مجید – باشه الان نمیریم ، حرفاتون تموم شد میریم
شاه – بسیار خب ، مجید ، من به شما غبطه می خورم ، زیرا شما بسیار شاد و سرزنده هستید اما ما هیچگاه در زندگیمان شاد نبودیم
مجید – آخی ، همیشه میگفتم کاش من یه پادشاه بودم و همه زیر دستم بودن اما حالا که شما رو دیدم ، می بینم که زندگی خودم از همه بهتره . چون می تونم شیطونی کنم ، سر به سر همه بذارم و بخندم . دیگه دوست ندارم شاه باشم . همین زندگی خودم خوبه
شاه – مجید ، عمر ما رو به اتمام است ، می دانم که ولیعهدمان به خوبی از پس اداره مملکت بر می آید ، خیالم از این بابت آسوده است اما دوست دارم برای شما کاری انجام دهم . امشب توطئه قتل شما را دارند ...
مجید – یا خدا ، یا حضرت عباس ، اینا میخوان منو بکشن ، مگه چه هیزم تری بهشون فروختم !
شاه – آرام باشید ، ما امشب شما را از این کاخ بیرون می فرستیم . خیالتان آسوده باشد
مجید – الهی بگردم دورت ، زودتری . محبوبه ، آرش ، نانایی ، زودی بیایین
محبوبه و آرش و نانا سریع رفتن کنار مجید و اونم بهشون گفت که شاه تصمیم داره اونا رو ببره بیرون از کاخ . مجید شوخی و خنده میکرد اما ته دلش یه غمی به خاطر حرفهای شاه داشت . چون این چند ساعت کوتاه که در دوره خشایارشاه بودن ، فهمیده بود شاه چقدر مهربان و دلسوزه و با چشم خودش دید که خشایارشاه اهل جنگ و کشورگشایی نبوده و بیشتر به فکر آبادانی مملکت بوده . خیلی دلش می خواست شاه را هم با خودش می برد خونه ، اینجوری پریزاد به همراه میترادات نمی تونستن شاه را بکشند .
آرش – مجید حواست کجاست ؟ دارم باهات حرف می زنم
مجید – ها ! اِ چیزه ... حواسم نبود ببخشید
آرش – تو عذرخواهی هم بلد بودی و رو نمی کردی ؟؟؟
مجید – پ ن پ ، فقط شما بلدی ، حالا چی گفتی ؟
آرش – میگم محبوبه داره آینه را آماده میکنه ، تو هم آماده شو باید بریم
مجید – چه زود ! یه لحظه صبر کن . قربانت گردم ، من می تونم چند تا گل بچینم ؟
شاه – آری ، می توانی هر چندتا که دوست داری بچینی
مجید – قربون دستت . می تونم چند تا عکس هم بگیرم
شاه – آری می توانید
مجید خوشحال دوربینشو از کوله اش در آورد و به همه میگفت چجوری ژست بگیرن و عکس می گرفت . چند تا عکس تکی با شاه و لیعهد ، محبوبه و آرش و نانا با شاه و ولیعهد ، از مردخای و مردونیه هم گرفت . از باغ و از زنها و مردهای داخل کاخ . برزین مهر را هم صدا زد و با اونم عکس گرفت . از هر کدام از گلها هم یکی چید و پیچید لای یه کاغذ و گذاشت تو کوله اش . وقت رفتن رسید ، بچه ها آماده شده بودند ، شاه و ولیعهد یه گوشه ایستاده بودند و نگاشون می کردند . محبوبه آینه را جلو گرفت و گفت :
محبوبه – بچه ها وقت رفتن رسیده ، تو رو خدا اینبار دیگه کسی چیزی نگهِ تا بریم تو دوره نانارسین ، باشه ؟!
نانا – من که چیزی نمیگم چون بجز زمان خودم دیگه هیچ زمانی رو نمی شناسم
آرش – من هم چیزی نمیگم فقط مجید باید قول بده . مجید ؟ مجید ! حواست کجاست ؟
مجید – ها ! ببخشید . باشه چیزی نمیگم اما دلم برا خشایارشاه تنگ میشه
محبوبه – ای بابا
شاه – ما نیز دلتنگ شما می شویم ، مجید اگر بار دیگر آمدید یکی از این وسیله ای که دارید برای من نیز بیاورید بازی نشاط آوری است
مجید – تبلت می خواهید قربانت گردم ؟ آخی ، اون دیگه هر وقت درسم تموم شد و سربازی رفتم و یه کار خوب و نون و آب دار پیدا کردم ، با اولین حقوقم یه تبلت خوشگل براتون می خرم تا بتونید انگری بردز بازی کنید
محبوبه – مجید اذیت نکن بنده خدا رو . خب عالیجناب ما دیگه میریم . بابت همه محبتهاتون ممنونیم
شاه – بسیار خب ، مجید ، من به شما غبطه می خورم ، زیرا شما بسیار شاد و سرزنده هستید اما ما هیچگاه در زندگیمان شاد نبودیم
مجید – آخی ، همیشه میگفتم کاش من یه پادشاه بودم و همه زیر دستم بودن اما حالا که شما رو دیدم ، می بینم که زندگی خودم از همه بهتره . چون می تونم شیطونی کنم ، سر به سر همه بذارم و بخندم . دیگه دوست ندارم شاه باشم . همین زندگی خودم خوبه
شاه – مجید ، عمر ما رو به اتمام است ، می دانم که ولیعهدمان به خوبی از پس اداره مملکت بر می آید ، خیالم از این بابت آسوده است اما دوست دارم برای شما کاری انجام دهم . امشب توطئه قتل شما را دارند ...
مجید – یا خدا ، یا حضرت عباس ، اینا میخوان منو بکشن ، مگه چه هیزم تری بهشون فروختم !
شاه – آرام باشید ، ما امشب شما را از این کاخ بیرون می فرستیم . خیالتان آسوده باشد
مجید – الهی بگردم دورت ، زودتری . محبوبه ، آرش ، نانایی ، زودی بیایین
محبوبه و آرش و نانا سریع رفتن کنار مجید و اونم بهشون گفت که شاه تصمیم داره اونا رو ببره بیرون از کاخ . مجید شوخی و خنده میکرد اما ته دلش یه غمی به خاطر حرفهای شاه داشت . چون این چند ساعت کوتاه که در دوره خشایارشاه بودن ، فهمیده بود شاه چقدر مهربان و دلسوزه و با چشم خودش دید که خشایارشاه اهل جنگ و کشورگشایی نبوده و بیشتر به فکر آبادانی مملکت بوده . خیلی دلش می خواست شاه را هم با خودش می برد خونه ، اینجوری پریزاد به همراه میترادات نمی تونستن شاه را بکشند .
آرش – مجید حواست کجاست ؟ دارم باهات حرف می زنم
مجید – ها ! اِ چیزه ... حواسم نبود ببخشید
آرش – تو عذرخواهی هم بلد بودی و رو نمی کردی ؟؟؟
مجید – پ ن پ ، فقط شما بلدی ، حالا چی گفتی ؟
آرش – میگم محبوبه داره آینه را آماده میکنه ، تو هم آماده شو باید بریم
مجید – چه زود ! یه لحظه صبر کن . قربانت گردم ، من می تونم چند تا گل بچینم ؟
شاه – آری ، می توانی هر چندتا که دوست داری بچینی
مجید – قربون دستت . می تونم چند تا عکس هم بگیرم
شاه – آری می توانید
مجید خوشحال دوربینشو از کوله اش در آورد و به همه میگفت چجوری ژست بگیرن و عکس می گرفت . چند تا عکس تکی با شاه و لیعهد ، محبوبه و آرش و نانا با شاه و ولیعهد ، از مردخای و مردونیه هم گرفت . از باغ و از زنها و مردهای داخل کاخ . برزین مهر را هم صدا زد و با اونم عکس گرفت . از هر کدام از گلها هم یکی چید و پیچید لای یه کاغذ و گذاشت تو کوله اش . وقت رفتن رسید ، بچه ها آماده شده بودند ، شاه و ولیعهد یه گوشه ایستاده بودند و نگاشون می کردند . محبوبه آینه را جلو گرفت و گفت :
محبوبه – بچه ها وقت رفتن رسیده ، تو رو خدا اینبار دیگه کسی چیزی نگهِ تا بریم تو دوره نانارسین ، باشه ؟!
نانا – من که چیزی نمیگم چون بجز زمان خودم دیگه هیچ زمانی رو نمی شناسم
آرش – من هم چیزی نمیگم فقط مجید باید قول بده . مجید ؟ مجید ! حواست کجاست ؟
مجید – ها ! ببخشید . باشه چیزی نمیگم اما دلم برا خشایارشاه تنگ میشه
محبوبه – ای بابا
شاه – ما نیز دلتنگ شما می شویم ، مجید اگر بار دیگر آمدید یکی از این وسیله ای که دارید برای من نیز بیاورید بازی نشاط آوری است
مجید – تبلت می خواهید قربانت گردم ؟ آخی ، اون دیگه هر وقت درسم تموم شد و سربازی رفتم و یه کار خوب و نون و آب دار پیدا کردم ، با اولین حقوقم یه تبلت خوشگل براتون می خرم تا بتونید انگری بردز بازی کنید
محبوبه – مجید اذیت نکن بنده خدا رو . خب عالیجناب ما دیگه میریم . بابت همه محبتهاتون ممنونیم
آخرین ویرایش: