کامل شده رمان آینه زمان : شاهزاده پارت (قسمت سوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 14,221
  • پاسخ ها 177
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
اردوان – ما به همراه پیشگوی اعظم آمده ایم . ایشان با شاه کار دارند
فرمانده گارد – کدامتان پیشگو هستید ؟
نارسیس – من پیشگو هستم
فرمانده گارد یه نگاه به نارسیس کرد و یه مرتبه متوجه شاهزاده ونون شد . با تعجب پرسید :
فرمانده گارد – این شخص که همراهتان است ، از شاهزادگان سرزمین پارت می باشند ؟
همه سرها برگشت سمت شاهزاده . اونم خونسرد به فرمانده نگاه می کرد و چیزی نمی گفت . همشون دستپاچه شدند که چی بگن , اما عمه سوری کار رو درست کرد
عمه سوری – ایشون پسر من هستند . از این لباسها دوست داشت و منم یه دست براش دوختم
فرمانده گارد – پوشیدن لباس شاهزادگان برای افراد طبقه پایین جامعه ممنوع است
شاهزاده با عصبانیت گفت :
شاهزاده – من از طبقه پایین جامعه نمی باشم ... من ...
مجید و آرش با هم جلوی دهان شاهزاده رو گرفتند و اردوان به صورت حائل جلوی بچه ها ایستاد و با لبخند رو به فرمانده گفت :
اردوان – جناب فرمانده ، جدی نگیرید ، ایشان طبع بالایی دارند ، بزودی می خواهند فرد مهمی در جامعه شوند ... لطفاً ببخشید ، منظوری نداشت
و برگشت و با اخم به سه تاشون نگاه کرد . فرمانده ظاهراً متقاعد شد و دستور داد همراهش بروند . دوباره یک مسیر طولانی در قصر طی کردند . مجید آهسته به آرش گفت :
مجید – من بفهمم کی معمار این قصر بوده ، میرم پیداش می کنم و مجبورش می کنم تو یه محوطه طول و دراز اینقدر راه بره تا جونش دربیاد ، مُردم از بس راه رفتم
آرش – حالا یه کم راه بری که بد نیست
مجید – عامو کی حال داره ؟! همین یه ذره گوشتی هم که به تن داشتم ، آب شد
بالاخره رسیدند به یک تالار . دو نفر دربان ، درِ بزرگ تالار را باز کردند و همه به اتفاق فرمانده وارد شدند . تالار باشکوهی بود و معماری خاصی داشت ، محبوبه با شگفتی گفت :
محبوبه – بی نظیره ! این ترم هنر و معماری اشکانی برای تدریس برداشتم ، الان از نزدیک یه چیز دیگه است . کاش دانشجوهام اینجا بودند
نارسیس – چرا شبیه معماری دوره هخامنشی نیست ؟
محبوبه – معماری اشکانی تلفیقی از هنر یونانی – ایرانی بود اما در زمان مهرداد اول اشکانی ، تمام آثار یونانیان از فرهنگ و هنر ایران محو میشه چون مهرداد اول تعصب شدیدی نسبت به ایران داشت و می گفت همه چیز باید ایرانی باشه
نارسیس – آره در این مورد تو کتاب خوندم ، مهرداد اول دوست داشت دنباله رو کوروش کبیر باشه
آرش از فرمانده که جلوتر از بقیه راه می رفت پرسید :
آرش – جناب فرمانده ، اینجا قراره کسی رو ملاقات کنیم ؟
فرمانده – مگر شما پیشگو نیستید ؟ خودتان باید فهمیده باشید
مجید آهسته به آرش گفت :
مجید – ای خاک برسرت که همیشه سوتی میدی !
و با اشاره از دور زد تو سرش یعنی خاک تو سرت . آرش شرمنده سرش رو انداخت پایین . اردوان لبش رو گاز گرفته بود که نخنده ، مجید یه نگاه بهش کرد و گفت :
مجید – یکی جلوی اینو بگیره که به تَرَک دیوار هم می خنده . گل قهقهه !
فرمانده ایستاد و رو به بچه ها گفت :
فرمانده – بسیار خب ، تا لحظاتی دیگر جناب شاهنشاه بزرگ وارد می شوند ، زانو بزنید
زهرا خانم تا شنید که باید زانو بزنند گفت :
زهرا خانم – عامو من زانو درد دارم
عمه سوری – من عمراً اگه زانو بزنم ، زشته ، مرد حسابی !
محبوبه – من عمراً جلوی کسی زانو بزنم
نارسیس – مگه اینجا خونه خداست که زانو بزنیم ؟ منم عمراً اگه همچین کاری انجام بدم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    فرمانده مونده بود چی در جواب بهانه های خانمها بگه و با تعجب فقط نگاهشون می کرد . همین موقع مسئول تشریفات دربار اعلام کرد شاه وارد می شود . فرمانده با دستپاچگی گفت :
    فرمانده – زانو بزنید ، شاه آمدند
    اردوان – همین یه بار زانو بزنید چیزی نمیشه
    مجید – تو دوره هخامنشیان ما ایستاده تعظیم می کردیم
    فرمانده دید شاه داره نزدیک تر میشه گفت :
    فرمانده – بسیار خب ، ایستاده تعظیم کنید
    عمه سوری با حس پیروزی گفت : آفرین ! این شد حرف حساب ، حالا همه به خط بایستید و تعظیم کنید
    شاه وارد شد و همه تعظیم کردند . شاه نگاهی به تازه واردها کرد و نشست روی تخت سلطنتی . شخصی که وزیر دربار بود از فرمانده خواست که تازه واردها رو معرفی کند
    فرمانده گفت : شاهنشاه به سلامت باد ! این بانو پیشگوی اعظم هستند و این فرد هم با وی همکاری دارد ، همراهانشان هم از محافظین ایشان می باشند
    شاه یه نگاه به نارسیس کرد و گفت :
    شاه – جلوتر بیایید بانو ، می خواهیم شما را از نزدیک ببینیم
    مجید آهسته به نارسیس گفت :
    مجید – برو ناری جون ، خدا پشت و پناهت ... شالتو مرتب کن موهات ریخته بیرون ، جلو نامحرم زشته ... پشت مانتوت هم یه کم رفته بالا ، درستش کن
    نارسیس – باشه ... برام دعا کن
    نارسیس روبروی شاه ایستاد و کمی تعظیم کرد و صاف ایستاد
    شاه – بسیار خب بانو ... شما که هستید و از کدام سرزمین به اینجا آمده اید ؟
    نارسیس – من نارسیس هستم ... از سرزمین پارس آمده ام ... در خدمتم جناب شاهنشاه
    شاه – اگر پیشگو هستید ، بگویید درباره ما چه می دانید ؟
    نارسیس صداشو صاف کرد و جواب داد :
    نارسیس – جناب شاه اشک اول ، شما از سال 250 تا 247 ق . م ، حکومت کردید . بعد از اعلام استقلال دیودوت در باختر ، شما با قبیله خودتان بنام پَرنی ، همدست می شوید و در سال 256 ق . م به مخالفت با سلوکیان به جنگ با آنها رفتید و بر سلوکیان غلبه کرده و دولت پارت را بوجود آوردید
    شاه خنده ای کرد و گفت :
    شاه – این را که همه می دانند ... آینده ما را بگویید بانوی پیشگو
    نارسیس – چه تضمینی می کنید که در صورت گفتن آینده شما ، من و همراهانم کشته نمی شویم ؟
    شاه – همه می دانند که ما بی دلیل دستور اعدام کسی را نمی دهیم
    نارسیس – بسیار خب ، جناب شاه ! شما سه سال بیشتر حکومت نمی کنید و در یکی از جنگهایتان زخمی می شوید و در اثر همین زخم فوت می کنید
    شاه اخمهاش تو هم رفت و متفکرانه به نارسیس نگاه کرد . همه دلهره داشتند ، زهرا خانم تند تند آیۀ الکرسی می خوند ، اما نارسیس خونسردیش رو حفظ کرده بود و به شاه نگاه می کرد . شاه بعد از کمی سکوت ادامه داد :
    شاه – دیگر درباره ما چه می دانید ؟
    نارسیس – جناب شاه ! از شما به عنوان مؤسس سلسله اشکانی یاد می کنند و حتی در یونان به شما لقب اِپی فانس به معنی نامی و پرافتخار ، میدن . شاهان پس از شما هم به احترام شما ، خود را اشک خوانده و سلسله را بنام شما اشکانیان نام گذاشتند . شما برای ما ایرانیان خیلی بزرگوار هستید
    شاه از این حرف نارسیس خوشش آمد و با چهره باز گفت :
    شاه – بسیار خب ، حال بگویید بعد از ما چه کسی شاه آینده این سرزمین می شود ؟
    نارسیس – برادر کوچکتر شما بنام تیرداد به عنوان اشک دوم ، پادشاه می شوند
    شاه با خوشحالی گفت :
    شاه – برادرمان تیرداد ؟ بسیار عالی ، او جوان زیرک و باهوشی است ، بسیار مسرورم که وی پس از ما شاه می شود ، او خوب می داند چگونه از پس مشکلاتی که دشمنان ایجاد می کنند ، بر بیاید
    آرش در ادامه حرفهای نارسیس گفت :
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – جناب شاهنشاه ! جناب تیرداد از ضعف سلوکیان در غرب استفاده کرده و گرگان را ضمیمه خاک ایران می کند . همچنین به تحکیم موقعیت سیـاس*ـی و نظامی دولت اشکانی می پردازد
    نارسیس – ایشان با دیودوت متحد می شوند و سلوکوس دوم را شکست می دهند و رسماً خود را شاه می خوانند
    شاه با شگفتی به نارسیس گفت :
    شاه – شما بانوی دانایی هستید . در ازای این پیشگویی ، هر چه می خواهید بگویید
    نارسیس از شاه اجازه گرفت و رفت کنار مجید و بقیه ایستاد تا مشورت کنند . مجید آهسته گفت :
    مجید – ناری بگو شام دعوتمون کنه
    عمه سوری – نه ، بگو طلا می خوایی ، می دونی الان طلا مثقالی چند شده ؟؟؟
    زهرا خانم – نه نگی ها ، بگو حضانت شاهزاده رو بر عهده بگیره که ما هم بریم دنبال حاج رضا بگردیم
    اردوان – هولش نکنید ، نارسیس جون ، برو ببینم خودت چی میگی
    نارسیس – باشه
    نارسیس برگشت به طرف شاه و گفت :
    نارسیس – جناب شاه ، اگر اجازه دهید درخواستی از شما دارم
    شاه – بگویید بانو ، هر چه باشد آن را اجابت می کنیم
    نارسیس – راستش جناب شاه ... ما دنبال یک نفر می گردیم ... بتازگی تو قصر شما کسی را نیاوردند که طرز لباس پوشیدن و صحبت کردنش با شما فرق داشته باشد ؟
    شاه کمی فکر کرد و گفت :
    شاه – خیر ... چنین شخصی را به اینجا نیاوردند ... جناب وزیر ! آیا شما در این باره چیزی می دانید ؟
    وزیر – خیر عالیجناب ، تا به حال چنین شخصی را به اینجا نیاوردند
    زهرا خانم چادرش رو گرفت جلوی صورتش و با گریه گفت :
    زهرا – حاجی ... حاجی تو کجایی ؟
    محبوبه – آروم باش مادرِ من ... اتفاقی که برای بابا نیفتاده اینجوری گریه می کنی
    شاه از گریه زهرا خانم ناراحت شد و رو به وزیرش گفت :
    شاه – جناب وزیر ! دستور دهید به دنبال گمشده ایشان بگردند و او را به اینجا بیاورند
    وزیر – اطاعت عالیجناب
    وزیر رفت بیرون که دستور جستجو بده . مجید دوباره پررو شد و رفت جلو و رو به شاه گفت :
    مجید – عالیجناب شما چه مرد خوبی هستین ... افتخار میدین یه عکس با شما بگیرم ؟
    شاه با تعجب گفت :
    شاه – چه گفتید ؟ عکس ؟ عکس دیگر چیست ؟
    مجید موبایلش رو در آورد گرفت جلوی شاه و گفت :
    مجید – عکس یعنی این ...
    سریع یه عکس از شاه گرفت . شاه کنجکاو شد ببینه مجید چکار کرد ، ازش خواست که به خودشم نشون بده و مجید با شیطنت لبخندی زد و گوشی رو گرفت جلوی شاه تا عکس خودش رو ببینه . شاه همینکه چشمش به عکس افتاد با حیرت گفت :
    شاه – تو چه کردی ای جوان ؟! مرا به داخل این جعبه فرستادی ؟
    مجید با خنده گفت :
    مجید – نه جناب اشک ، یه عکس از شما گرفتم ، همین
    شاه – آیا شما جادوگرانی از اَنیران* هستید ؟
    *اَنیران به سرزمین های غیر ایرانی می گفتند ، مانند شاهنامه فردوسی که در آن از ایران و توران زیاد نام بـرده شده ، در دوران باستان، شاهان ایرانی به کشورهای همسایه و دور از ایران می گفتند: انیران . در کتیبه های کوروش و داریوش واژه ایران و انیران زیاد دیده می شود .
    مجید – نخیر ... بنده یک ایرانی و شیرازی خالص هستم که از سرزمین پارس اومدم
    شاه با جدیت گفت : درباره این عکس که می گویی ، توضیح دهید
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    اردوان نگران شد و آروم به مجید گفت :
    اردوان – مگه بهت نگفتم کاری نکنید که بفهمند ما از آینده اومدیم ؟ چرا عکس گرفتی ؟
    مجید – حیف نبود از شاه اشکانی عکس نگیرم ؟ عکس بقیه رو دارم ، بذار از اینا هم داشته باشم
    محبوبه – لازم نکرده برا ما کلکسیون جمع کنی ... گوشیتو بده ببینم
    مجید – اِ ... چکار می کنی ؟ نمی دم ...
    محبوبه بزور گوشی رو از مجید گرفت و گذاشت تو جیبش
    نارسیس تک سرفه ای کرد و رو به شاه گفت :
    نارسیس – جناب شاهنشاه ! لطفاً او را ببخشید ... اون یکی از نقاشان برجسته ماست ، با نیروی جادویی که دارد می تواند سریع عکس دیگران را بکشد . این وسیله مخصوص نقاشی کردن اوست
    شاه با تعجب گفت :
    شاه – بسیار ماهرانه این کار را می کند ... شگفت انگیز است ... اگر می توانی باز هم طرح ما را بکشید
    مجید با خوشحالی مجال نداد و موبایلشو از تو جیب محبوبه بیرون کشید و گفت :
    مجید – جناب شاه ، همون یه دونه کافیه ... تخته نقاشیم شارژش تموم میشه
    شاه لبخندی زد و همین موقع متوجه شاهزاده ونون شد . با تعجب پرسید :
    شاه – او کیست که با شماست ؟ لباس شاهزادگان ما را بر تن کرده است !
    همه دستپاچه شدند و نمی دونستند چی بگن . ونون هم نگران شد و نمی دونست چی باید بگه ، عمه سوری صداشو صاف کرد و گفت :
    عمه سوری – جناب شاه ، ایشون ونون ، پسر من هستند ، دست بوستون هستند
    مجید ریز خندید ولی آرش با آرنجش زد تو پهلوی مجید ، یعنی ساکت
    شاه – فرزند شما به چه حقی لباس شاهزادگان پارت را بر تن کرده اند ؟ مگر نمی دانید مردم طبقات پایین جامعه حق پوشیدن چنین لباسی را ندارند ؟
    این دومین بار بود که ونون یه همچین چیزی رو می شنید برای همین عصبانی شد و خواست چیزی بگه که عمه سوری جلوشو گرفت
    عمه سوری – جناب شاه ، پسرم آرزو دارد مانند شاهزادگان لباس بپوشد برای همین منم یه دست براش دوختم
    شاه – بسیار خب ... به ایشان اجازه می دهیم این لباس را بر تن کند اما نباید همه جا آن را بپوشد
    عمه سوری – باشه ... باشه قول میده
    شاهزاده خیلی عصبانی شده بود ولی عمه سوری سعی داشت کنترلش کنه تا یه وقت کاری نکنه که به ضرر همه تموم بشه . زهرا خانم کلافه شد و گفت :
    زهرا خانم – پس چرا خبری از باباتون نمیارن ؟ جناب شاه پس چرا وزیرتون نیومد ؟
    شاه با مهربانی در جواب زهرا خانم گفت :
    شاه – قدری تحمل کنید بانو ... زود باز می گردند
    زهرا خانم – خدا از دهنتون بشنوه آقا
    شاه با تعجب به طرز حرف زدن زهرا خانم نگاه می کرد و زهرا خانم هم به چیزی توجه نداشت و منتظر بود وزیر زودتر برگرده و خبری از حاج رضا بیاره . شاه به یکی از خدمه های کاخ دستور داد از مهمانها پذیرایی کنند . در عرض چند دقیقه بساط پذیرایی محیا شد
    مجید ذوق زده گفت :
    مجید – بچه ها ! پذیرایی دوره اشکانی !
    یکی از خدمه ها جامی جلوی هر کدامشون گذاشت . مجید با کنجکاوی یه نگاه به جام کرد و از شاه پرسید :
    مجید – عالیجناب ! روم به دیوار ، این نوشید*نی نیست ؟
    شاه – آری ، نوشید*نی نابی است که مخصوص میهمانان ویژه مان است
    زهرا خانم محکم زد تو صورتش و گفت :
    زهرا خانم – وویی خدا مرگُم بده ... بچه بهش دست نزن نجسه !
    عمه سوری – دست شما درد نکنه من نمی خورم ... بدین این آقا بخوره
    اشاره کرد به یکی از خدمه ها که همانجا ایستاده بود . بچه ها که سابقه دعوت به نوشیدن نوشید*نی داشتند ، از واکنش عمه سوری و زهرا خانم خنده شان گرفته بود و سرشون رو انداخته بودند پایین و آروم می خندیدن ، اما ونون بلند شد و جام نوشید*نی را برداشت و گرفت سمت شاه و گفت :
    شاهزاده – این جام را به سلامتی شاهنشاه بزرگ ، می نوشم
    شاه با خوشحالی به ونون نگاه کرد و گفت :
    شاه – شما جوان برازنده ای هستید ... نامت ونون بود ؟
    شاهزاده – آری ، من ونون فرزند ...
    عمه سوری مجال نداد و پرید وسط حرف شاهزاده و گفت :
    عمه سوری – ایشون ونون فرزند حسین آقا هستند
    دست ونون را کشید و نشوند کنار خودش ، یکی هم زد روی دستش و گفت :
    عمه سوری – خاک بر سر ! حالا دیگه برا من نوشید*نی می خوری ؟ بذار حسین آقا بیاد بهش میگم ... بده به من اون لیوان نجسو ...
    جام نوشید*نی رو از دست ونون گرفت و با غیض گذاشت روی میز . بچه ها به بدبختی جلوی خنده اشون رو گرفته بودند ، اردوان هم به سختی خودشو کنترل کرده بود و صورتش قرمز شده بود و از چشماش اشک زده بود بیرون . بالاخره بعد از ساعاتی ، وزیر برگشت ، همه منتظر نگاهش می کردند . شاه پرسید :
    شاه – نتیجه جستجو را بگویید
    وزیر – شاه به سلامت باد ! چنین کسی در کاخ و بیرون از کاخ دیده نشده است
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    زهرا خانم با نگرانی گفت : عامو اینا ، اینکاره نیستن ... خودم باید برم دنبالش
    بلند شد و راه افتاد سمت در . محبوبه و عمه سوری دنبالش رفتند که مانع از رفتنش بشن . آرش به مجید گفت :
    آرش – بهتر نیست از این دوره خارج بشیم ؟
    مجید – آره ، بریم به دوره تیرداد ، شاید اونجا باشه
    آرش – فکر نکنم تو دوره تیرداد باشه ، با این حال بد نیست یه سر هم به اونجا بزنیم
    مجید از نارسیس و اردوان هم پرسید و اونا هم موافقت کردند که به یه دوره دیگه برن . شاهزاده هم موافق بود
    مجید – خب حالا که همه موافقند ، بریم ، اول از شاه تشکر می کنیم و بعد باید بریم بازار و یه دست لباس عادی برای شاهزاده بخریم که اینقدر این و اون بهش شک نکنن
    آرش – پول نداریم
    اردوان – راست میگه ... ما که پول این دوره رو نداریم
    مجید – راست میگین ... راستی بچه ها ! مگه شاه نگفت نارسیس هر چی بخواد بهش میده ؟ خب الان یه کم پول ازش بخواد تا بریم تو شهر خرید کنیم
    آرش –زشته ولش کن ... یه کاری می کنیم
    اردوان – نارسیس تو می تونی یه همچین کاری کنی ؟
    نارسیس – وای نه من خجالت می کشم
    مجید – بریم گدایی کنیم تا پول لباس شاهزاده جونتون در بیاد بهتره ؟
    نارسیس – نه مجید ... یه وقت نری گدایی کنی ها !
    اردوان – از این مجید هر چی بگی بر میاد
    مجید – اگه نارسیس پول نمی گیره ... من می گیرم
    آرش – برو بگیر ببینم روت میشه یا نه ؟
    مجید – حالا می بینید ...
    محبوبه و عمه سوری به همراه زهرا خانم رفته بودند بیرون ، مجید و بقیه تو سالن بودند ، مجید رفت کنار شاه ، دل تو دل بقیه نبود ، مجید یه نگاه به شاه انداخت و یه نگاه هم به بچه ها و به شاه گفت :
    مجید – عالیجناب پاستیل می خوایی ؟
    شاه با تعجب گفت :
    شاه – پاستیل ؟ پاستیل دیگر چیست ؟
    مجید – یه چیزیه که نگو ، خیلی خوشمزه است
    از کوله پشتی اش یه بسته پاستیل بیرون آورد و بازش کرد و به شاه تعارف کرد ، شاه یه دونه برداشت و خورد ، طعم و مزه پاستیل براش تازگی داشت و خوشش اومد و دست کرد و چند تا دیگه هم برداشت . مجید پاکت پاستیل را داد دست شاه و گفت :
    مجید – این هدیه من به شما ... نوش جونتون
    شاه – سپاسگزار ... بسیار خوش طعم است ... گفتید نامش چیست ؟
    مجید – پاستیل
    شاه – بله ...پاستیل ... بسیار خوش طعم است ... خوشمان آمد
    اردوان به مجید اشاره کرد که برگرده ولی مجید همچنان کنار شاه ایستاده بود و به پاستیل خوردن شاه نگاه می کرد . همین موقع عمه سوری و محبوبه به همراه زهرا خانم در حالیکه بشدت گریه کرده بود ، برگشتند . مجید دوید سمت مادرش و بغلش کرد
    مجید – الهی قربون چشمات برم ... گریه نکن مامانم ... خودم حاج بابا رو برات پیدا می کنم
    زهرا خانم – دیگه کجا دنبالش بگردیم ؟
    شاه با ناراحتی گفت :
    شاه – بانو ، نگران نباشید ...
    زهرا خانم – عامو چی چی ناراحت نباشم ؟! شوهرم افتاده تو دوره یکی از شماها ... خدا می دونه الان به چه روزی افتاده
    وزیر – نشانی دیگر از وی ندارید ؟ جامه ای که بر تن کرده بودند چگونه بود ؟ شاید او را بتوانیم بر اساس جامه اش بیابیم
    مجید – والا چی بگم ؟! زیرپوش و زیرشلواری پوشیده بود ... زیرپوشش سفید بود و ... زیرشلواریش راه راه بود
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    زهرا خانم دوباره صورتش رو با چادرش پوشاند و گریه کنان گفت :
    زهرا خانم – حاجی الان داره خجالت می کشه ... حاجی هیچوقت جلو روی مردم با لباس خونه ظاهر نمی شد ... حاجی ! حاجی ! خدا مرگم بده
    مجید – مادرم اینقدر گریه نکن ... خودم بابا رو پیدا می کنم و دستشو می ذارم تو دستت
    عمه سوری – محبوبه ! باباتون اینجا که نبود ، بیا بریم یه دوره ی دیگه
    محبوبه – منم به همین فکر می کردم
    نارسیس – بریم یه جای دیگه ... حاج بابا اینجا نیست
    اردوان – اتفاقاً ما هم همین تصمیم رو گرفته بودیم اما باید یه دست لباس برای شاهزاده جور کنیم
    عمه سوری – هیچکدومتون لباس اضافی همراهتون نیست که بدین شاهزاده ؟
    آرش – من که چیزی همراهم نیست ، شاید مجید داشته باشه
    مجید – نه من اینبار نیاوردم
    محبوبه – حالا بیا بریم یه جوری لباس پیدا می کنیم
    شاهزاده – من لباس دیگری نخواهم پوشید ... همینها خوب هستند
    عمه سوری – بذار بریم بیرون بعد به لباساش گیر بدین ... زودتر خداحافظی کنید
    نارسیس – جناب شاه ! اگر امری ندارید ما باید زودتر برویم
    شاه – امری ندارم اما شما بمانید و بقیه افرادتان بروند ... شما را در دربار نیاز داریم
    مجید برزخی شد و گفت :
    مجید – چــــی ؟؟؟؟ ما بریم و نارسیس بمونه ؟ زن منو می خوایی ازم جدا کنی ؟؟؟ مگه از روی جنازه ام رد بشی
    شاه با تعجب گفت :
    شاه – این بانوی پیشگو ، همسر شماست ؟ امکان ندارد
    مجید – بله عالیجناب ، این خانم محترم همسر منه و بدون اون هیچ جا نمی رم
    شاه – ولی دربار ما به او نیاز دارد ... او را از کابین خود رها کنید و به ما بسپارید
    همه از این حرف شاه عصبانی شدند ، مجید که به نقطه جوش رسیده بود و آرش سعی داشت آرومش کنه ، اردوان هم نارسیس را که قصد داشت به شاه حمله کنه گرفته بود
    مجید با عصبانیت داد زد :
    مجید – ای بی غیرت ! چطور جرأت می کنی پیشنهاد طلاق رو به من بدی ؟! مردی که زنشو طلاق بده و بذاره برای کسی دیگه ، نامرد روزگاره
    شاه از حرف مجید عصبانی شد و دستور داد همه را بجز نارسیس ، دستگیر کنند . محبوبه سریع آینه رو از کوله پشتی اش در آورد همه دستهای هم دیگر رو گرفتند و مجید با صدای بلند به آینه فرمان داد ، البته مجید در اون لحظه فقط فرمان فرار داد . ناگهان جلوی چشم شاه و درباریان ، نور شدیدی تابید و بچه ها غیب شدند . شاه با حیرت به این صحنه نگاه می کرد .
    شاهان اشکانی گرچه حکومت سلوکیان را برانداختند ، اما به علت تداخل فرهنگ یونانی در ایران ، به نوعی تحت تأثیر فرهنگ یونانی – ایرانی بودند . خودخواهی و بی توجهی به مردم ازدوران اشکانی تا پایان دولت ساسانی در ایران رواج پیدا کرده بود . خیلی کم اتفاق می افتاد که پادشاهی به سلطنت برسد و به فکر عامه مردم باشد ، اکثر شاهان فقط بفکر تحکیم قدرت بودند و نظام طبقاتی را بوجود آورده بودند . این نظام طبقاتی در دوران اشکانی شکل گرفت و دردوران ساسانیان به اوج خودش رسید . در سلسله های پیشین هم نظام طبقاتی وجود داشت اما همه از یک حق و حقوق برابر برخوردار بودند ولی بعد از سلسله هخامنشیان ، تبعیض طبقاتی شکل گرفت . در بین شاهان اشکانی ، مهرداد اول و بلاش اول اقدامات مؤثرتری در ایران انجام دادند که در خلال داستان خواهید دید .
    ***
    مجید همینطور که لنگ لنگان راه می رفت ، غرولند هم می کرد
    مجید – مرتیکه بی غیرتِ زیر خاکی به من میگه ، زنمو طلاق بدم و برم ... غلط کرده ، مگه مملکت بی صاحابه ؟! مگه قانون نیست !؟ ...
    آرش خندید و گفت :
    آرش – غصه نخور ... تموم شد ، از دوره اشون اومدیم بیرون ...
    مجید – از اولشم نباید می رفتیم به اون دوره کوفتی !
    اردوان – حالا چرا می لنگی ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – چون افتادم و پام درد می کنه... عامو این آینه هم انگار طلب ارث پدرشو از ما داره ... همچین پرتمون می کنه تو یه دوره انگار نه انگار ما هم آدمیم یه جاییمون زخم و زیلی میشه یا ممکنه بشکنه ... اینم قصد کشتن ما رو داره ... والا
    محبوبه – اشکال نداره ، بادمجون بم آفت نداره
    عمه سوری – اینقدر این مَثَل رو مردم گفتند تا اینکه آفت افتاد تو شهرش ، زلزله اومد و نصف جمعیتش رفتند اون دنیا ... بسه دیگه
    آرش – یکی بگه ما الان کجاییم ؟!
    نارسیس با شیطنت گفت :
    نارسیس – خونه پسر شجاعییم
    مجید – دِ همین خوشمزه بازیها رو در میاری که نتیجه اش میشه این ! از این به بعد حق نداری هر جایی رفتی اظهار معلومات کنی ... از حالا آرش میشه پیشگو
    آرش – من ؟ چرا من ؟ خودت بشو پیشگو
    مجید – اولاً تو داری دکترای تاریخ ایران باستان می خونی نه من ، دوماً تو مردی ، کسی نمی تونه پیشنهاد طلاق بهت بده
    آرش – حالا که دکترا می خونم دلیل نمیشه که همه چیز بلد باشم
    مجید – دِ همینه برادر من ! همینه ... وقتی آدم سطح سوادش در حد چند تا کتاب باشه نتیجه اش میشه این ! برگشتیم برو انصراف بده ... حیف پول که بخوایی خرج خودت کنی
    آرش – مجید !!!!
    زهرا خانم – عامو بسه دیگه ! افتادین به جون هم که چی بشه ؟ از خونه اون یارو که فرار کردیم ، دیگه چرا بحث الکی می کنید ؟ محبوب مادر ! ما الان کجاییم ؟
    محبوبه – راستش وقتی مجید فرمان فرار داد ، من فرمان دادم که به دوره ارشک دوم بریم
    زهرا خانم – اینم مثل اون یکی نباشه ؟!
    محبوبه – هنوز معلوم نیست ، باید ببینیم چی میشه
    بالاخره بعد از چند ساعت پیاده روی ، به یک آبادی رسیدند . مردم مشغول کارهای خود بودند و کسی متوجه ورود آنها نشد
    عمه سوری – بچه ها ! اینجا کجاست ؟
    نارسیس – نمی دونم ... باید بپرسیم
    آرش – مجید برو بپرس
    مجید – من چرا ؟ خودت برو ... آقای دکتر !
    آرش – یادت رفت ؟ من از الان پیشگو هستم نه دکتر
    نارسیس – کاش یه نقشه داشتیم ... اینجوری بهتر می فهمیدیم کجا هستیم
    اردوان – بیایین از یکی بپرسیم ، شاید کسی کمکمون کنه
    به طرف یه خونه رفتند و در زدند . زنی در را باز کرد و با تعجب بهشون نگاه کرد و خیلی سرد پرسید :
    زن – شما که هستید و اینجا چه می خواهید ؟
    محبوبه – ما راه گم کردیم و نمی دونیم اینجا کجاست
    زن – اگر آن مسیر را ادامه دهید ، تا شب به دروازه های شهر خواهید رسید
    اردوان – تا شب ؟ خسته شدیم از بس راه رفتیم
    زن – بیشتر از این نمی توانم کمکتان کنم ... بدرود
    زن در را به روی بچه ها بست . همه با تعجب به هم نگاه کردند
    مجید – خیلی ممنون ... !
    زهرا خانم – همه جا که مثل هم نیستند ... بیایین از اون راهی که گفت بریم
    آرش – قبلاً مردم بهتر از این برخورد می کردند
    مجید – هر جا می رفتیم ، ازمون پذیرایی می کردند
    اردوان – اشکال نداره ... بیایین بریم یه جا استراحت کنیم و بعد راه بیفتیم
    مجید – شیطونه میگه یه ترقه وسط دِه بنداز و در برو
    زهرا خانم – مادر جون ، شیطونه غلط کرد با تو ... بیایین بریم تا شب نشده
    مجید – این مادر ما استاد ضایع کردن مردمه ...
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    باز هم به راهشون ادامه دادند تا اینکه در بین راه به پیرمرد و دختر بچه ای بر خوردند . پیرمرد چوبی به عنوان عصا در دست داشت و دست دختربچه را گرفته بود . بقچه کوچکی در دست دخترک بود . نارسیس که عاشق بچه هاست ، رفت جلو و خم شد جلوی دخترک و گفت :
    نارسیس – وای عزیزم ... چقدر تو نازی ... بچه ها نگاه ! چه دختر نازی
    محبوبه هم جلو رفت و موهای دخترک را ناز کرد و در ادامه حرفهای نارسیس گفت :
    محبوبه – آره راست میگه ... چقدر خوشگله
    دخترک خجالت کشید و پشت پیرمرد قایم شد و خانمها به این حرکت دختر خندیدند . پیرمرد لبخندی زد و پرسید :
    پیرمرد – شما که هستید ؟ ازاهالی اینجا نیستید
    اردوان – نه پدر جان ، ما از اهالی پارس هستیم و می خواهیم بریم به کاخ شاه
    پیرمرد با تعجب گفت :
    پیرمرد – کاخ شاه ؟! مگر می توان به کاخ شاه وارد شد ؟
    آرش – مگه نمی شه ؟
    پیرمرد – خیر ... نمی شود ، هیچکدام از ما اجازه ورود به کاخ را نداریم . ما از طبقه کهتر جامعه هستیم و اجازه نداریم به نزدیک کاخ برویم چه برسد که وارد آنجا شویم
    شاهزاده– برای چه شما این اجازه را ندارید ؟
    پیرمرد – زیرا ما از طبقه کِهتر جامعه هستیم
    شاهزاده – اما من هر کجا که بخواهم می توانم بروم ... کسی نمی تواند جلوی مرا بگیرد
    پیرمرد با تعجب به ونون نگاه کرد و گفت :
    پیرمرد – شما از شاهزادگان دربار هستید ؟
    شاهزاده – آری ... من شاهزاده ونون هستم ... شاه آینده این سرزمین
    پیرمرد از حیرت به شاهزاده خیره شده بود و بچه ها دستپاچه شدند و نمی دونستند چی بگن ، همین موقع عمه سوری به داد همه رسید ، پشت یقه شاهزاده رو گرفت و همینطور که کشان کشان شاهزاده رو می برد با عصبانیت هم می گفت :
    عمه سوری – تو غلط کردی برا ما شدی شاهزاده ... این پسر گور به گور شده من زهرماری خورده مغزش تاب برداشته ، حرفاشو جدی نگیرین ... بیا اینجا ببینم پسره خیره سر ... حالا برا من نوشید*نی می خوری ؟ ... بذار پدری برا تو پیدا بشه ، من می دونم و تو ...
    شاهزاده – بایستید بانو ... چه می کنید ... این ... چه رفتاری است که با من دارید ...
    عمه سوری بزور شاهزاده رو از بقیه دور کرد و رفتند ، محبوبه و نارسیس خندیدند و پیرمرد متحیر به اون دوتا نگاه می کرد
    پیرمرد – براستی او شاهزاده بود ؟
    آرش – والا چی بگم ؟
    مجید – نه بابا ... اون خدابیامرز یه تخته اش کمه ، هر جا میریم میگه من شاهزاده هستم
    پیرمرد – لباس شاهزادگان درباری را بر تن کرده بود ... مردم طبقه فرودست که نمی توانند چنین لباسی بر تن کنند
    مجید – حالا یکی لباس شاهزاده ها رو پوشید که دلیل نمی شه حتماً شاهزاده باشه ...
    زهرا خانم – عامو این حرفارو ول کنید ... بیایید بریم دنبال باباتون بگردیم ... شب میشه ها !
    اردوان – باشه زهرا خانم ... الان میریم
    پیرمرد – اگر مسافر هستید ، شب را در خانه من سپری کنید ، لوازم کافی برای پذیرایی ندارم اما می توانم اسباب آسایش شما را فراهم کنم
    اردوان – دست شما درد نکنه ، مزاحم نمی شیم
    پیرمرد – شب نزدیک است ، در این دشت گرگهای درنده ای وجود دارد ، به منزل من بیایید و شب بمانید
    محبوبه – چرا دست رد به این بنده خدا می زنید ؟ بیایین شب خونه ایشون بمونیم فردا راه می افتیم
    زهرا خانم – زشته دختر ! کجا بریم مزاحم مردم بشیم ؟
    پیرمرد – مراحم هستید بانو ... من و نوه ام تنها هستیم ، خوشحال می شویم به کلبه حقیرمان بیایید .
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بالاخره با اصرار زیاد پیرمرد ، قبول کردند شب خونه پیرمرد بمونند و فردا حرکت کنند ، مجید دنبال عمه سوری و شاهزاده رفت و اونا رو هم با خودشون همراه کردند .
    شب ، همه دور هم نشسته بودند . پیرمرد با مواد غذایی کمی که داشت ، آش جو پخت و از مهمانانش پذیرایی ساده و دوستانه ای کرد . دخترک که اسمش پریزاد بود ، تو بغـ*ـل نارسیس خواب رفته بود . پیرمرد برای همه خاطرات دوران جوانی اش را تعریف می کرد
    پیرمرد – روزگار بازیهای سختی با من کرده ... پدرم نام مرا نِرسی نهاد به معنی فرشته وحی ( در اوستا نام فرشته وحی ، نرسی است)
    محبوبه – نرسی ! ... چه اسم زیبایی
    عمه سوری – من تا حالا فکر می کردم نرسی یه اسم مسیحیه ... نگو یه اسم ایران باستانه
    پیرمرد یا همان نرسی با تعجب گفت :
    نرسی – ایران باستان ؟!
    همه با دستپاچگی در حالیکه دست تکون می دادند گفتند : هیچی ... هیچی
    آرش – چیزی نیست ... اشتباه شد ... منظوری نداشت
    نرسی – براستی شما از کجا آمده اید ؟
    اردوان – ما از پارس آمدیم
    نرسی – پارس ... مهد دلاوران دوران ... پدرم درباره دولت پارس داستانهای زیادی برایم تعریف می کرد ... مادرم از اهالی پارس بود ، او زنی زیبا و عاقل بود و تمام سختی های دوران را به جان خرید تا مرا بزرگ نماید اما یونانیان جان او را ستاندند
    نرسی به این جای خاطراتش که رسید سرش رو پایین گرفت و آروم گریه کرد . همه ناراحت شدند و اردوان دست گذاشت روی شانه پیرمرد و گفت :
    اردوان – جناب نرسی ! اگه ناراحت میشین اصلاً تعریف نکنید
    پیرمرد اشکهاش رو پاک کرد و گفت :
    نرسی – خیر ، خیلی وقت است که با کسی صحبت نکرده ام . تنها همصحبت من نوه ام است که با او نمی توانم از سرگذشتم صحبت کنم
    عمه سوری – الهی بمیرم ، خدا می دونه چقدر تو زندگیتون سختی کشیدین
    زهرا خانم – آقا نرسی ! پدر و مادر این بچه کجا هستند ؟
    نرسی – پدر و مادرش را سربازان حکومتی به زندان بـرده اند
    همه با تعجب به هم نگاه کردند . آرش از پیرمرد پرسید :
    آرش – برا چی زندونشون کردن ؟ مگه کاری کرده بودند ؟
    نرسی – سال گذشته ، محصول زیادی بدست نیاوردیم ، مأموران مالیاتی هر دوی آنها را به جرم کوتاهی در برداشت محصول ، به زندان بردند . حال ، من مانده ام و این کودک ، او نیز هر صبح که بیدار می شود بیقرار مادرش است
    عمه سوری – الهی بمیرم براش ... بچه ها بیایین بریم پدر و مادر این طفل معصومو نجات بدیم
    مجید – آخه چجوری می تونیم بریم ؟ مگه ما دستمون به جایی بنده ؟!
    آرش – یادت رفته ما کی هستیم ؟
    مجید – بله می دونم ، عمه سوری میتی کومان ، تو و اردوان کائیکو و تسوکه ، نارسیس هم سگارو و احتمالاً بنده هم جناب زومبه !
    همه خندیدند اما نرسی و شاهزاده که از حرفای اونا چیزی نمی دونستند با تعجب نگاهشون می کردند . اون شب برای اینکه نرسی از حالت غم و غصه در بیاد ، ساعتها شوخی کردن و خندیدند .
    صبح روز بعد
    بعد از خوردن یه صبحانه ساده ولی خوشمزه ، آماده شدند که به شهر بروند . مجید یه پاکت پاستیل به پریزاد داد :
    مجید – بیا عمو ، بیا خوشگلم ... به اینا میگن پاستیل ، بخور عشق کن
    پریزاد با خوشحالی بسته پاستیل را گرفت و با ذوقی کودکانه گفت :
    پریزاد – این چیست ؟ بسیار زیباست
    مجید – گفتم که اسمش پاستیله ، بذار بسته رو برات باز کنم ...
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بسته را باز کرد و یه دونه گذاشت تو دهان پریزاد ، مزه شیرین و خوش طعم پاستیل باعث شد پریزاد لبخند عمیقی بزنه و با ذوق گفت :
    پریزاد – بسیار لذیذ و خوش طعم می باشد
    مجید – نوش جونت ... خوشگلم
    نارسیس – وای مجید ! تو اگه بابا بشی ، یه بابای مهربون میشی
    مجید – خب پس ، یه دختر مثل پریزاد برام بیار
    نارسیس - دیگه لوس نشو
    مجید – لوس شدن نداره ، نگاه ! این آرشِ زپرتی ، داره پدر میشه ولی من نه ... حالا محبوبه و اردوان بیخیال ، اونا کلاً اجاقشون کوره
    محبوبه – مجید همینجا می کشمت ها !
    مجید – نمی تونی ، اینبار مامانم اینجاست
    زهرا خانم – مجید دیگه لوس نشو ، فقط تو بچه ام نیستی ، محبوبه هم دختر عزیزمه
    مجید – خیلی ممنون !
    اردوان – همگی آماده اید ؟ بریم ؟
    همه گفتند : بله
    بچه ها به همراه نرسی و پریزاد رفتند سمت شهر . در طول مسیر با همدیگه حرف می زدند ، کل کل می کردند ، مجید مزه پرونی می کرد و سر به سر آرش و اردوان و بعضاً محبوبه می ذاشت . پریزاد حسابی از مجید خوشش اومده بود . مجید پریزاد رو گذاشته بود روی شونه هاش و اونم خوشحالی می کرد . شاهزاده هم کم کم به قول مجید یخش آب شده بود و با جمع همراهی می کرد . از نرسی یک دست لباس برای شاهزاده گرفته بودند و اونم لباس مردم عادی رو پوشیده بود . بالاخره رسیدند به دروازه شهر صددروازه . صددروازه یا هکاتومپیلوس ، یک شهر باستانی در غرب خراسان استکه از سال 200 ق . م پایتخت اشکانیان بود. واژه هکاتومپیلوس در زبان یونانی به معنای صد دروازه است . این لقب در بین یونانیان به شهرهایی گفته می‌شد که بیشتر از چهار دروازه داشتند . شهر صد دروازه با مرگ اسکندر مقدونی ، بخشی از امپراطوری سلوکیان شده بود . قبیله پارت در سال 238 ق . م ، این شهر را تصرف کردند و آن را به عنوان اولین پایتخت اشکانیان انتخاب کردند ، بنا به گفته باستان شناسان ، این شهر در دوران اشکانیان ، 28 کیلومتر مربع پهناور بوده . هم اکنون این شهر باستانی در بین شهرهای دامغان و سمنان و در مسیر راه تهران – مشهد ، قرار دارد و بنام شهر قومس معروف است . از دیگر شهرهای مهم دوران اشکانیان ، شهرهای هگمتانه ، تیسفون و نسا بودند .
    نارسیس با شگفتی گفت :
    نارسیس – وای خدا جون !!!! شهر صد دروازه که میگن ، اینه ؟ چه با شکوهه !!!
    محبوبه – آره ، خیلی باشکوهه
    عمه سوری – بچه ها ! حالا چجوری بریم داخل شهر ؟
    شاهزاده – نیاز به اجازه ورود نداریم ، دروازه های شهر تا پاسی از شب باز هستند و قبل از نیمه شب دروازه ها را می بندند . می توانیم براحتی وارد شویم
    اردوان – یه وقت به لباسامون گیر ندن ؟!
    آرش – کاش می تونستیم چند دست لباس دوره اشکانی پیدا کنیم و بپوشیم
    مجید – بیخیال عامو ، فوقش میگیم گروه نمایشیم
    عمه سوری – آخه تو چه هنری بلدی ؟ اگه بگن چیزی نشون بدین ، چه هنری می تونی از خودت نشون بدی ؟ هان ؟؟؟
    مجید – عمه ، من هزارتا هنر بلدم ... میگم آرش بره یه گوشه وایسته و یه سیب بذاره روی سرش و منم اینقدر نشونه گیری می کنم تا بلکه یکی بخوره وسط سیب
    اردوان – تا تو بخوایی بزنی به وسط سیب ، آرش بدبخت ، آبکش شده
    مجید – مشکلی نیست ، میگم خاله یه آرش دیگه بدنیا بیاره
    آرش – تو به غیر از من دیگه آدم نمی بینی ؟ همش گیر میدی به من !
    مجید – آدم می بینم ، اما ... آرش دیگه نمی بینم
    آرش – بذار برسیم شیراز ... من می دونم و تو
    مجید – تا برسیم ...
    زهرا خانم – بسه ... چرا شما دوتا همش با هم کل کل می کنید ؟ عامو زودتر بریم تو شهر باباتون منتظرمونه
    مجید – آخه بابا از کجا می دونه ما اینجاییم ؟؟؟ تازه ، خودمونم هنوز نمی دونیم بابا کجاست
    عمه سوری – جوش نیار ، با مادرتم درست حرف بزن ... بیایین بریم تا شب نشده
    نارسیس – میریم تو کاخ ؟
    مجید – نه بابا ، یه چرخی تو بازار می زنیم و برمی گردیم ... معلومه که میریم کاخ
    آرش – من پیشگو باشم ؟
    مجید – اگه چیزی حالیت هست ، آره
    آرش – خفه نشی
    راه افتادند سمت کاخ شاهی . قبل از ورود به کاخ ، یه سر ، رفتند به بازار شهر تا بلکه بتونند لباس اونجا رو تهیه کنند . بازارهای اون دوره ، به دو شکل بودند . بعضی از مغازه ها به صورت دکان بودند و بعضیها به صورت گاری . کسانی که گاری داشتند ، محصولات مواد غذایی مثل سبزیجات و میوه ، تخم مرغ ، کوزه های گلی و ظروف گلی می فروختند و بعضیهاشون هم پارچه های غیر ابریشمی میفروختند . دکانها هم شامل عطرفروشان ، عطاریها ، آهنگری ، پارچه فروشان که مخصوص فروش پارچه های ابریشمی بودند و خیاطها که در کنار دوخت و دوز لباس برای مشتریها ، لباسهای آماده هم داشتند که اگر کسی لباس آماده می خواست ، می توانست براحتی تهیه کنه . بازارهای شهر صد دروازه ، شلوغ بود ، مردم برای تهیه مایحتاجشان آمده بودند ، دیدن مردم برای بچه ها بسیار هیجان انگیر بود ، بعضی از مردم با دیدن آنها خیره بهشون نگاه می کردند و دم گوش همدیگه چیزی می گفتند . یکی از دکان دارها رو به بچه ها داد زد :
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا