کامل شده رمان شاهزاده ای از آسمان | نارسیس زِد اِی آر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارسیس زِد اِی آر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/23
ارسالی ها
354
امتیاز واکنش
37,931
امتیاز
788
از پشت چشمای بسته‌ام صدای مرد نقاب‌دار رو شنیدم که گفت:
_ اون دوازده‌تای دیگه به اندازه‌ی تو شجاع نبودند شاهزاده خانم. حیفی؛ ولی باید بکشمت.
داشت چی می‌گفت؟ کدوم دوازده‌تا؟! چشمام رو رو هم فشار دادم؛ ولی با صدای فریاد چند تا زن دوباره بازشون کردم. از دیدن صحنه‌ی رو به روم داشتم شاخ در می‌آوردم. باورم نمی‌شد؛ حدود ده‌تا زن با بیل و چوب دستی به مرد‌ها حمله کرده بودند!
پشت سرشون چند تا مرد وارد کوچه شدند. چند لحظه بعد هم باتیس و گلسا پیداشون شد و سمتم دویدند. مرد نقاب‌دارِ بالای سرم با دیدن باتیس به سمتش حمله کرد. باتیس شمشیرش رو کشید و به طرفش گرفت. بقیه نقاب‌دار‌ها با دیدن جمعیت که لحظه به لحظه بیشتر می‌شد، فرار کردند و مردی که با باتیس گلاویز شده بود هم، با رفتن دوستاش فرار کرد.
نگاهی به گلسا انداختم که کنارم نشسته بود، با چشمای پر از اشک نگاهم می‌کرد و صدام می‌زد. با فرار مرد نقاب‌دار باتیس هم سمتم اومد و کنارم زانو زد. با دیدن باتیس یه دفعه یاد حرفاش افتادم و نا‌خودآگاه دست سالمم رو بالا بردم و کلاهم رو روی سرم کشیدم. باتیس به جلو خم شد تا رو دستاش بلندم کنه؛ ولی با آخرین توانم صدام رو بالا بردم و گفتم:
_ نه.... خودم می‌تونم.
معلوم بود حسابی عصبانی شده. سمت زن‌ها برگشت و داد زد:
_زود باشید بیاید کمک کنید.
دو تا از زن‌ها به سمتمون دویدند و من رو با کمک گلسا نزدیک گاری که سر کوچه ایستاده بود، بردند. با هزار زحمت سوار شدم و پشت سرم گلسا و اون دو تا زن هم بالا اومدند. سرم رو روی پای گلسا گذاشتم و گاری به سرعت حرکت کرد.
بالاخره به قصر رسیدیم. نگاه متعجب خدمتکار‌ها رو که دستپاچه به هر طرف می‌رفتند، روی خودم حس می‌کردم.
به زحمت از پله‌ها بالا رفتیم و به کمک زن‌ها وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم. صدای باتیس رو گنگ و نا‌مفهوم از بیرون اتاق می‌شنیدم که به یکی از خدمتکار‌ها می‌گفت زود‌تر طبیب قصر رو پیدا کنند.
بدنم کم کم داشت بی‌حس می‌شد. زن‌هایی که همراهم اومده بودند، سعی می‌کردند با پارچه‌هایی که گلسا براشون آورده بود، خون دستم رو بند بیارند. نگاهم به صورت مهربون گلسا افتاد که خیس اشک شده بود. بعد از اون پلک‌هام روی هم افتادند و دیگه چیزی نفهمیدم.

تو کوچه‌های تاریک و تو در تو با پاهای برهنه‌ام دویدم و خودم رو به خونه‌ای که انگار آخر دنیا بود رسوندم. مرد نقاب‌دار داشت دنبالم می‌اومد. پشت سر هم در رو کوبیدم و در عین ناباوری با صدای قیژ بلندی باز شد. سریع خودم رو تو خونه انداختم و در رو محکم پشت سرم بستم. نفس راحتی کشیدم و برگشتم که یه دفعه احساس کردم چیزی تو قلبم فرو رفت. نگاهم روی خنجر سیاهی که تا دسته تو سـ*ـینه‌ام فرو رفته بود، ثابت موند. آهی از سر درد کشیدم و چشمام رو باز کردم.
باز هم یه کابوس دیگه. تو این سه روز، این چهارمین بار بود که این کابوس رو می‌دیدم. دستم رو روی پیشونی داغ و خیس از عرقم گذاشتم. بدنم داغ شده بود و داشتم تو تب می‌سوختم. نگاهی به گلسا انداختم که کنار تخت روی زمین خوابیده بود. بهش گفته بودم بره تو اتاقش خودش بخوابه؛ ولی گوش نکرده بود، می‌گفت نگران حالمه.
به زحمت بدن داغم رو از روی تخت بلند کردم و نشستم. با فشاری که به بازوی چپم وارد شد، هم زمان درد و سوزش رو تا مغز استخونم حس کردم و دندونام رو روی لب پایینم فشار دادم.
گلوم از حرارت بدنم آتیش گرفته بود. باید آبی می‌خوردم تا آروم بگیره. دست راستم رو به ستون تخت زدم و به سختی بلند شدم. سرم بدجور گیج می‌رفت و تو نور ضعیفِ سنگ سفید و کوچیک گوشه‌ی اتاق، همه چیز رو دوتا دوتا می‌دیدم. چند بار پلک‌هام رو به هم زدم تا دیدم درست شد و آروم به طرف پارچ آب مسی که روی میز آرایش اون طرف اتاق بود، حرکت کردم.
لیوان آب رو سر کشیدم؛ اما هنوز راضی نشده بودم. احساس می‌کردم تو بدنم کوره روشن کردند.نگاهم به بالکن افتاد. با بی‌حالی ردای بلندم رو از روی تخت برداشتم و بدون معطلی به طرف بالکن رفتم تا شاید هوای خنک بیرون کمی از حرارت بدنم کم کنه. در رو باز کردم و با برخورد باد سرد به صورتم چشم‌هام رو بستم. با این که می‌دونستم این هوای سرد چه قدر برام ضرر داره، وارد بالکن شدم و ردا رو روی شونه‌هام انداختم. با احتیاط به لبه بالکن نزدیک شدم. سرم دوباره داشت گیج می‌رفت. آروم روی زمین نشستم و از لای کنگره‌ها به جایی که قبلا اون مرد سیاهپوش رو دیده بودم، نگاه کردم و دوباره دیدمش.
با اینکه فاصله‌ی زیادی بینمون بود، ترس رو دوباره تو وجودم حس کردم. اون قدر حالم خراب بود که نمی‌تونستم تشخیص بدم چیزی که می‌بینم حقیقته یا یه توهم که چشمای تب‌دارم رو به بازی گرفته. داغون‌تر از اون بودم که بتونم از جام بلند شم و فرار کنم.
باد سرد دوباره شروع به وزیدن کرد. صدای فش فش درخت‌های سپیدار بلند شد و شبی که برای اولین بار این مرد رو دیده بودم، یادم انداخت.
دوباره با ترس نگاهم رو به طرفش کشوندم؛ ولی دیگه اون جا نبود. خداروشکر، مثل این که همه‌اش توهم بوده.
نمی‌دونم این مرد کی بود؛ ولی حالا مطمئنم جزو اون چهار تا نقاب‌دار نبود؛ اما در مورد این که به اونا ربطی داره یا نه، نمی‌تونستم چیزی بگم.
دست زخمیم دوباره شروع به درد و سوزش کرد. باید هرجور شده تو اتاق می‌رفتم. با دست سالمم لبه‌ی کنگره‌ها رو گرفتم و با درد خودم رو بالا کشیدم و تلو تلوخوران به طرف در حرکت کردم.

دو روز بعد احساس کردم حالم کمی بهتره و تصمیم گرفتم برای هواخوری به حیاط قصر برم. لباس‌هام رو پوشیدم و همین که خواستم از اتاق بیرون برم، گلسا در رو باز کرد و با دیدن لباس‌های تو تنم با تعجب گفت:
_ چرا لباس بیرون پوشیدید شاهزاده خانم؟ طبیب قصر گفتن باید یک هفته استراحت کنید.
بی‌توجه به حرف گلسا قدمی به جلو برداشتم و گفتم:
_ من حالم خوبه، جای دوری هم نمیرم. تا همین حیاط میرم و برمی‌گردم. تو این اتاق پوسیدم.
جلوم رو گرفت و گفت:
_ نه شاهزاده خانم، خواهش می‌کنم به حرف طبیب گوش کنید تا خوب خوب بشید، آخ راستی، جناب نیاسا هم دارند میان عیادتتون.
تا حالا باتیس هم چند بار می‌خواست به عیادتم بیاد؛ ولی به خاطر حرف‌هایی که اون روز ازش شنیدم، بیشتر از قبل ازش بدم اومده بود و اجازه نداده بودم بیاد؛ ولی جناب نیاسا فرق داشت، اون رو دیگه نمی‌تونستم رد کنم.
پوفی کشیدم و گفتم:
_ باشه، من که آماده‌ام. تو هم برو دم در و هر وقت اومدند، راهنماییشون کن داخل.
کنار شومینه رفتم و روی صندلی راحتی سبز با دسته‌های طلایی منتظر نشستم. سوالی تو ذهنم بود که احتمالا جناب نیاسا جوابش رو می‌دونست.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    با ورود مرد موقر و سالخورده، از جام بلند شدم و با دست صندلی راحتی رو که درست رو به روی صندلی خودم بود تعارف کردم؛ همیشه اعتقاد داشتم احترام چیزیه که خود انسان‌ها با رفتار و گفتارشون بدست میارند و به نظرم این مرد واقعا مصداق کامل این عقیده بود، واقعا قابل احترام بود؛ به خصوص بعد از حرف‌هاش در دیدار آخرمون که دیدم رو نسبت به خیلی چیز‌ها عوض کرد.
    هنوز هم با دیدن چشم‌های سبز و نافذش با اون نوار سبز رنگ آرامش می‌گرفتم.
    با لبخند پدرانه‌ای که روی لب‌هاش نشسته بود روی صندلی جا گرفت و در حالی که کمی شوخی رو چاشنی صداش کرده بود، گفت:
    _به من خبر رسیده بود به جونت سوء قصد شده و جراحت برداشتی؛ ولی حالا می‌بینم از من هم سالم تری، باید به این قوای بدنی و روحیه آفرین گفت.
    می‌دونستم داره اغراق می‌کنه تا بهم روحیه بده. در جوابش لبخندی زدم و در حالی که روی صندلی خودم می‌نشستم گفتم:
    _ اون قدر‌ها هم که فکر می‌کنید قوی نبودم جناب نیاسا، حتما خبر دارید که اگه به کمکم نیومده بودند، الان به جای اتاقم باید در آرامگاه ابدیم ملاقاتم می‌کردید.
    جناب نیاسا اخمی کرد و با لحنی محکم و مطمئن گفت:
    _نه دخترم، چنین اتفاقی هرگز نمی‌افتاد. با وجود چیزی که من در تو می‌بینم، مطمئنم هیچ نیرویی قدرت مقابله با تقدیرت رو نخواهد داشت.
    از حرفش تعجب کردم، جوری با اطمینان حرف می‌زد که انگار می‌تونست آینده رو ببینه!
    با تعجب بهش گفتم:
    _جناب نیاسا فکر کنم شما آینده رو می‌بینید. جوری با اطمینان ازش حرف می‌زنید که انگار یک بار تمام آینده رو زندگی کردید و برگشتید. دفعه پیش هم خیلی مطمئن درباره قدرت هام صحبت کردید.
    جناب نیاسا با شنیدن حرفم جا خورد، چند لحظه سکوت کرد و گفت:
    _قدرت پیش‌بینی و رقم‌زدن آینده فقط مختص پروردگار بزرگ و تواناست. من هرگز در این زمینه ادعایی ندارم و نخواهم داشت؛ ولی دخترم چهره‌ها حرف زیادی برای گفتن دارند، گاهی اوقات چهره‌ها چیز‌هایی رو فریاد می‌زنند که کسی قادر به شنیدنش نیست.
    حرفهاش که به اینجا رسید، به جلو خم شد و فنجان سفید چای سیب رو از روی میز سبز و کوتاه برداشت و گفت:
    _ خب شاهزاده خانم، کار با اوریا به کجا رسید؟
    قشنگ حس کردم بحث رو عوض کرد تا بیشتر از این در رابـ ـطه با موضوع قبلی حرف نزنه. سرم رو پایین انداختم و با لحن نا‌امیدانه گفتم:
    _فعلا خبری از اوریا نیست جناب نیاسا، در این مدت فقط آموزش کار با شلاق و سوارکاری رو داشتم و بعدش هم این اتفاق...
    جناب نیاسا در حالی که نگاهش رو به پنجره اتاق دوخته بود و فنجون رو نزدیک لبش می‌برد گفت:
    _ نگران نباش، حتما هنوز وقتش نرسیده که با اوریا کار کنی. احتمالا بعد از بهبود حال جسمانیت تمرین شروع خواهد شد.
    با سر حرفش رو تایید کردم و گفتم:
    _ بله، حتما همین طوره.
    الان بهترین فرصت بود تا سوالی رو که می‌خواستم ازش بپرسم:
    _جناب نیاسا سوالی داشتم، چه طور میشه از دنیایی دیگه وارد سرزمین آلتون شد؟ قبلا از پدرم چیز‌هایی در رابـ ـطه با سنگ‌های انتقال‌دهنده شنیدم؛ ولی می‌خوام اطلاعاتم کامل‌تر باشه.
    جناب نیاسا اخمی کرد و با نگاه مشکوکش بهم زل زد و گفت:
    _ چه طور در رابـ ـطه با سنگ‌های انتقال‌دهنده چیزی نمی‌دونی؛ در حالی که وارد این دنیا شدی؟ بله درسته؛ تنها راه، سنگ‌های انتقال‌دهنده‌ست، بیست سنگ که فقط در اختیار پادشاه و ولیعهد هر قلمرو قرار داره.
    اطلاعات خوبی بود؛ ولی جواب کاملی برای سوال من نبود، پرسیدم:
    _ آیا امکان داره با یک سنگ دو یا چند نفر انتقال پیدا کنند؟
    جناب نیاسا سریع گفت:
    _ بله دخترم، هر تعداد که همزمان سنگ رو لمس کنند، وارد این دنیا میشن. این سنگ‌ها با نیروی جادویی و خارق العاده‌ای که دارن....
    اون قدر غرق تو فکر شدم که متوجه ادامه توضیحاتش نشدم، پس یعنی این که اون دوازده تا دختر هم می‌تونستند وارد این سرزمین شده باشند. با حرفی که اون روز از مرد نقاب‌دار شنیدم شک کرده بودم که احتمالا اون‌ها هم وارد این سرزمین شدند و حالا شکم به یقین تبدیل شده بود؛ ولی اون‌ها که ربطی به این دنیا ندارند. اگه دست اون مردای نقاب‌دار افتاده باشند، احتمال اینکه کشته شده باشند زیاده.
    با فکر کشته‌شدن دوازده تا از دوستام قلبم سنگین شد، دلم نمی‌خواست اتفاقی براشون افتاده باشه.
    با سکوتی که یه دفعه تو اتاق برقرار شد، از فکر و خیال بیرون اومدم. نگاهم به جناب نیاسا افتاد که با چشم‌های نافذش اعماق ذهنم رو آنالیز می‌کرد. با برخورد نگاه هامون با آرامش گفت:
    _دخترم تو چه طور وارد این سرزمین شدی؟
    نمی‌دونستم چه طور از ورود غیر عادیم براش توضیح بدم، وقتی خودمم چیزی یادم نبود. در حالی که تو ذهنم سعی می‌کردم توضیح درستی رو جمع بندی کنم، گفتم:
    _ من چیزی از نحوه ورودم رو به خاطر ندارم؛ ولی پسری که همراهم بود می‌گفت به وسیله‌ی لمس یه نور آبی وارد این سرزمین شدم. شما می‌دونید این نور چی می‌تونه باشه؟ مگه تنها راه انتقال همین سنگ‌های انتقال‌دهنده نیست؟
    لبخند محوی روی لب‌های جناب نیاسا شکل گرفت و گفت:
    _ اگر خداوند بخواد ملتی رو از بدبختی و ویرانی نجات بده، هر ناممکنی رو ممکن خواهد کرد دخترم؛ خواه به وسیله‌ی یک نور یا یک فرد یا یک گناهکار. خداوند هرگز بنده‌هاش رو تنها نمی‌ذاره.
    اصلا از حرف هاش سر در نمی‌آوردم؛ خیلی سر بسته حرف می‌زد. چند دقیقه با قیافه گنگ و متعجبم نگاهش کردم. دوست داشتم ازش بخوام تا بیشتر برام توضیح بده؛ ولی می‌دونستم درخواست بیهوده‌ایه و جوابی بهم نمیده؛ به خاطر همین تصمیم گرفتم این بار من موضوع رو عوض کنم. پرسیدم:
    _وضعیت سپاهیانمون چه طوره جناب نیاسا؟ هنوز در بحران هستیم؟
    جناب نیاسا روی صندلی جابه جا شد و در حالی که فنجون خالی رو روی میز می‌ذاشت گفت:
    _ خوشحالم که در این رابـ ـطه دغدغه فکری داری. دوست داشتم خبر‌های خوش پیروزی‌های پی در پی و لشکری انبوه رو بهت بدم؛ ولی باید بگم که وضعیت تغییری نکرده و همچنان با کمبود نیرو مواجه هستیم. اتحاد شیطانی هم لحظه به لحظه نزدیک‌تر میشه و این یعنی تو باید هرچه زود‌تر خودت رو برای ادامه تمریناتت آماده کنی دخترم.
    متفکرانه رو به جناب نیاسا گفتم:
    _ جلسه بعدی شورای شاهزادگان چه وقت تشکیل میشه؟ من باید در این جلسه موضوعی رو مطرح کنم که شاید راهی برای بهبود وضعیت جنگ به نفع خودمون باشه.
    جناب نیاسا سرش رو پایین انداخت، چند بار با تاسف تکون داد و گفت:
    _ دخترم جلسه بعدی امروز بعد از ظهره؛ اما باید بدونی که در این مدت دو جلسه برگزار شده؛ ولی به خاطر این که در جلسه اول اون اتفاق افتاد، در جلسات بعدی خبرت نکردند تا بتونند راحت به خوش‌گذرونی‌هاشون برسند.
    واقعا که عجب آدم‌های بی‌خیال و خودخواهی بودند! انگار جون این مردم ذره‌ای براشون اهمیت نداشت.
    دست‌هام رو تو دامنم مشت کردم و از لای دندونای به هم فشرده‌ام گفتم:
    _ پس که این طور. مثل این که تو این جلسه باید حسابی غیبت‌هام رو جبران کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    در کمد لباس‌هام رو باز کردم و بی‌توجه به گلسا که مدام غرغر می‌کرد چرا امروز رو استراحت نمی‌کنم، بلوز دامن و شنل آبی تیره با سنگ‌دوزی طلایی رو که دفعه قبل تو تالار زرین پوشیده بودم بیرون کشیدم؛ امکان نداشت امروز به اون جلسه نرم.
    سرم رو به طرف گلسا که با ناراحتی کفش‌های آبی رو از کمد دیگه‌ای بیرون می‌آورد، برگردوندم و گفتم:
    - مگر این که امروز از آسمون سنگ بباره نرم این جلسه، اگه لیاقتش رو داشته باشند می‌خوام کمکشون کنم، البته نه به اونا، به مردم سرزمینم.
    در کمد رو بستم و سریع سراغ لباس‌ها رفتم و عوضشون کردم. جلوی آینه موهام رو جمع کردم و در حالی که شنل رو سرم می‌ذاشتم، گفتم:
    _اگه این اتفاق برای من افتاده به خاطر بی‌کفایتی همین آقایونه. هه! یواشکی جلسه تشکیل میدن تا من نرم؟ کور خوندند.
    بدجور عصبانی بودم. وقتی قضیه خبر نکردم تو جلسه‌ها رو شنیدم، کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد.
    چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم. اگه این جوری به جلسه می‌رفتم، حتما کار به دعوا می‌کشید‌. داخل اتاق کمی قدم زدم و وقتی اعصابم آروم شد، به طرف تالار زرین حرکت کردم.

    با اعلام اسمم به وسیله جارچی، اولین قدم رو روی کف نقره‌ای تالار گذاشتم. قیافه شاهزاده‌ها با دیدنم خنده‌دار شده بود؛ معلومه اصلا انتظار نداشتند با وجود اتفاقی که برام افتاده اون هم بدون دعوت، وارد جلسه بشم‌.
    سعی کردم با وجود دردی که تو دست چپم حس می‌کردم، با اقتدار راه برم و از خودم ضعف نشون ندم. تا نزدیکی تخت پادشاه جلو رفتم و در حالی که تلاش می‌کردم نگاه‌های باتیس رو نادیده بگیرم گفتم:
    _ درود بر پادشاه راتین بزرگ.
    پادشاه یکی از ابروهای طلایی رنگش رو بالا داد و در حالی که سعی می‌کرد تعجب رو تو صداش مخفی کنه گفت:
    _ درود بر شاهزاده پاک‌نژاد، خداروشکر بالاخره با بهبود وضعیت جسمانیتون در جلسات حضور پیدا کردید.
    جالبه! با این حرف می‌خواد مسئولیت شرکت‌نکردن در جلسات قبلی رو گردن خودم بندازه. می‌خواستم آرامشم رو حفظ کنم؛ ولی با وجود این حرفا مگه می‌شد. سرم رو پایین انداختم و بعد از یه نفس عمیق گفتم:
    _ سرورم، حال من برای خدمت به این مردم همیشه خوبه. در رابـ ـطه با غیبتی که در جلسات قبل داشتم هم کوتاهی از من نبوده، علتش رو باید از اطرافیانتون یا شاید خودتون بپرسید. حالا هم نیومدم خدمتتون تا مانعی برای برگزاری جلسه و مهمانی‌های پس از اون باشم، اومدم تا پیشنهادم رو برای تقویت سپاهِ شما ارائه بدم.
    هنوز حرفم تموم نشده بود که مرد بنفشی که کل سرش خالی از مو بود و سمت چپ پادشاه نشسته بود، گفت:
    _شاهزاده خانم بهتره شما اول فکری به حال تقویت توان جنگی خودتون کنید تا این قدر آسیب پذیر نباشید، شما حتی نتونستید از خودتون دفاع کنید.
    سعی کردم‌ حرفش رو نادیده بگیرم. فعلا باید ایده‌ی خودم رو مطرح می‌کردم. رو به پادشاه برگشتم و گفتم:
    _ اگر سرورم اجازه بدن...
    مردبنفش اجازه نداد حرفم‌ رو ادامه بدم و فریاد زد:
    _ مگه من با شما حرف نزدم شاهزاده خانوم؟
    عجب گیری کردما! این مردک ول کن نبود. نگاهی بهش انداختم؛ هیکل عضلانی و بزرگش از زیر لباس بلند و بنفش‌رنگی که مخصوص شاهزاده‌های آمیتیست بود، خودنمایی می‌کرد؛ معلوم بود جنگجوی ماهریه. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    _شما می‌دونید اون چهارنفری که به من حمله کردند کی بودند؟ می‌دونید هر کدومشون جثه‌ای حداقل دو برابر شما داشتند؟ می‌دونید من‌ هیچ سلاحی نداشتم؟ می‌دونید ‌‌نهایت تلاشم رو کردم؟ اگه این‌ها رو نمی‌دونید، می‌تونید از شاهزاده باتیس که اون جا بودند بپرسید. درضمن من هرگز ادعایی در این رابـ ـطه ندارم، پیشنهاد امروزم هیچ ربطی به ضعف من در جنگیدن نداره.
    صدای پادشاه رو شنیدم که گفت:
    _ شاهزاده اسپاد بهتره اجازه بدیم حرفشون رو بزنند.
    به سمت پادشاه برگشتم و ادامه دادم:
    _ عالیجناب لطفا به من اجازه بدید سپاهی متشکل از زنان شجاع این سرزمین تشکیل بدم.
    همه تالار ساکت شد و یه دفعه صدای خنده‌ی اسپاد بلند شد. نگاه عصبانی چند تا از شاهزاده‌ها به طرفش برگشت و باعث شد ساکت بشه. نمی‌دونم این سکوت نشانه رضایت بود یا باید منتظر مخالفتشون می‌شدم.
    بعد از چند لحظه ادامه دادم:
    _ نمی‌دونم اطلاع دارید یا نه؛ ولی روزی که به جان من سوء قصد شد، توسط همین زنان نجات پیدا کردم. اون روز متوجه شدم می‌تونیم با کمی آموزش، از این نیروهای کارآمد لشکری قوی بسازیم. اگر شما اجازه این کار رو به من بدید قول میدم بعد از یک ماه، لشکری آماده رو تحویل شما بدم.
    دوباره سکوت. چرا اینا چیزی نمیگن؟ بعد از چند دقیقه جناب ارسان، شاهزاده سالخورده و نقره‌ای، از جاش بلند شد و گفت:
    _پیشنهاد خوب و مناسبیه؛ اما بودجه این کار قراره از کجا تهیه بشه؟
    شهبد، شاهزاده سبز و جوانی که پسر جناب نیاسا بود، گفت:
    _همون طور که قبلا شاهزاده خانم گفتند، بودجه به راحتی تامین میشه. کافیه مدتی از خرج‌های مازاد و مهمانی‌های اشرافی کم کنیم تا اتحاد شیطانی رو شکست بدیم. بعدش آقایان شاهزاده‌ها در آسایش و رفاه هر چه قدر که دوست دارن مهمانی بگیرند.
    دوباره جو تالار سنگین شد. همه‌شون سر‌ها رو پایین انداخته بودند و غرق در فکر بودند. انگار به کل فراموش کرده بودند تو جلسه حضور دارند.
    از اون همه سرپاایستادن خسته شده بودم، می‌خواستم به طرف صندلی خالی برم و کمی بشینم که پادشاه با صدای بلند و رسا گفت:
    _ این پیشنهاد به شور گذاشته میشه، شاهزاده‌های موافق لطفا بایستند.
    مطمئنا رای‌گیری مناسب‌ترین راه حل بود. کل شاهزاده‌ها به علاوه پادشاه پونزده نفر بودند، پس یعنی باید حداقل هشت نفر از جاشون بلند می‌شدند تا پیشنهادم تایید بشه.
    نگاه پر از اضطرابم رو به شاهزاده‌ها انداختم. هیچ کدومشون از جاشون تکون نخوردند. داشتم نا‌امید می‌شدم که جناب نیاسا آروم از جاش بلند شد و پشت سرش سه شاهزاده سبز که کنارش نشسته بودند، هم روی پا ایستادند. بعدش نوبت شاهزاده‌های نقره‌ای خاندان الماس بود. با وجود جناب ارسان امیدی به حمایت این خاندان نداشتم؛ اما در کمال نا‌باوری دیدم جناب ارسان و یکی دیگه از شاهزاده‌های نقره‌ای از جاشون بلند شدند.
    خداروشکر، مثل این که اشتباه فکر می‌کردم. سرم رو چرخوندم و نگاهم به شاهزاده‌های بنفش آمیتیست افتاد. اسپاد رو دیدم که محکم سر جاش نشسته و تصمیم نداره بلند شد. نمی‌دونم این چه مشکلی با من داشت که از همون اول شروع به مخالفت باهام کرده بود. شاهزاده‌ی بنفش دیگه‌ای که دوتا صندلی دور‌تر نشسته بود، می‌خواست از جاش بلند شه؛ ولی با چشم غره‌ی اسپاد دوباره سرجاش نشست. عجب آدم زورگویی بود؛ با این اخلاق گندش!
    با این وضعیت، من فعلا شش رای داشتم. باید دو نفر دیگه هم بهم رای می‌دادند. مطمئنم رای باتیس رو داشتم، پس فقط یک رای می‌موند. نگاهم رو به سمت پادشاه و دو شاهزاده طلایی که نزدیکش نشسته بودند، چرخوندم. بالاخره پادشاه هم بلند شد؛ ولی باتیس همچنان سرجاش نشسته بود و با نگاه‌های خیره و خالی از احساس سرتاپام رو ورانداز می‌کرد، این یعنی به خاطر قبول‌نکردن پیشنهاد اون روزش و نپذیرفتنش تو این چند روز باهام لج کرده.
    باورم نمیشه حالا که فقط یک رای کم دارم این جوری برام ناز می‌کنه.
    با مشخص شدن آرا، شاهزاده‌ها نشستند و پادشاه گفت:
    _ بسیار خوب، مجموع آرا هفت رای مثبت، متاسفانه باید این پیشنهاد رو رد کنم.
    با این حرف پادشاه وا رفتم. مثل این که باید قید این پیشنهاد رو می‌زدم. می‌خواستم از تالار خارج بشم؛ اما شاهزاده بنفشی که قبلا می‌خواست بهم رای بده و به اجبار اسپاد منصرف شده بود، از جاش بلند شد و گفت:
    _ نه... من هم موافقم.
    خداروشکر! واقعا باید به شجاعت این شاهزاده آفرین گفت.
    پادشاه رو به شاهزاده بنفش کرد و گفت:
    _بسیار خب! پس با رای شما این پیشنهاد تایید میشه.
    بعد رو به من کرد و گفت:
    _ شاهزاده خانم مقدمات تشکیل و آموزش این لشکر جدید با شماست و من در این زمینه به شما اختیارات کامل میدم.

    ***
    معنی اسامی:

    اسپاد: دارای سپاه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    با ذوق پله‌ها رو دوتا یکی کردم و وارد اتاق شدم. خیلی نقشه‌ها داشتم و باید براشون حسابی برنامه ریزی می‌کردم. در حالی که زیر لب آهنگی رو زمزمه می‌کردم، لباسام رو با یه دست بلوز دامن و شنل مخمل سبز عوض کردم؛ دوست نداشتم با اون لباسای پر زرق و برق این ور و اون ور برم.
    وقتی برای استراحت نبود، باید مقدمات هر چی زود‌تر آماده می‌شدم. با این که کمی احساس ضعف می‌کردم، دوباره از اتاق بیرون رفتم و این بار به سمت اتاق اوکتام راه افتادم؛ همون اتاقی که یه بار با آرتین توش بازجویی شده بودیم. با یادآوری خاطره‌ی اون شب، دوباره دلم برای آرتین تنگ شد. خیلی از شب‌ها رو به یادش صبح می‌کردم. اگه الان کنارم بود، شاید خیلی راحت‌تر از پس مشکلات بر می‌اومدم.
    پشت در اتاق اوکتام ایستادم تا یه کم از حال و هوای آرتین بیرون بیام. نفس عمیقی کشیدم، خواستم وارد شم؛ ولی صدای کلفت و خشن اوکتام رو از پشت در شنیدم که داشت به یکی دیگه می‌گفت:
    _ باید جاسوس رو لحظه به لحظه تعقیب کنی، حواست رو به شاهزاده خانم بده. من بیشتر از همه از طرف اون نگرانم؛ تا حالا خیلی از اسرار قصر به بیرون درز کرده و این موضوع باعث شده...
    با شنیدن حرفش خشکم زد؛ منظورش چی بود؟ یعنی فکر می‌کنه من جاسوسم یا می‌ترسه جاسوس بیاد سراغم؟
    دوست نداشتم بیشتر از این گوش کنم تا همین جاش هم بدجور فکرم مشغول شده بود. دستم رو جلو بردم و چند تقه به در اتاق زدم. صدای گفتگوی داخل اتاق قطع شد و بعد از چند لحظه صدای اوکتام اومد و اجازه ورود داد.
    خیلی دوست داشتم کسی رو که اون حرف‌ها رو بهش می‌زد ببینم. در رو باز کردم و سریع نگاهم رو تو اتاق چرخوندم؛ ولی غیر از اوکتام که پشت میز بزرگ و چوبی نشسته بود، کسی رو ندیدم.
    باورم نمی‌شد! چند بار پلک‌هام رو به هم زدم و دوباره نگاهم رو تو اتاق چرخوندم. مثل این که واقعا کسی نبود.
    اوکتام از جاش بلند شد و گفت:
    _چیزی شده شاهزاده خانم؟
    با حرفش متوجه شدم دارم تابلو می‌کنم که پشت در گوش ایستاده بودم. نگاهم رو به طرفش چرخوندم و گفتم:
    _ نه جناب اوکتام، چیزی نیست. می‌خواستم در رابـ ـطه با موضوعی که امروز در شورای شاهزادگان تایید شد، با شما صحبت کنم. باید مقدماتش رو برام فراهم کنید.
    جلو‌تر رفتم و روی یکی از صندلی‌های قهوه‌ای که رو بروی میز اوکتام چیده شده بودند، نشستم. اوکتام هم نشست و گفت:
    _ متاسفانه من از تصمیمات جلسه امروز خبر ندارم، میشه توضیح بدید؟
    سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم و گفتم:
    _ بله حتما، من امروز پیشنهاد تشکیل لشکری از زنان داوطلب رو به شورا ارائه دادم و خوشبختانه تایید شد. حالا من از شما می‌خوام فردا چند تا جارچی داخل شهر اعلام کنند تمام زنان و دخترانی که فکر می‌کنند توانایی جنگیدن و دفاع از سرزمینشون رو دارند، پس فردا صبح در جایی که تعیین می‌کنیم جمع بشند؛ می‌خوام بهترین‌ها رو برای تشکیل این لشکر انتخاب کنم.
    با توضیحاتم قیافه‌ی اوکتام لحظه به لحظه متعجب‌تر می‌شد؛ معلوم بود زیاد موافق نیست. عقب رفت و به پشتی صندلیش تکیه داد. همزمان طبق عادت دستش رو تو موهای بنفش و صافش کشید و گفت:
    _ این کار کمی سخته شاهزاده خانم، به هزینه‌ی مالی و وقتی که برای آموزش نیرو‌ها نیاز داریم فکر کردید؟ من به شخصه مشکلی ندارم؛ ولی فکر می‌کنید خودتون می‌تونید از پسش بر بیاید؟ در ضمن من تصور نمی‌کنم با این حجم از نارضایتی‌ها زنان و دختران زیادی برای این کار داوطلب بشند.
    نگرانی‌هاش رو تا حدودی قبول داشتم. صدام رو صاف کردم و با لحنی که سعی می‌کردم اطمینان بخش باشه، گفتم:
    _خیالتون راحت، در رابـ ـطه با هزینه‌ی مالی، شورا قبول کرده به ما کمک کنه. در مورد زمان هم فکر می‌کنم در طول یک ماهی که من از شورا فرصت گرفتم، بتونیم آموزش‌های لازم رو داشته باشیم؛ ولی در رابـ ـطه با این که چه قدر از این کار استقبال میشه نمی‌تونم چیزی بگم، باید بسپریمش به خدا. شما فعلا به جارچی‌ها دستور بدید کاری رو که گفتم انجام بدن، مکان و سلاح تمرینی رو هم برامون فراهم کنید تا ببینیم چی میشه.
    پوفی کشید و گفت:
    _بسیار خب، سالن قدیمی تمرین در اختیار شماست. من فعلا سلاح تمرینی برای پنجاه نفر رو تامین می‌کنم. اگر تعداد بیشتر شد که فکر نمی‌کنم بشه، سلاح بیشتری در اختیارتون قرار میدم.
    خداروشکر! همین که بدون غر غر و مخالفت قبول کرده بود، واسه خودش دنیایی بود.
    با خوشحالی گفتم:
    _ خب پس من منتظر خبر شما در رابـ ـطه با روند انجام کار‌ها هستم.
    از جام بلند شدم و سرخوشانه در حالی که اون صداهای عجیب قبل از ورودم به اتاق اوکتام رو به کل فراموش کرده بودم، به طرف اتاقم رفتم.

    کل روز بعد رو به اجبار گلسا استراحت کردم تا برای اون روز مهم آماده باشم. صبح روز بعد هنوز هوا روشن نشده بود که بلند شدم؛ می‌خواستم زود‌تر آماده بشم و قبل از اومدن زن‌ها سالن رو بررسی کنم.
    سمت بالکن رفتم و درش رو باز کردم. می‌دونستم هوای این وقت صبح بی‌‌‌نهایت خوب و لـ*ـذت بخشه. لبه‌ی بالکن ایستادم و ریه‌هام رو از هوای خنک پر کردم. نسیم ملایمی وزید و بوی چوب و چمن خیس تو هوا پخش شد. معلوم بود دیشب بارون اومده و حسابی همه جا رو تازه کرده. نا‌خودآگاه نگاهم رو به طرف جایی که مرد سیاهپوش رو همیشه می‌دیدم چرخوندم، تو این مدت بیشتر شبا می‌اومد و یه ربعی همون جا می‌ایستاد. دیگه به دیدنش عادت کرده بودم، شاید هم چیزی بیشتر از عادت؛ چون خیلی وقتا با دیدنش یه جایی ته دلم آروم می‌گرفت.
    سرم رو چند بار تکون دادم تا فکرش از سرم بپره. دوست نداشتم با خیال هیچ مردی جز آرتین آرامش بگیرم.
    تو اتاق برگشتم و بعد از نماز صبح، لباس‌هام رو با لباس تمرین عوض کردم و خنجر کوچیکی رو که به توصیه اوکتام قرار شده بود بعد از این همراهم باشه، برداشتم و گوشه‌ی کمربند چرمی قهوه‌ایم گذاشتم. با همون لباسای تمرین روی تخت دراز کشیدم تا گلسا بیاد. بالاخره بعد از یه ربع با سینی صبحانه وارد اتاق شد. کمکش کردم تا میز رو بچینه و بعد از خوردن یه صبحانه دو نفره، به طرف سالن قدیمی تمرین راه افتادیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    پشت سر اوکتام از در جنوبی قصر خارج شدیم، اسب‌هامون رو به طرف کناره جنگل هی کردیم و بعد از چند دقیقه سواری، رسیدیم. این سالن نسبت به سالن تمرین اصلی خیلی نزدیک‌تر بود؛ ولی دوتا مشکل داشت: اول این که یه کم کوچیک‌تر بود؛ دوم این که از لحاظ امنیتی زیاد مطمئن نبود؛ چون به خاطر نزدیکی به جنگل و درخت‌های بلندش، از داخل قصر و برج و بارو‌ها دید درستی نسبت به موقعیتش نبود.
    جلوی در بزرگ و چوبی سالن ایستادیم و از اسب‌ها پیاده شدیم. نگاهی به داخلش انداختم؛ تقریبا خالی بود. پوفی کشیدم و سرم رو با تاسف تکون دادم. چند تا آدمک چوبی و سلاح تمرینی با بی‌سلیقگی کامل گوشه سالن‌‌ رها شده بودند. نمی‌تونستم اشکالی به اوکتام و سربازا بگیرم، باید خودم بالا سرشون می‌بودم تا همه چیز رو منظم سر جای خودش بچینند.
    گلسا که جلو‌تر از من تو سالن رفته بود، به سمتم برگشت و گفت:
    _شاهزاده خانم منم می‌خوام جزء نیروهای شما باشم. حالا که کسی نیومده، میشه لطفا امتحان کنیم ببینیم چه سلاحی به درد من می‌خوره؟
    اوکتام از کنار اسب‌ها داد زد:
    _ پس من به قصر برمی‌گردم شاهزاده خانم. همه چیز رو تحویل شما میدم. اگر تعداد زیاد شد خبرم کنید.
    ازش تشکر کردم و دنبال گلسا وارد سالن شدم. به طرف کوه سلاح‌ها رفتیم و سعی کردیم اول از هم جداشون کنیم و دسته دسته یه گوشه بچینیم، بعد دنبال یه سلاح کاربردی برای گلسا باشیم.
    با صدای افتادن چیزی هردو از جا پریدیم و سریع به پشت برگشتیم. نگاهم رو به طرف در ورودی دقیق کردم؛ ولی هیچی اون جا نبود. گلسا با چشم‌های نگرانش نگاهم کرد و اومد پشت سرم ایستاد. خم شدم و شمشیر بلند و نقره‌ای رو از روی زمین برداشتم. اگه دوباره اون مردای نقاب‌دار اومده باشند، دیگه نمی‌ذارم نزدیکم بشند، با همین شمشیر تیکه تیکه‌شون می‌کنم. البته بعید می‌دونستم جرئت کنند این قدر به قصر نزدیک بشند. در حالی که شمشیرم رو بالا بـرده بودم تا هر جنبنده‌ای رو باهاش نصف کنم، به در ورودی که چهار طاق باز بود نزدیک شدم. صدای پچ پچی رو از بیرون شنیدم. سر جام ایستادم و گوشم رو تیز کردم. صدا‌ها با خرت خرت قدم‌های چند نفر روی سنگ ریزه‌های اطراف سالن همراه شد. پشت در دویدم تا غافل گیرشون کنم. با نزدیک‌ترشدن صدا‌ها، قلبم محکم‌تر خودش رو به سـ*ـینه می‌کوبید و باعث می‌شد ماجرای اون روز دوباره برام زنده بشه.
    گلسا عقب عقب به سمت آخر سالن رفت و یه گوشه نشست؛ معلوم بود خیلی ترسیده.
    بالاخره بعد از چند دقیقه که برام اندازه چند سال گذشت، سر و کله‌شون پیدا شد. می‌خواستم شمشیرم رو روی سرشون پایین بیارم؛ اما با دیدن لباس‌های بلند و زنانه‌ای که تنشون بود، شمشیر از دستم ول شد. با صدای برخورد شمشیر با زمین، سر سه دختر به طرفم برگشت و با نگاه‌های متعجبشون بهم زل زدند. نگاهی به لباس‌هاشون انداختم. دامن گل گلی و بلند با پیراهن بلندی که تا سر زانوشون می‌رسید و کلاه بزرگی که به پشتش وصل بود و روی سرشون کشیده بودند. می‌شد حدس زد از زن‌های پایین شهر زمرد هستند.
    چند لحظه همه با شوک به هم نگاه کردیم و بالاخره دختری که بهش می‌خورد بیست و دوسه سالش باشه، جلو اومد و گفت:
    _درود بر شما بانو، ما سه نفر به نمایندگی از زنان شهر زمرد به حضور شما رسیدیم تا برای عضویت در لشکر بانوان اعلام آمادگی کنیم.
    با شنیدن حرفش گل از گلم شکفت و با خوشحالی گفتم:
    خیلی خوش آمدید. ببخشید اگه کمی شوکه شدیم؛ آخه انتظار نداشتیم این قدر زود بیاید. چرا بقیه بانوان خودشون نیومدند؟
    دختر گفت:
    همون طور که اطلاع دارید فاصله شهر زمرد تا محل تمرین بسیار طولانیه و اکثر بانوان اسب یا گاری برای اومدن به این جا ندارند؛ به همین خاطر ما سه نفر خدمت شما رسیدیم تا وقتی راه حلی برای این مشکل پیدا شد، با بقیه بانوان به حضور برسیم.
    راست می‌گفت؛ فاصله خیلی زیاد بود. باید از قبل فکر این‌جاش رو می‌کردم.
    گلسا که خیالش راحت شده بود، از انتهای سالن نزدیک شد و گفت:
    می‌تونید از جناب اوکتام بخواید هر روز دو تا گاری دنبالشون بفرستند.
    چشم‌های میشی‌رنگ دختر گرد شد و گفت:
    _ جسارتا باید بگم که دوتا گاری خیلی کمه.
    این دفعه چشمای من گرد شدند و‌ پرسیدم:
    مگه شما چند نفرید؟
    دختر چشماش رو بست، سرش رو پایین انداخت و زیر لب شروع به شمردن کرد. بعد از چند لحظه گفت:
    حدودا صد و پنجاه نفر. البته ما فقط بانوان عادی شهر هستیم، نمی‌دونم بانوان اشراف چه تصمیمی دارند.
    باورم نمی‌شد پیشنهادم با این حجم از استقبال رو به رو بشه! تو ذهنم حدودا چهل یا نهایتا پنجاه نفر رو پیش‌بینی کرده بودم و حالا صد و پنجاه نفر.
    نمی‌دونستم خوشحالیم رو چه جوری مهار کنم. یاد عبارت در پوست خود نگنجیدن تو کتابای درسی قدیمی افتادم؛ انگار دقیقا وصف حال الان من بود.
    با لبخندی که کل صورتم رو گرفته بود گفتم:
    این واقعا عالیه، این بانوان توانایی جنگیدن دارند؟
    نگاهی به اندام لاغر و کشیده‌ی دو دختر پشت سرش انداختم؛ از فرم آماده بدنشون معلوم بود آمادگی کامل برای رزم و جنگ رو دارند. دوباره نگاهم رو به دختر رو به روم انداختم و گفتم:
    _به نظر میاد شما توانایی لازم برای جنگیدن رو دارید.
    دختر لبخندی زد که لپ چپش کمی فرو رفت و باعث شد چهره‌اش زیبا‌تر بشه، بعد گفت: _عذر می‌خوام، ما اول باید خودمون رو معرفی می‌کردیم. من آرتادخت هستم، دختر فرهود، آهنگر شهر زمرد، بعد به پشت سر برگشت و دستش رو به طرف دختر شونزده هفده ساله زیبا و گندمگون که قسمت کمی از موهای صاف و قهوه‌ایش از زیر کلاه روی صورتش اومده بود و چشم‌های درشت و میشی تیرش به زیبایی می‌خندیدند، گرفت و گفت:
    _ این هم نازنین‌دخت، خواهرمه. پدرم اعتقاد داشت یک زن باید آموزش تمام فنون جنگی رو ببینه؛ به همین خاطر از کودکی شمشیر زنی و تیر اندازی جزء جدانشدنی زندگی ما بوده.
    آرتادخت سمت دیگه‌ای برگشت و دختر سبزه و بانمک با چشم و ابروی مشکی رو که کنار نازنین‌دخت ایستاده بود، نشون داد و گفت:
    _ این هم مینا دختر نریمان، یکی از سرداران بازنشسته لشکر پادشاهه. مینا هم همراه خواهرم آموزش دیده؛ می‌تونید روش حساب کنید.
    از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شده بود و نمی‌دونستم چه جوری باید خدا رو به خاطر این سه نفر شکر کنم. این دخترا می‌تونستن کمک بزرگی برای آموزش نیرو‌ها باشند.
    آرتادخت نزدیک‌تر شد، نگاهی به سر تا پام انداخت و با کنجکاوی گفت:
    میشه شما هم خودتون رو معرفی کنید؟ نماینده‌ی شاهزاده خانم هستید؟
    وای اون قدر خوش به حالم شده بود که فراموش کرده بودم خودم رو معرفی کنم!
    گلسا جلو اومد و خواست زود‌تر این کار رو انجام بده؛ ولی کف دستم رو سمتش گرفتم تا حرفی نزنه. می‌خواستم خودم این کار رو انجام بدم. جلو رفتم و دست آرتادخت رو گرفتم و به سمت دو تا دختر دیگه که با تعجب به کارام نگاه می‌کردند، بردم. دست اون‌ها رو هم گرفتم و گفتم:
    _ قبل از این که خودم رو معرفی کنم، می‌خوام یه قولی بهم بدید. باید قول بدید که من هر کسی که بودم باز هم باهام همین قدر راحت باشید، قبوله؟
    وقتی هر سه دختر سرهاشون رو به نشانه‌ی تایید تکون دادند، کلاهم رو عقب کشیدم و گفتم:
    _خوبه، من همون کسی هستم که می‌خواد این لشکر رو تشکیل بده.

    ***
    معنی اسامی:

    آرتادخت: دختر راست‌گفتار و درست‌کردار
    فرهود: صداقت و راستی در دین
    نریمان: پهلوان، دلیر
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    سه دختر با دیدن چِهره‌ام چشم‌هاشون گرد شد، چند قدم عقب رفتند و تعظیم کردند. انگار نه انگار که همین الان قول دادند با هم راحت باشیم.
    جلو رفتم و گفتم:
    _ مگه قول ندادید با من عادی برخورد کنید؟ دوست ندارم جلوم تعظیم کنید، لطفا بلند شید.
    دختر‌ها آروم و یکی یکی سرهاشون رو بالا آوردند و صاف ایستادند. مینا با لحن متعجب گفت:
    _ واقعا باورم نمیشه دارم با شما صحبت می‌کنم، آخه تا حالا یه شاهزاده لاجوردی ندیده بودم.
    نازنین‌دخت وسط حرفش پرید و گفت:
    _می‌دونید شاهزاده خانم، قبل از این که بیایم این جا نمی‌دونستیم آیا کار درستی می‌کنیم که جونمون رو به خاطر شاهزاده‌هایی که به مردم اهمیت نمیدن به خطر می‌اندازیم یا نه. راستش رو بخواید همه‌اش فکر می‌کردیم شما هم یه شاهزاده هستید مثل اون یکی‌ها.
    آرتادخت که از صورت قرمزش معلوم بود تا حالا به زور تحمل کرده، سمت اون دوتا برگشت و با عصبانیت گفت:
    _ بس کنید دیگه! این حرفا چیه می‌زنید؟
    خندیدم و گفتم:
    _ اشکالی نداره.
    دستم رو سمت گلسا گرفتم و ادامه دادم:
    _ گلسا می‌دونه که من هم دل خوشی از بعضی شاهزاده‌ها ندارم. اصلا اینا چه اهمیتی داره، مهم اینه که الان شما این جا هستید و قراره به من کمک کنید
    حالا بهتره بریم بیرون که هوای بهتری داره؛ باید برنامه ریزی‌های مقدماتی رو انجام بدیم.
    قبل از این که حرفم تموم شه، نازنین‌دخت سمت در دوید و داد زد:
    _ زودباش مینا؛ هر کی زود‌تر برسه بیرون.
    مینا هم از خدا خواسته دنبالش دوید.
    از الان معلوم بود که این مدت این دوتا می‌خوان چه آتیشی بسوزونند. آرتادخت سرش رو به طرفم برگردوند و با خجالت گفت:
    _لطفا ببخشیدشون شاهزاده خانم، با این که پونزده سالشون شده، عین بچه‌های پنج ساله رفتار می‌کنند. هرچی هم بهشون میگم بد‌تر میشن.
    خنده‌ام گرفت. معلوم بود به خاطر کارهای خواهرش خیلی حرص و جوش می‌خوره. دستم رو پشتش زدم و در حالی که سعی می‌کردم باهاش صمیمی باشم گفتم:
    _ اشکال نداره، دوست ندارم ملاحظه من رو کنی و بهشون چیزی بگی، بذار خوشحال باشن.
    بعد خندیدم و بین خنده‌هام گفتم:
    _خود من هم دست کمی از اینا ندارم.
    با خنده‌ی من آرتادخت هم خندید و دونفری وارد محوطه باز بیرون سالن شدیم.
    همگی زیر سایه درخت بزرگ کنار سالن نشستیم. مینا و نازنین‌دخت رو به روم نشسته بودند. نگاه‌های زیر زیرکیشون رو روی خودم حس می‌کردم. دیگه به نگاه‌های یواشکی و متعجب کسایی که اولین بار می‌دیدنم، عادت کرده بودم. یه جورایی بهشون حق می‌دادم؛ دوست داشتند بدونند خاندانی که خیلی سال پیش از بین رفته چه شکل و شمایلی داشته.
    چند دقیقه به همین منوال گذشت و وقتی دیدم هیچکس چیزی نمیگه، تصمیم گرفتم خودم جلسه پنج‌نفره‌مون رو شروع کنم. صدام رو صاف کردم و گفتم:
    _ خب، همین طور که می‌دونید اتحاد شیطانی هر لحظه ممکنه حمله کنه پس وقت زیادی نداریم. در زمانی حدود یک ماه باید تمام نیروهامون رو آموزش بدیم. فکر نمی‌کنم این سالن جوابگوی صد و پنجاه نفر باهم باشه، پس دو گروه تشکیل می‌دیم.
    سرم رو به طرف آرتادخت که کنارم نشسته بود، برگردوندم و گفتم:
    شما به محض بازگشت به شهر، به همه بانوان خبر بدید فردا صبح بیان این جا تا به دو دسته تیرانداز و شمشیرزن تقسیمشون کنیم؛ فکر نمی‌کنم به جز این دو سلاح سلاح دیگه‌ای به دردشون بخوره.
    آرتادخت کمی فکر کرد و گفت:
    بله من هم تصور نمی‌کنم در این مدت کم بتونیم کار با سلاح دیگه‌ای رو بهشون آموزش بدیم و نکته دیگه این که فکر می‌کنم بهتر باشه بانوان رو بیشتر در دسته تیرانداز‌ها قرار بدیم؛ چون اکثر خانم‌ها قوای بدنی لازم برای نبرد با مرد‌ها رو ندارند. از طرفی دقت و ریزبینی اون‌ها باعث میشه در تیراندازی موفق‌تر عمل کنند. می‌تونیم تنها اون‌هایی که قدرت شمشیرزنیشون رو به ما ثابت کردند در دسته شمشیرزن‌ها قرار بدیم.
    درست می‌گفت؛ بهتر بود بیشترشون تیرانداز باشند تا مجبور به جنگ تن به تن نباشند. حرفش رو تایید کردم و گفتم:
    _ بله، دقیقا درست می‌گید؛ ولی باید به تیرانداز‌ها هم قدری شمشیرزنی مقدماتی آموزش بدیم تا در مواقع لزوم برای دفاع از خودشون دست به کار بشند.
    و اما در مورد حمل و نقل، من فردا حدود ده تا پونزده گاری دنبال شما می‌فرستم. موقع برگشت هم با همین گاری‌ها برمی‌گردید، چه طوره؟
    نازنین دخت با ذوق گفت: وای عالیه شاهزاده خانم، این جوری می‌تونیم همه‌ی زن‌ها رو بیاریم.
    بعد صداش رو نازک کرد و با لحن خنده‌داری گفت:
    نیازی هم به اون اشراف زاده‌های ایف ایفو نداریم.
    بعد هم با مینا زدند زیر خنده.
    آرتادخت سریع سمت نازنین‌دخت و مینا برگشت و با عصبانیت گفت:
    _مگه نگفتم بخواید مسخره‌بازی در بیارید نمیارمتون؟ اگه دوباره کار‌ها و حرف‌هاتون رو تکرار کنید و مثل یک دختر خانم مودب رفتار نکنید، مطمئن باشید باید قید این جا و آموزش به بانوان رو بزنید.
    نازنین‌دخت و مینا همین جوری خشکشون زده بود و به دهن آرتادخت که باز و بسته می‌شد و تهدیدشون می‌کرد، نگاه می‌کردند. فضای بینشون سنگین شده بود و معلوم بود دارن تو ذهنشون برای همدیگه نقشه می‌کشند. وقتی دیدم وضعیت داره خراب میشه، سریع خودم رو وسط انداختم و گفتم:
    _ راستی شما‌ها باید به من هم شمشیرزنی یاد بدید. با اتفاقی که دفعه قبل برام افتاد، تصمیم دارم شمشیرزنیم رو تقویت کنم.
    بالاخره آرتادخت چشم از اون دوتا برداشت و گفت:
    _از زن‌هایی که به کمک شما اومده بودند شنیدم که با چه غول‌هایی در افتادید. جسارته؛ ولی با توصیفاتی که من از اون چهار نفر شنیدم، اگر شمشیرزن حرفه‌ای هم بودید بعید می‌دونم می‌تونستید از پسشون بر بیاید.
    با حرف‌های آرتادخت یاد مرد گنده‌ای افتادم که بین زمین و آسمون بلندم کرده بود. واقعا یه غول به تمام معنا بود، فقط خدا می‌دونه که اگه کمک‌های مردم نبود الان زنده نبودم.
    با یادآوری دوباره اون اتفاق، سوالی به ذهنم اومد که خیلی وقت بود می‌خواستم از گلسا بپرسم و فراموش می‌کردم. به سمتش برگشتم و پرسیدم:
    _ راستی شما اون روز چه طور من و پیدا کردید؟
    گلسا تو حال و هوای خودش بود و داشت با گل‌هایی که از اطراف درخت چیده بود برای خودش تاج درست می‌کرد؛ به خاطر همین متوجه سوالم نشد.
    مینا که سمت دیگه گلسا نشسته بود، دستش رو به بازوش زد و گفت:
    _ گلسا شاهزاده خانوم ازت سوال پرسیدند.
    گلسا با تلنگر مینا سرش رو بالا آورد و متعجب به من نگاه کرد. خدایا این دختر واقعا سر به هواست، انگار تو یه دنیای سیر می‌کنه. خندیدم و سوالم رو دوباره تکرار کردم.
    تاج گل نصفه‌کاره رو روی دامن کرم رنگش گذاشت و گفت:
    _ اون روز که شاهزاده باتیس دستور دادند تنهاتون بذارم، پیش اسب‌ها رفتم و خودم رو باهاشون سرگرم کردم. وقتی خواستم برگردم پیش شما، یه مرد که همه لباساش سیاه بود و شنل بلندی هم تن کرده بود، جلوم رو گرفت. خیلی ترسیدم. وقتی گفت شما در خطر هستید، سریع سراغ شاهزاده باتیس رفتم و قضیه رو براش تعریف کردم. سر راه چند نفر دیگه رو هم برداشتیم و اومدیم جایی که اون مرد لباس سیاه گفته بود. بقیه‌اش رو هم که خودتون می‌دونید.
    از تعجب دهنم باز مونده بود، پس اون مرد سیاهپوش ناجی من بوده! با هول ازش پرسیدم:
    _خب، قیافه‌اش، قیافه‌اش رو ندیدی؟ چه شکلی بود؟
    با سردرگمی جلوی سرش رو خاروند و گفت:
    _ راستش قیافه‌اش معلوم نبود شاهزاده خانم؛ روی دهن و دماغش رو با پارچه مشکی پوشونده بود، کلاه شنلش رو هم تا رو چشماش کشیده بود. باور کنید هیچی معلوم نبود.
    آهی کشیدم و نا‌امیدانه به درخت پشت سرم تکیه دادم. کاش لااقل یه ذره از صورتش رو دیده بود. دیگه طاقت نداشتم هرشب از روی بالکن کسی رو ببینم که نمی‌شناسمش؛ ولی اون خوب من رو می‌شناسه. این جوری حتما از فضولی می‌مردم. باید می‌فهمیدم این کیه که یه بار من رو تو خطر می‌اندازه و یه بار جونم رو نجات میده.
    صدای بلند گلسا همه‌مون رو از جا پروند. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    _ چی شده گلسا؟ تو که ما رو سکته دادی.
    ابروهاش رو بالا داد و گفت:
    _آخه یه چیزی یادم اومد شاهزاده خانم، تو دست اون مرد یه چیز سیاه بود، یه چیزی شبیه... نمی‌دونم شبیه چی بود.
    دستش رو کمی بزرگ‌تر از نیم متر باز کرد و گفت:
    _ یه چوب سیاه و یکم کلفت این قدری رو تو ذهنتون بیارید، حالا این چوب یه دسته هم داشت روش، مرده هم از دسته اون چیز رو گرفته بود. به نظرم سلاحش بود؛ من که تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.
    یه کم فکر کردم. من هم تا حالا چنین چیزی رو ندیده بودم. اگر هم دیده بودم، با توصیفات عجیب غریب گلسا امکان نداشت بتونم تشخیصش بدم.
    رو به آرتادخت گفتم:
    _تو تا به حال چنین چیزی رو دیدی؟ شما از بچگی با انواع سلاح‌ها کار کردید.
    آرتادخت کمی مکث کرد، دستش رو متفکرانه روی چونه‌اش گذاشت و گفت:
    نه... این اولین باریه که چنین چیزی رو می‌شنوم.
    پوفی کشیدم و سرم رو پایین انداختم. دیگه واقعا از شناختن اون مرد نا‌امید شده بودم.
    صدای هشداردهنده‌ی نازنین دخت باعث شد دوباره سرم رو بالا بیارم:
    _ شاهزاده خانم حواستون به شاهزاده باتیس باشه، نذارید زیاد بهتون نزدیک بشه.
    مینا با لحن نگرانی گفت:
    _ راست میگه، خیلی‌ها شنیدن که...
    آرتادخت وسط حرفش پرید و گفت:
    _ مگه نگفتم هر حرفی رو نزنید؟
    وای که چه قدر آرتادخت به این بیچاره‌ها گیر می‌داد. به سمتش برگشتم و گفتم:
    _ اشکال نداره آرتادخت، اجازه بده حرفش رو بزنه.
    بعد رو به مینا کردم و گفتم:
    _ خب، بگو.
    مینا سری تکون داد و گفت:
    _بله شاهزاده خانم، بعضی‌ها شنیدند که شاهزاده باتیس به خاطر زیباییش تا حالا خیلی از دخترا رو به بهانه ازدواج گول زده و ازشون سوء استفاده کرده؛ ولی خب ماهم شنیدیم، شاید راست باشه، شاید هم دروغ. گفتم که حواستون باشه؛ چون اون روز که اومده بودید شهر زمرد دیدم که چشماش همه‌اش دنبال شما بود.
    اخمی کردم و گفتم:
    _ نگران نباش مینا جان، خداروشکر اون قدر بهش بی‌محلی کردم که دیگه باهام کاری نداره.
    این بار آرتادخت با لحن هشداردهنده گفت:
    _نه شاهزاده خانم، شاهزاده باتیس هیچ‌وقت از چیزی دست نمی‌کشه. اگه چیزی رو نتونه تصاحب کنه، برای به دست آوردنش کارای وحشتناکی می‌کنه.
    خندیدم و بی‌خبر از آینده‌ی مبهم گفتم:
    _ خیالتون راحت، دیگه از صد فرسخی منم رد نمیشه.
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    بعد از برگشتن به قصر، گلسا رو به اتاقش فرستادم و خودم سراغ اوکتام رفتم. باید گزارش کار امروز رو بهش می‌دادم تا امکانات رو فراهم کنه. چند تقه به در اتاقش زدم؛ ولی جوابی نیومد؛ حتما جایی رفته بود. از در فاصله گرفتم و وارد تالار اصلی شدم. باید زود‌تر پیداش می‌کردم. چشمم به سربازی که کنار در نگهبانی می‌داد، افتاد. جلو رفتم و گفتم:
    _سلام، اطلاع دارید فرمانده اول قصر کجا هستند؟
    سرباز دست پوشیده تو زرهش رو بالا آورد و بدون هیچ حرفی به قسمتی از باغ اشاره کرد. سرم رو به سمتی که اشاره کرده بود، برگردوندم و اوکتام رو تو آلاچیق بزرگ وسط باغ در حال صحبت با کسی دیدم. مخاطبش پشت یکی از ستون‌های آلاچیق نشسته بود و چیزی ازش مشخص نبود. از سرباز تشکر کردم و قدم‌زنان به آلاچیقی که همه ستون‌های سفید و زیباش رو پیچک‌های سبز پوشونده بودند، نزدیک شدم. قبلا هم این جا رو دیده بودم و چند بار وسوسه شده بودم برم و توش بشینم؛ ولی هرگز فرصتش رو پیدا نکردم.
    با نزدیک‌شدن به آلاچیق نگاه اوکتام به سمتم چرخید، بلافاصله از جاش بلند شد و گفت:
    _خوش آمدید شاهزاده خانم، بفرمایید شاهزاده باتیس هم این جا هستند.
    وای باتیس! اصلا حوصله حرفا و کارا و نگاهاش رو نداشتم. می‌خواستم به اوکتام بگم بعدا میام؛ ولی باتیس زود‌تر بلند شد و بدون هیچ حرفی از آلاچیق بیرون اومد و سمت قصر رفت. یا خدا این چرا این جوری شده؟! شاهزاده‌ی دیوونه.
    چپ چپ به دورشدنش نگاه کردم و وارد آلاچیق شدم. روی یکی از شش صندلی سفید که دور میز گرد و مرمری چیده شده بودند، نشستم. نگاهم به سقف آلاچیق افتاد که پر از پیچک با گل‌های شیپوری بنفش بود، چند تا از شاخه‌های بلندش هم از سقف آویزون شده بود و فضا رو زیبا‌تر کرده بود.
    اوکتام صندلی رو به رویی رو عقب کشید، نشست و با قیافه‌ی حق به جانب گفت:
    _از سربازهایی که اون حوالی بودند، شنیدم فقط سه نفر برای تشکیل لشکر اومدند شاهزاده خانم، دیدید گفتم استقبال بسیار کمی خواهیم داشت.
    خنده‌ام گرفته بود، نمی‌دونستم چه جوری قضیه صد و پنجاه نفر رو بگم که ضایع نشه. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    _اون سه نفر نماینده‌ی صد و پنجاه نفر از زنان شهر زمرد بودند که قراره فردا صبح بیان برای دسته‌بندی و...
    چهره‌ی اوکتام با شنیدن حرفام لحظه به لحظه متعجب‌تر می‌شد. وقتی توضیحاتم کامل شد، تو فکر رفت و بعد از چند دقیقه گفت:
    _ تصور نمی‌کردم بانوان شهر زمرد این قدر شجاع و دلیر باشند شاهزاده خانم، به من حق بدید که متعجب باشم؛ با وجود این حجم از استقبال من تمام امکانات لازم اعم از گاری، سلاح، مکان و لباس رو برای نیروهای شما فراهم می‌کنم. قطعا این کار بانوان شهر زمرد جای تقدیر خواهد داشت. امیدوارم با آموزش صحیح بتونیم بیشترین بهره رو از لشکر زنان ببریم.
    سرم رو بالا گرفتم و گفتم: نه جناب اوکتام، لشکر ما اسم داره. "آسمان" اسمیه که برازنده لشکر ماست.

    صبح زود بعد از خوردن صبحانه، با گلسا به طرف سالن حرکت کردیم. تمام مسیر رو به مرد سیاه‌پوش فکر کردم. هرشب قبل از خواب با این غریبه آشنا وارد ملاقاتی تله‌پاتی می‌شدم. مردی که کم کم جزئی از افکار روزانه من شده بود. نمی‌دونم باید اسم این ارتباط و احساس رو چی می‌ذاشتم؛ قطعا عشق نبود. گاهی اوقات فکر می‌کردم این حس مبهم به خاطر تنهایی و نیازم به یه پناهگاه امن به وجود اومده که همه‌اش با حضور آرتین جبران می‌شد.
    آرتین، آرتین، آرتین. برای هزارمین بار با یاد آرتین آه کشیدم و از نبودش دلخور و دلشکسته شدم، بعضی شب‌ها خوابش رو می‌دیدم. خواب می‌دیدم پیش مامان بابا برگشتم، پیش آرتین برگشتم و این بار بر عکس اون روزا باهم همون طوری هستیم که دوتا نامزد باید باشند. "عاشق"؛ چیزی که هیچ وقت فرصتش رو نداشتیم.
    قطره اشکی رو که از چشمم پایین اومد، با دست گرفتم. باز هم با یادش بغضم ترکید. معلومه هنوزم جاش تو قلب تنهام خالیه.
    قطره دوم اشک رو با دستم گرفتم و از اسب پیاده شدم. دیگه رسیده بودیم و باید از این حال و هوا بیرون می‌اومدم. بغضم رو خوردم و سعی کردم مثل همیشه با یه نفس عمیق خودم رو آروم کنم.
    افسار شفق رو به نرده‌ها بستم. از سنگ بزرگی که یه کم اون ور‌تر بود، بالا رفتم و روش نشستم تا بتونم نزدیک‌شدن گاری‌ها رو ببینم. پونزده تا گاری پر از زن و دختر، لبخندی گوشه‌ی لبم نشست. همه‌ی این زن‌ها به امید نجات سرزمینشون اومدند. واقعا که چه قدر از خودگذشته بودند.
    بالاخره گاری‌ها یکی یکی رسیدند. جلوی سالن متوقف شدند و زن‌ها و دختر‌ها با لباس‌های رنگارنگ ازشون پیاده شدند.
    از سنگ پایین پریدم و به طرفشون رفتم. واقعا تعدادشون زیاد بود. صدای همهمه و شلوغی اجازه نمی‌داد نظم برقرار بشه. دوباره بالای سنگ رفتم و این بار روش ایستادم. آرتادخت، نازنین‌دخت و مینا با دیدن من به سمتم دویدند. وقتی نزدیک شدند، روی پا نشستم، سرم رو نزدیک گوششون کردم و گفتم:
    _لطفا یه کاری کنید؛ صدا به صدا نمی‌رسه، این جوری کارمون تا شب طول می‌کشه.
    آرتادخت سری به نشانه‌ی تایید تکون داد، دست نازنین‌دخت و مینا رو گرفت و وسط جمعیت برد. کم کم همه ساکت شدند و رو به سمتی که من ایستاده بودم، منظم شدند.
    آرتادخت دوباره به سمتم دوید. کنار سنگ ایستاد و با صدای بلند گفت:
    _خانم‌ها همگی سکوت کنید، شاهزاده خانم می‌خوان صحبت کنند.
    با حرف آرتادخت همه تعظیم کردند. با ناراحتی سری تکون دادم و گفتم:
    _ اول از همه یک چیز رو میگم و دیگه تکرار نمی‌کنم. در حضور من تعظیم ممنوعه. از این به بعد هرکس تعظیم کنه، از لشکر اخراج میشه. خب... تعداد زیاده و وقت کم، پس به دو دسته تقسیم می‌شید. اون‌هایی که می‌خوان صبح برای آموزش بیان، دست راست و اونهایی که می‌خوان بعد از ظهر بیان، دست چپ.
    جمعیت آروم آروم دو دسته شد. دوباره صدام رو بالا بردم و گفتم:
    _ حالا در هر دسته کسانی که فکر می‌کنند قدرت بدنی لازم برای شمشیرزنی رو دارند، یک طرف بایستند.
    بعد از چند لحظه زن‌ها و دختر‌هایی که نسبت به بقیه هیکلی‌تر بودند جدا شدند. خداروشکر مثل این که نصف بیشتر کار‌ها پیش رفت.
    از سنگ پایین اومدم و آرتادخت بالا رفت تا اصول اولیه جنگ رو بهشون آموزش بده. از جمعیت فاصله گرفتم تا سری به سالن بزنم؛ ولی با دیدن سواری که از دور می‌اومد، سر جام ایستادم؛ حتما از بقیه جا مونده بود. با نزدیک‌شدن سوار و دیدن چهره‌ی آشنای مینوفر، جلو دویدم و با خوشحالی گفتم:
    _خوش آمدید بانو مینوفر، خیلی وقته که ندیده بودمتون.
    مینوفر جلو اومد، دستم رو تو دستش گرفت و گفت:
    _ عذر می‌خوام دیر اومدم خدمتتون شاهزاده خانم. از برادرم شنیدم که در حال تدارک لشکری از بانوان هستید، می‌تونید روی من، دختران جناب نیاسا و تعدادی از بانوان قصر هم حساب کنید. بعضی از بانوان تا حدودی با جنگ‌آوری آشنا هستند و به شما کمک خواهند کرد.
    از خوشحالی دلم می‌خواست تو بغلم بگیرمش. باورم نمی‌شد همین جوری داشت به اعضای لشکر اضافه می‌شد.
    با خوشحالی گفتم:
    _ فردا صبح تمام بانوان رو همین جا جمع کنید.
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    با عجله از اسب پیاده شدم و پشت در سالن تمرین اصلی ایستادم. بعد از چهارده روز وقتی آموزش لشکر آسمان روی غلطک افتاد و تونستم کار‌ها رو به آرتادخت و بقیه بسپرم، بالاخره امروز فرصت شد تا برای شروع کار با اوریا پیش روشاک بیام.
    تو دلم انگار رخت می‌شستند. خدا می‌دونه بعد از این همه تاخیر چه قدر می‌خواد دعوام کنه. آروم در بزرگ رو به جلو هول دادم. اولین قدم رو با ترس تو سالن گذاشتم و سریع نگاهم رو گوشه و کنار چرخوندم و بله؛ روشاک رو دیدم که با قیافه‌ی همیشه بداخلاقش روی صندلی انتهای سالن نشسته و صاف به من زل زده.
    خدا رحم کنه؛ زود‌تر از من رسیده! زیر لب گفتم الهی به امید تو و به طرفش حرکت کردم. بالاخره نزدیکش رسیدم و در حالی که سعی می‌کردم خودم رو به اون راه بزنم، گفتم:
    _ سلام استاد، از دیدن دوباره شما خوشحالم.
    به پشتی صندلی تکیه داد و نگاهی به سرتا پام انداخت، نفس صدادارش رو با حرص بیرون داد و از جاش بلند شد. نا‌خودآگاه یه قدم عقب رفتم و چشمام رو بستم. الان بود که داد و بیدادش شروع شه. یه کم صبر کردم؛ ولی خبری نشد. آروم چشمام رو باز کردم و دیدم نیست.
    سریع به عقب برگشتم و دیدمش که داره به سمت گوشه سالن میره. قبل از این که صداش بلند شه، دنبالش دویدم.
    کم کم به میز بزرگ گوشه سالن نزدیک شدیم. روش چیز آشنایی بود که قبلا دیده بودم. دو تکه چوب تراش‌خورده که سنگ‌های آبی انتهاش برق می‌زدند. با دیدن اوریا، روز اولی که تو دستام گرفتمشون، جلو چشمام اومد. واقعا روز بدی بود. اگه امروز هم اون اتفاق تکرار می‌شد، چی؟
    کنار میز ایستادیم و روشاک بی‌مقدمه گفت:
    _ برشون دارید شاهزاده خانم.
    وای خدا از همون که می‌ترسیدم سرم اومد. الان اصلا آمادگیش رو نداشتم. به سمتش برگشتم و گفتم:
    _ من امروز آمادگی این کار رو ندارم، میشه جلسه بع....
    صدای بلند روشاک اجازه نداد حرفم رو تموم کنم:
    _ شما مدت زیادی رو با شلاق کار کردید و آمادگی لازم برای این کار رو به دست آوردید. فکر می‌کنم زمان ما اون قدر کم هست که وقتی برای این لوس‌بازی‌ها نداشته باشیم.
    لوس بازی؟! خیلی بهم برخورد؛ از لوس بازی اصلا خوشم نمی‌اومد. تصمیمم رو گرفتم، باید خودم رو به روشاک ثابت می‌کردم.
    دستم رو به طرف اوریا بردم. روشاک شروع به توضیح کرد:
    _ اصل اول: اوریا از شما قدرت می‌گیره، پس ترس رو به دلتون راه ندید.
    اصل دوم: شما از اوریا قدرت می‌گیرید، پس بهش ایمان داشته باشید.
    اصل سوم: هرگز کار با اوریا رو در مکانی با امنیت پایین آغاز نکنید.
    فعلا روی اصولی که گفتم تمرکز کنید.
    چشمی گفتم و اوریا رو برداشتم. نگاهی به اطرافم انداختم. وسط سالن برای شروع عالی بود؛ چون از بقیه جا‌ها خلوت‌تر بود. روشاک کنار یکی از ستون‌ها ایستاد و گفت:
    _ خوبه، بهترین مکان رو انتخاب کردید. حالا اوریا رو تکون بدید و کارتون رو شروع کنید.
    اوریا رو تکون دادم و همون طور که حدس می‌زدم، مثل دفعه قبل هیچ اتفاقی نیفتاد.
    روشاک از کنار ستون داد زد:
    _ اصل دوم رو فراموش نکنید.
    اصل دوم، اصل دوم، یعنی ایمان به قدرت اوریا؛ اما اوریا که به تنهایی فقط دو تا تیکه چوب بود. به نظرم درستش این بود به خدایی که صاحبِ قدرت اوریاست ایمان می‌داشتم، نه خود اوریا. یاد ورد جادویی که دفعه قبل گفتم و اوریا شروع به کار کرد افتادم. باید دوباره با همون شروع می‌کردم. چشمام رو بستم و زیر لب ورد رو گفتم: "بسم الله الرحمن الرحیم" پشت سرش اوریا رو تکون دادم. تسمه‌های بلند و چرمی به همراه نور آبی از سر چوب‌ها بیرون اومدند و باعث شد لبخندی رو لب‌هام شکل بگیره.
    با بیرون‌اومدن شلاق‌ها، کنترل اوریا یه کم سخت شد. انگار به صورت غیرارادی تمایل به چرخش و جنبش داشتند و می‌خواستند مثل دفعه قبل نیروی ذخیره‌شده‌ی خودشون رو آزاد کنند؛ اما این بار با دفعه قبل فرق داشت، این بار تجربه من خیلی بیشتر شده بود.
    دست‌هام رو دور اوریا محکم کردم تا کنترل بیشتری روش داشته باشم. آروم و با احتیاط شلاق دست راستم رو بالا آوردم و به سمت آدمکی که تو فاصله دو متریم بود پایین آوردم. هنوز نوک شلاق بهش نرسیده بود که جلوی چشم‌های متعجبم از آدمک چیزی جز ذره‌های شناور روی هوا باقی نموند! یک لحظه از قدرت این سلاح خطرناک ترسیدم؛ اصلا شوخی بردار نبودند.
    با ترس آب دهنم رو قورت دادم و به نور آبی که تو هوا پخش شده بود و همراه ذره‌های ریز آدمک مثل برف روی سرم فرود می‌اومدند، نگاه کردم.
    روشاک دستاش رو دور دهنش گرفت و داد زد:
    _ اصل اول شاهزاده خانم، ترس رو از خودتون دور کنید.
    راست می‌گفت؛ نباید ازش می‌ترسیدم، باید به چشم یک دوست بهش نگاه می‌کردم، دوستی که فقط تو دستای من قدرت می‌گیره.
    این بار چرخوندمشون و سعی کردم شتاب رو زیاد کنم. پاهام رو روی زمین محکم کردم و شلاق‌ها رو به شکل ضربدری روی دیوار نیم‌متری تمرین فرود آوردم. دیوار ترک عمیقی برداشت و خاک بلند شد.
    کم کم داشت از این دوست جدید خوشم می‌اومد. چیز خوبی بود، البته اگه می‌تونستم کنترلش رو حفظ کنم. با کارکردن باهاش حس خاص قدرت و منحصر به فرد‌بودن بهم دست می‌داد.
    وقتی اوریا تو دستام آروم گرفت، روشاک جلو اومد و گفت:
    _ برای امروز کافیه. با چند جلسه دیگه تمرین کنترل کامل روی اوریا حاصل میشه. حالا سعی کنید روی اتمام کار تمرکز کنید تا اوریا به شکل ابتدایی خودش در بیاد.
    چشمام رو بستم و سعی کردم کاری رو که روشاک ازم خواست انجام بدم. بعد از چند دقیقه وقتی چشمام رو باز کردم، همون دو تا چوب تراش‌خورده تو دستام بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    بعد از پایان اولین جلسه تمرینِ اوریا، با حس این که بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده از سالن بیرون اومدم. نگاهی به آسمون نارنجی رنگ انداختم؛ خورشید داشت کم کم تو کوه‌ها فرو می‌رفت. زمانی برای استراحت نبود، باید امشب به جلسه شورا می‌رفتم و گزارش کاملی از روند پیشرفت لشکر آسمان ارائه می‌دادم. به طرف شفق رفتم، پام رو روی رکاب گذاشتم و با یه پرش روش، نشستم. هیچ وقت فکرش رو هم نمی‌کردم روزی برسه که در سوارکاری این‌قدر ماهر بشم. دستی به گردن بلند و طلایی شفق کشیدم، پاهام رو زیر شکمش زدم و به طرف قصر حرکت کردم.
    بین راه چند بار شکمم تو هم پیچید و ضعف کردم. این روزا اون‌قدر درگیر کار بودم که فرصت نهارخوردن هم نداشتم.
    با نزدیک‌شدن به قصر سرعتم رو کم کردم و از حیاط گل‌کاری شده گذشتم. مثل همیشه جلوی پله‌ها از اسب پیاده شدم و به سرعت سمت اتاقم رفتم. لباس‌های آبی رو که تو جلسات شورا می‌پوشیدم، تنم کردم و به سمت تالار زرین دویدم.
    زمانی رو که پشت در تالار منتظر اعلام جارچی بودم، تونستم کمی به دیوار تکیه بدم و نفسی تازه کنم. چند دقیقه بعد وارد تالار شدم. یک راست به سمت تخت پاشاه رفتم و گفتم:
    _ دورد بر شما، از تاخیر پیش اومده عذرخواهی می‌کنم.
    پادشاه با چشم‌های طلاییش من رو از نظر گذروند و گفت:
    _خوش آمدید شاهزاده خانم، اطلاع داریم که این روز‌ها به شدت در گیر و دار امورات لشکرتون هستید، پس عذر شما پذیرفته میشه. لطفا گزارشتون رو شروع کنید.
    صدام رو صاف کردم و گفتم:
    _همون طور که شورای محترم اطلاع دارند، مدت چهارده روزه که لشکر آسمان متشکل از دویست زن و دختر راه‌اندازی شده. از بین این دویست نفر، حدود صد و شصت نفر تیرانداز و چهل نفر شمشیرزن تحت آموزش قرار گرفتند. تمامی آموزش‌ها طی یک هفته کامل شد و یک هفته‌ای هم از شروع تمرین‌های تخصصی می‌گذره. تقریبا تمام بانوان از استعداد بالایی برخوردارند و شاهد پیشرفت خوب و مناسبی از جانب اون‌ها هستیم. لباس بانوان لشکر طراحی و در حال دوخته. با کمک فرمانده‌ی اول قصر تمامی سلاح‌ها تهیه شده. در اولین فرصت خودتون می‌تونید برای بازدید از لشکر تشریف بیارید.
    پادشاه لبخندی زد و گفت:
    _ آفرین شاهزاده خانم، آفرین! باید اعتراف کنم فکرش رو هم نمی‌کردیم کار‌ها رو این‌قدر سریع پیش ببرید. پس با این حساب طبق قرار قبلی طی یک ماه لشکری آماده در اختیار ماست.
    سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم:
    _ بله عالیجناب.
    صدای بلند جارچی اجازه ادامه‌ی این گفتگو رو نداد و توجه همه به طرف درب ورودی تالار جلب شد.
    جارچی سیبیلو نفس نفس‌زنان جلو اومد و با هول گفت:
    _ عالیجناب فرستادگان اتحاد شیطانی این جا هستند، اجازه ورود می‌خوان.
    با شنیدن اسم اتحاد شیطانی دلهره عجیبی گرفتم. سریع به طرف صندلی خالی کنار شاهزاده‌ی زبرجد رفتم و نشستم؛ این جا حس امنیت بیشتری داشتم.
    صدای همهمه تو تالار بالاگرفته بود. پادشاه که معلوم بود حسابی شوکه شده، از جاش بلند شد و گفت:
    _مطمئنی که فرستادگان از اتحاد شیطانی هستند؟
    جارچی با صدای بلند گفت:
    _ بله سرورم.
    پادشاه دوباره سر جاش نشست و گفت:
    _ اجازه‌ی ورود دارند.
    به محض اعلام فرمان ورود، سه مرد با شنل‌های بلند و سیاه وارد تالار شدند و تا نزدیکی تخت پادشاه جلو رفتند. سرباز‌ها به حالت آماده‌باش دو قدم جلو اومدند تا با هر حرکت اضافه‌ای حمله کنند.
    اولین شنل‌پوش کلاهش رو از روی سرش برداشت و موهای سراسر مشکی و چشم‌های سیاه با نوار همرنگِ روش مشخص شد. از چهره‌ی مرد معلوم بود حدود چهل یا پنجاه سال داره و از خاندان اونیکسه.
    شنل‌پوش دوم هم کلاه شنلش رو عقب کشید و مو و چشم‌های قهوه‌ای با نوار همرنگ روش معلوم شد، این یکی از خاندان کهربا بود.
    نفر سوم که هیکل خیلی بزرگتری نسبت به اون دوتای دیگه داشت، هنوز شنل رو از سرش برنداشته موهای قرمز و لختش از کلاه بیرون ریخت؛ حتما از خاندان یاقوت بود. با مشخص‌شدن چشم‌های قرمز با نوار سرخ روش شکم به یقین تبدیل شد.
    چشم‌های خشمگین پادشاه روی هر سه مرد چرخید و با عصبانیت گفت:
    _ چرا به این جا اومدید؟ مگه اطلاع ندارید در جنگ هستیم؟ با ورود به قلمرو ما قطعا جونتون رو از دست خواهید داد.
    مرد موسیاه که جلو‌تر از بقیه بود، پوزخندی زد و گفت:
    _ شما هرگز جرئت نمی‌کنید آسیبی به سفیران ما برسونید؛ چون در این صورت پادشاه ما به سرزمین شما لشکر کشی می‌کنه.
    پادشاه با لحن پرنفرت گفت:
    _ زود‌تر کارتون رو بگید و از این جا برید. حضور منحوس شما رو نمی‌تونم تحمل کنم.
    مرد موسیاه خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
    _عصبانیت اصلا بهت نمیاد رفیق قدیمی، ما فقط اومدیم پیشنهاد سخاوتمندانه سرورم، ویگنِ بزرگ، رو به شما اطلاع بدیم.
    پادشاه دستش رو مشت کرد و محکم روی دسته طلایی تخت کوبید و از لای دندونای به هم فشرده گفت:
    _ رفاقت با تو اشتباهی بود که من و مرداس سال‌ها پیش مرتکب شدیم و هردو تاوانش رو دادیم. حالا زود‌تر پیشنهادت رو بگو و برو.
    این بار مرد موقهوه‌ای گفت:
    _ پیشنهاد ما بسیار ساده‌ست. ما از شما چیزی می‌گیریم و در عوض دیگه با این قلمرو کاری نداریم، در نتیجه صلح بین ما برقرار خواهد شد.
    باتیس از جاش بلند شد و گفت:
    _خب، تا این جا پیشنهاد شما خوب بوده، حالا بگید در ازای چه چیزی این وعده صلح رو می‌دید؟
    مرد مو قهوه‌ای نگاهی به شاهزاده‌ها انداخت و گفت:
    _ انتظار ما در برابر حفظ جان مردمتون چیز زیادی نیست، ما فقط شاهزاده خانم رو می‌خوایم.
    یه دفعه انگار تمام وجودم پایین ریخت؛ یعنی چی که من رو می‌خوان؟ من به چه دردشون می‌خوردم آخه؟ دلم دوباره به هم ریخت؛ انگار داشتند توش چنگ می‌زدند و دل و روده‌ام رو تو هم می‌پیچیدند.
    باتیس با شنیدن حرف مرد مو قهوه‌ای نگاهی به من انداخت و گفت:
    _ و اگر قبول نکنیم؟
    مرد مو قهوه‌ای با لحن موذیانه گفت:
    _ اگر قبول نکنید، طی سه هفته آینده لشکریان ما به مرز‌های شما خواهند رسید و اون زمان دیگه کاری از دست ما بر نمیاد.
    با وجود امثال اسپاد و شاهزاده‌هایی که به خونم تشنه بودند، اصلا بعید نبود با این پیشنهاد موافقت بشه.
    چشمام رو بستم و تو دلم خدا خدا کردم این پیشنهاد شوم رو رد کنند؛ اما با شنیدن صدای بی‌‌‌نهایت آشنایی که تو سالن پیچید، با ترس چشمام رو باز کردم. باورم نمیشه! این صدا صدای یکی از اون نقاب‌دار‌ها بود، صدای همون مرد گنده.
    سرم رو بالا آوردم و دنبال منبع صدا گشتم و بالاخره دیدمش. نفس‌هام به شماره افتاده بودند و با ترس به مردمک‌های قرمزی که بهم زل زده بودند، نگاه می‌کردم. همه‌ی صدا‌ها گنگ شدند و گوشم شروع به زنگ‌زدن کرد. احساس کردم به صندلی چسبیدم و توانایی هیچ حرکتی ندارم.
    با شنیدن دوباره‌ی اون صدای آشنا، گوشام تیز شدند. صدا گفت:
    _ همون طور که گفتم ما مدت دو روز در شهر زمرد خواهیم بود. در رابـ ـطه با پیشنهاد ما فکر کنید و نتیجه رو اطلاع بدید و یک توصیه؛ به خاطر این شاهزاده کوچولو زندگی ملتتون رو به خطر نندازید.
    شاهزاده کوچولو! با این حرف دیگه شک نداشتم این شاهزاده موقرمز همون غولیه که اون روز می‌خواست من رو بکشه. نمی‌دونستم باید با شوک کدوم اتفاق کنار بیام؛ پیشنهاد وحشتناک اتحاد شیطانی یا حقیقت ترسناک این غول موقرمز. دیگه تحمل این جو رو نداشتم از شدت اضطراب داشتم بالا می‌آوردم. چشمای سرخ اون لعنتی هم باعث می‌شد حالم بد‌تر بشه؛ انگار می‌خواست همه وجودم رو آتیش بزنه. فضا سنگین شده بود و وضعیتم هر لحظه داشت خراب‌تر می‌شد. دیگه طاقت نیاوردم؛ دستم رو جلو دهنم گرفتم و به بیرون دویدم.

    ***
    معنی اسامی:

    ویگن: نامی ایرانی ارمنی به معنی جهش
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    گوشه‌ی آلاچیق روی زمین نشستم، چشمام رو بستم و سرم رو به دیواره کوتاه تکیه دادم. هوای آزاد رو تند تند تو ریه‌هام ریختم و سعی کردم خودم رو آروم کنم. بغض بزرگی گلوم رو گرفته بود و احساس می‌کردم از همه چیز عاجزم. خدایا چرا همه خوشی‌ها این قدر زود تموم می‌شدند؟ چرا تا میام به شرایطم عادت کنم یه اتفاق بد میفته؟ دیگه دارم کم میارم خدا.
    سرم رو بالا گرفتم و زیر لب آرزوی محالی رو که گوشه‌ی دلم سنگینی می‌کرد، به زبون آوردم:
    _کاش دوباره اون روزا برمی‌گشتند!
    قطره‌های اشک پشت سر هم راهشون رو باز کردند و روی دریای آبی دامنم فرود اومدند.
    پام رو جمع کردم، سرم رو روش گذاشتم و نیم‌ساعتی به حال خودم گریه کردم.
    آهی کشیدم و به سقف پوشیده از پیچک آلاچیق خیره شدم. کاش بابا پیشم بود و مثل اون موقع‌ها می‌اومد نازم رو می‌کشید، یه کم دلداریم می‌داد و دست مهربونش رو روی سرم می‌ذاشت تا آروم بگیرم‌.
    با فکر این آرزوی محال دوباره آه کشیدم و اشک‌هام رو با کف دست از روی صورتم پاک کردم.
    حالا که یه کم سبک شده بودم، باید فکری به حال مشکل جدیدم می‌کردم. باید تا جایی که می‌تونم با مشکلاتم بجنگم. اگه می‌شد با جناب نیاسا صحبت کنم و اطلاعاتی به دست بیارم، عالی می‌شد. حتما جلسه هم تا الان تموم شده بود و با یه کم خوش‌شانسی می‌تونستم تو قصر پیداش کنم. از جام بلند شدم، لباس‌هام رو تکوندم و در حالی که تو دلم دعا می‌کردم جناب نیاسا هنوز تو اتاقش باشه، به طرف قصر حرکت کردم.

    پشت در سبز رنگ چند دقیقه مکث کردم. می‌دونستم الان وقت مناسبی برای ملاقات نیست؛ ولی مگه چاره دیگه‌ای هم داشتم؟
    چند تقه به در زدم؛ ولی صدایی نیومد. دلم نمی‌خواست نبودنش رو باور کنم. اگه امشب با کسی صحبت نمی‌کردم، تا صبح از نگرانی می‌مردم. دوباره چند تقه زدم و این‌بار صدای جناب نیاسا رو شنیدم که به داخل دعوتم کرد. لبخند کوچیکی که حاصل تابیده‌شدن نور امید به قلبم بود، روی لبم نشست. آروم در رو باز کردم و بین کوهی از کتاب‌های روی میز، پیداش کردم.
    به میز بزرگ و سفید نزدیک شدم و گفتم:
    _ سلام جناب نیاسا. عذر می‌خوام، می‌دونم زمان بدی مزاحم شدم؛ اما کار واجبی دارم.
    جناب نیاسا سرش رو از روی کتاب بزرگ و قطوری که به نظر می‌اومد دست نوشته‌های خودش باشه، بلند کرد و گفت:
    _خوش آمدی دخترم. بشین، باید با هم حرف بزنیم.
    تعجب کردم، جوری حرف می‌زد انگار از قبل خبر داشت قراره بیام پیشش.
    روی صندلی کنار میز نشستم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم. ظرف نون روی میز رو دیدم که بدجور بهم چشمک می‌زد. با دیدن نون‌ها دلم ضعف رفت. بدجور گرسنه بودم؛ ولی روم نمی‌شد ازشون بخورم. جناب نیاسا یه دفعه سرشو بلند کرد و وقتی نگاه من رو روی نون‌ها دید، گفت:
    _ دخترم چهره‌ات خیلی زرد شده؛ حتما ضعف کردی.
    بعد بشقاب نون رو جلوم گذاشت و گفت:
    _ می‌دونم که خیلی کمه؛ اما بهتر از هیچه، یه کم بخور تا حالت بد‌تر نشده.
    با خجالت به ظرف نون‌ها نگاه کردم. استرس و اضطراب به مغزم فشار می‌آورد و مانع می‌شد به چیز دیگه‌ای جز آینده مبهم فکر کنم؛ ولی شکم گرسنه‌ام هیچ کدوم از این‌ها رو نمی‌فهمید. نمی‌دونستم کار درستیه که جلوی جناب نیاسا نون هارو بخورم یا نه؛ ولی می‌دونستم با این وضعیت تا چند دقیقه دیگه بیهوش میشم. دیگه طاقت نیاوردم و ناخودآگاه دستم به طرف ظرف رفت و یه تیکه نسبتا بزرگ رو برداشتم و شروع به خوردن کردم.
    وقتی تقریبا ظرف نون‌ها رو خالی کرد،م جناب نیاسا نگاهی بهم انداخت و گفت:
    _ فکر می‌کنم امشب در جلسه لحظات سختی رو گذروندی.
    سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    _ بله و متاسفانه تاب نیاوردم و ازش خارج شدم. امیدوارم شاهزاده‌ها از این خروج ناگهانی من ناراحت نشده باشند.
    جناب نیاسا گفت:
    _حق داری دخترم ما حال تو رو درک می‌کنیم. حضور اون فرستادگان شیطانی حال همه ما رو دگرگون کرد.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    _ همه؟ به نظر نمی‌اومد شاهزاده‌ها از این پیشنهاد بدشون اومده باشه جناب نیاسا، چی بهتر از این که در ازای خلاص‌شدن از دست من، قلمروشون آزاد بشه و دوباره به خوش گذرونی‌هاشون برسند؟
    جناب نیاسا اخمی کرد و گفت:
    اون‌ها فقط بخشی از شورا هستند دخترم، تفکر بسیاری از شاهزاده‌ها با اون‌ها فرق داره.
    مایوسانه نگاهی به بالا انداختم و گفتم:
    _ خدا کنه همین طور که می‌فرمایید باشه جناب نیاسا، من حتی نمی‌دونم این پیشنهاد چه سودی برای اتحاد شیطانی داره که حاضر شدند به خاطر من از این سرزمین دست بکشند.
    این بار جناب نیاسا پوزخند زد و گفت:
    _ دخترم این طرز تفکر از اون شاهزاده‌های عیاش که فکری جز خوش‌بودن ندارند، بعید نیست؛ اما تو چرا؟ یعنی متوجه نشدی همه این حرف‌ها دروغ و نقشه‌ایه برای به دست آوردن قدرتت؟ اون‌ها می‌خوان با استفاده از تو قدرتمند‌تر از قبل بشند و این بار با نیرویی دو برابر به ما حمله کنند.
    چشمام از تعجب گرد شدن و گفتم:
    _ اما حتی اگر شاهزاده‌ها هم به رفتن من رضایت بدن، خود من هرگز راضی نخواهم شد علیه این مردم بجنگم. چه طور می‌خوان من رو ضد مردمم بشورونن؟
    جناب نیاسا لبخندی زد و گفت:
    _ مثل اینکه دشمنت رو خیلی دست کم گرفتی دخترم، اون‌ها استاد راه‌های شیطانی هستند، خوب می‌دونن به چه صورت شخصی رو تحت کنترل خودشون دربیارند. این‌ها رو میگم؛ چون دوست ندارم تو هم مثل بقیه از همه چیز بی‌خبر باشی و این قدر سطحی نگرانه به قضیه نگاه کنی. اون شاهزاده خاندان یاقوت رو داخل تالار دیدی؟
    با حرف جناب نیاسا فکرم پیش اون چشم‌های قرمز و تسخیرکننده رفت و سریع گفتم:
    _ بله، بله. با اون چشم‌های وحشتناک، هرگز فراموشش نمی‌کنم.
    به صندلیش تکیه داد و گفت:
    _خوبه، اسم اون شاهزاده‌ی یاقوت برسامه، فکر نمی‌کنی قبلا جایی دیدیش؟
    چشمام از تعجب چهارتا شدند. با لکنت گفتم:
    _ ش.. شم.. شما از کجا می‌دونید؟!
    با اطمینانی که قبلا هم در وجودش دیده بودم، گفت:
    _ دفعه قبل گفته بودم چشم‌ها حرف‌های زیادی برای گفتن دارند دخترم. چشم‌های سرخ اون شاهزاده هم امشب خیلی چیز‌ها برای گفتن داشتند.
    سرم رو پایین انداختم. با یادآوری اون روز وحشتناک دوباره بغضم گرفته بود. پس حدسم درست بود، مرد نقاب‌دار و برسام در حقیقت یک نفر بودند.سرم رو بالا آوردم و در حالی که سعی می‌کردم زیر گریه نزنم، گفتم:
    _ پس مردی که به جونم سوء قصد کرده بود، همین برسام بود؟ ولی چرا اون روز چشم‌هاش سرخ نبودند؟
    به حالت عصبی سرش رو تکون داد و گفت:
    بله دخترم.
    بعد با دست اشاره‌ای به کتاب‌های دور و برش کرد و ادامه داد:
    _ من هم تا الان به دنبال کشف همین موضوع بودم. تو تا به حال در توصیف اون مرد حرفی از چشم‌های قرمز نزدی؛ چون برسام اون روز از سنگ شیطانی برای تغییر چهره‌ی موقت استفاده کرده تا شناخته نشه. قطعا با اون چشم‌های سرخ به راحتی قابل شناسایی بوده، پس باید کاری می‌کرد تا این اتفاق نیفته. فقط در تعجبم که چه طور این سنگ رو به دست آورده؟
    آهی کشیدم و با غصه گفتم:
    _ سنگ‌های شیطانی؟ خدایا ما دقیقا با چه موجوداتی طرف هستیم؟ در این صورت اون‌ها به راحتی می‌تونند همه رو تسخیر کنند، تغییر قیافه بدن یا از همین نیرو‌ها برای شکست ما استفاده کنند.
    جناب نیاسا لبخند آرامش بخشی زد و گفت:
    _ نه دخترم، این کار‌ها به این سادگی نیست. اون‌ها نمی‌تونند به راحتی از این نیرو‌ها علیه ما استفاده کنند، مگر اینکه وارد قلمروی اون‌ها بشیم. اون وقته که کار خیلی سخت میشه. به خاطر همین نیروهای شیطانیه که ما تا به حال نتونستیم اون‌ها رو شکست بدیم؛ با این وجود باز هم جای نگرانی نیست، ما پشتیبانی به مراتب قوی‌تر از اون‌ها داریم، ما خدا رو داریم دخترم.
    با شنیدن نام خدا قلبم آروم گرفت. درست می‌گفت؛ من بزرگ‌ترین پشتیبان رو داشتم و ازش غافل بودم.
    چشم‌هام رو تنگ کردم و رو به جناب نیاسا آخرین سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود، پرسیدم:
    _ چرا هر دوبار خود برسام وارد شهر زمرد شد جناب نیاسا؟ مگه نمی‌تونست فرد دیگه‌ای رو به جای خودش بفرسته؟ چه لزومی داشت که یک شاهزاده جون خودش رو به خطر بندازه و به این جا بیاد تا من رو بکشه یا با خودش ببره؟
    متفکرانه به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و گفت:
    _چون برسام حریف اول و آخرته دخترم. اون یک جنگجوی اوریاست؛ صاحب شلاق‌های آتشین.

    ***
    معنی اسامی:

    برسام: آتش بزرگ
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا