کامل شده رمان آینه زمان : فرزند خورشید (قسمت دوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 11,633
  • پاسخ ها 103
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,835
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
نارسیس – خب طی دورانهای مختلف یه سری تغییرات فرهنگی تو ایران اتفاق افتاد ، یکیش هم همین تغییر لباس بود . به نظرم لباس الان خیلی راحت تر از لباس زمان شماست
مهرخ – اما لباسی که ما می پوشیم اجازه نمی دهد یک فرد غریبه بدنمان را ببیند اما لباس شما براحتی اندامهای بدنت را نشان می دهد . بانو نارسیس برای چه حاضرید اینگونه لباس بپوشید ؟ شما بانوی این سرزمین هستید و نباید بگذارید کسی بدنتان را ببیند
نارسیس یه نگاه به مانتویی که پوشیده بود انداخت ، مانتوش کوتاه تا بالای زانو و اندامی بود . به لباس مهرخ نگاه کرد و خجالت کشید . البته نه بخاطر اینکه یه همچین مانتویی پوشیده ، به خاطر این خجالت زده شد که ایران امروز خیلی راحت فرهنگ ایرانی خودش را کنار گذاشته و فرهنگ باخته غرب شده
نارسیس – مهرخ ؟
مهرخ – بله ؟
نارسیس – از این حرفت شرمنده شدم . اما چکار میشه کرد ؟ تو ایران امروز اگه از این لباسا بپوشیم متأسفانه مسخرمون می کنند و بهمون میگن دهاتی یا غربتی . دیگه کسی از این مدل لباسا نمی پوشه ، همه مثل همین مانتویی که پوشیدم ، می پوشند
مهرخ – پس نجابت دختر ایرانی چه می شود ؟
نارسیس – خیلی وقته دیگه خبری از این نجابت نیست . همه دنبال آخرین مدهای روز اروپا و آمریکا هستند و بخاطر اینکه از همه سرتر باشند بیا و ببین چه لباسایی می پوشند . اما هنوز دخترانی هستند که نجیب و پاکدامن دارن زندگی می کنند و اجازه نمیدن مرد غریبه بدن آنها را ببیند
مهرخ – من از این ایران امروز چیزی ندیده ام و نمی دانم چگونه زندگی می کنند اما برای دختر ایرانی به درگاه ایزد بزرگ دعا می کنم
نارسیس – میشه وقتی رسیدیم خونتون یه دست از این لباسا به منم بدی ؟
مهرخ – آری بانو ، هر چند تا که خواستید بردارید . همه را به شما می دهم
نارسیس – ممنون . یک دست کافیه ، وقتی برگشتم خونه خودمون به مامانم میگم همه لباسامو شبیه لباس شما بدوزه
مهرخ – چه زیباست دیدن دختر ایرانی در لباسهایی که برازنده شخصیت و فرهنگ والای اوست
حق با مهرخ هست ، دیدن دختر ایرانی با لباسهای معقول ایرانی ، بسیار زیبا و فخرآفرینه . نارسیس هم به همین موضوع فکر کرد
نارسیس – میگم مهرخ ، بیا یه عکس با هم بندازیم
مهرخ – عکس ؟
نارسیس – آره عکس . اینجوری ...
دست کرد تو جیب مانتوش و موبایلش را در آورد
نارسیس – به این میگن موبایل . ما با این وسیله هر جایی که بریم می تونیم با هم در ارتباط باشیم . خب حالا بیا کنار هم وایستیم و یه عکس یادگاری بگیریم
دست انداخت دور گردن مهرخ و دوتایی لبخند زدند و یه عکس یادگاری انداختند
نارسیس – نگاه چه عکس قشنگی شد
مهرخ – این من هستم ؟
نارسیس – آره ، خیلی قشنگی ، به نظرم اسم مهرخ خیلی برازنده اته
مهرخ – حیرت آور است ، شما تصویری از من و خودتان را درون این وسیله فرستادید
نارسیس – به این میگن عکس و به گرفتن عکس هم میگن عکاسی . ما در دنیای امروزمان هزاران عکاس ماهر داریم که از همه چیز عکس می گیرند
مهرخ – به چه کار می آید ؟
نارسیس – خب اینروزها عکس بهترین کار برای ثبت وقایع و رویدادهاست و همینطور بهترین روش برای ثبت خاطره ها . الان این عکس من و تو هم ثبت خاطره شد . همیشه با دیدن این عکس به یادت هستم
مهرخ – من از دیده هایم تصویر می کشم
نارسیس – وای مهرخ ! تو نقاش هستی ؟
مهرخ – نقاش ؟ من ترسیم کننده دیده های اطرافم هستم
نارسیس – خب دختر به این کارِ تو میگن نقاشی دیگه . به خودت هم میگن نقاش . این خیلی خوبه
مهرخ – متشکرم بانو نارسیس
نارسیس – دیگه نگو بانو ، همون نارسیس کافیه
مهرخ – بله ... معنای نامت چیست ؟
نارسیس – با عرض شرمندگی اسم من یه اسم غربیه ، ایرانی نیست
مهرخ – خودت معنای اسمت را نمی دانی ؟
نارسیس – آره می دونم . معنی ایرانی اسمم میشه نرگس ، اما یه داستان اروپایی داره که برات تعریف می کنم . در زمانهای قدیم ، در یکی از کشورهای اروپایی یه پسر بنام نارسیس بود ، همه بهش می گفتند پسر بسیار زیبایی هست ولی خودش هیچوقت عکس خودشو ندیده بود . یه روز رفت لب رودخانه و خواست آب بخوره که عکسشو تو آب میبینه . بقدری شیفته عکس خودش میشه که میپره تو آب تا عکسشو بگیره ولی سرعت جریان رودخانه زیاد بود و اونم شنا بلد نبود و غرق میشه . بعد از 2 روز از همون جایی که نارسیس غرق شده بود ، کنار رودخانه ، چند تا گل سبز میشه و مردم میگن این گل زیبا همون نارسیسه و اسم این گل را هم میذارن نارسیس . از همون موقع هر وقت در کشورهای غربی پسر یا دختری بدنیا می اومد و زیبا بود اسمشو نارسیس می ذاشتند . ولی تو ایران به این گل میگن نرگس
مهرخ – داستان زیبایی بود . اما چرا نمی خواهی که نرگس صدایت کنند ؟
 
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس – خب دیگه این اسم تو خانواده و فامیل و دوست و آشنامون جا افتاده . زمان میبره تا عادت کنند به اسم نرگس
    مهرخ – انگار رسیدیم . آن مرد را که آنجا می بینید پدرم می باشد
    مهرخ با خوشحالی به سمت جایی که اشاره کرد دوید و نارسیس هم دنبالش رفت . پدر مهرخ با دیدن دخترش خوشحال شد . مهرخ بعد از احوالپرسی نارسیس را به پدرش معرفی کرد
    مهرخ – پدر ایشان بانو نارسیس هستند
    پدر مهرخ – خوش آمدید بانو
    بعد با تعجب یه نگاه به سر تا پای نارسیس کرد و پرسید :
    پدر مهرخ – شما اهل اینجا نمی باشید ؟
    مهرخ – ایشان از شهر شیراز آمده اند . در یک فرصت مناسب نحوه آشناییمان را برایتان تعریف خواهم کرد ، حال به منزل برویم زیرا مشتاق دیدار مادرم هستم
    مهرخ دست نارسیس را گرفت و رفتند داخل خانه . مادر نارسیس مشغول آشپزی بود و با دیدن مهرخ دست از کار کشید و با خوشحالی دخترش را بغـ*ـل کرد و بابت سلامتی دخترش خدا را شکر کرد
    مادر مهرخ – خداوند را سپاس که تو را سالم به سوی من باز گرداند . نمی دانی از زمانیکه شنیده ایم که به دربار حمله شده است ، شب و روز زاری کرده و تو را از خداوند، سالم طلب می کردم
    مهرخ – مادر ، سپاه یونانیان به ما حمله کردند و شاه فرار کرد و بانو رکسانا بدست آن مرد پلید یونانی اسیر گشت . اما نارسیس من و چند تن از دیگر دختران قصر را از چنگال آن مردان پلید رها کرد و حال من اینجا نزد شما می باشم
    مادر مهرخ – از شما سپاسگزارم بانوی جوان . شما سعادت را به ما بازگرداندید
    نارسیس – خواهش میکنم ، کاری نکردم . اگه برادرم و خانمش و نامزدم همراهم بودند سپاه یونان را کلاً نابود می کردیم
    مادر مهرخ – بهتر است بروید و قدری استراحت کنید تا غذا را آماده کنم و همه با هم بخوریم
    نارسیس با دقت به مادر مهرخ نگاه میکرد و همش از خودش می پرسید این زن را کجا دیده . نام مادر مهرخ ، آذر بود و نام پدرش ونداد
    نارسیس – مهرخ ، تو تک فرزندی ؟
    مهرخ – خواهر و برادرهای دیگری نیز داشتم اما همه در کودکی بیمار گشته و از این جهان رفته اند
    نارسیس – آخی ، خدا رحمتشون کنه
    غذا سریع آماده شد و همه دور هم با خوشحالی غذا خوردند ...
    مثل اینکه مجید یه آتیشی سوزونده ، باید بریم ببینیم چکار کرده ، چون کمبوجیه حسابی داد و بیداد تو قصر راه انداخته
    ****
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    کمبوجیه – مگر شخص خاطی را نبینم ، چنان به سزای اعمالش می رسانم تا دیگر هـ*ـوس آزار و اذیت ولیعهد را نکند
    ندیم کمبوجیه با ترس سرش را پایین انداخته بود و نمی تونست چیزی بگه . کوروش با عصبانیت وارد اتاق کمبوجیه شد و پرسید :
    کوروش – چه شده است ؟ چرا صدایت را بالا بـرده ای ؟
    کمبوجیه – پدر ! شخصی وارد اتاقم شده است و این وسایل را برای مزاحمت من اینجا گذاشته است دستور دهید او را پیدا کرده و به سزای اعمالش برسانید
    کوروش – آرام باش فرزند ! اینگونه که تو صدایت را بالا بـرده ای شخص خاطی هم اکنون متواری شده. خشم برای سلامتی ات خطرناک است
    کاساندان و بقیه از جمله محبوبه و اردوان هم وارد اتاق کمبوجیه شدند . در منابع تاریخی آمده ، کمبوجیه تنها فرزند کوروش بود که به بیماری صرع مبتلا بوده و مورخان علت مرگ کمبوجیه در راه بازگشت از مصر به ایران را همین بیماری صرع می دانند اما علت اصلی تشدید این بیماری همان واقعه بردیای دروغین بود که به کمبوجیه خبر دادند برادرش حکومت را بدست گرفته ، که در خلال داستان این قضیه را تعریف می کنم . خلاصه آنروز کمبوجیه وارد اتاق شده بود و قوطی که مجید روی میزش گذاشته بود دید خواست قوطی را بردارد که برق تولید شده از قوطی شوک بهش وارد کرد ، با عصبانیت رفت سمت تختش که روی میز کنار تخت جعبه را دید و همینکه درش را باز کرد ناگهان مارمولک پلاستیکی از داخل جعبه بیرون پرید و باعث شد عصبی بشه . با عصبانیت جعبه را پرت کرد یه گوشه و ملافه را زد کنار که با مار و رتیل روبرو شد و حسابی ترسید و داد و بیراه راه انداخت و همه را به داخل اتاقش کشاند .
    کاساندان – فرزندم خاطر خویش را مکدر مکن ، برای سلامتی ات ضرر دارد
    کمبوجیه – مادر! حتم دارم این جوانک نادان مرا اینگونه ناراحت کرده است ، باید او را مجازات کنیم
    کاساندان – ولی او اینجا نمی باشد . نباید سریع قضاوت کنید
    کوروش – مادرت راست می گوید ، مجید اینجا نیست و امکان ندارد کار وی باشد
    محبوبه دم گوش اردوان آروم گفت : کمبوجیه حدسش درسته ، اینا کار این مجید ورپریده است
    اردوان – بیا بریم پیداش کنیم . این کمبوجیه ای که من می بینم خیلی بی رحم تر از این حرفهاست
    محبوبه – آره بیا بریم ...
    هر دو آهسته و آرام از اتاق بیرون رفتند و کسی هم متوجه رفتنشان نشد . تا رسیدن به باغ یک نفس دویدند و دنبال مجید گشتند
    محبوبه – معلوم نیست کجا رفته ؟ مجید ! .... مجید !!!
    اردوان – مجید !! ... کجایی ؟
    محبوبه – آتیش سوزونده و معلوم نیست کجا رفته
    اردوان – صبر کن ببینم ... اونجا رو نگاه ! اون مجید نیست ؟
    محبوبه – کجا ؟ ... آره فکر کنم خودشه ... بیا بریم
    مجید با میترا کنار جوی آب نشسته بودند و مجید از هر دری تعریف می کرد و میترا هم می خندید . اردوان و محبوبه با شتاب رفتند سمت آنها . محبوبه نگران گفت :
    محبوبه – معلوم هست کجایی آقا ؟
    اردوان – چشمم روشن ، چشم خواهر منو دور دیدی و داری دل میدی و قلوه میگیری ؟؟؟؟
    مجید – شمایین ؟ چه عجب ! بالاخره رضایت دادین از چُرت شاهانه دست بکشین
    محبوبه – چرا هر چی صدات می زدیم جواب نمی دادی ؟
    مجید – دلم نخواست ، مشکلیه ؟
    اردوان – حالا این بحثا رو ول کنین . تو اتاق کمبوجیه رو ریختی بهم ؟
    مجید – آره مگه الان داره جیز جیز می کنه ؟ آخ جون دلم خنک شد
    محبوبه – آخه آدم ! چی بهت بگم ؟ چرا وقتی یکی باهات لج می کنه اینجوری اذیتش می کنی ؟
    مجید – ببین ! داری میگی وقتی کسی باهام لج می کنه . بابا این پسره روانیه ... بیچاره کوروش که دلش خوشه ولیعهد داره
    اردوان – به هر حال پسرشه ، نمی تونه ببینن کسی اذیتش کرده
    مجید – چطور می تونه ببینه که داره مردم آزاری می کنه ، نمی تونه ببینه یه خورده ادب بشه ؟!
    محبوبه – حالا هر چی ، بیا بریم ازشون عذر خواهی کن
    مجید – عذر خواهی ؟؟؟ عمــــــــراً ، شما هم دیگه مزاحم نشین دارم برا my friend جدیدم جوک تعریف می کنم
    اردوان – بذار نارسیس پیدا بشه ، من می دونم و تو
    محبوبه – اردوان ! قبل از اینکه بریم بذار یه عکس از مجید و این خانم بندازیم ، ایشون خیلی خوشگل هستن
    مجید – آره راست میگی ، بیا اینجا میترا جون ... بیا یه عکس خوشگل با هم بندازیم
    مجید و میترا کنار یه بوته گل ایستادند و اردوان هم یه عکس ازشون گرفت . البته با گوشی محبوبه . مجید خبر نداشت این یک توطئه علیه خودش میشه . اردوان از فرصت استفاده کرد و چند تا عکس درست و حسابی از مجید گرفت . مجید با تهدید گفت :
    مجید – میگم وای به حالتون اگه این عکسها رو نشون نارسیس بدین ، اونوقت من می دونم و شما دوتا بچه سوسول
    اردوان – تو به این چیزا کار نداشته باش ، خیالت راحت باشه
    مجید – حالا تو به تهدید من گوش نده بعداً عواقبشو می بینی
    راوی - خدا به خیر بگذرونه ! بریم ادامه داستان ...
    همه وارد قصر شدند . کمبوجیه آرام شده بود . کاساندان و کوروش هم رفته بودند به تالار اصلی . مجید با دیدن آرامش قصر ، با ریتم بشکن زد و خواند :
    مجید – همه چی آرومه ... من چقدر خوشبختم ...
    محبوبه – خب خدا رو شکر
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    اردوان – حالا که همه چی بخیر گذشت ، یه نگاه به نقشه بنداز ببین باید چکار کنیم
    محبوبه یه نگاه به نقشه انداخت و دید یه فلش متحرک دیگه ظاهر شده و به جایی اشاره می کند
    محبوبه – دوباره فلش داره به جایی اشاره می کنه
    مجید – اینم ما رو مچل خودش کرده ، دیگه باید کجا بریم ؟ چرا مثل بچه آدم جای نارسیسو نشون نمیده ؟ نمیگه تا الان چقدر پول بنزین دادیم ؟؟!!
    محبوبه – مگه ما با ماشین اومدیم ؟
    مجید – حالا ...
    اردوان – باید دید جناب کوروش هم می خواد ما رو همراهی کنه یا نه ؟
    اردوان از کوروش در مورد ادامه سفر پرسید و اینکه آیا قصد دارد با آنها به سفر ادامه دهد یا نه . کوروش با اشتیاق گفت :
    کوروش – بسیار مشتاقم شما را همراهی کنم اما نمی دانم تکلیف خانواده ام چه می شود ؟
    مجید – چیزی نمیشه ، بیا خوش می گذره
    محبوبه – عالیجناب شما این مکان را می شناسین ؟
    کوروش – بگذارید ببینم ... اینجا را نمی شناسم
    اردوان – باید اینجا بریم ، اگه ندونیم کجاست که نمی تونیم نارسیسو پیدا کنیم
    مجید – بیایین همینجوری وارد بشیم ، هیجانش بیشتره . تازه ما حسابی مسلح هستیم
    محبوبه – عالیجناب شما هم مایلید با ما بیایید ؟
    کوروش – آری با شما می آیم زیرا زندگی بانو نارسیس واجب است
    مجید – قربون شاه ایران برم که در قبال نارسیس احساس مسئولیت داره . بعضیا یاد بگیرن
    اردوان – خودت یاد بگیر چون از همه بیخیال تری
    مجید – من الان دل نگرونم . چرا درک نمی کنین ؟!
    محبوبه – خیلی خب . حالا آماده بشین باید بریم ، اردوان لطفاً وسایلارو بردار تا بریم
    همه آماده شدند ، کوروش کبیر با خانواده اش خداحافظی کرد و همراه با بقیه جلوی آینه ایستاد و با فرمانی که محبوبه به آینه داد همه ناپدید شدند ...
    ***
    نارسیس – چه خوشگله ! چه خوشگله !
    نارسیس یکی از لباسهای مهرخ را پوشیده بود و با ذوق دور خودش می چرخید و بالا و پایین می پرید درست مثل دختر بچه ها شده بود
    مهرخ – آری ، این لباس شما را زیباتر کرده است بانو
    نارسیس – کاش مامانم الان اینجا بود و میدید
    مهرخ – نامزدتان چطور ؟ دوست داشتید او نیز شما را با این لباسها میدید ؟
    نارسیس – بابا این مجید اینقدر شّر و شیطونه که ممکنه با دیدن من تو این لباسها اونم هـ*ـوس کنه یه دست بپوشه و مسخره بازی در بیاره
    مهرخ – یعنی لباس بانوان را می پوشد ؟؟ مگر ممکن است ؟
    نارسیس – از این مجید همه کار بر میاد . پارسال یه کت و دامن از من گرفت و پوشید و کلی عکس از خودش گرفت و حسابی مسخره بازی در آوردیم . منم نامردی نکردم و وقتی خواب بود دوتا از عکساشو گذاشتم تو فیس بوک و کلی بازدید کننده داشت و همه خندیده بودند . هنوز نفهمیده کار من بود
    مهرخ – فیس بوک دیگر چیست ؟
    نارسیس – هیچی ، یه شبکه اجتماعیه که همیشه خدا فیلتره
    مهرخ – شما چه چیزها می دانید بانو !!! من که سر در نمی آورم
    نارسیس – مهم اینه که تو زندگی آرومی داشتی اما ما در جامعه امروز خودمون ، اصلاً نمی دونیم چی از زندگی می خواییم
    آذر مادر مهرخ – چه زیبا شده اید بانو نارسیس
    نارسیس – مرسی خاله . می تونم این لباسو با خودم ببرم ؟
    آذر – آری ، با خود هر چند دست لباس که خواستید ببرید
    نارسیس – مرسی همین یکی کافیه
    مهرخ – مادر ! نارسیس می گوید مسافری است که از سالیان دراز پس از ما آمده است
    آذر – سالیان دراز پس از ما ؟ مگر چنین چیزی امکان دارد ؟
    نارسیس – والا خودمم هنوز نفهمیدم چجوری اومدم . ما رفتیم همدان و یه سر رفتیم تو شهر هگمتانه ، اونجا یه در هی باز و بسته میشد . من دستگیره در را گرفتم و همینکه بازش کردم ببینم چیه یه مرتبه به داخل نور شدیدی کشیده شدم و افتادم وسط یه میدان ، بقیه اشو خود مهرخ میدونه
    مهرخ – مادر ، نارسیس دختر شجاعی است و با اشیائی که دارد حسابی یونانیها را ترساند . او باعث شد من از اسارت آنها بیرون آیم
    آذر – از شما سپاسگزارم
    نارسیس – قابلی نداره ، وظیفه ام بود هموطنامو از دست این شیاطین یونانی نجات بدم
    آذر – دیگر بس است ، شب شده است و باید قدری استراحت کنید ، خسته راه هستید
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مهرخ – بله مادر ، هر دوی ما خسته هستیم
    نارسیس – شب بخیر خاله آذر
    آذر – شبتان خوش فرزندان عزیزم
    صبح روز بعد زن همسایه بنام مهربانو شتابزده به منزل مهرخ آمد و به آذر را صدا زد :
    مهربانو – آذر ، آذر ؟
    آذر – چه شده است ؟ چرا پریشان حال هستی ؟
    مهربانو – پسرم از شهر بازگشته و خبر بسیار بدی به ما داد . می دانید چه شده است ؟
    آذر – نه مگر چه شده ؟
    مهربانو – سربازان یونانی شهر را تصرف کردند
    آذر – یا ایزد بزرگ ! چه بر سر شاه و بانو رکسانا آمده ؟
    مهربانو – گویا شاهنشاه فرار کرده اند و بانو رکسانا اسیر حاکم یونانی گشته و وی نیز او را به همسری گرفته
    آذر – غیر ممکن است . یک شاهدخت ایرانی جایز نیست که با یک فرد بیگانه وحشی ازدواج کند
    مهربانو – آری ، من نگران بانو رکسانا هستم . اگر با وی آنطور که در شأن یک شاهدخت ایرانی است رفتار نکنند چه می شود ؟
    آذر – حق با شماست . ممکن است با او مانند زنان بدکاره خویش رفتار کنند (در آن زمان آوازه بدکاره بودن زنان یونانی به ایران هم رسیده بود )
    مهربانو – شنیده ام مهرخ تازه از شهر بازگشته ، آمده ام او را ببینم
    آذر – آری به همراه یکی از دوستانش آمده اند گویا اسیر سربازان یونانی شده بودند
    مهربانو – ایزد بزرگ ، ما را از چنگال این وحشیان نجات دهد
    همین موقع مهرخ و نارسیس از چشمه برگشتند . مهربانو با رویی باز به استقبال مهرخ رفت
    مهربانو – خداوند را سپاس که مهرخِ زیبا به سلامت بازگشته اند
    مهرخ – دورود بر شما مهربانو ، دلمان برایتان تنگ شده بود . ایشان یکی از دوستانم هستند ، نامشان بانو نارسیس است
    نارسیس – سلام خانم ، از دیدنتون خوشبختم
    مهربانو با تعجب گفت : او چرا اینگونه سخن می گوید ؟
    مهرخ – نارسیس از شهر شیراز آمده اند
    مهربانو – شیراز ؟ این شهر کجاست ؟
    نارسیس – همین سرزمین انشان هست اما تو دوره ما بنام شیراز شناخته شده
    مهرخ – نارسیس از هزاران سال پس از ما آمده ، به این خاطر سخن گفتنش مانند ما نیست
    مهربانو – من متوجه سخن شما نمی شوم ، ممکن نیست بتوانم باور کنم کسی از آینده به دیار ما بیاید
    نارسیس – الان یه کاری می کنم که باور کنید
    موبایلش را از جیبش در آورد و به مهربانو نشان داد . تمام عکسها و فیلمهایی که گرفته بود و همینطور عکسهایی که با مجید گرفته بودند ، همه را نشان داد . مهربانو با چشمای گرد شده و دهان باز به عکسها نگاه کرد ، با تعجب گفت :
    مهربانو – غیر قابل باور است . شما حتی شیوه زندگیتان نیز مانند ما نیست
    نارسیس – باور کنید ، چون این آینده ایرانه . یه ایران پیشرفته و دارای امکانات زیاد . شما اولین کسی هستین که تونسته آینده ایران را ببینه
    مهربانو – شگفت انگیز است ، کاش تا آن زمان زنده بمانم و شاهد آینده ایران باشم
    نارسیس – نمیشه خانم . الان شما در دوره ما یه فسیل هستین
    مهربانو – فسیل ؟
    نارسیس – یعنی دیگه استخوناتون تو گور دخمه ها به سنگ چسبیده
    مهربانو – شما از همه چیز اطلاع دارید ؟
    نارسیس – آره . حالا چی دوست دارین بدونین ؟
    مهربانو – سرانجام این حکومت چه می شود ؟
    نارسیس – داریوش سوم در حین فرار کشته میشه . اسکندر مقدونی هم تا چند روز دیگه میمیره و حکومتش بین سردارانش تقسیم میشه و حکومت ما می افته دست یه نفر بنام سلوکوس و اونم دولت سلوکی را تأسیس می کنه . حدوداً 460 سال حکومت می کنند تا اینکه یه نفر بنام ارشک میاد و اونا رو نابود می کنه و سلسله اشکانیان بوجود میاد
    مهرخ – چه هولناک ! این همه اتفاق برای کشورمان رخ می دهد ؟
    نارسیس – این اولشه ، کجاشو دیدین ؟ یه حکومتهایی تو ایران سر کار میان که واقعاً مردم ایران دوران سختی رو می گذرونند ، اگه اونا رو می دیدین دیگه نگران وضعیت الانتون نبودین
    نارسیس خانمها رو دور خودش جمع کرده بود و از هر کدام از دوره های تاریخی ایران یه چیزی تعریف می کرد و اونا هم با دل و جون گوش می دادند ، خصوصاً مهربانو که واقعاً نگران وضعیت زندگی مردم بود . تا آنها مشغولند ، ما هم بریم ببینیم مجید اینا الان کجا هستند
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    اردوان – ما الان کجا هستیم ؟
    محبوبه – الان بهت میگم . مجید ! به نظرت ما الان کجا هستیم ؟
    مجید – چرا از من می پرسی ؟ خودت بگو کجاییم ؟
    محبوبه – ببین اذیت نکن ، تو که اینهمه ما رو تو دوره های تاریخی سرگردون کردی حالا اینم روش ! بگو به آینه چه دستوری دادی ؟
    مجید یه کم سرش را خاراند و بعد یه لبخند پهن زد و رو کرد به کوروش کبیر و گفت :
    مجید – با اجازه شاهنشاه بزرگ ، اومدیم به دوره بعد از مرگ ایشون
    محبوبه – نگفتم این ما رو بـرده به جایی بجز جایی که می خواییم بریم ؟!
    اردوان – آخه برادرِ من ، مثلاً ما باید دنبال این خواهر بیچاره ام بگردیم . تو نگران نیستی ؟ تو نمی خوایی بدونی اون طفل معصوم الان کجاست و داره چکار می کنه ؟ نارسیس تنهاست ، بفهم !
    مجید – نه که نگران نیستم . ولی تا زمانی نگران نیستم که بفهمم هنوز ترقه هاش تموم نشده ، ولی اگه تا الان تموم شده باشه که وای بر من ... وای بر من ... دیدی نارسیسم گم شد ... وای ...
    اردوان – بسه دیگه . شورشو در آوردی با این عشقولانه های خرکیت
    مجید – هووی اردی ! من جلوی جناب کوروش آبرو دارم ها !
    کوروش – یه لحظه صبر کنید ! مجید ! تو الان گفتی مرا جایی آوردید که حکومت پس از مرگ من است ؟
    مجید – آره . البته ببخشید ها
    کوروش – از این کارت چه منظوری داری ؟
    مجید – می خوام ببینید جانشینتون چه بلایی به سر این برادر بیچاره اش میاره
    البته هدف اصلی مجید یه چُغُلی اساسی از کمبوجیه بود
    اردوان – البته عالیجناب ، شما خودتونو ناراحت نکنید ، قانون زندگی اینه . یکی میاد و یکی میره
    محبوبه – بله عالیجناب ، اردوان درست میگه . مهم اینه که الان شما خوشنام ترین پادشاه ایران هستید
    مجید – حالا بیایید بریم تو سالن اصلی قصر چون کمبوجیه یه جلسه برگزار کرده و می خواد بره مصر ، صفا سیتی
    همه به طرف سالن اصلی رفتند ، مجید به همه گفت که بهتره یه جایی پنهان شوند چون کسی نباید آنها را ببیند وگرنه تو بد مخمصه ای می افتند . همگی رفتند پشت یکی از ستونهای بزرگ و پهن کاخ و آماده گوش کشی شدند . بچه ها خودشون هم آهسته صحبت می کردند تا کسی متوجه آنها نشود . محبوبه آهسته گفت :
    محبوبه – چی دارن میگن ؟
    مجید – بذار یه کم ولومشو بیشتر کنم تا بهتر بشنوی ، صدا به این بلندی میگی نمی شنوی ؟ کَری بخدا !
    اردوان – حالا محبوبه یه چیزی گفت ، هی بزن تو ذوقش
    مجید – آره راست میگی ، زدم تو ذوق کَر شدنش
    محبوبه – بذار برگردیم ، من می دونم و تو
    کوروش – بهتر است بحث را تمام کنید . باید ببینیم پسرم به سران مملکت چه می گوید ؟
    مجید – باشه قربانت گردم ، اردوان ! هیس ، محبوبه ! خفه
    کمبوجیه دستورات لازم برای تصرف مصر را به سران ابلاغ کرد و همه رفتند بجز کمبوجیه و وزیرش پرکساسپ
    کمبوجیه – وقتی که نیستم مواظب تاج و تخت ما باشید . اگر بازگردم و ببینم کسی غیر از ما حکومت را بدست گرفته است شما را مجازات می کنم
    پرکساسپ – بله عالیجناب . خاطر شما آسوده باشد
    کمبوجیه – از برادرم بردیا چه خبر ؟ او را نمی بینم
    پرکساسپ – قربان ، ایشان سرگرم رسیدگی به امور قلمرو خویش هستند
    کمبوجیه – وجود او ما را نگران می کند . ممکن است پس از رفتن ما به مصر ، تهدیدی برای حکومتمان باشد
    پرکساسپ – قربان ، برای اینکه خاطر خویش را آسوده کنید ، ایشان را نیز با خودتان به مصر ببرید
    کمبوجیه – فکر بدی نیست . او را صدا زنید تا به نزد ما بیاید
    پرکساسپ – اطاعت قربان
    پرکساسپ رفت تا بردیا را صدا بزند . بنا به روایت هرودوت، بردیا به‌ همراه کمبوجیه به مصر رفت ولی پس از مدتی بین آنها اختلافاتی ایجاد شد و کمبوجیه دستور داد برادرش به ایران بازگردد و مخفیانه فرمان قتل او را صادر کرد که در بین راه توسط مأموران دولتی کشته شد. اما بنا بر سنگ نبشه داریوش در بیستون کمبوجیه قبل از حرکت به طرف مصر، بردیا را به قتل رساند. هرودوت می‌گوید، بردیا پس از فتح مصر در این کشور بود و کمبوجیه بخاطر اینکه به وی حسادت می کرد فرمان داد تا او به ایران برگردد. پس از رفتن او، کمبوجیه بیمناک بود و ترس از این داشت که بردیا او را بکشد و خود بر تخت بنشیند. او به پرکساسپ فرمان داد تا به پارس برود و بردیا را به‌طور پنهانی بکشد . پرکساسپ نیز چنین کرد و بردیا را در شکارگاهی کشت . بعضی از مورخین می‌گویند که او را در دریای اریتره در آب غرق کرد. پس از کشتن بردیا، جز چند نفر از مردم، کسی از راز کشته شدن او باخبر نبود؛ از جمله آنان پیشکار کمبوجیه بود که کاخ شاهی را در دست داشت. این مرد برادری داشت بنام گئومات که به بردیا شباهت زیادی داشت. او نقشه ای کشید و به گئومات گفت که تو باید به ‌نام پسر کوروش بر تخت شاهی بنشینی . بردیای دروغین بر تخت نشست و دو برادر به سراسر کشور و از جمله به مصر، با پیک پیغام فرستادند که از این پس باید فرمانبردار بردیا پسر کوروش بود نه کمبوجیه . کمبوجیه کمی بعد از این واقعه و پس از اعتراف به کشتن بردیا در نزد بزرگان پارس که در بستر مرگ او حضور داشتند، پس از هفت سال و پنج ماه شاهی درگذشت. بزرگان پارس حرف کمبوجیه را باور نکردند و گمان کردند که او یه همچین حرفی زده تا آنها را به جنگ با بردیا برانگیزد. پرکساسپ نیز که با مرگ کمبوجیه خود را در امان نمی‌دید کشتن بردیا را انکار کرد و بدین ترتیب بردیای دروغین ، گئومات ، با مرگ کمبوجیه بی‌رقیب شد. او مالیات سه سال را به مردم کشورهای شاهنشاهی بخشید و نیز آنان را از خدمت جنگی معاف کرد .
    کوروش – این همه اتفاق پس از مرگ ما می افتد ؟
    مجید – کجاشو دیدی ؟ شما علناً بی وارث میشی . البته دختراتون حسابی افتخار آفرین میشن خصوصاً سرکار خانم آتوسا که زن داریوش کبیر هم میشه و یه گل پسر بنام خشایار بدنیا میاره که بعدها میشه شاه ایران
    محبوبه – اینم بدونین که سلسله هخامنشی همش از نسل شماست و این حکومت تا زمان سلطنت داریوش سوم پابرجاست
    کوروش – پس از آن چه می شود ؟
    مجید – هیچی یه غربتی وحشی بنام اسکندر مقدونی به ایران حمله می کنه و کاری که نباید بشه ، میشه
    کوروش – یعنی چی ؟
    اردوان – یعنی حکومت هخانشیان سرنگون میشه و بجاش حکومت سلوکیان که یونانی بودند تأسیس میشه
    کوروش – تکلیف مردم چه می شود ؟
    مجید – اون بدبختا روز بروز اوضاعشون داغون تر میشه . حالا از اینا بگذریم ، قربانت گردم ، شما با این لباسا نمی تونید تو قصر راحت بگردین ، باید یه لباس مبدل بپوشین
    محبوبه – لباس مبدل از کجا بیاریم ؟
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – باید یه لباس شبیه لباسایی که وزیران دربار می پوشند پیدا کنیم
    اردوان – برو یه دست بیار
    مجید – آخه دامادِ نابغه ! برم لباس از تن کی بزور در بیارم ؟؟ محبوب اینم شوهره تو داری ؟
    محبوبه – مگه چشه ؟
    مجید – هیچیش نیست فقط آی کیو ملخ از این بیشتره
    اردوان با خنده گفت :
    اردوان – از دست تو مجید !
    وقتی مشغول جر و بحث اونم بصورت کاملاً آهسته بودند ، کمبوجیه از تالار خارج شد و پشت سرش یکی از خدمه های دربار وارد شده و مشغول جمع کردن وسایل شاه شد . مجید با دیدن او فکری به ذهنش رسید . با خوشحالی گفت :
    مجید – فهمیدم ! کور از خدا چی می خواد ؟؟؟ دوتا چشم بینا ، لباس با پای خودش اومد
    محبوبه – مرد بیچاره ، معلوم نیست چه خوابی براش دیدی ؟!
    مجید – باید لباسای اونو در بیاریم و تن شاه کنیم
    اردوان – این لباسا در خور شأن عالیجناب نیست
    مجید – باز این بچه سوسول حرف زد ! دیگه شأن و مأنو بیخیال . باید یه کاری کنیم که شاه بتونه راحت تو قصر بگرده و وقایع بعد از خودشو ببینه
    کوروش – حق با مجید است . من با این کار موافقم
    مجید – قربون آدم چیز فهم ! من الان میام
    خدمتکار بدون اینکه بفهمه کسی پشت سرشه ، مشغول کار خودش بود . مجید از داخل کوله اش موبایلش را در آورد و آهنگ جن گیر که صدای جیغ ترسناک بود ، آماده کرد . با خودش گفت :
    مجید – حالا یا می ترسی و فرار می کنی ، یا غش می کنی . اما خدا کنه غش کنی
    دکمه پِلی را زد و صدا پخش شد . مرد بیچاره چون اینقدر مشغول بود و حواسش هم به چیزی نبود یک مرتبه بشدت ترسید و غش کرد . مجید با خوشحالی دست زد و ذوق زده گفت :
    مجید – ای خدا نوکرتم . غش کرد ... غش کرد . همه بیایین بیرون باید زودتر دست بکار بشیم
    مجید با کمک اردوان لباسهای خدمتکار را از تنش در آوردند و به کوروش کمک کردند تا لباسش را عوض کند
    محبوبه – بهتر نیست لباسهای عالیجناب را تنش کنید ؟ اینجوری برهنه باشه صورت خوشی نداره
    مجید – نه بیخیال ، این اگه بهوش بیاد و ببینه لباسای شاه تنشه ، فکر می کنه معجزه شده و شاه شده ، و وقتی کسی حرفشو باور نکنه دچار ضربه روحی بدی میشه . حالا از ما گفتن بود
    اردوان – خیلی خب وقت نداریم باید زودتر بریم ولی اینو که نمیشه همینجوری عـریـ*ـان اینجا بذاریم
    مجید – ولش کن قضیه داره خنده دار میشه . وقتی بهوش بیاد و خودشو عـریـ*ـان ببینه کلی خجالت میکشه . اونوقت جای من خالیه که کلی بخندم
    کوروش – من حاضرم ، برویم
    مجید – میگم ، کاش شماها برین ، من یه گوشه قایم بشم ببینم این بهوش بیاد چه واکنشی نشون میده
    محبوبه – بیا بریم اینم وقت گیر آورده ! مردم آزار درجه یک جهان تویی
    چهار نفرشان سریع از تالار بیرون رفتند و با احتیاط زیاد به طرف تالار مخفی رفتند ، البته بعد از اینکه از تالار اصلی خارج شدند زمان با سرعت تغییر کرد و نمی دانستند که به زمان بعد از قتل بردیا رسیدند
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    *تالار مخفی ، به تالاری می گفتند که در یکی از مخفی ترین قسمتهای قصر ساخته میشد و تمام اقدامات محرمانه ، توطئه های سیـاس*ـی و حتی قتلها هم در این تالار انجام میشد . در تمام دورانها از این نوع تالار در قصرها وجود داشت و حتی در بعضی از قصرها بصورت یک تالار زیرزمینی بود . کاخ پاسارگاد هم یک تالار مخفی داشت . دستور قتل بردیا ، بعدها قتل گئومات و جلسه محرمانه داریوش کبیر با سران حکومتی قبل از سلطنتش هم در تالار مخفی انجام شد .
    وقتی وارد تالار شدند کسی آنجا نبود . مجید با شیطنت گفت :
    مجید – میگم جناب شاه ! چقدر این لباسا بهتون میاد بذار یه عکس بگیرم
    محبوبه- ول کن تو هم . اگه یکی جناب شاه را با این لباسا ببینه فکر نمی کنی چقدر بد میشه ؟
    مجید – خواهرِ دکترِ من ! در حال حاضر جناب شاه در مقبره آرمیده اند . تازه وقتی برگردیم کسی چه میدونه این آقا با این لباسا همون کوروش کبیره
    اردوان – خب راست میگه چقدر تو هم به این پسر بیچاره گیر میدی !
    مجید – نه ... خوشم اومد . آفرین . راستی یاد یه خاطره ای افتادم ، یه بار یکی از کت و دامنهای نارسیس رو پوشیده بودم و کلی مسخره بازی در آوردم ، با کت و دامن عکس هم گرفتم . اما نمیدونم کی گوشی منو هک کرد چون شب تو فیس بوک دوتا از عکسامو دیدم ، خلاصه حسابی ضایع شدم رفت !
    اردوان با پوزخند گفت :
    اردوان – باور کن کار نارسیس بود
    مجید – نه نبود ... من به نارسیس خیلی اعتماد دارم ، اونم منو اینقدر دوست داره که حاضر نیست یه همچین آبرویی ازم بره . نه ... کار اون نبوده من مطمئنم
    اردوان – اگه خواهر منه ، که میگم کار ... کارِ خودشه
    مجید – نه ... نیست . من نارسیس رو بهتر از تو می شناسم امکان نداره از این کارا انجام بده، بهتره حرفشم نزنی چون اگه یه کم دیگه ادامه بدی همچین میزنمت تا پای چشمت مزرعه بادمجون سبز بشه . اصلاً این وصله ها به تن نارسیس جون من نمی چسبه
    اردوان – یعنی اینقدر به نارسیس اعتماد داری ؟
    مجید - پس چی ؟ نارسیس عزیز دلمه ، همه نفسمه ، دختر رویاهام تو آشپزخونه خونمه ، اگه یه بار دیگه بهش تهمت بزنی من می دونم و تو !
    اردوان – خیلی خب باشه منم باور کردم ولی از ما گفتن بود . کاش وقتی پیداش کردیم ازش بپرسی
    مجید – پرسش نمی خواد ، مثل روز روشنه که کار یه هکری ... چیزی بوده . مطمئنم بلوتوثم روشن مونده بود و یکی کش رفته
    اردوان – خب عقل کل ! اگه بلوتوثت روشن بوده چرا فقط همین دو تا عکسو دزدیدن ؟؟؟ چرا بقیه سر جاشون بوده ؟
    مجید – لابد فقط این دوتا عکس براشون جالب بود
    اردوان – خیلی خب ، باشه هر چی تو بگی ، من قانع شدم ولی می دونم کار خودش بود
    مجید – نبود
    ای مجید ساده لوح ! . خلاصه یه مدت کوتاه تو تالار ماندند تا شب بشه . مجید کلافه گفت :
    مجید – اَه ... چرا شب نمیشه ؟ خسته شدم از بس منتظر نشستم
    اردوان – شاید شده ما خبر نداریم !؟
    محبوبه – آره منم همین نظرو دارم
    کوروش – اینجا یک تالار مخفی است و هیچ پنجره ای رو به بیرون ندارد
    مجید – موافقین برم بیرون و یه سر و گوشی آب بدم
    محبوبه – آره ، اگه بری ممنونت میشیم
    مجید – خب پس حالا که همه موافقند ... اردوان برو
    اردوان – الان خودت داوطلب شدی ، من چرا برم ؟
    مجید – بابا شوخی کردم ، می خواستم ببینم چند مرده حلاجی ، دیدم نه ، خواهرم خدا رو شکر مفت از دستمون رفت . خودم میرم ، همینجا بمونید تا برگردم
    محبوبه – مجید نری یه وقت شّر درست کنی و برگردی !
    مجید – نه خیالت راحت . جناب کوروش مواظب این دوتا باش تا برگردم ، اینا اگه تنها باشن زود دسته گل آب میدن
    اینو گفت و با خنده از دست محبوبه و اردوان فرار کرد و رفت بیرون . همینطور دور و بر را نگاه می کرد و با احتیاط از پشت ستونها به گوشه و کنار قصر میرفت
    مجید – ای خدا چه هیجانی ! حس تام کروز تو مأموریت غیر ممکن بهم دست داده ، آهنگشم که از اول تو گوشمه ... اوه ! اونا کی هستن ؟
    چند نفر با لباسهایی شبیه روحانیون ، به طرف تالار مخفی می رفتند . مجید پشت یکی از ستونها مخفی شده بود و اصلاً به تالار دسترسی نداشت تا بقیه رو خبر کنه . روحانیون هم همینطور به تالار نزدیکتر می شدند
    مجید – حالا چکار کنم ؟ چجوری به اردوان اینا خبر بدم ؟ هاااا ، فهمیدم ، اگه رفتند تو تالار و متوجه اونا شدن از اینا استفاده می کنم
    مجید چند تا گلوله داشت که به دود شعبده بازی معروف بودند . وقتی آنها را زمین میزد دود غلیظی تولید می شد و طرف خودش را می تونست سریع از جلوی چشمها ناپدید کنه
    مجید – چه خوب شد از اینا با خودم آوردم ، ماشاا... به خودم
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه و اردوان و جناب کوروش مشغول صحبت بودند که در تالار باز شد و همان روحانیونی که مجید دیده بود وارد تالار شدند . به پیشنهاد کوروش ، سه تایی رفتند یه گوشه از تالار که تاریک بود مخفی شدند . آن چند نفر واضح صحبت می کردند و کوروش و بقیه هم می توانستند حرفهایشان را بشنوند . یکی از روحانیها رو کرد به بقیه و گفت :
    روحانی اول – امشب باید ترتیب این کار را بدهیم وگرنه دیگر نمی توانیم کار را تمام کنیم
    روحانی دوم – حال که شاهنشاه برادر خویش را به قتل رساندند چه باید کرد ؟ گویا این قتل بطور مخفیانه انجام شده است
    پیشکار – آری ، جناب بردیا را مخفیانه به قتل رساندند اما می دانم چه باید کرد
    روحانی دوم – چه باید کرد جناب پیشکار ؟
    پیشکار – برادری دارم که شباهت بی نظیری به جناب بردیا دارد ، او را می آوریم و به جای بردیا بر تخت سلطنت می نشانیم
    یکی دیگر از روحانیون – اگر شاه متوجه شوند ، به سرعت از مصر باز گشته و ما را اعدام می کنند !
    پیشکار – به آن نیز فکر کرده ام شما نگران نباشید . حال به این فکر کنید که چگونه باید از دست این شاه دیوانه رها شویم . من برادرم گئومات را بجای بردیا می نشانم . از قبل وی آموزشهای شاهی را آموخته است و جای نگرانی نیست . خود می داند چگونه رفتار کند تا کسی شک نکند
    کوروش با نگرانی به حرفهای آنها گوش می داد . نگرانی و عصبانیت در چهره اش مشخص بود ، اردوان و محبوبه نمی دانستند چجوری جناب کوروش را تسلی دهند
    اردوان – جناب شاه ، خودتونو ناراحت نکنید ، این سرنوشتیه که بعد از شما رقم خورده و نمیشه کاریش کرد
    کوروش – من برای این پسر از چیزی دریغ نکردم ، او را جانشین خود خوانده و بردیای مهربانم را به اَنشان فرستادم . چرا با برادر خود اینکار را کرد ؟ چرا او را کشت ؟
    محبوبه – متأسفانه پسر شما کمبوجیه ، بشدت قدرت طلب بودند ، گاهی وقتها کارهایی انجام می داد و یا دستوراتی می داد که واقعاً جای تأمل داشت
    اردوان – بله قربان ، الان هم هیچکدوم از ما نمی تونیم کاری کنیم و یا جلوی این سرنوشت رو بگیریم
    کوروش – میدانم چه می گویید . بهتر است ببینیم چه پیش می آید
    اردوان – بله همینطوره ، باید ببینیم چی پیش میاد
    روحانیون و پیشکار بعد از دقایقی از تالار مخفی بیرون رفتند. سه تایی از قسمت تاریک تالار بیرون آمدند ، هنوز چیزی نگذشته بود که در بشدت باز شد و مجید پرید داخل
    مجید – کسی از جاش تکون نخوره اینجا در محاصره پلیسه ، دستا بالا ...
    محبوبه – همینو کم داشتیم . تو کجا رفته بودی ؟
    مجید – اینجا کسی نیست ؟ خودم الان دیدم چند نفر وارد تالار شدند ، کجا رفتن ؟
    اردوان – اومدن و رفتند ، دیگه نیازی بهت نیست ما هم داریم میریم بیرون
    مجید – یا من دیر کردم یا اونا خیلی خوش شانس بودن که من دیر رسیدم
    محبوبه – چطور ؟
    مجید – آخه با اینا می خواستم به خدمتشون برسم
    مجید وسایل شوخی را نشان داد . اردوان با دیدن وسایل عجیب و غریب او با خنده گفت :
    اردوان – پس اونا خیلی خوش شانس بودن
    کوروش – بهتر است برویم . حال خوشی ندارم
    اردوان – آره همه بیایین بریم
    مجید – مگه چی شده ؟
    محبوبه – هیچی ، بعداً برات تعریف می کنم . حالا هم بیا بریم بیرون جناب کوروش حالشون خوب نیست
    مجید – منم حالم خوب نیست ، کسی به فکر منم هست ؟ نارسیسِ من گم شده ... حالیتون هست ؟!
    اردوان – بیا بریم بعد برا تو هم یه فکری می کنیم
    مجید – حالا یکی بگه چی شده ؟ .... تو رو خدا ...
    همه از تالار بیرون رفتند و به هر زحمتی بود خودشان را به باغ قصر رساندند . هوای شب بسیار دلپذیر و مطبوع بود . کوروش یه گوشه نشسته و سرش را انداخته بود پایین و چیزی نمی گفت . محبوبه و اردوان هم یه گوشه دیگه نشستند و کتابچه رو بیرون آوردند . مجید ایستاده بود و اطراف را چک می کرد
    مجید – میگم بچه ها ! به نظرتون بهتر نیست عروسیمو تو این باغ برگزار کنم ؟ هر کار که دلمون بخواد میتونیم انجام بدیم ، از گشت ارشاد هم خبری نیست
    اردوان - مگه نمی بینی جناب کوروش حالشون خوب نیست ؟ الان جای این حرفهاست ؟
    مجید – خب می خواستم یه کم ایشونو از این حال و هوا بیرون بیارم
    کوروش – از شما متشکرم ، کاش زودتر باز گردیم ، طاقت دیدن این وضع را ندارم
    محبوبه – نمی خوایید بدونید بردیای دروغین چجور آدمیه و چکار می کنه ؟
    کوروش – او که فرزند من نیست پس چه دلیلی دارد که بفهمم ؟
    مجید – خب پس بیایین بریم با داریوش آشنا بشیم . اونم یکی مثل شماست عالیجناب . از زمانیکه تاجگذاری کرد دنباله رو شما بود ... به جون خودم راست میگم
    محبوبه – بله ، جناب داریوش کاملاً شبیه شما حکومت کردند
    کوروش – می توانیم او را ملاقات کنیم ؟
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – اگه شما بخوایی من یه کاری می کنم تا بتونین ملاقاتش کنین
    کوروش – من حاضرم برویم
    مجید – محبوب ! تو اون کتابچۀ پر دردسر یه نگاه بنداز ببین فلشی چیزی می بینی ؟
    محبوبه کتابچه را چک کرد ، فلش ظاهر شده بود و اشاره به بیرون از نقشه کاخ پاسارگاد می کرد
    مجید – قربانت گردم بیرون از کاخ رو میشناسین ؟
    کوروش – آری ، باز هم سرزمین انشان است
    مجید – ای خدا تو این شیراز خودمون چه اتفاقایی افتاده بود و خبر نداشتیم
    اردوان – یعنی باید دوباره برگردیم انشان ؟
    محبوبه – مثل اینکه ... خیلی خب همه آماده شین تا بریم
    مجید – خدا کنه اینبار تو خونه داریوش اینا ، نارسیس رو پیدا کنیم من دیگه خسته شدم
    محبوبه و بقیه دستهای همدیگرو گرفتند ، اما قبلش یه نگاه خیره به مجید کرد و فرمان را به آینه داد
    نور شدیدی تابید ، حرکت شدید ... بی وزنی و دیگر هیچ ... .
    ***
    مهرخ – چرا اینجا نشسته اید ؟
    نارسیس – دلم گرفته . چرا مجید دنبالم نمیاد ؟
    مهرخ – شک نکنید که هم اکنون در جستجوی شماست
    نارسیس – اینو که شک ندارم اما این مجید اینقدر چموش و بازیگوشه که مطمئنم الان داره تو دوره های دیگه می گرده و آخر سر به من میرسه
    مهرخ – شاید در آن دوره ها که می گویید به دنبال شماست
    نارسیس – شاید ... بیا بریم داخل هوا داره یه خورده سرد میشه
    مهرخ – آری ، برویم ، مادرم شام خوشمزه ای آماده کرده است ، می دانم که خوشتان می آید
    نارسیس – چی درست کرده ؟
    مهرخ – آبگوشت
    نارسیس – آبگوشت ؟؟؟؟ وای نه .....
    این برای چندمین بار بود که مادر مهرخ آبگوشت پخته بود و هر بار مهرخ و خانواده اش با لـ*ـذت خورده بودند ولی نارسیس با بی میلی خورده بود . یه لحظه دلش برای دست پخت زهرا خانم و مادرش تنگ شد یه مرتبه فکری به ذهنش رسید
    نارسیس – مهرخ ؟
    مهرخ – بله
    نارسیس – تو تاحالا باقالی پلو ، قلیه ماهی ، لوبیا پلو ، کلم پلو ، قورمه سبزی یا کباب کوبیده خوردی ؟
    مهرخ – نه چگونه غذایی هستند ؟
    نارسیس – اینا عشقن ، عشق ... می فهمی ؟
    مهرخ – غذاهایی که عشق هستند ؟ این دیگر چه نوع غذایی است ؟
    نارسیس – پس واجب شد خودم براتون درست کنم تا بفهمین بجز آبگوشت و نون و پنیر و آش ، غذاهای خوشمزه دیگه ای هم هست
    مهرخ – باشد به مادرم می گویم لوازم مورد نیاز را به شما بدهد
    نارسیس – تاحالا کیک هم خوردی ؟
    مهرخ – کیک ؟ این هم غذا می باشد ؟
    نارسیس – کیک یه نوع شیرینی خوشمزه است که ..... که خیلی خوشمزه است
    مهرخ – باشد همه اینها را آماده کن ولی الان بیایید تا شام بخوریم
    نارسیس – باشه بریم
    بعد با خودش گفت : بریم که وقتی برگشتم خونه حسابی تبدیل شدم به آبگوشت ... اه اه
    فردا صبح نارسیس دست بکار شد و به همراه مهرخ رفتند تا مواد لازم برای غذاهایی که گفته بود و مواد کیک را پیدا کنند . خوشبختانه در آن زمان هم می شد مواد این غذاها را پیدا کرد اما ماهی نتوانستند پیدا کنند . نارسیس تا آنجایی که از زهرا خانم یاد گرفته بود تونست لوبیا پلو بپزه و وقتی آشپزی تموم شد کیک هم پخت . همه از غذا و کیکی که پخته بود خوششان آمد و حسابی تعریف کردند . نارسیس طرز تهیه کیک را به مهرخ یاد داد و به مادرش هم دستور پخت چند غذای ایران امروز را یاد داد .
    نارسیس بازم بی صبرانه منتظر مجید بود ، ولی خبر نداشت که یه اتفاق دیگه هم افتاده که نه خودش خبر داشت و نه مجید اینا با خبر شدند . مهربانو همسایه مهرخ اینا طبق معمول که تمام خبرها را زود دریافت می کرد و نارسیس بهش لقب اینترنت پرسرعت داده بود ، شتابزده آمد و با شتاب گفت :
    مهربانو – آذر ؟ آذر ؟ منزل هستید ؟
    آذر – آری ، داخل شوید مهربانو
    مهربانو – درود بر شما . این خبر را شنیده اید ؟ بانو نارسیس کجا هستند ؟
    آذر – قدری بنشینید و نفس تازه کنید ، همین الان آنها را صدا می زنم
    آذر ، مهرخ و نارسیس را صدا زد و آنها هم آمدند . مهربانو رو کرد به نارسیس و گفت :
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا