محبوبه – کبوترای بدبخت سیامک پسر همسایمون از دست این آقای خلاق در امان نبودن چون وقتی اونا رو می دید فکر می کرد داره انگری بردز بازی می کنه
مجید با خنده گفت :
مجید – کجاشو دیدی ؟ کلی تلافات هم می داد
اردوان – نخند ! اون زبون بسته ها هم یه حقوقی دارن . خدا رو خوش نمیاد
مجید – الان دیگه نامزد دارم عاقل شدم
اردوان – جدی ؟
مجید – جون تو !
یه مدت گذشت و هنوز تو زندون بودند
محبوبه – معلوم نیست چند ساعته که اینجاییم ؟
اردوان – ساعت من خوابیده ، فکر کنم باطریش تموم شده . آقای خلاق ! بالاخره راهی برای رهایی پیدا کردی ؟
مجید – فعلاً مرحله 48 هستم و هنوز نتونستم ایده ای پیدا کنم
محبوبه – جون خودت مسخره بازی رو بذار کنار . ببین چکار کنیم !؟
مجید – حالا گیریم من همینجا مُردم ! شما تا کی باید اینجا بشینین و به هم نگاه کنین ؟ خب خودتون هم دنبال یه راهی بگردین دیگه . تنبلا !
اردوان – من یه فکری دارم
مجید – آها ... این شد . بگو ببینم بعد از چند ساعت چی به سرت زد ؟
اردوان – من داد میزنم و میگم زنم حالش بده ، اونا هم میان در رو باز می کنن و با هم بهشون حمله می کنیم و فرار می کنیم
مجید – به همین سادگی ؟ به همین خوشمزه گی ، ماکارونی رشد ! ... اونا هم اومدن و در رو باز کردن و گفتن بیایین بیرون آمبولانس دم درِ ، اردی خان فکر کردی داری Call Of Duty بازی می کنی ؟ همونجا هم دیر بجنبی کشته شدی بدبخت !!
محبوبه – خب نقشه اش خوبه که !
مجید – خواهر من ! این خوبه اما دیگه کاربرد نداره . باید یه فکر اساسی کرد
تا مجید یه فکر اساسی میکنه بهتره که بریم سراغ نارسیس
***
مهربانو سریع به منزل مهرخ آمد و در حالیکه نفس نفس میزد گفت :
مهربانو – یه خبر مهم ، یه اتفاق خیلی مهم افتاده
آذر – چه اتفاقی مهربانو ؟ بیایید بنشینید و قدری نفس تازه کنید
آرش – این خانم کیه ؟
نارسیس یواش گفت : ایشون اینترنت پر سرعت دوره هخامنشی هستند
آرش بزحمت سعی کرد نخنده و زود جلوی خودش را گرفت . پریدخت هم که شنیده بود ریز خندید
نارسیس – خب مهربانو خانم ، اینبار دیگه چه خبر شده ؟
مهربانو – مثل اینکه در قصر چند نفر آمده اند که می گویند از سرزمین پارس هستند اما طرز سخن گفتنشان و لباس پوشیدنشان با ما فرق دارد ، شاید از دوستان شما باشند بانو نارسیس ؟
نارسیس – یعنی ... مجید اومده ؟ آرش ! فکر کنم اینبار دیگه مجید اومده . من باید زود برم قصر ، بیا بریم
مهرخ – قدری صبر کنید بانو ، ممکن است آنجا بلایی سرتان بیاید . نباید شتابزده عمل کنید
نارسیس – من دیگه طاقت ندارم ، مجید اومده دنبالم ، می خوام برم ، آرش بیا بریم ، بیا بریم
آرش – خیلی خب ، میریم . ولی اگه واقعاً مجید اومده باشه باید بگم جون همه اونایی که تو قصر هستند در خطره چون مجید بد جونوریه
نارسیس – نخیرم ، اینطور نیست ، درست حرف بزن !
آرش – ببخشید ولی قبل از اینکه نامزد شما بشه ، پسر خاله من بوده و خوب می دونم چجوری میتونه زمین رو زیر پای همه ناامن کنه
مهرخ – خیلی مشتاقم جناب مجید را ببینم ، بانو من نیز با شما می آیم
نارسیس – باشه بیا ولی حق نداری هی دور و بر مجید بچرخی و ازش تعریف کنی ، من حساسم ، گفته باشم !
پردیخت – جفتشون لنگه هم هستن
آرش – مهرخ خانم ! از کجا می تونیم یه وسیله پیدا کنیم که به قصر بریم ؟
مهرخ – پدرم درشکه دارد ، با همان می رویم
مهربانو – نه چرا با درشکه پدر شما برویم ؟ پسر من نیز درشکه ای دارد ، اسبش نیز چابک است و شما را سریع به پایتخت می رساند ، من نیز با شما می آیم فقط به قصد دیدار جناب مجید
آرش یواش به پریدخت گفت : هیچکدومشون نمی دونن دیدن مجید چقدر کفاره داره
دوتایی بدور از چشم بقیه ، ریز خندیدند .
مجید با خنده گفت :
مجید – کجاشو دیدی ؟ کلی تلافات هم می داد
اردوان – نخند ! اون زبون بسته ها هم یه حقوقی دارن . خدا رو خوش نمیاد
مجید – الان دیگه نامزد دارم عاقل شدم
اردوان – جدی ؟
مجید – جون تو !
یه مدت گذشت و هنوز تو زندون بودند
محبوبه – معلوم نیست چند ساعته که اینجاییم ؟
اردوان – ساعت من خوابیده ، فکر کنم باطریش تموم شده . آقای خلاق ! بالاخره راهی برای رهایی پیدا کردی ؟
مجید – فعلاً مرحله 48 هستم و هنوز نتونستم ایده ای پیدا کنم
محبوبه – جون خودت مسخره بازی رو بذار کنار . ببین چکار کنیم !؟
مجید – حالا گیریم من همینجا مُردم ! شما تا کی باید اینجا بشینین و به هم نگاه کنین ؟ خب خودتون هم دنبال یه راهی بگردین دیگه . تنبلا !
اردوان – من یه فکری دارم
مجید – آها ... این شد . بگو ببینم بعد از چند ساعت چی به سرت زد ؟
اردوان – من داد میزنم و میگم زنم حالش بده ، اونا هم میان در رو باز می کنن و با هم بهشون حمله می کنیم و فرار می کنیم
مجید – به همین سادگی ؟ به همین خوشمزه گی ، ماکارونی رشد ! ... اونا هم اومدن و در رو باز کردن و گفتن بیایین بیرون آمبولانس دم درِ ، اردی خان فکر کردی داری Call Of Duty بازی می کنی ؟ همونجا هم دیر بجنبی کشته شدی بدبخت !!
محبوبه – خب نقشه اش خوبه که !
مجید – خواهر من ! این خوبه اما دیگه کاربرد نداره . باید یه فکر اساسی کرد
تا مجید یه فکر اساسی میکنه بهتره که بریم سراغ نارسیس
***
مهربانو سریع به منزل مهرخ آمد و در حالیکه نفس نفس میزد گفت :
مهربانو – یه خبر مهم ، یه اتفاق خیلی مهم افتاده
آذر – چه اتفاقی مهربانو ؟ بیایید بنشینید و قدری نفس تازه کنید
آرش – این خانم کیه ؟
نارسیس یواش گفت : ایشون اینترنت پر سرعت دوره هخامنشی هستند
آرش بزحمت سعی کرد نخنده و زود جلوی خودش را گرفت . پریدخت هم که شنیده بود ریز خندید
نارسیس – خب مهربانو خانم ، اینبار دیگه چه خبر شده ؟
مهربانو – مثل اینکه در قصر چند نفر آمده اند که می گویند از سرزمین پارس هستند اما طرز سخن گفتنشان و لباس پوشیدنشان با ما فرق دارد ، شاید از دوستان شما باشند بانو نارسیس ؟
نارسیس – یعنی ... مجید اومده ؟ آرش ! فکر کنم اینبار دیگه مجید اومده . من باید زود برم قصر ، بیا بریم
مهرخ – قدری صبر کنید بانو ، ممکن است آنجا بلایی سرتان بیاید . نباید شتابزده عمل کنید
نارسیس – من دیگه طاقت ندارم ، مجید اومده دنبالم ، می خوام برم ، آرش بیا بریم ، بیا بریم
آرش – خیلی خب ، میریم . ولی اگه واقعاً مجید اومده باشه باید بگم جون همه اونایی که تو قصر هستند در خطره چون مجید بد جونوریه
نارسیس – نخیرم ، اینطور نیست ، درست حرف بزن !
آرش – ببخشید ولی قبل از اینکه نامزد شما بشه ، پسر خاله من بوده و خوب می دونم چجوری میتونه زمین رو زیر پای همه ناامن کنه
مهرخ – خیلی مشتاقم جناب مجید را ببینم ، بانو من نیز با شما می آیم
نارسیس – باشه بیا ولی حق نداری هی دور و بر مجید بچرخی و ازش تعریف کنی ، من حساسم ، گفته باشم !
پردیخت – جفتشون لنگه هم هستن
آرش – مهرخ خانم ! از کجا می تونیم یه وسیله پیدا کنیم که به قصر بریم ؟
مهرخ – پدرم درشکه دارد ، با همان می رویم
مهربانو – نه چرا با درشکه پدر شما برویم ؟ پسر من نیز درشکه ای دارد ، اسبش نیز چابک است و شما را سریع به پایتخت می رساند ، من نیز با شما می آیم فقط به قصد دیدار جناب مجید
آرش یواش به پریدخت گفت : هیچکدومشون نمی دونن دیدن مجید چقدر کفاره داره
دوتایی بدور از چشم بقیه ، ریز خندیدند .