با این حرف مجید ، محبوبه و آرش یه نگاه به هم کردن و خندیدن ، ولی مجید بدون اینکه لبخندی هم بزنه همینجور با شاه شوخی می کرد .
شاه – مجید نگفتید با میترادات چه کار دارید ؟
مجید – اوا ! ببخشید جناب شاه ، اینقدر این حرمسرای شما ذهنمو مشغول کرد که یادم رفت از این بابا براتون بگم ... خب داشتم می گفتم ، متاسفانه بعد از بیست سال شما بدست این مردک بی چشم و رو به قتل می رسید
شاه با فریاد داد زد و گفت :
شاه – کافیست !!!
همه با ترس به شاه نگاه کردند . شاه عصبانی و آشفته به مجید نگاه می کرد و مجید هم سعی داشت خونسردیشو حفظ کنه اما احساس کرد اینبار دیگه جون سالم در نمی بره . شاه ایستاده بود و از خشم می لرزید ، چون میترادات رو خوب می شناخت ، او یکی از خواجه های حرم پریزاد بود . پریزاد زن خطرناکی بود که سالها در دربار هخامنشی زندگی کرد . او بعد از آتوسا مادر خشایارشاه ، همسر دیگر داریوش کبیر بود و با قدرتی که بدست آورده بود توانسته بود جایگاه ویژه ای در حکومت بدست بیاورد و بیشتر عزل و نصبها زیر نظر او انجام می شد . خشایارشاه هم با حمایت پریزاد به سلطنت رسیده بود چون قبل از وی بعضی از بزرگان می خواستند توطئه کنند و یک نفر دیگر را بر تخت سلطنت بنشانند ، اما پریزاد با نفوذ خود جلوی همه آنها را گرفت . حالا شاه احساس میکرد پریزاد ممکنه دوباره نقشه کشیده باشه که یه نفر دیگه را به تخت سلطنت بنشونه چون خیلی راحت می تونست این کار رو انجام بده
شاه – مجید ، تو این چیزها را از کجا می دانی ؟
مجید – از ته فنجون قهوه عمه ام ، خب این چیزها رو تو کتابای تاریخیمون نوشتن . منم الان دانشجوی رشته تاریخ هستم
آرش – جناب شاه ، شما الان چند سال است که حکومت می کنید ؟
شاه متفکرانه یه نگاه به آرش کرد و بعد از چند دقیقه گفت :
شاه – بهار سال آینده می شود ، بیست سال
مجید – خب دیگه ، هر اومدنی ، یه رفتنی هم داره . شما هم یه چند وقتی بدنیا اومدی و حالا دیگه باید برین ، مهم اینه که یه نام نیک الان تو کتابامون از شما هست . هیچ میدونید مردم ایران امروز ، هر ساله تعطیلات عید و تعطیلات تابستان سر قبر شما و باباتون و پدربزرگتون میرن ؟! البته قبر پدر مادرتون ، چون هیچکس نمی داند پدر پدرتون جناب ویشتاسب قبرش کجاست . من بارها و بارها سر قبر شما اومدم و کلی با برو بچ عکس یادگاری گرفتیم
شاه – قبر من ؟! آه ، پس من نیز در برج خاموشان خواهم آرمید . باید ترتیبی دهم که در مراسمی باشکوه پسرم اردشیر را به عنوان شاه آینده معرفی کنم
مجید – قربانت گردم ، هنوز کو تا سال دیگه . میگن وقتی یه سیب از درخت می افته هزارتا قِل می خوره تا به زمین برسه . شاید تا اون موقع فرجی بشه و شما هم کشته نشین . مگه نه بچه ها ؟
آرش – بله عالیجناب ، حالا خودتونو ناراحت نکنید
محبوبه – جناب شاهنشاه ، بهتر نیست تا قبل از اینکه اتفاقی بیفته یه کم به اوضاع مردم عادی رسیدگی کنید چون مردم در وضع خوبی زندگی نمی کنن ، خیلی امکاناتشون برا زندگی کمه
شاه – مجید نگفتید با میترادات چه کار دارید ؟
مجید – اوا ! ببخشید جناب شاه ، اینقدر این حرمسرای شما ذهنمو مشغول کرد که یادم رفت از این بابا براتون بگم ... خب داشتم می گفتم ، متاسفانه بعد از بیست سال شما بدست این مردک بی چشم و رو به قتل می رسید
شاه با فریاد داد زد و گفت :
شاه – کافیست !!!
همه با ترس به شاه نگاه کردند . شاه عصبانی و آشفته به مجید نگاه می کرد و مجید هم سعی داشت خونسردیشو حفظ کنه اما احساس کرد اینبار دیگه جون سالم در نمی بره . شاه ایستاده بود و از خشم می لرزید ، چون میترادات رو خوب می شناخت ، او یکی از خواجه های حرم پریزاد بود . پریزاد زن خطرناکی بود که سالها در دربار هخامنشی زندگی کرد . او بعد از آتوسا مادر خشایارشاه ، همسر دیگر داریوش کبیر بود و با قدرتی که بدست آورده بود توانسته بود جایگاه ویژه ای در حکومت بدست بیاورد و بیشتر عزل و نصبها زیر نظر او انجام می شد . خشایارشاه هم با حمایت پریزاد به سلطنت رسیده بود چون قبل از وی بعضی از بزرگان می خواستند توطئه کنند و یک نفر دیگر را بر تخت سلطنت بنشانند ، اما پریزاد با نفوذ خود جلوی همه آنها را گرفت . حالا شاه احساس میکرد پریزاد ممکنه دوباره نقشه کشیده باشه که یه نفر دیگه را به تخت سلطنت بنشونه چون خیلی راحت می تونست این کار رو انجام بده
شاه – مجید ، تو این چیزها را از کجا می دانی ؟
مجید – از ته فنجون قهوه عمه ام ، خب این چیزها رو تو کتابای تاریخیمون نوشتن . منم الان دانشجوی رشته تاریخ هستم
آرش – جناب شاه ، شما الان چند سال است که حکومت می کنید ؟
شاه متفکرانه یه نگاه به آرش کرد و بعد از چند دقیقه گفت :
شاه – بهار سال آینده می شود ، بیست سال
مجید – خب دیگه ، هر اومدنی ، یه رفتنی هم داره . شما هم یه چند وقتی بدنیا اومدی و حالا دیگه باید برین ، مهم اینه که یه نام نیک الان تو کتابامون از شما هست . هیچ میدونید مردم ایران امروز ، هر ساله تعطیلات عید و تعطیلات تابستان سر قبر شما و باباتون و پدربزرگتون میرن ؟! البته قبر پدر مادرتون ، چون هیچکس نمی داند پدر پدرتون جناب ویشتاسب قبرش کجاست . من بارها و بارها سر قبر شما اومدم و کلی با برو بچ عکس یادگاری گرفتیم
شاه – قبر من ؟! آه ، پس من نیز در برج خاموشان خواهم آرمید . باید ترتیبی دهم که در مراسمی باشکوه پسرم اردشیر را به عنوان شاه آینده معرفی کنم
مجید – قربانت گردم ، هنوز کو تا سال دیگه . میگن وقتی یه سیب از درخت می افته هزارتا قِل می خوره تا به زمین برسه . شاید تا اون موقع فرجی بشه و شما هم کشته نشین . مگه نه بچه ها ؟
آرش – بله عالیجناب ، حالا خودتونو ناراحت نکنید
محبوبه – جناب شاهنشاه ، بهتر نیست تا قبل از اینکه اتفاقی بیفته یه کم به اوضاع مردم عادی رسیدگی کنید چون مردم در وضع خوبی زندگی نمی کنن ، خیلی امکاناتشون برا زندگی کمه
آخرین ویرایش: