کامل شده رمان آینه زمان : شاهزاده پارت (قسمت سوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 14,090
  • پاسخ ها 177
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,835
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها

زهرا خانم – عامو کجای حرفم خنده داره ؟ خب من تا دیپلم گرفتم زود شوهرم دادن ، مگه مثل شماها تونستم برم دانشگاه ؟!
محبوبه – آخی نازی ، ببخشید مامان ، شما اینقدر نُقلی حرف می زنید که ما از طرز بیانتون خوشمون اومد و خندیدیم
مجید دست انداخت دور گردن مادرش و محکم بوسیدش
مجید – الهی قربون ننه نُقلی خودم برم که یه دونه اس
زهرا خانم – خدا نکنه گُمپ گلم
آرش – کاش برم پیش شاهزاده
مجید – چیه ؟ کم کتک خوردی ؟ باشه برو ، به شاهزاده بگو یه قابلمه چدن هم همونجا هست که سنگین تر و خوش دست تر از ماهی تابه اس . بگو ضربه کاری بزنه ها ...
اردوان – یه امشب رو اینجا استراحت کن . بذار شاهزاده بفهمه تنبیه چیه
محبوبه – راست می گـه . بذار بفهمه اگه با مردم بد رفتار کنه ، عاقبتش فقط تنهایی است
حاج رضا – الان سرت درد می کنه ؟
آرش – کل سرم داره منفجر می شه از درد . وقتی زد تو سرم یه لحظه دنیا دور سرم چرخید
عمه سوری – الهی بمیرم برات
مجید – ای بدبخت ! اندازه 3000 سال ضربه خوردی
نارسیس – امروز خیلی روز بدی بود ، همش شوکه شدیم . من می رم خونه بابام اینا
مجید – می خوایی مجیدتو تنها بذاری ناری ؟؟
نارسیس – باشه پیشت می مونم
اردوان – خب ما دیگه می ریم و آرش هم باید یه کم استراحت کنه
محبوبه – برات یه مسکن و پارچ آب گذاشتم ، اگه بازم سرت درد گرفت یکی بخور
آرش – ممنون . ببخشید شما رو هم تو زحمت انداختم
اردوان – خواهش می کنم . وظیفه اس داداش
حاج رضا – اردوان بابا ! مطمئنی نمی خواد ببریمش بیمارستان ؟
اردوان – والا منم نظرم اینه که بیمارستان بریم اما خودش نمی خواد بیاد
مجید – خودش گفت عادت داره ، چون پریدخت از این بدترشو زده
آرش – خفه نشی مجید !!
زهرا خانم – خودم دائم بهش سر می زنم و مواظبشم
خلاصه اونشب هم بخیر گذشت
صبح روز بعد
شب قبل ، زمانیکه آرش ضربه دیده بود ، همون قسمت از هال و پذیرایی که دراز کشیده بود ، چون نای حرکت کردن نداشت براش رخت خواب انداختند . صبح که بیدار شد ، متوجه شد مجید کنارش، سفره صبحانه رو انداخته و نشسته و زل زده بهش
آرش – سلام ... چته ؟ چرا اینجوری زل زدی به من ؟
مجید – داشتم چک می کردم که نفس می کشی یا نه ؟!
آرش – فکر کردی مُردم ؟
مجید – اولش آره ولی وقتی نفس کشیدی ، خوشحال شدم
آرش – بازم خوبه که هنوز دوستم داری و نگرانم می شی
مجید – نیشتو ببند حالم بد شد ... اگه تو بمیری، دیگه پسرخاله از کجا بیارم اذیتش کنم ؟
آرش – بدجنس ! پس بگو چرا نگران شده بودی
مجید – پاشو برو یه آبی به صورتت بزن ، صبحانه از دلم رفت با این قیافه ات
آرش – بذار روبراه بشم ، من می دونم و تو ... دستمو بگیر کمک کن بلند بشم ، هنوز سرم گیج می ره
مجید کمکش کرد که بلند بشه و به کاراش برسه ، دوتایی سر سفره نشسته بودند و صبحانه می خوردند و حرف می زدند ، یکی در زد
آرش – در می زنن !
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    مجید – محبوبه و شوهرش که نیستند ... نارسیس صبح رفت یه سر به مامانش بزنه تا عصر اونجاست ... حاج بابا هم که رفته حجره ... عمه سوری رفته مجله بخره ... مامان تو آشپزخونه اس ... پس کی اومده داره در می زنه ؟
    آرش – آی کیو ... اگه افراد خونه نباشند ، پس شاهزاده است که داره در می زنه ... پاشو برو باز کن ببین چکار داره
    مجید – بذار اینقدر پشت در بمونه تا علف زیر پاش سبز بشه
    آرش – اذیت نکن برو ، برو در رو باز کن ... اصلاً چرا خودت نرفتی سر کار ؟
    مجید – به محبوب گفتم امروز برام مرخصی رد کنه ، مثلاً امروز پرستار تو شدم
    آرش – خودم می رم باز می کنم
    مجید – نه بشین ... هنوز سرگیجه داری ، یه وقت می افتی زمین و مغزت می پَره بیرون
    مجید در را باز کرد و دید شاهزاده پشت در ایستاده
    مجید – فرمایش ؟!
    شاهزاده – می خواهم آرش را ملاقات کنم ...
    مجید – حالش خوبه ... نکنه قصد داری دوباره بکوبی تو سرش و کارشو یکسره کنی ؟
    شاهزاده – نگران وی می باشم ، کنار بروید ... می خواهم وارد شوم
    مجید – اوهوکی ...
    آرش – بفرمایید جناب شاهزاده ... مجید برو کنار بذار شاهزاده وارد بشن
    مجید – بسم ا... مثل جن ظاهر می شی ، کی اومدی پشت سرم که نفهمیدم ؟
    آرش – برو کنار ببینم ... بفرمایید
    آرش دست شاهزاده رو گرفت و آورد داخل خونه . شاهزاده یه نگاه به سفره انداخت و یه نگاه به دور و بر خانه و گفت :
    شاهزاده – پس افراد دیگر کجا رفته اند ؟ چرا کسی اینجا نمی باشد ؟
    آرش – همشون رفتند سرِ کار . عصر بر می گردن
    شاهزاده – او برای چه نرفته است ؟
    اشاره کرد به مجید که مثل پلنگِ آماده به حمله ، به شاهزاده نگاه می کرد
    مجید – من امروز موندم خونه تا اگه یه وقت آرش حالش بد شد زود ببرمش بیمارستان
    آرش – صبحونه خوردین ؟
    شاهزاده – خیر
    آرش – پس بیایید کنار ما بنشینید و صبحونه بخورید
    مجید – صورتشو شسته ؟
    آرش – تو چرا اینقدر گیر میدی به شستن دست و صورت ؟
    مجید – بطور غریزی ... یادت رفته بچه بودیم اگه صبحها صورتمونو نمی شستیم عزیزجون می گفت : صبحها صورتتونو بشورید و مسواک بزنید چون شبها وقتی خوابین شیطون دهان و چشماتون نجـ*ـس می کنه
    آرش – اَه ... حالمونو بهم نزن ... این ترفند عزیزجون برای منضبط کردن ما بود
    شاهزاده – آری ... شسته ام . یک شاهزاده پارت هرگز بدون روی نشسته در بین مردم ظاهر نمی شود
    مجید – خدا رو شکر این یه مورد رو یاد گرفتی جناب ونون !
    سه تایی نشستند سر سفره و آرش برای شاهزاده یه لقمه نون و پنیر و گردو گرفت و داد دستش
    آرش – مجید ! خاله زهرا کجاست ؟
    مجید – تو آشپزخونه اس
    آرش – چرا صداشون نمیاد ؟
    مجید – آخه این مادر ما ، صبحها بعد از بیدار کردن همه و دادن صبحونه و راهی کردنشون ، تو آشپزخونه یه جای کوچیک درست کرده که یه چرت صبحگاهی اونجا می زنه
    آرش – آخی ... خاله زهرا خیلی زحمت می کشه
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    مجید – بله ... خیــــلی زحمت می کشه ... صبح ساعت پنج میاد بالای سرم و میگه : مجید ساعت ده صبح شد ، خواب افتادی . منِ فلک زدۀ از همه جا بی خبر مثل ترقه از خواب می پرم و بدو بدو آماده می شم ، اونوقت می فهمم ساعت هنوز شش صبح هم نشده ... کلاً مأمور خراب کردن خواب صبحگاهیه این مادر من !
    آرش و شاهزاده خندیدند . مجید با چشمای گرد یه نگاه به شاهزاده کرد و با تعجب گفت:
    مجید – جناب شاهزاده ، مگه شما هم بلدی بخندی ؟؟؟
    آرش – همه مردم دنیا بلدن بخندن اما گاهی شرایط باعث می شه اخمو بشن
    مجید – بابا بیخیال دنیا و مشکلاتش ... آدم باید تا میتونه حسابی خوش باشه و از زندگی لـ*ـذت ببره
    آرش – بله جناب شاهزاده ، تا زنده هستین حسابی با مردم خوش رفتار باشید که بعد از مرگتون از شما بخوبی یاد کنند
    اسم مرگ که اومد شاهزاده اخماش رفت تو هم و مجید با نگرانی ظاهری گفت :
    مجید – آرش ! خاک بر سرت ، دوباره بی فکر حرف زدی
    آرش – مگه چی گفتم ؟
    مجید – از مرگ یه بنده خدایی حرف زدی
    و یواشکی اشاره کرد به شاهزاده
    آرش – آخ ... ببخشید ، شرمنده نفهمیدم چی گفتم
    مجید – آره ببخشید شاهزاده ، این آرش ما ، چون ضربه فنی شده ، مُخش تاب برداشته ، بنده خدا نمی فهمه چی داره می گـه
    شاهزاده – قدری از دوره ما بگویید
    مجید – آقا ، من غلط بکنم حرفی بزنم ... میرم که براتون چای بیارم
    همینطور که غرولند می کرد رفت سمت آشپزخونه . زهرا خانم با ورود مجید، بیدار شد .
    مجید – بخواب مامان ... بخواب ، ببخشید بیدارت کردم ، اومدم چای بریزم
    زهرا خانم – آرش حالش خوبه ؟
    مجید – آره خوبه ... الانم داره با شاهزاده صبحونه می خوره
    زهرا خانم یه مرتبه ایستاد و گفت :
    زهرا خانم – چی ؟ رفته پیش شاهزاده ؟ مگر از روی جنازه من رد بشه بره اونجا ...
    زهرا خانم با عصبانیت رفت بیرون و مجید با استکانهای چای دوید دنبالش . زهرا خانم وقتی وارد هال شد ، دید شاهزاده ونون کنار آرش نشسته ، کمی نرم شد . مجید هراسون اومد کنارش و گفت :
    مجید – دیدی مامانی ! هیچ اتفاقی نیافتاده ، آرش همینجا پیش خودمونه
    آرش – سلام خاله ، صبح بخیر
    زهرا خانم – سلام پسرم ... حالت چطوره ؟ بهتری ؟ سرت درد نمی کنه ؟
    آرش – آره خوبم ، ببخشید شما رو هم نگران کردم
    زهرا خانم – نه عزیزم چه نگرانی ؟! اونی که همه رو نگران کرده یکی دیگه است
    مجید – شاهزاده رو می گین ؟ نه بابا ، طفلک امروز صبح آدم شد ...
    شاهزاده عصبانی شد و یک حبه قند برداشت و پرت کرد سمت مجید . اونم جا خالی داد و قند افتاد یه جای نامعلوم
    مجید – همین الان ازت تعریف کردم ، نگاه چکار کردی !؟
    آرش – ای داد ... جناب ونون شما نباید چیزی پرتاب کنید ، زشته
    زهرا خانم – اینه همون آدمی که گفتین ؟! لازم نکرده ، پاشو برو تو همون طویله ای که از توش اومدی ... زود باش
    مجید – اِ مامان طویله چیه ؟ اونجا خونه منه !!!!
    شاهزاده – من هر کجا که بخواهم میروم ، من شاهنشاه آینده این سرزمین هستم
    زهرا خانم – شاهی بخوره تو سرت ، اول برو راه و رسم مردم داری رو یاد بگیر بعد شاه شو ... پاشو برو تو همون خراب شده
    مجید – اِ ... مادر ! اونجا خونه منه
    زهرا خانم – تو چی میگی زیر گوش من ؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    مجید – هیچی ... فقط یادت باشه اونجایی که همش بهش میگی طویله یا خراب شده ، خونه منه !!!
    آرش – خاله جون ... تو رو خدا ببخشید ... منظوری نداره ...
    همینکه از جاش بلند شد که بره سمت زهرا خانم ، سرش گیج رفت و افتاد
    زهرا خانم – اوا خدا مرگم بده ! چی شد آرش ؟
    مجید – بهت می گم از جات تکون نخور ... مگه گوش میدی ...
    آرش – آخ سرم ... حالم خوبه فقط یه کم سرگیجه دارم
    مجید – اینجوری نمیشه ، من میرم آماده بشم که ببریمش بیمارستان . جناب ونون شما هم با ما بیا
    شاهزاده – کجا می روید ؟
    مجید – بیمارستان ... بیا ببینم لباس اندازه ات دارم که بپوشی ... با این لباسا نمی تونی راه بیفتی تو شهر ... مردم شک می کنند
    مجید آماده شد و یک دست لباس هم برای شاهزاده پیدا کرد و بزور داد بپوشه ، چون شاهزاده زیر بار نمی رفت که لباس خودشو عوض کنه و مجید با هزار ترفند بالاخره موفق شد . دوتایی زیر بازوهای آرش را گرفتند و رفتند سمت بیمارستان . قبل از رفتن، شاهزاده با ترس و نگرانی سوار ماشین شد . در طول مسیر چند بار دستور توقف داد ولی مجید گوش نکرد و به راهش ادامه داد . جلوی بیمارستان نمازی شیراز توقف کردند
    مجید – رسیدیم ... پیاده شین . آرش بذار خودم کمکت کنم
    شاهزاده با شگفتی به مکانهای اطراف نگاه می کرد . ساختمان بزرگ و سفید بیمارستان نظرش رو جلب کرده بود ، با شگفتی پرسید :
    شاهزاده – اینجا قصر کدام پادشاه است ؟
    مجید – قصر ؟
    زد زیر خنده و گفت :
    مجید – نه جناب ونون ، اینجا قصر نیست ... اینجا بیمارستانه ، مردم که مریض می شن ، اینجا برای درمان میان ... مثلاً ، الان آرش رو به قبله شده و ما هم آوردیمش اینجا
    آرش – بذار خوب بشم حسابتو می رسم
    مجید – حالا تا تو خوب بشی ... خدا کنه دکتر یه هفت هشتا آمپول بهت بزنه که نتونی از محل مورد نظر استفاده بهینه کنی
    آرش – خفه نشی ... با اون خنده هات
    شاهزاده – برای چه زنان و مردان پارت ، اینگونه لباس پوشیده اند ؟
    مجید – چون دیگه همه چیز ایران عوض شده ،حتی لباس پوشیدنشون
    مجید به آرش و ونون گفت که یه جا بشینند تا بره نوبت بگیره . دوتایی روی نیمکتهای انتظار نشستند . مجید یه نوبت گرفت و اومد کنارشون
    مجید – نفر بیستم هستیم ، یا خدا ! حالا حالاها اینجا مهمونیم
    آرش – چرا اینقدر زیاد ؟
    مجید – امروز خیلی شلوغه ، شانس آوردی دکتر الان هست . میگم ، چِت می شد یه کم اُسکل بازی رو می ذاشتی کنار و وقتی می دیدی داره دنبال چیزی می گرده ، فرار می کردی ؟!
    آرش – حالا کاریه که شده
    همین موقع شاهزاده گفت :
    شاهزاده – آن بانو که آنجاست ، کیست ؟ بسیار زیباست
    اشاره کرد به خانمی که آرایش غلیظ داشت و مانتوی تنگ و کوتاه پوشیده بود و با موبایلش صحبت می کرد . مجید یه نگاه به اون خانم کرد و رو به آرش گفت :
    مجید – نگاه تو رو خدا چجوری میان بیرون ! شاهزاده مملکت ازتو گور در اومد و فریب ظاهرشونو خورد
    آرش – نگو زشته !
    شاهزاده – آن بانوی زیبا را به نزد من بیاورید
    مجید – جناب ونون ، اگه یه همچین کاری کنیم که حسابمون با کرام الکاتبینه
    شاهزاده – برای چه ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    مجید – این خانم الان ممکنه شوهرش یا نامزدش یا زبونم لال ، دوست پسرش همین اطراف باشه
    شاهزاده – او را می خریم
    مجید – خدا مرگم بده ! این چه حرفیه جناب ونون ؟ زشته ، عامو بیخیال ، حوصله دردسر داری !؟
    آرش – جناب ونون ! این خانم تو دستش حلقه است ، یعنی شوهر داره ، یه وقت نرین سمتش که پلیس میاد دستگیرتون می کنه
    شاهزاده – با این حال بانوی زیبایی است ، یکی شبیه آن برایم پیدا کنید
    مجید – جناب ونون ! اینجور خانمها رو باید صبح زود نگاه کنید ، یعنی زمانیکه اصلاً آرایش ندارند ، اونوقت می خوام بدونم بازم میگی خوشگلن یا نه ؟!
    شاهزاده – یعنی چه ؟
    مجید – یعنی ، دختر خوشگل ، خودش خوشگله ، بدون آرایش ... این خانم با آرایش خوشگل شده ، وگرنه زشته که آرایش کرده
    شاهزاده قانع شد و دیگه حرف نزد اما همچنان به اون خانم نگاه می کرد
    بعد از یکساعت نوبتشون شد و رفتند داخل مطب ، به تشخیص پزشک ، آرش باید یک ساعت بستری می شد و سِرُم بهش وصل می کردند و بعد از آن مرخص می شد . وقتی سرم وصل کردند مجید و شاهزاده هم کنارش بودند ، در واقع مجید اجازه نمی داد شاهزاده از جلوی چشمش دور بشه .
    یک پسر بچه حدوداً چهار ساله هم به همراه مادرش آنجا بود . پسربچه ماشین کنترلی کوچکی داشت که با آن بازی می کرد . شاهزاده با تعجب به ماشین نگاه می کرد
    شاهزاده – این کودک چه کاری انجام می دهد ؟
    مجید – داره بازی می کنه
    شاهزاده – نام این وسیله چیست ؟
    مجید – ماشین کنترلی
    شاهزاده – وسیله جالبی است ، آن را می خواهم ... برو آن را از این کودک بستان
    مجید – دیگه چی ؟ برم جیغ فرابنفش بچه رو در بیارم که چی بشه ؟
    شاهزاده – همان که گفتم ، این وسیله را می خواهم ، برو آن را از این کودک بستان و بیاور
    مجید – دستور نده ! اینجا یه مملکت بدون شاه و شاهزاده است ، بیخود جوگیر نشو
    شاهزاده – که این طور !؟ پس خود این کار را انجام می دهم
    تا قبل از اینکه مجید بتونه جلوشو بگیره ، شاهزاده سریع سمت ماشین رفت و آن را از روی زمین برداشت . پسربچه از ترس دوید سمت مادرش و بلند گریه کرد
    مجید – دیدی گفتم صداشو در میاری ؟! حالا بیا و درستش کن
    مادر پسربچه شاکی شد و رو کرد سمت شاهزاده و گفت :
    مادر پسربچه – آقا مگه بچه شدی ، ماشین بچه امو بده ببینم !
    شاهزاده – او دیگر از آنِ فرزند تو نیست ، متعلق به من است
    مادر پسربچه – یعنی چه ؟ مرد گنده ، از سن و سالت خجالت نمی کشی ؟
    مجید – خانم خودتونو ناراحت نکنید ، ایشون یه کم مشکل دارن
    مادر پسربچه – مشکل داره ، که داره ، به ما چه ، بچه منو اذیت می کنه چون مشکل داره ؟
    آرش همینطور که خوابیده بود و سرم تو دستش بود گفت :
    آرش – مجید تو رو خدا این شّر رو بخوابون ، جناب ونون ! اون اسباب بازی رو برگردون به صاحبش ، اینقدر شّر درست نکنید
    مجید یه فکری زد به سرش و رفت سمت پسر بچه و آروم بهش گفت :
    مجید – گریه نکن قربونت برم ، عمو جون اون کنترل رو بده به من تا دوتایی یه شیطنت خیلی خوب کنیم
    پسربچه خیلی زود به مجید اعتماد کرد و کنترل ماشین را داد بهش و منتظر نگاه کرد که ببینه مجید می خواد چکار کنه . اونم یه چشمک زد و کنترل را گرفت سمت ماشین . شاهزاده ماشین را محکم در دست گرفته بود و نگاش می کرد . یک مرتبه مجید با کنترل ، ماشین را روشن کرد و سرعت چرخهای ماشین تو دست ونون ، باعث شد شاهزاده یه آن ، بترسه و ماشین از دستش بیفته . پسربچه با خوشحالی دست زد و مجید بوسیله کنترل ، ماشین را سمت بچه فرستاد و پسربچه سریع ماشین را برداشت و پرید تو بغـ*ـل مادرش . اون خانم بچه اشو بغـ*ـل کرد و از اتاق بیرون رفتند
    شاهزاده با تعجب گفت : این دیگر چه بود ؟ چرا این وسیله به ناگاه حرکت کرد و رفت ؟
    مجید – چون صاحب داشت ، رفت سمتش
    آرش – مجید برو پرستار رو خبر کن که این سرم رو از دستم در بیاره ، زودتر برگردیم
    مجید – تازه سِرُم زده ، هنوز زوده !!
    آرش – ولش کن نخواستیم ، خونه استراحت می کنم خوب می شم
    مجید – خودتو ناراحت نکن ، تو استراحت کن ، من شاهزاده رو می برم بیرون یه دوری بزنیم ، اینجوری شاید بفهمه ایران چند هزار ساله که عوض شده
    آرش – دوتایی می رین بیرون شّر درست می کنید
    مجید – تو نگران نباش ، دیدم داره سرتق بازی در میاره ، یه گوشه ولش می کنم و میام
    آرش – مجید !!!
    مجید – خیلی خب باشه ، تو بخواب تا سرمت تموم بشه ، وقتی تموم شد زنگ بزن ما بیاییم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    مجید ، دست شاهزاده رو گرفت و با خودش کشوند و برد بیرون . سوار ماشین شدند و رفتند به طرف مرکز شهر . شاهزاده با تعجب و شگفتی به مناظر شهر نگاه می کرد ، تمام ساختمانها ، خیابانها ، مردم ، وسایلی که در سطح شهر می دید ، همه براش تازگی داشتند . با شگفتی پرسید :
    شاهزاده – این سرزمین شما نامش چیست ؟
    مجید – وقت خواب ! یه ساعته دارم می گم اینجا ایران است !
    شاهزاده – ایران ؟ منظورت همان سرزمین پارت می باشد ؟
    مجید – بله ، همان سرزمین پارت
    شاهزاده – شاهنشاه فعلی پارت کیست ؟
    مجید – هزار بار گفتم ، ما دیگه شاه نداریم . حکومت فعلی رئیس جمهور داره
    شاهزاده – رئیس جمهور ؟ او دیگر کیست ؟
    مجید – رئیس جمهور ، شخص اول مملکته که تمام کارهای ملت بر عهده اونه . البته در رأس مقام رئیس جمهور ، رهبری است . که رئیس جمهور از رهبر پیروی می کنه . البته هر کدوم وظایف خاص خودشونو دارند .
    شاهزاده – این افراد را تا به حال دیده ای ؟
    مجید – از نزدیک که نه ، ولی عکساشون همه جا هست ، تلویزیون هم زیاد ازشون نشون میده
    شاهزاده – می خواهم آنها را ببینم
    مجید – دیدن عکسشون کاری نداره الان بهت نشون میدم . صبر کن ...
    مجید همینطور که رانندگی می کرد ، حواسش به اطراف بود که عکس پیدا کنه
    مجید – آهان ... اونجا رو نگاه کن ! این عکس رهبرمون هست ، ببین ! اون یکی هم عکس رئیس جمهورمونه
    شاهزاده – آنها سلطنتشان موروثی است ؟
    مجید – باز گفت سلطنت ! بابا جان ، ما دیگه سلطنت نداریم ، رهبر توسط مجلس خبرگان انتخاب می شه اما رئیس جمهور توسط مردم
    شاهزاده – مردم ؟ مگر مردم می توانند در انتخاب شخص اول کشور دخالت کنند ؟
    مجید – بله که می تونن ، ما هر چهارسال یکبار انتخاب ریاست جمهوری داریم ، مردم میرن به شخص مورد نظرشون رأی میدن و هر کی بیشتر رأی آورد می شه رئیس جمهور
    شاهزاده – این دیگر چگونه حکومتی ؟
    مجید – دموکراسی . رئیس جمهور از بین مردم انتخاب می شه
    شاهزاده – باز هم نمی توانم چنین حکومتی را قبول کنم . به جایی دیگر برویم ، می خواهم قدری خلوت کنم
    مجید – اینقدر گوشه گیر نباش جناب ونون ، یه کم برو بین مردم ، ببین چجوری زندگی می کنند . اصلاً بیا ببرمت یه جای خوب و باصفا
    تغییر جهت داد و رفت سمت حافظیه . دوتا بلیط خرید و رفتند داخل آرامگاه حافظ . شاهزاده با دیدن مکان زیبا و سرسبز آرامگاه ، حس خوبی بهش دست داد و در حالیکه لبخند می زد گفت :
    شاهزاده – اینجا کجاست ؟ شبیه قسمتی از باغ کاخ ما می باشد
    مجید – اینجا آرامگاه حافظ ، یکی از شعرای قدیم ایرانه
    شاهزاده – شاعر ؟
    مجید – بله ، ایشون شاعر بزرگی بودند
    بطور خلاصه زندگینامه حافظ را تعریف کرد و شاهزاده هم با اشتیاق گوش می داد . رفتار شاهزاده یه کم بهتر شده بود ، مجید تمام قسمتهای آرامگاه را به ونون نشون داد . بر روی نیمکتی زیر یک درخت در باغ پشتی آرامگاه نشستند .
    مجید – من اینجا زیاد میام اما امروز ، یه چیز دیگه اس
    شاهزاده – در روم ، من فقط مدت زمان کمی اجازه قدم زدن در باغ داشتم ، همان مدت کوتاه هم از زیباییهای باغ لـ*ـذت می بردم
    مجید – راستی جناب ونون ، چی شد که شما رو بردند روم ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    شاهزاده – کودکی بیش نبودم که مرا به آنجا بردند ، بزرگتر که شدم هیچکس دلیل این کار را به من نگفت
    مجید – شما هم هیچوقت نپرسیدین ؟
    شاهزاده – یکبار پرسیدم اما آنها جوابی ندادند ، من نیز دیگر چیزی نگفتم
    مجید – من اگه بودم حس فضولیم حسابی فعال می شد و تا نمی فهمیدم ساکت نمی نشستم
    شاهزاده – بهتر است برویم . می خواهم مکانهای دیگر را نیز ببینم
    مجید – بذار ببینم آرش تماس نگرفته !
    موبایلشو چک کرد و دید بله ، آرش چند بار بهش زنگ زده ولی چون گوشی را روی بی صدا تنظیم کرده بود ، متوجه نشده بود . نارسیس هم چند بار زنگ زده بود و یه پیام محبت آمیز هم براش فرستاده بود . (از همان محبتهایی که خودش به نارسیس یاد داده بود) . اول زنگ زد به آرش
    آرش – بله ؟
    مجید – سلام ... زنگ زده بودی متوجه نشدم
    آرش – نگرانتون بودم ... الان کجایین ؟
    مجید – اصلاً خودتو ناراحت نکن ... ما حالمون خوبه ... همه چیز در صلح و صفاست و الانم در حافظیه هستیم
    آرش – مطمئن باشم ؟
    مجید – خیالت تخت ... سرمت تموم نشد ؟
    آرش – تموم شد ، اما گفتن فعلاً باشم تا دکتر معاینه کنه بعد مرخصم ... راستی ، نارسیس زنگ زد و کارت داشت
    مجید – بله دیدم ، از بیاناتی هم که برام فرستاده بودند ، فیض کامل بردم
    آرش با خنده گفت : بهتره منتظرش نذاری
    مجید – باشه ... فعلاً خداحافظ
    شماره نارسیس رو گرفت و بعد از دوتا بوق نارسیس با جیغ بلند جواب داد :
    نارسیس – بــــــــی شعـــــــور !!!!!
    مجید دست گذاشت روی موبایلش و رو به شاهزاده که صدای نارسیس رو شنیده بود گفت :
    مجید – این یعنی سلام
    نارسیس – عوضـــــــــی !!!!!
    مجید – این یعنی ، حالت چطوره ؟
    نارسیس – کجایی ورپـــــریده ؟؟؟؟
    مجید – این یعنی دلم برات تنگ شده
    شاهزاده با تعجب به مکالمه اون دوتا نگاه می کرد .
    مجید – حالا چی شده که افتادی رو دنده حرفهای خوشگل خوشگل ؟
    نارسیس – مجید !!!! زودتر بیا خونه بابام اینا ... بیا کمــــک !!!!!!
    مجید – چیه ؟ چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
    نارسیس – دشــــمن !!!!!!! مجید بیا نجاتم بده
    مجید دستپاچه شد و گفت :
    مجید – ناری درست حرف بزن ببینم چی شده ؟ دشمن چیه ؟
    نارسیس با گریه گفت :
    نارسیس – مجید !!!! مامان اینا رفتند بیرون ، من تو خونه تنها بودم ... یه مرتبه یه مارمولک تو اتاق دیدم ... مجید ، بزرگ بود ... ترسیدم ... زود پریدم تو اتاقم و در رو قفل کردم ... مجیــــــد بیا بکشش !!!!
    مجید بلند زد زیر خنده . اینقدر خندید که هر کی اون اطراف بود از خنده اون ، خنده اش می گرفت . شاهزاده با تعجب بهش نگاه می کرد . مجید نشست روی نیمکت و گفت :
    مجید – خفه نشی تو دختر ... در اتاقتو قفل کردی که جناب مارمولک نتونه وارد بشه ؟ بنده خدا ! اون از زیر در هم می تونه بیاد داخل
    دوباره بلند بلند خندید
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    نارسیس همینطور که به حرفهای مجید گوش می داد و آروم گریه می کرد یه مرتبه دو تا چشم کوچک غیر از چشم آدمیزاد دید ... بلند جیغ کشید و با گریه و جیغ و داد گفت :
    نارسیس – مجیـــــــد !!!!! اومده داخل ... زودتر بیا تو رو خدا
    مجید با خنده تماس رو قطع کرد و به ونون گفت :
    مجید – بیا بریم که دشمن به خونه پدر خانم بنده حمله کرده ...
    ***
    شب همه دور هم جمع بودند . آرش حالش بهتر شده بود ، شاهزاده هم کنارشون نشسته بود اما صحبت نمی کرد . طبق معمول مجید وسط محفل بود و درباره اتفاقی که به سر نارسیس افتاده بود با خنده تعریف می کرد
    مجید – خلاصه ... ما آرش بدبخت رو یه ساعت دیگه هم گذاشتیم تو بیمارستان و رفتیم خونه آقای ملاحی تا با یه مارمولک نبرد تن به تن کنیم
    اردوان – نارسیس تو هم کمک دادی ؟
    نارسیس – من ؟ عمراً !!! من اگه مارمولک کُش بودم که مجید رو خبر نمی کردم
    محبوبه – شاهزاده ! شما هم کمک دادین ؟
    مجید – اختیار داری ؟! شاهزاده ضربه نهایی رو زد
    اردوان – شرط می بندم مجید می دوید و مارمولکه هم دنبالش
    مجید – نخیر بنده از استراتژی عقب نشینی استفاده کردم تا دشمن فریب بخوره و بعد شاهزاده با گلدون زد روی دشمن و هلاکش کرد
    محبوبه – حالا اندازه اش چقدر بود ؟
    مجید – کوچیک بود ، همش ده سانت بود
    نارسیس – نه بابا ! بیست سانت ، نه سی سانت بود ... بزرگ بود
    حاج رضا – یه جوری می گین بزرگ ، هر کی ندونه فکر می کنه کروکدیل بود
    اردوان – حالا اینا به کنار ، مجید گفت شاهزاده با گلدون زد روی مارمولک ... کدوم گلدون ؟؟؟
    نارسیس – همون گلدون حُسنِ یوسف
    اردوان – همونی که مامان خودش کاشته بود ؟
    نارسیس – بله همون ...
    اردوان – نارسیس !! مامان فهمید ؟
    نارسیس – نه ، چون زود جمعش کردیم و آوردیمش اینجا
    مجید – من فعلاً ریختمش تو یه سطل تا سر فرصت یه گلدون خوب بخرم و درستش کنم
    اردوان – مامان به این گل خیلی علاقه داره ، چطور تا الان نفهمیده سر جاش نیست ؟
    نارسیس – برم الان بهش بگم ؟
    اردوان – نه . فردا نشون بده کجاست ، ما تو خونه گلدون خالی داریم ، درستش می کنم و می برم به مامان می دم
    نارسیس – باشه ... مرسی داداش
    عمه سوری – حالا که همه دور هم جمع هستیم ، بهتره که شاهزاده یه کم از خودش برامون تعریف کنه
    محبوبه – بله ، جناب شاهزاده یه کم از خودتون بگین ، هنوز فرصت نکردیم شما رو بشناسیم
    شاهزاده – از دوران ما چه می خواهید بدانید ؟
    عمه سوری – هر چی که خودتون دوست دارین ، بگین
    زهرا خانم – تعریف کن ببینیم ، تو دوره خودت چند نفر رو زدی ناکار کردی !
    حاج رضا – زهرا خانم ! اون قضایا تموم شد ، الان شکر خدا صلح برقرار شده
    عمه سوری – بله زن داداش ، الان همه در صلح و آرامش هستیم
    آرش – جناب ونون ، شما چند سال در ایران زندگی کردین ؟
    شاهزاده – نصف کودکی ام در سرزمین پارت سپری شد ، مابقی آن در کشور روم بود
    اردوان – وقتی شما رو احضار کردیم ، شما کجا بودین ؟
    شاهزاده – در راه بازگشت به سرزمین پارت بودم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    عمه سوری – وقتی نارسیس رمز رو گفت شما چی دیدی ؟
    شاهزاده – با همراهان خویش در حال عزیمت بودیم که ناگهان در آسمان نوری ظاهر گردید . دستانم را در برابر چشمانم گرفتم ، زیرا نور بشدت آزارم می داد . وقتی چشم باز کردم در میان شما بودم
    عمه سوری – اون روز ما واقعاً هیجان زده شده بودیم
    مجید – اینقدر هیجان زده شده بودی که غش کردی
    عمه سوری – تو یکی خفه ... هزار بار بهت گفتم ، هر وقت احساسات خرج می کنم ، پا برهنه وسط نیا
    مجید – اِ ! عمه !!! منم هزار بار گفتم ، من جلوی اینا آبرو دارم
    عمه سوری – آره ارواح عمه ات !
    اردوان – این بحثها رو بذارید برای بعد ، الان بهترین فرصته که شاهزاده خودشو معرفی کنه
    شاهزاده – نمی دانم شماها چه اصراری دارید که درباره زندگی من بدانید . از من چه می خواهید ؟
    مجید – ای داد ، اینقدر گیر دادین تا دوباره برزخی شد
    حاج رضا – درست حرف بزن ! دوباره تنت می خاره ؟
    مجید – چیز بدی نگفتم . فقط گفتم که مواظب باشین
    آرش – بذارین من توضیح بدم . جناب شاهزاده ، فرزند آخر فرهاد چهارم بودند و هفدهمین شاه اشکانی . البته بعد از اُرُد سوم به سلطنت رسیدند
    نارسیس – البته سلطنت ایشان با حواشی زیادی روبرو بود
    اردوان – دیگه نمی خواد به اون قضیه کار داشته باشین
    مجید – اتفاقاً این قضیه بسیار بسیار مهم هست و باید در موردش صحبت کنیم
    محبوبه – شّر نشو مجید !
    آرش – بذار وقتی شاهزاده رو بیشتر با دوره اش آشنا کردیم ، اونوقت در اون مورد هم صحبت می کنیم
    شاهزاده کنجکاو شد که بچه ها درباره چه قضیه ای بحث می کنند ، برای همین پرسید :
    شاهزاده – شما درباره کدام قضیه صحبت می کنید ؟
    آرش – هیچی جناب شاهزاده
    عمه سوری – راست می گـه در مورد چیز خاصی صحبت نمی کنیم
    مجید – دروغ میگن ، درمورد عدم صلاحیت شما برای سلطنت و فرارتون داریم بحث می کنیم
    شاهزاده – عدم صلاحیت من ؟!
    مجید – بله
    شاهزاده به مجید خیره شد . بقیه دچار دلشوره شدند چون تجربه ثابت کرده بود که شاهزاده غیر قابل پیش بینی است
    آرش یواش یه مجید گفت : فکر کنم گاوت زاییده !؟
    مجید – نترس ، هیچ اتفاقی نمی افته
    عمه سوری – چی شده جناب ونون ؟ چرا خشکتون زده ؟
    حاج رضا – ما بریم اخبار ببینیم
    زهرا خانم – منم برم چای بریزم
    مجید – چای که اینجا هست ؟
    زهرا خانم – اینا چای نیستن ، می رم چای بیارم
    مجید – این مادر ما بلد نیست بهانه تراشی کنی
    عمه سوری – نگاه تو رو خدا ! چه راحت فرار کردند
    مجید – جناب ونون ! جناب ونون ؟ چرا خشکتون زده ؟
    شاهزاده – تو گفتی من صلاحیت سلطنت بر سرزمین پارت را نداشتم ؟
    مجید – چون روم بزرگ شده بودین و تربیت ایرانی نداشتین ، نتونستین درست حکومت کنید و خلع شدین
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    شاهزاده – همین ؟
    مجید – بله همین
    بچه ها یه نگاه به همدیگه کردند و یه نگاه به شاهزاده که بازم خیره به مجید بود . شاهزاده دستشو بُرد بالا و ...
    حالا شما خونه حاج رضا رو تصور کنید ! یه نفر با صدای بلند از درد داد کشید .
    ***
    مجید – الهی دستت بشکنه که اینقدر محکم زدی ... الهی خیر نبینی مرتیکه سه هزار ساله
    آرش – تقصیر خودته ، چقدر بهت گفتیم حرف نزن ! گوش ندادی
    محبوبه – حالا هم نوش جونت ... هر چی می کشی از اون زبون درازت می کشی
    زهرا خانم کیسه یخ را داد دست مجید و گفت :
    زهرا خانم – خیر نبینی بچه ، ببین با تک پسرم چکار کرد !
    عمه سوری – این تک پسرتونم همچین بی تقصیر نبود ها
    حاج رضا همانطور که جلوی تلویزیون نشسته بود و اخبار نگاه می کرد ، خونسرد گفت :
    حاج رضا – راست میگه ، تقصیر خودت بود
    مجید دستشو از روی چشمش برداشت که کیسه یخ را بذاره روی چشمش . یه کبودی دور تا دور چشمش درست شده بود . اردوان تا قیافه مجید رو دید زد زیر خنده
    مجید – تو چه مرگته ؟ من کتک می خورم ، این می خنده
    نارسیس – راست می گـه ، تو همش به دردهای مجید می خندی
    اردوان – آخه خنده دار شده ... فردا چجوری میری اداره ؟ بیچاره نارسیس که فردا همه فکر می کنند اون زده تو چشمت
    نارسیس – نخیر ، من هیچوقت اینجوری تو چشم کسی نمی زنم
    مجید – راست می گـه بچه ام . کاش اون وحشی هم از این ناری جونم یه چیزی یاد می گرفت
    محبوبه – بازم فردا مرخصی می خوایی ؟
    عمه سوری – اینبار رئیستون براش حکم بازنشستگی رد می کنه که کلاً دیگه نره اداره
    حاج رضا – عینک دودی بزن و برو
    مجید – حاج بابا ! وقت کردی یه کم نگران حالم باش
    حاج رضا – باشه ، بذار بعد از اخبار و پخش مستقیم صحبتهای رئیس جمهور ، نگرانت میشم
    مجید – خیلی ممنون ، فقط مواظب باشید، چون برای قلبتون خوب نیست این همه نگرانی !
    زهرا خانم – بس کنید دیگه ، دائم به هم متلک میگن این پدر و پسر
    نارسیس – مجید بیا اینجا بخواب تا خوب بشی
    مجید – الهی ، مگر این نارسیس نگران من باشه ، حالم خوب شد حساب تک تکتون رو می رسم
    عمه سوری – چقدر ناز می کنه
    آرش – برم ببینم شاهزاده داره چکار می کنه ، تو خونه تنهاست
    مجید – آره برو ، شاید تو هم کتک خوردی
    محبوبه – اینقدر حرف نزن ، برای درد چشمت خوب نیست
    اردوان – بیا اینجا بخواب ، کیسه آب یخ هم بذار رو چشمت
    مجید – اینجا ؟! خودم تخت دارم
    عمه سوری – پس پاشو گمشو تو اتاقت ، محبت بهت نیومده
    مجید – اِ ... عمه !
    آرش – من رفتم خونه ، شبتون خوش
    مجید – کتک خوردی جیغ نزنی ، بدخواب می شیم
    آرش – از دست تو ! خدانگهدار
    اردوان – ما هم دیگه باید بریم ، محبوبه بیا
    محبوبه – شبتون بخیر
    زهرا خانم – برو مادر شب دوتاتون بخیر
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا