کامل شده رمان آینه زمان : شاهزاده پارت (قسمت سوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 14,088
  • پاسخ ها 177
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,835
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
وزیر بیرون رفت و شاه تنها ماند . دوباره به یاد همون مرد غریبه افتاد . مردی با قد متوسط ، کمی چاق ، با لباسی نازک ، غیر معمولی ، او با لهجه و زبانی که با آنها فرق داشت ، صحبت می کرد . مرد غریبه دائم جر و بحث می کرد ، از جملات عجیبی استفاده می کرد و اسم چند نفر را به زبان می آورد . براش عجیب بود که در کشور ایران همچین کسی هم وجود دارد . غرق فکر کردن بود که وزیر و چند سرباز به همراه آن مرد غریبه وارد شدند . دستهای غریبه را با زنجیر بسته بودند ، کمی آرام شده بود و به اطراف نگاه می کرد و زیر لب چیزی می خوند . نگاهش به نگاه شاه خیره شد . شاه کمی خود را بر روی تخت جابجا کرد و به وزیر اشاره کرد که مرد غریبه را جلوتر بیاورند
وزیر – کمی پیش برو و زانو بزن
مرد غریبه – زانو بزنم ؟ جلوی این یارو ؟ هرگز ... من تو کل زندگیم یه بار از ته قلب زانو زدم ، اونم در برابر خونه خدا بود ... بعد از اون هر بار که نماز می خونم چند بار در برابر خدا زانو می زنم ... هرگز جلوی بندۀ خدا زانو نمی زنم ... شِرکه ، کفر میاره
وزیر که عصبی شده بود گفت :
وزیر – باید در برابر شاهنشاه ایران زانو بزنید ... او شاه بزرگ این سرزمین است
مرد غریبه – عامو شاهنشاه ایران محمد رضا بود که انداختیمش بیرون ، الانم تو ایران هیچ شاهی وجود نداره ... نخیر آقا ، سرم بره زانو نمی زنم
وزیر و سربازها بزور سعی کردند غریبه رو به زانو در بیارن اما او مقاومت می کرد . شاه اشاره کرد که ولش کنند . غریبه صاف ایستاد و با عصبانیت گفت :
مرد غریبه – خوب گوش بده ببین چی میگم ، همین الان به این نوچه هات بگو ، حرمت بزرگتر و کوچکتر رو حفظ کنند و بذارن برم ، والا به زمان ما ، هیچ بچه ای پا جلوی بزرگترش دراز نمی کرد ، چه برسه به اینکه بزور مجبورش کنن زانو بزنه ... بگو این ساواکی ها یه کم آدم باشن
شاه متوجه شد این غریبه خیلی سرسخت تر از این حرفهاست ، از او پرسید :
شاه – نامت چیست و از کجا آمده ای ؟
مرد غریبه – رضا ... رضا عزیزی ، بچه شیرازم
بله ایشون حاج رضای خودمونه که خانواده اش دارن در به در دنبالش می گردند . بذارید کمی به عقب برگردیم و ببینیم قبلش چه اتفاقی برای حاج رضا افتاد . حاجی تو حموم بود که سر و صدایی شنید ، فکر کرد برای کسی اتفاقی افتاده و همه دارن گریه و زاری می کنند ، سریع لباساشو پوشید و رفت بیرون که ببینه چی شده . دید آرش با چشم کبود نشسته و زهرا خانم گریه می کنه و سوری هم نفرین . از مجید قضیه رو پرسید ، فهمید شاهزاده با مشت زده تو چشم آرش . اینبار خونش به جوش اومد و داد و هوار کرد و رفت تو آشپزخونه . اولین چیزی که دید یه گوشتکوب بود . همونو برداشت و علیرغم اینکه بچه ها سعی داشتند جلوشو رو بگیرند ، رفت سمت آینه و یه ضربه بهش زد ، ناگهان نیرویی باعث شد کشیده بشه و بیفته تو یه فضای نورانی . نور زیاد بود و مجبور شد چشماشو ببنده ، و دیگه چیزی نفهمید . تو عالم خودش بود که حس کرد یه نفر داره با چیزی تکونش میده . چشم باز کرد ، یه سرباز دید که نیزه بلندی در دست داشت و با تعجب نگاهش می کرد . حاج رضا گیج به سرباز و اطرافش نگاه کرد و گفت :
حاج رضا – ببینم جوون ! اینجا کجاست ؟ تو چرا این شکلی لباس پوشیدی ؟
سرباز – چه می کنید و برای چه با این وضع اینجا خوابیده اید ؟
حاج رضا یه نگاه به سر و وضع خودش کرد . یه زیرپوش سفید با زیرشلواری راه راه و دمپایی روفرشی پوشیده بود . بشدت خجالت زده شد . با کمک سرباز از روی زمین بلند شد و گفت :
حاج رضا – خدا خیرت بده جوون ... من الان کجام ؟ اینجا کجاست ؟
سرباز – اینجا صددروازه است . شما در کاخ شاهنشاه بزرگ بلاش یکم هستید
حاج رضا – بلاش یکم؟ منظورت اینه که اینجا ایران نیست ؟
سرباز – خیر ، شما در سرزمین ایران هستید
حاج رضا – ما تو ایران شاهنشاه بلاش نداریم ... یه شاه داشتیم ، اونم اسمش محمدرضا بود که رفت ... بلاش از کی اومد تو ایران ؟!
سرباز – اما هم اینک شاهنشاه ما بلاش هستند و من نیز یکی از سربازان ایشان می باشم
حاج رضا – ببین جوون ... راستی اسمت چیه ؟
سرباز – نام من روزبه می باشد
حاج رضا – خیلی هم خوب ... ببین آقا روزبه ! اینو آویزه گوشت کن ، هیچوقت به شاه جماعت خدمت نکن ... آخر و عاقبت نداره
سرباز – اما من ...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    حاج رضا – اما و اگر نداره ، همین الان بیا بریم پادگانتون و استعفا بده ... حیف نیست پسر به این خوبی ، نوکر شاه باشه ؟!
    دوتایی شونه به شونه هم راه می رفتند و حاج رضا هم نصیحتش می کرد . روزبه جوان مهربان و آرومی بود و کم کم داشت تحت تأثیر حرفهای حاج رضا قرار می گرفت . نزدیک پادگان یکی دیگر از سربازان آنجا ، دوید سمت روزبه و گفت :
    سرباز – تا الان کجا رفته بودی ؟ مگر نمی دانی بزودی شاه برای سرکشی به اینجا می آید ؟ کجا رفته بودی ؟
    روزبه – جای دور نرفته بودم ، متوجه این مرد غریبه شدم و با خود گفتم شاید نیاز به کمک دارد
    سرباز با بداخلاقی محکم زد به قفسه سـ*ـینه روزبه و هولش داد عقب و گفت :
    سرباز – وای بر تو ای روزبه ! همیشه این کارهایت اسباب زحمت برای ما می شود ، تو باید به خانه تان باز گردی ، زیرا لیاقت ماندن در لشکر شاه را نداری
    حاج رضا از طرز برخورد سرباز با روزبه ناراحت شد و گفت :
    حاج رضا – ببینم آقا پسر ! پدر و مادرت یادت ندادن که با مردم درست صحبت کنی ؟ بزنم همینجا تو مَلاجِت ؟!
    سرباز – تو چه می گویی ؟ روزبه ! این غریبه کیست که با تو به اینجا آمده است ؟ زود پاسخ مرا بده
    روزبه – ایشان راه گم کرده اند ...
    سرباز اجازه صحبت کردن نداد و پرید وسط حرفش و گفت :
    سرباز – و تو نیز قصد کمک کردن به وی را داشتی ، درست است ؟ برو در جایگاهت بایست و من این غریبه را به نزد فرمانده می برم ... راه بیفت غریبه !
    روزبه – صبر کنید ... با او درست سخن بگویید ...
    سرباز اهمیت نداد و حاج رضا را هول داد به جلو و اونم معترض شد و گفت :
    حاج رضا – ای لعنت به اون شیری که خوردی ... این چه طرز رفتار با یه مرد مُسنه ؟!
    سرباز – راه بیفت ای مردک گستاخ ... راه بیفت
    حاج رضا – دستتو بکش ...
    سرباز، حاج رضا رو بزور برد سمت مقعر فرماندهی . همین موقع شاه به همراه وزیرانش رسیدند . سرباز و بقیه افرادی که اونجا بودند همه به احترام تعظیم کردند . حاج رضا هاج و واج به این صحنه نگاه می کرد ، سرباز دست گذاشت روی سر حاج رضا و محکم وادارش کرد که تعظیم کند ، حاج رضا بلند معترض شد و گفت :
    حاج رضا – عامو این کارا برا چی چیه ؟ گردنم شکست ... مرتیکه رَشتِ سَر
    شاه با تعجب برگشت سمت اونا و خیره به سر و وضع حاج رضا نگاه کرد . طرز صحبت کردن و رفتارش با بقیه فرق داشت و همین باعث کنجکاوی شاه شد . به طرفشون رفت ، سرباز با ترس سرش رو پایین انداخت ولی حاج رضا خیره به چشم های شاه جوان نگاه می کرد . شاه خطاب به حاج رضا گفت :
    شاه – تو همان جاسوس یونانی نیستی که ماههاست بدنبالش می گردیم ؟
    حاج رضا – جاسوس ؟! حرف دهنتو بفهم بچه ... رفته یه تاج گذاشته روی سرش و به این و اون تهمت می زنه ... پسرجون دوره شماها دیگه سر اومد ...
    شاه و وزیران و تمام کسانی که اونجا بودند با حیرت به حاضر جوابی حاج رضا نگاه می کردند . سربازها و وزیران از ترس نمی دونستند باید چکار کنند ، شاه با عصبانیت دستور داد حاج رضا رو ببرند زندان :
    شاه – او را به زندان بیندازید تا بعد از این بفهمد که به شاهنشاه این سرزمین چگونه احترام بگذارد ... زودتر او را ببرید
    سربازها با تقلای زیاد بالاخره تونستند حاج رضا رو به زندان ببرند .
    نگهبان در را باز کرد و با خشونت حاج رضا رو انداخت داخل و در را بست و رفت . حاج رضا کمی داد و بیداد کرد اما فایده نداشت . خسته شد و برگشت که جایی برای نشستن پیدا کند . زندان تاریک بود و فقط نور کمی از پنجره بالای دیوار به درون زندان می تابید . همین مقدار روشنایی باعث شد ببینه علاوه بر خودش ، عده ای دیگر هم اونجا هستند . رفت سمت بقیه ، یکی از زندانی ها خطاب به حاج رضا گفت :
    زندانی – بیایید اینجا بنشینید ...
    حاج رضا – دستت درد نکنه بابا ... آخیش ! کمرم خیلی درد گرفته بود ... خیر نبینه اون پسره بی تربیت ، حرمت بزرگتر و کوچکتر حالیش نبود ... ولی در عوض روزبه ، عجب پسری بود ، رحمت به شیری که خورده ... ببینم ! اینجا یه کم آب خوردن گیر نمیاد ؟ گلوم خشک شده ...
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    زندانی – خیر ... باید صبر کنید تا زمان آب و غذا برسد ، آنوقت می توانید کمی آب بنوشید
    حاج رضا – عجب ! شماها رو برای چی گرفتن ؟ کاری کردین ؟
    پیرمردی که در زندان بود جواب داد :
    پیرمرد زندانی – به عده ای از ما تهمت زده اند
    یکی دیگه از زندانیها رو به پیرمرد گفت :
    زندانی – جرم تو از ما بدتر است ، جرمش مخالفت بر ضد شاه است
    حاج رضا – جدی ؟ پس جرمت سیاسیه ... می دونی با زندانی های سیـاس*ـی چکار می کنند ؟
    زندانی – با او هم صحبت نشوید ، هر کس که با او صحبت کند از همدستان وی به حساب می آید
    پیرمرد زندانی – بسیار خب ، شما صحبت نکنید اما روزی خواهد رسید که متوجه می شوید شاه چه ظلم هایی در حق همه شماها روا داشته ...
    حاج رضا – پدر جان ! خودتو ناراحت نکن ... ما هم یه شاه داشتیم که خیلی ها باهاش مخالف بودن ، اونم زن و مرد و پیر و جوون زندون کرد و شکنجه داد ، اما آخرش چی شد ؟! هیچی ، مجبور شد از ایران بره
    زندانی – ایران ؟ تو اهل ایران هستی ؟
    حاج رضا – بله ... مگه شما ایرانی نیستی ؟
    زندانی – آری ، ما همه اهل ایران هستیم اما تو چرا مانند ما سخن نمی گویی و لباسهایت با لباس ما فرق دارد ؟
    حاج رضا – والا چه عرض کنم؟! ... فقط می دونم تمام این آتیشا از گور اون پسر تخس و شیطون منه ... یه کاره رفته یه آینه آورده تو خونه که وقت و بی وقت انواع و اقسام آدما از دوره عهد بوق ، میان و میرن ... این وسط گرفتاریهاش مال من و زنمه
    زندانی – از حرفهایت سر در نمی آورم ... بهتر است کمی بیشتر از خودتان بگویید
    حاج رضا – بسیار خب ... عرضم به حضورتون ...
    حاج رضا هر چی می دونست تعریف کرد . زندانیها که حسابی از طرز حرف زدن حاج رضا خوششون اومده بود و چیزایی که تعریف می کرد جالب بود ، دور تا دورش نشسته بودند و ساکت گوش می دادند
    حاج رضا – بله ... گفتم که ، من و حاج خانم ، دوتا بچه داریم ، یه دختر و یه پسر ... دخترم یه پارچه خانمه ، خدا حفظش کنه ، دختر خوب ، برای هر خونواده حکم نعمتی است که خدا از بهشت می فرسته ... شکر خدا ، شوهرشم مرد خوبیه . از هر دوتاشون راضیم ... ولی پسرم ، وای وای ، شیطون جلوش لنگ انداخته ، بنی بشر که سهله ، جک و جونورا هم از دستش شاکی هستن ... یه زن داره که اونم لنگه خودشه البته دختر مهربونیه اما تحت تأثیر شوهرش ، دست به شیطنت می زنه ، یه کاره به زنش ترقه بازی یاد داده !!
    همه ساکت و با دقت به حرفهای حاج رضا گوش می دادند . یکی از زندانیها پرسید :
    زندانی – این ترقه که می گویید ، چیست ؟
    حاج رضا – ترقه یه وسیله خطرناکیه که هر جا پرتاب کنی منفجر می شه . تا حالا دست و پای خیلی ها رو یا قطع کرده یا سوزونده
    زندانی – پسرت چگونه از این وسایل خطرناک استفاده می کند ؟
    حاج رضا – اون چشم سفید ، هفت خط تر از این حرفاست که چیزیش بشه ... میره از اون کم خطرهاش میخره
    زندانی – از این وسیله ، می توان در برابر سربازان شاه استفاده کرد ؟
    حاج رضا – والا نمی دونم ... بذار مجید پیداش بشه میگم یه کاری براتون بکنه ... راستی شماها رو برای چی دستگیر کردن ؟
    زندانی – من را به جرم ضرب سکه تقلبی ، دستگیر کرده اند
    حاج رضا – نه بابا ؟! از این کارا تو دوره شما هم هست ؟
    یکی دیگر از زندانی ها – او کار ناشایستی انجام داده است و بزودی او را اعدام می کنند
    حاج رضا چشماش گرد شد و گفت :
    حاج رضا – اعدام ؟؟!! می خوان اعدامت کنند و اینقدر خونسرد نشستی ؟
    زندانی – چکار باید کرد ؟ هر چه باشد از این زندگی که بهتر است ... من زن و فرزندی ندارم که بعد از من آواره شوند ، پدر و مادرم هم زمانی مرده اند ... دیگر چه فرقی دارد که زنده باشم یا مرده
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    حاج رضا – توبه کن تا بخشیده بشی ... کاش تو شهر ما بودی ، می تونستی وکیلی ، چیزی بگیری که حداقل چند سال زندون بری
    پیرمرد – در اینجا جرم ضرب سکه تقلبی اعدام است ، زیرا کشور دچار زیان می شود
    حاج رضا – می دونم ، اما طفلک شاید از سر نداری مجبور شده
    زندانی دوم – نه اینگونه نیست ، من او را می شناسم ، او همواره از راههای غیر قانونی روزگار می گذراند و تن به کار نمی دهد
    حاج رضا رو به زندانی گفت :
    حاج رضا – آره ؟ راست میگه ؟ تو کار خلاف هستی ؟
    زندانی – آری ... من که گفتم ، مرگ بهتر از این زندگی سراسر ناشایست است . ایزد بزرگ را سپاس که مرگ در نزدیکی من است
    حاج رضا با افسوس گفت :
    حاج رضا – خدا رحمتت کنه ، جوان ساده و بی آلایشی هستی اما باید قبول کرد که روزگار تو رو اینجوری کرده . تو دوره ما هم جوونا به همین درد دارن دچار میشن . همشون معتاد شدن و دست به انواع و اقسام جنایت ها می زنند . به هر حال امیدوارم هر جا که میری جات بد نباشه
    زندانی – سپاسگزارم
    همینطور سرگرم حرف زدن بودند که در سلول باز شد و زندانبان وارد شد و حاج رضا رو با خودشون بردند . بیرون از سلول به دستهاش زنجیر زدند و بردند به اتاق شاه ...
    ادامه ماجرا :
    شاه – نامت چیست و از کجا آمده ای ؟
    حاج رضا – رضا ... رضا عزیزی ، بچه شیرازم
    شاه – شیراز ؟ آنجا کجاست ؟
    حاج رضا – بَه ... کیه که شیراز رو نشناسه ؟! شهر گل و بلبل
    شاه – اینجا چه می خواهید ؟
    حاج رضا – مگه من گفتم چیزی می خوام ؟! والا تا رسیدم سربازتون دستگیرم کرد و جنابعالی هم فرستادین زندون
    شاه – مگر نمی دانید با وضع نامرتب نباید در شهر بگردید ؟ این چگونه لباسی است که بر تن کرده اید ؟
    حاج رضا – والا من حموم بودم که سر و صدایی شنیدم هراسون اومدم بیرون و بعدش افتادم تو آینه . همش تقصیر اون پسرو ونون بود . اگه نزده بود تو چشم آرش ، منم الان اینجا نبودم
    با شنیدن اسم ونون ، شاه شتابزده ایستاد و گفت :
    شاه – تو الان نام چه کسی را بردی ؟
    حاج رضا – گفتم ونون زد تو چشم آرش ... چیه ؟ آرش براتون آشناست ؟
    شاه – خیر ، آرش را نمی شناسیم اما ... ونون را خوب می شناسیم ...
    شاهزاده ونون یا همان شاه ونون یکم ، از جمله شاهان اشکانی بود که تاج و تختش توسط خاندان بلاش یکم تصرف شده بود . پدر بلاش یکم ، ونون دوم نام داشت . بانی تاج و تخت بلاش یکم ، اردوان سوم بود که تاج و تخت شاهزاده ونون را تصاحب کرده و باعث متواری شدن ونون یکم شده بود . اردوان سوم ، هجدهمین شاه اشکانی بود . وی از طرف مادر نسبش به اشکانیان می رسید و قبل از اینکه شاه ایران شود ، فرمانروای آذربایجان و دست نشانده دولت اشکانیان بود . از نسب مادرش استفاده کرد و در آن زمان که ونون یکم شاه ایران بود ، با سیاستهای منحصر به فرد خودش ، توانست حکومت را تصاحب کند . زمانیکه ونون شاه ایران بود ، به علت رفتارهایی که داشت ، بزرگان ایران نتوانستند او را تحمل کنند و بین طرفداران و مخالفان ونون اختلاف ایجاد شد و اردوان سوم هم از این اختلافات داخلی استفاده کرد و با سرکوب شورشیان توانست سلطنت ایران را بدست آورد و خود را شاه اشکانی بخواند . البته اردوان سوم سالها برای حفظ تاج و تختش مبارزه کرد و حتی سه بار سلطنت را از دست داد اما عاقبت تسلیم مرگ شد و پس از مرگ او نبرد خانگی با شدت بیشتری ادامه یافت و در زمان کوتاهی سه شاه بر تخت نشستند و این وضع تا زمان به سلطنت رسیدن بلاش یکم ادامه داشت.
    بلاش یکم ، بیست و دومین شاه اشکانی بود . پس از مرگ پدرش ونون دوم ، بر تخت شاهی نشست و تا سال 78 م سلطنت کرد . وی در دوران زمامداری خود با مشکلات و نابسامانی ‌های بسیاری مواجه شد . در تاریخ از او به عنوان آخرین شاه بزرگ اشکانی یاد می‌کنند چون پس از وی دولت اشکانی رو به ضعف رفت و سرانجام به دست ساسانیان منقرض شد . بلاش یکم به آیین و روش‌ های ایرانی بسیار علاقمند بود. وی در احیای فرهنگ و آیین های ایرانی تلاش بسیاری کرد و بازمانده گرایش ‌های یونانی را در ایران از میان برد . در آن زمان الفبای ایرانی که از خط آرامی منشعب شده بود، جایگزین الفبای یونانی کرد و برای اولین بار بر روی سکه‌های بلاش یکم خط آرامی حک شد . بر یک روی این سکه‌ ها نقش شاه و بر روی دیگر آن تصویر آتشدان نقش شد . این سنت تا زمان انحطاط ساسانیان کم و بیش حفظ شد. بنا به روایات مورخین ، در زمان بلاش یکم، متون کهن اوستایی از نو گردآوری شد و نام یونانی شده شهرها نیز دوباره نام ایرانی خود را بدست آوردند . اوستایی که امروزه در دست هموطنان زرتشتی موجود هست ، حاصل کار فرهنگی بلاش یکم است .
    بلاش یکم بسیار فرهنگ دوست بود و به تاریخ هم علاقه زیادی داشت . او توسط مورخین دربار از تاریخ ایران چیزهای زیادی می دانست و همین باعث شد وقتی حاج رضا اسم ونون را برد ، او را شناخت و آشفته شد .
    شاه – گفتید ونون در نزد شماست ؟
    حاج رضا – ها عامو ... تو خونه ماست ، اگه می شناسیش ، سَرِ جدت بیا ببرش . یه جای سالم تو بدن بچه هامون نذاشته
    شاه – اما مورخین ما گفته اند که وی در جایی خارج از قلمرو ما در گذشته است . چگونه است که هم اکنون در سرای شماست ؟!
    حاج رضا – به قول پسرم ، مجید ، همه رو برق می گیره ، ما رو ننه ادیسون ! حالا شده حکایت ما و شازده ونونِ شما . خودتون رو از شرش خلاص کردین ، اومده یقه ما رو گرفته
    شاه بلاش ، عمیق به فکر فرو رفت . حاج رضا هم منتظر نگاهش می کرد . هیچکس جرأت نداشت چیزی از شاه بپرسه و همه ساکت به شاه نگاه می کردند . بالاخره شاه به حرف اومد و به وزیر دستور داد زنجیرهایی که به دستای حاج رضا بسته بودند ، باز کنند . بعد از اینکه زنجیرها رو باز کردند ، شاه از حاج رضا خواست که بر روی تخت کوچکی در کنارش بنشیند . حاج رضا یه نگاه به اطراف کرد و نشست .
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    حاج رضا – خدا خیرت بده جوون ، تو که شاه اینایی ، بهشون بگو ، یه کم با بنده های خدا مهربون تر باشن . والا بخدا گـ ـناه داره آدم به این و اون زور بگه
    شاه از لهجه غلیظ شیرازی ، حاج رضا خیلی خوشش اومده بود ، کوتاه خندید و گفت :
    شاه – گفتید اهل کجا هستید ؟
    حاج رضا – شیراز ... تا حالا اونجا رفتین ؟
    شاه – خیر ، اما به گمانم شما از سرزمین پارس هستید
    حاج رضا – آ قربون آدم چیز فهم ، بله ما اهل اونجاییم ، اما الان دیگه بهش میگن فارس
    شاه – از رُخ تان پیداست که بسیار خسته و گرسنه هستید ، بگذارید دستور دهم تا کمی آب و خوراک برایتان بیاورند
    حاج رضا – قربون دستت ، فقط بگو یه لیوان آب خوردن برام بیارن چون گلوم خیلی خشک شده
    شاه دستور داد و در یک چشم برهم زدن تنگ آب و یک کاسه برای حاج رضا آوردند . یکی از زنان خدمتکار برای حاج رضا آب ریخت و اونم یه بسم ا... گفت و کاسه آب را سر کشید و بعدش گفت :
    حاج رضا – السلام علیک یا حسین
    شاه با تعجب به این رفتار حاج رضا نگاه می کرد . وقتی آب خوردنش تمام شد ، شاه ازش پرسید :
    شاه – اینهایی که گفتید چیست ؟
    حاج رضا – کدوما ؟ آها ... قبل و بعد از آب خوردن ؟
    شاه – آری
    حاج رضا – والا ما مسلمونا ، وقتی می خواییم یه چیزی بخوریم اول یه بسم ا... میگیم . کلاً هیچ کاری رو بدون اسم خدا شروع نمی کنیم . وقتی هم آب می خوریم به یاد یکی از امامانمون یه سلام می فرستیم
    شاه – مگر دین شما چیست ؟
    حاج رضا – گفتم که ، ما مسلمونیم . دینمون اسلامه ... اسلام !
    شاه – اسلام ؟
    حاج رضا – مگه به گوشتون نخورده ؟
    شاه – خیر . ما بجز دین خودمان و دین عهد عتیق (یهودی) و دینی که به تازگی روی کار آمده ، دیگر هیچ دینی را نمی شناسیم
    حاج رضا – دین جدید اسمش چیه ؟
    شاه – نام پیروانش عیسوی است
    حاج رضا – آهان ، پس حضرت عیسی است ...
    یه مرتبه مکث کرد و خیره به شاه نگاه کرد و گفت :
    حاج رضا – صبر کن ببینم ! گفتی الان ما تو چه دوره ای هستیم ؟
    شاه بلاش با تعجب به وزیرش نگاه کرد و وزیر در جواب حاج رضا گفت :
    وزیر – هم اکنون شما در برابر شاهنشاه بزرگ ایران ، شاه بلاش ، بیست و دومین شاه اشکانی هستید
    حاج رضا خیره و متحیر به شاه و وزیر نگاه کرد و آروم و شمرده گفت :
    حاج رضا – شاه اشکانی ؟! یعنی ... الان ... من در دوران اشکانی هستم ؟!!
    وزیر – آری
    حاج رضا – نه !! مجید ... خیر نبینی بچه !
    اینو گفت و همانطور که نشسته بود غش کرد و افتاد جلوی پای شاه بلاش و وزیرش
    ***
    مجید بلند و محکم عطسه زد . نوک بینیش رو خاروند و گفت :
    مجید – آخیش ... چه عطسه جانانه ای ! کل بدنم رِفرِش (Refresh) شد
    زهرا خانم – نکنه سرما خوردی ؟
    مجید – نه مادر ، سرما نخوردم ، اما فکر کنم یه جایی بابا داره پشت سرم حرف می زنه و بد و بیراه بهم میگه
    عمه سوری – پس حتماً تو دردسر افتاده که داره فحشت میده
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – عامو اسم من بد در رفته ، وگرنه این اردوان بود که اون آینه کذایی رو آورد خونه ، بعدشم این شازده خان تشریف آوردن
    محبوبه – الکی همه تقصیرها رو ننداز گردن اردوان
    اردوان – همینو بگو . من آینه رو آوردم اما این نارسیس خانم شما بود که رمز رو باز کرد
    مجید – گردن نارسیس ننداز که خونم به جوش میاد
    نارسیس – راست میگه
    آرش – چه هوای همو دارن !
    مجید – دلمون می خواد
    نارسیس – راست میگه
    زهرا خانم – جر و بحث نکنید . یکی بگه ما داریم کجا میریم ؟
    عمه سوری – راست میگه . چرا هر چی راه میریم به جایی نمی رسیم ؟
    اردوان – نگران نباشید ، گم نمی شیم
    بالاخره بعد از یه پیاده روی طولانی ، رسیدند به یک شهر بزرگ و آباد . بچه ها با شگفتی به شهر نگاه می کردند . در شهر انواع دکانها وجود داشت ، مردم با خوشرویی در شهر قدم می زدند و به یکدیگر شیرینی تعارف می کردند ، زنان دست کودکانشان را گرفته و برای خرید به بازار آمده بودند . همه شاد بودند و لباسهای تمیز پوشیده بودند . هر قسمت از شهر سبزه و گل بود و بوی گل همه جا پیچیده بود . نارسیس با خوشحالی گفت :
    نارسیس – وای بچه ها ! فکر کنم عید نوروزه
    محبوبه – از کجا می فهمی ؟
    آرش – منم با نارسیس خانم موافقم . تمام شواهد نشون میده که نوروز شده و مردم بخاطر همین اینقدر شاد و خندان هستند و لباس های نو و تمیز پوشیدن
    عمه سوری – سبزه هم کاشتن
    زهرا خانم – نوروزشون با ما فرق داره ؟
    محبوبه – یه کم فرق داره چون ما مسلمون شدیم و اونا هنوز زرتشتی هستن
    مجید – به نظرم بهتره بریم تو شهر بگردیم
    راه افتادند سمت شهر تا بیشتر نوروز باستانی رو ببینند . در میدان بزرگ شهر چندین ظرف سبزه گذاشته بودند . بچه ها کنار سبزه ها رفتند و نارسیس طبق معمول مخفیانه چند تا عکس سلفی گرفت . یکی از دکان دارها با یه ظرف شیرینی اومد سمت بچه هایی که بازی می کردند ، به تک تکشون شیرینی داد . بچه ها با شادی شیرینی برداشتند و ذوق زده دویدند به سمت میدان شهر . مرد دکان دار ، رفت سمت نارسیس و بهش شیرینی تعارف کرد .
    دکان دار – بفرمایید بانو ، کمی از این شیرینی که برای عید مهیا کردم بخورید
    نارسیس – وای مرسی آقا
    مرد دکان دار با تعجب به طرز صحبت کردن نارسیس نگاه کرد و گفت :
    دکان دار – شما اهل کجا هستید ؟ گمان نمی کنم اهل ایران باشید
    نارسیس – نه آقا من ایرانیم ... از پارس اومدم
    دکان دار – ایرانی هستید و اهل پارس ! اما به گویشی تازه سخن می گویید . تا به حال چنین چیزی در بین مردم این سرزمین ندیده ام
    همین موقع مجید اومد سمتشان و رو به مرد گفت :
    مجید – آقا شما با خانم بنده کاری داشتید ؟
    دکان دار با حیرت به مجید نگاه کرد و گفت :
    دکان دار – شما نیز مانند این بانو سخن می گویید ! امروز چه شده است ؟ چرا در نوروز باید شاهد چنین چیزی باشم ...
    این را گفت و سریع برگشت سمت دکانش . نارسیس نصف شیرینی اش رو به مجید داد و گفت :
    نارسیس – بیچاره رو با این طرز حرف زدنمون دیوونه کردیم ، بیا از این بخور ، اینقدر خوشمزه اس
    مجید یه کم خورد و گفت :
    مجید – هوووم ... خیلی خوشمزه اس . از چی درست شده ؟
    نارسیس – نمی دونم . اما خیلی خوشمزه اس
    مجید – بریم دستورش رو بپرسیم ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس – نه ، ولش کن ... دیدی از طرز حرف زدنمون چقدر تعجب کرد !؟ بذار بنده خدا عید خوبی داشته باشه
    مجید – پس بریم بیشتر تو شهر بگردیم
    نارسیس – بریم
    مشغول دیدن مناظر شهر بودند که شخصی بنام جارچی ورود شاه را اعلام کرد
    جارچی – همه آگاه باشند ! شاه به شهر می آیند ... راه بگشایید ... راه بگشایید
    مردم به احترام شاه در دو صف منظم ایستادند و حدود ده نفر جلوتر از مرکب شاه راه می رفتند و گل می پاشیدند ، مردم با خوشحالی دست تکان می دادند و منتظر دیدن شاه بودند . بچه ها هم در بین مردم ایستادند تا بتونند شاه را ببینند . مجید در حالیکه از پشت مردم سرک می کشید رو به نارسیس گفت :
    مجید – مردم الان ایران ، باید از مردم ایران باستان یاد بگیرند ... نگاه چه منظم و بدون ازدحام ایستادند ! فقط دست تکون میدن
    نارسیس – آره
    مجید – یادمه رئیس جمهور یه بار اومد شیراز ، مردم اینقدر ازدحام کردند و از سر و کول ماشینش بالا رفتند که ماشین رئیس جمهور بین مردم گم شده بود
    نارسیس – آره دیدم . من که هیچوقت جرأت نمی کنم اینجوری برم استقبال کسی
    بالاخره شاه رسید . شاهِ جوان ، با لباس زربافت و تاج شاهی بر سرش ، روی اسب نشسته بود و با آرامش برای مردم دست تکون می داد . در دوران اشکانیان نوع آرایش سر و صورت و نوع پوشش شاهان اشکانی با شاهان هخامنشی فرق داشت . به این صورت که شاهان هخامنشی موی سر و ریش را فر داده و همیشه موی سر از موی ریش کوتاه تر بود و ریشها را با مروارید و یا مهره هایی از جنس سنگ های قیمتی ، تزئین می کردند . لباس هخامنشیان غالباً به رنگ ارغوانی و بلند بود و شلوار نسبتاً گشادی زیر لباس می پوشیدند . با نوارهای قیطانی از جنس ابریشم لبه های یقه و آستین ها و پایین لباس و شلوار را تزئین می کردند . تاج سر شاهان هخامنشی سبک و شبیه کلاه بود . در دوران هخامنشی هنر سوزن دوزی توسط آمستریس همسر خشایارشاه باب شد . آمستریس بسیار هنرمند بود و با نخ های ابریشمی لباس های شاه را گلدوزی می کرد و بعد از مدتی مروارید دوزی را هم به گلدوزی اضافه کرد . بعد از آن هنر سوزن دوزی توسط مردان انجام می شد اما هیچکس نتوانست مانند آمستریس گلدوزی و مروارید دوزی را انجام دهد . تمام لباس ها و شنل های خشایارشاه با نقش و نگارهای گلدوزی شده ، تزئین شده بود . اما در دوران اشکانیان ، شاهان این دوره موها و ریش های خود را کمی فر می دادند و موی سر با موی ریش هم اندازه بود . چون هر دو را کوتاه می کردند ، غالباً ریش را تزئین نمی کردند ، شاهان لباس هایی کوتاه می پوشیدند . به این صورت که لباس یک شاه اشکانی شامل یک پیراهن که بلندی آن تا روی زانو می رسید و شلواری که زیاد گشاد نبود می پوشیدند و در جنگها پاچه شلوار را درون چکمه می کردند . این نوع پوشش تا دوران صفویان ادامه داشت . غالباً لباس ها به رنگ های سفید و آبی و قرمز بود . تزئین خاصی در لباس بکار نمی رفت و تاج سرشان هم کمی شبیه تاج هخامنشیان بود .
    شاه به همراه وزیران و خدمه هایش به مرکز شهر رفت و در همان جایی که سبزه گذاشته بودند ایستاد . چند نفر سریع تخت کوچکی در محل گذاشتند و شاه بر روی آن نشست . مردم دور تا دور جایگاه ایستادند . در دوران باستان ، رسم بر این بود که در اول نوروز ، شاه به میدان شهر می آمد و بارعام می داد . بار عام به این معنی بود که مردم خواسته هاشون رو مستقیم به شاه می گفتند و شاه شخصاً دستور رسیدگی می داد . گاهی وقتها در بارعام ممکن بود مردم مالیاتشان را هم مستقیم به شاه بدهند و حتی هدایای مردم هم مورد قبول شاه واقع می شد . بارعام از کارهای مهم و اصلی شاهان در دوران باستان محسوب می شد .
    بچه ها با دقت به رفتارهای شاه نگاه می کردند . مردمی که خواسته ای داشتند ، یکی یکی جلوی شاه می ایستادند و خواسته شان را بیان می کردند و شاه به وزیر دستور رسیدگی می داد . یک مرتبه دیدند در بین مردم ، زهرا خانم هم به جایگاه رفت و روبروی شاه ایستاد . بچه ها هول شدند ، محبوبه با نگرانی گفت :
    محبوبه – مامان !!!!
    عمه سوری – خدا مرگم بده ، کی رفت که ما نفهمیدیم ؟!
    مجید – از بس بیخیالی طی کردیم ، اینجوری شد ... من میرم بیارمش
    اردوان – نه تو دیگه کجا میری ؟ الان اگه بری و زهرا خانم رو بیاری شاه به ما مشکوک میشه
    آرش – آره راست میگه . بذارین ببینیم چی میخواد بگه
    نارسیس – اینجوری بهتره ، تنها کاری که ازمون بر میاد ، اینه که دعا کنیم طوریش نشه
    شاهزاده – اگر مشکلی پیش آمد آن را به من بسپارید
    مجید – ان شاالله که مشکلی پیش نمیاد
    زهرا خانم روبروی شاه ایستاده بود و شاه با تعجب به سر و وضع او نگاه کرد و پرسید :
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه – چه می خواهید بانو ؟
    زهرا خانم – الهی خدا رزق و روزیتو زیاد کنه پسرم ، میشه به سربازاتون بگین ، شوهر منو پیدا کنن ؟
    شاه از طرز صحبت کردن زهرا خانم متعجب شد و پرسید :
    شاه – اهل کجا هستید ؟ سخن گفتنتان مانند ما نیست !
    زهرا خانم – بخدا ایروونیم ، از شیراز اومدم ... می دونی شیراز کجاست ؟ دور نیست ، به استان شما نزدیکه ، با هواپیما حدود یکی دو ساعت بیشتر طول نَمی کشه
    بچه ها از ترس زدند تو سر خودشون . چون الانه که شاه بگه شیراز کجاست و هواپیما چیه . همینطور هم شد ، چون شاه پرسید :
    شاه – نام شهر شما را تا به حال نشنیده ام ... آن چیزی که نام بردید دیگر چیست ؟
    زهرا خانم با سادگی خاص خودش جواب داد :
    زهرا خانم – شیراز همون پارس شماست ، عروسم نارسیس میگه شماها شهرتون تو خراسان بوده ، من از خراسان بیشتر مشهد رو می شناسم و یه بارم رفتم نیشابور ، دیگه چیزی نَمی دونم . عامو گفتم هواپیما ، این یه وسیله ایه که ما باهاش پرواز می کنیم و میریم سفر
    شاه – پرواز می کنید ؟
    زهرا خانم – ها عامو ، پرواز می کنیم ... ولی اینقده از ارتفاع می ترسم که نگو ، همش به حاجی میگم اگه خواستی بری مشهد ، باید با ماشین بریم ، من با هواپیما نَمیام ، حاج رضا هم همیشه ما رو با ماشین بـرده مشهد
    شاه حسابی متحیر شده بود اما از طرز صحبت کردن و لهجه شیرین زهرا خانم و سادگی که در کلامش بود ، خیلی خوشش اومده بود . ولی از یه چیز دیگه هم تعجب کرده بود ، اینکه زهرا خانم از چیزهایی اسم می برد که تا به حال نه شنیده و نه دیده بود . مثل هواپیما و ماشین . مجید رو به بچه ها گفت :
    مجید – اگه بلایی سر مامان بیاره چی ؟ من میرم که بیارمش
    محبوبه – نه صبر کن ! بذار مامان حرفاشو بزنه بعد برو ، اینجوری ممکنه شاه عصبانی بشه . فعلاً که داره با لبخند با مامان صحبت می کنه
    آرش – به نظرم محبوبه درست میگه ، بذارین خاله جون حرف بزنه . شاه داره مهربون نگاش می کنه و کاریش نداره
    مجید – ای بابا ! خدا به خیر بگذرونه ... یا حضرت عباس ! یا امامزاده اسماعیل صد تا صلوات نذرتون می کنم مامانم چیزیش نشه
    همه نگران به زهرا خانم و شاه خیره شدند .
    زهرا خانم چادرشو روی سرش مرتب کرد و ساکی رو که تا الان زمین نذاشته بود ، تو دستش جابجا کرد و گفت :
    زهرا خانم – حالوُ سر فرصت از ایی چیا (از این چیزها) که می دونم ، براتون تعریف می کنم ، خب ، نَمی خووی بگی افرادت برن دنبال شوهرم بگردن ؟
    شاه که از سادگی زهرا خانم خوشش اومده بود خندید و گفت :
    شاه – آری بانو ، سریع دستور می دهم عده ای از سربازانم به دنبال شویت (شوهرت) همه جا را جستجو کنند
    زهرا خانم خوشحال گفت :
    زهرا خانم – ووییی عزیزُم ، الهی خیر ببینی پسرم ، الهی مادرت دومادیتو ببینه . همون لحظه اول که دیدمت آ ، با خودم گفتم ایی آدم کار درستیه و حلال و حروم حالیشه ، تا بچه هام سرگرم بودن ، عامو زود پریدم تو صف و خودمو رسوندم اینجوُ (اینجا)
    شاه – فرزندانت هم اینجا هستند ؟
    زهرا خانم – ها ، همشون اومدن ، طفلیا نگرون باباشونن
    شاه با کنجکاوی به جمعیت نگاه کرد تا شاید بتونه بچه های زهرا خانم رو ببینه . بچه ها متوجه شدند شاه با نگاهش دنبال اونا می گرده و سعی کردند پشت جمعیت قایم بشن . اما نارسیس رو به بقیه گفت :
    نارسیس – مگه ما نیومدیم دنبال حاج بابا بگردیم ؟ الان بهترین فرصت پیش اومده که بتونیم با شاه صحبت کنیم و ازش کمک بخواییم . برای چی قایم بشیم ؟
    محبوبه – راست میگه بچه ها ، چرا باید خودمونو مخفی کنیم ، بیایین بریم کنار مامان ، دیدین که شاه به مامان قول داد بابا رو پیدا می کنه
    مجید – مشکل اینجاست که نمی دونیم این جناب شاه اسمشون چیه و ما الان در دوره بعد از شاهزاده ونون هستیم یا دوره قبلش ؟!
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    اردوان – از مردم می پرسیم . هر چی باشه مردم شاه مملکتشونو که خوب می شناسند
    آرش – اگه یه وقت پرسیدند که شما چجور ایرانی هستین که شاهتون رو نمی شناسید ، چی جواب بدیم ؟
    عمه سوری – راست میگه . ممکنه بهمون شک کنن
    مجید – اگه پرسیدن جوابش با من ...
    اردوان – یادت باشه ، خودت گفتی ...
    اردوان از یکی از آقایونی که اونجا ایستاده بود پرسید :
    اردوان – عذر می خوام آقا ، اسم شاه چیه ؟
    مرد با تعجب به اردوان نگاه کرد و جواب داد :
    مرد – ایشان شاهنشاه بزرگ جناب مهرداد بزرگ هستند
    اردوان – مهرداد بزرگ ؟
    مرد – مگر شما از مردمان ایران نیستید ؟ چگونه است که شاه خود را نمی شناسید ؟!
    اردوان – چرا هستیم ، ما از پارس آمدیم ...
    مجید پرید تو حرف اردوان و رو به مرد گفت :
    مجید – عامو از قدیم گفتن : فضولو بردن جهنم ، گفت هیزمش تره ... مشکلیه داداش ؟؟!!
    مرد حیرت زده به مجید و طرز برخوردش نگاه کرد و زود از کنارشون رفت . مجید با خنده گفت :
    مجید – دیدین گفتم بلدم جوابشونو بدم ؟!
    اردوان – شیطونم در برابر زبون تو کم میاره
    مجید – اون که خیلی وقته دور منو خط کشیده و گفته ، حاضرم برم جهنم اما با مجید روبرو نشم
    همشون با این حرف ، بلند خندیدند . چون همه ساکت و آروم در برابر شاه ایستاده بودند ، خنده بلندشون باعث شد مردم برگردند سمتشون و بهشون نگاه کنند . شاه هم متوجه شد . زهرا خانم اینجوری تونست بچه ها رو پیدا کنه و با خوشحالی برگشت سمت شاه و گفت :
    زهرا خانم – خودشونن ... بچه هام که می گفتم همینا هستن
    شاه – بسیار خب ... فرمانده ! بروید و آنها را به نزد ما بیاورید
    فرمانده – اطاعت جناب شاه
    بچه ها متوجه نشدند که فرمانده به همراه چند نفر از سربازان شاه آمدند سمتشون . عمه سوری زودتر از بقیه متوجه شد و رو به بچه ها گفت :
    عمه سوری – بچه ها بسه دیگه ، زشته... پشت سر مهمون داریم
    همه برگشتند و پشت سرشون فرمانده را دیدند . مجید تا فرمانده و سربازان رو دید با همون شوخ طبعی همیشگی خودش زود دستاشو برد بالا و گفت :
    مجید – عامو تسلیم ... من بی گناهم ... همش تقصیر آرش بود
    آرش با چشمای گرد گفت :
    آرش – چی تقصیر من بود ؟؟؟ من که کاری نکردم ... جناب باور نکنید ، دروغ میگه
    فرمانده – بسیار خب ... شما باید به همراه ما بیایید ، جناب شاه دستور دادند شما را به نزد ایشان ببریم
    مجید – بریم مشکلی نیست چون مامانم اونجاست
    بچه ها به همراه فرمانده رفتند سمت شاه . شاه از روی تخت بلند شد و رو به یکی از وزیرانش گفت که مراسم بارعام تا همینجا کافیه و قصد داره به همراه تازه واردها برگرده به قصر. با اعلام این خبر مردم متفرق شدند و شاه به همراه تمام کسانی که همراهیش کرده بودند برگشتند به قصر .
    در قصر بچه ها را به تالار بزرگی راهنمایی کردند . دور تا دور تالار را با گلدانهای گل تزئین کرده بودند . چند تا تخت کوچک پایین تر از تخت شاهی گذاشته بودند که مخصوص وزرا و میهمانان شاه بود . بچه ها روی تخت ها نشستند و خدمه ها سریع جلوی هر کدامشان میزی پر از خوراکی گذاشتند . زهرا خانم سریع به بچه ها گفت :
    زهرا خانم – دست نزنید ! تا خودم وارسی نکردم ، کسی حق نداره دست بزنه
    عمه سوری – زهرا جون ! وارسی برای چی ؟
    زهرا خانم – شاید اینام از اون زهرماری برامون گذاشته باشن !
    مجید – زهرماری چیه مادرِ من ؟! بگو نوشید*نی خوشگلو
    زهرا خانم – زهرمار ! بذار بابات پیداش بشه ، بهش میگم از اینا می خوردی
    مجید – یا خدا ! من کی می خوردم ؟ چرا تهمت می زنی مادر ؟!
    اردوان – از بس خودت مسخره بازی در آوردی ، زهرا خانم بهت شک کرده
    مجید – مامان ! بجون ناری که می خوام آرش نباشه من تا حالا نخوردم
    آرش – بازم اسم منو برد ...
    زهرا خانم – خیلی خب باشه ، ولی وای به حالت دوباره بخوری
    مجید – دوباره ؟؟!! مگه تا حالا چند بار خوردم که میگی دوباره ؟!!
    زهرا خانم – حالا ...
    عمه سوری – خیلی خب زهرا جون ، حالا گیریم خورده باشه ، جوونی کرده
    مجید با چشمای گرد شده و با تعجب گفت :
    مجید – عمه ؟؟!!!
    عمه سوری – کوفتِ عمه ! الهی قربون اون چشای وزغیت برم
    همه از جمله خدمه های داخل تالار به مجید خندیدند . شاه هنوز وارد تالار نشده بود . خدمه هایی که در تالار برای پذیرایی آمده بودند از رفتارهای بی تکلف بچه ها خوششون اومده بود و با لبخند بهشون نگاه می کردند . زهرا خانم تک تک میزها رو چک کرد و وقتی فهمید خبری از نوشید*نی نیست با خیال راحت نشست . بچه ها مشغول خوردن و شوخی با مجید بودند که ورود شاه را اعلام کردند ، همه به احترام شاه ایستادند ، شاه لباسش را عوض کرده بود و لباسی خاص تشریفات غیر رسمی ، پوشیده بود ، روی تخت نشست و با دست به بقیه اشاره کرد که بنشینند . مجید اولین کسی بود که سر صحبت را باز کرد
    مجید – خیلی از دیدنتون خوشحالم جناب شاه . خیلی ممنون که با مادرمون به گرمی رفتار کردین . راستی چقدر این لباستون خوشگل تر از اون یکیه !
    شاه – بسیار خب . ورود شما را خوش آمد می گوییم . حال ، خودتان را معرفی کنید
    مجید – من مجید هستم ، ایشون همسرم نارسیس خانم هستن ، ایشون کنیزتون ، خواهرم محبوبه ، اینم شوهرش اردوان خوش خنده ، اون یکی هم گلاب به روتون آرش پسرخالمه ، ایشون عمه خوشگلمه ، اینم پسر خوشگلش ونون و این خانم که تاج سر همه ماست مادرم زهرا خانم گل و گلابه
    بعد از اینکه مجید تک تک اعضای گروهشونو به شاه معرفی کرد برگشت سمتشون و هر کدام را با قیافه مخصوص به خودش دید . نارسیس لبخند به لب داشت و با سر حرفای مجید رو تأیید می کرد ، محبوبه با خشم نگاش می کرد ، اردوان سرشو انداخته پایین و سعی می کرد جلوی خنده اشو بگیره ، آرش که دیگه تعریف نداشت چون سرخ شده بود و با غضب نگاش می کرد ، عمه سوری هم لبخند به لب بود و شاهزاده هم بی تفاوت نگاه می کرد و زهرا خانم هم لبشو گاز گرفته بود و با چشم و ابرو مجید رو دعوا می کرد بابت این نوع معرفی . مجید بعد از دیدن قیافه ها رو کرد سمت شاه و گفت :
    مجید – جناب شاه ، شما کسی رو هم به فرزندی قبول می کنید ؟ بچه خوبی هستم و زنم گرفتم ، نیازی نیست برام آستین بالا بزنید
    شاه – گزافه گویی را تمام کنید و بگویید از کجا آمده اید و در دربار ما چه می خواهید ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    قبل از مجید ، اردوان سریع جواب داد :
    اردوان – عذر می خوام جناب شاه ، ما دنبال پدرمون می گردیم . اسمشون آقا رضاست
    زهرا خانم در ادامه صحبت اردوان با بغض گفت :
    زهرا خانم – بعد از اینکه رفت مکه و برگشت ، از اون موقع بهش میگیم حاج رضا
    اینو گفت و چادرشو کشید جلوی صورت و آروم گریه کرد
    شاه از گریه زهرا خانم کمی ناراحت شد و گفت :
    شاه – بسیار خب بانو ، گریه را تمام کنید ... قبل از آمدن به اینجا به یکی از فرماندهانمان دستور داده ام که بدنبال گمشده تان همه جا را جستجو کنند . نگران نباشید ایشان را بزودی می یابند
    زهرا خانم اشکاشو پاک کرد و گفت :
    زهرا خانم – الهی خیر ببینی مادر ! خدا سایه اتو رو سر زن و بچه ات نگه داره
    شاه با خوشحالی گفت :
    شاه – سپاسگزارم بانو ... من نیز دختری دارم که بسیار سرزنده و زیباست ، ولی افسوس که هیچگاه نمی توانیم او را در قصر بیابیم
    مجید با تعجب گفت :
    مجید – او را بیابید ؟؟؟ الان شما از فعل یافتن استفاده کردین ؟! یعنی باید دنبالش بگردین ؟
    شاه – آری ... هر بار که قصد دیدنش را داریم ، نمی توانیم وی را پیدا کنیم . همواره ناپیدا هستند
    مجید خندید و رو به شاه گفت :
    مجید – آها ... الان فهمیدم . پس دختر شما طفل گریزپا تشریف دارن
    شاه با خجالت لبخند زد و گفت :
    شاه – آری ... وی شاهدختی زیرک و باهوش هستند و همواره بدنبال کشف حقایق دنیا می باشد
    زهرا خانم – خدا حفظشون کنه . خانمتون چی ؟ ایشون کجا هستند ؟
    شاه کمی غمگین شد و آروم گفت :
    شاه – ملکه ما سالهاست که ترک دنیا کرده و ما را تنها گذاشته اند
    عمه سوری – الهی بمیرم ... ایشون به رحمت خدا رفتن ؟
    شاه – آری
    مجید – عذر می خوام جناب ! دیگه تجدید فراش نکردین ؟ بالاخره هر شاهی یه ملکه ای می خواد ، اینجوری که نمیشه
    شاه – آری ... هم اکنون بانو روشنک ملکه این سرزمین هستند
    مجید به عمه سوری نگاه کرد و گفت :
    مجید – دیدی عمه ؟! مگه میشه ملکه بمیره و شاه سالها بدون ملکه زندگی کنه !؟ عامو اینا تا طَقی به طوقی می خوره ، زود زن می گیرن
    عمه سوری – خدا رو شکر حسین آقا اینجا نیست ، وگرنه ممکن بود یاد بگیره
    مجید – ها والا ...
    شاه که از حرفهای اونا سر در نمی آورد ، صحبت را با یه سئوال عوض کرد :
    شاه – حال بگویید ، از کجا آمده اید و چرا مانند ما سخن نمی گویید ؟
    آرش زودتر از بقیه جواب داد :
    آرش – عالیجناب ! ما دنبال حاج رضا می گردیم ،برای همین مجبور شدیم خیلی جاها بریم ... اما یه سئوال از شما دارم
    شاه – سئوال ؟ سئوالتان چیست ؟
    آرش – شما جناب مهرداد دوم هستید ؟ همان مهرداد دوم که به مهرداد بزرگ معروف هست ؟
    شاه – آری ... من مهرداد شاه ، اشک نهم از سلسله بزرگ اشکانی هستم . شما مرا نمی شناسید ؟
    آرش دستپاچه جواب داد :
    آرش – بله بله ... خوب می شناسم ... یعنی می شناسیم
    مجید طبق معمول پیش دستی کرد و برای اذیت کردن آرش هم که شده به شاه گفت :
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا