کامل شده رمان ای عشق | ع ر محبوب نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ع ر محبوب نیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/03
ارسالی ها
364
امتیاز واکنش
5,375
امتیاز
441
سن
60
محل سکونت
رشت
نام کاربری نویسنده:ع ر محبوب نیا کاربر انجمن نگاه دانلود
نام رمان: ای عشق
ژانر رمان:اجتماعی عاشقانه


مقدمه
داستان ای عشق... روایت سادۀ عشقی ست که از چهارچوب تن آدم ها فراتر می رود. داستان قلبی ست که گرچه بیمار است، اما می تواند مفهوم عشق را درک کند و نگاهی نو به کسی که دوستش دارد بیاندازد و او را نه از سر خودخواهی و تملک، که عادت نسل امروز است، بلکه به عنوان معشوق با هویتی آزاد که حق دارد پس از پایان نخستین عشق به زندگی ادامه دهد می نگرد. این حس آنچنان پاک و معصوم است که بر پیرامون، اثری شگرف می گذارد و چون منبع نور می درخشد و همه جوانب زندگی آدم های داستان را گرم می کند و این اندیشه را در ذهن خواننده پدید می آورد که انسان ِفانی، مأمن عشقی ست که زوال ندارد و جاودانه می ماند و تن ما اقامتگاه موقت آن است و آنچنان تسلیم ودر تسلط مهمان که عروج می کند و جان می یابد.


خلاصه ی داستان ای عشق
لیلا پرستار بیمارستان، در زندگی زناشوئی دچار بحران است. همسرش که همکار اوست خیال می کند، رفت و آمدهای زیادِ لیلا با دکتر نیکی جراح قلب و رئیس بیمارستان دال بر خــ ـیانـت به اوست. اما این رابـ ـطه معلولِ بیماری لیلاست. جراحی قلبِ لیلا در کودکی توسطِ این دکتر انجام شده و از آن زمان رابـ ـطه ی عمیقی مابین شان برقرار بوده است. چون هر نوع هیجان برای لیلا مرگ آور است دکتر او را از رابـ ـطه ی معمولی با همسرش منع کرده و همین عامل باعثِ شک رامین شده است.

لیلا اما توجهی به توصیه های دکتر نکرده و حامله شده و با خیره سری و یکدندگی فوق العاده ای تصمیم دارد فرزندش را بطور طبیعی بدنیا بیاورد و چون از رابـ ـطه ی خراب با همسرش در رنج است از او دعوت می کند تا آخرین حرفها را به هم بزنند و خلاصه رازِ خود را برملا می کند و می گوید که بیمار است... و ادامۀ داستان



3vjsao0f59rrjomfmqs5.jpg


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    [BCOLOR=#ff00ff]
    v6j6_old-book.jpg
    [/BCOLOR]


    [BCOLOR=#ff00ff]نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید[/BCOLOR]

    [BCOLOR=#ff00ff]
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    [/BCOLOR]

    [BCOLOR=#ffffff]و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید[/BCOLOR]

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    [BCOLOR=#ffffff]موفق باشید[/BCOLOR]
    [BCOLOR=#ffffff]تیم تالار کتاب[/BCOLOR]
     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت




    بکندی ‎از‎ هال می‎گذرد. وارد اتاق می‎شود بطرف تخت می‎رود. خسته است.کارِ بیمارستان همـۀ انـرژی‎اش را گـرفتـه‎اسـت.کیف دستی‎اش را بگوشه‎ای پـرت می‎کنـد و روی تخت دراز می‎کشد و چشم‎ها را می‎بندد، خوابش نمی‎برد. نگاهش به سقف می‎چسبد. اتاقِ سرد و بی روح، روی تنش سنگینی می‎کند. باید از دست این بختک رها شود تا خفه‎اش نکند. بلند می‎شود و بطرف آشپزخانه می‎رود...

    - چطوره شام بپزم... ولی برای کی؟
    فکر می‎کند برای مردی مثل رامین شام پختن، دیوانگی است. توی راهرو نگاهی به آینه می‎اندازد. رنگش پریده است. صورتش خشک و بی روح شده. چشم‎های سیاه، ابروهای باریک و طلایی و دهان کوچکش پر از اندوه است.
    - اهمیتی نداره!...

    حتی آپارتمان کوچک و دوست داشتنی،‎ شلوغ و بهم ریخته و کسل کننده است. با اینکه همین پرده‎ها، مبل و میز و کمد و قفسه‎ها توانست جای خانه پدری را بگیرد، اما حالا دلتنگی می آورد...
    یادِ ((بل بنه)) لحظه‎ای زیر پوستش می‎دود، توسکاهای تنومند، انجیرها و گردوهای قطور، انبوه شمشادها و صنوبرهای بلند، چمن زارهای وسیع و شالیزارها، جاده‎های خاکی و هوای دلپذیر...
    توی آشپزخانه کتلت‎ها را سرخ می‎کند، و با موسیقی روغن، نجوای غمگین مادرش را وقتی روی گاز پیک نیکی روی ایوان خانـۀ روستایی آشپزی می‎کرد، بیاد می‎آورد و با دلتنگی زمزمه می‎کند:
    -کاش اینجا بودی مامان. چقدر شونه‎هاتو برای اینکه سرمو بذارم روش و گریه کنم لازم دارم...
    دلش برای مادر تنگ شده است. خلاصه بهانه‎ای را که می‎خواهد، پیدا می‎کند و از اینکه

    غمگین و تنها است اشک می‎ریزد...
    شام می‎خورد،کمی پرسه می‎زند و اتاقها را جمع و جور می‎کند. سالن مبله‎ای که برای هر گوشه‎اش نقشه‎ای کشیده و شوقی داشته است حالا چنگی بدل نمی‎زند. آشپزخانه، جز مکانی برای طبخ و رویا نیست و اتاق خواب با تخت چوبی دو نفره بیشتر از همه مسخره شده است.
    فقط نقاشی‎های روی دیوار هنوز زیباست. عکس خردسالان در شکل‎ها و حالت‎های مختلف، نیمه عـریـان و خندان. نگاهشان میکند و شاد می‎شود. اما فقط برای چند لحظۀ کوتاه. دست روی شکم می گذارد و زمزمه میکند:
    -کوچولوی عزیزم دوستت دارم. تو تنها امید منی. زودتر بیا تا تنهائی‎هام تموم بشه.

    روی تخت رها می‎شود. چند شب است که خوب نخوابیده. همینکه چشم می‎گذارد، کابوس می‎بیند و توی خواب فریاد می‎کشد و بیدار می‎شود، و با احساس ناامنی، اشک می‎ریزد و معمولا ًهرچه تلاش می‎کند دوباره بخوابد، نمی تواند...
    بوی تند سیگار و الـ*کـل خانه را پر کرده است. رامین تلوتلو می‎خورد و دمر روی تخت می‎افتد کلمات نامفهومی می‎گوید و خیلی زود ساکت می‎شود و مثل شب‎های دیگر بخواب عمیقی فرو می‎رود.
    نیمه شب است. لیلا که تازه بخواب رفته، با سر و صدای رامین بیدار می‎شود. از رامین می‎ترسد. از جای خود تکان نمی‎خورد و وانمود می‎کند خوابیده. هنوز نتوانسته به مـسـ*ـتی و دیر آمدن رامین عادت کند. می‎داند کـه او از الـ*کـل سفید بیمارستان می‎دزد و با دوستانی که نمی‎شناسد، بساط دارد. تمام طول شب را بیداری می‎کشد، و تا صبح خواب به چشمش نمی‎آید و همینکه سفیدی می‎زند و آفتاب می‎خزد توی اتاق، بلند می‎شود. لباس می‎پوشد و خانه را ترک می‎کند. پیاده بسمت بیمارستان مـی‎رود. توی خیابان احساس امنیت می‎کند و همینکه به بیمارستان مـی‎رسد، به اتاق دکتر نیکی رئیس بیمارستان می‎رود.
    دکتر با قامت ریزه توی روپوش سفید رنگی که پوشیده، چهره‎ای محترم و قابل اعتماد دارد. به حرف‎های لیلا گوش می‎دهد، و درحالیکه دستی به ریش سفید پرفسوری خود می‎کشد، چند کلمه کوتاه بزبان می‎آورد و دوبـاره سکوت می‎کند و اجازه می‎دهد تا لیلا خود را تخلیه کند. لیلا حرف می‎زند و وقتی خوب سبک می‎شود لبخند زنان و با آرامش از دفتر رئیس خارج می‎شود. بیرون اتاق کسی راهش را می‎بندد، رامین است. چشم‎های رامین ورقلنبیده و سُرخند، خنده در دهان لیلا گُم می‎شود؛ می‎ترسد. از نگاه عجیب رامین نفرت، می‎ریزد. رامین جلو می‎آید، سـ*ـینه به سـ*ـینه همسرش می‎ایستد و با تنفر می‎گوید:
    -پتیاره ...تف به روت بیاد!






    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    چند لحظه سکوتِ سنگین و پر درد حاکم می‎شود. رامین ادامه می‎دهد:
    -لعنت به تو... دیگه همه چی بینمون تموم شد. دیگه باید از هم جدا بشیم. فهمیدی!... دیگه دلم نمی‎خواد شوهر یه زن هـ*ـر*زه باشم!
    رامین می‎لرزد و عصبانیست. سکوت آزار دهنده است. به لیلا نگاه می‎کند و نمی‎تواند جلوی لرزش چانه‎اش را بگیرد. اشک ازگوشه چشمش سرازیر شده. دوست ندارد لیلا گریه‎اش را ببیند. دماغش را بالا می‎کشد و براه می‎افتد.
    لیلا حس می‎کند در خلاء رها شده، و هیچ دستاویزی ندارد که جان آسیب دیده خود را به آن بیاویزد. می‎لرزد و احساس ضعف می‎کند. بدیوار تکیه می‎زند، و دور شدن رامین را نگاه می‎کند. می خواهد دهان بـاز کند تا حرف بزند، نمی‎ تواند فرصت را از دست بدهد، باید چیزی بگوید. اما قادر نیست!... سخت است! می‎خواهد همه اسرار خود را رو کند! ... فشار زیادی بخود می آورد و نجوا می‎کند:
    -رامین...
    رامین نمی‎شنود. یا نمی‎خواهد بشنود. لیلا همۀ توان خود را جمع می‎کند و بلندتر صدا می‎زند:
    -رامین...
    رامین می‎ایستد، بر‎می‎گردد و نگاه پریشان خود را بصورت لیلا می‎ریزد و مثل مرده‎ها بی‎حس و زرد به او خیره می‎شود.
    درمانگاه ساکت است. هنوز تا باز شدن درها مانده. رنگ سفید همه چیز مشمئز کننده است. در یکنواختـی کسل کنندۀ این رنگ، چهره هر دو نفرشـان زشت بنظر می‎رسـد. جوانی که مقابل لیلا ایستاده قدی متوسط، چهره‎ای کشیده و چشمانی ریز دارد و عصبی و پرخاشگر است. لیلا فکر می‎کند: (آیا این همون کسیه که من عاشقش شدم؟...)

    رامین از سکوت لیلا خسته شده‎. می‎خواهد برود. اما نمی‎تواند. پریشانی چهره لیلا، نگه‎اش می‎دارد. لیلا بسختی دهان باز می‎کند:
    -رامین تو خیلی عوض شدی. دیگه هیچ شباهتی به خودت نداری! یادته هر چیزی رو بهانه می‎کردی تا با من حرف بزنی؟ نمی‎دونم چت شده؟ لااقل کاش هر روز بدتر نمی‎شدی.
    رامین بی‎حوصله بنظر می‎رسد. انتظار دارد حرف‎های مهمتری بشنود.
    -خیلی عالیه! این منم که عوض شدم؟ ها؟ و تو مِث یه فرشته مـوندی؟ ها؟ تو خودتو زدی به خریت!؟... ببین لیلا من اعصاب شنیدن اینطور مزخرفات رو ندارم. خوبه وقتی عوض شدن منو می‎بینی یه نگاه هم به خودت بندازی.
    -درسته، خیلی چیزا تغییر کرده. ولی این راهرو رو، تـوی اون روز ِســردِ پائیزی که اولین بار همدیگه رو دیدیم، با اون نگاه‎های مشتاقت، کـه نمیشه از یاد برد...
    رامین نزدیک می‎آید. چشمهایش درشت شده‎اند و صدایش می‎لرزد:
    - خیال می‎کنی من چیم؟ یه حیوون؟ منم اون روز رو هیچوقت فراموش نمی‎کنم. ولی تو رو که مبدل به یه جونور شدی می‎تونم فراموش کنم. تو دلمو شکستی، و بهم خــ ـیانـت کردی! می‎فهمی؟
    لیلا پی می برد هنوز جایی برای مذاکره و نفوذ مانده است...
    - بس کن لیلا، شرم کن، بسه هرچی خرم کردی. تو یه مریضی! یه روانی! یه دیوونه...
    خانم احمدی از آبدارخانه بیرون می‎آید و به آنها نگاه می‎کند. لیلا می‎داند که همه چیز را شنیده است و از فضولی بطرفشان می‎آید تا بیشتر دستگیرش شود. بزور لبخند می‎زند و برایش سر تکان می‎دهد.
    ... بیچاره، ما مدتهاست که به بن بست رسیدیم؛ شیش ماهه نمی‎ذاری بهت دست بزنم، بعد کله سحر، شاد و شنگول از اتاق اون پیرمرد خرفت بیرون میای. یا خیلی احمقی یا خیلی کثیف که منو به اون فروختی!
    لیلا کلافه است. می‎ترسد همکاران بیشتری صدایشان را بشنوند. گرچه دلش می‎خواهد فریاد بزند ولی مجبور است آبروداری کند. از افکار بچه‎گانه رامین رنج می‎برد و احساس بیچارگی می‎کند. تصمیم می‎گیرد آخرین شانس خود را بیازماید. باید خود را تبرئه کند!...
    - لطفا امشب کمی زودتر بیا خونه. خواهش می‎کنم! می‎خوام رازی رو که باعث شد کارمون به اینجا بکشه برات بگم. دیگه از این وضع خسته شدم ...
    لیلا اشک می‎ریزد، و رامین نیشخند می‎زند:
    - حق داری خستگی هم داره!
    دل رامین می‎خواهد زمان به عقب برگردد، کاش می‎توانست همه چیز را نادیده بگیرد و تلاش کند زندگیشان به وضع عادی برگردد. بگوید دوستش دارد و او را می‎بخشد، بشرطی که او توبه کند و سعی کند گذشته را جبران نماید. اما نمی‎تواند. غرورش نمی‎گذارد. اشک از گوشه چشمش بیرون می‎زند. پشت به لیلا می‎کند و دور می‎شود. به آرامی زمزمه می‎کند:
    - شاید بیام ...






    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت



    لیلا تمام روز رنج می‎برد. خاطرات را بیاد می‎آورد و اشک می‎ریزد. می‎داند بیشترِ همکارانش از اختلافشان خبر دارند و مسئول این اطلاع رسانی کسی جز خانم احمدی با قد بلند و هیکل لاغر و لنگهای دراز و بینی کشیده و استخوانی و چشمهای ریزش با قوز خفیفی که دارد نیست. بارها پچ‎پچ‎های آزار دهنده‎ای شنیده است، ولی بروی خودش نیاورده و با خویشتنداری وانمود کرده که هیچ اتفاقی نیفتاده است.

    چیزی توی قلبش ناآرامی می‎کند. نمی‎داند چطور با رامین روبرو شود و با چه زبانی با او حرف بزند و چطور همۀ حقیقت را بگوید. مضطرب است. چند بار به دکتر نیکی سر میزند و از او کمک میخواهد. دکتر هر بار لیلا را به آرامش دعوت می‎کند. عینک پنسی خود را بر می‎دارد وبا لبخند همیشگی خود می‎گوید:
    - آروم باش! تصمیم درستی گرفتی هرچند خیلی دیره و باید خیلی زودتر از اینها بهش می‎گفتی و انقدر خودتو و اونو آزار نمی‎دادی. شجاع باش و کاری رو که شروع کردی درست تموم کن.
    عصر بعد از پایان کار، با دلهره و استرس به خانه بر می‎گردد. روز طولانی و آزار دهنده‎ای را پشت سر گذاشته است. اضطرابش هر لحظه بیشتر می‎شود، و کرخت است. با خود کلنجار می‎رود و سعی می‎کند آرام باشد. نمی‎تواند امشب را از دست بدهد، باید حرف بزند...

    - نباید بترسم باید خودمو خالی کنم، یا رومی ِرومی، یا زنگی ِزنگی! آخه اینم زندگیه که واسه خودم دُرُست کردم؟ دیگه وقتشه خودمو خلاص کنم. حالا هر چقدر هم که عذاب آور و سخت باشه...

    روبروی آینه ایستاده ‎است و با خودش حرف می‎زند. سعی می‎کند جواب‎های رامین را پیش‎بینی کند؛ اما بیفایده است رامین دیگر آن جوان محجوب، ساکت و قابل پیش‎بینی نیست. شاید هر لحظه طغیان کند و همۀ محاسبات را بهم بریزد.
    روی تخت دراز می‎کشد. چشم‎ها را می‎بندد و بصدای باران که تازه شروع شده، گوش می‎دهد،کمی آرام می‎شود. می‎داند باید مدت زیادی انتظار بکشد. سرش را بطرف پنجره برمی‎گرداند. شیشه‎ها بخار گرفته‎اند، باران روی پشت بام ضرب گرفته، هوا خنک و مطبوع است و چشم‎های لیلا سنگین می‎شوند...

    شیئی سرد و تیز را بیخ گلوی خود حس می‎کند! وحشتزده چشم‎ها را می‎گشاید. آشفته است، خواب دیده. نمی‎تواند براحتی نفس بکشد. قلبش تیر می‎کشد. روی لبۀ تخت می‎نشیند. نفسش بالا می‎آید .داشت خفه می‎شد! چشم‎ها را باز می‎کند و متوجۀ حضور ِ رامین می‎شود که گوشۀ اتاق چمباتمه زده و نگاه مُردۀ خود را به او دوخته است.
    -کی اومدی؟ چرا منو صدا نزدی؟
    رامین آه می‎کشد. بنظرش می‎رسد لیلا بیشتر از همیشه رنجـور و ضعیف شده است. دلش می‎خواهد او را در آغـ*ـوش بگیرد! افسوس میخورد چرا کارشان به اینجا کشیده است، هنوز باورش نمی‎شود که لیلا تا این حد سقوط کرده باشد. دوباره آه می‎کشد و سعی می‎کند همه چیز را باور کند. راستی از کجا شروع شده بود؟ ...
    مدتیست که، لیلا اجازه نداده، به او دست بزند. آخرین بار قهر کرد و بعد از مدتی این پهلو آن پهلو شدن بخواب رفت. و از فردا همۀ فکرش مشغول این قضیه بود. سوالی در ذهنش پیدا شده بود که جوابش را نمیدانست: (چرا لیلا که آنقدر دوستش داشت، یکمرتبه عوض شد، و چنین رفتاری میکند؟) بعد از گذشت یکسال از زندگی مشترکشان چنین رفتاری را عجیب میدانست. میتوانست از لـ*ـذت چشم پوشی کند، اما انگیزۀ لیلا، معمایی بی پاسخ بود که آزارش میداد. نمی‎فهمید چه اتفاقی افتاده که ناگهان همۀ امیال لیلا در او مرده است!...
    آنشب شام بخاطر عقد کنان یکی از همکارانش دعوت بود. هر چه سعی کرد نرود، نشد و هر بهانه‎
    ای آورد، نپذیرفتند...





    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    دوستان توی ماشین شوخی کنان بسمت رستوران می‎رفتند. محمد با موهای روغن زده، ریش تراشیده، ادکلن زده، با کت و شلوار نویی که پوشیده، تازه و زیبا شده است. دامادی جوان و برازنده. احمد مثل همیشه شلوغ میکند. دست میزند، بادا بادا مبارک باد می‎خواند و از ته دل می‎خندد. مرتضی و مسعود هم با او همصدا هستند. فقط رامین ساکت است. مرتضی چند بار با چشم به او اشاره میکند و خلاصه بحرف می آید:
    - هی، چته؟ کشتیات غرق شدن؟ یه امشبو که از زنامون مرخصی گرفتیم، تا جشنِ بدبختی محمدو گرامی بداریم، کوفتمون نکن دیگه ...
    و دوباره به شوخی و خنده می‎پردازد. رامین سعی می‎کند عادی باشد. هوای گرم و شرجی مرداد قابل تحمل نیست. عرق گردنش را پاک می‎کند و به منظرۀ گریزان بیرون ماشین نگاه میکند...
    وارد محوطۀ رستوران می‎شوند. در یک آلاچیق در گوشۀ محوطۀ بزرگ رستوران جا می‎گیرند و سفارش غذا می‎دهند. مسعود با صدای گرمش به آرامی آواز می‎خواند. همه دو انگشتی دست می‎زنند. مرتضی جوک می‎گوید. حسابی می‎خندند. احمد قلیان و چای می‎آورد و با سر و صدا و شلوغ بازی همه را به کشیدن قلیان دعوت می‎کند.

    محمد و رامین کمتر حرف می‎زنند. توی حال خودشان هستند. مسعود چشمک می‎زند و رو به محمد می‎گوید:
    - هی تازه داماد، چته؟ همۀ دل و دینت پیش یاروئه؟ ها؟
    - نه بابا! خُب باید بمن حق بدین، آدم که هر روز داماد نمیشه!

    - جون عمه‎ت بیا و بشو!...
    همه می‎خندند، به شانه یکدیگر می‎زنند، و برای تازه داماد دست می‎گیرند. انگار مـسـ*ـت شده‎اند! برای هر کلمۀ ساده‎ای قاه قاه می‎خندند و لـ*ـذت میبرند. مرتضی بسختی جلوی خنده‎اش را می‎گیرد، اشک چشمش را پاک می‎کند و می‎گوید :
    - ولش کنین تازه دامادو، بیچاره بد کرد از لیلیش دست کشیده و با شما قل چماق‎ها اومده بیرون؟ اگه از من بپرسی دیگه از این کارا نکن، بچسب به زن و زندگیت، و با این از ما بهترون‎ها وقتتو حروم نکن!
    احمد سـ*ـینه صاف می‎کند و برای سخنرانی، با اشاره دست همه را بـه سکوت دعوت می‎کند:

    - حالا تا شام برسه وقتشه که از پند و اندرزهای من که بزرگتر از شمام و چند تا پیرهن بیشتر از شما پاره کردم گوش بدین! نمیدونم چقد از زنـ*ـا میدونین؟
    محمد با خجالت حرفش را قطع می کند:
    - ول کن ترو خدا! چرت و پرت نگو!
    - تو حالیت نیس؛ باید یه چیزایی یاد بگیری! بدردت میخوره عزیزم!

    شوخی کنان حرفهایی می‎زنند که محمد از شنیدن آنها شرم می‎کند و خجالت می‎کشد. خلاصه شام می‎رسد و محمد نفس راحتی می‎کشد. بوی اشتها آور کباب و سبزی تازه و جوجه کباب بلند شده است. بجز رامین که اشتها ندارد، بقیه با میـ*ـل به غذا هجوم می‎برند. رامین بـا غذا بازی می‎کند و بیشتر نوشابه می‎نوشد...
    مسعود وسط خنده و شوخی، با دهان پر می گوید:
    هر وقت بهت محل نذاشتو جلوی شیطونیتو گرفت بدون که زیر سرش بلند شده...

    صدای مسعود مثل پتکی ست که به سر رامین می‎خورد و آنرا می‎ترکاند! چشم‎هایش سیاهی می‎روند، سرگیجه می‎گیرد و لقمه توی گلویش گیر میکند...





    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    لیلا نگاهی به پنجره می‎اندازد. شبِ خنک روی شهر افتاده. خوشحال است که رامین آمده. اما ته دلش هنوز مأیوس است. پنجره را باز می‎کند، و نفس می‎کشد. آسمان بعد از بارندگی صاف، تمیز و شفاف شده. صدای سوت پسر همسایه از حیاط خانه‎شان بگوش می‎رسد. هوا تازه و مرطوب است. لیلا نفس عمیقی می‎کشد، پنجره را می بندد و آماده حرف زدن می‎شود:
    - می خوام یه راست برم سر اصل مطلب. فکر میکنم اینطوری بهتر باشه. می‎دونم که فکرای عجیبی توی سرت هست، حقم داری! اما واقعیت غیر از فکرای توئه. گفتنش هم برام خیلی سخته. ای کاش همون روزای اول آشنایی مون همه چیزو بهت می‎گفتمو، راحت! تا هر دوتایی‎مون اینهمه عذاب نمی‎کشیدیم. البته تقصیر تو هم بود. یعنی یه جورایی گفتنِ واقعـیت رو برام غیرممکن کردی. حتما اولین روزِ کاریت تو بیمارستان یادته، تو راهروی بخش به هم برخوردیم و همینکه بهم سلام گفتی، و لبخند زدی مهرت بقلبم نشست .

    رامین با بی حو صلگی و با طعنه می‎گوید:
    - آره یادمه همکارا رو معرفی کردی بخصوص دکتر نیکی عزیزتو! منِ خرم نفهمیدم که چرا اِنقدر ازش تعریف و تمجید میکنی.
    - بس کن رامین، خجالت بکش! این مزخرفاتو از ذهنت بیرون کن. خواهش می کنم چند دقیقه زبون بدهن بگیر تا حرفامو بگم، بعدش هر چی خواستی بگو. فقط لطفأ تو حرفام نپر و کارمو سختتر نکن.
    - باشه باشه، چن ماهه سکوت کردم، چن دقیقه هم تحمل میکنم.

    رامین از جا بلند میشود، سیگار روشن می‎کند و در طول اتاق راه می‎رود.
    - حتما یادته که از پیشنهاد ازدواجت طفره می رفتم، ها؟ میددونی چرا؟...
    رامین جواب نمی دهد. برای یک لحظه، توی ذهنش یاد قشنگ آن روز زنده میشود!...

    -رامین، تو تنها مردی بودی که تو زندگی من وارد شد. خیلی دوستت داشتم، و دلم می خواست همۀ عمرم رو با تو بگـذرونـم، و در کنارت خوشبخت بشم، مثِ همه دخترای دیگه که وقتی مردِ رویاهاشونو پیدا میکنن، دیگه حتی تو خونه پدری احساس غربت می‎کنن. نمی‎خواستم به هیچ قیمتی ازدستت بدم. البته، اولش به ازدواج فکر نمی‎کردم. همینکه باهات حرف میزدم یا منتظر دیدنت میشدم، برام کافی بود. اما وقتی اصرارت برای ازدواج شروع شد، ناچار شدم، هی موضوع رو کش بدم. هر وقت هم که بهت نه می‎گفتم، خدا میدونـه چه هراسی تو دلم می‎افتاد که نکنه، تو رو از دست بدم و چقدر لحظه شماری می‎کردم تا دوباره بطرفم بیای...

    رامین نفس عمیقی می‎کشد و میخندد. حرف‎های لیلا را باور نمی‎کند و با بی‎حوصلگی میگوید:
    - پس باهام بازی میکردی، درست مثِ حالا؟ مثِ اینکه از بازی کردن با من لـ*ـذت میبری؟!
    - باور کن بازی نبود. فاصلۀ خونواده‎های ما از یه طرف و بیماری من از یه طرف دیگه نمی‎ذاشت تصمیم بگیرم.
    لیلا مکث می‎کند. حالش بد شده، قلبش بتندی می‎زند. چشم‎ها رامی‎بندد و سعی می‎کند نفس عمیق بکشد. سرش گیج میرود...
    -رامین، من مریضم! می‎فهمی ...مریض...قلبم...
    سکوت می کند. قلبش را می‎فشرد و روی لبۀ تخت می‎نشیند. نفسش تنگ شده و قطرات درشت عرق روی پیشانیش نشسته است. بسختی ادامه میدهد:

    - پانزده سال قبل از اینکه با تو آشنا بشم، دکتر نیکی قلبم رو عمل کرد. و از اون روز به بعد، من شدم یه آدم مصنوعی با یـه تلمبۀ بـاطـری دار بـجای قلب...
    صدای لیلا می‎لرزد و بلند شده است. عرق کرده و چشمهایش بی رمق شده‎اند. احساس گرما و خفگی می‎کند، و سکوتِ رامین آزارش می دهد.
    -دکتر بمن گفته بود حق ازدواج نداری. یعنی هر هیجانی برام ممنوع شده بود چه برسه به ازدواج و روابطِ زناشویی. قرار بود مثِ یه عروسکِ سخنگو باشم بدون هر نوع هیجان و احساس.
    لیلا طاقت نمی آورد. از اینکه حقیرانه ترحم رامین را می‎طلبد، برای غروری که بباد داده است، می‎سوزد و گریه می‎کند... اما حالا که شروع کرده، میخواهد همه چیز را بگوید...





    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    -تو، همۀ خواب و بیداری و همۀ فکر و ذکرم بودی، دلم نمی‎خواست بدون تو حتی زنده باشم! می‎دونستم زندگی بدون عشق تو برام هیچ ارزشی نداره. عقل و منطق و دکتر و زنده بودن می‎گفتن: نه! قلب و احساس و عشق و مرگ یا شاید هم زندگی می‎گفت: آره! کی میتونه بگه، زندگی ای که مرگ تدریجیه به یه مرگ زیبا نمی ارزه؟ میدونستم بهرحال، وقت زیادی برای زنده موندن ندارم! پس تصمیم گرفتم عشقو با پوست و گوشت و استخونم حس کنم. نمی‎خواستم ناکام بمیرم!...
    ساکت می‎شود. بسختی نفس می‎کشد. بدنش می‎لرزد و قلبش باز تیر می‎کشد. نیروی باقیمانده خود را جمع می‎کند و ادامه می‎دهد:

    -رامین حقم بود مثِ آدمای دیگه زندگی کنم. مث اونایی که نگران مردن نیستن و هر کاری دوست دارن میکنن. حتی اگه زندگیشون کوتاه هم باشه چون هر لحظه منتظر مرگ نیستن، از همون مدتِ کوتاه هم لـ*ـذت می برن. خب سر دوراهی بزرگی بودم، باید بزرگترین انتخاب زندگیمو می‎کردم؛ و من؛ تو رو با تمام عواقبش انتخاب کردم. و تنها گناهم... تنها گناهم، این بود که با تو روراست نبودم. باور کن تاوان سختی بابت اینکارم دادم. خود تو هم تو این چند ماه حسابی اذیتم کردی. البته حق داشتی حقتو از زندگی بخوای، درس مثِ خودِ من... اما... دیگه طاقت ندارم... دیگه نمیتونم اینطوری ادامه بدم...
    لیلا بلند وهق هق گریه می‎کند. خود را رها کرده تا سبک شود. روی تخت افتاده است. احساس پوچی می‎کند. فکر می‎کند خوار شده. از خودش متنفر است. قلب و تنش درد می‎کند. آرزو می‎کند کاش می‎توانست بخوابد یا حتی، بمیرد!...
    رامین مبهوت است. فکرش از کار افتاده. کله‎اش داغ شده! خیلی بیشتر از وقتی که مـسـ*ـت می‎کرد. آنچه را شنیده باور نمی‎کند. ((چطور ممکنه لیلا اِنقدر مریض باشه و من بیخبر باشم؟...دروغ میگه بازم داره بازیم میده و گولم میزنه. ولی اگه راس بگه چی؟ خیلی بهش بد کردم.))
    لیلا از روی تخت بلند می‎شود. بطرف پنجره می‎رود. نیاز به اکسیژنِ بیشتر، وادارش می کند تا آنرا دوباره باز ‎کند. باران که آ رام و بیصدا شده بود؛دوباره شدت گرفته. بادِ خنک چهره‎اش را تازه می‎کند. لرز خفیف و لـ*ـذت بخشی توی بدنش می افتد. بطرفِ رامین بر می‎گردد و ادامه می‎دهد:
    - اولا، هیچ واکنشی از خودم نشون نمی‎دادم. میذاشتم ازم لـ*ـذت ببری، اما مجبور بودم مرتب با دکتر در تماس باشم. چون هر وقـت هیجانزده می‎شدم، حالم خراب می‎شد و به قلبم فشار می‎اومد. اون یه بار بدون اینکه تو متوجه بشی منو از مرگ نجات داد! حدود شش ماه از زندگی مشترکمون گذشته بود که من کم کم از خوابیدن باهات طفره رفتم و پشت بندش بدبینی‎های تو شروع شد.
    البته حالا که به گذشته نگاه می‎کنم، می‎بینم اشتباه کردم! تو نباید به آتیش من می‎سوختی، مردِ جوون غـ*ـریـ*ــزه داره، و برای منم بهتر بود تو اون هیجان‎ها می‎مُردم، تا اینکه به این روز بشینم و عزیزترین کسم ازم متنفر بشه...
    رامین بُهت زده درسکوت مانده است. سکوتی که بشدت برای لیلا آزار دهنده است. لیلا اشک گرمی را که روی پوست صورتش سُر می‎خورد، پاک می‎کند و آه می‎کشد. امیدش برای بدست آوردن مجدد رامین کم رنگتر شده است.
    - حالا که همه چیزو گفتم بذار آخرین دلیلم رو هم بگم که چرا لیلای عاشقت مبدل به یه خودخواه شد و تصمیم گرفت علی رغم میلِ باطنیش، از لـ*ـذت هم‎آغوشی با شوهرش چشم بپوشه تا بتونه بیشتر زندگی کنه... چون دلم می‎خواست مادر بشم. آخرین آرزوم! دلم می‎خواست حالا که قراره دنیا رو ترک کنم، ثمرۀ وجودمو باقی بذارم تا اون بجای من از زندگی لـ*ـذت ببره. و اگه موفق بشم، وای که چقدر خوشبختم. تو این چند ماه اخیر اِنقد ازم فاصله گرفتی که جرأت نمی‎کردم باهات حرف بزنم. حتی گاهی ازت وحشت می‎کردم. باورت میشه رامین که ازت بترسم؟!
    لیلا برای چند لحظه سکوت می‎کند. فضای اتاق سرد و سنگین شده و سکوتِ رامین فضا را تلخ و غیر قابل تحمل کرده است. لیلا نمی‎خواهد بیش از این عشق را التماس کند. می‎داند آنوقت اگرهم چیزی بدست بیاورد عشق نیست. فقط می‎خواهد حرفش را تمام کند و تصمیم نهایی را بعهدۀ رامین بگذارد.
    - من تورو تصاحب کردم و شش ماهِ زیبا رو باهات گذروندم ،حالا نمی‎خوام التماس کنم تا بهم ترحُم بکنی و دوباره عاشقم بشی چون این عشق نه بدردِ تو می‎خوره نه بدرد من، فقط ازت خواهش می‎کنم، لااقل وضع رو بدتر نکن، تا بچه مون بدنیا بیاد. اون وقت، هر چی تو بگی...
    چشم‎های رامین درشت می‎شوند. از جا بلند می‎شود و دو قدم به سمت لیلا بر می‎دارد.

    موهای تنش سیخ شده و هنوز از چیزی که شنیده منگ است...
    - چی گفتی یعنی حامله‎ای ؟
    - آره.
    لیلا نفس نفس می‎زند. انگار ته چاهِ عمیقی رها شده است. حالش از همه چیز بهم می‎خورد. از خودش، از رامین و از عشق... بنظرش همه چیز مسخره است! تهوع دارد. خود را روی تخت رها می‎کند. دلش می‎خواهد فریاد بزند تا سکوت آزار دهندۀ اتاق بشکند. دلش می‎خواهد به رامین التماس کند تا زندگی فرزندش بخطر نیافتد... اما نه، برای عشق هرگز التماس نخواهد کرد. بخصوص حالا که درونش را عـریـان کرده، نمی‎تواند. آغوشش باز است، رامین اگر بخواهد خواهد آمد...
    لیلا بشدت ضعیف شده است . توان خود را از دست داده و فشارش افتاده است. احساس می‎کند کسی در اتاق نیست. به سختی سر را بلند می‎کند و نگاهی به دور و بر می اندازد؛ رامین رفته است. سرش سیاهی می‎رود وبالا می آورد. و تختخواب عشقشان کثیف می‎شود...





    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    باران بنـد آمـده و آسـمان صـاف شده ‎است. ستاره‎ها سوسو می‎زنند و ماه می‎درخشد. شهر در خلوت شبانه زیباتر است. نسیم ملایمی می‎وزد و هوا تازه و مرطوب شده است.
    رامین لبریز از خنکای شب، توی خیابان قدم می‎زند و حرفهای لیلا در ذهنش تکرار می‎شود. آیا باید همه چیز را باور کند؟... جنجال بزرگی در فکرش راه افتاده. کاش هر چه لیلا گفته، راست باشد! در این صورت سوء ظن‎های آزاردهنده‎اش تمام می‎شود و از جهنمی که برای خود ساخته نجات پیدا می‎کند...
    نمی‎تواند بفهمد چرا لیلا مخفی کاری کرده و حقایق را به او نگفته است. از اینکه این ‎همه رنج بـرده، حرص می‎خورد و نمی‎تواند او را ببخشد.

    بچه!... توی دلش قند آب می‎شود! یعنی حقیقت دارد؟... آیا باید باور کند یا لیلا او را سر کار گذاشته؟ فقط این را خوب میداند که بعد از مدتها شادی را حس می‎کند و از غم دور است. احساس میکند تب دارد. گیج است و گلویش می‎سوزد.
    با صدای بلند با خودش حرف می‎زند. دستها را تکان می‎دهد و به لیلا پرخاش می‎کند. خاطرات، حرفهای لیلا و گفته‎های خود را بیاد می‎آورد. همه چیز بی کم و کاست برپردۀ ذهنش به تصویر در می‎آید. دقیق و با همۀ جزئیات، شیرین ترین و تلخ ترینشان... کم کم میفهمد خیلی چیزها آنطور که فکر می‎کرده نبوده و گاهی اشتباه می‎کرده و عجولانه قضاوت می‎کرده است. از اینکه بد فهمی کرده، متأسف می‎شود! حالا که با آرامش به اتفاقات فکر می‎کند، به خطاهای خود پی می‎برد و دلش برای لیلا می‎سوزد.
    -گناهکارم!... خدایا چیکار کردم؟...چطور تونستم اونهمه آزارش بدم؟... چــرا؟... چــی شد، از کجا شروع شد؟...
    همه چیز راوارسی می‎کند. داغ شده، هیجان‎زده و تب آلود است. گاهی با بیاد آوردن چیزی لبخند می‎زند، گاهی می‎لرزد، و گاهی اشک میریزد. خاطرات، بیرحم و کوبنده، بی هیچ ترحمی زنده شده اند...
    - طلاقش بده پسر! گولت زده! حماقت کردی. این دختره در شأن خانوادۀ ما نیست. از همون اول هم بهت گفتم ولی گوش نکردی.
    - آخه چرا اِنقد از لیلا بدت میاد؟
    ... شاید از اینجا شروع شده باشد!.. از حرفهای تلخ مادر و سکوت سرد و سنگین پدر! آیا این حرفها موثر بوده و ذهنش را دچار پریشانی کرده است؟ ((یعنی بخاطر همین حرفا بود که همسرمو شکنجه کردم؟...))

    هـ*ـوس نوشیدنی می‎کند. دلش می‎خواهد مـسـ*ـت باشد تا کمتر احساس شرم کند. باید امیرسیا را پیدا کند، یا سعید را، یا برود گاراژ رحمان مکانیک. قدم‎ها را تند می کند. قیافۀ امیرسیا، سعید و رحمان مکانیک را بیاد می‎آورد. می‎خواهد یکی را انتخاب کند. با هر سه نفرشان توی سه ماهِ اخیر آشنا شده. هیچوقت رفتارشان را نپسندیده و فقط بخاطر تهیۀ نوشیدنی به آنها مراجعه کرده است. ((چقد پست شدم! چه رفقایی برای خودم تهیه کردم!... ))
    دو دل می شود. قدمهایش سست می شود. قیافۀ زمُخت، تیره، و لاقیدشان را بیاد می‎آورد... و پوزخند میزند: ((راستی چطور شد با اینا دمخور شدم؟... خدایا، چه گندی بخودم زدم!... وای من چیکار کردم؟... اصلا ً من کیم؟... کجام؟...))



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    احساس میکند گم شده است. به دور و برش نگاهی می اندازد. شهر آشناست، نام خیابانها را میداند؛ ولی گم شده است. می‎ایستد و بلند می‎گوید:
    - من گم شدم...
    و فریاد می‎زند:
    - باید خودمو پیدا کنم...
    مردِ رهگذری که از کنار رامین رد می‎شـود، از فـریـاد او یکـه میخـورد و قـُر می‎زند. پیرمردِ سیگار فروشِ آنطرف خیابان که توی پیت حلبی روغن هفده کیلویی آتش روشن کرده، در حالیکه دستش را روی آتش گرم می‎کند و بهم می ساید، زیر لب زمزمه می کند:
    - یکی دیگه هم قاطی کرد!...
    سردش شده. سرمای شب به استخوانش نفوذ می‎کند. لرز می‎کند. یقۀ کاپشن را بالا می‎آورد و دستانش را توی جیب‎ها فرو می‎برد. چشمش به آتشِ آنطرف خیابان می‎افتد. هـ*ـوس می‎کند خودش را کنار شعله های آتش گرم کند. صدای مادرش دوباره توی سرش میپیچد:
    - تو از اول یه دنده بودی. حالا که از خر شیطون پایین نمیای و مرغت یه پا داره، برو و هر غلطی دلت میخواد بکن و پشت سرتم نگاه نکن. انگار اصلاً مادر و پدری نداشتی. برای ما عیب و عاره یه دختر دهاتی رو که به هوای پول و ثروتت، زنت شده بعنوان عروس بپذیریم.
    - مامان بس کن اون تحصیلکردس، نِرسه...این چه حرفیه که میزنی؟
    - پدرش چی، اونم دکتره؟ لابد برا گاو و گوسفنداش کنفرانس هم میده! همین که گفتم. تو الان کوری و نمیفهمی، بعدأ همه چی دستگیرت میشه!...

    ماشینی که از خیابان عبور می‎کند، آبِ جمع شدۀ کنار ِخیابان را می‎پاشد روی رامین، بوق کوتاهی به نشانۀ عذرخواهی می‎زند و دور می‎شود. رامین نگاهی به سر تا پای خود می اندازد. حسابی کثیف شده، احساس درماندگی می‎کند و از شدتِ ناراحتی، خنده‎اش می‎گیرد. ای کاش میتوانست مثل بچگی‎ها به اتاق آقا یدالله بدود و توی بغلش گریه کند و بخواب برود. برای اولین بار از اینکه هزار کیلومتر از مشهد دور است دلش می‎گیرد.کنار آتش خود را گرم می‎کند. پاهایش سستند و بدنش ضعیف شده. چهار پایۀ پیرمرد را قرض می‎گیرد و روی آن می‎نشیند. نگاهی به دور و برش می‎اندازد. جلوی پارک شهر است. باورش نمی‎شود اینهمه راه را پیاده آمده باشد. گرمای آتش توی تنش می‎نشیند. به خیابان چشم دوخته و توی خیال رها می‎شود. با عبور ماشین‎ها پرده‎های فکرش عوض می‎شود و هر لحظه بیشتر خود را پیدا می‎کند. گناهکار است و لیلا، مظلوم!...
    دلش می‎خواهد لیلا را در آغـ*ـوش بگیرد، بپایش بیافتد و طلب بخشش کند. نباید وقت را تلف کند؛ با شتاب بطرفِ خانه براه می‎افتد. انرژی زیادی ندارد، از صبح چیزی نخورده. احساس گرسنگی شدیدی می‎کند و شکم را می‎مالد... و فکر می‎کند مدتهاست اینطور گرسنه‎اش نشده است...





    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا