کامل شده رمان در مسیر عاشقی | رها محقق زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

RAHA_M

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/04
ارسالی ها
240
امتیاز واکنش
1,770
امتیاز
361
محل سکونت
شیراز
خودم هم مردد در این بودم که آیا عمو قبول میکنه یا نه ..
فردا به خونه ی عمه رفتم .. همه چیزو براش تعریف کردم .. حرفام که تموم شد سرشو بلند کرد و با لبند گفت :
-پس بالاخره میخوای ازدواج کنی !
با شرم سرمو زیر انداختم و گفتم :
-عــمــه ..
-جان عمه ؟ باشه عزیزم .. من بیش تر از این خجالتت نمیدم .. بعد گوشیشو در آورد و گفت :
-همین الان به محمد میگم
شماره رو گرفت و گوشی رو گذاشت روی اسپیکر .. بعد از چند تا بوق صدای شاد عمو پیچید ..
-به به آبجی گلم .. سلام عرض شد
با شنیدن صدای عمو دوباره بدبختیام یادم افتاد .. دوباره یاد حرفای عمه افتادم .. خدایا این مرد چطور تونست به این راحتی منو یتیم کنه ؟
تو سر خودم زدم و به حرفاشون گوش دادم
-سلام محمد خوبی ؟
-ممنون از احوال پرسای شما رها خوبه ؟ چیکار میکنه ؟
-آره خوبه همش توی هتل هست و یک ریز درس میخونه
-آخرش هم رها میشه مثل مهرداد
-اتفاقا خیلی هم خوبه .. میشه یه دندونپزشک موفق
-به هر حال هر چی که میشه به من ربطی نداره .. کاری داشتی آبجی ؟
-آره .. میخواستم یه چیزی در مورد رها بگم ..
-باشه بگو گوشم با شماست
-یه پسری داخل دانشگاهشون هست .. اونم مثل خود رها با بورسیه اومده اینجا .. اینا دو نفر از هم خوششون اومده .. رها میخواد باهاش ازدواج کنه اما قبلش خواست نظر تو رو بدونه
-خانواده پسره در چه سطحی هستند ؟
-متوسط ..
-برای من که مهم نیست رها با هر کی میخواد ازدواج کنه
-الان یعنی قبول کردی ؟
-نه .. باید بیان ایران و پسره رو ببینم .. اونوقت میتونم نظر بدم ..
-یعنی 4 ماه دیگه ؟
-آره دیگه !
یه سری حرف دیگه هم زدند بعد از قطع تماس پریدم توی بغـ*ـل عمه و تا تونستم بوسش کردم
-بسه دختر .. آخر مجبورم میکنی برم حموم
-وای عمه عاشقتم .. نمیدونی چقدر خوشحالم کردی
-وظیفم بود .. راستش من فکر نمیکردم محمد به همین راحتیا قبول کنه
-منم همینطور .. خدا کمکمون کرد
ساعت 5 عصر بود که به هتل رفتم و جلوی در آرتین رو دیدم
با لبخند به سمتش رفتم و گفتم :
-سلــام
-سلام به روی ماه عشقم .. خوبی ؟
-مرسی تو چطوری ؟
-تو رو که دیدم عالی شدم .. میخوای بری خونه ؟
-نه باید برم آماده شم .. میخوام برم استخر
-باشه پس من همینجا منتظرم تو برو آماده شو
درو باز کردم و گفتم :
-بیا توی سالن بشین تا من برم آماده شم
جلوتر راه افتادم توی اتاق و درو بستم ..
لباس بلند به رنگ سبز شب رنک با شلوار سفید و شال سفید پوشیدم .. کفشای سبزم هم دم در بودن حدودا یه ربع ساعتی آماده شدنم طول کشید .. در آخر رژ صورتی رو به لبم مالیدم و از اتاق بیرون رفتم .. آرتین پشتش به من بود صداش کردم اما جواب نداد .. دوباره صداش کردم اما بازم جوابی نشنیدم .. پشت سرش رفتم .. خدای من قاب عکس من دستش بود و داشت بهش نگاه میکرد .. این عکس حدودا مال 3 سال پیشه کیمیا ازم عکس گرفته .. لبخدی زدم و دارم به سمت باغ نگاه میکنم .. در همون موقع که به گنجشک های باغ نگاه میکردم کیمیا ازم عکس گرفت .. یه عکس کاملا طبیعی ..
عکسو از دستش بیرون کشیدم که در همون لحظه به سمتم برگشت و با تعجب نگاهم کرد .. با خنده گفتم :
-دختر داخل عکسو خوردی
-اینجا کجا بود ؟
-باغ عموم
-خیلی داخل عکس خوشگل شدی ..فرشته ی من
با شرم سرمو زیر انداختم که گفت :
-خجالتم بلدی بکشی ؟
بعد دستشو جلو آورد و قاب عکسو ازم گرفت ازم گرفت و عکس رو از توی قاب در آورد و گذاشت توی جیبش ..
با اعتراض گفتم :
-اِ .. چیکار میکنی ؟
-شرمنده این عکس مال خودمه
-ولی اون عکس من بود
-به من چه .. بعد هم راه افتاد و از در خونه خارج شد
خندم گرفته بود .. خیلی لجباز بود ..
پشت سرش از در خارج شدم و در رو قفل کردم ..
*****
 
  • پیشنهادات
  • RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    -رها عمه همه چیتو برداشتی ؟
    -آره عمه جون
    -پرواز ...
    -عمه بیا بریم پرواز ما هست ..
    -باشه .. پس مهسا و سهیل کجان ؟
    -میانشون حتما
    همون موقع صدای آرتین اومد که گفت :
    -رها زود باش تا دیر نشده
    هر 3 به سمت در حرکت کردیم و همون موقع مهسا و سهیل رو دیدیم .. بعد از انجام کارهامون سوار هواپیما شدیم .. مهسا و سهیل کنار هم و من و آرتین هم پیش هم .. عمه هم جلوی ما بود و کناریش یه زن بود که عمه سخت مشغول صحبت کردن بود ..
    -رها اگر خسته ای سرتو بزار روی بالشت بخواب !
    -کو بالشت ؟
    به پشت سرم اشاره کرد ..
    -تو به این میگی بالشت ؟
    -داخل هواپیما آره ..
    -از دست تو
    *****
    با فرود آمدن هواپیما از خواب پریدم که آرتین گفت :
    -ساعت خواب ؟ نترس هواپیما داره فرود میاد ..
    -من خیلی از فرود امدن هواپیما میترسم !
    -عزیز دلم آروم باش .. به این فکر کن که میریم پیش عموت و اون رضایت به ازدواج ما میده
    ته دلم ضعف رفت و گفتم :
    -وایــــــــــی اونو نگو که خودم براش لحظه شماری میکنم ..
    ساکامون رو که گرفتیم عمه گفت :
    -اِ .. اوناها محمد اونجاست ..
    همگی به سمت در رفتیم و با عمو و زنش سلام و احوال پرسی کردیم .. تا به حال خودمو انقدر سرد ندیده بودم .. به بدترین لحن ممکن باهاشون صحبت میکردم .. حواسم به رفتارای آرتین بود که صدای زن عمو از پشت سرم اومد :
    -رها جان خدا شانس بده
    -بله دیگه از این شانسا گیر هر کسی نمیاد
    -دوسش داری ؟
    -کی رو ؟
    -همین پسر رو
    -به شما ربطی داره زن عمو ؟
    با خشم گفت :
    -یادت باشه که برای ازدواجت رضایت محمد مهمه و اگر با من بد رفتاری کنی هرگز اجازه ازدواج با اون پسر رو بهت نمیدیم
    بعد از این حرف از کنارم رد شد و به بقیه پیوست ..
    خدا رو شکر که عمو هنوز نمیدونست من همه چیزو میدونم .. باید به موقع حال هر دوشون رو بگیرم .. هم خودش و هم زنش
    *****
    یک هفته گذشت .. همه چی داره خوب پیش میره یه روز آرتین بهم زنگ زد و گفت میاد دنبالم تا با هم بگردیم ..
    منم قبول کردم .. وقتی که اومد زنگ در رو زد و منم در رو باز کردم .. وارد خونه که شد به استقبالش رفتم و زن عمو هم حسابی تحویلش گرفت .. بالاخره آرتین کسیه که داره یه سر بار اضافی رو از روی سر عمو و زنش کم میکنه .. بایدم باهاش خوب باشن ..
    حدود 10 دقیقه ای آرتین نشست و بعدش بلند شد و رو به من گفت :
    -رها آماده ای ؟
    -آره من آمادم بریم ..
    زن عمو هم گفت :
    -امیدوارم بهتون خوش بگذره .. رها جان مواظب این گل پسر باش که دخترا نبرنش
    بعد هم پشت سرمون راه افتاد به در که رسیدیم و من درو باز کردم چشمم به یه فراری مشکی رنگ افتاد .. با خوشحالی رو به آرتین گفتم :
    -وای آرتین فراری .. خوش به حال صاحب ایم ماشین
    -عزیزم صاحب این ماشین یه دختره
    با تعجب گفتم :
    -جدی میگی ؟
    -آره چرا الکی بگم ؟
    -پس کجاست ؟
    -رو به روی من ایستاده
    باور نکردم و با خنده گفتم :
    -مسخره بیا بریم ..
    -باور نمیکنی ؟ باشه
    بعد دست کرد توی جیبش و یه سوئیج در آورد و گرفت به سمتم .. منم گیج سوئیچ رو گرفتم و دکمه باز شدن در رو زدم و در کمال بهت در ماشین باز شد
    -آ .. آرتین اما این ماشین ..
    -بیا بریم تو ماشین تا برات تعریف کنم
    تا اومدم بگردم چشمم به زن عمو افتاد که با دهان باز به ماشین نگاه میکرد .. قهقهمه زدم و دستمو جلوی صورتش تکون دادم تا به خودش اومد
    -چـ .. چـی شده ؟
    -زن عمو معلومه حواست کجاست ؟
    زن عمو لبخند مصلحتی زد و گفت :
    -خب .. مبارک باشه ماشین جدید
    بعد هم به حالت دو به سمت خونه رفت .. حدس زدم که الان میخواد همه چیرو برای عمو بگه ..
     

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    سوار ماشین که شدیم رو به آرتین گفتم :
    -خب بگو دیگه
    با کمی درنگ گفت :
    -من بابام شرکت داره
    -خب این چه ربطی داره
    -صبر کن تا بگم
    -باشه بگو
    -من جزو یه خانواده خیلی اصیل هستم .. همونطور که گفتم پدرم یه شرکت داره و متقابلا ما خیلی پولیدارم .. هیچ وقت پول برای من ارزش نداشته و نخواهد داشت .. هیچوقت .. برای همین خودمو در خانواده سطح متوسط نشون دادم تا کسی به خاطر پول به سمتم نیاد .. مثل تو .. هر =گز دوست نداشتم کسی منو به خاطر مادیات بی ارزش دوست داشته باشه .. حالا فهمیدی ؟
    -هنوز باورم نمیشه
    -باورت بشه .. و یک خبر عالی
    -چـی ؟
    -با بابام صحبت کردم .. امشب میایم خواستگاری
    دیگه کم مونده بود از خوشحالی پس بیوفتم
    اون روز خیلی خوش گذشت .. کلی با هم گشتیم و آرتین مسخره بازی در آورد که داشتم روده بر میشدم ..
    فردا زن عمو گفت که میخوان بیان خواستگاری ..
    از استرس نزدیک بود سکته کنم .. از بیتابیم به آرتین زنگ زدم
    -بفرمایید ؟
    -سلام
    -رها تویی ؟
    -آره خودمم
    -چی شده چرا صدات اینجوریه ؟
    -دارم از استرس میمیرم
    -حرف دهنتو بفهم یعنی چی دارم میمیرم
    -آرتین
    چند دقیقه سکوت و بعد با صدای آرومی گفت :
    -جان دلم
    -خیلی خوشحالم
    -برای چی ؟
    با حرص گفتم :
    -برای این که امشب میای خواستگاریم
    -منم کم مونده از زور هیجان خفه شم
    -حرف دهنتو بفهم
    -چشم عمر من
    -امشب پیراهنت چه رنگیه ؟
    -یاسی .. چطور ؟
    -همین طوری .. باشه پس فعلا .. من برم آماده شم .. خدانگهدار
    خنده ای کرد و با صدای آرومی گفت :
    -مواظب خودت باش عشق زندگی من
    لباس نسبتا بنندمو به رنگ یاسی تنم کردم روی لباس یه گل رز سفید بود .. شلوار لوله تفنگی سفیدمو تنم کردم و کفش پاشنه 5 سانتی به رنگ صورتیمو پوشیدم .. موهامو هم فر کردم و دورم رها کردم ..
    ساعت 7 عصر بود که زنگ در خبر از اومدن مهمونا داد .. هر سه نفس عمیقی کشیدیم و عمو درو باز کرد اما همین که درو باز کرد با مرد حدودا 50 یاله که به نظرم پدر آرتین بود چشم تو چشم شد .. رنگ عمو پرید و رنگ پدر آرتین سرخ شد
    عمو دست لرزونش رو جلو برد و با پدر آرتین دست داد
    -س .. سل .. سلام
    -سلام آقای هنرور .. حالتون خوبه ؟
    -خ .. خوبم
    پدر آرتین به سردی با من سلام کرد
    بعد از اون مادر آرتین اومد داخل .. به گرمی منو در آغوشش گرفت و بوسید .. بعد از اون هم یه دختر جوون که خواهر آرتین بود وارد شد و با دیدن من با لبخند گفت :
    -سلام رها جان .. من نگین هستم خواهر کوچتر آرتین خوشبختم ..
    دستشو فشردم و با لحن آرومی گفتم :
    -منم خوشبختم نگین جان
    بعد از اون آرتین اود و دسته گلی رو به من داد ..
    -سلام خوشگل من
    -اِ .. آرتین زشته
    خنده ای کرد و از کنار من رد شد
    عمو سرشو انداخته بود پایین و حرف نمیزد .. خدایا این چش شده بود ؟ چرا اینجوری بود ؟ پدر آرتین سکوتو شکست و گفت :
    -نمیخوام حاشیه چینی کنم پس یک راست میرم سر اصل مطلب پسر من فعلا داره درس میخونه اما وقتی درسش تموم شد میاد داخل شرکت و پیش خودم مشغول به کار میشه .. خداروشکر اونقدرا پول داریم که دختر شما راحت زندگی کنه
    زن عمو میان حرفش پرید و گفت :
    -رها جون دختر ما نیست
    -پس چی کارتونه ؟
    -رها بچه ی جاریم هست
    -پس پدر و مادرش کجا تشریف دارند ؟
    قطره اشکی از چشمام چکید
    زن عمو با بی تفاوتی گفت :
    -به رحمت خدا رفتن
    مادر آرتین با آه گفت :
    -خدا بیامرزتشون .. بقایای عمر شما
    پدر آرتین ادامه داد :
    -خب دیگه نمیخوام بحث کش پیدا کنه اگر اجازه بدید برن توی اتاق برای صحبت
    عمو سرشو بالا گرفت و گفت :
    -حتما .. رها جان آقا آرتین رو ببر توی اتاق
    از جا بلند شدم و به سمت اتاقم حرکت کردم .. وارد اتاق که شدم روی تخت داخل اتاقم نشستم و آرتین هم کنارم روی تخت نشست
    با خجالت گفتم :
    -خب بگو
    -چی بگم ؟
    -من از رسومات خواستگاری هیچی بلند نیستم
    -منم بلد نیستم .. تا به حال خواستگاری نرفتم
    -خب تو از من چه انتظاراتی داری ؟
    -ازت میخوام هیچ وقت بهم خــ ـیانـت نکنی چون به شدت از این کار متنفرم .. دروغ هم نگی .. هرگز همین .. تو چه انتظاراتی داری ؟
    -من هیچ چیز ازت نمیخوام .. فقط ازت آرامش میخوام .. میخوام آرامشو تو زندگیم تجربه کنم
    -نگران نباش عزیز دلم ..
    -بریم پایین ؟
    -زود نیست ؟ شک نمیکنن ؟
    -نه بابا بیا بریم .. زودتر از شر استرسم راحت شم
    -فقط رها حواست باشه تا رفتیم پایین جواب بله نده بگو تا 2 روز دیگه خبر میدم
    -باشه .. اما اونوقط چـرا ؟
    -باید نظر عموت رو هم بپرسی
    -اما اینجوری که نمیشه . زندگی من به اون هیچ گونه ربطی نداره
    -درسته خیلی اذیتت کرده اما به هر حال نظرشون مهمه
    -هر جوری که تو بخوای عزیزم ..
    بعد با هم از اتاق بیرون اومدیم و شونه به شونه ی هم از پله ها پایین رفتیم و به سالن رسیدیم !
     

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    همه نگاه ها به سمت ما برگشت با خجالت گفتم :
    -اگر مشکلی نباشه میخوام 2 روز فکر کنم
    عمو که انگار منتظر همین حرفم بود با خوشحالی رو به من گفت :
    -باشه عمو جون مشکلی نیست
    مامان آرتین هم گفت :
    -عزیزم ما تحت فشارت نمیزاریم تا 2 روز دیگه خبرو بده عزیزم ولی دوست دارم تو عروسم باشی
    لبخندی زدم و سرمو زی انداختم .. بالاخره بعد از نیم ساعت خداحافظی کردند و رفتند در آخر نگین زیر گوشم گفت :
    -جوابت مثبت باشه ها .. داداشمو ناراحت نکنیا
    -نگران نباش .. فقط میخوام ناز کنم
    با خنده گفت : -امیدوارم
    *****
    عمو در حالی که دستاشو رو به پشت میکشید روی مبل رو به روی من نشست و گفت :
    -آخیش بالاخره رفتند
    -مگر چقدر موندن که از رفتنشون خوشحالید
    -به هر حال
    رومو برگردوندم .. مرتیکه پررو بعد از چند دقیقه زن عمو کنارش نشست و با لبخند گفت :
    -خب محمد نظرت چیه ؟
    -به نظر من رها به درد همچین خانواده ای نمیخوره
    برق سه فاز از کلم پرید
    -اونوقط چرا ؟
    -چون من میگم .. اون خانواده لیاقت تورو نداره عمو
    -ببخشیدا اما این زندگی منه و به شما و هیچ کس دیگه ای هم ربط نداره و من تصمیممو گرفتم
    -تو خیلی بیخود کردی .. یادت باشه که نظر من حرف اولو میزنه و من میگم نه .. نظر تو چیه ؟
    و نگاه به زن عمو کرد .. زن عمو هم با من و من گفت : -والا چی بگم .. به نظر که خوب میان اما من از اخلاق پدرش خوشم نیودمد به هیچ عنوان
    عصبی از جام بلند شدم و بهشون توپیدم :
    -به درک که خوشتون نمیاد .. شما که نمیخواید زندگی کنید .. این منم که میخوام زندگی کنم پس تصمیمم با منه منم جواب بله رو پس فردا میگم تموم
    بعد به اتاقم رفتم و در رو به هم کوبیدم .. روی زمین سر خوردم و زدم زیر گریه
    خدایا حالا که عاشق شدم چرا باید یه مزاحم اشه که نزاره من به عشقم برسم ؟ ولی من نمیزارم .. من دوسش دارم و برای عشقم حتی شده تا آخر عمرم میجنگم
    صدای زنگ گوشیم بلند شد .. عمه بود اول نخواستم جواب بدم اما زشت بود برای همین هم برداشتم :
    -الو ؟
    -الو رها جان عمه سلام خوبی قربونت برم
    -سلام عمه جون شما خوبید ؟ سهیل خوبه ؟
    -ما هم خوبیم .. ببینم داری گریه میکنی ؟
    -معلومه که نه عمه جون
    -من تو رو نشناسم کی میشناستت ؟ بگو ببینم به خاطر خواستگاریه ؟
    نتونستم خودمو کنترل کنم از اول ماجرا رو تعریف کردم از نگاه ها و خجالت های عمو .. از دلخوریم بابت مخالفتش و ...
    حرفام که تموم شد منتظر موندم تا جواب عمه رو بشنوم طولی نکشید که گفت :
    -نگران نباش بسپرش به من عزیز دلم . من با محمد حرف میزنم خیالت راحت
    با آلارم گوشیم دستمو دراز کردم و گوشیمو خاموش کردم .. دستامو به سمت جلو کشیدم و خمیازه ای بلند بالا هم کشیدم که بعدش خندم گرفت .. با یادآوری دیشب و حرفای تلخ عمو محمد اوقاتم تلخ شد و دلشوره ی خاصی مهمون دلم شد .. بعد از این که دست و صورتمو شستم از اتاق بیرون رفتم و به سمت پله ها حرکت کردم .. صدای عمو و زن عمو به وضوح از توی آشپزخونه شنیده میشد .. زن عمو با حرص گفت :
    -اگر از اون موضوع هم بگذریم اونا خیلی پولدارن و میتونیم مهریه رها رو زیاد بگیم و بعدش برنامه برای طلاقش بچینیم تا پولا گیرمون بیاد
    -نه خیر این امکان نداره .. دارم بهت میگم من زمین پدرشو بالا کشیدم و حالا نمیخوام که رها با اون پسر ازدواج کنه
    -اما میدونی که چقدر یک دنده و لجبازه
    -فکر اونجاهاشو کردم
    -محمد حواست باشه کاری نکن بد تموم بشه
    دیگه تحمل نکردم و با سرعت وارد آشپزخونه شدم .. هر دوشون میخ برگشتن و به من نگاه کردن .. زن عمو زودتر به خودش اومد و با لبخند تصنعی گفت :
    -صبحت بخیر رهاجان .. عزیزم بیا صبحانه بخور
    -اِ ؟ حالا که قراره منو راضی کنید تا ازدواج نکنم باهام مهربون شدید و دم به دقیقه قربون صدقم میرید ؟ نه خیر ! شما اگر خودتون رو هم بکشید من ازدواج میکنم .. چیه ؟ زورتون گرفته اونا پولدارن ؟
    عمو محکم روی میز کبید و داد کشید :
    -دهنتو ببند رها .. من بهت میگم نه .. یعنی نه .. کاری نکن که از کارت پشیمونت کنما کاری نکن که داغشو به دلت بزارم
    پوزخندی زدم و گفتم : -آره دیگه شما ماشالا هزار ماشالا خیلی واردید تو آدم کشتن .. هواپیمای خصوصی بابام برای چی سقوط کرد ؟ هـان ؟ به خاطر برنامه ریزی قبلی شما .. برای پول و طمع جون سه نفرو گرفتید .. جون خلبانو .. جون مامان و بابامو ..
    عمو و زن عمو کپ کرده بودند و با بهت بهم خیره شده بودند .. داد کشیدم :
    -دِ حرف بزنید دیگه .. فکر کردید نمیدونم ؟
    زن عمو با تته پته گفت :
    -تو .. تو از کجا میدونی ؟
    -پس واقعیت داره ؟ آره ؟ تا الان باورم نمیشد اما الان باورم شد که شما 2 تا پست ترین موجودات روی زمینین .. بهم ثابت شده
    عمو میان حرفم پرید و گفت :
    -رها بس کن .. اون صانحه به من و زنم ربطی نداره .. اون یه اتفاق بود .. خودت هم خوب میدونی .. در ضمن این دروغای تو باعث نمیشن که من رضایت بدم تا تو ازدواج کنی
    به حالت دو به سمت اتاقم رفتم و درو محکم به هم کوبیدم ..
    *****
    یک روز کامل توی اتاقم بودم و لب به هیچ چیزی نزدم حالم خیلی خراب بود حتی عمه هم نتونست کاری کنه و امیدمو ناامید کرد . خدایا چرا رضایت نمیده ؟ به خاطر پول ؟ به خاطر چـی ؟
    اشکهای روی صورتمو پاک کردم و سعی کردم که کمی بخوابم
    با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم وای خدایا !!
    صدای زن عمو رو شنیدم که کفت :
    -سلام .. احوال شما خانم رستمی ؟
    -....
    -متشکرم رها جون هم خوب هست آقا آرتین چطور ؟
    سریع از تخت پایین پریدم و در اتاق رو باز کردم .. زن عمو پشتش به من بود منم سریع به آشپزخونه رفتم چاقوی روی اپن رو برداشتم و پشت زن عمو رفتم .. هنوز در حال احوال پرسی بودند . منم جلوی زن عمو رفتم و چاقو رو جلوش گرفتم ! نزدیک بود از ترس سکته کنه .. خیلی آروم هشدار دادم :
    -به جوابت دقت کن ! حواست باشه جواب منفی ندی .. من برای کشتن شماها منتظر یه فرصت بودم که الان برای کشتن تو جور شده .. حواست به حرف زدنت باشه
    سری تکون داد و با ترس گفت :
    -چـ .. چــیزی گفتید خانم رستمی ؟
    -....
    -آ .. آره رهــ .. رهـا فکراشو کــ .. کـرده
    چاقو رو بیشتر بهش نزدیک کردم .. آب دهنشو به سختی قورت داد و ادامه داد :
    -جـ .. جـواب رهـا مثبت هـ .. هـست
    بعد از گفتن این جمله نفس راحتی کشید و گوششو سپرد به حرفای مامان آرتین !
    -....
    -باشه .. پس قرارمون شد برای فردا صبح .. به رها میگم آماده باشه برای آزمایش خون .. ممنون
    -....
    -سلام برسونید .. خداحافظ
    تلفن رو که قطع کرد چاقو رو ازم گرفت و با خشم بهم خیره شد .. و گفت :
    -نتیجه کارتو میبینی رها .. میبینی !
    بعد سیلی محکمی توی گوشم خوابوند که صورتم برگشت به سمت راست .. دستمو روش گذاشتم و با خشم نگاهش کردم و با داد گفتم :
    -اگر بخواید کاری کنید ساکت نمیمونم و پشیمونتون میکنم .. میرم همه چیزو به پلیس میگم
    خنده ای کرد و گفت :
    -اونوقت با چه مدرکی ؟
    -اونش دیگه به خودم مربوطه
    بعدش هم به اتاق رفتم و درو محکم به هم زدم .. حالتونو میگیرم .. با من نمیتونید کل کل کنید ..
     

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    فردای اون روز با آرتین به سمت آزمایشگاه رفتیم و بعد از دادن آزمایش یکم توی پاساژ گشتیم و رفتیم رستوران برای ناهار .. هر دو جوجه سفارش دادیم .. بعد از خوردن آرتین منو خونه رسوند .. در خونه رو که باز کردم با اخم عمو مواجه شدم با خشم گفت :
    -چرا اون کارو کردی ؟
    -کدوم کار ؟
    -چرا به زور میخوای ازدواج کنی ؟
    -چون زندگی خودمه در ضمن شما چرا مخالفید ؟
    -خیلی دوست داری بدونی ؟
    -معلومه
    -پس بیا بشین روی صندلی تا برات بگم و بفهمی من چیکارا میتونم بکنم
    روی صندلی نشستم و منتظر بهش چشم دوختم که شروع کرد :
    -مهدی رستمی ! هه .. کسی که گول منو خورد .. کسی که نصف سهام شرکتو به نام من زد .. من هم از اعتمادش سو استفاده کردم و نصف سهامو فروختم .. آره اون نصف شرکتو به نامم زد البته به صورت موقت .. منم سهامو فروختم .. میدونی چرا ؟ چون ازش خوشم نمیومد .. اون خیلی پول داشت .. زندگی راحت و خوبی داشت ..
    با بهت بهش خیره شدم .. پس به غیر از آدم کشی این کارا رو هم بلده .. با عصبانیت گفتم :
    -این کاری که شما کردی چه ربطی به زندگی من داره ؟ من میخوام ازدواج کنم و این چیزا برام مهم نیست
    -آره برای تو مهم نیست اما برای من هست چون نمیخوام چشمم به زندگیش بیفته نمیخوام ازم انتقام بگیره و از هه مهم تر تو به درد آرتین نمیخوری پس باید بری و بگی آرتین رو نمیخوای
    -هـــرگـــز
    بعد هم پوزخندی زدم و به سمت اتاقم به راه افتادم .. کور خوندی عمو .. کور خوندی در ضمن شاید این عذابی باشه از طرف خدا برای توی نامرد
    همون موقع صدای زنگ گوشیم بلند شد .. شماره آرتین بود همه ی غم هامو یادم رفت و دکمه ارتباط رو زدم قبل از این که حرفی بزنم صدای شاد آرتین توی گوشی پیچید :
    -سلام فرشته ی من !
    -سلام آرتین خوبی ؟
    -تو خوب باشی منم خوبم
    -دلم برات تنگ شده
    -ما که همین امروز صبح همدیگرو دیدیم شیطون
    -آره خوب ولی دلم هواتو کرده
    -نگران نباش خانومم ! فردا ساعت 10 صبح آماده باش میام با هم بریم خرید عروسی
    -باشه از اون ور هم بریم برای جواب آزمایش
    -باشه فرشته ی شیطونم
    -دوست دارم اینو هرگز فراموش نکن
    -این حرفا رو نزن دل من بی جنبست یهو هواتو میکنه
    خنده ای کردم و با سرخوشی گفتم :
    -فردا میبینمت عزیز دلم .. شبت شیک
    -شب تو هم بخیر خواب های زیبا ببینی
    *****
    یه دور دیگه تیپمو از نظر گذروندم مانتو و شلوار سورمه ای و شال و کفش سفید !
    همون موقع صدای داد کیمیا بلند شد :
    -رهــــــــا !
    همزمان با صدا کردن من در اتاق هم باز شد و کیمیا توی چهارچوب در نمایان شد .. با خنده گفتم :
    -جـــونــم ؟
    اونم خندید و با غرغر گفت :
    -زودی باش الان آرتین میرسه تو آماده نیستی
    برگشتم به سمتش و گفتم :
    -من آمادم !!!
    گره ی اخماش تو هم رفت و گفت :
    -رها تو بلد نیسی آرایش کنی ؟
    بعد به سمت لوازم آرایشم رفت و رژ قرمز جیغم رو برداشت و مالید به لبم .. با اخم بهش توپیدم :
    -هوی چته آرتین نصفم میکنه ها
    -چون با خودش هستی چیزیت نمیگه
    -پس یادم بشه یه بار با شروین که میری رژ قرمز جیغ تر از این بزنم ببینم چیزیت میگه یا نه
    زد زیر خنده و یکی زد توی سرم .. با خنده با هم به سمت پله ها میرفتیم که چشمم به عمو محمد افتاد
    خندمو قورت دادم و اخمی مهمون پیشونیم کردن و اومدم از کنارش رد شم که بازومو گرفت و داد زد :
    - کجا میری ؟
    پوزخندی زدم و گفتم :
    -با آرتین میریم خرید برای عروسی
    -رها همین الان انتخاب کن یا جدایی یا یک عمر بدبختی
    -منظورتون چیه ؟
    -ببین رها من هیچ وقت نمیزارم با آرتین ازدواج کنی
    دستمو کشیدم بیرون و گفتم :
    -عمو هنوز قانع نشدم چرا اجازه نمیدید با آرتین ازدواج کنم
    -من دلایلمو گفتم
    -اما من قانع نشدم
    صدای بلند زن عمو مانع از ادامه حرف عمو شد :
    -محمد چرا واقعیت رو بهش نمیگی ؟ چرا دلیل اصلیو نمیگی که قانع شه ؟
    -چون هنوز زوده
    با بهت بهشون خیره شدم که عمو گفت :
    -اون حرفام واقعیت داشت اما دلیل اصلی نبود .. همین الان میگم این ازدواجو به هم بزن تا دلیل اصلیمو بگم
    -هرگز .. نه میخوام دلیلتونو بدونم و نه میخوام ازدواجو به هم بزنم
    -پس منتظر عواقبش هم باش
    سریع از خونه اومدم بیرون صدای کیمیا رو به وضوح میشنیدم :
    -این چه کاری بود شما کردید ؟ امروزو زهرمارش کردید !
    -باید بدتر از اینارو تجربه کنه
    جلو دهنمو گرفتم و به اشکام اجازه باریدن دادم از در حیاط که بیرون رفتم آرتین رو رو به روی خونه دیدم سریع سوار ماشین شدم و خودمو توی بغلش رها کردم اونم سفت منو گرفت .. کمی که آروم شدم آرتین همونطور که مشغول نوازش سرم بود ازم پرسید :
    -نمیخوای خودتو خالی کنی ؟
    -چطوری ؟ با گریه ؟
    -نه برام تعریف کن چی شده ..
    -هیچی نشده فقط یکم دلم گرفته .. همین !
    -من اگر تورو بعد از 2 سال نشناسم که آرتین نیستم عشقم .. بگو چی شده عزیز دلم
    -عمو به ازدواجمن راضی نیست
    سریع منو از خودش جدا کرد و گفت :
    -چی گفتی ؟
    -عمو به ازدواجمون راضی نمیشه .. هیچ جوره
    -چرا مگر چیزی شده ؟
    همه چیزو مو به مو براش تعریف کردم .. آرتین موشکافانه نگاهی به من انداخت و گفت :
    -فقط برای همین ؟
    -نه .. امروز فهمیدم یه چیز مهمتری هست که مانع میشه
    -چه چیزی ؟
    -نمیدونم .. عمو گفت به وقتش بهم میگه
    -فکرشو نکن عزیز دلم .. بیا با هم بریم بگردیم بلکه فراموشت بشه بالاخره یه راه حلی هست دیگه !
    اول به سمت کفش فروشی رفتیم و به اصرار آرتین 2 جفت کفش برای تابستون گرفتیم بعدش با هم به سمت مانتو فروشی رفتیم و یه مانتو شلوار شیک به رنگ زرشکی خریدیم ..
    یه نگاه به ساعت کردم و با ناباوری گفتم :
    -آرتین ما 2 تا فروشگاه بیشتر نرفتیم مگر نه ؟
    -آره چطور مگه ؟
    -3 ساعته الان ما داریم میگردیم
    -راست میگیا .. صدای شکمم داره در میاد بیا بریم رستوران اون ور خیابون
    با هم زدیم زیر خنده .. آرتین دستمو گرفت و با هم به سمت رستوران رفتیم
    روی صندلی نشستم و آرتین هم رو به روم نشست و قبل از من گفت :
    -خوب چی میخوری ؟
    -هر چی خودت بخوری
    -نه دیگه .. شکم من میگه هر چی تو سفارش بدی میخورم ..
    خندیدم و با اعتراض گفتم :
    -دیوونه لوس
    اونم خندید و چیزی نگفت .. یک دور منو رو از نظر گذروندم بعدم بستمش و گفتم :
    -من مرغ سوخاری میخورم
    -این همه منو رو نگاه کردی فقط برای همین ؟
    بعد صدای گارسون زد و رو بهش گفت :
    -2 تا مرغ سوخاری و 2 تا سالاد و نوشابه و 2 تا چیپس
    اونم باشه ای گفت و رفت
    -اووو آرتین چه خبره ؟ مگر میخوای لشکرو سیر کنی ؟
    -نه خیر اما باید بخوری
    بالاخره غذامون رو آوردن .. آرتین به مرغش سس زد و گرفت جلوی دهن من .. بعد از این که موغ رو خوردم همین کارو با آرتین کردم که اونم با خنده خورد .. بعد از این که مرغترو به زور آرتین تا ته خوردم عقب کشیدم که آرتین گفت :
    -کجا ؟ تازه باید سیب زمینی هم بخوری
    قیافمو مچاله کردم و گفتم :
    -نه خیر دیگه داره حالم به هم میخوره ؟
    -یعنی نمیخوری ؟
    -نه خیر .. نمیخورم
    -باشه .. پس نخور
    با تعجب نگاش کردم که بیخیال و خونسرد سس قرمز رو برداشت و ریخت روی سیب زمینیاش و بعد سسو بالا گرفت و محکم فشارش داد به سمت من
    داد کشیدم :-آرتــــیــــــــن
    همه برگشتن و نگامون کردن .. آرتین هم با لحن نگران و بلندی گفت :
    -وای عزیزم سسا ریخت روی صورتت ؟ بیا برو دستشویی بشور
    بعد هم بلند شد و دستمو گرفت و برد به سمت دستشویی
    دست و صورتمو به زور شستم .. بعد از این که تموم شد بیرون رفتم و آرتین رو رو به روی خودم دیدم که داشت با لبخند نگاهم میکرد
    اخمی کردم و گفتم :
    -مرض بگیری آبروم رو بردی
    -تا تو باشی روی حرف من حرف نیاری
    دو تایی زدیم زیر خنده و بعد از این که آرتین پولارو حساب کرد با هم بیرون اومدیم
    آرتین رو به من گفت :
    -رها ببین پاساژ یکم اونطرف تره .. همینجا وایسا تا من برم از توی ماشین کارتمو بیارم
    -باشه .. من همینجا ایستادم مواظب باش
    اونم باشه ای گفت و از خیابون رد شد .. در ماشین رو باز کرد و کارت عابرشو از داشبورد بیرون آورد بعد که دزدگیرو زد برگشت به سمتم و لبخند زد و آروم از خیابون داشت رد میشد که یه ماشین مدل بالا به سرعت بهش نزدیک شد و با صدای گوش خراشی زد روی ترمز و سریع از بغلش رد شد به طوری که آرتین نقش زمین شد .. داد کشیدم :
    -آرتـیـــــــــــــن !!
    بعد حالت دو خودمو بهش رسوندم و با گریه گفتم :
    -آرتین .. آرتین حالت خوبه ؟ صدامو میشنوی ؟
    همه مردم دورمون حلقه زده بودند .. آرتین چشمشو باز کرد و فقط سرشو تکون داد
    -آرتین پاشو بریم بیمارستان .. پاشو
    همهمه مردم روی اعصابم بود .. آرتین بلند شد و گفت : - من خوبم نیازی به دکتر نیست
    این حرفو که زد کم کم مردم از دورمون کنار رفتند .. با هم سوار ماشین شدیم .. با صدای لرزونی گفتم : -اون .. اون ماشین از عمد به تو زد
    -میدونم .. خودم فهمیدم
    -قیافشو ندیدی ؟
    -نگاهش کردم اما اون یه ماسک مشکی زده بود
    -مردم گفتند سریع رفت و نتونستند پلاکشو بردارند
    -نگران نباش رها خداروشکر به خیر گذشت
    محکم بغلش کردم و با هق هق گفتم :
    -خیلی دوست دارم آرتینم .. نمیتونم یک لحظه فکر کنم اگر نباشی چی میشه .. چون یک لحظه هم نمیتونم دور از تو باشم
    -تو رو خدا با گریه کردنت قلبمو نسوزون عزیزم .. من خوبم .. سالم جلوتم ..
     

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    تا رسیدن به خونه هیچ حرفی بینمو رد و بدل نشد خونه که رسیدم براش دست تکون دادم و لبخند زورکی زدم بعد هم وارد خونه شدم و بعد از بستن در به در تکیه دادم و چشمامو بستم .. نمیدونم چند دقیقه گذشت که به خودم اومدم .. پوفی کشیدم و کیفمو انداختم روی کولمو به سمت سالن راه افتادم هنوز قدم نذاشته بودم که صدایی منو به سمت شیشه شکوند .. این که صدای داد من هست :
    -آرتـیـــــــــــــن !!
    با عصبانیت وارد خونه شدم و دیدم که تلوزیون روشن هست و عمو و زن عمو کنار هم نشستند و فیلم رو نگاه میکنند .. من کنار آرتین نشسته بودم وداشتم تکونش میدادم و صداش میکردم .. دیگه طاقت نیاوردم و بلند گفتم :
    -اینجا چه خبره ؟
    زن عمو با ترس برگشت اما عمو خونسرد برگشت و گفت :
    -بهت هشدار داده بودم رها .. به حرفم گوش ندادی .. البته این کار من میشه یه نوع هشدار و دور دیگه امکان داره هم تو و هم اون عشقت با هم برید زیر کامیون 18 چرخ .. این دفعه رو به عنوان تذکر در نظر میگیرم .. پس خوب فکر کن و انتخاب کن یا به هم زدن ازدواج و یا کشته شدن تو و عشقت
    منم با صدای بلندی گفتم :
    -عمو ازت متنفرم .. اینو یادت باشه ازت متنفرم .. متنفر
    قهقه ای زد و با خشم گفت :
    -گمشو تو اتاقت فکراتو بکن
    اشکامو پاک کردم و به سمت اتاقم دویدم .. خیلی پستی .. خیلی .. حیف اسمت حیف .. خدایــــا یه راهی پیش روم بزار .. کمکم کن .. تو دو راهی گیر کردم .. اما نمیتونم ریسک کنم .. حتما حکمتی هست .. حتما من لیاقت عشق آرتین رو ندارم .. اوووف !!!
    *****
    با صدای زن عمو یکی از چشمامو باز کردم
    -رها بیا پایین عموت کارت داره
    -.....
    -دِ پاشو دیگه .. دیوونم کردی
    از جا بلند شدم و با اخم نگاهش کردم و گفتم :
    -چیه ؟
    -عموت پایین کارت داره زود بیا تا عصبی نشده
    بعد از شستن دست و صورتم پایین رفتم و با همون اخم رو به روی عمو نشستم .. بی هیچ مقدمه ای شروع کرد به حرف زدن :
    -بهت نشون دادم که به راحتی آب خوردن میتونم آرتین رو بکشم .. تو که اینو نمیخوای ؟
    -معلومه که نمیخوام ..
    -آفرین دختر خوب
    بعد تلفن خونه رو گرفت سمتم و گفت :
    -زنگ بزن
    -به کی زنگ بزنم ؟
    -زنگ بزن به آرتین و یه جوری نامزدی رو به هم بزن
    اشک چشمامو پاک کردم و گفتم :
    -این کارو نمیکنم
    -پس انگار دوست داری هرچه زودتر از دستش خلاص بشی
    همونطور که قطرات اشکمو پاک میکردم گوشی رو گرفتم و شماره گوشی آرتین رو گرفتم .. آرتین به خدا فقط برای جون تو این کارو میکنم .. خیلی دوست دارم .. اینو یادت باشه .. خیلی زیاد دوست دارم و هرگز فراموشت نمیکنم
    -بفرمایـید ؟
    سریع به خودم اومدم و گوشی رو روی اسپیکر زدم ..
    -الو آرتین سلام
    -سلام رها جان خوبی ؟
    -مرسی تو چطوری ؟
    -الان که بهم زنگ زدی از عالی هم عالی تر شدم
    لبخندی گوشه لبم نشست اما سریع پنهانش کردم و گفتم :
    -آرتین وقت آزاد داری بیای دنبالم ؟ باید با هم حرف بزنیم
    -آره عزیز دلم .. ساعت 11 خوبه ؟
    -آره منتظتم .. فعلا خدانگهدار
    -خداحافظت عزیز دلم .. مواظب خودت باش
    امروز زیاد به خودم نرسیدم .. امروز روز جدایی من از عشقم بود ! چرا باید تیپ بزنم ؟ خدایا کمکم کن آرتین التماست میکنم منو ببخش .. حاضر بودم همه رنجارو خودم به تنهایی بکشم اما حاضر نمیشم به تو برسم به قیمت کشته شدنت .. هرگز !
    با صدای زنگ بیرون رفتم .. آرتین عینک آفتابیشو به چشماش زده بود و با ژست خاصی به ماشین تکیه داده بود
    -سلام
    به طرفم برگشت و با لبخند گفت :
    -سلام عزیز دلم .. بیا سوار شو
    سوار ماشین که شدم بوی عطرش توی ریه هام پیچید ! یعنی باید همیشه بدون این عطر زندگی کنم ؟ زن عمو دم در بود و داشت با آرتین سلام و احوال پرسی میکرد .. در داشبورد رو باز کردم .. خدای من عطرش که اینجاست .. سریع برش داشتم و گذاشتمش داخل کیفم .. همون موقع آرتین برگشت و با یه خداحافظی کوتاه سوار ماشین شد .. ماشینو روشن کرد و در هون حال گفت :
    -رها چیزی شده ؟
    هول شدم و با من و من گفتم :-نه .. چطور ؟
    -آخه به نظر میاد ...
    پریدم میون حرفش و گفتم :-من خوبم نگران نباش
    فقط سرشو تکون داد .. ربع ساعت بعد رسیدیم به یه پارک .. ماشینو پارک کرد و با هم پیاده شدیم .. یکمی که راه رفتیم گفتم :
    -آرتین بیا بشینیم
    -باشه .. اون صندلی خوبه ؟
    -آره بیا بشین
    روی صندلی که نشستیم آرتین گفت :-نمیخوای بگی ؟
    -چیرو بگم ؟
    -چی کارم داشتی که گفتی بیایم بیرون ؟
    نفسمو تو سـ*ـینه حبس کردم و محکم به بیرون فرستادم و با صدایی که سعی میکردم کوچک ترین لرزشی توش پیدا باشه گفتم :
    -من نمیخوام ازدواج کنم
    با تعجب برگشت و نگام کرد .. با ترس گفت :
    -یعنی چی ؟
    -یعنی این ازدواج کنسله
    خنده ای کرد و گفت :-مسخره .. پاشو این شوخی رو تموم کن
    -من شوخی نمیکنم .. اتفاقا فوق العاده هم جدی هستم .. من دوست ندارم ازدواج کنم اونم با تو
    -کس دیگه ای رو دوست داری ؟
    -آره کس دیگه ای رو دوست دارم .. توی این مدت قبول کردم با تو ازدواج کنم چون فکر میکردم اون منو ترک کرده اما دیروز برگشت و ازم خواستگاری کرد .. منم عاشقشم .. اینو بفهم .. دیگه به من زنگ نزن چون یه خــ ـیانـت به عشقم به حساب میاد .. لطفا ازم دور باش و منو فراموش کن .. امیدوارم برات راحت باشه ..
    -چی داری میگی ؟ مگر میشه فراموشت کنم ؟ این اراجیف از کجا در اومد ؟
    -آره میتونی فراموشم کنی .. میتونی .. نه اینا اراجیف نیست
    -رهـا تو با من چیکار کردی ؟ منو عاشق خودت کردی
    بعد بدون این که مهلت صحبت به من بدع از جا بلند شد و با قدم های تند از من دور شد ..
    خدایــا من چیکار کردم ؟ خــدایا !! روی زمین نشستم و زار زدم .. گریه کردم به حال بد خودم .. گریه کردم به کوچیک کردن تنها عشق زندگیم .. خدا لعنتت کنه عمو ..
    با حال زار بلند شدم و سریع یه آژانس گرفتم و به سمت خونه کیمیا اینا حرکت کردم ..
    خدایا منو ببخش .. خدایا کاری نکن که آرتین ازم متنفر بشه .. من اونو بیش تر از جونم میخوام .. عاشقشم .. خدایا یه بار بعد از مدت ها اومدم عشقو تجربه کنم که این بلا به سرم اومد
    -خانوم چیزی شده ؟
    تند تند اشکامو پاک کردم و با اخم گفتم :-نه خیر چیزی نیست
    اونم دیگه چیزی نگفت .. زنگ خونه کیمیا اینا رو فشردم .. صدای کیمیا پیچید :-کیه ؟
    -کیمیا درو باز کن
    -شما ؟
    داد کشیدم :-مگر کری ؟ میگم درو باز کن
    -آها رها تویی ؟ باشه بابا بیا تو
    وارد حیاط خونشون شدم .. سرمو زیر انداختم و با قدم های سریع خودمو به در ورودی رسوندم .. کیمیا جلوی در بود
    -به به ببین کی اینجاست .. رها خانوم .. فک میکردم آدرسو گم کردی
    سرمو بلند کردم و گفتم :-کیمیا فقط ساکت شو .. ساکت !
    اونم تعجب کرده بود اما هیچی نگفت
    -مامانت اینا کجان کیمیا ؟
    -رفتن دیدن یکی از اقواممون که توی بیمارستان بستریه .. چیزی شده ؟
    -بیا تو تا برات تعریف کنم
     

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    حرفام که تموم شد ملتمس به کیمیا نگاه کردم و گفتم :-کیمیا چیکار کنم ؟ کیمیا به خدا دیوونه میشم بدون اون
    -الان میخوای چیکار کنی ؟
    -از اینجا میرم ..
    -یعنی چی از اینجا میری ؟ کجا میخوای بری ؟
    -شاید برم شیراز
    -چرا حالا شیراز ؟
    -شیراز شهر منه .. شهری که من توش بزرگ شدم .. میرم اونجا .. لااقل اونجا با یاد مادر و پدرم زندگی میکنم
    -تا کی میخوای شیراز بمونی ؟
    -شاید تا همیشه .. آره همیشه
    -مگر دیوونه شدی ؟ اونجا کسی رو نداری ..
    -مگر کانادا کسی رو داشتم ؟ اونجا هم به تنهایی زندگی کردم
    -اونجا عمتو داشتی .. پسر عمت هواتو داشت
    -نه نمیخوام .. میخوام برم .. کیمیا ازت یه خواهشی کنم ؟
    -جانم ؟
    -ازت میخوام هیچی به آرتین نگی .. هیچی .. چون جونش در خطر میوفته وقتی واقعیت رو بفهمه
    -نگران نباش .. نه به آرتین و نه به شروین هیچی نمیگم .. خیالت راحت
    بعد محکم منو بغـ*ـل کرد .. خدایا قراره تا کی از آغـ*ـوش خواهرانه دور باشم ؟ تا کی ؟


    یـــک ســـــال بـــــعـــــد


    -یعنی نمیخوای بیای تهران ؟
    -خیلی دلم میخواد کیمیا اما نمیتونم .. درک کن
    -چرا نمیتونی ؟
    -نمیتونم تو چشمای آرتین نگاه کنم .. خیل در حقش بدی کردم .. خیلی
    -یعنی میخوای به خاطر آرتین عروسی من نیای ؟
    -خیلی دوست داشتم تو مراسم عروسیت باشم
    -رها ساکت باش .. عقد و بله برون که بهونه تراشیدی و نیومدی .. آرتین هم نیومد .. خوب عروسی هم نمیاد دیگه ..
    -مطمئنی ؟
    -آره بابا .. مطمئنم ..
    با این که شک داشتم اما برای این که دلشو نشکونم گفتم :
    -خیله خوب بابا .. میام !
    صدای جیغ کیمیا توی گوشی پیچید :-وای عاشقتم دخی .. عاشقتم
    -خیله خوب بابا .. راستی یه سوال بپرسم ؟
    -بپرس عزیز دلم .. تو 10 تا سوال بپرس
    -از آرتین چه خبر ؟
    آهی کشید و گفت :-ببین رها .. من نتونستم از شروین پنهون کنم و بهش گفتم اما قسم خورد به خاطر جون بهترین دوستش هیچی به آرتین نگه و واقعا هم هیچی نگفت .. اما آرتین روزای اول داغون بود داغون .. شروین میگفت همش تو خونه بود و داد میکشید .. پدر و مادرش هم متعجب از حال آرتین بودند میگه انقدر حالش خرابه که حد و مرض نداره .. الان یکی دو ماهه که حالش بهتر شده .. همش به شروین میگه رها منو ول کرد .. من فکر میکردم اون با بقییه دختر فرق داره .. از رها متنفرم
    جمله آخرو که شنیدم رو زمین سر خوردم و قطره های اشک از چشمام جاری شد
    -پس بالاخره متنفر شد ..
    -رها مگر همینو نمیخواستی ؟
    -نمیدونم .. کیمیا نمیدونم ..
    دیگه کم کم نزدیک بود هق هقم منو لو بده که گفتم :
    -هفته دیگه تهرانم .. خداحافظ
    بدون مهلت به کیمیا گوشی رو قطع کردم .. کنار دیوار چمباتمه زدم و اشک ریختم .. آره حقته ازت متنفر باشه .. تو توقع داشتی بگه عاشقته رها ؟ تو اونو خورد کردی .. خوردش کردی ..
    یک ساله که دارم دیوونه میشم .. یک ساله دل تنگ دستای آرتینم .. دلتنگ حرفای عاشقونش .. آرتینم همیشه دوست داشتم و دارم و خواهم داشت .. اینو مطمئن باش .. موقعی که خواستم بیام شیراز فقط به کیمیا گفتم .. به عمو و زن عمو و عمه هم حتی نگفتم .. چند مه پیش سهیل عروسی کرد و من خیلی خوشحال شدم اما نتونستم برم .. موقعی که خواستم بیام شیراز از پدر و مادر آرتین خداحافظی کردم و خواستم حلالم کنن اما نگفتم چرا میرم .. از وقتی اومدم شیراز توی یه شرکت مشغول به کارم .. شرکت یکم از فکرای بیخودم کم میکنه
    -خانم هنرور ؟
    سرمو بلند کردم و به آقای عباسی مدیر شرکت خیره شدم .. وقتیجوابی از من نشنید گفت :-خانم هنرور حالتون خوبه ؟ چرا روی زمین نشستید ؟
    سریع از جام بلند شدم و به دروغ گفتم :-ببخشید .. چیز خاصی نیست .. فقط یکم سرم گیج رفت
    -نمیخواید برید دکتر ؟
    -نه ممنون
    -آقای عباس میتونم برای هفته دیگه به مدت چند روز مرخصی بگیرم ؟
    -حتما چرا که نه
    *****
    کیمیا خودش برام بلیط گرفت و منم ساکمو برداشتم و عازم شهر تهران .. شهر پر از بدبختی شدم .. این چند روز رو رفتم خونه کیمیا اینا و حسابی سربار اضافی براشون شدم .. دستی روی لباس بلند شبم که قرمز رنگ بود کشیدم لباس قشنگ در این حال ساده ای بود .. آرایشم هم خلاصه میشد تو خط چشم و ریمل و رژ قرمز .. صندل های مشکیمو پام کردم و از پرو خارج شدم ..
    باغشون خیلی قشنگ بود .. به نسبت باغ بزرگی بود که جایگاه عروس و داماد خیلی ساده تزیین شده بود .. آهی کشیدم .. اگر این مشکلات پیش نمیومد الان منم ازدواج کرده بودم .. سرمو تکون دادم تا این اراجیف از سرم بپره .. انگار یادم رفته خوشبختی با من قهره .. خداروشکر که امشب آرتین نمیاد اگر میومد من هیچ وقت حاضر نمیشدم بیام اینجا .. دوباره آهی کشیدم که صدایی از پشت سرم اومد :
    -چرا آه میکشی ؟ خوشگل کوچولو ؟
    مث جن زده ها به عقب برگشتم و در کما تعجب امیر رو دیدم .. خدای من چقدر عوض شده
    بدون اندکی درنگ پریدم بغلش و محکم به خودم فشردمش و گفتم :-امــــیــــــر
    -جـان امیر ؟ میدونی چقدر دلم هوای اون صداتو کرده بود .. دختر خاله بی معرفت
    -اما شماها که خیلی وقت پیش منو ترک کردید و رفتید انگلیس
    -نمیخواد حرفای گذشته رو پیش بکشی ..
    امیر پسر خالم بود .. یه خاله داشتم و یه پسر خاله که موقع فوت مادر و پدرم ول کردند و رفتند انگلیس .. همش میگفتم کاش دایی داشتم .. شاید اون پیشم میموند یا اگر مادر بزرگ و پدر بزرگم زنده بودند از من نگهداری میکردند .. از فکر بیرون اومدم و با لبخند به امیر خیره شدم .. خوشتیپ مثل همیشه .. فک کنم 28 سالش باشه .. کت و شلوار دودی با پیرهن سفید و کراوات مشکی .. موهاشم آلمانی داده بود بالا .. با خوشحالی گفتم :-امیر فکر نمیکردم دوباره ببینمت .. راستی چجوری پیدام کردی ؟ اصلا اینجا چیکار میکنی ؟
    -راستش شروین میشه دوست دوران دبیرستانم .. وقتی از رو به رو دیدمت که تو فکری از تعجب داشتم شاخ در میاوردم .. اومدم پشت سرت و غافلگیرت کردم .. اولش برام تعجب بود اینجا چیکار میکنی اما بعدش فهمیدم که کیمیا از خیلی وقت پیش دوست صمیمیت بود .. راستی چرا آه کشیدی ؟
    -همونطوری .. یهو آه از گلوم خارج شد
    امیر دستشو پشت کمرم گذاشت و هر دو روی صندلی نشستیم .. بی مقدمه گفتم :
    -خاله اینا کجا هستند ؟
    -اونا انگلیس موندند ..
    -میدونی چقدر دلم هواشونو کرده ؟
    -من فکر میکردم وقتی ما رو ببین حتی مهل سگمون هم نزاری .. مامانم هم خیلی پشیمونه اما روش نمیشد از تو عذر خواهی کنه
    -این چه حرفیه .. من هیچ وقت همچین کاری رو نمیکنم .. من همیشه پیش خودم تجسم کردم که شماها مجبور بودید به خاطر کار برید انگلیس
    -قربونت برم عزیز مهربونم با این طرز فکرت ..
    خودمو توی بغلش پرت کردم و چشمامو بستم .. به این بغـ*ـل برادرانه خیلی احتیاج داشتم .. چشمامو که باز کردم چشمم افتاد به یه جفت چشمای بی احساس عسلی رنگ .. انگار برق بهم وصل کردند .. سریع از آغـ*ـوش امیر بیرون اومدم و بهش خیره شدم که پوزخندی زد و روشو برگردوند .. مگر کیمیا نگفت که نمیاد ؟
    قلبم به شدت شروع به تپیدن کرد .. اون اصلا حواسش به من نبود همه حواسش به پسر بغـ*ـل دیستیش بود .. قطره اشکی از چشمم چکید .. سریع پاکش کردم و رو به امیر گفتم :-من برم یه سر پیش کیمیا
    -باشه برو من منتظرتم
    سریع به سمت باغ رفتم و گوشه ی خلوتش نشستم و شروع کردم به گریه کردن .. چجوری باید تحمل کنم ؟ من هنوزم عاشقت هستم .. ای کاش بودی و حال و روزم رو داخل شیراز میدیدی .. خدایـا !!
    -چرا گریه میکنی ؟ از این که منو بدبخت کردی ؟
    با وحشت برگشتم و بهش نگاه کردم که با پوزخند به من خیره شده بود .. با لکنت گفتم :
    -آر .. آرتین ..
    -خفه شو ! اسم منو به دهنت نیار ..
    سرمو زیر انداختم . چیزی نداشتم که بگم .. بعد از چند ثانیه گفت :
    -تبریک میگم !
    با تعجب برگشتم و نگاهش کردم و با تعجب گفتم :-برای چی ؟
    -برای این که به مرد مورد علاقت رسیدی
    -مرد مورد علاقه ؟
    -آره همون پسری که بغلش کده بودی ..
    الهی من بمیرم برای تو آرتین .. الهی بمیرم .. سعی کردم خودمو کنترل کنم .. با صدایی که سعی در پنهان کردن لرزشش داشتم گفتم :-ممنونم
    -ازدواج کردین ؟
    -آره ازدواج کردیم ..
    -پس بهش بگو خیلی مراقبت باشه !
    با تعجب بهش خیره شدم .. یعنی هنوزم منو دوست داره ؟ سوال ذهنمو پرسیدم :
    -آرتین هنوزم منو دوست داری ؟
    پوزخند صداداری زد و ادای منو در آورد :-آرتین هنوزم منو دوست داری ؟
    بعد جدی شد و با خشم گفت :-معلومه که نه .. من هفته دیگه با ساناز دختر عمم ازدواج میکنم .. این یادت نره ازت متنفرم
    بهت زده رو به روش ایستادم و بهش خیره شدم .. به زور سعی داشتم بغضم رو قورت بدم .. آرتین با یه پوزخند دیگه روشو برگردوند و ازم دور شد .. روی زمین سر خوردم و با صدای بلند گریه کردم .. پس داره ازدواج میکنه ! پس ازم متنفر شد .. از زبون خودش شنیدم .. خدا از سرت نگذره عمو .. نمیبخشمت .. هرگز .. من تازه داشتم عشق رو تجربه میکردم نامرد .. تازه میخواستم با آرتین طعم عشقو بچشم لعنتی ..
    صدای موزیک برام زجر آور بود پس از در باغ بیرون رفتم و سرمو رو به آسمون بلند کردم و از ته دلم فریاد کشیدم :
    -چـــــــــــــــــرا مــــــــــــــن ؟؟ چــــــــــــــرا ؟؟
    با ناله روی زمین افتادم .. گلوم درد میکرد .. هق هق کردم و دوباره رو به آسمون گفتم :-چرا نذاشتی عشقو تجربه کن عمو ؟ چـرا نذاشتی ؟
    احساس کردم کسی زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد .. سرمو برگردوندم و امیر رو دیدم ..امیر با تعجب گفت :
    -رها .. رها چیزی شده ؟ چرا اینجوری شدی ؟ پاشو بریم .. پاشو بریم بیمارستان .. رها عزیزم صدامو میشنوی ؟
    سعی کردم حرف بزنم .. گلوم خیلی میسوخت .. با ناله گفتم :-آره خوبم .. فقط میخوام برم تو اتاق پرو
    -باشه .. باشه .. سعی کن بلند شدی
    از جام بلند شدم و به کمک امیر به اتاق پرو رفتم
     

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    در اتاق رو بستم و به سمت آینه رفتم .. وای خدایا این منم ؟ همه ریملم پخش شده بود تو صورتم و دور چشمام کاملا سیاه شده بود ..
    من که از خودم ترسیدم وای به حال امیر ! با شیرپاکن کل آرایشمو پاک کردم و دوباره شروع کردم به کشیدن خط چشم و بعد هم ریمل زدم و در آخر هم رژ قرمز جیغ زدم .. آرتین از رژلب قرمز متنفره .. اون منو ناراحت کرد و منم حرصشو در میارم ! از در بیرون رفتم و دوباره کنار امیر رو به روی آرتین نشستم .. اصلا بهش نگاه نکردم .. بعد از چند لحظه امیر گفت :
    -رها میای بریم یکم برقصیم ؟
    -آره بیا بریم
    با هم به سمت پیست رقـ*ـص رفتیم .. آهنگش آروم و آرامش بخش بود .. همینش خوب بود که به من آرامشو منتقل میکرد .. دستمو دور گردن امیر حلقه کردم و به روش لبخند پاشیدم همینجوری داشتیم میرقصیدیم که امیر گفت :
    -رها یه سوال میتونم بپرسم ؟
    -آره حتما بپرس
    -برای کی داشتی اونجوری زار میزدی ؟
    آهی کشیدم و با ناراحتی گفتم :
    -الان نپرس .. به موقعش برات تعریف میکنم ..
    -هر جور که راحتی
    بالاخره آهنگ تموم شد اما تصمیم گرفتم این دفعه برم پیش کیمیا .. به سمت کیمیا رفتم و کنارش یعنی جای خالی شروین نشستم .. رو به کیمیا گفتم :
    -به به عروس خانوم گل کو شاه دوماد ؟
    -اولا که سلام دوما باهات قهرم چرا انقدر دیر پیشم اومدی ؟
    -امیر اومده بود ..
    -امیر دیگه کدوم خریه ؟
    -اِ .. درست صحبت کنا پسر خالمه .. یعنی یه جورایی شوهرمه
    با تعجب گفت :-چرا شوهرت ؟
    -آرتین بهم تبریک گفت .. آخه قبلا برای این که ازم متنفر بشه بهش گفتم کسی که عاشقشم برگشته اونم فکر کرد که امیر همون عشقمه
    -از دست دیوونه بازیای تو
    -کیمیا تو رو خدا چیزی بهش نگو .. نمیخوام جونش در خطر بیفته خدایی نکرده !
    -خیالت راحت .. نه من و نه شروین چیزی به آرتین نمیگیم
    -ممنون راستی چرا به من دروغ گفتی که آرتین نمیاد ؟
    قیافشو مظلوم کرد و با ناراحتی گفت :-من گفتم یک سال گذشته و آبا از آسیاب افتاده اگر آرتین رو ببینی بهش همه چیزو میگی و تموم .. اما اگر توام بخوای آرتین دیگه نمیخواد
    -توام میدونی که آرتین داره ازدواج میکنه ؟
    -آره داره با ساناز دختر عمش ازدواج میکنه .. به خدا منم ناراحت شدم .. حق تو این نبود رها
    -من هیچوت خوشبخت نبودم الانم روش .. مگر کم بدبختی کشیدم ؟ مگر کم عمو بهم زجر داد ؟
    کیمیا محکم بغلم کرد و گفت :-الهی قربونت برم .. این حرفا رو بیخیال .. مثلا عروسی بهترین دوستته ها
    لبخندی زدم و گفتم :-ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم
    یکم دیگه باهاش حرف زدم و بعدش بلند شدم و به سمت میز رفتم !
    کنار امیر نشستم اما دیگه خبری از آرتین نبود ..
    تا آخر مراسم ندیدمش حتی موقع دادن کادو ها و خوردن شام .. اولش با خودم گفتم شاید رفته خونه .. مراسم که تموم شد نوبت بهترین قسمتش یعنی عروس گردون شد .. سوار ماشین امیر که شدم ماشین آرتن همون فراری که من عاشقش بودم رو دیدم .. یعنی الان آرتین تنهاست ؟ سرمو تکون دادم تا فکرای بیمورد از ذهنم خارج بشن .. امیر ماشینو روشن کرد و گفت :
    -امشب کجا میمونی ؟
    -نمیدونم .. شاید برم خونه عمه
    -اما الان دیر وقته .. کی پروازته ؟
    -فردا پروازمه ..
    -خب امشب با من بیا هتل یه اتاق برات میگیرم
    -اما زحمت میشه .. خودم یه کاریش میکنم
    -من و تو این حرفا رو نداریم که .. دیگه هم این حرفو نزن .. حالا هم ماجرا رو برام تعریف کن
    -خیلی ممنونم ازت .. کدوم ماجرا ؟
    -وقتی داشتیم میرقصیدیم اون پسر که رو به رومون بود با غیض به من خیره شده بود .. میدونم یه چیزی بینتون هست چون از دور دیدم داشتید با هم حرف میزدید و اون که رفت تو زدی زیر گریه .. حالا برام تعریف کن ..
    -اما الان وقتش نیست
    -رها تو با این حرفا میخوای از زیرش در بری .. زود باش بگو .. کمکت میکنم ..
    شروع کردم به تعریف کردن و هر یه جمله که از دهنم خارج میشد همراهش هم چند قطره اشک از چشمام میچکید .. اصلا انگار نه انگار که ما اومده بودیم عروس گردون .. حرفام که تموم شد سرمو زیر انداختم .. امیر با لحن بامزه ای گفت :
    -الان من شوهرتم ؟
    عصبی شدم و گفتم :-من برات تعریف کردم که کمکم کنی نه این که مسخرم کنی ..
    -باشه بابا .. الان آرتین دوست داره یا نه ؟
    -نمیدونم .. ولی امشب گفت که ازم متنفره
    -زیاد این حرفشو جدی نگیر .. آرتینی که امشب داشت با غیض به من نگاه میکرد به من میفهموند که هنوز دوست داره
    -این امکان نداره اون داره ازدوج میکنه
    -از کجا انقدر مطمیئنی ؟
    -اون موقع ه کانادا بودم یه بار با یه دختر دیدمش که بعدا برام تعریف کرد این دختر عمشه که باید باهاش ازدواج کنه
    امیر یکم فکر کرد و گفت :-رها ببین الان تو به اون گفتی که من و تو ازدواج کردیم و این الان یه مشکله .. من باید برگردم پیش مادر و پدرم و تو هم باید برگردی شیراز
    اشک تو چشمام جمع شد چرا فکر اینجاهاشو نکرده بودم .. بعد از چند دقیقه گفت :
    -اما یه کاریش میشه کرد
    -چیکار کنم ؟
    -چند ماه دیگه باید دانشگاه کار کنی ؟
    -حدودا سه ماه دیگه .. ای کاش بورسو نمیگرفتم که الان بخوام به خاطرش کار کنم
    -مهم این نیست .. مهم اینه که تو باید حتما تهران تدریس کنی و باید از شیراز بیای تهران
    -اما این غیر ممکنه من اونجا خونه خریدم
    -مهم نیست .. خونتو میفروشی
    -من توی یه شرکت مشغول به کار شدم
    -بازم مهم نیست میری و تسویه حساب میکنی .. حالا هم اشکاتو پاک کن
    اشکامو با پشت دست پاک کردم و گفتم :-ازت ممنونم ولی من فردا پرواز دارم تو چجوری میای ؟
    -یکی از دوستای صمیمیم تو شرکت هواپیمایی هست الان زنگ میزنم و یه بلیط چهارتر میگیرم ..
    -ازت ممنونم امیر .. امیدوارم بتونم جبران کنم ..
    عروس گردون هم تموم شد و زهر مار من شد ..
    دو ماه گذشت و تموم کارا به لطف امیر راست و ریس شد .. خونه فروش رفت و با پولش یه خونه کوچیک تر خریدم .. تو شرکت هم استفا دادم و تموم کارا تموم شد .. به خاطر دروغی که گفته بودم امیر مجبور شد یه خونه طبقه دوم بگیره .. من طبقه سوم خونه گرفتم و امیر طبقه دوم ..
    یک ماه دیگه هم باید برم دانشگاه و تدریس کنم .. تنها دغدغه من همینه ..
     

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    اه لعنت به ای زندگی گند من .. الان بدون ماشین چیکار کنم ؟ چه جوری برم دانشگاه آخه ؟ اوووف ! ماشینمو فروختم و یه مقدار پول از عمه گرفتم تا تونستم خونه بخرم اما با خونه خریدنم دیگه خبری از ماشین نیست .. بیخیالش میرم دم در تاکسی میگیرم .. کفشامو که پوشیدم از در خونه خارج شدم اما سوار آسانسور که شدم زدم پارکینگ اول رفت طبقه دو و هیکل امیر نمایان شد ..
    -به به سلام خانوم سحر خیز !
    -سلام امیر جان خوبی ؟
    -اگر آبجی گلم یا نه نه همسر گلم خوب باشه منم خوبم
    بعد با هم زدیم زیر خنده و من یه دیوونه نثارش کردم ..
    -خب حالا کجا میخواستی بری رها خانوم ؟
    -دانشگاه دیگهه .. امروز روز اول تدریسمه ..
    -به به امیدوارم موفق باشی .. پس بیا تا با هم بریم
    -نه من سر کوچه تاکسی میگیرم
    -هر وقت من از پیشت رفتم تاکسی بگیر..
    -شرمنده ها .. حالا خودت کجا میخوای بری ؟
    -من میرم شرکت دیگه ..
    امیر به کمک پدر و مادرش یه شرکت خرید و همش میگم صدحیف که من رشتم ریاضی نیست وگرنه میرفتم پیشش کار میکردم گرچه تو شیراز هم توی شرکت مشغول به کار شدم اما اون از سر اجبار بود!
    توی مسیر فقط به آهنگ های شاد ماشین گوش میکردم .. چقدر امیر شاده .. خوش به حالش جلوی در دانشگاه زد رو ترمز و با هم پیاده شدیم رو بهش گفتم :-امیر تو دیگه برو دیرت میشه من میرم
    -مواظب خودت باش معلم کوچولو در ضمن تموم شدی زنگ بزن تا بیام
    یه نگاه به ساعت کردم داشت دیر میشد چون حوصله بحث نداشتم گفتم :-باشه زنگت میزنم
    ایستادم تا امیر بره سوار ماشین که شد برام بوق زد و منم براش دست تکون دادم .. با خنده برگشتم و به سمت کلاسی که باید درس میدادم رفتم .. سر کلاس انقدر اخم کرده بودم که فکر کونم دانشجوها فاتحشونو خوندن .. کلاس اولی که به خوبی تموم شد رفتم داخل اتاق استراحت .. همین که وارد شدم صدای آرتین رو شنیدم :-باشه عشق من .. ظهر میام حتما .. تو اگر میخوای ناهارتو بخور منتظر من نباش گلم ..
    -.......
    -باشه عزیز دلم هر جوری که راحتی میبوسمت .. فعلا
    پس واقعا ازدواج کرده .. هر دفعه از کیمیا و شروین پرسیدم یه جوری از زیرش طفره رفتند .. آرتین امیدوارم خوشبخت بشی .. امیدوارم ..
    اشکامو پاک کردم و سعی کردم خونسرد باشم .. وارد اتاق که شدم آرتین برگشت و با دیدن من بدون هیچ حرفی سرشو زیر انداخت و مشغول بررسی برگه های جلوش شد .. خـدایـا این دیگه چه عذابیه .. تک سرفه ای کردم و با صدای نسبتا بلند گفتم :-خسته نباشید آقای رستمی
    برگشت و نگام کرد و با لحن بی تفاوتی گفت :-ممنون
    حتی نگفت شما هم همینطور .. یعنی انقدر از من بدش میاد ؟
    گنـد ترین روز عمرمو امروز گذروندم پر از ترس و استرس .. ای کاش اونروز مدرسه نمیرفتم تا اون اعلامیه لعنتی رو ببینم که حالا به خاطر اون مجبور شم بیام سرکار .. ای کاش علیرضا نمیرفت تو کما و جای من بورسیه رو میگرفت .. با همین افکار داشتم راه میرفتم که یه ماشین با شدت جلوی پام ترمز زد و با صدای گوشخراشی ایستاد وو دستامو روی گوشام گذاشتم و با ترس برگشتم ..
    در کمال حیرت ماشین آرتین رو رو به روی خودم دیدم .. سرمو زیر انداختم و اومدم به مسیرم ادامه بدم که از ماشین پیاده شد و گفت :
    -خانم هنرور ..
    خدای من .. خـانوم هنرور ؟ یعنی انقدر براش غریبه شدم که به اسم صدام نمیکنه .. بدون این که برگردم گفتم :-ببخشید حواسم نبود
    -مشکلی نیست بیا من میرسونمت ..
    -نه خیلی ممنون الان به امیر زنگ میزنم میگم بیاد دنبالم
    پوزخندی زد و گفت :-زنگ بزنید و به شوهر جونتون بگید که امروز با من میاید خونه
    فقط سرمو تکون دادم و گوشیمو در آوردم و شماره امیر رو گرفته .. بعد از 3 تا بوق صداش پیچید :
    -الو رها ؟ چند دقیقه دیگه دم دانشگاهم
    -نه امیر جان نمیخواد بیای .. من با آقا آرتین همکارم میام خونه
    -دروغ نگو .. آرتین ؟ باشه باشه برو .. فقط حواست باشه رها سوتی ندیاا .. امیدوارم هرچه زودتر همه چیز درست بشه
    -خیلی ممنونم عزیزم .. خداحافظ
    -مواظب خودت باش خدا نگدار
    برگشتم به سمت آرتین و دیدم که همینجوری داره به من نگاه میکنه .. لبخندی زدم اما عکس العملی نشون نداد .. صداش زدم که به خودش اومد و گفت :-ببخشید حواسم نبود .. با من میای ؟
    -آره .. شرمنده مزاحم شدم ..
    -نه بابا مزاحم چیه بیا سوار شو تازه میخوام باهات حرف بزنم
    رفتم و سار ماشین شدم .. یادش بخیر چقدر با ماشینش تو خیابونا میگشتیم و چقدر با هم شاد بودیم ..
    چند لحظه بعد آرتین هم سوار ماشین شد اما همین که نشست به سمتم برگشت و کمی به سمتم خم شد و بو کشید .. یـا خدا این چش شده ؟ چند بار که بو کشید خودشو عقب کشید و گفت :
    -چه بوی عطر خوبی ! اسمش چیه ؟
    رنگ از رخم پرید .. خاک بر سرم شد .. این همون عطریه که من از توی داشبورد برداشتم تا دلم براش تنگ نشه .. این همون عطریه که یک سال باهاش زندگی کردم .. این همون عطریه که من اکثر جاها به خودم میزنم تا آرتین رو حس کنم .. آرتین که دید جواب نمیدم با داد گفت :
    -این چیه به خودت زدی ؟
    با ترس گفتم :-ع .. عطره دیگه
    -میدونم عطره .. چرا انقدر بوش آشناست ؟
    -من چمیدونم .. چرا از من میپرسی ؟
    -رها تو عطر منو برداشتی ؟
    -معلومه که نه !
    -پس چرا از اون روز نحس که با هم بیرون رفتیم تا حالا من عطرمو گم کردم ؟ چرا ؟
    -آ .. آرتین باور کن چیزی که فکر میکنی نیست .. این عطر مورد علاقه امیره ..
    -به به .. پس امیر خان عاشق عطرای تلخ مردونه هستن !
    عجب سوتی دادم .. سرم رو زیر انداختم و گفتم :
    -ببخشید !
    -چیـرو ببخشم ؟
    -این که عطرتو برداشتم ..
    -به یه شرط میبخشمت رهـا !
    -به چه شرطی ؟
    -به شرط این که بگی چرا عطر منو یک سال پیش برداشتی و هنوزم داری ازش استفاده میکنی ؟
    سرمو زیر انداختم .. چی داشتم که بگم ؟ میگفتم عطرتو برداشتم چون میدونستم دلتنگت میشم ؟ عطرتو برداشتم که باهاش زندگی کنم و حس کنم تو پیشمی ؟ تو پشتمی ؟ آخه چی میگفتم ؟ همونطور که سرم زیر بود گفتم :-چون از بوی عطرت خوشم میومد ..
    سرمو بالا آوردم و باهاش چشم تو چشم شدم داشت با تعجب بهم نگاه میکرد ! بعد از چند لحظه زد زیر خنده و بعدش گفت :-جالبه .. تو عطرمو دوست داشتی اما منو نه ! عطرمو نگه داشتی اما منو ترک کردی! تو منو نابود کردی رها نـابـود !!
    -آرتین میدونم خیلی در حقت بدی کردم .. اما لطفا حلالم کن .. نباید اونجوری غرورتو خورد میکردم .. میدونم اشتباه کردم .. منو ببخش
    -من خیلی وقته بخشیدمت .. خیلی وقته حلالت کردم اما دلم ازت پره .. از این که بدون دلیل منو ترک کردی .. اونم بعد از این که اومدم خواستگاریت و همه قرارامون رو گذاشتیم !
    -آرتین تقصیر من نبود .. عشق اولم برگشته بود پیشم .. نمیتونستم ردش کنم
    -برام اهمیتی نداره .. من خاطرات با تو رو مثل دستمال چرک انداختم دور و از ذهنم پاک کردم الان فقط تو هستی که با حضورت منو اذیت میکنی
    همونطور که نگاهش میکردم قطره اشکی از چشمام چکید .. حقته رها بِکِش .. تو با حضورت داری عشقتو اذیت میکنی .. داری اذیتش میکنی .. اون ازت متنفره .. همه ی اینا تقصیر تو هست عمو .. تقصر تو و اون زنت .. هیچ وقت نمیبخشمتون !
    با بغض گفتم :-باشه .. نگران نباش .. سعی میکنم توی دانشگاه کم تر بپلکم تا تو منو نبینی .. همه ی تلاشمو میکنم ..
    -نه .. منظور من ..
    بدون این که بهش اجازه صحبت بدم دستمو سمت دستگیره در بردم و درو باز کردم و محکم بستم .. با قدم های تند خودمو ازش دور کردم فقط لحظه آخری دیدم که سرشو گذاشت روی فرمون ماشین .. همونجا یه تاکسی دربست کردم و به سمت خونه رفتم ..
    تا وارد خونه شدم تلفن خونه زنگ خورد .. گوشیرو برداشتم ..
    -بفرمایید ؟
    -سلام رها جون .. خوبی عمه ؟
    -سلام عمه ممنونم شما چطورید ؟
    -صدای تو رو که شنیدم عالی شدم .. چه خبرا ؟ تدریس تو دانشگاه خوبه ؟
    -امروز روز اول بود خوب بود حالا تا بقییش
    -از آرتین چه خبر ؟
    آه از نهادم برخاست .. با ناله گفتم :-بد بد بد .. عمه ازم متنفره ..
    -قربونت برم عزیزم .. تحمل کن همه چیز درست میشه ..
    -امیدوارم .. راستی عمه جون با من کاری داشتید ؟
    -خوب گفتی داشت یادم میرفت .. رها جان برو یه سر به عموت بزن .. روی تخت خونه افتاده .. دیسک داره رها جان ..
    نمیدونم اون لحظه خوشحال شدم یا ناراحت اما گفتم :-عمه جون ناراحت شدم اما من هرگز پامو به اون خونه نمیزارم .. هرگز حاضر نمیشم برم دیدن کسی که باعث بدبختیام شده .. هرگز نمیرم دیدن کسی که منو هل داد به سمت بدبختی .. هرگز ..
    -اما رها ..
    پریدم میون حرفش و گفتم :-عمه جون دارن در میزنن فعلا خدانگهدار
    و تلفن رو قطع کردم .. خدایا !! اینو بزارم پای چی ؟ پای این که داری تقاص از عمو میگیری ؟ امیدوم به خودت .. ناامیدم نکن !
     

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    -رها عزیزم میدونم که تو به خاطر عموت مجبور شدی منو ترک کنی
    -خوشحالم که بالاخره واقعیت برات روشن شد .. خوشحالم که دوباره به دستت آوردم
    -مطمئن باش هیچ چیز نمیتونه مارو از هم جدا کنه ..
    -تا پای مرگم عاشقت میمونم آرتین عاشقت میمونم
    همون موقع صدای شلیک گلوله اومد و آرتین پخش زمین شد .. سریع نشستم پیشش و گفتم :
    -آرتین خوبی ؟ آرتین ؟ آرتین جواب بده
    اما تیر خورده بود به کمرش .. آروم گفت :-دوست دارم
    همونوقع هم چشماشو بست .. سرمو رو به آسمون گرفتم و فریاد کشیدم :-نـــــته .. آرتین نمرده .. چـرا ؟
    -بهت گفته بودم که اگر واقعیت رو بهش بگی میکشمش
    این که صدای عمو بود .. به سمتش برگشتم که با اسلحه توی دستش به من خیره شده بود .. داد کشیدم
    -عمو چیکارش کردی ؟
    -من کشتمش ..
    از ته دلم فریاد کشیدم :-نــــــــــــــــــــــــ ــــــــه !!
    و از خواب پریدم .. روی صورتم عرق سرد نشسته بود .. نفس نفس میزدم .. خدارو شکر که به خیر گذشت .. به سمت دستشویی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم .. نگاهی به ساعتم انداختم .. 6 صبح بود .. روی تخت نشستم اما دیگه خوابم نمیبرد .. این یه هشدار دیگه بود از طرف عمو . این یه هشدار بود که من سمت آرتینم نره .. سمتش نرم و بهش واقعیت رو نگم .. خدایا کمکم کن .. توی بد منجلابی گیر کردم .. خدا رو شکر امروز نباید میرفتم دانشگاه و میتونستم توی خونه باشم و به درد خودم بسوزم ..
    حدود ساعت 9 صبح بود که تصمیم گرفتم از خونه برم بیرون .. بالاخره باید یکم هوا میخوردم .. درسته میخواستم تنها باشم اما نمیتونستم .. من نمیتونستم تنها باشم .. زنگ به کیمیا زدم بعد از 6 تا بوق صدای عصبیش پیچید :-بنال !
    خندم گرفت با خنده گفتم :-سللام کیمیا جونم !
    -کیمیا جونم و مرض .. اول صبحی از خواب بیدارم کردی که چی بگی ؟
    -میخواستم بگم اگر کاری نداری با هم بریم خرید و بعدش ناهار بخوریم ..
    -شرمندتم من بدون شوهر جانم هیچ جایی نمیام ..
    -خیله خوب بابا .. شوهر جانتم همرات بیار .. من میبرمتون یه رستوران توپ برای ناهار
    -باشه قبول اما اینجوری که نمیشه اون امیر بیچاره رو هم بردار همراه خودت بیار ..
    -من بهش میگم .. اگر کاری نداشت میاد دیگه ..
    -باشه پس فعلا .. مواظب خودت باش
    -تو هم همینطور آبجی جون .. خدانگهدار
    گوشی رو که قطع کردم مانتوم رو پوشیدم و یه شال هم سرم کردم .. شلوارم هم مشکی بود پس نمیخواست عوضش کنم .. به سمت خونه امیر راه افتادم .. زنگ خونش رو فشردم .. بعد از یک دقیقه در رو باز کرد و گفت :
    -به به رها خانوم .. بفرمایئد داخل
    -سلام نه دیگه همینجا میگم باید برم آماده شم .. من و کیمیا با شروین میخوایم بریم خرید گفتم اگر کاری نداری تو هم همراهمون بیا از اونور میخوایم بریم ناهار بخوریم
    -اتفاقا امروز حال شرکت رو نداشتم میخواستم قرارامو کنسل کنم باشه .. مام برای کی ؟
    -ده و نیم آماده باش تا با هم بریم ..
    -باشه ..
    -فعلا .. میبینمت ..
    -باشه .. خداحافظ
    در رو بست منم سوار آسانسور شدم و وارد خونه شدم ..
    -وای کیمیاا وایـــی بسه دیگه .. ببین امیر و شروین هم خسته شدن .. بقیشو بزار برای بعد ناهار
    -نه خیر .. الان فقط یه لباس مجلسی مونده که بخرم اونم 2 تا مغازه دیگه بگردیم پیدا میکنم
    -لازم نکرده .. اصلا من غلط کردم گفتم بیایم خرید .. به جای من تو هم خرید کردی .. ببین من یه پلاستیک دستمه تو 2 تا پلاستیک دستته 3 تاشم دست شروینه .. بیا بریم ناهار بعدش بیایم دوباره خرید
    -خیله خوب بابا .. راست میگی !!! منم گشنمه .. بیا بریم
    با خوشحالی به سمت امیر رفتم و بهش گفتم :-بیاید بریم ناهار .. بالاخره کیمیا رضایت داد
    اما امیر دستشو گذاشت روی بینیش و به شروین که داشت با تلفن صحبت میکرد اشاره کرد :
    -باشه داداش .. پس من منتظرتم .. فعلا
    شروین که گوشی رو قطع کرد رو به من گفت :-چیزی شده ؟
    همون موقع صدای کیمیا اومد که به شروین گفت :
    -نه .. نه فقط بریم ناهار بخوریم ..
    همه به سمت رستوران جلوی پاساژ رفتیم .. هنوز چند دقیقه از اومدنمون نگذشته بود که کیمیا زد به بازوم و گفت :-رها .. اونجا رو نگاه کن
    به پنجره نگاه کردم .. خــدای من این که آرتین هست .. پس اون دختر کنارش کیه ؟ قیافش آشناست .. به تیپ آرتین نگاه کردم .. از اون تیپا که من عاشقش بودم ! تیپ اسپرت .. یه بلوز مشکی آستین سه ربع که 2 تا دکمه بالاش باز بود با شلوار لی مشکی .. بلوزش رو داخل شلوارش کرده بود و یه کمربند چرم قهوه ای بهش زده بود .. موهاشم طبق معمول آلمانی زده بود ..
    به کیمیا گفتم :-اینا اینجا چیکار میکنن ؟
    -دارن به سمت رستوران میان .. پس حتما میخوان ناهار بخورن !
    -اون دختره کیه ؟ همون که شونه به شونه آرتین راه میاد خیلی قیافش برام آشناست !
    -آها ..اون زنشه .. ساناز یا همون دختر عمش
    انگار سطل آب یخ روم خالی کردن .. ساناز ! همون دختری که اونروز امده بود کانادا دم دانشگاه و داشت با آرتین حرف میزد و بعد به من پوزخند زد .. همونی که آرتین گفت اومده اخطار بده زودتر برگرد ایران تا ازدواج کنیم .. هیچ وقت اونشب رو یادم نمیره .. استخر! خواستگاری آرتین و زانو زدنش جلوی پاهام .. دست زدن همه برای ما .. به انگشتم نگاه کردم .. هنوز هم انگشتر توی دستم بود .. هنوز هم درش نیاوردم و به حرمت عشقم دستم میکنم .. سریع انگشتر رو در آوردم و توی کیفم گذاشتم با احساس درد بدی توی شونم به سمت کیمیا برگشتم .. کیمیا با عصبانیت گفت :
    -جمع کن خودتو .. این کارا فایده نداره .. الان خیلی دیره برای ابراز پشیمونی
    بعد هم از کنارم بلند شد و جاشو با امیر عوض کرد .. آرتین و ساناز به میزمون رسیدن .. آرتین با همه دست داد اما با من فقط یه سلام خشک کرد همینطور ساناز که میدیدم با چه عصبانیتی به من خیره شده .. همچین بد نگام میکرد انگار به جای اون من با آرتین ازدواج کردم و اونو ازش گرفتم .. ساناز بازوی آرتین رو گرفت و رو به جمع گفت :
    -عزیزم .. کیمیا جون و آقا شروین رو میشناسم ..
    بعد به من اشاره کرد و گفت :-این خانوم هم خیلی برام آشنان .. اما این آقا رو نمیشناسم
    آرتین لبخندی زد و گفت :-ایشون خانوم هنرور .. همونی که توی کالج کانادا دیدیشون .. این آقا هم همسر خانوم هنرور هستن
    فقط به گفتن خوشبختم بسنده کردم ..
    تو چهره ساناز دقیق شدم .. چشم ابرو مشکی بود با صورت گرد شکل و موهایی که یه ور ریخته بود و تل زده بود .. آرایش خاصی نداشت جز یه رژ لب ! با نمک بود
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا