کامل شده رمان آینه زمان ظهور و سقوط (قسمت چهارم) | fatima Eqb کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 62,213
  • پاسخ ها 283
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,835
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
باربد چیزی نگفت و فقط سرش را به علامت تایید تکان داد. ملیکا به صورتش زد و گفت:
- یعنی چی میشه؟ چه به سر شما میاد آقا باربد؟
باربد: نمی‌دانم.
مجید: شیطونه میگه برم تو قصر و هر چی ترقه دارم بندازم زیر پای شیرویه.
آرش: شیرویه از این پدرکُشی خیری نمی‌بینه چون یه مدت کوتاه سلطنت می‌کنه.
ملیکا: یعنی چی؟
آرش: یعنی اینکه، زمانیکه شیرویه بر تخت می‌شینه کمی بعد بیماری طاعون شیوع پیدا می‌کنه، چند ماه بعد هم شیرویه به طاعون مبتلا میشه و می‌میره.
مجید: بهتر، چی بود این پسره‌ی بی‌ریخت.
ملیکا: آقا باربد! الان شما برای مرگ خسروپرویز داری غصه می‌خوری؟
باربد به ملیکا نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد و گفت:
باربد: غم من بدین خاطر است که با مرگ جناب شاه، هنر نیز از بین می‌رود، دیگر صدای ساز چه کسی شنیده می‌شود؟
آرش: ناراحت نباش باربد، صدای ساز تو تا امروز هم در ایران پایدار مونده.
مجید: یادت رفته یه عصری بردمت تو سطح شهر و چند جا رو بهت نشون دادم که به نام تو بود؟! گالری موسیقی باربد، آموزشگاه موسیقی باربد، فروشگاه هنری باربد، تازه، جشنواره موسیقی باربد که هر ساله برگزار میشه، همه و همه به نام شماست.
آرش: شما مایه‌ی افتخار موسیقی کشور هستین.
ملیکا: منم برگشتم میرم کلاس موسیقی، دوست دارم تار بزنم، درست مثل شما.
مجید: نه که دایی محسن اجازه میده، تو هم می‌خوایی بری تار بزنی.
ملیکا: نخیر، بالاخره راضیش می‌کنم.
مجید: اگه راضی شد من اسم این آرش رو عوض می‌کنم.
آرش: چرا اسم من؟ اسم خودتو عوض کن.
مجید: نه اسم من خوشگله، اسم تو زشته، آدم یاد این بچه مثبت‌های خرخون می‌افته.
آرش: باشه بذار برگردیم، من می‌دونم و تو.
برای لحظاتی جو عوض شد، باربد با لبخند به کل کل آرش و مجید نگاه می‌کرد .
باربد: بسیار خب، تقدیر شاهنشاه مرگ بود و تقدیر من نیز مرگ است، بهتر است روزهای آخر عمر را با زدن این ساز سپری کنم.
ملیکا: آقا باربد! سرکیس هر چی برات فرستاد نخور.
آرش: مگه زهر رو فقط به خورد طرف می‌دادن؟ کسی چه می‌دونه شاید سرکیس وسیله های باربد را آغشته به سم کرده بود که باعث مرگش شد.
نارسیس: من شنیدم سیانور رو حتی اگه به وسیله ‌ها هم بکشی باعث مرگ کسی میشه که بهشون دست می‌زنه.
آرش: درسته، سیانور خیلی خطرناکه، ولی از کجا معلوم که سیانور بوده؟
مجید: اصلاً خودتون رو ناراحت نکنید، خودم همین الان میرم تو قصر و مرگ موش میدم به سرکیس تا بمیره.
نارسیس: وای می‌خوایی آدم بکُشی؟
مجید: من که آرمیتا رو کشتم، اینم روش، در عوض تو تاریخ می‌نویسند، سرکیس خنیاگر دربار خسروپرویز به دست فردی از اهالی شیراز به نام مجید کشته شد، آخ که چه کیفی داره.
آرش: قاتل بدبخت! کبوترهای سیامک رو می‌کشتی بس نبود؟!
مجید: نه با اونا حال نمی‌کردم.
نارسیس: خب، الان باید چکار کنیم؟ تکلیف رو روشن کنید.
پریدخت: بهتره برگردیم خونه.
ملیکا: نه هنوز زوده برگردیم.
باربد: بهتر است به قصر برویم و در مراسم شاهنشاه شرکت نماییم.
نارسیس: طفلک شیرین، به نظرم بریم به شیرین دلداری بدیم.
مجید: یادتون باشه شیرین امشب خودکشی می‌کنه.
نارسیس: آره راست میگه، زودتر بریم.
بچه‌ها سریع آماده شدند و دویدند سمت قصر، هنوز از خونه باربد دور نشده بودند که مجید بلند گفت:
مجید: وای بچه‌ها!
همه با نگرانی ایستادند و آرش پرسید:
-: چی شده؟
مجید: لباس‌هام روی بند جا مونده.
نارسیس: همین؟! ولش کن وقتی برگشتیم، برمی‌داریم.
مجید: نه ممکنه تو یه موقعیت اورژانسی قرار بگیریم و مجبور بشیم از آینه استفاده کنیم.
آرش: خیلی خب باشه، برو و زود برگرد.
مجید با اجازه‌ی باربد سریع رفت داخل خانه. تند تند مشغول عوض کردن لباس‌هایش بود ناگهان کتابچه‌ای را که همراه داشتند یک گوشه از اتاق دید. با تعجب کتابچه را برداشت و گفت:
- ای خاک دو دستی تو سرت آرش! اینجوری می‌خواستی ما رو برگردونی؟ نگاه تو رو خدا! کتابچه رو جا گذاشته و عین این خوشحال‌ها داره میره تو قصر.
مجید لباس‌هایش را پوشید، چهار تا فحش دیگر هم به آرش داد و رفت بیرون. به سمت بچه‌ها رفت اما حرفی از کتابچه نزد، به قول خودش می‌خواست آرش را کمی اذیت کند. بالاخره به قصر رسیدند، همانطور که حدس می‌زدند، همه در محوطه قصر جمع شده بودند و ناله و زاری راه انداخته بودند، همه شاه را صدا می‌زدند و گریه می‌کردند. مجید به بچه‌ها گفت:
- بچه‌ها! تا اوضاع قمر در عقربه، بیایین بریم به جایی که خسرو کشته شده.
آرش: فکر خوبیه، بریم.
باربد: می‌دانم آنجا کجاست، همراه من بیایید.
همه دویدند جایی که خسرو قبل از مرگش در آنجا در حصر خانگی بود .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    سربازان قصر در آنجا جمع شده بودند، باربد با نگرانی به سمت سربازها رفت و گفت:
    -کنار بروید، می‌خواهم به اتاق شاهنشاه بروم، کنار بروید.
    سرباز: نمی‌شود جناب باربد، به ما دستور داده‌اند که کسی وارد آنجا نشود.
    باربد: اما من باید سرورمان را ببینم.
    سرباز: هم اکنون شیرین بانو در آنجا هستند، نمی‌شود بروید.
    باربد: به بانو بگویید من آمده‌ام، اگر ایشان اجازه ورود ندادند من نیز خواهم رفت.
    سرباز: باشد، همینجا بمانید تا باز گردم.
    سرباز به داخل عمارت رفت و باربد با نگرانی منتظر ایستاد. بچه‌ها به سمت باربد رفتند، آرش پرسید:
    - چی شد؟ سرباز چی می‌گفت؟
    باربد: گفت، شیرین بانو داخل هستند، رفت که از ایشان اجازه ورود بگیرد.
    نارسیس: یعنی الان جنازه‌ی خسرو اونجاست؟
    باربد: آری.
    ملیکا: شیرین هم کنارشه؟
    باربد: آری.
    مجید: عامو من می‌ترسم برم اون تو، همینجوری کم کابوس امتحان ریاضی نمی‌بینم، دیگه همینم مونده که کابوس جنازه‌ی خسرو هم بهش اضافه بشه.
    نارسیس: پس نمیایی داخل؟
    مجید: نه شما برین.
    آرش: پشیمون میشی ها !
    مجید: نمیام.
    سرباز از داخل عمارت برگشت و به باربد گفت:
    - می‌توانید داخل شوید.
    باربد: همراهانم نیز می‌توانند با من بیایند؟ ایشان از دوستان شاهنشاه و بانو هستند.
    سرباز: بروید اما سریع باز گردید.
    باربد: سپاسگزارم، دوستان همراه من بیایید.
    مجید: بچه‌ها گفت می‌تونیم بریم، همه دنبال من بیایین.
    آرش: مگه تو نگفتی می‌ترسی و نمیایی؟
    مجید: نظرم عوض شد، بریم تا دیر نشده.
    همه به جز پریدخت رفتند به سمت در ورودی، آرش از پریدخت پرسید:
    - پری! نمی‌خوایی بیایی؟
    پریدخت: من با دیدن خون حالم بد میشه، همین بیرون منتظر می‌مونم.
    آرش: پس مواظب باش کسی اذیتت نکنه.
    پریدخت: باشه.
    مجید حرف‌های آرش و زنش رو شنید و بلند به سرباز گفت:
    مجید: هی آقا! این آبجی ما همین جا هست تا ما برگردیم، وای به حال یکی از شماها اگه بهش دست درازی کنید، با ترقه می‌فرستمون اون دنیا که برین تو جهنم آب خنک بخورین، شیرفهم شد؟!
    سربازها با تعجب به هم نگاه کردند و یکی از سربازها گفت:
    - باشد، کسی با این بانو کاری ندارد.
    مجید: آفرین پسر خوب، یادتون باشه ما زود برمی‌گردیم.
    بچه‌ها به همراه باربد رفتند داخل عمارتی که جنازه خسروپرویز در آنجا بود. همه با احتیاط به اطراف نگاه می‌کردند، عمارت زیاد مناسب زندگی نبود و بیشتر شبیه یک معبد کوچک بود، همین موقع صدای گریه زنی را شنیدند، نارسیس گفت:
    - فکر کنم صدای گریه‌ی شیرین باشه، از اون اتاق صدا میاد، بریم اونجا.
    همه رفتند سمت اتاقی که نارسیس نشان داد. در نیمه باز بود، بچه‌ها از لای در به داخل اتاق نگاه کردند، جنازه خسرو بر روی تخت بود و پارچه سفیدی بر روی او کشیده بودند، شدت خونریزی به قدری بود که پارچه را خون آلود کرده بود، شیرین بالای سر خسرو بر روی تخت نشسته بود و گریه می‌کرد. باربد بچه‌ها را کنار زد و وارد اتاق شد، برای شیرین ادای احترام کرد و با لحن غمگینی گفت:
    - بانو! گریه نکنید، سرورمان گریه و زاری شما را دوست نداشتند، بگذارید آسوده باشند.
    شیرین با دیدن باربد، اشک‌هایش را پاک کرد و با صدایی گرفته گفت:
    - ببینید جناب باربد! این پیکر بی جان سرورمان است، او را کشتند، او را شبانه کشتند.
    و با شدت بیشتری گریه کرد. ملیکا رفت سمت شیرین و دست انداخت دور گردنش و او را بغـ*ـل گرفت و همانطور که گریه می‌کرد گفت:
    - گریه نکنید بانو، روح خسرو با دیدن اشک‌های شما ناراحت میشه.
    نارسیس آهسته به مجید گفت:
    - مجید یه کاری کن
    مجید: چکار کنم؟ برم بزنم تو گوش خسرو و بگم بلند شو خانمت داره گریه می‌کنه؟! یا برم گیس شیرویه رو بِکِشم و بگم بی‌تربیت چرا بابات رو کشتی !؟
    نارسیس: اَه، تو هم وقت گیر آوردی.
    آرش: باید شیرین رو برداریم و از اینجا بریم، الان شیرویه سر می‌رسه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: خوبم شد، چشم آقا بهروز روشن، پسرش بیوه خسروپرویز رو برمی داره و دَر میره.
    آرش: نخیر آقا منظورم این نبود، منظورم اینه که شیرین رو ببریم تو قصر تا شیرویه نیومده.
    مجید: عقل کُل! ما هر جا بریم شیرویه هم میاد.
    نارسیس: یعنی دست رو دست بذاریم و ببینیم امشب شیرین خودکشی می‌کنه؟
    مجید: سرنوشتشون این بود، نمی‌تونیم که تاریخ رو عوض کنیم.
    آرش: هیس! صدای پای کسی میاد.
    مجید: به جان خودم این شیرویه‌اس که داره میاد، مگر چشمم به اون حَرمَله نیفته، من می‌دونم و اون
    نارسیس: ول کن تو هم، بهتره یه جا قایم بشیم، شیرین بانو! باربد! انگار یکی داره میاد اینجا.
    نارسیس به طرف ملیکا رفت و از شیرین جدایش کرد، بچه‌ها به همراه باربد زیر تخت قایم شدند، شیرین هم خودش را جمع و جور کرد. کمی بعد شیرویه در چهارچوب در ظاهر شد، با شیرین چشم تو چشم شدند، نگاه گستاخ شیرویه باعث شد شیرین رویش را برگرداند. با صدای گرفته‌ای که از خشم می‌لرزید گفت:
    - اینجا چه می‌خواهید؟
    شیرویه: شما را می‌خواهم بانو.
    با قدم‌های آهسته وارد اتاق شد و لبخندی زد و گفت:
    - حال که شاهنشاه در این دنیا نیستند، حیف نیست بانویی به زیبایی شما بدون شوی (شوهر) باشد؟ برخیزید بانو و با من به قصر بیایید، می‌توانم شما را بیشتر از شاهنشاه خوشبخت نمایم.
    شیرویه به طرف شیرین رفت و خواست دست شیرین را بگیرد اما شیرین با تُرشرویی دستش را پس زد و گفت:
    - شرمتان باد! پیکر شاهنشاه هنوز اینجاست، چگونه می‌توانید اینقدر گستاخ باشید؟!
    شیرویه خنده ای کرد و گفت:
    - شاهنشاه به فرمان من کشته شد، اگر درخواست مرا نپذیرید، شما را نیز خواهم کشت.
    شیرین: مرا از مرگ هراسی نیست، باید پیکر شاهنشاه را با احترام به آرامستان ببریم.
    شیرویه: بسیار خب، پس از مراسم دوباره به دیدار شما خواهم آمد.
    شیرویه از اتاق بیرون رفت. بچه‌ها سریع از زیر تخت بیرون آمدند، مجید با غیض گفت:
    - شیطونه میگه برم هر چی ترقه دارم بندازم زیر پاش.
    آرش: فعلاً وقت این کارها نیست، باید به هر چه زودتر جنازه شاه را ببریم به گوردخمه.
    نارسیس: بعد از مراسم خودم یه درس درست و حسابی به این پسره‌ی گستاخ میدم.
    شیرین: بهتر است مراسم را شروع کنیم، جناب باربد !
    باربد: امر بفرمایید بانو.
    شیرین: پیشکار را خبر کنید، نباید جسم شاهنشاه بیشتر از این بر روی زمین باشد.
    باربد: اطاعت بانو.
    باربد بیرون رفت تا پیشکار قصر را خبر کند. شیرین دوباره بر روی تخت در کنار خسرو نشست. پارچه روی صورت شاه را کنار زد. دخترها با ترس کمی عقب رفتند، شیرین صورتش را به صورت شاه نزدیک کرد و آرام در گوش خسرو زمزمه کرد:
    شیرین: محبوب من! امشب به نزد تو خواهم آمد.
    بچه‌ها به شیرین نگاه می‌کردند، ملیکا آهسته از ملیکا پرسید:
    - به نظرت چی دم گوش شاه گفت؟
    نارسیس: فکر کنم داره آخرین حرف‌هاش رو به شاه می‌زنه.
    ملیکا: کاش می‌دونستم تو لحظات آخر چی به شاه گفت.
    مجید که حرفهای ملیکا و نارسیس را شنید آهسته گفت:
    - فکر کنم بهش قول داد دیگه شوهر نکنه.
    نارسیس: اِ مجید! خوبه که می‌دونی شیرین همون شب خودکشی کرد.
    مجید: ای بابا! شوخی کردم.
    همین موقع باربد به همراه پیشکار و چند نفر از بزرگان و درباریان وارد اتاق شدند. شیرین صورت خسرو را پوشاند و از کنارش بلند شد. پیشکار به چند نفر از خدمه‌ها اشاره کرد و آنها جنازه خسرو را با احترام درون تابوتی از چوب آبنوس گذاشتند و همه بیرون رفتند. بچه‌ها هم پشت سرشان رفتند، پس از انجام تشریفات خاص، به سمت جایی رفتند که در آن زمان به آنجا برج خاموشان یا آرامستان می‌گفتند. مراسم تشییع جنازه خسرو در سکوت انجام شد. شیرویه به همراه دیگر برادرانش که حدود هفده نفر بودند، در مراسم حضور داشتند. بعد از اینکه جنازه خسرو را در گور دخمه قرار دادند، شیرین درخواست وداع آخر کرد. وقتی شیرین به درون دخمه رفت، بقیه در پایین از دخمه منتظر ایستاده بودند. بچه‌ها عقب تر از همه یه گوشه ایستادند. ملیکا پرسید:
    - نارسیس! یعنی تا الان شیرین خودش رو کشته که اینقدر دیر کرده؟
    نارسیس: احساسم میگه همینطوره .
    مجید: احساست درست میگه، الان نیم ساعته که رفته داخل، تا حالا دیگه غزل خداحافظی رو خونده
    آرش: بهتره بهشون بگیم شیرین مرده.
    پریدخت: اگه بریزن و دستگیرمون کنند چی؟
    آرش: نمی‌ذاریم کار به اونجا بکشه، زودتر از طریق آینه فرار می‌کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: شما نگران نباش پری خانم، مادامی که آرش براشون توضیح میده منم چند تا ترقه آماده می‌کنم تا اگه بهمون حمله کردند پرت کنم جلوشون، آی حال میده.
    ملیکا: به منم میدی؟
    مجید: باشه، نیروی کمکی هر چی بیشتر باشه، کیف و حال ترقه بازی هم بیشتر میشه.
    بچه‌ها جلو رفتند، همهمه‌ای بین جمعیت بود، همه از اینکه شیرین دیر کرده تعجب کرده بودند. آرش بلند گفت:
    آرش: بانو شیرین مُرده.
    همه به سمت آرش برگشتند و با تعجب نگاهش کردند. یکی از درباریان گفت:
    - شما از کجا می‌دانید؟
    آرش: می‌دانم که بانو الان در کنار جنازه شاهنشاه خودکشی کرده.
    شیرویه خودش را به آرش رساند و با خشم گفت:
    - تو اینجا چه می‌کنی؟ تو و همراهانت را به جرم گستاخی به شاه به سیاهچال می‌اندازم.
    آرش: صبر کنید جناب شیرویه، شما اول تکلیف شیرین رو روشن کنید بعد به جرم ما برسید، اگه شیرین دیر کرده به خاطر اینه که در کنار جناب خسرو خودکشی کرده، میگی نه، برو نگاه کن.
    شیرویه: باشد، اما وای بر احوالت اگر دروغ گفته باشید.
    شیرویه به یکی از خدمه دستور داد تا به بالای دخمه برود و بررسی کند. خدمتکار با شتاب به بالای دخمه رفت و پس از مدتی در حالیکه رنگ به چهره نداشت بیرون آمد و از همانجا بلند داد زد:
    - وای بر ما! بانو خود را کشته اند، وای بر ما !
    همه دستپاچه شدند. فرزندان شیرین به نام مردانشاه، شهریار، فرود و نستور هم در میان جمعیت بودند و با شنیدن این خبر هراسان به طرف دخمه رفتند .
    بچه‌ها با حیرت به این صحنه نگاه می‌کردند. آرش آهسته گفت:
    - بچه‌ها! آماده باشین، ممکنه بخاطر گفتن این خبر بهمون حمله کنند.
    مجید: بهتره آینه رو آماده کنی که اگر حمله کردن سریع فرار کنیم، من ترقه هام رو آماده می‌کنم، شماها عقب تر برید و زود آماده بشین.
    نارسیس: تو رو خدا قبل از اینکه کاری کنند فرار کنیم.
    آرش: وای بچه‌ها اونجا رو نگاه کنید !
    همه به جایی که آرش اشاره کرد نگاه کردند، شیرویه همانطور که با غضب به بچه‌ها نگاه می‌کرد به چند تا از سربازها دستور کاری را داد و آنها هم سریع به سمت بچه‌ها دویدند. ملیکا با ترس گفت:
    - نکنه دستور داده ما رو زندون کنن؟!
    پریدخت: موندن دیگه جایز نیست، آرش زودتر فرمان فرار بده.
    مجید: آرش! زودتر آینه رو آماده کن، من سرگرمشون می‌کنم.
    بچه‌ها به سمتی دویدند و از محل دور شدند، مجید دو تا گلوله ترقه پرتاب کرد جلوی پای سربازها. ترقه ها منفجر شد و هیاهو به پا کرد. همه از ترس با داد و فریاد به سمتی می‌دویدند. شهریار پسر بزرگ تر شیرین، برادرهایش را در بر گرفته بود تا مبادا آسیبی به آنها برسد. شیرویه که حسابی غافلگیر شده بود با خشم فریاد زد:
    - آنها را دستگیر و سر از تنشان جدا کنید.
    مجید دوباره ترقه پرت کرد. همه ترسیده بودند و هیچ سربازی جرأت نمی‌کرد به سمت بچه‌ها برود. پریدخت با شتاب گفت:
    - آرش! داری چکار می‌کنی؟ زودتر آینه رو آماده کن دیگه.
    آرش: نمی‌دونم آینه کجاست؟! اَه چقدر کوله‌ام شلوغ شده.
    ملیکا: من تو کیفم یه آینه جیبی دارم، به دردت می‌خوره؟
    آرش: نه اون خیلی کوچیکه، آهان دیدمش، مجید! بدو بیا.
    مجید به سمت بچه‌ها دوید ولی برای بار آخر ترقه‌ای دیگر پرت کرد. مراسم تشییع جنازه خسروپرویز تبدیل به صحنه‌ی جنگ شده بود. مجید ترقه‌ها را پرت می‌کرد و خودش هم با لـ*ـذت می‌خندید و می‌دوید. شیرویه حسابی عصبانی شده بود و سعی داشت هر طور شده آنها را دستگیر کند، مجید خودش را به کنار بقیه رساند و آرش سریع فرمان سفر داد، ناگهان جلوی چشم شیرویه و تمام کسانی که آنجا بودند، نور شدیدی تابید و بچه‌ها غیب شدند. بعد از ناپدید شدن بچه‌ها، همه با حیرت به جای خالی بچه‌ها نگاه کردند، شیرویه متعجب گفت:
    - عجب ماجرای غریبی بود، آنها که بودند و از کجا آمده بودند؟!
    قباد دوم یا شیرویه یا کَواذ از ۲۴ فوریه سال 628 میلادی به مدت چند ماه، پادشاه ساسانی بود. شیرویه پسر خسروپرویز و مریم دختر موریس امپراطور بیزانس بود. او علیه پدرش دست به کودتایی خونین زد. شیرویه در فهرست پادشاهان ساسانی، قباد دوم است، اما در فهرست عمومی شاهان ایران باستان، با احتساب کیقباد کیانی که به قَباد اکبر هم شهرت داشته، قباد سوم به شمار می‌آید. بنا به گفته مورخین، در سال 627 میلادی هراکلیوس مصمم شد که بطرف دستگرد برود. این محل در فاصله۱۲۰ کیلومتری تیسفون، پایتخت خسرو پرویز بود. در نزدیکی بغداد کنونی، جنگی که به نام نبرد نینوا معروف شد، بین رومی‌ها و ایرانی‌ها در گرفت. در این نبرد خسرو ترسید و باعث شد که قشون ایران را رها کرده و فرار کند. با وجود این لشکر ایران مقاومت نموده و توانستند دشمن را در دستگرد (دستجرد) متوقف کرده و از پیشروی هراکلیوس به تیسفون جلوگیری نمایند. طغیان ناگهانی دجله و فرات و خرابی قسمتی از ایوان کسری در این اوقات برای خسرو فرصت توقف در تیسفون را باقی نگذاشت. شکسته شدن سدها کشتزارهای اطراف را به باتلاق تبدیل کرد و ناکامی خسرو در ترمیم ویرانی‌ها یک نشانه بارز انحطاط دولت ساسانیان، در میان عامه‌ی مردم تلقی گشت. خسرو همراه زن محبوبش شیرین و دو پسر او مردانشاه و شهریار، از دجله عبور کرد و به ویَه اردشیر در قسمت غربی دجله رفت .
    در آن روزهای بحرانی نفوذ شیرین به قدری بود که شاه بالاخره در صدد بر آمد به جای پسر بزرگ خویش شیرویه، مردانشاه پسر خسروپرویز و شیرین را که کودکی خردسال بود، به ولیعهدی انتخاب کند. مسئله انتخاب ولیعهد، دراین هنگام که پادشاه ضعیف و بیمار شده بود، نمی‌توانست با مداخله بزرگان و نجبا برخورد نکند. ناخرسندی نجبا از انتخاب مردانشاه با سعی شیرویه جهت نیل به حق خویش، خسرو را با یک توطئه خونین خانوادگی مواجه ساخت. بعضی از بزرگان نیز از شیرویه حمایت کردند، از جمله شَمَطا پسر یزدین و مهرهرمزد پسر مردانشاه که هر دو پدرانشان فرمانده بودند و خسرو پدرانشان را به قتل رسانده بود، آنها به فرمان شیرویه قلعه فراموشی را گشودند و عده زیادی از زندانیان سیـاس*ـی را آزاد کردند که همه از هواخواهان شیرویه شدند .
    بعد از آن شیرویه خود را پادشاه خواند. همان شب نگهبانان سلطنتی از قصری که خسرو و شیرین در آنجا خوابیده بودند، بیرون رفتند و صبح از هر طرف جارچیان فریاد زدند و گفتند: "کواذ شاهنشاه" خسروپرویز با شنیدن این خبر پا به فرار گذاشت و خود را در باغ قصر پنهان کرد ولی او را پیدا کرده و دستگیر کردند و در خانه‌ای که معروف به خانه هندو بود و انبار گنج محسوب می‌شد حبس کردند می‌گویند یک کفاش در راه خسروپرویز را دید که سربازان او را می‌بردند و با وجود اینکه روی شاه را پوشانده بودند، اما او خسروپرویز را شناخت و با قالب کفشی که در دست داشت ضربه ای به او زد اما سربازی که همراه شاه بود، از این کار عصبانی شد و با شمشیر سر از تن کفاش جدا کرد .
    خسرو به دستور شیرویه توسط گلینوش حبس شد. پس از زندانی شدن خسرو بزرگان پارس پیش شیرویه آمدند و گفتند یک کشور دو شاه نباید داشته باشد یا بگو خسرو را بکشند، تا از فرمانبران تو باشیم و یا تو را خلع می‌کنیم و فرمانبردار خسرو می‌شویم. شیرویه متحیر شد و دانست که اگر پدرش به قدرت بازگردد، همینکه بر تخت نشست او را خواهد کشت، پس تصمیم گرفت که پدرش را بکشد .
    همچنین هفده پسر دیگر خسرو به جز مردانشاه و شهریار، به دستور شیرویه اعدام شدند. سرانجام پنج روز بعد از دستگیری، خسرو پرویز در حبس به دست مهرهرمزد پسر مردانشاه، به قتل رسید .
    شیرویه پس از کشتن پدر، به نام قباد دوم بر تخت نشست و چند ماه سلطنت کرد. وی با امپراطوری روم صلح کرد. مرزهای دو کشور به حال قبل از جنگهای خسرو درآمد و اسیران دو جانب آزاد شدند و صلیب راستین به رومیان باز داده شد. عمر پادشاهی شیرویه بسیار کم بود زیرا وی بعد از چند ماه، بر اثر بیماری طاعون در گذشت .
    ***
    بعد از اینکه آرش فرمان فرار به آینه داد و در برابر دید شیرویه و تمام حاضران در مراسم، غیب شدند، در کنار دروازۀ شهری ظاهر شدند. همه با خوشحالی به هم نگاه کردند و ملیکا با ذوق گفت:
    آخ جون! تونستیم از دستشون دَر بریم.
    نارسیس: آره فرار خوبی بود.
    مجید: بعد از جریان قصر اردوان پنجم اشکانی، خیلی وقت بود که یه همچین ترقه بازی محشری نکرده بودم.
    آرش: تو دوره آذرنرسه هم ترقه بازی کردی که منجر به مرگ آرمیتا شد.
    مجید: اون که چیزی نبود، این یکی جالب تر بود، بیشتر به دلم نشست.
    پریدخت: چرا هیچکدومتون متوجه نیست ما هنوز تو دوره ساسانی هستیم؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش: نه نیستیم، آخه من به آینه گفتم که ما رو برگردونه خونه.
    پریدخت: یعنی الان ما رسیدیم شیراز، اونم به همراه باربد !؟
    بچه‌ها با تعجب گفتند: باربد؟!
    پریدخت: بله، باربد هم با ما اومده.
    همه برگشتند سمت باربد و با تعجب نگاهش کردند. مجید با تعجب گفت:
    - عامو تو چجوری اومدی؟
    باربد: نمی‌دانم چه شد که من نیز با شما همراه شدم.
    ملیکا: ببخشید، حواسم نبود، وقتی همه از دست سربازای شیرویه فرار کردیم، آرش که فرمان فرار داد منم بی‌اختیار آستین باربد رو گرفتم، فکر کنم به خاطر همین اونم الان اینجاست، ببخشید.
    آرش: تو چکار کردی دختر!؟ من به آینه گفتم ما رو برگردونه شیراز، این کار تو باعث شد تو همین دوره بمونیم.
    ملیکا: خب گفتم که معذرت می‌خوام.
    نارسیس: حالا کاریه که شده، شاید سفرمون هنوز تموم نشده.
    مجید: حداقل بریم ببینیم تو دوره کدوم خدا بیامرزی اومدیم، بیایین بریم.
    همه را افتادند به طرف شهر. پریدخت با دلخوری گفت:
    - اگه دوره این شاه با شاه قبلی فاصله زیادی نداشت، باربد رو همینجا بذاریم و برگردیم.
    همه متعجب به پریدخت نگاه کردند، باربد که حسابی معذب و شرمنده بود با خجالت گفت:
    - عذر تقصیر دارم بانو که شما را آزرده خاطر کردم، مرا همینجا بگذارید و خودتان بروید.
    آرش: نمیشه باربد جان، نمی‌تونیم تو رو همینجوری رها کنیم و برگردیم.
    مجید: ها عامو، وجدان درد می‌گیریم.
    ملیکا: همش تقصیر من بود.
    ملیکا زد زیر گریه، باربد با مهربانی گفت:
    - گریه نکنید، هر جا که باشم بهتر از دوره‌ی پس از خسروپرویز است.
    نارسیس: راست میگه حداقل اینجا با آرامش زندگی می‌کنه.
    مجید: شایدم سرکیس همینجا مثل جن پیداش بشه و باربد رو بکشه.
    ملیکا: اِ !!! زبونتو گاز بگیر.
    مجید: با گاز گرفتن زبونم باربد کشته نمیشه؟!
    نارسیس: بسه، برو از یکی بپرس ما تو دوره کدوم شاه هستیم.
    باربد: اجازه دهید من بپرسم.
    باربد به سمت یک دکان دار رفت و کمی صحبت کرد و برگشت سمت بقیه. همه با کنجکاوی به باربد نگاه کردند. چهره باربد گرفته بود، با چشمان نگران به بچه‌ها نگاه کرد و رو به آرش گفت:
    - آن مرد می‌گوید هم اکنون دوران سلطنت شاهنشاه یزدگرد سوم است.
    همه با تعجب به باربد نگاه کردند. آرش گفت:
    - یزدگرد سوم؟! یعنی ما رفتیم تو دوره یزدگرد سوم؟
    مجید: حالا خوب شد! لابد یه کم دیگه بمونیم حمله اعراب رو هم می‌بینیم.
    ملیکا: خب جلوشون رو می‌گیریم.
    مجید: میگم، یه وقت ناسا یا پنتاگون یا هر مؤسسه علمی _جاسوسی دیگه‌ای که تو آمریکا هست، تو رو ندزدن با این مغز کهکشانیت !
    ملیکا: چرا؟
    مجید: آخه ما می‌تونیم جلوی حمله اعراب رو بگیریم؟ اونم نبرد نهاوند به اون بزرگی، که دودمان ساسانیان رو نابود کرد؟!
    آرش: اینا به کنار، ما باعث شدیم باربد به چند سال بعد از دوره خودش بیاد.
    نارسیس: دیگه نمی‌تونه برگرده؟
    آرش: دیگه نمی‌تونه جلوتر بره.
    مجید: می‌تونیم برگردونیمش، مگه نه؟
    آرش: نه، ما هم نمی‌تونیم دوباره به عقب برگردیم، مگر اینکه بخواییم برگردیم خونه.
    مجید رو به ملیکا گفت:
    - آخه این چه کاری بود کردی دختر؟ خب شد؟! دیدی باربد آواره شد؟
    ملیکا: به خدا هواسم نبود، بی‌اختیار آستینش رو گرفتم، از عمد که نبود.
    باربد: مهم نیست، به بانو خورده نگیرید، کاریست که شده، من نیز باید با زندگی در این دوره خو بگیرم.
    پریدخت: چرا همه‌اتون ایستادین اینجا و هی کل کل می‌کنید؟ بریم یه گوشه بشینیم و یه فکری کنیم، تا آخر امشب باید برگردیم خونه.
    آرش: بچه‌ها! بریم یه گوشه بشینیم، سد معبر کردیم.
    همه راه افتادند تا یه جایی برای نشستن پیدا کنند. کمی بعد مکانی پیدا کردند و در زیر سایه آنجا نشستند. سایه خنکی بود و بچه‌ها برای لحظاتی مشکل پیش آمده را فراموش کردند.
    مجید: به به! چه سایه‌ی باصفایی.
    نارسیس: فکر کنم پشت این دیوار یه باغ باشه.
    ملیکا: از کجا فهمیدی؟
    نارسیس: حس می‌کنم صدای جریان آب می‌شنوم.
    آرش: عجب جایی پیدا کردیم، باربد یه کم برامون ساز بزن.
    مجید: بزن یه کم خستگیمون در بره.
    باربد: باشد، اما قدری صبر کنید تا سازم را آماده کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ملیکا: نفهمیدیم بعد از شیرویه کی شاه شد!
    آرش: بعد از شیرویه هر کسی که شاه می‌شد نهایتش تا یکسال حکومت می‌کرد، بعد از اون یا کشته می‌شد یا خلع. شیرویه هم فقط چند ماه حکومت کرد، بعضی میگن در اثر طاعون مُرد، بعضی دیگه معتقدند شیرویه به دست یکی کشته شده، بعد از شیرویه پسر کوچکش به نام اردشیر سوم که فقط پنج سال داشت به سلطنت می‌رسه اما چون خیلی بچه بود و چیزی نمی‌دونست، یه خوانسالار تو دربار بود به نام مهاذر گشنسپ که نیابت سلطنت اردشیر رو بر عهده گرفت.
    پریدخت: مهاذر گشنسپ تو دربار یه رقیب به نام شهربُراز داشت که بر سر نایب السلطنه شدن خیلی با هم درگیر بودن، برای همین با رومی‌ها همدست میشه. مهاذر گشنسپ یه مدت زمام امور حکومتی رو در دست داشت تا اینکه شاه رسماً تاجگذاری می‌کنه اما همچنان بچه سال بود.
    آرش: سکه های دوره اردشیر سوم تو موزه هست، عکس یه شاه بچه سال روی تمام سکه ها حک شده بود. بعد از یکسال و شش ماه شهربُراز به همراه رومی‌ها به تیسفون حمله می‌کنه و مهاذر گشنسپ و شاه رو کشت و خودش با وجود اینکه خون شاهی نداشت، شاهنشاه شد. شهربراز وقتی شاه میشه بزرگان و شاهزادگان زیادی رو به قتل می‌رسونه تا مدعی تاج و تخت نداشته باشه، اما بالاخره یکی از تبار ساسانی شهربراز رو کشت و خودش بر تخت نشست.
    ملیکا: کلاً چند تا شاه بعد از خسروپرویز بر تخت نشستند؟
    آرش: در کل سیزده نفر بعد از خسروپرویز شاه شدند و در این بین دوتاشون ملکه بودند.
    نارسیس: دخترهای خسروپرویز به نامهای آزرمی دخت و پوراندخت بودند.
    مجید: تو کتابمون نوشته بود پوراندخت خیلی خوب کشور رو اداره کرد اما رقیب‌هاش نذاشتن و تاج و تخت ایران رو ازش گرفتن.
    ملیکا: یزدگرد سوم آخرین شاه ساسانی بود؟
    آرش: میشه گفت آخرین بود اما بعد از او هم دوتا مدعی تاج و تخت پیدا شدن به نام‌های پیروز سوم و نرسی. البته در زمان این دوتا، ایران به طور رسمی تغییر دین داده بود و حکومت‌های محلی اسلامی کم کم در حال شکل گیری بود.
    نارسیس: خب اینا به کار، حالا بگین کدومتون تو ذهنش اسم دوره یزدگرد سوم آورد؟
    مجید: شاید اینبار آینه ما رو صدا زد، مثلاً گفت: مجی ! بیا دوره یزدگرد، مجید !
    آرش: کار خودت بود.
    مجید: نه به جون تو، من داشتم ترقه می‌پروندم، فرصت نداشتم دستور دوم بدم.
    آرش: مشکوک می‌زنی، کار، کار خودت بود.
    مجید: من غلط بکنم، بخدا داشتم ترقه می‌پروندم، ناری تو یه چیزی بگو.
    نارسیس: راست میگه، مجید آخرین نفر بود که خودش رو رسوند.
    مجید: دیدی؟! شاید خودت دستور اشتباهی دادی؟
    آرش: والا گیج شدم، حالا کاریه که شده، خب از کجا شروع کنیم؟ باید به باربد یه سر و سامانی بدیم، از دوره خودش آوردیم به دوره یزدگرد سوم، بنده خدا بدون جا و مکان شده.
    یک مرتبه چیزی به ذهن باربد خطور کرد و با هیجان گفت:
    باربد: دوستان! اینجا هنوز زادگاه من است، پس خانه من نیز همین جاست، همه به خانه‌ام برویم.
    باربد با خوشحالی سازش را برداشت و با سرعت به سمت راه خانه‌اش رفت. بقیه هم دنبالش دویدند. پس از مدتی راهپیمایی به خانه‌ی متروکی رسیدند. همه با تعجب جلوی خانه ایستادند و با ناراحتی به خانه نگاه کردند. دیوار خانه فرسوده شده بود، در خانه نیمه باز بود، همه وارد شدند، پنجره ها شکسته شده بود، همه جا خاکی و کثیف بود. باربد با شتاب وارد اتاق‌های خانه‌اش شد. در و دیوار مملو از تار عنکبوت بود، تارها بقدری زیاد بود که تمام وسایل خانه حتی سازهایی که باربد روزی آنها را ساخته بود، همه را پوشانده بود. باربد با چشمان پر از اشک به وضع خانه نگاه می‌کرد. بعد از مدتی سکوت را شکست و گفت:
    - چه بر سر اینجا آمده است؟ چرا همه چیز اینگونه است؟
    نارسیس: تارهای عنکبوت نشونه اینه که سالهاست کسی اینجا زندگی نکرده.
    آرش دستش را بر روی شانه باربد گذاشت و گفت:
    آرش: بعد از مرگ تو، هیچکس به خونه‌ات نیومده، برای همین اینجا متروکه شده.
    نارسیس: تغییر آب و هوا هم باعث شده اینجا پر از گرد و خاک بشه، عنکبوت‌ها هم از فضای خالی و ساکت اینجا استفاده کردن و حسابی تار بستن.
    ملیکا: آقا باربد! تو رو خدا ناراحت نباشین، اصلاً چطوره با ما برگردین شیراز؟
    مجید: آی کیو! باربد نمی‌تونه با ما برگرده.
    نارسیس: آقا باربد! چطوره تا وقتی که همه اینجا هستیم، یه دستی به سر و وضع خونه‌ات بکشیم؟ مجید کارگر خوبیه ها !
    مجید: چی؟ من تو خونه خودمون کار نمی‌کنم چه برسه به یه جای دیگه، عامو من آلرژی دارم.
    آرش: مجید! باربد جان! همه با هم کمک می‌کنیم تا خونه‌ات بشه مثل روز اولش.
    باربد لبخند کمرنگی زد و گفت:
    - این خانه خبر از مرگ صاحبش دارد، من سال‌هاست که مرده‌ام، پس چه لزومی دارد که خودتان را زحمت دهید؟
    آرش: زحمت چیه؟ به جای اینکه همینطور به در و دیوار نگاه کنیم، بیایین دست به کار بشیم تا اینجا رو حسابی تمیز کنیم، زود باشید، زود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    همه دست به کار شدند تا خانه‌ی باربد را تمیز کنند. ساعت‌ها مشغول تمیز کردن خانه بودند و متوجه گذشت زمان نشدند. شب همه خسته و کوفته گوشه‌ای نشستند و به در و دیوار خانه نگاه کردند، ملیکا با خوشحالی گفت:
    - خونه دوباره شد مثل روز اولش.
    آرش: فقط مونده شیشه‌ی پنجره‌ها، باربد! تو دوره شما از کجا شیشه تهیه می‌کردند؟
    باربد: منظور شما همان آبگینه است؟
    آرش: آره آبگینه، از کجا می‌خریدین؟
    باربد: این خانه به دستور شاهنشاه برای من ساخته شده بود، نمی‌دانم کارگران شاه از کجا تهیه کرده بودند.
    مجید: حداقل مغازه‌اش رو که می‌دونی کجای بازاره؟
    باربد: نمی‌دانم، هیچگاه به بازار نمی‌رفتم.
    مجید: عجبا! مگه میشه آدم بازار نره؟! عامو یه میوه‌ای، گوشتی، مرغی، این چیزا رو که می‌خواستی بخری بازار نمی‌رفتی؟
    باربد: تمام احتیاجاتم توسط خدمه‌ی دربار فراهم می‌شد، میوه را باغبانِ شاه برایم می‌آورد.
    مجید: عجب زندگی بی خرجی داشتی، مُفت و مسَلّم همه چی گیرت می‌اومد، خوش تو دلت !
    باربد: من خنیاگر مخصوص شاه بودم.
    نارسیس: فکر کنم این چیزا حکم حقوقت رو داشت، شاه تمام مایحتاجت رو فراهم می‌کرده در عوض تو هم شب و روز براش ساز می‌زدی.
    باربد: آری.
    مجید: چه باحال! کاش یکی هم پیدا می‌شد خرج و مخارج من رو می‌داد، تا می‌رسم خونه نارسیس میگه: مجید مرغ، مجید گوشت، مجید میوه، مجید سبزی، مجید...، کلاً تا من رو میبینه گوشت و مرغ یادش میاد!
    نارسیس: خب زندگی خرج داره، تا حالا شده یه بار بیایی خونه و غذای گرم نداشته باشیم؟
    مجید: نه نشده، دستت هم درد نکنه، شما اینقدر در پختن مرغ تبحر داری و از بس مرغ درست کردی، می‌ترسم آخرش یا قدقد کنم یا تخم بذارم.
    همه زدند زیر خنده، با شوخی های مجید حال و هوای جمع عوض شد. شب انقدر خسته بودند که شام نخورده خوابیدند. صبح، باربد زودتر از بقیه بیدار شد و به بازار رفت و هر چه که برای صبحانه مورد نیاز بود خرید. وقتی برگشت، بچه‌ها هم بیدار شده بودند، با لبخند گفت:
    - به قول زهرا خانم، صبح شما بخیر عزیزانم.
    مجید: الهی قربون مامانم برم، دلم براش یه ذره شده، حتماً الان با حاج بابا دوتایی دارن صبحونه می‌خورن.
    آرش: دلم برای دستپخت خاله تنگ شده.
    مجید: تو کلاً مادر من رو آشپز می‌بینی.
    آرش: نه منظورم این نبود.
    مجید: چرا بود.
    آرش: نه مجید، به خدا بد برداشت کردی.
    نارسیس: خیلی خب دعوا نکنید، مجید داره سر به سرتون می‌ذاره.
    باربد: بهتر است دعوایتان را تمام کنید و همه چاشت صبحگاهی را بخوریم.
    باربد با کمک خانم‌ها بساط صبحانه را آماده کرد و همه دور هم با لـ*ـذت صبحانه خوردند. بعد از آن به پیشنهاد آرش رفتند بیرون تا کمی در شهر گردش کنند. جدایی از باربد برایشان سخت بود، برای همین دوست داشتند لحظات بیشتری را با او سپری کنند.
    در شهر مشغول گردش بودند که اتفاق عجیبی افتاد. بچه‌ها همینطور که در بازار شهر قدم می‌زدند ناگهان یکی از مغازه‌دارها که پیرمردی حدوداً شصت ساله بود با تعجب داد زد:
    - او باربد است، نگاه کنید، او باربد، خنیاگر خاص شاهنشاه پیشین است.
    بچه‌ها ایستادند و باربد را احاطه کردند تا کسی به او آسیب نزند، مردمی که متوجه‌ی حرف پیرمرد شده بودند به نزدیک بچه‌ها رفتند، مردی جلوتر رفت و به باربد گفت:
    - آیا شما همان باربد مشهور هستید که روزی در دربار شاهنشاه پیشین خنیاگر بود؟
    یکی از مغازه‌دارها هم پرسید:
    - مگر شما پس از خسروپرویز کشته نشدید؟ خود با همین گوش‌هایم شنیدم که سرکیس شما را کشت.
    باربد با ترس به مردم نگاه می‌کرد و نمی‌دانست چه جوابی باید به آنها بدهد. مجید که متوجه ترس باربد شده بود جلوتر رفت و گفت:
    مجید: همه خوب گوش کنید، بله ایشون جناب باربد هستند، ما ایشون رو از دست سرکیس نجات دادیم. بنده خدا تازه رسیده می‌خوایین اذیتش کنین؟
    مغازه دار: پس از مرگ خسروپرویز ایشان کجا رفتند؟ چرا اینگونه جوان هستند در حالی که سالیان سال است که از مرگ خسرو می‌گذرد و شما هنوز اینگونه جوان مانده‌اید.
    بچه‌ها به باربد نگاه کردند و دیدند حق با مغازه‌دار است، زمانی که باربد در دربار خسروپرویز بود جوان بود و اگر کشته نمی‌شد طبیعتاً الان باید چهل ساله می‌بود. دوباره مجید دخالت کرد و گفت:
    - عامو خوب مونده، شما هم به خودتون برسید تا همینطور جوون و خوشگل بمونید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مردم از طرز حرف زدن و لهجه مجید متعجب به هم نگاه کردند و همان مغازه دار از مجید پرسید:
    - شما از کجا آمده اید؟ لباسی که بر تن کرده‌اید با بقیه فرق دارد.
    - من از شیراز اومدم، این هم لباسیه که ما تو شهرمون می‌پوشیم.
    مغازه دار: شیراز؟ آنجا کجاست؟
    آرش: شیراز تو منطقه‌ی پارسه، الان بهش میگن استان فارس.
    مردم با تعجب به هم نگاه کردند و دم گوش هم چیزهایی زمزمه می‌کردند. مجید آهسته به بقیه گفت:
    - بچه‌ها! فکر کنم اوضاع خرابه، باید یه جوری فرار کنیم.
    آرش: آره نظر منم همینه، بهتره یه جوری دست به سرشون کنیم.
    مجید: ترقه بندازم؟
    آرش: نه، می‌خوایی چشم و چارشونو کور کنی؟
    مجید: یه دونه خوشه ای می‌ندازم تا بترسن.
    نارسیس: نه، ترقه اوضاع رو خرابتر می‌کنه، بذارینش به عهده من.
    اینبار نارسیس جلوتر رفت و گفت:
    - خب آقایون ببخشید، ما باید زودتر بریم چون خیلی کار داریم، اگه اجازه بدین و راه رو باز کنید ممنونتون می‌شیم.
    نارسیس دست ملیکا را گرفت و با گفتن ببخشید در بین جمعیت راه باز کردند و بقیه هم پشت سرشان رفتند. مردم هنوز متحیر ایستاده بودند و به باربد و بچه‌ها نگاه می‌کردند. بعد از اینکه از بازار دور شدند یک گوشه ایستادند و نفس راحتی کشیدند. نارسیس گفت:
    - آخیش، خیالم راحت شد، عجب آدم‌هایی بودن.
    ملیکا: چه گیری داده بود که چرا باربد جوون مونده و خودش پیر شده!
    پریدخت: اتفاقاً به نکته مهمی اشاره کرد.
    همه به پریدخت نگاه کردند. ملیکا پرسید:
    - به چه نکته ای؟
    پریدخت: منظور پیرمرده این بود که الان چند سال از مرگ خسروپرویز می‌گذره و طبیعتاً باربد هم باید مسن شده باشه ولی چرا جوان مانده.
    نارسیس: چه ربطی داره؟!
    پریدخت: ربط داره، همه می‌دونن باربد بعد از مرگ شاه کشته شده. حتی می‌دونن سرکیس اون رو کشته. چند سال هم از مرگ خسرو گذشته، الان یزدگرد سوم شاه ایران شده، یزدگرد نوه‌ی خسرو و شیرین بود، تازه همین یزدگرد هم الان کم کمش چهل سال داره، خودتون فکر کنید، این همه سال گذشته چرا نباید به چهره جوون باربد شک کنن؟ اون حتی یه خط تو پیشونیش نیفتاده، صورتش صاف و جوونه، همه شک می‌کنن دیگه، حتی ممکنه به مأمورین شاه هم خبر بدن، بهتون بگم که از الان همه افتادیم تو دردسر، چون اینا بهمون شک می‌کنن و معلوم نیست چه بلایی سرمون بیارن.
    مجید: خب ما زود فرار می‌کنیم، این که کاری نداره.
    پریدخت: پس تکلیف باربد چی میشه؟ نمی‌تونیم مدام دستش رو بگیریم و ببریمش به دوره‌های مختلف.
    آرش: باید یه فکری برای این مشکل کنیم.
    ملیکا: اگه سربازها یهو سر برسن چی؟
    نارسیس: برای چی ما رو بگیرند؟ مگه کاری کردیم؟!
    آرش: تجربه ثابت کرده تو این دوره‌های تاریخی همه نوع احتمالی اتفاق می‌افته.
    مجید: به جان خودم نباشه به مرگ این آرش، اگه من رو ببرن زندون، زندون و قصر و هر چی دارن روی سرشون خراب می‌کنم.
    آرش: از خودت مایه بذار !
    مجید: پس تو برا چی پسرخاله‌ی من شدی؟ خب برا همین روزهاست دیگه.
    آرش: خیلی خب تو هم.
    نارسیس: کل کل نکنید، یه فکری کنید که بریم تو قصر.
    آرش: تو قصر؟ اونجا چرا؟
    نارسیس: خب بریم دیدن یزدگرد سوم، ما تا الان تمام پادشاهان معروف رو دیدیم، این یکی رو هم ببینیم، آخرین شاه ساسانیه ها !
    ملیکا: راست میگه بریم تو قصر.
    مجید: مگه به همین راحتیه؟! یه جوری میگین بریم تو قصر انگار می‌خواییم بریم خونه خاله.
    همین موقع چند نفر سرباز را از دور دیدند که به طرف آنها می‌دویدند، پشت سرشان هم همان پیرمرد می‌آمد. بچه‌ها کنار هم ایستادند تا اگر احساس خطر کردند سریع فرار کنند، سربازها رسیدند و جلوی بچه‌ها ایستادند. یکی از سربازها از پیرمرد پرسید:
    - اینها همان‌هایی هستند که گفتید؟
    پیرمرد جلو آمد و با انگشت لرزانش اشاره کرد و گفت:
    - آری، آری خودشانند، همان‌ها هستند، این هم جناب باربد است.
    سرباز رو به بقیه دستور داد:
    - دستان همه را ببندید و با خود به قصر می‌بریم.
    بچه‌ها اعتراض کردند.
    مجید: مگه چکارتون کردیم که می‌خوایین ما رو دستگیر کنین؟ عامو ولم کن.
    آرش: یکی توضیح بده چرا باید بریم زندون؟
    باربد: آنها را رها کنید، اگر مرا می‌خواهید، آنها را رها کنید، همراهتان می‌آیم اما به دوستان من کاری نداشته باشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    سرباز: خاموش باشید و همراه ما بیایید.
    بچه‌ها تقلای زیادی کردند اما سربازها قوی هیکل بودند و همه را دست بسته به سمت قصر بردند. مجید به پیرمرد که موذیانه می‌خندید نگاه کرد و گفت:
    - پیرمرد غِرِنچو! (یعنی پیر و ازکارافتاده) به جای اینکه فکر گور و کفن باشی، آدم فروشی می‌کنی؟ بذار دستم باز بشه یه ترقه حرومت می‌کنم.
    سربازی که مجید را گرفته بود با تشر گفت:
    - خاموش باش مردک گستاخ !
    مجید: حساب تو رو هم می‌رسم، هنوز منو نشناختین، به زنم دست نزن بی‌شعور !
    سربازها بچه‌ها را به زندان قصر بردند و در سیاهچالی زندانی کردند. همه جا تاریک بود، آرش با زحمت توانست از داخل کوله پشتی‌اش چراغ قوه را پیدا کند. چراغ را روشن کرد و نارسیس گفت که از قبل چند تا شمع و کبریت با خودش آورده، شمع‌ها را روشن کردند و دور شمع‌ها نشستند.
    مجید: باید یه فکری کنیم، تا کی می‌تونیم تو این زندون بمونیم.
    آرش: باید یه راهی برای فرار باشه.
    باربد: عذر تقصیر دارم، شما هم به خاطر من اسیر شدید.
    نارسیس: اتفاقاً باید از این فرصت استفاده کنیم، ما می‌خواستیم بیاییم، خب فرصتش جور شد دیگه.
    مجید: تو می‌خواستی بیایی تو قصر چکار کنی؟
    نارسیس: هم شاه رو ببینیم و هم بهش بگیم چه کسانی از پشت بهش خنجر می‌زنند.
    پریدخت: گیریم که گفتی، شاه باور می‌کنه؟ اصلاً می‌تونیم تاریخ رو عوض کنیم؟
    نارسیس: حداقل حرف‌هامون رو بهش می‌زنیم.
    مجید: حرف زدن هیچ تأثیری نداره، اینا هیچی رو باور نمی‌کنن.
    ملیکا: یه کاری کنیم شاه باور کنه.
    مجید: بریم دست لشکر عرب‌ها رو بگیریم و ببریم نشون شاه بدیم، این خوبه؟!
    نارسیس: شاه از لشکر عرب‌ها ضربه نهایی رو خورد اما قبلش از خودی‌ها بیشتر ضربه دید.
    آرش: بچه‌ها یه فکری دارم.
    مجید: یا خدا! آرش فکر کرده.
    آرش: اذیت نکن، باید اول یه کاری کنیم که از اینجا بریم بیرون، بعد می‌تونیم به تالار مخصوص شاه بریم.
    ملیکا: اگه شاه تو قصر نبود چی؟
    آرش: فوقش از قصر فرار می‌کنیم.
    مجید: نقشه‌ات چیه؟
    آرش: ما باید یه دعوای صوری راه بندازیم و وقتی سربازها اومدند داخل با ترقه اوضاع رو بگیریم تو دستمون و فرار کنیم.
    مجید: حتماً باید دعوا باشه؟
    آرش: بله یه دعوای پر سر و صدا که سربازها رو حسابی درگیر کنه.
    ملیکا: حالا دعوا بین کیا باشه؟
    مجید و آرش چیزی نگفتند و هر دو نفرشون به نارسیس و پریدخت نگاه کردند و یه لبخند زدند. آنها به همدیگر نگاه کردند و نارسیس گفت:
    - پای من رو وسط نکشین، من به قدر کافی جر و بحث کردم.
    پریدخت: من هم همینطور، اعصاب این کار رو ندارم، من نیستم.
    نارسیس: چرا دعوا بین خودتون نباشه؟
    مجید: چون دعوای خانم‌ها پر سر و صدا تره، تازه، مخلفاتشم بیشتره.
    نارسیس: مخلفاتش دیگه چیه؟
    مجید: جیغ زدن، مو کشیدن، چَک و نیشگون گرفتن، بازم بگم؟
    نارسیس: مجید می‌فهمین چی از ما می‌خوایین؟ من کاری به کار کسی ندارم، مدت‌هاست که ساکتم و چیزی نمیگم.
    پریدخت: من هرگز اجازه نمی‌دم کسی موهام رو بکشه، آرش! من نیستم.
    آرش: می‌خوایین همینطور سال‌ها تو زندون بمونیم؟ ما باید اول تکلیف باربد را روشن کنیم و بعدش برگردیم خونه، پری! تو دلت نمی‌خواد زودتر برگردیم؟
    پریدخت: می‌خوام، اما این راهش نیست.
    مجید: عامو دعوا که کاری نداره، یه دو تا چَک به هم بزنید و چهارتا فحش بدین، حله.
    ملیکا: راست میگه، اصلاً بیا من و مجید دعوا کنیم، چطوره؟
    مجید: یعنی خنگ‌تر از تو دیگه آدم نبود که باهامون همسفر بشه؟!
    ملیکا: اِ ! مامان!
    مجید: مامانت الان به دردمون نمی‌خوره، دعوای این دو بانوی اعظم بیشتر به دردمون می‌خوره.
    نارسیس: همین که گفتم، من دعوا نمی‌کنم.
    پریدخت: منم نمی‌کنم، خودتون دعوا کنید، اصلاً چرا ترقه نمی‌ندازین؟
    آرش: ترقه به خودمون آسیب می‌زنه.
    مجید: ترقه باید از فاصله دور پرت بشه، ما اومدیم باربد رو برگردونیم خونه‌اش، نیومدیم که چشم و چار خودمون رو کور کنیم و برگردیم، نمی‌پرسن شماها کجا رفته بودین که یه لِنگی و یه چشمی برگشتین؟!
    نارسیس و پریدخت لج کردند و هر کدام گوشه‌ای نشستند. مجید و آرش به همراه ملیکا و باربد گوشه‌ی دیگری نشسته بودند و به آنها نگاه می‌کردند. باربد گفت:
    - شاید دعوای آنها کارساز نباشد، بگذارید به سربازها بگویم که خنیاگر هستم، به این شکل بی دردسر می‌توانیم به دیدار شاه برویم.
    ملیکا: فکر خوبیه! باربد بگه می‌خواد برای شاه ساز بزنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش: اون پیرمرده معلوم نیست راجع به باربد به سربازها چی گفته که اونا همه‌ی ما رو دستگیر کردن، شاید به خاطر خنیاگر بودن باربد ما الان تو زندونیم، وگرنه ما رو با احترام یکراست می‌بردن پیش شاه.
    مجید: بذار الان از یه سرباز می‌پرسم.
    آرش: چی می‌خوایی بپرسی؟
    مجید: بپرسم اون پیرمرد جونور چی بهشون گفته.
    مجید به طرف در رفت، با شدت به در زد و سرباز را صدا کرد:
    - سرباز! هووی آش خور! بیا ببینم، سرباز !
    یکی از سربازها با عصبانیت در را باز کرد و گفت:
    - چه می‌خواهی؟ چرا صدایت را اینگونه بلند کرده‌ای؟
    مجید: می‌خوام یه چیزی بپرسم.
    سرباز: بپرس.
    مجید: اون پیرمرد چی درباره ما گفت که شما دستگیرمون کردین؟
    سرباز: لزومی نمی‌بینم برایت توضیح دهم.
    مجید خونسردانه و با حالت تهدید دستی به شانه‌ی سرباز کشید و گفت:
    - عزیزم! لازمه که توضیح بدی چون باید بدونیم چرا اینجاییم وگرنه اینجا یه چیزی میشه که نباید بشه.
    سرباز: مرا تهدید می‌کنی؟
    مجید: نه تهدید کجا بود؟ بچه‌ها من دارم ایشون رو تهدید می‌کنم؟ نه، دیدی تهدید نکردم، خیلی دوستانه گفتم، گوگولی من، حالا بگو به عمو که اون غرنچو چی گفته؟
    سرباز کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
    - شما را به جرم جاسوسی به اینجا آورده‌ایم، تا ساعاتی دیگر محاکمه شما آغاز خواهد شد.
    مجید با تعجب گفت:
    - چی؟! جاسوسی !؟! عامو دست بردار! جاسوس کجا بود؟ ما داشتیم خوش خوشون می‌رفتیم خونه که یهویی شماها جلومون رو گرفتین.
    سرباز: شما به قصد ضربه زدن به سرورمان آمده‌اید.
    مجید: کدوم ضربه؟ کدوم جاسوسی؟ ما آدم‌های با اصل و نسبی هستیم، این تهمت‌ها که زدین تو کَتمون نمیره.
    سرباز: اما آن پیرمرد گفت شما به همراه خنیاگری که جاسوس است قصد ضربه زدن به شاه را دارید.
    مجید: حرف مفت زد مرتیکه نامرد، ما تا حالا شاه رو ندیدیم، نمی‌دونیم چه اخلاقی داره، چجوری می‌تونیم بهش ضربه بزنیم؟
    سرباز: همین که گفتم، حال کنار بایست و چیزی مگو.
    سرباز مجید را به داخل هُل داد و در را بست. مجید کلافه به آرش نگاه کرد و گفت:
    - نه، اینجوری نمیشه، باید یه کار اساسی کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا