کامل شده رمان در خلوت خاطره ها|م . میشی(زینب میشی) کاربر انجمن نگاه دالود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

م . میشی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/04
ارسالی ها
2,751
امتیاز واکنش
31,388
امتیاز
846
محل سکونت
خوزستان
فصل ۱۰

سال ۱۳۷۷
همه توی سالن جمع بودند و من چه شاد از پله ها پایین اومدم و دفتر شعرم رو همراه با خودکاری که دستم بود روی میز گذاشتم تا به حیاط رفته و قدری تاب بازی کنم که مامان صدام کرد
_ پوپک مامان چرا لباستو عوض نکردی؟ مگه نمیدونی الان مهمونها سر میرسند و زشته با این لباس جلوشون ظاهر بشی
_ حالا؟
_ آره اشکالی داره؟
_ نه ! اما مامان من میخوام برم یه کوچولو تاب بازی کنم زود میام
اینو گفتم و منتظر جواب مامان نموندم و به طرف حیاط دویدم و روی تاب نشستم و با هر حرکت تاب سبکی خاصی توی دلم حس میکردم و مثل پری سبکبال به هوا میرفتم و لذتی فراموش نشدنی میچشیدم
در این حس و حال بودم که صدای زنگ بلند شد . اومدن مهمونها رو فراموش کردم و با شوق به طرف در رفتم و در رو باز کردم
پیمان با خانواده اش سوار بر BMW خوشرنگش پشت در بود . همین که در رو باز کردم با دسته گلی زیبا جلو اومد و گل رو به طرفم گرفت و گفت :
_ پوپک جان اومدم تا تو رو همسفر زندگیم کنم حاضری با من همسفر راه زندگی بشی؟
ذوق و شوقم غیر قابل توصیف بود . زبونم از خوشحالی بند اومده و نمیتونستم یه کلمه حرف بزنم . خیره نگاش میکردم و دسته گل رو از دستش گرفتم و بو کردم ! چه رایحه ای ! گلهایی به این خوشبویی برای من؟
با شوق به داخل ساختمون رفتم و در یه چشم بهم زدن تغییر لباس دادم تا همراه پیمان برم اما همین که در ماشین رو باز کردم تا بشینم سعید با کت و شلواری شیک از راه رسید در حالی دست دخترکی زیبا توی دستش بود و بی حرف فقط نگام میکرد
خشکم زده بود ! مات و مبهوت فقط نگاش کردم عجب تیپی ! هیچوقت اونو به این خوش تیپی ندیده بودم ! با دیدنم دخترک با خوشحالی به طرفم دوید و دامن لباسمو گرفت و با خوش زبونی و لحنی کودکانه گفت :
_ مامان ژون منو با خودت ببر منو تنها نذار
اونو بلند کرده و به آغـ*ـوش گرفتم و از خواب پریدم
نگاهی به اطرافم انداختم . کنار بسترم نگار دخترک زیبام به خواب خوشی فرو رفته و کنارش سعید غرق در رویایی خوش شب رو میگذروند
نگاهی به هر دوشون انداختم و از صمیم قلبم خدا رو شکر کردم که خوابم حقیقت نداشت و عروسکم با آرامش کنارم خوابیده بود
 
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    سال ۱۳۷۹

    بی حس و با تنی رنجور گوشه ی اتاق نشسته بود حوصله ی هیچکس رو نداشت . حتی دوقلوهای زیبا و دوست داشتیش رو که با لبی خندون چهار دست و پا از این طرف به اون طرف اتاق می رفتند . دوست داشت توی تنهایی و درد خودش غرق بشه تا غزل خداحافظی رو بخونه
    آزمایش اخیرش مشکلی رو نشون داده بود که باید توسط تیم پزشکی بررسی میشد و این گفته ی دکتری بود که آزمایش رو نشونش داده و از این مشکل خبردار شده بود .
    علت اصلی این مشکل رو خودش میدونست اما انگار دوست نداشت این فاجعه رو در خودش باور کنه ! شاید هم به نوعی از خودش خجالت می کشید که از چه اوجی به چه قعری رسیده بود ! تنها دلیل این حال خرابش رو بی دقتی و اعتماد بیش از حدش میدونست که چشم بسته به کسی اعتماد کرد که نباید میکرد ! باید هوشیار می بود تا حال چنین گرفتار نمیشد که نه پای پیش داشته باشه و نه پای پس رفتن ! حسابی تا خرخره غرق شده و راه فراری از این مصیبت نداشت ! نه اراده ای در خودش سراغ داشت و نه همت بلندی تا بتونه از این فاجعه ای که خودش با دست خودش ندونسته به سرش آورده بود ، خلاص بشه !
    حال در خود فرو رفته به روزهای از دست رفته اش فکر میکرد و روزگار خوش گذشته اش رو با یادآوری خاطراتی که بارها و بارها در ذهن مرور کرده و خسته نشده بود ؛ زنده میکرد اما افسوس که با هر بار یادآوری جز حسرت چیزی دستگیرش نمیشد ! حسرتی که با هر آه ریشه اش رو میسوزوند اما باز حاضر نبود تا از این وضع اسفناک خودش رو نجات بده بلکه میخواست بیشتر از پیش فرو رفته تا شاید بتونه حالش رو فراموش کنه و فقط و فقط به گذشته اش فکر کنه ! نه به خواهر فکر میکرد که چون شمعی با دیدنش ذره ذره آب میشد و نه به دوقلوهایی که زندگیشون به بودن او بسته و نه به ژاله که با امیدی پا به زندگی اش گذاشته بود !
    دو سال از زندگی مشترکش گذشته و هنوز این اشتراک رو نپذیرفته بود . چند سال بعد از کوچ عشق این پیوند رو پذیرفته اما به ظاهر ! چون وقتی به دل مراجعه میکرد هنوز دلش درگیر طرح های دختری بود که با شوق برگه رو جلوی چشمش میگرفت و اون رو استاد خطاب میکرد ! هنوز دلش پارچ شربتی خنک میخواست و حاضر بود با محله ای درگیر بشه اما حضور عشق رو حس کنه و سایه اش رو پا به پاش ببینه ! چه روزگاری داشت و قدرش ندونست اما حال ...
    _ داداش ... داداش بدو بیا زن داداش از حال رفت
    پری دختر کوچولوی صاحب خونه بود که همیشه به شوق دوقلوها می اومد و با اونها بازی میکرد و پیمان رو داداش صدا میزد
    پیمان بی حس و حالتر از اون بود که بتونه عصاکش کور دیگه ای بشه اما مجبور بود کاری کنه . با بیحالی بلند شد و به اورژانس زنگ زد و تا آمبولانس از راه برسه دوقلوها رو به زن صاحبخونه سپرد
    مانتویی روی لباس ژاله تنش کرد و روسری روی سرش انداخت . آمبولانس از راه رسید و با سرعت ژاله رو به بیمارستان منتقل کردند
     
    آخرین ویرایش:

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    ساک دست دوزی که با برش های دور ریختنی پارچه ها دوخته بودم رو پر از لباس کرده و ساک کوچکتری هم مخصوص لباسهای نگار گذاشتم . بعد از ماهها بعد از ناهار مسافر شهر و دیار بودم و قرار بر این بود تا چند روزی خونه ی بابا مهمون باشم و بعد از چند روز سعید به اونجا بیاد و ما رو برگردونه
    چند سالی از اون اتفاق تلخ که بر اثر کج دستی رحیمی افتاد و باعث شد تا پدر و مادر سعید ما رو با فضاحت از خونه بیرون بندازند گذشته و حالا سعید با اندک سرمایه ای که تونست جمع کنه گوشه ی خیابون بساط میکنه و به اندازه ی بخور و نمیری با رزق حلال درمیاره و روزگارمون رو گر چه خیلی سخت اما با قناعت به شب میرسونیم و هنوز مستاجر همون خونه ایم که از خونه فقط اسمش رو یدک می کشید
    خونه ای نقلی که یه اتاق و آشپزخونه ای با در و دیوار سیمان شده و سیاه و حمومی به همین شکل داشت
    با تاکسی به ترمینال رفتیم و بلیط اتوبوس گرفته و راهی شهر و دیارم شدیم . یه حس خوب تمام وجودمو گرفته بود . بعد از ماهها بوی زادگاهم به مشامم میخورد و دل توی دلم نبود تا برسیم . شوق دیدار عزیزانم حس طراوت و تازگی به من بخشیده و خنکی گوارایی به دلم میریخت و این حس باعث شده بود تا فصل گرمایی که در آن بودیم رو فراموش کنم . هر چه به دیار نزدیکتر میشدم تپش قلبم بیشتر شده و تجسم و تصورات ذهنیم از عزیزان بیش از پیش میشد ! بابا رو تصور میکردم که با دیدنم سرمو به آغـ*ـوش گرفته و به پیشونیم بـ..وسـ..ـه میزنه و مامان رو که از آشپزخونه بیرون میاد و با تعجب منو نگاه و خوشحال از دیدنم در حالیکه دستهاشو با دامن لباسش خشک میکنه به طرفم میاد و وای که چه حس خوبی داشتم ! از تصور همچین صحنه هایی لبخندی ریز بر لبم نقش بست و برای رسیدن لحظه شماری کردم !
    نگار که از یکجا نشستن خسته شده بود ؛ بهانه های کودکانه اش شروع شده و هر بار نق و نوقی راه مینداخت و من که سرمست در حس و حال خودم بودم با حوصله ای باور نکردنی بهانه اش رو رفع میکردم
    عصر بود که به مقصد رسیدیم و از اتوبوس پیاده شدیم . گوشهام از صدای غرغرش گرفته بود
    تا خونه مسیر زیادی نبود که پیاده طی کردیم و پشت در سعید زنگ رو فشرد . صدای کیه گفتن بابا و لخ لخ پاش بهترین آهنگی بود که پس از مدتها میشنیدم
    طبق تصورم بابا با دیدنم گل از گلش شکفت . با سعید دست داد که سعید خم شد تا به رسم ادب به دستش بـ..وسـ..ـه بزنه و بابا سرش رو بوسید و پیش از اونکه من پیش برم مامان رو با صدای بلند صدا زد
    _ پروین ؛ پروین بیا ببین کی اومده !
    پیش رفتم و تا سلام گفتم بابا منو به طرف خودش کشید و همونطور که گل محبتی بر گونه ام میکاشت گفت :
    _ یتیم دلت برامون تنگ نشد؟
    و سرمو به آغـ*ـوش گرفت و در پاسخش لبخندی زدم ناخودآگاه چشمم به سعید افتاد که با صورتی برافروخته و چشمهایی پر از خشم و سگرمه هایی درهم نگام میکرد و ...
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    قسم میخورم از خوشحالی دیدار با مامان هیچ نفهمیدم و از بس نگران حال دگرگون سعید بودم که مبادا با این عصبانیت ناگهانی باز به روحیه اش فشار بیاد و راهی بیمارستان بشه ؛ حال خوشم خراب شده و فراموش کرده بودم که داداش پیام هم در این چند سالی که گذشته ازدواج کرده و زندگی مشترکی رو با شیوا همون دوست قدیمی ام شروع کرده و از حواس پرتی که داشتم و میخواستم از اون حال خارج بشم مدام سراغ داداش رو میگرفتم که مامان با تعجب گفت :
    _ چه خبرته دختر ! قرص داداش خوردی؟ چند دفعه میپرسی و من جوابتو میدم معلومه حواست کجاست؟
    پیام خونه ی خودشونه تماس گرفتم و به شیوا گفتم که تو اومدی و دعوتشون کردم گفت به محضی که پیام بیاد راه می افتند
    بابا نگار و پیش خودش نشونده بود و نگار هم با ناز و ادا براش شیرین زبونی میکرد
    مامان همونطور که به طرف آشپزخونه میرفت گفت :
    _ مامان برید لباس راحتی بپوشید تا خستگی درکنید
    سعید از خدا خواسته ساک رو برداشت و با گفتن بااجازه به طرف اتاق رفت و با نیم نگاهی با همون صورت درهم به طرفم گفت :
    _ پوپک یه لحظه بیا لباس منو بده
    میدونستم لباس خواستنش بهانه است و با نگرانی به دنبالش رفتم همین که پا توی اتاق گذاشتیم با عصبانیت به طرفم برگشت و در حالیکه سعی داشت صداش رو کنترل کنه گفت :
    _ ببین پوپک من روی خونواده و ناموسم تعصبی و حساسم و اینو برای اولین بار و آخرین بار بهت میگم من خوشم نمیاد بابات دست بهت بزنه و خودشو بهت بچسبونه و بوست میکنه حتما داداشت هم که اومد میخوای بپری تو بغلشو همین صحنه رو تکرار کنی نه؟
    هر لحظه صورتش قرمز و قرمزتر میشد و من سر تا پا وحشت شده و باز همون لرز قدیمی به سراغم اومد و دست و پام از ترس میلرزید و با چشمهایی که از تعجب از حدقه درومده بودند نگاش میکردم و به سختی تا تونستم زبونمو بچرخونم و بگم :
    _ یعنی چی سعید؟ منظورت چیه؟ آخه اینا که تو میگی خونواده ی منن چطور به بابام بگم به دخترت دست نزن؟ چطور از راه دور به داداشم سلام کنم؟ آخه چه بهانه ای براشون بیارم؟ مگه همچین چیزی ممکنه؟
    _ من این حرفها سرم نمیشه اگه میخوای چند روز اینجا بمونی و ببینیشون هر چی میگم باید گوش کنی وگرنه با خودم برگرد نمیخواد بمونی !
    من که دیدم اگه بیشتر از این ادامه بدم ممکنه صدامون بیرون بره و کسی صدامون رو بشنوه و از همه مهمتر ممکنه حالش بد بشه و رازش از پرده بیرون بیفته و راهی بیمارستان بشه ؛ با اون همه درد کوتاه اومدم و ساکت شدم
    چشمامو رو هم گذاشتم و باز و بسته کرده و بغضم رو قورت دادم و گفتم :
    _ باشه هر چی تو بگی خیالت راحت باشه کاری رو که تو دوست نداری انجام نمیدم و به زور لبخندی تلخ روی لبم نشوندم
    با تردید نگاهی بهم انداخت و مکثی کرد . وقتی جز لبخند چیزی ندید انگار خیالش راحت شد نفسی عمیق کشید و کم کم رنگ صورتش به حالت عادی برگشت و لباسشو تنش کرد و از اتاق بیرون رفت
    من موندم و دنیایی از درد ! دنیایی از تردید ! دنیایی از چه کنم ! نمیدونم یه تعویض لباسم چقدر طول کشید که صدای شاد و خوشحال شیوا توی سالن پیچید که قربون و صدقه نگار میرفت
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    از وقتی شایعه ی تشکیل تیم پزشکی رو پخش کرده بود چند روزی اطرافیان دلشون به حالش رحم اومده و هواشو داشتند اما وقتی اصل ماجرا لو رفت و پرده از کارش برداشته شد ؛ کارش زار شد و خونواده و حتی تمام فامیل طردش کردند . زندگیش زیر و رو شد و با اعتیادی که مهران از خدا بی خبر ذره ذره به وجودش ریخت تمام زندگیش رو باخت و روزگارش سیاه شد . حتی زمانی که کار تولیدی رو رها کرد و مادرش بر اثر بی کفایتی که این اواخر از خودش نشون داد ؛ چوب حراج به تولیدی زد و سهم الارثش رو پرداخت کرد تمام سهم الارث رو کم کم دود کرد و علناً به روزگار سیاه نشست .
    حال با بیکاری که گریبانگیرش شده و بیماری اخیر ژاله که مدام احتیاج به بیمارستان و دارو پیدا میکرد ؛ گرفتار شده و علاجی برای گرفتاری اش نمی یافت . نه جرات داشت دل از مواد لعنتی بکَند و به زندگی اش برسد و نه درمانی برای درد بی درمانش داشت !
    خانواده ی ژاله هم از کمک به اونها خسته شده و به وضوح اعلام کردند که دیگه هیچ نوع کمکی به اونها نمیکنند و اگه کمکی باشه فقط و فقط به دختر خودشون میکنند و خرج بیمارستانش رو میدن . دکتر به ژاله گفته بود که بر اثر سرماخوردگی های مکرر گوشش عفونت کرده و کم کم این عفونت به سرش رسیده و می بایست مدتی تحت درمان باشه تا درمانش کامل شده و رفع بیماری بشه اما همین هم هزینه بردار بود و از سیتی اسکن گرفته تا داروهای پیش پا افتاده ی معمولی همه و همه پول میخواستند و هیچ رایگانی در این زمینه نبود حال بماند که خود پیمان با حال آشفته و داغونی که داشت توان کار کردن نداشت و به خوردن نون مفت عادت کرده بود
    زندگی اش کن فیکون شده و از اوج عزت به قعر ذلت و خواری سقوط کرده بود .
    گاهی با خودش فکر میکرد چه شد که سر از اینجا درآورد؟ اما خسته از فکر کردن به این موضوع بود و ترجیح میداد در هپروت خودش سیر کند تا به این موضوع فکر کند
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    کم کم به اخلاق و رفتار سعید پی میبردم و این برام دردناک بود وقتی بخاطر حالش می بایست رعایت خیلی چیزها رو میکردم و خیلی حرفهای معمولی رو نباید به زبون می آوردم
    و دردناکتر این بود که فهمیدم هیچوقت مثل زنهای دیگه نمیشه رفتار کنم و هر رفتار غیر از خواسته ی اون ممکن بود باعث بهم ریختگی حالش بشه و باز بستری شدن در کنار دیوانه هایی زنجیری که دیدنشون هم حال آدمهای سالم رو بد میکرد چه برسه به آدم غیر نرمالی چون سعید که گر چه وخیمی حالش اندک و زیاد نبود اما اگر رعایت نمیشد چه بسا وخیم تر از این هم میشد . مامانش میگفت بر اثر تصادف همچین مشکلی براش پیش اومده و حال بر اثر اتفاقات پیش اومده اندکی بدتر شده بود .
    درسته خیلی ناراحت شده بودم و واقعا درک همچین مسئله ای برام سخت و غیر قابل قبول بود اما سعی کردم حتی المقدور بخودم مسلط باشم و تا در کنار خونواده ام هستم ناراحتیم رو بروز ندم مبادا کسی از دردم خبردار بشه !
    بغضمو فرو دادم و تلاش خودم رو کردم تا به طور موقت هم که شده اتفاق پیش اومده رو ندید بگیرم شاید فراموشم بشه
    فکری به سرعت برق از سرم گذشت و سریع عملیش کردم ! از اتاق که بیرون اومدم نگار رو از بغـ*ـل شیوا گرفتم و خودم شیوا رو تنگ به قسمت آزاد آغوشم فشردم و رو به داداش از دور سلام کرده و با شوخی گفتم :
    _ تا زن داداش شیوا هست نوبت تو نمیشه داداش بیخودی منتظرم نمون چون من شیوا رو ول نمیکنم !
    با اینکار هم به سعید نشون میدادم برای حرفش ارزش قائلم و هم خیالش رو راحت میکردم و از همه مهمتر وانمود میکردم ناراحت نشدم شاید این شادی باور خودم هم میشد
    بعد به بهانه ی شستن دست نگار به طرف آشپزخونه رفتم تا جو از سیکل احوالپرسی بیرون بیاد
    باید حواسم رو بیشتر جمع میکردم تا کاری نکنم که خشم سعید رو به دنبال داشته باشه ! حداقل تا فردا صبح زود که سعید برمیگشت ؛ احتیاط رو لازم میدونستم
    دور سفره نشسته بودیم که پیام گفت :
    _ راستی مامان چند وقت پیش پیمان باز ژاله رو آورده بود بیمارستان وضعش جالب نبود نه وضع خودش نه زنش ! ژاله عفونت به سرش زده و باید مدام تحت مراقبت باشه
    اسم پیمان تپش قلبمو بالا برد یعنی چی شده بود؟
    به زور لقمه ی توی دهنمو قورت دادم و چهاردنگ حواسمو به داداش دادم تا باقی حرفشو متوجه بشم
    مامان ادامه ی حرف پیام رو گرفت و گفت :
    _ بیچاره پیمان ! با اون وضعی که خودش داره دیگه بیماری ژاله قوز بالا قوزه براش ! خبرشو از طریق بنفشه دارم
    بنفشه میگفت کلا همه ی فامیل طردش کردن آخه چند وقت پیش که جشن پسر عمو جلال بود ؛ یادته که؟ گردنبند یکی از مهمونها گم میشه و میگن پیمان برداشته آخه اونم دعوت بوده و این اولین جشنی بوده که بعد از اعتیادش میره و میگن گردنبند و بـرده تا خرج موادش کنه
    بابا نوچی بلندی گفت و با ناراحتی و چشمی دریده به مامان گفت :
    _ لااله الاالله ! پروین غذاتو بخور ! این غیبتها و حرفهای خاله زنک چیه؟
    مامان که انتظار این حرفو از بابا نداشت با دلخوری و لبی آویزون گفت :
    _ خب منم شنیدم از خودم که نمیگم !
    _ مگه آدم هر چیو شنید به زبون میاره؟ مردم هزار حرف میزنن تو باید تکرار کنی؟
    مامان با ناراحتی به خوردن ادامه داد و ساکت شد
    چی میشنیدم خدا؟!!! مگه ممکن بود؟ آخه چند خبر بد یهویی؟؟؟ دل بیچاره ی من مگه چقدر تحمل داشت؟ دنیا توی سرم آوار شد ! غذا به دهنم تلخ بود تبدیل به زهرم شد ! اون از رفتار سعید اینم از خبر پیمان غذا از گلوم پایین نرفت و با گفتن دستت درد نکنه مامان خیلی خوشمزه بود از جام بلند شدم و ظرفهای جلومو توی آشپزخونه بردم دلم آتیش بود و کاش جای خلوتی بود تا دو قطره اشک بریزم چقدر احتیاج به جای دنج داشتم تا در این درد خون گریه کنم
    آه پس اونم همچین خوشبخت نبود و حسابی گرفتار شده بود !
    سفره جمع شد و مشغول شستن ظرفها بودیم که صدای زنگ منو از دنیای پر از اندوهم بیرون کشید و مهمونی دیگه به جمع اضافه شد
    عموی شیوا فرزاد به همراه نامزدش ...
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    او اگر بود سر به راه بودم و دلگرم به عشق
    نه چنان آهوی تیزپا گریزان ز نفس باشم و محروم ز عشق
    زینب میشی

    گویند گلیم بخت کسی را که سیه بافتند به آب زمزم و کوثر نتوان کرد سپید !
    مگه سیاهی همین نبود؟ اگه این نبود پس سیاه بخت به که میگفتند؟
    فرزاد با نامزدش وارد شد و با دیدنم نیشش تا بناگوش باز شد و برقی خاص توی چشمهاش دیده میشد که بنابر تصادفی غیر ارادی همزمان با احوالپرسی من شد و اینطور به نظر میرسید که اون برق بخاطر دیدن من توی چشماش افتاده هنوز احوالپرسی درستی با مهمونها نکرده بودم که این از نظر بدبین و حساس سعید دور نماند و بلافاصله اخمهاش درهم گره خورد و سگرمه هاش توهم رفت
    با احوالپرسی سردی که با فرزاد کرد به اتاق مجاور رفت و منو کنج اتاق طلبید . ای داد که باز تکرار ماجرا و همون بحث !
    بخاطر خبری که از پیمان شنیده بودم حسابی درهم و آشفته بودم فقط منتظر تلنگری بودم که سعید با رفتارش بهم بزنه
    بر خلاف انتظارم و سگرمه های درهمش با لحنی آروم گفت :
    _ میدونم احتیاج به هیچ توضیحی نداری و خودت خانم تمومی هستی و نیازی نیست من چیزی رو یادت بدم اما خواهش میکنم دَمپَره این پسره ی مزخرف نگرد فرزاد و میگم !
    دیگه داشت اون روی سگم بالا می اومد اخمهام توهم رفت که مهلت نداد و همانند طوفانی که یکدفعه بپا میشه با لحنی زننده ادامه داد :
    _ چیه؟ نکنه ناراحت شدی به عشق قدیمی سرکار توهین کردم؟ خیال کردی نمیدونم چه ماجراهایی با هم داشتید و چقدر سـ*ـینه چاک هم بودید؟
    حسابی جا خورده بودم و از ناراحتی و تعجب صدام توی گلو خفه شده بود یعنی امشب چه بلایی سرش اومده بود؟ نکنه داروهاشو فراموش کرده و نخورده که اینقدر روی اعصابم رژه میرفت!!!
    چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیده و زیر لب صلواتی فرستادم تا بتونم به خودم مسلط بشم سعی کردم باز خونسردیمو حفظ کنم و حتی المقدور با حالتی عادی حرف بزنم
    _ سعید جان قرصاتو خوردی؟
    _ هان؟!!! چیه؟ نکنه فکر میکنی دیوونه شدم آره؟ آره؟ دِ بگو آره؟
    ای خدا کمک کن خودت به فریادم برس ! حالا چطور آرومش کنم؟ باز عصبی شده و از تنش تمام تنش به لرزه افتاده و صورتش از خشم قرمز شده و رگهایی از پیشونیش بدجور خودنمایی میکرد و صداش هر لحظه در حال اوج گرفتن بود که دستمو با عجله اما به آرومی جلوی دهنش گرفتم انگار خدا صدامو شنیده و به برکت صلواتش آتیش درونم رو به افول بـرده چرا که با خونسردی غیر قابل تصوری که در خودم سراغ نداشتم گفتم :
    _ نه سعید جان این چه حرفیه؟ کی میگه تو دیوونه ای؟ آروم باش قربونت برم من که چیزی نگفتم اگه دوست نداری و خوشت نمیاد من همین جا با نگار بازی میکنم تا اینها برن بعد از اتاق بیرون میام
    هان چطوره خوبه؟
    قدری بی حرکت نگام کرد و انگار حرفهامو توی ذهنش حلاجی میکرد و باز پرسیدم :
    _ چی میگی خوبه؟
    لبخند رضایت آمیزی روی لبش نقش بست . پیشونیم رو بوسید و با لبی خندون به طرف سالن رفت .
    عجب گرفتار شده بودم ! چه غلطی کردم اومدم کاش هیچوقت به این مهمونی نیومده بودم !
    رختخوابی پهن کردم و همونجا توی اتاق در بسته موندم و دخترکم رو به آغـ*ـوش گرفتم و طفلکم تا به آغوشم چسبید خوابش برد و من هم پتو رو روی سرم کشیدم تا هر کی اومد فکر کنه خسته بوده و از خستگی خوابیدم اما دلم آشوبتر از این حرفها بود که خواب به چشمم بیاد . اشک امون از چشمم بریده بود آخه مگه طاقت من چقدر بود؟ من که آدم سنگی نبودم؟ چرا اینطوری شد؟ چرا باید از عشق جدا می افتادم و این روزگارم میشد؟ آه عشق ! آه عشق عزیزم !!! چی شد که تو اونجا فنا شدی و من اینجا!!! به کدامین گـ ـناه؟؟؟
    بقدری اشک ریختم و ریختم که نفهمیدم در چه موقعیتی هستم و کجام؟
    این اومدن فایده ای نداشت اگه میخواستم حساسیتهاش تموم بشه باید فردا صبح با خودش برمیگشتم آره این بهترین راه بود
    صبح با صدای تق و توق ظرفها بیدار شدم و به محض بیدار شدن با یادداشت سعید روبرو شدم
    _ عزیزم من رفتم مواظب خودت و بچه باش
    دوستدار تو سعید
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    یادداشت به دست به طرف آشپزخونه رفتم که مامان طبق معمول اونجا سرگرم کار بود
    _ سلام مامان چرا صبح صدام نکردید که سعید میخواست بره؟
    _ سلام به روی ماهت دخترم صبح بخیر
    _ صبح بخیر
    _ سعید نذاشت مامان ! گفت خانم گلم خسته است بذار استراحت کنه
    _ آه سردی از سـ*ـینه بیرون دادم و همونطور که به طرف روشویی میرفتم زیر لب زمزمه کردم خانم گلم ...هه
    باز به سالن برگشتم و همونطور که صورتمو با حوله خشک میکردم مامان گفت :
    _ پوپک مادر دیشب اومدم بهت بگم فریبا نامزد فرزاد میخواد ببیندت خواب بودی
    _ آره مامان خیلی تو راه خسته شدم برای همین زود خوابم برد
    _ بیچاره آقا فرزاد اومده بود خونوادگی همه رو دعوت کرد باغ و گفت از طرف ستادشونه ظاهرا شیرینی ترفی گرفتنشونه حالا قراره فردا همگی بریم
    به به ! همینو فقط کم داشتم تا بعد به گوش سعید برسه و واویلا ...
    _ نه مامان من نمیام شما برید من خونه راحت ترم
    _ وا؟ یعنی چی خونه راحت ترم؟
    _ خب چطور بگم چون سعید نیست تنهایی گردش رفتن به دلم نمیشینه
    _ خب میخوای به اونم بگیم بیاد
    _ نه بابا ! بیچاره کار داشت که رفت اگه میشد که میموند
    _ خب نمیشه مادر اگه تو نیای منم نمیرم اصلا زنگ میزنم و کنسلش میکنم و میگم مهمون دارم ما نمیایم
    پوفی از سر ناچاری کشیدم و زیر لب غریدم انگار همه چی اینجا زوریه و بلندتر گفتم :
    _ باشه میام
    دل و دماغ شادی کردن و خندیدن و دل خوش نداشتم و دوست داشتم فقط یه جای دنج و خلوت باشه و ساعتها نشسته و فقط اشک بریزم وقتی یاد رفتار سعید می افتادم از خودم بیزار میشدم که زن شدم و وقتی یاد سیاه بختی پیمان می افتادم دلم سنگین و چشمام پر از اشک میشد
    کی میگفت سیاه بختی مخصوص دخترهاست و پسرها بختشون نمیسوزه؟ کی میگفت فقط دخترها پیشونی بلندند و خوشبخت میشن و پسرها نه؟
    آه باز مغزم شروع به هجویات کرده بود و من بی اراده به حرفهاش گوش میکردم
    به چشم برهم زدنی روز تموم شد و فرداش از راه رسید
    قرار بود هر خونواده ای ناهار خودش رو همراهش بیاره و مامان ناهار درست کرده و پیام رو دعوت کرده بود . پونه هم که طبق معمول شهرستان بود و از این برنامه ها به دور
    وسایل جمع شد و حتی توپ و طناب هم بابا برای تفریح جوونها آماده کرده بود
    قرار بود همه ی خونواده ها دور میدون شهر جمع بشن تا از اونجا همه با هم حرکت کنیم و راهنما کسی نبود جز فرزاد
    پس از ساعتی که از قرار گذشت همه جمع شدند و پنج ماشین مملو از سرنشین بودیم که شاید تعداد از چهل نفر هم میگذشت . همه با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم حرکت کردیم
    راه زیاد طولانی نبود اما از فرعی هایی روستایی میگذشت که احشام زیادی توی راه به چشم میخورد و نگار همین که از خواب بیدار شد از شوق یکریز حرف میزد و با دیدن هر حیوون انگشت به طرفش کشیده و اسمش و غذای اونو می پرسید و من با حوصله جوابشو میدادم
    سرانجام به مقصد رسیدیم
    حصاری بزرگ و طولانی که بخاطر بزرگیش فقط دیوار جلوی باغ پیدا بود و تا چشم کار میکرد از کناره هاش دیوار بود و دیوار
    اما شاخه های از درختان متفاوت سر از بالای دیوار بیرون کشیده و نظاره گر جاده ی خاکی شده بودند
    سر در باغ تابلویی بزرگ زده و نوشته بود : تاکستان شهید ....
    فرزاد از ماشین پیاده و با تلفن همراهش که چند سالی بیشتر نبود به بازار اومده بود و خدا تومن قیمت داشت شماره ای رو گرفت و پس از چند دقیقه درب بزرگ باغ باز شد
    ماشین ها یکی یکی وارد میشدند و اونچه مقابل چشم بود دیدنی بود
    باغی بزرگ و پهناور و سراسر درختها و بوته هایی از انگور و توت فرنگی و درختان سر به فلک کشیده ی دیگر
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    تاکستان به قدری بزرگ بود که سر و تهی به آن پیدا نبود . هزاران هکتار وسعت داشت . دور تا دور زمین های کرت بندی شده ی مرتب و منظم اتاقک هایی سیمانی بدون در قرار داشت تا خانواده ها جایی برای نشستن داشته باشند و روبروی هر اتاقک منقل هایی سنگی ساخته بودند تا اگر غذای کسی کباب و یا جوجه بود به زحمت نیفتاده و به راحتی بتونند از اون استفاده کنند .
    فرزاد پیش تر از همه رفت و اتاقکی رو انتخاب کرد و چون راهنمایی پیاده شد و یکی یکی ماشین ها رو هدایت کرده و هر کدوم رو به قسمتی میخوند تا ماشین رو پارک کرده و اتراق کنند و با اینکار میخواست خودی نشون بده و بگه من اینجا همه کاره ام !
    هر دو خونواده توی یه اتاقک می نشستند تا مدعوین دیگه ای هم که از طرف همکاران دیگه ی فرزاد دعوت شده بودند جایی برای نشستن داشته باشند . سریع همه جاگیر شده و وسائلها از ماشین ها خارج شدند و هر که ناهارش رو از قبل نیمه آماده کرده روی پیک نیک گذاشت که تا ظهر آماده بشه و صرف کنه
    هر کی به کاری مشغول شد و کارها که انجام گرفتند جوانترها به فکر تفریح و گردش توی باغ افتادند . بابا هم طناب و توپ رو به پیام داد و گفت :
    _ بگیر پیام این طنابو ببر و از درخت بالا برو و برای دخترها تابی ببند تا دخترها هم بازی کنند اگه هم نمیتونی خودم از درخت بالا برم !
    _ نه بابا بدید می بندم
    شیوا دستاشو بهم کوبید و گفت :
    _ آخ بابا قربونتون برم که فکر ما رو هم کردید
    بابا نگاهی بهش کرد و سری تکون داد و خندید
    شیوا با سرعت به طرفم اومد و دستمو گرفت و به دنبال پیام کشوند و گفت : جانمی جان پوپی بدو بیا تاب بازی اونم توی فضای آزاد و دار و درخت !
    همونطور که به دنبالش کشیده میشم گفتم : شیوا ؛ نگار !
    _ ولش پوپی داره با بچه ها بازی میکنه
    و خودش با صدای بلندتری رو به مامان ادامه داد :
    _ مامان مواظب نگار باش من پوپک و با خودم بردم
    _ باشه مامان شما برید خوش باشید
    بی اراده دنبال شیوا کشیده میشدم و هر چه جلوتر میرفتیم شکل و شمایل باغ عوض میشد
    خونواده های زیادی برای تفریح اومده بودند و هر کی کاری انجام میداد و در یکی از اتاقک ها تعدادی جوان با ضرب و تیمپو میزدند و چند دختر بدون روسری و شلوار و پیرهنی چسبون میر قصیدند و انگار نه انگار غریبه هایی در رفت و آمد بود
    خوشه های انگور زرد و سیاه از درخت آویزون به باغ جلوی خاصی بخشیده بود همونطور که جلو میرفتیم به جوی آبی زیبا و زلال رسیدیم که مردان کنارش ظرف می شستند چرا که روز ؛ روز تعطیلی و استراحت بانوان بود و در سمت راست جوی آب اسبی سپید از نژاد عرب به چشم میخورد با دیدنش به یاد پیمان و باغ پرتقال افتادم
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    تو شبیه گریه هامی
    وقتی از حال تو میگم
    تو شکسته بودی وقتی
    من به تو رسیده بودم
    تو شبیه مرگ بارون
    توی هر کوچه خیابون
    تو شبیه فصل پاییز
    وقتی از تو گفته بودم
    زینب میشی
    با دیدن اسب سفید به طرفش رفتم و دست نوازشگری به سر و صورتش کشیدم
    شیوا که شاهد کارم بود چهره ای ترش کرد و با حالت چندش آوری گفت :
    اَه پوپک دستات بو میگیره بیا بریم
    _ نه تو برو منم به دنبالتون میام مگه کنار اون درخت بزرگ کُنار نمیرید؟
    _ چرا فکر کنم چون پیام داره بهش میرسه و اون از همه درختها بزرگتر و مناسب تره برای بازی کردن
    _ باشه برو منم میام
    شیوا که رفت خیره به چشمهای اسب نگاه کردم با هر نوازشم چشمهاشو باز و بسته میکرد و مگس هایی اذیتش میکردند
    اسب رو نوازش میکردم و بی اختیار بیاد پیمان اشک میریختم و با خودم حرف میزدم
    حتم دارم که اگه حالا پیمان بود باغ رو زیر و رو میکرد تا صاحب اسبو پیدا کنه و اجازه ی سوار شدن ازش بگیره تا آرزویی رو که توی باغ قبلی به زبون آوردم رو برآورده کنه
    آه ... آه پیمان ! عشق من الان کجایی و چیکار میکنی؟
    هر دو دستمو روی کمر اسب گذاشته و سرمو خم کرده و ناله سر داده بودم
    چقدر اینجا جات خالیه آه عزیزم ! چه بلایی سر خودت آوردی چرا؟ آخه چرا؟ فکر دل عاشق و پریشون منو نکردی؟ نگفتی شاید من هنوزم دوستت دارم و نمیتونم فراموشت کنم؟
    دلم چنان از درد پر بود که اگه ساعتها گریه میکردم باز خالی نمیشدم ! چقدر به تنهایی احتیاج داشتم تا بتونم به زندگیم فکر کنم ! چی شد که سر از خونه ی سعید درآوردم و این شد زندگی من؟! سعید شوهر بدی نبود و حساسیت های بیجاش مربوط به بیماری میشد که گریبانگیرش بود اما من باید چیکار میکردم که درست باشه؟ یه لحظه یاد حرف درگوشی مادرش افتادم که به مامان زده بود . آخه به مامان چی گفت؟ که همون عامل اصلی این روزم بود ! چرا هنوز برام مثل یه راز باقی مونده بود؟
    آخه چرا؟ هق هقم بلندتر شده بود که با صدای شیهه ی کوتاه اسب به خود و موقعیتم برگشتم . موقعیتم رو فراموش کرده بودم . سر بلند کردم و اشک از چهره پاک کردم که صدایی از پشت سرم گفت :
    _ از کی تا حالا حیوونها تکیه گاهن؟
    سر برگردوندم فرزاد با فریبا لبخند به لب و دست در دست هم به طرفم می اومدند
    فریبا با عشـ*ـوه ای که به صداش ریخت گفت : پوپک خانم ما میریم تاب بازی شما هم بیایید
    _ شما برید منم میام
    با رفتن اونها به طرف جوی آب رفتم و چند مشت آب به صورتم زدم و آهسته آهسته به طرف درخت بزرگ راه افتادم
    چرا نمیذاشتن تنها باشم و خلوتم رو بهم میریختن؟
    وقتی به اونجا رسیدم شیوا در حال ماساژ دادن شونه های فریبا بود و ظاهرا سرگیجه گرفته و اثری از داداش پیام نبود . فریبا با سستی رو به فرزاد گفت :
    _ فرزاد منو برگردون پیش بابا و مامان حالم خوش نیست
    فرزاد رو به شیوا گفت :
    _ شیوا تو فریبا رو ببر مافوقم زنگ زده باید برم گلخونه ی باغ منتظرمه
    اینو گفت و با عجله رفت
    شیوا با بی میلی پذیرفت و رو به من گفت :
    _ پوپک بیا سوار تاب شو تا من برگردم از اینجا نری زود میام
    همه رفتند و من تنها پای درخت موندم
    اون قسمت از باغ غرق سکوت بود چون از همه فاصله داشت و جایی دنج برای من محسوب میشد
    روی تاب نشستم و آهسته اونو به حرکت درآوردم و هجوم خاطرات به سراغم اومد خاطرات دوران تجرد که هر حرکت تاب لذتی وافر بهم می بخشید و رنگ غم هم به سراغم نمی اومد
    نمیدونم چقدر از تنهاییم گذشت که با حرکت تند تاب به هوا رفتم و اگه به موقع دستمو به تاب محکم نمیکردم از اون به زمین پرت میشدم هر لحظه حرکت تاب بیشتر میشد و اونی که هلم میداد حرف نمیزد و من هم نه میشد پشت سرمو نگاه کنم و نه میشد از تاب پایین بپرم
    عصبی شده بودم و با عصبانیت داد زدم :
    _ تو کی هستی؟
    _ ...
    _ گفتم تو کی هستی؟
    _ ...
    عصبی تر شده و گفتم :
    _ آخه مگه دیوونه ای روانی؟؟؟؟ این چه کاریه میکنی؟؟؟ تو کی هستی؟؟؟
    که صدای خنده اش به هوا رفت
    _ هوووو حالا چه خبره هی میگی تو کی هستی ؟؟؟ آخه اینطوری که تو تاب میخوری لذتی نداره باید با هر حرکت به هوا بری تا مزه بده
    این اینجا چه میکرد؟ برای چی برگشته بود؟ نکنه توی این خلوت بلایی سرم بیاره؟ ای خدا عجب گرفتار شده بودم؟ چرا هر چی به تور من میخورد خل و چل و دیوونه بودند؟
    چشمهامو بسته بودم و دستمو محکم تر گرفتم . اون مثل بچه ها می خندید و ذوق میکرد و من تمام تنم از ترس عرق کرده بود که صدای شیوا منو از اون حالت نجات داد
    _ اِ عمو تو اینجایی؟ بابام دنبالت میگشت
    کم کم از سرعت تاب کم شد و تونستم پیاده بشم و قید تاب رو زدم فرزاد با حرف شیوا رفت و شیوا به طرفم اومد
    _ حالت خوبه پوپک؟ اتفاقی که برات نیفتاد عمو که اذیتت نکرد؟ حرف بزن پوپک !
    با آهی که از سـ*ـینه بیرون دادم به آرومی گفتم نه اما من تاب نمیخوام من برمیگردم حتما نگار تا حالا بهانه امو گرفته و از همون راهی که اومدم برمیگشتم که شیوا داد زد :
    _ صبر کن دیوونه منم میام
    گردش امروز چه تلخ بود بی او ! بی عشق و بی سعیدی که زندگی من نام گرفته بود !
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا