فصل ۱۰
سال ۱۳۷۷
همه توی سالن جمع بودند و من چه شاد از پله ها پایین اومدم و دفتر شعرم رو همراه با خودکاری که دستم بود روی میز گذاشتم تا به حیاط رفته و قدری تاب بازی کنم که مامان صدام کرد
_ پوپک مامان چرا لباستو عوض نکردی؟ مگه نمیدونی الان مهمونها سر میرسند و زشته با این لباس جلوشون ظاهر بشی
_ حالا؟
_ آره اشکالی داره؟
_ نه ! اما مامان من میخوام برم یه کوچولو تاب بازی کنم زود میام
اینو گفتم و منتظر جواب مامان نموندم و به طرف حیاط دویدم و روی تاب نشستم و با هر حرکت تاب سبکی خاصی توی دلم حس میکردم و مثل پری سبکبال به هوا میرفتم و لذتی فراموش نشدنی میچشیدم
در این حس و حال بودم که صدای زنگ بلند شد . اومدن مهمونها رو فراموش کردم و با شوق به طرف در رفتم و در رو باز کردم
پیمان با خانواده اش سوار بر BMW خوشرنگش پشت در بود . همین که در رو باز کردم با دسته گلی زیبا جلو اومد و گل رو به طرفم گرفت و گفت :
_ پوپک جان اومدم تا تو رو همسفر زندگیم کنم حاضری با من همسفر راه زندگی بشی؟
ذوق و شوقم غیر قابل توصیف بود . زبونم از خوشحالی بند اومده و نمیتونستم یه کلمه حرف بزنم . خیره نگاش میکردم و دسته گل رو از دستش گرفتم و بو کردم ! چه رایحه ای ! گلهایی به این خوشبویی برای من؟
با شوق به داخل ساختمون رفتم و در یه چشم بهم زدن تغییر لباس دادم تا همراه پیمان برم اما همین که در ماشین رو باز کردم تا بشینم سعید با کت و شلواری شیک از راه رسید در حالی دست دخترکی زیبا توی دستش بود و بی حرف فقط نگام میکرد
خشکم زده بود ! مات و مبهوت فقط نگاش کردم عجب تیپی ! هیچوقت اونو به این خوش تیپی ندیده بودم ! با دیدنم دخترک با خوشحالی به طرفم دوید و دامن لباسمو گرفت و با خوش زبونی و لحنی کودکانه گفت :
_ مامان ژون منو با خودت ببر منو تنها نذار
اونو بلند کرده و به آغـ*ـوش گرفتم و از خواب پریدم
نگاهی به اطرافم انداختم . کنار بسترم نگار دخترک زیبام به خواب خوشی فرو رفته و کنارش سعید غرق در رویایی خوش شب رو میگذروند
نگاهی به هر دوشون انداختم و از صمیم قلبم خدا رو شکر کردم که خوابم حقیقت نداشت و عروسکم با آرامش کنارم خوابیده بود
سال ۱۳۷۷
همه توی سالن جمع بودند و من چه شاد از پله ها پایین اومدم و دفتر شعرم رو همراه با خودکاری که دستم بود روی میز گذاشتم تا به حیاط رفته و قدری تاب بازی کنم که مامان صدام کرد
_ پوپک مامان چرا لباستو عوض نکردی؟ مگه نمیدونی الان مهمونها سر میرسند و زشته با این لباس جلوشون ظاهر بشی
_ حالا؟
_ آره اشکالی داره؟
_ نه ! اما مامان من میخوام برم یه کوچولو تاب بازی کنم زود میام
اینو گفتم و منتظر جواب مامان نموندم و به طرف حیاط دویدم و روی تاب نشستم و با هر حرکت تاب سبکی خاصی توی دلم حس میکردم و مثل پری سبکبال به هوا میرفتم و لذتی فراموش نشدنی میچشیدم
در این حس و حال بودم که صدای زنگ بلند شد . اومدن مهمونها رو فراموش کردم و با شوق به طرف در رفتم و در رو باز کردم
پیمان با خانواده اش سوار بر BMW خوشرنگش پشت در بود . همین که در رو باز کردم با دسته گلی زیبا جلو اومد و گل رو به طرفم گرفت و گفت :
_ پوپک جان اومدم تا تو رو همسفر زندگیم کنم حاضری با من همسفر راه زندگی بشی؟
ذوق و شوقم غیر قابل توصیف بود . زبونم از خوشحالی بند اومده و نمیتونستم یه کلمه حرف بزنم . خیره نگاش میکردم و دسته گل رو از دستش گرفتم و بو کردم ! چه رایحه ای ! گلهایی به این خوشبویی برای من؟
با شوق به داخل ساختمون رفتم و در یه چشم بهم زدن تغییر لباس دادم تا همراه پیمان برم اما همین که در ماشین رو باز کردم تا بشینم سعید با کت و شلواری شیک از راه رسید در حالی دست دخترکی زیبا توی دستش بود و بی حرف فقط نگام میکرد
خشکم زده بود ! مات و مبهوت فقط نگاش کردم عجب تیپی ! هیچوقت اونو به این خوش تیپی ندیده بودم ! با دیدنم دخترک با خوشحالی به طرفم دوید و دامن لباسمو گرفت و با خوش زبونی و لحنی کودکانه گفت :
_ مامان ژون منو با خودت ببر منو تنها نذار
اونو بلند کرده و به آغـ*ـوش گرفتم و از خواب پریدم
نگاهی به اطرافم انداختم . کنار بسترم نگار دخترک زیبام به خواب خوشی فرو رفته و کنارش سعید غرق در رویایی خوش شب رو میگذروند
نگاهی به هر دوشون انداختم و از صمیم قلبم خدا رو شکر کردم که خوابم حقیقت نداشت و عروسکم با آرامش کنارم خوابیده بود