کامل شده رمان مروا | شكيلا ش کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع shakil
  • بازدیدها 14,176
  • پاسخ ها 104
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

shakil

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,214
امتیاز واکنش
2,462
امتیاز
0
سن
29
محل سکونت
در انتهاي رشته كوه زاگرس
سلام خوبید؟؟؟
اين رمان اوله منه هنوز تو تايپه كه با اجازه نگاه جون گفتن مي تونم اينجا بزارم البته با ذكر منبه:jhsdhugQ:

خلاصه:

این داستان من نیست
داستان دختریه که همیشه برای استقلال
تلاش کرد
ایستاد
جنگید
خواست پرواز کنه
اما
نذاشتن
اولین بار،پدرش بالشو بست!
بعد عموش...
داییش...
اما
انگار سرنوشت جور دیگه ای رقم خورده بود!
جوری که اون به خواستش برسه!
یه فرصت براش پیش اومد!...
یه راه واسه ازادی...
اما !...

توان گفتن آن رازجاودانی نیست تصوری هم از آن ماه ارغوانی نیست
پرازهراس وامیدم که هیچ حادثه ای
شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست
زدست عشق به جز خیربرنمی آید
وگرنه پاسخ دشنام مهربانی نیست
درخت ها به من آموختند فاصله ای
میان عشق زمینی وآسمانی نیست
به روی آینه ی پر غبارمان بنویس
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست...



منبه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

اينم لينك خود كتابه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
  • پیشنهادات
  • shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    اینم اولین پست امیدوارم خب باشه
    *****
    یه نگاه کلی به خونه انداختم همه چی سر جاش بود ... رو به عمو گفتم:خسته نباشید

    عمو_خودت همه کاراش رو انجام دادی من فقط گذاشتم سر جاشون کارگرم که بود

    _خب مهم همین سر جا گذاشتنشونه

    عمو_به جای تعارف تیه پاره کردن برو یه لیوان چای بیار



    رفتم به طرف آشپز خونه گفتم:كاكا (عمو) کوروش حالا باید امروز بری؟

    عمو_اره کار دارم این چند روزم همش این جا بودم

    لیوان چای رو دادم به عمو گفتم :این چند وقته هم همش شدم واستون درده سر

    عمو در حال که چایش رو می خورد گفت:تا باشه از این دردسرا ولی هنوزم راضی نبودم بیای اینجا

    _شما که می دونید واسه چی اومدم اینجا اونجا راحت نبودم حالا چه فرقی می کنه اینجا یا اونجا

    عمو_من هر چی می گم تو چیزه دیگه می گی نمی دونم دیگه چی بهت بگم

    عمو بلند شد رفت طرف در پشت سرش رفتم گفتم:ولی کاشکی نمی رفتین

    عمو_می دونی که کار دارم باید زودتر راه بیفتم که تا شب خونه باشم

    _هر جور خودتون راحتین دیگه بیشتر از این اسرار نمی کنم

    عمو_راستی مروا کی میری واسه ثبتنام؟؟؟

    _یه هفته قبل از مهر می رم دقیق نمی دونم هنوز وقت هست

    عمو_خوب دیگه من برم اگه کاری واست پیش اومد خبرم کن

    _سلام...

    سرمو به طرف کسی که سلام کرد بردم دیدم بهله دوقلو های افسانه ای هستن...من چقدر از دو قلو ها خوشم می یاد...اشتباه نشه نگفتم از این دو تا خوشم می یاد گفتم از دوقلو ها خوشم می یاد البته دو تاش یکی بود چون اینام دو قلو هستن پس از اینام خوششم می یاد سعی کردم لبخندم رو رو لبام محو کنم و قیافه جدی به خودم بگیرم سر مو به طرفشون بر گردوندم

    گفتم:سلام

    اوه چه خشن
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    اینم پست دوم
    ***
    ولی من خشن دوست دارم...عمو با دوتا شون دست داد
    نگاشون کن کپ همن با یه تفاوت رنگ چشماشون یکی خاکستری بود یکی دیگش آبی خدایا بزرگیت رو شکر فقط رنگ چشماشون مثل هم نبود
    چشم ابیه گفت:شما باید همسایه جدید باشید درسته؟؟؟
    می خواستم بگم اوه چه باهوش پشیمون شدم جلو عمو زشت بود
    عمو_درسته ما تازه اینجا رو خریدیم البته برادر زادم صاحب خونس
    _عمو جان این چه حرفیه خونه من خونه شماس
    چشم خاکستری متعجب گفت:مگه برادر زاده تون تنها زندگی می کنه اخه من کسه دیگی ندیدم؟؟
    خوب به تو چه بچه من تنها زندگی می کنم یا نه!!!
    عمو یه زیر چشمی منو نگاه کرد که هزار تا حرف توش بود اگه تنها بودیم دعوا میشد صد در صد
    عمو_بله برادر زادم تنها هستن به خاطر این که دانشجو بودن مجبور بودن تنها زندگی کنن
    خاکستری:بله ما فکر می کردیم یه زوج جون اینجا رو خریدن
    عمو_شما با خانواده اینجا زندگی می کنید؟؟ندیده بودمشون...
    ابی_نه ما هم تنها زندگی می کنیم خانواده اینجا نیستن
    اوه اوه اگه عمو قبل خرید این موضوع رو می فهمید عمرا می زاشت اینجا رو بخرم من فقط واسم خونه مهم بود ...خونه رو که دیدم خوشم اومد فوری قولنامه رو امضاء کردم دیگه تحقیق نکردم در مورد همسایه ها
    عمو_خوب دیگه من باید برم از اشنای تون خوشحال شدم اگه واستون مشکلی نیست مواظب برادرزاده منم باشید
    ابی _نه چه مشکلی ایشونم مثل خواهر ما
    خاکستری _ما اصلا فراموش کردیم خودمون رو معرفی کنیم من آرمان فکوری هستم و ایشون داداشم آرمین فکوری
    اوه بابا چقدرم اسماشون مثل همه بابا فقط یه آ و ی با هم متفاوته بابا باکلاس
    عمو_منم کوروش کریمی ...به منم اشاره کرد گفت:مروا...من اینجا فقط تماشاچیم مردم اول خودشون رو معرفی می کنن بعد حرف می زنن اینا بر عکس کار می کنن
    عمو_خوب دیگه من برم...عمو من تا بره صد دفعه دیگه همین جمله رو می گـه ونمی ره...با پت و مت دست داد رفت طرف اسانسور منم تا اسانسور همراهیش کردم دکمه اسانسور رو زد و بالاخره عموی ما رفتنی شد
    عمو_مروا مواظب خود به اگه اتفاقی افته زنگ بزنه(مروا مواظب خودت باش اگه اتفاقی افتاد حتما زنگ بزن)
    _چشم مواظب هام باشد زنگ ازنوم شما هم وقتی رسیدی زنگ بزنی(چشم مواظب هستم باشه زنگ می زنم شما هم وقتی رسیدین زنگ بزنید)
    عمو سوار اسانسور شد گفت :باشه
    می شد نگرانی رو تو چشماش خوند برگشتم طرف در اپارتمانم هی روزگار اگه منم جای عمو بودم نگران می شدم
    سرمو که بالا گرفتم دیدم پت و مت دارن منو با او چشای خوش رنگشون نگاه می کنن چشمامو ریز کردم نگاه شون کردم بیشتر از بیست پنج بیست شیش نمی زدن شیطونه می گـه برو چشای خوشرنگشون رو از کاسه در بیار تا اینجور علامت سوال نگات نکنن...
    ارمان_شما کجای هستین؟؟؟؟
    خوب مگه فضولی عمو فضولارو بردن جهنم برو رد کارت گفتم :ما مال جنوب فارسیم
    ارمین با لحن پرسشی پرسید: کدوم شهر؟؟
    بی حوصله گفتم: شهرستان...
    ارمین _اها دستش اورد جلو گفت: خوشوقت شدیم
    اینا جای همم حرف می زنن چه جالب اخه شاید اون خوشوقت نشده باشه چرا جمع می بندی بچه؟!
    باهاش دست دادم گفتم:من خداحافظ
    سرمو انداختم پایین اومدم داخل خونه منتظر جواب نشدم ارمانم پشم ...لبخندی اومد رو لبام قیافه هاشون دیدنی می شد حیف نمی شد دید
    اخه کی حوصله سوالای اون دوتا رو داشت ...رفتم روی مبل راحتی نشستم بالاخره تموم شد!!
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    کی فکرش رو می کرد من بتونم دایی و عمو رو راضی کنم که خونه بخرم وای چه دردسری که نکشیدم واسه این خونه ولی بالاخره اونی که می خواستم شد به مراد دلم رسیدم و من تو اسمونا پرواز می کردم یه سویت شصت متری یه اتاق کوچکی یه اشپز خونه اوپن یه پذیرابی کوچیک که یه دست مبل راحتی و پیانو من جا شده بود پذیرایی پنجره های تمام قد داشت که باعث می شد خونه دلباز باشه من عاشق این بودم پشت پنجره وایسم و بیرون رو دید بزنم یه سی دی برداشتم گذاشتم تو دستگاه ریموت رو برداشتم روشنش کردم صداشو تا اخرش بلند کردم ووووی چه حالی می داد من واسه این روزا چه سختی که نکشیدم چه چیزای که از دست ندادم وقتی یاده گذشته می یوفتم دلم می گیره دلم نمی خواد حتی بهش فکر کنم تو حس حال خودم بودم احساس کردم صدای در میاد فکر کنم پت و مت باشن اخه من کسی دیگه نمی شناختم تو ساختمون صدای اهنگ کم کردم رفتم طرف در از تو چشمی نگاه کردم چیزی پیدا نبود بخیال شدم برم سر جام بشینم حتما اشتباه شنیدم..دوباره صدای در بلند شد جلل خالق این دره چرا صدا می ده واسه خودش در رو باز کردم این ور اونور رو نگاه کردم کسی نبود حتما خیالاتی شدم می خواستم درو ببندم که یکی گفت:

    _ببخشید

    من می گم این در صدا می ده یا گرمای زیاد روم اثر گذاشته تو این دو سه روز توهم زدم می خواستم در ببندم دوباره یکی با صدای بلند گفت:

    _ببخشید خانوم

    سرمو آودم پایین جلو پاهام یه پسر پنج شیش ساله داشت با اخم نگام می کرد این از کجا اومد

    با تعجب بهش گفتم:بله کاری داشتین؟؟؟

    با اخم گفت:اره اگه کاری نداشتم اینجا نبودم ...می تونم بیام تو؟؟

    بابا این دیگه کیه اگه صدای کودکانش نبود ادم فکر یه ادم کوچلویه که جلوش وایساده همچین جدی خشک حرف می زنه

    رفتم کنار گفتم :بفرمایید

    اوه اوه ببین چه جوری راه میره ادم دلش ضعف میره واسش با رفتارش ادم فکر می کرد با یه ادم بزرگ طرفه در و بستم رفتم داخل رو مبل نشست منم رفتم تو اشپز خونه یخچال که خالیه چیزی هم نداریم پس من چی واسه پذیرای ببرم واسه اقا کوچلومون اها شکلات داریم یه ظرف پر از شکلاتای کردم که دایی واسم از دبی اورده بود رفتم بیرون کنارش رو مبل نشستم ظرف رو هم گذاشتم رو میز داشت همین جور با اخم منو نگاه می کرد هر کی ندونه فکر می کنه مال باباش رو خوردم گفتم:

    _اقا کوچولو گفته بودی با من کاری داری که اومدی اینجا... اوه اوه اخمش غلیظ تر شد فکر کنم بهش بر خورد گفت:

    _دیگه به من نگو اقا کوچولو خوشم نمی یاد اومدم اینجا تا در مورد چیزی باهاتون صحبت کنم

    این بچه چه ابهتی داره واسه خودش رو مبل لم دادم یه شکلات برداشتم شروع کردم به خوردن گفتم:

    _می شنوم
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    نگاه رفتار این وروجک رو منم تاثیر گذاشت مثل خودش با یه اخم نگاش کردم

    _می رم سر اصل موضوع من اسمم محمده و واسه اولین بار شما رو تو ساختمون دیدم ازتون خوشم اومد می خوام در مورد من فکرکنید و نظر تون بهم بگین

    شکلاتی که می خوردم پرید تو گلوم این بچه الان چی گفت؟؟؟ چه لفظ قلمم حرف می زنه گلوم رو صاف کردم با حالت متعجب گفتم:

    _الان چی گفتی؟؟؟

    با اخم گفت:خوشم نمی یاد یه حرفی رو دوبار تکرار کنم

    خندم گرفته بود دوست داشتم اون وسط ولو بشم فقط بخندم ...منم مثل خودش با لحن جدی خشک گفتم:

    _ببخشید می تونم سن شمارو بپرسم

    همون طور جدی و با ابهت گفت: شیش سال بعد مکث کوتاهی کرد دوباره گفت:به نظر من اصلا سن مهم نیست

    هر کی ندونه فکر می کنه بیست شیش سالشه فکر کنم زیاد فیلم می بینه روش اثر گذاشته به زور خندم رو قورت دادم

    یه نگاه به تیپ و قیافش کردم عالی بود شلوار جین تنگ یه تیشرت کت اسپرتم روش با کفشای ال استار موهاشم مد روز کوتاه کرده بود و خوشگل زده بود بالا چشمای سبزش خیلی خوش رنگ بود چرا تو این ساختمون همه چشاشون رنگیه آخه چه معنی میده... بور بود مثل اروپای ها در کل خوشگل و خوشتیپ بود من هم سن این ورجک بودم همیشه لباسامو بر عکس می پوشیدم الان این اینقدر خوشتیپ کرده حتما بابا مامان خوش پوشی داره که اینم اینقدر خوش پوشه

    گفتم :ببین بچه این حرفا به سنت نمی خوره برو به هم قد و قواره خودت این پیشنهادو بده من حوصله خاله بازی ندارم...

    یه شکلات برداشتم بهش دادم گفتم:بیا اینو بردار برو خونتون که مامانت نگران می شه

    با عصبانیت از سر جاش بلند شد زد زیر دستم شکلات پرت شد رو میز گفت:

    _ببین خانم من اگه سنم کمه ولی بیشتر از سنم می فهمم مطمئن باشید یه روز از این حرفاتون پشیمون می شید

    به سرعت رفت طرف در درو باز کرد رفت بیرون درو محکم به هم زد

    بیخیال نشستم یه شکلات دیگه برداشتم گذاشتم تو دهنم بابا همه دیونن یه ادم سالم دور اطراف ما پیدا نمی شه اون از همسایه دیوار به دیوارمون اینم از این بچه نمی دونم از کجا پیداش شده...هی روزگار همه رو برق می گیره ما کبریت سوخته والا...
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    _الو

    _الو سلام خاله خوبی؟(الو سلام دایی خوبین؟؟)

    دایی _سلام الحمدالله تو خوبه؟؟ کریات چوتلهسه؟؟مروا هنوز دیر وا نبوده بدو پلونه خمو...( سلام الحمدالله تو خوبی؟؟کارات رو چی کار کردی؟؟مروا هنوز دیر نشده بیا پیش خودمون)

    در آپارتمان رو بستم رفتم طرف اسانسور باز شروع شد بابا دایی جون بزار تا احوال پرسی کنیم بعد بگو بیا... گفتم:


    _کاکا مسعود مو تصمیمه خوم امگلته پشیمونم وایبوم اسه پذیرش کالج منگو باید زبان بلد به که ما زبانم افتضاحه ته مو زبانم تقویت بکنم تا بعدش خدا کریمه فقط زنگ امزته ته بگم داش کاکا کوروش چو وا خونشو همن...(داداش مسعود من تصمیمه خودم رو گرفتم پشیمونم نمی شم واسه پذیرش کالج اونجا باید به زبان تسلط داشته باشی که من زبانم افتضاحه تا من زبانم رو تقویت کنم !!تا بعدش خدا بزرگه فقط زنگ زده بودم بگم دیشب داداش کوروش (عمو)رفت خونشون همین...)

    دایی با صدای عصبی گفت:

    _یانوم دگه چه ته بگم اون از امیر انم از تو هستاتو حرف تون سره نچدی هر کری خوتو تونه کردی ...(نمی دونم دیگه چی بهت بگم اون از امیر اینم از تو هیچ کدومتون حرف تو سرتون نمی ره هر کاری خودتون می خواین انجام می دین)

    بازم بحث تکراری....

    _اندا مگی ما کی حرف شما من گاش نکرده فقط منی سر بار تون نبم دیگم موقیت مندا نی که بروم تون پهلو امیر که انگا نی مو هم انگو درس خودام منه منگا چدم شدم منه پذیرش نبو بکنه افته وا سالیدو مو هم اوندام انگا به جیه که اونگا بیکر وینیام وندام انگا درسم وخونام وا جلو بفتم(اینجور نگو ما کی حرف شما روگوش نکردیم فقط نمی خواییم سربار تون باشیم دیگم موقعیت هم اونجور نیست بیام پیشتون امیر که اینجا نیست من هم اینجا درس می خونم مگه اونجا نرفتم دنبال پذیرش نشد افتاد واسه ساله دیگه منم اومدم اینجا به جای که اونجا بیکار بشینم اینجا درسم رو بخونم که جلو بیوفتم)

    دایی_اینیا همه ادونام ولی نه درسته یک دوت خوش تاک ته شهر غریب زندگی بکو (اینارو می دونم ولی درست نیست یه دختر خودش تنها تو یه شهر غریب زندگی کنه)

    پریدم وسط حرف دایی با بی حوصلگی گفتم:ما دراین مورد قبلا هم حرف موزته بهته نی دگه در موردوش حرف نزنم(ما در این مرد قبلا هم حرف زدیم بهتر نیست دیگه در موردش حرف نزنیم)

    دایی هم با همون لحن گفت:باشد ... دگه در ان مورد حرفی یزنوم(باشد...دیگه در این مورد حرف نمی زنیم)

    اگه الان کنارش بودم یکی می زد تو سرم. اخه باب میل ایشون عمل نکرده بودم اگه پا در میونی زن دایی و عمو نبود عمرا می ذاشت بیام اینجا

    _راستی کاکا مسعود ماشینم از خونه موو انگا امگت بهتهه (راستی داداش مسعود ماشینم از خونه اوردم اینجه گفتم بهتره)

    دایی_خوب کری اوت کرده ما که نه انگو هم ته دست خود به لازم اوته(خوب کاری کردی ما که اونجا نیستیم تا دست خودت باشه لازمت می شه)
    _ممنون کاکا دگه مو اوچام مزاحم یه بوم کری تو نی چی لازم تونی؟؟(ممنون داداش من دیگه برم مزاحم نمی شم کاری ندارین چیزی لازم ندارین؟؟)

    دایی_نه ..چیزیم لازم مونی دست درد نکو اگه کری اوتهاد زنگ بزو خداحافظ(نه.. چیزی لازم نداریم دست درد نکونه اگه کاری داشتی زنگ بزن خداحافظ)

    _خدحافظ

    نفسمو پر سرو صدا بیرون دادم رفتم طرف اسانسور دکمه کنار اسانسور رو زدم...
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    وارد آسانسور شدم دکمه هم کف رو زدم ..سرم رو به دیواره آسانسور تکیه دادم همیشه همین بحث رو با دایی وعمو داشتم عمو زیاد سختگیری نمی کرد حرفی که می زدم اگه منطقی بود قبول می کرد ولی دایی اینجور نبود اگه حرفی می زدی مطابق میلش نبود قبول نمی کرد خیلی سخت می شد رازیش کرد همین درس خوندن من تو شیراز یه سال طول کشید تا رازی شد هر دفعه هم زنگ می زنم اولین حرفش اینه که برگرد...آسانسور وایساد.. از آسانسور اومدم بیرون یه خسته نباشید به نگهبان گفتم از ساختمون زدم بیرون آپارتمان تو یه منطقه خوش آب هوای شیراز بود نمای سنگ به رنگ کرم قهوه ای داشت دو سال ساخت سویت منم تا الان کسی توش زندگی نمی کرده صاحبش اون رو خریده و ولش کرده و وقتی قیمتا رفت بالا بفروشه...حیاط هم می شد گفت بزرگ و سر سبز خوشگل بود من خوشم می یومد ازش ...

    حالا من چرا اومدم بیرون؟؟؟ اهـــــا یادم اومد می خواستم برم خرید.. اخه دختر خوب تو جای بلدی که می خوای بری خرید...بی حوصله تو حیاط قدم می زدم چشمم خورد به محمد کنار یه خانومی که داشت می رفت داخل ساختمون فکر کنم مامانش بود به قدم هام سرعت دادم رفتم کنارشون

    _ ببخشید

    هر دو تاشون سراشون رو به طرف من بر گردوندن

    خانمه _بله ؟؟

    _ ببخشید من همسایه جدید تون هستم...دستم رو بردم جلو

    _مروا کریمی...دستاش رو آورد جلو با هام دست داد

    _رها حسینی هستم همسایه طبقه چهارم از آشنایتون خوشحال شدم

    _منم...می خواستم ادرس یه مرکز خرید بهم بدین اخه من جای رو این اطراف نمی شناسم...

    رها _عزیزم همین نزدیکی ها یه مرکز خرید هست دو تا خیابون پایین تره..

    _ممنون میشه آدرس دقیق رو بگین تا بنویسم..

    رها _اره

    _پس یه لحظه صبر کنید...دستم رو بردم کیفم رو بردارم ...بهله دیدم کیفم نیست مثل همیشه فقط کیف پولیم مبایل و سویچ ماشین کلید خونه رو برداشته بودم ...آخه دختر واسه چی کیف نمی یاری دستات که پره...خوب کیف بیار بریز توش ...

    _ببخشید کیفم رو خونه جا گذاشتم..

    رها _مشکلی نیست اگه ادرس می خواین می تونید از نگهبانی هم بپرسید

    طبق عادتم یکی زدم به پشونیم

    _وای چرا من حواسم نبود ببخشید وقت شما رو هم گرفتم

    رها _مشکلی نیست این باعث اشنای بیشترما شد اگه واست مشکلی پیش اومد بیا واحد هشت تا راهنمایت می کنم

    _ممنون اگه مشکلی پیش اومد حتما مزاحم می شم

    بلاخره محمد به حرف اومد من فکر کردم زبونش رو بریدن هیچی نمی گـه...

    محمد _اگه بخواین من می تونم همراهیتون کنم معمولا با مامان که می رم خرید مراکزخرید رو بلدم

    مامانت قربونت بره بچه تو چه لفظ قلم حرف می زنی

    _اگه مامانت اجازه بده من از خدامه یه همراه داشته باشم..

    رها _من مشکلی ندارم ولی شاید واستون سخت باشه همراه خودتون ببرینش

    با بی قیدی گفتم:

    _بابا رها جون این چه حرفیه مگه محمد بچه هست که بخوام بقلش کنم یا بخواد شیطونی کنه

    یه چشمک به محمد زدم گفتم :

    _ما قبلا با هم آشنا شدیم محمد رو می شناسم خیلی آقاست مثل بچه های هم سن خودش نیست که بخواد شیطونی کنه

    رها شونه هاشو انداخت بالا گفت:

    _من مشکلی ندارم

    با ذوق گفتم:

    _ خیلی ممنون

    خدا خیرت بده محمد که این پیشنهادو دادی آخه من از تنهای خرید کردن متنفرم

    رها_ خوب دیگه من برم محمد مامان ..مروا رو اذیت نکنیا

    محمد غلیظ گفت:چشم

    فکر کنم بهش برخورد که مامانش بهش گفته منو اذیت نکنه..

    با رها دست دادم خداحافظی کرد رفت زنه خوبی بود آدم وقتی باهاش حرف می زد احساس راحتی می کرد از اونجور دسته ادما نبوده خودشون رو بگیره

    رو به محمد گفتم:

    _ آقا محمد شما خوبین؟؟

    محمد فقط سرشو تکون داد

    _زبونتو موش خورده؟؟

    محمد _ مگه قرار نبود بریم خرید پس چرا وایسادی حال منو می پرسی؟!

    بابا چرا این اینقدر عصبیه من که حرف بدی نزدم فقط حالشو پرسیدم

    با حالت متعجب نگاش کردم گفتم:

    _آره بیا بریم تا دیر نشده

    محمد _ ماشین که داری؟؟

    ادم فکر می کنه مجبورش کردن که باهام بیاد خرید ...دعوا داره...

    _آره بیا بریم از این طرف ...به ساختمون اشاره کردم دوتا مون با هم رفتیم داخل ساختمون از پله ها رفتیم داخل پارکینگ..

    رفتم طرف ماشین دایی که الان پیش من بود یه بی ام و خوشگل ه تازه از اون ور آب اورده بود منم پررو ازش استفاده می کردم

    قفل ماشین رو زدم به محمد گفتم سوار شو ...محمد متعجب گفت :اینه؟؟؟

    سرمو تکون دادم گفتم:

    _اره سوار شو ...
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    سوار شدم از پارکینگ اومدم بیرون یه نگاه به محمد انداختم دیدم داره ماشین رو دید می زنه

    _خوب آقا محمد کدوم طرف برم؟؟
    محمد همینجور که داشت سیستم ماشین رو نگاه می کرد گفت:

    _برو خیابون اصلی تا بهت آدرس بدم

    همین جور داشت با دکمه های ضبط ماشین ور می رفت گفت:چرا چیزی نمی خونه؟؟؟

    دستشو کنار زدم گفتم:

    _ دستت رو بکش تا واست روشن کنم... از الانم بگم من آهنگ شیش و هشت ندارمـــــــــــــا

    محمد _بابا یه چیزی بزار مهم نیست...با لحن جدی گفت: قابل ذکر من شیش و هشت گوش نمی دم

    ادم دلش می خواد درسته قورتش بده آر من اینو نا کار می کنم از ما گفتن بود..سرمو برگردوندم طرفش مثل خودش گفتم :

    _پس چی گوش می دی همه هم سنای تو همینجور آهنگا گوش می دن دیگه!!؟؟؟

    همینجور که دستش رو تو هوا اشکال نامفهوم می کشید با ناز گفت:

    _راستش رو بخوای من داریوش ِابی معین از این خواننده ها گوشش می دم من مثل هم سن های خودم نیستم

    این داشت اَدای ما دخترارو در می یاورد در حالی که می خندیدم

    _این اَدا ادوارا چیه که داری در میاری؟؟؟اون که معلومه که مثل هم سنای خودت نیستی تو یه بر خورد می شه فهمید

    محمد _شما خانوما چرا ناز عشـ*ـوه میاین به همون دلیل ...

    _ ما خانوما توخونمونه نمی تونیم ناز و عشـ*ـوه نیایم دلیل نداره که...

    اره جون خودمون.. در حال که هنوز اثار خندم تو صدام بود گفتم:

    _ حالا بدونه شوخی چی گوش می دی تا بزارم بحث رو عوض نکن..

    محمد دستاشو تو هوا تکون داد گفت: هر چی دوست داری بزار

    شونه هامو انداختم بالا گفتم :باشه

    چند تا ترک اینور اونور کردم تا اهنگ مورد نظرم اومد

    شادمهر عقیلی(انتخاب)

    درگیر رویای توام منو دوباره خواب کن

    دنیا اگه تنهام گذاشت تو منو انتخاب کن

    دلت از آرزوی من انگار بی خبر نبود

    حتی توتصمیمای من چشمات بی اثر نبود

    ♫♫♫

    خواستم بهت چیزی نگم تا با چشام خواهش کنم

    درارو بستم روت تا احساس آرامش کنم

    باور نمیکنم ولی انگار غرور من شکست

    اگه دلت میخواد بری اصرار من بی فایدست

    ♫♫♫

    هرکاری میکنه دلم تا بغضمو پنهون کنه

    چی میتونه فکر تورو از سر من بیرون کنه

    یا داغ تودلم بزار یا که از عشقت کم نکن

    تمام تو سهم منه به کم قانعم نکن

    به آدرس که محمد گفت بالاخره به مقصد رسیدم

    _محمد بپر پایین که خیلی کار داریم

    محمد دستاشو به طرف آسمون گرفت با لحن مظلومی گفت:

    _خدایا خودت بهم رحم کن

    با این لحنی که این گفت آدم گریش می گرفت ...به طرفش خیز برداشتم که پا به فرار گذاشته

    _بچه پررو خوب که خودت پیشنهاد دادی و گرنه چی می گفتی؟؟؟

    محمد دوباره با ناز و عشـ*ـوه گفت:

    _بابا مروا جون من یه تعارفی کردم تو چرا زود به خودت گرفتی قبول کردی

    در حالی که خندم رو قورت می دادم که محمد نفهمه خندم گرفته اگه می فهمید خندم گرفته پرروکه هست پررو تر هم می شد.. با لحن عصبی گفتم:

    _محمد این حرکات چیه داری در میاری بیا بریم که شب شد ما هنوز هیچ کاری نکردیم

    محمد اومد طرفم

    _حالا چرا داد می زنی بیا بریم تا آبرومون رو نبردی با این صدات. بابا من در حال اکتشافم می خوام خانوما رو کشف کنم!!

    چه غلط ا!!این بند انگشتی می خواست ماها رو کشف کنه؟؟؟

    _بچه جون بزرگتر از توش نتونستن خانوما رو کشف کنن حالا تو می خوای با نیم وجب قد اخلاق ما خانوما رو کشف کنی؟؟؟

    محمد اشاره به قدش کرد گفت:

    _ اره قد که مهم نیست

    با انگشتش زد به سرش گفت: مهم عقله که من دارم خوب پس اینجور که پیداست من اولین نفریم که پی به ای رازِ بزرگ می برم

    دست محمد رو گرفتم کشیدم همراه خودم بردم طرف فروشگاه گفتم:

    _محمد کم چرت و پرت بگو ..اگه من می فهمیدم کی این چیزا رو کی کرده تو مغز تو حسابش رو می رسیدم!!
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    محمد دستشو کشید
    _بابا دستمو کندی ول کن خودم می یام
    دسشو ول کردم با هم وارد فروشگاه مواد غذای شدیم...
    رو به محمد گفتم:
    _محمد برو یه چرخ دستی ور دار بیار
    محمد پشتشو کرد بهم
    محمد_ به من چه تو می خوای خرید کنی من برم چرخ دستی بیارم
    با حرص گفتم؟؟
    _بچه پررو یه کاری بهت گفتما
    رفتم طرف چرخ دستیا یکی رو برداشتم رفتم طرف محمد یعنی من متنفرم از این که چرخ دستیا دستم بگیرم اصلا خوشم نمی یاد یه چیزی دنبال خودم بکشونم...
    با دست آزادم دست محمد رو گرفتم
    _بیا بچه بریم خریدامون رو انجام بدیم که ظهر شد...
    محمد پاهاشو به زمین کوبید با عصبانیت گفت:
    _مروا اینقدر به من نگو بچه خوشم نمی یاد..
    _اگه بچه نبودی که اینجور پاهاتو به زمین نمی کوبیدی ..حالا بگو ببینم کی دیروز تو رو فرستاد خونه من تا اون حرفارو بهم بزنی؟؟؟؟؟
    محمد رنگش پرید با حالت دست پاچه ای گفت:
    _ چی می گی واسه خودت کسی که منو نفرستاده بود من خودم اومدم
    آره جونه خودت من عرعر
    انگشتمو به طرفش تکون دادم با لحن تحدید آمیزی گفتم:
    _ ببین محمد یا همین الان می گی کی بهت گفته این حرفارو بیای به من بزنی یا می رم همه چی به مامانت می گم حالا خودت می دونی...
    محمد با ناراحتی گفت:
    _ از کجا فهمدی اخه؟؟
    _ از اونجا که یه پسر شیش ساله نمی یاد به یه دختر نوزده ساله پیشنهاد دوستی بده اونم تو اولین روز اقامتش تو ساختمون...
    با عصبانیت گفت:
    _همش تقصیر آرمان و آرمینه آخه گفتن یا باید تو رو انتخاب کنم یا دختره لوس همسایه پاینیمون رو...
    سرشو بر گردون طرفم ما مظلومیت گفت:
    _ آخه می دونی چیه مروا جون(من با این جون گفتن خر می شم عمرا) من از اون دختره بدم می یاد هی میاد طرفم خودشو بهم می چسپونه خیلی لوسه وقتی چیزی هم بهش می گم فوری گریش می گیره...
    آدم دلش می خواد بزنه اون دو تا پت و متو رو از وسط نصف کنه ببین چه حرفای که به بچه نزدن جای این که بهش بگن کارا به درد سنت نمی خوره خوب نیست راه حل جلو پاش گذاشتن...
    _ حالا my friend می خوای چی کار ؟؟؟
    با هیجان دستاشو زد به هم
    _ می دونی چیه مروا؟؟
    منم مثل خودش با هیجان گفتم:
    _چیه؟؟
    _ ارمان و آرمین دو تا شون my friend دارن من می خوام مثل اونا my friend داشته باشم
    همچین با هیجان گفت حالا فکردم چی شده..
    دوباره دستاشو با هیجان به هم زد گفت:
    _من وقتی بزرگ شدم می خوام مثل اونا باشم...
    زیر لب گفتم:آخه اون دوتا آدمن می خوای مثل اوناشی
    محمد با صدای بلند گفت:
    _مروا چرا هر چی دیدی ریختی تو سبدت؟؟؟
    یه نگاه به سبدم انداختم که نصفش پر شده بود
    همشو لازم داشتم چیزی زیادی نبود
    _همشو لازم دارم زیادیم نیست...
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    محمد_نگاه تمام قفسه تنقلات رو خالی کردی این همه می خوای چیکار آخه...
    دستشو کشیدم بردم طرف یخچال های تو فروشگاه
    محمد _ بابا اینقدر این دست منو نکش از جا در اومد...
    دستشو ول کردم
    _ محمد اگه دوباره نمی گی به من چه بدو برو اون پنیر و بردار بیار
    محمد یه نگاه به پنیرا انداخت برگشت بروبر منو نگاه کرد گفت:
    _اون وقت من از کجا بفهمم اون پنیری که شما گفتی کدومه بین این همه مارک پنیر اونم از نوع خارجیش
    همین جور میرفتم طرف پنیرا
    _من توش موندم چرا تو رو همراه خودم آوردم
    محمد _واسه این که آدرس رو بلد نبودی...
    پنیرای که می خواستم برداشتم
    _تو که سواد نداری چه جوری منو آوردی تا اینجا من تو اینم موندم
    محمد_زیاد خودت رو درگیر نکن من شیراز رو مثل کف دستم می شناسم واسه راه رو پیدا کردن سواد نمی خواد این همه آدم تو جامعه هستن بی سوادن مگه اونا چی کار می کنن منم همون کارو می کنم
    _بابا فهمیدم باهوشی
    محمد _ این همه پنیر رو چه جوری می خوای بخوری تو خراب می شه بابا واسه یه هفته خرید کن هفته دیگه دوباره می یایم
    _ بابا چیکار داری به من؟؟
    محمد چرخ دستی رو حل داد اومد طرفم گفت:
    _ اصلا به من چه.. می خوای بخور می خوای دور بریز هر کاری می خوای باهاش انجام بده
    دستی به سرش کشیدم
    _آفرین کاری به کاره من نداشته باش حالا بیا بریم مرغ ماهی بگیریم بریم خونه که دیر شد...
    _محمد؟؟
    _هوم؟؟
    _بی اَدب هوم چیه؟؟بگو بله...
    همینجور داشت از پنجره ماشین بیرون رو نگاه می کرد گفت:
    _حالا نمی خواد معلم اخلاق بشی حرفت رو بزن..
    _تا حالا بهت گفتن خیلی پررو هستی؟؟
    ژست فکر کردن رو به خودش گرفت سر شو تکون داد
    _ آره زیاد حالا بگو چیکارم داشتی که صدام زدی
    همینجور داشتم روبه رمو نگاه می کردم گفتم:
    _ میگو و ماهی دوست داری
    سر شو تکون داد گفت :اره خوب؟؟
    سرمو به طرف محمد گرفتم با مظلومیت گفتم:
    _خوب پس ظهر و میای باهم غذا بخوریم
    محمد متعجب گفت:
    _الان ظهره دیگه..
    _می دونم ظهره.. رفتیم خونه فوری غذا رو آماده می کنم که با هم بخوریم لطفا بمون من تنها غذا از گلوم پایین نمی ره
    محمد_باشه می مونم ولی خودت باید زنگ بزنی به مامانم
    _باشه خودم زنگ می زنم
    رو به محمد گفتم:
    _ بپر پایین بـــــ محمد که رسیدیم..
    اوه خطر از بیخ گوشمون گذشت اگه دوباره می گفتم بـــــــچه دعوا راه می نداخت
    پیاده شدم صندوق عقب رو باز کردم محمد اومد کنارم وایساد گفت:
    _حالا می خوای چه جوری اینارو ببری بالا؟؟؟
    من خودمم توش موندم صندق عقب پر از پلاستیکای خرید بود با بیخیالی گفتم:
    _نمی دونم یه جوری می بریم...
    _ببخشید کمک نمی خواید؟؟؟
    سرمو برگردوندم ببینم کیه که خود به خود اَخمام رفت توهم بازم اینا.....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا