کامل شده رمان در دنیای من هوا فقط تک نفره است | SunLighT کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SunLighT

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/22
ارسالی ها
162
امتیاز واکنش
4,139
امتیاز
426
سن
27
محل سکونت
پایتخت
شروین بیچاره شدیدا دنبال کارهای ما بود. چند بار با بابای سمن حرف زده بود. کارهای بیمارستان رو انجام می‌داد. هنگامه رو آروم می کرد. خودش من رو می‌برد مدرسه و می‌آورد. هر چیزی که لازم داشتیم رو می‌خرید.
این روزها بیشتر به خوب بودنش ایمان آورده بودم.
به همه ی فامیل و از جمله بابا گفته بودیم مامان همین جوری حالش بد شده. بابا نگران بود و زیاد بهمون زنگ می زد. قرار بود یه هفته ی دیگه کارهاش رو جمع و جور کنه و بیاد.
هنگامه صبح تا ظهر پیش مامان بود. از ظهر تا نزدیک های غروب هم خاله سهیلا تنها خواهر مامان و سحر عروسش می اومدن. درست بود که از سحر خوشم نمی اومد ولی این روزها خیلی خوب شده بود. آریا رو می‌ذاشت پیش مامانش و این جا می‌اومد. درست مثل دختر خاله سهیلا بود چون خاله دختر نداشت. مازیار پسر بزرگه ی خاله بود. پسر کوچیکش هم که هنوز مجرد بود رفته بود آلمان برای درس خوندن.
بعضی روز ها هم که خاله این ها نبودن دوست مامانم بعد از ظهرها می‌اومد. خیلی با هم صمیمی بودن. خیلی دوست داشت خاله صداش بزنم ولی من بهش شهره خانم می‌گفتم.
یه دختر دبیرستانی افاده ای به اسم دیبا و یه دختر کوچولوی تپلو به اسم دینا داشت.دیبا معمولا باهاش نمی‌اومد ولی دینا هر دفعه بود. بچه ی بامزه ای بود ولی خب من کلا از بچه ها فراری بودم!
شب ها هم مامان بزرگم می‌اومد پیش مامان می‌خوابید.
بقیه فامیل هم برای عیادت اومده بودن. مادر بزرگ، پدر بزرگ طرف پدریم که فوت کرده بودن، عمه هم نداشتم.
دایی کاظم که به خاطر عروسی میلاد خیلی درگیر بود و وقت نمی کرد زیاد بیاد. ولی زنش، زندایی فریبا، چند باری اومده بود.
با دایی کریم هم که به کلی قهر بودیم و چند سالی بود خبری ازشون نداشتیم. دایی کامران هم که یه سال بود ازدواج کرده بود و با زنش برای زندگی به اصفهان رفته بودن، زنگ زده بود و گفته بود که حتما خودش رو می‌رسونه.
من هم هر وقت که می‌تونستم و از شر مدرسه و کارهاش خلاص می‌شدم این جا می‌اومدم.
توی این مدت علیرضا رو زیاد می‌دیدم. رابـ ـطه امون دوستانه بود. مثل دو تا پسر! به نظرم پسر بدی نمی‌اومد. حداقل اون یکی دو ساعتی رو که هر روز با اون تو همون محوطه ی سرسبز ولی دلگیر بیمارستان بودیم بدون فشار روحی می‌گذروندم.
به گریه کردن که کاری رو درست نمیکنه اعتقاد خاصی نداشتم ولی گریه نمی‌کردم. چون لوس نبودم، چون شکننده نبودم، چون دختر نبودم!
با اون همه فشار خانواده اش حال سمن بدتر هم شده بود. از اون شوک و وحشت در اومده بود و افسرده شده بود. دیگه مدرسه نمی‌اومد. جواب تلفن های ما رو هم نمی داد.
هنوز هم سر جام نشسته بودم. روی زمین چسبیده به دیوار جلوی اتاق مامان. تو این چند روز حال مامان بهتر نشده بود که هیچ بدتر هم شده بود.
صدای ترق توروق پاشنه ی کفش من رو به خودم آورد. جلوم رو نگاه کردم و هنگامه رو دیدم.عجیب بود که این ساعت غروب اومده بود.خاله نیم ساعت پیش رفته بود و وقت اومدن مادربزرگم بود.
مثل همیشه بود. باحجاب و مرتب. ولی مریضی مامان خیلی برای کسی حوصله نذاشته بود. دیگه خبری از آرایش هنگامه نبود.
هنگامه و شروین اومده بودن خونه ی ما تا من تنها نباشم. هه! مثلا خیر سرم داداش بزرگ داشتم.
جلو اومد و گفت:
-سلام. پاشو ساینا شروین جلوی در منتظره.
بلند شدم و گفتم:
-سلام کجا میریم؟
-خونه ی ما.
-من نمیام هنگامه.
زیر لب گفت:
-لا اله الا الله.پاشو بریم دختر، بهونه نگیر کشتی من رو تو.
-آخه من پاشم کجا بیام شما میخواید برید خونه تون؟
-می‌خوام تنها نباشی. مادر شوهرم داره میاد خونه مون احتمالا برای شب خونه می‌مونم. اگر هم بخوام بیام خیلی دیر میشه.
-کتاب دفتر هام پیشمه من امشب رو این جا می مونم.
-یه نفر می‌تونه بمونه.
-اشکال نداره میرم تو نمازخونه می‌خوابم حوصله ندارم بیام بشینم ور دست مادرشوهر وروره ی تو.
این روز ها بی حوصله تر شده بود. شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
-به من چه اصلا. تو ادمی مگه اخه؟
بعد چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
-ساینا می‌خوای اینجا بمونی مواظب خودت باش.دردسر درست نکنی!
پوزخندی زدم. روم رو برگردوندم و روی صندلی نشستم.
گفتم:
-نگران نباش! این کار ها در حیطه ی تخصص تیامه فقط.
کنارم نشست و پیشونیم رو بوسید.
آروم گفت:
-چی بگم والا.حالا معلوم نیست کجا هم رفته. شروین از چند تا کلانتری پرسیده خبر نداشتن.خبری شد حتما به من زنگ بزن عزیزم. خداحافظ.
گفتم:
-نگران اون نباش.حالش از من و تو خیلی بهتره الان.خداحافظ.
هنگامه بلند شد و رفت. من هم رفتم سمت نمازخونه که سر راه علیرضا رو دیدم.
جلو اومد و با لبخند گفت:
-کجا داداش گلم؟
.برعکس من همیشه شاد و خوشحال بود​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    سرم رو بلند کردم و گفتم:
    اگه به تو ربطی داشت میگفتم.
    -این همه خوش اخلاقی تو رو چه جوری هضم کنم؟
    -مجبور نیستی هضم کنی.
    اومدم رد شم که گفت:
    -خوب بخوابی خوش اخلاق خان!
    لبخند کم رنگی روی لبم نشست که از چشم هاش دور نموند.
    با هیجان گفت:
    -سومین باریه که تو این چند روز می خندی!
    پوزخند زدم و گفتم:
    -خندیدم؟
    گفت:
    -با این اخلاق سگیِ تو همین هم نعمتیه!
    بلند داد زدم:
    -هوی.
    غش غش خندید و در حالی که از پله ها بالا میرفت چشمکی زد و گفت:
    -میخوای بیام پیشت بخوابم تنها نباشی؟
    چشم هام رو گرد کردم و داد زدم:
    -علیرضا!
    -تو رو خدا تعارف نکن با من ناراحت می‌شم.
    با حرص گفتم:
    اگه حال داشتم میاومدم حالت رو میگرفتم.
    با لحن بامزه ای گفت:
    خسته ای کوچولو؟
    -هر هر شاد شدیم. میذاری برم بکپم دیوونه؟
    صداش رو بچگونه کرد و گفت:
    -من هم بیام عمو امین؟
    راه افتادم به سمت در نمازخونه و گفتم:
    -چهل سالته خجالت بکش گنده بک!
    کفشم رو در آوردم و رفتم توی نمازخونهی خالی ولی صداش رو شنیدم که با خنده گفت:
    از دست تو.
    رفتم به یه پشتی تکیه دادم و سویشرتم رو در آوردم. گوشیم رو دستم گرفتم. دلم میخواست به تیام زنگ بزنم. دلیلش رو هم نمیدونستم.
    گوشیش خاموش نبود. رد تماس هم نداد، ولی جواب نداد.
    بهش اس ام اس دادم:
    -روت نمیشه برگردی یا از بیخیالیته؟ خیلی داره خوش می گذره انگار.
    جواب دادن کلا تو فرهنگش نبود. حوصله ام سر رفته بود. به ترانه زنگ زدم.
    -الو امین؟
    -سلام موزیک.
    -چطوری پسر؟
    -حالم داره از این جا به هم می‌خوره!
    با شیطونی گفت:
    -وا! علیرضا که هست دیگه نباید حوصلهات سر بره.
    -درد بی درمون با مخلفات اضافه!
    -تنهایی اون جا بیتربیت؟
    -مامان بزرگم احتمالا اومده باشه. من اومدم پایین.
    -نمیری پیشش؟
    -برو بابا حوصله داریها موزیک.
    -هنوز امیدوارم یه راهی پیدا کنم گند بزنم به اسمت.
    -هه! عمرا.
    حرف زدنم با ترانه یه نیم ساعتی طول کشید. بعدش هم سویشرتم رو گوله کردم و زیر سرم گذاشتم. به پتو هم عادت نداشتم، همون جوری خوابیدم.

    ***

    بعد از مدرسه چون خیلی خسته بودم به شروین گفتم من رو خونهی خودمون ببره. شروین من رو جلوی در پیاده کرد. طبقه بالا رفتم. در رو با کلید باز کردم و داخل رفتم. خواستم تو اتاق خودم برم که نگاهم به در اتاق تیام افتاد.
    باز بودنش یادآور چیز جالبی نبود. داشتم اون کابوس رو تو ذهنم مرور می کردم که از توی اتاق تیام یه صدای تق اومد.
    تو رفتم. یه چیزی به اتاق اضافه شده بود. یه پسر قد بلند و خوش هیکلِ مو مشکی، بدون پیراهن سیگار به دست جلوی پنجره.
    چشممون روشن! آقا داداشم تشریف شون رو آورده بودن.
    متوجه ورود من نشده بود. ترجیح دادم روی اون تخت متعفن نشینم. روی فرش اسپرت مشکی کف اتاق نشستم.
    گفتم:
    میگفتی یه گاوی گوسفندی چیزی می کشتیم.
    برگشت. چشم هاش باد کرده بود. قرمز قرمز. مثل رنگ رژ سمن!
    اومد جلو و با صدای خسته گفت:
    -فقط یه کلمه ساینا. حال مامان خوبه؟
    داد زدم:
    -مگه فرقی هم میکنه واسه ات؟
    -ساینا نمیدونی چی بهم گذشته تو این چهار روز. خیلی با خودم کلنجار رفتم که برگردم. تو رو خدا یه کلمه بگو حالش خوبه یا نه؟
    از جام بلند شدم و روبه روش وایستادم. چقدر ازم بلندتر بود. چقدر خوش هیکل بود، چقدر نفرت انگیز بود، چقدر وحشتناک بود!
    گفتم:
    -بدبختمون کردی احمق. با اون غلطی که کردی تو بدترین شرایط گذاشتی رفتی. الان برگشتی چی می‌گی؟ می‌خوای حال مامان رو بدونی؟
    باشه می‌گم بهت. مامانِ گلت سکته کرده. الان چند روزه که به هوش نمیاد. احتمال میدن بره تو کما.
    چشمای درشتش رو درشت تر کرد و گفت:
    س... س... سکته کرده؟ ما... مامان سکته کرده ساینا؟
    با دست زدم تخت سینش و گفتم:
    -هه! کجای کاری داداش بزرگه!
    رفتم توی اتاق خودم و در رو قفل کردم. از بیرون صدای شکستن چیزی اومد. در رو باز کردم و سرم رو از در بیرون بردم. داشت لیوانها رو یکی یکی میشکست. به جهنم!
    دوباره در رو قفل کردم و گذاشتم هر غلطی دلش میخواد بکنه. توی این وضعیت تنها چیزی که به کارمون نمیاومد ظرف و ظروف بود.
    هنگامه هنوز از بیمارستان برنگشته بود. زنگ زدم بهش و گفتم که تیام برگشته. طفلکی هول شد. گفت تا نیم ساعت دیگه خودش رو میرسونه.
    نمیدونستم میخواد چه واکنشی نشون بده. دعا میکردم شروین باهاش بیاد از این حیوونی که من دیدم هر کاری بر میاومد. ممکن بود بزنه یه بلایی سر هنگامه هم بیاره حالا بیا و درستش کن.
    چهل دقیقه بعد زنگ آیفون به صدا در اومد و هنگامه متاسفانه تنها اومد. چادرش رو روی مبل انداخت و مانتو و شالش رو در آورد. آرامشش عجیب بود. هر چند که شبیه آرامش قبل از طوفان بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    ترجیح دادم توی اتاقم برم و راحت شون بذارم. اعصاب داد و بیداد رو نداشتم. هرکاری می خواستن بکنن، به من که ربطی نداشت.
    توی اتاقم رفتم ولی گوشم تیز شده بود. صدای حرف زدنشون رو می شنیدم ولی واضح نبود. کم کم صدای هنگامه بالا می رفت. توی اتاق تیام بودن.
    شنیدم که هنگامه داد زد:
    -تویی تیام؟ داداش خودمی؟ این بیغیرتی که الان جلوم وایستاده همون تیامه؟ همونی که مامان دلش ضعف میرفت واسهش؟
    بعد با ناله گفت:
    -داری چیکار می کنی با زندگیمون تیام؟
    جلوی در اتاق رفتم. اتاق تیام روبروی اتاقم بود و لای درش هم یه کم باز بود. تیام رو دیدم که روی تخت نشسته بود و سرش رو با دست هاش نگه داشته بود. هنگامه کلافه راه می رفت.
    هنگامه گفت:
    -تیام جواب بابا رو چی میخوای بدی؟
    تیام جواب نداد. هنگامه هم که کلا آدم عصبی ای بود.
    داد زد:
    -با توام؟ خفه خون گرفتی چرا؟
    تیام بلند شد و خواست جلوی پنجره بره. همیشه حالش که بد بود جلوی پنجره می ایستاد و سیگار میکشید.
    هنگامه وسط راه نگهش داشت و سمت خودش کشید. با چشم های اشکی و سیاهش تو چشم های تیام زل زد.
    داداش مامان داره از دستمون میره. تقصیر تو نیست؟ داریم بیمادر می شیم. ساینا رو می بینی؟ یه قطره اشک هم نریخته تو این چند روز همه اش رو می ریزه تو خودش. داغونه تیام.
    تیام دستی به چشم های خسته اش و صورتش که ته ریش مشکی روش بهش می اومد و خوشگل ترش کرده بود کشید.
    زیر لب گفت:
    -مامان چیزیش بشه خودم رو میکشم.
    هنگامه جیغ زد:
    -تو بی خود می کنی، تو بی جا می کنی، غلط می کنی. یه بار سرخود کار کردی بسمونه دیگه.
    تیام سرش رو پایین آورد و با بغض گفت:
    -خودم رو می کشم.
    هنگامه سر تیام رو بالا آورد و محکم تو گوشش زد.
    تیام با صدای لرزون گفت:
    -به خدا خودم رو می کشم هنگامه.
    هنگامه دستش رو جلوی دهنش گرفت و زیر گریه زد. بین هق هق کردن هاش عقب عقب دوید و از اتاق بیرون اومد.
    با رفتن هنگامه تیام خودش رو روی تخت انداخت و شونه هاش شروع به لرزیدن کردن.
    من هم توی اتاقم رفتم چون میدونستم هنگامه الان بیرون میره. بعد از این که صدای در رو شنیدم بیرون رفتم. مگه غرورم می ذاشت برم پیش تیام؟ حقش بود. به ازای همه ی این بدبختیها این تنهایی چیز زیادی نبود.
    حرف های هنگامه تا شب توی گوشم بود. مامان داره از دست مون میره؟ بی مادر میشیم؟ مگه اتفاق جدیدی افتاده بود؟

    ***

    ده روز از اومدن تیام می گذشت، ده روز از بدبخت تر شدنمون.
    ده روز از بدتر شدن حال فرشته خواهر علیرضا. ده روز از تو کما رفتن مامان.
    کما؟! هه! یه سه حرفی وحشتناک! سه حرفی که زندگیمون رو خراب تر کرده بود، سه حرفی که هضم شون راحت نبود، سه حرفی که هنگامه رو از خواب و خوراک انداخته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    صبح تا شب، شب تا صبح یه قرآن دستش گرفته بود و توی راهرو نشسته بود. اشک میریخت و میخوند. ضجه میزد و دعا میکرد. حالش قابل توصیف نبود. خرابتر از چیزی بود که بشه آرومش کرد.
    شهره خانم برای سلامتی مامان سفرهی صلوات انداخته بود.
    تیام فقط یه بار بیمارستان اومده بود. چند روز پیش بود که اومد. نگاهش که به تخت مامان افتاد دیگه یه دقیقه هم واینستاد. دوید و از بیمارستان بیرون رفت. عذاب وجدان داشت از پا درش می آورد.
    بابا برگشته بود. اون هم مثل بقیه، گریه و زاری و دعا میکرد. نذر کرده بود، اگه مامان دوباره پیش مون برگرده هر سال کربلا ببرتش.
    بابا از وقتی قضیه رو فهمیده بود دیگه با تیام حرف نمیزد. میشنیدم که سر نمازهاش ضجه میزنه و از خدا میخواد که عاقبتمون رو به خیر کنه و تیام رو ببخشه.
    بابا تیام رو عاق کرد و تیام فقط ساکت و بی روح ایستاد و به زمین خیره شد.
    حتی سرش رو بالا نیاورد. تیام عوض شده بود، دیگه اون تیام قبلی نبود. همون که مهربون بود، همونی که دوستمون داشت، همونی که هوامون رو داشت، دیگه اون نبود. مریضی مامان عوضش کرده بود. تاوان پس دادنش زود شروع شده بود.
    سمن هم هر روز افسرده تر میشد. پیش چند تا روانپزشک رفته بود ولی فایده ای نداشت. حالش خیلی بدتر از این حرف ها بود.
    مریضی مامان انگار همهمون رو عوض کرده بود.
    از وقتی مامان رفته بود تو کما من کم حرف تر شده بودم. علیرضا خیلی سعی می کرد حالم رو بهتر کنه ولی مگه میتونست؟ میگفت گریه کن. ولی من گریه نمیکردم. سنگتر شده بودم.
    بیشتر تو لاک خودم بودم. نه گریه میکردم، نه داد میزدم، نه نفرین میکردم، نه دعا میکردم. هیچیِ هیچی.
    مینشستم و به یه گوشه زل می زدم. حتی حرف هم نمیزدم. حتی فکر هم نمیکردم. نه!...
    فقط نگاه. سرد تر شده بودم، تلخ تر شده بودم. نمیدونستم این امتحان سخت کی می خواست تموم بشه.
    نمیتونستم به هیچی فکر کنم. به اتفاق های تلخ چند روز گذشته یا به این لحظه های لعنتی که سخت می گذشتن. به آینده ی نا معلوم خودم یا به سمن، تیام، بابا!...
    به نبودن مامان یا به برگشتنش. به حال و روز تیام!...
    به هیچی نمیتونستم فکر کنم. ذهنم مثل یه حباب خالیِ خالی بود. کابوس هم نمیدیدم .فقط سیاهی محض.
    زندگیم سیاهِ سیاه شده بود درست مثل خواب های بی سر و تهم.
    تو این روز ها که بدتر از همیشه شده بودم، بداخلاق تر شده بودم،بی اعصاب تر شده بودم،یخ تر شده بودم. انگشت شمار بودن کس هایی که بدون منت و توقع کنارم مونده بودن.
    علیرضا یکی از اون ها بود. حال فرشته خواهرش بدتر شده بود، نیاز به پیوند کلیه داشت.
    چند باری با هم به خواهرش سر زده بودیم. قیافه خیلی معمولیای داشت ولی دختر بامزه ای به نظر می اومد.
    تو این روز ها با این که مشکلاتشون خیلی زیاد بود حتی یه لحظه هم چشم ازم بر نداشت. عصر ها میرفتیم توی محوطهی نه چندان بزرگ بیمارستان قدم میزدیم. من سکوت میکردم و فقط نگاه میکردم .فقط خیره میشدم، بدون هدف.
    اون هم اکثرا سکوت میکرد. یه وقت هایی سعی میکرد خوشحالم کنه ولی غم توی چشم هاش لوش میداد. یکی دو ساعت توی محوطه کنار هم بودیم. هم من سکوت میکردم و هم اون. شاید سکوت لازم بود.
    یه وقت هایی همهی حرف هات رو توی سکوتت خلاصه می کنی. یه حرف هایی زدنی نیستن، باید تو خودت نگهشون داری. باید سکوت کنی، باید خیره بشی، باید تنها باشی. ولی علیرضا نمی ذاشت من تنها بمونم. دوست خوبی بود. تو تمام این مدت اصلا از حدش نگذشته بود. حتی نمیذاشتم دستم رو بگیره! شماره اش رو هم نداشتم.
    اون هم انگار میدونست که رابـ ـطه مون چه جوریه. من رو دختر نمی دید. شاید چون خودم نمیخواستم که ببینه. شاید چون واقعا نمیتونستم دختر باشم.
    به ساعت گوشیم که دیگه نزدیک بود خاموش بشه نگاه کردم، ساعت هفت و نیم بود.
    این روز ها انگار دیر میگذشتن. کش میاومدن. لحظه هاش سخت بودن. تلخ بودن.
    بلند شدم و زیپ کاپشن جمع و جورم رو بالا کشیدم. هوا هم مثل من سرد تر شده بود.
    دست هام رو توی جیبم کردم و سمت محوطه رفتم. به خاطر علیرضا نمی رفتم. برام مهم نبود که باشه یا نه، به خاطر خودم میرفتم. اون جا نمی تونستم نفس بکشم. هواش بوی مرگ می داد، بوی بدبختی.
    دکتر ها تو این چند روزه هیچ امید خاصی نداده بودن ولی هنگامه مثل بچه ها سعی می کرد من رو خر کنه. چه جوری نفهمیده بود که من خر نمی شم؟
    کاش خر میشدم! کاش باور میکردم، کاش نمیفهمیدم. کاش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    ولی خر نبودم! باور نکردم و فهمیدم. فهمیدم که مامان قلبش خیلی ضعیفه، فهمیدم که بابا تیام رو عاق کرد. فهمیدم که تیام داغون شد، فهمیدم که هنگامه شکست. فهمیدم که سمن نابود شد.
    فهمیدم که خودم چه بلایی سرم اومد. فهمیدم که یه چیز هایی هستن که آدم رو به گریه نمیندازن، آدم رو دیوونه نمیکنن، آدم رو پیر نمیکنن، فقط آدم رو سنگ میکنن، بی روح، بی احساس.
    وجود علیرضا رو کنارم حس کردم.
    نه از روی قیافه اش، نه از روی عطرش، نه از روی لباس هاش و نه از قدش. فقط با حس خودم.
    دیگه حس بودنش رو میشناختم. نمیدونستم چه حسیه. هر چی بود بد نبود.دوستی بود؟خوشحالی بود؟آرامش بود؟ نمی دونم، ولی خوب بود.
    -بیست و هشت نفر قبل از فرشته هستن تو نوبت. هر کاری می کنیم جور در نمیاد.خواهرم داره جلوی چشم هام جون میده، مامانم داره داغون میشه، بابام داره موهاش سفید می شه.
    پوزخند زدم.
    نه به علیرضا، نه به خودم، به زندگیمون که چقدر روزگار بر وفق مراد بود!
    -کاش حرف می زدی امین.
    -حرفی ندارم.
    -حرفی نداری یا نمی خوای حرف بزنی؟
    -نمی دونم.
    -دست از این جواب های یه کلمه ای بردار. حالت خوب نیست، حرف بزن تا سبک شی.
    -سبک؟! هه!
    -امین این طوری هم خودت رو خسته می کنی هم من رو.
    طرفش برگشتم و نگاهش کردم. با چشمای سیاهم که حالا سیاه تر از همیشه شده بودن. بی احساس تر از همیشه.
    گفتم:
    -کسی مجبورت نکرده تحملم کنی.
    به راه رفتنم ادامه دادم.
    اصلا اهل قهر کردن نبود. انگار، خوبی تو ذاتش بود. کینه نداشت. پاک بود، خوب بود، مهربون بود. مثل قبلا های تیام. الان همه چی فرق کرده بود. این روز ها انقدر سیگار می کشید که دیگه داشت خفه می شد.
    پشت سرم اومد و گفت:
    چرا اذیت می کنی؟
    -من کاری به کسی ندارم.
    -امین من مزاحمتم؟
    روی نیمکت فلزی سبز رنگ نشستم. پام رو روی اون یکی پام انداختم. کلاه کاپشنم رو به قدری پایین کشیدم که روی چشمام رو کامل پوشوند. سرم رو تکیه دادم وآروم و تلخ گفتم:
    -حالم بده.
    مثل همیشه کنارم نشست. همه ی وقت هایی که کنارم بود، تمام سعیش رو میکرد که حالم خوب بشه.
    نمیخواست آرومم کنه چون گریه نمیکردم، چون ضجه نمیزدم.
    بیش از حد آروم بودم.
    گفت:
    -امید داری؟
    -حتی یه ذره.
    -خب، می خوای چی کار کنی؟
    -نمی دونم.
    -اصلا به چی فکر می کنی این روز ها؟
    -به هیچی. به هیچی نمی تونم فکر کنم. فقط میشینم و نگاه می کنم.
    از جاش بلند و پشت به من گفت:
    -حالت خیلی خرابه، میرم.
    -کجا؟
    -شاید کس دیگه ای بتونه حالت رو خوب کنه، من نمیتونم.
    -حالم خوب شدنی نیست.
    -هنوز که اتفاقی نیفتاده.
    -هه!دیگه قراره چی بشه؟خواهرم داره ذره ذره آب میشه ده روزه که نه درست حسابی غذا میخوره نه درست حسابی میخوابه. بابام داره از غصه دق میکنه. مامانم بی حرکت افتاده رو تخت بیمارستان دکتر ها هم هیچ امیدی ندارن بهش. داداشم داره خودش رو با سیگار خفه می کنه، فکر می کنه از عذاب وجدانش میتونه کم کنه. یکی از بهترین دوست هام به اون وضع افتاده. هه! تو بگو؟ قراره بازم چیزی بشه؟
    واقعا نمی دونستم که تازه اول زندگیمه، اول سختی ها و اول بدبختیه. فکر می کردم تهش یعنی همین.هه!چه فکر هایی!...
    علیرضا در حالی که می رفت گفت:
    -مرسی که حرف زدی.
    با رفتن علیرضا نم نم بارون شروع شد.خیلی آروم میاومد. دونه دونه.
    بارون رو دوست داشتم.کاش منم میتونستم گریه کنم. کاش داد میزدم.علیرضا راست میگفت. کاش اون قدر حرف میزدم تا این سنگینی از روی قلبم برداشته بشه. ولی چه فایده؟
    انقدر حالم بد بود که فقط به سکوت پناه آورده بودم. یه سکوت تلخ.
    انقدر زیر بارون نشستم تا هنگامه اومد تو محوطه و خواهش کرد قبل از سرما خوردن بردم داخل.
    ساعت نه و خرده ای بود که شکوفه بهم زنگ زد و گفت که شب میخواد بیاد پیشم بمونه.
    تحمل کردنم این روز ها کار راحتی نبود. برج زهرمار شده بودم. کلا حرف نمی زدم، حرف هم که می زدم حرف هام همه یه کلمه ای و تلخ بودن. ناامید بودم و این تو تک تکِ حرف هام موج می زد.
    دوست هام خوب بودن بهتر از هر کسی. بهتر از خواهرم، بهتر از خانواده ام.
    کنارم بودن .حتی الان که بد شده بودم. کنارم میموندن و از حرف هام ناراحت نمی شدن. از کار هام، از سکوت خفه کنندهام، از وجودم، از سنگ بودنم، از سرد بودنم، از تلخ بودنم.
    بابا بعد از اومدنش خیلی با خانواده ی سمن حرف زده بود. قرار بود یکی دو روز دیگه بهمون بگن که می خوان چیکار کنن. نگران بودم؟نه نبودم. دیگه مهم نبود که بعد از این چی می خواد بشه. از این بدتر که نمی شد.
    بالاتر از سیاهی که رنگی نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    ساعت نه و چهل پنجاه دقیقه بود که شکوفه و مامانش و خواهر بزرگش، که نوزده سال داشت و اسمش بهاره بود اومدن. این شب ها دیگه خونه نمی رفتم. مدرسه هم نمیرفتم. همه اش همین جا بودم.
    شکوفه این ها که اومدن کسی به جز من نبود. منم که اصولا آدم خیلی اجتماعی ای بودم! بیچاره ها از بس من ساکت و بی حوصله یه گوشه نشسته بودم، فکر کردن من از اومدنشون ناراحت شدم. یه عیادت هول هولکی کردن و سریع رفتن.
    با شکوفه رفتیم تو محوطه قدم بزنیم. محوطه تقریبا خلوت بود. بیمار هایی که همیشه میاومدن برای آب و هوا عوض کردن دیگه تو اتاق هاشون خوابیده بودن.
    هوا سوز داشت. شکوفه پالتوی طوسی رنگ و کوتاهی تنش کرده بود.
    گفت:
    خیلی وقت بود میخواستم بیام پیشت.اصلا جور در نمی اومد.
    -از کسی توقعی ندارم.
    -چرت و پرت نگو. نمی تونم تنهاییت رو ببینم که. ایشالا مامانت زودتر خوب می شه. با مامانم حرف زدم قرار شد اگه کاراتون بیشتر طول کشید، هفته ای یه بار شب بیام پیشت.
    -شکو؟
    -جان شکو؟
    -جای من بودی چی کار میکردی؟
    شونه هاش رو بالا انداخت و بعد از چند لحظه مکث گفت:
    -جات که نیستم ولی اگه بودم شاید صبر میکردم فقط. چون دیگه هیچ کاری از دستم بر نمی اومد.
    -خسته ام شکو.
    -حق داری.
    دلداریم نداد. مثل هنگامه و علیرضا.
    فقط راست گفت. امیدوارم نکرد. دلداری دادن خوب نبود. هیچ کس نمی تونست اونقدر درکم کنه که خودش رو جای من بذاره. خوشم نمیاومد از دروغ. دروغ های قشنگی که آدم رو امیدوار میکردن ولی تو خالی بودن. یهو خراب میشدن همه اشون.
    ترجیح میدادم با حقیقت تلخ زندگیم روبرو بشم.
    -امین یه چیزی بگم عصبانی نمی شی؟
    -هیچ قولی نمیدم.
    -تو رو خدا امین. یه چیزی می خوام بگم ولی می ترسم عصبانی شی.
    -اگه میدونی اعصابم رو می ریزه به هم نگو.
    -تو رو خدا مخصوصا الان خیلی می چسبه.
    -پوف. ول نمی کنی نه؟
    لب هاش رو با حالت بامزه ای غنچه کرد و گفت:
    -نوچ!
    لبخند محوی زدم که به قول علیرضا واسه خودش معجزه ای بود. گفتم:
    -کشتی خودت رو.
    از کنارم اومد جلوم ایستاد و دو بار نفسش رو محکم بیرون داد. تند تند گفت:
    -میخوام بغلت کنم!
    برق از سرم پرید و گفتم:
    -ها؟!
    مظلومانه گفت:
    -عه چرا این جوری میکنی؟یه دقیقه!
    با شکایت و داد گفتم:
    -شکو!
    گفت:
    -امین یه دقیقه فقط، زود تموم میشه!
    -شکو بی خیال! می دونی چقدر بدم میاد از این لوس بازی ها.
    -امین یه ذره احساس داشته باش آخه.
    -شکو داری شر و ور می گی ها می دونی؟
    یهو پرید و بغلم کرد! کار یهوییش غافلگیرم کرد! داشتم خفه میشدم.
    هلش دادم عقب و گفتم:
    -خوب سوء استفاده می کنی ها زنیکه.
    -آخه عاشقتم مرتیکه!
    -قصد ازدواج ندارم.
    -قول میدم خوشبختت کنم حاج آقا یه فرصت بده فقط!
    گوشیم رو از توی جیب کاپشنم درآوردم و ساعت رو نگاه کردم، ده و نیم بود.
    گفتم:
    -حرف من حرف آقا جونمه.
    لب هاش رو غنچه کرد و ب*و*س فرستاد و گفت:
    -فدات شم حاج آقا شما آدرس رو بده، ما با خانواده خدمت می رسیم.
    دستم رو بالا آوردم و گفتم:
    -اوه زنیکه ی هیز!
    و آروم خندیدم. مسخره بازی های دوست هام از همه چی بیشتر خوشحالم می کرد. شکوفه تونست خوشحالم کنه. حداقل برای همین چند دقیقه.
    مثل همه ی وقت هایی که تو مدرسه یا بیرون بودیم. اکیپ باحالمون، خنده هامون، دوست های خوب.
    بعد از اینکه مسخره بازی ها و خنده هامون تموم شد، بالا رفتیم. شب ها هوا سردتر می شد.
    نمازخونه رفتیم و یه کم حرف زدیم، بعد هم خوابیدیم.

    ***

    صحنه های مبهم، راهروی بیمارستان، صدای جیغ، تاریکی، جمعیت با لباس مشکی. صدای بلند لا اله الا الله، صدای ضجه و چند نفری که توی سر و صورت شون می زدن.
    از جام پریدم. توی نمازخونه بودم. دیشب رو یادم اومد، حسابی عرق کرده بودم. سرم داشت منفجر میشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    سرم وحشتناک درد میکرد. چشم هام رو روی هم گذاشتم و محکم فشار دادم. خوابی که دیده بودم وحشتناک بود. نامفهوم بود ولی باز هم خیلی وحشتناک بود.
    یادم بود که دیشب شکوفه کنارم خوابیده بود ولی الان نبود. خواستم از جام بلند شم ولی نتونستم. پیرزنی که اون جا بود نمازش رو تموم کرد و گفت:
    -چیزی شده؟
    نتونستم حرفی بزنم فقط دستم رو روی سرم فشار دادم و گفتم:
    آی!
    اومد جلو و گفت:
    -فکر کردم پسری! قدیم ها که این جوری نبود. پسرا یه شکل بودن، دخترا یه شکل دیگه! مادر، دختر نباید مو کوتاه کنه که. هرچند دیگه دوره و زمونه فرق کرده. بچه ها مثل قدیم گوش به فرمان بزگتر ها نیستن. اون قدیم بود. هعی چه روزگاری بود. می خواستیم یه ذره موهامون رو کوتاه کنیم باید از همه قایم می کردیم. بابامون اگه می فهمید با کمربند میافتاد دنبالمون.
    زنیکه ی وروره داشت روانیم می کرد. ده دقیقه بود داشت واسه خودش اراجیف می بافت. سردرد وحشتناکم توان هر کاری رو ازم گرفته بود. سرم رو روی کاپشنم که به عنوان بالش ازش استفاده می کردم کوبیدم و داد زدم:
    -سرم.
    وسط حرف های مزخرفش مکث کرد و هول گفت:
    -سرت؟سرت درد می کنه مادر؟
    نالیدم:
    -قرص می خوام.
    یکی از پاهاش رو دراز کرد و درحالی که تسبیح سفیدش رو توی دستش گرفته بود گفت:
    -ای مادر! قرص می خوای چی کار؟ قدیم که از این چرت و پرت ها نبود. همش با عرق گیاهی خودمون رو درمون می کردیم. من یادمه مادرم خودش گل گاو زبون می داد بهم. هرچی درد داشتم خوب می شد. دل درد هم که می گرفتیم،مادرم عرق نعنا می داد بهمون.
    هنوز سرم روی کاپشنم بود و پیرزنه داشت واسه خودش حرف می زد. اگه انقدر حالم بد نبود حتما پا می شدم تو دهنش میزدم!
    همین موقع بود که شکوفه بدو بدو اومد بالا سرم و با ترس گفت:
    -وای! چی شدی امین؟
    پیرزنه گفت:
    -این پسره مگه؟ قباحت داره والا! برای چی اومده زنونه خوابیده؟ پاشو پاشو برو مردونه.
    شکوفه اخم کرد و گفت:
    -چی میگی حاج خانم؟ پاشو برو ولش کن این بدبخت رو، سرش رو خوردی!
    پیرزنه یاعلی گفت و به سختی بلند شد. روی دستش زد و گفت:
    -ماشالا ماشالا دیگه احترام آدم رو هم ندارین! حیا رو قورت دادین یه لیوان آب هم روش. نگاه کن تو رو خدا! پنجاه سال از من کوچیک تره چه جوری با من حرف می زنه.
    شکوفه داد زد:
    -برو بیرون روانیمون کردی!
    پیرزنه غرغر کنان بیرون رفت. خدا رو شکر که شکوفه به دادم رسید وگرنه احتمالا تا شب میخواست ورور کنه.
    شکوفه سرم رو بلند کرد و روی پاش گذاشت و گفت:
    -سرت درد می کنه؟
    آروم گفتم:
    -خیلی.
    -میتونی بلند شی بریم بالا؟
    -نه.
    -باشه، پس همین جا باش برم قرص بگیرم برات.
    شکوفه رفت و ده پونزده دقیقه بعد برگشت. در حالی که نفس نفس می زد گفت:
    -جونم در اومد. مگه قرص میدن آخه؟ زورشون میاد تکون بخورن.
    قرص و لیوان آب رو داد دستم. قرص رو خوردم و نیم ساعت خوابیدم.
    وقتی بلند شدم هنوز سرم درد می کرد ولی خیلی بهتر شده بود. شکوفه دوباره غیبش زده بود.
    لباس تنم کردم و بالا رفتم. شکوفه گوشیش رو دستش گرفته بود. تو راهرو قدم می زد و کلافه حرف می زد.
    -الان راه افتاده؟
    -خب یعنی چی؟ ازش بپرس دیگه.
    -دیوونه آینده اته. واست مهم نیست؟
    -بی خیال! مگه می شه مهم نباشه؟
    -مامانت چی؟ اون نمیاد؟
    -خودت بیا باهاش.
    -نمی تونم و نمی شه نداریم. پاشو دیگه. تا کی می خوای حبس کنی خودت رو؟
    -نه خیر اون نیست.
    -نمیاد من می دونم. امین می گـه تو این چند روز پاش رو نذاشته این جا.
    -از دست تو. اگه تونستی بیا.
    رفتم جلو. تازه متوجه من شد.
    -عه بیدار شدی؟ سرت بهتره؟
    سرم رو به نشانه ی آره تکون دادم.
    پرسیدم:
    کی بود؟
    یه چند ثانیه صبر کرد.انگار رفته بود توی فکر.
    -سوال پرسیدم ها!
    -بیا بریم توی محوطه.
    به سمت محوطه حرکت کردیم.
    گفتم:
    -من رو اسکل کردی شکو؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    -نه بابا.
    -پس بگو. کی بود؟
    پوفی کرد و گفت:
    -چی بگم؟ سمن بود.
    با تعجب گفتم:
    -جوابت رو داد؟
    با ناراحتی گفت:
    -خودش زنگ زد.
    گفتم:
    -حالا چی گفت؟
    -گفت باباش داره میاد بیمارستان تکلیف رو روشن کنه. باید زنگ بزنی بابات بیاد این جا. بهش گفتم خودش هم بیاد ببینیمش ولی مثل اینکه حالش خوب نیست. میترسید تیام این جا باشه.
    -به نظرت می خواد چی کار کنه؟
    -نمی دونم. می دونی که چقدر رو سمن حساسن. میترسم یه کار غیر منطقی انجام بدن. تو نمیترسی امین؟
    -نه.
    با تعجب بلند گفت:
    -نه؟
    آروم گفتم:
    -نه.
    -یعنی چی؟واسه ات مهم نیست سرنوشت سمن و تیام چی میخواد بشه؟
    سرم رو بلند کردم و با نگاه یخیم زل زدم بهش و گفتم:
    -بدتر از این که نمیشه؟میشه؟
    نگاهش رو ازم دزدید و گفت:
    -نمی دونم.
    بلند شدم و ازش فاصله گرفتم.
    زنگ زدم به بابا و گفتم سریع خودش رو برسونه. بیچاره فکر کرد مامان چیزیش شده. وقتی بهش گفتم چی شده خیلی به هم ریخت. تیام رو عاق کرده بود ولی نمیتونست که نگرانش نباشه. هر چی که بود به هر حال پسرش بود. یه پسر بد!
    نیم ساعت بعد بابای سمن و بعدش هم بابا رسیدن. قرار شد بیرون برن و با هم حرف بزنن. شکوفه میگفت که سمن هم از تصمیم خانواده اش خبر نداشته.

    ***

    توی ماشین نشسته بودیم و داشتیم میرفتیم خونه. بابا خیلی ناراحت و عصبانی بود.
    من که اصلا اهل سوال پرسیدن نبودم ولی بابا هم تا خونه اصلا حرف نزد.
    پرشیای نوک مدادی مون رو توی پارکینگ پارک کرد و دوتایی با آسانسور بالا رفتیم.
    بابا که از پیش بابای سمن اومد گفت باید خونه بریم. شکوفه هم زنگ زد خواهرش اومد دنبالش و رفت. تاحالا انقدر بابا رو گرفته و ناراحت ندیده بودم.
    در رو با کلید باز نکرد، زنگ زد! می خواست ببینه تیام خونه هست یا نه.
    هنگامه در رو باز کرد و خواست مثل همیشه بابا رو بغـ*ـل کنه ولی بابا نذاشت. هر چی که بود مربوط به حرف زدنش با بابای سمن بود که انقدر به هم ریخته بود.
    شروین خونه نبود. هنگامه هم چادر نماز سرش بود. با چشم و ابرو ازم پرسید چی شده منم سرم رو به نشونه ی چه میدونم تکون دادم.
    بابا رفت جلوی در اتاق تیام و با یه لگد محکم در رو باز کرد. تیام روی تخت نشسته بود و در عین ناباوری یه تی شرت تنش کرده بود!
    بابا داد زد:
    -گمشو از خونه ی من بیرون.
    تیام از جاش بلند شد و بی حرکت ایستاد. من سرجام خشک شده بودم. هنگامه هم چادرش رو درآورده بود و با چشمای گشاد شده از ترس داشت آروم آروم جلو می اومد.
    سابقه نداشت بابا تو خونه این جوری داد و بیداد کنه. البته قبلا ها مامان سریع میاومد آرومش می کرد. الان دیگه کسی نبود که بتونه آرومش کنه. کاش مامان زودتر بر می گشت. بهش نیاز داشتیم.
    بابا جلو رفت. گوش تیام رو گرفت و با تمام قدرت پیچوند. قیافه ی تیام یه لحظه از درد جمع شد ولی به احترام بابا هیچی نگفت.
    بابا داد زد:
    -گمشو گفتم. همه ی وسایل هات رو جمع کن برو دیگه نمی خوام قیافه ی نحست رو ببینم.
    هنگامه جلو اومد و بازوی قدرتمند بابا رو با دستای ظریفش گرفت. چشم های بابا که مثل سه تا بچه هاش مشکی مشکی بود قرمز شده بود.
    برگشت سمت هنگامه و گفت:
    -بکش دستت رو.
    هنگامه گفت:
    -بابا جون تو رو خدا! یه بلایی سرتون میاد.
    بابا خواست هل بده هنگامه رو ولی لبش رو گزید و گفت:
    -استغفرالله! بکش دستت رو دخترم بذار کارم رو بکنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    هنگامه در حالی که اشک هاش کم کم روی گونه هاش میچکیدن عقب اومد و گفت:
    -ساینا برو توی اتاقت بذار ببینم چی شده.
    بابا گوش تیام رو ول کرد و داد زد:
    -نه بابا چرا بره؟ما که دیگه چیز قایم کردنی نداریم. غریبه ها هم دیگه از اوضاع ما خبر دار شدن. ساینا که از هر کسی بهتر می دونه که این احمق چه گندی زده، وایستا همین جا ساینا جان.
    آروم گفتم:
    -بابا!
    هنگامه روی تخت تیام نشست و گفت:
    -بابا جون آروم باش بگو چی شده؟
    رفتم جلو و گفتم:
    -بابای سمن چی گفت بابا؟
    تیام سرش رو بالا آورد و گفت:
    -می خوان شکایت کنن؟
    بابا بغـ*ـل دست هنگامه نشست. هنگامه شروع به مالیدن کمر بابا کرد.
    بابا به ریش مشکیش دست کشید و گفت:
    -کاش شکایت میکردن.
    تعجب کردم و گفتم:
    -چی گفت بابا؟!
    بابا آروم گفت:
    -گفت ما نمیتونیم زیر بار این بیآبرویی بریم. این دختر دیگه دختر ما نیست. اونا میگن تیام باید با دخترشون ازدواج کنه تا قضیه بدون جارو و جنجال حل بشه. بیراه هم نمیگن این جوری پای اون طفل معصوم به دکتر و پزشک قانونی و کلانتری و هزار تا قبرستون دیگه باز نمی شه.
    تیام داد زد:
    -چی؟
    بابا گفت:
    -همینی که شنیدی. با این عقل ناقصت میخوان زندگی اون طفل معصوم بیچاره رو بدن دست تو. چون چاره ی دیگه ای ندارن. با این گندی که جنابعالی زدی، زندگی دخترشون رو به کل خراب کردی. اونا هم به حساب این چند سال دوستی دختره با ساینا و این که ما رو می شناختن این کار رو کردن.
    با ترس گفتم:
    بابا نباید قبول کنی. سمن خیلی بچه است. تیام هم همین طور. این ها نمی تونن زندگی کنن با هم.
    بابا با ناله گفت:
    -می گی چی کار کنم بابا جان؟ هرچی باشه پسرمه. نمی تونم بذارم کار به شکایت و شکایت کشی بکشه. نمیتونم پسرم رو بفرستم زندان که. می تونم؟
    هنگامه انگار نمیتونست باور کنه. دستش رو روی دهنش گذاشته بود و اشک می ریخت.
    تیام داد زد:
    -مسخره است، مسخره است، مسخره است! من تو این سن ازدواج کنم؟
    هنگامه وسط گریه گفت:
    -بابا اون ها میخوان آبروشون رو حفظ کنن، تو رو خدا قبول نکن. با آینده تیام و اون دختر بیچاره بازی نکن.
    تیام روی زمین جلوی پای بابا نشست و گفت:
    -بابا به پات می افتم. من نمیتونم بیشتر از این زندگی اون بچه رو خراب کنم.
    بابا داد زد:
    -اون موقع که داشتی واسه خودت کیف میکردی باید فکر این جاها رو می کردی.
    گفتم:
    -بابا سمن هنوز به خاطر اون اتفاق افسرده ست. اسم تیام که میاد چهار ستون بدنش میلرزه. اون چه جوری میخواد با تیام زندگی کنه؟
    هنگامه گفت:
    -خودش قبول کرده؟
    دستم رو روی موهای کوتاه مشکی و لختم کشیدم و گفتم:
    -اون اصلا خبر نداشته.
    هنگامه ضجه زد:
    -خدایا! این چه امتحانیه داری از ما میگیری؟
    تیام گفت:
    -بابا تو رو خدا قبول نکن. دختره بشنوه دیوونه میشه.
    بابا از جاش بلند شد و جلوی پنجره رفت.
    پوزخند زد و گفت:
    -کجای کاری تیام؟دختره همین الانش هم دیوونه شده! باباش می گفت پیش چند تا روانپزشک بردنش. صد مدل دارو می خوره ولی هیچ اثری نداره.
    رفتم روی تخت کنار هنگامه که شدید گریه می کرد نشستم.
    سمن از شنیدنش حتما پس میافتاد. اسم تیام که جلوش میاومد از ترس غش میکرد. دوست بیچاره ی من! اون وقت این ها واسه خودشون چی می گفتن. با تیام ازدواج کنه. هه! می خواستن دو تاشون رو بکشن.
    تیام هم زیر گریه زد.
    گفت:
    -غلط کردم به خدا غلط کردم! هزار بار گفتم که غلط کردم. هر کاری میکنین بکنین ولی این کار نه. به خدا بیشتر از این که به فکر خودم باشم به فکر اون دختره ام. بابا واسه اون مرگ بهتر از حتی یه بار نگاه کردن به من احمقه چه برسه به این که بخواد باهام زندگی کنه.
    کلافه گفتم:
    -بابا تیام داره دانشگاه میره، سمن تازه دبیرستان رفته .چه جوری آخه می خواین این کار رو بکنین؟
    موهای بابا از این همه فشار سفیدتر شده بود.
    گفت:
    می گین چی کار کنم؟بچه ام رو بفرستم دادگاه؟
    هنگامه گریه کنان گفت:
    -کجایی مامان؟ کجایی ببینی بدبختی بچه ات رو؟ از روی اون تخت لعنتی بلند شو ببین چه بلایی داره به سرمون میاد.
    بابا از اتاق رفت بیرون و صدای در خونه شنیده شد. میدونستم که بیمارستان میره. خیلی مامان رو دوست داشت. دلش زود به زود تنگ می شد.
    از این همه فشار که تنهایی رو دوش خودش بود خسته شده بود. انصافا حق هم داشت. دو راهی سختی بود. ته هر دوتاش بدبختی تیام بود، بدبختی سمن بود، بدبختی جفت شون بود. انتخاب سخت بود. تعیین کردن سرنوشت عزیز دردونه اش واسش کار راحتی نبود.
    با رفتن بابا تیام انگار به سرش زد، دیوونه شد. سرش رو میکوبید به دیوار و داد می زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    هنگامه وحشت زده دوید سمتش و سعی کرد بغلش کنه.
    تیام انگار وحشی شده بود. نمیدونستم باید چیکار کنم. سرم هنوز درد می کرد.
    رفتم براش آب آوردم و به زور به خوردش دادم.بعد چند دقیقه بالاخره تیام تو بغـ*ـل هنگامه آروم گرفت.
    ببین خانواده ی آروم و ساکت مون به کجا رسیده بود؟!
    هنگامه و تیام توی بغـ*ـل هم گریه میکردن. هنگامه دستش رو روی موهای مشکی و خوش حالت تیام کشید و گفت:
    -آروم باش داداش.
    تیام خواست چیزی بگه که هنگامه گفت:
    -هیس! آروم باش عزیزم.
    تیام وسط گریه گفت:
    -چه جوری آروم باشم هنگامه؟مگه میشه؟
    هنگامه گفت:
    -بابا بهترین کار رو میکنه مطمئن باش.
    از هم جدا شدن و روی تخت نشستن.تیام کنار من نشست.وسط هق هق گفت:
    -دیدی ساینا؟دیدی دارم بدبخت میشم؟
    چشم هام رو از سردرد روی هم فشار دادم و دستم رو روی پاش گذاشتم. می خواست بغلم کنه ولی بلند شدم و گفتم:
    -تیام به خدا تحمل گریه ات رو ندارم، گریه نکن.
    از اتاق بیرون رفتم تا یه کاری واسه سردرد وحشتناکم بکنم. فکر کردن به این ازدواج مزخرف هم دیوونه ام می کرد.
    کابینت هارو باز و بسته کردم ولی قرص پیدا نکردم.
    هنگامه اومد تو آشپزخونه و گفت:
    -مسکن میخوای؟
    نشستم روی صندلی میز ناهارخوری چهار نفره و گفتم:
    -سرم داره میترکه.
    رفت از توی کیفش یه قرص آورد و گفت:
    -این رو بخور بگیر بخواب خوب میشی.
    قرص رو خوردم ولی نمیتونستم بخوابم. هم زیاد خوابیده بودم هم فکرم مشغول بود.
    گوشیم زنگ خورد.
    -بگو شکو.
    -چی شد امین؟اومد بابات؟
    -نگو شکو دارم دیوونه میشم.
    مردم من از نگرانی خب بگو چی شده.
    قضیه رو برای شکوفه تعریف کردم. شکوفه کلی آبغوره گرفت و فین فین کرد. حق هم داشت یکی از بهترین دوست هامون بود.
    کاش من هم گریه می کردم. حداقل امکان داشت این طوری یه کم سبک بشم. ولی انگار اشکم خشک شده بود!
    بابا تا ساعت ده شب خونه نیومد. شروین اومد و هنگامه رو بیمارستان برد. طفلکی انقدر خسته بود که چشم هاش باز نمی شد.

    ***

    تاریکی محض، ترس، تنهایی. جمعیتی با لباس های مشکی!... آدم هایی که مثل سایه های نا مفهوم از جلوی چشمم رد می شدن.
    چشم هام رو تا آخرین حد باز کردم.ضربان قلبم بالا رفته بود.
    چه معنی ای داشت؟دومین بار بود که یه همچین خوابی می دیدم.
    بلند شدم که برم آب بخورم. هوا بگی نگی تاریک بود.
    ساعت گوشی رو نگاه کردم، پنج و چهل و هفت دقیقه.
    در اتاق رو که طبق معمول قفل بود باز کردم و بیرون رفتم.
    خواستم تو آشپزخونه برم که چشمم به تیام توی حال افتاد. دهنم تا آخرین درجه باز موند!
    داشت نماز می خوند.
    بیست سال بود که مامان و بابا نتونسته بودن حالیش کنن یه رکعت نماز بخونه. اون وقت الان از خوابش زده بود و برای نماز بلند شده بود. البته چه خوابی؟ تیام بعد از اون ماجراها خواب نداشت.
    بلند نماز می خوند. توی قنوت بود. چقدر صداش به نظرم قشنگ می اومد! داشت اشک می ریخت.
    سعی کردم کم سر و صدا کنم که متوجهم نشه.
    توی آشپزخونه رفتم و خواستم آب بخورم که پام گیر کرد به پایه ی میز ناهار خوری و با کمر زمین افتادم. ناخودآگاه جیغ زدم:
    -آی!
    صدای پاش اومد که میدوید. چقدر نگرانم میشد. توی آشپزخونه اومد.
    گفت:
    -وای چی شد؟
    لبم رو زیر دندونم کشیدم. مثل پیرزن ها همه جام درد می کرد. سرم، کمرم، پام!
    با یه دستش زیر زانو هام رو و با دست دیگه اش زیر گردنم رو گرفت و بلندم کرد. دو، سه سال باشگاه رفتن این چیز ها رو هم داشت دیگه.
    من رو توی اتاق خودش برد و روی تخت گذاشت. موهای کوتاهم رو نوازش کرد و گفت:
    -کچل شدی ها.
    گفتم:
    -کچل عمه وسطیته!
    لبخند قشنگی روی لبش نشست.
    گفتم:
    -نماز می خوندی؟
    سرش رو برگردوند و گفت:
    -کار دیگه ای به ذهنم نمیرسه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا