کامل شده رمان غریبه ای آشنا | آوا.ونوس کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع shakil
  • بازدیدها 29,236
  • پاسخ ها 154
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

shakil

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,214
امتیاز واکنش
2,462
امتیاز
0
سن
29
محل سکونت
در انتهاي رشته كوه زاگرس
از دیشب حس و حال عجیبی دارم ... هر بار سرم رو بالا میگرفتم چشم تو چشم بردیا میشدم ... با لبخندش بهم آرامش میداد ... امروز رفتیم خرید بچه ها خرید کردن ولی من چیزی نیاز نداشتم ... بردیا خیلی اصرار کرد که منم چیزی بخرم ولی خوب چیکار کنم نیاز نداشتم دیگه ... تازه فهمیدم که منظور شبنم از داداشش بردیا بوده و کلی اذیتمون کرد ... خوبه حالا من هنوز جواب مثبت ندادما .. در اتاق با صدای بدی باز شد منم که رو تخت نشسته بودم پریدم هوا ... پریسا ناراحت اومد داخل ...

_ میشه بری بیرون ؟ منو تنها بزاری

تا اومدم اعتراض کنم چشمای سرخش رو دیدم و پشیمون شدم از اتاق اومدم بیرون ... انگار همه رفتن لالا ... یعنی من باید تو سالن بخوابم ؟ خدایا این بشر چشه ؟ مگه نونشو خوردم ؟ پوفی کردم و برگشتم تو اتاق بالشت و پتو برداشتم و رفتم روی مبل دراز کشیدم ... فقط اگه راحت خوابم نبره میکشمت پریسا .... پتو رو کشیدم روی سرم خسته بودم از بس انرژی مصرف کردم ... صدای پیام گوشیم بلند شد بردیا بود

_ خوب بخوابی عزیزم

یه لبخند اومد رو لبام ... دودل بودم جوابش رو بدم یا نه ... آخر هم جواب ندادم و خوابیدم ... با خیالی آسوده ... الان آرامش داشتم میدونستم که اونی که دوسش دارم دوسم داره ... فقط منتظر جواب منه ... ولی یه نمه دلشوره داشتم ... اگه خونوادش منو نخوان چی ؟ ..............

نور اذیتم میکرد چشمام رو باز کرد .... اولین چیزی که چشمم بهش خورد ویالون بود ... بلند شدم سیخ سر جام نشستم ... وای من کی اومدم تو اتاق بردیا ... ناخوداگاه نگام رفت سمت لباسام ... همه چی سرجاش بود هموم موقع درباز شد و بردیا اومد داخل

_ صبح بخیر خانومی

با اخم نگاش کردم بهم نزدیک شد

_ من کی اومدم اینجا

لبخندی زد و گفت

_ دیشب اومدم پایین دیدم از رو مبل پرت شدی پایین منم اوردمت اینجا

مشکوک نگاش کردم ... قهقه ای زد و گفت

_ ای فکر بد نکن ... من خودم رفتم جای تو خوابیدم ...

اومد رو مبل کنارم نشست چونم و آروم گرفت

_ اخمات رو باز کن ... تو پاک تر از اون چیزی هستی که بشه روت فکری کرد

سرم رو انداختم پایین ... بردیا واقعا واسه من یه مرد بود ... اصلا هیچ چی رو به روم نمی آورد ... سرم رو بالا گرفت

_ چته خجالتی شدی ؟ نمی خواد ادای خانومای خجالتی رو در آری .... من که می دونم زبونت هزار وجبه

از رو حرص مشتی به بازوش زدم همون موقع فرحان پرید داخل

_ به به میبینم که هنوز جوب نداده .....

بردیا پرید وسط حرفش

_ گم شو توهم ... بعدشم اینجا در داره ها

فرحان قیافه ی جدی به خودش گرفت

_ بلند بلند شو برو بیرون ... خوب نیست شما دوتا تو یه اتاق باشین سریع

بردیا با اعتراض داد زد

_ مگه همه مثل ....

تا نگاهش به من افتاد بقیه حرفش رو خرد و یه لبخند زد منم از سر جام بلند شدم و رفتم پایین .... در اتاق فرناز اینا باز شد و فرناز خمیازه کشون بیرون اومد

_ صبح بخیر ... قراره ساعت چند بریم ؟

همون موقع صدای شبنم از آشپزخونه اومد

_ وسایلتون رو جمع کنید راه میوفتیم

به سمت اتاق خودم رفتم ... پریسا نبود ... رفتم سمت کمد ... در کمدش باز بود چیزی توش نبود ... لباسام رو جمع کردم ... دوباره گذاشتم تو پلاستیک ... نگاهی به ساعت کردم 12 بود ... آماده شدم و رفتم تو آشپزخونه پیش فرناز و شبنم

_ میگما این پریسا کجا رفته /

شبنم _ صبح برگشت تهران

فرناز _ کلا اومده بود اعلام حضور کنه مثلا ؟؟؟

شبنم _ فکر کنم یه همچین چیزایی بود ... از بردیا بپرس

دیس میگو پلو رو برداشتم و درحالی که میزاشتم رو میز به شبنم گفتم
_ دستت درد نکنه ... تو این چند روز حسابی افتادی تو زحمت ... آشپز خوبی بودی

 
  • پیشنهادات
  • shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    شبنم _ الان من نفهمیدم این متلک بود یا قدردانی

    فرناز در حالی که بشقابا رو رومیز می چید گفت

    _ حالا هرچی .... خوشحالم از اینکه فرحان لااقل از نظر شکم و خورد و خوراک کلاه سرش نرفته تو یه هنر بلدی ...

    شبنم _ برو اون ور ... تو لیاقت خوبی نداری ... نمی خواد اینو بخوری برو واسه خودت یه چیز درست کن

    فرناز مظلومانه گفت

    _ ااا مگه من چیز بدی گفتم ... میگم زن فرحان آشپزه ... مگه نه هلما ؟ حرف بدی زدم

    _ نه ... بابا ول کنید من صبحونه نخوردم میفتم رودستتونا

    با این حرف من فرناز پسرها رو صدا زد ........

    بعد ناهار وسایلا رو تو ماشین گذاشتیم ... فرحان هم حال گیری کرد وقتی فرناز و بهزاد میخواستن برن تو ماشینش واسه این که حرص بردیا رو در آره اجازه نداد ... شبنم ازم خواست که برم تو ماشین اونا ولی بردیا نزاشت ... خلاصه منم رفتم تو ماشین بردیا ... تو راه هم همش خوابیده بودم ... همیشه عادتم این بود ...

    _ هلما بلندشو ما رفتیما

    چشمام رو باز کردم جلو آپارتمان بهزاد بودیم ... از فرناز و بهزاد خداحافظی کردم بردیا ازم خواست که برم جلو ... منم با بی حالی رفتم صندلی جلو نشستم ... ماشین حرکت کرد

    _ هلما ؟

    _ بله ؟

    یه مکثی کرد و گفت

    _ کی میشه جای این بله گفتن بگی جان

    خدا این بشر یهو پررو میشه

    _ وقتی جواب مثبت رو گرفتی

    _ خوب کی قراره جواب بگیرم ... یه فکری هم به حال من بدبخت بکن دیگه

    با اعتراض گفتم

    _ ااا چی شد تا دیروز که میگفتی تا هروقت بگی صبر میکنم ... تو فقط فکراتو بکن الان یه حرف دیگه میزنی

    سرش رو خاروند

    _ خوب اون موقع داغ بودم یه چیزی گفتم ... حالا چرا ناز میکنی تو ... من گـ ـناه دارم بخدا

    _ خوب حالا لوس نشو ... یه هفته به من مهلت بده

    دادش رفت هوا ... با اعتراض گفتم

    _ حالا که این جوره من تا درسم رو تموم نکنم بهت جواب نمیدم

    جلو مطب بودیم ماشین رو پارک کرد و دستاش رو بالا گرفت و گفت

    _ من غلط کردم ... همون یه هفته ... منتظرتم دیگه باشه

    جوابش رو ندادم و از ماشین پیاده شدم

    _ هلما باشه یه هفته

    _ نه من گفتم تا درسم تموم بشه بعد

    مظلوم گفت

    _ هلما اذیت نکن دیگه

    یه نگاهی بهش کردم ... دلم واسش غش رفت لبخندی بهش زدم

    _ این یعنی باشه ؟

    لبخندم عمیق تر شد

    _ باشه ... خوب خداحافظ

    _ خداحافظ عزیزم ... مواظب خودت باش

    در ماشین رو بستم و پلاستیک به دست رفتم سمت ساختمون ... تا من رسیدم دم ساختمون بردیا حرکت نکرد ... برگشتم سمت ماشین که دیدم شیشه رو پایین کشیده و بربر داره نگام میکنه ... اشاره کردم که بره ... اونم ماشین رو روشن کرد و دوتا بوق زد و راه افتاد........................................

    الان چند روزی از برگشتنمون میگذره ... تا پس فردا دیگه محلتم تموم میشه ... نمیدونم با این که دوسش دارم چرا دلشوره دارم ... هر روز که میبینمش میفهمم چقدر دوسش دارم ... تو این شب ها بعد از این که از مطب رفت خونه زنگ میزنه و کلی حرف میزنه ... دیشب احساس کردم ناراحته ... یعنی یه جور نگرانی تو صداش بود ... وقتی ازش پرسیدم چیزی شده گفت مشکلی نیست ... امروزم با این که مثل هر روز بود ولی باز احساس کردم ناراحته ولی سعی میکرد اصلا به روی خودش نیاره ... نمیدونم شایدم من زیادی حساس شدم ... با این که دوست دارم زودتر به هم برسیم ولی نمیدونم چرا ازش مهلت خواستم و به قول خودش دارم عذابش میدم ... شایدم دارم ناز میکنم ... به هر حال من که جوابم مثبته تا پس فردا بهش میگم ... به قول خودش دو روز دیگر مانده ... تو جام دراز کشیدم که صدای گوشیم بلند شد خودش بود یه لبخندی زدم و جواب دادم

    _ بله ؟

    _ سلام ... خوبی خانمی ؟

    _ تو خوبی ؟؟؟ خوبه همین الان مطب بودیا

    _ چیکار کنم دیگه ... دلم طاقت نیاورد ... اگه مزاحمم قطع کنم ؟

    دوباره احساس کردم ناراحته ... ولی چیزی نگفتم ...

    _ ناز میکنی الان ؟

    _ نه که نازمم خریدار داره ... (چند لحظه مکث کرد ) هلما پشت خطی دارم ... مواظب خودت باش عزیزم ... خوب بخوابی

    _ تو هم ... خداحافظ

    گوشی رو قطع کردم و چشمام رو گذاشتم روی هم خدا این بردیا چش شده .... یه کم مشکوک نیست ؟ نه مشکوک نیست ولی ناراحته انگار یه چیزی داره اذیتش میکنه

    با صدای اس گوشیم از تو هپروت اومدم بیرون به هوای اینکه بردیاست اسش رو باز کردم ولی شماره ناشناس بود

    _ سلام هلما خوابی ؟ میتونم فردا ببینمت باهات کار دارم ... پریسا

    دوباره اس رو خوندم ... یعنی چی کار داشت ؟ من آخر سکته میکنم ... جواب دادم

    _ سلام ... نه هنوز نخوابیدم ... آره ... بعد ساعت 2 میتونی ؟

    سریع جواب داد

    _ آره ... ساعت 2 و نیم کافی شاپ روبروی مطب منتطرتم

    با دلشوره جواب دادم

    _ باشه
    دوباره چشمام رو روی هم گذاشتم ولی دل تو دلم نبود ... یعنی چیکار داره ؟ چرا ازش نپرسیدم کارش چیه ؟ اصلا چرا باید منو ببینه ؟ ............................
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    بردیا رو تا در مطب همراهی کردم ... امروز خیلی عادی رفتار کردم ... چند بار میخواستم دلیل ناراحتیش رو بپرسم ولی جلوخودم رو گرفتم ... ازش خداحافظی کردم ... موقعی که خواست بره بره برگشت و تو چشام زل زد ... نگاهش خیلی عمیق بود ... خواست یه چیزی بگه ولی حرفشو برگردوند و سریع خداحافظی کرد و رفت ... با این رفتاراش بازم باید جواب مثبت میدادم ؟.... در مطب رو بستم ... سریع ناهارم رو خوردم ونگاهی تو آینه به خودم کردم ... کیفم رو برداشتم و مطب رو به مقصد کافی شاپ ترک کردم
    وارد کافی شاپ شدم ... خلوت بود نگاهی به اطرافم انداختم پریسا رو ندیدم ... یعنی هنوز نیومده ؟ بی خیال شونه ای بالا انداختم و روی یکی از صندلی ها نشستم ... همین که نشستم صدای سلام کردنش رو شنیدم ... جلوش بلند شدم و باهاش دست دادم ... بعد از احوال پرسی گفت
    _ خوب میدونم حسابی تعجب کردی واسه همین میرم سر اصل مطلب
    یه کم نگام کرد و گفت
    _ جوابتو هنوز به بردیا نگفتی ؟
    از این حرفش حسابی جا خوردم ... یه نه آرومی گفتم ... نگاهی به روی میز کرد و گفت
    _ چی می خوری ؟
    _ من الان ناهار خوردم ... ممنون چیزی میل ندارم
    یه باشه ای گفت و شروع کرد حرف زدن
    _ نمیدونم نظر تو درباره من چیه و درموردم چی فکر میکنی ... خوب از وقتی که یادمه بردیا کنارمون بود شاید روحش باهامون نبود ولی جسمش همیشه باهام بود ...همیشه بردیا تو خودش بود ... یا خونه ما بود یا خونه عموم ... من زیاد میومدم ایران ... زیادم میموندم ولی بردیا این جور نبود .... گذشت تا فهمیدم که سوزان رو دوست داره ... اون موقع هنوز تو فاز این چیزا نبود ولی میدونستم که زیادی دوسش داره ... ولی یه دفعه همه چی بهم خورد ... بردیا که هیچ وقت هیچی رو بهم نمیگفت ... تا این که از زن دایی شنیدم که میگه سوزان رو نمیخوام ... دلیلش رو نفهمیدم ... زن دایی بعد سوزان امیدش به من بود یعنی میگفت من بشم زن بردیا ... بردیا پول داره ... خوش قیافه و جذابه و اخلاقش هم خوبه هر کسی دوست داره زنش بشه منم یه دخترم ... چرا که بدم بیاد ؟؟؟
    مکث کرد دوباره نگاهی بهم انداخت انگار میخواست بفهمه عکس العملم در برابر این حرفا چیه ؟
    _ بردیا برگشت ایران بدون هیچ خبری البته با دایی درگیر بود ولی راضی نمیشدن تا اینکه درسش تموم شد و برگشت ... بردیا خیلی سرد بود با این که اخلاقش خیلی خوب بود ولی هرچی من بیشتر بهش نزدیک میشدم اون ازم بیشتر فاصله میگرفت ... تا این که دوباره واسه یه کاری برگشت کانادا وقتی میخواست برگرده منم همراهش اومدم ... قبل از این که بیاییم به همه گفت که خودش سرش شلوغه و نمیتونه مسئولیت منو به عهده بگیره منم گفتم که اشکال نداره میرم خونه دوستم ... ولی زن دایی همش بهم میگفت ولش نکنم ... ما اومدیم ایران ... منم رفتم خونه نازی ... تا این که رفتیم باغ شبنم اینا ... وقتی به بردیا نگاه میکردم ... همش نگاهش به تو بود ولی سعی میکرد تو متوجه نشی ... رفتارایی که بردیا دربرابر تو انجام میداد تا الان در مقابل هیچ کی انجام نداده ... براش مهم بودی ... روت تعصب داشت ... وقتی با من حرف میزد همه ی حواسش به تو بود ... بردیا مغروره ... به هیچ دختری نزدیک نمیشد تا یه وقت مثلا کسی فکر نکنه که از طرف خوشش میاد ... قبل از این که بریم شمال ... یه شب همه سنگاش رو باهام وا کرد ... بهم گفت که مثل خواهرم براش وب مواظب باشم با این کارا ذهنیتش رو نسبت به خودم خراب نکنم... اون شب کلی بهم توپوند ... بهم گفت که یکی دیگه رو دوست داره و منم چشام رو باز کنم ببینم که دور و برم چی میگذره .... مواظب کارام باشم و این حرفا ...
    ساکت شد ....
    _ خوب من اومدم این جا که ازت خداحافظی کنم و بگم مواظبش باش ... منم قراره نامزدی بشم ... همین زودیا با دایی اینا برمیگردم کانادا
    لبخندی زدم و گفتم
    _ به سلامتی حالا با کی ؟
    _ با ماهان ... داداش نازی ... بردیا از علاقه ماهان نسبت به من خبر داشت ... ماهان دوست جون جونی داداششه ... منم دوسش دارم ولی نمیدونم چرا هیچ وقت نفهمیدم ...
    _ خوشبخت بشین
    _ ممنون ...
    از سر جاش پاشد و گفت
    _ شرمنده وقت تورو هم گرفتم فقط میخواستم همه چیز رو بدونی و بعد جوابتو بدی ... نمی خواستم من یا رفتارای من باعث بشه که تو جواب دادنت تردید داشته باشی ...
    درحالی که دستام رو آروم می فشرد گفت
    _ توهم زود جوابت رو بده ... تا دایی اینا نرفتن عروسی رو بگیرین
    یه لحظه تو جام خشک شدم ... یعنی بابای بردیا اومده ؟ به زور لبخندی زدم و باشه ای گفتم ... خداحافظی کرد و رفت ... منم آروم سمت مطب قدم برداشتم ... یعنی خونوادش اومدن ولی چیزی به من نگفته ؟ شایدم اونا منصرفش کردن ... پامو گذاشتم توی ساختمون صدای گوشیم بلند شد ... بردیا بود نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم
    _ الو هلما ؟
    _ بله ؟
    _ سلام خوبی ؟ کجایی ؟
    _ دارم میرم خونه
    _ باشه پس بیا بالا منتظرتم
    گوشی رو قطع کردم .... و وارد آسانسور شدم دکمه رو زدم ... بعد چند ثانیه از آسانسور اومدم بیرون در مطب رو با کلید باز کردم و وارد شدم بردیا روی صندلی نشسته بود تا منو دید بلند د و با یه لبخند کمرنگ سلام کرد ... منم آروم جوابش رو دادم



     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    _ خوبی هلما ؟
    _ خوبم
    انگار قانع نشده بود ...
    _ چیزی شده /
    _ مگه تو به من گفتی که دلیل ناراحتی این چند وقتت چیه که من بگم ؟/
    ابروهاش همزمان با حرفای من بالا رفت .... سعی کرد خودش رو آروم نشون بده
    _ خوب هلما .... میدونی ... چیزه
    _ چیزه ؟
    _ خونوادم برگشتن ایران ... درگیرم ... اصلا حرف گوش نمیدن ... منم باهاشون دعوا کردم و دیگه کاری به کارشون ندارم ... خوب به تو میگفتم چی عوض میشد غیر از این که تو هم ناراحت میشدی ؟ می خواستم اول جوابت رو بدونم بعد بهت بگم ...
    ساکت شدم و فقط زل زدم تو چشاش ... اومد نزذیکم
    حرفاش از نظر من قانع کننده بود ... نمی خواستم الکی ناراحت بشم و بینمون شکر آب شه
    _ هلما میشه الان جوابت رو بدی ؟
    لبخندی زدم
    _ آره میشه
    چشاش از شادی برق زد
    _ خوب ؟؟؟
    لبخندی زدم و تا دهانم رو باز کردم که حرف بزنم گوشی بردیا زنگ خورد ... کلافه گوشی رو از جیبش در آورد
    _ بله ؟
    .....
    _ چـــــــــــــــی ؟ کـــــــی ؟
    ....
    _ باشه باشه کدوم بیمارستان
    .....
    گوشی رو قطع کرد با نگرانی پرسیدم
    _ چیزی شده ؟
    دستپاچه گفت
    _ اره بابام حالش بد شده بردنش بیمارستان
    رفت سمت در نگرانش بودم ... حالش خوب نبود ناخوداگاه گفتم
    _ میخوایی منم بیام ؟
    برگشت سمتم و زل زد تو چشام نگاهش خیلی گرم بود
    _ واقعا میایی ؟
    سری تکون دادم
    _ باشه پس سریع
    ...........
    خودمم نمیدونم چرا خواستم باهاش برم ... وای اگه مامانش من رو ببینه و کلی باهام دعوا کنه چی ؟ خدا عجب غلطی کردما ...
    _ استرس داری ؟
    برگشتم سمت بردیا که داشت رانندگی میکرد
    _ آره خوب
    _ نگران نباش ... اول این که من باهاتم بعدشم .... میترسی قبولت نکنن ؟ مهم منم که تو رو میخوام ... هیچ کی نمی تونه جلومو بگیره
    دیگه تا رسیدن به بیمارستان چیزی نگفتم
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    ماشین از حرکت ایستاد ... با پایی لرزون ازش پیاده شدم ... خدایا چه غلطی کردم ... اگه دعوا بشه چی ؟ من طاقت خورد شدن ندارم ... نفسم رو صدادار بیرون دادم ...
    _ آروم باش ... من باهاتم
    نگاهی از رو قدر دانی به بردیا انداختم ... ولی استرس مثل خوره افتاده بود به جونم ... دستم رو مشت کرده بودم و هرچی فشار روم بود رو رو دستم خالی میکردم ...
    وارد بیمارستان شدیم بردیا رفت سمت پذیرش منم یه گوشه ایستادم ... یه لحظه نگام افتاد به یکی ... نه غیر ممکنه ... حتما اشتباه دیدم ... اصلا اون اینجا چیکار میکنه ؟
    _ بریم طبقه 3
    سری تکون دادم و با بردیا وارد آسانسور شدم ... بالاخره
    آسانسور ایستاد ... از آسانسور اومدیم بیرون یه راهرو جلومون بود ... بیمارستان هم بگی نگی شلوغ بود ... همیشه از بیمارستان متنفر بودم ... نه به خاطر بوی بدش... نه ... فقط حس بدی بهم میداد ...تو راهرو دوباره چند تا راهرو بود ... بردیا رفت جلو ... منم پشت سرش راه می رفتم و مشغول دید زدن در و دیوار بودم
    _ هلما
    برگشتم سمت بردیا ولی این چیزی که جلوم بود و نمیتونستم باور کنم سرجام خشکم زده بود با چشمایی که از تعجب گرد شده بود و دهنی باز به روبروم نگاه میکردم ... یعنی اول هم درست دیده بودم ؟ خودش بود ... ولی مثل خواب بود ... همه ی خاطرات تلخم مثل فیلم اومد جلوم ... ورشکستگی بابا ... بی خونه شدنمون .... مرگ بابا ... مرگ مامان ...
    با صدای باراد به خودم اومدم
    _ ه ... هلما ؟
    نمی تونستم خودمو کنترل کنم ... حس عصبانیت و تنفر همه وجودم رو گرفته بود ... رفتم جلو ... جلو عمه که با بهت داشت منو نگاه میکرد ایستادم ... تموم تنم میلرزید
    _ چیه ؟ این اداها چیه ؟ برگشتین ایران برای چی ؟ مامان بابام بس نبود ؟ الان هم دنبال منید که منو بکشین ؟ هنوز دلتون خنک نشده ؟ هنوز راحت نشدین ؟ عمه اون داداشتون بود چطور دلتون اومد که اون بلا رو سرش بیارید ؟ چطور اون کارو باهاش کردین ؟ سکته زد مرد ... راضی شدین ؟ همین رو میخواستین ؟ یعنی پول این قدر مهمه که به خاطرش از داداشتون گذشتین ؟ آره ؟ چرا لال شدین جواب نمیدین ؟ آخه عمه به چه قیمتی ؟
    صدای هق هقم بلند شده بود ولی آروم نبودم داشتم دیوونه میشدم
    _ چرا ؟ شما که از مریضی مامان خبر داشتین ؟ نگفتین با این همه مصیبت طاقت نمیاره ؟ نگفتین من تنها چه جوری میتونم زندگی کنم ؟ شما به داداش خودتون رحم نکردین ... آخه مگه از خونوادتون جز بابام کی واستون مونده بود ؟ این بود جواب این همه احترام بابا به شما ؟ شما که میخواستین خارج بمونید برنگردین الان برگشتین که با دیدنتون منو هم دق بدین ؟ بگو دیگه چرا جواب نمیدی ؟
    عمه هی دهنش رو باز میکرد چیزی بگه ولی دوباره ساکت میشد ... باراد اومد سمتم و سعی میکرد آرومم کنه ... پرتش کردم یه طرف و رو بهش گفتم
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    _ باراد تو دیگه چرا ؟ کم نون و نمک ما رو خوردی ؟ یعنی راضی بودی این بالاها سرمون بیاد ؟ تو که پول دوست نبودی ... باراد چرا ؟ واقعا با مردن مامان بابای من چی گیرتون میومد ؟ من حتی پول مراسم ختم و چهلمشون رو نداشتم ؟ میدونی مامان چرا مرد چون هرروز حالش بدتر میشد و من هزینه شیمی درمانیش رو نداشتم ؟ میدونی مامانم جلو چشمام پرپر شد ... هر روز شاهد آب شدنش بودم ... میفهمی این یعنی چی ؟ میفهمی هــــا ؟ من تنها شدم حتی یکی نیود دلداریم بده ... حتی یه شونه واسه گریه کردنم نبود ... من تک و تنها بودم ...
    با داد گفتم
    _ برگشتین ایران واسه چــــــــــی؟ اومدین بدبخت شدن منو نگاه کنید ... بدبختم کردین رفت باید خودتون با چشم میدیدین؟
    بیشتر از این طاقت موندن نداشتم ... برگشتم ... بردیا رو دیدم که با بهت و نگرانی داشت منو نگاه میکرد یعنی اون پسر عمم بود ؟ یعنی بردیا داداش باراد بود ... نگاهش کردم یه قطره اشک همون موقع از چشمم سر خورد رو گونه ام ... بیشتر از این موندن رو جایز ندونستن ... با هر بد بختی که بود خودمو به آسانسور رسوندن و وارد آسانسور شدم ...
    بردیا یعنی همون پسر عمه ای بود که وقتی من 3 سال داشتم رفته بود خارج ... الان یادم میاد هیچ وقت ازش حرفی نمیزدن ... تا جایی که یادم میاد 2 دفعه فقط ازش شنیدم ... ولی چرا فامیلش با باراد یکی نبود ؟ اگه فامیلش همون بود حتما من شک میکردم شاید ...
    نگاهی به اطرافم کردم هنوز تو بیمارستان بودم من کی اومدم اینجا ... سرم داشت میترکید تموم تنم شروع کرده بود به لرزیدن ... دوباره وارد آسانسور شدم طبقه 5 ... طبقه همکف رو زدم ...
    خدایا یعنی من تنم رو به پسر عمم فروختم ؟ کسی که خونوادش باعث این حال و روزم بودن ؟ وای حالم داشت بهم میخورد ؟ یعنی بردیـــــا پسر عمم بود ؟ ازش متنفرم ... چرا خدا ؟ چرا این سرنوشت رو برای من رقم زدی ؟ بس نیست ؟ خدا خسته ام ... چه جوری میتونم باور کنم که بردیا همونه که یه شب باهاش بودم ... همونی که همه ی وجودم شد ... همونی که جونم شد ... پسر عمه ام بوده ... پسر عمه ای که ازش متنفرم ... پسر عمه ای که باعث نابودی خونوادم ... عمه ای که آرامش و خونمو ازم گرفت ...
    همه جا دور سرم میچرخید ... کنار خیابون نشستم ... سرم داشت منفجر میشد ... تلفنم داشت زنگ میخورد بدون اینکه نگاهی به شماره بندازم خاموشش کردم پرت کردم تو کیفم ...
    زندگی واسم به آخر رسیده بود ... اون از بابا و مامان اینم از بردیا ... کاش بردیا پسر عمم نبود کاش هیچ وقت پامو نمیزاشتم تو بیمارستان ... هوا کم کم تاریک میشد ... منم سرگردون تو خیابونها .... هزارتا غم هزار تا غصه ... خدایا من باید بمیرم ... سخته ... نمی کشم دیگه ... قربون کرمت قربون رحمت مگه من چقدر تحمل دارم ؟ میخوای منم سکته کنم ؟ خوب چرا این همه طولش بدی منو بکش و راحت کن
    با صدای بوق ماشین به خودم اومدم ... بدون اینکه نگاش کنم به راهم ادامه دادم صدای باز و بسته شدن در ماشین رو شنیدم
    _ هـــــوی خانوم مگه کوری ؟ خودت جهنم فکر نمیکنی من بدبخت پول دیه ات رو از کجا بیارم
    دستی به نشونه برو بابا براش تکون دادم که عصبی شد و شروع کرد دنبالم اومدن و بد بیراه گفتن ... بی خیال راهمو گرفته بودم و میرفتم صدای داد مرده رو میشنیدم ... صدای بوق راننده های مزاحم هم بدجوری رو اعصاب بود ... حالم بدتر از اونی بود که باهاشون دهن به دهن شم ... این مردک هم ول کن نبود ... صدای بسته شدن در ماشین دیگه ای رو شنیدم بعدش هم صدای قدم های تند یکی .....
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    عادت کرده بودم که این جور مواقع بردیا باشه ... همیشه اون بود که منو نجات میداد ولی این بار صدای غریبه ای بود که داشت با طرف بحث میکرد و آرومش میکرد ... بی توجه به قدمام سرعت دادم ... خیلی سردم بود ولی آتیشی که به جونم افتاده بود بیشتر بود و خیلی این سردی حس نمیشد ... صدا و بوق راننده های مزاحم رو اعصاب بود ... صدای پارک ماشینی اومد و بعدش هم صدای یه آقایی
    _ خانوم حالتون خوبه ؟
    به تو چه آخه ... مرد تو تاریکی ایستاده بود چهرش واضح نبود ولی قدش بلند بود و یه پالتو پوشیده بود
    _ خانوم این وقت شب تو خیابون نمونید زود برید خونه ... ممکنه مشکل واستون به وجود بیاد
    _ ممنون ... مشکلی به وجود نمیاد
    صدای مرد جوری نبود که آدم فکر کنه مزاحمه ... برگشتم و راهمو ادامه دادم که صدای باز شدن در ماشین اومد حتما رفته ولی صدای زنونه ای رو شنیدم
    _ عزیزم .. میشه چند لحظه صبر کنی؟
    چند لحظه شک کردم ولی نه ...
    _ النگ
    با شنیدن این صدا تو جام خشکم زد ... یعنی درست شنیدم ... گفت النگ ؟ فقط هلن بود که به من میگفت النگ ... یعنی میشه ... با تردید برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم ... یعنی واقعا درست میدیدم ؟ یعنی اون هلن بود ؟ دولنگ خودم ؟؟؟ چشام رو ریز کردم هنوزم مطمئن نبودم خودش باشه ... ولی خودش بود موهای بورش از زیر شالش اومده بود بیرون ... نزدیک تر شدم ... اونم هنگ کرده بود و ناباورانه به سمتم میومد ... نفهمیدم کی بهش رسیدم ... خودمو انداختم تو بغلش و به اشکام اجازه دادم برزین .... دلتنگ بودم دلتنگ خواهری که بعد مامان باباش تنها اون براش مونده ... دل تنگ دوستم دلتنگ همرازم یا به قول خودش سنگ صبورم ... هرچی به خودم میفشردمش سیر نمیشدم ... هر چی گریه میکردم دلم آروم نمیشد... چند بار هلن خواست ازم جدا بشه ولی خودمو بیشتر بهش چسپوندم... بعد اون همه اتفاق الان یه شونه بی منت گیر آورده بودم واسه گریه ... الان یه همدرد گیر آورده بودم ....
    نمیدونم چقدر گذشت که گریه ام بند اومد و از بغـ*ـل هلن اومدم بیرون .... شونمو گرفت و زل زد تو چشام ... آثار گریه رو صورتش معلوم بود ولی خودش رو زد به بیخیالی گفت
    _ چته خره ؟ کجایی تو معلومه ؟ نمیگی یه دولنگی هم هست دلش واسش تنگ میشه الاغ ؟
    نمیدونستم بخندم یا گریه کنم همیشه اخلاقش همین جور بود ... با لبخند گفتم
    _ هنوز آدم نشدی الاغ گاو ؟
    زد زیر خنده ... یه کم خندید و گفت
    _ شما کجایید هلما ؟ میدونی چقدر دنبالتون گشتیم ؟ میدونی مامان بابا چی کشیدن ؟
    بعد انگار چیزی یادش اومد یه جیغ کشید و گفت
    _ من به مامان اینا خبر بدم ... وای ذوق مرگ میشن
    موبایلش رو از جیبش در آورد و همین جور که داشت باهاش ور میرفت گفت
    _ عمو و خاله خوبن ؟
    با بغض گفتم
    _ عالی ... راحت شدن
    هلن دست از کار کشید و نگران سرش رو بلند کرد ... با نگرانی زل زده بود به چشام .... یه قطره اشک از چشام ریخت ... هلن انگار تازه متوجه دور و اطراف شده بود گفت
    _ وای هلما ... اصلا این چه وضعیه ... تو این جا با این حال تو خیابون چیکار میکنی ؟ عمو کو خاله ؟؟؟
    دوباره به هق هق افتادم .... دستم رو گرفت و منو به سمت ماشین برد ... در عقب رو باز کرد منو رو صندلی نشوند
    _ هلما جونم ؟ بابا چی شده ؟ آروم باش باشه ؟
    _ هلن بابا مامان رفتن ... میدونی رفتن ... رفتن پیش خدا ...
    گریه ام مانع حرف زدنم شد ... هلن اومد کنارم نشست و در ماشین رو بست ... همون مرد قد بلنده هم رفت پشت رل نشست و ماشین راه افتاد ... هلن منو به سمت خودش کشوند ... تو بغلش بودم و آروم اشک میریختم
    _ نریمان برو خونه ...
    نریمان کیه ؟ اصلا هلن با این مرد چیکار میکنه ..............
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    چشم باز کردم خودمو تو تخت دیدم ... اول تعجب کردم نگاهی به دور و اطرافم کردم ... همه چی یادم اومد ... تو جام نشستم ... صدای باز شدن در اومد هلن اومد داخل ... با یه لبخند رو لب گفت
    _ بالاخره بیدار شدی الاغ ... نگفتی من سکته میکنم
    یه لبخند محو اومد رو لبم ... هلن یه دختر مو بلند ...بینی و صورتش کشیده ... چشماش تیره بود ... لباش هم خوش فرم ... رنگ پوستش هم رو به برنزی میرفت ... چقدر دلم برای این بشر تنگ شده بود
    _ خیلی دلم برات تنگ شده بود هلن
    هلن انگار یه لحظه بهش شوک وارد کردن ... زل زد تو چشام و سریع به خودش اومد و با یه لبخند کنارم نشست
    _ الان خوبی هلما ؟
    نمیدونم خوب بودم یا نه ... با بغض گفتم
    _ خوشحالم که پیدات کردم ...
    نگران بهم چشم دوخت ...
    _ چیکار کردی با خودت دختر ؟
    دوباره چشام اشکی شد
    _ هلما جان من آروم باش ... از دیشب صد بار مردم و زنده شدم ... امروز هم همش هذیون میگفتی ... دکتر اومد بالا سرت بهت آرام بخش زد ... تو را خدا آروم باش ... منو میکشیا
    _ هلن کجا بودی ... این همه وقت کجا بودی هلن ... من مردم ... من خورد شدم ... من تنها بودم .... هلن کجا بودی ... تو همیشه باهام بودی ولی وقتی تنها شدم نبودی ...
    تموم تنم شروع کرده بود به لرزیدن ... هلن محکم شونه هامو گرفت
    _ هلما ... عزیزم تو رو خدا آروم باش ... باشه بعد هرچی دوست داشتی بگو
    _ بعد ؟ هلن ... بسه ... بسه هر چی تو خودم ریختم ... بسه هر چی گشتم و یه آشنا پیدا نکردم که حرفامو بگم ...
    منو کشید تو بغلش ... آروم شدم ... دیگه تنم نمی لرزید ... آروم آروم شروع کردم به گفتن ... همه چی رو گفتم ...دونه به دونه ... رفتن اونا ... ورشکستگی... بی خونه شدن ... سکته بابا ... تن فروشی خودم مرگ مامان... کار تو مطب ... عاشق شدنم ... بردیا ... خواستگاری ... و پسر عممه
    آروم شذم خیلی آروم ... هلن هیچی نمیگفت ... هلن از یه خواهر بهم نزدیک تر بود ... هلن خود من بود ... هیچ وقت چیزی رو ازش پنهون نمیکردم ... بین ما چیز نگفته نبود ...
    آروم از بغلش اومدم بیرون
    _ هلن ؟
    چهره اش گرفته بود ... ولی مثل همیشه با لبخند گفت
    _ بگو خر نر
    یه لبخند محو اومد رو لبم ... هلن همیشه بهم روحیه میداد... اگه خودش حالش بد بود به روی خودش نمی آورد
    _ یعنی الان تو نظرت راجع به من تغییر کرده ؟
    ابروهاش رو کشید توهم ... و یکی آروم زد به پیشونیم
    _ چرا باید تغییر کنه ؟ منگل شدیا
    _ هلن ... خوشحالم که هستی
    یه کم رفت تو خودش
    _ هلما ... بعد از اینکه رسیدیم ترکیه و خط گرفتی خخیلی زنگ زدم ولی همش خاموش بودی بابا گفت برگردیم دبی از اونجا دوباره زنگ میزنیم ولی نه خونه جواب میدادین نه گوشی های خودتون ... بعدش هم خطاتون واگذار شده بود ... همه جا سراغتون رو گرفتین همه فقط میدونستن بابات ورشکست شده همین ... دیگه ازتون بی خبر بودن ... منم اومدم ایران ولی هیچ ردی ازت پیدا نکردم
    _ هیچ کی حاضرنشد خرج شیمی درمانی مامان رو بده ... وای هلن ... اگه بدونی چی کشیدم
    _ میدونم هلما ... ولی کاش
    چشم دوختم تو چشمش
    _ کاش چی ؟
    _ هیچ ولش کن ... راستی ... آقامون رو دیدی ؟
    چشام رو ریز کردم و نگاش کردم ... نیشش رو نشون داد
    _ من و نریمان نامزد کردیم ... قراره ازدواج کنیم ... منتظر بودم شما یعنی تو رو پیدا کنم بعد ازدواج کنیم
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    لبخندی زدم ... هلن از اتاق رفت بیرون ... حالم یه جوری بود ... نه ناراحت بودم نه خوشحال ... نمیدونم از به بعد سرنوشتم چی میشه ... ولی خوشحالم که هلن و کنارم دارم ...
    تو عالم خودم بودم که هلن برگشت تو اتاق ... به صورتش خیره شدم لبخند تلخی زد ... معلوم بود گریه کرده ولی به روی خودش نمی آورد ... یعنی هرکی جای من بود نمیفهمید گریه کرده ... ولی من خوب متوجه میشدم
    _ گریه کردی
    _ مامان میخواد باهات حرف بزنه
    خوشم میومد دروغ نمیگفت .... شماره گرفت و گوشی رو داد به من
    _ فقط آروم باش ... من میرم بیرون تا راحت باشی
    میدونستم بیشتر از این تحمل نداره جلو من خودشو نگه داره ... واسه همین میرفت بیرون
    با شنیدن صدای خاله یه حالی شدم ... انگار تازه فهمیده بودم که مامان و بابا رو از دست دادم ... انگار همین الان بود که مردن و هم درد دارم ... چقدر سخت بود تو اون روزها تنها بودم ... کاش ان موقع خاله بود ... خاله حرف میزد و گریه میکرد منم مثل خودش ... خیلی باهاش حرف زدم ... صدای عمو میومد که با بغض بع خاله میگفت بس کنه ... گوشی رو از خاله برداشت و خودش حرف زد ... میدونم واسش سخت بود ... صداش خیلی غم داشت ... وقتی صداشو میشنیدم حالم بدتر میشد
    واسه منی که همیشه عمو رو سرحال و شوخ میدیدم خیلی سخت بود میدونستم که اونم داداش از دست داده ... عمو حرف میزد و من و دلداری میداد ... وسط حرفاش صداش لرزید و اونم گریه کرد و گوشی رو قطع کرد
    این اولین بار بود که صدای گریه یه مرد رو میشنیدم ... چقدر سخت بود .... انگار یکی داشت به قلبم چنگ میزد ... هلما اومد داخل بدون این که حرفی بینمون رد و بدل شه ... بغلم کرد ... با همه ی تلخیش ولی چه شیرین بود بفهمی وقتی درد داری یه همدرد هم هست ...
    _ هلما ؟
    _ جانم ؟
    _ من یه هفته دیگه برمیگردم دبی ... تو هم باید بیایی
    _ نمیشه
    _ چرا نشه ؟ من 1 هفته بیشتر نمیمونم اونجا .... باهم میریم باهم برمیگردیم ... مامان اینا هم میخوان ببیننت ولی نمی تونن بیان ... من کارات رو راست و ریس میکنم
    جوابی ندادم ... از بغلم اومد بیرون و گفت
    _ بیشعور بهم تبریک نگفتیا
    لبخندی زدم و گفتم
    _ من تو شوکم هنوز ... اصلا باورش سخته ... واقعا دوسش داری حالا؟
    ابرویی بالا انداخت و گفت
    _ راستش آره
    _ خوشبخت بشین ... حالا کو این نری جون
    مشتی به بازوم زد و گفت
    _ گمشو ... من رو شوهرم حساسمــــــــــا ... آقای نریمان خردمند
    _ برو بابا ... کی حوصله داره
    خردمند خیلی برام آشنا بود این فامیل ... هلن از سرجاش بلند شد و از منم خواست که باهاش برم ... تو فکر این فامیلی بودم که کجا شنیدم که یه دفعه مغزم جرقه زد
    _ هـــــــوی هلن گفتی فامیلش خردمنده ؟
    هلن سر جاش ایستاد و نیشش رو نشون داد ...
    _ یعنی همون پسره که تو دانشگاتون بود و همیشه مسخرش میکردی
    همین جور که نیشش معلوم بود تند تند سر تکون میداد
    یکی زدم تو سرش
    _ بیشعور تو که میگفتی بچه مثبته و با هیچکی نیست ... مثل املا میمونه
    _ بیشعور درست حرف بزن من نگفتم امل .... گفتم زیادی مثبته و محل نمیزاره به دخترا ...
    یه تای ابرومو دادم بالا
    _ خوب ؟
    _ هیچی دیگه ... خودت میدونی که همه پسرا از نظر من مثل همن ... ولی نریمان خاص بود ... بنده هم میرم سراغ آدمای خاص ... این و هم این جوری نگاه نکن ... این قدر اذیتش کردم تو دانشگاه اصلا به روی خودش نمیاورد این بیشتر عصبیم میکرد ... بعدا فهمیدم مشنگ از اول هم دوسم داشته و به روی خودش نمی آورده ... بلایی هم سرش میاوردم هم کلی ذوق میکرده .... اصلا هم ساکت و بچه مثبت نیست ... خلاصه عاشق و دلباختم شد دفعه 100 که اومد خواستگاری جواب دادم ... وگرنه اصلا دوسش ندارم ... دلم سوخت
    _ برو بابا کمتر چیز بخور... حالا که این جوره من برم مخشو بزنم
    _ تو غلط کردی ...
    _ تو که اصلا دوسش نداری
    ایشی گفت و باهم از اتاق رفتیم بیرون ......
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    یه هفته مثل باد گذشت ... داریم از فرودگاه میریم خونه .... خاله و عمو اومدن استقبالمون ... انقدر تو بغلشون گریه کردم که دیگه جونی واسم نمونده ... اومدنم انگار به اجبار بود .... پوفی کردم و نگاهی به خیابونا کردم ... صدای هق هق خاله هنوزم میاد

    هلن _ مامان بس کن دیگه ... هلما رو آوردم که حال و هواش عوض بشه این جور که معلومه باید فردا برگردیم

    هلن برگشت سمتم و با نگرانی نگام کرد یه لبخند بی جونی تحویلش دادم ....

    ماشین از حرکت ایستاد ... از ماشین پیاده شدیم ...عمو چمدونا رو برد داخل ... من و خاله و هلن هم پشت سرش رفتیم داخل ... روبروی در پله بود که میخورد طبقه دوم ... سمت راست هم آشپزخونه بود که با هال اپن بود ... اتاق خاله اینا و سرویس بهداشتی هم همین طبقه بود

    خاله _ برید بالا استراحت کنید خسته این ... واسه شام صداتون میزنم

    با هلن از پله ها رفتیم بالا ... طبقه دوم شامل 3 اتاق خواب که هر کدوم سرویس مخصوص خودش رو داشت بود ...

    هلن _ هلما میایی تو اتاق من دیگه

    سری به نشونه اره تکون دادم و رفتم تو اتاق هلن ... لباسامو در آوردم و آویزون کردم ... خودم روی تخت دراز کشیدم ... چقدر دلم براش تنگ شده بود ... ولی انگار این عشق از اولشم واسه من ممنوع بود

    _ هلما ؟

    _ جونم ؟

    با نگرانی برگشت سمتم ... زل زد تو چشام

    _ خیلی دوسش داری ؟

    نگامو ازش گرفتم و گفتم

    _ الان دیگه نه ... میخوام ازش متنفر شم

    _ ولی نمی تونی

    _ چرا میتونم ... آخرش که چی ؟

    اومد و روی تخت نشست

    _ هلما آخه بردیا این وسط چه گناهی داره ؟

    نفسمو صدا دار دادم بیرون

    _ من نفهمیدم اون پسر عممه .... ولی اون چی ؟ اون فامیلش فرق میکرد ولی فامیل عمه که مثل من بود ؟؟؟ میدونی الان که فکر میکنم میبینم از اولش هم اون میدونسته ... از همون روزای اول کار ... وگرنه این همه کمک و مهربونی واسه چی بود ؟ مگه مرض داشت به یه غریبه کمک کنه ؟اون که میدونست چرا به من نگفت ؟ چرا هلن ؟ اگه از اول همه چیزو میگفت الان این وضع من نبود ... چرا باید منومیبرد پیش مامان باباش بدون این که حتی بهم بگه ؟

    _ از بابا پرسیدم ... مثل این که قبلا فامیل شوهر عمت صادق بوده بعد عوض میکنن .... بردیا هم اینجا نبوده ... دیگه فامیل بردیا همون صادق میمونه

    دستی به کمرم زد و گفت

    _ الان هم استراحت کن ... امروز پنج شنبه ... بعد شام بریم چرخی بزنیم

    یه لبخندی زدم ... واقعا میتونستم ازش متنفر شم ؟ ولی این دل تنگی لعنتی بدجور اذیتم میکرد ؟ یعنی الان چیکار میکنه ؟ برگشته کانادا ؟ یا میمونه ؟ خداکنه نره ... هه چه فایده ای به حال من میکنه آخه ؟ به پهلو خوابیدم چشمم خورد به قاب بزرگ روبروم ... بابا و مامان وخاله و عمو رو مبل نشسته بودند من و هلن و هرمان هم بالای سرش ایستاده بودیم ... نگاهم روی عکس بابا خیره موند ....

    چشاش ... چشای بردیا بود .... پس این همه وقت این چشا این نگاه آشنا ... چرا هیچ وقت نفهمیدم ... یه قطره اشک اط چشام چکید ... بردیا چیکار کردی با من ... چیکار کردی لعنتی ... تو که همه چیزو میدونستی ... تو چرا زجرم دادی ... ......

    _ هلما پاشو شام بخوریم ... بریم ددر

    با هر جون کندنی که بود از تخت بلند شدم ... هلن تا منو دید هرهر خندید ... یه چشم غره بهش رفتم

    _ بابا الاغ با این موهای شلخته تا حالا ندیدم

    _ گمشو توهم ... دفعه دیگه که از خواب پا شدی برو تو آینه نگاه کن میبینی

    رفتم سمت سرویس و نگاهی تو آینه کردم .... موهام پف کرده بود ... دست و صورتم رو شستم و موهام رو شونه کردم و بالای سرم بستم

    از اتاق اومدم بیرون ... از پله ها سرازیر شدم و رفتم تو آشپزخونه

    _ خاله افتادی تو زحمت

    خاله با مهربونی نگاهی بهم کرد و گفت

    _ قوربونت برم این چه حرفیه ؟ تو هم مثل هلن ... این تعارفارو بزار کنار ... بشین

    هلن رو صندلی نشته بود و درحاله که به غذا ناخونک میزد

    _ البته مثل من که نیستی واسه مامان ....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا