کامل شده رمان ایمی واتس و آینه‌ی اسرارآمیز | Zahra bagheri کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از شخصیت های رمان و بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    53
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
ایمی با اکراه گفت:
- ولی ممکنه کشته بشین!
دین که ظاهراً نگران شده بود، با صدای ضعیفی گفت:
- اگه اون‌قدر خطرناک باشه، چندنفرو برامون می‌فرستن، مگه نه؟
او مشتاقانه به آدریان نگاه کرد؛ اما آدریان چشم‌غره‌ای رفت و با بدخلقی گفت:
- من امیدوارم کار به اونجا نکشه که درخواست کمک کنیم. حالا دیگه راه بیفتین؛ باید قبل از تاریکی هوا، شما رو به شهرتون برگردونیم.
آدریان مانند فرماندهان با تعصب به آن‌ها پشت کرد و به راه افتاد، بقیه نیز نگاه‌های هراسانی رد‌وبدل کرده و به دنبالش روانه شدند.
آن‌ها از رودخانه دور شدند و بی‌وقفه راه رفتند تا به محوطه‌ی تاریکی رسیدند. وقتی با تلاش فراوان درختان یک‌شکل را رد کرده و مسیر خود پیدا می‌کردند، جارد پرسید:
- اگر دریچه باز نشده باشه باید چی‌کار کنیم؟
آدریان شیء قمقمه‌مانندی را از کوله‌اش بیرون و کمی آب نوشید، سپس گفت:
- این احتمال وجود داره؛ اما درهرحال ما باید بریم سراغش؛ چون ممکنه اون جادوگر یه بار دیگه چیمرها رو از طریق آینه بفرسته توی شهرتون.
ایمی گفت:
- پس دریچه موقعی باز میشه که اون بخواد.
آدریان گفت:
- درسته.
جارد پرسید:
- اما یه چیزی خیلی عجیبه؛ اگه اون می‌تونه اون آینه رو کنترل کنه، پس چرا انقدر اونو از خودش دور نگه داشته؟
- سؤال خوبیه، فکر می‌کنم اون نیاز به جایی داره که تمام نیروها رو به آینه‌ش جذب کنه. مثل یه‌جور انرژی‌گرفتن از محیطه. اون به جایی نیاز داره که انرژی هرچه بیشتری به آینه برسه.
ایمی خردمندانه گفت:
- مثل موبایل که هرجایی آنتن نمیده.
دین گفت:
- با اینکه چیزی نفهمیدم؛ اما فکرکنم مثال خوبی زدی! روبی هم گاهی اوقات از این مثال‌ها می‌زنه؛ اما به‌نظر من...
- هیس!
با این حرکت ناگهانی، جارد، ایمی و دین متوقف شده و به آدریان که نگران به‌نظر می‌رسید چشم دوختند. ایمی آهسته گفت:
- چی شده؟
- فکر کنم... فکر کنم همین الان یه صدایی شنیدم.
جارد با حالت عصبی پرسید:
- فکر می‌کنی یا مطمئنی؟
- فکر می‌ک... مطمئنم!
دین زیر لب ناسزایی گفت و جارد درحالی‌که دست‌های ایمی را می‌گرفت، پچ‌پچ‌کنان گفت:
- خیلی خب، دیگه چیزی نمونده تا به اون آینه برسیم. فکر کنم همین‌جاها بود که... بیان بریم.
بار دیگر هر چهارنفر به راه افتادند؛ اما هنوز به ثانیه نکشیده بود که ایمی با احساس عجیبی سر جایش متوقف شده و با ترس‌ولرز گفت:
- ب... بچه‌ها! شما هم حس کردین؟ انگار...
- انگار اوضاع هوا اصلاً خوب نیست!
جارد این را گفت و با دقت به آسمان نگاه کرد؛ اما چیزی به‌جز شاخه‌ی سبز درختان ندید. اما نکته‌ی دیگر این بود که...
- باد نمیاد.
جارد با شگفتی به دین و آدریان که سرجایشان میخکوب شده بودند نگاه کرد. آن دو نیز با نگرانی به اطرافشان نگاهی انداخته و سپس آدریان با صدای بلندی گفت:
- زود باشین! باید از اینجا بریم.
به محض تمام‌شدن جمله‌اش، باد تندی وزیده و گرد‌وخاک زیادی به هوا برخاست. ایمی که به سرفه افتاده بود، بریده‌بریده گفت:
- اون... اون دیگه... چی بود؟
دین با صدای بلندی گفت:
- این اصلاً نشونه‌ی خوبی نیست، ما باید هرچه زودتر...
ناگهان زمین و زمان از نظمش خارج شده و طوفانی عظیم برپا شد. گردوخاک روی زمین به صورت حلقه‌وار برخاسته و با سرعتی سرسام‌آور شروع به چرخیدن به دور آن‌ها کردند. همه‌چیز چنان به سرعت اتفاق افتاد که هیچ‌کدام فرصت دویدن و پناه‌گرفتن را نیز پیدا نکردند. ایمی به‌سرعت چشم‌هایش را بست. او ضربه‌ی ظریف خاک به صورتش و چرخش گردبادی عظیم را در اطرافش حس می‌کرد. مانند آن بود که در گودالی گیر افتاده و راه خروجی ندشته باشد. تردیدی نداشت که بقیه نیز در همان وضع اسیر شده‌اند؛ زیرا صدای جیغ آدریان و فریادهای گاه و بیگاه دین و جارد را می‌شنید. با این حال به هیچ طریقی نمی‌توانست جارد را ببیند و یا حضورش را در آن نزدیکی احساس کند. جارد نیز تمام نگرانی‌اش ایمی بود؛ درحالی‌که هیچ‌کاری از دستش برنمی‌آمد و کاملاً عاجز و درمانده شده بود. اما دین و آدریان که ظاهراً برخلاف آن دو به خوبی با آن نشانه‌های شوم آشنا بودند و آمادگی لازم را داشتند، دست یکدیگر را گرفته و تصمیم گرفتند قبل از آنکه طعمه‌ی آن گردباد عظیم شوند، اقدامی کنند. بنابراین دین به‌سرعت دست در جیب لباسش کرده و خنجری کوچک و زیبا را از آن بیرون کشید. همان لحظه صدای قهقهه‌ای هراس‌انگیز در فضا پیچید؛ درست مثل آن بود که چندین نفر باهم شروع به خندیدن کنند؛ اما دین اطمینان داشت که در آنجا به غیر از خودشان، تنها یک نفر حضور دارد. پس از چندلحظه، صدای جیغ وحشت‌زده‌ای با قهقهه همراه شد و دین با تشخیص صدای ایمی دریافت که دیگر حقیقتاً وقت اقدام‌کردن است. اگرچه چرخش شدید غبار و بسته‌بودن چشم‌هایش باعث می‌شد جهت درست را تشخیص ندهد؛ اما او با آخرین توان دستی که با آن خنجر را نگه داشته بود در هوا تکان داده و در نهایت، پس از چند دقیقه‌ی طاقت‌فرسا، صدای نعره‌ی وحشتناکی آمد و آن‌ها با شدت روی زمین افتادند. گرد‌وغبار با صدای مهیبی همچون توده‌ای از هم پاشید و پس از چندلحظه در هوا ناپدید شد. طوفان آرام گرفته بود و آن‌ها با سر و صورت خاکی روی زمین نشسته بودند و به جنازه‌ی مردی نگاه می‌کردند که با دست‌وپای باز و چشم‌های از حدقه درآمده به پشت روی زمین افتاده بود و از زخم عمیقی که خنجر در سـ*ـینه‌اش ایجاد شده بود، به جای خون، گرد‌وغبار بیرون می‌ریخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ایمی که تاکنون با چنین صحنه‌ی عجیب و وحشتناکی روبه‌رو نشده بود، اولین کسی بود که از جایش برخاست و درست بالای سر آن مرد ایستاده و گفت:
    - مُرده؟
    دین جلو رفت، با خون‌سردی خنجر را از بدن مرد بیرون کشید و گفت:
    - وقتی کسی این‌جوری چشم‌هاش باز مونده، پس قطعاً مرده.
    ایمی چشم‌غره‌ای به او رفت و با ناخشنودی گفت:
    - تو کشتیش؟
    - معلومه که من کشتم. پس فکرکردی می‌ذارم کس دیگه‌ای افتخار کشتن پاروکس رو نصیب خودش کنه؟
    جارد پرسید:
    - چی؟
    این‌بار آدریان شروع به صحبت کرد و جارد و ایمی به او نگاه کردند. او درحالی‌که با علاقه و هیجان به مرد نگاه می‌کرد، گفت:
    - پاروکس یا مرد خاک یا فرمانروای گردباد، یکی از مر‌گبارترین موجودات روی زمینه.
    جارد که به‌سختی جلوی پوزخندزدنش را می‌گرفت، گفت:
    - یعنی ممکنه کسی بر اثر غبار و اون گردوخاک کوفتی بمیره؟
    آدریان ابروهایش را بالا انداخت و در جواب جارد گفت:
    - مگه متوجه حفره‌ای که بین گردوخاک داشت به وجود می‌اومد نشدی؟
    جارد گفت:
    - من که فقط چشم‌هامو بسته بودم و آرزو می‌کردم هرچی که هست زودتر گورشو گم کنه.
    دین با خنده گفت:
    - اما پاروکس‌ها که گورشونو گم نمی‌کنن، اونا انقدر به چرخیدن به دور طعمه‌شون ادامه میدن تا حفره کامل بشه و بعدش اونو می‌بلعن.
    ناگهان رنگ ایمی پرید و با صدای ضعیفی گفت:
    - می‌بلعن؟
    دین با بی‌خیالی گفت:
    - آره دیگه، واسه همینم معروفن. من توی یکی از کتا‌ب‌های جاناتان درموردشون خوندم. موقعی که توی اون گردباد گیر افتاده بودیم، دعا می‌کردم خودش باشه؛ خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمشون.
    دین با شور و اشتیاق شروع به براندازکردن مرد کرد و جارد که نگاهش به موهای بلند و چشم‌های آبی درخشان مرد خیره مانده بود، آهسته گفت:
    - نمی‌دونستم قاتل هم هستی.
    - خب نیستم! اینا که آدم نیستن.
    - ولی این یه مَرده.
    - درسته.
    جارد نگاه عصبی به دین انداخت و گفت:
    - خب تهش اونم یک آدم بود دیگه، نه؟
    دین با خون‌سردی کامل گفت:
    - نه!
    سپس لبخند ملیحی به او زد و برگشت و با صدای بلندی گفت:
    - خب، بیاین قبل از اینکه رفقاش سر برسن بزنیم به چاک.
    ایمی با شنیدن این حرف به‌سرعت به راه افتاد؛ اما چندلحظه طول کشید تا جارد از فکر بیرون آمده و پشت‌سر آن‌ها حرکت کند. با وجود حرف‌های ابهام‌آمیز دین، در آخر جارد به آن نتیجه رسید که پاروکس، یک انسان با توانایی‌های ویژه و مرگبار است و به خاطر سپرد به محض حس‌کردن کوچک‌ترین وزشی، دست ایمی را گرفته و به دنبال پناهگاهی امن بگردد.
    پس از گذر از جسد پاروکس، خیلی طول نکشید که ایمی جیغ خفه‌ای کشید و گفت:
    - اوناهاش! هنوز اینجاست! باورم نمیشه!
    ایمی دوید و بقیه پشت‌سر او به‌سرعت خود را به آینه رساندند. صفحه‌ی صاف و شفاف آینه همچنان خالی از نور آبی روشنی بود.
    پس از چندثانیه جارد پرسید:
    - به‌نظرتون اگه بهش دست بزنیم خطری نداره؟ منظورم اینه که... این احتمال وجود داره که اون حس کنه، یعنی بفهمه که...
    - بفهمه که آینه‌ش توسط غریبه‌ها لمس و یا حتی جابه‌جا شده؟ فکر نمی‌کنم. خب آخه اون که از وجود جاناتان خبر نداره.
    دین سرش را تکان داد و با چهره‌ی جدی که کمتر در او دیده می‌شد، گفت:
    - آدریان درست میگه، امکان نداره اون بدونه کسایی از نقشه‌ش بو بردن و قصد دارن جلوشو بگیرن. اگه این‌جوری بود، حتماً تا حالا اقدامی انجام می‌داد.
    ایمی به تندی گفت:
    - مثلاً چه اقدامی؟
    دین یکی از همان لبخندهای نگران‌کننده‌اش زد و گفت:
    - مثلاً کشتن ما! البته اینا همه‌ش فرضیه‌ست.
    دین با دیدن حالت چهره‌ی ایمی، فوراً جمله‌ی آخرش را اضافه کرد.
    چنددقیقه پس از آنکه از غیرفعال‌بودن آینه مطمئن شدند، جارد پرسید:
    - هیچ‌خبری نیست. به‌نظرتون تا کی باید منتظر بمونیم؟
    آدریان با خستگی کوله‌اش را روی زمین انداخت و درحالی‌که روی زمین می‌نشست گفت:
    - زمان دقیقش معلوم نیست؛ یعنی ممکنه ساعت‌ها طول بکشه، بستگی به تصمیم اون داره. به‌نظرم فعلاً بیاین استراحت کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    دین گفت:
    - آره، به‌نظر منم اینجا ایستادن فایده‌ای نداره؛ چون همه‌چیز بستگی به تصمیم دوستِ عزیزِ قاتلمون داره!
    دین خنده‌ای کرد و او نیز کنار آدریان نشست. جارد که از خون‌سردی آن دو خشمگین بود، با عصبانیت گفت:
    - ولی این‌طوری زمان دقیقش معلوم نیست!
    دین گفت:
    - درسته!
    - شماها نمی‌تونین یه کاری برای بازشدنش بکنین؟
    آدریان قاطعانه گفت:
    - نه!
    جارد که به‌سختی جلوی خودش را می‌گرفت تا مشتی به صورت دین نزند (زیرا با نیشخند مضحکی او را می‌نگریست)، با صدای بلندی گفت:
    - ولی ممکنه روزها طول بکشه! تا حالا دیگه حتماً همه توی اداره متوجه غیبت من شدن! و ایمی... پدر و مادرش قطعاً اونو به حبس ابد توی اتاقش محکوم می‌کنن!
    جارد لحظه‌ای سکوت کرد تا عکس‌العمل دین و آدریان را در مقابل حرف‌هایش را ببیند؛ اما وقتی هیچ‌کدام از آن‌ها به او اعتنایی نکردند، با ناراحتی و صدای ضعیفی تکرار کرد:
    - ممکنه روزها طول بکشه!
    ناگهان صدایی نجواکنان گفت:
    - شاید هم نکشه...
    با این حرف، هر سه‌نفر به‌طرف ایمی برگشتند و نور سبز و آبی که اکنون از آینه بیرون می‌زد را به وضوح دیدند. دین با دیدن آن صحنه به‌سرعت از جا پرید و با تعجب گفت:
    - ووه!
    آدریان نیز به‌سرعت از جا برخاست. چهره‌ی او علاوه بر اشتیاق، آمیخته به شک و تردید و دودلی بود. جارد نیز شگفت‌زده به‌نظر می‌آمد؛ اما هیچ‌کدام از آن‌ها به اندازه ایمی هیجان‌زده و خوشحال نبودند. او که حالا بسیار به آینه نزدیک شده بود، جیغ‌زنان گفت:
    - خودشه! حالا دیگه می‌تونیم برگردیم!
    آدریان که از دیدن سبزی آمیخته در آن نور آبی هیچ خوشش نیامده بود، با لحن هشداردهنده‌ای گفت:
    - ایمی!
    اما ایمی توجهی نکرد، او چنان محو آن نور خیره‌کننده شده بود که حضور جارد را نیز از یاد بـرده بود. شاید به آن دلیل که می‌دانست جارد نیز به اندازه خودش مشتاق بازگشت است و بی‌تردید او نیز بدون معطلی وارد آینه می‌شود. و شاید اشتیاق عجیب و بی‌اندازه و عجله در آن تصمیم‌گیری مهم دلیل دیگری داشت.
    ایمی جلوتر رفت. همان لحظه دین با صدای بلندی گفت:
    - ایمی صبر کن!
    اما ظاهراً ایمی صدای او را نشنید؛ زیرا درست مثل کسانی که مسحور شده باشند، مستقیم به جلو حرکت کرد و دست‌هایش را برای لمس آینه دراز کرد.
    آدریان با دیدن حالت چهره‌ی او فوراً گفت:
    - جارد! جلوشو بگیر! این یه تله...
    - ایمی!
    قبل از آنکه جمله‌ی آدریان کامل شود، ایمی با نیرویی شدید به درون نور کشیده شده و جارد نیز بی‌درنگ و با سرعت به دنبال او وارد آینه شد. دین و آدریان تنها لحظه‌ای به یکدیگر نگاه کردند، سپس با تأسف سری تکان داده و آن‌ها نیز برای نجات جان ایمی و جارد، وارد آن منبع نور که دیگر کمابیش به رنگ سبز درخشان درآمده بود، شدند.
    با احساس بیرون‌آمدن از کابوسی عمیق، چشم‌هایش را گشود و نفس عمیقی کشید. ایمی از روی زمین خاکی که بر روی آن افتاده بود بلند شد و با وحشت اطرافش را از نظر گذراند. به‌هیچ‌وجه اطلاعی از مکانی که هم‌اکنون در آن بود نداشت. آخرین چیزی که به یاد داشت، بازشدن دریچه و صدای فریادی آشنا بود. با به‌یاد‌آوردن جارد، با نگرانی شروع به جست‌وجو در اطرافش کرد و بلافاصله او را در فاصله‌ی چندقدمی خود دید که همان‌طور که از جا برمی‌خاست، لباس‌هایش را می‌تکاند. دین و آدریان نیز با چهره‌هایی خشمگین کمی دورتر از جارد روی زمین افتاده بودند. در یک لحظه نگاه ایمی با جارد تلاقی پیدا کرد و آن دو بی هیچ فکر و برنامه‌ریزی قبلی جلو رفتند و یکدیگر را در آغـ*ـوش گرفتند. جارد لحظه‌ای شانه‌های ایمی را فشرد، سپس با لحن سرزنش‌آمیزی در گوشش گفت:
    - کار خطرناکی کردی، چرا منتظر من نموندی؟
    ایمی که قدش به‌سختی به سـ*ـینه‌ی جارد می‌رسید، سرش را بلند کرد و به تندی گفت:
    - باور کن خودمم نفهمیدم چی شد؛ انگار یه لحظه خوابم برد. من صدای دادتو شنیدم؛ اما قبل از اینکه بتونم برگردم دیدم که... اینجا کجاست؟
    ایمی با دیدن چمنزاری که در آن ایستاده بودند و مردابی با آبی کثیف و سیاه در فاصله‌ی ده‌متریشان، همه‌چیز را فراموش کرد و با ترس این سؤال را پرسید.
    جارد نیز گویی با پرسش او تازه متوجه فضایی که در آن ایستاده بودند شد. او ایمی را از خود جدا کرد و این‌بار با دقت بیشتری به اطرافش نگاه کرد. تا چشم کار می‌کرد همه‌جا چمنزار بود و در میان علف‌های یکدست و سبز تیره، هرازگاهی گلی دیده می‌شد که از اعماق زمین سردرآورده و به آن فضای خوفناک اندکی زیبایی بخشیده بود.
    ایمی آهسته تکرار کرد:
    - اینجا... کجاست؟
    - احتمالاً ناکجاآباد!
    به‌جای جارد، دین جواب او را داد که به‌همراه آدریان حالا دیگر کاملاً به آن‌ها نزدیک شده بودند. آدریان با خشم و غضب چشم‌غره‌ای به ایمی رفت و با صدای بلند و لحن تهدیدآمیزی، بی‌مقدمه گفت:
    - این چه کاری بود؟
    ایمی که لحظه‌ای گیج شده بود، خود را عقب کشید و با کمی تأخیر دهانش را باز کرد تا توضیحی بدهد؛ اما قبل از او، جارد با حالت تدافعی گفت:
    - اون اصلاً متوجه کاری که انجام داده، نشده بود. ظاهراً...
    - ظاهراً یکی طلسمش کرده.
    دین با خون‌سردی این را گفت و چشم‌های ایمی از تعجب گرد شد. اما آدریان بلافاصله سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان داد و با بی‌‌قراری گفت:
    - آروم باش لطفاً؛ چون احتمال کمی وجود داره که واقعاً چنین اتفاقی افتاده باشه.
    دین با عصبانیت گفت:
    - ولی خودت گفتی که...
    آدریان به‌سرعت میان حرف دین پرید و برای توجیه حرف خود گفت:
    - من فقط گفتم این یه تله‌ست؛ ولی یادم نمیاد چیزی راجع به طلسم‌شدن ایمی گفته باشم؛ چون اون اگه واقعاً طلسم شده بود، قطعاً ما متوجه می‌شدیم.
    دین با حرص دهانش را باز کرد؛ اما آدریان فرصتی به او نداد و با چرب‌زبانی اضافه کرد:
    - البته حدس تو هم ممکنه درست باشه. ولی به‌نظر من فقط محدوده‌ی نزدیک آینه طلسم شده بود؛ چون ایمی تنها کسی بود که کاملاً به آینه نزدیک شد. درسته؟
    دین جوابی نداد و به او چشم‌غره رفت؛ اما جارد و ایمی هردو یک‌صدا گفتند:
    - درسته!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    دین صدای عجیبی از خود درآورد که می‌توانست نشانه‌ی مخالفتش باشد؛ اما حرف دیگری نزد و مشغول کندوکاو اطرافش شد. ایمی که دیگر خیالش راحت شده بود، پرسید:
    - حالا چطوری باید از اینجا خارج بشیم؟
    دین گفت:
    - من که فکری ندارم.
    آدریان گفت:
    - به‌نظر من بیاین همین‌جا منتظر بمونیم؛ اگه اون جادوگر خیال کرده که کلک ما رو کنده، پس حالا به احتمال زیاد سعی می‌کنه دوباره دریچه رو باز کنه.
    - باز کنه که چی بشه؟
    آدریان با مهربانی به ایمی گفت:
    - دریچه رو باز کنه تا چیمرها رو به شهرتون بفرسته.
    جارد که برخلاف همیشه عصبانی به‌نظر می‌رسید، چنگی به موهایش زد و با صدایی که به‌زور سعی در کنترلش داشت، گفت:
    - من که نمی‌فهمم، این دیگه چه‌جورشه؟
    دین که احساس خطر می‌کرد، نگاهی به آدریان انداخت و او با صبر و بردباری که برخلاف عقیده‌ی خودش جارد را عصبانی‌تر از پیش می‌کرد، گفت:
    ‌- ببین، می‌دونم که کمی غیرمنطقی به‌نظر می‌رسه؛ اما طرز کار این آینه به‌هیچ‌وجه عاقلانه و مناسب با حدس و گمان‌های ما نیست؛ یعنی مثلاً شاید ما فکر کنیم که دریچه‌ای که به دنیای شما باز شه نمی‌تونه به اینجا راه داشته باشه؛ اما... این فکر اشتباهه؛ چون با حرف‌هایی که جاناتان به ما زد، فهمیدیم که اون دریچه به صدها سرزمین دیگه راه داره. بنابراین...
    آدریان نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - بنابراین شاید اون بتونه ما رو به تله بندازه تا از ناکجاآباد سردربیاریم؛ اما نمی‌تونه جلوی طرز کار آینه‌ی خودش رو بگیره. آینه کسانی رو که ناخواسته به جایی منتقل شدن، ظرف مدت کمی به جایی که ازش اومدن برمی‌گردونه.
    همین که سخنرانی طولانی آدریان تمام شد، دین ضربه‌ی بسیار محکمی به پشت جارد زد و گفت:
    - خلاصه اینکه دیر یا زود ما به جنگل برمی‌گردیم، پس غصه نخور رفیق!
    جارد که هنوز اندکی آزرده به‌نظر می‌آمد، آهسته گفت:
    - برگشت به جنگل چیزی نیست که ما منتظرش باشیم.
    آدریان در جواب او گفت:
    - درسته؛ اما یادت نره که آینه زمانی شما رو برمی‌گردونه که پیش آینه باشین.
    جارد که تسلیم شده بود، ناسزایی گفت و شروع به قدم‌زدن کرد. ایمی نگاهی به او انداخت و با حواس‌پرتی شاخه گلی را کند.
    فضای میانشان پس از بحث کوتاهی که با یکدیگر داشتند، اندکی سرد و سنگین شده بود. هر چهار‌نفر بی‌وقفه راه می‌رفتند و انتظار بازشدن دریچه را می‌کشیدند. هیچ‌کس حرفی نمی‌زد و به‌جز صدای نفس‌هایشان صدای دیگری از اطراف شنیده نمی‌شد.
    یک ساعتی از حضورشان نگذشته بود که دین با کلافگی گفت:
    - من و آدریان همین اطرافیم، یه‌کم قدم می‌زنیم تا... وقتی دریچه باز شد صدامون کنین.
    او بدون هیچ حرف دیگری دست آدریان را گرفت و باهم شروع به قدم‌زدن کردند و به مرداب نزدیک‌تر شدند. ایمی و جارد نگاه از مسیر رفتن آن‌ها گرفته و به یکدیگر نگاه کردند.
    - به‌نظرت مشکلی پیش نمیاد؟
    جارد با لحن بسیار ملایم‌تر از لحنی که با دین و آدریان صحبت کرده بود، گفت:
    - فکر نمی‌کنم، انگار اونا به این‌جور جاها عادت دارن. اگه خطری بود بهمون می‌گفتن.
    جارد به دین و آدریان اشاره داشت. ایمی ناگهان خنده‌ی غیرعادی کرد و گفت:
    - سه‌روز پیش اصلاً فکر می‌کردیم که حالا توی همچین مخمصه‌ای گیر بیفتیم؟
    جارد صادقانه گفت:
    - نه! اون‌موقع تنها دغدغه‌م پیداکردن علت حمله‌ها بود.
    - منم همه‌ش به این فکر می‌کردم که نکنه اون اتفاقا توی خیابون خونهمون تکرار شه و آسیبی به مامان و بابا برسه.
    - پس اصلاً به خودت فکر نمی‌کردی؟
    ایمی گلی که در دست داشت را بالا آورد و آن را بو کرد، سپس با صراحت گفت:
    - نه.
    برای یک لحظه به‌نظر رسید که جارد قصد ابراز علاقه‌ی شدیدی به او را دارد؛ از این رو ایمی با دستپاچگی قدمی به عقب برداشت؛ اما خوشبختانه جارد توانست تکان شدیدش را با گذاشتن دست در جیبش توجیه کرده و به زدن لبخند مهربانی به ایمی اکتفا کند.
    ایمی با دیدن لبخند او آرامشش را به دست آورد و درحالی‌که سرک می‌کشید تا دین و آدریان را که حسابی از آن‌ها دور شده بودند بهتر ببیند، آهسته گفت:
    - امیدوارم برگشتمون خیلی طول نکشه.
    جارد نگاهش را به مرداب تیره و کدر انداخته و گفت:
    -منم امیدوارم؛ چون در اون صورت ممکنه... رئیس...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جارد با دیدن جنبشی در اطراف مرداب، به‌طور ناگهانی حرفش را قطع کرد و چشم‌هایش را بازوبسته کرد تا بهتر ببیند. ایمی که همچون او به صحنه‌ی مقابلش خیره شده بود، نفس صداداری کشید. جارد ناخودآگاه چند قدم به جلو برداشت و با دقت بیشتری به تکان‌های توجیه‌ناپذیر آب مرداب نگاه کرد و در دل دعا کرد که اشتباه دیده باشد؛ اما تردیدی وجود نداشت، آب مرداب درست پشت‌سر دین و آدریان بالا می‌آمد و همچون دست‌های غول‌پیکری برای به‌چنگ‌آوردن آن‌ها بالا و بالاتر می‌آمد، همچون سقفی ترسناک درست بالای سرشان قرار می‌گرفت و برای حمله به آن‌ها آماده می‌شد.
    جارد نگاه سریعی به ایمی انداخت و هردونفر آب دهانشان را به‌سختی فرو دادند. اما قبل از آنکه هرکدام از آن‌ها بتوانند اقدام بیشتری انجام دهند، دین و آدریان توسط آن دست‌های غول‌آسا، به‌طرز هول‌انگیزی به درون مرداب کشیده شده و صدای جیغ آدریان و ایمی، در صدای غرش و خروش مرداب گم شد. پس از ناپدیدشدن دین و آدریان، بلافاصله همه‌چیز به حالت اولیه خود بازگشت و دیگر هیچ جنبشی در اطراف مرداب دیده نشد.
    جارد و ایمی که از دیدن آن صحنه مات‌ومبهوت مانده بودند و قلب‌هایشان به‌طور مداوم در سـ*ـینه‌هایشان فرومی‌ریخت، لحظه‌ای بلاتکلیف ایستادند، سپس آن‌ها نیز همچون دین و آدریان که برای نجاتشان لحظه‌ای درنگ نکرده بودند، با تمام توان شروع به دویدن به‌سمت مرداب کردند.
    ایمی کمی عقب‌تر از جارد، در حالی می‌دوید که گلی که در دست داشت، به این‌سو و آن‌سو می‌رفت و گلبرگ‌هایش یکی‌یکی بر روی زمین می‌افتادند. وزش تند باد میان موهایش می‌وزید و آن‌ها را به عقب می‌راند. هرچه به مرداب نزدیک‌تر می‌شدند، دل‌شوره و ترسش بیشتر می‌شد. دست‌هایش کمابیش بی‌حس شده بودند و پاهایش در اعتراض به عمل او گویی فریاد می‌کشیدند؛ اما ایمی نمی‌توانست آن‌ها را نادیده بگیرد؛ مهربانی، حس فداکاری و یاری‌دهندگی ذاتی‌اش چنان زیاد بود که بر ترس و وحشتش غلبه می‌کرد. در آن لحظه او با تمام وجود خواستار نجات دین و آدریان بود؛ بنابراین زمانی که جارد بی‌معطلی خود را به مرداب انداخت، تنها لحظه‌ای درنگ کرد و سپس با امید برای نجات جان دوستانی که تنها دوروز از آشنایی‌اش با آن‌ها می‌گذشت، به درون آب کثیف مرداب شیرجه زد و پشت‌سرش چیزی به غیر از تکان ملایم آب سطح مرداب باقی نگذاشت.
    به محض ورود به آن مرداب کثیف و تهوع‌آور، جارد را در فاصله‌ی نزدیکی از خودش دید که دستش را دور بازوی دین که آدریان را با تلاش و تقلا در آغـ*ـوش داشت، حـ*ـلقه کرده و صورتش از شدت فشار برای بالاکشیدن آن ها درهم رفته بود. صورت آدریان مشخص نبود؛ اما ایمی می‌توانست ترس و درماندگی را در چهره‌ی دین که همیشه پر از شور و سرزندگی بود، تشخیص دهد. با وجود آنکه می‌دانست نمی‌تواند بیش از چنددقیقه نفسش را نگه دارد؛ شناکنان، نرم و آهسته به دین نزدیک‌تر شد و بازوی سمت چپش را گرفت و تمام زورش را زد تا او را به‌سمت بالا بکشد؛ اما فایده‌ای نداشت؛ زیرا او چنان سنگین شده بود که حتی یک سانت هم از جایش تکان نمی‌خورد. با توجه به اینکه دین چندان بلندقد و قوی‌هیکل نبود، این‌همه سنگینی عجیب و غیرعادی به‌نظر می‌رسید. ایمی یک‌بار دیگر تمام تلاشش را کرد؛ اما بی‌فایده بود. با توجه به آنکه چنددقیقه از بودنش در آب می‌گذشت، یقین داشت که دیگر نفسش بند خواهد آمد. در یک لحظه ناامیدی با سرعتی سرسام‌آور به درونش رخنه کرد، سپس دهانش برای ذره‌ای هوا باز شده و آب با شدت هرچه تمام‌تر به درون ریه‌هایش راه پیدا کرد.
    سبکی عجیبی را حس می‌کرد، چشم‌هایش کم‌کم بسته می‌شدند و بدنش شل می‌شد. درست همان لحظه بود که چشمش به او افتاد؛ موجودی که معلوم نبود آدم است یا حیوان، با چندین سر متعدد، درست از زیر پاهای دین که عاجزانه تکان می‌خوردند با حالت چندش‌آوری به او پوزخند می‌زد. ( هیدرا: او در مردابی نزدیک به شهر باستانی لرنا در آرگوس می‌زیست. در زیر این آب‌ها ورودی به جهان زیرین وجود داشت و هیدرا نگهبان آن بود. هیدرا دارای بدنی شبیه به مار و سرهای فراوان بود. وقتی یک سر هیدرا بریده می‌شد، سری جدید به جای آن می‌رویید. یکی از سرهای او جاودانه بود و با هیچ سلاحی آسیب نمی‌دید.)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    قلب ایمی در واپسین لحظات قبل از بیهوش‌شدنش، در سـ*ـینه فروریخت، آنگاه به‌طور غیرارادی دستی که با آن گل را هنوز بی هیچ دلیلی نگه داشته بود، بالا آورد. به محض انجام این حرکت، صدای جیرجیر خفیفی از دهان آن موجود بیرون آمد. در یک لحظه زمین و زمان به هم ریخته و در یک ثانیه آن‌ها به‌طور معجزه‌آسایی با نیرو و کشش عجیبی از درون مرداب به بیرون پرتاب شدند؛ درست مثل آن بود که مرداب عطسه‌ی شدیدی کرده و با انزجار آن‌ها را از خود رانده باشد. آنگاه هر چهارنفر با شدت به زمین پر از چمن برخورد کردند و آه‌و‌ناله‌شان به هوا برخاست.
    چندین دقیقه و یا شاید مدت‌ها طول کشید تا ایمی با تکان‌های مختصری به خود بیاید. سنگینی عجیبی در سـ*ـینه‌اش حس می‌کرد، اندکی حالت تهوع داشته و دست و پاهایش هنوز سست بودند.
    - ایمی! ایمی!
    ایمی صدای خفه‌ی جارد را از دوردست‌ها شنید و از ته دلش خواست جوابی داده و به او اطمینان خاطر بدهد که هنوز زنده و سالم است؛ زیرا شدت نگرانی و ترس جارد حتی در طرز صداکردنش محسوس بود. اما ایمی نمی‌توانست؛ زیرا فکر می‌کرد به محض بازکردن دهانش، تمام محتویات معده‌اش را بالا می‌آورد. اینکه رخوت و بی‌حسی بدنش به او اجازه بازکردن چشم‌هایش را نمی‌داد نیز خشمگین‌ترش می‌کرد. لحظه‌ای بعد فشار شدیدی به سـ*ـینه‌اش وارد شد و راه تنفسش جوری باز شد که انگار جسم سنگینی تاکنون راه گلویش را بسته بود. ایمی چند سرفه‌ی شدید کرده و مقداری از آب کثیف مرداب را بالا آورد.
    خیلی زود متوجه شد که دیگر می‌تواند چشم‌هایش را باز کند؛ از این رو لای پلک‌هایش را باز کرده و اولین چیزی که دید، صورت نگران و رنگ‌پریده ی جارد بود. لباس‌هایش خیس و به بدنش چسبیده بودند، موهای خیسش نیز روی پیشانی‌اش ریخته شده بود. ایمی که گویی در عالم خواب و بیداری بود، اعتراف کرد که اکنون جارد خوش‌قیافه‌تر از هرزمان دیگری است. چشم‌های سبزش روشن‌تر از مواقع دیگر بودند، بینی قلمی‌اش زیباتر به‌نظر می رسید و ل*ب‌هایش...
    - ایمی! حالت خوبه؟
    ایمی با صدای جارد به خود آمد و تازه متوجه شد که مدت زیادی بی‌دلیل به او خیره مانده است، بلافاصله خجالت‌زده شد و ناله خفیفی کرد تا وانمود کند حالش چندان بهتر نشده است. ظاهراً تا حدودی موفق شده بود؛ زیرا زمانی که از جا برمی‌خاست و سعی می‌کرد بنشیند، جارد با نگرانی به او نگاه می‌کرد. به محض نشستن، متوجه حضور دین و آدریان شد. دین روی زمین نشسته و درحالی‌که بسیار جدی‌تر از هرزمان دیگری بود، آدریان را محکم در آغـ*ـوشش نگه داشته بود. هیچ‌کدام حرفی نمی‌زدند؛ گویی هنوز در شوک اتفاق اخیر بودند. پس از مدت طولانی که در سکوت گذشت، بالاخره آدریان شروع به صحبت کرد و اولین جمله‌ای که گفت نیز این بود:
    - شما هم دیدینش؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    دین و ایمی بلافاصله متوجه منظور او شدند و سرشان را تکان دادند؛ اما جارد که در مرداب به سطح آب بسیار نزدیک‌تر بود و متوجه آن موجود مرگبار نشده بود، با گیجی پرسید:
    - از چی حرف می‌زنی؟
    ایمی نفس عمیقی کشید و گفت:
    - وقتی تو مرداب بودیم، من یه نفرو دیدم.
    دین آهسته گفت:
    - منم همین‌طور.
    جارد نگاهش را از ایمی و دین به آدریان انداخت و او نیز با تکان سرش تأیید کرد. جارد که نگران و آشفته بود، با احتیاط پرسید:
    - اون چی بود؟
    آدریان و دین به یکدیگر نگاه کردند و سرانجام دین گفت:
    - اون یه هیدرا بود، نگهبان یکی از دروازه‌های دنیای زیر زمین.
    ایمی لحظه‌ای با دهان باز به دین خیره ماند، سپس صدای لرزانی پرسید:
    - د... دنیای زیرزمین یعنی... یعنی...
    آدریان جمله‌ی او را کامل کرد و گفت:
    - هیدس، درسته.
    سپس با صدای ضعیفی اضافه کرد:
    - باورم نمیشه انقدر دور شده باشیم. اگه به‌خاطر اون گل نبود، شاید... شاید زنده نمی‌موندیم.
    آدریان با سر به گل پرپرشده‌ای که همراه آن‌ها روی زمین افتاده بود اشاره کرد و با کلافگی سرش را روی زانوهایش گذاشت.
    ایمی که پاک گیج و سردرگرم شده بود، از او پرسید:
    - منظورت چیه که اون گل نجاتمون داد؟ این چه معنی داره؟
    آدریان گفت:
    - هیدرا نماد تمام پلیدی‌ها و خون‌ریزی‌هاست؛ برای نجات از مرداب اون باید از زیبایی‌ها استفاده کرد، مثل یه گل یا... از این‌جور چیزا.
    ایمی لحظه‌ای مکث کرد، سپس با صدای بسیار آهسته‌ای پرسید:
    - شما که بیرون از مرداب ایستاده بودین، چرا به داخل آب کشیده شدین؟
    دین که ظاهراً سخت در تلاش بود تا خون‌سردی‌اش را حفظ کند، آرام و شمرده در جواب پرسش او گفت:
    - ببین ما که قبلاً گفته بودیم هیدس چندبار تلاش کرد سرزمینمون رو به نابودی بکشونه، یادته که بهت گفتیم با چه زحمت و تلاشی تونستیم مردممون رو نجات بدیم، خب...
    ایمی به تندی گفت:
    - خب من فکر می‌کردم مردن اون زن... یعنی ...
    آدریان آهسته گفت:
    - نارسیسا!
    - آره، درسته! همون. مگه کشتن اون کافی نبوده؟
    دین با نفرت آشکاری گفت:
    - معلومه که بوده؛ اما مگه غیر از اینه که هیدس پشت تمام کارهای اون بود؟ مگه غیر از اینه که اون از ما و هرکسی که اهل آدونیس باشه متنفره؟
    ایمی با وجود حدس و گمانی که داشت جوابی نداد؛ اما حتی جارد که در شب اول چندان توجهی به بحث آن‌ها نشان نداده بود و اکنون اطلاعات بسیار کمی از تاریخچه‌ی سرزمین آن دو داشت، بلافاصله متوجه موضوع شده و گفت:
    - پس برای همین شما رو با خودش به داخل مرداب کشید؟ اون شما رو شناخت؟
    دین از جایش برخاست و گفت:
    - اوه آره! مگه میشه اون ما رو یادش بره؟ شرط می‌بندم داشت تمام زورش رو می‌زد که روح ما رو به بند بکشه.
    لحظه‌ای سکوت برقرار شد، آنگاه آدریان جیغ بلندی کشید و همه را از جا پراند. او درحالی‌که بسیار خشمگین بود، با خشم و غضب گفت:
    - همه‌چیز تقصیر اون لعنتیه! ای کاش می‌تونستم تلافی کارهاشو سرش دربیارم! اون باید تاوان کارهاشو پس بده!
    آدریان پس از جمله‌ی آخر چنان جیغی زد که دین و ایمی با دهان باز او خیره ماندند. لحظه‌ای سکوت برقرار شد، آنگاه دین گفت:
    - نظرت چیه که مجازات هیدس رو بذاریم برای بعد؟
    آدریان برگشت و چنان چشم‌غره‌ای به دین رفت که مردمک چشم‌هایش به‌طور کامل ناپدید شد. دین که درماندگی و خوشحالی‌اش به یک اندازه بود، شانه‌هایش را بالا انداخت و درحالی‌که با دست به پشت‌سرش اشاره می‌کرد، گفت:
    - آخه دریچه باز شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    با این جمله، طبق معمول اولین کسی که از جا پرید و تمام توجهش به آن منبع نور شگفت‌انگیز جلب شد، ایمی بود. او آرام‌آرام به دریچه‌ای که درست در مقابلشان ظاهر شده بود، نزدیک شد. بقیه نیز پشت‌سرش ایستاده و بر‌و‌بر به دریچه نگاه می‌کردند. ایمی که به پهنای صورتش می‌خندید، برگشت و با دیدن صورت‌های مات و بی‌حالت آن‌ها متعجب شد. لحظه‌ای مکث کرد، سپس فریادزنان گفت:
    - پس معطل چی هستین؟
    با فریادش سه‌نفر دیگر از جا پریدند و نگاه‌های پرتردیدی رد‌وبدل کردند؛ اما سوءظنی که در چهره‌هایشان بود، به‌هیچ‌وجه تأثیری در حال ایمی نگذاشت. او با شور و هیجان جلو رفت و دست جارد را گرفت، سپس کشان‌کشان او را به‌سمت دریچه برد و بی‌درنگ از آن نور سبز و آبی عبور کرد. گذرشان از آن چمنزار درست مثل آن بود که از اتاقی وارد اتاقی دیگر شوند، آنگاه در آن تاریکی جنگلی را تشخیص دادند که چندساعت پیش از آنجا ناپدید شده بودند.
    ایمی با ورود به جنگل نفس راحتی کشید و منتظر ماند تا سروکله‌ی دین و آدریان نیز پیدا شود. دیری نپایید که آن دو نیز از پس نور درون آینه بیرون پریده و با عصبانیت به او چشم‌غره رفتند؛ اما قبل از آنکه بتوانند به‌خاطر بی‌فکری‌هایش اعتراضی کنند، نور درون آینه ناپدید شد و این‌بار همه‌جا در تاریکی مطلق فرورفت. اکنون هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌توانستند صورت یکدیگر را تشخیص دهند؛ با این حال آدریان خطاب به ایمی با لحن تندی گفت:
    - یه اشتباه رو سه‌بار تکرار کردی!
    ایمی در آن تاریکی سرخ شد، جوابی به آدریان نداد و با صدای آهسته‌ای گفت:
    - وقتی داشتیم می‌رفتیم هنوز خیلی به شب مونده بود.
    صدای دین از طرف چپش به گوش رسید که ظاهراً بار دیگر بی‌خیالی و خون‌سردی‌اش را در پیش گرفته بود:
    - درسته.
    جارد پرسید:
    - این طبیعیه؟
    - آره هست؛ چون جایی که ما بودیم خیلی‌خیلی دور بود و طبیعیه که فاصله‌ی زمانی اونجا با اینجا فرق داشته باشه.
    لحظه‌ای سکوت برقرار شد و جغدی از بالای سرشان با صدای بلندی هوهو کرد، آنگاه ایمی پیشنهاد کرد:
    - بهتر نیست با خودمون ببریمش؟
    جارد با وجود ندیدن ایمی، رویش را به‌سمتش برگرداند و گفت:
    - معلومه که نیست؛ چون ممکنه اون بفهمه که ما جابه‌جاش کردیم.
    آدریان ابتدا برای نشان‌دادن مخالفتش سرش را تکان داد؛ اما جارد او را ندید؛ بنابراین نفس عمیقی کشید و درحالی‌که چشم‌هایش از شدت خستگی می‌سوخت و هنوز تمام لباس‌هایش خیس بود، گفت:
    - به‌نظر من پیشنهاد خوبیه؛ چون الان شبه و اتصال اون جادوگر با آینه‌ش کمتر از هروقت دیگه‌ای هست. باید با خودمون ببریمش.
    لحظه‌ای همگی به آینه چشم دوختند؛ اما هیچ‌کس جلو نرفت؛ گویی هنوز برای جابه‌جایی آینه تردید داشتند. سرانجام دین با بی‌حوصلگی نفس عمیقی کشید و با قدم‌های کوتاهی به‌سمت آینه رفت. پس از ‌چندین دقیقه سکوتش را شکست و گفت:
    - من و جارد تا یه جایی میاریمش. بیاین زودتر از اینجا بریم یه جایی که بشه آتیش روشن کرد؛ همه‌مون داریم می‌لرزیم.
    هیچ‌کس با دین مخالفت نکرد؛ زیرا هر چهارنفر وضعیت مشابهی داشتند. با وجود گرمای شدید روزها، شب‌ها جنگل با آن همه درخت تودرتو که رنگ آفتاب را به خود نمی‌دید، به طرز بدی سرد و سوزناک می‌شد. اکنون نیز که همه‌ی آن‌ها سراپا خیس بودند، این سرما بیشتر از هروقت دیگری احساس می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    پس همگی خیلی زود به راه افتادند. ایمی و آدریان جلوتر و جارد و دین که به‌سختی آینه را حمل می‌کردند پشت‌سر آن‌ها. نیم‌ساعتی راه رفتند تا به جای مناسبی رسیده و تصمیم به برپاکردن آتش گرفتند.
    بالاخره زمانی که آتش کوچکی درست کردند، همگی اطراف آن خود را رها کرده و نفس راحتی کشیدند. پس از چنددقیقه، آدریان چندین کیک سیاه‌رنگ را از کوله‌اش درآورد و به دست آن‌ها داد. بعد از آنکه همگی سیر شدند، خستگی و خواب به سراغشان آمده و آن‌ها بی‌آنکه یک کلمه حرف با یکدیگر بزنند، روی زمین دراز کشیدند و چشم‌هایشان را بستند.
    ایمی اولین کسی بود که تسلیم خواب شد و بدنش با حالت خوشایندی لبریز از سبکی و راحتی شد. در عالم خواب و بیداری به حضور سه‌نفر دیگر فکر کرد و با خود گفت که بودن آن‌ها چه دل‌گرمی بزرگی است. اگر آن‌ها نبودند چه؟ اگر ناچار می‌شد به تنهایی راه خود را پیدا کرده و یا با آن جادوگر رو‌به‌رو شود چه؟ حتی تصورش وحشتناک بود. ایمی از ته دل خوشحال بود که تنها نیست.
    در همین افکار غرق شده بود که ناگهان در فضای بسته و تاریکی قرار گرفت و چشم‌هایش باز شدند. او یکه و تنها در جنگل ایستاده بود. آتشی که روشن کرده بودند خاموش شده و اکنون دود غلیظی از چوب‌ها خارج می‌شد. ایمی رویش را برگرداند و شروع به جست‌وجو کرد. اطمینان داشت که بقیه همان اطراف هستند. شاید برای سرکشی و یا مطمئن‌شدن از امن‌بودن محوطه رفته بودند؛ اما از طرفی این سؤال برایش پیش آمد که در این وقت شب چه نیاز و دلیل منطقی برای این کار بوده است؟
    شاید دوستانش صدایی را شنیده بودند که او نشنیده بود، حرکتی را حس کرده بودند که او در عالم خواب قادر به حس‌کردنش نبود؛ اما مگر جارد او را در آن وقت شب، تنها رها می‌کرد؟ برای سرک‌کشیدن دین و آدریان به قدر کافی تجربه و مهارت داشتند، پس دیگر چه نیازی به همراهی جارد با آن ها بود؟
    اشکالی وجود داشت... و ایمی نیز این را فهمید؛ زیرا با نگرانی شروع به صدازدن آن‌ا کرد؛ اما جز انعکاس صدای خودش و پروبال‌زدن پرنده‌ای شوم، هیچ صدای دیگری شنیده نشد.
    اکنون ایمی وحشت‌زده، در جنگلی مخوف و تاریک یکه و تنها مانده بود. چه خبر شده بود؟ بقیه کجا رفته بودند؟ جواب هیچ‌کدام از این سؤالات را نمی‌دانست؛ اما حس بدی به او می‌گفت که حتماً دلیل خاصی وجود دارد که درست پس از آنکه از تنهانبودنش آسوده‌خاطر شده بود، به‌طور ناگهانی دوستانش او را رها کرده و در آن مکان تنها گذاشته بودند.
    همه‌چیز تبدیل به کابوس شده بود. نفس‌های ایمی تند و کشدار شده بودند. در آن لحظه احساس می‌کرد صد جفت چشم از لای درختان به او خیره شده‌اند. تاریکی او را در خود فرو می‌برد و او هیچ راه نجاتی نمی‌یافت. دلش می‌خواست با صدای بلند فریاد بزند تا شاید آن کابوس تمام شود و جارد نزد او برگردد؛ اما انگار صدایش را از دست داده بود. ایمی حتی جرئت تکان‌خوردن را نداشت. درست همان موقع بود که صدای جیغ هراس‌انگیزی در تمام جنگل پیچید و هم‌زمان راه گلوی ایمی نیز باز شد و او از ترس جیغ ممتدی کشید و بعد، درست مانند کسانی که از آب بیرون آمده باشند، با نفس بلند و صداداری از خواب پرید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ایمی نفس‌نفس‌زنان از خواب پرید، آنگاه به‌سرعت روی زمین نشست و به اطرافش نگاه کرد. دین و آدریان در فاصله‌ی نزدیکی از یکدیگر به خواب فرورفته بودند. ایمی با دیدن آن‌ها نفس عمیق و صدادار دیگری کشید و درحالی‌که عرق سرد بر پیشانی‌اش نشسته بود، صدای آشنای شخصی را شنید که در گوشش می‌گفت: «ایمی، حالت خوبه؟ چی شده؟»
    ایمی چنان با سرعت رویش را برگرداند که جارد با دستپاچگی عقب‌تر رفت. آنگاه با صدایی که لرزش بسیار زیادی داشت بریده‌بریده گفت:
    - ص... صدای... چی بود؟
    جارد با نگرانی صورت خیس ایمی را از نظر گذراند و با حالت عادی گفت:
    - صدای زوزه‌ی گرگ بود؛ اما نگران نباش؛ ظاهراً که از اینجا خیلی دور بود. ایمی! چیزی شده؟ تو کابوس دیدی؟
    ایمی که هنوز تحت‌تأثیر کابوسش بود، حرف او را نشنیده گرفت و تکرار کرد:
    - گرگ؟
    - آره. اما گفتم که نیازی نیست نگران باشی، اونا کنارمونن.
    جارد به دین و آدریان اشاره کرد و ایمی سرش را برگرداند و به آن‌ها نگاه کرد. قفسه‌ی سـ*ـینه‌شان به‌آرامی بالا و پایین می‌رفت و چشم‌هایشان بسته بود؛ کاملاً مشخص بود که در خواب عمیق و آسوده‌ای فرو رفته‌اند و هیچ حالت غیرعادی در آن‌ها دیده نمی‌شد. ایمی که پس از چنددقیقه‌ی طولانی کم‌کم آرامشش را به دست می‌آورد، با گوشه‌ی لباسش صورتش را پاک کرد و آهسته پرسید:
    - شما تمام مدت کنار من بودین؟
    جارد از این سؤال جا خورد و با نگرانی گفت:
    - خب آره، همین‌جا بودیم. ایمی، تو مطمئنی حالت خوبه؟
    ایمی که خیالشش راحت شده بود، بار دیگر طاق‌باز دراز کشید و در‌حالی‌که سعی می‌کرد آسمان را از پشت شاخ و برگ درختان تجسم کند، گفت:
    - من خوبم، فقط یه کابوس بد دیدم.
    جارد که درست کنار او نشسته بود، یکی از دست‌هایش را کنار سر او روی زمین گذاشت و پرسید:
    - چه خوابی؟
    ایمی که به‌هیچ‌وجه قصد نداشت جزئیات خوابش را بر زبان بیاورد (زیرا یادآوری‌اش به‌شدت آزاردهنده بود)، فقط گفت:
    - خواب دیدم تک‌وتنها توی جنگلم، شماها پیشم نیستین، ولم کرده بودین؛ منو توی جنگل تنها گذاشته بودین.
    اگرچه ایمی می‌‌دانست کابوسش صرفاً یک خواب بوده است؛ اما نتوانست از تلخی کلامش هنگام گفتن این جمله بکاهد.
    جارد نیز متوجه این موضوع شد و درحالی‌که دست دیگرش را در طرف دیگر سر او قرار می‌داد، آهسته گفت:
    - دین و آدریان رو نمی‌دونم؛ اما من هیچ‌وقت تو رو تنها نمی‌ذارم؛ چون امکان نداره بتونم تنها کسی که برام مهمه رو از خودم دور کنم.
    ایمی با شنیدن این جمله، لحظه‌ای هاج‌وواج ماند. وقتی به خود آمد، متوجه شد که جارد دست‌هایش را طوری قرار داده که صورتش درست مقابل صورت او بود. آنگاه به یاد آورد آن پسر تنها کسی بوده است که در دبیرستان با او صحبت می‌کرد، تنها کسی بود که جانش را از مرگ نجات داده و تنها شخص بعد از پدر و مادرش بود که حقیقتاً به او اهمیت می‌داد و بعد نفهمید چطور حضور دین و آدریان را که به‌طرز محسوس و عجیبی مدام جا‌به‌جا می‌شدند نادیده گرفت و فاصله‌ی کم میان صورت‌هایشان را از میان برداشت و برای اولین‌بار در تمام زندگی‌اش، آن دقیقه‌های کوتاه، اما شیرین را تجربه کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا