- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 1,214
- امتیاز واکنش
- 2,462
- امتیاز
- 0
- سن
- 29
- محل سکونت
- در انتهاي رشته كوه زاگرس
در خونه رو زدم بعد از چند دقیقه آرزو اومد در رو باز کرد...وقتی منو دید ،همچین نگام کرد نزدیک بود خراب کاری کنم تو خودم...
آرزو با متانت خانومانه گفت:
آرزو _ بفرماید داخل...
پسرا پشت سر هم رفتن داخل ،منم مثل بچه های مظلوم بی کس و کار دنبالشون راه افتادم رفتم داخل...پسرا رفتن رو کاناپه نشستن منم رفتن تو اتاقم تا لباسم رو عوض کنم،مثل همیشه لباس پوشیدم مو هامو بالای سرم بستم دم اسبی...می دونستم آرزو منو با این تیپ و قیافه ببینه تعجب می کنه،از اتاق اومدم بیرون رفتم طرف پسرا روی کاناپه تک نفر نشستم ،پسرا هر کدوم مشغول یه کاری بودن،آرمین داشت شبکه های تلوزیون رو بالا پایین می کرد،آرمان داشت می لومبوند،آرشم دور گوشیشی بود،آرش اولین بار بود می یومد خونه من هیچ وقت با پسرا نمی یومد اینجا ،از عجایبه...
این آرزو کجا بود ؟؟یه نگاه به دور رو ورم انداختم دیدم بعله تو آشپز خونست...
از جام بلند شدم رفتم ،تو آشپز خونه ببینم چی کار کرده!؟
آرزو داشت روی سالاد سس می ریخت ،یه تیکه از خیار رو برداشتم که صداش بلند شد...
_ چیکار می کنی مروا ، تو هنوز دست از این عادت های بدت بر نداشتی؟؟
ابر هامو واسش بالا انداختم گفتم :
_ نچچ...
سر شو بلند کرد بهم نگاه کرد ...یعنی کارد می زدی خونش در نمی یومد فکر کنم تازه فهمید کجاست تو چه موقیتی...
دستامو به نشونه تسلیم بالا آوردم با صدای آرومی گفتم:
_ آرزو آروم باش باشه؟؟ اونجور که تو فکر می کنی نیست،چند دقیقه که بگذره خودت متوجه می شی،الان چیزی نگو آبرو داری کن ،خودم شب واست می گم باشه؟؟؟
فکر کنم حرفام روش تعصیر گذاشت ،دیگه اونقدر منو می شناخت که بی دلیل با سه تا پسر نمی رم جای یا دعوت نمی کنم بیان خونم واسه ناهار...
آرزو آروم شده بود گفت:
_ باشه...
بعد با هیجان گفت :
_ باید واسم تعریف کنی که چه جوری باهاشون آشنا شدی ،باشه؟؟
خندم گرفته بود نگاه با یه حرف چه جور آروم شده بود این دختر بدون شیطنت نمی تونست زندگی کنه ،حالا که موقیتش واسش پیش اومده بود ، فقط باید ازش بپورسم چه جوری این شوهرشو دک کرده اومده اینجا؟!؟!
آرزو _ غذا آمده اس ،میز رو بچین...
آرزو یه نگاه به اپن آشپز خونه کرد بعد با حرص گفت :
_ تو که جا نداری واسه چی مهمون دعوت می کنی آخه ...
با بیخیالی شونه هانو بالا انداختم گفتم:
_ هر دفعه چهار نفر بودیم جا داشتیم ،من نمی دونستم آرشم میاد، الانم مشکلی نیست یه صندلی اضافه تو اتاقم هست،حالا میز رو بچین من برم صندلی رو بیارم...
این صندلی رو زیادی خریده بودم واسه روز مبادا...
صندلی رو بردم بیرون از اتاق ،همینجور که نفس نفس می زدم صندلی رو دنبال خودم می کشوندم ،نه این که صندلی سنگین باشه ،یه کم بزرگ بود واسه همین نمی تونستم درست ببرمش...
آرمین_ کمک نمی خوای مروا؟؟
نه بابا چی شده آرمین داره اینجور حرفی می زنه این آقا دست به سیاه سفید نمی زنه؟؟البته نباید نا حق گفت تنبل نبودن مثلا بعد از این که غذا شون رو می خوردن ظرفا رو می شستن بعد می رفتن خونشون،من از خدا خواسته گفتم:
_ نیکی و پرسش...
آرمین از جاش بلند شد اومد صندلی رو از دستم گرفت ،تو چند لحظه گذاشت کنار صندلی های تو پذیرای ،خوب بابا زودتر می یومدی بر می داشتی تا من این همه زور نزنم...
رفتم تو آشپز خونه ،که آرزو میز رو چیده بود ،نه بابا چه سریع ،پسرا رو صدا زدم اومدن سر میز ...
پسرا تا چشمشون به غذا ها افتاد آب از لب و لوچشون آوزون شد...
آرمان_ مروا ما دیگه نا اومید شده بودیم ،گفتیم هیچ وقت پلو تو رو نمی خوریم...
تو دلم ریسه رفتم از خنده ،آخه من از برنج زیاد خوشم نمی یومد واسه همین تا الان برنج درست نکرده بودم ،آرزو هم عاشق برنج باید هر روز ظهر بخوره ،واسه همین از روی عادت درست کرده بود...
یه لبخند خجولی رو لبم آوردم گفتم : بفرماید ،بکشید واسه خودتون...
آرزو چند نمونه غذا درست کرده بود از نظر من سنگ تموم گذاشته بود ،آرزو یا کاری نمی کرد یا اگه می کرد عالی کارش رو انجام می داد...
یکم برنج ریختم خورش هم کنارش یه تیکه مرغ چند تا دونه هم میگو ،که من عاشق میگوم دست طلا آرزو،سالادم ریختم ،اینم عادت ماست دیگه باید هر چی که می خواستم یه کمی می رختم تو بشقابم بعد شروع می کردم به خوردن ،غذامو هم قاطی نمی کردم که کسه دیگه کنارم داره غذا می خوره حالش بهم بخوره...سرمو انداختم پایین شروع کردم به خوردن...
تکیه دادم به پشت صندلی ،خیلی خوشمزه بود ، تا جا داشتم خوردم،لیوان نوشابمو برداشتم که بخورم دیدم خالیه ،اه باز کی این خالی شد ،دستم رو بردم لیوان آرزو رو بردارم ،که همینجور مشغول خوردن بود لیوانشو برداشت اون ور بشقابش گذاشت که من دستم بهش نرسه ،نامرد دستم وسط راه متوقف شد ، با قیافه وا رفته دستم رو روی پام گذاشتم ...
صدای خنده آرمان و آرمین بلند شد ،با تعجب بهشون نگاه کردم ،اونام غذاشون رو خورده بودن ،الانم داشتن هر هر می خندیدن!!
با تعجب بهشون نگاه کردم،نگاهی به آرزو کردم شاید بدونه دلیل خندشون چیه ،دیدم اونم متعجبه،یه نگاه به آرش کردم دیدم اونم با تعجب داره آرمان و آرمین رو نگاه می کنه...
فکر کنم جنی شدن ...گفتم:
_ چرا می خندید شما دو تا؟؟
این حرف رو زدم خندشون بیشتر شد ،دیونه شدن رفت...با حرص گفتم:
_ زهر مار چقدر می خندید،بگین ببینم چرا می خندید؟؟؟
آرمین همینجور که می خندید گفت:
_ دست رو بردی نوشابه آرزو خانم رو برداری ،آرزو خانم هم خیلی ریلکس لیوان نوشابشون رو برداشتن...
خودمم خندم گرفته بود،یه سوال واسم پیش اومد من اسم آرزو رو پیس پسرا گفته بودم؟؟ نمی دونم یادم نیست...آرزو شونه هاشو انداخت بالا گفت:
_ شما هم چند بار نوشیدنیتون رو از دست دادین عادت می کنید دور از دسترس مروا قرار بدید چون واستون چیزی نمی زاره ،باید همیشه مواظب باشید....
آرزو با متانت خانومانه گفت:
آرزو _ بفرماید داخل...
پسرا پشت سر هم رفتن داخل ،منم مثل بچه های مظلوم بی کس و کار دنبالشون راه افتادم رفتم داخل...پسرا رفتن رو کاناپه نشستن منم رفتن تو اتاقم تا لباسم رو عوض کنم،مثل همیشه لباس پوشیدم مو هامو بالای سرم بستم دم اسبی...می دونستم آرزو منو با این تیپ و قیافه ببینه تعجب می کنه،از اتاق اومدم بیرون رفتم طرف پسرا روی کاناپه تک نفر نشستم ،پسرا هر کدوم مشغول یه کاری بودن،آرمین داشت شبکه های تلوزیون رو بالا پایین می کرد،آرمان داشت می لومبوند،آرشم دور گوشیشی بود،آرش اولین بار بود می یومد خونه من هیچ وقت با پسرا نمی یومد اینجا ،از عجایبه...
این آرزو کجا بود ؟؟یه نگاه به دور رو ورم انداختم دیدم بعله تو آشپز خونست...
از جام بلند شدم رفتم ،تو آشپز خونه ببینم چی کار کرده!؟
آرزو داشت روی سالاد سس می ریخت ،یه تیکه از خیار رو برداشتم که صداش بلند شد...
_ چیکار می کنی مروا ، تو هنوز دست از این عادت های بدت بر نداشتی؟؟
ابر هامو واسش بالا انداختم گفتم :
_ نچچ...
سر شو بلند کرد بهم نگاه کرد ...یعنی کارد می زدی خونش در نمی یومد فکر کنم تازه فهمید کجاست تو چه موقیتی...
دستامو به نشونه تسلیم بالا آوردم با صدای آرومی گفتم:
_ آرزو آروم باش باشه؟؟ اونجور که تو فکر می کنی نیست،چند دقیقه که بگذره خودت متوجه می شی،الان چیزی نگو آبرو داری کن ،خودم شب واست می گم باشه؟؟؟
فکر کنم حرفام روش تعصیر گذاشت ،دیگه اونقدر منو می شناخت که بی دلیل با سه تا پسر نمی رم جای یا دعوت نمی کنم بیان خونم واسه ناهار...
آرزو آروم شده بود گفت:
_ باشه...
بعد با هیجان گفت :
_ باید واسم تعریف کنی که چه جوری باهاشون آشنا شدی ،باشه؟؟
خندم گرفته بود نگاه با یه حرف چه جور آروم شده بود این دختر بدون شیطنت نمی تونست زندگی کنه ،حالا که موقیتش واسش پیش اومده بود ، فقط باید ازش بپورسم چه جوری این شوهرشو دک کرده اومده اینجا؟!؟!
آرزو _ غذا آمده اس ،میز رو بچین...
آرزو یه نگاه به اپن آشپز خونه کرد بعد با حرص گفت :
_ تو که جا نداری واسه چی مهمون دعوت می کنی آخه ...
با بیخیالی شونه هانو بالا انداختم گفتم:
_ هر دفعه چهار نفر بودیم جا داشتیم ،من نمی دونستم آرشم میاد، الانم مشکلی نیست یه صندلی اضافه تو اتاقم هست،حالا میز رو بچین من برم صندلی رو بیارم...
این صندلی رو زیادی خریده بودم واسه روز مبادا...
صندلی رو بردم بیرون از اتاق ،همینجور که نفس نفس می زدم صندلی رو دنبال خودم می کشوندم ،نه این که صندلی سنگین باشه ،یه کم بزرگ بود واسه همین نمی تونستم درست ببرمش...
آرمین_ کمک نمی خوای مروا؟؟
نه بابا چی شده آرمین داره اینجور حرفی می زنه این آقا دست به سیاه سفید نمی زنه؟؟البته نباید نا حق گفت تنبل نبودن مثلا بعد از این که غذا شون رو می خوردن ظرفا رو می شستن بعد می رفتن خونشون،من از خدا خواسته گفتم:
_ نیکی و پرسش...
آرمین از جاش بلند شد اومد صندلی رو از دستم گرفت ،تو چند لحظه گذاشت کنار صندلی های تو پذیرای ،خوب بابا زودتر می یومدی بر می داشتی تا من این همه زور نزنم...
رفتم تو آشپز خونه ،که آرزو میز رو چیده بود ،نه بابا چه سریع ،پسرا رو صدا زدم اومدن سر میز ...
پسرا تا چشمشون به غذا ها افتاد آب از لب و لوچشون آوزون شد...
آرمان_ مروا ما دیگه نا اومید شده بودیم ،گفتیم هیچ وقت پلو تو رو نمی خوریم...
تو دلم ریسه رفتم از خنده ،آخه من از برنج زیاد خوشم نمی یومد واسه همین تا الان برنج درست نکرده بودم ،آرزو هم عاشق برنج باید هر روز ظهر بخوره ،واسه همین از روی عادت درست کرده بود...
یه لبخند خجولی رو لبم آوردم گفتم : بفرماید ،بکشید واسه خودتون...
آرزو چند نمونه غذا درست کرده بود از نظر من سنگ تموم گذاشته بود ،آرزو یا کاری نمی کرد یا اگه می کرد عالی کارش رو انجام می داد...
یکم برنج ریختم خورش هم کنارش یه تیکه مرغ چند تا دونه هم میگو ،که من عاشق میگوم دست طلا آرزو،سالادم ریختم ،اینم عادت ماست دیگه باید هر چی که می خواستم یه کمی می رختم تو بشقابم بعد شروع می کردم به خوردن ،غذامو هم قاطی نمی کردم که کسه دیگه کنارم داره غذا می خوره حالش بهم بخوره...سرمو انداختم پایین شروع کردم به خوردن...
تکیه دادم به پشت صندلی ،خیلی خوشمزه بود ، تا جا داشتم خوردم،لیوان نوشابمو برداشتم که بخورم دیدم خالیه ،اه باز کی این خالی شد ،دستم رو بردم لیوان آرزو رو بردارم ،که همینجور مشغول خوردن بود لیوانشو برداشت اون ور بشقابش گذاشت که من دستم بهش نرسه ،نامرد دستم وسط راه متوقف شد ، با قیافه وا رفته دستم رو روی پام گذاشتم ...
صدای خنده آرمان و آرمین بلند شد ،با تعجب بهشون نگاه کردم ،اونام غذاشون رو خورده بودن ،الانم داشتن هر هر می خندیدن!!
با تعجب بهشون نگاه کردم،نگاهی به آرزو کردم شاید بدونه دلیل خندشون چیه ،دیدم اونم متعجبه،یه نگاه به آرش کردم دیدم اونم با تعجب داره آرمان و آرمین رو نگاه می کنه...
فکر کنم جنی شدن ...گفتم:
_ چرا می خندید شما دو تا؟؟
این حرف رو زدم خندشون بیشتر شد ،دیونه شدن رفت...با حرص گفتم:
_ زهر مار چقدر می خندید،بگین ببینم چرا می خندید؟؟؟
آرمین همینجور که می خندید گفت:
_ دست رو بردی نوشابه آرزو خانم رو برداری ،آرزو خانم هم خیلی ریلکس لیوان نوشابشون رو برداشتن...
خودمم خندم گرفته بود،یه سوال واسم پیش اومد من اسم آرزو رو پیس پسرا گفته بودم؟؟ نمی دونم یادم نیست...آرزو شونه هاشو انداخت بالا گفت:
_ شما هم چند بار نوشیدنیتون رو از دست دادین عادت می کنید دور از دسترس مروا قرار بدید چون واستون چیزی نمی زاره ،باید همیشه مواظب باشید....