نمیدانست چقدر از خوابیدنش گذشته است که با تکان محکمی از خواب پرید. با وجود سنگینی پلکهایش، چشمهایش را باز کرد و به سقف اتاقش خیره ماند. تا چندلحظه گیج و مبهوت بود؛ اما خیلی زود دریافت بیدارشدن ناگهانیاش دلیلی دارد. برای چندثانیه گمان کرد کابوس دیده است؛ با این وجود چیزی به خاطر نمیآورد.
ایمی درحالیکه روی تخت نشسته بود و فکر میکرد، با شنیدن صدای جیغ مادرش تکان محکمی خورد.
- خدایا! باورم نمیشه! پنجنفر؟!
ایمی بیدرنگ از تخت پایین پرید و دواندوان بهسوی پذیرایی خانه رفت. وقتی به آنجا رسید، مادرش روی تخت نشسته و پدرش مشغول دلداریدادن به او بود.
جانی درحالیکه شانه های همسرش را مـاساژ میداد، پشتسر هم میگفت:
- چیزی نیست، چیزی نیست، حتماً اشتباهی پیش اومده، حتماً اشتباه شده.
ایمی با قلبی که دیوانهوار میتپید، جلوتر رفت. با صدای لرزانی از پدرش پرسید:
- چی شده؟
جانی که از حضور ناگهانی او جا خورده بود، از جا پرید و دستش را روی قلبش گذاشت. رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود؛ با این حال چند نفس عمیق کشید و گفت:
- یه اشتباهی شده، الان توی اخبار نشون داد؛ اما غیرممکنه... خبر دادن که پنجنفر به دست همون حیوونهای عجیب کشته شدن و... خدای من! باورنکردنیه! اونا دیگه چهجور موجودین؟ اصلاً سروکلهشون از کجا پیدا شده...
ایمی دیگر حرفهای پدرش را نشنید، احساس می کرد دست و پاهایش سست شده و توان سرپاایستادن را ندارد. اما به جای نشستن و نگاهکردن به تیتر اخبار آن شب، از پذیرایی خارج شد و خود را به اتاقش رساند. بیمعطلی شمارهی جارد را گرفت و منتظر ماند. بعد از خوردن یک بوق، صدای گرفتهی جارد بههمراه صدای پچپچهای بلندی به گوش رسید:
- ایمی!
- جارد! چی... چی شده؟ چه خبر شده؟
جارد که از قرار معلوم در یک محیط شلوغ ایستاده بود، مجبور شد برای رسیدن صدایش به ایمی فریاد بزند:
- تو هم اخبار رو دیدی؟ الان تو محلیام که این اتفاق افتاده. نمیدونی اینجا چه خبره!
- همهی اینا یعنی چی؟ مگه نگفته بودن که همهشونو گرفتن؟
- باور کن خودمون هم گیج شدیم، از یه طرف میدونیم که همهی اونا هنوز توی اتاق تحت محافظتن، از طرفی نتیجههای آزمایش از اونا همه رو شوکه کرده.
ایمی با بیحالی روی تختش نشست و گفت:
- چه نتیجهای؟
- اگه بگم باورت نمیشه. نمونهی خون اونا به هیچ موجودی شبیه نیست، حتی ناشناسترین حیوونهایی که توی مرکز ازشون نگهداری میشه. واکنش بدنشون نسبت به آزمایشها و عکسالعملهاشون باورنکردنیه!
ایمی که دیگر طاقت شنیدن حرفهای او را نداشت، میان صحبتش پرید و گفت:
- حالا باید چیکار کنیم؟ این... این خیلی بده. من اصلاً فکر نمیکردم که اونا بتونن کسی رو بکشن.
- منم همینطور؛ ولی متأسفانه این اتفاق افتاده. همونطوری که امروز گفتم ایمی، جز صحبت با کوین بروون و فهمیدن حقیقت بیشتر راجع به اون دختر هیچ شانس دیگهای نداریم. یه حسی بهم میگه اون دختر یه ربطی به این ماجرا داره.
- تو مطمئنی؟
- گفتم که فقط یه حسه. امیدوارم اون پسر بتونه این معما رو حل کنه.
ایمی زیر لب آهسته گفت:
- منم امیدوارم.
پس از قطعشدن مکالمه، روی تختش دراز کشید. هنوز صدای زمزمهی پدر و مادرش را میشنید؛ با این حال هیچ میلی برای ملحقشدن به آن دو نداشت. دلش میخواست بخوابد و هرچه زودتر فردا برسد. شاید حس ششم جارد درست بوده و اطلاعات آن پسر میتوانست حقیقت را آشکار کند.
***
یک هفته از روزی که قرار ملاقاتشان با کوین به هم خورده بود میگذشت. آن روز کوین به مسافرتی غیرمنتظره رفته و باعث عصبانیت و ناامیدی هردوی آنها شده بود. بعد از حادثهای که از طریق اخبار شاهدش بودند، تاکنون ده حملهی دیگر صورت گرفته و ترس و وحشت مردم را به اوج خود رسانده بود. (البته دیگر هیچ مرگی اتفاق نیفتاده بود.) در این میان ایمی تحت حفاظت شدید پدر و مادرش بود؛ زیرا جانی برخلاف گذشته دلیل و منطق را کنار گذاشته و ازاتفاقات پیشآمده ترسیده بود. او و همسرش به بهانهی اتفاقات اخیر ایمی را در خانه نگه داشته و خارجشدن از ساختمان را برایش ممنوع کرده بودند. این کارشان جز عصبانیکردن ایمی نتیجهی دیگری نداشت؛ او چنان از محبوسماندنش در خانه کلافه شده بود که هرشب دعوا راه انداخته و دقودلیاش را بر سر والدینش خالی میکرد. با صدای بلند داد میزد، مشتش را روی میز میکوبید و جیغ میزد؛ اما در نهایت تنها چیزی که نصیبش میشد، لبخند تأسفانگیز پدرش و این جمله بود: «متأسفم ایمی؛ ولی تا زمانی که لازم باشه، اجازهی بیرونرفتن از خونه رو نداری.»
ایمی درحالیکه روی تخت نشسته بود و فکر میکرد، با شنیدن صدای جیغ مادرش تکان محکمی خورد.
- خدایا! باورم نمیشه! پنجنفر؟!
ایمی بیدرنگ از تخت پایین پرید و دواندوان بهسوی پذیرایی خانه رفت. وقتی به آنجا رسید، مادرش روی تخت نشسته و پدرش مشغول دلداریدادن به او بود.
جانی درحالیکه شانه های همسرش را مـاساژ میداد، پشتسر هم میگفت:
- چیزی نیست، چیزی نیست، حتماً اشتباهی پیش اومده، حتماً اشتباه شده.
ایمی با قلبی که دیوانهوار میتپید، جلوتر رفت. با صدای لرزانی از پدرش پرسید:
- چی شده؟
جانی که از حضور ناگهانی او جا خورده بود، از جا پرید و دستش را روی قلبش گذاشت. رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود؛ با این حال چند نفس عمیق کشید و گفت:
- یه اشتباهی شده، الان توی اخبار نشون داد؛ اما غیرممکنه... خبر دادن که پنجنفر به دست همون حیوونهای عجیب کشته شدن و... خدای من! باورنکردنیه! اونا دیگه چهجور موجودین؟ اصلاً سروکلهشون از کجا پیدا شده...
ایمی دیگر حرفهای پدرش را نشنید، احساس می کرد دست و پاهایش سست شده و توان سرپاایستادن را ندارد. اما به جای نشستن و نگاهکردن به تیتر اخبار آن شب، از پذیرایی خارج شد و خود را به اتاقش رساند. بیمعطلی شمارهی جارد را گرفت و منتظر ماند. بعد از خوردن یک بوق، صدای گرفتهی جارد بههمراه صدای پچپچهای بلندی به گوش رسید:
- ایمی!
- جارد! چی... چی شده؟ چه خبر شده؟
جارد که از قرار معلوم در یک محیط شلوغ ایستاده بود، مجبور شد برای رسیدن صدایش به ایمی فریاد بزند:
- تو هم اخبار رو دیدی؟ الان تو محلیام که این اتفاق افتاده. نمیدونی اینجا چه خبره!
- همهی اینا یعنی چی؟ مگه نگفته بودن که همهشونو گرفتن؟
- باور کن خودمون هم گیج شدیم، از یه طرف میدونیم که همهی اونا هنوز توی اتاق تحت محافظتن، از طرفی نتیجههای آزمایش از اونا همه رو شوکه کرده.
ایمی با بیحالی روی تختش نشست و گفت:
- چه نتیجهای؟
- اگه بگم باورت نمیشه. نمونهی خون اونا به هیچ موجودی شبیه نیست، حتی ناشناسترین حیوونهایی که توی مرکز ازشون نگهداری میشه. واکنش بدنشون نسبت به آزمایشها و عکسالعملهاشون باورنکردنیه!
ایمی که دیگر طاقت شنیدن حرفهای او را نداشت، میان صحبتش پرید و گفت:
- حالا باید چیکار کنیم؟ این... این خیلی بده. من اصلاً فکر نمیکردم که اونا بتونن کسی رو بکشن.
- منم همینطور؛ ولی متأسفانه این اتفاق افتاده. همونطوری که امروز گفتم ایمی، جز صحبت با کوین بروون و فهمیدن حقیقت بیشتر راجع به اون دختر هیچ شانس دیگهای نداریم. یه حسی بهم میگه اون دختر یه ربطی به این ماجرا داره.
- تو مطمئنی؟
- گفتم که فقط یه حسه. امیدوارم اون پسر بتونه این معما رو حل کنه.
ایمی زیر لب آهسته گفت:
- منم امیدوارم.
پس از قطعشدن مکالمه، روی تختش دراز کشید. هنوز صدای زمزمهی پدر و مادرش را میشنید؛ با این حال هیچ میلی برای ملحقشدن به آن دو نداشت. دلش میخواست بخوابد و هرچه زودتر فردا برسد. شاید حس ششم جارد درست بوده و اطلاعات آن پسر میتوانست حقیقت را آشکار کند.
***
یک هفته از روزی که قرار ملاقاتشان با کوین به هم خورده بود میگذشت. آن روز کوین به مسافرتی غیرمنتظره رفته و باعث عصبانیت و ناامیدی هردوی آنها شده بود. بعد از حادثهای که از طریق اخبار شاهدش بودند، تاکنون ده حملهی دیگر صورت گرفته و ترس و وحشت مردم را به اوج خود رسانده بود. (البته دیگر هیچ مرگی اتفاق نیفتاده بود.) در این میان ایمی تحت حفاظت شدید پدر و مادرش بود؛ زیرا جانی برخلاف گذشته دلیل و منطق را کنار گذاشته و ازاتفاقات پیشآمده ترسیده بود. او و همسرش به بهانهی اتفاقات اخیر ایمی را در خانه نگه داشته و خارجشدن از ساختمان را برایش ممنوع کرده بودند. این کارشان جز عصبانیکردن ایمی نتیجهی دیگری نداشت؛ او چنان از محبوسماندنش در خانه کلافه شده بود که هرشب دعوا راه انداخته و دقودلیاش را بر سر والدینش خالی میکرد. با صدای بلند داد میزد، مشتش را روی میز میکوبید و جیغ میزد؛ اما در نهایت تنها چیزی که نصیبش میشد، لبخند تأسفانگیز پدرش و این جمله بود: «متأسفم ایمی؛ ولی تا زمانی که لازم باشه، اجازهی بیرونرفتن از خونه رو نداری.»
آخرین ویرایش توسط مدیر: