باربد چیزی نگفت و فقط سرش را به علامت تایید تکان داد. ملیکا به صورتش زد و گفت:
- یعنی چی میشه؟ چه به سر شما میاد آقا باربد؟
باربد: نمیدانم.
مجید: شیطونه میگه برم تو قصر و هر چی ترقه دارم بندازم زیر پای شیرویه.
آرش: شیرویه از این پدرکُشی خیری نمیبینه چون یه مدت کوتاه سلطنت میکنه.
ملیکا: یعنی چی؟
آرش: یعنی اینکه، زمانیکه شیرویه بر تخت میشینه کمی بعد بیماری طاعون شیوع پیدا میکنه، چند ماه بعد هم شیرویه به طاعون مبتلا میشه و میمیره.
مجید: بهتر، چی بود این پسرهی بیریخت.
ملیکا: آقا باربد! الان شما برای مرگ خسروپرویز داری غصه میخوری؟
باربد به ملیکا نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد و گفت:
باربد: غم من بدین خاطر است که با مرگ جناب شاه، هنر نیز از بین میرود، دیگر صدای ساز چه کسی شنیده میشود؟
آرش: ناراحت نباش باربد، صدای ساز تو تا امروز هم در ایران پایدار مونده.
مجید: یادت رفته یه عصری بردمت تو سطح شهر و چند جا رو بهت نشون دادم که به نام تو بود؟! گالری موسیقی باربد، آموزشگاه موسیقی باربد، فروشگاه هنری باربد، تازه، جشنواره موسیقی باربد که هر ساله برگزار میشه، همه و همه به نام شماست.
آرش: شما مایهی افتخار موسیقی کشور هستین.
ملیکا: منم برگشتم میرم کلاس موسیقی، دوست دارم تار بزنم، درست مثل شما.
مجید: نه که دایی محسن اجازه میده، تو هم میخوایی بری تار بزنی.
ملیکا: نخیر، بالاخره راضیش میکنم.
مجید: اگه راضی شد من اسم این آرش رو عوض میکنم.
آرش: چرا اسم من؟ اسم خودتو عوض کن.
مجید: نه اسم من خوشگله، اسم تو زشته، آدم یاد این بچه مثبتهای خرخون میافته.
آرش: باشه بذار برگردیم، من میدونم و تو.
برای لحظاتی جو عوض شد، باربد با لبخند به کل کل آرش و مجید نگاه میکرد .
باربد: بسیار خب، تقدیر شاهنشاه مرگ بود و تقدیر من نیز مرگ است، بهتر است روزهای آخر عمر را با زدن این ساز سپری کنم.
ملیکا: آقا باربد! سرکیس هر چی برات فرستاد نخور.
آرش: مگه زهر رو فقط به خورد طرف میدادن؟ کسی چه میدونه شاید سرکیس وسیله های باربد را آغشته به سم کرده بود که باعث مرگش شد.
نارسیس: من شنیدم سیانور رو حتی اگه به وسیله ها هم بکشی باعث مرگ کسی میشه که بهشون دست میزنه.
آرش: درسته، سیانور خیلی خطرناکه، ولی از کجا معلوم که سیانور بوده؟
مجید: اصلاً خودتون رو ناراحت نکنید، خودم همین الان میرم تو قصر و مرگ موش میدم به سرکیس تا بمیره.
نارسیس: وای میخوایی آدم بکُشی؟
مجید: من که آرمیتا رو کشتم، اینم روش، در عوض تو تاریخ مینویسند، سرکیس خنیاگر دربار خسروپرویز به دست فردی از اهالی شیراز به نام مجید کشته شد، آخ که چه کیفی داره.
آرش: قاتل بدبخت! کبوترهای سیامک رو میکشتی بس نبود؟!
مجید: نه با اونا حال نمیکردم.
نارسیس: خب، الان باید چکار کنیم؟ تکلیف رو روشن کنید.
پریدخت: بهتره برگردیم خونه.
ملیکا: نه هنوز زوده برگردیم.
باربد: بهتر است به قصر برویم و در مراسم شاهنشاه شرکت نماییم.
نارسیس: طفلک شیرین، به نظرم بریم به شیرین دلداری بدیم.
مجید: یادتون باشه شیرین امشب خودکشی میکنه.
نارسیس: آره راست میگه، زودتر بریم.
بچهها سریع آماده شدند و دویدند سمت قصر، هنوز از خونه باربد دور نشده بودند که مجید بلند گفت:
مجید: وای بچهها!
همه با نگرانی ایستادند و آرش پرسید:
-: چی شده؟
مجید: لباسهام روی بند جا مونده.
نارسیس: همین؟! ولش کن وقتی برگشتیم، برمیداریم.
مجید: نه ممکنه تو یه موقعیت اورژانسی قرار بگیریم و مجبور بشیم از آینه استفاده کنیم.
آرش: خیلی خب باشه، برو و زود برگرد.
مجید با اجازهی باربد سریع رفت داخل خانه. تند تند مشغول عوض کردن لباسهایش بود ناگهان کتابچهای را که همراه داشتند یک گوشه از اتاق دید. با تعجب کتابچه را برداشت و گفت:
- ای خاک دو دستی تو سرت آرش! اینجوری میخواستی ما رو برگردونی؟ نگاه تو رو خدا! کتابچه رو جا گذاشته و عین این خوشحالها داره میره تو قصر.
مجید لباسهایش را پوشید، چهار تا فحش دیگر هم به آرش داد و رفت بیرون. به سمت بچهها رفت اما حرفی از کتابچه نزد، به قول خودش میخواست آرش را کمی اذیت کند. بالاخره به قصر رسیدند، همانطور که حدس میزدند، همه در محوطه قصر جمع شده بودند و ناله و زاری راه انداخته بودند، همه شاه را صدا میزدند و گریه میکردند. مجید به بچهها گفت:
- بچهها! تا اوضاع قمر در عقربه، بیایین بریم به جایی که خسرو کشته شده.
آرش: فکر خوبیه، بریم.
باربد: میدانم آنجا کجاست، همراه من بیایید.
همه دویدند جایی که خسرو قبل از مرگش در آنجا در حصر خانگی بود .
- یعنی چی میشه؟ چه به سر شما میاد آقا باربد؟
باربد: نمیدانم.
مجید: شیطونه میگه برم تو قصر و هر چی ترقه دارم بندازم زیر پای شیرویه.
آرش: شیرویه از این پدرکُشی خیری نمیبینه چون یه مدت کوتاه سلطنت میکنه.
ملیکا: یعنی چی؟
آرش: یعنی اینکه، زمانیکه شیرویه بر تخت میشینه کمی بعد بیماری طاعون شیوع پیدا میکنه، چند ماه بعد هم شیرویه به طاعون مبتلا میشه و میمیره.
مجید: بهتر، چی بود این پسرهی بیریخت.
ملیکا: آقا باربد! الان شما برای مرگ خسروپرویز داری غصه میخوری؟
باربد به ملیکا نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد و گفت:
باربد: غم من بدین خاطر است که با مرگ جناب شاه، هنر نیز از بین میرود، دیگر صدای ساز چه کسی شنیده میشود؟
آرش: ناراحت نباش باربد، صدای ساز تو تا امروز هم در ایران پایدار مونده.
مجید: یادت رفته یه عصری بردمت تو سطح شهر و چند جا رو بهت نشون دادم که به نام تو بود؟! گالری موسیقی باربد، آموزشگاه موسیقی باربد، فروشگاه هنری باربد، تازه، جشنواره موسیقی باربد که هر ساله برگزار میشه، همه و همه به نام شماست.
آرش: شما مایهی افتخار موسیقی کشور هستین.
ملیکا: منم برگشتم میرم کلاس موسیقی، دوست دارم تار بزنم، درست مثل شما.
مجید: نه که دایی محسن اجازه میده، تو هم میخوایی بری تار بزنی.
ملیکا: نخیر، بالاخره راضیش میکنم.
مجید: اگه راضی شد من اسم این آرش رو عوض میکنم.
آرش: چرا اسم من؟ اسم خودتو عوض کن.
مجید: نه اسم من خوشگله، اسم تو زشته، آدم یاد این بچه مثبتهای خرخون میافته.
آرش: باشه بذار برگردیم، من میدونم و تو.
برای لحظاتی جو عوض شد، باربد با لبخند به کل کل آرش و مجید نگاه میکرد .
باربد: بسیار خب، تقدیر شاهنشاه مرگ بود و تقدیر من نیز مرگ است، بهتر است روزهای آخر عمر را با زدن این ساز سپری کنم.
ملیکا: آقا باربد! سرکیس هر چی برات فرستاد نخور.
آرش: مگه زهر رو فقط به خورد طرف میدادن؟ کسی چه میدونه شاید سرکیس وسیله های باربد را آغشته به سم کرده بود که باعث مرگش شد.
نارسیس: من شنیدم سیانور رو حتی اگه به وسیله ها هم بکشی باعث مرگ کسی میشه که بهشون دست میزنه.
آرش: درسته، سیانور خیلی خطرناکه، ولی از کجا معلوم که سیانور بوده؟
مجید: اصلاً خودتون رو ناراحت نکنید، خودم همین الان میرم تو قصر و مرگ موش میدم به سرکیس تا بمیره.
نارسیس: وای میخوایی آدم بکُشی؟
مجید: من که آرمیتا رو کشتم، اینم روش، در عوض تو تاریخ مینویسند، سرکیس خنیاگر دربار خسروپرویز به دست فردی از اهالی شیراز به نام مجید کشته شد، آخ که چه کیفی داره.
آرش: قاتل بدبخت! کبوترهای سیامک رو میکشتی بس نبود؟!
مجید: نه با اونا حال نمیکردم.
نارسیس: خب، الان باید چکار کنیم؟ تکلیف رو روشن کنید.
پریدخت: بهتره برگردیم خونه.
ملیکا: نه هنوز زوده برگردیم.
باربد: بهتر است به قصر برویم و در مراسم شاهنشاه شرکت نماییم.
نارسیس: طفلک شیرین، به نظرم بریم به شیرین دلداری بدیم.
مجید: یادتون باشه شیرین امشب خودکشی میکنه.
نارسیس: آره راست میگه، زودتر بریم.
بچهها سریع آماده شدند و دویدند سمت قصر، هنوز از خونه باربد دور نشده بودند که مجید بلند گفت:
مجید: وای بچهها!
همه با نگرانی ایستادند و آرش پرسید:
-: چی شده؟
مجید: لباسهام روی بند جا مونده.
نارسیس: همین؟! ولش کن وقتی برگشتیم، برمیداریم.
مجید: نه ممکنه تو یه موقعیت اورژانسی قرار بگیریم و مجبور بشیم از آینه استفاده کنیم.
آرش: خیلی خب باشه، برو و زود برگرد.
مجید با اجازهی باربد سریع رفت داخل خانه. تند تند مشغول عوض کردن لباسهایش بود ناگهان کتابچهای را که همراه داشتند یک گوشه از اتاق دید. با تعجب کتابچه را برداشت و گفت:
- ای خاک دو دستی تو سرت آرش! اینجوری میخواستی ما رو برگردونی؟ نگاه تو رو خدا! کتابچه رو جا گذاشته و عین این خوشحالها داره میره تو قصر.
مجید لباسهایش را پوشید، چهار تا فحش دیگر هم به آرش داد و رفت بیرون. به سمت بچهها رفت اما حرفی از کتابچه نزد، به قول خودش میخواست آرش را کمی اذیت کند. بالاخره به قصر رسیدند، همانطور که حدس میزدند، همه در محوطه قصر جمع شده بودند و ناله و زاری راه انداخته بودند، همه شاه را صدا میزدند و گریه میکردند. مجید به بچهها گفت:
- بچهها! تا اوضاع قمر در عقربه، بیایین بریم به جایی که خسرو کشته شده.
آرش: فکر خوبیه، بریم.
باربد: میدانم آنجا کجاست، همراه من بیایید.
همه دویدند جایی که خسرو قبل از مرگش در آنجا در حصر خانگی بود .
آخرین ویرایش توسط مدیر: