کامل شده رمان آینه زمان : دختر گمشده تاریخ(قسمت اول)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 10,584
  • پاسخ ها 126
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
با این حرف مجید ، محبوبه و آرش یه نگاه به هم کردن و خندیدن ، ولی مجید بدون اینکه لبخندی هم بزنه همینجور با شاه شوخی می کرد .
شاه – مجید نگفتید با میترادات چه کار دارید ؟
مجید – اوا ! ببخشید جناب شاه ، اینقدر این حرمسرای شما ذهنمو مشغول کرد که یادم رفت از این بابا براتون بگم ... خب داشتم می گفتم ، متاسفانه بعد از بیست سال شما بدست این مردک بی چشم و رو به قتل می رسید

شاه با فریاد داد زد و گفت :
شاه – کافیست !!!
همه با ترس به شاه نگاه کردند . شاه عصبانی و آشفته به مجید نگاه می کرد و مجید هم سعی داشت خونسردیشو حفظ کنه اما احساس کرد اینبار دیگه جون سالم در نمی بره . شاه ایستاده بود و از خشم می لرزید ، چون میترادات رو خوب می شناخت ، او یکی از خواجه های حرم پریزاد بود . پریزاد زن خطرناکی بود که سالها در دربار هخامنشی زندگی کرد . او بعد از آتوسا مادر خشایارشاه ، همسر دیگر داریوش کبیر بود و با قدرتی که بدست آورده بود توانسته بود جایگاه ویژه ای در حکومت بدست بیاورد و بیشتر عزل و نصبها زیر نظر او انجام می شد . خشایارشاه هم با حمایت پریزاد به سلطنت رسیده بود چون قبل از وی بعضی از بزرگان می خواستند توطئه کنند و یک نفر دیگر را بر تخت سلطنت بنشانند ، اما پریزاد با نفوذ خود جلوی همه آنها را گرفت . حالا شاه احساس میکرد پریزاد ممکنه دوباره نقشه کشیده باشه که یه نفر دیگه را به تخت سلطنت بنشونه چون خیلی راحت می تونست این کار رو انجام بده
شاه – مجید ، تو این چیزها را از کجا می دانی ؟
مجید – از ته فنجون قهوه عمه ام ، خب این چیزها رو تو کتابای تاریخیمون نوشتن . منم الان دانشجوی رشته تاریخ هستم
آرش – جناب شاه ، شما الان چند سال است که حکومت می کنید ؟

شاه متفکرانه یه نگاه به آرش کرد و بعد از چند دقیقه گفت :
شاه – بهار سال آینده می شود ، بیست سال
مجید – خب دیگه ، هر اومدنی ، یه رفتنی هم داره . شما هم یه چند وقتی بدنیا اومدی و حالا دیگه باید برین ، مهم اینه که یه نام نیک الان تو کتابامون از شما هست . هیچ میدونید مردم ایران امروز ، هر ساله تعطیلات عید و تعطیلات تابستان سر قبر شما و باباتون و پدربزرگتون میرن ؟! البته قبر پدر مادرتون ، چون هیچکس نمی داند پدر پدرتون جناب ویشتاسب قبرش کجاست . من بارها و بارها سر قبر شما اومدم و کلی با برو بچ عکس یادگاری گرفتیم
شاه – قبر من ؟! آه ، پس من نیز در برج خاموشان خواهم آرمید . باید ترتیبی دهم که در مراسمی باشکوه پسرم اردشیر را به عنوان شاه آینده معرفی کنم
مجید – قربانت گردم ، هنوز کو تا سال دیگه . میگن وقتی یه سیب از درخت می افته هزارتا قِل می خوره تا به زمین برسه . شاید تا اون موقع فرجی بشه و شما هم کشته نشین . مگه نه بچه ها ؟
آرش – بله عالیجناب ، حالا خودتونو ناراحت نکنید
محبوبه – جناب شاهنشاه ، بهتر نیست تا قبل از اینکه اتفاقی بیفته یه کم به اوضاع مردم عادی رسیدگی کنید چون مردم در وضع خوبی زندگی نمی کنن ، خیلی امکاناتشون برا زندگی کمه
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – آره راست میگه ، مثلاً یارانه هاشون سر وقت بدستشون برسه ، هزینه های بیمه درمانیشون به موقع پرداخت بشه ، یه نظارتی هم رو قیمتها داشته باشین آخه شب عید نزدیکه و قیمت اجناس هم بالاست
    شاه – شما از چه چیز سخن می گویید ؟ اینها دیگر چه نوع هزینه ای است ؟ یارانه دیگر چیست ؟
    مجید – عامو بیخیال ، وقتی شما که شاه هستین و تمدن به این بزرگی رو اداره می کنید اینا رو ندونید پس وای به حال دولتمردان امروز که کلاً نمی دونن اینا چی هستن
    محبوبه – مجید تو دیگه چه کار به این کارا داری . یه کاری کن زودتر بتونیم از قصر خارج بشیم
    آرش – راست میگه . یه چیزی بگو یا یه اجازه ای بگیر تا بتونیم بریم بیرون . من نگران نانا هستم
    مجید – نه داره جالب میشه . مثل اینکه شاه همه واقعیتها رو قبول کرده
    شاه – باز هم شماها نجوا را آغاز کردید . اگر مطلب مهمی است به ما نیز بگویید . هر چی باشد ما شاهنشاه این مملکت هستیم . مجید جلوتر بیایید و کمی از ایران خودتان بگویید
    مجید – ای به چشم قربانت گردم ، اما گفته باشم من نوشید*نی نمی خورم

    شاه خندید و اشاره کرد به خدمتکاران در اتاق و ازشون خواست تا شربت بهار نارنج برای بچه ها بیاورند . شربت سریع آورده شد و شاه با خنده به مجید گفت :
    شاه – مجید ، این دیگر نوشید*نی نیست بلکه شربتی است بسیار گوارا که قلب و روح آدمی را تازه می کند
    مجید یه ذره از شربت را با اکراه مزه مزه کرد و شاه با دیدن این کار مجید یکمرتبه با صدای بلند خندید
    مجید – قربانت گردم ، چه شربت گوارایی . به به ، همه جامون تازه شد . بچه ها بخورید که دیگه از اینا گیرتون نمیاد
    محبوبه – واقعاً خوشمزه است . عالیجناب باید اعتراف کنم در ایران امروز ، شربت بهار نارنجمون اصلاً این مزه را ندارد
    شاه – پس بنوشید و لـ*ـذت ببرید چون دیگر چنین چیزی نخواهید نوشید
    آرش – دست شما درد نکنه . نانا بخور ببین شما هم از اینا داشتید یا نه ؟
    نانا – نه نداشتیم ... آرش خوشمزه بود بگو من یکی دیگه هم میخوام
    آرش – نه زشته . ولش کن بیا مال منو بخور
    نانا – باشه ممنون
    مجید – راستی جناب ، ما هم یه نوشیدنی داریم که خیلی خوشمزه است می خواهی امتحان کنی ؟
    محبوبه – مجید می خوای چکار کنی ؟ چی می خوای به شاه بدی ؟
    مجید – چیزی نیست ، با خودم یه نوشابه آوردم
    آرش – نکن مجید ممکنه شاه یه بلایی سرش بیاد
    مجید – هیچی نمیشه . تازه شاه 2500 ساله که مرده . بیخیال . جناب شاه این نوشیدنی تقدیم شما

    مجید جلوی شاه تعظیم کرد و نوشابه رو به شاه داد . شاه با تعجب یه نگاه به قوطی نوشابه کرد و سعی کرد درشو باز کنه اما نمی دونست چجوری باز میشه . نوشابه مارک پپسی بود و خودتون که می دونید درش چجوری باز میشه . این مجید بدجنس هم همینجوری داده بود دست شاه و با یه لبخند موذیانه به شاه نگاه می کرد . بقیه افراد حاضر در اتاق هم هر کدام تا جایی که می تونستند سرک می کشیدن تا بتونن ببینند چی تو دست شاه هست .
    شاه – این چه نوع نوشیدنی است که جایی برا نوشیدن ندارد ؟
    مجید – خب قربانت گردم اینجوری باز میشه ...

    مجید اینو گفت و دیگه مجال نداد که شاه قوطی نوشابه را به دست مجید بده و مجید هم سریع در قوطی را باز کرد و در قوطی هم با صدای بلند باز شد و چون اتاق بزرگ بود ، صدا هم در کل اتاق پیچید و باعث ترس همه شد . شاه قوطی را به طرف مجید پرت کرد و گفت :
    شاه – این دیگر چیست ؟ نوشیدنی که صدا تولید می کند ؟
    مجید سریع قوطی را گرفت و با خنده گفت :
    مجید – قربانت گردم ، طرز باز کردن این قوطی اینجوریه دیگه . حالا بیا یه کم بخور
    شاه کمی از نوشابه خورد و یه احساسی بهش دست داد چون تا به حال نوشیدنی گاز دار نخورده بود . چشماشو محکم بست و حسابی صورتش تو هم پیچید ،گفت :
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه – عجب نوشیدنی مرگ باری است . شما چگونه آنرا می نوشید ؟
    مجید – قربان ، این یه نوشیدنی گاز دار هست و اسمش هم نوشابه است . تو مردونیه خان ، بیا یه کم بخور

    مردونیه با کسب اجازه از شاه قوطی را از دست مجید گرفت و یه کم خورد . کمی خوردنش براش سخت بود اما بعد خوشش اومد و یه کم دیگه هم خورد .
    مردونیه – جناب شاهنشاه ، خیلی خوش طعم است می توانم بیشتر بنوشم ؟
    شاه – بنوش چون من خواهان نوشیدن این نوشابه مرگ آور نیستم

    مردونیه تمام نوشابه را سر کشید و حسرت مزه اشو به دل بقیه گذاشت . چون مردخای و بقیه وزراء هم خیلی دلشون می خواست یه کم امتحان کنند تا ببینند چه مزه ای داره . مردونیه وقتی نوشابه را تمام کرد قوطی خالی را به مجید داد و همینکه خواست حرف بزنه یه مرتبه یه صدای بلند از ته گلوش بیرون اومد . در واقع آروغ زد .
    مجید بشدت قهقهه می زد و شاه هم دستش را جلوی دهانش گرفته بود و آروم می خندید . خانمهایی که برای خدمت آمده بودند سرشان را به هم نزدیک کرده و ریز ریز می خندیدند . محبوبه و آرش و نانا هم حسابی خندیدن . بیچاره مردونیه ، اینقدر خجالت کشید که حسابی قرمز شده بود . مجید همانطور با خنده گفت :

    مجید – جناب مردونیه خان ، ترقه ترکوندی ؟!!
    مردونیه با خجالت به شاه گفت : شاهنشاه اگر اجازه فرمایند بنده مرخص شوم . کاش هرگز لب به این نوشابه شرم آور نزده بودم
    شاه که حسابی خندیده بود به مردونیه اجازه داد اتاق را ترک کند . مجید از داخل کوله اش تبلتشو در آورد و به شاه نشون داد .

    شاه – این دیگر چیست ؟
    مجید – اسمش تبلته . چیز خوبیه ، یکی مثل این بخر سرگرم میشی قربانت گردم
    شاه – تبلت ؟! با آن چه کار می کنید ؟
    مجید – باهاش میریم تو اینترنت ، بازی می کنیم ، کلی اطلاعات خوب می ریزیم توش . عکس و فیلم هم میشه باهاش گرفت . بذار نشونت بدم

    مجید از شاه چند دقیقه فیلم گرفت و بعد به شاه نشون داد . شاه بشدت حیرت زده شده بود . مجید از همه فیلم گرفت و به همشون نشون داد . شاه و وزرا دور تا دور مجید جمع شده بودند و سعی داشتند فیلم خودشان را ببینند ، تا جاییکه تبلت را از دست هم می کشیدند ، تا اینکه صدای مجید رو در آوردند
    مجید – بسه ، تمومش کنید ، چقدر ندید پدید هستین شماها . پدرم در اومد تا بابامو راضی کردم برام یه دونه بخره حالا با این کار شما ممکنه بیفته زمین بشکنه . خب برید یکی برا خودتون بخرید دیگه
    مردخای – آن را از کجا تهیه کردید ؟ آیا این یک وسیله برای جادوگری است ؟
    محبوبه – نه این یه وسیله الکترونیکی است و یکی از پیشرفتهای بشر نوین هست . در دنیای امروز ما از این وسیله ها بسیار زیاد پیدا میشه
    مجید – قربانت گردم می خوای انگری بردز بازی کنی ؟
    شاه – چی ؟ این چه نوع بازی است ؟
    مجید – اینجوریه باید با این پرنده ها این خوکها رو بزنی تا برنده بشی
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید دست شاه را گرفت و با هم روی تخت نشستند و مجید بازی انگری بردز را برای شاه توضیح داد و سعی کرد به شاه یاد بده که چجوری میشه بازی کرد بقیه افراد بالای سرشون ایستاده بودند و با اشتیاق نگاه می کردند و وقتی مجید با پرنده ها خوکها رو میزد ، همه ابراز خوشحالی می کردند و دست می زدن . شاه تبلت را از مجید گرفت و گفت که نوبت خودشه و می خواد بازی کنه . شاه خیلی زود روند بازی رو یاد گرفت و وقتی برنده میشد همه شاهنشاه را تشویق می کردند .
    مجید – بسه دیگه الان شارژش تموم میشه ، دیگه پریز برق از کجا بیارم تا شارژ کنم !
    مجید تبلت را از شاه گرفت و خاموش کرد و گذاشت تو کوله اش .
    شاه – مجید من تا به حالی کسی را مانند تو ندیده ام و باید بگویم هیچوقت به اندازه امروز برایم جذاب نبود
    مجید – قربانت گردم مثلاً امروز خانمتو از دست دادی و امشب هم شب اول قبرش هست

    شاه آهی کشید و گفت : کاش می توانستم غم از دست دادن آمستریس عزیزم را از یاد ببرم . او بانویی است که هیچگاه فراموش نخواهد شد و من نیز با فراموش کردن غم او قصد شاد کردن روحش را دارم
    محبوبه – عالیجناب ، نمی خواهید دنبال قاتلش بگردین ؟ بالاخره باید بفهمید کی ملکه را کشته
    آرش – تو ایران امروز ، کافیه کسی به قتل برسه ، پلیس همه تلاششو می کنه تا قاتل را پیدا کنه
    شاه – ما مأمورین خاص خودمان را داریم و این بر عهده دیوان عدالت است . او خود قاتل را پیدا می کند و ما نیز حکم قصاصش را می دهیم

    همین موقع صدای بلند زنانه ای در اتاق پیچید :
    زن : چه کسی را می خواهید قصاص کنید جناب شاهنشاه بزرگ ؟
    همه سرها برگشت به سمت صدای زنی که وارد اتاق شد . زنی قد بلند با موهای بلند خرمایی رنگ و لباس سلطنتی و تاجی که بر سر داشت وارد اتاق شد . نگاه پر جذبه و گیرایی داشت ، زیبا و جذاب بود . خشایارشاه با دیدن زن چهره اش در هم رفت و بقیه افراد به او تعظیم کردند و سریع اتاق را ترک کردند . همه رفتند و فقط شاه و اون زن و بچه ها تو اتاق بودند .

    مجید – ببخشید سرکار خانم کی باشن ؟
    شاه – ایشان ملکه سابق پریزاد هستند

    با شنیدن اسم پریزاد مو به تن بچه ها سیخ شد . پریزاد ، همان زنی که ملکه آمستریس را مسموم کرد ، حالا او اینجا بود . نانا خیره به پریزاد نگاه می کرد و پریزاد هم به نانا خیره نگاه می کرد . آرش احساس کرد نانا ترسیده برای همین نزدیکش شد و دستشو گرفت ، نانا کمی احساس آرامش کرد . پریزاد همینطور که به نانا نگاه می کرد آرام آرام به طرفش اومد و گفت :
    پریزاد – تو یک دختر عیلامی هستی ، درست است ؟
    نانا – بله بانو
    پریزاد – نامت چیست ؟
    نانا – نانارسین ...
    پریزاد – تو دختر عیلامی احمق اینجا در قصر ما چه می کنی ؟
    مجید – درست حرف بزن ببینم . این خانم متشخص شاهزاده است ها !
    پریزاد – تو ساکت باش جوان نادان
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – با من بودی ؟ شیطونه میگه ...
    آرش – مجید تو رو خدا آروم باش

    محبوبه آروم به مجید گفت : مجید مگه نمی دونی این زن چقدر خطرناکه ، می خوای به کشتنمون بدی ؟
    مجید – پس شاه چکاره است ؟ مگه نمی تونه جلوشو بگیره ؟
    محبوبه – داداش من ، شاه اگه می تونست جلوشو بگیره که نمیذاشت ملکه عزیزشو مسموم کنه و با وجود اینکه می دونه کار همین زنه باز نمی تونه جلوشو بگیره . این زن خدمتگزاران زیادی داره و همه گوش به فرمونش هستن مواظب باش
    مجید – خیلی خب . اما فقط بخاطر شما چیزی نمیگم

    پریزاد نزدیک نانا رفت و کمی از موهای نانا را دست گرفت و همینطور آروم و شمرده حرف میزد موها رو هم نوازش میکرد :
    پریزاد – خب دختر عیلامی ! چند بهار از عمرت می گذرد ؟ هیچ می دانی الان همنوعانت به جهان زیرین رفته اند ؟
    پریزاد این را گفت و با صدای بلندی قهقهه زد ، طفلک نانا حسابی ترسیده بود و چیزی نمی گفت و فقط با ترس به پریزاد نگاه می کرد و پریزاد همینطور قهقهه میزد . شاه که تحمل نداشت پریزاد بیشتر از آن در اتاق باشد گفت :
    شاه – بانو پریزاد ، شما را چه می شود که به اینجا آمده اید ؟
    پریزاد – شاهنشاه به سلامت باد . خبر آوردند که چند نفر غریبه وارد اتاق شما شدند و ما نیز نگران شدیم و آمدیم که ببینیم چه کسانی هستند . در واقع برای تسلی خاطر شما نیز آمده ایم
    شاه – چه کسی از وجود دوستان جدیدمان برایتان خبر آورد ؟
    پریزاد – میترادات

    بچه ها با هم گفتند : میترادات ؟؟؟!!!
    پریزاد – جناب شاهنشاه ، گویی این اشخاص از شنیدن نام میترادات بسیار شگفت زده شده اند
    مجید – چرا نشیم ؟ این یارو میخواد شاه رو ...

    آرش سریع جلوی دهن مجید رو گرفت و نذاشت بیشتر از این حرف بزنه . چون پریزاد اگه می فهمید اونا قضیه میترادات را می دونند حتماً یه بلایی سرشون می آورد . آرش ترجیح داد ساکت باشند تا اینکه حقیقت را بگویند
    آروم در گوش مجید گفت :

    آرش – مجید ، تمام کارهای این پریزاد مخفیانه و محرمانه بود ، اگه بفهمه که ما می دونیم این از میترادات برای چه کارهایی استفاده می کنه ، دستور قتلمونو میده . بفهم پسر !
    مجید – آخه وقتی ما از آینده هستیم چجوری می خواد ما رو بکشه ؟؟؟؟
    آرش – شاید کشته شدیم
    مجید – پس من امتحان می کنم . حالا ببین

    مجید پیش پریزاد رفت و ازش پرسید که خنجری چیزی داره یا نه . پریزاد اول متعجب شد و بعد از زیر کمربند پهن لباسش یک خنجر کوچک بیرون آورد و به مجید داد .
    مجید – بانوی من میشه لطف کنید این قسمت از بازوی منو با این خنجر یه خراش بدین
    پریزاد – چه در سر داری ای مردک نادان ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – اولاً هفت جد و آبادت فراموش نشه ، دوماً یه خراش بده و برو ، کاریت نباشه
    پریزاد با خنجر یه ضربه عمودی روی بازوی مجید زد و بازوی مجید زخمی شد و خون زد ، داد مجید هوا رفت
    مجید – آی ، خدا لعنتت کنه زن ، بهت گفتم یه خراش بزن نه یه زخم کاری ، ای دستت بشکنه ایشاا...
    آرش – خب دیوونه ، چرا بهش گفتی این کار رو کنه ؟
    مجید – وای مادر ، آرش راست گفتی اینا می تونن ما رو بکشن . ببین زخمی که زد چقدر کاری بود ، ووویییی ننه داره خون میاد ، ای دستت قلم بشه زن گنده ، بو گندو ، نفله ، پدرت در بیاد زن ...
    پریزاد – تمامی این اهانتها را با ما بودی ؟
    مجید – پ ن پ ، با عمه بزرگوارت بودم . خب معلومه به تو گفتم نکبت . وویییی دستم
    محبوبه – پس بگو چرا ازش خواستی زخمیت کنه . می خواستی برا خودت ثابت بشه که اینا می تونن به ما ضربه بزنن یا نه .
    شاه – ملازم دربار بیایید داخل

    ملازم دربار سریع داخل شد و شاه بهش دستور داد تا طبیبی خبر کنند که بیاید و زخم مجید رو درمان کنه . مجید رفت کنار شاه و همونجا نشست ، انگار نه انگار که اون شاه هست ، شاه دستی به سر مجید کشید و دلداری اش داد و مجید حسابی خودشو لوس میکرد
    مجید – قربانت گردم ، من می خواستم به دوران کوروش کبیر یا داریوش کبیر برم اما به دوران شما اومدم فکرشم نمی کردم که شما اینقدر مهربونید . وقتی برگشتم به دوستام میگم چه شاه خوشگل و مهربونی بودی
    شاه – مهربانی قسمتی از پادشاهی ماست . ما این خصلت نیکو را از نیاکان خود داریم
    مجید – الهی بگردم دور شما و اون نیاکانتون. خدا روحتونو قرین رحمت خودش کنه . حالا تکلیف این زنکه ورپریده چی میشه ؟
    شاه – بانو پریزاد ، شما به کاخ خود بروید . امشب می خواهیم شام را با مهمانان عزیزمان میل کنیم
    پریزاد – شاهنشاه ، ما نگران احوال شما هستیم . چگونه شما را به حال خود بگذاریم ؟
    شاه – شما از این بابت دلواپس نباشید . لطفاً به کاخ خود باز گردید
    پریزاد – بسیار خب ، هر چه شاهنشاه بزرگ ایران امر کنند ، همان کار را می کنیم . بدرود سرورم

    پریزاد رفت ، شاه از ملازم خواست تا ولیعهد جوان ، اردشیر را خبر کند که به اتاق اصلی بیاید
    محبوبه – بچه ها الان اردشیر یکم را می بینیم
    آرش – خدایا به فاصله چند ساعت دو تا از پادشاهان ایران رو ملاقات می کنیم

    طبیب دست مجید را با گیاهان دارویی پانسمان کرد و رفت ؛ او همینطور که بازوشو ماساژ میداد گفت :
    بچه ها ، این طبیبشون یه چیزی گذاشت رو دستم که حسابی زخممو خنک کرد . کاش زودتر خوب بشه میگم محبوب ، نکنه یه وقت خدای نکرده ایدز بگیرم ؟؟!!

    محبوبه – آی کیو ، تو دوره باستان ایدز کجا بود ؟
    مجید – آخه ترسیدم ، نکنه یه وقت از پریزاد یه مرضی بگیرم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نانا – آرش من می خوام برگردم خونه . کی میریم ؟
    آرش – میریم ، دیر نشده . محبوبه ! کی برمی گردیم ؟
    محبوبه – والا اگه این مجید دُم بریده اجازه بده امشب برمی گردیم
    مجید – حالا کجا با این عجله ؟! امشب یه شام افتادیم شما می خوایین برگردین خونه ؟ نانا قربونت برم بذار بعد از شام میریم
    نانا – باشه . مجید دستت خیلی درد میکنه ؟ به قول خاله زهرا ، بمیرم الهی
    مجید – تو چرا ؟! الهی این پریزاد پیش مرگت بشه گمپ گلم
    شاه – شما قصد بازگشت دارید ؟ الان ولیعهد ما ، اردشیر می آید . بهتر است با ایشان هم آشنا شوید
    مجید – راست میگه دیگه ، الان اردشیر جون میاد می خوام به اونم انگری بردز یاد بدم ، نه اصلاً می خوام یه چیزی یادگاری بهش بدم
    محبوبه – تبلتتو بهش بده
    مجید – عمراً . یادت رفته چند روز ماشین بابا رو لیس زدم تا برام یه تبلت خرید !؟

    محبوبه و آرش غش کردن از خنده چون یا اون روز افتادن که مجید چجوری به حاج رضا التماس می کرد براش یه تبلت بخره و حاج رضا هم نامردی نکرد و کلی کار از مجید کشید مخصوصاً که هر روز ازش می خواست ماشینشو بشوره ، بیچاره مجید تا یک هفته تن به کارهایی داد که واقعاً ازشون فراری بود . بچه ها سرگرم حرف زدن و خندیدن بودن و شاه به اونا نگاه می کرد . پیش خودش فکر می کرد که چقدر اینها شاد هستن و چقدر راحت با کوچکترین چیزی شوخی می کنند و می خندند . خصوصاً مجید براش خیلی جالب بود و دوست داشت اردشیر هم مثل مجید بود و می تونست راحت بخنده و شاد باشه . به این فکر می کرد که تا شروع سال جدید و پایان عمرش چیزی نمانده ، نگرانی زیاد داشت ، نگران پسرش اردشیر ، نگران مملکتش ، نگران حملات یونانیان ، نگران این زن حیله گر پریزاد ، خلاصه نگرانیهای زیادی داشت . دوست داشت یکبار هم که شده چشمانش را بدون هرگونه نگرانی روی هم می گذاشت . ته دلش حسرت این بچه ها را خورد .
    ملازم – ولیعهد ایران جناب اردشیر وارد می شوند
    در بزرگ باز شد و جوانی خوش قد و بالا وارد شد . چشمهای اردشیر شبیه چشمهای پدرش بود ، کلاه مخصوص ولیعهدها را روی سر گذاشته بود و پیراهن آراسته و بلندی پوشیده بود . آرام و شمرده قدم بر می داشت و روی صندلی که کنار تخت شاه بود نشست . شاه بلند شد و کنار ولیعهد ایستاد و رو به بچه ها گفت :
    شاه – ایشان فرزند ما ، اردشیر هستند . بعد از ما تاج و تخت به ایشان می رسد . فرزندم ! اینان ایرانیانی هستند که از شهر شیراز آمده اند
    اردشیر – والاحضرت ، در قصر همه درباره غریبه هایی صحبت می کنند که بتازگی وارد شده اند . آیا اینها همان غریبه ها نیستند ؟
    شاه – آری ، خودشان هستند . بسیار مهربان و سرزنده می باشند
    مجید – سلام بر ولیعهد ایران و همچنین بر پدر ِ پدرِ پدر داریوش سوم
    شاه – شما هفت پشت ما را می شناسید ؟
    آرش – بله عالیجناب ، جناب اردشیر یکم با خانمی بنام داماسپیا ازدواج می کنند که ایشان ملکه ایران هستند و فرزندی بنام داریوش دوم بدنیا می آورند ، حالا بماند چند تا بچه دیگه گیرشون میاد اما داریوش دوم جانشین هستند ، داریوش دوم با ملکه پروشات ازدواج می کنند و اردشیر دوم بدنیا میاد و اردشیر دوم با استیتارای ازدواج میکنه که سه تا پسر و دو تا دختر بدنیا میاره و اردشیر سوم با شخصی بنام آتوسا ازدواج میکنه و کلاً یه نسل دیگه بوجود میاره و پسر دیگرش آرشام با سیسیگامبیس ازدواج میکنه و داریوش سوم فرزندشون هست که در زمان همین داریوش سوم شخصی بنام اسکندر به ایران حمله می کنه و داریوش سوم فرار میکنه اما یه نفر بنام بسوس ، داریوش سوم را زخمی میکنه و همین زخم باعث مرگ شاه ایران میشه و تخت جمشید بدست اسکندر به آتش کشیده میشه و ایران برای مدت چندین سال تحت سلطه حکومت یونانیها بنام سلوکیان در میاد
    شاه – پس تخت جمشید ما در آتش خشم دشمن ویران می شود
    محبوبه – بله عالیجناب ، اما چند سال بعد شخصی بنام ارشک که نوه اردشیر سوم بود قیام میکنه و سلوکیان را شکست میده و سلسله جدیدی در ایران تأسیس میکنه بنام اشکانیان . این سلسله به نوعی دنباله رو هخامنشیان بود
    شاه – تقدیر انسانها بسیار پیچیده است . خب با هم به تالار پذیرایی می رویم ، امشب مهمانی کوچکی به افتخار شما ترتیب دادیم

    مجید آهسته به آرش و محبوبه گفت : انگار نه انگار امروز ملکه عزیزشو گذاشتن تو برج خاموشان
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – خب تو دوران باستان مثل الان که اینجوری عزاداری نمی کردن ، الان این همه شیون و گریه زاری تا یکسال ، رایج شده وگرنه اصل عزاداری اینجوری بود
    مجید – اگه من مردم یه وقت اینجوری عزاداری نکنین ها !
    محبوبه – تو بمیر ، ما برات سنگ تموم میذاریم
    مجید – اوهوکی ! خودت بمیری بدبخت !!
    آرش – خیلی خب بابا ، اصلاً خودم زودتر از شما می میرم ، حالا دعوا نکنید
    نانا – آرش ، من نمیام
    آرش – چرا ؟ چیزی شده ؟
    نانا – من از این پریزاد می ترسم
    مجید – بفهمم نگاه چپ بهت کرده از این رو به اون رو میشم . نترس قربونت بره این پریزاد
    محبوبه – چرا بانوی من ، مگه چیزی بهت گفت ؟
    نانا – نمی دونم ولی خیلی ازش می ترسم . یه جوری نگام می کرد
    مجید – تا آقا مجید هست غم نداشته باش . بیا بشین کنار خودم و راحت غذا نوش جون کن
    نانا – باشه ، آرش من کنار مجید میشینم
    آرش – باشه . هر جا که راحتی بشین

    ملازم یکبار دیگه وارد اتاق شد و اعلام کرد وقت شام شده و همه به طرف تالار پذیرایی رفتند . وسط تالار یک میز بزرگ پر از غذاهای مختلف چیده بودند . همه نوع غذا بود ، از مرغ بریان ، بوقلمون بریان ، گوسفند بریان بود تا انواع میوه ها و نوشیدنیها ، جالب اینجاست که ماست هم در بین غذاها دیده میشد و برای بچه ها خیلی جالب بود البته بجز نانا که با این غذاها آشنایی داشت ، برای مجید و آرش و محبوبه خیلی تازگی داشت که غذاهای ایران باستان تقریباً شبیه غذاهای امروزی بود . تمام ظروف از طلا بود حتی قاشقها هم از طلاع ساخته شده بود .
    مجید – عالیجناب یه دست قاشق و چنگال بهم میدی با خودم ببرم ؟
    محبوبه – مجید خجالت بکش ، خدا مرگم بده . قربان ببخشید منظوری نداشت
    مجید – چی چی منظوری نداشت ، اتفاقاً با منظور گفتم ، بیچاره می دونی اینو ببرم تو ایران خودمون چقدر پولدار میشم ؟؟؟؟
    آرش – مجید ، یه کم آبروداری کن

    شاه با خنده گفت :
    شاه – مجید شما جوان شوخ طبعی هستید
    مجید – قربون شما !

    در همین حین در باز و پریزاد وارد شد
    نانا – مجید این زنه اومد
    مجید – نترس قربونت برم . خودم مواظبتم
    آرش – نانا جون از هیچی نترس

    پریزاد یه نگاه به همه کرد و رو به شاه گفت :
    پریزاد – شاهنشاه بزرگ اگر اجازه دهید ما در اتاقمان غذا می خوریم
    شاه – ایرادی ندارد . غذای بانو را به اتاقشان ببرید
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – بچه ها شانس آورد نیومد وگرنه قرار بود با متلکهام غذا رو به دلش زهر کنم
    همه در آرامش کامل شام می خوردن . هیچکس حرف نمی زد . در بالای میز شاه نشسته بود و کنارش ولیعهد
    مردخای و مردونیه یکطرف و چند تا خانم هم روبروی آنها نشسته بودند . مجید همیشه موقع غذا خوردن عادت داشت از هر دری حرف بزنه و همه رو بخندونه ، برای همین خیلی نتونست این آرامش رو تحمل کنه و رو کرد به شاه و گفت :

    مجید – قربانت گردم ، می خوام یه چیزی بگم
    شاه – بگویید
    مجید – قربانت گردم ، تالار خیلی سوت و کوره ، یه آهنگی چیزی بگو پخش کنند
    شاه – آهنگ ؟ این دیگر چیست ؟
    مجید – حدسم درست بود ، هیچکدومتون نمی دونین چیه پس با اجازه شما الان بهتون میگم چیه
    مجید از داخل کوله اش موبایلشو بیرون آورد و یکی از آهنگهای مورد علاقه اشو انتخاب کرد و دکمه پلی را زد و گوشی رو روی میز گذاشت . صدای ترانه بلند پخش شد و همه با تعجب نگاه می کردند . آهنگ "همه چی آرومه" رو گذاشته بود و خودش هم بشکن میزد. محبوبه و آرش دیگه از خجالت نمی تونستن سرشونو بالا بگیرند ، مجید هم با آهنگ بشکن میزد و می خوند .
    مجید – همه چی آرومه ، تو به من دل بستی ...

    محبوبه آهسته به مجید گفت :
    محبوبه – مجید بتمرگ آبرومون رفت
    مجید در تمام لحظاتی که آهنگ رو پخش کرده بود و خودش هم می خوند ، باعث خجالت آرش و محبوبه شده بود . نانا هم حسابی ذوق کرده بود و مثل زمانی شده بود که خونه مجید اینا میرفت و هر کار دلش می خواست انجام می داد . شاه حسابی با این کار مجید شاد شده بود و با لبخند عمیقی به مجید نگاه می کرد . ولی نگاه ولیعهد به کسی دیگه بود . ولیعهد نانا رو نگاه می کرد و کسی هم متوجه نگاههای او به نانا نشده بود . بعد از شام ، شاه به همراه بچه ها و ولیعهد و ملازمانش به باغ قصر رفتند . بوی خوش گلها همه جا پیچیده بود . ولیعهد به همراه بچه ها قدم زنان در باغ راه می رفتند :
    مجید – به به ، عجب بویی
    ولیعهد – نام این گل محبوبه شب است . شبها چنین بویی همه جا پراکنده می شود
    مجید – اسم این خواهر منم محبوبه است اما هیچ بوی خوشی ازش پراکنده نمی شود

    محبوبه یه چشم غره برا مجید رفت و رو کرد به ولیعهد و پرسید :
    محبوبه – جناب ولیعهد ، شما خیلی غمگین هستید . چرا ؟
    ولیعهد – امشب مادر عزیزمان در کنارمان نیست . وقتی فکرش را می کنم که ما الان در باغ قدم می زنیم و او در برج خاموشان آرمیده است ، قلبم می گیرد
    آرش – به قول ما ، خدا رحمتش کنه
    ولیعهد – نام این بانوی جوان چیست و از کجا آمده است ؟ لباسهایش شبیه اهالی سرزمین عیلام است
    محبوبه – بله این بانو شاهزاده عیلامه. اسمش نانارسین هست و دختر اونتاش ناپیریشاست
    ولیعهد – منظور شما همان اونتاش هومبان است ؟ او که سالهاست مرده است و دیگر اثری از وی و خاندانش به جا نمانده . تاریخنگار ما جناب هرودوت درباره حکومت وی برایمان صحبت کرده است
    آرش – من هرودوت رو میشناسم . همون مورخ یونانی که سالها پیش به کشور ایران پناهنده شد ، الان همین هرودوت معروف شده به پدر تاریخ و هنوز کتاب معروف تاریخ ایران ، تو تمام کتابفروشیها فروش میره
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ولیعهد – آری ، هرودوت مرد بزرگی است و بسیار دانا . حال یه یاد آوردم ، هرودوت زمانی درباره پادشاه اونتاش صحبت کردند که بعد از جنگ با فرزند برادرش ، خود و همسرش کشته می شوند و تنها فرزندی که داشتند ناپدید شده و دیگر کسی او را پیدا نکرد . شاید ایشان همان دختر گمشده هستند ؟! اما چگونه ؟! زیرا سالهاست که از آن زمان می گذرد !!
    ولیعهد بسیار آرام و متین صحبت می کرد ، محبوبه و آرش با تعجب و شگفتی از اینکه یه قسمت از راز نانا رو فهمیدند به هم نگاه کردند . نانا و مجید دوتایی کنار حوض وسط باغ رفته بودن و مشغول آب پاشی به همدیگه بودند و متوجه نشدند ولیعهد به آرش و محبوبه چه گفت .
    ولیعهد – زندگی شما برایمان جالب است ، چرا که شما به مانند ما صحبت نمی کنید و لباسهایتان نیز با ما فرق دارد در صورتیکه مدعی هستید که از اهالی سرزمین پارس می باشید . براستی شما چه کسی هستید ؟
    محبوبه – جناب ولیعهد ، همونطور که برای شاه هم گفتیم ، ما از آینده اومدیم یعنی از 2500 سال بعد از تمام سلسله های ایرانی . خیلی اتفاقی

    آرش برای ولیعهد تمام ماجرا را تعریف کرد . ولیعهد کمی فکر کرد و گفت :
    ولیعهد – اگر شما از آینده آمده اید و به تمام تاریخ ما را آگاه هستید ، شاید بتوانید گوشه ای از تاریخ را تغییر دهید
    آرش – چجوری قربان ؟ غیر ممکنه
    محبوبه – آرش راست میگه ، این کار غیر ممکنه
    ولیعهد – فقط یک گوشه از تاریخ را تغییر دهید
    آرش – خب کدوم قسمت ؟
    ولیعهد – می خواهیم بانو نانارسین را به همسری برگزینیم
    آرش – ولی عالیجناب ، این غیر ممکنه . شما نمی تونید با نانارسین ازدواج کنید چون ...
    ولیعهد – اما ما از این بانو بسیار خوشمان آمده است ، چگونه وی را فراموش کنیم !؟
    محبوبه – شما بزودی با بانویی بنام داماسپیا ازدواج می کنید و پادشاه آینده ایران از همین همسرتون بدنیا میاد
    ولیعهد – پس بانو نانارسین چه می شود ؟
    محبوبه – جناب ولیعهد ، در طالع شما اصلاً بانویی بنام نانارسین وجود نداره ، شما نمی تونید این گوشه از تاریخ رو عوض کنید . ما باید همین امشب نانارسین رو برگردونیم به دوره خودش
    آرش – جناب ولیعهد ، شما هم بعدها صاحب دختری می شوید بنام پروشات . دختر شما هم دختری است با تدبیر و کاردان و با سیاست و با دشمنان ایران با سنگدلی رفتار میکند ولیعهد – کاش میشد این پریزاد را از زندگیمان حذف کرد . زیرا او آنقدر نفوذ دارد که بیم آن دارم روزی شاهنشاه را نیز مسموم کند
    محبوبه – جناب ولیعهد ، چرا با وجود اینکه می دونید پریزاد مادرتان را مسموم کرده اما هیچ کاری نمی کنید ؟
    ولیعهد – بانو پریزاد همسر پدربزرگ ماست و نمی توانیم یک بانوی اعظم را اعدام کنیم . این برای خاندان ما شرم آور است
    آرش – واقعاً شاهان ایران باستان چقدر نجیب و آبرو دار بودن

    مجید و نانا با لباسهای خیس برگشتن کنار بقیه . شاه از دور به آن دو نگاه می کرد و لبخند می زد . اونا حسابی آب بازی کرده بودن و هنوز می خندیدند .
    شاه مجید را صدا زد :

    شاه – مجید کنار ما بیایید با شما می خواهیم در مورد موضوعی صحبت کنیم
    مجید – امر بفرما قربانت گردم
    شاه – چه وقت به کشورتان باز می گردید ؟
    مجید – خب بذار ببینم الان ساعت چنده ؟ خب ساعت 9 شبه ، اِاِاِ محبوب بدو داره دیر میشه . باید زود بریم
    شاه – قدری صبر کنید ، با شما سخنی دارم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا