کامل شده رمان ایمی واتس و آینه‌ی اسرارآمیز | Zahra bagheri کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از شخصیت های رمان و بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    53
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
نمی‌دانست چقدر از خوابیدنش گذشته است که با تکان محکمی از خواب پرید. با وجود سنگینی پلک‌هایش، چشم‌هایش را باز کرد و به سقف اتاقش خیره ماند. تا چندلحظه گیج و مبهوت بود؛ اما خیلی زود دریافت بیدارشدن ناگهانی‌اش دلیلی دارد. برای چندثانیه گمان کرد کابوس دیده است؛ با این وجود چیزی به خاطر نمی‌آورد.
ایمی درحالی‌که روی تخت نشسته بود و فکر می‌کرد، با شنیدن صدای جیغ مادرش تکان محکمی خورد.
- خدایا! باورم نمیشه! پنج‌نفر؟!
ایمی بی‌درنگ از تخت پایین پرید و دوان‌دوان به‌سوی پذیرایی خانه رفت. وقتی به آنجا رسید، مادرش روی تخت نشسته و پدرش مشغول دلداری‌دادن به او بود.
جانی درحالی‌که شانه های همسرش را مـاساژ می‌داد، پشت‌سر هم می‌گفت:
- چیزی نیست، چیزی نیست، حتماً اشتباهی پیش اومده، حتماً اشتباه شده.
ایمی با قلبی که دیوانه‌وار می‌تپید، جلوتر رفت. با صدای لرزانی از پدرش پرسید:
- چی شده؟
جانی که از حضور ناگهانی او جا خورده بود، از جا پرید و دستش را روی قلبش گذاشت. رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود؛ با این حال چند نفس عمیق کشید و گفت:
- یه اشتباهی شده، الان توی اخبار نشون داد؛ اما غیرممکنه... خبر دادن که پنج‌نفر به دست همون حیوون‌های عجیب کشته شدن و... خدای من! باورنکردنیه! اونا دیگه چه‌جور موجودین؟ اصلاً سروکله‌شون از کجا پیدا شده...
ایمی دیگر حرف‌های پدرش را نشنید، احساس می کرد دست و پاهایش سست شده و توان سرپاایستادن را ندارد. اما به جای نشستن و نگاه‌کردن به تیتر اخبار آن شب، از پذیرایی خارج شد و خود را به اتاقش رساند. بی‌معطلی شماره‌ی جارد را گرفت و منتظر ماند. بعد از خوردن یک بوق، صدای گرفته‌ی جارد به‌همراه صدای پچ‌پچ‌های بلندی به گوش رسید:
- ایمی!
- جارد! چی... چی شده؟ چه خبر شده؟
جارد که از قرار معلوم در یک محیط شلوغ ایستاده بود، مجبور شد برای رسیدن صدایش به ایمی فریاد بزند:
- تو هم اخبار رو دیدی؟ الان تو محلی‌ام که این اتفاق افتاده. نمی‌دونی اینجا چه خبره!
- همه‌ی اینا یعنی چی؟ مگه نگفته بودن که همه‌شونو گرفتن؟
- باور کن خودمون هم گیج شدیم، از یه طرف می‌دونیم که همه‌ی اونا هنوز توی اتاق تحت محافظتن، از طرفی نتیجه‌های آزمایش از اونا همه رو شوکه کرده.
ایمی با بی‌حالی روی تختش نشست و گفت:
- چه نتیجه‌ای؟
- اگه بگم باورت نمیشه. نمونه‌ی خون اونا به هیچ موجودی شبیه نیست، حتی ناشناس‌ترین حیوون‌هایی که توی مرکز ازشون نگهداری میشه. واکنش بدنشون نسبت به آزمایش‌ها و عکس‌العمل‌هاشون باورنکردنیه!
ایمی که دیگر طاقت شنیدن حرف‌های او را نداشت، میان صحبتش پرید و گفت:
- حالا باید چی‌کار کنیم؟ این... این خیلی بده. من اصلاً فکر نمی‌کردم که اونا بتونن کسی رو بکشن.
- منم همین‌طور؛ ولی متأسفانه این اتفاق افتاده. همون‌طوری که امروز گفتم ایمی، جز صحبت با کوین بروون و فهمیدن حقیقت بیشتر راجع به اون دختر هیچ شانس دیگه‌ای نداریم. یه حسی بهم میگه اون دختر یه ربطی به این ماجرا داره.
- تو مطمئنی؟
- گفتم که فقط یه حسه. امیدوارم اون پسر بتونه این معما رو حل کنه.
ایمی زیر لب آهسته گفت:
- منم امیدوارم.
پس از قطع‌شدن مکالمه، روی تختش دراز کشید. هنوز صدای زمزمه‌ی پدر و مادرش را می‌شنید؛ با این حال هیچ میلی برای ملحق‌شدن به آن دو نداشت. دلش می‌خواست بخوابد و هرچه زودتر فردا برسد. شاید حس ششم جارد درست بوده و اطلاعات آن پسر می‌توانست حقیقت را آشکار کند.
***
یک هفته از روزی که قرار ملاقاتشان با کوین به هم خورده بود می‌گذشت. آن روز کوین به مسافرتی غیرمنتظره رفته و باعث عصبانیت و ناامیدی هردوی آن‌ها شده بود. بعد از حادثه‌ای که از طریق اخبار شاهدش بودند، تاکنون ده حمله‌ی دیگر صورت گرفته و ترس و وحشت مردم را به اوج خود رسانده بود. (البته دیگر هیچ مرگی اتفاق نیفتاده بود.) در این میان ایمی تحت حفاظت شدید پدر و مادرش بود؛ زیرا جانی برخلاف گذشته دلیل و منطق را کنار گذاشته و ازاتفاقات پیش‌آمده ترسیده بود. او و همسرش به بهانه‌ی اتفاقات اخیر ایمی را در خانه نگه داشته و خارج‌شدن از ساختمان را برایش ممنوع کرده بودند. این کارشان جز عصبانی‌کردن ایمی نتیجه‌ی دیگری نداشت؛ او چنان از محبوس‌ماندنش در خانه کلافه شده بود که هرشب دعوا راه انداخته و دق‌و‌دلی‌اش را بر سر والدینش خالی می‌کرد. با صدای بلند داد می‌زد، مشتش را روی میز می‌کوبید و جیغ می‌زد؛ اما در نهایت تنها چیزی که نصیبش می‌شد، لبخند تأسف‌انگیز پدرش و این جمله بود: «
متأسفم ایمی؛ ولی تا زمانی که لازم باشه، اجازه‌ی بیرون‌رفتن از خونه رو نداری.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    با وجود تمام این اتفاقات، آن یک هفته تبدیل به زجرآورترین و بدترین روزهای زندگی‌اش شده و دیگر چیزی نمانده بود که از شدت ناراحتی سرش را به دیوار اتاقش بکوبد؛ اما خوشبختانه قبل از این کار، در هشتمین‌روز زندانی‌شدنش، موبایلش زنگ خورده و جارد این خبر خوشایند را به او داد که کوین از مسافرت برگشته است.
    با شنیدن این خبر، دیگر منتظر اجازه‌ی پدر و مادرش نماند. لباس‌هایش را پوشید، موهایش را با کش قرمزرنگی بست و پاورچین‌پاورچین از اتاقش بیرون آمد. قبل از ورود به پذیرایی، نگاهی به اتاق پدر و مادرش انداخت؛ در اتاق بسته بود و این نشان می‌داد که هنوز از خواب بیدار نشده‌اند. ایمی نفس راحتی کشید، با چند گام بلند خود را به پذیرایی رساند، کلید در ورودی را از جاکلیدی برداشته و آرام و آهسته آن را در قفل در چرخاند. آنگاه قدم در راهروی ساختمان گذاشت، در را بست و دوان‌دوان از راه‌پله بیرون دوید.
    هنگامی که در ساختمان را باز کرد و باد صبحگاهی به صورتش خورد، نفس عمیقی کشید. بعد از یک هفته، قدم‌گذاشتن به خیابانشان لـ*ـذت‌بخش بود؛ البته اگر ترس و دلهره‌اش را فراموش می‌کرد. ماشینش درست در مقابلش پارک شده بود؛ اما قبل از نزدیک‌شدن به آن، نگاهی به خیابان‌ انداخت. همه‌جا سوت‌وکور بود و پرنده پر نمی‌زد. با آنکه معمولاً خیابان کانتر خلوت و کم‌تردد بود؛ اما ایمی اطمینان داشت که هیچ‌گاه این‌چنین دنج و خلوت نبوده و تنها دلیلش حوادث پیش‌آمده است. عجیب‌تر آن بود که دیگر حتی آقای فرانکو نیز مغازه و مشتری‌هایش را رها کرده بود؛ زیرا در آن دوره‌ی بغرنج بعید به‌نظر می‌رسید که کسی برای خرید از او از فضای امن خانه‌اش بیرون بیاید.
    ایمی آهی کشید و سوار ماشینش شد، سپس به‌سمت آدرسی که جارد به او داد به راه افتاد. محل کار کوین براوون چندان دور نبوده و در یک خیابان بسیار شلوغ بود. از قرار معلوم مردمی که ساکن آن خیابان بودند، چندان به اخبار اهمیت نمی‌دادند. ایمی با دیدن مردمی که با عجله از این‌سو به آن‌سو می‌رفتند، ذوق‌زده شد و ماشینش را زیر سایه‌ی درخت‌های اطراف پارک کرد. او آن‌قدر از قرارگرفتنش میان جمعیت خوشحال بود که به هرکسی که از کنارش عبور می‌کرد، لبخند می‌زد. تنها چندنفر از افراد لبخندش را پاسخ دادند؛ اما این موضوع به‌هیچ‌وجه ایمی را ناامید نکرد؛ او تنها زمانی دست از این کارش برداشت که پسربچه‌ای از کنارش گذشته و با دیدن لبخندش، با انگشتش حرکت زننده‌ای انجام داد. ایمی که لبخندش روی لبش خشک شده بود، به آن پسر اخمی کرد و با عجله خود را به ساختمان رساند. به محض ورود، جارد را کنار اتاقک نگهبان ساختمان دید، جلو رفت و در مقابلش ایستاد.
    - سلام.
    - سلام، هیچ معلوم هست کجایی؟
    ایمی که با یادآوری رفتار پدر و مادرش خشمگین شده بود، به تلخی گفت:
    - به‌خاطر اتفاقاتی که افتاده، مامان و بابا اجازه نمیدن از خونه بیام بیرون. خوبه که دبیرستان هم از فردا باز میشه؛ وگرنه...
    - صبرکن ببینم؛ اگه هنوزم اجازه نمیدن، پس الان چه‌جوری از خونه اومدی بیرون؟
    - خودت چی فکر می‌کنی؟
    جارد با لبخند تصنعی گفت:
    - اصلاً دوست ندارم بهش فکرکنم.
    سپس برگشت و هردو به‌سمت آسانسور به راه افتادند.
    - چرا می‌خوان دبیرستان رو باز کنن وقتی حمله‌ها هنوز ادامه داره؟
    - دلیل اصلیش رو نمی‌دونم؛ اما از یکی از بچه‌ها شنیدم که اَفلک اینو خواسته؛ چون امتحانات پایان ترم نزدیکه و از طرفی دوست نداره حقوقش به‌خاطر جون مردم قطع بشه.
    ایمی با تعجب به او خیره ماند. جارد به‌ناچار سرش را تکان و گفت:
    - البته این آخری نظر خودمه.
    ایمی دکمه‌ی آسانسور را زد و هردو وارد شدند. وقتی در آهنی مقابلشان بسته شد، جارد به او گفت:
    - شنیدم دوروز پیش آخرین بازمانده‌ی اون پشمالوها رو گرفتن، من یکی که امیدوارم توی آزمایش‌ها اشتباهی پیش بیاد و همه‌شون توی دستگاه‌ها تجزیه بشن!
    ایمی با این حرف خندید و به خودش در آینه نگاه کرد. همان‌طور که به مدل موهایش زل زده بود، ناگهان جرقه‌ای در ذهنش زده شده و با بهت و حیرت برگشت و به جارد نگاه کرد.
    جارد نیز به او نگاه کرد؛ اما پس از چندثانیه کلافه شد و با لحن طلبکارانه‌ای گفت:
    - چیه؟
    - جارد!
    - بله؟ هی! چت شد؟
    جارد بشکنی مقابل صورتش زد. همان لحظه در آسانسور باز شد و صدای ظریفی در اتاقک پیچید که گفت: «
    طبقه‌ی هفتم.»
    جارد ایمی را که حیران مانده بود، از آسانسور بیرون آورد و با صدای بلندی گفت:
    - ایمی!
    بالاخره ایمی تکان خورد و با چشم‌های آبی‌اش به او خیره ماند. بعد از مکث کوتاهی، ضربه‌ی آرامی به پیشانی‌اش زد و آهسته گفت:
    - جارد... چرا... چرا از اول نفهمیده بودیم؟ ما... چطور نفهمیدیم؟
    جارد با شک و دودلی پرسید:
    - چی رو نفهمیدیم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    -همین که دو روزه هیچ حمله‌ای گزارش نشده.
    - خب، مگه چیه؟
    ایمی با بی‌قراری گفت:
    - چرا نمی‌فهمی؟ همه‌ی حمله‌ها نزدیک دبیرستان بوده. از وقتی دبیرستان تعطیل شد، هیچ حمله‌ای اتفاق نیفتاده، می‌دونی چرا؟ چون وقتی بقیه‌شونو گرفتن، دیگه هیچ موجودی نتونسته از دبیرستان بیرون بیاد.
    جارد نگاه عمیقی به او انداخت، سرش را تکان داد و گفت:
    - این فرضیه‌ی بی‌نظیریه؛ اما ایمی، مگه یادت رفته؟ دبیرستان از هفته‌ی پیش تعطیل شده؛ پس چرا حمله‌ها تا دو روز قبل ادامه داشته؟ چرا زودتر متوقف نشدن؟
    ایمی که به فکر فرورفته بود، آهسته گفت:
    - نمی‌دونم؛ اما مطمئنم که یه دلیلی داشته. من شک ندارم که همه‌چی به دبیرستان ختم میشه... به... انبار!
    ایمی کلمه‌ی آخر را چنان بلند گفت که جارد از جا پرید و بسیاری از کارکنان به او چشم‌غره رفتند. اما در حال حاضر این اهمیتی نداشت؛ زیرا او به‌طور ناگهانی به موضوع مهمی پی بـرده بود. اما شاید این فقط از نظر او مهم بود؛ زیرا جارد با حالتی عادی پرسید:
    - انبار چی؟
    ایمی با شور و هیجان گفت:
    - یادت نیست؟ وقتی برات تعریف کردم، گفتم دیدم که هر دوبار اونا رفتن توی انبار و بعدش ناپدید شدن. اونجا جایی هست که اونا زندگی می‌کنن، من مطمئنم!
    برخلاف ایمی، جارد چندان مطمئن به‌نظر نمی‌رسید. او درحالی‌که سعی می کرد لحنش قانع‌کننده باشد، با صدای آرامی گفت:
    - اما اینا همه‌ش حدسه، این‌طور نیست؟ ما که مطمئن نیستیم.
    ایمی که ناباوری جارد عین خیالش نبود، سرش را تکان‌تکان داد و با لبخند پیروزمندانه‌ای گفت:
    - مطمئن می‌شیم. وقتی بریم دبیرستان، مطمئن می‌شیم. خب، دیگه بیا بریم.
    ایمی جارد را که هنوز با سوءظن به او نگاه می‌کرد به‌سمت میز منشی هل داد. با نزدیک‌شدن آن‌ها به میز، دختری که موهای سیاه و لـَختی داشت و چشم‌های سبزش بسیار درشت بود، سرش را بلند کرد و بی‌مقدمه گفت:
    - وقت قبلی داشتین؟
    ایمی حرفی نزد. جارد در پاسخ به سؤال دختر گفت:
    - بله.
    - اسمتون؟
    - جارد، جارد تری هیلسون.
    - بسیار خب.
    ایمی با دقت به آن دختر نگاه کرد که انگشتش را روی یکی از دکمه‌های تلفن فشار داد و سپس گفت:
    - آقای بروون، آقای تری هیلسون به دیدنتون اومدن... بله حتماً. آقای هیلسون، می‌تونین برین داخل.
    جارد گفت:
    - متشکرم.
    سپس دست ایمی را گرفت و باهم وارد اتاق شخصی کوین بروون شدند. در لحظه‌ی اول تنها اتاقی مربعی‌شکل را دیدند که جز یک گلدان و میز و صندلی چیز دیگری در آن نبود؛ در واقع آنجا از اتاق جارد نیز خالی‌تر بود. پشت میز پسری جوان با کت‌وشلوار طوسی‌رنگی نشسته بود و لبخند عجیبی به لب داشت که بی‌شباهت به پوزخند نبود.
    ایمی هیچ علاقه‌ای به جلورفتن و آشنایی با آن پسر نداشت؛ صبر کرد تا جارد شروع به صحبت کند؛ اما قبل از او، کوین از جایش برخاست، میزش را دور زد و به آن‌ها نزدیک شد.
    دستش را به‌سمت جارد دراز کرد و گفت:
    - آقای هیلسون، ملاقات با شما و همکارتون باعث افتخارِ منه!
    ایمی با شنیدن عبارت «همکار» اخم کرد؛ اما جارد بی‌معطلی به او دست داده و در جواب، مؤدبانه گفت:
    - همین‌طور برای من. خوشحالم که بعد از یک هفته تأخیر بالاخره همدیگه رو دیدیم.
    کوین خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    - اوه! آره، مثل اینکه یه‌ذره بدشانسی آوردین.
    سپس نگاهش را به ایمی دوخت، دستش را دراز کرد و گفت:
    - از دیدنتون خوشبختم خانم...
    - واتس!
    - بله،بله و اسمتون؟
    ایمی ابروهایش را بالا برد، دستش را دراز کرد و با بمیلی گفت:
    - ایمی.
    - ایمی... اسم قشنگیه!
    ایمی متوجه شد کوین دست او را بیش از اندازه محکم گرفته است؛ اما قبل از آنکه بتواند مشت محکمی به صورت او بزند، دستش را رها کرد و پشت میزش نشست.
    ایمی نفس کلافه‌ای کشید. نمی‌خواست بدبین باشد؛ اما اطمینان داشت که کوین دست جارد را این‌چنین نفشرده است. در هر صورت ملاقات با کوین برخلاف تصورش، به‌هیچ‌وجه خوشایند نبود.
    - ایمی!
    جارد آهسته او را صدا زد و لحظه‌ای بعد، هردو روی صندلی‌های مقابل میز نشستند. لحظه‌ای سکوت برقرار شد، سپس بار دیگر کوین شروع به صحبت کرد و گفت:
    - خب... آقای هیلسون من در خدمت شما هستم، هر سؤالی داشته باشین می‌تونین بپرسین. اما قبلش، می‌خوام بدونم چطور بعد از پنج‌سال به این موضوع علاقه‌مند شدین؟ دلیل خاصی وجود داره؟
    جارد منتظر ماند تا صحبت‌های او تمام شود؛ سپس صدایش را صاف کرد، یک دستش را روی میز او گذاشت و گفت:
    - راستش من قبلاً هم همه‌چیز رو راجع به اون دختر شنیده بودم؛ در واقع یه سری شایعه که منبع دقیقی نداشتن؛ اما این اواخر موضوعی پیش اومد که فکر کردم ممکنه به او دختر و غیب‌شدن ناگهانیش ارتباطی داشته باشه.
    کوین ابروهایش را بالا برد و کنجکاوانه گفت:
    - چه موضوعی؟
    ایمی و جارد نگاه‌های معناداری ردوبدل کردند، آنگاه ایمی پس از چند دقیقه شروع به صحبت کرد:
    - موضوعی که به دبیرستان وینست مربوط میشه. البته فکر کنم پنج‌سال پیش اسم دبیرستان چیز دیگه‌ای بوده؛ به‌هرحال اتفاقاتی داره میفته که ما رو به غیب‌شدن اون دختر مشکوک کرده؛ چون می‌دونیم که اونم شاگرد همین دبیرستان بوده.
    وقتی حرف‌های ایمی به پایان رسید، حالت کنجکاوانه‌ی صورت کوین از بین رفت و درحالی‌که به پشتی صندلی‌اش تکیه می‌داد، گفت:
    - منظورتون رو از اتفاقات عجیب توی مدرسه‌ی وینست... فکر کنم بدونم؛ اما... فکر نکنم این موضوع ربطی به رفتن روبی داشته باشه...
    ایمی فوراً پرسید:
    - روبی؟
    جارد بلافاصله گفت:
    - رفتن؟ فکر کردم اون غیب شده.
    کوین خنده‌ی تمسخرآمیزی کرد که باعث شد ایمی خشمگین شود. سپس در کمال آرامش با دستش روی میز ضرب گرفته و با خون‌سردی رو به ایمی گفت:
    - بله، روبی. فکر کردم با این شک‌و‌شبهه‌هات حتماً تا حالا راجع بهش تحقیق کردی.
    سپس نگاه از صورت غضبناک ایمی گرفت و به جارد گفت:
    - آره. اون غیب نشد، خودش رفت؛ چون اون یک انسان عادی نبود. من خودم شاهد بودم که یه انرژی فوق‌العاده از دستش بیرون زد و خورد به من. اون یه عجوزه بود که رفت به جایی که بهش تعلق داشت.
    جارد و ایمی به یکدیگر نگاه کردند؛ زیرا دیگر از لبخندهای زشت کوین خبری نبوده و نفرت در صورتش آشکار بود.
    کوین بی‌توجه به آن دو، کینه‌توزانه ادامه داد:
    - اون یه دختر خیابونی بود که مدتی با من خوش گذروند، بعدش هم باهام به هم زد و وقتی ازش دلیل خواستم، با جادو بهم حمله کرد. روز تولدش رفتم تو خونه‌ش تا حقش رو کف دستش بذارم؛ اما اون با یه پسر فرار کرد و بعدش توی خیابون خونه‌شون غیبش زد. از اون‌وقت به بعد دیگه ندیدمش؛ اما شنیدم که چندماه بعد پدرش هم غیب شد.
    وقتی صحبت‌های کوین تمام شد، لبخند موذیانه‌ای زد؛ سپس نگاهی به آن‌ها انداخت تا واکنششان را ببیند. ایمی متحیر و متعجب بود، از نگاه خیره‌ی جارد به کوین مشخص بود که او نیز سخت در فکر فرورفته و از شنیدن آن ماجرای مرموز شگفت‌زده شده است.
    چنددقیقه‌ای در سکوت گذشت، آنگاه جارد با حالتی جدی پرسید:
    - به‌نظرت تمام این ماجرا، ممکنه ربطی به روبی داشته باشه؟ یعنی... اون‌طور که تو از شخصیتش تعریف کردی، ممکنه برگشته باشه و...
    - از اون این چیزا بعید نیست! اما امکان نداره ماجرای اون جونورا به روبی مربوط بشه؛ پنج‌ساله که خبری ازش نیست، چرا حالا باید برگرده؟
    کوین پرسشگرانه به جارد نگاه کرد و با حالتی خودبینانه سرش را برای او تکان‌تکان داد.
    جارد که به کوین خیره مانده بود و در ذهنش نقشه‌ی زدن لگد جانانه‌ای به او را می‌کشید، زیر لب گفت:
    - واقعاً چرا باید برگرده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    وقتی از ساختمان بیرون آمدند و وارد خیابان شدند، ایمی پوزخند پرحرصی زد و با عصبانیت گفت:
    - مسخره‌ست! اون یه شیّاد حقه‌بازه!
    جارد درحالی‌که در جیبش به دنبال سوئیچ ماشینش می‌گشت گفت:
    - شاید...
    - شاید؟ شاید؟ همه‌ی حرف‌های اون دروغ بود؛ چون من قبلاً از بچه‌ها شنیده بودم که اون دختر آروم و سربه‌راهی بوده، تموم نمره‌هاش خوب بود و هیچ رفتار غیرعادی نداشت؛ درحالی‌که... در حالی که طبق گفته‌ی اون روانی، رونی یه دخترِ بی‌سروپا، با نابه‌هنجاری اخلاقی بوده!
    جارد که تمام مدت مشغول جست‌وجو بود، بالاخره سوئیچش را بیرون کشید و گفت:
    - اولاً که اسمش روبی بوده، درضمن تو که اون دختر رو نمی‌شناختی، شاید حرف‌های کوین خیلی هم دور از واقعیت نباشه.
    ایمی به او چشم‌غره رفت. جارد در ماشینش را باز کرد و هردو سوار شدند. وقتی جارد در ماشین را بست، ایمی تکرار کرد:
    - مسخره‌ست!
    جارد که برخلاف ایمی منطقی فکر می‌کرد، رویش را به‌سمت او برگرداند و با آرامش گفت:
    - ببین ایمی، شاید یه سری از حرف‌هاش مسخره و بی‌اساس بوده باشه؛ اما من از یه چیز مطمئنم...
    - و اون چیه؟
    - اینکه روبی هیچ‌وقت غیب نشده، اون با میل خودش رفته.
    - از کجا انقدر مطمئنی؟
    - مگه حرف‌های کوین رو نشنیدی؟ اون گفت چندماه بعد پدرش هم غیبش زد. با این اتفاق فقط یه حدس میشه زد، اونم اینه که اون برگشته و پدرش رو با خودش بـرده.
    ایمی با شنیدن این حرف ناگهان صحبت‌های کوین را به یاد آورد و سرش را تکان داد و به فکر فرو رفت. شاید به‌راستی روبی با میل و رغبت خود از آن شهر رفته بود. اما کجا؟ اکنون کجا بود؟ در تمام آن پنج‌سال سرگرم انجام چه کاری بود؟یعنی امکان داشت که او یک انسان معمولی نبوده باشد؟ آیا این احتمال وجود داشت که تمام این ماجراها به او ارتباطی داشته باشد؟
    - ایمی!

    - ها؟ بله؟
    - حالت خوبه؟

    - آره، آره؛ فقط یه‌کم فکرم مشغوله.
    - حق داری، منم به اندازه‌ی تو گیج شدم. ظاهراً روبی هیچ ربطی به موضوع نداشته، شاید ما اشتباه کردیم.
    ایمی سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:
    - شاید هم نه... فردا معلوم میشه.
    - تو هنوز فکر می‌کنی یه چیزی توی انبار هست که نباید باشه؟ فکر می‌کنی اونا از انبار بیرون میان؟
    -تقریباً مطمئنم؛ اما باید با چشم‌های خود ببینم.
    جارد لحظه‌ای مکث کرد، سپس سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد و گفت:
    - پس باهم می‌ریم. این آخرین کاریه که می‌تونم برای راحتی خیال خودم انجام بدم. می‌خوای برسونمت خونه؟ انگار خیلی سرحال به‌نظر نمیای.
    ایمی که کم‌کم چشم‌هایش گرم می‌شد، با خواب‌آلودگی گفت:
    - درسته، آخه صبح خیلی زود از خونه زدم بیرون که به اراجیف یه پسر دیوون... ه گو... ش بدم.
    ایمی خمیازه‌ی طولانی و کشداری کشید. جارد لبخندی زد و درحالی‌که استارت می‌‌زد گفت:
    - تا مقصد وقت داری که استراحت کنی، فردا بعد از دبیرستان میایم و ماشینت رو برمی‌داریم.
    ایمی که حتی یک لحظه به ماشینش فکر نمی‌کرد، به‌سختی سرش را تکان داد و خیلی زود به خواب عمیقی فرو رفت.
    ***
    روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره مانده بود. فکرش هنوز مشغول صحبت‌های کوین بود، اینکه حرف‌هایش تا چه اندازه درست بودند. بی‌وقفه به دنبال دلیلی می‌گشت که نادرستی حرف‌های او را اثبات کند (زیرا از همان لحظات اول حس بدی نسبت به او داشت.) اما در کمال تأسف هیچ دلیلی وجود نداشت که صحبت‌های کوین راجع به آن دختر دروغ باشد.
    ایمی همان‌طور که غرق در افکارش بود، به پهلو چرخید. در میان آن همه فکرهای مختلف هنوز صدای جیغ مادرش و فریادهای خشمگین پدرش در گوشش بود. دعوای جانانه‌ای که به‌خاطر فرار صبحش به راه افتاده بود، اندکی آزرده‌اش می‌کرد؛ اما از نظر خودش والدینش هیچ راه دیگری برایش باقی نگذاشته بودند. درضمن، او همه‌ی سعی‌اش را می‌کرد که با کشف حقیقت خانواده‌اش را از خطر دور کند؛ بنابراین برخلاف عقیده‌ی آن‌ها، ایمی در خیال خود حتی شایسته‌ی تشویق و تقدیر بود.
    نمی‌دانست چندساعت از شب گذشته و چه مدت بیدار مانده است؛ فقط همین را می‌دانست که فکر به اتفاقات اخیر، خسته و کلافه‌اش کرده است. سرانجام زمانی که چشم‌هایش به سوزش افتاد و احساس کرد مغزش تحت فشار روانی در حال فشرده‌شدن است، تسلیم شده و خود را به رؤیای ترسناکی که تا صبح ادامه داشت، سپرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    انگار یک‌بار دیگر روز قبل از مقابل چشم‌هایش می‌گذشت. ایمی یک‌بار دیگر دور از چشم پدر و مادرش برای رفتن به دبیرستان حاضر شد، پاورچین‌پاورچین از اتاقش بیرون رفت و کلید در ورودی را برداشت. آن روز دبیرستان پس از یک هفته باز می‌شد و بالاخره ایمی می‌توانست حقیقت ماجرا را کشف کند؛ اما مشکل این بود که پدرش تا زمان دفع خطر آن موجودات، حتی اجازه‌ی رفتن به دبیرستان را نیز به او نمی‌داد و از همه بدتر، آنکه به همسرش گفته بود که قصد دارد به دبیرستان رفته و با مدیر دبیرستان صحبت کند تا به مدت نامعلومی ایمی درسش را در خانه بخواند. با شنیدن این حرف دیگر هیچ راهی برایش باقی نماند و تصمیم گرفت یک‌بار دیگر دور از چشم والدینش از خانه بیرون برود. ایمی که از این اجبار ناراحت بود، کلید را در قفل چرخاند؛ اما درست قبل از آنکه در را باز کند، حس عجیبی پیدا کرد؛ حسی که او را وامی‌داشت پدرش و مادرش را از خواب بیدار کرده و برای رفتن به دبیرستان از آن‌ها اجازه بگیرد. بی هیچ دلیلی دوست داشت قبل از رفتن آن دو را ببیند و با آن‌ها خداحافظی کند. اما چنین کاری اشتباه بود؛ زیرا اطمینان داشت جانی هیچ‌گاه از تصمیمش برنمی‌گردد، حتی امکان داشت او را در اتاقش زندانی کرده و تنها برای رفتن به توالت در را به روی او باز کند. بنابراین دیگر چاره‌ای نداشت جز آنکه حس قلبی‌اش را نادیده گرفته و در را باز کند. ایمی نگاهی به راهرو انداخت، سپس تصمیمش را گرفت و دستگیره را پایین کشید و از خانه خارج شد.
    دلش می‌خواست هرچه زودتر از خیابان خارج شود. در کوله‌اش به دنبال سوئیچش گشت تا ماشینش را روشن کند؛ اما بلافاصله یادش آمد که سوئیچش در خانه و ماشینش درست در مقابل ساختمان محل کار کوین پارک است. آه عمیقی کشید و خواست پیاده تا انتهای خیابان برود؛ اما همان لحظه با صدای بوقی از جا پرید و چراغ های زردرنگ ماشینی را دید که راننده‌اش برایش چشمک می‌زد.
    ایمی با خوشحالی سوار ماشین شد و گفت:
    - صبح به‌خیر.
    - صبح به‌خیر. انگار یادت رفته بود که قراره باهم بریم.
    - یه جورایی، آخه بازم یواشکی از خونه بیرون اومدم.
    جارد که احساس گـ ـناه را در چهره‌ی او دید، به‌سمت خیابان اصلی به راه افتاد و گفت:
    - اگه حدست درست باشه، شاید دیگه ناچار نشی این‌جوری بیای بیرون.
    - امیدوارم.
    آن ها خیلی زود به دبیرستان رسیدند؛ در واقع خیلی زودتر از مدیران، معاونین و تمام دانش‌آموزان. درست هم‌زمان با سرایدار میله‌های ورودی راکنار زدند و پشت در ایستادند.
    آقای کریستین که ذاتاً مرد بدگمان و شکاکی بود، نگاهی به سرتاپای آن‌ها انداخت و درحالی‌که قفل در را باز می‌کرد، با سوءظن پرسید:
    - شما اینجا چی‌کار می‌کنین؟
    جارد و ایمی به هم نگاه کردند، سپس جارد تمسخرآمیز گفت:
    - به‌نظر شما دانش‌آموزها توی مدرسه چی‌کار می‌کنن؟
    آقای کریستین پاسخی نداد، فقط چشم‌هایش را تنگ کرد و با حالتی مشکوک به صورت خطاکار ایمی خیره ماند. وقتی در باز شد و جارد و ایمی از کنارش گذشتند، برای چندثانیه زمزمه‌هایش را شنیدند:
    - خیلی زودتر از بقیه اومدن... هیچ‌وقت انقدر زود نمی‌اومدن!
    وقتی به اندازه‌ی کافی از او دور شدند، جارد قاطعانه گفت:
    - این یارو دیوونه‌ست!
    - به‌نظرت بهمون شک کرد؟
    جارد با خون‌سردی گفت:
    - آره، شاید. ولی من هیچ قانونی نمی‌شناسم که صراحتاً بگه دانش‌آموزا اجازه‌ی رفتن به انباری دبیرستانشون رو ندارن.
    جارد بسیار تند راه می‌رفت. ایمی دوید تا از او جا نماند و گفت:
    - شاید فکر کنه می‌خوایم از انبار دزدی کنیم.
    - آره، شاید بخوایم میز و صندلی‌های کهنه رو بدزدیم و بعداً بفروشیم.
    - من جدی میگم!
    - منم جدی میگم. ایمی بهش توجه نکن. من دوسال زودتر از تو اینجا بودم؛ از وقتی یادم میاد، لَری داره دنبال دزد ساندویچ‌هاش می‌گرده. می‌دونی که مغازه‌ش دوتا خیابون بالاتره.
    ایمی که ناگهان سرحال شده بود، خندید و حرفی نزد؛ اما وقتی وارد راهروی دبیرستان شدند، قلبش دیوانه‌وار شروع به تپیدن کرد و لبخند روی لبش خشک شد. آب دهانش را به‌سختی قورت داد و محتاطانه همه‌جا را از نظر گذراند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    خوشبختانه خبری از آن‌ها نبود؛ همه‌جا در سکوت مطلق فرورفته و همه‌ی در و پنجره‌ها بسته بود. ایمی جلو رفت و برق راهرو را روشن کرد، سپس بار دیگر برگشت و کنار جارد ایستاد.
    - بریم؟
    ایمی با اطلاع از آنکه خودش پیشنهاد رفتن به انباری را به جارد داده است، به‌ناچار سرش را تکان داده و به‌همراه او از راه‌پله‌ها بالا رفت. طبقه‌ی دوم نیز تاریک و ظلمانی بود. جارد فوراً کلید برق را فشرد و نگاه زیرچشمی به ایمی انداخت؛ اما ایمی که حال و روز خوبی و نداشت و هرلحظه ممکن بود تصمیمش را عوض کند، تنها بازوی جارد را فشرد و خود را پشت او مخفی کرد.
    جارد بی هیچ ترس و معطلی به‌سمت در سبزرنگ انباری پیش می‌رفت. هنوز همه‌جا کاملاً ساکت بود. ایمی گوشش را تیز کرد تا با شنیدن کوچک‌ترین صدایی پا به فرار بگذارد؛ اما خوشبختانه تا رسیدن به پشت در انباری، هیچ صدایی به گوش نرسید.
    جارد و ایمی تنها لحظه‌ای درنگ کردند، آنگاه جارد در را به‌آرامی باز کرد و به‌سرعت وارد شد. آنجا نیز کاملاً تاریک بود و هیچ‌چیز دیده نمی‌شد. ایمی که هنوز بازوی جارد را رها نکرده بود، با دستپاچگی دستش را به دیوار کشید تا چراغ را روشن کند؛ اما وقتی کلید را پیدا کرد و آن را به سمت پایین کشید، هیچ اتفاقی نیفتاد. همان لحظه صدای آرام و خون‌سرد جارد به گوش رسید که گفت:
    - برق انباری هنوز وصل نشده. مگه نمی‌دونستی همه کلیدهای اینجا فقط دکوره؟ هنوز به خودشون زحمت ندادن که سیم‌کشی اینجا رو انجام بدن.
    جارد پس از گفتن این جمله، در جیب‌هایش به دنبال چیزی گشت و بعد از پیداکردن، آن را فشرده و بلافاصله نور ضعیفی پدیدار شد.
    ایمی با دیدن فندک نقره‌ای‌رنگ او، با ناخوشنودی گفت:
    - این چیه؟
    - نمی‌دونم، به‌نظر تو چیه؟
    ایمی در نور نارنجی فندک حالت تمسخرآمیز چهره‌ی جارد را دید و به او چشم‌غره رفت.
    به‌خاطر مکالمه‌ی کوتاهشان و حس‌نکردن کوچک‌ترین تحرکی، کم‌کم ترسش ریخت و جلوتر رفت. با وجود نور کم، با دقت به جای‌جای انباری نگاه می‌کرد. اما هنوز چنددقیقه‌ای نگذشته بود که صدای ناله‌ی جارد و کشیده‌شدن جسمی سنگینی روی کاشی‌های کثیف و لکه‌دار انباری شنیده شد.
    -چی شد؟
    جارد که از درد لب‌هایش را برهم می‌فشرد، نتوانست جوابی بدهد.
    ایمی که نگران شده بود، خود را به او رساند و تکرار کرد:
    - چی شد؟ چی بود؟
    جارد خم شد، یک دستش را به پایش گرفت و نفس عمیقی کشید. بالاخره زمانی که توانست صحبت کند، آهسته گفت:
    -چیزی نیست، یکی از این صندلی ها خورد به...
    ایمی نتوانست جلوی خود را بگیرد و با بدجنسی خندید و آنگاه با خیال آسوده‌تری رویش را برگرداند. چشم‌هایش که دیگر به تاریکی عادت کرده بود، میز و صندلی‌های بسیاری را دید که روی هم تلنبار شده و با بی‌توجهی درست وسط انباری قرار گرفته بودند.
    - دیدی اشتباه کردی؟ اینجا هیچ‌چیز غیرعادی نیست.
    ایمی که دیگر تسلیم شده بود گفت:
    - آره، انگار حق با تو بود. ولی خب من باید...
    - هیس!
    جارد ناگهان با نگرانی دستش را روی بینی‌اش گذاشت، لحظه‌ای مکث کرد و سپس به‌سرعت ازاتاق بیرون رفت. ایمی مات‌ومبهوت به او نگاه کرد. طولی نکشید که جارد بار دیگر در آستانه‌ی در ظاهر شد و گفت:
    - ایمی، آقای اَفلکه، زود باش! باید بریم!
    - چ... ی؟ با... باشه بریم.
    ایمی این را گفت و باعجله به‌سمت در راه افتاد؛ اما قبل از آنکه بتواند قدمی بردارد، جسم سیاه‌رنگ گلوله‌شده‌ای مثل برق از غیب ظاهر شده و روی سرش افتاد.
    ایمی با این حرکت غیرمنتظره شوکه شده و جیغ بلندی کشید و به پشت روی زمین افتاد. جارد که حیرت‌زده شده بود و در آن تاریکی به درستی نمی‌دید، کاملاً وارد اتاق شد و گفت:
    - ایمی! چی شده؟
    ایمی که هنوز تیزی دندانی را روی گردنش احساس می‌کرد، از ته دل فریاد کشید و گفت:
    - جارد! بزنش! اینو از... گردنم جدا کن!
    ایمی گرمی خون را حس کرد و بلندتر فریاد زد. جارد که گیج شده بود، با وحشت اولین چیزی که به دستش رسید را از روی نیمکت پوسیده‌ای برداشت و جلو رفت. نمی‌توانست آن موجود را به‌درستی ببیند؛ می‌ترسید با کوچک‌ترین حرکتی باعث آسیب‌رساندن به ایمی شود؛ اما چاره‌ی دیگری نداشت؛ از این رو میله‌ی آهنی را که در دست داشت، بلند کرده و درست به جایی زد که همچون پیکر تیره‌ای تکان‌تکان می‌خورد.
    برای لحظه‌ای قلبش از حرکت باز ایستاد؛ اما با شنیدن صدای نفس عمیق ایمی، به‌سرعت جلو رفت و او را از زمین بلند کرد.
    ایمی دستش را روی زخم گردنش گذاشته بود و در آغـ*ـوش جارد می‌لرزید. جارد دستش را محکم دورش حـ*ـلقه کرد و با صدایی که از شدت اضطراب می‌لرزید گفت:
    - چیزی نیست، چیزی نیست. حالت خوب میشه، همین الان از اینجا می‌ریم بیرون.
    ایمی که توان حرف‌زدن را نداشت، جوابی نداد. تنها چیزی که در آن لحظه می‌خواست، این بود که هرچه زودتر از انباری خارج شوند؛ زیرا می‌ترسید تعداد آن موجودات بیشتر از یکی باشد و قبل از آنکه فرصت فرار پیدا کنند، مورد حمله‌ی دوباره‌ی آن‌ها قرار بگیرند.
    او و جارد به‌سرعت به‌طرف در رفتند؛ اما قبل از آنکه از آستانه‌ی در خارج شوند، اتفاق عجیب دیگری افتاد. در انباری به طرز عجیبی در مقابلشان بسته و قفل شد.
    ایمی خشکش زد؛ زیرا به‌طور واضح صدای چرخیدن کلید در قفل در را شنیده بود و چنین چیزی امکان نداشت.
    - چه خبر شده؟
    ایمی ترس و ناباوری نهفته در صدای جارد را تشخیص داد؛ اما باز هم نتوانست حرفی بزند و نگاه خیره‌اش را از در بگیرد.
    جارد که مانند ایمی حیرت‌زده شده بود، ناگهان به خود آمد؛ او را رها کرد، با عجله جلو رفت و دستگیره را پایین کشید؛ اما در باز نشد. با عصبانیت لگد محکمی به در زد و شروع به صداکردن سرایدار مدرسه کرد؛ ولی گویی صدایش به هیچ‌کس نمی‌رسید.
    - ج... جارد!
    جارد برگشت و به ایمی گفت:
    - نگران نباش، از اینجا می‌ریم بیرون. اونا پیدامون می‌کنن. اونا...
    جارد با دیدن نگاه خیره‌ی ایمی رویش را برگرداند و با صحنه‌ی بسیار عجیبی مواجه شد.
    آینه‌ی پایه‌بلندی با قاب طلایی در گوشه‌ی دیوار قرار داشته و نور آبی‌رنگی از درون آن بیرون زده و تمام انباری را روشن می‌کرد‌. درست مثل جادو بود؛ درست مثل تمام فیلم‌هایی که از قاب تلویزیون برایشان پخش می‌شد و این... باورپذیر نبود.
    - خدای من!
    جارد جلو رفت و درست در کنار ایمی ایستاد. ایمی که با وجود زخم گردنش نمی‌توانست لحظه‌ای نگاهش را از آینه بگیرد، آهسته گفت:
    - این... این همون آینه‌ایه که آلیس در موردش می‌گفت...
    - کدوم... کدوم آینه؟
    - بهم گفت از یه قلعه‌ی قدیمی توی انگلیس پیداش کردن...
    - چه اهمیتی داره که از کجا اومده؟ فراموشش کن، باید بریم.
    ایمی واکنشی نشان نداد‌. جارد که به‌سختی می‌توانست نگاهش را از نور خیره‌کننده‌ی آینه بگیرد، با دستپاچگی تکرار کرد:
    - ایمی! زودباش، بیا، بیا بریم.
    اما ایمی از جایش تکان نخورد. حالت صورتش جوری بود که انگار مسحور آن نور شده است. جارد که متوجه این نکته شده بود، با نگرانی او را تکان داد و پرسید:
    - ایمی، حالت خوبه؟
    - من خوبم.
    جارد با شک و دودلی به ایمی نگاه کرد و گفت:
    - اما زخمی شدی. بیا، ما باید از اینجا بریم بیرون.
    آنگاه دوباره خود را به در رساند و با تمام نیرو مشتش را به آن کوبید. ناگهان صدای پای چندنفر به گوش رسید، افرادی وارد راهرو شده و به آن‌ها نزدیک می‌شدند. جارد با خوشحالی برگشت و گفت:
    - ایمی! مثل اینکه صدامو شنیدن! دارن میان، دارن... ایمی!
    در یک لحظه‌ی هراس‌انگیز جارد ایمی را دید که دستش را به درخشش درون آینه زد. نور آبی‌رنگ همچون دستی نامرئی دست ایمی را کشید و او را با خود به درون آینه برد و از نظر ناپدید کرد. صدای جیغ ایمی با فریاد جارد درهم آمیخت.
    - ایمی! نه!
    همه‌ی اتفاقات در چندثانیه افتاد. جارد افرادی که پشت در بودند را فراموش کرد، بی‌آنکه فکر کند، برای نجات ایمی به‌سمت آینه دوید و در همان نور آبی خوش‌رنگ گم شد.
    بلافاصله پس از رفتن او، در انباری شکسته و چندنفر وارد اتاق شدند؛ اما قبل از آنکه چشمشان حتی ثانیه‌ای آن نور را ببیند، همه‌چیز به حالت عادی خود بازگشته و سطح صاف و صیقلی آینه، جای آن نور عجیب را گرفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    درست مثل آن بود که در تونلی تنگ و تاریک گیر افتاده باشد؛ هیچ راه گریزی نبود، او با سرعتی سرسام‌آور در حال سقوط بود. چنددقیقه طول کشید تا فضای اطرافش کم‌کم روشن شده و به‌طور ناگهانی روی زمین سفت و سخت افتاد. سرمای زمین باعث شد تمام بدنش بلرزد. جارد سرش را بلند کرد و به اطرافش نگاهی انداخت. ایمی در فاصله‌ی نزدیکی از او روی زمین نشسته بود.
    جارد با دستپاچگی از جا برخاست و خود را به او رساند. ایمی با حالتی مات و متحیر به منظره‌ی مقابلش نگاه می‌کرد. خون‌ریزی گردنش بند آمده بود و لباسش خون‌آلود و لکه‌دار شده بود.
    جارد دلیل بهت و حیرت او را به‌خوبی می‌دانست. آن‌ها در یک لحظه از انباری دبیرستانشان به جنگل منتقل شده بودند، آن هم توسط یک آینه. باورکردنی نبود؛ اما در آن شرایط جارد ترجیح می‌داد به جای پیداکردن یک دلیل منطقی، ایمی را آرام کند.
    او به‌آرامی بازوی ایمی را نـوازش کرد و گفت:
    - حالت خوبه؟ زخمی نشدی؟
    ایمی نگاه عجیبی به جارد انداخت؛ جوری که انگار او دیوانه شده بود، سپس آهسته گفت:
    - زخمی؟ به جز زخم گردنم... نه. جارد... ما کجاییم؟
    ایمی به‌طور ناگهانی این سؤال را پرسید و به پشت‌سرش نگاه کرد. جارد نیز به عقب نگاه کرده و گفت:
    - مثل اینکه تو جنگلیم. عجیبه، دیگه اون نور نیست.
    جارد با دست به آینه‌ای اشاره کرد که درست شبیه به همان آینه‌ای که بود که در انباری گذاشته بودند و اکنون به درختی تکیه داده شده بود.
    ایمی که کم‌کم از شوک اتفاقات بیرون می‌آمد، به اطرافش نگاه کرد و امیدوارانه پرسید:
    - به‌نظرت ممکنه اینجا جنگلِ استفن باشه؟
    جارد با تشخیص ترس نهفته در صدای او، با احتیاط پرسید:
    - مگه درخت‌های اونجا همسان نیستن؟ فکر می‌کردم به‌خاطر همین معروفه، درسته؟
    ایمی که خودش نیز به‌خوبی از این حقیقت آگاه بود، نگاه دردناکی به درخت‌های کوتاه و بلند جنگلی که در آن بودند انداخته و اشک در چشم‌هایش جمع شد.
    - لازم نیست نگران باشی، حتماً یه راهی برای برگشت وجود داره.
    جارد پس از گفتن این جمله، به‌سرعت نگاهش را از ایمی دزدید؛ زیرا به‌هیچ‌وجه به گفته‌هایش اطمینان نداشت.
    - لعنتی!
    - چی شده؟
    - کوله‌م رو توی انباری جا گذاشتم، همه‌چیزم اون تو بود.
    - مهم نیست؛ وقتی برگشتیم، برش می‌داری.
    ایمی دستی به گردنش کشید و با چهره‌ی درهم‌رفته‌ای گفت:
    - حالا چطوری باید برگردیم؟
    جارد نگاهی به او انداخت و گفت:
    - اول بذار یه فکری به حال زخمت بکنیم.
    جارد بی‌هدف نگاهش را دورتادور محوطه‌ی پردارودرخت چرخاند، سپس در یک حرکت ناگهانی آستین پیراهنش را پاره کرده و آن را تا زد و روی زخم گردن ایمی گذاشت.
    ایمی نگاه قدرشناسانه‌ای به او انداخت و گفت:
    - ممنونم.
    - خون‌ریزیت بند اومده، اینو نگه دار تا برگردم.
    ایمی دستش را روی تکه آستین جارد گذاشت و پرسید:
    - کجا؟
    - میرم یه امتحانی بکنم. بهتره قبل از اینکه از اینجا دور شیم، سعی کنیم از همین طریق برگردیم.
    جارد می‌خواست به آینه نزدیک شود؛ اما با شنیدن حرف ایمی متوقف شد.
    - چطوری می‌خوای اون نور رو برگردونی؟ اگه تموم احتمالاتمون درست باشه و واقعاً اون آینه یه قدرت ماورایی داشته باشه، به دستور من و تو کاری انجام نمیده.
    - یعنی به‌نظرت اون از خودش اراده داره؟
    ایمی با ناراحتی گفت:
    - دیدی که چطور در انباری رو روی ما بست؛ پس مطمئناً اون به دستور خودش عمل می‌کنه. ما...
    - می‌دونی ایمی، همه‌ی حرفات درسته؛ اما تو که توقع نداری اینجا زانو بزنیم و از یه آینه خواهش کنیم ما رو به دبیرستانمون برگردونه؟
    - معلومه که نه، این احمقانه‌ست.
    - خب، خوشحالم که این‌طوری فکر می کنی. پس نظرت چیه که یه‌کم تکونش بدیم تا...
    جارد آینه را به پهلو چرخاند و منتظر ماند، سپس آن را به‌سمت پایین خم کرد و مشتاقانه به صفحه‌اش چشم دوخت؛ اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    او به ایمی که به درختی تکیه داده و شاهد تلاش نافرجامش بود، نگاه کرد و گفت:
    - این فقط دو راهش بود.
    سپس آینه را با یک دست بلند کرده و سروته نگه داشت.
    قیافه ایمی طوری بود که انگار نگران سلامت عقل اوست. اما حالت چهره‌اش باعث ناامیدی جارد نشد؛ زیرا او هرگز تسلیم نشد و دست از تلاش برنداشت. او بارها آینه را تکان داد، در حالت‌های مختلف نگه داشت و با انگشت به صفحه‌ی صافش ضربه زد؛ اما باز هم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. آینه همچنان عادی بود و خبری از آن نور آبی‌رنگ نبود.
    سرانجام پس از ساعت‌ها تلاش، جارد نیز به این نتیجه رسید تا زمانی که خود آینه نخواهد، بازگشتشان غیرممکن خواهد بود. در نظرش این فکر بسیار مضحک به‌نظر می‌آمد؛ اما از طرفی برای ورود ناگهانیشان به جنگل، هیچ احتمال دیگری به ذهنش نمی‌‌رسید.
    جارد، خسته و کوفته از آینه دور شد و کنار ایمی نشست.
    - چی شد؟
    - هیچی، ظاهراً که کاملاً عادیه.
    ایمی کنایه‌آمیز گفت:
    - جدی؟! اما هنوز چندساعت وقت داریم ها، نمی‌خوای یه امتحان دیگه بکنی؟
    جارد بی‌آنکه از لحن او عصبی شود، تسلیم شده و گفت:
    - نه دیگه، فکر نکنم فایده‌ای داشته باشه.
    ایمی به تندی گفت:
    - خوشحالم که بالاخره فهمیدی؛ چون بعد از چندساعت وقت‌تلف‌کردن، بالاخره می‌تونیم سعی کنیم راه خروج از این جنگل لعنتی رو پیدا کنیم.
    ایمی این را گفت و با حالتی قهرآمیز رویش را برگرداند.
    جارد گفت:
    - قبول دارم که یه‌کمی از وقتمون تلف شد؛ ولی حداقل شانسمون رو امتحان کردیم. حالا که تو میگی دلیل این جابه‌جایی اون آینه بوده...
    ایمی به‌سرعت برگشت و با ناخشنودی گفت:
    - من؟ یعنی تو این‌طور فکر نمی‌کنی؟ یا اینکه فکر دیگه‌ای برای این اتفاق به ذهنت می‌رسه؟
    - خب... نه، نمی‌رسه؛ ولی...
    - خب، فقط همین رو می‌خواستم بفهمم. ما توافق می‌کنیم که اون آینه‌ی عجیبِ لعنتی باعث این اتفاق بوده.
    جارد با سرعت میان حرف‌های ایمی پرید و گفت:
    - باشه! درسته! ما توافق می‌کنیم که دلیلش اون نور لعنتی بوده؛ اما حرف من اینه که اگه اون ما رو به اینجا آورده، شاید خودشم بتونه ما رو برگردونه.
    ایمی می‌خواست با صدای بلند شروع به صحبت کند؛ اما جارد که با تمام وجود می‌خواست به بحثشان خاتمه بدهد، با صدایی بلندتر گفت:
    - اما حالا فهمیدم که تا خودش نخواد نمیشه، آره اینو فهمیدم.
    ایمی حرفی نزد و فقط با حالتی تکبرآمیز ابروهایش را بالا انداخت. جارد با دل‌خوری به او چشم‌غره رفت و درحالی‌که از جا برمی‌خاست گفت:
    - بلند شو، باید قبل از تاریکی برگردیم؛ چون ممکنه...
    ایمی نیز از جا برخاست و جمله‌ی او را کامل کرد:
    - ممکنه پدرم سرم رو از تنم جدا کنه، آره.
    بنابراین هردوی آن‌ها به‌سمت شمال راه افتادند. جارد تمام مدت با دقت همه‌جا را از نظر می‌گذراند و با اعتمادبه‌نفس قدم‌هایش را برمی‌داشت. او با اطمینان می‌گفت که به احتمال زیاد آن‌ها در یک جایی خارج از شهر ظاهر شده و برای پیداکردن ورودی جنگل باید مستقیم به‌سمت شمال حرکت کنند.
    ایمی با ظاهری اسف‌بار پشت‌سر او حرکت می‌کرد و مجبور بود صحبت‌های او را درباره دوست گردشگرش که بارها جارد را به جنگل‌های مختلف بـرده بود، گوش کند. جدا از حرف‌های کسل‌کننده و غیرجذابش، جارد چنان با اطمینان از شناخت جنگل‌های خارج از شهر صحبت می‌کرد که ایمی تردیدی نداشت تا قبل از تاریکی هوا به خانه می‌رسد. البته این فکر با تصور فریادهای پدرش که خانه را به لرزه درمی‌آورد، چندان خوشایند نبود؛ اما بهتر از آن بود که در یک جنگل ناآشنا سرگردان شده و به نحوه‌ی ساخت صحیح یک اردوگاه تفریحی گوش کند.
    آن‌ها کم‌کم از جایی که آینه قرار داشت، کاملاً دور شدند. جارد نیز هر چنددقیقه یک‌بار برمی‌گشت و با اطمینان می‌گفت: «د
    یگه چیزی نمونده، داریم می‌رسیم.»
    اما با گذشت یک ساعت پیاده‌روی طولانی، کم‌کم از شدت اطمینانش کاسته شد. ایمی با نگرانی به انوار قرمز خورشید که از لای شاخ‌و‌برگ درختان وارد جنگل می‌شد، نگاه کرد. چیزی نگذشت که در برابر چشم‌های وحشت‌زده‌اش هاله‌ی تیره‌ای همه‌جا را پوشاند و جنگل در تاریکی مطلق فرو رفت. در نهایت آن‌ها ماندند و جنگلی که هیچ راه ورود و ظاهراً هیچ انتهایی نیز، نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - نه! لعنتی!
    - چی... چی شده؟
    جارد با مشت به پیشانی‌اش کوبید و با صدایی که در محوطه می‌پیچید فریاد زد:
    - ما باید از اینجا می‌رفتیم بیرون! ولی... ولی...
    - ولی چی؟
    - ببین! خودت نگاه کن! هیچ راه خروجی وجود نداره.
    جارد پس از گفتن این جمله نعره زد و ایمی را از جا پراند. ایمی که در تمام آن دوسال هیچ‌گاه جارد را این‌گونه ندیده بود، برخلاف همیشه سکوت کرده و آب دهانش را قورت داد. سپس با لحن مظلومانه‌ای گفت:
    - حالا چی‌کار کنیم؟
    جارد چند نفس عمیق کشید و سعی کرد بر خود مسلط شود، سپس گفت:
    - نمی‌دونم، نمی‌دونم، خودمم گیج شدم. قرار نبود این‌جوری بشه، تمام مدت مطمئن بودم که داریم راهو درست می‌ریم؛ اما... اما انگار اینجا اصلاً...
    - اصلاً راه خروجی نداره.
    ایمی جمله‌ی او را کامل کرد و با ترس به اطرافش نگاه کرد. جنگل کاملاً تاریک شده بود و دیگر هیچ‌چیز در آن تاریکی دیده نمی‌شد. ایمی که از تصور ماندن در جنگل وحشت‌زده شده بود، آهسته گفت:
    - پس... پس ناچاریم...
    این‌بار جارد جمله‌ی او را کامل کرد و گفت:
    - ناچاریم شب رو همین‌جا بمونیم.
    ایمی لرزش خفیفی کرد و گفت:
    - اما اینجا وحشتناکه، در ضمن جایی برای خوابیدن نیست.
    - ما که نیومدیم هتل، می‌بینی که فعلاً تو این جنگل لعنتی گیر افتادیم، مجبوریم شب رو اینجا بمونیم تا...
    هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که ناگهان صدای زوزه‌ی هراس‌انگیزی به گوش رسید و انعکاسش در تمام جنگل پیچید. ایمی جیغ خفه‌ای کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. صدا از همان نزدیکی‌ها به گوش رسیده بود؛ انگار آن حیوان گرسنه فاصله‌ی چندانی با آن‌ها نداشت. جارد در آن تاریکی دست‌های سرد ایمی را گرفت و او را به‌سمت خود کشید. بالاخره نگرانی‌هایش به واقعیت پیوسته بود؛ در تمام طول روز که در جنگل پیش می‌رفتند، از آن می‌ترسید که مجبور شوند شب را در جنگل بگذرانند. گردش در جنگل با بیست‌و‌پنج پسر با تجهیزات و تجربه‌های بسیار، با گم‌شدن در جنگل با دختری ضعیف و وحشت‌زده بسیار متفاوت بود و جارد در آن لحظه تنها به این فکر می‌کرد که ایمی را صحیح و سالم به خانه برساند. بنابراین بار دیگر سعی کرد اعتمادبه‌نفسش را حفظ کرده و با آرامش خودش و ایمی را از دردسر نجات دهد.
    جارد با حواس‌پرتی شروع به نـوازش ایمی کرد، سپس فندک نقره‌ای‌رنگش را بیرون آورد و آن را روشن کرد.
    ایمی که چشم‌هایش در نور کم‌سوی فندک به رنگ آبی روشن درآمده بود، سرش را در آغـ*ـوش جارد پنهان کرد و با صدای نجواگونه‌ی او که گفت: «
    بیا، بیا از اینجا بریم.» به راه افتاد.
    ایمی و جارد با هدف پیداکردن مکانی امن در جنگل رعب‌انگیز پیش رفتند. هردوی آن‌ها گرسنه و خسته بودند؛ اما می‌دانستند که تا رسیدن صبح و خارج‌شدن از جنگل نمی‌توانند غذا بخورند. این فکر آزاردهنده تنها با امید بازگشت به خانه قابل تحمل می‌شد. ایمی به والدینش فکر می‌کرد که احتمالاً تا آن لحظه متوجه غیبت غیرقابل توجیهش شده بودند. برای آن‌ها نگران و غمگین بود. ای کاش می‌توانست خبر سلامتی‌اش را به آن دو بدهد. چه می‌شد اگر کوله‌اش را در انباری جا نمی‌گذاشت... گرچه افسوس‌خوردن هیچ فایده‌ای نداشت؛ اما ایمی نمی‌توانست به‌خاطر این اشتباهش خود را ملامت نکند.
    - خب، اِ... همین‌جا خوبه!
    ایمی سرش را بلند کرد و متوجه شد هنوز از بازوی جارد آویزان است. به‌سرعت از او کمی فاصله گرفت و به زمین پوشیده از علف چشم دوخت و آهسته گفت:
    -کار کیه؟ یعنی یه کسایی قبل از ما اینجا بودن؟
    جنگل چنان در سکوت بود که ایمی با شنیدن انعکاس صدای خود از جا پرید؛ اما بعد خود را جمع‌وجور کرده و چند نفس عمیق کشید.
    جارد گفت:
    -به احتمال زیاد. اما اگه برای گردش اومدن، چرا چادر نزدن؟ چرا برای خوابیدن این علف‌ها رو روی هم ریختن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - نمی‌دونم، شاید اونا هم مثل ما گم شده بودن.
    - شاید. خب... تو خیلی خسته شدی. بیا، باید شب رو همین‌جا بمونیم.
    جارد کمک کرد ایمی روی علف‌ها بنشیند و ایمی در همان حال پرسید:
    - به‌نظرت اینجا امنه؟
    جارد کنار ایمی نشست و گفت:
    - جنگل تو شب به‌هیچ‌وجه امن نیست؛ اما اگه اینجا باشیم، دست‌کم قبل از اومدن جونوری متوجه می‌شیم.
    ایمی خون‌سردی خود را حفظ کرد و گفت:
    - تو راجع به اون آینه چی فکر می‌کنی؟
    - تنها فکری که به ذهنم می‌رسه، اینه که اون یه آینه‌ی معمولی نیست؛ هرچند که ظاهراً هیچ‌کس نمی‌دونست؛ ولی...
    - جارد!
    - بله؟
    - از وقتی که اومدیم، دارم به یه موضوع فکر می‌کنم.
    - خب، به چی؟
    ایمی نگاه هراسانی به اطرافش انداخت و گفت:
    - اینکه نکنه اون حیوونا، موجودا یا هرچیز دیگه‌ای... از طریق اون آینه به شهر اومده باشن؟ نکنه... نکنه هنوز خیلی از اونا اینجا باشن و...
    صدای لرزان ایمی رفته‌رفته بلندتر می‌شد؛ از این رو جارد میان حرف‌های او پرید و با لحن اطمینان‌بخشی گفت:
    - ایمی! ایمی! فقط آروم باش، باشه؟ تو الان خسته‌ای، عصبی هستی، حق هم داری. اما تو نباید به این چیزا فکر کنی. الان فقط سعی کن بخوابی و به هیچ‌چیز فکر نکنی. من تا نزدیک‌های صبح بیدار می‌مونم؛ پس با خیال راحت چشم‌هاتو ببند و بخواب.
    جارد ایمی را وادار به خوابیدن کرد. سپس خودش نیز دراز کشید و دست‌هایش را زیر سرش گذاشت و به آسمان خیره ماند. ایمی نگاهی به نیم‌رخ او انداخت. حرف‌های جارد و حضورش تا حدود زیادی باعث آرامشش بود؛ اما به‌هیچ‌وجه نمی‌توانست فکرهای وحشت‌آوری که به ذهنش راه می‌افتند را از سرش بیرون کند. به محض آنکه چشم‌هایش را می‌بست، تصویر آن موجودات چندش‌آور مقابلش ظاهر می‌شد. این حالت آن‌قدر برایش تکرار شد که در نهایت با وجود خستگی بسیار و گرسنگی شدیدش، از خیر خوابیدن گذشته و به پهلو چرخید و برای راحتی خیال جارد، تنها وانمود به خوابیدن کرد.
    ایمی تا نزدیک صبح در جایش تکان خورد و بارها با شنیدن زوزه‌های سوزناک و خرخرهای ضعیف، چشم‌هایش را محکم بر هم فشرد. تا آنکه بالاخره خستگی بیش از اندازه‌اش تمام بدنش را سنگین کرده و فکرش را از هرچیز دیگری خالی کرد؛ آنگاه او به خواب عمیق و نه‌چندان راحتی فرورفت.
    ***
    نور خورشید را از پشت پلک‌های بسته‌اش می‌دید. گرمای لـ*ـذت‌بخش و سردی زمین احساس خوبی به او می‌داد و وادارش می‌کرد بیشتر در رخت‌خوابش مانده و استراحت کند. اما نه، او باید از جا برمی‌خاست، باید هرچه زودتر برای رفتن به دبیرستان آماده می‌شد. ایمی غلتی زد و با بی‌میلی لای پلک‌هایش را باز کرد. برای چندلحظه هیچ‌چیز عجیبی ندید؛ اما کم‌کم ذهنش هوشیار شده و از آنکه توانست نور خورشید را ببیند، حیرت‌زده شد. اگر اکنون در خانه و اتاقش خوابیده بود، پس نباید نور خورشید را به این واضحی می‌دید. ایمی اخمی کرد و با خود گفت که اگر در خانه هستم، پس چرا نسیم ملایمی را نیز احساس می‌کنم؟
    ایمی لحظه‌ای گیج و منگ شد؛ اما خیلی زود همه‌ی اتفاقات شب گذشته را به یاد آورد و همان‌طور که حدس می‌زد، دریافت که در یک فضای کاملاً باز، روی مقداری علف زرد و سبز دراز کشیده است. ناخودآگاه آه عمیقی کشید و با چشم به دنبال جارد گشت. در آن حالتی که دراز کشیده بود، نمی‌توانست او را ببیند. تصمیم گرفت استراحت بیشتر را فراموش کرده و بلند شود؛ اما به محض آنکه خواست سر جایش بنشیند، فشار و کشیدگی طناب کلفتی را دور گردنش حس کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا