کامل شده رمان آینه زمان : شاهزاده پارت (قسمت سوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 14,087
  • پاسخ ها 177
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,835
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
مجید – اِ ... بچه ها گفت یادشه . خب چی بود ؟
عمه سوری با خوشحالی دستاشو به بهم قفل کرده بود و منتظر به مجید نگاه می کرد . نارسیس که تا اون موقع بی تفاوت نشسته بود و نگاه می کرد ؛ کنجکاو شد و اومد کنار بقیه نشست
آرش – یادمه گفتم : منم محرم اسرار ... منم رهاکننده نانار
مجید – ایول داداش ... ایول ... ایول . خودشه ، همین بود ... چجوری یادت مونده ؟
آرش – آخه مگه میشه یه همچین اتفاقی رو فراموش کرد ؟
مجید – خودت که میدونی چقدر شیطونم ، چیزی یادم نمی مونه
آرش – تو فقط قیافه افراد برا اذیت کردنشون یادت میمونه . خب دیگه چه خبر ؟
مجید – سلامتی ... راستی شنیدم داری پدر میشی ؟
آرش – آره ... هنوز خودمم باورم نشده تا چند وقت دیگه پدر میشم
مجید – همین جا آرزو میکنم بچه ات مثل تو ببوگلابی نشه و بچه مثبت نباشه . یکی بشه مثل من ، شرِ خالص ، تخس نایاب ، جانور ناشناخته . حالا دختر و پسرش فرقی نمیکنه
آرش – خدا به همه ما رحم کنه
مجید – خب دیگه مزاحم نشو و برو بذار ما هم بخوابیم . خجالت نمی کشی این وقت شب زنگ میزنی ؟
آرش – مگه من زنگ زدم ؟ خودت کار داشتی
مجید – خیلی خب تو هم ... می تونی بری
آرش – واقعاً که ... هفته دیگه شیراز می بینمت
مجید – بیا اما اگه بهت اجازه دادیم وارد بشی
خلاصه دوتا پسرخاله بعد از کل کل ، خداحافظی کردن و همینکه مجید گوشی رو قطع کرد عمه سوری و بقیه ریختن رو سر مجید و هر کدوم ازش می پرسیدن رمز چی بود . مجید مونده بود جواب کدومشونو بده
عمه سوری – دِ زبون بترکون
اردوان – زیر لفظی می خواد
محبوبه – ای بمیری ... خب بگو چی گفت ؟
نارسیس – مجید ! عزیزم ، آرش چی گفت ؟
مجید – آها ... این شد پرسش . از این نارسیس خانم گل و گلاب یه کم ادب و تربیت یاد بگیرین ... الان میگم قربونت برم
همه منتظر زل زده بودن به مجید
مجید – هیچی نگفت
همه با هم بلند گفتند : عهههه !!! گندت بزنه مجید ... بگو دیگه
مجید – هیچی بابا ، اون سال جلوی آینه ایستاده و گفته منم محرم اسرار ... منم رهاکننده نانار ... همین . تا گفت منم یادم اومد
محبوبه – آره راست میگه ... چطور یادم نبود ؟
مجید – نکنه توقع داری عقل کل باشی ؟
محبوبه – مجید !!!!!!
عمه سوری – خب پا شین بریم امتحان کنیم
مجید – کجا عمه ؟ بذار فردا ، الان ساعت نزدیک 12 شبه
عمه سوری – ممکنه تا صبح یادمون بره
محبوبه – یادمون نمیره . خیالتون راحت
عمه سوری – من به این مجید اعتماد ندارم ، ممکنه فردا صبح زود بیاد خونه شما و رمزو بگه
اردوان – شما خیالت راحت عمه خانم ، خودم در رو براش باز نمی کنم
مجید – ای بابا عمه سوری ، کی حال داره صبح بره در خونه این دوتا و روی نحسشونو اول صبحی ببینه ؟! آدم زهره ترک میشه
عمه سوری – با این حال من امشب خونه شما می خوابم
مجید – قدمتون وسط مردمکهای چشمام . بفرمایین
نارسیس – آخ جون عمه میاد خونه ما
عمه سوری – الهی قربون تو عروسک خوشگلم برم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – میگم عمه ، اون شاهزاده عیلامی که از تو آینه در اومد و اسمش نانا بود ، دقیقاً شبیه نارسیس بود . روزیکه نارسیسو دیدم فکر کردم نانا اومده
    محبوبه – راست میگه . اردوانم شبیه اون فرمانده گارد سلطنتی تو دوره ساسانیانه
    مجید – شد یه بار برا این شوهر زشتت تبلیغ نکنی ؟
    اردوان – من زشتم ؟؟؟ الان نشونت میدم
    بازوی پهنشو انداخت دور گردن باریک مجید و دوتایی کشتی گرفتن . خانومها هم تشویقشون می کردند . تا ساعت 1 شب سرگرم بودند . آخر شب با وجود اصرارهای حاج رضا و زهرا خانم ، عمه سوری رفت خونه مجید
    سـوری بالشت را پرت کرد رو تشک و انگشتشو به حالت تهدید گرفت جلوی مجید و گفت :
    عمه سوری - وای به حالت بفهمم بدون من رفتی طرف آینه
    مجید دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و گفت : می دونم ... می دونم ، وگرنه یه لقمه چپم میکنی
    عمه سوری – خوشم میاد خودت خوب می فهمی . حالا مزاحم نشو برو، میخوام بخوابم . شب بخیر
    مجید – شب خوش
    صبح روز بعد
    عمه سوری – این چه وضعشه ؟! اهالی این خونه یاد نگرفتن صبح زود بیدارشن ؟؟!! مجید ! نارسیس ! بیدار شید دیگه
    نارسیس با چشمای خواب آلود و نیمه باز از اتاق اومد بیرون و یه خمیازه کشید و با صدای دو رگه گفت :
    نارسیس – سلام عمه ... صبح بخیر
    عمه سوری – سلام ، ظهرت بخیر خانم
    نارسیس یه مرتبه هوشیار شد و با نگرانی و بلند گفت :
    نارسیس – وای ... مگه ساعت چنده ؟ وای ... مجید پاشو ، خواب موندی ... مجید !!!!!!
    سریع دوید تو اتاق و دنبال مجید گشت . اما اثری از اون نبود
    عمه سوری – حالا زیاد حرص نخور امروز جمعه اس
    نارسیس – معلوم نیست کجا رفته ؟ کجایی مجید ؟
    عمه سوری – نکنه جونم مرگ رفته سر وقت آینه ؟!
    نارسیس – نه نرفته
    عمه سوری – از کجا می دونی ؟ شک ندارم رفته همونجا
    نارسیس – نه نرفته عمه . آخه لباس عوض نکرده . عادت داره هر جا می خواد بره لباساشو که عوض کرد پرت کنه رو تخت
    عمه سوری – شاید با لباس خونه رفته !
    نارسیس – نه تو این یه مورد مجید بشدت حساسه ، اصلاً با لباس خونه بیرون نمی ره . الان زنگ می زنم به مامان زهرا اینا ، شاید اونجا رفته ، امروز جمعه اس و به غیر از اونجا دیگه جایی نمی ره
    نارسیس زنگ زد خونه حاج رضا اما مجید اونجا هم نبود . دوتایی با تعجب به هم نگاه می کردند . آخه مجید کجا رفته بود ؟؟؟؟
    ***
    محبوبه – اردوان پاشو برو ببین کیه صبح زود اومده در می زنه
    اردوان کلافه رفت سمت در...
    اردوان – یا خدا ! چی شده ساعت 6:30 صبح اومدی اینجا و با این شدت در می زنی ؟ آخه مگه تو خواب نداری بچه ؟ حالا این چه وضعیه ؟ چرا اینجوری اومدی ؟ چرا چاق شدی ؟
    مجید – برو اونور ... رو لباس خونه لباس پوشیدم ... الان تو خونه ما آشوبی به پاست که نگو
    محبوبه – کی بود در می زد ؟ اِ !!! تو اینجا چکار می کنی ؟
    مجید – یه خورده دندون رو جگر بذارین توضیح می دم ، حالا برم تو اتاق لباسامو عوض کنم براتون تعرف می کنم
    مجید زود لباساشو عوض کرد و با یه خنده شیطنت آمیز اومد بیرون و لم داد رو مبل . دستاشو بهم مالید و گفت :
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – بچه ها ! الان تو خونه ما یه آشوبی شده که نگو و نپرس . عمه و نارسیس دارن دنبال من می گردن
    و زد زیر خنده . اردوان و محبوبه گیج نگاش می کردن
    مجید – حالا شماها چرا شکل جن شدین ؟ برین یه آبی به صورتتون بزنین حالم بد شد
    اردوان – تو خودتو دعوت کردی ... اونم صبح به این زودی
    محبوبه – حالا چکار داری ؟
    مجید – برا رو کم کنی عمه اومدم اینجا
    اردوان – فقط همین ؟ کارت بیشتر شبیه سلب آسایشه تا رو کم کنی
    مجید – پس با یه تیر دو نشون زدم . الحق که من فقط یه دونه ام ... دم خودم گرم
    محبوبه – مگه دیشب عمه نگفت بدون اون نیایی اینجا ؟! چرا اومدی ؟
    مجید – گفتم که ... برا رو کم کنی عمه اومدم . دیشب کلی خط و نشون برام کشید که یه وقت تنها اینجا نیام ... منم با خودم گفتم ، مجید نیستم اگه رو حرفت حرف نزنم ... شب همه خواب بودن ولی من بیدار بودم و داشتم نقشه می کشیدم که کی و چجوری بیام
    اردوان همینطور که می رفت سمت اتاق خواب گفت : بیکاری بخدا ... آدم شب از خوابش می زنه که نقشه بکشه چجوری رو کم کنه ؟! والا تو جنگ فرمانده ها یه همچین کاری نمی کردن
    مجید – تو برو بخواب تا یه وقت بدخواب نشی و همش بهانه مامانتو بگیری
    محبوبه – الان می خوای چکار کنی ؟
    مجید – هیچی ، تو هم برو بخواب دست کمی از شوهرت نداری
    محبوبه – خب تکلیف نارسیس و عمه چی می شه ؟
    مجید – میگم محبوب ! بیا یه زنگ به خونه ما بزن و یه سر و گوشی آب بده ببین الان اونجا چه خبره
    محبوبه – خودت زنگ بزن به من چه ؟
    مجید – باشه ... باشه ، تو هم به وقتش به من احتیاج پیدا می کنی خانم
    همین موقع تلفن زنگ زد . محبوبه جواب داد ، نارسیس با نگرانی تند تند حرف می زد ، محبوبه زد رو آیفون که مجید هم بشنوه
    نارسیس – الو ... محبوبه ! سلام خوبی ... محبوبه ... مجید نیست ... آب شده رفته تو زمین ... همه جا دنبالش گشتم ... رفتم تو کوچه و تا سوپری محل هم رفتم ولی نبود ... خونه مامانت اینا هم نبود ، دیدی چه خاکی تو سرم شد ؟! حالا نمی دونم این وقت صبح دیگه کجا برم دنبالش ؟! الانم می خوام برم تا خونه مامانم اینا شاید اونجا رفته باشه ... فقط می دونم نونوایی نرفته چون دوست نداره بره نونوایی ...
    و زد زیر گریه . مجید دیگه طاقت نیاورد و گفت : گریه نکن قربونت برم ... مجیدت مگه مرده تو گریه می کنی ... الان میام خونه قربونت برم ... ناری جونم
    نارسیس با شنیدن صدای مجید یه مرتبه لحنش عوض شد و با صدای جیغ جیغی هر چی بد وبیراه از مجید یاد گرفته بود نثارش کرد . چون گوشی رو آیفون بود صدای نارسیس پیچیده شد تو خونه و اردوانم با شتاب از اتاق اومد بیرون که ببینه چی شده . دید محبوبه دست به کمر ایستاده و مجید هم داره با چشمای گرد شده به تلفن نگاه می کنه و اونور خط هم صدای نارسیس میاد
    نارسیس – فهمیدی ؟ مگه برنگردی خونه ... من می دونم و تو ...
    گوشی رو قطع کرد . هنوز از شوک جیغ جیغای نارسیس در نیومده بودن که یکی در زد . اردوان در را باز کرد و دیدن سوری چادرشو بسته به کمرش و دم در ایستاده و با غضب داره نگاه می کنه
    راوی – آخ آخ ... مجید فکر اینجاشو نکرده بودی
    مجید – میگم نمی شه داستانو برگردونی به اول تا یه نقشه دیگه برا رو کم کنی عمه ام بکشم ؟ این نقشه بدرد نخورد ، الان عمه سوری یه لقمه چپم می کنه
    راوی – نه دیگه نمی شه
    مجید – چرا ؟! تو که همه کار ازت برمیاد ... آفرین دختر خوب ... بزن اول داستان ... جون من ... جون من بزن اول داستان
    راوی – نخیر . نمی شه ، خربزه خوردی حالا پای لرزشم بشین
    مجید – ای بابا ! عجب بدبختی داریم ما . سلام عمه ، صبحت بخیر . دیشب خوب خوابیدی؟
    عمه سوری – سلام و زهر مار ! سلام و ... کور شده مگه دیشب نگفتم حق نداری بدون من بیایی اینجا ؟؟؟؟ چرا زدی زیر قولت ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – صبر کن عمه ... الان توضیح می دم ...
    عمه سوری – توضیح نداره ... وقتی حسابتو رسیدم اونوقت می فهمی یه من ماست چقدر کره داره
    رفت سمت مجید و اونم در رفت ولی سوری کنج دیوار گیرش آورد
    مجید همینطور که دستاشو به عنوان سپر دفاعی جلوش گرفته بود تند تند گفت:
    مجید – عمه ... عمه بذار توضیح بدم بعد هر کار دوست داشتی انجام بده
    عمه سوری – خیلی خب ، یه دقیقه وقت داری تا توضیح بدی
    مجید یه نگاه به همه کرد و یه فکری به سرش زد
    مجید – خب ... می دونی چیه ؟
    عمه سوری – بجنب !
    مجید – اِ خب بذار الان میگم دیگه ... راستش ...
    عمه سوری – بدون مقدمه و خلاصه بگو
    مجید – محبوب حامله شده
    محبوبه و اردوان با چشمای گرد شده و متعجب گفتند : چی ؟؟؟؟
    مجید – بله عمه جون ، محبوبه حالش بهم می خورد اردوان کاری از دستش بر نمی اومد زنگ زد به من و گفت که بیام کمکش کنم
    سوری یه نگاه به محبوبه اینا انداخت و یه نگاهم به مجید . اون دوتا که عین مجسمه خشک شده بودن و مجید هم یه پوزخند رو لبش بود . سوری چشماشو باریک کرد و یه پوزخند زد و رو به مجید گفت :
    عمه سوری – ببینم تو چند تا شکم زاییدی که با ویار اول صبح آشنایی کامل داری ؟
    محبوبه و اردوان زدند زیر خنده و مجید با تعجب گفت :
    مجید – اِ ! عمه این چه حرفیه ؟ جلو اینا خیطم نکن
    عمه سوری – آخه طفلی اردوان دیده تو بیشتر از زهرا جون تجربه داری اومده دنبالت
    شدت خنده اون دوتا بیشتر شد و مجید با حرص نگاهشون کرد . سوری با پوزخند ادامه داد :
    عمه سوری – حالا به منم یاد بده شاید یه روز بدردم خورد
    اون دوتا دیگه از خنده ولو شدن رو مبل و مجید با حرص گفت :
    مجید – خیلی خب باشه ... دروغ گفتم ... علیرغم میل باطنیم ... ببخشید ... شما دوتا هم مرض بگیرین ، رو آب بخندین ... بی نمکا
    عمه سوری – حالا دیدی اگه بخوایی سرم کلاه بذاری چه عواقبی داره ؟؟؟
    مجید – خیلی خب ... دیگه کلاه نمی ذاره . حالا بریم خونه دلم شور نارسیسو می زنه
    عمه سوری – خیالت راحت ، اون با چماق دم در منتظرته
    مجید – ای داد و بیداد ... اون دیگه چرا ؟
    عمه سوری – چونکه طفلک تمام محل رو دنبال جنابعالی گشته
    مجید – رگ خواب نارسیس دست خودمه ... حالا می بینی عمه !
    عمه سوری – آره جون عمه ات ، حالا می بینیم !
    مجید و سوری خداحافظی کردن و رفتند ولی همچنان صدای خنده محبوبه و اردوان رو می شنیدن
    مجید – ببین عمه ، تو اینا رو پررو کردی ، سابقاً جرأت نداشتن جلوی من سرشونو بالا بگیرن چه برسه به اینکه بهم بخندن
    عمه سوری – نه بابا ! یعنی اینقدر با جذبه ای ؟ خب تو که اینهمه جذبه داری با اون یکی می خوای چکار کنی ؟
    و اشاره کرد به سمت نارسیس که دم در ایستاده بود
    مجید – خدا رحم کنه ، انالله و اناالیه راجعون . راوی بزن ادامه داستان خوبیت نداره دعوای زن و شوهری علنی بشه
    بعد از صبحانه ، نارسیس و سوری نشسته بودن کنار هم و از هر دری صحبت می کردند و مجید هم تو آشپزخونه بود
    عمه سوری – امروز هر طور شده باید یه رمز به آینه بدیم . باید بفهمم قضیه این سفر به گذشته چیه
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس – تو سفر دوم ، من یه در رو باز کردم که یه مرتبه کشیده شدم تو یه فضای خیلی نورانی که مجبور شدم چشمامو ببندم و بعد احساس کردم رو زمین هستم ، چشمامو باز کردم و دیدم وسط یه میدانم و همه جا آشوب شده
    عمه سوری – مگه کجا رفته بودی ؟
    نارسیس – به ایران دوره حمله اسکندر مقدونی
    عمه سوری – واقعاً ؟
    نارسیس – آره بخدا . خودمم اول باورم نشد ولی وقتی اسکندر رو دیدم فهمیدم تو چه مخمصه ای افتادم
    عمه سوری – خب بعدش چی شد ؟
    نارسیس – منو دستگیر کردن و بردن تو قصر و تو یه اتاق با بقیه دخترایی که تو دربار کار می کردند زندونی کردن
    عمه سوری – الهی خدا منو مرگ بده ... اذیتتم کردن ؟
    نارسیس – خدا نکنه ... نه ، من بعد از یه سری جریانات با ترقه هایی که مجید بهم داده بود تونستم خودم و بقیه دخترا رو از قصر فراری بدم
    عمه سوری – بارک ا... به مجید ! به تو هم از این کارا یاد داده ؟! سابقاً فقط با من ترقه بازی می کرد
    نارسیس با حیرت دستاشو بهم زد و با هیجان گفت : واقعاً ؟؟؟
    بعد رو کرد سمت آشپزخونه و گفت : مجید تو با عمه سوری ترقه بازی می کردی ؟
    مجید از آشپزخونه اومد بیرون و در حالیکه دستاشو با حوله خشک می کرد کنارشون نشست و گفت :
    مجید – بله خانم ، اونم چه ترقه بازی ... عمه ترقه می نداخت و فرار می کرد و مردم منو سر صحنه گیر می آوردن ... هر چی فحش و بد بیراه بود نثار من می شد و عمه خانم از تو پنجره نگاه می کرد و می خندید
    عمه سوری – کیفش به همین چیزاست دیگه
    نارسیس – کارا تموم شد ؟
    مجید – بله نارسیس خانم ، همه ظرفا رو شستم ، سینکم خشک کردم که لکه آب نمونه ، بشقابا رو هم خشک کردم و چیدم تو جا ظرفی ، حالا می تونم مرخص بشم؟
    سوری و نارسیس زدن زیر خنده و سوری گفت :
    عمه سوری – تا تو باشی سر به سر نارسیس و من نذاری
    مجید – حالا مگه چکار کردم ؟! سر صبح رفتم حال خواهرم و شوهر عزیزشو پرسیدم ، جرم کردم ؟
    نارسیس – نه جرم نیست اما دیگه قرار نشد هر کسی رو که اذیت می کنی منم سیاه کنی
    مجید – خیلی خب باشه دیگه تکرار نمی شه
    عمه سوری – هنوز تنبیهت تموم نشده . باید ظهر بری نونوایی و نون بخری
    یه مرتبه مجید مثل اسفند رو آتیش از جا پرید و با حرص گفت :
    مجید – چی ؟؟!! نخیر ! قرار نبود دیگه برم نونوایی ... چه خبره ؟ یه مرتبه بگین برو بمیر ... نخیر من نونوایی نمیرم ... ن م ی ر م
    عمه سوری – باشه نرو ... حالا بیا بریم رمز آینه رو پیدا کنیم
    مجید – آره بریم یه بار دیگه اذیتشون کنیم
    نارسیس – منم میام ... منم میام
    عمه سوری – تو هم بیا
    سه تایی آماده شدند که برن خونه محبوبه اینا . بذارین اول یه توضیح از جایی که مجید اینا زندگی می کنند بدم . حاج رضا تو یه آپارتمان دو طبقه زندگی می کنند که طبقه اول شامل دو واحد بود و طبقه دوم فقط یک واحد ساخته شده بود . البته قبلاً اینجا یه خونه ویلایی بزرگ قدیمی بود که به حاج رضا ارث رسیده بود ، حاج رضا با مشارکت آقا بهروز پدر آرش ، خونه را خراب کردند و بجاش یه آپارتمان دو طبقه ساختند ، طبقه اول دو واحد داشت و طبقه دوم فقط یک واحد ساختند . یکی از واحدهای طبقه اول و واحد طبقه بالا سهم حاج رضا شد و واحد روبرو سهم آقا بهروز . چند سال بعد که آرش دانشگاه شیراز قبول شد تو همین واحد زندگی می کرد، بعد از ازدواجش ساکن تهران شد و حاج رضا هم همین واحد روبرو رو برا مجید از آقا بهروز خرید . خونه محبوبه طبقه بالا بود و خونه مجید واحد روبرو و خانواده اردوان و نارسیس هم یه کوچه بعد از کوچه خانواده مجید ساکن شدند . اینجوری شد که فامیل کنار هم بودند و صمیمیت ها و رفت و آمدها هم هر روز بیشتر می شد . کلاً خانمها بدون حجاب تو واحدها در رفت و بودند و نامحرم تو این خانواده نبود .
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    خلاصه اون روز مجید و سوری و نارسیس رفتند دم در خونه محبوبه . مجید در زد
    اردوان – دارن در می زنن ، یعنی کیه ؟
    محبوبه – اگه از بیرون باشه که زنگ می زنن ولی این خودیه و کسی هم نیست جز مجید
    اردوان – پس بیخیال بذار هر چقدر می خواد در بزنه
    محبوبه – اگه حریف زبون درازش هستی باز نکن !
    اردوان – خوشم میاد سر به سرش بذارم
    محبوبه – پس خودت یه چیزیت می شه
    محبوبه با خنده رفت سمت در و همینکه در را باز کرد سه تاشون عین بگم چی ریختند تو خونه
    مجید – چرا اینقدر دیر در رو باز کردین ؟ راستشو بگین داشتین چه کار می کردین ؟ منحرفا !!!
    اردوان – آخه به تو چه ؟! ما از تو چیزی می پرسیم ؟
    مجید – کم نه
    محبوبه – خیره ان شاا... ، کاری داشتین ؟
    عمه سوری – اومدیم به آینه رمز بدیم
    نارسیس – اینا برا رمز اومدن ولی من از اون کیکهایی که درست کردی می خوام . می تونم بردارم ؟
    محبوبه – برو عزیزم ، تو یخچال گذاشتم ، نوش جونت
    مجید – این نارسیس ما ، کیک و کباب خیلی دوست داره
    اردوان – بله ، هر وقت حقوق می گرفت با یه جعبه کیک و یه پرس چلوکباب می اومد خونه
    عمه سوری – این حرفا باشه برا بعد ، بیایین بریم سروقت آینه
    همشون رفتند جلوی آینه . سوری دفترچه رو از اردوان گرفت و ورق زد تا شاید چیزی به عنوان رمز پیدا کنه
    مجید – حالا چی می خوایین بگین ؟ تو سفر اول به عنوان رمز ورود، کلمه نانار رو داشتیم ولی الان هیچ سرنخی نداریم
    محبوبه – راست میگه . من و اردوان هر چی گشتیم چیزی پیدا نکردیم
    مجید – شماها رو که ولش کن ، کلاً تعطیلین . ولی می دونم که عمه یه چیزی پیدا می کنه
    اردوان و محبوبه با غیض به مجید نگاه کردن ولی همانطور که قبلاً گفتم ، مگه مجید به این چیزا اهمیت میده . نارسیس با ظرف کیک اومد کنارشون و بهشون کیک تعارف کرد
    نارسیس – بفرمایید عمه
    عمه سوری – ممنون ، الان ذهنم مشغوله و میل ندارم
    نارسیس – شما بفرما
    محبوبه – قربونت ، قبلاً یکی خوردم
    نارسیس – تو می خوری داداش ؟
    اردوان – نه ، میل ندارم
    مجید – خب یه دونه بردارین دیگه ، بچه ام دستش خشک شد . اصلاً بیا خودم برات همشونو می خورم قربونت برم
    نارسیس – به تو کیک نمی دم
    مجید – خیلی ممنون ! ما رو باش از کی دفاع می کنیم . برو خودت همشونو بخور و بذار ما هم بکارمون برسیم فقط دوتا تیکه برام نگه داری ها !!
    عمه سوری – خب ... اینجا که چیزی نتونستم پیدا کنم ، باید خودمون یه چیزی بگیم
    محبوبه – مثلاً چی بگیم ؟
    عمه سوری – یه چیزی که هم تاریخی باشه و هم مرتبط باشه با سفرای قبلی
    مجید – علیرغم میلم ، کاش آرش اینجا بود
    اردوان – اصلاً چرا همون رمزی که آرش گفت نگیم ؟ بجاش اون کلمه نانار رو حذف میکنیم و یه چیز دیگه میگیم
    محبوبه- بجاش میگیم ... شاهزاده ... یا ... شاهزاده پارت
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    عمه سوری – می خوایین همون بیت شعر رو بگیم ؟!
    مجید – شاید جواب نده !
    اردوان – امتحانش ضرر نداره
    عمه سوری – باشه ... حالا کی داوطلب می شه ؟
    مجید – عامو ولمون بکن ، منو بیخیال
    محبوبه – عمه شما خودتون بگین
    سوری با هیجان گفت : من بگم ؟ مشکلی پیش نمیاد ؟
    مجید – نه عمه چه مشکلی ، فوقش غیب می شی و حسین آقا هم از دستت راحت می شه و میره یه زن دیگه می گیره
    سوری یه کوسن برداشت و پرت کرد و محکم خورد تو سر مجید
    مجید – آخ !!! عمه تو دختر مرحوم حاج حسن آقا عزیزی هستی یا فرمانده جومونگ چوسان درّه ای ؟ چرا همش پرتاب اشیاء داری ؟؟؟
    عمه سوری – تا تو باشی ، منو دست نندازی
    محبوبه – حالا غلط کرد ، بچگی کرد ، شما ببخش عمه
    مجید – خودت غلط کردی و شوهرت
    اردوان – چرا اینقدر پای منو وسط می کشی ؟
    مجید – خب دیگه ، زندگی زن و شوهری همینه دیگه
    عمه سوری – بسه ، من اول امتحان می کنم ، خب چی بگم ؟
    مجید – بگو ... منم محرم اسرار ... منم رها کننده شاهزاده پارت
    سوری همین جمله را تکرار کرد اما خبری نشد . محبوبه و مجید هم تکرار کردند اما بازم خبری نشد . نارسیس که تا اون موقع ساکت بود گفت :
    نارسیس – به نظرم اردوان باید بگه
    عمه سوری – چرا اردوان ؟
    نارسیس – مگه قبلاً آرش آینه رو نخریده بود و رمز رو نگفته بود ؟ اردوانم اولین کسی بود بیت شعر رو دید و تنها کسی بود که کارت براش اومد و بعد تنها کسی بود که رفت به اون عتیقه فروشی و این آینه رو بهش هدیه دادن . اونی که صاحب آینه شده باید رمز رو بگه
    مجید – آفرین ... به این میگن خانم با هوش و ذکاوت
    محبوبه – پس با این حساب اردوان بیا رمز رو بگو
    اردوان – باشه . خب ، همین چیزی که گفتین بگم ؟
    عمه سوری – آره ، همینو بگو
    اردوان رفت جلوی آینه و رمز رو چند بار گفت ولی بازم اتفاقی نیفتاد
    عمه سوری – اینم شورشو در آورده . شاید اصلاً رمزی در کار نباشه ؟!
    مجید – ولی یادمه اون موقع که ما اولین بار آینه رو دیدیم و رمزشو گفتیم همون بار اول اتفاقی نیفتاد ، ما مشغول بودیم که دیدیم نانا از توش اومد بیرون
    محبوبه – راست میگه . سریع اتفاق نیفتاد . خب بهتره یه کم صبر کنیم تا ببینیم چی می شه
    اردوان – حالا که همه دور هم جمع هستیم چطوره یه فیلم مستند از حفاریمون نگاه کنیم !
    عمه سوری – موافقم . من خیلی باستان شناسی رو دوست داشتم اما دبیری تاریخ قبول شدم . برو فیلمتو بیار ببینیم
    همه رفتند سمت تلویزیون تا فیلم ببینند . ولی نارسیس همچنان جلوی آینه ایستاده بود و نگاه می کرد . دفترچه رو برداشت و ورق زد تا رسید به نوشته جلال الدین ، کسی که بدون شک صاحب اصلی آینه و کتابچه بود .
    نارسیس با خودش زمزمه کرد : جلال الدین بن حسن بن اطروش !؟ یعنی این کیه که یه همچین چیزی ساخته ؟ چجوری ساخته ؟ شاید اینبار رمز خود تویی آقای جلال الدین ؟!
    یه نگاه به بقیه کرد ، دید همشون مشغولند و اردوانم داره برا عمه هر قسمت از حفاری رو توضیح می ده و محبوبه و مجید هم حسابی محو تماشا هستند . بهتر دید که خودش یه امتحان کنه . کتابچه رو گرفت سمت آینه و چون یه کم طبع شاعری هم داشت آروم گفت:
    نارسیس – ای جلال الدین! رمز بگشا که رخ بنمایی از احوال آن شاهزاده که خود دانی ... نمی دونم این مثلاً شعری که گفتم قافیه اش خوب بود یا نه؟ ... باید بیشتر تو جلسات مشاعره شرکت کنم ... وای خیلی خنگ شدم ... اَه
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    کتابچه رو انداخت جلوی آینه و پشت به آینه ایستاد . داشت به یه رمز دیگه فکر می کرد که احساس کرد یه نیرویی داره از پشت موهاشو تکون می ده ، برگشت سمت آینه و دهانش از تعجب باز موند ، چون آینه مواج شده بود . اولین بار بود که یه همچین چیزی می دید و با ترس دوید سمت مجید و بلند گفت :
    نارسیس – بچه ها اونجا رو نگاه کنید !
    همه برگشتند به سمتی که نارسیس اشاره می کرد . از تعجب خشکشون زد . آینه هر لحظه بیشتر و بیشتر مواج میشد تا اینکه نوری شدید تابید ، همه دستاشونو جلوی چشماشون گرفتند که نور اذیت نکنه . سوری زمزمه وار آیه الکرسی می خوند ، شدت تابش نور شدیدتر شد تا اینکه قطع شد و همه چیز به حالت عادی برگشت اما با یک چیز غیر عادی . یه نفر جلوی آینه ایستاده بود و با ترس به اونا نگاه می کرد
    مجید – یا خدا ! یا حضرت عباس ! تو دیگه کی هستی ؟
    عمه سوری بی حال افتاد رو مبل و محبوبه زود رفت سمتش
    محبوبه – نارسیس یه لیوان آب قند بیار عمه حالش بد شده
    نارسیس سریع رفت یه لیوان آب قند آورد و محبوبه هم سعی می کرد عمه رو بحال بیاره
    اردوان مات فقط نگاه می کرد . مجید چون تجربه اشو داشت آروم آروم رفت سمت اون مرد جوان بلند بالا و چهارشونه که لباس فاخر پوشیده بود و از داخل آینه اومده بیرون
    مجید – عُ ... عذر می خوام آقا ... شما کسی هستید ؟
    مرد جوان – من شاهزاده وُنُون هستم . شاهزاده پَرثُوَه (پارت)
    ***
    محبوبه – دیدی عمه ! دیدی همه چیزایی که تعریف کردیم عین واقعیت بود ؟!
    عمه سوری – آره ... ولی عجب ماجرایی !! چجوری اینجوری شد ؟
    مجید – حالا اتفاقیه که افتاده ... فقط نمی دونم کدوم یکی از رمزها کار کرد ؟ ناری جون تو چیزی گفتی ؟
    نارسیس – من فقط یه بیت شعر از خودم ساختم و گفتم اما قبلش اسم صاحب اصلی آینه رو آوردم
    اردوان – منظورت همون جلال الدین بن حسن بن اطروش ؟
    نارسیس – آره . مجید اشتباه کردم ؟
    مجید – نه گلم . اتفاقاً شما نشون دادی با این جثه ریزه میزه ات از صدتا مثل محبوبه و اردوان بیشتر حالیته
    محبوبه – مجید !
    مجید – خب راست میگم . اردوان با این هیکلش نتونست کاری کنه . خیر سرش الان صاحب آینه هم هست
    عمه سوری – حالا شما هم ول کنین این حرفا رو . مهمون داریم ، زشته جلوش جر و بحث کنید
    بعد رو کرد سمت شاهزاده ونون و گفت :
    عمه سوری – خب پسرم ! بگو ببینم اهل کجایی و اینا از کجا کشوندنت اینجا ؟
    شاهزاده از این لفظ که سوری بکار برد یه لبخند زد و گفت :
    شاهزاده ونون – شما گمان می کنید که من فرزند شما هستم ؟
    مجید – نه برادرِ من ، این یه اصطلاحه که خانومای مهربونی مثل عمه و مادر من بکار می برن وگرنه عمه سوری که بچه نداره
    سوری چون تا حالا مادر نشده بود از حرف شاهزاده دلش لرزید و با مهربونی گفت :
    عمه سوری – چه عیبی داره یه چند صباحی مادرش باشم ؟ طفلک حتماً مادرشو تو یکی از این جنگها از دست داده . اصلاً شما فکر کردین شاهزاده ها خوشبخت بودن ؟ نخیر ، همشون از مردم عادی بدبخت تر بودن . خب ، بیا پسرم ، اصلاً نمی خواد بگی از کجا اومدی ، بیا بریم خونه برادرم ، یه آبی به سر و صورتت بزن تا خستگی راه از تنت در بیاد
    مجید – عمه کجا ؟ باید اول بفهمیم از کجا اومده ، یه کم تفتیش بشه بعد
    محبوبه – آره عمه جون ، باید اول بفهمیم کیه بعد برید خونه بابا اینا . اگه بابام پرسید این کیه ، چی جوابشو می دین ؟
    عمه سوری – خب اینم حرفیه . پس زودتر هر چی می خوایین ازش بپرسید
    مجید دست شاهزاده رو گرفت و نشوند روی مبل و خودشم جلوش نشست . بقیه هم دورشون نشستند و زل زدند به شاهزاده . اون بنده خدا هم با ترس بهشون نگاه می کرد
    مجید – جناب شاهزاده ونون ، از چیزی نترسید یه کم خودتونو معرفی کنید
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاهزاده ونون – شما از من چه می خواهید ؟
    مجید – هیچی ، فقط بگو از کجا اومدی و پسر کدوم شاه اشکانی هستی ؟
    شاهزاده ونون – فرزند فرهاد چهارم می باشم و از سرزمین روم آمده ام
    همه با هم گفتند : روم ؟؟؟!!!
    شاهزاده ونون – آری ، سرزمین روم . کودکی بیش نبودم که مرا به آنجا فرستادند ، تمام دوران زندگی ام در روم سپری شده است
    همه به همدیگه نگاه کردند و با اشاره عمه سوری رفتند سمت یکی از اتاقها
    راوی – صبر کنید ببینم ، چرا همتون رفتین سمت آشپزخونه ؟ باید برید سمت اتاق
    مجید – مگه نمی دونی تمام تصمیم گیریهای بزرگ و حیاتی و هر اقدام مهم دیگه تو آشپزخونه اتخاذ می شه ؟
    راوی – یعنی چه ؟ چه ربطی داره ؟
    مجید – تجربه نشون داده که تو اتاق هیچ تصمیم مهم و قطعی نمی شه گرفت ولی در عوض آشپزخونه ، جای اصلی انواع اقدامات مهمه .
    راوی – چطور ؟
    مجید - ببین ! این آشپزخونه جادوی عجیبی داره ، تصمیم به قتل شاهان تو همین مکان انجام می شد و بعد ، تو همین آشپزخونه غذای مسموم تهیه می شد و به خورد شاهان می دادند ، کلیه تصمیمات مهم خواستگاری اعم از زیرآب زنی ، تعیین مهریه ، و تهیه چای مهمانان و همچنین گوش کشی دخترا و دید زدن خواستگارشون تو آشپزخونه بوده ، و یا انواع خاله زنک بازیها و چزوندن عروس و مادر شوهر و توطئه فامیلی و دور همی زنانه هم باز تو همین مکان بوده . آقایون وقتی می خوان یه تصمیم مهم کاری بگیرن میان تو آشپزخونه می نشینند و فکر می کنند ، کلاً این مکان بشدت معجزه می کنه و کلی کاربرد ویژه و خاص داره . به نظرم اگه این مذاکرات ژنو تو آشپزخونه انجام می شد ، باور کن زودتر از اینها جواب می داد
    راوی – جداً! ؟!
    مجید – جون تو ! من فقط یه چشمه از کاربرد آشپزخونه نشونت دادم ، این مکان اعجاب انگیز کاربردهای بیشتری داره که باید خودت ببینی . فقط خدا لعنت کنه اونی که آشپزخونه اُپن تو ایران باب کرد . تازگیها ایرانیها دیگه اون سیاست قبل رو ندارن ، چرا ؟ چون آشپزخونه اُپن شده و دیگه نمی تونن پشت در بسته تصمیم مهم بگیرند ، دیگران اونا رو می بینند . حالا برو کنار بذار بریم تو آشپزخونه چون می خواییم یه مذاکره مهم انجام بدیم
    راوی – بله ، بفرمایین ، راحت باشین آقای سیاستمدار
    خلاصه ، همشون رفتند تو آشپزخونه (این مکان اعجاب انگیز)
    عمه سوری – بچه ها بنظرتون داره حقیقتو میگه ؟
    محبوبه – والا چی بگم ؟
    اردوان – ممکنه حرفاش درست باشه ولی چرا میگه روم بزرگ شده ؟
    مجید – من دو واحد تاریخ سلوکی و اشکانی پاس کردم اما در مورد شاهزاده ونون چیزی نخوندم . اصلاً برام آشنا نیست
    عمه سوری – درسته ، منم درباره فرهاد چهارم یه چیزایی خوندم ولی تو کتابامون اسمی از شخصی بنام ونون ننوشته بودند
    نارسیس – ولی من این شاهزاده ونون رو می شناسم
    همه با هم برگشتند سمت نارسیس و گفتند : تو می شناسیش ؟
    نارسیس – آره می شناسمش . اگه شماها اطلاعی از این شخص ندارید بخاطر اینه که کتاباتون کامل نیست و تحریف شده است . من قبلاً یه مقاله انگلیسی درباره تاریخ سلسله اشکانی دانلود کرده بودم ، اونجا درباره شاهزاده ونون نوشته بود . مقاله اش از یه استاد دانشگاه کمبریج بود که به نقل از دیاکنوف نوشته شده بود
    مجید – الهی من قربون تو خانم خوشگلم برم ، آخر هوش و نبوغ هستی و سخت ترین معماها رو حل می کنی
    اردوان – خب پس یه توضیح بده ببینیم واقعاً نبوغ داری یا نه ؟!
    نارسیس – شاهزاده ونون هفدهمین شاه ایران از خاندان اشکانی بود . بعد از اُرُد سوم به شاهی رسید . زمانیکه بچه بود قیصر روم اون رو تحت عنوان تربیت صحیح شاهزاده پارسی به روم می بره ، در واقع اون یه گروگان بود که یه وقت ایران به روم حمله نکنه . اما چند سال بعد روم مجبور می شه شاهزاده رو برگردونه ولی دربار ایران خبر نداشت که ونون تربیتش رومی شده بود
    مجید – اوه اوه ... پس ایشون یکی از آقازادگان خارج نشین تشریف دارن !
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – تو کی می خوایی دست از این مسخره بازیهات برداری ؟ نه با نانا محترمانه برخورد می کردی نه با کوروش کبیر و خشایارشاه . یه کم احترام بذاری بد نیست
    مجید – من فقط باهاشون خودمونی بودم . فحششون که ندادم !!!
    اردوان – نه بیا بده !
    عمه سوری – بسه دیگه . بیایین بریم بیرون اون بنده خدا رو تنها گذاشتیم و خودمون اینجا داریم بحث می کنیم . بیایین ... بیایین
    همه با هم رفتند بیرون . ونون هنوز روی مبل نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد ، وقتی همه برگشتند ، خودشو جمع و جور کرد و بهشون نگاه کرد
    عمه سوری – ببینم ، جناب شاهزاده ، شما الان چند سالتونه ؟
    شاهزاده ونون – 18 بهار از عمر ما می گذرد
    مجید – پس هنوز نوجوونی
    اردوان – نه ، ایشون دیگه یه جوان برازنده هستند که دیر یا زود باید بر تخت شاهی بنشینند
    محبوبه – بله ، همینطوره
    مجید – نه اینطور نیست ، سن 19 سالگی ، شروع جوانی است ولی 18 ساله هنوز نوجوان محسوب می شه ، تازه این ...
    عمه سوری و بقیه با چشم غره برگشتند سمت مجید که یعنی بسه و حرف نزن
    مجید آروم و مظلومانه عقب ایستاد و گفت : چرا اینجوری باهام رفتار می کنین ؟ بدجنسا ! نارسیسم برام چشم غره رفت
    عمه سوری – تو برو تو آشپزخونه
    مجید – اِ !؟ چرا ؟؟؟
    اردوان – اینجا باشی ، فقط کار خراب کنی
    محبوبه – مگه نگفتی این قسمت از تاریخ رو نخوندی ؟ پس چیزی بلد نیستی، حالا برو نارسیس – مجید بیا بریم ، منم باهات میام
    دست مجید رو گرفت و دوتایی رفتند تو آشپزخونه
    مجید – خیلی بهم برخورد ، اگه یه وقت تلافی کردم حق نداری جلومو بگیری
    نارسیس – باشه ، فقط باید بذاری خودمم کمکت بدم
    مجید – رو چشمم . آزادی هر کار خواستی انجام بدی
    متأسفانه اونروز یه تصمیم ضد بشری تو آشپزخونه گرفته شد ...
    ***
    حاج رضا همینطور که به ریش کوتاهش دست می کشید، خیره و متفکرانه سرتا پای شاهزاده ونون را نگاه می کرد . زهرا خانم هم کنارش نشسته بود و یه نگاه به حاج رضا می کرد و یه نگاهم به شاهزاده ، بقیه هم ساکت یه گوشه دیگه نشسته بودن و با دلهره منتظر بودند حاج رضا چیزی بگه . عاقبت حاج رضا به حرف اومد
    حاج رضا – بازم رفتین برا من مهمون تاریخی آوردین ؟ دسته گل کدومتونه ؟
    یه مرتبه همه با هم شروع کردند به توضیح دادن . هر کی یه چیزی می گفت و مشخص نبود چی میگن ، حاج رضا کلافه بلند گفت :
    حاج رضا – عامو چه خبره ؟ یکی یکی توضیح بدین نه همه با هم . کور شده ! تو اول بگو ، هیچکس ندونه ، من که می دونم همه این آتیشا از گور تو بلند می شه
    مجید – کی ؟ من ؟ من بی تقصیرم ، روحمم از این موضوع خبر نداشت . چرا از بانی اصلی این اتفاق نمی پرسین ؟
    حاج رضا – کیه ؟
    مجید – اینه ... این ... داماد عزیزتون ، اردوان جونتون
    حاج رضا – اردوان ! بابا ، بگو موضوع چیه ؟
    مجید – نگاه چه تبعیضی ! خدا شانس بده !!
    اردوان کل ماجرا رو برا حاج رضا تعریف کرد
    حاج رضا – که اینطور ! اون روز که از بم برگشتی دیدم یه چیزایی دارین درباره آینه میگین اما نمی دونستم موضوع خیلی جدی تر از ایناست وگرنه اصلاً نمی ذاشتم به آینه دست بزنید
    عمه سوری – حالا خان داداش چیزی نشده ، فقط یه مهمون عزیز برامون رسیده
    حاج رضا – خواهرِ من ، تو که نمی دونی اینجور مهمونا چه دردسرهایی دارن
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا