ایمی با اکراه گفت:
- ولی ممکنه کشته بشین!
دین که ظاهراً نگران شده بود، با صدای ضعیفی گفت:
- اگه اونقدر خطرناک باشه، چندنفرو برامون میفرستن، مگه نه؟
او مشتاقانه به آدریان نگاه کرد؛ اما آدریان چشمغرهای رفت و با بدخلقی گفت:
- من امیدوارم کار به اونجا نکشه که درخواست کمک کنیم. حالا دیگه راه بیفتین؛ باید قبل از تاریکی هوا، شما رو به شهرتون برگردونیم.
آدریان مانند فرماندهان با تعصب به آنها پشت کرد و به راه افتاد، بقیه نیز نگاههای هراسانی ردوبدل کرده و به دنبالش روانه شدند.
آنها از رودخانه دور شدند و بیوقفه راه رفتند تا به محوطهی تاریکی رسیدند. وقتی با تلاش فراوان درختان یکشکل را رد کرده و مسیر خود پیدا میکردند، جارد پرسید:
- اگر دریچه باز نشده باشه باید چیکار کنیم؟
آدریان شیء قمقمهمانندی را از کولهاش بیرون و کمی آب نوشید، سپس گفت:
- این احتمال وجود داره؛ اما درهرحال ما باید بریم سراغش؛ چون ممکنه اون جادوگر یه بار دیگه چیمرها رو از طریق آینه بفرسته توی شهرتون.
ایمی گفت:
- پس دریچه موقعی باز میشه که اون بخواد.
آدریان گفت:
- درسته.
جارد پرسید:
- اما یه چیزی خیلی عجیبه؛ اگه اون میتونه اون آینه رو کنترل کنه، پس چرا انقدر اونو از خودش دور نگه داشته؟
- سؤال خوبیه، فکر میکنم اون نیاز به جایی داره که تمام نیروها رو به آینهش جذب کنه. مثل یهجور انرژیگرفتن از محیطه. اون به جایی نیاز داره که انرژی هرچه بیشتری به آینه برسه.
ایمی خردمندانه گفت:
- مثل موبایل که هرجایی آنتن نمیده.
دین گفت:
- با اینکه چیزی نفهمیدم؛ اما فکرکنم مثال خوبی زدی! روبی هم گاهی اوقات از این مثالها میزنه؛ اما بهنظر من...
- هیس!
با این حرکت ناگهانی، جارد، ایمی و دین متوقف شده و به آدریان که نگران بهنظر میرسید چشم دوختند. ایمی آهسته گفت:
- چی شده؟
- فکر کنم... فکر کنم همین الان یه صدایی شنیدم.
جارد با حالت عصبی پرسید:
- فکر میکنی یا مطمئنی؟
- فکر میک... مطمئنم!
دین زیر لب ناسزایی گفت و جارد درحالیکه دستهای ایمی را میگرفت، پچپچکنان گفت:
- خیلی خب، دیگه چیزی نمونده تا به اون آینه برسیم. فکر کنم همینجاها بود که... بیان بریم.
بار دیگر هر چهارنفر به راه افتادند؛ اما هنوز به ثانیه نکشیده بود که ایمی با احساس عجیبی سر جایش متوقف شده و با ترسولرز گفت:
- ب... بچهها! شما هم حس کردین؟ انگار...
- انگار اوضاع هوا اصلاً خوب نیست!
جارد این را گفت و با دقت به آسمان نگاه کرد؛ اما چیزی بهجز شاخهی سبز درختان ندید. اما نکتهی دیگر این بود که...
- باد نمیاد.
جارد با شگفتی به دین و آدریان که سرجایشان میخکوب شده بودند نگاه کرد. آن دو نیز با نگرانی به اطرافشان نگاهی انداخته و سپس آدریان با صدای بلندی گفت:
- زود باشین! باید از اینجا بریم.
به محض تمامشدن جملهاش، باد تندی وزیده و گردوخاک زیادی به هوا برخاست. ایمی که به سرفه افتاده بود، بریدهبریده گفت:
- اون... اون دیگه... چی بود؟
دین با صدای بلندی گفت:
- این اصلاً نشونهی خوبی نیست، ما باید هرچه زودتر...
ناگهان زمین و زمان از نظمش خارج شده و طوفانی عظیم برپا شد. گردوخاک روی زمین به صورت حلقهوار برخاسته و با سرعتی سرسامآور شروع به چرخیدن به دور آنها کردند. همهچیز چنان به سرعت اتفاق افتاد که هیچکدام فرصت دویدن و پناهگرفتن را نیز پیدا نکردند. ایمی بهسرعت چشمهایش را بست. او ضربهی ظریف خاک به صورتش و چرخش گردبادی عظیم را در اطرافش حس میکرد. مانند آن بود که در گودالی گیر افتاده و راه خروجی ندشته باشد. تردیدی نداشت که بقیه نیز در همان وضع اسیر شدهاند؛ زیرا صدای جیغ آدریان و فریادهای گاه و بیگاه دین و جارد را میشنید. با این حال به هیچ طریقی نمیتوانست جارد را ببیند و یا حضورش را در آن نزدیکی احساس کند. جارد نیز تمام نگرانیاش ایمی بود؛ درحالیکه هیچکاری از دستش برنمیآمد و کاملاً عاجز و درمانده شده بود. اما دین و آدریان که ظاهراً برخلاف آن دو به خوبی با آن نشانههای شوم آشنا بودند و آمادگی لازم را داشتند، دست یکدیگر را گرفته و تصمیم گرفتند قبل از آنکه طعمهی آن گردباد عظیم شوند، اقدامی کنند. بنابراین دین بهسرعت دست در جیب لباسش کرده و خنجری کوچک و زیبا را از آن بیرون کشید. همان لحظه صدای قهقههای هراسانگیز در فضا پیچید؛ درست مثل آن بود که چندین نفر باهم شروع به خندیدن کنند؛ اما دین اطمینان داشت که در آنجا به غیر از خودشان، تنها یک نفر حضور دارد. پس از چندلحظه، صدای جیغ وحشتزدهای با قهقهه همراه شد و دین با تشخیص صدای ایمی دریافت که دیگر حقیقتاً وقت اقدامکردن است. اگرچه چرخش شدید غبار و بستهبودن چشمهایش باعث میشد جهت درست را تشخیص ندهد؛ اما او با آخرین توان دستی که با آن خنجر را نگه داشته بود در هوا تکان داده و در نهایت، پس از چند دقیقهی طاقتفرسا، صدای نعرهی وحشتناکی آمد و آنها با شدت روی زمین افتادند. گردوغبار با صدای مهیبی همچون تودهای از هم پاشید و پس از چندلحظه در هوا ناپدید شد. طوفان آرام گرفته بود و آنها با سر و صورت خاکی روی زمین نشسته بودند و به جنازهی مردی نگاه میکردند که با دستوپای باز و چشمهای از حدقه درآمده به پشت روی زمین افتاده بود و از زخم عمیقی که خنجر در سـ*ـینهاش ایجاد شده بود، به جای خون، گردوغبار بیرون میریخت.
- ولی ممکنه کشته بشین!
دین که ظاهراً نگران شده بود، با صدای ضعیفی گفت:
- اگه اونقدر خطرناک باشه، چندنفرو برامون میفرستن، مگه نه؟
او مشتاقانه به آدریان نگاه کرد؛ اما آدریان چشمغرهای رفت و با بدخلقی گفت:
- من امیدوارم کار به اونجا نکشه که درخواست کمک کنیم. حالا دیگه راه بیفتین؛ باید قبل از تاریکی هوا، شما رو به شهرتون برگردونیم.
آدریان مانند فرماندهان با تعصب به آنها پشت کرد و به راه افتاد، بقیه نیز نگاههای هراسانی ردوبدل کرده و به دنبالش روانه شدند.
آنها از رودخانه دور شدند و بیوقفه راه رفتند تا به محوطهی تاریکی رسیدند. وقتی با تلاش فراوان درختان یکشکل را رد کرده و مسیر خود پیدا میکردند، جارد پرسید:
- اگر دریچه باز نشده باشه باید چیکار کنیم؟
آدریان شیء قمقمهمانندی را از کولهاش بیرون و کمی آب نوشید، سپس گفت:
- این احتمال وجود داره؛ اما درهرحال ما باید بریم سراغش؛ چون ممکنه اون جادوگر یه بار دیگه چیمرها رو از طریق آینه بفرسته توی شهرتون.
ایمی گفت:
- پس دریچه موقعی باز میشه که اون بخواد.
آدریان گفت:
- درسته.
جارد پرسید:
- اما یه چیزی خیلی عجیبه؛ اگه اون میتونه اون آینه رو کنترل کنه، پس چرا انقدر اونو از خودش دور نگه داشته؟
- سؤال خوبیه، فکر میکنم اون نیاز به جایی داره که تمام نیروها رو به آینهش جذب کنه. مثل یهجور انرژیگرفتن از محیطه. اون به جایی نیاز داره که انرژی هرچه بیشتری به آینه برسه.
ایمی خردمندانه گفت:
- مثل موبایل که هرجایی آنتن نمیده.
دین گفت:
- با اینکه چیزی نفهمیدم؛ اما فکرکنم مثال خوبی زدی! روبی هم گاهی اوقات از این مثالها میزنه؛ اما بهنظر من...
- هیس!
با این حرکت ناگهانی، جارد، ایمی و دین متوقف شده و به آدریان که نگران بهنظر میرسید چشم دوختند. ایمی آهسته گفت:
- چی شده؟
- فکر کنم... فکر کنم همین الان یه صدایی شنیدم.
جارد با حالت عصبی پرسید:
- فکر میکنی یا مطمئنی؟
- فکر میک... مطمئنم!
دین زیر لب ناسزایی گفت و جارد درحالیکه دستهای ایمی را میگرفت، پچپچکنان گفت:
- خیلی خب، دیگه چیزی نمونده تا به اون آینه برسیم. فکر کنم همینجاها بود که... بیان بریم.
بار دیگر هر چهارنفر به راه افتادند؛ اما هنوز به ثانیه نکشیده بود که ایمی با احساس عجیبی سر جایش متوقف شده و با ترسولرز گفت:
- ب... بچهها! شما هم حس کردین؟ انگار...
- انگار اوضاع هوا اصلاً خوب نیست!
جارد این را گفت و با دقت به آسمان نگاه کرد؛ اما چیزی بهجز شاخهی سبز درختان ندید. اما نکتهی دیگر این بود که...
- باد نمیاد.
جارد با شگفتی به دین و آدریان که سرجایشان میخکوب شده بودند نگاه کرد. آن دو نیز با نگرانی به اطرافشان نگاهی انداخته و سپس آدریان با صدای بلندی گفت:
- زود باشین! باید از اینجا بریم.
به محض تمامشدن جملهاش، باد تندی وزیده و گردوخاک زیادی به هوا برخاست. ایمی که به سرفه افتاده بود، بریدهبریده گفت:
- اون... اون دیگه... چی بود؟
دین با صدای بلندی گفت:
- این اصلاً نشونهی خوبی نیست، ما باید هرچه زودتر...
ناگهان زمین و زمان از نظمش خارج شده و طوفانی عظیم برپا شد. گردوخاک روی زمین به صورت حلقهوار برخاسته و با سرعتی سرسامآور شروع به چرخیدن به دور آنها کردند. همهچیز چنان به سرعت اتفاق افتاد که هیچکدام فرصت دویدن و پناهگرفتن را نیز پیدا نکردند. ایمی بهسرعت چشمهایش را بست. او ضربهی ظریف خاک به صورتش و چرخش گردبادی عظیم را در اطرافش حس میکرد. مانند آن بود که در گودالی گیر افتاده و راه خروجی ندشته باشد. تردیدی نداشت که بقیه نیز در همان وضع اسیر شدهاند؛ زیرا صدای جیغ آدریان و فریادهای گاه و بیگاه دین و جارد را میشنید. با این حال به هیچ طریقی نمیتوانست جارد را ببیند و یا حضورش را در آن نزدیکی احساس کند. جارد نیز تمام نگرانیاش ایمی بود؛ درحالیکه هیچکاری از دستش برنمیآمد و کاملاً عاجز و درمانده شده بود. اما دین و آدریان که ظاهراً برخلاف آن دو به خوبی با آن نشانههای شوم آشنا بودند و آمادگی لازم را داشتند، دست یکدیگر را گرفته و تصمیم گرفتند قبل از آنکه طعمهی آن گردباد عظیم شوند، اقدامی کنند. بنابراین دین بهسرعت دست در جیب لباسش کرده و خنجری کوچک و زیبا را از آن بیرون کشید. همان لحظه صدای قهقههای هراسانگیز در فضا پیچید؛ درست مثل آن بود که چندین نفر باهم شروع به خندیدن کنند؛ اما دین اطمینان داشت که در آنجا به غیر از خودشان، تنها یک نفر حضور دارد. پس از چندلحظه، صدای جیغ وحشتزدهای با قهقهه همراه شد و دین با تشخیص صدای ایمی دریافت که دیگر حقیقتاً وقت اقدامکردن است. اگرچه چرخش شدید غبار و بستهبودن چشمهایش باعث میشد جهت درست را تشخیص ندهد؛ اما او با آخرین توان دستی که با آن خنجر را نگه داشته بود در هوا تکان داده و در نهایت، پس از چند دقیقهی طاقتفرسا، صدای نعرهی وحشتناکی آمد و آنها با شدت روی زمین افتادند. گردوغبار با صدای مهیبی همچون تودهای از هم پاشید و پس از چندلحظه در هوا ناپدید شد. طوفان آرام گرفته بود و آنها با سر و صورت خاکی روی زمین نشسته بودند و به جنازهی مردی نگاه میکردند که با دستوپای باز و چشمهای از حدقه درآمده به پشت روی زمین افتاده بود و از زخم عمیقی که خنجر در سـ*ـینهاش ایجاد شده بود، به جای خون، گردوغبار بیرون میریخت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: