کامل شده رمان آینه زمان ظهور و سقوط (قسمت چهارم) | fatima Eqb کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 62,820
  • پاسخ ها 283
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
آرش: چاره‌ی دیگه ای نداریم، خیر نبینی مجید، داشتیم با دل خوش آماده‌ی سفر می‌شدیم.
پریدخت: اصلاً هم نظر من برات مهم نیست، همینجوری راهت رو می‌کشی و دنبال فامیل‌هات میری، انگار نه انگار من زنتم.
آرش: چند بار بهت بگم؟ الان وقت جر و بحث نیست، تو سفر همه باید تابع جمع باشن، نمی‌تونم بقیه رو بذارم و برگردم.
پریدخت: خیلی خب آقای فامیل دوست! شما هم تشریف ببرید، منم که چاره‌ای ندارم و باید دنبال شماها هر جا که رفتین، بیام.
آرش با عصبانیت به دنبال بقیه راه افتاد و پریدخت هم پشت سرش. بعد از مدت کوتاهی به مکانی رسیدند. دور و اطراف آن مکان را گشتند، یک مرتبه ملیکا با خوشحالی گفت:
- دیدمش، زنجیر اونجاست، نگاه کنید !
مجید: آره خودشه، بیا بریم زنگ بزنیم، ببینیم انوشیروان میاد یا نه؟
ملیکا: باشه بریم .
ملیکا و مجید به سرعت به طرف زنجیر دویدند و بقیه هم به دنبالشان رفتند. مجید گفت:
- اول تو بزن.
ملیکا: نه تو بزن.
مجید: خیلی خب باشه، الهی به امید تو.
مجید زنجیر را گرفت و محکم کشید، زنگ به صدا در آمد. بچه ها کمی منتظر ماندند، خبری نشد. مجید گفت:
- مثل اینکه قضیه زنجیر دروغ بوده.
ملیکا: یه بار دیگه امتحان کن.
مجید: اینبار تو امتحان کن.
ملیکا: باشه.
ملیکا زنجیر را گرفت و محکم کشید و زنگ دوباره به صدا در آمد.
آرش: بیایین بریم، شاه بیکار نیست که بیاد اینجا.
نارسیس: اینقدر اذیتش کردیم که حسابی خسته شده، حتماً داره استراحت می‌کنه.
مجید: فکر نکنم، ولی خودمونیم بچه ها، چقدر شاه از دستمون کلافه شده بود مگه نه؟
نارسیس: آره
همه زدند زیر خنده، یک مرتبه آرش خنده‌اش را خورد و با اشاره بقیه را ساکت کرد.
همه برگشتند و شاه را دیدند که عصبانی ایستاده بود. شاه با حرص گفت:
- مگر دستور نداده بودم از اینجا بروید؟ باز که اینجایید، بروید.
مجید: قربانت گردم حرص نخور تو دوره شما قرص زیر زبونی گیر نمیاد، یه وقت خدای نکرده قلبتون می‌گیره، اورژانس هم تو دوره ما یک ساعت طولش میده، حالا فرض کنید تو دوره شما چقدر طولش بده.
شاه عصبانی شد و داد زد:
- بگویید برای چه زنجیر را به صدا در آوردید؟
مجید: هیچی فقط می‌خواستیم زنجیر رو ببینیم.
ملیکا: راست میگه کار خاصی نداشتیم، ببخشید.
آرش: من از شما عذرخواهی می‌کنم جناب شاه، همین الان میریم، بچه ها بریم.
شاه: سریع بروید
آرش دست مجید را گرفت و به زور با خودش برد و به بقیه هم گفت که بروند. شاه هم برگشت، اما یک مرتبه مجید دستش را از تو دست آرش کشاند و دوید سمت زنجیر و دوباره زنجیر را کشید و زنگ را به صدا در آورد و زود برگشت سمت بقیه، شاه برای بار دوم خودش را رساند و با عصبانیت داد زد:
- این گستاخی تو را بی‌جواب نخواهم گذاشت ای مردک گستاخ !
مجید: شرمنده پام خورد به زنجیر، قول میدم برم.
آرش: ای بمیری مجید، تا شاه دستور نده زندونمون کنن دست بر نمیداری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    باربد: بهتر است تا شاه را بیشتر از این عصبانی نکرده‌اید برویم.
    شاه با خشم رفت. دوباره مجید رگ شیطنتش گرفت و دوید به سمت زنجیر، اینبار آرش برای اینکه جلوی مجید را بگیرد دنبالش دوید، اما مجید زودتر رسید و زنجیر را کشید، آرش همین که جلوی مجید را گرفت، مجید با یک حرکت غافلگیرانه، آرش را هُل داد به سمت جایگاه و خودش گوشه‌ای به دور از دید شاه ایستاد. شاه که هنوز از آنجا زیاد دور نشده بود با خشم برگشت و آرش را دید. با تعجب گفت:
    - تو؟! از شما انتظار چنین رفتاری را نداشتم!
    آرش درمانده و نگران ایستاده بود و نمی‌دانست برای دفاع از خودش چی بگوید، مجید گوشه‌ای ایستاده بود و ریز ریز می‌خندید، کمی دورتر بقیه نیز شاهد این ماجرا بودند، نارسیس و ملیکا از خنده ریسه می‌رفتند. آرش با ترس گفت:
    آرش: به خدا تقصیر من نبود، ببخشید جناب شاه.
    شاه: حال که از اینجا نمی‌روید، دستور می‌دهم شما را به سیاهچال بیندازند تا درس عبرتی برایتان شود، آزار دادن شاه این سرزمین سزایش مرگ است، نگهبان! سریع این مزاحمین را به سیاهچال بیندازید.
    آرش از ترس زبانش بند آمده بود. همین موقع مجید دست آرش را گرفت و دوتایی به طرف بقیه دویدند. مجید با شتاب گفت:
    - آرش! زود باش فرمان سفر رو بده، زود باش الان سربازهای شاه می‌رسن.
    آرش با سرعت آینه را آماده کرد و قبل از اینکه سربازهای شاه به آنها برسند، فرمان سفر را داد. نور شدیدی تابید و بچه ها در برابر چشمان شاه و سربازهایش غیب شدند .
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    خسروپرویز یا خسرو دوم، متولد سال 590 میلادی، وفات سال 628 میلادی، بیست و چهارمین و معروفترین شاه ساسانی بود. وی در آغاز سلطنت با شورش شخصی بنام بهرام چوبین، مواجه شد. پس از شکست از سپاه بهرام چوبین، به روم فرار کرد و آنجا تحت حمایت قیصر روم بنام موریس، قرار گرفت. قیصر روم سپاه قدرتمندی در اختیار خسروپرویز قرار داد تا به جنگ با بهرام چوبین برود، خسرو پرویز به ایران بازگشت و توانست با حمایت رومیان بهرام چوبین را شکست دهد. سپس با مریم دختر قیصر روم ازدواج کرد و حاصل این ازدواج پسری بنام شیرویه بود که بعدها شیرویه پدرش را زندانی می‌کند و بعد به قتل می‌رساند و تاج و تخت وی را غضب می‌کند .
    خسرو پرویز آخرین پادشاه قدرتمند دوره ساسانی بود و پس از وی هیچکدام از شاهان ساسانی نتوانستند کشور را به خوبی اداره کنند. در زمان خسروپرویز هنر، موسیقی و ادبیات به جایگاه والایی رسیدند، به گونه‌ای که نامی ترین نوازندگان ایرانی در عصر خسرو پرویز ظهور کردند و نمونه بارز آن باربد خنیاگر بود که بنا به نظر مورخین، ماهرترین خنیاگر عصر ساسانی، باربد بود .
    خسرو پرویز سه بار ازدواج رسمی کرد. همسر اولش ماریا یا مریم نام داشت که دختر موریس قیصر روم بود و پسرش شیرویه که بعدها شاه شد. همسر دومش شیرین بود که عشق جاودانه خسرو و شیرین نه تنها در آن زمان زبان زد خاص و عام شده بود، بلکه در ادبیات کهن فارسی هم شهرت زیادی پیدا کرد. همسر سوم خسرو، دختری بنام گُردیه بود که بنا به ملاحظاتی، خسرو با او ازدواج کرده بود .
    اما یکی از اتفاقات مهم دوران خسرو، فرستادن نامه پیامبر اکرم (ص) و دعوت وی به اسلام بود. اما خسروپرویزِ مغرور و جاه طلب به علت اینکه نامش بر بالای نامه نوشته نشده بود، نامه را از سفیر پیغمبر گرفته و پاره کرد. این حرکت خسرو بعدها باعث نابودی سلسله شاهنشاهی ساسانی شد که در خلال داستان برایتان تعریف خواهم کرد .
    بچه ها بعد از فرار از دربار خسرو انوشیروان، با فرمان آرش به دوره خسروپرویز رفتند. وقتی چشم‌هایشان را باز کردند خود را در مرکز شهر دیدند، چند نفر شاهد ظاهر شدن آنها بودند و با تعجب به آنها نگاه می‌کردند. یکی از آنها که مرد جوانی بود به باربد اشاره کرد و گفت:
    - نگاه کنید! او باربد است، همان خنیاگر چیره دست شاهنشاه.
    یکی دیگر از مردان گفت:
    - آری، او باربدِ خنیاگر است، اینجا چه می‌کند؟
    باربد از اینکه او را شناختند خیلی خوشحال شد و به بچه ها گفت:
    باربد: بالاخره به دوران خود بازگشتم، اینجا شهر من است، ما هم اکنون در دوران خسروپرویز هستیم.
    آرش: بالاخره تونستیم به سلامت تو رو برگردونیم، خدا رو شکر.
    مجید: آره، الانم میریم دستتو می‌ذاریم تو دست خسرو و میگیم بفرما اینم باربد، شما رو به خیر و ما رو به سلامت.
    ملیکا: حیف شد، دلمون برات تنگ میشه آقا باربد.
    باربد: من نیز دلتنگ شما می‌شوم، روزهای خوبی در کنار شما سپری کردم.
    مجید: بارک الله به ملیکا خانم که دلش برای یه پسر تنگ میشه، واجب شد یه سر به دایی جونم بزنم.
    ملیکا با اعتراض گفت:
    - اِ مجید! من بی منظور گفتم.
    مجید: خب منم دلم برا داییم تنگ شده، می‌خوام برم دیدنش.
    نارسیس: اینقدر سر به سر به ملیکا نذار، طفلک حرف بدی نزد، حالا چجوری بریم دیدن خسروپرویز؟
    باربد: می‌توانید به همراه من وارد دربار شوید، من به راحتی به دربار رفت و آمد می‌کردم.
    مجید: خب اینم از ویزامون، دیگه چه نگرانی دارید؟
    نارسیس: با شیرین هم می‌تونیم ملاقات کنیم؟ میگن خیلی خوشگل بوده.
    ملیکا: من هم دوست دارم ببینمش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    باربد: بانو شیرین همواره در حرمسرای شخصی شاه هستند، شاه اجازه دیدار بانو را به همه کس نمی‌دهد.
    مجید: یعنی اینقدر سوگلی شاه بود که کسی حق نداشت اون رو ببینه؟!
    آرش: شیرین سوگلی نبود، عقد رسمی خسرو بود، زن دومش بود.
    مجید: به به، همسر دوم، چه کار خداپسندانه ای !
    نارسیس با اخم گفت:
    - چشمم روشن، نگاه چه خوشش اومده .
    ملیکا: آقا باربد! شما تا حالا شیرین رو دیدین؟
    باربد: آری، دو بار ایشان را در کنار خسرو ملاقات کردم، بسیار زیبا و مهربان می‌باشند.
    مجید: یعنی از نارسیس من خوشگلتر؟
    نارسیس با خوشحالی گفت:
    - وای مجید! یعنی من به چشم تو اینقدر خوشگلم که با شیرین مقایسه‌ام می‌کنی؟ آره؟ من خوشگلم؟!
    مجید تک سرفه ای زد و گفت:
    مجید: حالا ما یه چیزی گفتیم.
    نارسیس: مجید راستش رو بگو
    مجید: ای بابا! نمیشه به این خانم‌ها یه دقیقه گفت خوشگل، زود به پر و پای آقاشون می‌پیچن.
    آرش خندید و گفت:
    - خودت خواستی.
    نارسیس: وای مجید، نمی‌دونی چقدر خوشحالم کردی، منم تو رو به تمام مردهای عالم ترجیح میدم، تازه یه کاری کردم که روز قیامت گناهی به گردنت نباشه.
    مجید: مگه چکار کردی؟
    نارسیس: تمام وسایلی که تو اون جعبه داشتی به صاحب‌هاشون رسوندم.
    مجید با نگرانی پرسید:
    - کدوم جعبه؟ بگو ببینم منظورت کدوم جعبه‌اس؟
    نارسیس: همونی که زیر تخت قایم کرده بودی.
    ملیکا در ادامه حرف نارسیس گفت:
    - همونی که گردنبند محبوبه و یه لنگه گوشواره منم توش بود.
    آرش با خنده گفت:
    - همونی که گنجینه‌ی جنابعالی بود.
    نفس مجید به شمارش افتاد و تند تند نفس می‌کشید، دست گذاشت روی قلبش و با حالتی زار گفت:
    - ناری تو با من چکار کردی؟ اون جعبه حاصل یه عمر تلاش من بود، تو زحمات چندین ساله‌ی من رو هدر دادی، می‌دونی با دیدن اشیاء داخل جعبه به ریش چند نفر می‌خندیدم؟ نابودم کردی ناری .
    قیافه مجید دیدنی شده بود، آرش دیگر نتونست جلوی خنده‌اش را بگیرد و همانجا نشست روی زمین و از خنده ریسه رفت. نارسیس با نگرانی گفت:
    - مجید! به خدا اون‌ها مال مردم بود، روز قیامت مثل یه طوق آتشین می‌افتاد گردنت، به خدا به خاطر خودت بود .
    آرش همانطور که می‌خندید گفت:
    - وای دلم درد گرفت از خنده، این اولین باره مجید از یکی رو دست می‌خوره.
    و دوباره به خنده افتاد. باربد و بقیه هم می‌خندیدند و مجید با صورت سرخ در حالیکه تند تند نفس می‌کشید فقط نگاه می‌کرد چون از غصه‌ی از دست دادن گنجینه عزیزش، زبانش بند آمده بود. آرش از روی زمین بلند شد و دست گذاشت روی شانه مجید و با خنده گفت:
    - الهی بمیرم برات مجید، تمام زحمات چندین ساله‌ات بر باد رفت، راستی یه چیزی هم از من برداشته بودی که به لطف نارسیس خانم دوباره صاحبش شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید دست آرش را پس زد و با صدای جیغ جیغی گفت:
    - ببند نیشت رو، ناری! ناری! تو با من چکار کردی؟
    نارسیس: بمیرم برات، اگه می‌دونستم سکته می‌کنی بهش دست نمی‌زدم.
    مجید: تو دنبال چی بودی که سر از جعبه نازنین من در آوردی؟
    نارسیس: به خدا دنبال ترقه می‌گشتم که جعبه‌ات رو پیدا کردم، راستی چند تا ترقه هم اونجا پیدا کردم.
    مجید: حالا چه چیزهایی از تو جعبه برداشتین؟
    نارسیس: یه چندتایی، یعنی، همه‌اش.
    مجید یک مرتبه چشم‌هایش گرد شد و با صدایی شبیه جیغ گفت:
    مجید: همه اش؟! هر چی توش بود برداشتی؟
    نارسیس سرش را پایین انداخت و ملیکا گفت:
    - فقط چند تاشون که یادگار مامان بزرگ خدابیامرز بود برات گذاشتیم.
    آرش دوباره خندید و گفت:
    - جعبه ات حسابی خالی شد، نامرد از منم خیلی چیزها برداشته بودی.
    مجید نشست روی زمین و دیگه چیزی نگفت. آرش هم نامردی نکرد، از فرصت استفاده کرد و پنهانی عکس از آن حالت مجید گرفت .
    دیگه داشت غروب می‌شد. بچه ها آرام آرام پیاده به سمت قصر خسرو می‌رفتند. بین راه آرش و باربد خیلی سعی کردند حال و هوای مجید را عوض کنند اما طفلک بدجور عزادار جعبه اش شده بود. نارسیس جرأت نداشت با او حرف بزند فقط شانه به شانه اش راه می‌رفت و هر از گاهی زیر چشمی نگاهش می‌کرد. همه در سکوت راه می‌رفتند، کمی بعد باربد سکوت را شکست و گفت:
    - آنجا را می‌بینید؟ آنجا قصر خسروپرویز است.
    آرش: عجب قصر زیبایی! تو مطمئنی اجازه میدن ما هم با تو وارد قصر بشیم؟
    باربد: آری، به نگهبانان می‌گویم که از دوستان من هستید و آنها نیز اجازه ورود خواهند داد.
    ملیکا: تو روخدا یه کاری کن بتونیم با شیرین هم ملاقات کنیم.
    باربد: باشد، از خسرو می‌خواهم که شما را به سرای بانو راه دهند.
    نارسیس: خدا کنه بهمون خوش بگذره، با این تعاریفی که از خسروپرویز شنیدیم، شاید همه ما رو زندون کنه.
    باربد: به چه دلیل خسرو شما را به زندان بفرستند؟ خطایی از شما سر نزده است، در ضمن شما از دوستان من هستید.
    پریدخت: آقا باربد! طاق بستان کجاست؟
    باربد: بیرون از شهر است، آنجا محل کتیبه شاه و همچنین نقش شبدیز است.
    آرش: از شاه بپرس ببین اجازه میده اونجا رو هم ببینیم یا نه؟
    باربد: باشد، مجید! چرا شما سکوت کرده اید؟
    آرش: ولش کن عزادار جعبه‌ی عزیزشه.
    مجید: غلطم کردی، صد سال واسه خاطر یه جعبه عزا نمیگیرم.
    آرش: پس چرا تو پِرچی؟ کسی زده تو بُرجکت؟
    مجید: دارم فکر می‌کنم.
    آرش: یا خدا! تجربه ثابت کرده هر وقت تو فکر بودی یه حادثه آفریدی.
    نارسیس: تو رو خدا به انتقام از من فکر نکن.
    ملیکا: نکنه می‌خوای نارسیس رو طلاق بدی؟
    نارسیس با نگرانی به مجید نگاه کرد و گفت:
    - آره مجید؟! می‌خوای من رو طلاق بدی؟ به خدا وقتی برگشتیم خودم می‌رم تمام اون چیزهایی رو که به صاحب‌هاشون دادم، ازشون پس می‌گیرم.
    آرش: من که وسایلم رو پس نمیدم.
    ملیکا: منم نمیدم.
    آرش: محبوبه هم پس نمی‌ده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: نخیر، موضوع سر جعبه نیست، به قول معروف چیزی که از دست دادی، دیگه دادی.
    نارسیس: خدا رو شکر، خیالم راحت شد، فکر کردم حسابی از دستم عصبانی شدی و وقتی برگردیم زبونم لال...
    مجید: نه خانمم، نه عزیزم، آدم واسه خاطر چهارتا چیز بی ارزش که زن عزیزش رو طلاق نمی‌ده، من دارم به این فکر می‌کنم که چقدر خوب گفتند از دامن زن مرد به معراج می‌رود.
    آرش: چطور مگه؟
    مجید: می‌دونید چیه؟ تا حالا به این فکر نکرده بودم که اون چیزهایی رو که از بقیه کِش رفته بودم، روز قیامت می‌تونه برام دردسر درست کنه، امروز حرف نارسیس باعث یه تلنگر شد، اگه ناری نبود خدا می‌دونه اون دنیا باید چی جواب می‌دادم.
    آرش: خب از این بابت حسابت پاک شد، حالا بقیه اعمالت رو می‌خوای چکار کنی؟
    مجید: دیگه اونش به خودم مربوطه.
    نارسیس: خیالم راحت شد، مجید! برگشتیم خونه می‌تونی تمام طلاهام رو بدزدی اما زمانی که می‌ریم مهمونی باید چند تیکه طلا بهم بدی.
    ملیکا: پناه بر خدا!
    مجید: خب راست میگه، من و ناری نداره، انگار از این جیب به اون جیب میره.
    آرش: والا تو آدم بشو نیستی، بیایین بریم که باربد دل تو دلش نیست تا دوباره خسروپرویز رو ببینه.
    همه راه افتادند سمت قصر. به دروازه قصر رسیدند، باربد به نگهبان گفت:
    - درود بر شما، اجازه دهید وارد شویم.
    نگهبان، باربد را شناخت و گفت:
    - جناب باربد !؟ شما زنده هستید؟ خبر آورده بودند که شما از دنیا رفته‌اید.
    باربد و بقیه با تعجب به هم نگاه کردند و باربد پرسید:
    - چه کسی این خبر را آورده است؟ من زنده هستم و هم اکنون به دیدار شاهنشاه بزرگ آمده‌ام.
    نگهبان: روز گذشته پیغامی به دست شاهنشاه رسید و در آن خبر مرگ شما را نوشته بودند. شاه بسیار پریشان خاطر گشتند، حال نیز در سوگ شما نشسته‌اند.
    باربد: هر چه سریعتر خبر آمدن مرا به شاه بدهید، ایشان نباید در غم و اندوه باشند.
    نگهبان: می‌توانید وارد شوید، ایشان از همراهان شما هستند؟
    باربد: آری، از دوستان من هستند، با آنها وارد قصر می‌شوم زیرا ایشان مشتاق دیدار شاهنشاه هستند.
    نگهبان: بسیار خب، می‌توانید وارد شوید.
    نگهبان دروازه را باز کرد و باربد به همراه بقیه وارد قصر شدند. باربد به بچه ها گفت:
    - می‌دانم که شاه این وقت از روز در باغ حرمسرا، خلوت می‌کنند، به همراه من به آنجا بیایید.
    مجید: روم به دیوار، اونجا که حرمسراست، یه وقت با لنگه کفش نیوفتن به جونمون !؟
    باربد: چنین چیزی اتفاق نخواهد افتاد، بیایید.
    باربد جلو شد و بقیه هم پشت سرش رفتند. ملیکا و نارسیس با شوق به اطراف قصر نگاه می‌کردند. ملیکا آروم به نارسیس گفت:
    - به نظرت بازم تو همون قصری هستیم که در دوران انوشیروان دیدیم؟
    نارسیس: آره همونجا هستیم چون طاق بستان محل پادشاهی انوشیروان و بچه هاش بود.
    بالاخره بعد از مدت کوتاهی به خلوتگاه خسرو پرویز رسیدند. دل تو دل بچه ها نبود، کنجکاو بودند هر چه زودتر شاه معروف ساسانی را ببینند. خسروپرویز بر روی تختی، پشت به بچه ها نشسته بود. تخت در وسط طاقی از گل و گیاه بود و جوی آب روان کمی دورتر از طاق جریان داشت. در کنار تخت میز کوچکی قرار داشت که بر روی آن میوه و انواع نوشیدنی ها بود. چند نفر از ندیمه‌های دربار به حالت تعظیم در کنار خسرو ایستاده بودند و یکی از آنها هر از گاهی کمی نوشیدنی برای شاه می‌ریخت. بچه ها به خوبی به نیم رخ خسرو نگاه کردند. صورتش سفید بود و نیمی از صورتش توسط ریش مشکی و براقش پوشانده شده بود. موهای فِر خسرو روی سر شانه‌هایش ریخته بود. طبق سنت شاهانه، ریش‌ها و مویش را با روغن‌های معطر حالت داده بود .خسروپرویز غرق در افکار خودش بود و متوجه اطراف نبود. بچه ها محو تماشای خسرو بودند، باربد بدون اینکه چیزی بگوید، سازش را آماده کرد و آهنگی را که خسرو دوست داشت برایش نواخت. با شروع آهنگ ناگهان خسرو به خودش آمد و با هیجان از روی تخت بلند شد و به اطراف نگاه کرد. از زیر طاق بیرون آمد و به دنبال صدا گشت و بلند گفت:
    - باربد! آیا روح تو به قصر ما آمده است؟
    باربد دست از نواختن کشید و به طرف خسرو رفت. شاه با دیدن باربد ناباورانه به او خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت. باربد تعظیم کرد و گفت:
    - شاهنشاه به سلامت باد! از دیدار دوباره‌ی شما بسیار مسرورم.
    شاه جلوتر رفت و شانه های باربد را گرفت و گفت:
    - شما زنده اید؟ می‌دانستم ما را ترک نخواهید کرد.
    باربد: آری، زنده ام و تا روزی که زنده باشم برای شما می‌نوازم و روح شما را شاد خواهم کرد.
    خسروپرویز: دیدن دوباره شما خوشحالمان کرد. بنشین و نوای دل را برایمان بنواز.
    باربد: اطاعت امر جناب شاه !
    همین موقع خسروپرویز متوجه بچه ها شد و از باربد پرسید:
    - آنها چه کسانی هستند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    باربد: سرورم! آنها دوستان من هستند و مشتاق دیدار شما می‌باشند.
    باربد به بچه ها اشاره کرد که جلوتر بروند و آنها هم از خدا خواسته دویدند سمت باربد و خسروپرویز.
    مجید به خسرو دست داد و در حالیکه دستش را تکان می‌داد گفت:
    - باور کنید خسرو خان خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمتون، اما چه کنم که گرفتار بودم و به این زودی نمی‌تونستم بیام دیدنتون، عامو خیلی از دیدنت خوشحالم.
    شاه با تعجب به مجید و طرز صحبت کردنش نگاه می‌کرد، با زحمت دستش را از دست مجید بیرون کشید. اینبار آرش به شاه دست داد و گفت:
    - جناب خسروپرویز! از دیدنتون خوشحالم.
    نارسیس: منم خیلی دوست داشتم شما رو ببینم.
    ملیکا: وای خسروپرویز که میگن شمایین؟ بذار یه سلفی با هم بگیریم.
    ملیکا زود موبایلش را آماده کرد و در حالیکه می‌خندید عکسی سلفی با خسروپرویز گرفت. بیچاره شاه حسابی گیج شده بود و رفتار آنها برایش عجیب و غریب بود. بچه ها پشت سر هم با شاه عکس می‌گرفتند، باربد که احساس کرد هر آن ممکن است شاه عصبانی شود شاه را از آنها جدا کرد و به بچه ها گفت:
    - جناب شاه را اذیت نکنید، کنار بروید ایشان شاهنشاه هستند.
    مجید: تو چی میگی؟ بذار داریم با شاه سلفی می‌گیریم.
    باربد: مجید! شما با این رفتارتان باعث رنجش شاه می‌شوید.
    مجید: خودش که اعتراض نمی‌کنه، بیا برو کنار مزاحممون نشو.
    همین موقع شاه عصبانی شد و داد زد:
    - دور شوید!
    بچه ها ساکت شدند و به شاه نگاه کردند. خسروپرویز لباسش را مرتب کرد و به باربد گفت:
    - آنها را به بیرون از قصر هدایت کن و خودت بازگرد.
    مجید: چرا خسرو خان؟ تازه داشتیم با هم دوست می‌شدیم.
    نارسیس: جناب شاه! بذارید یه کم دیگه پیش شما بمونیم، ببخشید اگه اذیتتون کردیم.
    ملیکا: راست میگه، بذارین بمونیم، ما دوست داریم با شیرین خانم هم آشنا بشیم.
    خسروپرویز با تعجب به ملیکا نگاه کرد و گفت:
    - شما شیرین بانو را از کجا می‌شناسید؟
    ملیکا: جناب خسروپرویز! الان تو ایران کیه که اسم شما و شیرین خانم رو نشنیده باشه، داستان عشق شما دو تا تو ادبیاتمون معروفه.
    خسروپرویز: آوازه‌ی عشق ما؟
    نارسیس: تو دوره‌ی ما هستند خانواده‌هایی که اسم شیرین و خسرو برای بچه‌هاشون انتخاب می‌کنن.
    آرش: بله، همسایه‌ی ما صاحب دختر و پسر دوقلو شد، اسم بچه هاش رو گذاشت خسرو و شیرین.
    مجید: البته شیرین و فرهاد هم میذارن.
    با شنیدن اسم فرهاد، خسرو اخم کرد و گفت:
    - بار آخرت باشد که نام فرهاد را بر زبان می‌آوری.
    مجید: باشه قربانت گردم اما نباید ناراحت بشی می‌دونی چرا؟
    خسروپرویز: چرا؟
    مجید: چون اینجور که تو داستان‌ها اومده، فرهاد دچار یه عشق یک طرفه شده بود، یعنی شیرین خانم فقط شما رو دوست داشت و به فرهاد توجه نمی‌کرد.
    آرش: بله جناب شاه، شیرین فقط عاشق شما شده بود.
    خسروپرویز با شنیدن حرفهای بچه ها، لبخندی زد و به باربد گفت:
    - باربد! اینگونه که پیداست دوستانت از همه چیز آگاهند.
    باربد: آری، ایشان از همه چیز آگاه هستند حتی از سلطنت شما هم چیزهایی می‌دانند.
    خسروپرویز با تعجب گفت:
    - از سلطنت ما؟
    باربد: آری.
    خسروپرویز نشست روی تخت و به بچه ها اشاره کرد به سمتش بروند. بچه ها به کنار شاه رفتند. خسروپرویز از مجید پرسید:
    - شما بگویید.
    مجید: چی بگم؟
    خسروپرویز: درباره سلطنت ما.
    مجید: عامو من درس تاریخ ساسانی رو درست و حسابی نفهمیدم چون سر کلاس بازیگوشی می‌کردم، هر چی دوست داری بدونی از این آرش ما بپرس. عالی بلده، بفرما این شما و اینم آرش.
    خسروپرویز به آرش نگاه کرد و گفت:
    - پیش بیایید ای مرد جوان.
    آرش: بله عالیجناب.
    هنوز آرش نزدیک شاه نرسده بود که ناگهان خسروپرویز با لبخند به جایی نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بگوید از روی تخت بلند شد و با سرعت به سمتی رفت. بچه ها خوب که دقت کردند، دیدند خسروپرویز به استقبال زن زیبایی رفت. باربد لبخند زد و گفت:
    - ایشان شیرین بانو هستند، همان کسی که مشتاق دیدارش بودید.
    بچه ها با خوشحالی به آنها نگاه کردند. خسروپرویز پشت دست و پیشانی شیرین را بوسید و شیرین با لبخند بازوی خسرو را گرفت و دوتایی خرامان به سمت طاق رفتند. مجید با دیدن این صحنه با شوخی به بچه ها گفت:
    - ای جانم! همگی آهنگ تایتانیک رو تو ذهنتون تجسم کنید.
    نارسیس: یاد بگیر آقا مجید.
    مجید: اِ !! نه بابا، یه دو روز پیش اینا بمونی، حسابی بد عادت میشی.
    ملیکا: کاش یه بار دیگه تکرار کنن.
    مجید: خجالت بکش بچه! اصلاً کی به این اجازه داد صحنه مثبت هجده نگاه کنه؟!
    ملیکا: اِاِاِ ! به تو چه؟!
    آرش: ولش کن مجید، برگردین این طرف زشته، شاه و شیرین بانو رسیدند.
    خسرو و شیرین به کنار بچه ها رسیدند، همه با احترام به شیرین سلام کردند و او هم با لبخند جواب سلام آنها را داد .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه ها در حالیکه سعی می‌کردند جلوی شیرین ادب و احترام را حفظ کنند، گوشه‌ای ایستادند و شیرین در کنار خسرو بر روی تخت نشست. خسروپرویز در حالیکه لبخند بر لب داشت به باربد گفت:
    - جناب باربد! قدری برایمان بنوازید، امروز به یُمن بازگشت شما و دیدار شیرین بانو بسیار شادمان هستیم، می‌خواهیم این شادی را با همگان قسمت کنیم، پس بنواز ای خنیاگر چیره دست.
    بعد جام نوشیدنی را برداشت و رو به بقیه گرفت و گفت:
    - شما نیز جامی بردارید و از این نوشیدنی گوارا قدری بنوشید.
    مجید آهسته کنار گوش آرش گفت:
    - غلط نکنم تا خرخره خورده، خدا کنه منکراتی‌ها بریزن و دستگیرش کنن خیال منم راحت بشه.
    آرش: هیچی نگو ممکنه بفهمه، اون الان چشمش به شیرین افتاده اینجوری رفتار می‌کنه.
    مجید: میگم، مخفیانه یه فیلم از خسرو و شیرین واقعی بگیر، حیفه از دستش بدیم.
    آرش: قبل از تو یه نفر دیگه به این فکر افتاده.
    مجید: کی؟
    آرش: هیس، جلب توجه نکن، ملیکا داره یواشکی فیلم می‌گیره.
    مجید: آفرین، خوشم اومد، نشون داد شاگرد خودمه.
    باربد مشغول ساز زدن بود و خسرو و شیرین هم با لبخند گوش می‌دادند. خسرو پرویز در طول حیاتش، زمانی که لحظاتش را با شیرین سپری می‌کرد، اجازه نمی‌داد کسی وارد حریمش شود فقط باربد اجازه ورود داشت و تا زمانی که خسرو اجازه مرخص شدن به او نمی‌داد، آنجا حضور داشت و برای هر دوی آنها ساز می‌زد. بعد از اینکه آهنگ تمام شد، خسرو با خوشحالی دست زد و باربد را تشویق کرد. باربد تعظیم کرد و گوشه‌ای ایستاد. خسرو به بچه ها نگاه کرد و رو به مجید گفت:
    - تو، ای جوان! قدری پیش بیا.
    مجید: کی؟ من؟
    خسروپرویز: آری، نامت چیست؟
    مجید: قربان، بنده مجید هستم، مجید عزیزی، صادره از شیراز.
    خسروپرویز: نامت می‌گوید که از این دیار نیستید، نوع لباس و سخن گفتنت نیز با ما فرق دارد.
    مجید به لباسهایی که پوشیده بود نگاه کرد و تازه متوجه شد آرش و بقیه لباس محلی پوشیده‌اند اما خودش لباس امروز را پوشیده. با شرمندگی خندید و گفت:
    - لباسام رو می‌گین؟! قربانت گردم لباسام مارکه، لهجه‌ام هم شیرازیه، مگه خودتون لهجه ندارین؟ منم دارم، به لهجه شیرین و باقلوای شیرازی صحبت می‌کنم در ضمن ایرانی هستم، اسمم هم خوشگله، دیگه چکار به اسمم دارین؟ والا هر جا رفتیم به لهجه و لباسمون گیر دادن، تو این دوره اومدیم به اسممون گیر میدن، خدا می‌دونه اگه به دوره مغول می‌رفتیم به چیمون گیر می‌دادن؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه ها آروم خندیدند. خسرو با تعجب به مجید نگاه کرد و گفت:
    - پیداست که گستاخ هستی، شما به چه منظوری همراه باربد به اینجا آمده اید؟
    مجید: والا هیچ قصدی نداشتیم، بِلّا نداشتیم، یه روز عصر با خانمم تو خونه نشسته بودیم و جاتون خالی انار می‌خوردیم، یه مرتبه این وروجک که اینجاست می‌بینید واشاره کرد به ملیکا، یهویی اومد خونه‌ی ما و باربد هم همراهش بود، بعداً فهمیدیم طفلک باربد تک و تنها تو کوچه نشسته بود و این وروجک هم برداشته با خودش آورده خونه.
    خسروپرویز: از حرفهای شما چیزی دستگیرمان نمی‌شود، درست سخن بگویید تا متوجه شوم.
    آرش اینبار جواب داد:
    آرش: بذارید من براتون توضیح بدم، جناب باربد به طرز عجیبی از دوره‌ی شما به دوره‌ی ما اومدن و یه مدت پیش ما زندگی کردن.
    مجید: ها راست میگه، تازه، از خواننده های دوران ما هم یه چندتایی آهنگ یاد گرفته.
    خسروپرویز با شک به بچه ها نگاه کرد و پرسید:
    - دوره‌ی شما؟ منظورتان چیست؟
    آرش: والا چی بگم؟! مثل اینکه باید تمام ماجراهای خودمون رو از اول برای شما تعریف کنم.
    آرش مجبور شد برای چندمین بار کل ماجرا را تعریف کند. خسرو و شیرین با تعجب به صحبت‌های آرش گوش می‌دادند. هر جایی هم که لازم بود مجید و نارسیس در تکمیل حرفهای آرش، چیزهایی می‌گفتند. باربد هم هر از گاهی تأیید می‌کرد. بعد از اینکه صحبتهای بچه‌ها تمام شد، خسرو و شیرین بدون هیچ حرفی خیره به بچه ها نگاه کردند. ندیمه‌هایی هم که در باغ حضور داشتند تمام صحبتهای آنها را شنیدند و آنها هم سکوت کرده بودند. بالاخره شیرین سکوت را شکست و گفت:
    - می‌توانید صحبت‌های خودتان را ثابت کنید؟
    نارسیس: بله که می‌تونیم، مجید! اون موبایلتو بده ببینم.
    نارسیس موبایل را گرفت و عکس‌هایی را که در دوره‌ی خودشان گرفته بودند آماده کرد و گوشی را داد به شیرین و گفت:
    نارسیس: بفرمایید بانو! می‌تونید ایران امروز رو با این عکس‌ها ببینید، برای رد کردن عکس‌ها اینجوری با انگشت بزنید تا بره عکس بعدی.
    خسرو و شیرین مشغول دیدن عکس‌ها شدند، مجید و آرش و نارسیس کمی دورتر از آنها ایستاده بودند و منتظر واکنش آنها بودند. ملیکا و پریدخت و باربد هم منتظر نگاه می‌کردند. خسرو با شگفتی به عکسها نگاه می‌کرد و چنان مجذوب تصاویر ایران امروز شده بود که با شگفتی گفت:
    - به راستی اینجا ایران است؟
    مجید: بله قربانت گردم، ببین ایران چقدر پیشرفت کرده.
    کمی بعد ناگهان خسرو و شیرین با دیدن عکسی خندیدند. نارسیس کمی نگران شد و آهسته از مجید پرسید:
    نارسیس: مجید! تو گوشیت به جز عکس‌هایی که از جاهای مختلف گرفتی، دیگه چه عکسی داری؟
    مجید: باور کن یادم نیست، نمی‌دونم عکس شخصی هم دارم یا نه؟!
    آرش: برو نگاه کن ببین به چی می‌خندن.
    خسروپرویز و همسرش، هر بار که به عکس نگاه می‌کردند، بیشتر می‌خندیدند. مجید با نگرانی آهسته به طرف شاه رفت و پرسید:
    مجید: ببخشید خسرو خان! میشه بدونم به چی می‌خندین؟
    خسروپرویز با خنده گوشی را به مجید داد، او هم با دیدن عکسش جا خورد و خجالت کشید، با شرمندگی دوید سمت نارسیس و گفت:
    - خدا مرگم بده، آبروم رفت.
    آرش: مگه چه جور عکسی تو گوشیت نگه داشتی؟
    نارسیس: بده ببینم.
    مجید: نه صبر کن، ناری!
    نارسیس موبایل را از دست مجید کشید و به عکس نگاه کرد. زد تو صورتش و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس: خاک به سرم! مجید! مگه پاکش نکرده بودی؟
    آرش: بده ببینم چیه ؟
    همینکه آرش عکس را دید طاقت نیاورد و زد زیر خنده. بقیه کنجکاو شدند بدانند مجید چه عکسی را در گوشی‌اش نگه داشته. نارسیس نگران این بود که پریدخت هم آن عکس را ببیند و آبرویش برود. گوشی رو از دست آرش گرفت و گفت:
    - باید همین الان پاکش کنم تا بیشتر از این آبرومون نرفته.
    ملیکا: مگه عکس چی بود؟
    نارسیس: هیچی.
    ملیکا: هیچی؟ مگه میشه؟
    آرش با خنده گفت:
    - خدا خفه‌ات نکنه مجید، تو چرا اینقدر به لباس هاوایی علاقه داری؟
    مجید: زهرمار! ببند اون نیشت رو.
    در آن عکس، مجید برای خودش لباس هاوایی درست کرده و با آن عکس گرفته بود. در سفر دومشان داریوش کبیر و کوروش کبیر هم این عکس رو دیده بودند و باعث خنده آنها هم شده بود. نارسیس عکس را پاک کرد و با اخم گفت:
    - هزار بار بهت گفتم پاکش کن، گوش ندادی، خوب شد؟! آبروت رفت.
    مجید: به خدا یه چند باری خواستم پاکش کنم اما حوصله‌ام نشد.
    آرش: آخه این هم حوصله می‌خواد؟
    مجید: ها پس چی؟!
    نارسیس زیر چشمی نگاهی به پریدخت انداخت، پریدخت ندیده هم فهمیده بود مجید چه عکسی گرفته، برای همین با پوزخند به نارسیس نگاه می‌کرد. نارسیس آهسته و با تهدید به مجید گفت:
    - مجید حالت رو می‌گیرم، آبروم جلوی پری رفت، ببین داره چه جوری بهم نگاه می‌کنه، بذار برگردیم من می‌دونم و تو.
    مجید: ناری نگو می‌ترسم .
    نارسیس: خیلی خب بسه دیگه.
    شیرین متوجه ناراحتی نارسیس شد و با لبخند گفت:
    - خاطرتان را مکدر نفرمایید بانو، آیا ایشان همسر شما هستند؟
    نارسیس: با اجازه‌ی شما بله، این تحفه شوهر منه.
    و با آرنجش زد به پهلوی مجید. شیرین با خنده گفت:
    - همسرتان جوان بذله گویی است، از او ناراحت نشوید.
    نارسیس: والا شیرین خانم من با شوخ بودنش مشکلی ندارم، اتفاقاً خوبه که شوهر آدم شوخ طبع باشه اما نمی‌دونم چرا اینقدر شیطونه، سِنِش دیگه از سی سال گذشته اما بازم شیطنت می‌کنه.
    همه خندیدند و مجید با خنده به شیرین گفت:
    - شیرین خانم بَده آدم شیطون باشه؟ نه شما بگین، بَده؟
    شیرین خندید و خسرو جواب داد:
    - شما جوان شادانی هستید مجید، چه خوب می‌شود اگر در دربار ما بمانید و ما را همواره شاد کنید.
    نارسیس: بفرما، خوبت شد؟ شدی دلقک دربار، کاش محبوبه اینجا بود و حسابت رو می‌رسید.
    مجید: ناراحت نشو قربونت برم، نه جناب شاه، ما اومدیم باربد رو به شما تحویل بدیم و خودمون بریم سر خونه و زندگی خودمون، آخه چیه این دوران شما! نه اینترنت دارین، نه یه یخچال پر از میوه پیدا می‌شه، تازه هر وقت هــ ـوس کلم پلو کنم، کی برام درست می‌کنه؟ وسایلشم اینجا گیر نمیاد.
    ملیکا: اینجا تلویزیون نیست که فیلم و سریال ببینیم.
    مجید: راست میگه، من بخوام برنامه نود نگاه کنم، باید کجا برم؟
    خسرو: دستور می‌دهیم این چیزهایی که گفتید برایتان فراهم کنند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا