کامل شده رمان آینه زمان : فرزند خورشید (قسمت دوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 11,769
  • پاسخ ها 103
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
محبوبه – کبوترای بدبخت سیامک پسر همسایمون از دست این آقای خلاق در امان نبودن چون وقتی اونا رو می دید فکر می کرد داره انگری بردز بازی می کنه
مجید با خنده گفت :
مجید – کجاشو دیدی ؟ کلی تلافات هم می داد
اردوان – نخند ! اون زبون بسته ها هم یه حقوقی دارن . خدا رو خوش نمیاد
مجید – الان دیگه نامزد دارم عاقل شدم
اردوان – جدی ؟
مجید – جون تو !
یه مدت گذشت و هنوز تو زندون بودند
محبوبه – معلوم نیست چند ساعته که اینجاییم ؟
اردوان – ساعت من خوابیده ، فکر کنم باطریش تموم شده . آقای خلاق ! بالاخره راهی برای رهایی پیدا کردی ؟
مجید – فعلاً مرحله 48 هستم و هنوز نتونستم ایده ای پیدا کنم
محبوبه – جون خودت مسخره بازی رو بذار کنار . ببین چکار کنیم !؟
مجید – حالا گیریم من همینجا مُردم ! شما تا کی باید اینجا بشینین و به هم نگاه کنین ؟ خب خودتون هم دنبال یه راهی بگردین دیگه . تنبلا !
اردوان – من یه فکری دارم
مجید – آها ... این شد . بگو ببینم بعد از چند ساعت چی به سرت زد ؟
اردوان – من داد میزنم و میگم زنم حالش بده ، اونا هم میان در رو باز می کنن و با هم بهشون حمله می کنیم و فرار می کنیم
مجید – به همین سادگی ؟ به همین خوشمزه گی ، ماکارونی رشد ! ... اونا هم اومدن و در رو باز کردن و گفتن بیایین بیرون آمبولانس دم درِ ، اردی خان فکر کردی داری Call Of Duty بازی می کنی ؟ همونجا هم دیر بجنبی کشته شدی بدبخت !!
محبوبه – خب نقشه اش خوبه که !
مجید – خواهر من ! این خوبه اما دیگه کاربرد نداره . باید یه فکر اساسی کرد
تا مجید یه فکر اساسی میکنه بهتره که بریم سراغ نارسیس
***
مهربانو سریع به منزل مهرخ آمد و در حالیکه نفس نفس میزد گفت :
مهربانو – یه خبر مهم ، یه اتفاق خیلی مهم افتاده
آذر – چه اتفاقی مهربانو ؟ بیایید بنشینید و قدری نفس تازه کنید
آرش – این خانم کیه ؟
نارسیس یواش گفت : ایشون اینترنت پر سرعت دوره هخامنشی هستند
آرش بزحمت سعی کرد نخنده و زود جلوی خودش را گرفت . پریدخت هم که شنیده بود ریز خندید
نارسیس – خب مهربانو خانم ، اینبار دیگه چه خبر شده ؟
مهربانو – مثل اینکه در قصر چند نفر آمده اند که می گویند از سرزمین پارس هستند اما طرز سخن گفتنشان و لباس پوشیدنشان با ما فرق دارد ، شاید از دوستان شما باشند بانو نارسیس ؟
نارسیس – یعنی ... مجید اومده ؟ آرش ! فکر کنم اینبار دیگه مجید اومده . من باید زود برم قصر ، بیا بریم
مهرخ – قدری صبر کنید بانو ، ممکن است آنجا بلایی سرتان بیاید . نباید شتابزده عمل کنید
نارسیس – من دیگه طاقت ندارم ، مجید اومده دنبالم ، می خوام برم ، آرش بیا بریم ، بیا بریم
آرش – خیلی خب ، میریم . ولی اگه واقعاً مجید اومده باشه باید بگم جون همه اونایی که تو قصر هستند در خطره چون مجید بد جونوریه
نارسیس – نخیرم ، اینطور نیست ، درست حرف بزن !
آرش – ببخشید ولی قبل از اینکه نامزد شما بشه ، پسر خاله من بوده و خوب می دونم چجوری میتونه زمین رو زیر پای همه ناامن کنه
مهرخ – خیلی مشتاقم جناب مجید را ببینم ، بانو من نیز با شما می آیم
نارسیس – باشه بیا ولی حق نداری هی دور و بر مجید بچرخی و ازش تعریف کنی ، من حساسم ، گفته باشم !
پردیخت – جفتشون لنگه هم هستن
آرش – مهرخ خانم ! از کجا می تونیم یه وسیله پیدا کنیم که به قصر بریم ؟
مهرخ – پدرم درشکه دارد ، با همان می رویم
مهربانو – نه چرا با درشکه پدر شما برویم ؟ پسر من نیز درشکه ای دارد ، اسبش نیز چابک است و شما را سریع به پایتخت می رساند ، من نیز با شما می آیم فقط به قصد دیدار جناب مجید
آرش یواش به پریدخت گفت : هیچکدومشون نمی دونن دیدن مجید چقدر کفاره داره
دوتایی بدور از چشم بقیه ، ریز خندیدند .
 
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس – هر چی که می خواد باشه ، من باید امروز برم قصر
    مهربانو – شما بمانید تا باز گردم
    نارسیس – مگه ما می خواییم بریم گردش که این همه آدم راه افتادن دنبالمون ؟
    مهرخ – ناراحت نباش ، مهربانو تا به حال نه پایتخت را دیده است و نه قصر را ، برای همین اینگونه شتابزده است
    پریدخت – خدا رحم کنه ، آرش ! اگه دست این یونانیها به من برسه من می دونم و اونا
    آرش – نگران نباش هیچی نمیشه عزیزم
    نارسیس با خودش گفت : خدا به همه ما رحم کنه با تو دختره پر فیس و افاده . از الان مشخصه آرش بدبخت شده
    مهربانو در یک چشم بهم زدن آماده شد و با پسرش آمد
    مهربانو – برویم درشکه آماده است
    مهرخ – مادر ! من با بانو و همراهانشان به قصر می روم ، نگران من نباشید زود باز می گردم
    آذر – برو دخترکم ، شما را به خداوند بزرگ سپردم
    نارسیس – خاله آذر ، ببخشید این چند روز خیلی بهتون زحمت دادم ، ممنونم
    آذر – شما مانند دخترم هستید ، تو را نیز به خداوند بزرگ سپردم ، خودش پشت و پناهت باشد
    آرش – زحمت کشیدین آذر خانم ، خدا نگهدارتون
    پریدخت – خدانگهدار
    آذر – خداوند نگهدار همه شما باشد ، بانو نارسیس ! صبر کنید ، چیزی هست که می خواهم به رسم یادگار به شما بدهم .
    آذر سریع از داخل صندوقچه کوچکی که داشت ، گردنبندی بیرون آورد و به سمت نارسیس رفت و گفت:
    آذر - این گردنبند از سنگ یاقوت ساخته شده است ، او را به بانوانی می دهند که همسر آینده خود را عاشقانه دوست دارند ، آن را به شما می دهم تا در کنار همسر آینده ات خوشبخت زندگی کنید
    نارسیس – واااای مرسی ، چه خوشگله ! مرسی مرسی خاله آذر
    آذر – قابل شما را ندارد ، خوشحالم که از آن خوشتان آمده است
    نارسیس – مطمئنم مجید هم خوشش میاد چون این چیزا رو خیلی دوست داره ، از طرف اونم ازتون تشکر می کنم
    آذر کاسه آب پاشید پشت سرشون و همه خداحافظی کردند و رفتند .
    در طول راه نارسیس گردنبند را به گردنش آویزان کرده و هر از گاهی دستی بر روی آن می کشید ، پریدخت نگاهی به گردنبند انداخت و با حالتی شبیه حسادت گفت :
    پریدخت - مادر مهرخ تو رو خیلی بیشتر از ما تحویل گرفت ، چرا ؟
    نارسیس – چون بیشتر از تو پیششون بودم
    پریدخت – اما تو شهر ما ، همه رو به یه چشم نگاه می کنن
    نارسیس – می خواستی برات چکار کنه وقتی فقط چند ساعت تو خونه اشون بودی ؟
    پریدخت – به هر حال این بی ادبیه که همه رو به یه چشم نگاه نکنی
    نارسیس – من که رفتار بدی ازشون ندیدم ، نمی دونم تو چی دیدی که اینقدر ناراحتت کرده ؟!
    پریدخت – حالا ! .... به نظرم این از همون گردنبنداییه که الان همه جا حتی دست فروشها هم می فروشند ، سوپر کنار خونه ما هم از اینا داره
    نارسیس – اما این قیمتیه ، دقت کن ! اینو ببرم خونه قدمتش به 2500 سال قبل از میلاد بر میگرده
    پریدخت – فکر نکنم . تازه وقتی برگشتیم از کجا معلوم این غیب نشه ؟!
    نارسیس – غیب نمیشه چون تو سفر قبلی یه فرمانده گارد سلطنتی به محبوبه یه دستبند داد و الانم محبوبه اونو داره . اونم خیلی قدیمی و قیمتیه
    پریدخت – از رنگش خوشم نمیاد ، دِمُده شده
    نارسیس – تو مهم نیستی چون این مال منه و منم خیلی ازش خوشم میاد ، رنگشم خیلی قشنگه
    پریدخت – کلاً یه جورایی بی کلاسه
    نارسیس – اگه مال تو بود ، باکلاس بود ؟!
    پریدخت – عمراً اگه قبولش می کردم ... آدم باید از زیورآلات مد روز استفاده کنه
    نارسیس فهمید که پریدخت حسابی حسودیش شده ، بالاخره اونم نامزد مجیده دیگه ، به ذهنش زد که یه خورده پریدخت را اذیت کنه ، تو دلش گفت : بسوز پری جون ، بسوز که بدجور داری میسوزی حسود بدبخت
    نارسیس – می دونی چیه ؟! می خوام شب عروسیم اینو بندازم تو گردنم تا چشم حسودام کور بشه
    پریدخت – همش خرافاته
    نارسیس – یاقوت چیز خوبیه ، تو طالع من اومده که یه یاقوت قدیمی نصیبم میشه و باعث میشه تا آخر عمرم خوشبخت باشم
    پریدخت – خوشبختی به این چیزا نیست ، آدم اگه خوب باشه خوشبخت هم میشه
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس – من که هم خودم خوبم و هم نامزدم ، با تفاهمی که داریم خوشبخت هستیم
    آرش که متوجه تنش زیر پوستی نارسیس و پریدخت شده بود ، پرید وسط حرفشان و گفت :
    آرش – شما دوتا چی دارین بهم میگین ؟ بیایین جلوی دروشکه بنشینید
    نارسیس – موافقم ، آرش برو اونور می خوام کنار مهرخ بشینم
    آرش کنار رفت و نشست بغـ*ـل دست پریدخت ، لُپش رو کشید و گفت :
    آرش – چیه خانم ؟ چرا اخمات تو همه ؟
    پریدخت – چیزی نشده فقط از دست این نارسیس اعصابم بهم ریخته ، چقدر این دختر بدجنسه
    آرش – چکار کرده ؟ چیزی گفته که ناراحت شدی ؟
    پریدخت – ولش کن ، آدم که نباید بد باشه ، حالا اون یه چیزی گفته من که نباید بد باشم
    آرش – من تو رو بخاطر همین اخلاقت دوست دارم
    پریدخت – ممنون عزیزم ، از لحظه ای که اون گردنبند را آذر بهش داده مدام داره زیر گوشم میخونه که اون دختر خوبیه و خوشبخت میشه ولی من بدبخت میشم
    آرش – به این چیزا توجه نکن ، مهم اخلاق آدمه که باعث میشه خوشبخت بشه یا بدبخت
    پریدخت – به هر حال یه چیزی به نارسیس بگو ، خیلی اذیتم می کنه ، اینجوری که نمیشه بالاخره ما فامیلیم
    آرش – باشه سر یه فرصت مناسب باهاش صحبت می کنم . حالا تو هم خودتو ناراحت نکن ، به چیزای خوب فکر کن ، به جشن عروسیمون که بزودی قراره برگزار بشه
    پریدخت – آره راست میگی ، ذهنمو الکی مسمومِ حرفهای اون نمی کنم
    آرش – آفرین دختر خوب
    بعد از چند ساعت رسیدند به پایتخت
    نارسیس – مهرخ باورم نمیشه ما اینهمه راه پیاده رفته بودیم تا به خونه شما برسیم . یادته چه بدبختی کشیدیم ؟
    مهرخ – آری به یاد دارم . آن روز من و شما به همراه بانوان دیگر قصر با مکافات از پایتخت فرار کردیم
    نارسیس – آخ جون الان مجید رو می بینیم . یه آدم باحالیه که خدا میدونه ، حاضرم شرط ببندم که الان پدر این یونانیها رو در آورده
    حدس نارسیس درست بود چون مجید با یه ترفند که مخصوص خودشه بلایی سر زندانبان آورد که توانستند براحتی فرار کنند . مجید یکی از زندانبانها را صدا زد :
    مجید – زندانبان ! آهای ! یکی بیاد اینجا کار دارم
    زندانبان – چه خبر است ؟ چرا داد و فریاد راه انداخته ای ؟
    مجید – بیا کارت دارم ، می خوام یه چیزی بهت بدم
    زندانبان – بگو ببینم چه چیز را می خواهی به من بدهی ؟
    مجید یه پودر با خودش آورده بود که به پودر شوخی معروف بود ، به این صورت است که در آب حل می کنند و با اولین جرعه شخص مورد نظر هر چه که در معده اش است بالا می آورد تا جاییکه بیحال و بی رمق می شود . قبل از اینکه به زندانبان از این پودر بدهد ازش خواست که یه لیوان آب براش بیاورد
    مجید – ببین جناب ! یه لیوان آب برام بیار می خوام یه شربت خوشمزه بهت بدم که تا حالا تو عمرت نخوردی ، اینقدر خوشمزه است که هرچی بخوری بازم میخوای
    زندانبان – مسموم نباشد ؟!
    مجید – آخه من جنس بد بهت میدم ؟ نه خودت قضاوت کن ، جنس بد بهت میدم ؟
    زندانبان – هنوز که چیزی از تو ندیده ام ، اما قدری صبر کن تا باز گردم
    سرباز رفت و زود با یک جام آب برگشت . مجید لبخند موذیانه ای زد و گفت :
    مجید – آ قربون دست آقا پسر گل و گلاب . حالا بیا این شربت خوشمزه رو بخور تا جیگرت حال بیاد
    زندانبان – برای چه به من می دهی ؟
    مجید – خب دیدم از صبح اینجا داری یه لنگه پا نگهبونی میدی و قیافه اتم میگه که حسابی تشنه و خسته شدی . دلم برات سوخت وگرنه کی به دشمن مملکتش یه لیوان شربت میده ؟
    زندانبان – حالا که اصرار داری ، می نوشم
    همینکه کمی از شربت خورد احساس کرد معده اش زیر و رو شد ، نتونست جلوی خودش را بگیرد و حسابی کثیف کاری شد
    مجید – اَه اَه ببین چه گندی زدی ! چرا نگفتی جنبه شربت خوردن نداری ؟! بچه ها زود باشین باید زودتر فرار کنیم
    زندانبان بیحال روی زمین افتاد و مجید و محبوبه و اردوان سریع از زندان فرار کردند
    مجید – مثل اینکه فقط همین سرباز، نگهبون ما بود ، کسی دیگه اینجا نیست ! ای بمیرن که رو دست بهم زدن ، اگه می دونستم فقط همین یه سرباز اینجاست که زودتر از اینجا فرار می کردیم
    اردوان – شاید چون بقیه مشغول چپاول و غارت اموال مردم هستن ، همین یه سرباز رو گذاشته بودن
    مجید – الهی تو گلوشون گیر کنه ، یونانیهای بو گندو
    محبوبه – حالم بهم خورد ، نمیشد یه جور دیگه بلا سرش بیاری ؟
    مجید – نه ، بذار اینقدر بالا بیاره تا برسه به روده هاش
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – ایش ، تو با حقوقی که می گیری دائم از این آشغالا می خری ، برو یه چیزی بخر که بدرد زندگیت بخوره
    اردوان – راست میگه ، اینا رو از کجا میخری ؟
    مجید – سه راه مشیر ، یه مغازه هست که مشتری دائمیش شدم . هر وقت میرم میگه بیا بهت آخرین و جدیدترین محصولاتمو بدم . یه پاکت پودر شوخی بد نیست داشته باشی
    محبوبه – این کجاش شوخیه ؟ حال آدمو بهم میزنه
    مجید – همینکه یه کم بخندی خودش یه عالمه ست
    اردوان – وقت نداریم بهتره سریع خودمونو به یه جای امن برسونیم
    بعد از فرار از زندان ، به محوطه قصر رسیدند ، ناگهان دود غلیظ و سیاهی دیدند که از طرف قصر دیده میشد . محبوبه با وحشت گفت :
    محبوبه – مثل اینکه قصر رو به آتیش کشیدن
    اردوان – آره ، قصر داره می سوزه
    مجید – ای خدا بگم این تائیس رو چکار کنه ، دیر رسیدم ، خیلی دیر رسیدم چون می خواستم یه کاری کنم که اسکندر نتونه قصر رو آتیش بزنه ، ای خدا لعنتت کنه زن
    اردوان – تائیس کیه ؟ چه ربطی به اون داره ؟
    *در شب پیروزی، اسكندر و افسرانش در تخت جمشید (پرسپولیس) قصر باشكوه ایرانیان، جشن گرفتند. اسكندر همیشه در سفرهای خود چندین زن بدنام و رقاص یونانی همراه خود می آورد. یكی از این زنان، تائیس بود، كنیزی اورشلیمی كه به خاطر زیبایی اش به دربار اسكندر راه یافته بود و بعدها به عنوان معشـ*ـوقه اسکندر جایگاه ویژه ای در دربار وی پیدا کرد . وی كه با آمدن شاهزاده اسیر ایرانی و دختر داریوش سوم "رکسانا" جایگاه خود را در خطر می دید ، سعی داشت انتقام خود را از او بگیرد . بنابراین ، دنبال موقعیتی بود كه غرور تمام ایرانیان را بشكند و آنان را خوار و خفیف كند . در آن جشن، او آن قدر به اسكندر نوشید*نی خوراند كه عقل او را كاملاً زایل كرد و سپس از او خواست به انتقام معبدی كه در آتن توسط خشایارشاه به آتش كشیده شد، پرسپولیس را آتش بزند. اسكندر مشعل آتش را به تائیس داد و او هم پرده های حریر و جواهرنشان قصر را آتش زد. در مدتی كوتاه، قصر یكپارچه آتش شد. فردای آن روز، اسكندر بر تپه ای ایستاده بود و پشیمان به نتیجه كار خود می نگریست .
    مجید – حالا فهمیدی این زن کیه ؟
    اردوان – آره ، خدا لعنتش کنه ، اگه این کار رو نکرده بود الان تخت جمشید هم مثل معبد زیگورات پابرجا بود
    مجید – عامو ! این خراب نمی کرد ، یکی دیگه می اومد خراب می کرد نمونه اش همین مغولای پابرهنه ، نمیدونی چقدر اثر تاریخی تو ایران خراب کردن
    اردوان – حالا برای چی این کارها رو می کردند ؟
    مجید – عزیزم عدم وجود تمدن ! اینا اگه خودشون تمدن داشتند می دونستن با یه اثر تاریخی یا حتی با فرهنگ یه کشور دیگه چجوری رفتار کنن
    محبوبه – حالا شماها هم ول کنین این حرفا رو ، بریم ببینیم چی شده ؟ دلم شور نارسیس رو می زنه معلوم نیست این دختر الان کجاست و داره چکار می کنه ؟
    اردوان – آره بریم منم دلم شور میزنه
    آتش سوزی تخت جمشید تا صبح روز فردا ادامه داشت . بعد از طلوع آفتاب دیگه اثری از آتش نبود و فقط دود سیاه بود . آتش خاموش شده بود و بزرگترین اثر جاویدان هخامنشی را هم با خود بـرده بود . مجید با حرص گفت :
    مجید – الهی آتش ته قبرت زیاد بشه اسکندر ، ببین چجور این کاخ بزرگ و باشکوه رو نابود کرد
    محبوبه – بانو رکسانا چی میشه ؟
    اردوان – اون با اسکندر ازدواج می کنه ، البته تو یکی از کتابها خوندم
    مجید – و بسلامتی یه پسر شیرین عقل هم بدنیا میاره که اسمشو میذارن اسکندر دوم
    همین موقع صدای فریاد بلندی شنیدند ، صدای زنی بود نام بانو رکسانا رو صدا میزد :
    زن - بـــــــــانو .... بانو رکســـــانا ... چه بر سر بانویمان آمد ؟ .... بـــــــــانو ...
    مجید - گوشم کر شد ، این کیه ؟
    اردوان – اون خانمه داره جیغ میزنه و سر و صورتش رو چنگ میزنه
    محبوبه – بیچاره ، برم دلداریش بدم
    محبوبه به طرف همان زن رفت و سعی داشت او را آرام کند . بیچاره از بس جیغ زده بود صدایش دورگه شده بود . از بس گریه کرده بود چشمانش قرمز شده بود . محبوبه سعی داشت دستهای زن را بگیرد که صورتش را زخمی نکند
    محبوبه – بانوی من یه خورده صبر داشته باشین ، شاید اتفاقی نیفتاده باشه ...
    زن – چه بر سر بانویمان آمده ؟ ایشان کجا رفته اند ؟ کاخ بکلی نابود شده است ، چه بر سر بانو رکسانا آمده است ؟
    مجید – شما آروم باشین من خودم میرم ببینم چی شده
    اردوان – محبوبه تو همینجا پیش این خانم باش تا ما برگردیم
    اردوان به همراه مجید به طرف قصر سوخته رفتند . تمام در و دیوار سوخته بود ، مشخص بود که شب قبل علاوه بر سوختن کاخ ، اشیا و وسایل گرانقیمت قصر را هم غارت کرده بودند
    مجید – چه وحشیانه نابود کردن !
    اردوان – تخت جمشید از چندین کاخ تشکیل شده بود ، باید ببینیم این کدوم کاخه که سوخته ؟
    مجید – کاخ خشایارشاه رو سوخته . تو کتابمون نوشته بود این کاخ رو آتیش زدند و آتش به بقیه جاها هم سرایت کرد . باید ببینیم اسکندر کجا رفته ؟ هر جا که باشه بانو رکسانا هم همونجاست
    اردوان – تو این خرابه های داغ چجوری پیداش کنیم ؟
    مجید – بالاخره پیداش می کنیم چون اسکندر همینجا میمیره و موقع مرگش بانو رکسانا هم کنارش بوده
    اردوان – نگاه کن ! ببین اون کیه اون بالا ایستاده ؟
    مجید – خودشه ، اسکندره . باید سریع بریم سراغش
    اردوان – بدو بریم تا نرفته ... بدو
    دوتایی با سرعت رفتند به طرف محبوبه و آن زن رفتند و مجید با شتاب گفت :
    مجید – محبوب ! اسکندرو پیدا کردیم ، احتمالاً بانو هم همونجاست
    محبوبه – باشه ... بانو با من بیایین
    اردوان – ما زودتر می ریم تا شما برسین ... بدو مجید
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    دوتاشون با سرعت می دویدند ، تا رسیدند جایی که اسکندر بر بالای تپه ای ایستاده بود . مجید با عصبانیت گفت :
    مجید – آهای ... مردک یونانی ... وایستا کارت دارم خونه خراب کن
    اسکندر به طرف صدا برگشت و با تعجب گفت :
    اسکندر – شماها همان کسانی نیستید که به زندان فرستادم ! اینجا چه می کنید ؟
    اردوان – بانو رکسانا کجاست ؟ درسته که زدی بزرگترین کاخ هخامنشی رو نابود کردی ، اما غیرت ایرانیمون نمیذاره که یک بانوی ایرانی رو با خودت ببری ، اونم بانو رکسانا
    اسکندر – او هم اکنون همسر من می باشد
    مجید – چه غلطا ! خودم طلاقتونو می گیرم
    اسکندر – تو جوان گستاخی هستی ، این اجازه را نمی دهم که به ما توهین کنی
    مجید – قربون خدا برم ! اومدی تو مملکت ما و هر کار دلت خواسته کردی اونوقت به من میگی گستاخ ؟
    همین موقع مجید صدایی شنید ، یک نفر از فاصله دور اسمش را صدا ی زد . به سمتی که صدا شنیده می شد نگاه کرد و دختری را دید که از فاصله دور می دوید و اسمش را صدا می زد . مجید با ناباوری به آن دختر نگاه می کرد چون او کسی نبود جز نارسیس . نارسیس جلوتر که رسید دوباره با صدای بلند داد زد :
    نارسیس – مـــــــــَ ... جیــــــــــــــد .... مجیــــــــــــــــــــد ....
    اسکندر با عصبانیت گفت :
    اسکندر – چه صدای تیز و گوش خراشی ! او را ساکت کنید
    مجید غضبناک شد و گفت :
    مجید – گوش خراش صدای عمه اته بیشعور ! این صدای آرامبخش نامزد خوشگل منه
    مجید با خوشحالی دست تکون داد و نارسیس هم وقتی مطمئن شد خودِ مجیدِ ، با خوشحالی تندتر دوید تا بهش برسه . پشت سرش هم آرش و بقیه می دویدند . وقتی به هم رسیدند مثل دوتا بچه دستهای همو گرفته و می چرخیدند و بخاطر دیدن همدیگه ذوق زده جیغ می زدند
    اسکندر – خاموش باشید ! تحمل صدای اینها را ندارم ، زود خاموششان کنید !!!!
    مجید – خفه بینیم بابا ! اینجا مملکت خودمونه و کسی هم حق نداره بهمون دستور بده . هر کار دوست داریم انجام میدیم . ووویی نارسیس ، تو کجا بودی دُخمل ؟
    نارسیس – مجید ! این منو دستگیر کرده بود و زندونیم کرد ولی من با ترقه هایی که بهم داده بودی خودمو و بقیه رو نجات داد . جات خالی حسابی آتیششون زدم
    مجید – وویی چه نامزد خونخواری !!!
    اسکندر – تو باید مجازات شوی ، زودتر دستگیرش کنید
    سرباز – اطاعت قربان ، دستگیرش کنید
    مجید سپر نارسیس شد و رو به سرباز گفت :
    مجید – دستتو بکش ، گفته باشم ، کسی حق نداره دست به نامزد من بزنه وگرنه بدترین بلا سرش میاد
    سرباز – گوش نکنید ، زودتر دستگیرش کنید تا به سزای عملش برسد
    نارسیس – من می ترسم
    مجید – نترس الان درستش می کنم . یه لحظه صبر کنید ، ببین جناب اسکندر مقدونی فرزند فیلیپ ! اینو خودم ادبش می کنم تا دیگه ترقه ها رو الکی حروم نکنه . حالا من یه چیزی از شما می پرسم تو رو خدا جواب بده
    اسکندر کمی فکر کرد و گفت : بگو اما اگر چیزی خلاف عقیده ما پرسیدی تو و این دختر جهنمی را خواهم کشت
    آرش – مجید ول کن بیا بریم
    مجید تازه متوجه آرش شد و با تعجب گفت :
    مجید – اِ !!!! آرش تو اینجا چکار می کنی ؟ اوا خدا مرگم بده پری خانم شما چرا زحمت کشیدین و قدم رنجه فرمودین ؟ راضی به زحمت نبودیم
    اسکندر – سئوالت را بپرس ، وقت تنگ است ، باید به کشورگشایی بپردازیم
    مجید – شما جوش نیار الان میگم . ببین جناب ! ما دنبال یکی از دختران سرزمینمون می گردیم گویا اومده خونه شما ، لطفاً صداش کنین بیاد تا ببریمش ، آخه بابای خدا بیامرزش منتظرشه
    اسکندر – از که می گویی ؟ کدام دختر ؟
    مجید – همین روشنک خانم دیگه که به زبان شما ، میشه رکسانا
    اسکندر – شما بانو رکسانا را می خواهید از ما جدا کنید ؟ هرگز !
    مجید – خدایا ! شیطونه میگه همچین .... ببین پسر خوب ! برو بگو بیاد ، ایشون بانوی این سرزمینه و یه ایرانی هم خوش نداره دخترشو بفرسته بره فرنگ اونم از نوع دشمنش
    آرش – مجید ! تو تا هر زمان که اینجا وایستی و اصرار کنی اینا بانو رکسانا رو نمیدن به ما ، بیا بریم
    مجید – ببخشید من یه لحظه با این پسرخاله ام کار دارم ، از همتون عذر می خوام که باید یه لحظه تنهاتون بذارم . نارسیس ! بدو برو پیش محبوب اینا وایستا خوش ندارم اینا به قد و بالات نگاه کنن
    نارسیس –باشه
    مجید – آ بارک ا... به این میگن دختر خوب ، یاد بگیر آرش نصف تو هِ
    مجید دست آرش را گرفت و رفتند یه گوشه دور از بقیه ایستادند
    مجید – آخه من چی به تو بگم ؟ چرا تو کله ات حرف نمیره ؟ بابا می خوام بانو رکسانا رو نجات بدم چرا نمی فهمی ؟
    آرش – این کار تو فایده نداره چون این اتفاق تو تاریخ افتاده و نمیشه عوضش کرد . چرا لج میکنی پسر ؟
    مجید – یعنی می خوایی همینجوری بذارم یه دختر اصیل ایرانی بره یونان ؟ اونم پیش دشمن ایران ؟!
    آرش – تو اصلاً میدونی چه به سر بانو رکسانا اومد ؟
    مجید – یه چیزایی یادمه ولی نه زیاد
    آرش – بانو مجبور شد با اسکندر ازدواج کنه
    مجید – خب منم می خوام جلوی این اجبار رو بگیرم دیگه
    آرش – نمیشه ، چون اونا دیگه ازدواج کردن و بزودی صاحب یه پسر میشن
    مجید – پس تکلیف چیه ؟
    آرش – تکلیف اینه ، همه با هم بر می گردیم به دوره خودمون
    مجید – نمیشه ، من تا طلاق اینا رو نگیرم بر نمی گردم
    آرش – داداشِ من ! آخه تو اون دوره طلاق رسم بود ؟؟؟ تو این دوره کوفتی طلاق شده یه رسم معمول
    مجید – اصلاً بیا یه کاری کنیم اینا زن و شوهر نشن
    آرش – اونا خیلی وقته که ازدواج کردن
    مجید – خب ... من باید با رکسانا حرف بزنم
    آرش – چی می خوایی بهش بگی ؟
    مجید – می خوام ازش بپرسم از زندگیش راضیه یا نه ؟
    آرش – آخه به تو چه ؟
    مجید – بابا دختر مملکتمون داره زن یه اجنبی میشه ، بیخیال شم ؟
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – بیا بریم بقیه منتظرن ، تو الان رگِ اضافه غیرتت گرفته
    مجید – پس بیخود نبود که اون پیرمرده گفت آرش مأموریتش تموم شده !
    آرش – کدوم پیرمرد ؟
    مجید – همونی که چند سال پیش اون آینه سحرآمیز ازش خریدیم
    آرش – حالا یادم اومد ، اون پیرمردی که من و پری رو فرستاد همون عتیقه فروش بود ؟ احساس کردم که قیافه اش برام آشناست
    نارسیس – مجید ؟ شما چرا اونجا وایستادین و نمی یایین . اسکندر می خواد لشکرشو جمع کنه برن طرف هگمتانه . میگن خبر رسیده که داریوش سوم اونجا فرار کرده
    مجید – آرش بدو که باید زودتر از اونا برسیم هگمتانه ... آخ هگمتانه !!!!!
    آرش – یکدفعه چت شد ؟
    مجید – پسر ! گفت هگمتانه ! ما از هگمتانه اومدیم و دوباره داریم برمی گردیم اونجا ، این یعنی مأموریتمون داره تموم میشه اما هنوز معنی اون جمله رو نفهمیدیم
    آرش – کدوم جمله ؟
    مجید – حالا بیا بریم تو راه بهت میگم
    اسکندر به همراه لشکرش به طرف هگمتانه حرکت کردند ، بچه ها هم کمی دورتر از آنها پشت سرشان با دروشکه پسر مهربانو حرکت کردند
    مجید – اینطور که این دروشکه میرونه برا تشییع جنازه داریوش سوم هم نمیرسیم
    نارسیس – خب بگو تندتر بره
    مجید – چرا خودت نمیگی ؟ تو با اینا آشنایی من که نیستم
    نارسیس – من خجالت میکشم
    مجید – قربون خدا برم ! تا همین چند ساعت پیش حاضر جوابی این و اونو می کردی ، حالا خجالت میکشی؟
    مهرخ – جناب فرهود ! کمی به سرعت دروشکه بیفزاید
    فرهود – مهرخ بانو شما امر بفرمایید ، اطلاعت می کنم
    مجید – چطوُ شد ؟ ایشون فقط از این خانم فرمان می برن ؟ قضیه مشکوکه !
    نارسیس – فکر کنم از مهرخ خوشش میاد
    مجید – ماشاا... به هر دوتاشون
    نارسیس – مجید ! نگاه مامان مهرخ چی بهم داده
    مجید – ببینم ! بَه چه خوشگله ، یاقوت اصله ؟
    نارسیس – پ ن پ چینیه ! خب معلومه که اصله . تازه گفته شب عروسیمون بندازم گردنم چون یاقوت برا عروس خوبه ، خوشبختی میاره
    مجید – الهی آمین . راستی این خانمه کیه که یه ساعته زل زده به من و تو ؟
    نارسیس – هیس ! ممکنه بشنوه
    مجید – ما که از صبح داریم آهسته حرف میزنیم دیگه چی میخواد بشنوه ؟
    نارسیس – بابا این زن حسابی تیزه ، نمیدونم چجوری تمام خبرا زود دستش میرسه ؟! من بهش میگم اینترنت پر سرعت
    مجید نتونست جلوی خنده اشو بگیره و همینطور که سعی می کرد به مهربانو نگاه نکنه می خندید . خنده طولانی اش باعث شد بقیه شک کنن
    آرش – به چی می خندی ؟
    مجید – هیچی
    اردوان – خب حتماً یه چیزی شده ، به ماها که نمی خندی ؟
    مجید – نه
    محبوبه – خب بگو به چی خندیدی ؟ زشته تو جمع فقط خودت بخندی
    مجید – هیچی بابا ، به اینترنت پر سرعت خندیدم
    پریدخت – واه ... آقا مجید ! این که دیگه خنده نداره ، یه جوری خندیدی گفتم نکنه یکی از ماها کاری کرده که داری مسخره اش می کنی
    مجید – آخه من کسی رو مسخره کردم پری خان خانم !؟
    پریدخت – آرش !!!!
    آرش – شّر درست نکن مجید
    مجید – مگه چی گفتم ؟ اسم یه بانوی با شخصیت رو بردم
    آرش – به هر حال دیگه تکرار نکن باشه !
    مجید – خیلی خب
    *پری خان خانم ، عمه بانفوذ شاه عباس صفوی بود که بعد از مهدعلیا مادر شاه عباس ، قدرت حکومت را در دست داشت . وی علاوه بر اینکه شاعر و هنردوست بود ، بسیار زیرک و دسیسه گر نیز بود و در امور حکومتی و عزل و نصب امرا بشدت دخالت می کرد . پریدخت چون خودش تاریخ خوانده بود با شخصیت این زن آشنا بود برای همین از حرف مجید ناراحت شد .
    تا شب تو راه بودند و وقتی لشکر اسکندر اطراق کرد ، آنها هم پشت یه تپه کوچک توقف کردند تا شب استراحت کنند و صبح خیلی زود راه بیفتند
    فرهود – باید هیزم جمع آوری کنیم و آتشی بیفروزیم
    مجید – آری ای مرد جوان ، برو هیزمی بیاور و آتشی بیفروز
    نارسیس – چرا مسخره می کنی ؟
    مجید – مسخره کجا بود ؟ دارم مثل خودشون حرف میزنم
    آرش – پاشو بریم هیزم جمع کنیم ، پری سردش شده باید زودتر آتیش روشن کنیم
    مجید – به من چه ؟! خودت با فرهود برو ، اردوانم با خودتون ببرین بچه دق کرد از بس وَرِ دلِ زنش نشست
    اردوان – از دست تو بچه !
    مجید – شماها برین من اینجا می مونم و مواظب خانمها هستم
    محبوبه –برین ولی دور نشین چون بیابون خیلی خطرناکه
    اردوان و آرش به همراه فرهود برای پیدا کردن هیزم رفتند و بقیه هم مشغول آماده کردن شام شدند
    مجید – ناری ، کنسرو چی با خودت آوردی ؟
    نارسیس – من که دست خالی رفته بودم ، کوله ام دست تو بود
    مجید – مگه از تو ماشین بر نداشتی ؟
    نارسیس – نه ، وسایلامون تو ماشین بود ، نکنه یادت رفته بیاری ؟
    محبوبه – خودتو ناراحت نکن باز این رگ مردم آزاریش گرفته . عزیزم خودم کوله اتو برداشتم
    نارسیس – وای دلم رفت ! قرار نبود که با منم مثل بقیه رفتار کنی
    مجید – بذار اردوان و آرش بیان جبران می کنم ، حالا اردوان چون از دو طرف باهام فامیله مراعاتشو می کنم اما از سر آرش نمی گذرم
    پریدخت – مردم آزاری چیز خوبی نیست آقا مجید !
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس – مردم آزاری کجا بود ؟ تو هم بیا تو جمع ما اینقدر حال میده ...
    پریدخت – لازم نکرده ، من با ادب هستم و ...
    نارسیس – خیلی خب بابا ، شما بَه ما اَخ . حالا بیا یه دستی بجنبون تا شامو حاضر کنیم
    مجید – منم براتون جوک تعریف می کنم تا یه کم بخندین
    پریدخت – لطفاً جوکهای با ادب تعریف کن
    مجید – زکی ! دیگه میشه بهش گفت جوک ؟! جوک باید به طرز ناجوانمردانه ای بی تربیتی باشه
    نارسیس – مجید تو جوکت رو تعریف کن در عوض ما می خندیم ، پری تو ناراحتی گوشاتو بگیر
    دوباره داره تنش بین این دوتا بوجود میاد . اردوان و بقیه بعد از جمع آوری هیزم برگشتند ، شام ، کنسرو لوبیا و تن ماهی و غذایی که مهربانو با خودش آورده بود خوردند
    مجید – هووووم ، چقدر چسبید ، تن ماهی امروزی با نون باستانی ، چقدر خوشمزه است ، جای مامان اینا خالی
    محبوبه – دست پخت شما خیلی خوبه مهربانو خانم
    مهربانو – نوش جانتان ، هر قدر که می خواهید بخورید
    فرهود – مهرخ بانو ، شما غذای چندانی نخورده اید ، قدری بیشتر تناول کنید
    مجید – تو دوره ما به طرز غذا خوردن مهرخ خانم میگن ، گنجشکی غذا خوردن . بخور مهرخ خانم که حسابی چاق و چله بشی ، چیه زن لاغر مردنی !
    محبوبه – نه که نارسیس خیلی چاقه !؟
    مجید – اون دیگه به خودم مربوطه ، نارسیس باید هم تیپ خودم باشه ، هر وقت من چاق شدم ، اونم چاق میشه
    اردوان – خانمهای فامیل ما ژنتیکی لاغرن حتی وقتی ازدواج میکنن هر قدر بچه هم بیارن بازم لاغرند
    پریدخت – خوش به حال خانومهای شما !
    آرش – پریدخت شما ناراحت نباش ، شما هم لاغری و هم خوش اندام ، بعد از ازدواج هم همینطوری هستی عزیزم
    مجید دَم گوش نارسیس یواش گفت : ما که بجز چربی و دُنبه ، دیگه چیزی برا این پری خان خانم ندیدیم
    نارسیس سرش را پایین انداخت و ریز خندید
    اردوان – خب حالا که شام خوردیم باید یه کم استراحت کنیم تا صبح زود بیدار بشیم و زودتر از سپاه اسکندر برسیم همدان
    مهربانو – همدان دیگر کجاست ؟ ما به هگمتانه می رویم
    اردوان – بانو ، همدان همان هگمتانه است ، تو دوره ما به این اسم تغییر پیدا کرده
    فرهود – برای چه نام مکانها و شهرها در دوره شما تغییر پیدا کرده است ؟
    مهربانو – آری ، برای چه ؟ چه لزومی داشت که شما این نامها را تغییر داده اید ؟
    آرش – راستش این به خاطر تغییر زبان بود . در هر دوره که زبان تغییر کرد ، اسامی هم تغییر کرد
    مهرخ – این نامها برای ما دارای معانی مقدسی هستند ، تقدیسِ معنای آنها با تغییر زبان از بین می رود
    اردوان – بله می دونم اما دگرگونی شرایط این تغییرات را هم داره دیگه نمیشه کاری کرد الان اگه شما تو دوره ما به زبان خودتون صحبت کنید مردم میخندن
    فرهود – اینگونه که شما تعریف می کنید ، مردم ایران دچار نوعی گریز از تمدن خود شده اند
    مجید – قربون آدم چیز فهم . بله ماها همه فرهنگ باخته شدیم و دیگه به همین روش خو گرفتیم
    نارسیس – بهتره بحث رو تموم کنیم ، من خیلی خوابم میاد
    مجید – آقایون ! خانوما ! بچه ام خوابش میاد همه ساکت . آرش حرف نزن !
    آرش – مگه چیزی گفتم ؟
    مجید – هیس ! بخوابین
    مجید ساعت موبایلش را تنظیم کرد و هر کدامشان یه گوشه خوابید تا صبح زود بیدار شوند
    صبح خیلی زود با آلارم گوشی همه بیدار شدند
    مجید – اینجا آب نداریم ؟ می خوام وضو بگیرم
    فرهود - کمی آب در کوزه داریم ، می توانی از آنجا برداری
    مهربانو – نارسیس ! جناب مجید با آب چکار دارند ؟ چرا خود را اینگونه می شویند ؟
    نارسیس – داره وضو می گیره که نماز بخونه
    مهربانو – وضو ؟ نماز ؟ این دیگر چیست ؟
    نارسیس – این عبادت ماست . ما مسلمونیم و این وقت از صبح نماز صبح می خونیم . منو اردوان و محبوبه هم باید بخونیم . آرش ! تو و پری هم نماز می خونید ؟
    آرش – من می خونم ، پری تو چی ؟
    پریدخت – منم همینطور
    مجید – پس همه یه نماز جماعت باشکوه به امامت من برگزار کنیم
    اردوان – امام جماعت باید نمازش رو صحیح و بدون غلط بخونه
    آرش – سابقه مردم آزاری هم نداشته باشه
    محبوبه – مهمتر از همه خلق الله هم ازش راضی باشن
    مجید – خب پس همه به من اقتدا کنید
    محبوبه – تو که هیچکدوم از این شرایطو نداری چجوری بهت اقتدا کنیم ؟
    آرش – حق الناس به گردنته ... نمازمون باطل میشه
    نارسیس – من بهش اقتدا می کنم
    اردوان – خواهرم اقتدا به شیطان حرامه
    آرش – اینو خوب اومدی
    پریدخت – اصلاً همه به آرش اقتدا می کنیم چون تمام این شرایط رو داره
    مجید – نخواستیم کسی نماز جماعت بخونه ، هر کی بره یه گوشه ، اوه بچه ها روز زد ، زود باشین تا قضا نشده
    پریدخت یواش به آرش گفت : ببین همینکه گفتم به تو اقتدا کنیم همه رو ترغیب کرد تا هر کی خودش نمازشو بخونه
    آرش – ولش کن پری ، مجید یه شوخی کرد تو چرا جدی گرفتی ؟ حالا بیا نمازمونو بخونیم تا قضا نشده
    وقتی نماز می خواندند ، مهربانو و پسرش و مهرخ با تعجب به آنها نگاه می کردند
    مجید – آقایون ! خانوما ! همگی قبول باشه
    همه با هم گفتند – قبول حق
    مهرخ – شما به این کار می گویید نماز خواندن ؟
    نارسیس – آره نوعی عبادته
    محبوبه – شما نماز ندارید ؟
    مهرخ – آری ما نیز نماز داریم و در پنج نوبت خوانده می شود
    مجید – مثل خودمون هستن
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    اردوان – بهتره هر چی سئوال و جواب دارین بذارین تو راه از هم بپرسید ، وقت نداریم ممکنه سپاه اسکندر هر لحظه آماده حرکت بشن
    آرش – راست میگه ، زودتر وسایلاتون رو جمع کنید که راه بیفتیم
    همه وسایلشان را جمع کردند و سوار درشکه شدند ، اما قبل از حرکت ، مجید یه بررسی کرد و دید سپاه اسکندر هنوز حرکت نکردند ، سریع حرکت راه افتادند و رفتند به سمت هگمتانه . داریوش سوم بعد از اینکه پایتخت را رها و فرار کرد ، به هگمتانه رفت . ساتراپ (استاندار) هگمتانه بنام بِسوس که به نوعی از خویشاوندان داریوش سوم هم محسوب میشد به وی قول کمک داد و با عده ای از بزرگان پارس به طرف باختر حرکت کردند ، در حوالی دامغان بودند که بسوس خبر دار شد اسکندر پیشروی کرده و با سپاه منظمی به آنجا می رود ، در نتیجه شاه را به قصد کشتن زخمی کرد و به طرف باختر حرکت کرد و در آنجا خود را اردشیر چهارم خواند . اسکندر وقتی به بالین داریوش سوم رسید که وی بر اثر زخم عمیقش فوت کرده بود . اسکندر دستور داد وی را با احترام در سرزمین پارس دفن کنند و خود به باختر رفت و بسوس را دستگیر کرده و اعدام کرد . مورخین علت این اعدام را انتقام خون داریوش سوم نمی دانند بلکه معتقدند علت اصلی آن این بود که ادعای بسوس ممکنبود در ولایات شرقی پایگاه تازه ای برای تجدید حیات امپراتوری هخامنشی ساخته شود . با مرگ داریوش سوم و پیروزی اسکندر بر بسوس، امپراتوری هخامنشی، بعد از۲۳۰سال منقرض شد.
    تمام مدتی که مجید این واقعه را تعریف می کرد ، همه در سکوت کامل فقط گوش می دادند . محبوبه با تأسف گفت :
    محبوبه – حیف شد
    نارسیس – حیف ؟ بگو عجب فاجعه ای !!!!
    پریدخت – اگه منقرض نشده بود الان دولت ما ، دولت هخامنشی بود ؟
    آرش – فکر نکنم
    مجید – خب این اسکندر حمله نمی کرد ، یکی دیگه حمله می کرد ، همین نانای خودمون ، در یک روز هم پدرش و هم مادرش رو از دست داد و حکومت چندین ساله پدرش افتاد دست یکی دیگه و بعدش هم افتاد دست شوتروک ناهونته . هخامنشیان هم سلسله ماد را منقرض کردند و خودشون روی کار اومدن ، حالا هم یکی دیگه اونا رو منقرض کرد و بعدها هم باز یه ایرانی میاد و اینا رو منقرض می کنه . این زنجیره همینطور ادامه داره تا آخر
    مهرخ – منظور شما این است که سرزمین ما از امروز بدست یونانیها اداره می شود ؟
    مجید – البته یه چند روز دیگه اسکندر میمیره و کلاً حکومت سلوکیان بدست یه نفر بنام سلوکوس تأسیس میشه که بهش میگن سلوکیان
    فرهود – آنها با مردم ما چه می کنند ؟
    آرش – اونا سعی می کنند یه سری تغییرات تو فرهنگ و تمدن ایران ایجاد کنن که یه جورایی ناکام میشن چون تمدن ایران بحدی غنی و زیباست که یونانیها تحت تأثیر فرهنگ ایران ، فرهنگ خودشون رو به ایرانی-یونانی متغییر میدن
    مهرخ – تکلیف مردم ایران چه می شود ؟ چه بر سر آنان می آید ؟
    محبوبه – یونانیها با دختران ایرانی ازدواج می کنند چون بعدها می بینند زنان و دختران ایرانی به مراتب زیباتر و محجوب تر از زنان یونانی هستند برای همین ترجیح می دهند با یک دختر ایرانی که عفیف و پاکدامن است ازدواج کنند تا یک دختر یونانی
    مهرخ – من هرگز تن به چنین ازدواجی نخواهم داد ، شوی من باید خون اصیل پارسی در رگهایش جاری باشد
    فرهود – آری ، من نیز با نظر بانو موافق هستم
    مهربانو – آری ، آری من نیز با شما موافق هستم . پس از بازگشت حتماً مراسم ازدواج را برگزار خواهیم کرد
    مجید – چطوُ شد ؟؟!! نه چک زدن نه چونه ، عروس اومد تو خونه ! عامو به این میگن ازدواج آسان
    محبوبه – ما هم یه ازدواج معقول داشتیم ، بجای مراسم آنچنانی ، تو باغ خودمون یه جشن ساده برگزار کردیم و چقدر هم خوش گذشت
    آرش – آره یادش بخیر
    مجید – تو زندگیم یه قول به خودم دادم که مجبور شدم بزنم زیرش
    نارسیس – چی بود ؟
    مجید – همیشه دلم می خواست عروسی محبوبه رو صحرای محشر کنم اما نتونستم چون از اول جشن تا آخر یا با نارسیس رقصیدم یا یه گوشه نشستیم و حرف زدیم و همش خوردیم . فردای عروسی هم راهی بیمارستان شدم ، دکتره هم نامردی نکرد و یه متلک ناجور بارم کرد نامرد
    اردوان – مگه چی بهت گفت ؟
    مجید – گفت : پسر جون بیشتر از توان معده ات نخور مگه مجبوری مورچه خان !
    همه بلند خندیدند و مجید هم با حرص سرش را انداخته بود پایین و برای تک تکشون نقشه می کشید
    بعد از ساعتها رسیدند به هگمتانه . مجید پیشنهاد داد به محل ساتراپ بروند تا داریوش سوم را از نقشه بسوس باخبر کنند اما دیر رسیده بودند چون بسوس و شاه به طرف باختر رفته بودند
    مجید – بخشکی شانس ! دیر رسیدیم ، حالا نزدیک دامغان شاه را می کشه . خب اجلش رسیده دیگه نمیشه کاری کرد
    آرش – شاید بتونیم سریع به دامغان برسیم
    مجید – چجوری ؟
    آرش – با آینه
    همه با هم گفتند : آینه ؟!
    آرش – بله . محبوبه اگه با خودت آینه آوردی یه فرمان بهش بده تا بریم جایی که شاه رفته
    محبوبه – فکر بدی هم نیست ، کاش از اول این کار رو کرده بودیم
    مجید – میگن عقل هر چیز به از آدمیت همینه ، این آرشِ ما ،دقیقه 99 و یک ثانیه مونده به 100 عقلش کار می کنه
    آرش – دست شما درد نکنه
    مجید – خواهش می کنم آقای دکتر ، قابل شما رو نداشت ، حالا جاش برسه بازم دارم که تقدیمتون کنم
    محبوبه آینه را آماده کرد و همه دستهای همدیگر را گرفتند
    محبوبه – خب آماده اید ؟ مجید اسم جای دیگه ای رو نیاری !
    مجید – خیالت جمع ، می خوام برم ببینم داریوش سوم چه شکلی بود
    مهربانو – قدری صبر کنید ! پس دروشکه چه می شود ؟
    مجید – محبوبه ! اسم این دروشکه را هم بگو تو راه بدرد میخوره . اما نه ، فرهود خان با یه دستت زین اسبتو بگیر
    محبوبه فرمان را به آینه داد و همه رفتند به جایی که داریوش سوم به همراه بسوس رفته بود ... جایی که رسیدند خلوت بود و کسی نبود . مجید با تعجب پرسید :
    مجید – چرا کسی اینجا نیست ؟
    آرش – پس شاه کجاست ؟
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس – شاید ما زودتر از شاه رسیدیم ؟
    مجید – بذارین برم یه بررسی کنم
    اردوان – تو وایستا ، اول باید بازجویی بشی بعد هر جا خواستی برو
    مجید – چرا ؟
    اردوان – بگو ما الان کجاییم ؟
    مجید – خب الان دامغانیم دیگه
    آرش – یعنی تو دلت یا ذهنت فرمان جایی دیگه رو ندادی ؟
    مجید – نه به جون ناری . چیزی نگفتم چون حواسم به اسب فرهود بود
    نارسیس – راست میگه ، آخرین لحظه داشت با فرهود حرف میزد
    محبوبه – پس ما الان کجا هستیم ؟؟
    آرش – بریم بگردیم ، شاید فهمیدیم
    فرهود – من اینجا را خوب می شناسم ، یک بار به اینجا آمده ام
    مهرخ – شما می توانید ما را هدایت کنید ؟
    فرهود – آری بانو
    مجید – میگم یه سئوال ! فرهود خان شما شغلت چیه ؟
    فرهود – به کودکان خواندن و نوشتن می آموزم
    مجید – پس معلمی ! آفرین آقا معلم ، میگم چرا اینقدر باکمالاتی
    فرهود – سپاسگزارم
    با راهنمایی فرهود گوشه و کنار قلعه را گشتند و در آخرین اتاق جنازه شاه را بر روی یک تخت پیدا کردند . مجید با افسوس گفت :
    مجید – دیدی گفتم دیر میرسیم !
    اردوان – بنده خدا ، مثل اینکه خیلی وقته فوت شده
    مجید – مگه دستم به بسوس نرسه ، می دونم چکارش کنم
    آرش – باید با احترام دفنش کنیم
    مجید – اسکندر خودش این کار رو می کنه ما باید برگردیم
    نارسیس – یعنی شاه را همینجا تنها بذاریم ؟ انصافت کو مجید ؟
    محبوبه – حداقل یه فاتحه بخونیم
    مهرخ – من نگران بانو رکسانا هستم . کاش ایشان به همراه شاه می بودند
    پریدخت – وقتی شاه فرار می کنه خانواده اش بدست اسکندر اسیر میشن
    مهربانو – شاه باید با خانواده اش به جهان دیگر می رفت نه به تنهایی
    مجید – وویی این دیگه کیه ؟! خب سرکار خانم ، شاید اونا دلشون نخواست بمیرن ، اونوقت شما چکار می کنید ؟
    محبوبه – ساکت ! یه صدایی داره میاد
    همه گوش دادند و متوجه شدند اسکندر به آنجا رسیده .
    اردوان – همه قایم بشین ، نباید ما رو اینجا ببینه
    مجید – راست میگه ، اگه منو ببینه دوباره فیلش یاد هندوستان می کنه . تازه یادش می افته که باید نارسیس رو مجازات می کرده و یادش رفته
    نارسیس – وای نه !!!! من رفتم قایم بشم
    همه یه گوشه قایم شدند . اسکندر وقتی با جنازه شاه روبرو شد دستور داد با احترام دفنش کنند و خودش به طرف باختر رفت برای شکست بسوس . تمام حوادث طی چند روز اتفاق افتاد تا اینکه زمان مرگ اسکندر رسید . به گواه تاریخ ، اسکندر مقدونی در اوج جوانی و قدرت طلبی در سن 33 سالگی بر اثر بیماری صرع از دنیا رفت . چون جانشینی نداشت طی یک شورا متصرفات وی بین سردارانش تقسیم شد و سلوکوس یکی از سرداران قدرتمند و بانفوذ برای حکومت ایران انتخاب شد و بطلمیوس برای حکومت مصر انتخاب شد و یونان به مقدونیان رسید . و اما سرانجام بانو رکسانا چه شد ؟ پس از مرگ ناگهانی اسکندر در بابل در سال ۳۲۳ پیشاز میلاد،رکسانا فرزند اسکندر را به دنیا آورد و نام او رااسکندر چهارم گذاشت .رکسانا و پسرشقربانی نیرنگهای سیـاس*ـی امپراتوری اسکندر شدند . اُلِمپیاس مادر اسکندر ازرکسانا وپسرش پشتیبانیمی‌کرد تا اینکه المپیاس به دست شخصی بنام کِساندر کشته شد. کساندر چون دید که اسکندر چهارم پسر اسکندر، بزرگ شده و در مقدونیه بحث بر سر این است که او را از زندان بیرون آورده بر تخت شاهی بنشانند، از سرانجام این کار ترسید. بنابراین به گلوسیاس رئیس زندان نامه نوشت که سر رکسانا و پسرش را از بدن جدا کند طوریکه اثری از این دو قتل باقی نماند ، فرمان او اجرا شد و رکسانا و پسرش در حدود ۳۰۹ پیش از میلاد با خوراندن زهر کشته شدند
    نارسیس – تاریخ خیلی تلخه
    مجید – چون حقیقته . دروغ تو کارش نیست
    مهرخ – سرانجامِ بانویمان بسیار تیره و تار بود . کاش می توانستیم نجاتشان دهیم
    محبوبه – اتفاقیه که افتاده ، هر کسی یه سرنوشتی داره . متأسفانه سرنوشت بیشترِ شاهزاده ها غم انگیز بوده
    مهربانو – بهتر است باز گردیم تا مراسم را برگزار کنیم
    محبوبه – آره به نظرم بهتره برگردیم و شما هم عروسی کنین
    مجید – آخ جون یه شام عروسی افتادیم . نانا تو عروسیش کلی بوقلمون و بره کباب شده به مهمونا داد شما چی میدین ؟
    فرهود – ما مراسم ساده ای برگزار می کنیم و یک شام ساده در حد خودمان خواهیم داد
    نارسیس – حتماً آبگوشت میدین ؟
    مجید – اونم خوشمزه است مگه بَده ؟
    نارسیس – وای نه
    مهرخ خندید و گفت :
    مهرخ – نارسیس در خانه ما چندین بار آبگوشت تناول کرده است به این خاطر از این غذا بیزار شده اند
    مجید – میگم چرا بچه ام آب رفته ، نگو همش آبگوشت خورده
    پریدخت – آبگوشت که لاغر نمی کنه
    مجید – اگه غذایی رو دوست نداشته باشی و مجبور باشی بخوریش نه تنها چاقت نمی کنه بلکه باعث میشه اشتهاشتو از دست بدی و لاغر بشی . الهی بمیره آرش که نارسیسم مجبور شده بود آبگوشت بخوره و لاغر بشه
    آرش – از خودت مایه بذار آقا !
    مجید – پس تو چرا پسر خاله من شدی ؟ باید جان فشانی کنی یا نه ؟
    محبوبه – بهتره بحثو تموم کنین . باید برگردیم
    نارسیس – به همین زودی ؟
    اردوان – مثل اینکه بهت خوش گذشته ؟! دیگه کم کم باید بریم اما فقط یه چیزی رو هنوز متوجه نشدیم
    محبوبه – چی ؟
    اردوان – معنی همون جمله ایی که تو کتابچه بود
    محبوبه- آره راست میگی . هنوز نفهمیدیم چرا اون جمله رو نوشته بودن ؟
    آرش – در مورد کدوم جمله صحبت می کنید ؟
    محبوبه کتابچه را به آرش نشون داد
    آرش - "ما را رها کن از خصومت و فراموشی" ... یعنی چی ؟ چی می خواد بگه ؟
    پریدخت – اصلاً این سفرتون در مورد کیه ؟
    مجید – به نکته خوبی اشاره کردی پری خان خ... یعنی پری خانم . ما باید بفهمیم این جمله در مورد کیه ؟!
    اردوان – بذارید بریم خونه مهرخ خانم اینا ، اونجا بررسی می کنیم . محبوبه خانم ! اون آینه رو در بیارین که برگردیم خونه مهرخ خانم اینا
    محبوبه – باشه
    مجید – همین تربیتش منو کشته ! ...
    محبوبه فرمان داد و در یک چشم بهم زدن برگشتند به خانه مهرخ . آذر بیرون از خانه نشسته بود و مشک بزرگی را تکان می داد ، با دیدن بچه ها دست از کار کشید و با تعجب گفت :
    آذر – شما همین چند لحظه پیش به طرف پایتخت رفتید ، چه شده است که زود بازگشتید ؟
    مهرخ در جواب مادرش با تعجب گفت :
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مهرخ – اما سفر ما چند روز بطول انجامید !
    محبوبه – این آینه همه چیز رو در لحظه انجام میده برای همینه مادرتون اینجوری دید . یادمه مادر ما هم قبلاً همین حرف رو به ما زد
    مهرخ – مادر! با دوستان جدیدمان آشنا شوید ، ایشان بانو محبوبه و جناب اردوان شویش (شوهرش) می باشند که برادر بانو نارسیس نیز هستند و ایشان همان جوان خوش آوازه ، مجید هستند
    آذر – شما جناب مجید هستید ؟ نمی دانید بانو نارسیس چقدر دلتنگتان بودند ، عجب جوان رعنایی هستید
    مجید – مرسی شما لطف دارین آذر خانم . ای جاااااانم ، بچه ها یاد بگیرین ! به من گفت جوان رعنا
    محبوبه – آذر خانم یه چیزی گفت که دل نارسیس نشکنه وگرنه مورچه که تعریف نداره
    مجید – بذار برگردیم ، من می دونم و تو
    اردوان – تو هم یادت باشه خواهرت شوهر داره و شوهرش هم یه خواهر داره !
    مجید – اوکی ، اوکی ... مردم اعصاب شوخی ندارن ! همش بخاطر روغن پالم و افزودنیهای مواد خوارکیه ...
    محبوبه – از آشنایی با شما خوشبختم آذر خانم
    آذر – خیلی خوش آمدید
    نارسیس – خاله آذر به من خیلی محبت کردند
    مجید – دست شما درد نکنه آذرخانم ، نارسیس نشونم داد که چه گردنبند باارزشی بهش دادین ...
    آذر – نارسیس به اندازه دخترم برایم عزیز است ، حال داخل خانه شوید تا برایتان از این دوغ تازه بیاورم
    مجید – آخ جون دوغ ... آذر خانم همینجا بهمون بدین من دوغ که می بینم دل از کف میدم
    محبوبه – زشته بذار بریم داخل بعد
    مهرخ – در بیرون از خانه جامی برای ریختن دوغ نداریم تشریف بیاورید داخل تا برایتان جام دوغ بیاورم
    مجید – بله ممنون . بچه ها بیایین بریم داخل ، جام جهانی دوغ منتظر منه
    همه رفتند به داخل خانه و مهرخ چند تا لیوان یا همان جام دوغ برای آنها آورد
    مجید – به به ، دوغ به این خوشمزه ای نخورده بودم . تو سفر قبلی شیر خوشمزه و تازه ای خوردیم حالا اینم دوغش ، اینا چای ندارن تا بفهمیم چای باستان چجوری بوده ؟
    آرش – مجید خان ! چای از دوره استعمار انگلیسیها بر شرق از طریق هندوستان وارد ایران شد
    مجید – اوه بله ، حالا یادم اومد جناب کمبوجیه همش بهش می گفت نوشیدنی جهنمی
    محبوبه – یادش بخیر ، اصلاً چای نمی خورد و بجاش مامان براشون شربت بهار نارنج درست می کرد
    نارسیس – یادش بخیر جناب کوروش ، چقدر با هم اسکیت بازی می کردیم
    مجید – یادش بخیر اون روزی که با هم رفتیم شهربازی
    اردوان – یادش بخیر سفر مرودشت و پاسارگاد و بعدش همدان
    آرش – بله یاد قدیما بخیر ، چه مردم خوبی داشتیم ، هر قدر که زندگی براشون سخت میشد اما بازم یار و یاور هم بودن و نمیذاشتن کسی ناراحت باشه
    مجید – الانم بد نیستیم اما مثل قدیم خوب هم نیستیم
    آرش – بله درسته . این روزها واقعاً شرایط زندگی تو ایران سخت شده اما بازم تحمل می کنیم و به امید یه فردای بهتر به زندگیمون ادامه میدیم
    پریدخت – میشه دیگه این بحث رو تموم کنین ؟! باید زودتر برگردیم خونه
    نارسیس – هنوز عروسی مونده ، ناسلامتی دعوتیم
    مجید – حالا شما تا اینجا اومدی ، یه کم دیگه بمون تا این دوتا نوگل شکفته رو بفرستیم خونه بخت و اونارو به خیر و مارو به سلامت
    آرش – راست میگه پری ، من عروسی ایران باستان رو دیدم ، تو هم ببینی بد نیست ، برای پژوهشت خوبه
    پریدخت – حالا که همتون اصرار دارین ، باشه می مونم اما بعد از عروسی باید برگردیم
    اردوان – من خودم شما رو بر می گردونم پری خانم
    مجید – نارسیس ، غلط نکنم داداشت از دست این پری فیس فیسو کفری شده که خودش می خواد برش گردونه
    نارسیس – اون که بله ، شک نکن
    زمان بسرعت گذشت و روز عروسی رسید . تمام همسایه ها به خانواده مهرخ در برپایی عروسی کمک کردند . چند نفر غذا پختند و عده ای از زنان به آماده کردن عروس کمک کردند . محبوبه طبق معمول که همیشه چندتا وسیله آرایش تو کیفش داشت ، مهرخ را آرایش کرد .
    محبوبه – خب اینم تموم شد . چه خوشگل شدی مهرخ !!!!
    نارسیس – خوشگل بود ، خوشگلتر شد
    پریدخت – چون آرایش کرده
    محبوبه و نارسیس آروم گفتند : ایشششش
    مهرخ – شرم دارم به بیرون از منزل بروم ، تا به حال کسی مرا اینگونه ندیده است
    نارسیس – روز اول سخته اما کم کم عادت می کنی . بذار خانومای دیگه هم ببینند اونوقت می فهمی چقدر خوشگل شدی
    محبوبه – آذر خانم ! یه لحظه بیایید دخترتون رو ببینید
    آذر همینکه وارد شد و مهرخ را دید از خوشحالی زد زیر گریه
    محبوبه – اوا ! چی شد آذر خانم ؟ چرا گریه می کنید ؟
    آذر – همیشه منتظر روزی بودم که دخترم را در رخت عروسی ببینم و حال آن روز رسیده است
    نارسیس – شما باید خوشحال باشین . حالا نگاه کنید ببینید چقدر مهرخ خوشگل شده !؟
    حریر روی صورت مهرخ را کنار زد و با دیدن دخترش با خوشحالی گفت :
    آذر – این دختر من است ؟ خداوندا ! بسیار زیبا شده است !
    محبوبه – ما به روش خودمون آرایشش کردیم برای همینه که مهرخ واقعاً مهرخ شده
    مهربانو وارد شد و با دیدن عروس و خوشحالی بقیه با یه ریتم خاص دست میزد و دور همه می چرخید
    نارسیس – صبر کن مهربانو خانم اینجوری باید برقصی
    با موبایلش یه آهنگ انتخاب کرد و شروع کرد به رقصیدن ، دست محبوبه را هم گرفت و دوتایی با ریتم آهنگ می رقصیدن و بقیه خانمها دست می زدند . نارسیس دست پریدخت را گرفت و خواست اونم به رقصیدن دعوت کنه :
    پریدخت – ما رسم داریم در عروسیها محلی برقصیم ، من با این آهنگ نمی رقصم
    نارسیس – پس ... بشین ، نخواستیم برقصی
    پریدخت – اوا !
    مجید – یاالله ... یا الله ... سرتون پوشیده باشه من اومدم داخل یا الله ...
    محبوبه – تو اینجا چی می خوایی ؟
    مجید – از تو اتاق صدا می اومد گفتم بیام ببینم نارسیس چکار می کنه
    نارسیس – داشتیم می رقصیدیم ، راستی نگاه کن مهرخ چقدر عوض شده !
    مجید – به چشم خواهری ، مهرخ خانم خودشون زیبا هستند اما تو دوره خودمون باید گفت خدا پدر این لوازم آرایشو بیامرزه که چه می کنه با این دخترا ! البته اگه قیافه واقعی دخترای امروزی خودمونو بخوایین ببینید باید صبح اول صبح برین نگاشون کنید ، اونوقت می فهمید کی خوشگله و کی زشته
    محبوبه – برو بیرون نخواستیم تو اینجا باشی ... برو بیرون
    مجید – صبر کن صبر کن ، میگم ما لباس مناسب نداریم ، میشه یه سر بریم خونه و یه دست لباس شیک بپوشیم و برگردیم ؟
    محبوبه – نه که نمیشه ، وقتی رفتی دیگه نمیتونی برگردی
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا