وزیر بیرون رفت و شاه تنها ماند . دوباره به یاد همون مرد غریبه افتاد . مردی با قد متوسط ، کمی چاق ، با لباسی نازک ، غیر معمولی ، او با لهجه و زبانی که با آنها فرق داشت ، صحبت می کرد . مرد غریبه دائم جر و بحث می کرد ، از جملات عجیبی استفاده می کرد و اسم چند نفر را به زبان می آورد . براش عجیب بود که در کشور ایران همچین کسی هم وجود دارد . غرق فکر کردن بود که وزیر و چند سرباز به همراه آن مرد غریبه وارد شدند . دستهای غریبه را با زنجیر بسته بودند ، کمی آرام شده بود و به اطراف نگاه می کرد و زیر لب چیزی می خوند . نگاهش به نگاه شاه خیره شد . شاه کمی خود را بر روی تخت جابجا کرد و به وزیر اشاره کرد که مرد غریبه را جلوتر بیاورند
وزیر – کمی پیش برو و زانو بزن
مرد غریبه – زانو بزنم ؟ جلوی این یارو ؟ هرگز ... من تو کل زندگیم یه بار از ته قلب زانو زدم ، اونم در برابر خونه خدا بود ... بعد از اون هر بار که نماز می خونم چند بار در برابر خدا زانو می زنم ... هرگز جلوی بندۀ خدا زانو نمی زنم ... شِرکه ، کفر میاره
وزیر که عصبی شده بود گفت :
وزیر – باید در برابر شاهنشاه ایران زانو بزنید ... او شاه بزرگ این سرزمین است
مرد غریبه – عامو شاهنشاه ایران محمد رضا بود که انداختیمش بیرون ، الانم تو ایران هیچ شاهی وجود نداره ... نخیر آقا ، سرم بره زانو نمی زنم
وزیر و سربازها بزور سعی کردند غریبه رو به زانو در بیارن اما او مقاومت می کرد . شاه اشاره کرد که ولش کنند . غریبه صاف ایستاد و با عصبانیت گفت :
مرد غریبه – خوب گوش بده ببین چی میگم ، همین الان به این نوچه هات بگو ، حرمت بزرگتر و کوچکتر رو حفظ کنند و بذارن برم ، والا به زمان ما ، هیچ بچه ای پا جلوی بزرگترش دراز نمی کرد ، چه برسه به اینکه بزور مجبورش کنن زانو بزنه ... بگو این ساواکی ها یه کم آدم باشن
شاه متوجه شد این غریبه خیلی سرسخت تر از این حرفهاست ، از او پرسید :
شاه – نامت چیست و از کجا آمده ای ؟
مرد غریبه – رضا ... رضا عزیزی ، بچه شیرازم
بله ایشون حاج رضای خودمونه که خانواده اش دارن در به در دنبالش می گردند . بذارید کمی به عقب برگردیم و ببینیم قبلش چه اتفاقی برای حاج رضا افتاد . حاجی تو حموم بود که سر و صدایی شنید ، فکر کرد برای کسی اتفاقی افتاده و همه دارن گریه و زاری می کنند ، سریع لباساشو پوشید و رفت بیرون که ببینه چی شده . دید آرش با چشم کبود نشسته و زهرا خانم گریه می کنه و سوری هم نفرین . از مجید قضیه رو پرسید ، فهمید شاهزاده با مشت زده تو چشم آرش . اینبار خونش به جوش اومد و داد و هوار کرد و رفت تو آشپزخونه . اولین چیزی که دید یه گوشتکوب بود . همونو برداشت و علیرغم اینکه بچه ها سعی داشتند جلوشو رو بگیرند ، رفت سمت آینه و یه ضربه بهش زد ، ناگهان نیرویی باعث شد کشیده بشه و بیفته تو یه فضای نورانی . نور زیاد بود و مجبور شد چشماشو ببنده ، و دیگه چیزی نفهمید . تو عالم خودش بود که حس کرد یه نفر داره با چیزی تکونش میده . چشم باز کرد ، یه سرباز دید که نیزه بلندی در دست داشت و با تعجب نگاهش می کرد . حاج رضا گیج به سرباز و اطرافش نگاه کرد و گفت :
حاج رضا – ببینم جوون ! اینجا کجاست ؟ تو چرا این شکلی لباس پوشیدی ؟
سرباز – چه می کنید و برای چه با این وضع اینجا خوابیده اید ؟
حاج رضا یه نگاه به سر و وضع خودش کرد . یه زیرپوش سفید با زیرشلواری راه راه و دمپایی روفرشی پوشیده بود . بشدت خجالت زده شد . با کمک سرباز از روی زمین بلند شد و گفت :
حاج رضا – خدا خیرت بده جوون ... من الان کجام ؟ اینجا کجاست ؟
سرباز – اینجا صددروازه است . شما در کاخ شاهنشاه بزرگ بلاش یکم هستید
حاج رضا – بلاش یکم؟ منظورت اینه که اینجا ایران نیست ؟
سرباز – خیر ، شما در سرزمین ایران هستید
حاج رضا – ما تو ایران شاهنشاه بلاش نداریم ... یه شاه داشتیم ، اونم اسمش محمدرضا بود که رفت ... بلاش از کی اومد تو ایران ؟!
سرباز – اما هم اینک شاهنشاه ما بلاش هستند و من نیز یکی از سربازان ایشان می باشم
حاج رضا – ببین جوون ... راستی اسمت چیه ؟
سرباز – نام من روزبه می باشد
حاج رضا – خیلی هم خوب ... ببین آقا روزبه ! اینو آویزه گوشت کن ، هیچوقت به شاه جماعت خدمت نکن ... آخر و عاقبت نداره
سرباز – اما من ...
وزیر – کمی پیش برو و زانو بزن
مرد غریبه – زانو بزنم ؟ جلوی این یارو ؟ هرگز ... من تو کل زندگیم یه بار از ته قلب زانو زدم ، اونم در برابر خونه خدا بود ... بعد از اون هر بار که نماز می خونم چند بار در برابر خدا زانو می زنم ... هرگز جلوی بندۀ خدا زانو نمی زنم ... شِرکه ، کفر میاره
وزیر که عصبی شده بود گفت :
وزیر – باید در برابر شاهنشاه ایران زانو بزنید ... او شاه بزرگ این سرزمین است
مرد غریبه – عامو شاهنشاه ایران محمد رضا بود که انداختیمش بیرون ، الانم تو ایران هیچ شاهی وجود نداره ... نخیر آقا ، سرم بره زانو نمی زنم
وزیر و سربازها بزور سعی کردند غریبه رو به زانو در بیارن اما او مقاومت می کرد . شاه اشاره کرد که ولش کنند . غریبه صاف ایستاد و با عصبانیت گفت :
مرد غریبه – خوب گوش بده ببین چی میگم ، همین الان به این نوچه هات بگو ، حرمت بزرگتر و کوچکتر رو حفظ کنند و بذارن برم ، والا به زمان ما ، هیچ بچه ای پا جلوی بزرگترش دراز نمی کرد ، چه برسه به اینکه بزور مجبورش کنن زانو بزنه ... بگو این ساواکی ها یه کم آدم باشن
شاه متوجه شد این غریبه خیلی سرسخت تر از این حرفهاست ، از او پرسید :
شاه – نامت چیست و از کجا آمده ای ؟
مرد غریبه – رضا ... رضا عزیزی ، بچه شیرازم
بله ایشون حاج رضای خودمونه که خانواده اش دارن در به در دنبالش می گردند . بذارید کمی به عقب برگردیم و ببینیم قبلش چه اتفاقی برای حاج رضا افتاد . حاجی تو حموم بود که سر و صدایی شنید ، فکر کرد برای کسی اتفاقی افتاده و همه دارن گریه و زاری می کنند ، سریع لباساشو پوشید و رفت بیرون که ببینه چی شده . دید آرش با چشم کبود نشسته و زهرا خانم گریه می کنه و سوری هم نفرین . از مجید قضیه رو پرسید ، فهمید شاهزاده با مشت زده تو چشم آرش . اینبار خونش به جوش اومد و داد و هوار کرد و رفت تو آشپزخونه . اولین چیزی که دید یه گوشتکوب بود . همونو برداشت و علیرغم اینکه بچه ها سعی داشتند جلوشو رو بگیرند ، رفت سمت آینه و یه ضربه بهش زد ، ناگهان نیرویی باعث شد کشیده بشه و بیفته تو یه فضای نورانی . نور زیاد بود و مجبور شد چشماشو ببنده ، و دیگه چیزی نفهمید . تو عالم خودش بود که حس کرد یه نفر داره با چیزی تکونش میده . چشم باز کرد ، یه سرباز دید که نیزه بلندی در دست داشت و با تعجب نگاهش می کرد . حاج رضا گیج به سرباز و اطرافش نگاه کرد و گفت :
حاج رضا – ببینم جوون ! اینجا کجاست ؟ تو چرا این شکلی لباس پوشیدی ؟
سرباز – چه می کنید و برای چه با این وضع اینجا خوابیده اید ؟
حاج رضا یه نگاه به سر و وضع خودش کرد . یه زیرپوش سفید با زیرشلواری راه راه و دمپایی روفرشی پوشیده بود . بشدت خجالت زده شد . با کمک سرباز از روی زمین بلند شد و گفت :
حاج رضا – خدا خیرت بده جوون ... من الان کجام ؟ اینجا کجاست ؟
سرباز – اینجا صددروازه است . شما در کاخ شاهنشاه بزرگ بلاش یکم هستید
حاج رضا – بلاش یکم؟ منظورت اینه که اینجا ایران نیست ؟
سرباز – خیر ، شما در سرزمین ایران هستید
حاج رضا – ما تو ایران شاهنشاه بلاش نداریم ... یه شاه داشتیم ، اونم اسمش محمدرضا بود که رفت ... بلاش از کی اومد تو ایران ؟!
سرباز – اما هم اینک شاهنشاه ما بلاش هستند و من نیز یکی از سربازان ایشان می باشم
حاج رضا – ببین جوون ... راستی اسمت چیه ؟
سرباز – نام من روزبه می باشد
حاج رضا – خیلی هم خوب ... ببین آقا روزبه ! اینو آویزه گوشت کن ، هیچوقت به شاه جماعت خدمت نکن ... آخر و عاقبت نداره
سرباز – اما من ...
آخرین ویرایش: