عمه سوری – خب اگه خیلی ناراحتین می برمش سروستان خونه خودم
محبوبه – نه عمه کجا می برید ؟! باید اینجا کنار آینه باشه
عمه سوری – خب آینه رو هم می برم
اردوان – نمی شه عمه خانم
حاج رضا – خیلی خب . اینبار قدم این یکی هم رو چشمم ، مهمون حبیب خداست ولی به یه شرط !
همه با هم گفتند : چه شرطی ؟
حاج رضا – آینه رو باید بیارید خونه ما . بیارید بذارید همین گوشه
محبوبه – مگه می شه بیاریم اینجا ؟
مجید – پس آدمِ تو آینه رو کجا ببریم ؟
حاج رضا – اونم همینجا پیش من و مادرتون می مونه
عمه سوری – پس منم خونه شما تا یه مدت می مونم
نارسیس – اگه یه وقت جای آینه تکون بخوره و نتونیم بریم به گذشته چی ؟
مجید – نترس همچین اتفاقی نمی افته . قبلاً وقتی نانا از توش اومد بیرون ، من و آرش چند بار جای آینه رو عوض کردیم ، هیچ اتفاقی نیفتاد
حاج رضا – خب پس تکلیف روشن شد . اردوان برو آینه رو بیار اینجا ، زهرا خانم شما هم اتاق قبلی مجید را برا شاهزاده آماده کن
زهرا خانم – باشه ، الان آماده می کنم
اردوان – منم برم آینه رو بیارم ، مجید بیا کمک ، یه نفری نمی شه حملش کرد
مجید – آره ، بیا بریم که من با تو خیلی کار دارم
مجید و اردوان رفتند آینه رو بیارن ، زهرا خانم هم رفت که اتاق سابق مجید را آماده کنه و ببینه لباسای قبلی مجید اندازه شاهزاده هستند یا نه . عمه سوری و نارسیس و محبوبه هم کنار شاهزاده نشسته بودند . شاهزاده با تعجب به فضای اطراف خانه نگاه می کرد
عمه سوری – الهی بمیرم ، همه چیز این خونه براش عجیبه
محبوبه – خب از چند هزار سال قبل اومده ، بایدم عجیب باشه
نارسیس – ما هم که تو دوره قبل رفته بودیم همه چیز برامون عجیب بود و تازگی داشت
شاهزاده ونون – این جعبه بزرگ چیست ؟
نارسیس – اینو می گی ؟ این اسمش تلویزیونه . اینجوری کار می کنه
و کنترل را برداشت و روشنش کرد . با روشن شدن تلویزیون ، شاهزاده ونون با شگفتی به صفحه روشن نگاه کرد
شاهزاده ونون – شما چگونه مردم را درون این جعبه جای داده اید ؟
عمه سوری – توضیحش مفصله ، تو یه موقع مناسب برات توضیح می دم
زهرا خانم – سوری جون ! شاهزاده رو بیار تو اتاقش . چند دست لباس گذاشتم ، ببینه خوشش میاد یا نه ؟
عمه سوری – دستت درد نکنه زهرا جون . خب ، جناب ونون بیا بریم تو اتاقت
ونون با دیدن اتاق با تعجب گفت : اتاق بسیار محقر و کوچکی است ، نمی توانم آن را قبول کنم
عمه سوری – جناب شاهزاده ، دیگه کجا رو باید براتون آماده کنیم ؟ تو ایران امروز تمام اتاقها همین اندازه هستند . تازه این اتاق هم آفتاب گیره و هم دلباز ، دیگه چی از این بهتر؟
شاهزاده ونون – با اینکه از این اتاق خوشمان نمی آید اما آن را قبول می کنم . حال خارج شوید ، می خواهم قدری استراحت کنم
و اشاره کرد به سمت در ، سوری و محبوبه و نارسیس هم با دلخوری رفتند بیرون
نارسیس – چه بی تربیت ! به جای تشکرش بود ؟! معلوم نیست تو قصرشون چی بهش یاد دادند ؟!!
محبوبه – اصلاً از اخلاقش خوشم نیومد . بیچاره عمه که می خواست مادرش بشه
عمه سوری – به دل نگیرین ، تازه روز اوله ، یه مدت بمونه و با محیط آشنا بشه اخلاقشم عوض می شه
نارسیس – اینی که من دیدم فقط مجید می تونه تربیتش کنه
محبوبه – اینبار منم با این حرف موافقم
محبوبه – نه عمه کجا می برید ؟! باید اینجا کنار آینه باشه
عمه سوری – خب آینه رو هم می برم
اردوان – نمی شه عمه خانم
حاج رضا – خیلی خب . اینبار قدم این یکی هم رو چشمم ، مهمون حبیب خداست ولی به یه شرط !
همه با هم گفتند : چه شرطی ؟
حاج رضا – آینه رو باید بیارید خونه ما . بیارید بذارید همین گوشه
محبوبه – مگه می شه بیاریم اینجا ؟
مجید – پس آدمِ تو آینه رو کجا ببریم ؟
حاج رضا – اونم همینجا پیش من و مادرتون می مونه
عمه سوری – پس منم خونه شما تا یه مدت می مونم
نارسیس – اگه یه وقت جای آینه تکون بخوره و نتونیم بریم به گذشته چی ؟
مجید – نترس همچین اتفاقی نمی افته . قبلاً وقتی نانا از توش اومد بیرون ، من و آرش چند بار جای آینه رو عوض کردیم ، هیچ اتفاقی نیفتاد
حاج رضا – خب پس تکلیف روشن شد . اردوان برو آینه رو بیار اینجا ، زهرا خانم شما هم اتاق قبلی مجید را برا شاهزاده آماده کن
زهرا خانم – باشه ، الان آماده می کنم
اردوان – منم برم آینه رو بیارم ، مجید بیا کمک ، یه نفری نمی شه حملش کرد
مجید – آره ، بیا بریم که من با تو خیلی کار دارم
مجید و اردوان رفتند آینه رو بیارن ، زهرا خانم هم رفت که اتاق سابق مجید را آماده کنه و ببینه لباسای قبلی مجید اندازه شاهزاده هستند یا نه . عمه سوری و نارسیس و محبوبه هم کنار شاهزاده نشسته بودند . شاهزاده با تعجب به فضای اطراف خانه نگاه می کرد
عمه سوری – الهی بمیرم ، همه چیز این خونه براش عجیبه
محبوبه – خب از چند هزار سال قبل اومده ، بایدم عجیب باشه
نارسیس – ما هم که تو دوره قبل رفته بودیم همه چیز برامون عجیب بود و تازگی داشت
شاهزاده ونون – این جعبه بزرگ چیست ؟
نارسیس – اینو می گی ؟ این اسمش تلویزیونه . اینجوری کار می کنه
و کنترل را برداشت و روشنش کرد . با روشن شدن تلویزیون ، شاهزاده ونون با شگفتی به صفحه روشن نگاه کرد
شاهزاده ونون – شما چگونه مردم را درون این جعبه جای داده اید ؟
عمه سوری – توضیحش مفصله ، تو یه موقع مناسب برات توضیح می دم
زهرا خانم – سوری جون ! شاهزاده رو بیار تو اتاقش . چند دست لباس گذاشتم ، ببینه خوشش میاد یا نه ؟
عمه سوری – دستت درد نکنه زهرا جون . خب ، جناب ونون بیا بریم تو اتاقت
ونون با دیدن اتاق با تعجب گفت : اتاق بسیار محقر و کوچکی است ، نمی توانم آن را قبول کنم
عمه سوری – جناب شاهزاده ، دیگه کجا رو باید براتون آماده کنیم ؟ تو ایران امروز تمام اتاقها همین اندازه هستند . تازه این اتاق هم آفتاب گیره و هم دلباز ، دیگه چی از این بهتر؟
شاهزاده ونون – با اینکه از این اتاق خوشمان نمی آید اما آن را قبول می کنم . حال خارج شوید ، می خواهم قدری استراحت کنم
و اشاره کرد به سمت در ، سوری و محبوبه و نارسیس هم با دلخوری رفتند بیرون
نارسیس – چه بی تربیت ! به جای تشکرش بود ؟! معلوم نیست تو قصرشون چی بهش یاد دادند ؟!!
محبوبه – اصلاً از اخلاقش خوشم نیومد . بیچاره عمه که می خواست مادرش بشه
عمه سوری – به دل نگیرین ، تازه روز اوله ، یه مدت بمونه و با محیط آشنا بشه اخلاقشم عوض می شه
نارسیس – اینی که من دیدم فقط مجید می تونه تربیتش کنه
محبوبه – اینبار منم با این حرف موافقم
آخرین ویرایش: