کامل شده رمان آینه زمان : دختر گمشده تاریخ(قسمت اول)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 10,584
  • پاسخ ها 126
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
آرش – خداحافظ ! خدا خفه ات کنه مجید این دختره بدبختم اغفال کردی با این کارات . یکی نیست بگه بابا جان این دختر شش هزار سالشه اگه حالش بد شد یا یه اتفاقی براش افتاد ، باید چکار کنیم ؟
یک ساعت بعد مجید زنگ زد و در حالیکه صداش می لرزید گفت :
مجید – آرش ، جون مادرت نجاتم بده
آرش – یا خدا ، چی شده ؟ نانا طوریش شده ؟
مجید – نـــه ، اون داره بهش خوش میگذره ، منِ بدبخت دیگه روح داره از تنم جدا میشه ، اول رفته رنجر سوار شده انگار نه انگار که من سرم گیج میره ، بعد رفتیم غربال ، بعد از اون رفتیم بشقاب پرنده ، الان هم از چرخ فلک برگشتیم ، آرش به داد برس ، داره بلیط میخره برا کشتی نوح ، حالم داره بد میشه ، تو رو خدا نجات بده ، جون مادرت آرش ...
آرش – حقته ، می خواستی نبریش شهربازی . حالا حالش خوبه ؟ چیزیش که نشده ؟
مجید – نه این هفت تا جون داره ، با هر وسیله بیشتر شارژ میشه و انرژی میگیره در عوض منه بدبخت نصف عمر شدم . دیگه باید قطع کنم آخه نوبتمون شده سوار کشتی نوح بشیم ، یا حضـــرت عبـــاس ! خدایا خودمو به خودت می سپارم ...

مجید تماس را قطع کرد . معلوم بود حسابی حالش بد شده بود و نانا هم توجه نمی کرد . آرش حال و روز مجید را تصور کرد و با خنده گفت :
آرش – هر چی سرش بیاد ، حقشه
ساعت نزدیک 9 شب بود که مجید و نانا برگشتن ، مجید نای حرف زدن نداشت و افتاد روی اولین مبل که سر دست بود .
آرش – خسته نباشی ، کاش بیشتر می موندی شهربازی تا یه کم بیشتر حالت جا بیاد
مجید – جون آرش اینقدر حالم بده که چی بگم ، سرگیجه شدید دارم مثل اینایی که تا خرخره خوردن راه می رفتم ، تا رسیدم خونه صد تا متلک نثارم کردند
آرش- حقته ، تا تو باشی اینجور جاها رو برای یکی مثل نانا تعریف نکنی . راستی نانا کو؟ نانا – اِاِاِاِاِ یکی بیاد کمک این از در تو نمیاد

نانا سعی داشت یه خرس گنده را از در بیاره داخل و خرسه گیر کرده بود . آرش با تعجب کمکش داد و گفت :
آرش – این دیگه چیه ؟ اینو از کجا آوردی ؟
نانا – اینو برنده شدم
مجید – بابا این تیراندازیش معرکه است هر چی مجسمه بود با یه نشونه گیری دقیق همه رو زد ، میگم نکنه دختر جومونگه و خبر نداریم !
آرش – آفرین به نانا خانم ، شما تیراندازی هم بلدی و به ما نگفتی ؟
نانا – ما باید این چیزها رو یاد بگیریم که بتونیم از خودمون دفاع کنیم . راستی ، میخوام اسم این خرس رو بذارم مجید
مجید – جونم !!! قحطی اسمه می خوایی مجید بذاری ؟؟!! خب بذار آرش یا محبوبه
نانا – نه دوست دارم بذارم مجید
آرش – خوب می کنی این اسم برازنده یه همچین خرسی هم هست
مجید – از الان میگم هر کی اسم منو رو این خرس بذاره فردا صبح که بیدار بشه الهی گوشاش مثل گوش خر بشه
نانا – وای نفرین کرد . الان به نفرین دچار میشم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – مجید بیکاری ؟! نه عزیزم به قول قدیمیها ، از دعا گربه سیاه بارون میاد . این مجید ما سق سیاه نیست
    مجید – حالا از ما گفتن بود
    آرش – خب دیگه دعوا نکنید . می خوام یه خبر بدم ، خودتونو آماده کنید می خواهیم بریم سفر

    مجید و نانا با خوشحالی گفتند : سفر ؟؟؟!!!
    مجید – کجا ؟ من جلو می شینم ، گفته باشم !!
    آرش – می خواییم بریم شوش اما با ماشین نمیریم
    نانا – می خواهید برید شهر ما ؟
    آرش – آره ، میریم شهر شما
    مجید – با هواپیما میریم یا قطار ؟
    آرش – هیچکدوم ، با آینه میریم
    مجید – با آینه ؟ مگه ما می تونیم بریم تو آینه ؟
    آرش – آره ، محبوبه تو کتابچه خونده که از طریق این آینه میشه به زمانهای مختلف سفر کرد ، الان می خواهیم بریم به دوره نانا
    نانا – میریم به شهر ما ، آخ جون ، باید کلی وسایل با خودم بردارم ، میگم آرش من میخوام این خرس و یه ظرف بزرگ بستنی و یه جعبه شیر و یه دیگ آش هم با خودم بردارم
    مجید – بعد باباجونتون دست می کنند تو خزانه مبارک و پول اینا رو میدن ؟!
    آرش – مجید ! ... نه نانا جون فکر نکنم بشه اینا رو با خودمون ببریم ولی اگه دوست داری می تونی شیر با خودت برداری
    نانا – پس بستنی هم بردارم چون میخوام به مامانم بدم بخوره
    آرش – عزیزم ، بستنی آب میشه
    مجید – حالا من چی بپوشم !
    آرش – مجید این مسخره بازیها رو بذار کنار . الانم برو خونه ، حاج رضا کارت داره
    مجید – بگو برو نخود سیاه جمع کن دیگه چرا پای بابامو وسط میکشی

    بعد از شام همه دور هم نشسته بودند و طبق معمول از هر دری صحبت می کردند ، محبوبه و آرش هم دیدن بهترین فرصته تا با پدر و مادرشون موضوع سفر را در میان بذارن
    محبوبه – یه دقیقه همه گوش بدین میخوام یه چیزی بگم . بابا ، مامان ، شما از وجود نانا و اینکه چجوری اومده خبر دارین ، از آینه و این کتابچه هم اطلاع دارین ، درسته !
    حاج رضا – آره بابا جون خبر داریم به کسی هم چیزی نگفتیم خیالت راحت
    محبوبه – از شما و راز داریتون که خیالم راحته فقط میخوام بگم تازگیها تو کتابچه خوندم که میشه با این آینه به هر مقطع از زمان که بخواهیم سفر کنیم ، برای همین هم اگه اجازه بدین می خواهیم یه سفر به دوران نانا داشته باشیم شاید اینجوری بتونیم هم نانا را برگردونیم و هم یه سری تحقیقات از زندگی مردم قدیم ایران داشته باشیم
    زهرا خانم – خدا مرگم بده ، اگه براتون اتفاقی بیفته چی ؟ نه مادر ، من اجازه نمیدم
    آرش – خاله جون خیالتون راحت باشه ، برای ما اتفاقی نمی افته چون وقتی بریم اونجا متعلق به آینده هستیم و چیزیمون نمیشه
    زهرا خانم – آخه آرش جان ، تو امانت خواهرم هستی ، اگه خدای نکرده اتفاقی برات بیفته جواب خواهرمو چی بدم؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – مادرم چیزی نمیشه ، این آرش هفت تا جون داره . اصلاً چرا نگران مجیدت نمیشی؟
    حاج رضا – آره خانم ، چرا ما نگران مجید نمیشیم !؟ اون از همه واجبتره
    مجید – پدر جان ، با این حرفتون اشک شوق تو چشمام جمع شد ، می دونستم شما همیشه نگران من هستین
    حاج رضا – آخه پسر جون ، چرا نگران نباشم ؟؟؟ وقتی هر جا میری یه دسته گلی آب میدی . زندگی برا مردم ایرانِ امروز نذاشتی دیگه می خواهی زندگی مردم ایران باستان را بهم بریزی ؟ اصلاً همه میرن جز مجید
    مجید تا این حرف رو شنید با نگرانی و دستپاچگی گفت :
    مجید – اِ اِ بابا ! تو رو خدا اینکار رو با من نکن ، من هزارتا آرزو دارم . اصلاً همیشه گفتن مجید یعنی سفر و سفر یعنی مجید . کم بخاطر من می خندین ؟ اصلاً می دونید چیه ؟ من اگه نرم مریض میشم ، تب می کنم ، مامانی تو دوست داری من تب کنم ؟؟؟
    زهرا خانم – نگران نباش مادر جون ، پاشویه ات می کنم خوب میشی
    مجید – دست شما درد نکنه ، اصلاً غلط کردم ، دیگه اذیت نمی کنم فقط تو رو خدا بذارید منم برم
    آرش – خاله جون بذارید اونم بیاد اگه اذیت کرد برش می گردونیم
    محبوبه – مامان بذارین بیاد ، حداقل با مسخره بازیهاش حوصله مون سر نمیره
    نانا – خاله زهرا بذار مجید بیاد می خوام قصرمونو بهش نشون بدم و یه کم شیطونی کنیم
    حاج رضا – دِ مشکل ما هم همینه ، ایشون هر جا میره ، خودِ شیطان هم از دستش در میره و از شغلش استعفا میده ، مشکل ما همین آزار و اذیتیه که می کنه
    نانا – خب اگه اذیت کرد میگم یه شب بندازنش تو سیاهچال
    مجید – دِ ن َ د ِ نشد نانا خانم ، قرار نبود که ما رو بندازی تو سیاهچال
    آرش – باشه میگیم ببرن تو زیگورات چغازنبیل قربانیت کنن تا هم ثواب کرده باشن و هم ایران را از وجود تو پاک
    محبوبه – خب حالا که بابا اینا اجازه دادن باید ببینیم کی می تونیم بریم و کلاً چجوری بریم و برگردیم . باید یه برنامه ریزی مناسب هم داشته باشیم
    زهرا خانم – محبوبه جان ، اگه برید کی برمی گردین ؟
    محبوبه – ممکنه کل سفر ما یکروز بیشتر نشه شاید هم دو روز
    آرش – محبوبه ، بستگی به زمان هم داره . ممکنه روز بریم ولی وقتی رسیدیم شب باشه . نانا ، تو چجوری اومدی اینجا ؟
    نانا – من تو اتاقم نشسته بودم که یه مرتبه آینه ای که داخل اتاقم هست برق زد و روشن شد ، رفتم ببینم چیه همینکه بهش دست زدم دیدم که دارم از یه در عبور میکنم و وارد خونه آرش شدم
    مجید – از تونلی ، چیزی هم رد شدی ؟ از همینا که تو کارتونا و فیلما نشون میده
    نانا – نمی دونم چون چشمامو بستم آخه نور خیلی زیاد بود و چشممو می زد
    مجید – پس همگی عینک آفتابی هم برداریم
    محبوبه – بچه ها ! ما برا رفتنمون یه سری وسایل نیاز داریم . هر چی می ببینید نیازه بردارین . کلاً فکر کنید داریم میریم اردو ، ببینید برا یه اردو چه چیزایی نیاز دارین ، همونا رو بردارین
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – راستی ، نانا باید برای برگشت همون لباسی که تنش بود بپوشه تا بتونه برگرده . اینو تو همون کارتون فوشیگی یوگی یاد گرفتم
    محبوبه – آره راست میگه . منم تو یه فیلم دیدم شرط برگشت همینه
    نانا – وقتی رفتیم و خواستین برگردین منم با شما برمیگردم
    آرش – نه تو رو خدا تازه یه راه پیدا کردیم که تو رو برگردونیم
    مجید – نانا جون من خودم پیشت می مونم
    نانا – آخ جون ، شما برگردین ولی مجید بمونه
    مجید – اونوقت منم میشم داماد اونتاش ناپیریشا و میشم مجید هومبان *(نام دیگر اونتاش ناپیریشا ، اونتاش هومبان بود)
    حاج رضا – اونوقت تمدن ایران باستان هم می پُکه

    با این حرف حاج رضا ، همه زدند زیر خنده .
    محبوبه رفت خونه آرش تا درباره سفر با هم مشورت کنند . تو کتابچه نوشته بود هنگام سفر باید یک آینه همراه داشته باشن تا بتونن از تونل زمان عبور کنند .

    محبوبه – آرش ! هر کدوم از ما باید یک کوله پشتی داشته باشیم و وسایل مورد نیازمون ، چیزی برای خوردن ، چراغ قوه ، طناب ، چاقو و ... هست . یه آینه مناسب هم دارم که باید همراه داشته باشیم چون بعد از سفر همین آینه ، کار آینه زمان رو انجام میده . باید کفش کوهنوردی هم بپوشیم
    آرش – من این چیزها را بر میدارم و باید یه کم شیر هم برداریم چون نانا می خواد . محبوبه ، دلم شور میزنه ، همیشه دوست داشتم این جور سفرها رو تجربه کنم و هیچوقت فکر نمی کردم تو این شرایط قرار بگیرم ولی الان یه خورده می ترسم . اگه نتونیم برگردیم چی ؟ تکلیف خانواده هامون چی میشه ؟
    محبوبه – نترس چیزی نمیشه . اینجا نوشته ، کسی که از آینده به گذشته میره خیلی راحت می تونه برگرده ولی ...
    آرش – ولی چی ؟
    محبوبه – ولی کسی که از گذشته به آینده سفر کنه و دوباره برگرده به زمان خودش دیگه نمیتونه به آینده برگرده
    آرش – یعنی نانا وقتی برگشت دیگه نمی تونه با ما برگرده ؟
    محبوبه – نه ، نمی تونه . چون آدم فقط یکبار زندگی میکنه . آرش ، اگه زمان حال خودمونو بدون نانا در نظر بگیری الان اون تو یه گور دخمه است و تبدیل شده به یه اسکلت بهم ریخته شش هزار ساله . در واقع کسی بنام نانارسین وجود نداره ، اینکه الان پیش ماست فقط می تونه به خاطر یه چیز باشه ، اونم سرنوشتی که باعث شده نانا در اون گرفتار و سرگردان بشه
    آرش – دلم براش می سوزه ، وقتی فکرشو میکنم می بینم مردم اون زمان بخاطر فتوحات آسایش نداشتند
    محبوبه – آره همینطوره . یه بار تو یه حفاری یه گور مربوط به هزاره سوم قبل از میلاد پیدا کردیم که مربوط به یه دختربچه بود . از طرز شکسته شدن نیمی از جمجمه اش معلوم بود کشته شده بود . همراهش یه دستبند کودکانه هم دفن کرده بودن . اون روز دلم خیلی گرفت
    آرش – یعنی چند هزار سال بعد ما رو چجوری پیدا میکنند ؟ ولی جالبه چون مثلاً هزار سال دیگه که ما رو پیدا کردن تو وسایل زندگیمون موبایل ، کامپیوتر ، تبلت پیدا می کنند . جالبتر اینکه دیگه در آینده به این امکانات پیشرفته ما میگن آثار باستانی . جالبه مگه نه ؟!
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – آره . منم همیشه به این موضوع فکر میکنم و خنده ام میگیره . خب دیگه من برم چون فردا باید برم دانشگاه . شما هم برا سفر خودتونو آماده کنید
    آرش – باشه . خدانگهدار

    چند روز بعد
    مجید – خب این از موبایلم ، شارژر هم برداشتم . چراغ قوه هم نیاز میشه . لیزر همیشه بدردم خورده اینم میخوام . خب دوتا شلوار مسافرتی ، این پیراهنه هم خوبه اینم میخوام . خب دیگه ... آها تبلت داشت یادم میرفت ، وای عامو من چجور بدون این عزیزو دووم بیارم!!؟؟ این پاستیل ها رو هم بر میدارم . پفک و چیپس و کرانچی هم اینجاست . خب کوله پشتی من حاضره
    محبوبه – مجید ! مجید ! آماده شدی ؟
    مجید – وای محبوب اومد الان نمیذاره اینا رو ببرم

    مجید کوله اشو سریع بست و تا قبل از اینکه محبوبه بیاد ، رفت بیرون و اعلام آمادگی کرد ، آرش و نانا هم آماده بودند، نانا همون لباس خودشو پوشیده بود ، محبوبه کوله پشتی اش را برداشت و گفت :
    محبوبه – خب همگی آماده اید دیگه ؟ قبل از هر چیز بریم یه خداحافظی هم از مامان و بابا کنیم و قرآن ببوسیم و بریم .
    بچه ها برای خداحافظی رفتند . زهرا خانم بچه ها را از زیر قرآن رد کرد و براشون آیه الکرسی خوند . صورت نانا را چندین بار بوسید و گفت :
    زهرا خانم – عزیزم نمی دونم چجوری دوریتو تحمل کنم . خدا پشت و پناهت گلم
    حاج رضا – بیا بابا جون اینو از من یادگاری قبول کن . به این میگن تسبیح . خدا به همراهت
    نانا – ممنون . شما خیلی مهربون هستین . من محبتهای شما رو هرگز فراموش نمی کنم حتی تا روزی که در گور دخمه دفن بشم هم فراموش نمی کنم . خاله شما همیشه خاله زهرای عزیز من خواهید بود
    زهرا خانم – الهی قربون اون خاله گفتنت برم ... برو خدا به همراهت
    آرش – خاله جون اگه مامانم یا بابام زنگ زدن بهشون بگین رفته اردو و گوشیشو نبرده
    زهرا خانم – باشه پسرم ولی زود برگردین . مجید تو هم مواظب خودت باش . محبوبه ، هم مواظب خودت باش و هم مواظب بچه ها
    محبوبه – چشم مادر
    حاج رضا – مجید از خواهرت حرف شنوی داشته باشی و اذیت نکنی ها . محبوبه اگه اذیت کرد بهم بگو تا بگم هر روز بره نونوایی
    مجید – نه نه نه ... باشه قول میدم اذیت نکنم
    محبوبه – مادر برامون دعا کن . خب همگی آماده این ؟
    بچه ها – بـــــــــله

    محبوبه کتاب را باز کرد ، همگی روبروی آینه ایستادند و دستهای همدیگر رو گرفتند قبلش محبوبه از بچه ها خواست که هیچکس حرفی نزنه و نه اسم دوره ای رو ببرند و نه سالشو . چون آینه فرمان دوم را اجرا می کرد ، خودش طبق دستور کتابچه فرمان سفر را به آینه داد :
    محبوبه – ای آینه ! ما را به سرزمین عیلام ببر ... سرزمین شاه اونتاش هومبان
    کمی بعد از خواندن رمز ، موجی در آینه بوجود آمد و نور شدیدی تابید ، بچه ها دیگه نفهمیدند چی شد ، نور بشدت می تابید و چشمهاشون رو بسته بودند ، احساس بی وزنی کردند و با سرعت به سمتی کشیده شدند . ناگهان همه چیز متوقف شد . آروم آروم چشم باز کردند ، همه جا اولش به خاطر آن نور شدید خوب دیده نمیشد اما کمی که گذشت توانستند به دیدشان مسلط بشوند . متوجه شدند که در یک باغ بزرگ و زیبا هستند
    مجید – وای خداجون من تو بهشتم ؟
    آرش – اینجا قصر اونتاش هست ؟
    محبوبه – نمی دونم ، بانوی من ! اینجا قصر شماست ؟
    نانا – نه ... اینجا نیست
    محبوبه – نیست ؟ مطمئنی ؟
    نانا – نه نیست . من اینجا رو نمی شناسم . محبوبه مگه قرار نبود بریم تو قصر ما ؟!
    آرش – محبوبه ، تو مطمئنی فرمان سفر را درست خوندی ؟
    محبوبه – آره بابا درست خوندم ، من مطمئنم تازه دیدین که فرمان را بلند خوندم
    مجید – خب حالا که چیزی نشده بیایین بریم ببینیم اصلاً اینجا کجاست ، باید خیلی خوش بگذره . آخ استاد عباسی کجایی که ببینی من اومدم تو دوره هخامنـ ...
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید به اینجای حرفش که رسید جلوی دهنشو گرفت . محبوبه و آرش و نانا با تعجب بهش نگاه کردند و بعد از لحظاتی فهمیدند چه بلایی سرشون اومده . بله ، آقا مجید نباید موقعی که فرمان سفر خوانده میشد حرف از دوره های دیگه می زد چون آینه فرمان دوم را اجرا می کرد ، حتی اگه این فرمان بصورت زمزمه یا ذهنی داده میشد .
    محبوبه – مجید بخدا همین الان خودم می کشمت . مگه نگفتم کسی چیزی نگه !!!
    آرش – مجید ریختن خونت حلال شد . نانا نمی تونه دوره های دیگه رو بره
    مجید – نانا می تونه به جلو بره اما نمی تونه به عقب که برگشت دوباره به جلو بره . حالا که چیزی نشده تا فرصت هست بریم دوره های دیگه را هم ببینیم مگه بَده ؟!
    محبوبه – خفه شو مجید می کشمت

    محبوبه جیغ می زد و دنبال مجید می دوید و مجید هم می خندید . بچه ها با کار مجید به دوره هخامنشی رفته بودند . هنوز معلوم نبود که دقیقاً در دوره کدوم پادشاه هخامنشی بودند .
    آرش – خیلی خب کاریه که شده حالا باید ببینیم دوره کدوم شاه هخامنشیه ، تا یه خاکی تو سرمون بریزیم
    محبوبه – بیایید بریم از یه نفر بپرسیم حداقل اسم این کاخ چیه ؟ شاید اینجوری فهمیدیم دوره کدوم شاه هست

    چهارتایی به طرف یکی از دروازه های کاخ رفتند . باغ بسیار زیبایی بود . درختان در دریفهای منظم کاشته شده بودند و مابین هر درخت کاملاً هنرمندانه انواع و اقسام گل کاشته شده بود . در دو طرف هر مسیر درختکاری شده جوی آب روان بود . بوی عطر خوش گلها همه جا را گرفته بود ، صدای پرندگان در گوشه و کنار باغ شنیده میشد و پروانه های رنگارنگ بالای گلها پرواز می کردند ، بچه ها محو تماشای باغ شده بودند
    نانا – اینجا از قصر ما قشنگتره ، باغی که ما داریم هرگز مانند این باغ نیست . اینجا کجاست محبوبه ؟
    محبوبه – شبیه کاخ تخت جمشیده ، البته تخت جمشیدی که الان تو ایران هست خیلی با این فرق داره
    مجید – آخه خواهر من تخت جمشید که سالها پیش بدست دشمن سوخت و نابود شد و الان هم هر چی موند باز بدست دشمن غارت شد . نباید هم بشناسیش
    آرش – جالبه ، تخت جمشید بدست غربیها نابود شد و باقیمانده اش هم باز بدست غربیها غارت شد و الان هم بدست همین غربیها در حراجیها به فروش میره و تو کلکسیون همین غربیها گذاشته شده . چه ظلمی این غرب به نماد تمدن ما کرد
    محبوبه – از این غارت ها حرف نزن که دل منِ باستان شناس خونه
    مجید – خب دیگه بسه بریم ، ببینیم چی پیدا می کنیم . راستی محبوب ، یادت باشه وقتی خواستیم برگردیم چند تا گل از این باغ بچینم با خودم ببرم ، برا یادگاری خوبه
    آرش – آقا مجید شما نمی تونی با خودت چیزی ببری چون اینجا واقعیت نداره
    مجید – چرا نداره ؟! ما از تونل زمان عبور کردیم برا چی واقعی نیست ! این از اون حرفهاست !
    نانا – مجید بیا تو قصر ما هر چی خواستی گل بچین
    مجید – آ قربون آدم چیز فهم . اصلاً از قصر شما میچینم چه بهتر ، یه دسته گل از هزاره سوم قبل از میلاد

    همین موقع یک نفر آنها را صدا زد
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    : شما کی هستید و اینجا چه می کنید ؟
    با شنیدن صدا بچه ها پشت سرشونو نگاه کردن ، یک سرباز هخامنشی با تعجب و جدیت نگاشون می کرد . اولش کمی ترسیدند اما بعد متوجه شدند وقتی اون سرباز به زبان فارسی باستان صحبت کرد ، توانستند بفهمند چی میگه و این یعنی اینکه به هر زمانی که سفر کنند زبان آنجا را هم متوجه میشن و این موقعیت خوبی براشون بود . محبوبه به عنوان سرگروه جلو رفت و گفت :

    محبوبه – ببخشید آقا ، ما الان تو چه دوره ای هستیم و اسم این کاخ و پادشاه اینجا چیه ؟
    سرباز – اینجا تخت جمشید است و الان بزرگ شاه ایران ، شاهنشاه خشایارشاه حکومت می کنند
    بچه ها – خشایارشاه ؟؟؟
    مجید – زکی ، من منتظر دیدار جناب کوروش یا داریوش کبیر بودم
    سرباز – شاهنشاه کبیر سالهاست به نزد ایزد بزرگ رفته اند . شما اهل کدام سرزمین هستید ؟
    آرش – ما ایرانی هستیم . از شهر شیراز اومدیم
    سرباز – ایرانی هستید ؟ شیراز کدام سرزمین است ؟ شما ایرانی نیستید چرا لباس هایتان این شکلی است ؟
    آرش – ما از ایران سالهای بعد اومدیم ...
    محبوبه – اِ ، ما از سرزمین فارس هستیم ، شهر شیراز
    مجید – اینجوری هم لباس می پوشیم . اینم نانارسین هست از سرزمین عیلام ، دختر پادشاه اونتاش ناپیریشا هست
    نانا – بله من دختر شاه عیلام هستم

    سرباز با تعجب گفت :
    سرباز – مزاح می گویید ؟ ! سالیان سال است که دولت و حکومت عیلام سرنگون شده و الان فقط عده کمی از مردم عیلام در شهری کوچک زندگی می کنند که به دولت هخامنشی مالیات می دهند
    نانا – نه ، این دروغ است ، پدر من فرمانروای قدرتمندی است
    محبوبه – بانوی من ، ما قرنها بعد از دوره شما هستیم . طبیعیه که دیگه اثری از کشور شما نباشه . آروم باشید
    آرش – آره نانا ، خودتو ناراحت نکن ، چرخه زندگی همینه و کسی نمی تونه جلوی این چرخه را بگیره
    مجید – نانا جون مهم اینه که الان کنار مجید دلبندت هستی

    نانا با این حرف مجید دیگه گریه نکرد و خندید و همه خیالشون راحت شد .
    آرش – میگم محبوبه ، حکمت خدا از خلقت مجید همینه که تو شرایط سخت با حرفاش آدمو سرگرم و شاد می کنه
    محبوبه – آره همینه . درسته شیطونه اما هممون بدون اون یکروز هم نمی تونیم سر کنیم

    مجید دست انداخت دور گردن سرباز و او را به یه طرف کشوند که باهاش حرف بزنه . بیچاره سرباز با این حرکت مجید کمی جا خورد و چشماش گرد شد ، چون همچین رفتاری تا حالا از کسی ندیده بود . مجید هم بیخیال همینجور یه ریز حرف میزد
    مجید – خب جناب ، بگو ببینم اسمت چیه ؟ چند وقته اومدی سربازی ؟ راضی هستی ؟ اسم پادگانت چیه ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    سرباز – اِ ... نامم برزین مهر است ، فرمانده گارد حفاظتی قصر هستم ، این چه حرکتی است ؟ گردنم الان می شکند
    مجید – ببخشید جناب ، منم چاکر شما مجید هستم . دانشجوی رشته تاریخم ، از شیراز اومدم و هنوز سربازی نرفتم . ببینم تا حالا از اینا خوردی ؟ بهش میگن کرانچی . بخور خوشمزه است

    مجید دست کرد تو کوله اش و پاکت کرانچی رو بیرون آورد و گرفت طرف برزین مهر ، بیچاره برزین مهر با تعجب به مجید و کرانچی نگاه می کرد و با ترس یکی از مجید گرفت و آروم خورد . اما بعد از چند لحظه خیلی خوشش اومد و با چشمای گرد شده از شادی گفت :
    برزین مهر – بسیار لذیذ است . نامش چیست ؟ چگونه خوراکی است ؟
    مجید – بهش میگن کرانچی . خوراک نیست جزو تنقلات ماست
    برزین مهر – چاکر شما مجید ! باز هم به من می دهید تا برای فرزندانم ببرم ؟

    با گفتن این حرف همه زدن زیر خنده . آخه اسم مجید را همانطور که از مجید شنیده بود صدا زد ، برزین مهر با بچه ها دوست شد ، بخاطر اینکه رفتارشون خیلی بی تکلف بود و صمیمانه صحبت می کردند . خصوصاً مجید که واقعاً نظرشو جلب کرده بود . برزین مهر از بچه ها در مورد نوع لباس پوشیدنشون و اینکه چرا اینجا هستند سئوال پرسید :
    برزین مهر – شما اینجا چه می کنید ؟ چرا لباس های شما با ما فرق دارد ؟
    آرش – خب جریان ما طولانیه و نمیشه همشو تعریف کرد . لباسمون هم مطابق با شرایط فعلی زندگیمون هست و اگر مثل شما لباس بپوشیم با تعجب بهمون نگاه می کنند
    مجید – آره ، اونوقت بهمون میگن غربتی
    برزین مهر – غربتی ؟ این یعنی چه ؟
    محبوبه – یعنی کسی که با بقیه فرق داره . خب جناب برزین مهر میشه شرایط ایران را دقیق به ما بگین ، آخه ما اشتباهی اینجا اومدیم ، برای همین باید از امنیتمون مطمئن بشیم
    برزین مهر – بله بانو ، این قسمت از باغ که شما آمده اید مربوط به باغ کاخ همسر زیبا و عزیز شاهنشاه بزرگ خشایارشاه است
    نانا – نامش چیست ؟
    برزین مهر – نامش ملکه آمستریس* می باشد و بانویی است بسیار هنرمند . لباس های شاه را ایشان زینت می بخشند
    محبوبه – من آمستریس را می شناسم . * آمستریس نام همسر هنرمند خشایارشاه و مادر اردشیر یکم بود که هنر گلدوزی و مروارید دوزی را بخوبی بلد بود و به خاطر هنرمند بودنش مورد توجه زیاد خشایارشاه و نجبا بوده اما مورد حسد ملکه پریزاد قرار می گیرد و مسموم می شود ، خشایارشاه تا مدتها به همین خاطر دچار غم و اندوه بود
    برزین مهر – شما پیشگو هستید ؟ چگونه این اطلاعات را کسب کردید ؟
    آرش – خب گفتم ، ما از آینده اومدیم . می خواهی بهت بگیم تا چند وقت دیگه چه اتفاقی قراره تو ایران بیفته ؟
    محبوبه – نه آرش ، هیچی نگو . چون ممکنه هرج و مرج بوجود بیاد
    نانا – محبوبه ، میشه بریم ؟ من خسته ام
    محبوبه – ببخشید بانوی من ، الان یه جایی رو برای استراحت پیدا می کنم
    برزین مهر – من برای شما جایی برای استراحت در نظر می گیرم . با من بیایید
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه ها همراه برزین مهر به طرف ساختمان کوچکی رفتند . مشخص بود که یک استراحتگاه بود . برزین مهر یک اتاق با وسایل مورد نیاز استراحت برایشان فراهم کرد و به یکی از خدمه ها دستور داد کمی غذا براشون ببرند . غذایی که براشون بردند شیر و ماست و نان تازه گرم و میوه بود . کمی عسل هم در ظرفی دیگر برایشان بردند . یه غذای ساده و مقوی .
    مجید – ای جان ! چقدر جگرم حال اومد ، چه شیر خوشمزه ای ، تو ایران خودمون از این شیرا نیست ، مزه خاصی داره
    نانا – خیلی خوشمزه است من شیر اینجا را بیشتر از شیر شما دوست دارم
    مجید – خب نانا خانم ! بایدم خوشمزه باشه ، اون شیری که می خوردی ، شیر آرش بود ، وقتی خوشحال بود ، شیرشم خوشمزه بود ولی وقتی عصبانی می شد ، شیرشم بدمزه میشد ، برو خدا رو شکر کن که در زمان عصبانیت شیرش خشک نمی شد

    همه خندیدند و آرش دست کرد تو ظرف میوه و سیبی به طرف مجید پرت کرد و با خنده گفت :
    آرش – خفه نشی مجید !
    محبوبه – به نظرم باید هم این شیرخوشمزه باشه چون شیر یک گاو دوره باستانه
    آرش – بیچاره گاوای ایران امروز ، همه چیز می خورند الا علف خوب
    مجید – محبوب ، یادم بنداز یه گاوم با خودمون ببریم

    همشون می خندیدند و با لـ*ـذت غذا می خوردند که یک مرتبه صداهایی بگوش رسید . در بیرون از استراحتگاه در محوطه اصلی قصر بلوایی برپا شده بود . انگار که اتفاقی افتاده بود . بچه ها سریع بیرون رفتند تا ببینند چی شده ، سربازها همه جای باغ در رفت و آمد بودند و زنان درباری هر کدام در حالیکه گریه می کردند با ترس به هر طرف می دویدند .
    محبوبه – فکر کنم یه اتفاق ناجور افتاده چون همشون ترسیدن
    مجید – من بگم ؟
    بچه ها – بگو
    مجید – فکر کنم یکی چهار چرخش رفته بالا
    آرش – درست حرف بزن ببینم . میگم نکنه برا آماستریس اتفاقی افتاده ؟!
    محبوبه – فکر کنم همین باشه . ملکه اصلی بنام پریزاد دست به هر کاری میزد و خشایارشاه هم عملاً قدرت چندانی در برابرش نداشت . پریزاد خیلی تو دربار نفوذ داشت
    مجید – همینو کم داشتیم ، ما هم نیومدیم دوره باستان و وقتی هم اومدیم زدن یکی رو کشتن ، حالا نندازن گردن من؟! کلاً فکر کنم این خانمهای بانفوذ و زرنگی که الان تو ایران هستند همه از نسل همین بانوی گل و گلاب باشن . خوشم اومد . محبوب ! به مامان بگو یه زن مثل این برام بِستونه (یعنی بگیره)
    نانا – مجید می خوای زن بگیری ؟ پس من چی ؟
    آرش – مجید تو چه قولی دادی ؟!!!
    محبوبه – مجید ، چِشم در اومده حرفی به نانا زدی ؟؟
    مجید – اِ چیزه ، نه خب ، هنوز اینقدر جدی نشده ولی خب ، به نانا گفتم اگه هانه اذیتش کرد خودم میشم شوهرش
    محبوبه – مجید خدا مرگت بده !
    مجید – جونم ؟؟!!
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – همین که شنیدی
    آرش – یه دقیقه چیزی نگین ... مثل اینکه موضوع خیلی جدیه !

    بچه ها از دور دیدند ، سربازها و چند نفر از مقامات دیگر کاخ ، به محوطه اصلی وارد شدند . شخصی با ابهت در حالیکه لباس بسیار شیک و زیبایی پوشیده بود که با طرحهای زیبا گلدوزی شده بود ، وارد کاخ ملکه شد . بچه ها در اتاق استراحتگاه دنبال لباسی برای تغییر قیافه گشتند و تونستند چند دست لباس پیدا کنند و بپوشند تا بتوانند در بین جمعیت بروند . آنها بعد از تغییر قیافه به همراه بقیه افراد قصر وارد اتاق بزرگی شدند . در آنجا زنی زیبا با موهای بلند بافته شده افتاده بود روی زمین در حالیکه از گوشه لبش کمی خون جاری بود . مشخص بود که زهر خطرناکی بهش دادند . در دستان ظریف و سفید زن یک جام کوچک بود . شخص با ابهتی که قبلاً دیدند در کنار زن نشسته بود و با ناباوری به او نگاه می کرد . بعد در حالیکه سعی داشت بغضش را فرو دهد با حالتی غمگین گفت :
    شخص با ابهت - بانو را با احترام به مقبره برج خاموشان ببرید ، باید در کنار کاخ اصلی در آرامش بیارامند
    همین موقع مجید آهسته و با خوشحالی گفت :

    مجید – بچه ها ، این خشایارشاهه
    آرش – آره مثل اینکه خودشه ، باورم نمیشه . تو کتابا نوشته بودند که خشایارشاه خیلی زیبا و با ابهت بوده ، راست گفتن
    محبوبه – آره خیلی خوشگله
    نانا – این کیه ؟ بچه ها این کیه ؟ یکی به من بگه چی شده ؟
    آرش – این خشایارشاهه ، یکی از شاهان دولت هخامنشی که سالها بعد تو ایران روی کار اومدن
    نانا – خوشگله !
    مجید – نگاه کن تو رو خدا ببین چشاش چه برقی زد . دختر تو قراره زن هانه بشی نه این یکی

    خشایارشاه ناراحت و غصه دار بلند شد و رو به افراد گفت :
    شاه – امروز ، روز اندوه ماست . بانوی زیبا و هنرمند ما را از ما گرفتند . باید با بهترین احترامها او را به برج خاموشان ببریم . پس همه مشغول شوید
    این را گفت و اتاق را ترک کرد . بقیه هم به دنبالش رفتند . بچه ها به همراه بقیه افراد قصر به طرف تالار مرکزی حرکت کردند . وقتی به تالار مرکزی رسیدند مجبور شدند مانند بقیه در دو طرف بایستند چون افراد قصر به احترام شاه به این شکل می ایستادند . کسی حرف نمیزد و همه سرها پایین بود ، بچه ها هم در بین افراد ایستاده بودند و همه منتظر شاه بودند که به اتاق شخصی خود رفته بود تا برای مراسم آماده شود . مجید آهسته گفت :
    مجید – آخ ...گردنم خشک شد
    آرش – منم همینطور ، محبوبه چقدر طول می کشه تا شاه آماده بشه ؟
    محبوبه – من چه می دونم ؟ مگه من رفتم لباس تنش کنم !؟
    مجید – بچه ها یاد این سریال ترکی افتادم اسمش چی بود ؟ آهان همین سلطان سلیمانو میگم . الان که شاه اومد بیرون منم خودمو میندازم تو بغـ*ـل شاه و با یه حالت نازی میگم ، خشایار و بعد غش میکنم . باور کنید میشم سوگلی شاه ، باور کنید

    بچه ها از این حرف مجید بزحمت خنده اشون رو کنترل می کردند برای همین از چشماشون اشک بیرون زد ، مجید هم یکریز دم گوششون به شوخی کردن ادامه داد ، تا اینکه شاه از اتاقش بیرون اومد ، لباس عزا پوشیده بود و با چهره محزونی سرش را بالا گرفته بود و وسط تالار راه می رفت . همینکه رسید طرف بچه ها یک مرتبه متوجه خیس بودن چشمهای بچه ها شد . جلوی آنها ایستاد و یه نگاه به هر چهار نفرشون انداخت ، بیچاره ها از ترس دچار تپش قلب شده بودند ، برای همین جیکشون هم در نمیومد و با ترس و نگرانی به شاه نگاه کردند . تمام افراد حاضر در تالار هم متوجه این حرکت شاه شدند و با ترس این صحنه را نگاه می کردند . همین موقع شاه با صدای عامرانه بلند به همه گفت :
    شاه – در این روز غمبار هنوز افراد باوفایی دارم که برای غم ما ، اندوهگین هستند و با چشمان خیس ایستاده اند . شما اندوه مرا دارید ؟ آه ، هیچکس مانند شما قلبم را خرسند نکرده بود . من از وجود شما بسیار خوشحال هستم . نام شماها چیست و پاسدار کدام قسمت قصر هستید ؟
    بچه ها با چشمهای گرد و متعجب به همدیگه نگاه کردند ، آخه اونا به خاطر شوخیهای مجید اینجوری شده بودند و شاه به اشتباه فکر کرده بود که بخاطر مرگ همسر عزیزش گریه کردند .
    آرش – عالیجناب یعنی ، شاهنشاه به سلامت باد ما برای ...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا