آرش: چارهی دیگه ای نداریم، خیر نبینی مجید، داشتیم با دل خوش آمادهی سفر میشدیم.
پریدخت: اصلاً هم نظر من برات مهم نیست، همینجوری راهت رو میکشی و دنبال فامیلهات میری، انگار نه انگار من زنتم.
آرش: چند بار بهت بگم؟ الان وقت جر و بحث نیست، تو سفر همه باید تابع جمع باشن، نمیتونم بقیه رو بذارم و برگردم.
پریدخت: خیلی خب آقای فامیل دوست! شما هم تشریف ببرید، منم که چارهای ندارم و باید دنبال شماها هر جا که رفتین، بیام.
آرش با عصبانیت به دنبال بقیه راه افتاد و پریدخت هم پشت سرش. بعد از مدت کوتاهی به مکانی رسیدند. دور و اطراف آن مکان را گشتند، یک مرتبه ملیکا با خوشحالی گفت:
- دیدمش، زنجیر اونجاست، نگاه کنید !
مجید: آره خودشه، بیا بریم زنگ بزنیم، ببینیم انوشیروان میاد یا نه؟
ملیکا: باشه بریم .
ملیکا و مجید به سرعت به طرف زنجیر دویدند و بقیه هم به دنبالشان رفتند. مجید گفت:
- اول تو بزن.
ملیکا: نه تو بزن.
مجید: خیلی خب باشه، الهی به امید تو.
مجید زنجیر را گرفت و محکم کشید، زنگ به صدا در آمد. بچه ها کمی منتظر ماندند، خبری نشد. مجید گفت:
- مثل اینکه قضیه زنجیر دروغ بوده.
ملیکا: یه بار دیگه امتحان کن.
مجید: اینبار تو امتحان کن.
ملیکا: باشه.
ملیکا زنجیر را گرفت و محکم کشید و زنگ دوباره به صدا در آمد.
آرش: بیایین بریم، شاه بیکار نیست که بیاد اینجا.
نارسیس: اینقدر اذیتش کردیم که حسابی خسته شده، حتماً داره استراحت میکنه.
مجید: فکر نکنم، ولی خودمونیم بچه ها، چقدر شاه از دستمون کلافه شده بود مگه نه؟
نارسیس: آره
همه زدند زیر خنده، یک مرتبه آرش خندهاش را خورد و با اشاره بقیه را ساکت کرد.
همه برگشتند و شاه را دیدند که عصبانی ایستاده بود. شاه با حرص گفت:
- مگر دستور نداده بودم از اینجا بروید؟ باز که اینجایید، بروید.
مجید: قربانت گردم حرص نخور تو دوره شما قرص زیر زبونی گیر نمیاد، یه وقت خدای نکرده قلبتون میگیره، اورژانس هم تو دوره ما یک ساعت طولش میده، حالا فرض کنید تو دوره شما چقدر طولش بده.
شاه عصبانی شد و داد زد:
- بگویید برای چه زنجیر را به صدا در آوردید؟
مجید: هیچی فقط میخواستیم زنجیر رو ببینیم.
ملیکا: راست میگه کار خاصی نداشتیم، ببخشید.
آرش: من از شما عذرخواهی میکنم جناب شاه، همین الان میریم، بچه ها بریم.
شاه: سریع بروید
آرش دست مجید را گرفت و به زور با خودش برد و به بقیه هم گفت که بروند. شاه هم برگشت، اما یک مرتبه مجید دستش را از تو دست آرش کشاند و دوید سمت زنجیر و دوباره زنجیر را کشید و زنگ را به صدا در آورد و زود برگشت سمت بقیه، شاه برای بار دوم خودش را رساند و با عصبانیت داد زد:
- این گستاخی تو را بیجواب نخواهم گذاشت ای مردک گستاخ !
مجید: شرمنده پام خورد به زنجیر، قول میدم برم.
آرش: ای بمیری مجید، تا شاه دستور نده زندونمون کنن دست بر نمیداری؟
پریدخت: اصلاً هم نظر من برات مهم نیست، همینجوری راهت رو میکشی و دنبال فامیلهات میری، انگار نه انگار من زنتم.
آرش: چند بار بهت بگم؟ الان وقت جر و بحث نیست، تو سفر همه باید تابع جمع باشن، نمیتونم بقیه رو بذارم و برگردم.
پریدخت: خیلی خب آقای فامیل دوست! شما هم تشریف ببرید، منم که چارهای ندارم و باید دنبال شماها هر جا که رفتین، بیام.
آرش با عصبانیت به دنبال بقیه راه افتاد و پریدخت هم پشت سرش. بعد از مدت کوتاهی به مکانی رسیدند. دور و اطراف آن مکان را گشتند، یک مرتبه ملیکا با خوشحالی گفت:
- دیدمش، زنجیر اونجاست، نگاه کنید !
مجید: آره خودشه، بیا بریم زنگ بزنیم، ببینیم انوشیروان میاد یا نه؟
ملیکا: باشه بریم .
ملیکا و مجید به سرعت به طرف زنجیر دویدند و بقیه هم به دنبالشان رفتند. مجید گفت:
- اول تو بزن.
ملیکا: نه تو بزن.
مجید: خیلی خب باشه، الهی به امید تو.
مجید زنجیر را گرفت و محکم کشید، زنگ به صدا در آمد. بچه ها کمی منتظر ماندند، خبری نشد. مجید گفت:
- مثل اینکه قضیه زنجیر دروغ بوده.
ملیکا: یه بار دیگه امتحان کن.
مجید: اینبار تو امتحان کن.
ملیکا: باشه.
ملیکا زنجیر را گرفت و محکم کشید و زنگ دوباره به صدا در آمد.
آرش: بیایین بریم، شاه بیکار نیست که بیاد اینجا.
نارسیس: اینقدر اذیتش کردیم که حسابی خسته شده، حتماً داره استراحت میکنه.
مجید: فکر نکنم، ولی خودمونیم بچه ها، چقدر شاه از دستمون کلافه شده بود مگه نه؟
نارسیس: آره
همه زدند زیر خنده، یک مرتبه آرش خندهاش را خورد و با اشاره بقیه را ساکت کرد.
همه برگشتند و شاه را دیدند که عصبانی ایستاده بود. شاه با حرص گفت:
- مگر دستور نداده بودم از اینجا بروید؟ باز که اینجایید، بروید.
مجید: قربانت گردم حرص نخور تو دوره شما قرص زیر زبونی گیر نمیاد، یه وقت خدای نکرده قلبتون میگیره، اورژانس هم تو دوره ما یک ساعت طولش میده، حالا فرض کنید تو دوره شما چقدر طولش بده.
شاه عصبانی شد و داد زد:
- بگویید برای چه زنجیر را به صدا در آوردید؟
مجید: هیچی فقط میخواستیم زنجیر رو ببینیم.
ملیکا: راست میگه کار خاصی نداشتیم، ببخشید.
آرش: من از شما عذرخواهی میکنم جناب شاه، همین الان میریم، بچه ها بریم.
شاه: سریع بروید
آرش دست مجید را گرفت و به زور با خودش برد و به بقیه هم گفت که بروند. شاه هم برگشت، اما یک مرتبه مجید دستش را از تو دست آرش کشاند و دوید سمت زنجیر و دوباره زنجیر را کشید و زنگ را به صدا در آورد و زود برگشت سمت بقیه، شاه برای بار دوم خودش را رساند و با عصبانیت داد زد:
- این گستاخی تو را بیجواب نخواهم گذاشت ای مردک گستاخ !
مجید: شرمنده پام خورد به زنجیر، قول میدم برم.
آرش: ای بمیری مجید، تا شاه دستور نده زندونمون کنن دست بر نمیداری؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: