کامل شده رمان آینه زمان : شاهزاده پارت (قسمت سوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 14,085
  • پاسخ ها 177
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,835
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها

مجید – توپ ! با شاهزاده دوتایی گل می گفتن و گل می شنیدن ، الانم داشتن منچ بازی می کردند
عمه سوری – مسخره بازی رو بذار کنار ، آرش حالش خوب بود یا نه ؟
مجید – افسرده شده بود و قرص مصرف می کرد
محبوبه – من میرم دنبالش ...
مجید – کجا ؟ ... حالا من یه چیزی گفتم ، چه زود باور می کنید
اردوان – مثل بچه آدم که حرف نمی زنی ، یه کلمه بگو آرش در چه وضعی بود ؟
مجید – حالش خوب بود فقط دلتنگ شما بود
عمه سوری یه دمپایی برداشت و افتاد دنبال مجید که کتکش بزنه ، مجید هم سریع فرار کرد اما محبوبه و شوهرش جلوی در خونه ایستادند و مانع از فرارش شدند
مجید – نامردا ! چند نفر به یه نفر ؟
عمه سوری – حالا که مثل آدم جواب نمی دی باید کتک بخوری تا درست جواب بدی
مجید – عمه صبر کن ... صبر کن ... می گم
محبوبه – عمه بزن داغونش کن ، این آدم بشو نیست
اردوان – راست میگه ، ما هم کمک می دیم
مجید – می گم ... می گم ، بخدا می گم
خلاصه اون روز مجید یه گوشمالی حسابی شد . تا تو باشی در لحظات حساس مسخره بازی در نیاری آقا مجید !
مجید – بعداً به حساب همه تون می رسم ، حالا می بینید ...
***
سه روز گذشت ، آرش همچنان در خدمت شاهزاده بود . طی این مدت به قول مجید ، تونسته بود اعتماد شاهزاده رو یه کم جلب کنه . حالا که با شاهزاده تنها شده بود راحت می تونست باهاش دوست بشه و اصطلاحاً رگ خوابش تو دستش بیاد . شاهزاده کاری به کارش نداشت و همش تو خودش بود ، باید می فهمید چرا شاهزاده اینقدر تو خودشه . اما تو خونه حاج رضا اوضاع فرق داشت ، مجید با عمه و محبوبه و اردوان سر سنگین شده بود . به اصطلاح خودش ، می خواست ازشون زهرچشم بگیره .
اون روز نارسیس بعد از چند روز اومده بود خونه حاج رضا اینا ، با محبوبه و عمه نشسته بودند و آروم حرف می زدند، اردوان هم کنارشون نشسته بود ، زهرا خانم و حاج رضا رفته بودند دیدن یکی از اقوامشون ، مجید یه گوشه پشت به بقیه نشسته بود و با تبلتش وَر می رفت و با کسی هم حرف نمی زد .
عمه سوری – این تا کی می خواد اینجوری باشه ؟
محبوبه – ول کن عمه ، تازه یه کم آرامش داریم
نارسیس – چرا باهاتون قهر کرده ؟
اردوان – چون کتکش زدیم
نارسیس – مجید منو کتک زدین ؟ چرا ؟؟؟؟
عمه سوری – چون حقش بود
محبوبه – راست می گـه ، حقش بود . هر چی ازش سئوال می پرسیدیم ، مسخره بازی در می آورد
اردوان – ما هم سه تایی افتادیم به جونش
عمه سوری – نوش جونش
نارسیس – آخی ، نازی ! مجیدِ من کتک خورد
محبوبه – خیلی پررو شده ، همش برا آرش دردسر درست می کنه
محبوبه قضیه چند سال پیش رو براشون تعریف کرد . اون زمان که مجید با همدستی نانا یه شب آرش رو ترسوندند و باعث شد اونم غش کنه . اردوان یه فکر زد به سرش و گفت :
اردوان – بچه ها ، حاضرین مجید رو بترسونیم ؟
عمه سوری – آره ، فقط چجوری ؟
نارسیس – نه گـ ـناه داره
محبوبه – چی چی گـ ـناه داره ، این همه اون سر به سر ما می ذاره و می خنده ، بذار یه بار ما سر به سرش بذاریم و بخندیم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    نارسیس – یه وقت نگه منم همدست شما بودم و باهام قهر کنه !
    اردوان – خیالت راحت آبجی کوچیکه . می گیم تو کاری نداشتی
    عمه سوری – حالا می خوایی چکار کنی ؟
    اردوان – عمه یه روسری و یه چادر مشکی به من بدین . محبوبه ، تو هم یه چادر مشکی از مامانت برام بیار
    عمه سوری – محبوبه ، برو از تو اتاق چادر و روسری مشکی منو بیار ، چادر مامانت هم همونجاست
    محبوبه چادر و روسری مشکی عمه و مامانشو آورد و داد به اردوان . اونم یکی از چادرها رو بست دور کمرش که مثل یه دامن تا روی پاهاشو پوشاند و اون یکی چادر را هم مثل شنل انداخت دورش و روسری رو هم جوری کشید رو سر و صورتش که فقط چشماش دیده می شد . یواش یواش رفت سمت مجید ، خانومها هم جلوی دهانشونو گرفته بودند که یه وقت بلند نخندند . مجید حسابی غرق در تبلتش بود انگار یه چیزی می خوند ، چون متوجه حضور اردوان نشد . اردوان جلوی مجید ایستاد و یه پیس پیس کرد . مجید متوجه نشد ، اردوان دوباره تکرار کرد . همینطور که غرق خوندن بود یه لحظه یه نگاه به روبرو کرد و دوباره به تلبت چشم دوخت ولی یهو دوباره به روبرو نگاه کرد و با دیدن یه آدم هیکلی و قد بلند و سیاه پوش یک مرتبه بلند داد زد :
    مجید – یا خدا !!! بسم ا... بسم ا...
    خانومها دیگه طاقت نیاوردند و زدند زیر خنده و اردوان زود صورتش رو باز کرد و با خنده گفت :
    اردوان – نترس ... نترس منم
    مجید – خدا لعنتت کنه ، دراز بی خاصیت ... وای خدا دل تَرَک شدم
    نارسیس – آخی نازی الان قلبش مثل قلب گنجشک داره می تپه
    نارسیس که اینو گفت ، مجید هم خودش رو لوس کرد و گفت :
    مجید – ناری جونم ، منو ترسوندن
    نارسیس – الهی بمیرم !!!
    عمه سوری و محبوبه از بس خندیدند اشک از چشماشون در اومد . عمه سوری اشکاشو پاک کرد و گفت :
    عمه سوری – حالا چی می خوندی که اینجوری ترسیدی ؟
    مجید – یه داستان در مورد جن و جن گیری بود که این آقا مثل جن بو داده ظاهر شد
    نارسیس – واییییی ! اسمش چیه ؟ منم بخونم
    مجید – اسمش .... ایناهاش ، اینجا نوشته : جن گیری شیدا
    محبوبه – نخون مغزت خراب هست ، بدتر میشه
    مجید – به مغز خرابی این شوهرت نیستم ... رسیده بودم به اون قسمتش که نوشته بود رحمان با یه جن کافر روبرو شد ، دقیقاً ترکیب هیبتش به این اردوان می خورد ، فقط اینجا نوشته جن مورد نظر خوشگل بود اما این اردوان ترکیب گودزیلا رو داره
    اردوان – به من میگی گودزیلا ؟؟؟
    اردوان مجید رو محکم گرفت و عمه سوری و محبوبه هم قلقلکش دادند و مجید با داد و خنده تلاش می کرد فرار کنه
    مجید – ولم کنین .... ولم کنین نامردا
    اردوان – تا نگی آشتی هستی ولت نمی کنیم
    عمه سوری – آره ... باید بگی آشتی تا ولت کنیم
    مجید – خیلی خب ... باشه ... باشه ، آشتی ... آشتی
    بالاخره ولش کردند
    مجید – آی دلم ، مظلوم گیر آوردین ؟ به حاج بابا می گم ... به حسین آقا هم میگم ، صبر کن ... نشونت می دم عمه خانم
    همین موقع در زدند . اردوان در را باز کرد ، آرش بود .
    اردوان – سلام ... حالت چطوره ؟ بیا داخل
    آرش – سلام به همگی ، می بینم جمعتون جمعه و گل کم دارین
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    مجید – بیا که هر چی می کشم از دست تو می کشم
    آرش – چطور مگه ؟
    مجید – اول تو بگو ، چجوری از دست شاهزاده در رفتی و اومدی اینجا ؟
    آرش – در نرفتم ، بنده خدا الان خوابیده ، منم اومدم یه سر بزنم و برم
    محبوبه – دیگه نمی خواد برگردی ، خواست چیزی بگه خودم جوابشو می دم
    مجید – آفرین ، آرنولد شدی
    محبوبه – اگه آرش افتاده تو دردسر همش تقصیر تو هست
    مجید – باید یاد بگیره از خودش دفاع کنه
    عمه سوری – قبل از اینکه برگردی بیا یه کم تعریف کن اخلاقش چجوریه
    آرش تکیه داد به پشتی و بقیه هم کنارش نشستند
    آرش – شاهزاده اونقدرها هم که فکر می کنید بد نیست ، فقط شرایط زندگیش باعث شده یه همچین اخلاقی پیدا کنه
    عمه سوری – برات چیزی از خودش تعریف نکرده ؟
    آرش – هنوز چیز خاصی نتونستم ازش بپرسم اما کم کم شروع می کنم
    اردوان – تهران کار نداری ؟ چون اقامتت یه کم طولانی شده
    آرش – موزه که دیگه نمی رم ، فقط تدریس تو دانشگاه دارم که الان تابستونه و کلاس تابستونی هم برنداشتم
    مجید – آرش ! داداش ! اگه بخوایی اینقدر آهسته آهسته جلو بری ، یه وقت دیدی پریدخت زنگ زد و گفت بیا بچه ات دندون در آورده . بنده خدا ! یه کم تندتر پیش برو
    نارسیس – به نظرم اگه همه چیز رو سریع شروع کنه شاهزاده شک می کنه . اگه شک کنه آرش جاسوسه ، بدون معطلی اونو می کشه
    عمه سوری – یا حضرت عباس ! نمی خواد برگردی عمه ، همین امروز بی صدا برگرد تهران
    آرش – نه عمه سوری ، تا اینجا که همه چیز رو تحمل کردم ، بذار تا تهش برم
    مجید – آفرین ، الحق که پسرخاله خودمی
    آرش – تو یه موجود پُر دردسری . برای دیگرون شّر درست می کنی و خودت می شینی و فقط نگاه می کنی
    مجید – دلتم بخواد
    محبوبه – غذا چی به شاهزاده می دی ؟
    آرش – هر چیزی که بلد باشم درست می کنم . یخچال مجید اینا خیلی پُر ملاته ، همه چی توش پیدا می شه
    مجید – صبر کن ببینم ! داری به من خسارت مالی می زنی
    آرش – تو چی ؟ به من خسارت نزدی ؟
    مجید – من بیچاره صبح زود می رم سر کار و عصر برمی گردم ، اونوقت آقا تو خونه نشسته و حاصل زحمات منو می ده شاهزاده بخوره
    عمه سوری – حالا مگه چی شده ؟ چیزی ازت کم شده ؟
    مجید – اینا همه زیر سر این اردوان خیر ندیده اس
    اردوان – چرا من ؟
    مجید – چون تو رفتی بم و این تحفه رو آوردی اینجا
    اردوان – من از کجا می دونستم یه همچین اتفاقی می افته ؟
    آرش – نخیر آقا ، ریشه تمام این دردسرها زیر سر دوست جنابعالی مهرداد خان هست
    مجید – مهرداد چرا ؟
    آرش – چون چند سال پیش ، مهرداد آدرس این عتیقه فروشی رو داد به تو و جنابعالی هم گیر سه پیچ دادی و گفتی باید بریم اونجا
    محبوبه – اونجا رفتن همان و آینه خریدن همان
    آرش – دقیقاً
    مجید – دیگه چکار کنیم ، قسمت بود که اینجوری با تاریخ آشنا بشیم
    اردوان – از آشنایی گذشته ، تاریخ رو لمس کردیم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    نارسیس – ولی من خیلی خوشم اومده ، خیلی باحاله ، هیچکس مثل ما به گذشته نرفته
    عمه سوری – منم دلم می خواد به گذشته برم . چجوری می شه رفت ؟
    محبوبه – سفر جالبیه اما به دردسرهاش نمی ارزه
    نارسیس – دردسر داره ، اما شیرینی خودش رو هم داره
    مجید – قربون دلت ! چه ساده اس این زن ما !!!
    آرش – خب من دیگه برم ، شاهزاده سر موقع می خوابه و سر موقع هم بیدار می شه
    مجید – الان چه وقت خوابه ؟
    آرش – حالا هر چی ، باید برم . لطفاً این شارژر موبایلمو بهم بده چون شارژ زیادی ندارم
    مجید – ناری جونم ، برو از تو اتاق براش بیار
    آرش – دست شما درد نکنه
    محبوبه – چیزی لازم داشتی به من زنگ بزن ، اردوان برات میاره
    عمه سوری – می تونیم بیاییم دیدنت ؟
    مجید – مگه زندونی شده که می خوایین برین ملاقاتش ؟
    عمه سوری – الان اون خونه از زندون بدتره براش
    مجید – پس وایستا برم از سر کوچه برات کمپوت بخرم
    عمه سوری – خجالت بکش !
    نارسیس شارژر موبایلش رو براش آورد و آرش در حال خداحافظی بود که صدای شاهزاده از بیرون شنیده شد که با داد آرش رو صدا می زد :
    شاهزاده – کجا رفتی مردک بی دست و پا ؟
    مجید با تمسخر گفت :
    مجید – برو تو رو صدا می زنه . چقدر هم تو رو خوب شناخته
    زد زیر خنده . آرش با چشم غره نگاهش کرد و رفت خونه
    وقتی وارد شد ، شاهزاده با غضب روی مبل نشسته بود و نگاه می کرد . بیچاره آرش با دستپاچگی یه سلام کرد . در را پشت سرش بست .
    آرش – بله بفرمایید
    شاهزاده – کجا رفته بودی ؟
    آرش – رفته بودم خونه خاله ام ... همین واحد روبرو
    شاهزاده – آنجا برای چه منظوری رفته بودی ؟ مگر نگفتم نباید بدون اطلاع من جایی بروی ؟!
    آرش – جناب شاهزاده ، شما خواب بودین ، منم حوصله ام سر رفته بود گفتم برم پیش بچه های خاله ام
    شاهزاده - تو فکر کردی چه کسی هستی که از فرمان من سرپیچی می کنی ؟! من شاهزاده و شاه آینده سرزمین پارت هستم . تو باید از پادشاه این سرزمین اطاعت کنی
    آرش – جناب شاهزاده ، الان دیگه سرزمین پارت و پارس و ماد نداریم ، الان کشورمون ایران نام داره . شاه هم نداریم
    شاهزاده با عصبانیت گفت : به چه حقی گستاخی مرا می کنی !؟
    دم دستش یه لیوان بود ، برداشت و پرت کرد سمت آرش . اونم زود جا خالی داد و لیوان خورد به دیوار و شکست . صدای شکسته شدن لیوان تا خونه حاج رضا هم رسید
    مجید – بچه ها شنیدین ؟
    محبوبه – چی رو ؟
    مجید – مثل اینکه یه چیزی تو خونه ما شکست !
    اردوان – نکنه شاهزاده یه بلایی سر آرش آورد !؟
    عمه سوری – بیایین بریم ...
    هراسون رفتند سمت خونه و همه با هم در زدند . آرش در رو باز کرد و همه ریختند تو خونه .
    آرش – چتونه ؟ چرا اینقدر ترسیدین ؟
    مجید – آرش ، داداش ! طوریت شد ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    اردوان – صدای شکستن چیزی اومد ، فکر کردیم اتفاقی برات افتاد
    مجید – شاهزاده ترورت کرد ؟
    شاهزاده – چه خبر است ؟
    آرش – جناب شاهزاده ، شما لیوان رو که شکستید ، بچه های خاله ام ترسیدند و اومدن که ببینن چی شده
    شاهزاده – حال که می بینید اتفاقی نیافتاده ، باز گردید به مکان خودتان . سریع !
    مجید – نمی ریم ... اینجا خونه منه
    شاهزاده انگار نسبت به مجید آلرژی گرفته بود ، چون رفت تو آشپزخونه و یه کارد برداشت و اومد سمت مجید ، همه دیدن هوا پسه و هر کی سعی داشت یه جوری مانع بشه
    مجید – می خواد منو بکشه نامرد ... جلوشو بگیرین
    مجید فرار می کرد و شاهزاده هم دنبالش بود . آرش و اردوان هم سعی می کردند جلوی شاهزاده رو بگیرن .
    محبوبه – اردوان !!!! مواظب باش بهتون ضربه نزنه
    آرش – جناب شاهزاده ، ولش کنید ، بخدا آدم بدی نیست ...
    مجید – جلوی این وحشی رو بگیرین .... ای خدا بگم چکارت کنه
    مجید دائم از دست شاهزاده فرار می کرد ، خانومها از ترس می زدند تو صورت خودشون ، نارسیس که فکر کرده بود الانه که مجید رو برای همیشه از دست بده ، غش کرد . بالاخره شاهزاده مجید رو گوشه دیوار گیر انداخت ، ولی اردوان با قدرت دست شاهزاده رو گرفت و هر جور بود تونست کارد رو از دستش بگیره . آرش سریع شاهزاده رو از اردوان جدا کرد و کشوند سمت دیوار . مجید که از ترس خشکش زده بود ، تند تند نفس می کشید .
    اردوان – جناب شاهزاده ، این کارا چیه که می کنید ؟ دوره این کارا تموم شده ، الان مملکت قانون داره و کسی حق نداره با این وسایل به دیگران ضربه بزنه
    شاهزاده – او باید مجازات سختی شود
    آرش – مگه چکار کرده ؟ حرفی نزده که باعث عصبانیت شما بشه
    شاهزاده – او جوانک گستاخی است . باید اعدام شود
    مجید – وای که چقدر ترسیدم
    محبوبه – تو حرف نزن ! هر چی دردسر درست می شه ، همش از بخاطر این زبونته
    مجید – مگه من چی گفتم ؟ این خودش نسبت به من حساس شده
    عمه سوری – بچه ها بیایین اینجا ، نارسیس غش کرده
    مجید – خدا مرگم بده ، نارسیسم ...
    همه دور نارسیس جمع شدند ، محبوبه یه لیوان آب آورد و مجید نارسیس رو تو بغلش گرفته بود و آروم می زد تو صورتش
    مجید – ناری ! ناری جونم ... بلند شو خوشگلم
    اردوان – حتماً ترسیده که اینجوری شده ، آخه همیشه فشارش پایینه
    آرش – می خوایین اورژانس خبر کنم ؟
    عمه سوری – یه کم آب بپاشین تو صورتش ، این کار براش خوبه
    مجید یه کم آب پاشید تو صورت نارسیس ، یه کم تکون خورد و کم کم چشماشو باز کرد
    مجید – ناری جونم !
    نارسیس نشست و گیج یه نگاه به همه کرد . هر کسی یه چیزی می پرسید
    عمه سوری – حالت خوبه عروسکم ؟
    محبوبه – خوبی عزیزم ؟
    اردوان – آبجی کوچیکه نبینم حالت بد بشه
    آرش – خدا رو شکر حالتون خوبه
    مجید – ناری جونم ! الهی مجید بجات غش کنه ، در عوض آرش بجات بمیره
    آرش محکم زد تو سر مجید
    آرش – هزار بار گفتم از خودت مایه بذار
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    نارسیس همینکه چشمش به شاهزاده افتاد بلند شد و رفت سمت شاهزاده . تو صورتش نگاه کرد ، یه مرتبه دستشو برد بالا و یکی محکم خوابوند تو گوش شاهزاده . همه با تعجب به این صحنه نگاه می کردند ، شاهزاده هم چشماش گرد شده بود و دست گذاشت روی محل سیلی خورده . اینبار نارسیس چنگ انداخت تو موهای شاهزاده و همینطور که با جیغ و داد دعوا می کرد موهای شاهزاده رو هم می کشید . بقیه به خودشون اومدن و سعی کردند جداش کنند
    نارسیس – می کشمت شاهزادۀ نکبت ... عوضی ، می خواستی شوهر منو بکشی ؟؟ می کشمت بی عرضه ... تو اگه عرضه داشتی درست حکومت می کردی ...
    بالاخره محبوبه و عمه سوری تونستند نارسیس رو از شاهزاده جدا کنند . اما همچنان مقاومت می کرد و هر چی فحش از مجید یاد گرفته بود نثار شاهزاده می کرد .
    محبوبه – بسه نارسیس جون ، خودتو اذیت نکن
    عمه سوری – بخیر گذشت ، الان مجید سالمه
    نارسیس – بذارین بکشمش ... جلومو نگیرین ... اون می خواست مجید منو بکشه
    نشست رو زمین و بلند بلند گریه کرد
    مجید – قربونت برم ، گریه نکن ...
    اونم نشست کنار نارسیس و دست انداخت دور گردنش و دوتایی گریه کردند
    اردوان یا بهتر بگم آقای خوش خنده با دیدن این صحنه ، بلند زد زیر خنده ، از خنده اون ، آرش و بعد محبوبه و عمه سوری هم خندیدن . مجید اشکاشو پاک کرد و دماغشو کشید بالا و گفت :
    مجید – نامردا ! برا چی می خندین ؟
    اردوان – برای شما دوتا
    آرش – ولی خداییش گریه مجید دیدن داشت
    مجید – زهرمار ، پسرخاله بی شعور !
    شاهزاده – تمامش کنید ! این بانوی گستاخ را از اینجا ببرید ... بانویی که بر روی شاهزاده مملکت سیلی زند ، لیاقت زنده ماندن ندارد
    مجید – هووووو ... درست حرف بزن ! خودت بمیری عوضی
    اردوان – مجید ! جلو زبونتو بگیر ، اینقدر شّر درست نکن
    شاهزاده – بمان ببینم چه می خواهی
    مجید – حالا دیدین ! خودشم می خواد مذاکره کنه
    مجید دست نارسیس رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد . رو به محبوبه گفت :
    مجید – ننه ، محبوب ! بیا این عروس منو ببر خونه تا برگردم
    نارسیس – من هیچ جا نمیرم ، همینجا می شینم
    مجید – خیلی خب بشین . محبوب بیا کنارش بشین ... عمه شما هم بیایین اینطرف
    عمه سوری نشست و رو به شاهزاده گفت : ببین جناب شاهزاده ، بذار یه کم درباره وضعیت الان کشور برات توضیح بدیم
    مجید – بله ... منم می خواستم همینو بگم
    اردوان – ایستاده که نمی شه ، بهتره دور هم بنشینیم و صحبت کنیم
    همه دور هم نشستند ، اینبار شاهزاده هم همراهی کرد ، چون به آرش اعتماد کرده بود ، کنار آرش نشست
    مجید – چه جالب شدیم مثل مذاکرات 1+5 با این تفاوت یه نفر هفتمی هم داریم
    عمه سوری – خوشمزه بازی بسه ... بریم سر اصل مطلب . آرش شروع کن
    آرش – چشم ... ببینید جناب شاهزاده ، یه جریانی از چند سال پیش برای خونواده ما پیش اومده که ...
    آرش خلاصه و مفید کل جریان آینه رو توضیح داد و بقیه هم تأیید کردند . شاهزاده با ناباوری به حرفاشون گوش می داد
    آرش – بله جناب شاهزاده ، شما الان به دوره معاصر ایران اومدین و چندین هزار سال از زمان شما می گذره
    شاهزاده ونون – منظورتان این است که من به سرزمین خویش باز نگشته ام و بجای آن به سرزمین شما آمده ام ؟
    اردوان – نه اینطور نیست ... شما تو سرزمین خودتان ایران هستین ولی چند هزار سال بعدش
    شاهزاده – پس سرزمین پارت چه شده است ؟
    محبوبه – سرزمین پارت همین کشور ایرانه
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    نارسیس – فکر کنم الان همین سرزمین پارت شده خراسان ، چون تو مدرسه خوندیم که پارتها اهل شمال شرقی ایران بودند
    مجید – قربون آدم درسخون و چیز فهم ... راست میگه ، پرثوه ، پارت ، اینا اسامی همین سلسله بودند که در شمال شرقی کشور شکل گرفت
    نارسیس – پایتختشون کجا بود ؟
    آرش – شهر اصلی اشکانیان شهر "نسا" بوده که الان نزدیک عشق آباد ترکمنستان قرار داره ... ولی بعد از شکل گیری این سلسله ، پارتها پیشروی می کنند و شهر صددروازه رو که الان در نزدیکی دامغان واقع شده ، می سازند
    شاهزاده – شما چگونه تاریخ ما را به خوبی فرا گرفته اید ؟
    عمه سوری – اختیار دارید ! این جمعی که می بینید ، همشون تاریخ خوندن البته بجز یه نفر
    نارسیس – عمه منم تاریخ خوب بلدم
    مجید – راست میگه ، مثل اینکه نارسیسِ من راهنمای توریست بوده ها ...
    عمه سوری – خیلی خب بابا ، حالا من یه چیزی گفتم
    اردوان – جناب شاهزاده ! قبل از ورود شما ، ما یه سری علائم و نوشته ها دریافت کردیم که خبر از ورود شما می داد ، یه چیزی مثل نوشته ، آینه ، یه بیت شعر و خیلی چیزای دیگه
    محبوبه – همین نارسیس که اینجا نشسته ، یه رمز به آینه داد که شما وارد شدین
    شاهزاده یه نگاه به نارسیس کرد و اونم براش اخم کرد و گفت :
    نارسیس – کاش زبونم لال شده بود و چیزی نمی گفتم
    مجید – خودتو ناراحت نکن گلم ... الانم یه رمز پیدا می کنی که زود شّرشو کم کنه
    عمه سوری – مجید !!! خیر ندیده تازه فتنه خوابیده ، درست حرف بزن
    شاهزاده – هم اکنون در دوره فعلی شما ، من دیگر وجود ندارم ؟
    مجید – نه جناب ، دیگه وجود نداری ، خاک و گورتم مشخص نیست ، اصلاً معلوم نیست کجا فسیل شدی ...
    بعد از این حرف ، در خونه باز شد و تک تک افراد به طرق مختلف از خونه پرت شدند بیرون
    مجید – آخ ... دستش بشکنه چقدر زور داره
    عمه سوری – گردن تو بشکنه که نمی تونی جلوی اون زبون درازتو بگیری
    محبوبه – راست می گـه ... حالا نمی شد یه جور دیگه بهش بگی ؟!
    اردوان – آرش کو ؟
    مجید – لابد دوباره به سِمَت نوکری برگزیده شد ؟!
    محبوبه – بریم خونه یه فکری کنیم ، الان مامان اینا می رسن
    مجید – راست میگه الان بابا اینا می رسن ، مثلاً قرار بود تو غذا درست کنی
    محبوبه – خب زودتر برگردیم تا یه چیزی درست کنم
    عمه سوری – بریم منم کمکت می کنم ، نارسیس تو هم بیا
    نارسیس – چشم عمه جون
    مجید – میگم اردی ! خانومها که رفتند ، بیا دوباره بریم پیش آرش شاید تونستیم یه راهی برای توجیه شاهزاده پیدا کنیم
    اردوان – شّر نشو بچه ، بیا بریم خونه ما ، بلکه اونجا تونستیم یه سندی ، مدرکی ، چیزی برای روشن کردن شاهزاده پیدا کنیم
    مجید – راستی ، من یه کتاب تو قفسه کتابام دارم بنام تاریخ اشکانیان ، بذار همین کتاب رو بدم به آرش تا برای شاهزاده بخونه ، اونوقت درباره سلسله اشون می فهمه
    اردوان – اینم خوبه ، برو بیار
    مجید – برم بیارم ؟ مطمئنی ؟!
    اردوان – آره ، مگه نمی خواستی این کتابو بدی به آرش ؟
    مجید – یادت باشه خودت گفتی برم بیارم
    مجید برگشت سمت خونه اش که اردوان سریع دستشو گرفت و کشید سمت خودش
    اردوان – اونجا چرا می ری ؟
    مجید – خودت گفتی برو
    اردوان – گفتم برو کتاب رو بیار نه اینکه بری خونه آرش
    مجید – اولاً آرش غلط کرد اینجا شد خونه اون ... دوماً خب کتاب تو خونه خودمه دیگه
    اردوان – مگه کتابات تو خونه حاج رضا نیستند ؟
    مجید – نخیر ... بنده همه کتابامو بردم خونه خودم
    اردوان – ای داد ... لازم نکرده بری ، زنگ بزن بهش و بگو کتاب رو پیدا کنه و بخونه
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    مجید – پس براش پیامک می فرستم
    اردوان – حالا بیا بریم تا همینجا شّر درست نکردی
    مجید – عجب بدبختی داریم ما ...
    ***
    شاهزاده – حال سریع و واضح هر چه را که درباره ما و حکومت ما می دانید بازگو کن
    آرش – چشم
    آرش کتاب اشکانیان را باز کرد و تمام موارد مهم درباره سلسله اشکانیان نوشته بود مو به مو برای شاهزاده خواند (تاریخ اشکانیان ، نوشته م . دیاکنف)
    آرش – خب جناب شاهزاده ، اینم از تاریخ سلسله شما ...
    هنوز حرفش تمام نشده بود که درد تو تمام صورتش پیچید ، چون شاهزاده ناغافل کوسن را به طرفش محکم پرت کرده بود
    آرش – اِ ... جناب شاهزاده ، برای چی می زنید ؟
    شاهزاده – به چه حقی درباره ما و تاریخ سلسله ما دروغ می گویید ؟ می دانی سزای دروغ چیست ؟؟؟ باید شخص دروغگو را زنده زنده پوست کنده و از دروازه شهر آویزان کرد
    آرش – آخه من دروغ نگفتم ، تمام این چیزا تو کتابامون نوشته شده ، تازه خودم استاد دانشگاه هستم و این چیزا رو خوب بلدم
    شاهزاده رفت سمت آشپزخونه و دنبال چیزی می گشت . آرش با نگرانی به حرکات شاهزاده ونون نگاه می کرد چون مطمئن بود دنبال یه وسیله برای کتک زدن می گرده . برای اطمینان رفت سمت در و آماده باش ایستاد تا اگه یه وقت شاهزاده دست به کار احمقانه ای زد ، سریع فرار کنه . عاقبت شاهزاده با یک ماهی تابه بزرگ بیرون اومد و از آرش پرسید :
    شاهزاده – این وسیله چیست ؟
    آرش خیالش راحت شد و رفت سمت شاهزاده و گفت :
    آرش – این ماهی تابه اس ، برای آشپزی ازش استفاده می کنند
    شاهزاده – وسیله ی محکمی است
    و با یک حرکت غافلگیرانه محکم زد تو سر آرش ...
    ***
    محبوبه تو آشپزخونه بود ، صدای در زدن شنید و بلند گفت :
    محبوبه – در می زنند ... یکی بره باز کنه من دستم بنده
    نارسیس – من باز می کنم
    نارسیس همینکه در را باز کرد آرش تلو تلو خوران اومد داخل و کمی بعد بیهوش افتاد کف اتاق . نارسیس جیغ کشید و محبوبه و عمه سوری هراسون اومدن تو پذیرایی
    عمه سوری – خدا مرگم بده ... چی شده ؟
    محبوبه – خاک به سرم ... آرش ؟ آرش چی شده ؟
    نارسیس با نگرانی جواب داد : نمی دونم ... در رو که باز کردم اومد داخل و غش کرد
    عمه سوری – به سرش ضربه خورده ، نگاه داره خون میاد
    نارسیس – حتماً کار اون شاهزاده وحشیه
    محبوبه – برو به اردوان اینا زنگ بزن زود بیان اینجا
    نارسیس به اردوان زنگ زد و اونا هم سریع خودشونو رسوندن . با کمک اردوان و مجید آرش را بهوش آوردند و زخم سرش رو پانسمان کردند .
    آرش – آخ ... آخ ... چقدر سرم درد می کنه
    عمه سوری – الهی بگردم ... اگه مامانت بفهمه ، خون به جیگرش می ره
    اردوان – نگفتی چرا اینجوری شدی ؟
    آرش بی حال و دردمند جواب داد : چه می دونم ... اون کتاب لعنتی رو براش خوندم ... تموم که شد ... اول با کوسن زد تو صورتم ... بعد با ماهی تابه زد تو سرم ... آخ مادر ...
    نارسیس – آخی نازی ، کوسن هایی که روی مبل گذاشتم سنگینن
    مجید – اکشن تر اینکه همه ظروفمون از جنس چُدن هستن ... حسابی کتک خوردی ها ...
    محبوبه – حالا وقت مزه پروندنه ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    اردوان – فعلاً ول کنید این حرفارو ... آرش ! چشمات سیاهی میره ؟
    آرش – زیاد نه ...
    اردوان – حالت تهوع هم داری ؟
    مجید – مگه بارداره ؟
    اردوان – اِ مجید !!! دارم ازش می پرسم که اگه یه وقت علائم ضربه مغزی داشته باشه که سریع برسونیمش بیمارستان
    مجید – یعنی تو الان نشستی ببینی کی علائم میاد سراغش ؟ نمی خوایی الان ببریمش بیمارستان ؟
    آرش – نه ... نمی خواد ، یه کم استراحت کنم خوب می شم
    مجید – حتماً عادت داری ، نکنه پریدخت چند بار دیگه با ماهی تابه چدن زده تو سرت ؟!
    بازم اردوان نتونست جلوی خنده اشو بگیره و خندید . آرش و بقیه هم آروم خندیدند
    مجید – خب شکر خدا علائم ضربه مغزی یا سکته مغزی نداره ، چون نه تنها در حد لبخند نخندید ، بلکه نیشش تا بناگوش باز شد
    دوباره همه خندیدند .
    مجید – بنده خدا وقتی دیدی می خواد کتکت بزنه چرا در نرفتی ؟
    آرش – یه لحظه احساس کردم می خواد کتک بزنه ... رفتم جلوی در ایستادم تا زودتر در برم ... وقتی ماهی تابه رو تو دستش دیدم ، خیالم راحت شد که نمی خواد بزنه ... چه می دونستم که با همین ماهی تابه می زنه تو سرم
    مجید – داداشِ من ، هر چی می کشی از این اخلاق ببوگلابی خودت می کشی
    محبوبه – درست حرف بزن !
    مجید – خب راست می گم دیگه ، یه ذره عقل نداره ، من اگه می دیدم شاهزاده داره دنبال یه چیزی می گرده ، کلاً اونجا نمی ایستادم ، زود در می رفتم ، آدم باید همیشه از حس ششم استفاده کامل کنه
    آرش – حالا کاریه که شده ...
    اردوان – ولی خودمونیم ، مجید ! تو کلاً برای همه بد بیاری ، درست می کنی
    مجید – چطور مگه ؟
    اردوان – تو کتاب اشکانیان رو به آرش معرفی کردی که بره برا شاهزاده بخونه
    محبوبه – باید آرش رو از دسترس مجید دور نگه داریم ، چون همه جوره براش شّر درست می کنه
    همین موقع حاج رضا و زهرا خانم هم رسیدند . با دیدن سر باندپیچی شده آرش و چهره رنگ پریده اش ، زهرا خانم محکم زد تو صورتش
    زهرا خانم – وویی خدا مرگُم بده ، چه به سر بچه خواهرم اومده ؟
    حاج رضا – نمی شه شماها رو یه دقیقه تنها گذاشت ؟ سریع یه بلایی سر هم میارین !
    محبوبه – کار هیچکدوم از ماها نیست
    زهرا خانم – می خووی بگی کار اون پسرو ونونه ؟ الان می رم اون دُم درازشو می چینم تا اون باشه دست رو بچه مردم دراز نکنه
    همه با هم گفتند : کجا ؟؟؟؟
    زهرا خانم – می رم حق این پسرو رو بذارم کف دستش
    بقیه تا به خودشون بیان ، زهرا خانم سریع رفت و در زد . شاهزاده همینکه در را باز کرد ، زهرا خانم امان نداد و هولش داد داخل و با صدای بلند دعواش کرد . بقیه افراد هم رفتند داخل تا مبادا زهرا خانم آسیب ببینه ، دیدند شاهزاده ونون را محکم گرفته بود و می زد تو سر و صورتش و دعواش می کرد
    زهرا خانم – عامو یه بار دیگه دست رو بچه های من بلند کنی ، خودم تیلیتت می کنم ، صاحاب که نداری ، خودم می کشمت و می دم محبوب بره چالت کنه تو یکی از اون گور دخمه ها
    بچه ها از خنده ریسه می رفتند ، شاهزاده ونون در برابر زهرا خانم زبونش بند اومده بود و نمی تونست از خودش دفاع کنه ، چون سرش رو که بالا می گرفت چیزی بگه یه چَک از زهرا خانم می خورد .
    حاج رضا – بسه حاج خانم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    مجید – آره مامان ... بسه ، غلط کرد ... دیگه دست رو آرش بلند نمی کنه
    نارسیس – مامان زهرا محکمتر بزن چون می خواست مجیدم با کارد بزنه
    مجید – راست می گـه مامان ، بزن کورش کن
    حاج رضا – بس کنید دیگه ، زهرا خانم دیگه کافیه ، ادب شد
    رفت جلو و زهرا خانم رو از شاهزاده جدا کرد
    زهرا خانم – نمی دونم خدا و پیغمبری ، دین و ایمونی می شناسی یا نَمیشناسی ، اما به همون خدای بالای سرمون اگه یه بار دیگه دست رو این بچه ها بلند کنی ، بلایی سرت میارم که مرغای آسمون برات گریه کنن . فهمیدی ؟
    شاهزاده که نمی دونست باید چکار کنه ، با درماندگی گفت :
    شاهزاده – با ... باشد ... باشد ، قول می دهم
    مجید – مامان دیگه ولش کن . بیایین بریم خونه و اینو تنها بذاریم تا حسابی ادب بشه
    همه با هم رفتند بیرون ، یه مرتبه شاهزاده گفت :
    شاهزاده – صبر کنید ... بگذارید آرش با من بماند
    مجید – دِ نَ دِ ... می خواهی دوباره با چدن بزنی تو سرش ؟
    شاهزاده – نه ... می خوام مانند قبل در کنارم باشد
    محبوبه – نمی شه ، آرش سرش درد می کنه و خوابیده
    نارسیس – سرش رو شکستی ، توقع داری اعتماد کنیم و دوباره بفرستیمش اینجا ؟
    زهرا خانم – لازم نکرده آرش بیاد پیش تو . خودم ازش مراقبت می کنم حالش خوب بشه و بعد می فرستمش بره خونه خودش
    عمه سوری – بد کردی جناب شاهزاده ، به همه ما بد کردی
    حاج رضا – پسرم از روز اول همه ما به شما محبت کردیم ، ولی شما چکار کردی ؟ جز کتک زدن و دستور دادن و تحقیر ، کاری دیگه نکردین
    اردوان – بیایین بریم ، آرش تنهاست ، باید مواظبش باشیم
    مجید – بچه پررو ...
    همه رفتند ، شاهزاده با ناراحتی به در بسته نگاه کرد و نشست روی مبل . خونه حسابی خلوت شده بود ، با خودش فکر کرد ، کاش اون رفتار رو نمی کرد ، تازه متوجه شد ، آرش چه هم صحبت خوبی بود ولی قدرش رو ندونست
    زهرا خانم کاسه سوپ را گذاشت جلوی آرش و گفت :
    زهرا خانم – بخورم پسرم ، بخور جون بگیری تا زودتر بفرستمت بری تهرون
    آرش – دست شما درد نکنه خاله جون
    حاج رضا – شرمنده شدم وقتی دیدم این بلا سرت اومده
    آرش – دشمنتون شرمنده باشه حاج عمو ، سرم فقط یه زخم سطحی برداشته
    مجید – حالا اگه زده بود تو سر من ، از این کارا برام می کردین ؟
    محبوبه – هرگز ، در عوض به شاهزاده می گفتیم بیشتر بزنه ، بلکه آدم بشی
    مجید – آرزوت برآورده شد ، چون به اندازه تمام سالهای عمرم از دست این شاهزاده کتک خوردم . دلت خنک شد ؟
    همه خندیدند و هر کسی به نوعی سر به سرش می گذاشت و اونم حاضر جوابی می کرد
    نارسیس – اگه شاهزاده با کارد زخمیت می کرد ، خودم کارد رو تا دسته تو قلبش فرو می کردم
    مجید – پس خدا بهش رحم کرد
    عمه سوری – ولی صحنه خطرناکی بود ، مگه نه بچه ها ؟
    چهارتاشون با هم تایید کردند
    زهرا خانم – راست گفتن که بچه رو نباید از بچگی بفرستی بره فرنگ . شاهزاده رو از بچگی فرستادند ، تربیتش فرنگی شد و برگشت
    عمه سوری با خنده گفت : زهرا جون اینو که نفرستادند ، بزور بردنش روم
    زهرا خانم – اوا ! نکنه بچه طلاق بود و با مادر یا پدرش بزور رفته بود اونجا ؟
    عمه سوری و بچه ها از خنده ریسه می رفتند . زهرا خانم کلاً هیچی از تاریخ نمی دونه
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا