کامل شده رمان مروا | شكيلا ش کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع shakil
  • بازدیدها 14,156
  • پاسخ ها 104
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

shakil

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,214
امتیاز واکنش
2,462
امتیاز
0
سن
29
محل سکونت
در انتهاي رشته كوه زاگرس
در خونه رو زدم بعد از چند دقیقه آرزو اومد در رو باز کرد...وقتی منو دید ،همچین نگام کرد نزدیک بود خراب کاری کنم تو خودم...
آرزو با متانت خانومانه گفت:
آرزو _ بفرماید داخل...
پسرا پشت سر هم رفتن داخل ،منم مثل بچه های مظلوم بی کس و کار دنبالشون راه افتادم رفتم داخل...پسرا رفتن رو کاناپه نشستن منم رفتن تو اتاقم تا لباسم رو عوض کنم،مثل همیشه لباس پوشیدم مو هامو بالای سرم بستم دم اسبی...می دونستم آرزو منو با این تیپ و قیافه ببینه تعجب می کنه،از اتاق اومدم بیرون رفتم طرف پسرا روی کاناپه تک نفر نشستم ،پسرا هر کدوم مشغول یه کاری بودن،آرمین داشت شبکه های تلوزیون رو بالا پایین می کرد،آرمان داشت می لومبوند،آرشم دور گوشیشی بود،آرش اولین بار بود می یومد خونه من هیچ وقت با پسرا نمی یومد اینجا ،از عجایبه...
این آرزو کجا بود ؟؟یه نگاه به دور رو ورم انداختم دیدم بعله تو آشپز خونست...
از جام بلند شدم رفتم ،تو آشپز خونه ببینم چی کار کرده!؟
آرزو داشت روی سالاد سس می ریخت ،یه تیکه از خیار رو برداشتم که صداش بلند شد...
_ چیکار می کنی مروا ، تو هنوز دست از این عادت های بدت بر نداشتی؟؟
ابر هامو واسش بالا انداختم گفتم :
_ نچچ...
سر شو بلند کرد بهم نگاه کرد ...یعنی کارد می زدی خونش در نمی یومد فکر کنم تازه فهمید کجاست تو چه موقیتی...
دستامو به نشونه تسلیم بالا آوردم با صدای آرومی گفتم:
_ آرزو آروم باش باشه؟؟ اونجور که تو فکر می کنی نیست،چند دقیقه که بگذره خودت متوجه می شی،الان چیزی نگو آبرو داری کن ،خودم شب واست می گم باشه؟؟؟
فکر کنم حرفام روش تعصیر گذاشت ،دیگه اونقدر منو می شناخت که بی دلیل با سه تا پسر نمی رم جای یا دعوت نمی کنم بیان خونم واسه ناهار...
آرزو آروم شده بود گفت:
_ باشه...
بعد با هیجان گفت :
_ باید واسم تعریف کنی که چه جوری باهاشون آشنا شدی ،باشه؟؟
خندم گرفته بود نگاه با یه حرف چه جور آروم شده بود این دختر بدون شیطنت نمی تونست زندگی کنه ،حالا که موقیتش واسش پیش اومده بود ، فقط باید ازش بپورسم چه جوری این شوهرشو دک کرده اومده اینجا؟!؟!
آرزو _ غذا آمده اس ،میز رو بچین...
آرزو یه نگاه به اپن آشپز خونه کرد بعد با حرص گفت :
_ تو که جا نداری واسه چی مهمون دعوت می کنی آخه ...
با بیخیالی شونه هانو بالا انداختم گفتم:
_ هر دفعه چهار نفر بودیم جا داشتیم ،من نمی دونستم آرشم میاد، الانم مشکلی نیست یه صندلی اضافه تو اتاقم هست،حالا میز رو بچین من برم صندلی رو بیارم...
این صندلی رو زیادی خریده بودم واسه روز مبادا...
صندلی رو بردم بیرون از اتاق ،همینجور که نفس نفس می زدم صندلی رو دنبال خودم می کشوندم ،نه این که صندلی سنگین باشه ،یه کم بزرگ بود واسه همین نمی تونستم درست ببرمش...
آرمین_ کمک نمی خوای مروا؟؟
نه بابا چی شده آرمین داره اینجور حرفی می زنه این آقا دست به سیاه سفید نمی زنه؟؟البته نباید نا حق گفت تنبل نبودن مثلا بعد از این که غذا شون رو می خوردن ظرفا رو می شستن بعد می رفتن خونشون،من از خدا خواسته گفتم:
_ نیکی و پرسش...
آرمین از جاش بلند شد اومد صندلی رو از دستم گرفت ،تو چند لحظه گذاشت کنار صندلی های تو پذیرای ،خوب بابا زودتر می یومدی بر می داشتی تا من این همه زور نزنم...
رفتم تو آشپز خونه ،که آرزو میز رو چیده بود ،نه بابا چه سریع ،پسرا رو صدا زدم اومدن سر میز ...
پسرا تا چشمشون به غذا ها افتاد آب از لب و لوچشون آوزون شد...
آرمان_ مروا ما دیگه نا اومید شده بودیم ،گفتیم هیچ وقت پلو تو رو نمی خوریم...
تو دلم ریسه رفتم از خنده ،آخه من از برنج زیاد خوشم نمی یومد واسه همین تا الان برنج درست نکرده بودم ،آرزو هم عاشق برنج باید هر روز ظهر بخوره ،واسه همین از روی عادت درست کرده بود...
یه لبخند خجولی رو لبم آوردم گفتم : بفرماید ،بکشید واسه خودتون...
آرزو چند نمونه غذا درست کرده بود از نظر من سنگ تموم گذاشته بود ،آرزو یا کاری نمی کرد یا اگه می کرد عالی کارش رو انجام می داد...
یکم برنج ریختم خورش هم کنارش یه تیکه مرغ چند تا دونه هم میگو ،که من عاشق میگوم دست طلا آرزو،سالادم ریختم ،اینم عادت ماست دیگه باید هر چی که می خواستم یه کمی می رختم تو بشقابم بعد شروع می کردم به خوردن ،غذامو هم قاطی نمی کردم که کسه دیگه کنارم داره غذا می خوره حالش بهم بخوره...سرمو انداختم پایین شروع کردم به خوردن...
تکیه دادم به پشت صندلی ،خیلی خوشمزه بود ، تا جا داشتم خوردم،لیوان نوشابمو برداشتم که بخورم دیدم خالیه ،اه باز کی این خالی شد ،دستم رو بردم لیوان آرزو رو بردارم ،که همینجور مشغول خوردن بود لیوانشو برداشت اون ور بشقابش گذاشت که من دستم بهش نرسه ،نامرد دستم وسط راه متوقف شد ، با قیافه وا رفته دستم رو روی پام گذاشتم ...
صدای خنده آرمان و آرمین بلند شد ،با تعجب بهشون نگاه کردم ،اونام غذاشون رو خورده بودن ،الانم داشتن هر هر می خندیدن!!
با تعجب بهشون نگاه کردم،نگاهی به آرزو کردم شاید بدونه دلیل خندشون چیه ،دیدم اونم متعجبه،یه نگاه به آرش کردم دیدم اونم با تعجب داره آرمان و آرمین رو نگاه می کنه...
فکر کنم جنی شدن ...گفتم:
_ چرا می خندید شما دو تا؟؟
این حرف رو زدم خندشون بیشتر شد ،دیونه شدن رفت...با حرص گفتم:
_ زهر مار چقدر می خندید،بگین ببینم چرا می خندید؟؟؟
آرمین همینجور که می خندید گفت:
_ دست رو بردی نوشابه آرزو خانم رو برداری ،آرزو خانم هم خیلی ریلکس لیوان نوشابشون رو برداشتن...
خودمم خندم گرفته بود،یه سوال واسم پیش اومد من اسم آرزو رو پیس پسرا گفته بودم؟؟ نمی دونم یادم نیست...آرزو شونه هاشو انداخت بالا گفت:
_ شما هم چند بار نوشیدنیتون رو از دست دادین عادت می کنید دور از دسترس مروا قرار بدید چون واستون چیزی نمی زاره ،باید همیشه مواظب باشید....
 
  • پیشنهادات
  • shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس

    آرمین گفت:
    _ من درکتون می کنم آخه یک بار همین اتفاق واسه منم افتاده...
    ایش چرا اینا اینقدر موضوع رو کش می دن...
    _ خوب کاری کردم که خوردم اگه شما می خواستین بخورین تا این موقع خورده بودین...
    چرا حرفا من نمی زنم،چه دلیل محکمی هم دارم واسه کارم...
    _ حالا اینارو بیخیال شید می خوام بیشتر با هم آشناتون کنم...
    با نیش باز بهشون نگاه کردم ،نوش دارو بعد مرگ سهراب،چه ضرب المثلی گفتم من...
    آرمان _ زحمت می شه واستون...
    _ نه بابا چه زحمتی...
    یه کم خودم روجمع و جور کردم گلوم رو صاف کردم اوه اوه هر کی ندونه فکر می کنه می خوام برم سخنرانی کنم خخخ...گفتم:
    _ خوب شروع می کنم،
    چشمامو ریز کردم بهشون نگاه کردم اول از کی شروع کنم،اها فهمیدم...
    _ اول از بزرگتر جمع شروع میکنم ،چون بزرگتره پس احترامش واجبه...
    آرمین با حرص گفت:
    آرمین _چرا اینقدر لفتش می دی، نمی خواد تو معرفی کنی خودمون معرفی می کنی ،من...
    با صدای بلند گفتم :
    _ نه خودم می گم...
    با یه لبخند مسخره به آرمین نگاه کردم عصبی بهم نگاه کرد ،باشه بابا الان می گم چرا اینجوری نگام می کنی...
    اشار کردم به آرش گفتم:
    _ ایشون داداش آرمان و آرمین دوقلو هامونن آرش فکوری...
    هر کی ندونه فکر میکنه دوقلو های خود منن خخخ.... متفکر بهش نگاه کردم گفتم:
    _ من بیشتر از این ازش نمی دونم همین که می دونم اسمش آرشه...
    اشاره کردم به پت و مت گفتم :
    _ این دو تارو می بینی دوقلون نگاه چه نازن...
    سرم رو آوردم کنار گوش آرزو گفتم :
    _ تو هم یه دوقلو بیار مثل اینا...
    آرزو یه چشم غره ای بهم رفت یعنی حرف زیادی موقوف، باشه بابا تو ام..
    _ چشم خاکستریه آرمانه اون آبیه آرمین ،از رنگ چشماشون می تونی بفهمی کدومن ،اومدن شیراز درس بخونن الانم درسشون تموم شده نمی دونم چرا نمی رن شهر خودشون...خوب بگذریم از اینا می رسیم به آرزو..
    با شیطنت ابروهامو انداختم بالا یه نگاه به سر تا پاش کردم ،قدش تا سر شونه های من می رسید یه شال سیاه سرش بود با تونیک استین بلند ،من راحت بودم بدون شال بگردم ولی آرزو نه همیشه رعایت می کرد ...
    _ اسم آرزو ،فامیل محمدی،سن 20 ،تحصیلات دیپلم، داشت می خوند واسه دانشگاه که نامزدی شد دیگه بعدش خودتون می دونید،اینو اینجور نگاه نکنیدا که اینقدر آرومه اگه موقیتش پیش بیاد از دیوار راست می ره بالا ،با این قدو قوارش منو میزاره تو جیبش می گردونه...
    تو دلم داشتم قهقه می زدم اگه همینجور پیش می رفتم تمام زندگیشو می ریختم رو آب،برگشتم طرفش با خونسردی گفتم:
    _ آرزو شوهرت کجاس تو نباید الان پیش شوهرت باشی؟؟؟
    آرزو کامل قرمز شوده بود ،بابا من که چیزی نگفتم که این اینجور قرمز شده...دستشو آورد جلو موهانو بکشه ..اوه اوه خطری شد سریع از صندلی بلند شدم از آشپز خونه زدم بیرن آرزو هم اومد دنبالم ...گفتم:
    _ آرزو چرا رم می کنی من که چیزی نگفتم...
    _ مروا چرا چرتو پرت گوتا هرچی تو زبوت اومه که نباید بگه...( مروا چرا چرت و پرت می گی تو ،هر چی که به زبونت اومد که نباید بگی...)
    _ باشد بابا اله چرا حرص خردا مو جلو جمع معضرت خواهی اکنوم ...(باشد بابا حالا چرا حرص می خوری اینقدر،من جلو جمع ازت معذرت خواهی می کنم...)
    من پشت مبل بودم آرزو هم رو به روم ،برگشتم طرف پسرا که داشتن با یه علامت سوال بزرگ نگاه مون می کردن منم اگه جای اونا بودم همین شکلی می شدم ...گفتم :
    _ حضار محترم اینجانب مروا کریمی از آرزو محمدی معذرت خواهی می کنم ،البته اینو هم ذکر کنم خودم دلیلشو نمی دونم...
    آرزو جیغی کشید گفت:
    _ خیلی پرروی ...
    رفتم رو کاناپه لم دادم گفتم:
    _ بخیال شو جون اون شوهرت،حالا بگو ببیتم چیزی واسه ما نیاوردی از اون دهاتتون؟؟؟
    آرزو با شیطنت گفت :
    _ آره آوردم هم واسه شما هم آقایون همسایه...
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    آرزو رفت طرف اتاق، منم بلند شدم برم میز رو جمع کنم...این آرزو مشکوک می زنه ... پسرام هنوز همونجا نشسته بودن ...متعجب گفتم:
    _ مگه غذاتون تموم نشد؟؟؟
    آرمان که انگار تازه از بهت در اومده بود گفت:
    _ چرا چرا...
    بلند شد از سر جاش، اون دوتام مثل آرمان بودن از حالت بهت در اومدن، عادت می کنن به رفتار ما ،حالا اولشه...هنوز دیونه بازی های ما رو ندیدن...
    داشتم میزرو جمع می کردم ،که آرزو از اتاق اومد بیرون یه بسته بزرگم همراه خودش می کشوند ،فکر کنم نصف ساکش فقط همین بسته من و گرفته بود،همینجور بسته رو می کشید آورد گذاشت روی میز ،رفتم طرفش با خوشحالی گفتم :
    _ مال منه؟؟؟
    این از اون سوالا بود....
    سر شو تکون داد گفت:
    _ آره...
    بسته رو باز کرد چند تا بسته شکلات ،از اون نمونه ها که من عاشقشون بودم در آورد ،گرفت طرف پسرا با تعجب بهش خیره شدم ،
    آرزو _ این مال شماهاست...
    پسرا با تعجب بهش خیره شدن آرمین گفت:
    _ مطمینید؟؟
    آرزو _ آره، اینا رو فرستادن واسه مروا ،چون مروا وقتی شکلات می خوره جوش می زنه، پس بهتره نخوره، باشه واسه شماها...
    یعنی منو با چاقو می زدن خونم در نمی یومد ،این دختر چرا داره از کیسه خلیفه می بخشه ، شکلاتای نازنینه منو داره میده به اینا،با بغض به شکلاتای از دست رفتم نگاه می کردم...با همون بغض گفتم :
    _ آرزو...
    آرزو با بی محلی گفت:
    _ پس نمی گیرم...
    با چشمای به اشک نشستم به بقیه وسایلا نگاه کردم ، که کم کم نیشم باز شد ،اینجا رو ببین می شد همه چی توش پیدا کرد...یعنی دایی های من سنگ تموم گذاشته بودن...پنج دست مانتو بود با شلوار شال و کیف کفش لباس راحتی ،مجلسی عطر ساعت ،می دونستم فقط چند میلیون فقط تو همینو بستس...بسته رو گرفتم بر عکسش کردم همه رو ریختم رو میز ،منو این همه خوشبختی محاله...شکلاتا رو به کل فراموش کردم...
    آرمین با تعجب گفت:
    آرمین _ مروا چه خبره قراره بوتیک بزنی؟؟
    همینجور با نیش باز داشتم به وسایلا نگاه می کردم گفتم:
    _ نه...

    _ پس این همه چه خبره؟؟
    آرزو پوفی کرد گفت:
    _ خانوم ، خوششون نمی یاد برن خرید واسه همین واسشون لباس می فرستند...
    برگشتم طرف آرزو گفتم :
    _ چیه حسودیت می شه؟؟
    آرزو زد به بازوم گفت:
    _ آخه این چیزا حسودی داره ؟؟اگه بخوام می تونم همشو ازت بردارم...
    آرمان با تعجب گفت:
    آرمان_ واقعا از خرید خوشت نمی یاد؟؟
    اینا چرا اینقدر تعجب می کردن امروز ...با بی تفاوتی گفتم :
    _ آره ...
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    با ذوق وسایلم رو جمع کردم،گذاشتم تو اتاق اومدم پیش بچه ها نشستم،حسابی خر کیف شده بودم با دیدن وسایل ...پا هامو انداختم رو هم یه لیوان چای برداشتم ،لیوان رو بردم نزدیک مماغم اول چای رو بو کشیدم ،هر کی ندونه فکر می کنه جای چای می خوام چیز دیگه بخورم... لیوان چای داغ بود ،همون چیزی بود که من دوست دارم،یه قلوب ازش خوردم ...
    آرزو_ مروا مروا کجای تو ؟؟؟
    از ترس از جام پریدم...آرزو هم نمی دونه باید کی حرف بزنه پرید تو احساساتم، داشتم از خصوصیات چایم حرف می زدما .... براق شدم طرفش گفتم:
    _ چرا اینجور منو صدای می زنی نمی گی از ترس چای رو بریزم رو خودم؟؟
    آرزو موشکافانه منو نگاه کرد گفت:
    _ یه ساعته دارم صدات می زنم ،اصلا حواست نیست ،همچین داری این لیوان چای رو نگاه می کنی، آدم فکر می کنه یه چیزی هست تو اون چای...
    عجبا آدم نمی تونه تو نخ چای هم بره ...
    _ خوب حالا چیکارم داشتیی؟؟
    آرزو _ من کاری نداشتم آقا آرمین با شما کار داشتن...
    آرمین _ می خواست بدونم نظرت چیه عصر بریم بیرون؟؟؟
    اینا هم حوصله داشتن ،من دارم می میرم از خواب،حالا اینا می خوان برن بیرون!!مجبور بودم برم اگه نمی رفتم آرزو مخ مو کار می گرفت عصبی می شدم ،دعوا راه میوفتاد...
    با بی میلی گفتم:
    _ باشه...
    آرزو دستاشو بهم زد گفت :
    _ ایول ، من برم آماده بشم....
    بلد شد رفت طرف اتاق...این دختره چیزی به نام خستگی حالیش نبود ،تازه از راه رسیده بعدم یه ساعت پای گاز بوده الانم می خواد بره در در،بابا من خستم حوصله ندارم....
    با قیافه در هم بلند شدم که برم آماده بشم ...
    تیپ اسپرت زدم ،آرزو هم تیپ خانومانه ،کفش پاشنه بلندم پوشیده، دیگه هم قدش ازم من کوتاه تره،با این قدش پزم می ده قد من خوبه ،آره جونه عمش...
    پسرا رفته بودن خونه خودشون تا آماده بشن ،از خونه زدیم بیرن رفتیم طرف پارکینگ تا منتظر باشیم که پسرا بیان...
    از آسانسور اومدیم بیرون،پسرا زود تر رسیده بودن ،محمدم کنارشون بود ،با نیش باز رفتم طرف محمد زدم به سر شونش گفتم:
    _ چطوری عشقم ؟؟؟
    دستمو از سر شونش کنار زد بی تفاوت گفت :
    _ خوبم ...
    پوف این فقط بلده بزنه تو ذوق ما ...
    _ محمد من این همه احساسات که تو واسه من خرج می کنی کجای دلم بزارم؟؟؟
    محمد با چشمای ریز شده نگام کرد گفت:
    محمد _ داری مسخره می کنی...
    قیافمو کج و کوله کردم گفتم :
    _ پ ن پ دارم جدی می گم...
    آرزو اومد کنارم گفت:
    _ معرفی نمی کنی؟؟

    اشاره کردم به محمد گفتم:
    _محمد ،همونی که واست گفتم...
    برخورد اولمون رو واسش گفته بود ،چقدر منو مسخره کرد اونروز...
    اشاره کردم به آرزو گفتم:
    _ آرزو ، دوست صمیمیم...
    آرمین_ اگه معرفیتون تموم شد بهتره راه بیوفتیم...
    همه سوار ماشین آرش شدیم...این آرش مشکوک می زنه هیچ وقت اتفاق نیوفتاده بود با ما همراه بشه ...
    آرزو سرش رو آورد کنار گوشم گفت:
    _ مروا دوست داشتی یه دست و یه پا نداشته باشی ولی این ماشین رو داشته باشی؟؟!
    با تعجب بهش نگاه کردم گفتم :
    _ کدوم ماشین؟؟؟
    _همون بی ام که تو پارکینگ وایساده بود...
    عجب ماشین دایی رو می گفت،یه دست و یه پا نداشته باشم اونو داشته باشم؟؟ من الانم اونو دارم...
    با حرص گفتم :
    _ نه، اون ماشینم مال داییم بود....
    با تعجب گفت:
    _ جدا؟؟
    _نه پس الکی گفتم...
    _ عجب
    سر شو کنار کشید به رو به رو خیره شد...
    بعد چند مین دوباره سر شو آورد کنار گوشم گفت:
    _ مروا دوست داشتی یه دست و یه پا نداشتی ولی زن آرش می شدی؟؟؟
    وای خدا من از دست این دختره خودم رو می کشم فقط بلد بود چرت و پرت بگه...برگشتم طرفش چشم غره ای بهش رفتم گفتم :
    _ نه...
    دوباره گفت :
    _مروا دوست داشتی یه دست و یه پا نداشتی ولی...
    با صدای بلند گفتم:
    _ آرزووووو...
    با ترس خودش رو عقب کشید ،خودش فهمید باید خفه خون بگیره ...
    آرمین که کنار من نشسته بود با تعجب پرسید:
    _ اتفاقی افتاده؟؟
    با بی حوصلگی گفتم :
    _نه
    اصلا حوصله نداشتم ،دلم می خواست برگردم خونه،برم بخوابم...الانم چشمام نیمه باز بود...
    سرمو گذاشتم رو شونه آرزو بیهوش شدم...
    احساس کردم یکی داره صدام می زنه تو خواب بیداری بودم نمی تونست تشخیص بدم ببینم کیه...به زور چشمام رو باز کردم ،آرزو بود...
    _ چیه آرزو رسیدیم مگه؟؟؟
    آرزو با حرص گفت:
    _ آره رسیدیم خانم همش تو ماشین خواب بودن الانم اومدیم خونه ،صدات زدم بریم بالا راحت بخوابی...
    ااا من همش خواب بودم ؟؟؟خودم رو کشیدم تا بدنم از حالت خشکی در بیاد...وای خیلی چسپید ...از ماشین پیاده شدم ،خبری از پسرا نبود ...آرزو هم داشت در ماشین رو قفل می کرد...
    _آرزو پس پسرا کجان؟؟
    آرزو_خسته بودن رفتن بالا،قرار شد کلید رو واسشون ببرم...
    سرمو تکون دادم گفتم:
    _ اها ،پس تو برو بالا منم پشت سرت میام ..
    آرزو _ باشه...
    آرزو رفت طرف آسانسور منم رفتم طرف حیاط ....یکم می خواستم تنها باشم...
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس

    آرزو حتما تا الان رسیده خونه...رفتم طرف آسانسور تا برم پاتوق ،از آسانسور اومدم بیرون ،روی نوک پا آروم آروم رفتم طرف پله ها تا کسی متوجه نشه ،پام که به پله ها رسید سریع از پله ها بالا رفتم...تا کسی منو ندیده باید جیم می شدم...
    در پشت بوم رو باز کردم رفتم بیرون در رو بستم....
    سرمو بر گردوندم که برم کنار پشت بوم...
    اااا این اینجا چیکار می کنه؟؟؟نگاه چه جور پاتوق من رو اشغال کرده...با قیافه آوزون رفتم کنارش وایسادم...خیره شدم به خونه های رو به روم...تو افکار خودم غرق شدم...
    _ اینجا چیکار می کنی؟؟؟
    صدای آرش بود...همینجور که به رو به روم خیره شده بودم گفتم:
    _ خودت اینجا چیکار می کنی؟؟؟
    متعجب گفت :
    _ من؟؟؟
    مثل کسای که تازه متوجه شده باشه به چه دلیل اومده اینجا گفت:
    _ اومدم با خودم خلوت کنم...
    آرش خیلی آروم بود ،مثل قبلا تو صداش تمسخر نبود...
    _منم به همین دلیل اینجام...
    سکوتی که بینمون ایجاد شد باعث شد دیگه احساس نکنم کسی کنارم وایساده و افکار خودم غرق بشم ،کی می شد زندگی منم رو غلتک بیوفته ،منم طعم آرامش رو بچشم ؟؟
    دوباره صدای آرش منو از افکار خودم بیرون کشید....
    آرش _ چرا اون شب گریه می کردی؟؟؟
    سر مو برگردوندم بهش نگاه کردم،هنوز داشت رو به روش رو نگاه می کرد،این سوال رو کرد واسه چی ؟؟ می خواست بهم بفهمونه که من گریه تو رو دیدم...به توجه به سوالش گفتم:
    _ به نظرت چند نفری تو این خونه های رو به رومون مثل من هستن؟؟ چند تا شون خوشبختن؟؟؟ چند نفرشون از این زندگی سیر شدن آرزو مرگ رو دارن؟؟؟
    آرش نفس عمیقی کشید گفت:
    _چرا داری بحث رو عوض می کنی؟؟؟
    برگشتم طرفش ،اونم داشت منو نگاه می کرد، خیره شدم تو چشماش گفتم:
    _ چرا می خوای دلیلش رو بدونی؟؟؟
    همینجور تو چشمام خیره شده بود گفت:
    _ فکر کن از روی کنجکاوی...
    پوزخندی زدم گفتم:
    _ یا همون فضولی خودمون؟؟
    آرش روش رو برگردوند به رو به روش خیره شد بی تفاوت گفت:
    _ دلیلم این بود که اگه دوست داری در دل کنی، تا خالی بشی ،می تونم واست شنونده خوبی باشم...
    زل زدم به خونه های رو به رو می شد بین خونه ها آپارتمان های چند طبقه هم دیده می شد که فقط رو عصاب بودن،چون جلوی دید رو می گرفتن ،این تفکار رو زدم کنار به حرف آرش فکر کردم... خیلی وقت بود دلم می خواست واسه یکی حرف بزنم ،تو ذهنم بود برم پیش روانشناس فقط حرف بزنم تا خودم رو خالی کنم،ولی موقعیتش پیش نیومده بود تا الان...یعنی می تونم به آرش اعتماد کنم ،خیره شدم به صورتش دو دل بودم...
    دلم رو زدم به دریا شروع کردم به گفتن ...
    _ دبستان بودم به خاطره اعتماد به نفسی که داشتم همیشه خودم رو بر تر از دیگران می دیدم ،دوستام هر سوالی که داشتن می یومدن پیش من ،هر کاری که می خواستن انجام بدن اول با من مشورت می کردن، مامانم باعث شده بود خودمون رو دست کم نگیریم همیشه بهمون می گفت شما استعداد دارین پس می تونید موفق باشید ، همیشه خودشم تشویقمون می کرد،همیشه تو گوشمون می خوند می گفت شما می تونید، ما هم تمام تلاشمون رو می کردیم ،کارامون رو بدون داشتن مشکلی انجام بدیم ،تو کارامون هم همیشه موفق بودیم...این باعث شد هیچ وقت خودمون رو دست کم نگیریم...
    دوران دبستان رو تموم کردم رفتم راهنمای یه سال اول و دوم به خوبی گذروندم ولی سال سوم...
    سال سوم بابام از خارج کشور برگشت ...آخه بابام اونجا کار می کرد در سال یه ماه می دیدمش ،واسه همین هیچ وقت باهاش راحت نبودم ،وقتی زنگم می زدم خجالت می کشیدم باهاش حرف بزنم ...
    بغض گلوم رو گرفته بود ، با صدای گرفته گفتم:
    _ آخه مگه کسی هم از باباش خجالت می کشه، این دوری باعث فاصله ها شده بود ...سال سوم که بابام برگشت ، تازه فهمیدم نمی تونم کنار بیام با بابام هم من هم داداشم...بابام اخلاق به خصوص خودش رو داشت ،نمی دونست چه جور با ما رفتار کنه...
    همیشه دعوا بود تو خونه ،معمولا من سکوت می کردم ،ولی داداشم همیشه با بابام بحثشون می شد،هر چی ما می گفتیم بابا می گفت اشتباه نباید انجام بدید...همینجور گذشت تا رسیدیم به سال آخر دبیرستان ،من رشته ای که درس می خوندم واسه امتحان آخر ترم بیشترش رو تجدید شدم ،چون من علاقه ای به رشته تجربی نداشتم ..تو شهر خودمونم رشته های هنر نبود ،مجبوری رفته بودم تجری ...خیلی اسرار کردم برم شهر دیگه ولی بابام اجازه نداد ،گفت دختر تنها بره شهر دیگه...خلاصه نذاشته بود برم ،من شهریور به زور تونستم درسام رو پاس کنم....
    مکسی کردم وقتی یاد اون اتفاق می یوفتم عصبی می شم بد ترین کاری که انجام داده باشم تو عمرم همون کار بود...
    _ بعد پاس شدنم تو امتحاناتم سال دیگه نرفتم چهارم چون اصلا علاقه ای نداشتم می دونستم مثل سال سوم همش تجدید می شم، مدرسه نرفتنم باعث شد فکر کنن دیگه نمی خوام ادامه تحصیل بدم میخوام شوهر کنم، تو سن من چه اونای که می رفتم مدرسه چه اونا که نمی رفتن بیشتر نامزدی شده بدن، همین دوست خودم آرزو هم نامزد داشت،منم خواستگار داشتم ولی خودم قبول نمی کردم ،می گفتم می خوام درس بخونم، بابام یکی از خواستگارام که مورد تاییدش قرار گرفت ،با من در میون گذاشت ،من اول مخالفت کردم ، اینقدر تو گوشم خوندن بهتر از این گیرت نمی یاد تا قبول کردم ،گفتم شاید این اتفاق باعث بشه من به آرزو هام برسم بتونم اینجور که دوست دارم زندگی کنم...
    ولی نشد اونجور که من فکر می کردم نشد ،افکارامون متفاوت بود چه از نظر تیپ و قیافه چه از نظر ادامه تحصیل و پیشرفت ، من خودم راحت بودم تو جمع خودمونی راحت می گشتم ،البته اگه بابام و نامزدم نبودن..اونا افکارشون فرق می کرد...خونه بودم بابا گیر می داد،حتی تو خونه نمی تونستم لباس راحتی بپوشم باید لباس پوشیده می پوشیدم ،دلیلش چی بود چون داداشم خونس خوب نیست لباسم باز باشه... دیگه نمی تونستم تحمل کنم،می خواست نامزدی رو بهم بزنم که اون اتفاق افتاد....
    یه روز عصر بابام و مامانم رفتن یه سری به باغمون بزنن ،که تو راه تصادف می کنن... که درجا تموم ،می کنن و میمیرن،شوکی بزرگی بود واسمون...
    بعد از اون اتفاق چند ماه افسردگی گرفته بودم، خیلی برام سخت بود،مرگ پدرم رو زود تونستم حضم کنم چون هیچ وقت کنارمون نبود ولی مادرم نه...
    پدرم باعث شده بود،من گوشه گیر بشم دیگه اون اعتماد به نفسی که داشتم رو از دست بدم کم حرف شده بودم...واسه همین هیچ وقت دوست نداشتم کنارم باشه...همیشه دوست داشتم بره جای که این همه سال اونجا بوده...
    ولی اون تصادف باعث شد همه کسمو ،مامانمو از دست بدم...
    داداشم قرار بود بره خارج کشور واسه ادامه تحصیل، مامانم خیلی تشویقش.می کرد که بره ،ولی بابام.گفت نه باید همین جا درس بخونه...
    بعد مرگشون به دایم گفتم کاری امیر رو درست کنه بره نمی خواستم اینجا بمونه و مثل من افسرده بشه...داییم هم کاراش رو درست کرد،امیر نمی خواست بره ،ولی به زور فرستادمش بره...
    بعد از رفتن امیر چند ماه رفتن پیش روانشناس حالم خوب شد...
    می خواستم برم دنبال آرزو هام ،بعد مرگ بابا و مامانم، نامزدی رو هم به هم زدم ،خدا رو شکر دایی و عموم هم مخالفتی نکردن...این باعث شد راحتر بتونم برم دنبال آرزو هام... ولی راضی کردن دایی و عمون خودش یه سال طول کشید....
    آرش دستمالی رو جلو گرفت، متعجب نگاش کردم ،اشاره کرد به صورتم ،دستی به صورتم کشیدم خیس خیس بود،دستمال رو گرفتم صورتم رو تمیز کردم،غرق در خاطراتم بودم،نمی دونم کی گریم گرفته بود...
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس

    آرش _پس واسه همین می گفتی هیچ راهی نمونده؟؟؟
    سرمو به نشونه آره تکون دادم گفتم:
    _ آره ،هیچ راهی نمونده،فقط یه راه هست اونم برگشتن امیره که به هیچ وجه حاضر نیستم امیر برگرده...
    اصلا اون لحظه واسم مهم نبود که آرش از کجا می دونه من می خوام برم،شاید موقعی که اون حضور داشته ،در مورد رفتن من با پسرا حرف می زدیم، نمی دونم...
    آرش _ اینجور که فهمیدم ،تو دنبال آزدی هستی بدون سر خر...
    _ آره ،من دنبال آرامشم ،من فقط آرامش می خوام ،به هر قیمتی که شده می خوام به دستش بیارم...
    آرش با صدای آرومی گفت:
    _همون چیزی که من دنبالشم...
    فکر کنم داشت با خودش حرف می زد، چون حواصش به من نبود،مثل این که دنیا یه دیگه سیر می کرد...
    دیگه دیر وقت بود باید می رفتم،آرزو هم تنها بود...
    چند قدم به عقب برداشتم گفتم :
    _ من دیگه باید برم،ممنون که به حرفام گوش دادی خیلی سبک شدم...
    آرش برگشت طرفم یه لبخند خوشگلم رو لباش بود گفت:
    _ کاری نکردم، ممنون که بهم اعتماد کردی...
    یه لبخندی بهش زدم دستم رو به نشونه خداحاففظی تکون دادم ،به قدمام سرعت دادم رفتم طرف پله ها،با سرعت ازشون پایین اومدم...
    در خونه رو زدم ،خدا کنه آرزو خواب نباشه ،آخه کلید نداشتم،باید پشت در می موندم...
    بعد از چند دقیقه بالاخره آرزو در رو باز کرد...
    رفتم داخل خونه،آرزو هم کنار در وایساده بود داشت عصبانی منو نگاه می کرد...گفتم:
    _ چیه بابا،چرا داری با اون چشمای بابا قوریت قورتم میدی؟؟؟
    یه هو آرزو منفجر شد...مواظب باشید ترکشاش به شما هم اثابت نکنه!!!
    آرزو _معلوم هست یه ساعت کدوم گوری رفتی تو؟؟؟صبح که اونجور منو غافل گیر کردی ، ظهرم که اونجور زدی تو برجکم من،عصرم همش خواب تشریف داشتین،الانم رفتی تو حیاط بعد از یه ساعت پیدات شده،حیف من که دلم واست سوخت اومدم پیشت تا تنها نباشی..
    با تعنه گفت:
    _ نمی دونستم اینقدر سرت شلوغه وگرنه نمی یومدم...
    خودم پرت کردم رو کاناپه با حرص گفتم:
    _ چرت و پرت نگو آرزو که اصلا حوصله ندارم...
    عصبی گفت:
    _ مروا تو هیچ وقت حوصله نداری،اگه عصبی باشی نمی شه واسه چند لحظه تحملت کرد...
    با صدلی بلند گفتم:
    _ خوب تو که می دونی نمیشه تحملم کرد ،چرا منو عصبی میکنی؟؟
    آرزو یه کم تن صداش رو بلند کرد گفت:
    _ من تو رو عصبی نمی کنم تو خودت زود از کوره در می ری،عصبی شدن تو به من هیچ ربطی نداره...
    با دستم سرم رو گرفتم با صدای آرومی گفتم:
    _ بسه آرزو،تو که از من بدتری نگاه واسه یه چیز کوچیکی چه جنجالی به پا کردی،خواهش می کنم آروم باش واست می گم همه چیزو..
    آرزو هم مثل این که به خودش اومد،بدون گفتن حرفی ،به آرومی اومد کنارم نشست...
    می دونستم الان منتظره تا واسش بگم ،دلیل اتفاق های امروز،دلیل حضور پسرا تو خونه من ،و چیزای دیگه...
    نفس عمیقی کشیدم، تا بتونم تمرکز کنم،شروع کردم به گفتن....
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس

    آشنای ما از روزی شروع شد که عمو برگشت شهر خودمون، اون روز با آرمان و آرمین آشنا شدم بهشون ولی من بهشون محل ندادم،می دونی که زیاد از جنس مذکر خوشم نمی یاد... چند ساعت بعدش هم محمد اومد ،حرفای که زد باعث شد ازش خوشم بیاد آخه خیلی شیرینه پسری به این سن اینجور حرف بزنه،منی که یک متری بچه ها رد نمی شدم حالا از بلبل زبونی این بچه منو جزب خودش کرده بود...رفت و آمد من و محمد باعث رفت و آمد پسرا به خونه من شد، آرمان و آرمین رفتارشون خیلی خوب بود، رفتارشون مثل محمد بود ،اونجا فهمیدم محمد از روی اون دوتا تقلید می کنه ،هر کاری که اون دوتا انجام می دادن، اینم انجام می داد، مثل سه تا پسر بچه بازی گوشن که همیشه باید حواست باشه خرابکاری نکنن...
    بیشتر از این نبود ،خلاصه و مفید،بعله ما اینیم دیگه...
    به چهره آرزو نگاه کردم ببینم تاثیر حرفام روش چه جوریه؟؟؟
    متفکر داشت بهم نگاه می کرد،همچین زل زده بود به من که آدم فکر می کرد اصلا فکرش اینجا نیست...در مورد پوششم هم می گفتم، آخه هیچ وقت منو اینجوری ندیده ،جلوی نامرحم بگردم...
    _ می بینی که اینجور لباس پوشیدم، خودت بهتر می دونی که هیچ وقت پایبند نبودم ،اون سختگیری های بابام هم در کل زده شدم از هر چی دین، نمی گم کافر شدم رفت،یا خدا رو قبول ندارم، نه اینجور نیست ولی اعتقادات خودم رو دارم ،این لباس رو که می بینی تنمه نه بدن نماست نه باز ،فقط شال ننداختم ،اونم واسه من مشکلی نداره، فکر نکنم این پسرا هم چشم و گوش بسته باشن ،از بس پوشش بدتر از منو دیدن دیگه من پیششون هیچم...

    یه دونه چیپس تو ظرف رو میز برداشتم گذاشتم دهنم ،ترشی سرکه باعث شد صورتم جمع بشه، لب تاپ رو برداشتم روشن کردم اگه امیر هست یکم حرف بزنیم ،خیلی دلم واسش تنگ شده بود...
    از روی کاناپه سر خوردم رفتم رو زمین نشستم ،تکیه دادم به پایه کاناپه ،نگاه به آرزو کردم ،به یه نقطه خیره شده بود ،تو فکر بود...اه اه این دختر چقدر می ره تو فکر...بابا مگه من چی گفتم که اینجور این رفته تو فکر...
    زدم رو پاش که یه متری پرید هوا ...
    _ آرزو بابا کجای تو فکر نمی کردم دوری از فرزان اینقدر روت تاثیر بزاره، یه ساعته به نقطه خیره شدی ...
    آرزو چشم غره ای بهم رفت گفت:
    _ چرا پای شوهر منو وسط می کشی، داشتم به حرف تو گوش می دادم دیگه!!!
    مشکوک بهش نگاه کردم ،یه ساعته حرفای من تموم شده فکر کرده من مثل خودش عر عر...بیخیال آرزو شدم ،معلوم نبود به حرفای من گوش می داده یا تو فکر اون شوهرش بوده...مشغول ور رفتن با لب تاپ شدم...
    چراغ یاهو امیر روشن بود ،با ذوق وبکم رو روشن کردم هندزفریمو گذاشتم تو گوشم....
    _ امیر صدامو داری ؟؟؟
    _ هو خوبه مروا؟؟ (آره، خوبی مروا؟؟)
    با شنیدن صدای امیر سر حال شده بودم ،با ذوق گفتم:
    _ آره، من خوبم تو خوبی؟؟؟
    امیر با صدای بلند خندید،منم گیج نگاش کردم...
    امیر _ چرا فارسی حرف زتا تو؟؟( چرا فارسی حرف می زنی تو؟؟)
    پشت چشم ناز کردم با عشـ*ـوه گفتم:
    _ ایش فکر کردم چی شده حالا که اینجور می خندی!!عادت کردم فارس حرف بزنم ...
    اشاره کردم به آرزو گفتم:
    _ اینم همش فارسی حرف می زنه ،دیگه داره زبون مادری مو فراموش می کنم...
    امیر که تازه متوجه آرزو شده بود تو صحفه یاهو تایپ کرد
    _ مگه صد دفعه بحت نگفتم این کولی ها رو خونه راه نده؟؟
    با صدای بلند زدن زیر خنده،امیر واسه اینکه آرزو رو حرص بده بهش می گفت کولی...
    آرزو با حرص تایپ کرد
    _ تا آدم نشدی امیر خره؟؟
    امیر بدون توجه به حرف آرزو تایپ کرد
    _ مروا یه چیزی بهش بده تا بره خونشون،زود بیرونش کن...
    آرزو دوباره هجوم آورد طرف کیبورد لب تاپ تا تایپ کنه ...جلوشو گرفتم گفتم:
    _ بس کنید شما دو تا هم، هر دفعه هم دیگه رو می بینید می پرید به هم...
    دوباره امیر با صدای بلند زد زیر خنده،عصبی گفتم :
    _ چته تو؟؟
    _ ان فارسی حرف زتوت ماش کوشته با ان لحجت...( این فارسی حرف زدنت منو کشته با این لحجت...)
    خودمم خندم گرفته بود ،ولی جلوی خودم رو گرفتم تا نخندم،عادت کرده بودم بدونه این که حواسم باشه فارسی حرف می زدم...
    اخم کردم گفتم:
    _ خواب اله تو هم حواسوم نهود...( خوب حالا تو هم حواسم نبود...)
    سر مو برگردوندم ببینم آرزو داره چیکار می کنه، که یه دفعه ساکت شده...
    آخی نازی بچم سرشو گذاشته بود رو پشتی مبل و چشماش بسته بود...
    امیرم سرش تو کییورد لب تاپش بود سخت مشغول تایپ یه چیزی بود...بیخیال امیر شدم ، بابا برم به مهمونم برسم که رو کاناپه خوابش بـرده...لب تاپ رو بستم...
    رفتم تو اتاق یه چیزی بندازم این مش حیدرمون روش دراز یکشه، به به من چه القابی به این دختر نمی دم...
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    سه تای دیگه مونده ،یک دو سه آخش تموم شد بالاخره ،من هر روز فوش می دم به سازنده این ساختمون چرا آسانسور واسه این پشت بوم نذاشتن...
    می دونم خیلی پررو ام!!!
    در رو باز کردم، رفتن رو پش بوم...
    ووی چه سرده...زیپ سویشرتمو بستم ،کلا هشو هم گذاشتم رو سرم ...آخرای پاییز بود ،هوا هم سرد منم سرمای...
    رفتم کنار پشت بوم وایسادم و به رو به رو خیره شدم...دو تا دستم رو دور لیوان نیسکافه که از خونه آورده بودم گرفتم تا دستام یه کم گرم بشه...
    _ به چی فکر می کنی؟؟
    _ به آینده...
    _ هنوز راه حلی پیدا نکردی؟؟
    رو لب دیوار پشت بوم نشستم ، یه کم از نسکافه مو خوردم ، تمام بدنم گرم شد، تو این هوا عالی بود...
    آرش کنارم نشست...
    _ جوابمو گرفتم ...
    یه آرومی گفتم:
    _ راه حلی نیست ،نمی خوامم فکرمو الکی مشغول کنم آخرشم سر درد بگیرم ...
    لیوان نسکافه رو بردم نزدیک دهنم تا کمی دیگه ازش بخورم...که از دستم کشیده شد...
    آرش داشت با آرامش نسکافه منو می خورد...
    با حرص گفتم:
    _ چرا نسکافه منو خوردی؟؟؟
    آرش ریلکس یه کمی دیگه از نسکافه رو خورد ..
    _ چه حسی داره وقتی یه نفر چیزی که ماله تو اه می خوره؟؟؟
    با عصبانیت گفتم:
    _ عصبی می شم...
    آرش برگشت طرفم ،به چشمام نگاه کرد، بابا چه چشمای داره این پسر ،آدم دلش می خواد ساعت ها بشینه نگاش کنه...
    _ پس دیگه هیچ وقت نوشیدنی دیگران رو کش نرو...
    گیچ بهش نگاه کردم، هیچ وقت تو اینجور موقیتی گیر نکرده بودم که بخوام بهش فکر کنم ،کش رفتن نوشیدنی های دیگران باعث بشه اینقدر عصبانی بشن..
    آخه می دونی چیه من به چیزای پیشو پا افتاده فکر نمی کنم!!! می دونم از اون حرفا بود!!!
    لیوانمو که به طرفم گرفته بود رو برداشتم ، گفتم:
    _ باشه...
    _ دفعه دیگم یه لیوان واسه منم میاری؟؟
    یه لیوان بیارم؟؟گیج نگاش کردم...اشاره کرد به لیوان نسکافه من گفت:
    _ چسپید دفعه دیگه یه لیوان واسه منم بیار...
    سرمو تکون دادم گفتم :
    _ باشه...
    آرش دوباره سکوت رو شکست...
    _ مروا ، واقعا می خوای تا آخر عمرت مجرد زندگی کنی؟؟
    کمی از نسکافمو خوردم...اگه عمو دایی بزارن می خواستم مجرد بمونم...
    _ آره، من از هر چی جنس مذکره تنفر دارم...
    آرش متعجب گفت:
    _ اگه تنفر داری پس چرا با آرمان آرمین یا من مشکلی نداری؟؟؟
    _ من با دوستی مشکلی ندارم،ولی نمی تونم زندگی کنم زیر یک سقف با کسه دیگه...
    اصلا نمی تونستم بهشم فکر کنم با یکی زیر یک سقف زندگی کنم، همش بهم بگه این کار بکن این کارو نکن، فکر کردن در موردشم ترسناک بود....
    با صدای آرش از افکارم اومدم بیرون...
    _ مروا تو می ترسی ،با یکی زندگی کنی چون فکر می کنی مثل نامزد قبلیت می شه؟؟؟ واسه همین دیگه نمی خوای ریسک کنی درسته؟؟
    آره می ترسیدم، اگه کسی که انتخاب می کردم بد می شد ، دیگه نمی تونستم تحمل کنم، توانشو ندارم بیشتر از این نمی تونستم بکشم ، ظرفیتم تکمیله....
    با صدای آرومی که خودم به زور می شنیدم گفتم:
    _ حق با تو اه....
    آرش با آرامش حرف می زد ، باعث می شد این آرامش به منم منتقل بشه ...
    آرش _ اگه یه نفر پیدا بشه بگه باهات ازدواج می کنه ، و مثل یه دوست تا آخر عمر کنارت می مونه قبول می کنی؟؟
    آرش چی گفت؟؟یه بار دیگه حرفشو واسه خودم تکرار کردم ،واقعا دور از عقل بود ...خندم گرفته بود با صدای بلند زدم زیر خنده...
    زدم رو شونه آرش گفتم:
    _ آرش تو چقدر رویا پردازی، اصلا این حرفت جزو رویا هم نمی شه حساب کرد،آخه از محالاته ...
    آرش با لحن جدی گفت:
    _ دارم جدی حرف می زنم مروا، پس لطف کن نخند ...
    خنده رو لبام جمع شد گفتم:
    _ اینجور چیزی امکان نداره ،اینجور زندگی رو فقط می شه تو قصه ها پیدا کرد....
    آرش زل زد تو با لحن فوق العاده جدی گفت :
    _ اگه من الان همین پیش نهاد رو بهت بدم ؟؟؟
    گیچ بهش نگاه کردم آرش چی می گفت،می دونستم شوخی نمی کنه...
    ازدواج !! اونم صوری !! تا آخر عمر!! اونم به عنوان دوست!! امکان نداشت!!
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    دوباره می خواستم با صدای بلند بزنم زیر خنده، یه کم که آثار خنده رو لبام پیدا شد ،آرش با جدیت و لحن خشنی گفت:
    _ مروا دارم با هات جدی حرف می زنم، پس جواب منو بده...
    خیره شدم تو چشماش می خواستم از تو چشماش ببینم داره راست می گـه یا دروغ...
    نمی تونستم چیزی ازش بفهمم ... فقط از این چشما می شد آرامش گرفت، به جز آرامش که داشت چیز دیگه نمی شد فهمید...
    چشم ازش برداشتم...سرمو پایین انداختم گفتم:
    _ آره اگه پیشنهاد بدی من قبول می کنم !!!
    آرش سریع از سر جاش بلند شد ،دستم رو گرفت دنبال خودش کشید...
    با بهت نگاش کردم ،این چرا اینجور می کنه...
    از پله ها که می رفت پایین منو هم دنبال خودش می کشید...دستم درد گرفته بود، با حرص گفتم:

    _ هووو آرش دستمو از سر جاش کندی داری چی کاری می کنی؟؟؟
    آرش بدون توجه به حرف من گوشیشو از تو جیب شلوارش در آورد،شروع به شماره گرفتن کرد...
    _ الو آرمین...


    _ کجاین شما دو تا؟؟

    _ در رو باز کنید ما هم داریم می یایم...
    گوشیو رو قطع کرد گذاشت تو جیبش...
    این آرش داره چیکار می کنه؟؟ وای دستم ،مگه من حیونم که اینجور منو دنبال خودش می کشونه!!!بابا یه کم آرم تر...
    با درد گفتم :
    _ آرش دستم...
    فکر نکنم شنیده باشه ،چون همینجور داشت دست منو می کشید...
    در خونه رو باز کرد رفت داخل منم دنبال خودش کشوند داخل خونه ...
    بالاخره خره وایساد این الاغ نفهم...
    کنارش وایسادم شروع ماساژ دادن دستم ...وای خدا خیلی درد می کرد ...
    _ شما دو تا با هم بودین؟؟؟
    دستم رو شونه هام متوقف شد ،با تعجب سر مو بلند کردم، که با سه جفت چشم متعجب رو به رو شدم ، اا این دو تا اینجا چیکار می کردن؟؟؟پس آرش داشت با آرمین حرف می زد خونه ما بودن که گفت در خونه رو باز کن،من گفتم این آرش چه جوری این درو بدون در زدن باز کرد!!!
    آرش رفت کنار آرمین رو مبل دو نفره نشسیت...
    منم همینجور متعجب اونجا وایساده بودم...
    آرش اشاره کرد مبل تک نفره کنارش گفت :
    _ مروا نمی خوای بشینی؟؟
    سرمو تکون دادم رفتم رو مبل نشستم...همه متعجب به هم نگاه می کردیم، تنها کسی که بیخیال نشسته بود آرش بود ،اونم خدا دادی بیخیاله...
    لیوان نسکاف خالیم هنوز تو دستام بود ،گذاشتم رو میز...
    آرمین _ نمی خوایید بگید اینجا چه خبره؟؟
    با چشمای گرد شده نگاش کردم مگه قراره خبری باشه؟؟متعجب گفتم:
    _ آرمین مگه خبری باشه؟؟
    آرمین اشاره کرد به من و آرش با چشمای ریز شده نگام کرد گفت:
    _ شما دو تا با هم بودید!!! چرا؟؟؟
    دیگه این حرف از اون حرفا بود، البته در این شکی نیست که اینا خیلی فضولن...
    آرزو هم هی ابرو هاشو اینور اونور می کرد که هزارتا معنی می داد ،ولش کردم تا هر چقدر دلش می خواد خط و نشون بکشه....
    آرش _ اگه یه لحظه صبر کنید من همه چیزو می گم....
    این چه می خواست بگه؟؟؟ همه آروم شدن نگاه کردن به دهن آرش که می خواد چی بگه...
    آرش _ من و مروا قراره ازدواج کنیم....
    این چی گفت؟؟؟؟آرش و کی؟؟؟با چشمای گرد شده دهن نیمه باز داشتم نگاه می کردم به آرش...
    آرمان با لکنت گفت:
    _ چی؟؟
    آرمان در اوج آرامش پاهاش رو روهم انداخت ، دوباره تکرار کرد :
    _ من و مروا قراره ازدواج کنیم...
    _ چه غلطا...
    با بهت برگشتم طرف آرزو ، از آرزو بعید بود این حرفا...
    آرزو با یه لبخند که رو لبش بود گفت:
    _ عمرا عمو و دایی مروا بزارن شما با هم ازدواج کنید....
    دهنم کج و کوله شد اینا داشتن چی می گفتن؟؟ آرش یه مثال زده بود منم گفتم آره ،قضیه که جدی نبود که اینا جدیش کردن... وای خدا چرا همه چی قاطی شده؟؟؟
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس

    آرش پوزخندی زد گفت:
    _ راضی کردن اونا با من...
    آرمان با خوشحالی گفت :
    _ شما کی تصمیم ازدواج گرفتین؟؟؟ وای یعنی یه عروسی افتادیم؟؟؟
    پوف اینم به فکر خودشه...
    آرش _ یه نیم ساعت قبل ، فردا هم زنگ می زنم به بابا تا اقدام کنه...
    با بهت گفتم:
    _ آرش من فکر نمی کردم حرفت جدی باشه !!
    آرش _ گفتی اگه اینجور پیشنهادی بهت بشه قبول می کنی...
    می خواستم اعتراض کنم که نذاشت...
    آرش _ مروا حرفی نمی مونه...
    چرا آرش می خواست این کار رو انجام بده؟؟؟چرا می خواست زندگی خودش رو تباه کنه؟؟؟ یه علامت سوال بزرگی بالای سرم بود...
    لجوجانه گفتم:
    _ آرش من دلیل این کارات رو باید بدونم....
    آرمان متعجب گفت:
    _ چی کاری؟؟
    آرمین _ بابا زیر دیپلم حرف بزنید تا ما هم بفهمیم....
    آرش خیلی راحت گفت:
    _ من و مروا برای آزادیمون قراره فقط اسمامون بره تو شناسنامه هم دیگه...
    آرمان و آرمین با بهت داشت ما رو نگاه می کردن ، ولی آرزو مثل کسای که از قضیه خبر داشته، خیلی ریلکس ما رو نگاه می کرد...من خودمم شکه شودم آخه چرا این قضیه رو تو جمع گفت ؟؟
    آرزو همین جور تخمه می شکوند گفت:
    _ من از اولم حدس می زدم ازدواجتون صوری باشه...
    اشاره کرد به من گفت:
    _ این زیر بار ازدواج و تعهد نمی ره ،در صورتی این کار می کنه که واسه طرف به جون بده، که اینجور من فهمیدم مروا اصلا آرش رو دوست نداره که به خواد واسش جون بده...
    آرمین با لکنت گفت:
    _ شما ها چی دارین می گین؟؟؟
    آرش _ آرمین تو که بهتر از من موقعیت منو می دونی ...پا مو که گذاشتم ایران مامان بهم گیر داده که زن بگیرم فکر کرده با زن گرفتن من ،من بر می گردم پیشش ولی سخت در اشتباه من عمرا پا مو بزارم تهران... خودت می دونی که چند بار بهش گفتم نمی خوام ازدواج کنم، الانم تهدید کرده اگه زن نگیرم دیگه نمی خواد منو ببینه ، با اینجور حرف زدنش منو مجبور کرده...
    با دهن باز داشتم آرش نگاه می کردم...واه این دیگه چه مامانیه، می خواد به زور واسه پسرش زن بگیره...
    پس آرشم مشکل داشت ، که زیر بار این ازدواج رفته بود ...
    من که خوشحال بود از این ازدواج چون دیگه زیر نظر هیچ کس نبودم آزادی کامل....
    آرمان _ مروا تو با این ازدواج مشکلی نداری؟؟
    با یه لبخند که رو لبم بود گفتم :
    _ نه ،این ازدواج سند آزادی منه ،ولی زودتر باید این پیشنهاد داده بشه تا من نرفتم اونور آب، فقط یه مشکلی می مونه؟؟؟
    آرش_چه مشکلی؟؟
    _ همینجور که آرزو گفت راضی کردن عموم و داییم ...
    _این می شه بزرگترین مشکل ، آخه معمولا تو اقوام ما رسم نیست که دختر رو یه غریبه بدن ، در صورتی که خیلی کیس خوب باشه همه تعید کنن اون وقت می شه یه کاری کرد...
    آرزو حرفم رو تعید کرد گفت:
    _ آره خیلی سخت گیرن ،می تونم بگم شاید این ازدواج اصلا صورت نگیره....
    آرش با اعتماد به نفس کامل گفت:
    _همین جور که قبلا گفتم این کار رو بسپورین به من، من خودم حلش می کنم....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا