کامل شده رمان آینه زمان : فرزند خورشید (قسمت دوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 11,632
  • پاسخ ها 103
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,835
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
محبوبه – حالا چرا از مردم مایه میذاری ؟! نمی تونی خودت بهش بدی ؟
مجید – هیچکی که ندونه ، تو خوب میدونی من چقدر لاغرم و سرمایی هستم
نارسیس – یه ژاکت همینجا می خرم لازم نکرده از تن مردم در بیاری آقای خوش غیرت !
مجید – آفرین ! این شد حرف حساب . میریم تو یه مغازه و یه ژاکت خوب انتخاب می کنی و اردوان پولش رو میده و میاییم بیرون
اردوان – چرا من ؟ مگه تو نامزدش نیستی ؟ چرا خودت براش نمی خری ؟
مجید – اردی جون تو مایه دار تری تازه من دارم جهاز جمع می کنم ، زشته وقتی رفتم خونه بخت مادر زنم بگه بچه بچه جهازت کو ؟!
اردوان – حرف رو عوض نکن، میگم مگه نارسیس نامزدت نیست ؟
مجید – نه خواهر تو هست
اردوان – عجب !
مجید – بری خونه رجب !
نارسیس – خیلی ممنون از لطف دوتاتون . خودم یکی می خرم و به محبت شماها هم نیاز ندارم
مجید – اینو خوب اومدی ناری جون !
کوروش – میشه زودتر بریم طرف اون دخمه ؟ می خوام زودتر برگردم به دوره خودم
مجید – اونجا هم میریم اما قبل از اون یه چند روزی بیا بگردیم و خوش باشیم ، بعد برو چون وقتی برگشتی دیگه خبری از این تفریحات نیست و همش باید بری جنگ
ماندانا – پسر من مرد صلح دوستی است و با هیچکس جنگ نمی کنه
مجید – بله بانو ، این حرف شما متین ، اما جناب کوروش بدون خونریزی کشورگشایی می کنه و بعضی وقتها مجبور میشه بعضی پادشاهان را کتک بزنه وگرنه مرد خوبی بودند و هستند
ماندانا – جدی ؟
مجید – جونِ تو ...
اردوان – حالا یه خورده تو همدان بگردین بعد برید دوره خودتون چه عجله ایه ؟
محبوبه – راست میگه ، ماندانا خانم یه کم بیشتر بمونید بعد برید
ماندانا – حالا که شما اصرار می کنید باشه ، شما نظرتون چیه سرورم ؟
کمبوجیه – من حرفی ندارم . بریم یه کم بگردیم و کتیبه های گنجنامه که میگین متعلق به داریوش بزرگه ببینیم ، بعداً میریم
نارسیس – حالا وقتی برگشتید می خوایین چکار کنید ؟
ماندانا – به زندگیمون برسیم
مجید – به سلامتی ایشاالله
به هتل رسیدند و برای چند روز اتاق گرفتند . بعد از مستقر شدن در هتل و استراحت ، دیگه غروب شده بود و به پیشنهاد اردوان رفتند شام تو یه رستوران سنتی . غذاهای محلی همدان هم خیلی خوشمزه هستند و هم معروف
اردوان – بریم روی اون تخت بزرگه بشینیم . همونی که کنار اون حوضچه است
کمبوجیه – بریم
مجید – ما جمعیتمون خیلی زیاده ، جا میشیم ؟
محبوبه – زیاد جا نیست ، تو روی زمین بشین
مجید – چرا من ؟ شوهرت بشینه روی زمین ، هیکلیه و گوشت خوبی داره ، من استخونم پام درد میگیره
نارسیس – تو بیا بشین جای من ، من میرم اون صندلی رو میارم
مجید – نه بانو ، شما چرا ؟! بذار خودم برات میارم . اردوان ! پاشو برو اون صندلی رو براش بیار
محبوبه – خجالت بکش ! همش آبروریزی می کنی
مجید – ماندانا خانم ، این خواهر ما چون به سختی شوهر گیرش اومده فکر میکنه اگه من چیزی به شوهرش بگم از دستش میده
محبوبه – خفه نشی ! باشو برو بیار
مجید – عامو کی حوصله داره سنگینی بلند کنه ؟!
نارسیس – خودم میارم لازم نکرده کسی کمک کنه
مجید – نه بشین بانو ، خودم برات میارم تا ببینی چه برادر تنبلی داری
مجید صندلی رو برای نارسیس آورد
نارسیس – دستت درد نکنه
مجید – خواهش می کنم بانو ، کاش این اردوان یه کم از من یاد می گرفت
اردوان – چه عجب یه فعالیتی ازت دیدیم
مجید – بذارین یه جوک براتون بگم : میگن سئوال یه شیرازی از یه مخترع این بود : عامو چِطوُ حوصِلَه ات شد ؟؟؟
مجید این جوک را بلند تعریف کرد و نه تنها جمع خودشون ، بلکه کل افرادی که تو رستوران بودند زدند زیر خنده
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – اِ... مگه همه داشتن گوش میدادن ؟؟؟
    محبوبه – از بس که بلند تعریف کردی شنیدند
    شام را با شیطنتهای مجید خوردند و رفتند یه گشتی تو شهر بزنند . هوای خنکی بود و جون می داد برای یک پیاده روی دسته جمعی ، رفتند به پارک مرکز شهر تا هم کمی پیاده روی کنند و هم برای سفرشون برنامه ریزی
    مجید – فردا صبح بریم غار علیصدر
    نارسیس – آره راست میگه بریم غار علیصدر
    محبوبه – غار علیصدر چند ساعت طول میکشه . بهتره اول بریم گنجنامه
    مجید – برا اون که باید بریم دره عباس آباد ، اون دورتره
    کوروش – بریم اکباتان
    ماندانا – بله بهتره بریم اکباتان
    اردوان – اونجا رو گذاشتیم آخر کار چون بعد از بازدید شهر اکباتان ، باید بریم به همون دخمه ای که شما رو فرستاد اینجا
    مجید – پس بریم غار علیصدر
    محبوبه – نخیر ، میریم گنجنامه
    نارسیس – نخیرم میریم غار علیصدر
    اردوان – ای بابا ، بس کنین دیگه . مثل بچه ها افتادین به جون هم . بالاخره یه جایی میریم
    مجید – همش تقصیر این همدانه که هزارتا جای خوب و دیدنی داره که آدم می مونه کدومشو انتخاب کنه
    نارسیس – منم موافقم
    کمبوجیه – بیایین یه قرعه بندازیم که فردا کجا بریم
    اردوان – این خوبه
    اردوان اسم چند جای دیدنی و معروف همدان را نوشت و گلوله های قرعه کشی رو چرخوند و به کوروش گفت که یکی برداره
    مجید – کوروش ! اونی که توش نوشته غار علیصدر بردار
    نارسیس – راست میگه . ببین تو کدومش نوشته
    اردوان – بچه ها تقلب نکنید !
    کوروش دست برد و یکی از کاغذها رو برداشت . اتقافاً همون غار علیصدر در آمد . نارسیس و مجید با خوشحالی و پیروزمندانه با همدیگه بالا و پایین می پریدند و به محبوبه پز می دادند
    مجید – خدایا شکرت که یه بار تو زندگیم پوزِ این محبوبه رو به خاک مالیدی
    نارسیس – هورا ... هورا ... زنده باد شانس خودمون
    اردوان – خیلی خب . فردا میریم غار علیصدر اما پس فردا باید همه صبح زود بیدار شین تا بریم گنجنامه
    محبوبه –من که از الان آماده ام برم گنجنامه
    ماندانا – منم خیلی دوست دارم زودتر این گنجنامه رو ببینم
    مجید – جای قشنگیه ، یه آبشار خوشگل هم کنارش هست که صدای قشنگی تو طبیعت اونجا ایجاد کرده . نارسیس ! این اولین سفریه که دوتایی اومدیم همدان . اونجا که رفتیم بریم زیر آبشار
    نارسیس – باشه بریم خوش می گذره
    کوروش – منم میام
    مجید – تو هم بیا
    محبوبه – این وقت سال هنوز آب آبشار سرده
    مجید – بیخیال ، فقط خوش بگذرون
    اردوان – تابستون که نیست ، بهاره
    نارسیس – این اولین سفرمون تو دوران نامزدیه ، می خواییم خوش بگذرونیم
    محبوبه – پس پیشاپیش دوای سرما خوردگی و احتمالاً سـ*ـینه پهلو هم با خودتون بردارید
    مجید – اصلاً یه اورژانس خبر می کنیم که به حالت آماده باش اونجا باشه ، خوبه ؟!
    اردوان – حالا بیایین بریم هتل . من خیلی خسته ام همش رانندگی کردم
    کمبوجیه – منم خسته ام . بانو شما هم هنوز خسته راه هستید بیایید بریم هتل
    مجید – نمی دونم اینا چرا حال و احوال کوروش رو نمی پرسند و همش به فکر خودشونند ؟؟!!
    برگشتند هتل و همشون اینقدر خسته بودند که نفهمیدند کی خوابشون برد . فردا صبح مجید از همه زودتر بیدار شد و عین بختک رفت بالای سر همه
    مجید – بیدار شین تنبلا ! مگه امروز نمی خوایین برین غار علیصدر ؟
    نارسیس – چته تو ؟ تو اتاق ما چکار می کنی ؟
    مجید – چون به همتون محرم هستم راحت اومدم ، اصلاً دلم می خواد تو اتاق همه برم
    محبوبه – برو بذار یه کم دیگه بخوابم خیلی خسته ام
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – حالا که قرار شد بریم غار ، داری یه کاری می کنی که دیر بشه و نتونیم بریم ؟ اینجوریه ؟ تلافی می کنم محبوب خانم !
    ماندانا – آقایون بیدار شدند ؟
    مجید – بیدارشون کردم . چقدر این اردوان خوابش سنگینه ! اینقدر بهش لگد زدم تا بیدار شد ، چجوری صبحها بیدار میشه میره اداره ؟؟ لابد محبوبه باهاش کشتی می گیره تا بیدار بشه !
    محبوبه – برو بیرون تا ما لباسامون رو عوض کنیم
    مجید – من رفتم ، اگه ببینم دیر کردین و دوباره خوابیدین با یه پارچ بزرگ آب میام بالای سرتون . گفته باشم ! من رفتم
    مجید رفت سر وقت آقایون ، اردوان از درد ناله می کرد
    اردوان – ای پات قلم بشه مجید چه ضربه ای هم زدی بدجنس ! نگاه داره کبود میشه
    مجید – مهم نیست بزرگ میشی یادت میره
    کمبوجیه – حالا چجوری رانندگی می کنی ؟
    اردوان – مجید خودش باید ماشین برونه ، من دست به فرمون نمی زنم
    مجید – شما به چی دست نمی زنی ؟؟
    اردوان – بدنم درد می کنه ، خودت باید رانندگی کنی
    مجید – به من چه ؟ بچه شیر خشکی ، حالا یه لگد زدم بهت ببین چجور پیچیدی تو خودت ؟!
    اردوان – بابا این لگدی که تو زدی ، اسب میزد اینقدر درد نمی گرفت ، باشه ، دارم برات !
    مجید – اگه بهم دست بزنی کاری که با آرش کردم ، با تو هم می کنم
    اردوان – مثلاً چکار ؟
    مجید – حالا ! ... خب دیگه بلند شین ، خانمها رو با تهدید پاشیدن آب بیدار کردم ، بلند شین دیگه دیر شد
    ساعت 9 صبح همشون حاضر و آماده سوار ماشین شدند به قصد رفتن به غار علیصدر
    کوروش – این غار چقدر با همدان فاصله داره ؟
    اردوان – حدوداً 75 کیلومتری همدانه . روستای کبودرآهنگ
    ماندانا – باید جای قشنگی باشه
    نارسیس – عالیه . یه مکان بزرگ توریستی که روزانه چندین گردشگر خارجی و داخلی میرن اونجا
    کوروش – اونجا بریم چی می بینیم ؟
    نارسیس – سوار قایق میشیم و به همراه راهنمای گروه میریم داخل غار ، اینقدر مسیر قایقرانی غار طولانیه که نگو
    کمبوجیه – برام جالبه ، مردم ایران هزینه های زیادی پرداخت می کنند تا برن سفر و مناظر طبیعی را ببینند اما در دوران ما سفر و دیدن طبیعت هیچ هزینه ای نداره
    مجید – خوش به حالتون ، میگم ناری ! بیا ما هم بریم تو دوره کوروش اینا و دیگه بر نگردیم . والا خسته شدم از بس بابت هر چیزی پول دادم ، یارانه هم مثل تُف می مونه و دستمون رو نمی گیره
    نارسیس – مگه میشه بریم ؟
    محبوبه – نه نمیشه ، این برا خودش یه چیزی میگه
    ماندانا – اگر شماها هم می تونستید با ما بیایید ، تو قصر خودمون می تونستید اقامت کنید . اونجا جا زیاد داریم
    مجید – قربانِ شما بانو ... نظرت چیه ناری ؟ بریم ؟
    نارسیس – نه ، من دلم برا مامانم تنگ میشه
    مجید – بچه سوسول !
    بالاخره رسیدند . مکان تفریحی غار شلوغ بود و جمعیت زیاد گردشگران خارجی و داخلی اونجا بودند
    مجید – اوه ... معلوم نیست کی نوبت ما بشه ؟؟
    اردوان – من میرم بلیط بخرم ، تا زمانیکه نوبتمون میشه یه کم این اطراف می گردیم
    اردوان رفت بلیط بخره و بقیه هم رفتند پایین تر از دهانه غار و دور یه میز نشستند
    مجید – کوروش جون بهت خوش می گذره ؟
    کوروش – هنوز که چیزی ندیدم ، چجوری خوش بگذره ؟
    نارسیس – راست میگه طفلک ، دیروز رسیدیم و جز پارک و هتل دیگه چیزی ندیده
    محبوبه – دیر نشده ، از امروز همه چیز می بینه
    ماندانا – سرورم به نظر شما الان تو قصر ما چه خبره ؟
    کمبوجیه – نمی دانم . برای جناب هارپاگ نگرانم چون آخرین بار که رفتیم تو دخمه ، دیگه ما را ندید
    مجید – حالا این هارپاگ رو ولِلِش ، بذارین برم یه بستنی مَشت سفارش بدم که جگرتون حال بیاد
    نارسیس – هوا که گرم نیست تا جگرمون حال بیاد
    مجید – والا من تو زمستون هم بستنی می خورم جگرم حال میاد . من رفتم
    مجید رفت و اردوان با هفت تا بلیط برگشت .
    اردوان – اینم بلیطها . فکر کنم یکی دو ساعت دیگه نوبت خودمون بشه . مجید کجاست ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – رفته بستنی بخره
    اردوان – چه عجب اینم دست تو جیبش کرد ؟
    مجید – مگه همه مثل تو خسیسن ؟؟؟؟
    اردوان – اِ ... برگشتی ؟ حالا چند تا خریدی ؟
    مجید – به اندازه خریدم ، نفری یکی . نه کمتر ، نه بیشتر
    نارسیس – همینم غنیمته
    مشغول خوردن بودند که مجید سنگینی نگاه کسی رو حس کرد ، اطرافش رو نگاه کرد و پیرمردی را دید که خیره به مجید نگاه می کرد . پیرمرد براش آشنا بود اما هر چی فکر می کرد یادش نمی اومد اونو کجا دیده . همین موقع پیرمرد یه اشاره به مجید کرد که یعنی بره کنارش
    مجید – میگم ، شما مشغول باشین من الان بر می گردم
    محبوبه – کجا میری ؟
    مجید – الان میام
    نارسیس – زود برگرد چون ممکنه نوبتمون بشه
    مجید – باشه
    سریع رفت طرف پیرمرد . یه نگاه بهش انداخت و گفت :
    مجید – سلام پدر جان حالتون خوبه ؟ با من کاری داشتین ؟
    پیرمرد ساکت بود . مجید دوباره پرسید :
    مجید – پدر جان ! گفتم با من کاری داشتین که اشاره کردین بیام ؟ راستی ، من شما رو کجا دیدم ؟ خیلی برام آشنایید
    پیرمرد – روزی شما با مردِ جوانی از من چیزی خریدید
    مجید – من با یه مرد جوان چیزی ازتون خریدیم ؟ چی خریدیم ؟
    پیرمرد – شما آینه زمان را از من خریدید
    مجید – آینه زمان ؟! آهان ! آینه ، آره من و پسرخاله ام آرش ... صبر کن ببینم ، شما چی در مورد آینه می دونید ؟
    پیرمرد – مرد جوان ، تو دوباره برای انجام کاری مأمور شدی ، چرا معطل می کنی ؟
    مجید – من مأمور شدم برم کاری انجام بدم ؟ چه کاری ؟
    پیرمرد – به این درخواست خوب دقت کن : "ما را رها کن از خصومت و فراموشی"
    مجید – خب ، این یعنی چی ؟
    پیرمرد – بار اول دختری را از سرگردانی نجات دادید ، اینبار باید حرمت شکسته ای را دوباره برگردانید
    مجید – حرمت شکسته ؟! ای بابا ، حاجی درست حرف بزن ببینم منظورت چیه ؟
    پیرمرد با جدیت و اخم به مجید نگاه کرد ، مجید با دیدن اخم پیرمرد گلوش خشک شده بود و با ترس به پیرمرد مرموز نگاه می کرد ، پیرمرد با تحکم به مجید گفت :
    پیرمرد – خوب گوش کن جوان ! برو به دوران کهن و حرمت شکسته گذشتگان را باز گردان و خواب خفتگانِ بیدار را آشفته کن که وقت تنگ است . دشمن ، فرهنگ این مرز و بوم را نشانه گرفته که اگر غفلت کنیم هر آنچه متعلق به ما و نیاکان ماست ، به غارت بـرده و از آنِ خود خواهند کرد . فهمیدی ؟!
    مجید با ترس به نشانه فهمیدن سرش را تکان داد
    مجید – خب منِ دست تنها چه کاری ازم بر میاد ؟
    پیرمرد – تو اگر برخیزی ، همه بر می خیزند
    مجید – من این جمله رو از یه شاعر عزیز شنیدم
    پیرمرد – این شاعر فهمیده بود و در شعرش به همه گفته اما کو گوش شنوا ؟!
    مجید – خب من الان باید چکار کنم ؟
    پیرمرد – تاریخ به زیر دست و پای همین ملت داره نابود میشه ، همه از تاریخ غفلت کرده اند و دشمن از این غفلت داره سوء استفاده می کنه
    مجید – به آرش هم بگم بیاد ؟
    پیرمرد – مأموریت آرش تمام شده
    مجید – چطور ؟
    پیرمرد – اولین بار مأموریت دختر گمشده را به آرش دادیم و او هم بخوبی آن را انجام داد اما اینبار نوبت به تو رسیده
    مجید – آخه ...
    پیرمرد – اما و اگر نیار جوون ، اینبار تو هستی که باید کار را تمام کنی
    مجید – حاجی جون ، آینه که تو خونه ما نیومده ، این کوروش و خانواده اش از یه دخمه اومدن اینجا ، حالا بدون آینه چجوری می تونم برم دنبال این مأموریت ؟
    پیرمرد – مجید ! اون آینه ای که شما فکر می کردید آینه است ، در واقع یک دروازه بود اما به شکل آینه ، این دخمه همان دروازه اصلی زمان است که فقط برای شما ظاهر شده وگرنه اگر به اطراف شهر اکباتان دقت کنی هیچ غاری و دخمه ای وجود ندارد
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – یعنی این دروازه رو فقط ما می تونیم ببینیم و ازش رد بشیم ؟
    پیرمرد – بله ، همینطوره . دروازه زمان باز شده و شما باید هر چه زودتر به گذشته بروید اما ...
    مجید – اما چی ؟
    پیرمرد – در بین شما کسی هست که شک به دل داره . او نباید با شما بیاید مگر اینکه شَکِش به یقین تبدیل بشه
    مجید – اون کیه ؟ محبوبه ؟ نارسیس ؟ نکنه اردوان ؟؟
    پیرمرد – بله شوهر خواهرت اردوان . چون او هنوز به بعضی چیزها در تاریخ شک داره و این شک مانع این میشه که بتونی مأموریت را انجام بدی
    مجید – بخدا بچه خوبیه ، به شکل و هیکلش نگاه نکنید،تازه اونم باستان شناسه ، چجوری شک داره ؟
    پیرمرد – بله ، مرد خوبی است اما باید با او صحبت کنی ، اگر این شک را از دل خارج کرد می تواند با شما به سفر برود . برای بار آخر میگم . مجید ! وقت تنگ ِ ، معطل نکن
    مجید – ببین حاجی ، نارسیس چی ؟ می تونم نارسیس رو با خودم ببرم ؟
    پیرمرد – صاف تر از دل اون هیچ دلی نیست . می تونی با خودت ببریش . دیگه سفارش نمی کنم ، برو جوان که تاریخ منتظره . برو ....
    پیرمرد خیلی زود از جلوی چشم مجید ناپدید شد . مجید هنوز با بهت ایستاده بود و به جای خالی پیرمرد نگاه می کرد . همین موقع اردوان صداش زد :
    اردوان – مجید ! بیا بریم نوبت ما شد ، زود بیا
    مجید – اومدم ، اومدم
    همه رفتند به داخل غار . شگفتی غار از همان دم در چشم هر بیننده ای را خیره می کند ، با راهنمایی کارکنان داخل غار ، سوار قایق شدند . قایقران ، خیلی آرام حرکت می کرد . یک نفر هم با تبحر گوشه و کنار غار را برای همه توضیح می داد . کوروش با هیجان به همه چیز نگاه می کرد ، نارسیس مرتب عکس می گرفت . هر کسی مشغول بود اما مجید ذهنش مشغول حرفهای پیرمرد بود .
    بعد از گشت و گذار ، به بیرون از غار رسیدند . راهنما آرزوی سفر خوش برای همه کرد و گروه بعدی رفتند داخل
    کوروش – شگفت انگیز بود . کاش می تونستم بازم بیام اینجا
    محبوبه – از اینجا شگفت انگیزتر ، کتیبه های گنجنامه است . خیلی جای با صفایی است
    مجید – بله کوروش جون ، خیلی باصفاست ، برای همین محبوبه داشت خودش رو به کشتن می داد از بس گفت اول بریم گنجنامه
    نارسیس – بچه ها تله کابین هم بریم
    اردوان – اونجا هم میریم
    محبوبه – من از ارتفاع می ترسم ، سرگیجه می گیرم
    مجید – تو نیا
    محبوبه – خب منم دوست دارم خوش بگذرونم
    اردوان – اگه سرت گیج میره می خوایی نریم ؟
    محبوبه – نه عزیزم بریم ، چیزی نمیشه
    مجید – نارسیس ! یه وقت از این زن داداشت عشـ*ـوه خرکی یاد نگیری باشه !؟
    محبوبه – مجید !!!!! می کشمت
    مجید – خب راست میگم دیگه
    کوروش – الان میریم گنجنامه ؟
    اردوان – الان که دیگه نمیشه ، تا بریم عباس آباد دیگه غروب میشه ، فردا صبح میریم اونجا
    صبح روز بعد رفتند به طرف کتیبه های گنجنامه که در دره عباس آباد واقع شده . جایی بسیار زیبا و آرامبخش و خوش آب و هوا که لـ*ـذت سفر به همدان را دو چندان می کند .
    دو کتیبه بزرگ بر روی کوه الوند حک شده . اولین کتیبه متعلق به داریوش بزرگ است و دومین کتیبه متعلق به خشایارشاه . کتیبه دوم تقلید زیادی از کتیبه داریوش شده ولی فقط بجای اسم داریوش ، اسم خشایارشاه نوشته شده . کمی آنطرف تر از کتیبه ها ، کوهی وجود دارد که آبشار بلند و زیبایی از روی آن جاری است و در پایین آبشار رودخانه کوچکی در لابه لای سنگها ایجاد شده و منظره زیبایی برای عکاسی ایجاد کرده . مردم در تابستانها بعد از گرفتن عکس یادگاری ، به زیر این آبشار می روند و از آب تمیز و خنک آن لـ*ـذت می برند .
    مجید – باز اینو به حال خودش گذاشتیم ، شروع کرد به وراجی کردن ! چه احساساتی هم هست
    راوی – خب دارم تعریف می کنم تا خواننده ها ترغیب بشن تابستون یه سفر برن همدان
    مجید – اگه شیراز اومدن ، همدان هم میرن ، تو غصه نخور
    راوی – پس بهتره بریم ادامه داستان
    مجید – بله ما هم منتظریم چون خیلی وقته رسیدیم عباس آباد و می خواییم پیاده شیم . اجازه هست ؟ پختیم تو ماشین
    راوی – بله بفرمایید
    رسیدند به عباس آباد . مجید دست کوروش و نارسیس را گرفت و دوان دوان رفتند به طرف قسمتی که کتیبه ها بودند
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – کوروش ، اینجا همون گنجنامه است
    کوروش – عجب جایی هم هست . چجوری روی کوه این کتیبه ها رو حک کردند ؟
    مجید – اینو دیگه باید از خودت بپرسیم چون شما اولین کسی بودی که دستور دادی تمام کتیبه ها را بر بلندیهای کوه حک کنند
    کوروش – چرا ؟
    مجید – من از کجا بدونم چرا یه همچین تصمیمی گرفتی ؟
    نارسیس – شاید به خاطر این بود که همه مردم ببینند شاه چه چیزی برای ملتش نوشته
    مجید – فکر کنم دلیل دیگه اش هم این بود که کسی نتونه دست ببره تو نوشته های شاه و یا کسی نتونه خرابشون کنه
    کوروش – من با همه این موارد موافقم . اگه شاه شدم دستور میدم کتیبه های شاهی را بر روی کوه حک کنند تا دشمن یا دشمنانمان نتوانند آسیبی به فرامین شاه برسانند
    مجید – بفرما ! حالا دلیلش رو فهمیدیم
    نارسیس – این شاهان باستانی چقدر مخشون کار می کرد !
    مجید – بس که دور اندیش بودند
    کوروش – داریوش تو این کتیبه ها چی نوشته ؟
    مجید – نوشته :
    * «خدای بزرگ است اهورامزدا، که این زمین را آفرید، که آن آسمان را آفرید، که مردم را آفرید، که شادی را برای مردم آفرید، که داریوش را شاه کرد، شاهی از میان بسیاری، فرمانروائی از میان بسیاری. مَنَم داریوش، شاه بزرگ، شاهِ شاهان، شاهِ سرزمین‌هایی که نژادهای گوناگون دارند، شاه سرزمین دور و دراز، پسر ویشتاسب هخامنشی.»
    مجید – متن کتیبه خشایارشاه هم اینه :
    «خدای بزرگ است اهورامزدا، که بزرگ‌ترین خدایان است، که این زمین را آفرید، که آن آسمان را آفرید، که مردم را آفرید، که برای مردم شادی آفرید، که خشایارشاه را شاه کرد، یگانه از میان شاهان بسیار، یگانه فرمانروا از میان فرمانروایان بی‌شمار. من خشایارشاه، شاه بزرگ، شاهِ شاهان، شاهِ کشورهای دارای ملل بسیار، شاه این سرزمین بزرگِ دوردستِ پهناور، پسر داریوش شاه هخامنشی.»
    *(بر گرفته از ترجمه کتیبه های گنجنامه داریوش)
    کوروش – چه نوشته های زیبایی !
    تا عصر گنجنامه بودند و حسابی از سفرشون لـ*ـذت بردند و برگشتند به همدان . قرار شد شب زودتر بخوابند تا صبح زود بیدار شوند چون فردا سفر اصلیشان شروع می شد
    صبح ، باز هم مجید اولین نفری بود که از خواب بیدار شد . اینبار با یک پارچ آب رفت بالای سر خانمها و خانمها هم با دیدن وضعیت تهدید آمیز مجید دستپاچه از جایشان بلند شدند و فرار کردند . نوبت بعدی ، نوبت آقایون بود که علاوه بر بیدار کردنشون با پَر اونم بطرز بسیار ناجوانمردانه ، نفری یه شوت هم بهشون زد . آنها هم نامردی نکردند و سه نفره افتادند به جونش و یه گوشمالی حسابی بهش دادند
    محبوبه – یادم باشه بعد از این در اتاقمون رو قفل کنم تا دیگه این هیولا صبح اول صبح مثل بختک نیاد بالا سر آدم ، مثل جن می مونه والا !!!
    مجید – من نفهمیدم ، من هیولا هستم یا بختک یا جن ؟
    اردوان – شما یه گونه جانور نایاب هستی که هنوز اجازه ندادی کسی کشفت کنه
    مجید – من مجید دلبندم هستم نه کمتر ، نه بیشتر
    نارسیس – چه از خود متشکر ؟!
    مجید – عمراً اگه کسی بتونه منو کشف کنه
    اردوان – خیلی خب ، شوخی دیگه بسه . باید آماده شیم بریم اکباتان ، چون آخرین مقصدمون همونجاست
    مجید یک مرتبه یاد حرف پیرمرد افتاد ، نمی دانست باید چجوری به اردوان بگه ، اما به ذهنش رسید که یه چند تا سئوال ازش بپرسه تا ببینه هنوز شک داره یا نه . چون اگه شکش تموم بشه می تونه همراه بقیه به گذشته سفر کنه
    مجید – اردوان ؟! تا بقیه آماده میشن ، می خواستم باهات یه صحبت کوچولو کنم
    اردوان – باشه . خانمها ، آقایون ! تا شما آماده میشین ما بر می گردیم . بریم مجید
    دوتایی رفتند تو حیاط هتل و زیر یک آلاچیق نشستند .
    اردوان – خب امر بفرمایید برادر زن گرامی
    مجید – ببین اردوان ، جدا از شوخی ، می خواستم یه چیزایی ازت بپرسم
    اردوان – خب بپرس
    مجید – میرم سر اصل مطلب . اردوان ! تو به حضور کوروش و خانواده اش و اینکه اینا چجوری اومدن اینجا شک داری ؟
    اردوان – منظورتو نمی فهمم
    مجید – منظورم اینه که ، تو هنوز باورشون نکردی ؟
    اردوان – کوروش و خانواده اشو ؟
    مجید – آره
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    اردوان – خب ... هنوز یه جورایی شک دارم ، تا خودم به چشم نبینم نمی تونم باورشون کنم
    مجید – خب آقا اردوان ، مشکل همینجاست دیگه ، تا شک شما به یقین تبدیل نشه ، شما نمی تونی با ما به این سفر بیایی
    اردوان – مگه میشه ؟
    مجید – بله که میشه . سفر قبلی ، همه ما نانارسین را باور کردیم . برای همین تونستیم بریم به گذشته و حالا همه ما حتی نارسیس هم اونارو باور کرده و میتونه بره سفر الا شما ، چون هنوز نتونستی باورشون کنی ، نمی تونی بیایی
    اردوان – آخه ... ببین خودت قضاوت کن ، چجوری آدما می تونند به گذشته سفر کنند ؟ غربیها با اون همه علم و فناوری که دارند هنوز نتونستند به گذشته یا آینده برن ، ما چطوری با یه آینه ساده می تونیم بریم به گذشته ؟؟؟
    مجید – پس پیرمرد بیچاره راست می گفت . شما شکت خیلی خیلی قویه
    اردوان – کدوم پیرمرد ؟
    مجید مجبور شد جریان پیرمرد را برای اردوان تعریف کند . اردوان کمی فکر کرد و گفت :
    اردوان – من اگه بتونم باورشون کنم ، می تونم به گذشته برم ؟
    مجید – آره . در ضمن ، تو خودت یه باستان شناسی ، چجوری نمی تونی این جریانو باور کنی ؟
    اردوان – مجید ! بذار یه کم فکر کنم . اگه بازم شک داشتم خودم از این سفر انصراف میدم . در عوض بیرون می شینم تا شما برگردین
    مجید – قربون آدم چیز فهم !
    اردوان با خنده گفت : زبون نریز جونور ناشناخته ، بیا بریم
    مجید – یه دفعه بگو سرنتیپیتی و خودتو راحت کن !
    اردوان – باشه . بیا بریم سرنتیپیتی
    مجید – چشم پیلا پیلا
    همه آماده شدند و رفتند به طرف اکباتان . راه زیادی نبود چون در حال حاضر این شهر باستانی در داخل شهر واقع شده . به اکباتان که رسیدند اول یه بازدید از شهر کردند ، آثار باقیمانده شهری که یادگار دیااکو بود . ماندانا با حیرت به شهر نگاه می کرد
    ماندانا – این همان شهری است که روزی من آنجا زندگی می کردم ؟
    محبوبه – بله بانو . این همون شَهره
    ماندانا – یعنی هگمتانه با اون همه عظمتش که دشمن توانایی در هم شکستن دروازه های آن را نداشت حالا اینجوری ویران شده ؟
    مجید – ای بابا ماندانا خانم ، خونه ما بعد از 20 سال ساخت داره کلنگی میشه دیگه چه توقع از هگمتانه داشته باشیم ؟ هزاران سال از ساخت این شهر می گذره
    محبوبه – دشمنان زیادی هم به این شهر حمله کردند که طی سالیان سال از استحکاماتش کم شد و کم کم تبدیل شد به این شهر ویرانه که شاهدش هستین
    ماندانا – وقتی برگشتم ، دوست دارم بیشتر از زندگی لـ*ـذت ببرم چون حالا می دانم تمام این زندگی یه روز تبدیل میشه به این چیزی که دارم می بینم
    کمبوجیه – ناراحت نباش بانو ، همه این چیزها را ایزد بزرگ آفریده و خودش هم یک روز همه این چیزها را در روز رستاخیز نابود می کنه . این ما هستیم که دوباره محشور می شویم
    نارسیس – شما الان چی گفتین ؟ شما مثل ما به روز قیامت عقیده دارین ؟
    کمبوجیه – همانطور که به خدای یگانه ایمان داریم به روز رستاخیز هم ایمان داریم . ما دوگانه پرست یا بت پرست نیستیم ، همه ما فقط یک خدا داریم و او هم خدای بزرگ هست که این جهان را آفریده
    نارسیس – چه جالب ! من نمی دونستم شما این عقیده را دارید ، فقط فکر می کردم شما زردتشتی و آتش پرستید
    مجید – نارسیس خانم ! لطفاً به هموطنان زردتشتی عزیزمون اهانت نکن . اونا آتش پرست نیستن ، خدا پرستند ولی به مظاهر طبیعی احترام میذارن . آتش هم نماد پاکی و روشنی است و یکی از سنبل های این دین هست . فهمیدی ؟
    نارسیس – فهمیدم اما من قصد توهین نداشتم
    ماندانا – چیزی بهش نگو مجید ، طفلک گـ ـناه داره
    مجید – این گـ ـناه داره ؟؟؟!!! این اگه نترسه آدم می خوره
    نارسیس – مجید !!!!
    مجید – دیدی گفتم بانو ؟!
    کوروش –بیایین اینجا . بیایین ببینین چی پیدا کردم
    همه رفتند جایی که کوروش می گفت . داخل یکی از خانه های قدیمی دری بود که باز و بسته میشد ، باعث تعجب همشون شد . کسی آن اطراف نبود و راحت تر می توانستند آن در را بررسی کنند . محبوبه مردد پرسید :
    محبوبه – شاید دروازه زمان اینجا باشه ؟
    مجید – ولی ما کوروش رو یه جای دیگه پیدا کردیم ! یه جایی مثل یه دخمه بود ، مگه ناری ؟!
    نارسیس – درسته ، شاید جاش عوض شده باشه . بذارین من برم امتحان کنم ببینم چیه ؟
    نارسیس به طرف در رفت و همینکه در را باز کرد ، یک مرتبه نور شدیدی تابید و نارسیس را به داخل کشاند و دیگه هیچ اثری از نارسیس نماند . همه بهت زده به هم نگاه کردند ، مجید دو دستی زد توی سرش و گفت :
    مجید – خدا ... مرگم بده ، خدا مرگم بده ، نارسیسم رفت . بچه ها یه کاری کنین نارسیس رفت
    اردوان جلوی مجید را گرفت که نزنه تو سرش و با نگرانی گفت :
    اردوان – خیلی خب هول نشو ببینیم چکار میشه کرد . محبوبه کتابچه همراته ؟
    محبوبه – آره همینجا تو کیفمه . می خوایی چکار ؟
    ادروان – زود ببین در این باره چیزی نوشته ؟
    محبوبه – باشه ، یه لحظه صبر کن
    مجید یه گوشه روی زمین نشسته بود و هی میزد تو سرش و مویه کنان می گفت :
    مجید – نارسیسم رفت ... دیدی چه خاکی تو سرم شد ؟ نارسیسم گم شد ... حالا کجا برم دنبالش ؟ من نارسیسمو می خوام .... محبوب زود باش ببین تو اون کتابچه کوفتی چی نوشته ؟ ... نارسیس ... نارسیس
    محبوبه – خیلی خب تو هم . بذار ببینم چکار می کنم . راستی ماندانا خانم ! شما و آقا کمبوجیه و کوروش برید داخل ماشین و لباساتون رو عوض کنید ، از قبل پرده کشیدم که راحت باشید ، اینجور که معلومه سفرمون شروع شده
    ماندانا – باشه باشه . کوروش جان ! سرورم ! بیایید برویم
    سه نفرشان سریع رفتند به طرف ماشین تا لباسای خودشان را بپوشند . محبوبه کل کتابچه را ورق زد و نگاه کرد اما چیزی ندید ، فقط همان اشکال صور فلکی که نارسیس کشف کرده بود ، بیشتر تو چشم بود
    اردوان – چیزی پیدا کردی ؟ این مجید خودشو کشت
    محبوبه – نه چیزی ندیدم جز همین صور فلکی
    مجید – صور فلکی ؟! بذار ببینم
    سریع از روی زمین بلند شد و کتابچه را از دست محبوبه کشید و یه نگاه به صور فلکی کرد
    مجید – نارسیس خودش اینا رو کشف کرد . نکنه بخاطر همین بود که غیب شد ؟
    محبوبه – خب نفهمیدی از این صور فلکی چی کشف کرد ؟
    مجید – گفت که این دروازه زمانه اما وقتی که می خواست درباره صور فلکی حرف بزنه منِ گردن شکسته مسخره بازی در آوردم و دیگه در این باره حرف نزدیم ... ای خدا !!!
    اردوان – آرومتر ، اگه کسی بیاد و ببینه ما اینجاییم که بهمون شک میکنه
    محبوبه – خب پس فهمیدیم دروازه زمان اینجاست اما نقش این صور فلکی چیه ؟ اینو باید خودمون کشف کنیم
    اردوان – فکر کنم این دروازه اصلی باشه ... بیایید بریم سمت ماشین و آماده سفر شیم
    اردوان و محبوبه با هم مجید را بلند کردند و رفتند نزدیک جایی که ماشین را پارک کرده بودند کنار جدول نشستند . کوروش و پدر و مادرش هم لباسهایشان را عوض کرده بودند و آمدند کنار آنها
    کمبوجیه – ما آماده هستیم . هر وقت که شما گفتید حاضریم
    اردوان – باید یه کم صبر کنیم تا رمز این صور فلکی رو بفهمیم
    کوروش – من این رمز را بلدم
    محبوبه – تو بلدی ؟
    کوروش – بله . یه روز با نارسیس ؛ دوتایی کلی با این صور فلکی کار کردیم تا فهمیدیم اینا چی هستن
    مجید – کوروش جون ، زودتر بگو ، نمی دونم الان نارسیس کجا رفته ؟ دلم شور میزنه . این برادرش که همینطور خونسرد نشسته و کاری نمی کنه
    اردوان – آروم باش! با عجله کاری نمیشه کرد
    کوروش – محبوبه لطفاً این کتابچه رو بده به من تا بگم
    محبوبه کتابچه را به کوروش داد و او هم یه نگاه به اشکال کرد و گفت :
    کوروش – این اشکال دارند گذر ماهها و طول عمر را نشون میدن . یعنی وقتی ما بخواهیم از دروازه عبور کنیم بسرعت زمان برامون زود می گذره و ما هم دچار تغییرات میشیم
    محبوبه – دقیقاً چه تغییری ؟
    کوروش – برای مثال ، ممکنه وقتی از دروازه عبور کردیم من دیگه تو این سن نباشم و بزرگتر شده باشم
    اردوان – چرا نارسیس کشیده شد داخل ؟
    کوروش – شاید بخاطر اینکه اون اولین کسی بود که رمز این اشکال را کشف کرد ، برای همین میشه سرگروه و باید اولین نفر باشه
    کمبوجیه – خب چرا معطل می کنید ؟ بیایین بریم دنبالش . من حاضرم اول تکلیف نارسیس خانم روشن بشه بعد تکلیف ما
    ماندانا – بله ، منم موافقم . باید اول نارسیس را پیدا کنیم
    مجید – پس بیایین بریم . از نگرانی قلبم داره از تو حلقم بیرون میاد . راستی ، اردوان تو ... ؟
    اردوان – دیگه هیچ شکی ندارم . منم با شما میام
    محبوبه – منظورت چیه ؟
    مجید – هیچی . این یه حرف مردونه بین ماست . خانمها لطفاً دخالت نکنین
    محبوبه – نمی ریم دنبال نارسیس ها !
    مجید – نه نه نه ، باشه . وقتی برگشتیم میگم بهت
    همه رفتند به طرف همان دری که دیده بودند . در واقع همان دَر ، دروازه زمان بود . همه دستان همدیگه را گرفتند و کوروش گفت :
    کوروش – من کوروش ، شاه ایرانی هستم ، دروازه را باز کن !
    یک مرتبه دروازه باز شد ، نوری شدیدی تابید ، بی وزنی ، حرکت سریع و دیگر هیچ ....
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    هر کدام یه طرف افتاده بودند . محبوبه و اردوان یه طرف و کوروش و پدر و مادرش هم یه طرف دیگه ، مجید هم که وسط سالن پخش شده بود
    مجید – آخ ... دفعه قبل که یه همچین سفری اومدیم ، ملایم تر با زمین برخورد کردیم
    محبوبه – آره اینقدر ملایم بود که معلوم نبود تا کی بیهوش بودیم
    اردوان – گذشته که شما می گفتین ، اینه ؟
    مجید – آره ، خودشه . ببین چقدر قشنگه ... ببین چه حس خوبی داره ؟! خصوصاً گردن درد و کمر دردش از همه بیشتر حس و حال خوبی به آدم میده
    محبوبه – بانو ماندانا ! شما حالتون خوبه ؟
    ماندانا – آره ، حالم خوبه . سرورم شما چطور ؟
    کمبوجیه – منم خوبم ممنون
    کوروش – معطل نکنین ، باید ببینیم کجا هستیم ، برویم
    کمبوجیه – این که سئوال ندارد . ما الان در سرزمین انشان ، قلمرو هخامنشی هستیم . اینجا هم کاخ خودمان است
    کوروش – پدر ! اینجا کاخ شماست ؟
    کمبوجیه – آری ... به خانه ات خوش آمدی پسرم
    ماندانا – بله ، همگی به خانه ما خوش آمدید
    مجید – وضعتون خوبه ها ! عهههه ... اردی نگاه ! اینجا میشه چند تا ماشین پرادو پارک کرد
    محبوبه – شاید نارسیس هم اینجا باشه ؟
    مجید – آخ گفتی نارسیس . نارسیس ! نارسیس ! کجایی تو دختر ؟
    اردوان – بیخود سر و صدا راه ننداز ، هر جا باشه می تونه از پسِ خودش بر بیاد . دختر زرنگیه خیالت راحت باشه
    مجید – بایدم این حرفا رو بزنی ، زنت کنارته و خیالت راحته . من چی ؟ حالا خوبه نارسیس خواهر خودته
    اردوان – پس خبر نداری آقا ؟! قبل از آشنایی با شما ، یه بار نارسیس و چند نفر دیگه با یه گروه توریستی رفته بودند به یکی از شهرهای ایران که سر راه چند نفر از اشرار منطقه به اتوبوسشون حمله کردند ، 2 ساعت در گروِ اشرار بودند تا پلیس تونست آزادشون کنه
    مجید – پس با این شرایط فکر کنم الان اتفاق مهمی براش نیفتاده ، درسته ؟!
    اردوان – بله ، درسته
    مجید – با این حال .... من نارسیسمو میخـــــوام !!!!!!!!
    محبوبه – خیلی خب ، چرا داد می کشی آبرومون رفت !
    کوروش – ناراحت نباش مجید . خودم پیداش می کنم
    کمبوجیه – ناراحت نباش ، این منطقه اَمنه و هیچ مشکلی براش پیش نمیاد . همین الان به تمام نگهبانان و گارد حفاظتی قصر می سپارم که همه دنبالش بگردند
    مجید – خیلی ممنون . مگر شما یه کاری کنید ، وگرنه از این برادرش هیچ بخاری در نمیاد
    کمبوجیه سریع به تمام محافظان و سربازان قصر دستور داد دنبال نارسیس بگردند و آنها هم اطاعت کردند و رفتند . ماندانا رو به بقیه گفت :
    ماندانا – حالا بفرمایید در تالار پذیرایی و کمی از نوشیدنی های ما بنوشید
    محبوبه – ممنون . بریم اردوان
    مجید – چه آدمایی هستین ؟! مگه چیزی هم از گلوتون پایین میره ؟ ای خدا شما خواهر و برادر بدجنسو لعنت کنه
    محبوبه – مجید !
    همه به تالار قصر رفتند و براشون انواع نوشیدنیها را آوردند ، همه بجز مجید با لـ*ـذت شربت میخوردند و از مزه آن تعریف می کردند ولی مجید نشسته بود و با نگرانی به بیرون از پنجره نگاه می کرد و با دلشوره انگشتاشون محکم فشار می داد
    بعد از مدتی ، فرمانده سربازان قصر وارد تالار شد و گفت :
    فرمانده – سرورم ! هیچ اثری از بانویی که فرمودید ، نیافتیم . حال چه کنیم ؟
    مجید – پیداش نکردین ؟؟؟ ای خدا !!!! منو بکش راحتم کن
    کمبوجیه – آرام باش مجید . پیدا میشه ، خودت را ناراحت نکن
    مجید – چجوری آروم باشم ؟ وقتی همه زندگیم معلوم نیست چه به سرش اومده
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – خوب ما هم نگرانیم اما دیگه اینقدر بی تابی نمی کنیم . مطمئن باش هر جا که هست حالش خوبه
    اردوان – راست میگه . اگه نارسیس خواهر منه ، بهت قول میدم الان هر جا که هست مثل تو زمین رو برا مردم اونجا ناامن کرده چون لنگه خودته
    مجید با این حرفها کمی آرام شد ، اما هنوز از این نگران بود که نارسیس بدون هیچ وسیله ای رفته چون کوله پشتی نارسیس تو ماشین بود و چیزی همراهش نبود ولی از یه طرف دیگه خیالش راحت بود که یه سری ترفندهای جدید مردم آزاری یادش داده بود که هر وقت جایی گیر افتاد ازشون استفاده کنه البته دور از چشم بقیه قبلاً بهش ترقه هم داده بود ، نارسیس هم گذاشته بود تو جیب مانتوش و این یه مورد بیشتر خیالش رو راحت کرد . بعد از چند ساعت از حضورشون در کاخ کمبوجیه ، مجید گفت :
    مجید – راستی محبوب ! تو سفر قبلی ، ما یه آینه داشتیم که می تونستیم باهاش هر جا که می خواستیم سفر کنیم ، الان باید چکار کنیم ؟ چجوری می تونیم به دوره های مختلف بریم ؟
    محبوبه – راست میگی ! اصلاً حواسم به این موضوع نبود
    اردوان – خب کتابچه رو بخون شاید اونجا چیزی نوشته باشه
    مجید – اگه به شانس من باشه ، همینکه کتابچه رو باز کنه کله آرش از توش میاد بیرون
    محبوبه – از همگی عذر می خوام ، من برم یه گوشه از تالار بشینم تا بتونم با تمرکز کتابچه رو بخونم
    محبوبه رفت یه گوشه از تالار نشست . ماندانا و کمبوجیه رفتند کمی استراحت کنند و مجید و اردوان به همراه کوروش رفتند توی تراس
    اردوان – چه باغ با صفایی دارین !
    کوروش – ممنون . خودم برای اولین باره که اینجا رو می بینم
    مجید – طفلک یه عمر تو خونه محقر یه چوپان زندگی کرده بود
    اردوان – اگه یه بار دیگه اون چوپان و همسرشو ببینی چکار می کنی ؟
    کوروش – آنها را با احترام به قصر خودمان می آورم . خیلی برای من زحمت کشیدند و مانند یک پدر و مادر واقعی به من محبت کردند
    مجید – چی شد محبوب ؟ چیزی پیدا کردی ؟
    محبوبه – هنوز نه ، دارم سعیمو می کنم
    مجید – سعی کن ، تو میتونی
    اردوان – شاید یه در مخصوص وجود داره که باید ازش عبور کنیم ؟
    مجید – راست میگه . محبوبه ؟؟!!
    محبوبه – چرا اینقدر داد می زنی ؟ چی میگی ؟
    مجید – شوهرت میگه شاید اینبار یه در وجود داره که باید ازش عبور کنیم
    محبوبه- اگه یه همچین دری وجود داشته باشه ، باید از کجا پیداش کنیم ؟
    کوروش – بیایید تمام قصر را بگردیم ، شاید تونستیم یه جایی رو پیدا کنیم
    اردوان – ممکنه دستگیر بشیم
    کوروش – اون با من . به همه دستور میدم کسی کاری با ما نداشته باشه
    مجید – خب اگه اینجوریه من حاضرم از الان برم کل قصر رو بگردم
    محبوبه – تو هم که کلاً فضول تشریف داری و تمام سوراخ سنبه های قصر رو راحت می گردی ، همه چی پیدا می کنی الا نارسیس
    مجید – چکار کنم دیگه ؟ از بیکاری و غصه خوردن که بهتره
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    کوروش – آماده بشین همین الان بریم بگردیم
    اردوان – بریم
    چهارنفری بلند شدند که دنبال درِ دروازه بگردند . کوروش به همه دستور داد کاری به کارشون نداشته باشند و باهاشون همکاری کنند . تمام قصر را گشتند اما چیز خاصی پیدا نکردند . برگشتند به تالار و ناامید نشستند
    مجید – دیگه جایی نمونده که نگشته باشیم . پس کجاست این دروازه ؟
    محبوبه – حالا چکار کنیم ؟
    اردوان – نمی دونم ؟ آخه یکی نیست به این دختر بگه ، چرا زودتر از بقیه دست زدی به دستگیره در ؟؟
    مجید – دلش خواست ، چکارش داری ؟
    محبوبه – اردوان بخاطر تو این حرفو زد
    مجید – خواهرته درست . اما نباید هر چی دلت خواست بهش بگی
    اردوان – خوشحالم نارسیس خوشبخت شده
    محبوبه – چطور ؟
    اردوان – وقتی می بینم مجید اینقدر دوستش داره و زود نگرانش میشه خوشحال میشم
    محبوبه – جای تعجبه ، مجید به این شیطونی اینقدر زن دوسته
    همین موقع ماندانا و کمبوجیه با عجله وارد تالار شدند و ماندانا شتابزده گفت :
    ماندانا – همتون بیایید ، باید یه چیزی رو بهتون نشون بدیم
    کوروش – چی شده مادر ؟
    ماندانا – نمی تونم درست بگم ، باید خودتون ببینید ... بیایید
    همه رفتند به اتاق ماندانا و کمبوجیه . ماندانا از پنجره اتاقش اشاره کرد به بیرون و گفت :
    ماندانا – آنجا رو ببینید !
    همه از پنجره به بیرون نگاه کردند . غبار سیاه رنگ و بزرگی تو باغ قصر ظاهر شده بود و شبیه دهانه یک غار بزرگ بود . همه با حیرت به آن غبار نگاه می کردند و کسی نمی دانست آن غبار چی هست . مجید با شگفتی گفت :
    مجید – شبیه این فیلمهای هالیوودیه
    محبوبه – چه ترسناکه !
    مجید – نکنه همین دروازه زمانه ؟
    اردوان – بعید نیست . محبوبه ببین الان تو کتاب چیزی پیدا می کنی یا نه ؟
    محبوبه همینکه کتابچه را باز کرد تصویر یک نقشه را در یکی از صفحات دید . نقشه باغ بزرگی که نقطه مشکی و سیاه رنگی هم روی آن علامت گذاری شده بود و جلوش نوشته شده بود دروازه
    محبوبه – این همون دروازه است !
    مجید – پس چرا معطلید ؟ بیایین بریم دیگه
    کوروش – آره بیایید بریم
    محبوبه – ولی نمی دونیم چه اتفاقی می افته ؟! شاید رفتیم داخلش و اتفاق بدی افتاد ، اونوقت چکار کنیم ؟
    اردوان – محبوبه راست میگه ، شاید خطرناک باشه !؟
    مجید – با ضمانت من بیایین بریم ، چیزی نمیشه
    کوروش – منم میام
    مجید – تو هم بیا
    ماندانا – نه ! ممکنه خطرناک باشه ؟!
    مجید – چیزی نمیشه بانو . تو سفر قبلی هم ما همه جا رفتیم و آینه نذاشت اتفاقی برامون بیفته ، اینم یکی مثل همونه
    محبوبه – بذارید همون فرمانهایی رو که به آینه می دادیم ، بدیم شاید این دروازه هم همان فرمانها رو اجرا کنه ؟!
    مجید – باشه . خب حالا کیا میان با ما ؟
    محبوبه و اردوان اعلام همراهی کردند ولی ماندانا و کمبوجیه ترجیح دادند بمانند . کوروش هم اعلام آمادگی کرد که همراهشون بره . چهار نفرشون بعد از خداحافظی با پدر و مادر کوروش ، جلوی دروازه ایستادند و محبوبه گفت :
    محبوبه – ما را به نزد نارسیس ببر
    هیچ اتفاقی نیفتاد . چند بار فرمان را تکرار کردند اما بازم اتفاقی نیفتاد .
    مجید – بهتره همینجوری بریم داخل شاید خودش ما رو برد
    اردوان – آره نظر منم همینه . دست همدیگه رو بگیریم و بریم داخل
    همینکار را کردند . دستهای همدیگه را گرفتند و رفتند داخل غبار سیاه که همان درِ دروازه بود . نور شدیدی چشمهایشان را زد و چیزی با سرعت آنها را به طرف جایی کشاند ...
    ****
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا