- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 1,214
- امتیاز واکنش
- 2,462
- امتیاز
- 0
- سن
- 29
- محل سکونت
- در انتهاي رشته كوه زاگرس
موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن نگاه به صحفه اش کردم ...وای خدا دایی بود حتما می خواست بگه برگرد تو این یه ماه هر وقت که زنگ می زد همین حرف رو می زد ولی من یه جوری می پیچوندمش دکمه اتصال رو لمس کردم صدای دایی پیچید تو گوشم هر وقت که باهاش حرف می زدم استرس می گرفتم
دایی _ الو...
_ الو . سلام
_ سلام. خشه مروا ؟؟؟(سلام. خوبی مروا؟؟؟)
در حال که صدام از استرس می لرزید گفتم:
_ ممنون خوبوم شما خشی؟؟ بچیا خوبت؟؟؟( ممنون خوبم شما خوبی؟؟ بچه ها خوبن ؟؟)
بدون هیچ مقدمه چینی رفت سر اصل موضوع مثل همیشه یه هو شوک رو وارد می کرد...
_ مروا با آمت حرف اومزته قرار بوده بره اینگا الا هم دم کریاتام فکر بکنم تا چود ماهیدو آماده ببه ویزات ( مروا با عموت حرف زدم قرار شده بیای اینجا الانم دنبال کاراتم فکر کنم تا چند ماه دیگه آماده بشه ویزات)
این حرف رو که شنیدم وا رفتمم ..هر بار که دایی حرف رفتن رو پیش می کشید زیاد جدی نمی گرفتم چون می دونستم عمو پشتمه ولی انگار دیگه نمی شه روی عمو هم حساب کرد... با صدای که به زور از دهنم بیرون می اومد گفتم:
_ ولی قرار هود مو انگا اوچام کلاس مو دنشگاه ثبت نام ام کرده ( ولی قرار بود من اینجا برم کلاس من دانشگاه ثبت نام کردم )
_ انگا کلاسیا زبانش بهته دانشگاهم سال دگه اوچا ( اینجا کلاسای زبانش بهتره, دانشگاهم سال دیگه برو)
سرم داشت منفجر می شد من نمی تونستم حرف زور رو قبول کنم یا چون مردم می گن پدر مادرش مردن دایی و عموش اونار فرستادن جای دیگه تا از سر خودشون باز کنن خدایا من چیکار کنم
دایی _ زنگ اومزتوت همن بگم فعلا خدا حافظ ( زنگ زده بودم همین رو بهت بگم خداحافظ )
صدای بوق گوش تو گوشی پچید صبر نکرد جوابش رو بدم...ولو شدم رو کاناپه فقط چند ماه دیگه اینجا بودم داخل کشور خودم دیگه باید می رفتم سالی یک ماه می یومدم واسه تعیلات.. من نمی خواستم برم با چه زبونی باید می گوفتم تا بفهمن اگه اینجا هم می مونم باید می رفتم پیش عمو, اونجا جای واسه پیشرفت نبود چون امکاناتش کم بود رفتن پیش دایی بهترین گزینه بینه این دو تا بود خدا رو شکر انتخاب برم پیش کدومشون رو به خودم وا گذار کرده بودن...حالا من تو این چند ماه می تونستم چی کار کنم تا دایی منصرف کنم...
صدای در خونه بلند شد ... اَه حتما پسران اصلا حوصله نداشتم در رو هم که نمی شد باز نکرد با عصبانیت بلند شدم رفتم طرف در, در رو باز کرد با عصبانیت گفتم:
_ بله...
آخرین ویرایش توسط مدیر: