کامل شده رمان آینه زمان : شاهزاده پارت (قسمت سوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 14,230
  • پاسخ ها 177
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها

***
ارگ قدیم - شهرستان بم
در پی بازسازی قسمتی از ارگ قدیم بم ، چند تا جنازه فرسوده کشف شده بود که نیاز به بررسی کارشناسی دقیق داشت . گروهی از باستانشناسان خبره از چند تا از استانهای مجاور کرمان راهی شهرستان بم شده بودند برای تحقیق و بررسی این جنازه های کشف شده . جنازه ها کودک بودند که در کوشکهای ارگ پیدا شده بودند . عمر هر کودک بین 2 تا 12 سال بود . (کشف تأمل برانگیزی که در سه سال اخیر اتفاق افتاد) *
اردوان – عجب مورد عجیبی ! تا حالا به همچین موردی بر نخورده بودم
دکتر ابراهیمی – بله درسته ، وضعیت جنازه ها نشون میده که یا بر اثر ابتلا به بیماری فوت شدند یا اونا رو زنده به گور کردند . نگاه کنید یکی از جنازه ها سعی کرده کفنشو پاره کنه
اردوان – خانمم خیلی دلش میخواست بیاد ولی با وجود شرایط جنازه ها همون بهتر که نتونست
دکتر ابراهیمی – برای منم دیدن این جنازه ها خیلی سخته
سرپرست تیم حفاری – نتیجه دیرینه شناسی نشون میده که این جنازه ها ممکنه مربوط به اواخر دوران تیموری باشند چون جنس پارچه های کتانی که جنازه ها در اونا پیچیده شده مربوط به عهد تیموری است
اردوان – ولی یه سئوال ذهن منو خیلی مشغول کرده ، اونم اینه که بعضی ازجنازه ها چرا تازه دچار کرم خوردگی شدن ؟ اگه مربوط به عهد تیموری است چرا همون موقع دچار تجزیه نشدند؟
دکتر ابراهیمی – منم بخاطر همینه که درخواست بررسی ویژه دادم ، شاید واقعاً یه قضیه دیگه باشه و مربوط به باستان شناسی نباشه . در ضمن در بین اجساد کودکان ، جنازه نوزادانی دیده شده که در یک پارچه کنفی پوشیده شدند و جالب اینجاست که گیره بند ناف هم دارند ، اونم از نوع پلاستیکی !
*( این کشف در سال 92-91 اتفاق افتاد)
اردوان – یعنی ممکنه پای پلیس به میان بیاد ؟
دکتر ابراهیمی – صد در صد . چون شواهد داره نشون میده اجساد مربوط به دوره تیموری همه استخوان شده اند اما اجسادی که تازه دچار فرسایش و کرم خوردگی شده اند ممکنه مربوط به همین دوره باشند یعنی طی مدت دو سه سال گذشته
اردوان – فکر کنم با یه موضوع جنایی روبرو هستیم
دکتر ابراهیمی – ممکنه . چون بچه ها رو زنده به گور کردن و مشخصه که نوزاد تازه متولد بودند و همانطور که گفتم هنوز گیره بند نافشون به بدنشون وصله
اردوان – بَه ، در دوران تیموری گیره بند ناف نوزاد از جنس پلاستیکی و طرح امروزی چکار میکرد ؟!
دکتر ابراهیمی با خنده گفت : دقیقاً . فکر کنم باید به نیروی انتظامی هم خبر بدیم چون اینجور که معلومه یه جنایت اتفاق افتاده
تا غروب تیم حفاری در ارگ قدیم بم مشغول بودند و بعد از اتمام کار برگشتند هتل
اردوان زنگ زد به محبوبه تا جریان امروز رو براش تعریف کنه ، خبر نداشت وقتی زنگ زد مجید گوشی رو برداشت و صداشو نازک کرد و جواب اردوانو داد
اردوان – سلام بر خانم گل خودم
مجید با صدای نازک جواب داد : سلام عشقم ... چطوری نفسم ...
اردوان – چرا اینجوری صحبت میکنی ؟
مجید – چجوری گلم ؟
اردوان – یه جوری شدی ... مشکلی برات پیش اومده ؟ گریه کردی یا صدات طوریش شده؟
مجید – نه عشقم ... از صبح همش داشتم گریه میکردم ... دلم برات اندازه نخود شده
اردوان – آخی عزیزم . زود برمی گردم فدات شم
مجید – اردوانــــم ! چقدر تازگیا خنگ شدی
اردوان – چی ؟ میگم محبوبه جان شما که از این حرفا نمی زدی خانومم
مجید صداشو نازک کشید و به یه حالتی گفت: خب خنــــگی دیگه
اردوان – چی شده که تو هم اینجوری حرف میزنی ؟
مجید – چجوری مثلاً ؟
اردوان – مثلاً ، مثل مجید داری صحبت میکنی
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    مجید – اوا !!! مگه مجید چشه ؟ پسر به این خوبی ، گلی ، نازی ، اصلاً تو باید ازش هزارتا چیز یاد بگیری
    اردوان – میگم محبوبه ، فکر کنم مریض شدی . نکنه تب داری ؟
    مجید – نه ندارم ، حالم خوبِ خوبه
    اردوان – آخه تو هیچوقت اینجوری از مجید تعریف نمی کردی ، تا اسمش میشد یه چیزی بارش میکردی
    همین موقع مجید صداشو به حالت عادی برگردوند و گفت : محبوب غلط کرد با تو ! بدبختا لیاقت ندارین مثل من باشین
    حالا تصور کنید اردوان چه قیافه ای داشت . از اون طرف خط صدای قهقه مجید می اومد و از این طرفم اردوان مات و خیره به صدای قهقه مجید فقط گوش میداد
    مجید – وای خدا چقدر خندیدم . حالت جا اومد داماد ؟
    اردوان – خ ... خفه نشی تو پسر ... گفتم چرا محبوبه صداش تغییر کرده بود ، نگو تو داشتی جواب میدادی
    مجید – حالا فهمیدم شما دوتا بچه سوسول چجوری با هم حرف می زنین . عق ... حالم بد شد از این همه عشقولانه های خرکی ...
    اردوان – بذار برگردم ، من می دونم و تو ، حالا محبوبه کجاست ؟
    مجید – داره ظرف میشوره ، نفهمید گوشیش داره زنگ میخوره در عوض من فهمیدم
    دوباره زد زیر خنده
    مجید – کاش نمی فهمیدم
    اردوان – حالا میشه گوشی رو بدی به محبوبه ؟
    مجید – الان بهش میدم ، ظرفا تموم شد داره دستاشو خشک میکنه
    و دوباره صداشو نازک کرد و با عشـ*ـوه گفت : خداحافظ عشقـــــم ... بـ*ـوس بـ*ـوس
    اردوان داد زد : خدا لعنتت کنه مجیــــــــد !!!!
    مجید با خنده گوشی رو داد دست محبوبه و گفت : بیا شوهر سوسولت پشت خطه ، سگ گازش گرفته داره جیغ جیغ میکنه
    و با خنده رفت خونه خودش .
    مجید – وای خدا ، دلم درد گرفت از خنده
    نارسیس – چی شده ؟ دیگه کیو اذیت کردی و داری میخندی ؟
    مجید – غریبه نبود ، داداشت بود
    نارسیس – جدی ؟ حالا چی بهش گفتی ؟
    مجید با خنده تمام ماجرا رو برای نارسیس تعریف کرد و نارسیس هم کلی خندید . اصلاً این دوتا یه ژن مردم آزاری دارن که دوا و درمون نداره
    مجید – به تو چه ؟ ! تو هم یه سوسول مثل محبوبه و اردوان هستی
    راوی – ما با ادبیم
    مجید – در عوض هیچ لذتی از زندگی نمی برین چون نمی دونین مردم آزاری چه کیفی داره
    نارسیس – مجید اینو ولش کن ، الان بابات زنگ زد و گفت عمه سوری اومده
    مجید – آخ جون ، ناری بزن بریم که عمه دیدن داره . تو هم برو ادامه داستانتو تعریف کن
    دوتایی سریع رفتن خونه حاج رضا . عمه سوری همینکه چشمش به مجید افتاد تند از جاش بلند شد و دستشو محکم انداخت دور گردن مجید و فشار داد و گفت :
    عمه سوری – احوال حاج مجید تخس خودم چطوره ؟
    مجید در حالیکه سرخ شده بود و چشماشم گشاد ، بریده بریده جواب داد :
    مجید – خو ... بم ... شما ... چطوری ...
    عمه سوری دستشو برداشت و مجید سرفه کنان رفت کنار نارسیس ایستاد
    عمه سوری – واییییییی بیا اینجا دختر گلم
    و همینطور که دستاشو دراز کرده بود رفت سمت نارسیس ، اونم با ترس فرار کرد . عمه سوری هم دنبالش کرد . دور تا دور اتاق دوتایی می دویدن و بقیه می خندیدن . بالاخره سوری تونست گیرش بیاره و محکم تو بغلش گرفت
    عمه سوری – حالا از دست من دَر میری ها ؟! بیا یه ماچ گنده بده ببینم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    و حسابی صورت نارسیس رو بوسید کرد . نارسیس به بدبختی خودشو نجات داد
    مجید – عمه ولش کن دیگه چیزی ازش نموند
    عمه سوری – زهرا جون واقعاً عروس بانمکی گیرت اومده . عین عروسکه
    زهرا خانم – پس چی ؟ سلیقه پسرم حرف نداره
    نارسیس همینجور که صورتشو پاک میکرد بی اختیار چیزی که تو ذهنش بود به زبون آورد
    نارسیس – چه عمه هیولایی !!!
    عمه بلند خندید . اصولاً عمه سوری هیچ حرفی رو بدل نمی گرفت و با خنده دستشو زد رو قفسه سـ*ـینه خودش و به نارسیس گفت : الهی عمه قربونت بره عروسکم
    حاج رضا – خب سوری جون بیا یه دقیقه بشین یه گلویی تازه کن
    عمه سوری – صبر کن ببینم ، پس محبوبه و شوهرش کجان ؟
    زهرا خانم – اردوان رفته مأموریت ، محبوبه هم خونه است اما خبر نداره تو اومدی
    عمه سوری – طفلک تنها تو خونه اس ؟ یکی خبرش کنه اونم بیاد
    مجید – عمه بیخیال ، اون که بیاد دیگه نمیشه حرفای خوشگل خوشگل رد و بدل کرد . هی میگه اینو نگو زشته ، اینکار نکن زشته ، وای چه بچه بی ادبی و کلی حرفای دیگه ... بابا بیخیال بذار یه کم خوش باشیم
    عمه سوری – خب از یه لحاظ راست میگی اما هر چی باشه بچه برادرمه ، زشته نبینمش
    زهرا خانم – پاشو برو خواهرتو صدا بزن . پاشو
    مجید – من نمیرم . نارسیس بره
    حاج رضا – هر چی مادرت میگه گوش کن
    مجید – خیلی خب باشه اما عمه وای به حالت اگه بدون من سر چمدونتو باز کنی
    عمه سوری – باشه باز نمیکنم . زود باش دیگه برو محبوبه رو صدا بزن
    نارسیس – چرا اینهمه بره تا خونه محبوبه اینا ؟ خب یه زنگ بزن تا بیاد
    مجید – چرا خودم به فکرم نرسید ؟! الان زنگ میزنم
    مجید یه زنگ به محبوبه زد و بهش خبر داد عمه اومده و اونم چند دقیقه بعد رسید . بعد از احوال پرسی و خوش و بشِ سوری با اعضای خانواده ، زهرا خانم سفره شام رو پهن کرد
    مجید – ببینم ، تو بجز سفره انداختن و سفره جمع کردن و غذا پختن ، دیگه کاری برا این مادر بیچاره من در نظر نگرفتی ؟
    راوی – چطور مگه ؟
    مجید – یه جوری شخصیت مادر منو تو داستان نشون دادی که انگار کلفت خونه است ، یه بار شد ببریش بیرون و بگردونیش تا دلش باز بشه ؟ از قسمت اول داستانت همش تو خونه و آشپزخونه بوده و دائم غذا می پخته . گـ ـناه داره یه مسئولیت دیگه بهش بده
    راوی – اتفاقاً تو این قسمت سوم ، زهرا خانم هم قراره یه کارایی انجام بده
    مجید – ایول ! حالا چه کاری ؟
    راوی – نمیشه بگم . باید داستان به وسطاش برسه بعد
    مجید – باشه یکی طلبت !
    راوی – حالا منو به حرف نگیر بذار بقیه داستانو تعریف کنم وگرنه یادم میره چی باید بگم
    مجید – اوهو ! من حرف نزنم چون خانم یادش میره چی میخواست تعریف کنه . بفرمایید ادامه داستانتونو تعریف کنید تا یادتون نرفته !
    خلاصه بعد از صرف شام و شب نشینی تا ساعت 2 شب ، هر کسی رفت سر خونه و زندگی خودش . (آخرش یادم رفت چی میخواستم تعریف کنم ، خدا بگم چکارت کنه مجید)
    ***
    شهرستان بم – موزه ارگ قدیم
    با پیدا شدن اجساد مرموز ، پای نیروی انتظامی هم به محل حفاری باز شد . بعد از بررسی و تنظیم صورتجلسه و پرس و جو در محل ، پلیس محل را ترک کرد و پرونده اکتشاف به دادسرای استان ارجاع داده شد . دو روز آخر مأموریت، اردوان یه سر به موزه نزدیک ارگ رفت تا آثار کشف شده آنجا را ببیند . آثاری که در ارگ کشف شده بود شامل انواع ظروف سفالی و مفرغی ، زیورآلات طلا و نقره و ... بود . در قسمتی از موزه عتیقه هایی در معرض دید گذاشته بودند که اهدایی مردم به موزه بود . تقریباً کارشون در قسمت حفاری رو به پایان بود و دیگه کم کم باید بر می گشت شیراز . تصمیم گرفت یه دور تو شهر بگرده چون از روزی که اومده بود فرصت نکرده بود در شهر بگرده ، به سرپرست گروه اطلاع داد و رفت هتل و از اونجا با تاکسی رفت مرکز شهر .
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    اردوان – شکر خدا شهر خیلی خوب بازسازی شده . واقعاً قابل قیاس با روزهای اول زلزله نیست
    راننده تاکسی با لهجه غلیظ بمی جواب داد : ها خیلی خوب شده . ولی هیچی اون خونه های کاهگلی نمیشه . اون صمیمیتی که اون خونه ها داشتن ، اینا ندارن
    اردوان – ببخشید می پرسم ، شما کسی رو هم از دست دادین ؟
    راننده تاکسی – شما شوخی می فرمایین ؟ مِگـه میشه زلزله بیایه و کسی رَم (کسی را هم) نِکُشه . من دوتا بچه از دست دادم ، خوارَم (خواهرم) سه تا بچه داشت که دوتاشون به علاوه شوهرش همه مُردن
    اردوان – بنده خدا . خدا صبرتون بده ، حالا خواهرتون تنها هستن ؟
    راننده – با دخترش زندگی میکنه . معلمه
    اردوان – باز شکر خدا دستشون تو جیب خودشونه
    راننده – ها شکر خدا . خب جناب ، اینجا میدون ارگ تو مرکز شهره ، جایی تشریف می برین؟
    اردوان – جای خاصی مد نظرم نیست ، فقط میخوام تو شهر بگردم و ببینم . ممنون همینجا پیاده میشم . کرایه ام چقدر شد ؟
    راننده – قابل شما رو نداره ، مهمون ما باشین
    اردوان – قربان شما . بفرمایید
    بعد از حساب کردن کرایه تاکسی ، خداحافظی کرد و رفت سمت اولین راسته بازار . بازارهای بم قبل از زلزله بیشتر سرپوشیده و سبک قدیم بودند . در بازارها دکانهای عطاری ، کیف و کفش ، لباس ، و ملزومات دیگر بود . مغازه هایی هم وجود داشت که بصورت بوتیک بودند که اینها تو بازار سرپوشیده واقع نشده بودن و اصطلاحاً سر خیابان بودند . بعد از زلزله کلیه بازارهای بم بصورت پاساژ طراحی و ساخته شدند . در کل شکل اصلی مرکز شهر کاملاً عوض شده .
    اردوان همینطور تو شهر میگشت و به مغازه ها و مردم و طرز برخوردشون با هم نگاه میکرد . هیچوقت فرصت نکرده بود به استان کرمان سفر کنه و این اولین سفرش به این استان و شهرستان بم بود و همه چیز براش دیدنی بود . تصمیم گرفت برا همه سوغاتی بخره . رفت عطاری و برای مادرش که عاشق گیاهان دارویی بود چند قلم داروی گیاهی خرید و برای بقیه هم به سلیقه خودش چیزایی به عنوان سوغاتی خرید . همینطور که مغازه ها رو دید میزد ، چشمش به پسربچه ای افتاد که خیره به اردوان نگاه میکرد ، یه لبخند به پسرک زد اما پسر بچه با دست به یه کوچه اشاره کرد و گفت :
    پسرک – برو اونجا ... منتظرن
    اردوان با تعجب به پسربچه نگاه کرد و گفت : کی منتظر منه ؟
    اما پسربچه دوید و از جلوی چشم اردوان ناپدید شد . از تعجب فقط به جای خالی پسربچه نگاه میکرد و یه لحظه به خودش اومد و رفت داخل کوچه ای که پسربچه اشاره کرده بود .
    کوچه خلوت بود ، فقط یکی دو نفر در حال رد شدن ازکوچه بودند . اردوان همینطور سرگردان تو کوچه میگشت که چشمش افتاد به یه مغازه عتیقه فروشی . با خودش گفت شاید پسربچه منظورش همین عتیقه فروشی بود ، برای همین رفت داخل مغازه . گوشه گوشه مغازه رو نگاه کرد و با شگفتی با خودش گفت : عجب عتیقه های نابی !!!
    همین موقع پیرمردی اومد جلو و گفت : بفرمایید ، کاری داشتین ؟
    اردوان – سلام ، اجازه میدین یه کم مغازه رو ببینم ؟
    پیرمرد – بله بفرمایید
    اردوان با اجازه ای گفت و وسایل عتیقه رو وارسی کرد تا اینکه در بین عتیقه ها یه آینه قدی دید ، برگشت سمت پیرمرد و پرسید :
    اردوان- این آینه هم عتیقه است ؟
    پیرمرد – بله ، عتیقه است اما قدمتش هنوزمشخص نشده
    اردوان – فوق العاده زیباست . قابش از چوب آبنوسه ؟
    پیرمرد – بله از آبنوس ساخته شده
    اردوان – از کجا اومده ؟
    پیرمرد – والا این آینه متعلق به یه پیرزن بوده که وقتی مُرد بچه هاش تمام وسایلشو از جمله این آینه را همه رو باهم فروختند و خودشون هم رفتن خارج . هیچکس نمیدونه اون خدابیامرز این آینه رو ازکجا آورده بود
    اردوان – جالبه ! نمی دونم چرا آینه نظرمو جلب کرده ؟!
    پیرمرد – شاید قسمت اینه که شما صاحبش بشین
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    اردوان – ممنون ، من مسافرم ، فکر نکنم بتونم بخرمش چون خیلی قیمیته
    پیرمرد – اگه من اینو به شما هدیه بدم چی ؟ بازم نمی تونید با خودتون ببرید ؟
    اردوان – هدیه ؟ نه پدر جان ، شما لطف دارین ، نمی تونم همچین چیز باارزشی رو به عنوان هدیه قبول کنم
    پیرمرد – مشکلی نداره جوون ، وقتی دیدمت فهمیدم بهترین کسی که لیاقت نگهداری این آینه رو داره فقط شما هستی . پس دست رد به سـ*ـینه من نزن و هدیه منو قبول کن
    بالاخره بعد از کلی چونه زدن اردوان مجبور شد هدیه پیرمرد را قبول کنه . یه ماشین دربست گرفت و آینه را برد هتل . شب جلوی آینه ایستاده بود و باخودش فکر میکرد
    اردوان – حالا چجوری ببرمش خونه ؟؟؟؟ محبوبه چی میگه وقتی اینو ببینه ؟ باید خیلی مواظب باشم که نشکنه ... ای خدا ! آخه این چه هدیه ایه که من گرفتم ؟! باید حسابی با روزنامه و پلاستیک حبابدار بسته بندیش کنم تا نشکنه
    زمان زود گذشت و وقت رفتن رسید . تمام تیم حفاری مشغول خداحافظی و دعوت کردن همدیگه به شهرشون بودند . اردوان خوشحال آماده رفتن شده بود و آینه را حسابی محکم بسته بندی کرده بود و فرستاده بود تو بار و رفت سوار هواپیما شد ...
    ***
    شیراز
    مجید – محبوب زشته بیا یه گوشه بشین آبرومون رفت ، شوهر ندیده بدبخت !
    نارسیس – خب منتظر شوهرشه دیگه
    محبوبه – مگر تو یه چیزی یادش بدی وگرنه این حالیش نیست و متلکای خودشو میگه
    مجید – از ما گفتن بود ... اِ محبوب گفت هواپیما نشست و اردوانو پرت کردن بیرون
    محبوبه – زهرمار !!!!
    مجید – وای محبوب حرف زشت زدی ؟! وای وای
    نارسیس – نه که تو حرفای خوب خوب زیاد میزنی ؟!
    مجید – تو یارِ منی یا یارِ محبوبه ؟
    نارسیس – هیچکس . یار خودمم
    خلاصه بعد از مدت کوتاهی اردوان رسید . بعد از دریافت بارها رفتند سمت خونه . حالا مجید ول کن نبود و دائم می پرسید :
    مجید – این چیه خریدی ؟ چرا اینقدر درازه ؟ چجوری تو هواپیما جا شد ؟ خب زبون بترکون ، این چیه آوردی ؟؟؟؟
    و اردوان فقط با خنده میگفت : خودت حدس بزن
    رسیدن خونه و بعد از خوش آمد گویی دو خانواده ، اردوان و محبوبه رفتند خونه خودشون . هنوز یک ثانیه نشده بود که مجید خودشو رسوند خونه محبوبه اینا ، نارسیس هم همراهش بود
    محبوبه – بذار برسیم بعد تو بیا
    اردوان – داره میمیره از فضولی ، بذار بیاد داخل
    مجید – جان محبوب اگه بخوایی اذیت کنی خودم دست بکار میشم . زود بگو این چیه ؟
    اردوان – خیلی خب باشه ... بیا کمک کن تا بسته بندیشو باز کنم
    دوتایی بسته بندی آینه رو باز کردند و تکیه اش دادن قد دیوار
    مجید – آینه تو شیراز قحط بود رفتی از بم خریدی ؟
    نارسیس – چقدر خوشگله
    محبوبه – احساس میکنم قبلاً این آینه رو یه جایی دیدم
    مجید – خب معلومه ، تو خونه آرش
    همه با هم گفتند : خونه آرش ؟؟!!
    مجید – آره ... آرش وقتی اینجا درس میخوند همین آینه رو از یه عتیقه فروشـ ...
    به اینجا که رسید مکث کرد ، چشماش از حدقه در اومد و با حالتی شبیه ترس گفت :
    مجید – یا حضرت عباس !!!! اینکه آینـــــه اس !
    اردوان – تازه فهمیدی آینه است ؟؟
    نارسیس – حالا چرا مثل جن زده ها شدی ؟
    مجید – محبوبه ! خودشه ، این همون آینه اس
    محبوبه – خب کدوم آینه ؟ درست حرف بزن ببینم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – همون آینه ای که آرش از اون عتیقه فروش خرید و آورد خونه ، بعد نانا از توش در اومد ... یه کتابچه هم پشتش مخفی کرده بودن که تا الان نگهش داشتی ... اردوان ! مشخصات اونی که این آینه رو ازش خریدی چی بود ؟
    اردوان – یه پیرمرد با ریش سفید بلند . میگفت این آینه ...
    مجید – که این آینه مال یه پیرزن بود و بعد از اینکه فوت شد بچه هاش همه وسایلش از جمله این آینه رو بهش فروختن و رفتن خارج ... درسته ؟
    اردوان – آره ، تو اینا رو از کجا فهمیدی ؟
    مجید – چون چند سال پیش همین حرفا رو به آرش زد ... حالا چند فروختش ؟
    اردوان – هیچی ، بهم هدیه داد
    مجید – هدیه داد ؟؟؟ ای بدبختِ آرش ! یک میلیون پول ازش گرفت بابت این آینه در عوض به تو مجانی داد
    اردوان – جدی ؟
    مجید – آره ، دیگه همه میدونن آرش چه سوسول بی دست و پایی هست ، هر کی از راه میرسه تیغش میزنه
    بلند خندید و موبایلشو برداشت که یه زنگ بهش بزنه
    مجید – بذار یه زنگ به آرش بزنم و بهش خبر بدم ، اگه بفهمه گُرخیده میشه
    نارسیس – مجید ! یه جوری بگو پریدخت هم بسوزه
    محبوبه – خجالت بکشین ... جمع کن موبایلتو ، در ضمن پریدخت نباید عصبی بشه براش خوب نیست
    مجید و نارسیس – چرا ؟؟؟
    محبوبه – چون تا چند ماه دیگه مادر میشه
    اردوان – مبارکه ، واجب شد یه زنگ به آرش بزنم و بهش تبریک بگم
    مجید – تبریک بگی ؟ تو خجالت نمی کشی ؟
    اردوان – چرا ؟
    مجید – شما زودتر از آرش ازدواج کردین ، اون زودتر از تو داره پدر میشه ، حالا دل بی صاحب من بدرک ، این نارسیس بدبخت دل نداره یه نی نی تو خونه برادرش ببینه ؟
    محبوبه – خب پریدخت بیکاره تو خونه ، مثل ما که نیست هزار تا مشغله داریم
    اردوان – اصلاً چرا خودتون بچه دار نمیشین ؟
    نارسیس – ما تازه چند ماهه ازدواج کردیم ، چه خبره ؟
    مجید – بفرما اینم جوابتون . اصلاً من به شما دوتا مشکوکم ، نکنه اجاقتون کوره ؟
    محبوبه – میکشمت مجید !!!!
    مجید – اردی جون مواظب این زنت باش تازگیها خیلی خطرناک شده
    اردوان – حالا نگاه بحثو از کجا به کجا کشوندین !؟
    مجید – خب داشتم می گفتم ... چند سال پیش این آینه رو آرش هالو به قیمت یک میلیون تومان ناقابل خرید و آورد تو خونه . البته محبوبه با زرنگی کتابچه ای که پشت آینه مخفی کرده بودن خورد و یه آبم روش ...
    محبوبه – اردوان !!!! نگاه چی میگه ؟
    اردوان – مجید !
    مجید – میگم ، کاش تو بری از میراث فرهنگی استعفا بدی و یه کلانتری بزنی ، آخه همه زود شکایتشونو میارن پیش تو
    نارسیس – داداش منه دیگه
    مجید – نکنه فکر کردین اردوان با این هیکلش می افته به جون من و کتکم میزنه ؟
    اردوان – اگه تعداد شکایتها زیاد بشه به اونجا هم میرسه
    مجید – بیجا کردی ! خودم چنان می افتم به جونت که تا چند ماه نتونی تکون بخوری
    اردوان – مَردی بیا نشون بده
    نارسیس و محبوبه با هم گفتند : نامرده و فرار میکنه
    مجید با شنیدن این حرف ، شال محبوبه رو برداشت و به حالت شلاق زدن افتاد به جون همشون . اونا هم با خنده فرار می کردن و مجید دنبالشون می کرد و کتکشون میزد
    شب اردوان جلوی آینه ایستاده بود و با دقت بهش نگاه میکرد . خیلی دوست داشت زودتر راز آینه رو کشف کنه
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – چرا به آینه زل زدی ؟
    اردوان – میشه یه بار از اول ماجرای این آینه رو برام تعریف کنی ؟
    محبوبه با حوصله کل ماجراهایی رو که بعد از خرید این آینه براشون اتفاق افتاد ، برای اردوان تعریف کرد . تمام مدتی که محبوبه تعریف میکرد اردوان ساکت فقط گوش میداد .
    محبوبه – خلاصه بعد از سفرمون یه روز صبح وقتی آرش بیدار شد ، دید آینه سر جاش نیست و غیب شده . تو سفر دوم هم که خودت حضور داشتی
    اردوان – پس بگو چرا تو سفر، مجید همش از یه آینه حرف میزد و بهش بد و بیراه میگفت
    محبوبه – یه جورایی از سفر به گذشته ترسیده
    اردوان – نه بابا ! مجید و ترس ؟
    محبوبه – اینجوری بهش نگاه نکن ، جاش برسه از من و تو بیشتر می ترسه
    اردوان – پس اون روی مجید یه همچین آدمی هم هست و بروز نمیده ؟؟!!
    محبوبه – آره ، کجاشو دیدی ؟! اینقدر رِند و زبله که دومی نداره
    اردوان – من برم یه نگاه به کتابچه بندازم ، شاید یه چیزایی دستگیرم شد
    اردوان کتابچه را باز کرد . تمام صفحات را ورق میزد و به نوشته های قدیمی نگاه میکرد ، یه مرتبه چشمش به یه یادداشت افتاد که به خط فارسی نوشته شده بود . با دقت نوشته را خواند :
    "مورخ بیست و هشتم ماه پنجم از سنه 550 هـ.ق ، من جلال الدین ، فرزند حسن ، در شامگاه ، صور فلکی را رؤیت کرده و توانستم درون آینه ای جای دهم . باشد که آیندگان آن را یافته و از احوالات اقوام قدیم آگاه شوند تا سرلوحه زندگانی خویش نمایند . رموز آینه را در این کتابچه نگاشته ام تا آیندگان بتوانند از آن بهره بـرده و به درستی استفاده نمایند . خداوند اقوام ایران را در پناه خویش حفظ نماید . "
    "جلال الدین بن حسن بن اطروش"

    اردوان – جلال الدین !؟ یعنی اون صاحب واقعی آینه و کتابچه است ؟؟؟؟
    محبوبه – اردوان ! بیا شام حاضره
    اردوان – یه دقیقه بیا ... زود بیا ... زود
    محبوبه – چیه ؟ چی شده ؟
    اردوان – یه راز بزرگ کشف کردم ... محبوبه فهمیدم صاحب اصلی این کتابچه و آینه کیه
    محبوبه – منظورت چیه ؟ من قبلاً چندین بار خونده بودم اما چیزی در مورد صاحب اصلیش ندیده بودم
    اردوان متن را به محبوبه نشون داد و اونم با شگفتی چند بار خوند
    محبوبه – امکان نداره ، چطور خودم قبلاً اینو ندیدم ، میشه یه وقت جدیداً ظاهر شده باشه؟
    اردوان – والا با این تغییراتی که قبلاً شاهدش بودم بعید نیست تازه ظاهر شده باشه
    محبوبه – کاش به بقیه هم نشون بدیم
    اردوان – بیا بریم نشون بدیم
    محبوبه – اما من شام پختم
    اردوان – بیا بریم بعداً می خوریم
    محبوبه – باشه
    دوتایی حاضر شدن و رفتند در خونه مجید اما هر چی در زدن کسی در رو باز نکرد
    محبوبه – حتماً رفتن خونه بابا اینا . بیا بریم
    و درِ واحد روبرو را زدند . مجید با دهان پُر اومد دم در
    مجید – ها !؟ چیه ؟ هر چی میخوایین دادیم به گدا اولی
    محبوبه – برو اونور ببینم
    مجید – بابا ... بابا!!! دزد اومده ، با شوهرشم اومده
    حاج رضا – اگه دزد اینا هستن که قدمشون رو چشم . بفرمایید خوب موقعی اومدین تازه سفره شام انداختیم
    اردوان – شرمنده بخدا . فکر نمی کردیم بی موقع مزاحم بشیم
    مجید – حالا که شدین
    حاج رضا – ساکت بچه ... برو ازمادرت دوتا بشقاب برای محبوبه و اردوان بگیر
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – ممنون ، خودمون میز شام چیدیم فقط یه چیزی پیش اومد که گفتیم قبل از شام بیاییم به شما هم بگیم
    مجید – دروغ میگه حاج بابا ، از چشماش معلومه زده غذا رو سوزونده و اردوانم یه فصل کتکش زده
    زهرا خانم – مجید !!!!
    مجید – جونم مامانم ؟!
    عمه سوری – بیا محبوبه جون کنار خودم بشین عمه
    محبوبه و اردوان خجالت زده رفتند پای سفره نشستند . بماند که از بس مجید بهشون متلک انداخت شام کوفتشون شد اما بعد از شام همه دور هم نشستند و اردوان متنی که دیده بود برای بقیه خوند
    عمه سوری – اول یکی بگه قضیه چیه ؟
    محبوبه – چیز خاصی نیست عمه
    مجید – عمه دروغ میگه ، نمی خواد برات تعریف کنه
    حاج رضا – این چه طرز حرف زدنه ؟ مکه رفتی و برگشتی که بدتر شدی
    مجید – حالا ما یه بار رفتیم مکه ، هنوز یه آب خوش از گلوم پایین نرفته
    عمه سوری – چکارش داری داداش ؟ بذار راحت باشه . خب تو بگو ، چی شده ؟
    مجید – قربون عمه سوری خودم برم که یه دونه اس . عمه قول میدی راز نگهدار باشی و به کسی چیزی نگی ؟
    عمه سوری – با وجودیکه هنوز نفهمیدم چی شده اما باشه قول میدم حتی به حسین آقا هم نمیگم
    زهرا خانم – سوری جون اگه کسی بفهمه همه ما نابود میشیم
    شگرد زهرا خانم برای راز نگه داشتن دیگران بود
    عمه سوری – قول ... قول . خوب شد ؟
    مجید از اول شروع کرد و بقیه هم در ادامه حرفای مجید ، تعریف کردند
    عمه سوری – پناه بر خدا ! مگه همچین چیزی هم ممکنه ؟
    حاج رضا – والا خواهر ، ما هم اول باور نمی کردیم اما همه چیزش واقعی بود
    زهرا خانم – همشون رفتن تو آینه . خودم با دوتا چشمام دیدم
    مجید – الهی قربون اون دوتا چشمات برم مادر !!!!
    حاج رضا – بسه بچه ، کمتر نمک بریز
    مجید – اِ ... حاج بابا !!!!
    عمه سوری که حسابی کنجکاو شده بود یه نگاه به جمع کرد و گفت :
    عمه سوری – نشستن دیگه جایز نیست ، پاشین بریم خونه محبوب اینا . پاشین دیگه !
    مجید – عمه راست میگه ، بیایین بریم خونه محبوب اینا
    بجز حاج رضا و زهرا خانم ، بقیه رفتند تا آینه را به عمه سوری نشون بدن . وقتی رسیدن آینه رو نشون دادن . سوری با شگفتی به آینه نگاه می کرد و به قابش دست می کشید
    عمه سوری – معرکه اس... شگفت انگیزه ... مثل جام جمشیده
    مجید – اِ ؟! عمه مگه شما جام جمشید رو دیدین ؟؟؟؟
    عمه سوری – خفه ! دارم احساسات خرج می کنم
    مجید – آها ! از اون لحاظ
    محبوبه – دیدین عمه جون ؟! این همون آینه است ... اینم کتابچه اشه
    عمه سوری – بده ببینم
    سوری یه نگاه به کتابچه انداخت و با دقت صفحاتشو ورق میزد و از هر صفحه یه چیزی میخوند . بعد رو کرد به بچه ها و گفت :
    عمه سوری – فکر کنم آینه اومده تا یه مأموریتی به ما بده
    مجید پوزخندی زد و گفت : چشم بسته غیب میگی ؟! خب معلومه که اومده ما رو به یه مأموریت دیگه بفرسته
    سوری با کتابچه یکی زد تو شکم مجید و گفت :
    عمه سوری – اینقدر منو جلوی بقیه کنف نکن بچه !!! خواستم یه نظر داده باشم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – اوخ !!!! خیلی خب ... چقدر دستت سنگینه ، بچه های مردمو اینجوری کتک میزنی؟
    عمه سوری – ولی هنوز نتونستم باور کنم . باید یه چیزی نشونم بدین تا قانع بشم
    مجید – خب دیگه باید چی بگیم تا شما قانع بشین ؟ بخدا همه این چیزایی که گفتیم اتفاق افتاد
    محبوبه – آره راست میگه ، همه ما به چشم خودمون دیدیم و سفرشو هم تجربه کردیم
    عمه سوری – شاید خواب دیدین ؟
    مجید – آخه عمه ، هممون خواب دیدیم ؟؟؟ اونم دسته جمعی ؟؟؟!!
    عمه سوری – نمیشه ، باید یه مدرک درست و حسابی نشونم بدین . اینجوری که نمیشه ، مگه آدم هالو گیر آوردین ؟!
    اردوان که تا اون موقع ساکت نشسته بود و به کل کل بقیه نگاه میکرد ، خیلی آرام و خونسرد عکسایی که از کوروش و پدر و مادرش گرفته بود ، همه رو آماده کرد و نشون سوری داد
    اردوان – بفرما عمه خانم ، اینا عکساییه که من از عروسی مهرخ اینا و خانواده کوروش کبیر گرفتم
    سوری با دقت تک تک عکسارو نگاه کرد . گوشی رو داد دست اردوان و گفت :
    عمه سوری – بازم باور نمی کنم ، چون معلوم نیست شماها این عکسارو کجا و از کی گرفتین و حالا دارین سر منو شیره می مالید
    همه با هم بلند گفتند : اَههههههه
    محبوبه – خب عمه جون دیگه باید چکار کنیم تا باور کنید ؟؟؟؟
    اردوان – شما میگین ما دروغ میگیم ، پس حاج رضا و زهرا خانم چی ؟ اونا هم دروغ میگن؟
    مجید – راست میگه ، اونا هم دروغ میگن ؟
    عمه سوری – والا چی بگم ؟! با این حال من از اینجا نمیرم تا زمانیکه راز آینه رو بفهمم . الانم به حسین آقا زنگ میزنم و میگم موندنم یه خورده طولانی میشه و نگران نشه
    مجید – همینو کم داشتیم ! تا حالا شیراز نترکیده بود ، که دیگه با وجود عمه ، خطر بمب هسته ای تهدیدش میکنه
    عمه سوری – خیلی دلتونم بخواد بی لیاقتا ... حالا چرا همتون زل زدین به من ؟ نارسیس کجاست ؟
    نارسیس – من اینجام
    نشسته بود سر میز و کتلتهایی که محبوبه برا شام پخته بود داشت خالی خالی میخورد
    عمه سوری – ماشالله !!! مگه الان شام نخوردی ؟
    اردوان – بترکی رو هم صدا بزن خواهر !
    مجید – تا چشمتون در بیاد ... نمی تونید ببینید نارسیسم یه چیزی میخوره ؟؟؟؟؟ بخور قربونت برم ، بخور نوش جونت
    نارسیس با دهان پُر یه لبخند پهن زد و به همون حالت یه باشه گفت و به خوردن ادامه داد
    عمه سوری – این دوتا برا رو کم کنی قوم مغول خلق شدن ... خیلی خب ، حالا یه بار دیگه اون کتابچه رو بهم بدین ببینم
    سوری هر قسمت از کتاب را ورق میزد یه نظر میداد و بقیه هم یه چیزی میگفتند تا اینکه رسیدند به یه نوشته که تا الان هیچکدومشون متوجه اش نشده بودند .
    " بِرَهان مرا از این غربت"
    مجید – اینو کی نوشت ؟ زود اعتراف کنه
    محبوبه – چی میگی ؟ این که شبیه خط هیچکدوم از ما نیست
    نارسیس – شاید اردوان دزدکی نوشته
    اردوان – خجالت بکش
    مجید – چرا هر وقت نارسیس حرف میزنه ، یکی میزنی تو دهنش ؟؟؟ خوبه یکی بزنه تو دهن خودت ؟ یا زنت ؟
    اردوان – من کی زدم ؟
    مجید – الان زدی ... نگاه اشک بچه ام در اومده
    اردوان – من که چیزی نگفتم ... محبوبه تو یه چیزی بگو
    محبوبه – راست میگه ، چیزی نگفت فقط جواب شوخی نارسیسو داد . در ضمن نارسیس خواهرشه ، حق داره بهش یه چیزی بگه ... مگه تو به من هزارتا حرف کم و زیاد نمیزنی ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – به هر حال ... هیچکس حق نداره به نارسیسِ من چیزی بگه . شیرفهم شد ؟!
    نارسیس – چرا قول نمیدین ؟
    عمه سوری – وای!!!! چقدر شماها بحث می کنین ... مثلاً می خواستیم مثل بچه آدم بشینیم و معمای آینه رو کشف کنیم
    مجید – این که کشف کردن نداره ، یه رمز به آینه بده ، اونم زود چند نفر رو می فرسته اینجا ... همین
    عمه سوری – همین ؟ خب پس من امتحان می کنم ، مگه نمیگین آینه جادوییه ؟
    محبوبه – حالا چی میخوایین بگین ؟ ما که هنوز رمز نداریم
    عمه سوری – حالا یه چیزی میگم ... صبر کنید فکر کنم ...
    سوری جلوی آینه ایستاد و فکر کرد ، اما چیزی به ذهنش نرسید
    عمه سوری – شما بار اول چی گفتین که اون دختره از تو آینه اومد بیرون ؟
    مجید – ما چیزی نگفتیم ، آرش یه چیزی گفت
    عمه سوری – خب چی گفت ؟
    محبوبه – من که درست یادم نیست ... مجید ! تو یادته ؟
    مجید – دقیق نه چون بعدش خیلی مسخره بازی در آوردیم
    عمه سوری – شما دوتا باید یه تست آلزایمر بدین ، پاشو بچه برو یه زنگ به آرش بزن ازش بپرس
    اردوان – الان ؟ ساعت از 10 شب گذشته . بذارین فردا می پرسیم
    عمه سوری – من به این چیزا کار ندارم ... الان حس فضولیم فعال شده و باید بفهمم رمز آینه چیه ... پاشو بچه !!!
    مجید – خب چکار کنم ؟ الان زنگ بزنم ؟ زشت نیست ؟
    عمه سوری – پاشو چشم سفید ... برو یه زنگ بزن . نکنه دروغ گفتین ؟
    مجید – نه عمه دروغ چیه ؟! اما از اونجایی که آرش خیلی خرخونه و الانم ممکنه در حال مطالعه باشه ... چشم زنگ میزنم
    مجید یه زنگ به آرش زد . حدسش درست بود ، چون هنوز بیدار بود و مطالعه میکرد
    آرش – بَه ... سلام بر حاج مجید خودمون ... چه عجب یادی از ما کردی
    مجید – عجب از شماست ... چرا نیومدی فرودگاه استقبالم ؟ بی تربیت !!!!
    آرش – اون روز نشد ولی چند روز دیگه دارم میام شیراز
    مجید – جدی ؟ چه خوب ... زودتر بیا خیلی وقته سربه سرت نذاشتم
    آرش – تو که این همه سال منو اذیت کردی ، جهنم اینم روش . حالا چکار داشتی ؟
    مجید – میگم آرش ! یادته چند سال پیش یه آینه از یه عتیقه فروشی خریدی ؟
    آرش – آره ، هیچوقتم یادم نمیره چه اتفاقایی پشت سر گذاشتیم . حالا مگه چی شده ؟
    مجید – هیچی ... این داماد خل و چل ما رفته مأموریت و سوغاتی همون آینه رو برداشته آورده
    اردوان با شنیدن این حرف یه چشم غره برا مجید رفت . اما مگه مجید اهمیتی هم به این چیزا میده ... ؟! پشت چشمی نازک کرد و روشو برگردوند و به صحبتش با آرش ادامه داد
    آرش – یعنی الان اون آینه تو خونه شماست ؟؟؟
    مجید – نه ، تو خونه این دوتا بچه سوسوله
    عمه سوری حوصله اش سر رفت و آهسته گفت :
    عمه سوری – اَه ... چقدر لفتش میدی ، برو سر اصل مطلب دیگه
    مجید یواش جواب داد : باشه
    آرش – ولی آینه بعد از سفرمون غیب شد ... تو سفر دوم هم خبری از آینه نبود ... چجوری اردوان پیداش کرده ؟
    مجید – والا از این اردوان هزارتا کار بر میاد ... حالا اینا به کنار ، زنگ زدم اینو بپرسم ، میگم آرش ، یادته اون سال وقتی کتابچه رو رمزگشایی می کردیم یه جمله دیدیم و بعد تو و من و این حیف نون (منظورش محبوبه است) هر کدوممون اون جمله رو خوندیم ... بعد از اون نانا از تو آینه اومد بیرون ؟
    آرش – یادمه
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا