کامل شده رمان آینه زمان : شاهزاده پارت (قسمت سوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 14,171
  • پاسخ ها 177
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
عمه سوری – خب اگه خیلی ناراحتین می برمش سروستان خونه خودم
محبوبه – نه عمه کجا می برید ؟! باید اینجا کنار آینه باشه
عمه سوری – خب آینه رو هم می برم
اردوان – نمی شه عمه خانم
حاج رضا – خیلی خب . اینبار قدم این یکی هم رو چشمم ، مهمون حبیب خداست ولی به یه شرط !
همه با هم گفتند : چه شرطی ؟
حاج رضا – آینه رو باید بیارید خونه ما . بیارید بذارید همین گوشه
محبوبه – مگه می شه بیاریم اینجا ؟
مجید – پس آدمِ تو آینه رو کجا ببریم ؟
حاج رضا – اونم همینجا پیش من و مادرتون می مونه
عمه سوری – پس منم خونه شما تا یه مدت می مونم
نارسیس – اگه یه وقت جای آینه تکون بخوره و نتونیم بریم به گذشته چی ؟
مجید – نترس همچین اتفاقی نمی افته . قبلاً وقتی نانا از توش اومد بیرون ، من و آرش چند بار جای آینه رو عوض کردیم ، هیچ اتفاقی نیفتاد
حاج رضا – خب پس تکلیف روشن شد . اردوان برو آینه رو بیار اینجا ، زهرا خانم شما هم اتاق قبلی مجید را برا شاهزاده آماده کن
زهرا خانم – باشه ، الان آماده می کنم
اردوان – منم برم آینه رو بیارم ، مجید بیا کمک ، یه نفری نمی شه حملش کرد
مجید – آره ، بیا بریم که من با تو خیلی کار دارم
مجید و اردوان رفتند آینه رو بیارن ، زهرا خانم هم رفت که اتاق سابق مجید را آماده کنه و ببینه لباسای قبلی مجید اندازه شاهزاده هستند یا نه . عمه سوری و نارسیس و محبوبه هم کنار شاهزاده نشسته بودند . شاهزاده با تعجب به فضای اطراف خانه نگاه می کرد
عمه سوری – الهی بمیرم ، همه چیز این خونه براش عجیبه
محبوبه – خب از چند هزار سال قبل اومده ، بایدم عجیب باشه
نارسیس – ما هم که تو دوره قبل رفته بودیم همه چیز برامون عجیب بود و تازگی داشت
شاهزاده ونون – این جعبه بزرگ چیست ؟
نارسیس – اینو می گی ؟ این اسمش تلویزیونه . اینجوری کار می کنه
و کنترل را برداشت و روشنش کرد . با روشن شدن تلویزیون ، شاهزاده ونون با شگفتی به صفحه روشن نگاه کرد
شاهزاده ونون – شما چگونه مردم را درون این جعبه جای داده اید ؟
عمه سوری – توضیحش مفصله ، تو یه موقع مناسب برات توضیح می دم
زهرا خانم – سوری جون ! شاهزاده رو بیار تو اتاقش . چند دست لباس گذاشتم ، ببینه خوشش میاد یا نه ؟
عمه سوری – دستت درد نکنه زهرا جون . خب ، جناب ونون بیا بریم تو اتاقت
ونون با دیدن اتاق با تعجب گفت : اتاق بسیار محقر و کوچکی است ، نمی توانم آن را قبول کنم
عمه سوری – جناب شاهزاده ، دیگه کجا رو باید براتون آماده کنیم ؟ تو ایران امروز تمام اتاقها همین اندازه هستند . تازه این اتاق هم آفتاب گیره و هم دلباز ، دیگه چی از این بهتر؟
شاهزاده ونون – با اینکه از این اتاق خوشمان نمی آید اما آن را قبول می کنم . حال خارج شوید ، می خواهم قدری استراحت کنم
و اشاره کرد به سمت در ، سوری و محبوبه و نارسیس هم با دلخوری رفتند بیرون
نارسیس – چه بی تربیت ! به جای تشکرش بود ؟! معلوم نیست تو قصرشون چی بهش یاد دادند ؟!!
محبوبه – اصلاً از اخلاقش خوشم نیومد . بیچاره عمه که می خواست مادرش بشه
عمه سوری – به دل نگیرین ، تازه روز اوله ، یه مدت بمونه و با محیط آشنا بشه اخلاقشم عوض می شه
نارسیس – اینی که من دیدم فقط مجید می تونه تربیتش کنه
محبوبه – اینبار منم با این حرف موافقم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    عمه سوری – غیبت نکنید . بیایین بریم کمک زهرا جون
    سه تایی رفتند تو آشپزخونه . زهرا خانم داشت سالاد درست می کرد ، همین موقع مجید و اردوان هم با آینه رسیدن
    مجید – برید کنار ، یه وقت نشکنه
    اردوان – حاج آقا ! کجا بذاریمش ؟
    حاج رضا – بیایین اینجا ... بذارینش همین کُنج (گوشه) سالن ... آ بارک ا... ، دستتون درد نکنه
    مجید – وای ... چه سنگینه ! نفسم رفت
    اردوان – حالا خوبه که قسمت سنگین ترش دست من بود
    زهرا خانم – عامو بچه ام قد یه گنجشک گوشت داره ، خوب معلومه که مثل شما زور نداره
    حاج رضا – این بچه همۀ گوشتِ بدنش شده زبونش ، میگی نه یه چیزی بگو ببین چجور زبون بکشه
    مجید – اِ !!! حاج بابا !
    حاج رضا – مگه بد میگم ؟
    همه خندیدن ، همین موقع شاهزاده ونون با عصبانیت از اتاق بیرون اومد و داد زد :
    شاهزاده ونون – چه شده است ؟ چرا آرامش ما را بر هم می زنید ؟ مگر نگفتم می خواهم قدری استراحت کنم ؟
    همه با تعجب فقط به ونون نگاه می کردند و چیزی نمی گفتند ، حتی مجید هم مات نگاه می کرد . آخه این خانواده عادت نداشتند مهمونشون یه همچنین برخوردی باهاشون داشته باشه ، چون نانا و کوروش و خانواده اش خیلی محترم بودند و جز خوبی دیگه رفتاری نشون نداده بودند . ولی حالا برخورد شاهزاده براشون غریب بود . ونون اینو گفت و دوباره رفت تو اتاق
    اردوان – این چرا همچین کرد ؟
    محبوبه – پیش پای شما ، ما رو هم از اتاقش بیرون کرد
    مجید – اتاقش چیه ؟ اتاق من . الان می رم بیرونش می کنم ، بره تو راهرو بخوابه
    حاج رضا – صبر کن . باید اول بفهمیم علت این رفتارش چیه ... شاید از چیزی ناراحته که داره سر ما داد می زنه
    عمه سوری – منم همینو میگم . بذارید یه چند روزی بگذره وقتی با اینجا آشنا شد خودش کم کم خوب می شه
    مجید – اگه یه بار دیگه بخواد داد بزنه تربیتش با من ، قبول ؟
    همه گفتند : قبول
    زهرا خانم – یه سئوال دارم . وقتی شماها نیستین ، این آقا باید پیش کی باشه ؟
    عمه سوری – من که اینجام ، دوتایی با زهرا جون کنارشیم
    حاج رضا – نه سوری جون ، درست نیست که دوتا خانم با یه آقا تو خونه تنها باشن
    اردوان – حاج آقا راست میگن ، خوب نیست ، اونم این آقا که یه همچین اخلاقی داره
    حاج رضا – نمی شه که با خودم ببرمش تو حجره ... باید به شاگردم بگم یه چند وقتی حجره رو بگردونه و منم تو خونه میشینم
    مجید – نانا خوب بود ، می اومد اینجا و همه خانم بودن و جای نگرانی هم نبود . اخلاقشم خوب بود درست عین نارسیسم
    همین موقع موبایلش زنگ خورد . مجید جواب داد :
    مجید – بله ؟ بفرمایید ...
    آرش بود که تازه رسیده بود شیراز
    آرش – الو ... مجید ! خدا بگم چکارت کنه بیشتر از سه ساعته تو فرودگاه علافم ... کجایی تو ؟
    مجید – آخ خ خ ... جون داداش یادم نبود امروز میایی ... همونجا باش الان میام دنبالت
    و زود قطع کرد
    حاج رضا – کی بود ؟
    مجید – آرش بود . امروز قرار بود بیاد شیراز ، الانم رسیده تو فرودگاهه ... من رفتم دنبالش ... خداحافظ
    عمه سوری – حالا خوب شد ... آرش که باشه ما هم مشکلی نداریم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – شاید آرش کاری چیزی داره که اومده ، نمی شه که از صبح تا عصر تو خونه نگهش داریم تا همه از سر کار برگردیم
    اردوان – راست میگه ... ممکنه کار اداری داشته باشه
    عمه سوری – وقتی اومد ازش می پرسیم
    بالاخره آرش رسید . بعد از سلام و احوالپرسی براش قضیه رو تعریف کردن
    آرش – درسته ، این همون آینه اس . حالا اونی که از توش در اومده کجاست ؟
    مجید – تو اتاق من خوابیده ...
    هنوز حرف مجید تموم نشده بود که شاهزاده ونون اومد بیرون . یه نگاه به بقیه کرد و گفت :
    شاهزاده ونون – گرسنه هستم ، کدامتان مسئول غذاست ؟
    همه تعجب کردند اما خون مجید به جوش اومد
    مجید – غذا می خوایی برو تو آشپزخونه خودت گرم کن و بخور
    زهرا خانم – مجید زشته ، بذار خودم الان می رم برات غذا میارم
    مجید – نه مادر بشین !!!
    حاج رضا – مجید ! شاهزاده به این خونه آشنایی نداره و نمی دونه چی به چیه
    زهرا خانم رفت تو آشپزخونه و برای شاهزاده ماکارونی که درست کرده بود کشید و آورد گذاشت رو میز جلوی شاهزاده
    زهرا خانم – بفرمایید بخورید
    شاهزاده با تعجب به غذا نگاه کرد . تا حالا یه همچین غذایی ندیده بود . پرسید :
    شاهزاده ونون – این دیگر چیست ؟ گفتم غذا بیاور ولی تو ظرفی پر از کِرم برایم آوردی
    همه یه جوریشون شد چون قبلش ماکارونی خورده بودند . مجید با حرص گفت :
    مجید – اولاً این غذا کرم نیست و اسمش ماکارونیه . دوماً مادر من کلفتت نیست که اینجوری باهاش برخورد می کنی
    آرش یواش به اردوان گفت : این چرا اخلاقش اینجوریه ؟
    اردوان – مثل اینکه یه ساعت پیش هم با خانمها بد برخورد کرده بود
    آرش – گفتی اسمش چیه ؟
    اردوان – ونون . شاهزاده ونون
    آرش – ونون ؟ ... ونون ؟ چقدر اسمش آشناست ... !
    یه مرتبه مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه بلند گفت :
    آرش – آهان !!! این همون شاهزاده اس که از روم آوردنش ایران و بلد نبود حکومت کنه و ...
    یه مرتبه اردوان محکم جلوی دهان آرشو گرفت و نذاشت ادامه بده . ونون با خشم به آرش نگاه کرد و کاسه ماستی که زهرا خانم با غذا براش آورده بود برداشت و پرت کرد سمت آرش . کاسه خورد تو پیشونی آرش و ماستها هم پخش شدند . مجید معترض شد و داد زد :
    مجید – هــــوی چته ؟ مظلوم گیر آوردی ؟ خب بنده خدا راستشو گفت
    شاهزاده ونون – دهانت را ببند مردک گستاخ وگرنه دستور می دهم هر دوی شما را گردن بزنند
    مجید – به کی می خوایی بگی ؟ بگو بیاد همین الان گردنمونو بزنه . مگه نه آرش ؟
    آرش سرش بدجور درد گرفته بود و با درد محل اصابت کاسه را ماساژ می داد و اردوان و محبوبه هم با دستمال لباسشو پاک می کردن .
    آرش – آخ ... آره ... بگو بیاد گردنمونو بزنه ... اگه تونست
    عمه سوری – ببین پسرم ! کار خوبی نکردی کاسه ماست رو پرت کردی تو سر آرش . حالا اگه خدای نکرده تو چشمش می خورد و کور می شد جواب خانواده اشو چی می دادی؟
    شاهزاده ونون – حقش همین بود . باید زبان در کام می کشید و سخن نمی گفت
    مجید – خداییش این یه مورد رو قبول دارم . آخه بچه مگه نمی دونی نباید هر چیزی رو بگی ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – آی ... از کجا می دونستم این برخورد را می کنه ؟؟؟ فکر کردم اینم مثل بقیه نجیبه
    اردوان – جناب شاهزاده ، این کارتون درست نبود ، الان شما به دوره ای اومدین که دیگه شاه و شاهزاده ای وجود نداره ، ما یه حکومت مردمی داریم ، بهمش میگن جمهوری
    مجید – بله راست میگه ، یه شاه هم داشتیم که چند سال پیش بهش گفتیم خیر پیش برو ردِ کارت . اونم از کشور رفت
    شاهزاده ونون – شما شاه خود را از کشور اخراج کردید ؟
    حاج رضا – بله جناب . البته اون دوره هنوز این بچه ها بدنیا نیومده بودند بجز محبوبه و اردوان که اونا هم بچه بودند و چیزی یادشون نیست
    شاهزاده ونون – برای چه این کار را کردید ؟ کشور بدون شاه دچار نابسامانی می شود
    مجید – آخه ، دیگه خودشو و اون خواهر دوقولوش داشتن غلط زیادی می کردند
    عمه سوری – حالا اینا رو ول کنید . شاهزاده ونون شما هنوز چیزی نخوردین ، این ماکارونیها خیلی خوشمزه هستن ها !
    ونون یه نگاه به غذا کرد و گفت : از این غذا نمی خواهم ، غذای دیگری برایم بیاورید
    مجید – گفتم که ، دیگه غذا نداریم . همینی که هست ، می خوایی بخور ، نمی خوایی نخور . شب که سر گشنه زمین گذاشتی اونوقت می فهمی دنیا دست کیه !
    ونون با اکراه یه کم ماکارونی خورد . مزه اش براش جالب بود ، برای همین به خوردن ادامه داد . مجید خندید و گفت :
    مجید – دیدی گفتم خوشت میاد ! حالا بازم بیا بکوب تو سر آرش
    همه خندیدن اما ونون دوباره به قول معروف برزخی شد و بلند گفت :
    ونون – خاموش باشید ! طاقت این گستاخی شما را ندارم . بیایید ظرف غذا را بردارید ، دیگر چیزی نمی خورم
    همه به همدیگه نگاه کردند . آخه دستور مؤدبانه ای نبود و هیچکس هم حاضر نمی شد ظرف غذا رو برداره . بالاخره زهرا خانم رفت که ظرفا رو برداره ولی مجید جلوشو گرفت
    مجید – برو کنار مادر ، خودم می برم
    ظرفا رو برداشت و با حرص رفت تو آشپزخونه . همه زل زده بودند به ونون و چیزی نمی گفتند . ونون بعد از خوردن یه لیوان آب رو به بقیه گفت :
    ونون – این اتاق مناسب من نمی باشد ، این مکان نیز مناسب نیست ، جای دیگری را برایم فراهم کنید تا در آن با آسودگی خاطر استراحت کنم
    حاج رضا – دیگه غیر از اینجا جایی رو نداریم . کجا می خواهید برین ؟
    عمه سوری – بله شاهزاده ، کجا می خواهید برین ؟ اینجا خونه برادرمه ، اون روبرو خونه مجید ایناست ، و اونجا هم که ظاهر شدین خونه محبوبه و شوهرشه . دیگه جایی نداریم
    ونون – خب از آنجا که آمدیم خوشم نیامد ، از این مکان هم خوشم نمی آید ، حال مانده آن مکان که هنوز ندیدیم ، باید آنجا را نیز ببینم
    اردوان و آرش تا اینو شنیدن دوتایی سریع رفتن تو آشپزخونه که به مجید بگن ونون چه قصدی داره ولی با صحنه خنده داری روبرو شدند . مجید سرشو کرده بود تو قابلمه ماکارونی و داشت با حرص ماکارونی می خورد . همینکه اونا رو دید به سرفه افتاد
    مجید – شما دوتا چتونه ؟ چرا مثل جن میایین بالا سر آدم ؟
    اردوان – تو مگه غذا نخوردی ؟
    مجید – خوردم . گشنه هم نیستم اما از دست این یارو ونون ، اینقدر حرصم گرفته که میل به خوردن پیدا کردم
    آرش – حالا خوردن رو بذار برا بعد ، شاهزاده می خواد بره تو خونه تو
    مجید با چشمای گرد و در حالیکه روغن ماکارونی دور دهانشو نارنجی کرده بود گفت : مجید - چـــــــی ؟؟؟؟ می خواد بره خونه من ؟ چه غلطا !!!؟؟؟ مگه من مردم که بره خونه منو تصرف کنه
    با حرص راه افتاد سمت پذیرایی و اردوان زود یه دستمال داد دستش که دهانشو پاک کنه
    مجید با حرص رفت وسط پذیرایی ایستاد و بلند گفت :
    مجید – کی می خواد خونه منو تصرف کنه ؟؟؟ کی می خواد وارد حریم شخصی من بشه ؟؟؟
    ونون – صدایت را بیاور پایین مردک نادان . من هر کجا را که بخواهم برای زندگانی انتخاب می کنم و الان نیز می خواهم مکان روبرو را برای سکونت انتخاب نمایم
    مجید – می خوایی بری زندگانی کنی ، برو اما برو تو کوچه
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ونون – با من با احترام رفتار کن ای نادان
    مجید – تو هم با ما درست صحبت کن ، مگه تربیت یادت ندادن ؟! نادونم خودتی !
    خلاصه مجید و ونون افتادند به جون هم . یه مشت از اون و یه مشتم از اون یکی . حاج رضا و اردوان و آرش سعی می کردند جداشون کنند و خانمها هم جیغ می زدند . بالاخره بعد از نیم ساعت کتک کاری تونستند جداشون کنند . سوری ، ونون را هر جوری بود برد تو اتاق و مجید هم با سر و صورت کبود نشسته بود رو مبل و نارسیس هم گریه می کرد .
    مجید – آی ... وای ... چقدر درد داره ...مادر ...
    حاج رضا – چقدر بهت گفتم سر به سرش نذار . خب یه لحظه می رفت خونه اتو می دید و برمی گشت ، چکار داشتی که باهاش در بیفتی ؟!
    زهرا خانم – الهی دستش بشکنه ، ببین چجوری پسر مظلوممو زده
    اردوان و آرش برا این حرف زهرا خانم آهسته خندیدن . آخه مجید و مظلومیت؟!!
    محبوبه – خدا بخیر بگذرونه
    نارسیس همینطور که گریه می کرد گفت : نمی شه به پلیسم خبر داد ، چون اگه بپرسن از کجا اومده چی بهشون بگیم ...
    زهرا خانم – قربونت برم ، گریه نکن ... یه کاریش می کنیم
    مجید نالان از آرش پرسید :آرش ! چند هزار سال از دوران اشکانی می گذره ؟
    آرش - خب ، خودشون که 470 سال حکومت کردن ، در ادامه هخامنشیها که بخواییم حساب کنیم یه چیزی حدود 2500 تا 3000 سال پیش
    مجید – حالا گیریم 3000 سال پیش ، یعنی این یارو با مشتهای 3000 ساله اش زده منو آش و لاش کرده ؟؟؟ نـــــاری !!! من اندازه 3000 سال کتک خوردم ...
    نارسیس – الهی بمیرم برات مجیـــد!!! (و صدای گریه اش بلندتر شد)
    همه به هم نگاه کردند و زدن زیر خنده ، همین موقع ونون دوباره از اتاق اومد بیرون و با سرعت رفت سمت در و سوری هم پشت سرش رفت .
    حاج رضا – کجا خواهر ؟
    عمه سوری – می خواد خونه مجید اینا رو ببینه
    مجید – یعنی چه ؟ مگه الان بخاطر همین کتک نخورد ؟
    آرش – خب بذار یه دور خونه اتو ببینه ، شاید خوشش نیاد ، ضرر که نداره
    نارسیس – آخه ، خونه بهم ریخته اس
    آرش – چه بهتر که بهم ریخته اس، می ره اونجا خوشش نمیاد و بر می گرده همینجا
    بالاخره با اصرار آرش ، مجید راضی شد کلید خونه رو بده . عمه سوری و حاج رضا و ونون رفتند و بعد از مدت کوتاهی حاج رضا برگشت . بقیه افراد سریع رفتند سمت حاج رضا که نتیجه رو بپرسند
    ***
    مجید – الهی به زمین گرم بخوری آرش که دهنت همیشه بی موقع بازه
    آرش – مگه حالا چی شده ؟ یه چند وقتی خونه بابات اینا باشی بَده ؟
    مجید همینطور که چمدوناشونو جابجا می کرد به دل آرش هم غر می زد . چون اون لحظه وقتی حاج رضا برگشت و گفت ونون از خونه خوشش اومده مجید شوکه شد و زمانی در اثر شوک غش کرد که باباش گفت خونه نه تنها بهم ریخته نبود بلکه حسابی تمیز و مرتب بوده و همین باعث شده ونون بیشتر خوشش بیاد
    نارسیس – مجید ! هر چی لازم بود برداشتی ؟
    مجید – نگو هر چی لازم بود ، بگو هر چی مهم بود از دسترس این بچه ننه برداشتی ؟ همون بهتر که نذاشتن زیاد حکومت کنه . ناری ! تبلتم و لپ تاپ خودم و خودتو برداشتی؟
    نارسیس – آره گذاشتم تو اتاقت
    مجید با حسرت یه نگاه به در بسته خونه اش کرد و گفت :
    مجید – عامو چطوُ از اینجا دل بکنم ؟ الان می فهمم این فلسطینیهای بدبخت چی میکشن
    آرش – بیا بریم ، خودتو ناراحت نکن . شاهزاده زیاد نمی تونه اینجا بمونه خیلی زود برمی گرده به دوره خودش
    مجید – تو حرف نزن که هر چی می کشم از تو می کشم
    آرش – خیلی خب تو هم ، چه زود آتیشی می شه
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید روی تخت اتاق سابقش نشست و به دور و بر نگاه کرد . یه آه کشید و به نارسیس گفت :
    مجید – یادش بخیر . تو این اتاق چه عالمی داشتم ، پشت همین میز چه نقشه ها که نکشیدم و بیرون از اتاق اجرا نکردم . نانا تو این اتاق اومده ، کوروش کبیر هم اومده و بارها رو همین تخت خوابش بـرده بود ، آخی یادش بخیر
    نارسیس – حالا خودتو ناراحت نکن در عوض بیا بگردیم یه راهی برای برگردوندن شاهزاده پیدا کنیم
    مجید – من که فعلاً مُخَم کار نمی کنه . گشنمه پفک داریم ؟
    نارسیس – نه
    مجید – چیپس چی ؟
    نارسیس – نه
    مجید – پس چی با خودت آوردی ؟ ما که یه عالمه چیپس و پفک تو خونه داشتیم
    نارسیس – یادم رفت بیارمشون
    مجید – ای داد و بیداد ، چرا حواستو جمع نکردی ؟! حالا ، برو ببین مامان اینا تو یخچالشون چی دارن
    نارسیس – باشه ... ولی حیف شد چیپسامون با طعم فلفلی و سرکه نمکی بودن ...
    یه مرتبه چیزی تو ذهن مجید جرقه زد
    مجید – ناری ! تمام چیپسا این دو تا طعمو داشتن ؟ معمولی توشون نبود ؟
    نارسیس – نه معمولی نبود
    مجید – آخ جون ... اگه شاهزاده از هر کدوم از اینا بخوره ...
    با خوشحالی دستاشو محکم بهم زد و بلند خندید
    مجید – دمت گرم ناری جون که همیشه یه برگ برنده برا من می ذاری
    نارسیس – خب اگه از اون چیپسا بخوره مگه چی می شه ؟ فلفل و سرکه نمکیـ ...
    تازه نارسیس متوجه ذوق زدگی مجید شد و یه نگاه به مجید کرد و دوتایی با خنده دستاشونو زدن به هم و با هم گفتند :
    مجید و نارسیس – مزاجش می ریزه بهم و ...
    بلند خندیدند . این شیطان هم یه وقتایی با این دوتا خوب همکاری می کنه ... والا
    ***
    شاهزاده ونون بالای سفره ، جایی که همیشه حاج رضا می نشست ، نشسته بود و با اشتها غذا می خورد ، پایین تر ، مجید نشسته بود و همینطور که نون خالی تیکه تیکه می خورد ، چپ چپ به شاهزاده نگاه می کرد . آرش و بقیه هم ساکت نشسته بودند . کلاً همه در سکوت کامل مشغول غذا خوردن بودند . زهرا خانم که از اول مجید را زیر نظر گرفته بود سکوت جمع را شکست :
    زهرا خانم – مجید ! مادر ، چرا چیزی نمی خوری ؟ همش داری نون خالی می خوری
    مجید – اشتها ندارم مادر
    زهرا خانم – تو که زرشک پلو با مرغ دوست داشتی
    مجید – گفتم که ، اشتها ندارم
    آرش – چه سکوت بدی ! سابقاً سر سفره اینجوری نبود و غذا در یک محیط شاد صرف می شد
    مجید – چون دلقکتون رو از خونه اش بیرون کردن ، اونم افسرده شده
    همین حرف باعث شد نارسیس بلند بخنده و بقیه هم خندیدند . یه مرتبه شاهزاده داد زد :
    شاهزاده ونون – خاموش باشید ! خوشمان نمی آید به هنگام صرف غذا دیگران صحبت کنند
    همه از این حرف شاهزاده جا خوردند
    عمه سوری – ببین پسرم ، ما عادت داریم سر سفره بگیم ، بخندیم و غذا بخوریم هیچکس دوست نداره در سکوت چیزی بخوره
    شاهزاده ونون رفتارش با عمه سوری فرق داشت و فقط با سوری با زبان خوش حرف می زد چون سوری بهش می گفت پسرم ، اونم از این لفظ خوشش می اومد
    شاهزاده ونون – من همیشه در سکوت بسر بـرده ام . حتی در روم ، در اتاق خویش تنها بوده ام ، به این صداها عادت ندارم
    مجید – خب عادت کن ، نمی میری که !
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاهزاده ونون کلاً از این مجید خوشش نیومده بود ، چنگال رو برداشت و پرت کرد سمت مجید ، و اگه اونم جا خالی نمی داد معلوم نبود چه اتفاقی بسرش می اومد . مجید شاکی ، بلند شد و گفت :
    مجید – هوووووی ... هیچی نگفتم پررو شدی ها ! منو اینجوری نگاه نکن ، به من میگن مجید ، کابوس کهکشانها
    حاج رضا – بشین بچه . برا خودش اسم درست کرده
    مجید – اِ ، حاج بابا !!!! چرا منو ضایع می کنی ؟ خب راست میگم دیگه
    نارسیس – راست میگه حاج بابا ، اگه چنگال تو چشمش می خورد کی جوابگو بود ؟
    حاج رضا – حالا که طوری نشده شکر خدا ، ایشون هم مهمان ما هستند نباید بی احترامی کنید
    عمه سوری – بابات راست میگه ، حالا که چیزی نشده
    زهرا خانم – چطوُ چیزی نشده ؟! عامو ، چنگال رو برداشته پرت کرده سمت بچه من ، اگه یه وقت کورش کرده بود چی ؟ اَلو بگیری بچه که مادرت برات کم گذاشته
    حاج رضا – خانم شما که مهمانواز هستین دیگه چرا ؟ گفتم که شکر خدا چیزی نشد
    نارسیس – ببخشید من دیگه اشتها ندارم ، بابت غذا ممنون
    مجید – منم از اول میل نداشتم ، دست شما درد نکنه
    دوتایی بلند شدند و رفتند تو اتاق . یه چند دقیقه بعد آرش هم در زد و اومد تو اتاق
    آرش – اجازه هست ؟
    مجید – چه عجب ؟! چه عجب ؟! نمردیم و یه بارم آرش از ما حمایت کرد
    آرش – مگه می شه آدم از پسرخاله اش حمایت نکنه ؟ مگه من چندتا کابوس مثل تو دارم؟
    مجید – لابد غذات تموم شده بود که اومدی ؟
    آرش – دست شما درد نکنه
    نارسیس – حالا اینو ول کنید ، باید یه فکری کنیم ببینیم چجوری برش گردونیم به دوره خودش
    آرش – بریم خونه محبوبه اینا و کتابچه رو ازش بگیریم . رمز برگردوندن این شاهزاده تو همین کتابچه اس
    مجید – بیا بریم ، خدا کنه یه چیزی پیدا کنیم و از شر این پسره لوس و ننر راحت بشیم
    سه تایی راه افتادن سمت خونه محبوبه . تو پذیرایی حاج رضا نشسته بود و اخبار نگاه می کرد و زهرا خانم و عمه سوری هم تو آشپزخونه بودند اما ونون کنارشون نبود
    مجید – ما رفتیم خونه محبوب ... پس این پسره کو ؟
    حاج رضا – رفته خونه اش
    مجید – خونه اش ؟؟؟؟ بگین خونه من ... منِ بخت برگشته
    حاج رضا – خیلی خب تو هم ، چقدر زود جوش میاری
    آرش – اگه با ما کاری ندارین ما بریم
    حاج رضا – برید به سلامت ، یه کم این مجید رو نصیحت کن کمتر جوش بیاره
    رفتند خونه محبوبه و در زدند :
    محبوبه – دارن در می زنن ، فکر کنم مجید اومده
    اردوان در را باز کرد و سه تاشون رفتند داخل . فقط آرش سلام کرد وگرنه اون دوتا با اخمای درهم نشستند روی مبل و هیچی نگفتند
    محبوبه – یاالله ... احوال حاج آقا ، باز چزوندنت که اینجوری لب و لوچه ات آویزونه ؟
    مجید – برو حوصله ندارم
    اردوان – تو بگو آبجی کوچیکه ... کسی اذیتتون کرده ؟
    نارسیس زد زیر گریه و نتونست حرف بزنه ، آرش همه ماجرا رو برا اردوان تعریف کرد
    محبوبه – گفتم چرا شارژ نیستین ... نگو شاهزاده دوباره اذیتتون کرده
    آرش – کارش خیلی زشته ... اول کاسه ماست پرت کرد تو سر من و حالا چنگال پرت کرد سمت مجید
    اردوان – فکر کنم به قصد ضربه زدن ، این کار رو می کنه
    محبوبه – اینا تو دوره خودشون جزو دسته قانونگذار هستند و هر کاری که می کنند به حساب اجرای قانون می ذارن
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – قانونشون بخوره تو سرشون ... پسره وحشی اگه راه و رسم آدمیت یاد گرفته بود اینجوری رفتار نمی کرد
    اردوان – به اینم فکر کن که تربیت ایرانی نداره
    آرش – با این حرف موافقم ، زمانیکه بچه بوده ، رومیها به عنوان گروگان بردنش روم و اونجا با تربیت رومی بزرگ شده . اونارو هم که خودتون خوب می شناسید ، ادب و تربیت درستی نداشتند
    نارسیس – پس بهتره یه کاری کنیم
    محبوبه – چکار ؟
    نارسیس – خودمون تربیتش کنیم
    اردوان – خودمون ؟ مگه می شه ؟
    آرش – اون دیگه با این روش بزرگ شده ، محاله عوض بشه
    مجید – برو بابا ، تو همیشه از کاه کوه می سازی . من با این نظر نارسیس موافقم . خودمون تربیتش می کنیم
    اردوان – البته اگه عمه خانم شما بذارن !
    آرش – راست میگه . تا الان هر کاری که کرده عمه سوری چیزی بهش نگفته و همش با ملایمت رفتار کرده
    مجید – عمه سوری با من . دیگه کسی نظر نداره ؟
    آرش – بابات چی ؟
    محبوبه – بابا اینا چرا ؟
    نارسیس – آخه وقتی مجید بخاطر پرتاب چنگال عصبانی شد ، بابات گفت چیزی نگو مهمان حبیب خداست
    اردوان – یه وقت ناراحت نشین ، منظوری ندارم اما حاج رضا دیگه باید فرق بین مهمونی که حبیب خداست و با مهمونی که رعایت حال میزبان رو نمی کنه ، بدونند
    مجید – خب منم برا همین لجم گرفت و اومدم اینجا . اصلاً توقع نداشتم حاج بابا طرف اونو بگیره . آخه مهمون باید بفهمه یه جا که میره شّر درست نکنه
    محبوبه – نه که خودت جایی می رفتی شّر درست نمی کردی !؟
    مجید – دیگه چشم و چار مردم رو نشونه نمی گرفتم
    آرش – کم نه
    مجید – من الان اعصابم مگسی شده ، یه وقت می کشمت آرش !
    آرش – خیلی خب بابا تسلیم ، تجربه ثابت کرده تو خطرناک تر از شاهزاده ونون هستی
    بالاخره اون روز تصمیم بر این شد که راه و رسم زندگی ایرانی را به شاهزاده یاد بدن .
    ***
    یک هفته گذشت ، بچه ها همه تلاششونو کردند تا روش یه زندگی ایرانی را به شاهزاده یاد بدن اما شاهزاده سرسخت تر از این حرفها بود . طی این مدت دو بار دیگه درگیری فیزیکی بین ونون و مجید اتفاق افتاد که آرش بیچاره هم بی نصیب نموند ، یه بارم اردوان درگیری لفظی باهاش داشت ، دو بار محبوبه از خونه باباش قهر کرد ، نارسیس کلاً قید خونه اشو زد و رفت پیش پدر و مادرش و زهرا خانم که مدام حرص و جوش می خورد . حاج رضا هم هنوز تأکید داشت که با شاهزاده با خوبی رفتار بشه بهتره و عمه سوری هم همچنان در برابر شاهزاده ملایم بود .
    مجید با چشم کبود روبروی آینه نشسته بود و به خودش زل زده بود ، آرش روی تخت نشسته بود و به مجید نگاه می کرد ، بالاخره سکوت اتاق رو شکست و گفت :
    آرش – مجید ! طی این مدت وقت نکردیم دنبال رمز بگردیم ، بیا الان بریم دنبالش
    مجید همچنان ساکت بود
    آرش – بریم بگردیم ؟ داری فکر می کنی ؟ نقشه می کشی ؟ خب یه چیزی بگو دیگه
    مجید – خدا آدمو از اسب بندازه ... ولی از اصل نندازه
    آرش – بالاخره زبون باز کردی ! حالا اینی که گفتی یعنی چی ؟
    مجید برگشت سمت آرش و گفت :
    مجید – آرش ! به نظرت این منم ؟ این مجیدی که می بینی ، منم ؟؟؟
    آرش – خب ... اینی که من می بینم یه مجیده با یه بادمجون که پای چشمش کاشتن
    مجید یه لحظه برزخی شد
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – درست حرف بزن ببینم ... آرش ! به نظرت منی که تا الان زمین و زمان ازم فراری بودن و کسی جرأت نداشت به من بگه بالای چشمت ابروست ، الان باید با این وضعیت بشینه جلوی تو ؟ اونم با این شکل و قیافه ؟
    آرش زد زیر خنده و گفت :
    آرش – پس بگو چرا دمغ نشستی ؟! نگو یکی پیدا شده که دست روت بلند کرده
    مجید – نخیر ... صحبت سر این نیست ... صحبت سر اینه که یه نگاه به شرایط زندگیم بنداز ! خواهرم که قهر کرده ... شوهر آرومش مجبور شد داد و هوار راه بندازه ... تو چند بار کتک خوردی ، من کتک خوردم ، نارسیس رفته خونه باباش ... خونه امم که کلاً از دست دادم ، دیگه شرایط از این بدتر ؟!
    آرش – منم برا همین گفتم بیا تا کسی نیست بگردیم ببینیم چی از کتابچه دستگیرمون می شه
    مجید – خب پس چرا نشستی و منو نگاه می کنی ؟ برو کتابچه رو بیار
    آرش – کتابچه کجاست ؟
    مجید – خونه محبوب ایناس
    آرش – بریم اونجا ؟
    مجید – بریم اما قبلش باید از وضعیت امنیتی مطمئن بشیم . یه سرک بکش بین ونون اینجاست یا نه ؟
    آرش و مجید با دقت خونه رو بررسی کردند و وقتی مطمئن شدند ونون خونه نیست کفشاشون رو برداشتند و آهسته و پا برهنه دویدند سمت خونه محبوبه . با شتاب در زدند
    محبوبه – اومدم ... اومدم ...
    محبوبه در رو باز کرد و مجید و آرش پریدند تو خونه و در رو بستند . محبوبه با تعجب نگاشون می کرد
    محبوبه – خیره ان شاالله ... مأموریت سّری اومدین ؟
    مجید – اومدیم کتابچه رو ازت قرض بگیریم
    محبوبه – شما هم دنبال رمز می گردین ؟
    آرش – آره ما هم دنبال رمز هستیم
    محبوبه – زحمت نکشید ... دیشب من و اردوان تا نصف شب بیدار موندیم و کل کتابچه رو زیر و رو کردیم ولی چیزی پیدا نکردیم
    آرش – کدومتون رمز رو پیدا کرد و به آینه داد ؟
    مجید – خب معلومه ... نارسیس خانم گل و گلابم
    محبوبه – بهتره اینبار هم ازنارسیس خانم گل و گلابتون کمک بگیرید
    آرش – ولی نارسیس خانم که نیستند
    مجید – خب می ریم دنبالش ، دلم براش یه ذره شده ... خدا بگم چکارت کنه ونون ، منو از زن و زندگی انداختی
    محبوبه – بذار یه زنگ به نارسیس بزنم که بیاد
    مجید – زحمت نکش نمیاد . گفته تا زمانیکه ونون اینجاس ، پاشو تو این خونه نمی ذاره
    محبوبه – راستی چی شد که نارسیس رفت ؟
    مجید – والا ونون بهش گفت خونه اش نیاز به یه کلفت داره و اونم بره تو خونه اش که کلفتش باشه . به نارسیس عزیزم برخورد و گذاشت رفت ... به من بیشتر برخورد ، به خانم خوشگلم گفت کلفت !
    آرش – خدا رو شکر پریدخت اینجا نیست وگرنه قیامت به پا می کرد
    مجید – اتفاقاً کاش پریدخت خانم اینجا بود ، اونوقت ونون می فهمید دنیا دست کیه
    آرش – زن منو با خودت مقایسه نکن
    مجید – هیچکس با من قابل مقایسه نیست ، اما زن تو اگه اینجا بود نشونش می داد یه من ماست چقدر کره داره و یه کاری می کرد که ونون بلیط بگیره و با اولین پرواز برگرده ایتالیا
    آرش – جداً ؟؟
    مجید – جون تو !
    محبوبه کتابچه رو آورد و داد دست مجید :
    محبوبه – بیا بگیر و اینقدرم با هم جر و بحث نکنید
    مجید – خب ما می ریم پیش نارسیس ... اونجا کاری نداری ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – نه سلام برسون
    بازم دوتایی طی یه عملیات ضربتی تونستند از خونه خارج بشن و رفتند سمت خونه آقای ملاحی . زنگ آیفونو زدند و یه چند دقیقه بعد صدای نارسیس پیچید که با جیغ گفت : مجیــــــــــد !!!! و تق صدای باز شدن در ... مجید وارد حیاط شد و نارسیس با جیغ اومد سمتش ، مجید بهش گفت :
    مجید – بدو برو یه چیزی سرت کن آرش همرامه
    و اونم بدو رفت داخل و با شال برگشت
    نارسیس – مجیـــــــــــد !!!!! مجید ... مجید ...
    مجید – ناری جــــــون دلم برات تنگ شده بود
    و دوتایی همدیگر رو بغـ*ـل کردند و ذوق می زدند
    راوی – جلوی آرش خجالت بکشین ، زشته این کارا
    مجید – آرش ؟! بیخیال عامو ، آرش جزو دسته آدما نیست
    آرش – چشمم روشن !
    مجید – چشم و دلت روشن ... بیا بریم داخل خونه
    آقای ملاحی – خیلی خوش اومدین ، آقا آرش شما هم خوش اومدین ، اگه می دونستیم اومدین زودتر دعوتتون می کردیم .
    آرش – خیلی ممنون ... هفته پیش اومدم اما یه سری کار پیش اومد که نتونستم بیام و عرض سلام کنم ... به هر حال ببخشید
    آقای ملاحی – این حرفا چیه ؟ خانم یه دمنوش گیاهی ناب برا مجید و آرش خان بیار
    خانم ملاحی اصولاً تخصصش دم کردن انواع دمنوشهای گیاهی بود . تو خونه آقای ملاحی چای به هیچ عنوان مصرف نمی شد و اردوان و نارسیس هم با همین روش بزرگ شده بودند و اونا هم چای نمی خوردند .
    مجید – به به چه عطری ! چه طعمی ! این چیه حاج خانم ؟
    خانم ملاحی – بهش میگن چای به لیمو ... برا آرامش اعصاب ، جوان ماندن پوست ، شادابی بدن ، باز شدن عروق بدن و هزار خاصیت دیگه است
    آرش – واقعاً خوشمزه است . نیازی نیست که با چیزی هم شیرین بشه ، خودش خوش طعمه
    مجید – چجوری درست میشه ؟
    خانم ملاحی – برگ گیاه به لیمو رو از عطاری بخرید و اندازه یک قاشق غذاخوری بریزید تو فلاکس و آب جوش بریزید و وقتی دم کشید بخورید . درست کردنش کاری نداره ، مثل چای درست می شه اما خاصیت این کجا و خاصیت نه چندان زیاد چای کجا ؟!
    نارسیس – مامان به مجید بیشتر بده چون اینروزها اعصابش خیلی بهم ریخته اس
    آقای ملاحی – چرا ؟ راستی چی شده که نارسیس اومده خونه ما ؟ با هم بحثتون شده ؟
    سه تاشون با هم سرفه زدند و نگاه به هم کردند
    مجید – راستش یه مهمون برا ما اومده که خیلی بچه پررو تشریف داره . چشم و چهار درست و حسابی هم نداره ، به ناری گفتم یه مدت بیاد اینجا تا اون بره ... البته اگه خدا بخواد
    خانم ملاحی – شما مگه خودتون خونه ندارین ؟ خب نارسیس از خونه نیاد بیرون
    آرش – نمی شه حاج خانم ... مهمونشون تو خونه مجید اینا اقامت داره و اونارو بیرون کرده
    خانم ملاحی – پناه بر خدا !! مهمان که نباید صاحبخونه رو از خونه اش بیرون کنه ؟!
    مجید – دِ همینو بگو حاج خانم ، مهمون اینقدر پررو ؟؟؟ من بدبخت آواره خونه بابام شدم
    نارسیس – دلم برا خونمون تنگ شده
    مجید – منم همینطور ، یادش بخیر
    آقای ملاحی – یه جوری حرف می زنید انگار برا همیشه خونه اتونو از دست دادین ، یه کم صبر کنید چند وقت دیگه می ره و شما هم برمی گردین خونه خودتون
    یه مرتبه آرش و مجید و نارسیس ناخواسته با هم گفتند : نمی شه ما هنوز رمزو پیدا نکردیم
    آقای ملاحی با تعجب گفت : رمز چی ؟
    مجید – اِ ... چیزه ... یعنی ... یعنی ما هنوز نتونستیم رمزی که مهمونمون گفته ، پیدا کنیم
    خانم ملاحی – مگه براتون معما طرح کرده ؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا