کامل شده رمان آینه زمان : دختر گمشده تاریخ(قسمت اول)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 10,524
  • پاسخ ها 126
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,835
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
مجید – باشه الان نمیریم ، حرفاتون تموم شد میریم
شاه – بسیار خب ، مجید ، من به شما غبطه می خورم ، زیرا شما بسیار شاد و سرزنده هستید اما ما هیچگاه در زندگیمان شاد نبودیم
مجید – آخی ، همیشه میگفتم کاش من یه پادشاه بودم و همه زیر دستم بودن اما حالا که شما رو دیدم ، می بینم که زندگی خودم از همه بهتره . چون می تونم شیطونی کنم ، سر به سر همه بذارم و بخندم . دیگه دوست ندارم شاه باشم . همین زندگی خودم خوبه
شاه – مجید ، عمر ما رو به اتمام است ، می دانم که ولیعهدمان به خوبی از پس اداره مملکت بر می آید ، خیالم از این بابت آسوده است اما دوست دارم برای شما کاری انجام دهم . امشب توطئه قتل شما را دارند ...
مجید – یا خدا ، یا حضرت عباس ، اینا میخوان منو بکشن ، مگه چه هیزم تری بهشون فروختم !
شاه – آرام باشید ، ما امشب شما را از این کاخ بیرون می فرستیم . خیالتان آسوده باشد
مجید – الهی بگردم دورت ، زودتری . محبوبه ، آرش ، نانایی ، زودی بیایین

محبوبه و آرش و نانا سریع رفتن کنار مجید و اونم بهشون گفت که شاه تصمیم داره اونا رو ببره بیرون از کاخ . مجید شوخی و خنده میکرد اما ته دلش یه غمی به خاطر حرفهای شاه داشت . چون این چند ساعت کوتاه که در دوره خشایارشاه بودن ، فهمیده بود شاه چقدر مهربان و دلسوزه و با چشم خودش دید که خشایارشاه اهل جنگ و کشورگشایی نبوده و بیشتر به فکر آبادانی مملکت بوده . خیلی دلش می خواست شاه را هم با خودش می برد خونه ، اینجوری پریزاد به همراه میترادات نمی تونستن شاه را بکشند .
آرش – مجید حواست کجاست ؟ دارم باهات حرف می زنم
مجید – ها ! اِ چیزه ... حواسم نبود ببخشید
آرش – تو عذرخواهی هم بلد بودی و رو نمی کردی ؟؟؟
مجید – پ ن پ ، فقط شما بلدی ، حالا چی گفتی ؟
آرش – میگم محبوبه داره آینه را آماده میکنه ، تو هم آماده شو باید بریم
مجید – چه زود ! یه لحظه صبر کن . قربانت گردم ، من می تونم چند تا گل بچینم ؟
شاه – آری ، می توانی هر چندتا که دوست داری بچینی
مجید – قربون دستت . می تونم چند تا عکس هم بگیرم
شاه – آری می توانید

مجید خوشحال دوربینشو از کوله اش در آورد و به همه میگفت چجوری ژست بگیرن و عکس می گرفت . چند تا عکس تکی با شاه و لیعهد ، محبوبه و آرش و نانا با شاه و ولیعهد ، از مردخای و مردونیه هم گرفت . از باغ و از زنها و مردهای داخل کاخ . برزین مهر را هم صدا زد و با اونم عکس گرفت . از هر کدام از گلها هم یکی چید و پیچید لای یه کاغذ و گذاشت تو کوله اش . وقت رفتن رسید ، بچه ها آماده شده بودند ، شاه و ولیعهد یه گوشه ایستاده بودند و نگاشون می کردند . محبوبه آینه را جلو گرفت و گفت :
محبوبه – بچه ها وقت رفتن رسیده ، تو رو خدا اینبار دیگه کسی چیزی نگهِ تا بریم تو دوره نانارسین ، باشه ؟!
نانا – من که چیزی نمیگم چون بجز زمان خودم دیگه هیچ زمانی رو نمی شناسم
آرش – من هم چیزی نمیگم فقط مجید باید قول بده . مجید ؟ مجید ! حواست کجاست ؟
مجید – ها ! ببخشید . باشه چیزی نمیگم اما دلم برا خشایارشاه تنگ میشه
محبوبه – ای بابا
شاه – ما نیز دلتنگ شما می شویم ، مجید اگر بار دیگر آمدید یکی از این وسیله ای که دارید برای من نیز بیاورید بازی نشاط آوری است
مجید – تبلت می خواهید قربانت گردم ؟ آخی ، اون دیگه هر وقت درسم تموم شد و سربازی رفتم و یه کار خوب و نون و آب دار پیدا کردم ، با اولین حقوقم یه تبلت خوشگل براتون می خرم تا بتونید انگری بردز بازی کنید
محبوبه – مجید اذیت نکن بنده خدا رو . خب عالیجناب ما دیگه میریم . بابت همه محبتهاتون ممنونیم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – واقعاً با شما خوش گذشت ، فکرشو هم نمی کردیم شما اینقدر خوب با ما رفتار کنید
    مجید – آره ، حالا هر پادشاه دیگه ای بود حتماً این تبلتو ازم می گرفت و منو هم پرت میکرد تو سیاهچال
    نانا – من هم از شما تشکر می کنم . خیلی خوش گذشت . ممنون
    ولیعهد – بانو نانارسین مراقت خود باشید . دلمان برای شما تنگ می شود

    در همین حین چند تا از خدمه های قصر با ظرفی پر از آب آمدند .
    شاه – رسم ما این است که پشت سر کسی که قصد سفر دارد آب می پاشیم . چون آب روشنایی می آورد
    مجید – ما هم آب می پاشیم که طرف زود برگرده
    آرش – پشت سر تو باید نمک پاشید که دیگه برنگردی
    مجید – ساکت خوشمزه !

    مراسم خداحافظی که تمام شد محبوبه ورد مخصوص آینه را خوند و دوباره نور شدیدی تابید و وارد تونل زمان شدند . شاه همانطور ایستاده بود و نگاه می کرد تا اینکه همه چیز تمام شد و دیگه اثری از بچه ها نبود . به آسمان پر از ستاره نگاه کرد ، آهی کشید و با خودش گفت :
    شاه – این نیز به اتمام رسید ، همانگونه که عمر ما نیز بزودی تمام می شود
    ***
    محبوبه چند بار چشماشو باز و بسته کرد تا بالاخره تونست به اوضاع مسلط بشه ، بلند شد و نشست

    محبوبه – آخ بدنم چقدر کوفته است . آی ، خدا چقدر کمرم درد میکنه . یعنی چی شده ؟ بقیه کجا هستن ؟ آرش ! مجید ! بانوی من ! بچه ها شما کجایین ؟
    آرش – محبوبه ! تو اینجایی ؟
    محبوبه – خدا رو شکر ، خوبی ؟ بقیه کجان ؟
    آرش – نمی دونم
    محبوبه – نمی دونی ؟؟؟ وای خدا ، نکنه اتفاقی افتاده ؟!
    آرش – وقتی چشم باز کردم دیدم پشت اون تخته سنگ رو زمین افتادم ، هیچکس نبود کنارم . وقتی صداتو شنیدم اومدم این طرف تو رو دیدم اما اثری از مجید و نانا نیست
    محبوبه – خدایا ، خودت کمک کن . یعنی کجا رفتن ؟ بیا ، بیا بریم بگردیم شاید تونستیم پیداشون کنیم
    آرش – اینجا کجاست ؟ یعنی الان اومدیم تو دوره اونتاش هومبان ؟
    محبوبه – من که اسم همین دوره را بردم ، حالا اگه یه وقت مجید یه دوره دیگه رو اسم نبرده باشه !
    آرش – احساسم میگه تو وضع خوبی نیستیم . فکر نکنم تو دوره عیلام باشیم

    دوتایی تو صحرای بزرگی بودن و هیچکس دیگه اونجا نبود . چند بار منطقه را گشتند اما اثری از نانا و مجید نبود . حتی آبادی هم وجود نداشت تا بلکه بفهمند تو چه دوره ای رفتند
    آرش – ساعت چنده ؟
    محبوبه – ساعت داره 14:30 رو نشون میده . ما ساعت 9 شب بود که آماده شدیم حرکت کنیم
    آرش – یعنی الان ما تو چه دوره ای هستیم ؟ تو که اینهمه سفر رفتی اینجا برات آشنا نیست ؟
    محبوبه – نه نیست . بیا همینجور ادامه بدیم شاید به یه دهی چیزی رسیدیم

    اینقدر رفتند و رفتند تا اینکه به بالای یه تپه رسیدن . پایین تپه دشت بزرگ و سرسبزی وجود داشت . نهر آب روانی هم اونجا جریان داشت . با خوشحالی به طرف نهر آب دویدند ، از تپه پایین اومدند تا رسیدن کنار نهر . آب زلالی بود و صدای آب آرامش بخش بود . بعد از اینکه آب به صورتشون زدن زیر درختی که کنار نهر بود نشستند . سایه خنکی داشت ، حسابی خسته بودند کمی هم گرسنه
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – خدا می دونه الان کجا هستیم ؟!
    محبوبه – فعلاً هر جا هستیم دلم میخواد یه کم بخوابم . از بس راه رفتیم خیلی خسته شدم . آخ خدا چقدر پاهام درد می کنه

    محبوبه چشماشو بست و سرشو کمی کج کرد و خوابید . آرش همینطور که نشسته بود به اطراف نگاه می کرد
    یه لحظه احساس کرد یه صدایی از دور داره میاد . بلند شد رفت طرف جایی که صدا شنید . از دور یه چوپان دید که با گله اش به طرف نهر آب می آمدند . خیلی خوشحال شد ، با خوشحالی به طرف محبوبه رفت :

    آرش – محبوبه ، محبوبه . بلند شو یکی داره میاد اینور
    محبوبه – چی ؟ کی داره میاد ؟
    آرش – یه چوپونه ، داره گله اشو میاره اینور ، شاید بتونیم ازش کمک بگیریم

    چوپان کنار نهر آب رسید . گوسفندها سریع مشغول خوردن آب شدند و خودش هم یه آبی به سر و صورتش زد و اومد که بیاد زیر درخت چشمش به بچه ها افتاد . با تعجب بهشون نگاه کرد . سرتا پای بچه ها را همینطور که برانداز می کرد جلو اومد
    آرش – سلام پدر جان ، خدا قوت
    چوپان با ایما و اشاره بهشون حالی کرد که نمی تونه حرف بزنه .
    آرش – ای بخشکی شانس ، این بنده خدا کر و لال ِ
    محبوبه – حداقل می تونیم ازش کمک بگیریم ، ما رو یه جایی ببره

    آرش با اشاره از چوپان پرسید : شما اینجا زندگی می کنید ؟ می تونید به ما کمک کنید؟ ما گم شدیم ، راهو بلد نیستیم
    چوپان اشاره کرد ، یعنی باشه کمک میکنه . چوپان زیر درخت نشست و بچه ها کنارش یه کم با فاصله ایستادن ، اونم بقچه اشو باز کرد و کمی نون و پنیر بیرون آورد . یه دستمال پهن کرد و نون و پنیر رو گذاشت جلوش و به بچه ها اشاره کرد که بنشینند و بخورند . آنها هم نشستند و پیرمرد براشون لقمه گرفت و داد دستشون

    آرش – ممنون
    محبوبه – ممنون . خیلی گشنم بود . نمی دونم باید بگم از دیشب که تو کاخ غذا خوردم یا بگم از 2500 سال پیش تا حالا ، دیگه چیزی نخوردم ؟!
    آرش – کاش مجید الان اینجا بود ، تو کوله اش کلی خوراکی داشت
    محبوبه – اون که همش تنقلات با خودش می بره ، مثل آدم که نمیشینه چیزی بخوره . یادش بخیر دیشب تو کاخ خشایارشاه بودیم
    آرش – نمردیم و یه شب مهمون یکی از شاهان هخامنشی شدیم
    محبوبه – خدا می دونه الان کجا هستیم ، تو دوره خودمونیم یا تو ایران باستان

    دوتایی مشغول صحبت بودند که پیرمرد بهشون اشاره کرد و نشون داد کسی داره میاد . یه پسر همسن و سال آرش به طرفشون می اومد . وقتی کنارشون رسید با تعجب به هردوتاشون نگاه کرد و رو کرد به پیرمرد و با اشاره یه چیزایی به پیرمرد گفت
    آرش – اینجور که معلومه ، ایران یه دوره تاریخی هم داشته که همه ایرانیها کر و لال بودند
    محبوبه – اینم که با اشاره حرف میزنه . پس ما از کی کمک بگیریم ؟
    پسر جوان – نه من لال نیستم . با پدرم با ایما و اشاره صحبت می کنم . او لال نبود ، از وقتی از کوه پرت شد دیگر توان صحبت کردن ندارد
    محبوبه – شما می تونید به زبان ما حرف بزنید ؟
    پسر جوان – بله بانو . نام من آرتاباز می باشد
    آرش – آرتاباز ؟! شما اهل کجا هستید ؟
    آرتاباز – از اهالی کرمانشاهان هستم
    آرش – محبوبه تو میدونی چی میگه ؟
    محبوبه – بله ، خوب میدونم چی میگه . می دونی تو چه دوره ای هستیم ؟
    آرش – نه ، کدوم دوره هستیم ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – ما الان در دوره ساسانیان هستیم
    آرش – ساسانیان ؟؟؟!!! تو از کجا میدونی ؟
    محبوبه – بله ساسانیان . خب واژه شهر کرمانشاهان از دوران شاهپور دوم ساسانی به باختران گفته میشد
    آرش – من نمیفهمم ، ما قرار بود بریم دوره اونتاش ولی چرا ساسانیان ؟!
    محبوبه – شک ندارم مجید یه کاری کرده
    آرش – امان از این مجید ، حالا چرا مجید و نانا با ما نیستن ؟
    محبوبه – نمی دونم . فقط برام سئواله که اگه مجید بازم اسم این دوره را بـرده پس خودش الان کجاست ؟
    آرتاباز – بانو ، کاری هست که بتوانم کمکتان کنم ؟
    آرش – دست شما درد نکنه . راستی ما الان در زمان کدام شاه ساسانی هستیم ؟
    آرتاباز – شاهنشاه بزرگ ، خسرو انوشیروان عادل
    محبوبه – واقعاً اینطور که میگن عادل هست ؟
    آرتاباز – نمی دانم ... تا به حال به نزد شاه نرفته ام که بدانم عادل است یا خیر ؟! گفته اند او را به این نام بشناسید
    آرش – ما تو کتابامون خوندیم ، هیچکدوم از شاهان ساسانی اجازه نمی دادن مردم باسواد بشن ، شاهی که نخواد مردمش باسواد باشن که دیگه شاه عادل نیست
    آرتاباز – خب داشتن سواد مخصوص شاهزادگان و بزرگان است و ما را چه به آموختن
    محبوبه – اشتباه می کنید . شما باید باسواد بشین که بتونید وارد کارهای مهم دولتی بشین
    آرتاباز – من یک چوپانزاده هستم و نسل من نیز در آینده همه چوپان خواهند بود . ما اینگونه به دولت خدمت می کنیم
    آرش – بازم اشتباه می کنید . شاید یکی از بچه های شما دلش نخواست چوپان بشه ، دوست داشت طبیب یا وزیر بشه . اون چه تقصیری داره که باید چوپان بشه ؟!
    آرتاباز – تمامی فرزندان ما به این کار راغب هستند
    محبوبه – راستی جناب آرتاباز ، تازگیها یه سری اتفاقات تو ایران رخ نداده ؟
    آرتاباز – منظور شما چه اتفاقاتی ؟
    محبوبه – منظورم اینه که تو کاخ یا جاهای دیگه ایران خبری چیزی نشنیدین که باعث ترس و وحشت شما بشه ؟
    آرتاباز – نه ، تا به امروز چیزی نشنیدم
    محبوبه – پس هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده ولی دیر نشده . شانس بیاریم می تونیم شاهد باشیم . جای مامان خالی ... همیشه می گفت کاش تو اون زمان بود و میدید
    آرتاباز – شما درباره چه چیزی صحبت می کنید ؟
    محبوبه – زمانش برسه خودت می فهمی
    آرتاباز – مطلب مهمی است ؟
    محبوبه – آره ، خیلی مهمه ، میشه گفت به آینده ایران هم مربوط میشه

    آرتاباز با تعجب به اونا نگاه می کرد . نمی فهمید محبوبه درباره چی صحبت می کند . دیگه کم کم به ظهر نزدیک شدند و پیرمرد چوپان مشغول جمع کردن گله شد . محبوبه و آرش ازشون بخاطر پذیرایی تشکر کردند ولی نمی دونستن باید کجا برن چون هنوز نفهمیده بودند مجید و نانا کجا رفته بودند
    آرتاباز – از شما خواهشی دارم لطفاً درخواست مرا قبول کنید
    آرش – خواهش می کنم بفرمایید
    آرتاباز – امشب را در منزل ما مهمان باشید ، مادر مهربان من از شما استقبال خواهد کرد
    محبوبه – ممنون ، شما لطف دارید اما ...
    آرتاباز – تعارف را کنار بگذارید و دعوت مرا قبول کنید

    بچه ها قبول کردند و با پیرمرد و پسرش به منزل آنها رفتند . خانم خانه زنی مسن بود با چهره ای جذاب و دوست داشتنی ، با رویی باز به استقبال آنها آمد . دست انداخت دور گردن محبوبه و او را بوسید و آرش را هم بغـ*ـل کرد که باعث شد آرش خجالت بکشه .
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه خنده اش گرفت چون در ایران باستان قضیه محرم و نامحرم وجود نداشت . مادر آرتاباز لباس محلی خاص دوران خودشان را پوشیده بود که بی شباهت به لباس محلی امروزی نبود . گوشه ای از خانه ، پَستویی وجود داشت که بعداً فهمیدند آتش مقدس اهالی خانه آنجا نگهداری میشه . همه چیز خانه برای بچه ها جالب بود و تازگی داشت . آرتاباز از آنها درباره خودشان پرسید و آرش مجبور شد همه چیز را از اول برایش تعریف کند .
    آرتاباز – سرگذشت شما بسیار حیرت انگیز است . چگونه است که شما بوسیله یک آینه از آینده به گذشته سفر کرده اید . کاش من نیز می توانستم سفری داشته باشم
    محبوبه – دوست داری کجا بری ؟
    آرتاباز – به آینده . من دختری زیبا را دوست دارم که نمی دانم بالاخره ما با یکدیگر ازدواج خواهیم کرد یا نه ؟
    آرش – مطمئن باش اگه عشق باشه ، تمام موانع سخت از بین میره . شرایط زندگی شما الان خیلی راحت تر از شرایط زندگی ما در ایران امروز هست . ما به این راحتی ها نمی تونیم ازدواج کنیم . تازه ، همه عشقهای امروز فقط بخاطر پول و ثروته
    محبوبه – آرتاباز ! ما چجوری می تونیم وارد قصر بشیم ؟
    آرتاباز – ورود به قصر بسیار سخت و دشوار است و شما نمی توانید وارد شوید
    آرش – تو کسی رو نمی شناسی که بتونه کمکمون کنه ؟
    آرتاباز – باید کسی را پیدا کنم . اگر کمی صبر داشته باشید می توانم برایتان کاری کنم . راستی ، شما امروز در چراگاه از چه پیشامدی سخن می گفتید ؟
    محبوبه – می خواهی بدونی ؟
    آرتاباز – آری بانو ، مشتاقم بدانم
    محبوبه – ناراحت نمیشی ؟
    آرتاباز – خیالتان آسوده باشد . هر چی باشد از وضع الان ما که بدتر نیست
    محبوبه – خیلی خب . ببین ، بزودی زود ، شاید فردا ، یا شاید چند روز دیگه ، بزرگ مرد دو عالم هستی بدنیا میاد
    آرتاباز – او کیست ؟
    محبوبه – پیامبر ما حضرت محمد (ص) است . با بدنیا آمدن ایشان ، قسمتی از کاخ کسرا خراب میشه ، بتهای بتخانه شهر مکه همه خراب میشن و آتش هزار ساله معبد آناهیتا در فیروز آباد خاموش میشه و بجاش چشمه ای زیبا و زلال بوجود میاد

    *(خواننده محترم ؛ شما می توانید با سفر به شهر فیروزآباد به دیدن معبد آناهیتا بروید ، در پشت معبد چشمه ای وجود دارد که خیلی زلال و زیباست و آب خنکی در آن جریان دارد ، این همان چشمه ای است که بلافاصله بعد از خاموش شدن آتش 1000 ساله در زمان تولد پیامبرمون از زمین جوشید )
    آرتاباز – همه این وقایع با بدنیا آمدن پیامبر شما اتفاق می افتد ؟
    محبوبه – آره ، ما همه از پیروان ایشان هستیم ، نام دین ما اسلام هست و ما هم مسلمان هستیم
    آرش – شما با چه ادیانی آشنایی داری ؟
    آرتاباز – من و خانواده ام زردشتی هستیم ، سابق بر این ادیان مانوی و مزدکی نیز پیروانی داشتند ولی همگی سرکوب شدند ، قبل از آن عیسویها بودند و الان در گوشه و کنار این سرزمین زندگی می کنند اما این نخستین بار است که نام دین شما را می شنوم
    آرش – خب الان که فهمیدی ، حالا منتظر باش که باید بزودی خبر ویرانی قسمتی از کاخ کسرا و خاموش شدن آتش مقدس را بشنوی
    آرتاباز – امیدوارم هر اتفاقی که قرار است رخ دهد ، وضع زندگی ما را بهتر کند
    محبوبه – انشاالله
    آرتاباز – شما چه گفتید ؟
    آرش – گفت به امید خدا
    آرتاباز – خدا ؟! منظورتان اهورامزدایِ بزرگ است ؟
    محبوبه – بله همون اهورا مزدای شما

    بچه ها اونشب در منزل آرتاباز خوابیدن اما تا ساعتها از فکر مجید و نانا نمی تونستند درست بخوابند . مشخص نبود که کجا رفته بودند و الان در چه وضعی بسر می بردند .
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    مجید – کسی اینجا نیست ؟؟؟؟؟ یکی بیاد کمک ، کمک ، بابا جان یکی بیاد کمک کنه دیگه
    نانا – فایده نداره . ما اینجا زندونی شدیم . کسی هم حاضر نیست به صدامون گوش بده
    مجید – از مادر زاییده نشده اونی که بخواد مجید رو زندونی کنه
    نانا – بیا یه بار دیگه داد بزنیم
    مجید – باشه . 1 ، 2 ، 3 کمـــــــــک ! کمــــــــک !
    نگهبان – چه خبر است ؟ چرا اینقدر فریاد می زنید ؟!

    در با صدای مشمئز کننده ای باز شد و یکی از نگهبانان وارد سلول شد . قیافه خشنی داشت . یک سیلی محکم تو گوش مجید زد و باعث شد مجید پرت بشه یه گوشه
    مجید – آخ ... ، الهی دستت بشکنه نره غول عوضی
    نگهبان – خفه شو و یه گوشه بنشین
    نانا – خودت خفه بشی سوسک توله
    نگهبان – تو دیگر ساکت باش وگرنه تو را هم جایی می فرستم که کسی نتواند پیدایت کند
    نانا – مجید ، من از این می ترسم
    مجید – بره گم شه مرتیکه خاک بر سر ، به من میگن مجید الان دخلتو در میارم

    دست برد تو کوله اش و چراغ قوه اش را بیرون آورد و روشن کرد و صاف انداخت تو چشمهای نگهبان . نور مستقیم به چشمهای نگهبان خورد و باعث شد که هم بترسه و هم احساس کوری کنه .
    نگهبان – جوانک نادان چشمانم را کور کردی . این چه نوری است ؟
    مجید – دیگه دیگه !! اگر به حرفم گوش ندی و اذیتم کنی از این بدترشو می بینی آقا غوله !

    نگهبان که حسابی ترسیده بود سعی کرد کمی نرم تر بشه . مجید همینجور نور چراغ قوه را گرفته بود تو صورت نگهبان و موذیانه می خندید و نور را می چرخوند . نگهبان عاقبت تسلیم شد
    نگهبان – بسیار خب ، بگو چه می خواهی ؟
    مجید – می خوام که ما رو ببرید بیرون . اینجا خیلی تاریکه ، تازه کثیف و بد بو هم هست دارم خفه میشم از بوی گندتون
    نگهبان – شما را تازه دستگیر کردند . تا محاکمه نشوید همینجا باید بمانید
    نانا – آخه چرا ؟ ما که گناهی نداریم . مجید تو بگو ما بی گناهیم
    مجید – الهی قربون اون مجید گفتنت برم . خب راست میگه دیگه ، مگه چکار کردیم که ما رو اینجا زندونی کردین؟ لندهور بد ترکیب
    نگهبان – شما بدون اجازه وارد کاخ شده اید
    مجید – مگه تقصیر خودمون بود که اتفاقی افتادیم تو کاخ شما
    نگهبان – شما باعث رنجش خاطر شاهنشاه شدید
    مجید – والا به پیر ، به پیغمبر ، ما تازه از کاخ خشایارشاه بیرون رفتیم . بنده خدا شاه با ما خیلی خوب رفتار کرد و بهمون یه شام درست و حسابی هم داد ، وقتی اومدیم بیرون ، افتادیم تو کاخ شما
    نگهبان – خشایارشاه ؟ منظورتان کدام شاه می باشد ؟
    مجید – بابا ، خشایارشاه ، شاه بزرگ هخامنشی دیگه
    نگهبان – منظور شما دودمان هخامنشی است ؟ دروغ می گویید ، آن دودمان قرنهاست که از بین رفته است
    نانا – پس ما الان کجا هستیم ؟
    نگهبان – شما در کاخ کسرا هستید .
    مجید – برو ... ، کاخ کسرا ؟! یعنی می خوای بگی ما الان ... تو دوره ساسانیان هستیم ؟!
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نگهبان – آری ، هم اکنون شاهنشاه عادل ایران خسرو انوشیروان شاه ایران می باشند
    مجید – خسرو انوشیروان ؟! اوه اوه
    نانا – مجید ، بگو آزادمون کنه ، من نگران آرش و محبوبه هستم
    مجید – ببین داداش لندهور ، بیا و مردونگی کن و بذار بریم ، عامو باید امانت مردم رو بدم دست باباش ، تازه من باید دنبال خواهرم و پسرخاله امم بگردم
    نگهبان – شماها فعلاً اینجا هستید . پس سخن بیهوده را کنار بگذار

    نگهبان رفت و در سلول را هم بست . مجید و نانا وسط سلول ایستاده بودند و دنبال راهی برای فرار می گشتند ، یه مرتبه نانا فکری به ذهنش رسید
    نانا – مجید ، فهمیدم چکار کنیم . بیا نگهبانو صدا بزن و ازش عکس بگیر . بعد بهش بگو روحشو تسخیر کردی و بترسونش . اونوقت می تونیم فرار کنیم
    مجید – آ بارک الله..... چرا به فکر خودم نرسیده بود . قربون تو نانای گل گلاب برم که اینقدر باهوشی

    مجید دوربینشو بیرون آورد و نگهبان را صدا زد . همینکه در باز شد و یه کم اتاق روشن شد ، مجید سریع از نگهبان عکس گرفت . نور فلش یه لحظه چشمهای نگهبان را زد و وقتی بهتر شد رو کرد به مجید و گفت :
    نگهبان – این دیگر چه بود ؟ چرا اینقدر از خودت نور تولید می کنی جوانک نادان ؟
    مجید – نخیر داداش ، شوما نفهمیدی چه بلایی سرت آوردم کاکو
    نگهبان – بلا ؟ چه کرده ای که خبر ندارم ؟
    مجید – روحتو تسخیر کردم . یعنی الان روحت تو دستای منه ، اگه باور نداری بیا ببین

    مجید دوربین را گرفت جلوی نگهبان و عکسشو بهش نشون داد . نگهبان بشدت ترسید و احساس کرد داره می میره . با حالت خاصی که شبیه التماس بود گفت :
    نگهبان – حال می خواهی با روح من چه کنی ؟
    مجید – باید ما رو آزاد کنی تا روحت برگرده سر جاش
    نگهبان – نمی شود . من از فرمانده ام دستور می گیرم ، نمی توانم بدون دستور او شما را آزاد کنم
    نانا – به قول مجید ، کار نشد نداره . آزادمون کن بریم ، حاجی !
    مجید زد زیر خنده – تو برگردی قصرتون ، چی میشی دختر !!
    نگهبان – ببین جوان بگذار با فرمانده ام صحبت کنم شاید بتوانم دستور آزادی شما را بگیرم
    مجید – یه جور میگی فرمانده ، هر کی نفهمه فکر می کنه می خواهی از فرمانده جومونگ اجازه بگیری . جمع کن بساطتو . زود برو اجازه بگیر خسته ام کردی وگرنه همین الان روحتو نابود می کنم تا خودت هم نابود بشی
    نگهبان – نه نه اینکار را نکن الان می روم و با فرمانده صحبت می کنم

    نگهبان سریع رفت تا با فرمانده اش صحبت کنه . فرمانده که اسمش اردوان بود از نگهبان خواست تا بره و مجید و نانا را بیاره .
    مجید – دیر کرد مردک نادان . یادش بخیر برزین مهر . چه پسر گلی بود . نه دستگیرمون کرد و نه انداختمون زندان بجاش ما رو برد تو استراحتگاه خودشون و کلی خوراکیهای خوشمزه بهمون داد . ای کجایی برزین مهر جون که روحت شاد باد
    نانا – مجید ، من دلم شور میزنه . بیا زودتر برگردیم دیگه نمی خوام برم تو قصرمون
    مجید – آخه دختر حالا باید بگی ؟! اون روز که گفتم ولش کن همینجا بمون ، گفتی نه می خوام برم با هانه عقد هیش ببندیم می خواهم بروم !!(اینا رو با صدای نازک و دهان کج میگفت)
    نگهبان – بیایید بیرون

    مجید و نانا سریع وسایلشونو برداشتند و از سلول خارج شدن . پشت سر نگهبان رفتند تا رسیدند به اتاق فرماندهی . فرمانده اردوان پشت میزی نشسته بود و منتظر اونا بود .
    نگهبان – جناب فرمانده زندانیها را آوردم
    اردوان – بسیار خب . شما بروید
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید یه نگاه به فرمانده انداخت . فرمانده اردوان جوانی بلند بالا و چهارشونه بود ، پوستی گندمگون و چشمهای درشت مشکی و موهای پرپشت داشت . محاسن مرتب و اصلاح شده اش باعث جذابیت صورتش شده بود . وقتی متوجه شد مجید زل زده بهش ، سرفه ای کرد و آرام و شمرده سر صحبت را باز کرد :
    اردوان – نام شما چیست و از کجا آمده اید ؟
    مجید – بنام خدا ، مجید عزیزی هستم ، 21 ساله ، دانشجوی رشته تاریخ ، اهل استان فارس و ساکن شیراز ، نام پدرم رضا و مادرم زهرا و شماره شناسنامه ام 695 صادره از شیراز . هنوز سربازی نرفتم و الان در خدمت شما هستم
    اردوان – من کوتاه پرسش کردم و شما نیز کوتاه جواب بدهید
    مجید – مجید از شیراز
    اردوان – بسیار خب . این شیراز که می گویی کجاست ؟

    مجید - بنده خدا شیراز همونجاییه که الان خودت هستی
    اردوان – چگونه ؟ من هم اکنون در کرمانشاهان سکونت دارم
    مجید – اوه بله ... !! یادم نبود شما مال دوره ساسانی هستین
    اردوان – و شما بانو ، شما نیز با ایشان هستید ؟
    نانا – بله . من نانارسین دختر شاه اونتاش هومبان هستم
    اردوان – هوووم . شاه اونتاش هومبان ؟! چنین اسمی تا به حال نشنیده ام
    نانا – پدرم پادشاه عیلام هست چطور نشنیدین ؟
    اردوان – شاه عیلام ؟! مزاح می گویید ؟ ما هم اکنون چنین پادشاهی نداریم . در حال حاضر پادشاه ایران خسرو انوشیروان می باشد
    مجید – اِ ... چیزه ، جناب اردوان قضیه نانا یه خورده پیچیده است بذار بعداً برات تعریف می کنم .
    اردوان – راستش را بگویید ، شما جاسوسانی از طرف امپراطوری روم نیستید ؟
    مجید – ووییی روم سیاه ، جاسوس !!؟ خدا مرگُم بده . عامو ما رو چه به جاسوسی ؟
    نانا – نه ما جاسوس نیستیم . اومدیم بریم خونه امون
    اردوان – اگر همه چیز را واضح توضیح دهید به خانه نیز باز می گردید
    مجید – ببین اردوان جون ، ما از آینده اومدیم . ما ایرانی هستیم اما از مردمان آینده ایران هستیم . خدایا!! ، چجوری بهش بگم ؟! ببین جناب ، ما اومدیم این نانای بخت برگشته رو برگردونیم خونه اش
    اردوان – خب از کجا آمدید و چرا لباسهایتان این شکلی است ؟
    مجید – بابا جان ، گفتم که از ایران و شهر شیراز اومدیم . در ضمن اگه شورت بپوشیم دیگه نمیگین این چه نوع لباس پوشیدنه ؟؟!!
    اردوان – باید مشخص شود شماها چه نیرنگی در سر دارید . کشور ما جاسوس زیاد دارد
    مجید – آخ گفتی ، الان هم جاسوس به عناوین مختلف زیاد میاد تو ایران ، فقط ما باید چشم و گوشمونو خوب باز کنیم که این مگسهای مزاحم یه وقت رو غذامون نشینن یا وقتی حرف میزنیم مستقیم تو دهنمون پرواز نکنن
    اردوان – خب مجید ، ما به طرز لباس پوشیدنت و حرف زدنت مشکوک هستیم . اگر حقیقت را بگویی آزادت می کنم
    مجید – ای خدا ! گیر عجب شاسکولی افتادیم ...
    اردوان – نگهبان !
    نگهبان – بله فرمانده ؟
    رادوان – اینها رو بازگردان به سلولشان
    مجید – خیر ندیده ، ما که همه چیزو گفتیم دیگه چرا زندونیمون می کنی ؟
    نگهبان – راه بیفتید ...

    ***
    آرتاباز – جناب آرش ! راهی پیدا کرده ام که می توان وارد قصر شد
    آرش – واقعاً ؟! خدا خیرت بده . شک ندارم الان مجید و نانا تو قصر هستند
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – چجوری می تونیم بریم ؟
    آرتاباز – من پسر خاله ای دارم که در قصر کار می کند . او را خبر کرده ام که کاری با وی دارم و امروز قرار است به اینجا بیاید . امیدوارم بتواند کمکی به شما کند
    آرش – خدا کنه . اگه مجید رو ببینم جلوی چشمات حقشو میذارم کف دستش
    محبوبه – نیازی نیست ، خودم می خوام قیمه قیمه اش کنم . مطمئنم پسره چشم سفید دوباره زیر لب یه فرمانی به آینده داده
    آرش – منم بخاطر همین عصبانیم . دفعه بعد باید دهانشو ببندیم تا دیگه نتونه چیزی بگه
    آرتاباز – نگاه کنید ، پسر خاله ام آمد

    آرش از پنجره بیرون رو نگاه کرد ، دید یه نفر با اسب به در خانه آرتاباز رسید . با هم کمی احوالپرسی کردند و وارد خانه شدند .
    آرتاباز – دوستان ، ایشان جناب اردوان پسر خاله ام هستند . در کاخ پادشاهی فرمانده گارد حفاظتی کاخ هستند
    اردوان – ازآشنایی با شما خوشوقتم . اما ... شما نیز مانند آن غریبه ها جامه پوشیده اید !
    آرش – غریبه هایی که مثل ما لباس پوشیدن ؟؟؟!!! محبوبه ! یعنی مجید و نانا اینجا هستند ؟! خیلی خوشحالم
    محبوبه – خدا رو شکر ، ببخشید آقا ، یه دختر و پسر که مثل ما لباس پوشیدن الان تو قصر هستن ؟
    اردوان – آری بانو ، یک دختر و یک پسر که زبانش بسیار بی ادبانه و بدور از نزاکت است ، الان در زندان فرماندهی هستند

    آرش و محبوبه با تعجب گفتند : زندان !!؟؟
    محبوبه – آخه چرا ؟ قربان اینا هیچ آزاری ندارن ، چرا زندونشون کردین ؟
    اردوان - سربازان قصر آنها را در حالیکه آزادانه در گوشه و کنار قصر قدم می زدند یافتند . رفتارشان طوری بود که پنداشتیم ممکن است جاسوسانی از سرزمین دشمن باشند
    آرش – بخدا ، اینا دشمن نیستن . اون مجید پسر خاله ام هست که برادر این خانمه و اون یکی نانارسین دختر اونتاش هومبان هست
    اردوان – اونتاش هومبان ؟ شاه عیلام ؟!
    محبوبه – آره دختر شاه عیلام هست که اومدیم برگردونیمش پیش خونواده اش
    اردوان – اما قرنهاست که دولت عیلام نابود شده است
    آرش – جناب اردوان ، بخدا اینا آزاری به کسی نمی رسونن . تو رو به اون خدایی که می پرستید آزداشون کنیم بریم
    آرتاباز – اردوان ! آنها راست می گویند . از شما خواهش می کنم آنان را رها کنید
    اردوان – باشد ، رهایشان می کنیم اما باید به آن پسر ادب و نزاکت یاد بدهید چرا که کل فرماندهی ما را با الفاظ رکیک و اشیائی که به همراه دارد بهم ریخته است
    محبوبه – چشم جناب اردوان قول میدم به پدر و مادرم بگم که بیشتر ادبش کنن
    اردوان – بسیار خوب . آرتاباز ، لطفاً با درشکه ات ایشان را به سوی قصر ببرید ، من نیز زودتر می روم تا زندانیها را رها کنم
    آرتاباز – بسیار خب امر شما را اطاعت می کنم
    آرش – ببین محبوبه ، این آرتاباز چه محترمانه با پسرخاله اش حرف میزنه ، اونوقت این مجید با بی ادبی تمام همیشه منو با القاب ناجور صدا می زنه
    محبوبه – خب مجیده دیگه ، بچه که بودیم همینکه حرف بد میزد مامانم سوزن رو لباش میزد ، اما نه تنها خوب نشد بلکه بدتر از قبل هم شد
    آرتاباز – آماده شوید ، دروشکه حاضر است تا به قصر برویم

    بچه ها سوار درشکه شدند و به همراه آرتاباز به طرف قصر رفتند . تو راه سعی کردند گوشه و کنار را با دقت نگاه کنند چون بدون شک آنها تنها ایرانیانی بودند که این فرصت را بدست آورده و به ایران باستان سفر کردند برای همین نهایت استفاده را می کردند .
    آرتاباز – آنجا را ببینید ! این قصر شاهنشاه ایران خسرو انوشیروان است
    آرش – محبوبه نگاه کن ، چه کاغ بزرگ و باعظمتی !
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – آره اما هیچکدوم از کاخهای بعدی به اندازه تخت جمشید وسیع و زیبا نبودند . این کاخ یکی از بزرگترین کاخهای دوران ساسانیان هست . راستی آرش می دونستی ما الان تو قسمتی از خاک عراق هستیم ؟!
    آرش – عراق ؟ مگه ما کرمانشاه نیستیم ؟
    محبوبه – هستیم اما بعدها بیشتر خاک ایران از دست میره و طاق کسری هم میشه جزئی از خاک عراق . الان هم می تونی اونجا طاق کسری را ببینی البته بین مرز ایران و عراق هست
    آرش – واجب شد یه بار برم عراق
    محبوبه – نمی تونی بری اونجایی که طاق کسری است چون منطقه امنی نیست . یکی از استادای ما رفته بود می گفت امینت زیادی نداره

    بالاخره به در دروازه قصر رسیدند . طاق کسری یا ایوان مدائن . بزرگترین کاخ دوره ساسانیان و درواقع میشه گفت باشکوه ترین اثر اون دوره که دوران خسرو اول بنا شده بود . البته در بعضی از منابع مثل خدای نامک نوشته شده که در زمان شاهپور اول بنا شده بود . بچه ها با شگفتی به کاخ نگاه می کردند ، آرش همراه خودش دوربین آورده بود و یه عکس از کاخ گرفت . دیدن دوربین باعث تعجب آرتاباز شد و ازش پرسید :
    آرتاباز – این دیگر چیست ؟
    آرش – دوربین عکاسی . میشه باهاش از همه چیز عکس گرفت حتی از آدما
    آرتاباز – یعنی میشود از من نیز عکسی گرفت ؟
    آرش – آره میشه . بر. اونجا وایستا ازت بگیرم
    آرتاباز – کجا ؟
    آرش – بیا اینجا وایستا تا کاخ پشت سرت بیفته . آها خوبه ، حاضری ؟ 1 ، 2 ، 3

    آرش یه عکس زیبا از آرتاباز گرفت . آرتاباز در حالیکه با چهره مردونه و جذابش لبخند میزد به دوربین نگاه می کرد . وقتی عکسشو دید تا چند لحظه با شگفتی فقط نگاه می کرد
    آرتاباز – این من هستم ؟
    آرش – آره خودت هستی . خیلی خوش عکس هستی آرتاباز
    محبوبه – منم ببینم . وای چه خوش تیپ شدی . اگه بیایی تو دوره ما دخترا برات سر و دست می شکنند
    آرتاباز – دختران سرزمین شما مرا دوست خواهند داشت ؟
    آرش – آره . چون هم خوشگلی و هم چهار شانه و خوش هیکل . حرف نداری
    آرتاباز – از تعاریف شما سپاسگذارم

    آرتاباز به نگهبان دروازه گفت که با اردوان فامیل است و به دستور او به قصر آمدند و نگهبان هم اجازه ورود داد ، همه وارد قصر شدند . شکوه و عظمت قصر اینقدر زیاد بود که برای لحظاتی یادشون رفت برای چه کاری اومدن ، اردوان به پیشواز آنها رفت و آنها را با خودش به طرف مقر فرماندهی برد . مجید و نانا روی نیمکتی نشسته بودند و با هم حرف می زدند ، وقتی وارد شدند مجید با دیدن آرش و محبوبه بلند شد و گفت :
    مجید – خواهر کجا بودی ؟؟؟؟ کجا بودی که ببینی برادرتو کشتن ، شکنجه اش دادن ، کتکش زدن ، کجا بودی ؟!
    محبوبه – هر چی سرت بیاد حقته بچه بی ادب زبون نفهم
    مجید – اِ محبوب ! درست حرف بزن من پیش اینا آبرو دارم
    محبوبه – تو درست حرف بزن ، از ایران امروز گرفته تا باستان ، همه اشون فهمیدن چقدر بی ادبی
    مجید – خب مگه چی گفتم ؟! فقط از خودم دفاع کردم
    آرش – حالا خودت به درک ، این نانای بدبخت هم داره به پای تو میسوزه . نانا جان ، کسی که اذیتت نکرد ؟
    نانا – نه کسی اذیتم نکرد چون مجید گفت فحش بده ، منم دادم دیگه کسی کاریم نداشت

    محبوبه و آرش با غیض به مجید نگاه کردند و مجید یه خنده مسخره کرد و روشو برگرداند یه طرف دیگه . اردوان وارد شد و به محبوبه گفت :
    اردوان – بانو ، لطفاً خاطر خود را پریشان نفرمایید . بنشینید
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا