کامل شده رمان مروا | شكيلا ش کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع shakil
  • بازدیدها 14,157
  • پاسخ ها 104
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

shakil

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,214
امتیاز واکنش
2,462
امتیاز
0
سن
29
محل سکونت
در انتهاي رشته كوه زاگرس

موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن نگاه به صحفه اش کردم ...وای خدا دایی بود حتما می خواست بگه برگرد تو این یه ماه هر وقت که زنگ می زد همین حرف رو می زد ولی من یه جوری می پیچوندمش دکمه اتصال رو لمس کردم صدای دایی پیچید تو گوشم هر وقت که باهاش حرف می زدم استرس می گرفتم
دایی _ الو...
_ الو . سلام
_ سلام. خشه مروا ؟؟؟(سلام. خوبی مروا؟؟؟)
در حال که صدام از استرس می لرزید گفتم:
_ ممنون خوبوم شما خشی؟؟ بچیا خوبت؟؟؟( ممنون خوبم شما خوبی؟؟ بچه ها خوبن ؟؟)
بدون هیچ مقدمه چینی رفت سر اصل موضوع مثل همیشه یه هو شوک رو وارد می کرد...
_ مروا با آمت حرف اومزته قرار بوده بره اینگا الا هم دم کریاتام فکر بکنم تا چود ماهیدو آماده ببه ویزات ( مروا با عموت حرف زدم قرار شده بیای اینجا الانم دنبال کاراتم فکر کنم تا چند ماه دیگه آماده بشه ویزات)
این حرف رو که شنیدم وا رفتمم ..هر بار که دایی حرف رفتن رو پیش می کشید زیاد جدی نمی گرفتم چون می دونستم عمو پشتمه ولی انگار دیگه نمی شه روی عمو هم حساب کرد... با صدای که به زور از دهنم بیرون می اومد گفتم:
_ ولی قرار هود مو انگا اوچام کلاس مو دنشگاه ثبت نام ام کرده ( ولی قرار بود من اینجا برم کلاس من دانشگاه ثبت نام کردم )
_ انگا کلاسیا زبانش بهته دانشگاهم سال دگه اوچا ( اینجا کلاسای زبانش بهتره, دانشگاهم سال دیگه برو)
سرم داشت منفجر می شد من نمی تونستم حرف زور رو قبول کنم یا چون مردم می گن پدر مادرش مردن دایی و عموش اونار فرستادن جای دیگه تا از سر خودشون باز کنن خدایا من چیکار کنم
دایی _ زنگ اومزتوت همن بگم فعلا خدا حافظ ( زنگ زده بودم همین رو بهت بگم خداحافظ )
صدای بوق گوش تو گوشی پچید صبر نکرد جوابش رو بدم...ولو شدم رو کاناپه فقط چند ماه دیگه اینجا بودم داخل کشور خودم دیگه باید می رفتم سالی یک ماه می یومدم واسه تعیلات.. من نمی خواستم برم با چه زبونی باید می گوفتم تا بفهمن اگه اینجا هم می مونم باید می رفتم پیش عمو, اونجا جای واسه پیشرفت نبود چون امکاناتش کم بود رفتن پیش دایی بهترین گزینه بینه این دو تا بود خدا رو شکر انتخاب برم پیش کدومشون رو به خودم وا گذار کرده بودن...حالا من تو این چند ماه می تونستم چی کار کنم تا دایی منصرف کنم...
صدای در خونه بلند شد ... اَه حتما پسران اصلا حوصله نداشتم در رو هم که نمی شد باز نکرد با عصبانیت بلند شدم رفتم طرف در, در رو باز کرد با عصبانیت گفتم:
_ بله...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    قیافه هاشون رفت توهم فکر کنم زیاده روی کردم اخمام رو از هم باز کردم با لحن ملایم تری گفتم:
    _کاری داشتین؟؟
    آرمین مشکوک گفت:
    _ حالت خوبه ؟؟؟
    یعنی متوجه شدن نه فکر نکنم از کجا می خوان بفهمن از روی یه بله گفتنی؟؟؟ سرمو تکون دادم گفتم:
    _ آره چور مگه؟؟
    آرمین چشماشو ریز کرد گفت:
    _ اولی که اونجور از خونه ما بیرون زدی الانم ...مکسی کرد دستی به ریش نداشتش کشید ... فکر کنم عصبی باشی...
    آرمان پرید وسط حرف آرمین گفت :
    _ نمی خوای راهمون بدی داخل , داخلم می شه در مورد حال مروا حرف زد
    از جلوی در رفتم کنار
    _ ببخشید حواصم نبود بیایید داخل
    اومدن داخل رفتن طرف پذیرای و روی کاناپه ها ولو شدن.. آخه چه معنی می ده ولو می شین رو کاناپه ها خوب درست بشینید... کنارشون رو کاناه تک نفره نشستم ... مشکوک بهشون نگاه کردم...واسه عوض کردن بحث جلوی در گفتم:
    _ شما دو تا اینجا چیکار می کنید؟؟؟ مگه نباید الان پیش داداش جونتون باشید...
    آرمان _ دلت خوشه ها , بیرونمون کرد..
    متعجب با چشمای گشاد شده گفتم :چی کرد؟؟؟
    آرمین چیپسی از داخل ظرف روی میز برداشت گذاشت دهنش گفت: بیرنمون کرد..
    _ آخه چرا؟؟؟
    آرمان _ چون نزاشته بودیم بخوابه ... اول ما و محمد داشتیم با صدای بلند فیلم می دیدم بعد که تو هم بهش اضافه شدی بعدم که رفتی آرش رفت داخل اتاقش بخوابه ما هم با خیال راحت که دیگه نمی یاد رفتیم ادامه فیلممون رو ببینیم که آرش با قیافه بدتر از اول اومد سراغمون و از خونه بیرنمون کرد و ما اومدیم اینجا و الانم در خدمت شماییم که بهمون نهار بدی...
    _ بد بخت حق داشته اگه منم وقتی خوابم کسی شلوغ کنه بالا سرم سر شو از تنش جدا می کنم ...با صدای بلندگفتم:
    خیلی پررو ای اگه خیلی گشنته برو یه چیزی درست کن تا من بخورم...
    آرمان _ من حوصله ندارم ترجیح می دم گوشنه بمونم...
    آرمین _ منم دارم هله هوله های روی میز رو می خورم اگه خودت گشنته برو یه چیزی درست کن بخور
    پاهمامو انداختم روی هم گوشی رو میز رو برداشتم گفتم:
    _ به درک منم زنگ می زنم از سر کوچه واسم غذا بیارن حوصله ندارم برم پای گاز...
    شماره فست فود سر کوچه رو گرفتم تا سفارش پیتزا بدم ...
    دیدم دارن بروبر منو نگاه می کنن مگه اینا نگفتن نمی خوان غذا؟؟؟ الان که اسم غذای اماده اومد گشنشون شد تنبلا شیطونه میگه بزنم لحشون کنم...
    _ مگه شما هم می خورین؟؟
    دو تا شون مثل بچه های یتیم سراشون رو تکون دادن ... پوف سفارش سه تا پیتزا دادم تلفن رو گذاشتم... عصبی گفتم:
    _ شما که گفتین غذا نمی خواین
    آرمان _ حالا چرا عصبی می شی ما فقط حوصه نداشتیم غذا درست کنیم همین..حالا بگو ببینم چرا بعد از اون تلفن حالت بد شد
    دو تا شو بهم نگاه می کردن منتظر جواب... آخه مگه فضولین؟؟؟ در فضول بودنش که شکی نبود...
    _ راستی نگفتین محمد کجاست؟؟
    دو تا شون بهم بد نگاه کردن یعنی خر خودتی ضاع هم پچوندی
    آرمان سریع گفت:
    _ رفت خونشون..حالا جواب سوال من رو بده
    یعنی باید می گفت؟؟
    _ راستش رو بخوان داییم گفته برم پیش خودش
    آرمین متعجب گفت:همین؟؟یعنی می خوای بری؟؟
    سرم رو تون دادم ..اوهوم
    آرمان _ خوب این کجاش ناراحتی داره؟؟؟
    با دو دلی گفتم :
    _ خوب راستش داییم اینجا زندگی نمی کنه خارج از کشوره من مشکلی رفتن با اون ور آب ندارم ولی دوست ندارم با داییم اینا زندگی کنم نه این که بد باشن نه خیلیم خوبن ولی من استقلال و آزادی رو دوست دارم نمی خوام از دستش بدم اگه اینجا هم بمونم مجبورم برم پیش عموم شهر خودمون که اونجام امکانات کافی نداره واسه ادمه تحصیلم رشته دانشگاهیشونم محدوده من دلم می خواد رشته ای که دوست دارم بخونم واسه خودم زندگی کنم ولی داییم و عموم دنبال حرف مردمن که چی می گن....
    می دونم این موضوع زیاد مهم نیست که آدم اینقدر خودش رو درگیرش کنه ولی من واسه رسیدن بهش هر کاری می کنم
    آرمان _ زیاد خودت رو ناراحت نکن تقریبا می شه گفت ما هم مشکل تو رو داریم
    آرمین _ آرمان راست می گـه واسه همین ما اینجاییم
    دستامو زدم به هم گفتم:
    _ اصلا بابا بیاین بیخیال این موضوع ها شیم... نگفته بودین داداشتون شبیه گوریله فکر کردم یکی شبیه خودتون خوشگل موشگل دختر کشه
    آرمان و آرمین دو تاشون زدن زیر خنده...
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس

    آرمان همین جور که خنده تو صداش موج می زد گفت: چه گیری به داداش ما دادی هی بهش می گی گوریل؟؟؟

    متفکرانه گفتم:

    _ آ خه خیلی شبیه بابای تارزانه...

    دوباره زدن زیره خنده هه هه هه خر بخندد چرا هی من یه چیزی می گم اینا می زنن زیر خنده

    آرمین _ ما تا شنیدیم می گن تارزان خودش ,نه باباش

    بعد متفکرانه گفت:

    _مگه باباش رو دیدی؟؟؟

    _ آره پس چی مگه شما ندیدنش؟؟؟ تارزان ریش و سیبیل نداشت ولی باباش تا دلت بخواد داشت واسه همین میگم شبیه بابای تارزانه...

    آرمان _ نه من فقط خود تارزان یادمه دیگه باباش یادم نیست..

    متعجب پرسیدم:

    _ مگه می شه همون گوریله که بزرگش کرد یادت نیست؟؟

    آرمان _ آهـــــــــا اونو می گی ... سرشو تکون داد ... اونو ه یادمه مگه می شه یادم بهره مامانشم مثل تو بود

    با عصبانیت کوسن رو برداشتم به طرفش پرت کردم گفتم:

    _ مثل عمت بود کجای من پشمالوهه ؟؟؟هـــــــــا خره؟؟

    آرمان دستاش رو جلوی صورتش گرفته بود که کوسن نخوره به صورتش

    _حالا من یه چیزی گفتم تو چرا به دل می گیری...

    پوفی کردم با عصبانیت گفتم:

    _ دیگه تکرار نشه افتــــــــــاد...

    صدای در خونه اومد باعث قطع شدن جنگ بین ما شد ... رو به پسرا کردم گفتم: بلندشید تنبلا حداقل برید غذا رو بگیرید

    آرمین بلند شد گفت من میرم رفت طرف اف اف...خدا رو شکر غذا رو آوردن وگرنه من تلف می شدم از صبح تا الان چیزی نخورده بودم خسته اومدم خونه که چیزی درست کنم بخورم که پریسا زد تو حالم بعدم داداش این دوتا بعدم شخصا خود دایی حال ما رو گرفت

    آرمین اومد کنار آرمان نشست پلاستیک غذا رو هم گذاشت روی میز

    _ اینم غذا نوشه جونتون

    بلند شدم از سر جام گفتم: نوشابه می خورین بیارم... دو تا شون گفتنن آره .. رفتم سر یخچال سه تا قوطی نوشابه در آوردم رفت تو پذیرای پسرام شروع کرده بودن به خوردن..جیغم رفت هوا دو تا شون با ترس نگام کردن گفتن:

    _ چی شد؟؟؟

    با صدای بلند گفتم: اگه سس ریختین رو کاناپه ها می کشمتون... رفتم کنار شون نشستم

    آرمان با عصبانیت نگام کرد گفت:

    _ واسه همین جیغ زدی؟؟

    نوشابه ها رو گذاشتم جلوشون گفتم: آره

    آرمان _ خوب چرا جیغ زدم می زنی بچه با صدای آرومم می شد گفت

    آرمین زد پشت آرمان گفت:

    _ داداش نمی دونستی مروا اصلا نمی تونه با صدای آروم حرف بزنه تنه صداش در کل بالاست...

    دوباره با صدای بلند گفتم :

    _ چرا بوهتون می زنی تو...

    آرمین اشاره کرد به من رو به آرمان گفت : دیدی!

     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    جیغ زدم گفتم: کجا تُنه صدای من بالا نیست دروغ نگو!!!

    آرمان و آرمین دو تا شون گوشاشون رو گرفتن آرمان گفت:

    _ آرمین چرا صدا شو در میاری گوشامون داغون شد....

    چشم غره ای بهشون رفتم ..نگاه جلو روم نشستن دارن از صدام بد می گن صدای به این خوبی حالا می خواستم برم آکادمی خواننده بشم نگاه چه جور می زنن تو ذوق آدم با عصبانیت به تیکه از پیتزامو خوردم اون دو تا هم داشت می لمبوندن و با هم حرف می زدن نصفه پیتزا مو که خوردم سیر شدم بلند شدم گفتم:

    _ وقتی غذاتون تموم شد می رید خونتون در و هم پشت سر تون ببندید...

    آرمین یه تکیه از پیتزا شو داشت می برد طرف دهنش که بخوره با شنیدن حرف من دستش وسط راه خشک شد

    آرمین _ داری بیرونمون می کنی؟؟؟؟

    با شیطنت تو چشماش زل زدم گفتم: چقدر تو باهوشی دقیقا منظورم همین بود... رومو ازش برگردوندم و به طرف اتاقم رفتم قبلا از اینکه در رو ببندم صدای آرمان رو شنیدم که گفت: خیلی نامردی

    خودمو پرت کردم رو تخت حقتونه دیگه شما باشید منو مسخره نکنید ...البته حق داشتن وقتی عصبی می شدم صدام زیاد بالا می رفت ...روی شکم خوابیدم و به این که باید چه خای تو سرم بریزم قبلا فکر کردم هیچ راهی نبود حتی برم خوابگاه که اونم من دَووم نمی یاوردم من اصلا تو شلوغی نمی تونستم چند ساعت بمونم چه برسه زندگی کنم ...هی روزگار خدایا خودت یه راهی پیش پام بزار....چشمام رو بستم و خوابیدم...

    سیزده , چهارده , پونزده , شونزده , آخــــــــش بالاخره رسیدم در رو باز کردم نسیم خنک مهر ماه به صورتم خورد شبای شیراز هواش مهشره در رو پشت سرم بستم رفتم جلو تر که بتونم کوچه رو ببینم رفتم کنار دیوار کوچیکه پشت بوم وایسادم ...آخه دیوار به این کوچیی واسه چی ساختین واسه جلو گیری از افتادن؟؟؟ اخه دو وجب دیوارم واسه جلو گیری از افتادن می شه؟؟؟ شونه هامو انداختم بالا چه می دونم والا ما که مهندس نیستیم شاید بشه!!!دستامو از هم باز کرد یه نفس عمیق کشیم ...یاد گذشته افتادم اون روزا که همیشه با بابام دعوا داشتم می خوام برم دانشگاه شیراز و نمی زاشت بیام شیراز... همیشه می رفتم رو پشت بوم واسه اینکه تنها باشم باشم عاشق تنهای بودم می رفتم کنار پشت بوم وای میستادم دستامو از هم باز می کردم که خودم رو پرت کنم پایین می گفتم زندگی اونجور که بخوای پیش نره باید خودت رو بکوشی واسه چی می خوای زنده بمونی بمیر و راحت شو... هیچ وقت جرات عملی کردن حرفم رو نداشتم ترسو بودم چه می شه کرد... یه نگاه به پایین انداختم ساختمون نه طبقه بود خونه خودمون یه طبقه بود جراتش رو پیدا نگردم الان که نه طبقس... پـــــــــــــــــوف اگه یه روزی جراتش رو پیدا کردم حتما میام خودم رو پرت می کنم پایین...

    رفتم تکیه دادم به دیوار در کنار راه پله هنزفیریمو گذاشتم داخل گوشام صدای اهنگ رو تا آخرش زیاد کردم واسه یه لحظه که شده ام آدم دور از این دنیا باشه بره تو حس و حال خودش تو رویا هاش شاد باشه مگه چی می شه؟؟؟.

    خونه خوبه خونه ، مامانم اُمیده
    خونه خوبه بوی ، مامانمو میده


    اون بیرون خبری نی به جز
    چشم های بارونی

    به جز ، آدمای محبور مثه خودت
    که به اجبارِ با اونی

    اون بیرون خبری نی به جز
    بدهکار و آلوده ها

    ثمره ی سگ دوهاتم که
    زرشکا و زالومه ها

    اون بیرون خبری نی به جز
    صف پشت هم چیدن

    به جز آدمای خسته که به زور
    با شکمِ گُشنه خندیدن

    پر دود پر جوب پر خون
    مردایی که کردن پشت به جنگیدن

    آدما فحش به هم میدن
    این چیزارو پشته هم دیدن
    (اشکام سرا زیر شد اخه چه اهنگیه که اومده خواستم اهنگ گوش بدم بهتر بشه حالم بدتر شدم که بهتر نشدم ولی آهنگش خیلی خوب بود من خودم خیلی دوستش داشتم یاد حر فای بابام می یوفتم و شروع کردم باهاش هم خونی کردن )
    خونه خوبه خونه مامانم امیده
    خونه خوبه بوی مامانمو میده

    خونه خوبه خونه مامانم امیده
    خونه خوبه بوی مامانمو میده


    دِلَم تنگه واسه( جونوبیه)
    واسه بچگیام واسه زادگام
    واسه ، مدرسه واسه باشگام
    واسه زبری دستای بابام اخمای آقام حرفای مامان
    اینی که هستم فرق داره باهام
    واسه اینه که درد داره کارام

    دلم تنگه واسه عادی بودن واسه
    دور از چیزای مادی بودن
    آره یه جواریی کندم از همه
    اینجوری توقعات کمتر ازمه
    ترجیح میدم تنها بشینم بی اعتنا
    به هرچی هر طرفمه
    هرکی هر طرفمه
    وقتی درد نداری همدمن همه
    خونه خوبه خونه مامانم امیده
    خونه خوبه بوی مامانمو میده
    خونه خوبه خونه خونمون ایرانه

    شدت گریم بیشتر شد دیگه چیزی نمیشینیدم... خیلی وقت بود که داخل خودم می ریختم کسی نبود ه واسش بگم..خیلی سته تو ایت سن از دست دادن بابا و مامان و دوری تنها کست...دیگه بس بود هر چی گریه کردن... سرمو از روی زانوهام برداشتم با دستم اشکام رو پا کردم....خشکم زد این کی بود؟؟؟؟یه نفر پشت به من وایساده بود داشت ساختمونای جلوش رو نگاه می کرد اخه جلوی ساختمون ما دیگه آپارتمان نبود واسه همین می شد نصف شهر رو دید....هه حتما دارم اشتباه می بینم کسی این جا نمی یومد با چشمام رو مالیدم دوباره رو به روم رو نگاه کردم نرفته بود که!! از سر جام بلند شدم رفتم طرفش حتما روح بود وگر نه کسی اینجا نمی یومد
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    کنارش وایسادم با تردید دستم رو بردم طرفش تا ببینم می شه لمسش کرد یا نه؟؟؟ یه هــــو سرش رو بر گردوند طرفم از ترس چند قدم رفتم عقب با صدای گفتم: وایـــــــــــــــــــــ مامان!!!
    دستم رو گذاشتم روی قلبم , قلبم داشت تند تند می زد آب دهنم با صدا قورت دادم این دیگه کی بود !!!من ندیده بودمش داخل ساختمون نکنه دزده؟؟؟ وای مامان من می ترسم...یه نگاه به سمت چپ و راستم انداختم ببینم کی نیست دست یاری هم کاری!!! نه کسی نبود!!
    صداش پیچد داخل گوشم...
    _ چته مثل جن دیده ها رفتار می کنی ؟؟؟
    وای این دیگه کیه جن که نبود اگه دزد بود اینجا وای نمیستاد با من حرف بزنه... با لکنت گفتم :
    _ تو ...تو کی هستی؟؟؟ این جا چــــی کار می کنی؟؟من من تا الان تو رو داخل ساختمون ندیدم...
    سر شو یه کمی به جلو خم کرد با چشمای ریز شده داخل چشمام زل زد با صدای آرومی گفت:
    _ مطمئنی منو ندیدی؟؟؟
    _ سرمو تند تند تکون دادم گفتم :
    _ آره به به جونه تو دفعه اولمه ...تا الان ندیدمت...
    سرشو بر گردوند طرف ساختمونای رو به رو پوزخندی زد و با لحن جدی گفت:
    _ از قسم خوردنه سر جونه من معلومه کاملا راست می گی...
    بیخیال گفت :
    _ خوب حالا... به جونه خودم تو رو ندیدم حالا بگو کی هستی؟؟؟
    کنجکاو بهش زل زدم که بگه کی هست منم فضولی پت و مت بهم سرایت کرده دیگه هیچی از دست رفتم تمام...همین جور داشتم بهش نگاه می کردم که برگشت طرفم با اخمای در هم بهم نگاه کرد گفت :
    _ چیه داری بر و بر منو نگاه می کنی؟؟؟
    ترسی که ریخته بود اومد سر جاش چند قدم دیگه ازش دور شدم گفتم :
    _ به من چه شما کی هستین اصلا من رفتم خداحافظ...
    با دو رفتم طرف در کنار در که رسیدم پشیمون شدم اصلا چرا من برم؟؟؟ آخه خیلی ترسناکه نمی شه باهاش حرف زد... خاک تو سرت مروا تو که اینقدر ترسو نبودی جدیدا خیلی ترسو شدی ... صاف وایسادم سینمو دادم جلو اصلا من ترسو نیستم به من می گن مروا نه برگ چغندر...آخه چه ربطی داشت؟؟ با ترس برگشتم طرفش پشتش به من بود ... یه کمی صدامو بلند کردم که بفهمه من نترسیدم ازش ... اره جونه خودت ...گفتم:
    _ اصلا چرا من برم! اینجا ساختمونه ماست ...یه لبخندی زدم ... فکر کنم باید شما برید
    ***
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    برگشت طرفم یه اخم گنده روی صورتش داشت ... من نگفتم این خیلی ترسناکه شما گفتید نه!! گفت :
    _ تو همیشه عادت داری آرامش دیگران رو بهم بریزی؟؟؟
    با بهت بهش نگاه کردم.. من کی آرامش این رو بهم ریختم که خودم خبر ندارم؟؟؟ گفتم:
    _ چی داری می گی واسه خودت من کی آرامش دیگران رو بهم زد؟؟؟
    من بد بخت آزارم به کسی نمی رسه چه برسه به این که مردم ازاری کنم آرامش به هم بزنم...پوزخندی زد گفت:
    _ یعنی می خوای بگی من یادت نیست!!!
    این چه زبون نفهمه چرا نمی خواد قبول کنه که من نمیشناسمش... با حرص گفتم:
    _ یه بار که بهتون گفتم من شما رو جای ندیدم...سر شو تکون داد با تمسخر گفت:
    _ باشه حرف شما قبول من خودم رو معرفی می کنم.من همسایه دیوار به دیوار شمام الان شناختین؟؟؟
    گیچ نگاش کردم هر طبقه دو تا واحد بیشتر نداشت پس این واسه چی می گفت همسایه ماست؟؟؟ همسایه من که پت ومت بودن...
    نــــــــــــــــــــــه یعنی این آرشه داداش پت ومت؟؟؟ امکان نداشت من اونو ظهری دیدم این شکلی نبود مثل بابای تارزان بود... اینی که جلوی روم وایساده بود یه مرد قد بلند و چهار شونه مثل آرش ولی آرش ریش و سبیل داشت موهاش بلند بود ولی این صورتش شش تیغه صافه صاف بود موهاشم کوتاه بود داه بود بالا یه صورت استخونی خوشگل داشت اجزای صورتش دیگه پیدا نبود به دلیل تاریک بودن هوا... نه بابا آرش گوریل کجا این آقا خوشگله کجا؟؟
    با لحن مسخره ای گفتم: تو همسایگی ما دو تا پسر زندگی می کنن فکر نکنم شما اون دو تا باشی امروزم داداششون اومده فکر نکنم شما اونم باشی چون اون بیشتر شبییه جنگلیا بود که تازه از آمازون فرار کردن!! پس کاکو برو خودت رو مسخره کن...
    با حرص گفت: من داداش آرمان و آرمینم...
    با تعجب گفتم: اِاِاِ مگه آرمان و آرمین بجوز آرش داداش دیگم دارن
    با لحن مشوکی گفتم: نگفته بودن...
    با عصبانیت گفت:
    _ من آرشـــــــــــــــــم
    چشمام از تعجب گرد شد با تته پته گفتم : تو تو آرشــــــــــــی؟؟؟
    از بالا تا پایین هیکلشو اسکن کردم گفتم: پس چرا اینقدر تغییر کردی؟؟؟
    سرشو برگردوند به حالت اولش وایساد و چیزی نگفت وای ابروم رفت چه چیزای که بهش نگفتم آروم آروم ازش دور شدم بد بختو چقدر حرص دادم در رو باز کردم رفتم طرف پله ها ازش پایین اومدم جلوش وایسادم دارم بهش می گم جنگلی اصلا به من چه می خواسته خودش رو اون شکلی نکنه تا من بهش نگم جنگلی شونه هامو انداختم بالا اصلا به من چه... من فرار کنم تا منو نکشته تو جونی قاتل نشده
    یکی زدم به پیشونیم وایــــــــــــــــــــــ ــــی دیدی چی شد اصلا اون گوریل از کی اون جا بود گریه های من بد بختو شنیده یعنی؟؟؟ حتما دیگه وایــــــــــی چه کنسرتی که واسش اجرا نکردم! من با این صدام, چقدرم بهم خندیده خدایا منو بکش با این کارام حالا من دیگه با چه روی برم جلوش مگه آبروی هم گذاشتم واسه خودم, آخر من با این سوتی دادنم خودم رو می کشم راحت حالا ببین من کی اینو گفتم...
    ***
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    گوشیمو از داخل جیبم در آوردم زنگ زدم به آرمان بعد از چند تا بوق بالاخره گوشی رو برداشت
    _ الو آرمان
    آرمان _ بله؟؟؟
    _ کجاین شماها؟؟؟
    آرمان با حرص گفت:
    _ باز که تو سلامت رو خوردی! می خوای کجا باشیم این وقت شب خونه ایم دیگه....
    آخی بچم رو سلام کردن حساس بود
    _ خوب پاشید بیایید خونه من... دیگه منتظر جوابشون نشدم گوشی رو قطع کردم... در آپارتمان رو باز کردم رفتم داخل رفتم طرف اتاقم که لباسبم و عوض کنم که نرسیده به در اتاق زنگ در خونه رو زدن در رو باز کردم پسرا بودم اومدن داخل رفتن طرف کاناپه ها و روش ولو شدن
    آرمان _ چیکارمون داشتی که زنگ زدی بیایم اینجا؟؟؟
    رفتم داخل آشپز خونه گفتم: اول بگین چی می خورین تا بیارم بعد می گم..
    آرمین همینجور که داشت با شبکه های تلویزیون رو بالا پایین می کرد گفت:
    _ بابا مروا تو که همیشه بسات هله هولت رو میز پهنه بیا بشین ما همینا رو می خوریم... راست می گفت روی میز که جلو کاناپه ها همیشه پر از هله هوله بود هیچ وقت جمعش نمی کردم..بی توجه به حرف آرمین سه تا لیوان بزرگ نسکافه درست کردم رفتم پیششون سینی رو گذاشتم روی میز لیوان خودم رو برداشتم لم دادم رو کاناپه نسکافمو مزه مزه کردم... رفتم تو فکر نیم ساعت پیش که چه سوتی پیش آرش دادم تا عمر دارم این موضوع مثل خوره منو می خوره تو این نوزده سال که عمر کردم فکر نکنم به جز دوره بچه گیم کسی دیگه گریه من دیده باشه...
    با صدای بلند آرمان از جا پریدم
    آرمان _ هوی کجای تو, گفتی بیایم اینجا که بری تو فکر
    با اخم بهش نگاه کردم گفتم:
    _ هوی تو کلاهت بی ادب
    آرمین پوزندی زد گفت :
    _ این الفاظ گهربار ما از فرهنگ لغت شما یاد گرفتیم...
    خود به خود نیشم باز شد خودم بهشون هر چی دلم خواست می گفتم ولی اگه اونا چیزی می گفتن من دعواشون می کردم می گفتم دیگه این کلمه رو به کار نبرید ... ماهم خود در گیری داشتیم شدید..
    آرمین _ ببند نیشتو تو الان باید خجالت بکشی نه این که با نیش باز به ما نگاه کنی...
    _ برو بابا خجالت باید پیرزن بکشه که با شلوارک گل گلی بره بیرون نه من...
    آرمان خمیازه ای کشید گفت :
    _ تو آدم نمی شی حالا بگو ببینم چرا ما رو کشوندی اینجا؟؟؟
    یه عشـ*ـوه خر کی اومدم گفتم:
    _ فرشته ها که آدم نمی شن!!! همینجوری گفتم بیایید دور هم نسکافه بخوریم....
    آرمین _ آره تو فرشته ای اونم از نوع عزرائلش...
    آرمان با حرص پرید وسط حرف آرمین گفت:
    _ یعنی زنگ زدی ما بیاییم اینجا نسکافه بخوریم؟؟؟
    برای تغییر جو پیش اومده و کتک نخوردن من, یه دفعه پریدم هوا با صدای بلند گفتم:
    _ بگین چی شده؟؟!!
    اون دو تام با ترس گفتن : چی شده ؟؟؟
    با صدای آرومی گفتم :
    _ یه زنی بی شوهر شده...
    دو تا شون با عصبانیت نگام کردن .اوه اوه فکر کنم زیاده روی کردم
    دستامو به علامت تسلیم بردم بالا با لحن مظلومی گفتم : شوخی کردم. فقط می خواستم بگم چرا اینقدر داداشتون تغییر کرده همین...
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    دو تاشون متعجب بهم نگاه می کردن با هم گفتن :
    _ تغییر کرده ؟؟؟
    سرمو به نشونه آره تکون دادم
    آرمان _ مگه چه شکلی شده؟؟؟
    دستمو باز کردم و تو هوا تکون دادم با آب و تاب گفتم:
    _ باور تون نمی شه وقتی دیدمش نشناختمش بعد که خودشو معرفی کرد دیگه شناختمش نمی دونید چه خوشگل شده بود الان به این نتیجه رسیدم بچه سره راهی نیست داداش شما دو تاست...
    آرمان و آرمین دو تاشون شروع کردن به خندیدن آرمان گفت:
    _ میدونستی خیلی رکی؟؟؟ بدجنسی یا چشم داشتی حرف دلت رو می زنی
    یه قلوب از نسکافمو خوردم گفتم:
    _ آره همه می گن.در کل خودمم از آدمای دو رو خوشم نمی یاد واسه همین رکم البته زود باور هم هستم...
    آرمین _ ولی این خصویت اخلاقی زیاد خوب نیست
    _ می دونم ولی چی می شه کرد نمی شه که تغییرش داد
    آرمان _ مروا بگو ببینم کجا دادش ما رو دیدی, ما که رفتیم خونه , خونه نبود
    پس بگو چرا این دوتا عصری بر نگشتن داداششون خونه نبوده که اینا رو راه نده خونه...
    _ یه ساعت دو ساعت پیش رفتم پشت بوم که هوای عوض کنم هدفون رو گذاشت داخل گوشم تا آهنگ گوش بدم هیچی دیگه تو حس و حال خودمون بودیم که دیدیم که آقا کنار پوشته بوم وایساده و داره از مناظر اطراف فیض می بره اول گفتم دزده بد گفتم نه بابا دزد که وای نمی ایسته از منظره نگاه کنه دیگه هیچی رفتیم جلو و ازش پرسیدیم کیست؟؟؟ دیدیم بهله داداش شما دو تاس!! همین دیگه...
    با سانسور گفتم که دیگه بیشتر از این آبروم به باد نره پیش داداششون که رفت...
    دو تاشون داشتن متفکرانه منو نگاه می کردن این دو تا چقدر حراتشون مثل همه تا حالا دقت نکرده بودم آرمان گفت:
    _ آرش اونجا چی کار می کرد
    بهش نگاه کردم ببینم این سوال رو داره از من می پرسه یا داره از آرمین می پرسه... نخیر دیدم نگاهش به منه آخه عقل کل من از جا بدونم گفتم:
    _ من چه می دونم ..دیگه با عرض پوزش این سوال رو ازش نپرسیدما حتما دفعه دیگه ازش می پرسم...
    آرمان _ الان چرا دعوا داری یه سوال بود دیگه
    به حرفش اهمیتی ندادم شروع ردم به تخمه شکوندن...
    آرمینم یه مشت تخمه برداشت گفت:
    _ حالا چرا زنگ زدی ما بیایم
    ایـــــــــــــــــــش چه گیری دادن این دو تا همیشه ولو هستن خونه منا الان که زنگ زدم بیان دلیل می خوان
    _ شما که همیشه خونه من هستین به زور بیرونتون می کنم الان دلیل می خواین واسه زنگ زدنم؟؟؟
    آرمین ابروهاشو انداخت بالا گفت:
    _همین دیگه تو هیچ وقت ما رو دعوت نمی کنی همیشه خودمون می یایم الان حق بده بهت شک کنیم
    بابا من می ترسیدم این داداش گوریلشون بیاد یه بلای سرم بیاره اونجور که اون قرمز شده بود حدس می زدم حتما بیاد سراغم سر به نیستم بکنه...گفتم:
    _ بابا الانم که دعوت کردم دارین از کاری که کردم پشیمونم می کنید
    آرمان یکی زد پشت کمر آرمین گفت:
    _ حالا یه بار ما رو دعوت کرده حالا ببینم می تونی کاری کنی ما رو مثل ظهر بیرون کنه؟؟؟
    ****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    جلوی آینه شالمو رو درست کردم کوله پشتی و سویچ ماشین رو برداشتم رفتم طرف در خونه, رفت بیرون در هم بستم ساختمون در آرامش کامل به سر می برد دکمه آسانسور رو زدم و منتظر وایسادم تا آسانسو بیاد موبایلم رو در آوردم به اینترنت وصل شدم رفتم واسه وب گردی در آسانسور باز شد همینجور که سرم روی موبایلم بود رفتم داخل آسانسور در آپارتمان پسرا باز شد آرمین با صدای بلندی گفت:
    _ نگهشدار مروا
    همینجور سرم روی مبایلم بود دستم رو بردم بین در تا بسته نشه همینجور داشتم عکسای که پریسا واسم فرستاده بود رو می دیدم پسرا اومدن داخل
    آرمین _ ممنون
    دستم رو برداشتم در آسانسور بسته شد... با یه لبخند گنده داشتم عکسارو نگاه می کردم خیلی باحال بود عکس منو گذاشته بود کنار خره شرک بالا سرشم نوشته بود همسره خره منم داخل عکس با نیش باز به دوربین نگاه می کردم ...دیونه بود این دختره نگاه با عکس خوشگل من چیکار کرده دیشبم زنگ زد هرچی فوش بلد بود بهم داد که چرا بهش زنگ نزدم ...آسانسور وایستاد سرمو انداختم پایین رفتم بیرون مبایلمم گذاشتم داخل کوله پوشتیم رفتم طرف ماشینا آخه کی رو دیدی یه خونه کوچلو داشته باشه با دو تا ماشین که قیمت ماشینام بیشتر از خونش باشه!!! بلوف زیادی آخه کجا تو دوتا ماشین داری آخه من چند بار تو مغز پوکه تو فرو کنم اون ماشین خوشگله که داخل پارینگ تو وایساده مال تو نیست...رفتم طرف ماشینه خودم اگه دایی و عمو می فهمیدن من این مدل ماشین خریدم یه دعوا جانانه راه می یوفتاد دستی به بدنه جیپ خوشگلم کشیدم یعنی من عاشق این مدل ماشینم کوله پوشتیمو انداختم داخل ماشین خودمم سوار شدم...بزن بریم که دیرمون شد ماشین رو از پارک در آوردم که تازه متوجه پت و مت شدم و؟؟؟ داداش گوریل یا خوشگل؟؟؟ بابا داداش به این خوشگلی کی دلش میاد بهش بگه گوریل؟؟؟
    نگاه کردم به پسرای خوشگلمون نگاه چه تیپیم زدن الهی مادرتون فداتون بشه شما چقدر خوشتیپین نگاه کردم به آرش که ببینم چشماش مثل پت و مت رنگیه؟؟دیدم بهــــلــــــــــه این چه رنگش خوشگله ترکیبی از آبی و خاکستری تیره بود یعنی چشم آرمان و آرمین رو قاطی می کردی می شد چشم آرش ابروهای پر پشت و دماخ استخونی کشیده لبای خوش فرم کلا اجازی صورتش به هم می یومد جزابش می کرد
    صدای آرمان منو از حپروت بیرون آورد
    آرمان _ تو آدم نمی شی دختر؟؟؟ تو چرا بلد نیستی سلام کنی اون از داخل آسانسور که با لبخنده گنده داشتی به مبایلت نگاه می کردی الانم میخ ماها شدی!!! اصلا ببینم حالت خوبه؟؟؟
    خاک تو سرت مروا یه مسقال آبروی نداشتتم پیش آرش رفت الان فکر می کنه یه تختت کمه ...
    رو به آرمان کردم با لحن طلبکارانه ای گفتم :
    _ من سلام نکردم شاید اصلا حواسم نبوده چرا شما سلام نکردید؟؟؟
    آرمین پوفی کرد دستی به موهای پر پشتش کشید گفت:
    _ ما سلام کردیم شما حواست نبود.نمی دونم داشتی چی می دیدی که حواست رو پرت کرده بود
    دوباره یاد اون عکس اوفتادم یه لبخند اومد رو لبم
    آرمان موذیانه نگام کرد گفت:
    _ معلوم نیست چی بوده!!
    نگام که به قیافش افتاد با صدای بلند شروع کردم به خندیدن آخه قیافش خیلی باحال شده بود همچین منو نگاه می کرد که آدم به خودش شک می کرد که خدای نکرده داشته چیزه بدی رو نگاه می کرده...گفتم:
    _ بابا اگه شما هم اون عکس و نگاه می کردین قیافتون مثل من می شد... مبایلم رو از داخل کیفم در آوردم, آوردم روی عکس مبایل رو به طرفشون گرفتم ... آرمان با شک مبایل رو ازم گرفت به عکس نگاه کرد...تا عکس رو دید شروع کرد به خندیدن آرمین رفت طرفش مبایل رو ازش گرفت اونم تا عکس رو دید شروع کرد به خندیدن ... با یه لبخند داشتم نگاهشون می کردم که چشمم افتاد به آرش که با یه پوزخند داشت ما رو نگاه می کرد ...اخمام رفت تو هم این چرا داره این جوری ما رو نگاه می کنه؟؟؟
    ****
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    چشم غرهای بهش رفتم که پوزخندش عمیق تر شد رو به آرمین و آرمان کرد با صدای که غرور ازش می بارید گفت:
    _ دیرمون شده اون وقت شما دو تا این جا وایسادید هر هر می خندید..
    آرمان و ارمین دو تاشون خنده هاشون قطع شد آرمین مبایلم رو بهم داد ... دو تاشون خدا حافظی کردن رفتن طرف ماشینشون آرش پشت فرمون نشسته بود آرمانم جلو نشست آرمینم پشت ... با چه ابوهتی داشت این آرش نگاه ,این دو تا مثل جوجه اُردک دنبالش راه افتادن...با بوق ماشین از جا پریدم ماشینم دقیقا جلو ماشین اونا پارک بود ..ماشین رو روشن کردم و راه افتادم بیرون از پارکینگ آرشم دقیقا پشت سرم بود از پارینگ اومدم بیرون به طرف کلاس روندم ماشین آرش به سرعت از کنارم گذشت بابا این دیگه کیه نه از آرمان و آرمین که اینقدر شوخن و خوش خنده نه از این که نمی شه با یه دبه عسل خوردش ... ماشین رو پارک کردم کوله مو برداشتم رفتم داخل باشگاه یه هفته بعد از اینکه تو خونم مستقر شدم اومدم اینجا ثبت نام کردم خیلی ورزش کردن رو دوست داشتم دوستم نداشتم شکمم بزرگ بشه واسه همین هر چی دوست داشتم می خوردم درهفته هم چند بار می یومدم اینجا ..به منشی سلام کردم رفتم داخل سالن وارد رخت کن شدم لباسم رو عوض کردم رفتم روی تردمیل واسه دویدن... بعد از دوساعت ورزش از باشگاه خارج شدم هوا دیگه تاریک شده بود سوار ماشین شدم روندم به طرف خونه ...در آپارتمان رو باز کردم کولمو انداختم دم در کفشامو در آوردم یک راست رفتم طرف یخچال کیکی که چند روز پیش پخته بودم رو از داخل یخچال برداشتم رفتم طرف کاناپه روش ولو شدم گوشی تلفن رو از روی میز برداشتم باید زنگ می زدم به عمو تا راضیش کنم این چند ماه اینجا بمونم... شمارش رو گرفتم بعد از چندتا بوق گوشی رو برداشت...( این مکالمه بین مروا و عموش به زبون محلیه که من دیگه زبون محلیش تایپ نمی کنم)
    عمو _ الو...
    _ الو .سلا م عمو
    عمو _ سلام عمو جون خوبی؟؟؟
    _ ممنون خوبم شما خوبین؟؟
    مطمئن نبودم عمو قبول کنه یا نه واسه همین دل شوره داشتم
    _ الحمدالله ما خوبیم.اونجا که مشکلی نداری؟؟
    این حرف رو که زد ی کم امیدوار شدم , که از اول بحث برگشتنم رو نگفت
    _ نه عمو همه چی خوبه , فقط زنگ زده بودم بگم دایی با شما صحبت کرده واسه رفتن من؟؟؟
    عمو واسه چند لحظه چیزی نگفت بعد با لحنی که نمی شد ازش چیزی فهمید گفت:
    _ آره زنگ زد
    با نارراحتی گفتم:
    _ عمو چرا شما قبول کردید؟؟؟
    عمو_ مروا حق با دایته پیش ما باشی خیلی بهتره
    دیگه اومیدی واسم نموند وا رفتم با صدای آرومی گفتم :
    _ حداقل اجازه بدین این چند ماه اینجا بمونم تا این ترمو تموم کنم
    عمو _ دیگه می خوای بری دانشگاه چیکار تو که می خوای بری
    با التماس گفتم:
    _ خواهش می کنم عمو
    من هنوز امید داشتم نمی خواستم اگه معجزه شد من موندم تمامه پل های پشت سرمو خراب کرده باش...عمو با ناراحتی گفت :
    _ باشه من حرفی ندارم
    با خوشحال گفتم :
    _ مرسی عمو عاشقتونم. اگه دیگه با من کاری ندارین من بیشتر مزاحم نشم
    عمو _ این چه حرفیه میزنی تو,تو هیچ وقت مزاحم نیستی .نه عمو کاری ندارم فقط مواظب خودت باش..
    _ باشه عمو خداحافظ
    عمو _ خداحافظ
    ****
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا