- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 1,214
- امتیاز واکنش
- 2,462
- امتیاز
- 0
- سن
- 29
- محل سکونت
- در انتهاي رشته كوه زاگرس
از دیشب حس و حال عجیبی دارم ... هر بار سرم رو بالا میگرفتم چشم تو چشم بردیا میشدم ... با لبخندش بهم آرامش میداد ... امروز رفتیم خرید بچه ها خرید کردن ولی من چیزی نیاز نداشتم ... بردیا خیلی اصرار کرد که منم چیزی بخرم ولی خوب چیکار کنم نیاز نداشتم دیگه ... تازه فهمیدم که منظور شبنم از داداشش بردیا بوده و کلی اذیتمون کرد ... خوبه حالا من هنوز جواب مثبت ندادما .. در اتاق با صدای بدی باز شد منم که رو تخت نشسته بودم پریدم هوا ... پریسا ناراحت اومد داخل ...
_ میشه بری بیرون ؟ منو تنها بزاری
تا اومدم اعتراض کنم چشمای سرخش رو دیدم و پشیمون شدم از اتاق اومدم بیرون ... انگار همه رفتن لالا ... یعنی من باید تو سالن بخوابم ؟ خدایا این بشر چشه ؟ مگه نونشو خوردم ؟ پوفی کردم و برگشتم تو اتاق بالشت و پتو برداشتم و رفتم روی مبل دراز کشیدم ... فقط اگه راحت خوابم نبره میکشمت پریسا .... پتو رو کشیدم روی سرم خسته بودم از بس انرژی مصرف کردم ... صدای پیام گوشیم بلند شد بردیا بود
_ خوب بخوابی عزیزم
یه لبخند اومد رو لبام ... دودل بودم جوابش رو بدم یا نه ... آخر هم جواب ندادم و خوابیدم ... با خیالی آسوده ... الان آرامش داشتم میدونستم که اونی که دوسش دارم دوسم داره ... فقط منتظر جواب منه ... ولی یه نمه دلشوره داشتم ... اگه خونوادش منو نخوان چی ؟ ..............
نور اذیتم میکرد چشمام رو باز کرد .... اولین چیزی که چشمم بهش خورد ویالون بود ... بلند شدم سیخ سر جام نشستم ... وای من کی اومدم تو اتاق بردیا ... ناخوداگاه نگام رفت سمت لباسام ... همه چی سرجاش بود هموم موقع درباز شد و بردیا اومد داخل
_ صبح بخیر خانومی
با اخم نگاش کردم بهم نزدیک شد
_ من کی اومدم اینجا
لبخندی زد و گفت
_ دیشب اومدم پایین دیدم از رو مبل پرت شدی پایین منم اوردمت اینجا
مشکوک نگاش کردم ... قهقه ای زد و گفت
_ ای فکر بد نکن ... من خودم رفتم جای تو خوابیدم ...
اومد رو مبل کنارم نشست چونم و آروم گرفت
_ اخمات رو باز کن ... تو پاک تر از اون چیزی هستی که بشه روت فکری کرد
سرم رو انداختم پایین ... بردیا واقعا واسه من یه مرد بود ... اصلا هیچ چی رو به روم نمی آورد ... سرم رو بالا گرفت
_ چته خجالتی شدی ؟ نمی خواد ادای خانومای خجالتی رو در آری .... من که می دونم زبونت هزار وجبه
از رو حرص مشتی به بازوش زدم همون موقع فرحان پرید داخل
_ به به میبینم که هنوز جوب نداده .....
بردیا پرید وسط حرفش
_ گم شو توهم ... بعدشم اینجا در داره ها
فرحان قیافه ی جدی به خودش گرفت
_ بلند بلند شو برو بیرون ... خوب نیست شما دوتا تو یه اتاق باشین سریع
بردیا با اعتراض داد زد
_ مگه همه مثل ....
تا نگاهش به من افتاد بقیه حرفش رو خرد و یه لبخند زد منم از سر جام بلند شدم و رفتم پایین .... در اتاق فرناز اینا باز شد و فرناز خمیازه کشون بیرون اومد
_ صبح بخیر ... قراره ساعت چند بریم ؟
همون موقع صدای شبنم از آشپزخونه اومد
_ وسایلتون رو جمع کنید راه میوفتیم
به سمت اتاق خودم رفتم ... پریسا نبود ... رفتم سمت کمد ... در کمدش باز بود چیزی توش نبود ... لباسام رو جمع کردم ... دوباره گذاشتم تو پلاستیک ... نگاهی به ساعت کردم 12 بود ... آماده شدم و رفتم تو آشپزخونه پیش فرناز و شبنم
_ میگما این پریسا کجا رفته /
شبنم _ صبح برگشت تهران
فرناز _ کلا اومده بود اعلام حضور کنه مثلا ؟؟؟
شبنم _ فکر کنم یه همچین چیزایی بود ... از بردیا بپرس
دیس میگو پلو رو برداشتم و درحالی که میزاشتم رو میز به شبنم گفتم
_ دستت درد نکنه ... تو این چند روز حسابی افتادی تو زحمت ... آشپز خوبی بودی
_ میشه بری بیرون ؟ منو تنها بزاری
تا اومدم اعتراض کنم چشمای سرخش رو دیدم و پشیمون شدم از اتاق اومدم بیرون ... انگار همه رفتن لالا ... یعنی من باید تو سالن بخوابم ؟ خدایا این بشر چشه ؟ مگه نونشو خوردم ؟ پوفی کردم و برگشتم تو اتاق بالشت و پتو برداشتم و رفتم روی مبل دراز کشیدم ... فقط اگه راحت خوابم نبره میکشمت پریسا .... پتو رو کشیدم روی سرم خسته بودم از بس انرژی مصرف کردم ... صدای پیام گوشیم بلند شد بردیا بود
_ خوب بخوابی عزیزم
یه لبخند اومد رو لبام ... دودل بودم جوابش رو بدم یا نه ... آخر هم جواب ندادم و خوابیدم ... با خیالی آسوده ... الان آرامش داشتم میدونستم که اونی که دوسش دارم دوسم داره ... فقط منتظر جواب منه ... ولی یه نمه دلشوره داشتم ... اگه خونوادش منو نخوان چی ؟ ..............
نور اذیتم میکرد چشمام رو باز کرد .... اولین چیزی که چشمم بهش خورد ویالون بود ... بلند شدم سیخ سر جام نشستم ... وای من کی اومدم تو اتاق بردیا ... ناخوداگاه نگام رفت سمت لباسام ... همه چی سرجاش بود هموم موقع درباز شد و بردیا اومد داخل
_ صبح بخیر خانومی
با اخم نگاش کردم بهم نزدیک شد
_ من کی اومدم اینجا
لبخندی زد و گفت
_ دیشب اومدم پایین دیدم از رو مبل پرت شدی پایین منم اوردمت اینجا
مشکوک نگاش کردم ... قهقه ای زد و گفت
_ ای فکر بد نکن ... من خودم رفتم جای تو خوابیدم ...
اومد رو مبل کنارم نشست چونم و آروم گرفت
_ اخمات رو باز کن ... تو پاک تر از اون چیزی هستی که بشه روت فکری کرد
سرم رو انداختم پایین ... بردیا واقعا واسه من یه مرد بود ... اصلا هیچ چی رو به روم نمی آورد ... سرم رو بالا گرفت
_ چته خجالتی شدی ؟ نمی خواد ادای خانومای خجالتی رو در آری .... من که می دونم زبونت هزار وجبه
از رو حرص مشتی به بازوش زدم همون موقع فرحان پرید داخل
_ به به میبینم که هنوز جوب نداده .....
بردیا پرید وسط حرفش
_ گم شو توهم ... بعدشم اینجا در داره ها
فرحان قیافه ی جدی به خودش گرفت
_ بلند بلند شو برو بیرون ... خوب نیست شما دوتا تو یه اتاق باشین سریع
بردیا با اعتراض داد زد
_ مگه همه مثل ....
تا نگاهش به من افتاد بقیه حرفش رو خرد و یه لبخند زد منم از سر جام بلند شدم و رفتم پایین .... در اتاق فرناز اینا باز شد و فرناز خمیازه کشون بیرون اومد
_ صبح بخیر ... قراره ساعت چند بریم ؟
همون موقع صدای شبنم از آشپزخونه اومد
_ وسایلتون رو جمع کنید راه میوفتیم
به سمت اتاق خودم رفتم ... پریسا نبود ... رفتم سمت کمد ... در کمدش باز بود چیزی توش نبود ... لباسام رو جمع کردم ... دوباره گذاشتم تو پلاستیک ... نگاهی به ساعت کردم 12 بود ... آماده شدم و رفتم تو آشپزخونه پیش فرناز و شبنم
_ میگما این پریسا کجا رفته /
شبنم _ صبح برگشت تهران
فرناز _ کلا اومده بود اعلام حضور کنه مثلا ؟؟؟
شبنم _ فکر کنم یه همچین چیزایی بود ... از بردیا بپرس
دیس میگو پلو رو برداشتم و درحالی که میزاشتم رو میز به شبنم گفتم
_ دستت درد نکنه ... تو این چند روز حسابی افتادی تو زحمت ... آشپز خوبی بودی