کامل شده رمان آینه زمان : دختر گمشده تاریخ(قسمت اول)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 10,528
  • پاسخ ها 126
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,835
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
آرش – ما باید ببینیم چه اسم دخترونه ای وجود داره که نان اولش هست
محبوبه – آره ، باید یه کتاب اسم بخریم و بگردیم . ولی بچه ها ، دقت کردین چی گفتم ؟!
آرش و مجید – چی گفتی ؟
محبوبه – گفتم که ، تو کتابچه نوشته این یه آینه سحرآمیزه
مجید – نـــــــــه !!! یعنی من شدم آلیس در سرزمین عجایب ؟؟!!
آرش – مجید تو رو خدا یه بار جدی باش تو زندگیت
مجید – الان هم جدیم باور کن جون تو
آرش – خب ، پس بریم چند تا کتاب نامهای ایرانی بخریم و از همین امروز شروع کنیم
محبوبه – آره بریم ، امروز و فردا کلاس ندارم ، سایت حفاری هم نمیرم ، می تونم کمکتون کنم
مجید – منم امروز بیکارم و قرار نیست برم کسی رو اذیت کنم چون حالش نیست . بریم کتاب بخریم و بشینیم کنار هم ، یه اینترنت قند پهلو هم بذاریم کنارمون و بگردیم دنبال دختر گمشده تاریخ

سه تایی رفتند خیابان زند برای خرید کتاب . از چند تا از کتابفروشیها کتابهای مختلفی درباره نامهای اصیل ایرانی خریدند و برگشتند خونه .
محبوبه – اینجا نوشته ، روبروی آینه باید ایستاد و مستقیم تو آینه نگاه کرد و آرام رمز را گفت ... اما قبلش باید بگردیم آخر رمز را کامل کنیم
هر سه دنبال اسامی دخترانه بودند و به اسامی : نازنین – نارگل – ناز پری – نوشین و ... برخوردند جز نامی که نان اولش باشه . حتی تمامی اسامی باستانی دخترانه را هم گشتند ولی چیزی ندیدند . اینترنت را هم جستجو کردند ولی چیز خاصی پیدا نکردند بجز یک کلمه ، « نانار »
مجید – بچه ها من یه چیزی دیدم ولی فکر نکنم بدرد بخوره
محبوبه و آرش – چیه بگو شاید همین باشه
مجید – نوشته نانار . به نظرتون این اسمه ؟
محبوبه – نانار ؟؟!! نمی دونم ، معلوم نیست اسم دختره یا پسر ؟! این اسم مال کدوم دوره است ؟
مجید – دوره اشو بیخیال ، بیا امتحان کنیم شاید جواب داد زود باش آرش ، بیا برو جلو آینه وایستا و رمز رو بگو زود باش زود
آرش – حالا چرا من ؟
محبوبه – راست میگه ، تو رمز رو بگو ، چون تو کتابچه رو پیدا کردی
آرش – خب ، تو ترجمه اش کردی و فهمیدی چی به چیه
محبوبه – نه ، اونی که پیداش کرده باید وایسته . بیا زود باش ، دلم رفت
مجید – دِ بیا برو وایستا ، همش ناز میکنه ، نگاه قیافشو !

آرش جلوی آینه ایستاد و آرام و شمرده گفت : منم محرم اسرار ، منم رها کننده نانار
هیچ اتفاقی نیفتاد و آرش دوباره تکرار کرد . مجید و محبوبه هم به نوبت امتحان کردند ولی باز هیچ اتفاقی نیفتاد . خلاصه سه تایی ناامید رفتند یه گوشه نشستند و هر کی یه نظری میداد . مجید که دیگه نمی تونست جدی باشه بچه ها را به جوک دعوت کرد . خلاصه ساعتها نشستند و جوک گفتند و خندیدند اما غافل از این بودند که موجی آینه را گرفته بود . بله ، آینه مواج شده بود و بچه ها هم متوجه نشدند . مجید بلند شد و همینطور که جوک تعریف می کرد به صورت نمایشی هم انجام میداد ، محبوبه و آرش هم غش کرده بودند از خنده . مجید همینطور که حرف میزد برگشت سمت آینه که متوجه چیزی شد :

مجید – خب داشتم می گفتم ، یه روز یه مورچه با یه فیل ... (مجید ثابت شد)
آرش – خب ، چی شد ؟ چرا خشکت زده ؟
محبوبه – بقیه اشو بگو
مجید – ب ... ب... بچه ... ها . آ.. آین... هـ . آینه ، بچه ها آینه . یا شاهچراغ

مجید اینو گفت و سریع پرید پشت یکی از مبلها قایم شد . محبوبه و آرش فکر کردند بازم مجید داره فیلم در میاره و خندیدند و صداش زدند . آرش برگشت به آینه نگاه کرد که اونم در جا میخکوب شد . محبوبه متوجه آرش شد و یه نگاه به آینه کرد و چیزی که دید غیر قابل باور بود . یه نفر داشت از درون آینه می اومد بیرون .
محبوبه – خدای من ، این ... این غیر قابل باوره
محبوبه احتیاط و آروم رفت طرف آینه . یه دختر با موهای بلند مشکی ، لباس بلند با نقشهای رنگارنگ و شلواری که زیر لباس بلندش پوشیده بود اومد بیرون . سرش را پایین انداخته و موهای بلندش که باز بودند روی صورتش را پوشانده بود . آرام ایستاده بود و حرکت نمی کرد ، دیدن این صحنه آدم را یاد فیلم حلقه می انداخت و اون دختر مرموزی که با همین هیبت از درون چاه بیرون می اومد و باعث ترس و مرگ میشد . محبوبه یه کم به خودش مسلط شد و ازش پرسید :
محبوبه – اسم شما چیه ؟ چجوری اومدین بیرون ؟
دختر سرش را بالا گرفت ، طوریکه موهای لختش از روی صورتش کنار رفت و محبوبه تونست چهره اش را ببیند . دختر صورتی گرد با چشمان سیاه درشت داشت ، ابروهایش به طرز زیبایی پیوندی و کمانی بودند ، لبهایش ظریف و مینیاتوری بود . پوستش سفید و گونه هایش گل انداخته بود . هیچ آرایشی نداشت و چهره یک دختر ایران باستان را داشت . دخترک لبخند شیرینی زد و با زبان ایران باستان حرف زد .
دختر – اناما نانارسین ایس . (نام من نانارسین است)
محبوبه کمی فارسی باستانی بلد بود و در جواب دختر گفت :
محبوبه – مانا ... مانا محبوبه ایس (منم محبوبه هستم)
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    دختر همینطور خیره به محبوبه و اطراف نگاه می کرد . محبوبه نمی دونست باید چکار کنه چون فقط چند کلمه باستانی را می تونست صحبت کنه و مطمئن نبود آیا این دختر زبان فارسی فعلی را می داند یا نه ، برای همین با تردید به زبان فارسی امروزی ازش پرسید :
    محبوبه – شما کی هستین ؟
    دختر – نانارسین
    محبوبه – تو زبون منو فهمیدی ؟
    دختر – هان !؟
    محبوبه – گفتم تو فارسی می فهمی ؟

    دختر جوابی نداد . محبوبه یه نگاه به اطراف انداخت و دید آرش مثل جن زده ها یه گوشه نشسته و فقط نگاه می کنه و مجید هم که کلاً خودشو گم و گور کرده و معلوم نیست کجا رفته . محبوبه کتابچه را برداشت و ورق زد تا شاید بتونه مطلبی پیدا کنه که یه مرتبه جمله ای نظرش را جلب کرد . " ای آینه من خواهان تغییرات هستم " . محبوبه رو به آینه ایستاد و همین جمله را تکرار کرد و بعد از دختر پرسید :
    محبوبه – تو زبان فارسی بلدی ؟ می فهمی من چی میگم ؟
    دختر – آری ، من نانارسین هستم
    محبوبه – وای خدای من ، آینه باعث شد زبانش تغییر کنه . آرش ، مجید بیایین بیرون ، زود باشین

    آرش و مجید یواش یواش اومدن کنار محبوبه وایستادند . مجید خودشو چسبوند به آرش و آرش هم با ترس به نانارسین خیره شده بود . نانارسین لبخندی زد و اومد طرف اونا و با شگفتی گفت :
    نانارسین – من از دیدار شما بسی خوشوقتم . من شاهزاده نانارسین هستم ، مرا چگونه یافتید ؟ من الان در کدامین سرزمین بسر می برم ؟
    محبوبه – ما هم از دیدنت خوشحالیم و شگفت زده شدیم . من محبوبه هستم ، این برادرم مجیده و این هم پسرخاله مان آرش هست . بچه ها به نانارسین سلام کنید ترس نداره .
    مجید – ما چاکریم
    آرش – خوش اومدی نانارسین . میشه بگی از کجا اومدی ؟
    نانارسین – شما مرا فرا خواندید ، من درون اتاق خود بودم و به فکر تدارک مراسم هیش خویش

    مجید که دیگه ترسش ریخته بود و کم کم پر رو شد و گفت :
    مجید – اوهو ، ببین چجوری حرف می زنه . مراسم هیش خویش ، چه حرفها ، این یعنی چی ؟
    محبوبه – هیش یعنی ازدواج . خدا رحم کنه ما یه عروس رو از تونل زمان بیرون کشیدیم
    آرش – اهل کجا هستی ؟
    نانارسین – هل تَمتی
    مجید – منظور آرش اینه که از کجا اومدی ؟ اهل کدوم شهر یا کشور هستی ؟
    نانارسین – هل تَمتی
    آرش – محبوبه فکر کنم اسم کشورش هل تمتی هست چون می فهمه چی ازش می پرسیم و داره اسم کشورشو میگه
    محبوبه – شما مگه تاریخ نخوندین ؟؟؟ خب حدس بزنید این کدوم کشوره
    مجید – ما تازه ترم چهارم هستیم . تو که باستان شناسی بگو اسمش چیه ! خیر سرت داری دکترا هم می خونی
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – مسخره نکنید خوشم نمی یاد . حالا که دارم دکترا می خونم دلیل نمیشه که عالم دهر باشم ، خب نمی دونم این هل تَمتی کدوم کشوره
    مجید – حیف این همه وقت که برا خودت گذاشتی اگه دیپلم می گرفتی و شوهر می کردی خیلی بهتر بود تا اینکه بری دکترا بخونی و هیچی حالیت نباشه ، تازه ترشیده هم شدی
    محبوبه – مجید بخدا می زنم ناکارت می کنم بدبخت
    مجید – منو می ترسونی ! بیا جلو ببینم چکار می کنی

    درگیری بین خواهر و برادر بوجود اومد که نانارسین بیچاره با ترس به اونا نگاه می کرد . آرش سعی داشت از هم جداشون کنه و بینشون ایستاده بود تا اینکه نانارسین طاقت نیاورد و بلند گفت :
    نانارسین – من از کشور هل تمتی هستم یعنی سرزمین خداوند
    آرش – عزیز من مشکل ما اینه که نمی فهمیم این کشور تو کجاست و مال کدوم دوره تاریخی است ؟؟!!
    نانارسین – من شاهزاده این سرزمین هستم ، دختر پادشاه بزرگ اونتاش ناپیریشا
    محبوبه –اونتاش ناپیریشا ؟! باید برم ، یه حدسی دارم می زنم ولی باید مطمئن بشم . شما سرگرمش کنید من الان میام ؛ فکر کنم اهل کشور عیلام باشه ، بر می گردم
    آرش – محبوبه ، محبوبه . اِ ! رفت . حالا باید چکار کنیم ؟ چجوری سرگرمش کنیم ؟
    مجید – دختر جون بیا بشین اینجا کنار من ببینم چند سالته ، اسمت چه خوشگله مثل خودت الهی دورت بگرده این آرش

    نانارسین با یک نظر به مجید اعتماد کرد و سریع رفت کنار مجید نشست . اونم دست روی موهاش می کشید و مثل اینکه یه دختربچه را نوازش می کنه ، صداشم نازک و ریز کرده بود و با نانارسین صحبت می کرد .
    مجید – خب ، حالا به عمو بگو چند سالته ؟
    نانارسین – 15 بهار را پشت سر گذاشتم . قرار است بزودی با شاهزاده هانه عقد هیش ببندیم ولی اکنون من در کنار شما هستم و نمی دانم چه بر سر زندگی ام آمده
    مجید – الهی دورت بگردم ناراحت نشو خودم می برمت پیش هانه جون تا بتونی عروسی کنی خوشگلم . حالا بگو ببینم اسم مادر خوشگلت چیه ؟
    نانارسین – ملکه ناپیراسو
    مجید – به به ، اسمشم مثل خودش قشنگه ، ماشالله ... ماشاالله
    آرش – مجید بسه این چه طرز حرف زدنه ، مگه نمی بینی شاهزاده است ، درست صحبت کن . اصلاً لازم نکرده کنار تو بشینه ، بیا نانارسین خانم ، بیا بشین پیش خودم

    نانارسین اینبار رفت کنار آرش نشست . آرش یه نگاه به نانارسین انداخت و پرسید :
    آرش – شاهزاده خانم ، شما می دونی در چه دوره ای هستی ؟
    نانارسین – نه
    آرش – الان شما در دوران معاصر هستین ، این یعنی سالیان سال پس از دوران باستان
    نانارسین – دوران باستان ؟ این کدام دوره است ؟
    آرش – دوره ای که شما در اون زندگی می کردین ما بهش میگیم دوره باستان
    مجید – نگاه تو رو خدا ، دختره رو از من گرفت که خودش باهاش دوست بشه . دوست دخترتون مبارک آرش خان !
    نانارسین – دوستِ دختر ؟! من دوستِ دخترِ آرش هستم ؟ آرش که همسر ندارد ! دارد؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید در حالیکه دستش روی شکمش بود به شدت می خندید و با انگشت به آرش اشاره می کرد و میگفت : چه بامزه ، نانارسین دوستِ دخترِ آرش است ، بدو برو دخترتو صدا بزن ...
    آرش از داخل ظرف شکلات ، یه آبنبات چوبی در آورد و گرفت سمت نانارسین و گفت :

    آرش – رو آب بخندی مجید خان . بفرما نانارسین خانم ! ما به این میگیم آب نبات چوبی ، خیلی خوشمزه است بخور تا من برم به حساب این بچه پررو برسم
    نانارسین آب نبات چوبی که همیشه آرش برا خودش می خرید را از آرش گرفت و گذاشت تو دهانش و با چشیدن طعم آن خیلی خوشش اومد و مشغول لیسیدن آب نبات چوبی شد
    محبوبه سریع اومد خونه آرش و با شگفتی گفت :

    محبوبه – آرش ، مجید هر دوتاتون یه دقیقه بیایین اینجا
    بچه ها سریع رفتن کنار محبوبه و اونم جوری که نانارسین متوجه نشه شروع کرد به توضیح دادن :
    محبوبه – بچه ها ، هل تمتی نام دیگر تمدن عیلامه ، زمانیکه مردم عیلام کشورشون را پایه گذاری کردند نام اونجا را هل تمتی یعنی سرزمین خداوند گذاشتند و کشورهای دیگه اونا را عیلامی می خواندند . این مربوط به دوره عیلام کهن هست . در حدود سال 1500 پیش از میلاد، فردی به نام کیدنوئید نخستین سلسله این دوره را تاسیس کرد. مشهورترین پادشاه سلسله کیدنوئیدها فردی به نام تپتی آهار بود که آرامگاه بزرگ او با دروازه ای به شکل طاق هلالی، در بالای محوطه باستانی هفت تپه(شوش) کشف شده است.با مرگ تپتی آهار قدرت به دست سلسله جدیدی به نام ایگی هالکیدها افتاد. پنجمین پادشاه این سلسله فردی بود به نام اونتاش ناپیریشا که در حدود سال 1250 پیش از میلاد، شهر و معبد بزرگ چغازنبیل را برای پرستش خدای بزرگ عیلامی یعنی اینشوشیناک ساخت. اونتاش ناپیریشا علاوه بر ساخت معبد چغازنبیل، شهر شوش را هم بازسازی کرد. او چند بار از ضعف حاکمان بابل استفاده کرد و با حمله به شهر های بین النهرین، غنائم بسیاری با خود به شوش آورد. طی بیست سال سلطنت این پادشاه، عیلام از انزوای تاریخی خود بیرون آمد و به قدرتی بزرگ در منطقه تبدیل شد. نانارسین دختر همین پادشاهه و باید بگم نانارسین اهل عیلام دوره میانه هست
    آرش – این یعنی چی ؟
    مجید – یعنی بهتون تبریک میگم ، دوست دخترتون شش هزار سال از شما بزرگتره . فقط خدا زده تو سر مهرداد که دوست دخترش یکسال ازش بزرگتره ؟! واقعاً که

    بچه ها همینطور که حرف می زدند یه مرتبه صدای تق شکستن چیزی اومد و همه برگشتند و نگاه کردند ، نانارسین با دندون آب نبات را شکسته بود
    آرش – اینجوری نشکن دندونت می شکنه
    مجید – آره راست میگه ، حداقل شش هزار سال قدمتشه حیفه

    بعد رو کرد به آرش و گفت : عامو این خودِ دایناسوره ...
    آرش – رو آب بخندی با این خنده هات . حالا باید چکار کنیم ؟ چجوری به حاج رضا و خاله زهرا درباره نانارسین بگیم ؟ اصلاً چجوری برش گردونیم به دوره خودش ؟
    محبوبه – نمی دونم ، فقط می دونم گرفتار شدیم . باید یه مدت نگهش داریم تا ببینیم چه راهی می تونیم پیدا کنیم . من یه چند وقتی کتابچه رو مطالعه می کنم تا ببینم چی دستگیرم میشه .
    آرش – محبوبه جان ، این شما و اینم کتابچه ، برو ببینم چکار می کنی . راستی حالا نانارسین باید کجا باشه ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – خب آرش جون خونه خودت دیگه ، خونه ما که جا نداره ، تازه تو یه اتاق دیگه هم داری ببرش تو اون اتاق ، وسایل هم هر چی خواستی خودمون براش می خریم . آخ چه کیفی میده سر کردن با یه my friend شش هزار ساله ... خدا صبرت بده ، باید از اول همه چیز بهش یاد بدی ...
    بالاخره تصمیم بر این شد که نانارسین تو خونه آرش بمونه و یکی از اتاقها رو براش مرتب کردن چون هر چی باشه شاهزاده عیلام بود و احترامش هم واجب . از همون لحظه به بعد محبوبه فقط با لفظ بانوی من صداش می کرد ، آرش بهش نانارسین می گفت ولی مجید نانا صداش می کرد . می گفت این راحترین اسمه . شب قرار شد نانا رو ببرن به حاج رضا و زهرا خانم معرفیش کنند و چون اونا هم رازدارهای خوبی بودند آرش مطمئن بود که به کسی چیزی نمیگن .
    زهرا خانم – اوا ، مگه ممکنه از تو آینه یه دختر بیاد بیرون و بعد معلوم بشه چند هزار سال پیش زندگی میکرده؟
    حاج رضا – با عقل جور در نمیاد ... درسته ما دیپلم قدیم هستیم اما دیگه نادون نیستیم بچه ها !
    محبوبه – بخدا بابا راست میگیم . یه نگاه به کتابچه بندازین . اینجا در مورد این قضیه همه چیز نوشته شده
    حاج رضا – والا چی بگم ؟ حالا یه مدت همینجا باشه تا پدر و مادرش پیدا بشن
    زهرا خانم – اسمش چی بود ؟
    آرش – نانارسین
    زهرا خانم – چه سخته کاش یه ملیحه ای ، زهره ای ... چیزی بود ، اینجوری راحت تر میشه صداش زد

    با گفتن این حرفِ زهرا خانم ، همه زدن زیر خنده ، آخه تو دوره ایران باستان اسامی زهره و ملیحه که وجود خارجی نداشت . زهرا خانم واقعاً زن مهربون و نازنینی هست .
    ***

    محبوبه – بفرمایید بانوی من ، اینا چند دست از لباسای منه امیدوارم اندازتون باشه ، همشون تمیز و راحت هستن
    نانا – ممنون محبوبه ، شما بسیار مهربان هستید
    محبوبه – قابلی نداره بانو ، شما هر چی که خواستید بگید ، سریع براتون مهیا می کنم
    نانا – می شود من نیز مانند شما سخن بگویم ؟
    محبوبه – الان که دارید فارسی صحبت می کنید !!؟؟
    نانا – نه مشتاقم بمانند مجید سخن گویم
    آرش – هیچکی هم نه ، اونم مجید ؟؟!! ای که خدا چقدر محکم زد تو سر تمدن عیلام

    محبوبه ریز خندید و آرش هم با این حرف خودش خنده اش گرفت . اینطور که معلوم بود ، نانا از رفتارهای مجید بیشتر از بقیه خوشش اومده بود . حالا باید دید چه چیزهایی میخواد از مجید یاد بگیره . نانا لباسهایی که محبوبه بهش داد ، پوشید ، قدش از محبوبه کمی کوتاه تر بود ولی لاغر اندام و خوش هیکل بود . یه جورایی لباسهای محبوبه برای نانا اندازه میشد چون محبوبه هم لاغر اندام بود . بجز لباس ، وسایل دیگه ای هم در اختیار نانا گذاشتن، زهرا خانم یه دست رخت خواب نو و تمیز براش آماده کرد ، حاج رضا هم یه تخت براش خرید و یکی از اتاقای خالی خونه آرش را براش آماده کردند . خلاصه همه چیز برای نانا آماده شد تا بتونه یه مدت پیش اونا زندگی کنه . مجید هم بیکار ننشست و وقتی فهمید نانا از رفتارها و حرف زدنش خوشش اومده از خدا خواسته بهش طرز عامیانه صحبت کردن را یاد داد . نانا استعداد خوبی برای یادگیری داشت و خیلی سریع یاد گرفت چجوری عامیانه صحبت کنه ولی هنوز هم معنی بعضی چیزها را درست نمی فهمید . محبوبه بیشتر وقت خودشو صرف مطالعه کتابچه می کرد و چون نانا سواد داشت بعضی نوشته ها را میداد تا براش ترجمه کنه .
    زندگی آرش عوض شد ، دیگه خونه خلوت نبود و حالا یه مهمان عجیب تو خونه اش بود و این یه کم معذبش می کرد . در عوض مجید بسیار راحت و خودمونی با نانا رفتار می کرد . بقیه اهالی خونه هم دیگه نانا صداش می زدند . نانا خیلی زود تو دل همشون جا باز کرد . جالب اینجا بود که کم کم نانا مثل مجید شیطون شد و کارهای شیطنت آمیز کم و بیش ازش سر میزد و همه این کارها را زیر نظر استادش مجید انجام میداد . از غذاهای امروزی خوشش می اومد ، عاشق بستنی و فالوده بود و هر روز دوست داشت کیک بخوره ، بیرون که می رفت باعث شرمندگی و خجالت آرش و بقیه می شد . یه بار چهارتایی رفتند خواجوی کرمانی ، نانا اینقدر بابت اون مکان و آدمای جور وا جور شگفت زده شده بود که آبروی بچه ها را برد و مردم با تعجب به اونا نگاه می کردند . یه بار هم بردنش شهربازی ، اینقدر از اونجا خوشش اومده بود که حاضر نمیشد برگرده ، آخر سر بزور بردنش خونه . مجید گاهی وقتها که آرش نبود ، نانا رو می برد خونه خودشون و رقـ*ـص یادش میداد و نانا هم با حرکات بامزه می رقصید و وقتی آرش و محبوبه از این کار مجید باخبر شدند حقش رو گذاشتند کف دستش

    محبوبه – مجید بی شخصیت ، خودت که شخصیت نداری چرا این دختر بدبخت رو مثل خودت بی شخصیت می کنی ؟
    آرش – دفعه آخرت باشه حتی از کنار نانا رد میشی . بدبخت این یه دختر ایران باستانه این چیزها رو نداشتند میفهمی یا حالیت کنم ؟ خب اگه برگرده که رفتاراش مایه خجالت شاه و ملکه است
    مجید – عامو به کی قسم بخورم ؟! خودش خیلی دوست داره ، ازم درخواست کرد و منم دیدم زشته روی شاهزاده مملکت بندازم زمین برا همین بهش رقـ*ـص یاد دادم ، تازه اون که برگرده تبدیل میشه به یه دوره تاریخی که یه زمانی بوده و تموم شده ، دیگه کی وقت میکنه زنده بشه و برا بابا و ننه اش برقصه ؟!!
    محبوبه – اِ مجید مواظب باش چی میگی ! بانوی من ، شما رقصیدنو کجا دیدین ؟
    نانا – مجید رقصید ، منم دیدم ، خوشم اومد . گفت بیا برقص و به من هم یاد داد
    آرش – دیدی مجید خان ! دیدی کرم از درخته !
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – حالا همه چیز رو ول کردین و گیر دادین به این . من هزارتا چیز خوب خوب یادش دادم اونا به چشمتون نیومده ؟!
    محبوبه – مثلاً چی یاد دادی ؟ یکیشو بگو
    مجید – نانا داره مثل خودمون حرف می زنه ، یادش دادم اگه بیرون میره چجوری رفتار کنه ، به چی دست بزنه و به چی دست نزنه ، اوووو کلی چیزای دیگه یادش دادم که وقتی خونه شون رفت مامانش نگه بعد از چند وقت که غیبت زد حالا چرا دست خالی برگشتی ؟!
    آرش – نانا ، بیا برین خونه
    نانا – نه می خوام پیش مجید بمونم
    آرش – بیا بریم یه چیز خوشمزه برات خریدم
    نانا – باشه اومدم ، مجید من رفتم بـ*ـوس بـ*ـوس
    مجید – ای مجید فدای بوسای تو
    آرش و محبوبه – مجیــــــد ، دیگه ریختن خونت حلال شد

    آرش ، از همه خداحافظی کرد و نانا را هم برد خونه . از تو یخچال یه پاکت شیر توت فرنگی بیرون آورد و داد دست نانا :
    آرش – بیا بخور ، شرط می بندم تا حالا از اینا نخوردی
    نانا – این چیه ؟
    آرش – شیر توت فرنگی . از شیر و عصاره توت فرنگی درست شده ، خیلی خوشمزه است

    نانا شیر رو خورد و خیلی خوشش اومد و یکی دیگه خواست . اصولاً از هر چیزی که خوشش می اومد بازم می خواست بخوره و این آرش و محبوبه رو نگران میکرد چون نانا باستانی بود و ممکن بود برا سلامتی اش خطرناک باشه . آرش یه پاکت شیر عسل هم داد و نانا از این یکی هم خوشش اومد و یکی دیگه خواست . بهش شیر کاکائو و شیر خالص هم داد و بازم خواست
    آرش – بسه دیگه دختر چقدر شیر می خوری ! برای دفعه بعد هم بذار نباید که همشونو تموم کنی
    نانا – من از این شیر خوشم اومده ، میخوام خیلی بخورم
    آرش – نانا ، تو دوره شما شیر هم هست ؟ یعنی منظورم اینه که شما چه خوراکهایی میخورید ؟
    نانا – شیر هست ولی فقط پادشاه و جانشینش می توانند شیر بخورند . ما خیلی کم میخوریم
    آرش – واقعاً ؟ این که خیلی ظالمانه است ، شیر یه ماده بسیار مقوی است که برای سلامتی بدن لازمه ، شما با وجود اینکه شاهزاده هم هستین بازم خیلی کم مصرف می کنید ؟ ملکه چی ؟ اونم می خوره ؟
    نانا – ملکه به هنگام بارداری باید روزی چند کاسه شیر بخورد ، چون اگر فرزند پسر در شکم داشته باشد لازم هست که پسری قوی بدنیا بیاورد
    آرش – مردم عادی چی ؟ اونا هم شیر می خورند ؟
    نانا – اونا خوراک اصلیشون شیر و نان گندم هست . اونا حیواناتی مثل گاو ، گوسفند و بز دارند که از شیر آنها استفاده می کنند
    آرش – نانا ، شما میان وعده غذایی هم دارید ؟ منظورم اینه که قبل از غذا یا بعد از غذا چیزی هم می خورید ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نانا – ما از میوه های باغ قصر می خوریم . بعد از غذا چیزی نمی خوریم اما قبل از غذا میوه زیاد می خوریم چون برای سلامتی و زیبایی بدن لازمه . من همیشه بعد از غذا به همراه دایه ام به باغ قصر می رویم و قدم می زنیم . پدرم هم همیشه بعد از غذا یا به همراه مادرم و یا به همراه وزیر قصر به باغ مخصوص خود می روند و قدم می زنند
    آرش – چه جالب ! ولی ما این موارد را اصلاً رعایت نمی کنیم . بعد از هر وعده غذایی فقط می خوابیم

    آرش فهمید بهترین زمان برای دانستن شیوه زندگی در ایران باستان نصیبش شده و برای همین فکر کرد که بهتره تا می تونه از نانا درباره شیوه زندگی اونا بپرسه تا به معلوماتش اضافه بشه .
    آرش – در کشور شما ، دختر بهتره یا پسر ؟
    نانا – پسر همیشه به عنوان جانشین پدر هست ولی دختر به عنوان محرم اسرار پدر بسیار دوست داشتنی است . قرار بود من با شاهزاده هانه ازدواج کنم ، پدرم ایشان را برای ازدواج با من مناسب می دانند
    آرش – تا حالا دیدیش ؟ دوستش داری ؟
    نانا – یک بار که به همراه پدر و مادرم به شکارگاه رفته بودیم ، شاهزاده هم به همراه ندیم و وزیر دربارشان دعوت بودند . پدرم شاهزاده را دید و برای ازدواج با من پسندید و از پدرش خواست تا برای اتحاد و دوستی این ازدواج سر بگیره . شاهزاده هانه بسیار زیبا و قد بلند هستند و وقتی بر روی اسب می نشینند کسی حاضر نیست جلوتر از او اسب براند چون همه برایشان احترام زیادی قائل هستند . ما فقط دو بار با هم صحبت کردیم . من از او خوشم می آید
    آرش – چه جالب ! راستی تو برادر نداری ؟ جانشین پدرت کی هست ؟
    نانا – نه ، من برادری ندارم اما پسر عموی من از الان برای جانشینی انتخاب شده . نامش کیدین هوتران هست ، او پسر مغرور و جاه طلبی است ، می ترسم قبل از مرگ پدرم ، شورش کند و تخت سلطنت را تصاحب کند . مادرم ملکه زیبایی است و ممکن است او را هم تصاحب کند
    آرش – یعنی زن عموی خودش ؟ مگه همچین چیزی ممکنه ؟
    نانا – در سلسله های گذشته عیلام چنین اتفاقاتی رخ داده ، یعنی تخت سلطنت به همراه ملکه تصاحب میشده . مادرم همیشه در معبد خدایان اینشوشیناک ، ناپیریش و کیریشیا در حال دعاست و از اینکه بدست کسی بیفتد نگران هست
    آرش – راستی نانا ، شما معبد هم دارید ؟
    نانا – بله داریم ، ما در شهر شوش زندگی می کنیم ، پدرم بعد از اینکه پادشاه شد زیگورات جغازنبیل را بنا کرد و با این کارش خداوند بزرگ اینشوشیناک را از خودش خشنود کرد
    آرش – اِ چه جالب ، پس پدر تو جناب اونتاش ناپیریشا معبد چغازنبیل را ساخت
    نانا – معبد نه ، زیگورات
    آرش – پس زیگورات به معنی معبد هست . نانا ما به این زیگورات شما میگیم معبد یعنی در زبان فارسی امروزی به لفظ معبد تغییر پیدا کرده . راستی شما به چه خطی می نویسید؟
    نانا – خط ما میخی عیلامی است
    آرش – با خط میخی هخامنشی فرق داره ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نانا – هخامنشی ؟؟؟
    آرش – آهان یادم رفته بود شما عیلامی هستید . ببین چند قرن بعد از شما سلسله هخامنشی روی کار میاد و میشه گفت دیگه از حکومت عیلام دیگه اثری نمی مونه
    نانا – چی ؟؟؟ یعنی همه ما نابود میشیم ؟ وای خداوند بزرگ چی می شنوم . یعنی پدر و مادرم و حتی خود من نابود می شویم ؟
    آرش – عجب گندی زدم . نه نانا گفتم که چند قرن بعد از شما نه الان

    به هر بدبختی بود آرش ، نانا رو آروم کرد و به قول معروف پشت دستشو داغ کرد که دیگه تاریخ بعد از عیلام را برای نانا تعریف نکنه . خلاصه همه چیز با یه پاکت دیگه شیر تموم شد .
    صبح روز بعد آرش کلاس داشت و محبوبه هم رفته بود دانشگاه ، مجبور شد نانا را بسپارد دست مجید . با کلی سفارش و دستورات تربیتی که به مجید داد ، رفت دانشگاه ولی همچنان ته دلش آشوب بود چون اصلاً به این مجید ، اعتمادِ تربیتی نداشت .

    مجید – خب نانا جون بیا تعریف کن ببینم دیشب با آرش چکار می کردین ؟
    نانا – از کشورم براش تعریف می کردم
    مجید – دِ نَ دِ ، قرار نشد که آرش ازت معلومات بکشه و به منم هیچی نگه . حالا در مورد چی ازت پرسید ؟
    نانا – هیچی ، پرسید ما تو قصر چکار می کنیم . راستی مجید ، تو همه چیز در مورد عیلام می دونی ؟ آخه اینجور که فهمیدم شما از ما خیلی جلوتر هستید . میشه برام بگی این هخامنشی چیه ؟
    مجید – والا عرضم به حضور مبارکت، این هخامنشی یه سلسله فوق العاده در تاریخ ایرانه . زنده باد کوروش کبیر ، زنده باد داریوش کبیر ، زنده باد ایران ، زنده باد ایران ، مرده باد اسکندر . مرده باد داریوش سوم که مثل ماست حکومت کرد و بعدش کشور و اهل و عیالشو داد دست اسکندر و رفت . زنده باد ایران ...
    راوی – باز این جوگیر شد
    مجید – به تو چه ؟ دلم می خواد . زنده باد ایران
    راوی – جواب سئوال نانا رو بده خواننده ها منتظرند
    مجید – مگه چی گفت ؟ یادم رفت ، نانا چی گفتی ؟
    نانا – گفتم این هخامنشی چیه ؟
    مجید – عرضم به حضورت ، بعد از عیلام سلسله ماد روی کار میاد و بعد از ماد هم هخامنشیان قدرت را بدست می گیرند
    نانا – عیلام چی میشه ؟
    مجید – هیچی دیگه سلسله عیلام بدست آشور بانی پال ، قلع و قمع میشه و اونم یه مدت کوتاهی حکومت می کنه و بعد بدست گروهی به فرماندهی دیااکو نابود میشه و بعدش سلسله ماد میاد
    نانا – چی ؟ میخوای بگی همه ما بدست آشور بانی پال نابود میشیم ؟؟ ما کشته میشیم ؟ همه مردم عیلام کشته میشن ؟ نه نه غیر ممکنه
    مجید – خب تاریخ همینه دیگه عزیزم . تو الان مُردی و استخونات تو موزه است و منم یه روزی می میرم و استخونام میره تو موزه

    نانا بعد از شنیدن حرفهای مجید تا زمانیکه آرش برگشت حسابی گریه کرد . هیچکس و هیچ چیز نتونست آرومش کنه ، حتی زهرا خانم هم نتونست . آرش وقتی برگشت و متوجه موضوع شد ، کارد بهش می زدی خونش در نمی اومد .
    آرش – آخه پسره نفهم ، چرا تاریخ عیلامو اینجوری برای نانا تعریف کردی سنگدل ؟
    مجید – من چه می دونستم این بی ظرفیته ؟!
    آرش – بی ظرفیته ؟ دِ آخه نفهم ، یکی به تو رُک و راست بگه خودت و خانواده ات چجوری نابود میشین چه حالی بهت دست میده هان !؟
    مجید – خب اگه یکی بهم بگه محبوب چجوری نابود میشه ، نه تنها دستش بلکه سر تا پاشو می بوسم
    آرش – مجید !!! این دختر مالِ این دوره نیست ، از گذشته اومده ، از تاریخ خبر نداره ، چرا بهش گفتی ؟ مگه منو محبوبه کلی سفارش نکرده بودیم که چیزی بهش نگی ؟!
    مجید – حالا اینا رو ولش کن ، آرش ، دقت کردی چه اتفاق نادری تو خانواده ما افتاده ؟! یکی از تو آینه اومده بیرون و داره با ما زندگی میکنه ، اونم از گذشته اومده ، مثل تو این فیلمهاست مگه نه ؟!
    آرش – مجید ! حرف رو عوض نکن
    مجید – بیخیال عامو ، بذار خودم برم سه سوته آرومش می کنم
    آرش – برو خودت درستش کن ، والا آمریکا و اسرائیل نباید از انرژی هسته ای ما بترسن ، اونا باید از وجود تو بترسن که از بمب اتم خطرناکتری
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید- چاکر داش آرشم هستیم
    مجید رفت کنار نانا و معلوم نشد چی گفت که نانا گریه اش قطع شد و خندید و بعد دوتایی رفتند تو آشپزخونه و صدای خنده هاشون شنیده شد . محبوبه نگران به آرش گفت:

    محبوبه – خب ، چی شد ؟ بانو آروم شد ؟ چقدر این مجید نادونه بخدا . آخه کی میاد به یه آدم بی خبر از همه جا این حرفها رو بزنه . تازه بانو از حرفهاش معلومه که عاشق پدر و مادرشه . طفلکی
    آرش – مجید خودش خراب کرد و حالا چنان درستش کرده که بیا و ببین . نگاه ! چطور داره صدای خنده هاشون میاد . صدای خنده نانا بلند تر از مجید میاد
    مجید – خب نانا جون ، دیدی گفتم این چیزایی که برات تعریف کردم این آرش لعنتی از خودش در آورده بود و تو کتاب نوشته بود . عیلام شما سر جاشه و کسی هم نتونسته نابودش کنه . بذار سر فرصت یه آشی برای آرش بپزیم که یه وجب روغن روش باشه
    نانا – یعنی آرش به دروغ بهت گفته که عیلام بدست آشور بانی پال نابود میشه ؟ آرش چطور می تونه کتاب تاریخ دروغی بنویسه ؟!
    مجید – آره همینو بگو . اصلاً این پسره چشم سفید کی وقت کرده بود یه کتاب درباره تاریخ عیلام بنویسه و چاپش کنه ؟! تازه نوشتن کتاب تاریخی کلی سواد می خواد

    تو رو خدا می بینید ! مجید به دروغ به نانا گفت آرش یه کتاب تاریخی نوشته و گفته که عیلام بدست آشور بانی پال نابود میشه . آرش بیچاره رو دروغگو جلوه داد اما خودشو خراب نکرد . مجید خدا ازت نمی گذره این همه دروغ میگی . یادت رفته سزای دروغ در ایران باستان چی بود ؟
    مجید – تو چکار به این کارا داری ؟ داستانتو تعریف کن . اصلاً مگه دروغ استخون داره که تو گلوم گیر کنه ؟!
    راوی – حالا ببین چطور استخونش تو گلوت گیر کنه آقا !
    مجید – حرف نباشه برو ادامه داستان رو تعریف کن ، بذار ما هم به کارمون برسیم
    راوی – باشه خود دانی ، بعداً نگی چرا نگفتی ؟ خب ادامه داستان ؛ مجید و نانا از آشپزخونه اومدن بیرون و رفتن کنار بقیه . زهرا خانم با دیدن لبخند نانا دلش شاد شد و گفت :
    زهرا خانم – الهی شکر که داری میخندی مادر . نمی دونی چقدر ناراحت بودم دیدم داری گریه میکنی دلم ریش ریش شده بود ، دیگه اینجوری گریه نکنی عزیزم که طاقت دیدن اشکاتو ندارم
    نانا – ممنون شما مثل مادرم مهربان هستین . من شما رو دوست دارم ، محبوبه را هم دوست دارم ، بابا رضا حاجی ، آرش ، مجید ، اصلاً همتونو دوست دارم
    مجید – چقدر دوست میداری ، گُمپِ گُلُم

    همه خندیدن و خلاصه ساعات شادی را سپری کردن و عصر حاج رضا به همه پیشنهاد داد دسته جمعی برن بیرون و حسابی خوش بگذرونند . اون روز همه روز خوبی را سپری کردند و تا ساعت 10 شب بیرون از خونه بودن اما شب که برگشتن دست مجید برای آرش رو شد و خلاصه آرش حسابی مجید رو تنبیه کرد تا اون باشه حرفی را به دروغ به آرش نسبت نده .
    مجید – خوشی از تو دماغم در اومد...
    صبح روز بعد
    آرش – پاشو نانا ، لنگ ظهره . چقدر می خوابی دختر ، قبلاً اینجوری نبودی، پاشو !
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نانا – بذار بخوابم ، مجید میگه تا جوونی حسابی بخواد هم شاد میشی و هم برا پوستت خوبه
    آرش – این مجید از تنبلی تو فامیل معروفه ، تو گوش نده بلند شو تا یه دختر خانم زرنگ و خوب باشی . پاشو برات امروز شیر توت فرنگی آماده کردم
    نانا – آخ جون شیر

    نانا به سرعت به طرف میز صبحانه رفت و با خوشحالی مشغول خوردن شیر شد
    آرش – میگم ، تو ایران باستان رسم نبوده بعد از بیدار شدن یه آبی به دست و صورت بزنند یا فقط این تو ایران معاصر رسم شده ؟!
    نانا – آب بزنم به صورتم ؟ چطوری ؟
    آرش – یعنی بری دستشویی و صورتتو بشوری و مسواک بزنی
    نانا – آهان ، خب لگن تو اتاقم نبود که بخوام بشورم . چوب سدر هم نبود
    آرش – نانا خانم ، الان دیگه یه مکان برای شست و شو هست و یه وسیله ای بنام مسواک هم هست که می تونی دندوناتو باهاش بشوری
    نانا – باشه برو برام آماده کن
    آرش – پاشو بیا برو دستشویی حالمو بهم زدی . از بچگی بهمون یاد دادن صبح که بیدار میشیم چون شیطون تو چشم و دهانمون فلان کار کرده باید صورت و دهانمونو بشوریم وگرنه حالمون بهم میخوره

    نانا بعد از شست و شو اومد نشست پشت میز که چشمش به تلویزیون افتاد
    نانا – آرش این چیه ؟
    آرش – تلویزیون
    نانا – چکار میکنه ؟
    آرش – همه چیز نشون میده . می خواهی ببینی ؟
    نانا – آره

    آرش تلویزیون رو روشن کرد و با خودش گفت چطور تا حالا مجید اینو بهش نشون نداده بود !! آرش کانالهای تلویزیون را آروم آروم عوض میکرد تا نانا ببینه . یکی از شبکه ها برنامه شیرینی پزی داشت و نانا سعی می کرد یه شیرینی از داخل تلویزیون برداره ، آرش حسابی برای این کار نانا می خندید . نانا دیگه داشت عصبی میشد که چرا نمی تونه از داخل تلویزیون چیزی برداره و با اخم گفت :
    نانا – چرا نمیشه چیزی برداشت ؟؟؟
    آرش – خب بخاطر اینه که از داخل تلویزیون نمیشه چیزی برداشت . ما هم بچه بودیم همین کار رو می کردیم و ناراحت می شدیم
    نانا – آرش ، این آدما چجوری همشون تو تلیزیون جا شدن
    آرش – اولاً تلویزیون نه تلیزیون ، دوماً یکی ازشون فیلم می گیره و اون فیلم را بوسیله تلویزیون به ما نشون میدن
    نانا – منم نشون میده ؟
    آرش – الان یه کاری میکنم تا تو رو هم نشون بده

    آرش دوربین فیلم برداریشو آورد و از نانا فیلم گرفت و بعد دوربین را به تلویزیون وصل کرد تا فیلم را به نانا نشون بده ، اما هر چی فیلم را عقب و جلو برد بجز تصویر فضای خونه خبری از نانا نبود . دوباره از نانا فیلم گرفت و دقت کرد که از چه جاهایی از نانا فیلم گرفته تا یه وقت دچار اشتباه نشه و دوباره فیلم را بررسی کرد اما بازم نانا تو فیلم نبود . براش یه سئوال بود که چرا دوربین از همه چیز فیلم می گیره الا از نانا
    نانا – چی شد ؟ چرا فیلم منو نشون نمیدی ؟
    آرش – والا ازت فیلم گرفتم اما نمی دونم چرا تو فیلم نیستی ؟ نانا برو اونجا کنار اون گلدون وایستا تا ازت یه عکس بگیرم

    نانا یه گوشه ایستاد و آرش با موبایلش ازش عکس گرفت و وقتی عکس را چک کرد فقط تصویر گلدون تو عکس بود .
    آرش – خدایا ، چرا اینجوریه ؟! چرا نانا تو عکس و فیلم نمی افته ؟
    نانا که دیگه ناامید شده بود رفت بشینه پشت میز تا صبحانه اشو بخوره و همین موقع از کنار آینه قدی رد شد و آرش همینجور متفکرانه به نانا نگاه می کرد متوجه این صحنه شد که وقتی نانا از جلوی آینه رد شد ، تصویرش تو آینه دیده نشد
    آرش – نانا ، یه دقیقه بیا اینجا کنار من جلوی آینه وایستا
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا