شروین بیچاره شدیدا دنبال کارهای ما بود. چند بار با بابای سمن حرف زده بود. کارهای بیمارستان رو انجام میداد. هنگامه رو آروم می کرد. خودش من رو میبرد مدرسه و میآورد. هر چیزی که لازم داشتیم رو میخرید.
این روزها بیشتر به خوب بودنش ایمان آورده بودم.
به همه ی فامیل و از جمله بابا گفته بودیم مامان همین جوری حالش بد شده. بابا نگران بود و زیاد بهمون زنگ می زد. قرار بود یه هفته ی دیگه کارهاش رو جمع و جور کنه و بیاد.
هنگامه صبح تا ظهر پیش مامان بود. از ظهر تا نزدیک های غروب هم خاله سهیلا تنها خواهر مامان و سحر عروسش می اومدن. درست بود که از سحر خوشم نمی اومد ولی این روزها خیلی خوب شده بود. آریا رو میذاشت پیش مامانش و این جا میاومد. درست مثل دختر خاله سهیلا بود چون خاله دختر نداشت. مازیار پسر بزرگه ی خاله بود. پسر کوچیکش هم که هنوز مجرد بود رفته بود آلمان برای درس خوندن.
بعضی روز ها هم که خاله این ها نبودن دوست مامانم بعد از ظهرها میاومد. خیلی با هم صمیمی بودن. خیلی دوست داشت خاله صداش بزنم ولی من بهش شهره خانم میگفتم.
یه دختر دبیرستانی افاده ای به اسم دیبا و یه دختر کوچولوی تپلو به اسم دینا داشت.دیبا معمولا باهاش نمیاومد ولی دینا هر دفعه بود. بچه ی بامزه ای بود ولی خب من کلا از بچه ها فراری بودم!
شب ها هم مامان بزرگم میاومد پیش مامان میخوابید.
بقیه فامیل هم برای عیادت اومده بودن. مادر بزرگ، پدر بزرگ طرف پدریم که فوت کرده بودن، عمه هم نداشتم.
دایی کاظم که به خاطر عروسی میلاد خیلی درگیر بود و وقت نمی کرد زیاد بیاد. ولی زنش، زندایی فریبا، چند باری اومده بود.
با دایی کریم هم که به کلی قهر بودیم و چند سالی بود خبری ازشون نداشتیم. دایی کامران هم که یه سال بود ازدواج کرده بود و با زنش برای زندگی به اصفهان رفته بودن، زنگ زده بود و گفته بود که حتما خودش رو میرسونه.
من هم هر وقت که میتونستم و از شر مدرسه و کارهاش خلاص میشدم این جا میاومدم.
توی این مدت علیرضا رو زیاد میدیدم. رابـ ـطه امون دوستانه بود. مثل دو تا پسر! به نظرم پسر بدی نمیاومد. حداقل اون یکی دو ساعتی رو که هر روز با اون تو همون محوطه ی سرسبز ولی دلگیر بیمارستان بودیم بدون فشار روحی میگذروندم.
به گریه کردن که کاری رو درست نمیکنه اعتقاد خاصی نداشتم ولی گریه نمیکردم. چون لوس نبودم، چون شکننده نبودم، چون دختر نبودم!
با اون همه فشار خانواده اش حال سمن بدتر هم شده بود. از اون شوک و وحشت در اومده بود و افسرده شده بود. دیگه مدرسه نمیاومد. جواب تلفن های ما رو هم نمی داد.
هنوز هم سر جام نشسته بودم. روی زمین چسبیده به دیوار جلوی اتاق مامان. تو این چند روز حال مامان بهتر نشده بود که هیچ بدتر هم شده بود.
صدای ترق توروق پاشنه ی کفش من رو به خودم آورد. جلوم رو نگاه کردم و هنگامه رو دیدم.عجیب بود که این ساعت غروب اومده بود.خاله نیم ساعت پیش رفته بود و وقت اومدن مادربزرگم بود.
مثل همیشه بود. باحجاب و مرتب. ولی مریضی مامان خیلی برای کسی حوصله نذاشته بود. دیگه خبری از آرایش هنگامه نبود.
هنگامه و شروین اومده بودن خونه ی ما تا من تنها نباشم. هه! مثلا خیر سرم داداش بزرگ داشتم.
جلو اومد و گفت:
-سلام. پاشو ساینا شروین جلوی در منتظره.
بلند شدم و گفتم:
-سلام کجا میریم؟
-خونه ی ما.
-من نمیام هنگامه.
زیر لب گفت:
-لا اله الا الله.پاشو بریم دختر، بهونه نگیر کشتی من رو تو.
-آخه من پاشم کجا بیام شما میخواید برید خونه تون؟
-میخوام تنها نباشی. مادر شوهرم داره میاد خونه مون احتمالا برای شب خونه میمونم. اگر هم بخوام بیام خیلی دیر میشه.
-کتاب دفتر هام پیشمه من امشب رو این جا می مونم.
-یه نفر میتونه بمونه.
-اشکال نداره میرم تو نمازخونه میخوابم حوصله ندارم بیام بشینم ور دست مادرشوهر وروره ی تو.
این روز ها بی حوصله تر شده بود. شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
-به من چه اصلا. تو ادمی مگه اخه؟
بعد چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
-ساینا میخوای اینجا بمونی مواظب خودت باش.دردسر درست نکنی!
پوزخندی زدم. روم رو برگردوندم و روی صندلی نشستم.
گفتم:
-نگران نباش! این کار ها در حیطه ی تخصص تیامه فقط.
کنارم نشست و پیشونیم رو بوسید.
آروم گفت:
-چی بگم والا.حالا معلوم نیست کجا هم رفته. شروین از چند تا کلانتری پرسیده خبر نداشتن.خبری شد حتما به من زنگ بزن عزیزم. خداحافظ.
گفتم:
-نگران اون نباش.حالش از من و تو خیلی بهتره الان.خداحافظ.
هنگامه بلند شد و رفت. من هم رفتم سمت نمازخونه که سر راه علیرضا رو دیدم.
جلو اومد و با لبخند گفت:
-کجا داداش گلم؟
این روزها بیشتر به خوب بودنش ایمان آورده بودم.
به همه ی فامیل و از جمله بابا گفته بودیم مامان همین جوری حالش بد شده. بابا نگران بود و زیاد بهمون زنگ می زد. قرار بود یه هفته ی دیگه کارهاش رو جمع و جور کنه و بیاد.
هنگامه صبح تا ظهر پیش مامان بود. از ظهر تا نزدیک های غروب هم خاله سهیلا تنها خواهر مامان و سحر عروسش می اومدن. درست بود که از سحر خوشم نمی اومد ولی این روزها خیلی خوب شده بود. آریا رو میذاشت پیش مامانش و این جا میاومد. درست مثل دختر خاله سهیلا بود چون خاله دختر نداشت. مازیار پسر بزرگه ی خاله بود. پسر کوچیکش هم که هنوز مجرد بود رفته بود آلمان برای درس خوندن.
بعضی روز ها هم که خاله این ها نبودن دوست مامانم بعد از ظهرها میاومد. خیلی با هم صمیمی بودن. خیلی دوست داشت خاله صداش بزنم ولی من بهش شهره خانم میگفتم.
یه دختر دبیرستانی افاده ای به اسم دیبا و یه دختر کوچولوی تپلو به اسم دینا داشت.دیبا معمولا باهاش نمیاومد ولی دینا هر دفعه بود. بچه ی بامزه ای بود ولی خب من کلا از بچه ها فراری بودم!
شب ها هم مامان بزرگم میاومد پیش مامان میخوابید.
بقیه فامیل هم برای عیادت اومده بودن. مادر بزرگ، پدر بزرگ طرف پدریم که فوت کرده بودن، عمه هم نداشتم.
دایی کاظم که به خاطر عروسی میلاد خیلی درگیر بود و وقت نمی کرد زیاد بیاد. ولی زنش، زندایی فریبا، چند باری اومده بود.
با دایی کریم هم که به کلی قهر بودیم و چند سالی بود خبری ازشون نداشتیم. دایی کامران هم که یه سال بود ازدواج کرده بود و با زنش برای زندگی به اصفهان رفته بودن، زنگ زده بود و گفته بود که حتما خودش رو میرسونه.
من هم هر وقت که میتونستم و از شر مدرسه و کارهاش خلاص میشدم این جا میاومدم.
توی این مدت علیرضا رو زیاد میدیدم. رابـ ـطه امون دوستانه بود. مثل دو تا پسر! به نظرم پسر بدی نمیاومد. حداقل اون یکی دو ساعتی رو که هر روز با اون تو همون محوطه ی سرسبز ولی دلگیر بیمارستان بودیم بدون فشار روحی میگذروندم.
به گریه کردن که کاری رو درست نمیکنه اعتقاد خاصی نداشتم ولی گریه نمیکردم. چون لوس نبودم، چون شکننده نبودم، چون دختر نبودم!
با اون همه فشار خانواده اش حال سمن بدتر هم شده بود. از اون شوک و وحشت در اومده بود و افسرده شده بود. دیگه مدرسه نمیاومد. جواب تلفن های ما رو هم نمی داد.
هنوز هم سر جام نشسته بودم. روی زمین چسبیده به دیوار جلوی اتاق مامان. تو این چند روز حال مامان بهتر نشده بود که هیچ بدتر هم شده بود.
صدای ترق توروق پاشنه ی کفش من رو به خودم آورد. جلوم رو نگاه کردم و هنگامه رو دیدم.عجیب بود که این ساعت غروب اومده بود.خاله نیم ساعت پیش رفته بود و وقت اومدن مادربزرگم بود.
مثل همیشه بود. باحجاب و مرتب. ولی مریضی مامان خیلی برای کسی حوصله نذاشته بود. دیگه خبری از آرایش هنگامه نبود.
هنگامه و شروین اومده بودن خونه ی ما تا من تنها نباشم. هه! مثلا خیر سرم داداش بزرگ داشتم.
جلو اومد و گفت:
-سلام. پاشو ساینا شروین جلوی در منتظره.
بلند شدم و گفتم:
-سلام کجا میریم؟
-خونه ی ما.
-من نمیام هنگامه.
زیر لب گفت:
-لا اله الا الله.پاشو بریم دختر، بهونه نگیر کشتی من رو تو.
-آخه من پاشم کجا بیام شما میخواید برید خونه تون؟
-میخوام تنها نباشی. مادر شوهرم داره میاد خونه مون احتمالا برای شب خونه میمونم. اگر هم بخوام بیام خیلی دیر میشه.
-کتاب دفتر هام پیشمه من امشب رو این جا می مونم.
-یه نفر میتونه بمونه.
-اشکال نداره میرم تو نمازخونه میخوابم حوصله ندارم بیام بشینم ور دست مادرشوهر وروره ی تو.
این روز ها بی حوصله تر شده بود. شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
-به من چه اصلا. تو ادمی مگه اخه؟
بعد چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
-ساینا میخوای اینجا بمونی مواظب خودت باش.دردسر درست نکنی!
پوزخندی زدم. روم رو برگردوندم و روی صندلی نشستم.
گفتم:
-نگران نباش! این کار ها در حیطه ی تخصص تیامه فقط.
کنارم نشست و پیشونیم رو بوسید.
آروم گفت:
-چی بگم والا.حالا معلوم نیست کجا هم رفته. شروین از چند تا کلانتری پرسیده خبر نداشتن.خبری شد حتما به من زنگ بزن عزیزم. خداحافظ.
گفتم:
-نگران اون نباش.حالش از من و تو خیلی بهتره الان.خداحافظ.
هنگامه بلند شد و رفت. من هم رفتم سمت نمازخونه که سر راه علیرضا رو دیدم.
جلو اومد و با لبخند گفت:
-کجا داداش گلم؟
.برعکس من همیشه شاد و خوشحال بود
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش توسط مدیر: