- عضویت
- 2016/12/23
- ارسالی ها
- 354
- امتیاز واکنش
- 37,931
- امتیاز
- 788
از پشت چشمای بستهام صدای مرد نقابدار رو شنیدم که گفت:
_ اون دوازدهتای دیگه به اندازهی تو شجاع نبودند شاهزاده خانم. حیفی؛ ولی باید بکشمت.
داشت چی میگفت؟ کدوم دوازدهتا؟! چشمام رو رو هم فشار دادم؛ ولی با صدای فریاد چند تا زن دوباره بازشون کردم. از دیدن صحنهی رو به روم داشتم شاخ در میآوردم. باورم نمیشد؛ حدود دهتا زن با بیل و چوب دستی به مردها حمله کرده بودند!
پشت سرشون چند تا مرد وارد کوچه شدند. چند لحظه بعد هم باتیس و گلسا پیداشون شد و سمتم دویدند. مرد نقابدارِ بالای سرم با دیدن باتیس به سمتش حمله کرد. باتیس شمشیرش رو کشید و به طرفش گرفت. بقیه نقابدارها با دیدن جمعیت که لحظه به لحظه بیشتر میشد، فرار کردند و مردی که با باتیس گلاویز شده بود هم، با رفتن دوستاش فرار کرد.
نگاهی به گلسا انداختم که کنارم نشسته بود، با چشمای پر از اشک نگاهم میکرد و صدام میزد. با فرار مرد نقابدار باتیس هم سمتم اومد و کنارم زانو زد. با دیدن باتیس یه دفعه یاد حرفاش افتادم و ناخودآگاه دست سالمم رو بالا بردم و کلاهم رو روی سرم کشیدم. باتیس به جلو خم شد تا رو دستاش بلندم کنه؛ ولی با آخرین توانم صدام رو بالا بردم و گفتم:
_ نه.... خودم میتونم.
معلوم بود حسابی عصبانی شده. سمت زنها برگشت و داد زد:
_زود باشید بیاید کمک کنید.
دو تا از زنها به سمتمون دویدند و من رو با کمک گلسا نزدیک گاری که سر کوچه ایستاده بود، بردند. با هزار زحمت سوار شدم و پشت سرم گلسا و اون دو تا زن هم بالا اومدند. سرم رو روی پای گلسا گذاشتم و گاری به سرعت حرکت کرد.
بالاخره به قصر رسیدیم. نگاه متعجب خدمتکارها رو که دستپاچه به هر طرف میرفتند، روی خودم حس میکردم.
به زحمت از پلهها بالا رفتیم و به کمک زنها وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم. صدای باتیس رو گنگ و نامفهوم از بیرون اتاق میشنیدم که به یکی از خدمتکارها میگفت زودتر طبیب قصر رو پیدا کنند.
بدنم کم کم داشت بیحس میشد. زنهایی که همراهم اومده بودند، سعی میکردند با پارچههایی که گلسا براشون آورده بود، خون دستم رو بند بیارند. نگاهم به صورت مهربون گلسا افتاد که خیس اشک شده بود. بعد از اون پلکهام روی هم افتادند و دیگه چیزی نفهمیدم.
تو کوچههای تاریک و تو در تو با پاهای برهنهام دویدم و خودم رو به خونهای که انگار آخر دنیا بود رسوندم. مرد نقابدار داشت دنبالم میاومد. پشت سر هم در رو کوبیدم و در عین ناباوری با صدای قیژ بلندی باز شد. سریع خودم رو تو خونه انداختم و در رو محکم پشت سرم بستم. نفس راحتی کشیدم و برگشتم که یه دفعه احساس کردم چیزی تو قلبم فرو رفت. نگاهم روی خنجر سیاهی که تا دسته تو سـ*ـینهام فرو رفته بود، ثابت موند. آهی از سر درد کشیدم و چشمام رو باز کردم.
باز هم یه کابوس دیگه. تو این سه روز، این چهارمین بار بود که این کابوس رو میدیدم. دستم رو روی پیشونی داغ و خیس از عرقم گذاشتم. بدنم داغ شده بود و داشتم تو تب میسوختم. نگاهی به گلسا انداختم که کنار تخت روی زمین خوابیده بود. بهش گفته بودم بره تو اتاقش خودش بخوابه؛ ولی گوش نکرده بود، میگفت نگران حالمه.
به زحمت بدن داغم رو از روی تخت بلند کردم و نشستم. با فشاری که به بازوی چپم وارد شد، هم زمان درد و سوزش رو تا مغز استخونم حس کردم و دندونام رو روی لب پایینم فشار دادم.
گلوم از حرارت بدنم آتیش گرفته بود. باید آبی میخوردم تا آروم بگیره. دست راستم رو به ستون تخت زدم و به سختی بلند شدم. سرم بدجور گیج میرفت و تو نور ضعیفِ سنگ سفید و کوچیک گوشهی اتاق، همه چیز رو دوتا دوتا میدیدم. چند بار پلکهام رو به هم زدم تا دیدم درست شد و آروم به طرف پارچ آب مسی که روی میز آرایش اون طرف اتاق بود، حرکت کردم.
لیوان آب رو سر کشیدم؛ اما هنوز راضی نشده بودم. احساس میکردم تو بدنم کوره روشن کردند.نگاهم به بالکن افتاد. با بیحالی ردای بلندم رو از روی تخت برداشتم و بدون معطلی به طرف بالکن رفتم تا شاید هوای خنک بیرون کمی از حرارت بدنم کم کنه. در رو باز کردم و با برخورد باد سرد به صورتم چشمهام رو بستم. با این که میدونستم این هوای سرد چه قدر برام ضرر داره، وارد بالکن شدم و ردا رو روی شونههام انداختم. با احتیاط به لبه بالکن نزدیک شدم. سرم دوباره داشت گیج میرفت. آروم روی زمین نشستم و از لای کنگرهها به جایی که قبلا اون مرد سیاهپوش رو دیده بودم، نگاه کردم و دوباره دیدمش.
با اینکه فاصلهی زیادی بینمون بود، ترس رو دوباره تو وجودم حس کردم. اون قدر حالم خراب بود که نمیتونستم تشخیص بدم چیزی که میبینم حقیقته یا یه توهم که چشمای تبدارم رو به بازی گرفته. داغونتر از اون بودم که بتونم از جام بلند شم و فرار کنم.
باد سرد دوباره شروع به وزیدن کرد. صدای فش فش درختهای سپیدار بلند شد و شبی که برای اولین بار این مرد رو دیده بودم، یادم انداخت.
دوباره با ترس نگاهم رو به طرفش کشوندم؛ ولی دیگه اون جا نبود. خداروشکر، مثل این که همهاش توهم بوده.
نمیدونم این مرد کی بود؛ ولی حالا مطمئنم جزو اون چهار تا نقابدار نبود؛ اما در مورد این که به اونا ربطی داره یا نه، نمیتونستم چیزی بگم.
دست زخمیم دوباره شروع به درد و سوزش کرد. باید هرجور شده تو اتاق میرفتم. با دست سالمم لبهی کنگرهها رو گرفتم و با درد خودم رو بالا کشیدم و تلو تلوخوران به طرف در حرکت کردم.
دو روز بعد احساس کردم حالم کمی بهتره و تصمیم گرفتم برای هواخوری به حیاط قصر برم. لباسهام رو پوشیدم و همین که خواستم از اتاق بیرون برم، گلسا در رو باز کرد و با دیدن لباسهای تو تنم با تعجب گفت:
_ چرا لباس بیرون پوشیدید شاهزاده خانم؟ طبیب قصر گفتن باید یک هفته استراحت کنید.
بیتوجه به حرف گلسا قدمی به جلو برداشتم و گفتم:
_ من حالم خوبه، جای دوری هم نمیرم. تا همین حیاط میرم و برمیگردم. تو این اتاق پوسیدم.
جلوم رو گرفت و گفت:
_ نه شاهزاده خانم، خواهش میکنم به حرف طبیب گوش کنید تا خوب خوب بشید، آخ راستی، جناب نیاسا هم دارند میان عیادتتون.
تا حالا باتیس هم چند بار میخواست به عیادتم بیاد؛ ولی به خاطر حرفهایی که اون روز ازش شنیدم، بیشتر از قبل ازش بدم اومده بود و اجازه نداده بودم بیاد؛ ولی جناب نیاسا فرق داشت، اون رو دیگه نمیتونستم رد کنم.
پوفی کشیدم و گفتم:
_ باشه، من که آمادهام. تو هم برو دم در و هر وقت اومدند، راهنماییشون کن داخل.
کنار شومینه رفتم و روی صندلی راحتی سبز با دستههای طلایی منتظر نشستم. سوالی تو ذهنم بود که احتمالا جناب نیاسا جوابش رو میدونست.
_ اون دوازدهتای دیگه به اندازهی تو شجاع نبودند شاهزاده خانم. حیفی؛ ولی باید بکشمت.
داشت چی میگفت؟ کدوم دوازدهتا؟! چشمام رو رو هم فشار دادم؛ ولی با صدای فریاد چند تا زن دوباره بازشون کردم. از دیدن صحنهی رو به روم داشتم شاخ در میآوردم. باورم نمیشد؛ حدود دهتا زن با بیل و چوب دستی به مردها حمله کرده بودند!
پشت سرشون چند تا مرد وارد کوچه شدند. چند لحظه بعد هم باتیس و گلسا پیداشون شد و سمتم دویدند. مرد نقابدارِ بالای سرم با دیدن باتیس به سمتش حمله کرد. باتیس شمشیرش رو کشید و به طرفش گرفت. بقیه نقابدارها با دیدن جمعیت که لحظه به لحظه بیشتر میشد، فرار کردند و مردی که با باتیس گلاویز شده بود هم، با رفتن دوستاش فرار کرد.
نگاهی به گلسا انداختم که کنارم نشسته بود، با چشمای پر از اشک نگاهم میکرد و صدام میزد. با فرار مرد نقابدار باتیس هم سمتم اومد و کنارم زانو زد. با دیدن باتیس یه دفعه یاد حرفاش افتادم و ناخودآگاه دست سالمم رو بالا بردم و کلاهم رو روی سرم کشیدم. باتیس به جلو خم شد تا رو دستاش بلندم کنه؛ ولی با آخرین توانم صدام رو بالا بردم و گفتم:
_ نه.... خودم میتونم.
معلوم بود حسابی عصبانی شده. سمت زنها برگشت و داد زد:
_زود باشید بیاید کمک کنید.
دو تا از زنها به سمتمون دویدند و من رو با کمک گلسا نزدیک گاری که سر کوچه ایستاده بود، بردند. با هزار زحمت سوار شدم و پشت سرم گلسا و اون دو تا زن هم بالا اومدند. سرم رو روی پای گلسا گذاشتم و گاری به سرعت حرکت کرد.
بالاخره به قصر رسیدیم. نگاه متعجب خدمتکارها رو که دستپاچه به هر طرف میرفتند، روی خودم حس میکردم.
به زحمت از پلهها بالا رفتیم و به کمک زنها وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم. صدای باتیس رو گنگ و نامفهوم از بیرون اتاق میشنیدم که به یکی از خدمتکارها میگفت زودتر طبیب قصر رو پیدا کنند.
بدنم کم کم داشت بیحس میشد. زنهایی که همراهم اومده بودند، سعی میکردند با پارچههایی که گلسا براشون آورده بود، خون دستم رو بند بیارند. نگاهم به صورت مهربون گلسا افتاد که خیس اشک شده بود. بعد از اون پلکهام روی هم افتادند و دیگه چیزی نفهمیدم.
تو کوچههای تاریک و تو در تو با پاهای برهنهام دویدم و خودم رو به خونهای که انگار آخر دنیا بود رسوندم. مرد نقابدار داشت دنبالم میاومد. پشت سر هم در رو کوبیدم و در عین ناباوری با صدای قیژ بلندی باز شد. سریع خودم رو تو خونه انداختم و در رو محکم پشت سرم بستم. نفس راحتی کشیدم و برگشتم که یه دفعه احساس کردم چیزی تو قلبم فرو رفت. نگاهم روی خنجر سیاهی که تا دسته تو سـ*ـینهام فرو رفته بود، ثابت موند. آهی از سر درد کشیدم و چشمام رو باز کردم.
باز هم یه کابوس دیگه. تو این سه روز، این چهارمین بار بود که این کابوس رو میدیدم. دستم رو روی پیشونی داغ و خیس از عرقم گذاشتم. بدنم داغ شده بود و داشتم تو تب میسوختم. نگاهی به گلسا انداختم که کنار تخت روی زمین خوابیده بود. بهش گفته بودم بره تو اتاقش خودش بخوابه؛ ولی گوش نکرده بود، میگفت نگران حالمه.
به زحمت بدن داغم رو از روی تخت بلند کردم و نشستم. با فشاری که به بازوی چپم وارد شد، هم زمان درد و سوزش رو تا مغز استخونم حس کردم و دندونام رو روی لب پایینم فشار دادم.
گلوم از حرارت بدنم آتیش گرفته بود. باید آبی میخوردم تا آروم بگیره. دست راستم رو به ستون تخت زدم و به سختی بلند شدم. سرم بدجور گیج میرفت و تو نور ضعیفِ سنگ سفید و کوچیک گوشهی اتاق، همه چیز رو دوتا دوتا میدیدم. چند بار پلکهام رو به هم زدم تا دیدم درست شد و آروم به طرف پارچ آب مسی که روی میز آرایش اون طرف اتاق بود، حرکت کردم.
لیوان آب رو سر کشیدم؛ اما هنوز راضی نشده بودم. احساس میکردم تو بدنم کوره روشن کردند.نگاهم به بالکن افتاد. با بیحالی ردای بلندم رو از روی تخت برداشتم و بدون معطلی به طرف بالکن رفتم تا شاید هوای خنک بیرون کمی از حرارت بدنم کم کنه. در رو باز کردم و با برخورد باد سرد به صورتم چشمهام رو بستم. با این که میدونستم این هوای سرد چه قدر برام ضرر داره، وارد بالکن شدم و ردا رو روی شونههام انداختم. با احتیاط به لبه بالکن نزدیک شدم. سرم دوباره داشت گیج میرفت. آروم روی زمین نشستم و از لای کنگرهها به جایی که قبلا اون مرد سیاهپوش رو دیده بودم، نگاه کردم و دوباره دیدمش.
با اینکه فاصلهی زیادی بینمون بود، ترس رو دوباره تو وجودم حس کردم. اون قدر حالم خراب بود که نمیتونستم تشخیص بدم چیزی که میبینم حقیقته یا یه توهم که چشمای تبدارم رو به بازی گرفته. داغونتر از اون بودم که بتونم از جام بلند شم و فرار کنم.
باد سرد دوباره شروع به وزیدن کرد. صدای فش فش درختهای سپیدار بلند شد و شبی که برای اولین بار این مرد رو دیده بودم، یادم انداخت.
دوباره با ترس نگاهم رو به طرفش کشوندم؛ ولی دیگه اون جا نبود. خداروشکر، مثل این که همهاش توهم بوده.
نمیدونم این مرد کی بود؛ ولی حالا مطمئنم جزو اون چهار تا نقابدار نبود؛ اما در مورد این که به اونا ربطی داره یا نه، نمیتونستم چیزی بگم.
دست زخمیم دوباره شروع به درد و سوزش کرد. باید هرجور شده تو اتاق میرفتم. با دست سالمم لبهی کنگرهها رو گرفتم و با درد خودم رو بالا کشیدم و تلو تلوخوران به طرف در حرکت کردم.
دو روز بعد احساس کردم حالم کمی بهتره و تصمیم گرفتم برای هواخوری به حیاط قصر برم. لباسهام رو پوشیدم و همین که خواستم از اتاق بیرون برم، گلسا در رو باز کرد و با دیدن لباسهای تو تنم با تعجب گفت:
_ چرا لباس بیرون پوشیدید شاهزاده خانم؟ طبیب قصر گفتن باید یک هفته استراحت کنید.
بیتوجه به حرف گلسا قدمی به جلو برداشتم و گفتم:
_ من حالم خوبه، جای دوری هم نمیرم. تا همین حیاط میرم و برمیگردم. تو این اتاق پوسیدم.
جلوم رو گرفت و گفت:
_ نه شاهزاده خانم، خواهش میکنم به حرف طبیب گوش کنید تا خوب خوب بشید، آخ راستی، جناب نیاسا هم دارند میان عیادتتون.
تا حالا باتیس هم چند بار میخواست به عیادتم بیاد؛ ولی به خاطر حرفهایی که اون روز ازش شنیدم، بیشتر از قبل ازش بدم اومده بود و اجازه نداده بودم بیاد؛ ولی جناب نیاسا فرق داشت، اون رو دیگه نمیتونستم رد کنم.
پوفی کشیدم و گفتم:
_ باشه، من که آمادهام. تو هم برو دم در و هر وقت اومدند، راهنماییشون کن داخل.
کنار شومینه رفتم و روی صندلی راحتی سبز با دستههای طلایی منتظر نشستم. سوالی تو ذهنم بود که احتمالا جناب نیاسا جوابش رو میدونست.
آخرین ویرایش: