کامل شده رمان آینه زمان : دختر گمشده تاریخ(قسمت اول)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 10,584
  • پاسخ ها 126
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
محبوبه پرید تو حرف آرش و گفت :
محبوبه - ما امروز برای از دست دادن ملکه مهربانمان اندوهگین هستیم
شاه – شما یک بانو در ارتش ایران هستید ؟
محبوبه – بانو در ارتش ایران ؟؟؟

محبوبه یه نگاه به سر تا پای خودش و بچه ها انداخت و بعد فهمید که چه دسته گلی آب دادند . بچه ها لباسهای ارتش را پوشیده بودند و با لباس ارتش اومده بودند بین بقیه و این می تونست براشون دردسر بشه ، چون در آن زمان یک ارتشی حق نداشت با لباس رسمی خود به هر جای قصر که میخواست برود و فقط سربازان محافظ قصر با لباس مخصوص خودشون در قصر حضور داشتند و زمانی یک ارتشی با لباس ارتش وارد قصر میشد که یک وضع فوق العاده پیش اومده باشه یا دشمن مستقیم به قصر حمله کرده باشه در غیر اینصورت یک ارتشی باید در پست خود می ماند و خارج نمی شد .
مجید – شاهنشاه به سلامت باد ، این بانو خواهر بنده است که به پوشیدن لباس ارتش ایران علاقه وافری دارد و می خواهد در آینده وارد ارتش شاهنشاه گرامی شود . ببخشیدش
آرش – چی میگی مجید ؟ کار رو از این خرابتر نکن
نانا – پادشاه ما رو ببخشید ما نگران بانوی شما بودیم برای همین با این لباسها سراسیمه وارد قصر شدیم
مجید – بفرما آرش خان ، نانا خانمتون که کلاً گند زد به همه چیز
شاه – شما چهار نفر بعد از مراسم به اتاق مخصوص من بیایید . حال ما برای مراسم سوگ بانویمان می رویم

شاه به همراه تمام افراد حاضر در تالار به طرف برج خاموشان رفتند .
محبوبه – وای بچه ها گاومون زایید . یعنی شاه با ما چکار داره ؟
آرش – میگم چطوره برگردیم خونه یا سریع بریم دوره نانا اینا
محبوبه – نمیشه ، بدبختانه باید 24 ساعت بگذره . الان ساعت چنده ؟
مجید – یک ربع به استخون
آرش – خفه مجید ! هر چی میکشیم از دست این آقای خیر ندیده می کشیم .الان ساعت 10:30 صبح
محبوبه – هنوز خیلی مونده
مجید – بچه ها ساعت تو این دوره کار میکنه ؟! یعنی زمان برامون درست میگذره ؟ آخه ما ساعت 15:30 بعدازظهر حرکت کردیم . چون محبوبه تا ساعت 13:00 دانشگاه بود و ما هم تا آماده شدیم و محبوبه هم برگشت ، ساعت 15:00 شده بود و تا خداحافظی کردیم و قرآن بوسیدیم و مامان برامون دعا خوند و ما هم رفتیم تو آینه ساعت 15:30 شده بود . هنوز یکساعت نشده اومدیم دوره هخامنشی بعد ساعت داره این زمان رو نشون میده
آرش – آره راست میگه ، ما بعدازظهر بود که راه افتادیم ولی الان داره ساعت 10 صبح رو نشون میده . ساعت منم داره همین زمان رو نشون میده
نانا – یعنی چی ؟
مجید – یعنی نانا جون رسماً بدبخت شدیم
محبوبه – بیایین بریم یه گوشه تا یه فکری کنیم ببینیم چجوری می تونیم فرار کنیم ، راستی نکنه ساعت داره زمان مرگ بانو آماستریس رو نشون میده ؟! یعنی ممکنه ساعت زمان دقیق رویدادها رو نشون بده ؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – شاید اینجوره که تو میگی
    برزین مهر – معلوم هست شماها کجایید ؟ تمام قصر را بدنبال شما بودم . در تالار اصلی چکار می کنید ؟
    مجید – وای برزین مهر جون تو کجا بودی برادر من ؟ دلمون هزار راه رفت . می خواهیم بریم بیرون ولی راه بلد نیستیم بچه ها اینم جناب برزین مهر خان حالا می تونیم بریم بیرون

    مجید دست انداخت دور گردن برزین مهر و یه چشمکی هم برا بچه ها زد . محبوبه فهمید ممکنه مجید بخواد از طریق برزین مهر از قصر خارج بشن . همشون خوشحال شدند و از برزین مهر خواستند که آنها را بیرون ببره
    آرش – آقا برزین مهر میشه ما رو ببری بیرون از قصر
    برزین مهر – ولی خارج کردن شما جزو وظایف من نیست . شما را افسر مسئول ورود و خروج باید از قصر بیرون ببرد
    مجید – عامو دیگه لوس نشو ، بیا ما رو ببر بیرون ، هم خودت راحت میشی و هم ما
    برزین مهر – نمی شود ، مسئولیت این کار با جناب آریو می باشد ، وی بسیار فرد جدی و سختگیری است و تا به حال هیچکس نتوانسته بدون او وارد قصر یا خارج از قصر شود و همه ما نیز مجوز ورود و خروج داریم
    نانا – ما هم برای ورود و خروج از قصرمان مجوز داریم من می دونم این چیه
    محبوبه – خب حالا باید چجوری مجوز بگیریم ؟؟؟
    مجید – هیچی دیگه ، شانس که نداریم اینجا هم باید بریم از پلیس + 10 مجوز بگیریم . خدا کنه فقط صفش شلوغ نباشه
    برزین مهر – پلیس + 10 ؟! این دیگر چیست ؟
    مجید – عامو ، ما تو شهرمون یه سری برادرای زحمت کش داریم که بهشون پلیس میگیم تازه شمارشون 110 هست که به جایگاهشون میگیم پلیس + 10 . شیر فهم شد ؟ !
    برزین مهر – کار این برادران شما چیست ؟
    مجید – مثل شما حفاظت از شهر . اونا مواظب همه مردم هستند تا کسی بهشون آسیب نزنه
    برزین مهر – چه برادران خوبی دارید !
    مجید – پس چی ؟!
    نانا – مجید منم پلیس دیدم ، تو بهم نشون دادی یادت میاد ؟
    مجید – قربون تو دخمل گل بره این آرش
    محبوبه – خوش به حال این دوتا بخدا
    آرش – آره همینو بگو . میگم کاش تو قصر بمونیم ببینیم شاه با ما چکار داره ؟ نظرتون چیه بچه ها ؟
    محبوبه – خب اگه یه وقت دستور اعدام ما رو بده چه خاکی تو سرمون بریزیم ؟ هان ؟!
    آرش – میگیم اول باید مجید اعدام بشه
    مجید – آره ! منم گذاشتم اعدامم کنن ...
    نانا – من بهش میگم دختر اونتاش ناپیریشا هستم دیگه چیزی نمیگن
    مجید – نانا جون ! بابای شما در زمان خشایارشاه هفت تا کفن پوسونده
    نانا – کفن ؟! یعنی چی ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – ولش کن مجید داره شوخی میکنه . نانا خانم! خشایارشاه پدر شما رو نمی شناسه و ممکنه تو رو زودتر از همه اعدام کنه
    نانا – وای نه ، من اصلاً حرف نمی زنم
    آرش – آفرین همین کار خوبیه ، شما هیچی نگو
    برزین مهر – شاهنشاه از شما خواسته که به اتاق مخصوصش بروید ؟
    محبوبه – بله . گفت وقتی برگرده میخواد ما رو اونجا ببینه
    برزین مهر – خب این جای نگرانی نیست چون ایشان معمولاً از کسانی که می خواهد قدردانی کند در آن اتاق آنها را ملاقات می کند
    مجید – آخ جون . حتماً می خواد بهمون جایزه بده ، دیگه منو اگه بکشید هم باهاتون برنمی گردم

    بچه ها به همراه برزین مهر به طرف اتاق مخصوص شاه رفتند . آنجا چند صندلی مخصوص بود که شبیه تختهای کوچک بودند ، برزین مهر از آنها خواست که همانجا بشینند تا شاه برگرده و خودش به چند خدمه دستور داد تا از آنها پذیرایی کنند .
    مجید – بچه ها من می ترسم رو این صندلیها بشینم ممکنه بشکنه آخه مال 2500 سال پیشه
    محبوبه – آقا مجید ، نترس تو الان تو 2500 سال قبل هستی که هنوز این صندلیها عتیقه نشدن . بشین تا کار خرابی نکردی
    آرش – مجید تو رو خدا بشین اذیت نکن ببین نانا هم داره به تو نگاه می کنه و هر کاری که تو انجام بدی یاد میگیره ، نانا شما هم بشین
    نانا – نه نمی شینم چون مجید میگه اینا مال 2500 سال پیشه ، می شکنه
    محبوبه – نترس بانوی من شما به مجید نگاه نکنید
    آرش – مجید بتمرگ

    خلاصه یه سری لج و لجبازیها پیش اومد و بچه ها مدام با هم کلنجار می رفتن . خدمه و برزین مهر با تعجب به آنها نگاه می کردند . برزین مهر بهتر دید که واسطه بشه
    برزین مهر – خب بهتر است که تمامش کنید برایتان خوراکی آورده اند . لطفاً بنشینید
    مجید – آخ جون خوراکی بچه ها دیگه ساکت
    محبوبه – دست شما درد نکنه چرا زحمت کشیدین ، لازم نبود اینهمه میوه و شیرینی بیارید
    مجید – عامو بیخیال ، اینجا چه جای تعارفه . به به ! چه پذیرایی ! نانا بخور ، تا می تونی بخور ، وای چه خوشمزه است
    آرش – مجید تو رو خدا آبرو داری کن
    برزین مهر – شما مگر ایرانی نیستید ؟
    محبوبه – بله هستیم چطور مگه ؟
    برزین مهر – زیرا رفتار شما شبیه یک ایرانی نیست

    با این حرف ، بجز مجید و نانا که مشغول بودن ، آرش و محبوبه آب شدن رفتن تو زمین . برزین مهر با این حرفش خیلی راحت اونا رو بی ادب خطاب کرده بود
    محبوبه – مجید دیدی چی بهمون گفت؟! اگه الان مؤدب نشی همین حالا می برمت تو یه دوره تاریخی ولت می کنم و برمی گردم
    آرش – خدا بگم چکارت کنه مجید ، این نانای بیچاره هم شبیه خودت کردی
    مجید – هر کی ناراحته چشماشو ببنده
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    خلاصه ، بچه ها یه جوری وقت گذرونی کردند تا اینکه شاه از مراسم برگشت . خشایارشاه خیلی ناراحت و غم زده بود و بعد از اینکه لباس مراسم را عوض کرد به اتاق اصلی آمد . بچه ها لباسای ارتش را که پوشیده بودند در آورده و با لباسای خودشون نشسته بودند ، دیدن سر و وضع آنها باعث تعجب شاه شد و خیلی دلش می خواست بیشتر در مورد آنها بداند . روی تخت شاهی نشست و یه نگاه به بچه ها انداخت . بچه ها هم آروم نشسته بودند و سرشون پایین بود البته مجید هر از گاهی یه نگاه به شاه می انداخت و جالب اینجاست که از چیزی هم نمی ترسید چون مطمئن بود هیچ خطری اونا رو تهدید نمی کنه . شاه بالاخره سر صحبت را باز کرد :
    شاه – بسیار خب ، یکی از شما درباره خودتان چیزی بگوید
    محبوبه – پادشاه به سلامت باد ، ما اهل ایران هستیم و از شهر شیراز آمدیم و قصدمون از سفر برگرداندن بانو نانارسین به شهرشونه
    شاه – صحبت کردن شما برایمان جالب است ، اما من نمی دانم این شیراز که می گویید کجاست ؟ در بین شهرهای ایران ، چنین شهری را نمی شناسم
    آرش – عالیجناب ، شیراز همان پارس شماست اما ما بهش میگیم شیراز . این شهر در کنار کرمان است
    شاه – آری ، شهر کرمان را خوب می شناسم ... اما تا به حال نام شیراز را نشنیده ایم
    مجید – یه کم برو پایین تر شهر شوش اونجاست که این نانای ما اهل همون شهره
    شاه – شهر شوش را بخوبی می شناسم . کاخ زمستانی ما در آنجاست . تو ای جوان لحن سخنانت با بقیه فرق دارد
    آرش – لطفاً او را ببخشید عالیجناب همیشه اینطور صحبت می کنه
    شاه – بسیار خب ، به یمن ورود شما میهمانان غریب ، امشب مراسمی جهت پذیرایی از شما برپا می کنیم
    مجید – اوا ، حاج آقا شما تازه خانمون به رحمت خدا رفته ، یه شب سومی ، شب هفتی ، چیزی باید برگزار کنید یا نه ؟ زشته جشن بگیرین ، مردم حرف در میارن
    شاه – مرد جوان زبانت با بقیه همراهانت فرق می کند . احساسمان می گوید زبانت بدور از ادب و نزاکت است . در ضمن شما به من چه گفتید ؟؟ حاجِ آقا ؟! این دیگر چه نوع نامی است ؟
    محبوبه – اِ ، چیزه ، جناب شاهنشاه خودشان را ناراحت نکنند این جوان برادر من هست وقتی حرف می زنه چیزی از حرفهای خودش نمی فهمه چه برسه به بقیه . لطفاً ببخشید...

    محبوبه و آرش هر کدوم یه چشم غره برای مجید رفتن یعنی ساکت باش . مجید اعتنایی به آن دو نکرد و دوربین دیجیتالش را از کوله اش بیرون آورد و رفت کنار شاه و گفت :
    مجید – جناب شاهنشاه ! افتخار میدین یه عکس بندازیم ؟
    شاه با تعجب یه نگاه به مجید و یه نگاه به دوربین تو دستش کرد ، هنوز در حال بررسی شئ مورد نظر بود که بلافاصله با نوری که چشمهاشو زد مواجه شد . شاه چشماشو بست و در حالیکه دستاشو جلوی صورتش گرفته بود بلند گفت :
    شاه – این دیگر چیست ؟ نور آن چشمان ما را نابود کرد
    مجید – جناب شاه نگران نباشید من عکس شما را گرفتم

    بعد به طرف شاه رفت و عکسی را که از شاه گرفته بود نشونش داد . شاه محتاطانه به دوربین نگاه کرد و همینکه عکسشو دید با تعجب یه نگاه به مجید می کرد و یه نگاه به عکس خودش که تو دوربین بود . با حالت اعتراض گفت :
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه – مرد جوان تو مرا درون این شئ غریب کرده ای ؟ تو چگونه به خودت اجازه چنین کاری را دادی ؟
    مجید – قربانت گردم ، من فقط یه عکس از شما گرفتم وگرنه شما الان صحیح و سالم روی تخت خودتون نشستین و دارین با من حرف می زنید . نگاه الان هم یه عکس از اینا می ندازم ببینید چیزی نمی شه

    مجید سریع یه عکس از آرش و بقیه گرفت و بعد یه عکس هم از اطراف تالار و به شاه نشون داد . از تمام افرادی هم که در اتاق بودند عکس می گرفت و آنها هم با ترس به هر طرف فرار می کردند
    محبوبه – عالیجناب ما به این وسیله میگیم دوربین عکاسی ، یعنی می تونیم با این وسیله از هر چیز یا هر کسی که دوست داریم عکس بگیریم . هیچ آسیبی هم به کسی نمیزنه خیالتون راحت باشه
    محبوبه با غضب به مجید نگاه کرد و گفت : مجید خدا خفه ات کنه ، کی اینو با خودت آوردی که کسی خبر دار نشد ؟؟؟
    مجید – گفتم با خودمون باشه بعد نیست ، همه عکسها سندی برای سفرمون میشه
    شاه – حال تصاویر ما را به چه منظور می خواهید ؟ نکند شما جاسوسان یونان هستید ؟
    آرش – نه جناب شاه ، ما ایرانی هستیم اما چطور بگم ! ما از 2500 سال آینده اومدیم
    شاه – 2500 سال آینده ؟؟! نکند شما جادوگرانی هستید که انسانها را تسخیر می کنید ؟
    آرش – نه جناب شاه ، ما به طرز غیر قابل باوری به این زمان اومدیم در واقع برای کاری اومدیم
    نانا – اگر جناب پادشاه اجازه دهند خودم تعریف می کنم
    محبوبه – نه بانوی من ممکنه برات دردسر بشه
    شاه – بگذار صحبت کند . بگو ای بانوی جوان
    نانا – شاه به سلامت باد ، من نانارسین دختر اونتاش ناپیریشا پادشاه عیلام هستم . یک شب قبل از شب هیش خود، به طرز عجیبی از یک آینه وارد دنیای عجیبی شدم و بعد از مدتی فهمیدم به آینده رفته ام و اینان که می بینید ایرانیانی هستند که در آینده از ساکنین ایران و در شهر شیراز زندگی می کنند . آنها برای بازگرداندن من به سرزمینم عیلام ، مرا همراهی کردند که اشتباهاً به زمان سلطنت شما آمدیم
    شاه – تو می گویی دختر اونتاش ناپیریشا هستی ؟ شاه عیلام ؟ ولی دولت عیلام سالهاست که نابود شده است و الان فقط اجتماع کوچکی از آنها باقی مانده که سالانه به دولت ما خراج می دهند . چگونه است که تو دختر پادشاهی هستی که سالهاست خود و خانواده اش نابود شده اند ؟؟!!
    نانا – نه این درست نیست . همین چند وقت پیش بود که من با خانواده ام در یک کاخ زندگی می کردیم
    محبوبه – بانوی من خودتو ناراحت نکن بزودی از اینجا میریم و من شما رو صحیح و سالم به کاختون می رسونم
    مجید – اِ نانا جون دوباره آبغوره گرفتی ؟
    شاه – بسیار خب ، گریه را تمام کنید ، امروز روز اندوه است و دیگر طاقت گریه و زاری را ندارم . تو ای مرد جوان نامت چه بود ؟
    مجید – مجید ، مجید هستم قربانت گردم
    شاه – مجید بیا اینجا کنار ما بنشین تا کمی نوشید*نی بنوشیم

    با شنیدن این حرف ، مجید زد تو صورتش و گفت :
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – خدا مرگم بده ، خدا مرگم بده ، مادر کجایی ببینی به یگانه پسرت نوشید*نی تعارف کردن ... ای وای برمن ! ای وای بر حاج رضا ... خاک به سرم !
    محبوبه و آرش ریز ریز می خندیدند و مجید با چشمهای از حدقه در اومده تو صورتش میزد و شاه هم با تعجب بهش نگاه می کرد
    شاه – سر در نمی آوریم ، شما از چه بابت اینقدر آشفته شدید ؟ تمام ساکنین این سرزمین آرزو دارند در کنار ما بنشینند و قدری نوشید*نی بنوشند . شما را چه می شود که اینگونه آشفته خاطر شدید ؟
    محبوبه – عالیجناب ، در ایران امروز که ما زندگی می کنیم نوشیدن نوشید*نی کراهت داره و میشه گفت جزو نوشیدنی های حرام به شمار میاد چون در دین ما حرام اعلام شده . برای همین ما خوردن این نوشیدنی را گـ ـناه می دونیم
    شاه – دین شما ؟ مگر دین شما چیست ؟
    آرش – دین ما اسلام هست و ما هم مسلمان هستیم . اما شما زرتشتی هستید و آیین مزداپرستی دارید

    شاه با شنیدن حرفهای بچه ها هم تعجب کرد و هم احساس خوبی نداشت چون در آن زمان دین رسمی مزداپرستی بود و مزداپرستها هیچ خطری برای سلطنت نداشتند اما اگر دین جدیدی روی کار می آمد سلطنت به خطر می افتاد ، برای همین خشایارشاه احساس خوبی نسبت به این حرف بچه ها نداشت .
    *(دین زرتشتی در زمان هخامنشیان بوجود آمد ولی آیین مزداپرستی رسمی شده بود اما در زمان دولت ساسانیان دین رسمی کشور ایران ، زرتشتی شد و آیین مزداپرستی در قالب دین زرتشتی قرار گرفت و تا به امروز هم زرتشتیان ایرانی آیین مزداپرستی را هم کم و بیش دارند . تغییر دین در آن زمان به منزله تغییر حکومت بود و هر تغییر با جنگهای داخلی که گاهی به درگیری خونین منجر میشد ، همراه بود . برای همین پادشاهان قدیم همواره سعی داشتند با حفظ دین رسمی کشور ، حکومت خود را هم محفوظ نگه دارند . اما قویترین دینی که باعث براندازی حکومتهای باستانی ایران شد ، دین اسلام بود و بعد از آن دیگر هیچ دین و آیینی نتوانست آن را از میان بردارد چرا که این دین نه آیینی اعتقادی بود (مانند زرتشتی) و نه آیین ساختگی (مانند مانوی و بودایی) بلکه یک دین توحیدی بود و هیچ دین رسمی دیگری بر مبنای توحید بوجود نیامده بود برای همین دین اسلام پایدارترین دین تا به امروز هست) .
    مجید – بسه دیگه ، برگرد به داستان همه منتظرن
    راوی – داشتم به خواننده ها در مورد دین رسمی ایران توضیح میدادم
    مجید – مثلاً الان تو دربار شاهنشاه ایرانیم ها ! زود باش !
    راوی – خب ، کجا بودیم ؟ ... شاه از دو حرف بچه ها خیلی متعجب شد و کمی هم احساس بدی پیدا کرد . یکی اینکه گفتند از ایران امروز اومدن و دوم گفتند که مسلمان هستند . پس بهتر دید که دقیق از اونا بپرسه شاید جاسوسانی از کشورهای همسایه باشند .
    شاه – شما ای بانوی جوان و خوش سخن ، قدری جلوتر بیایید

    محبوبه با ترس به شاه نگاه کرد و گفت :
    محبوبه – ببخشید شما با من بودین ؟
    مجید آهسته به محبوبه گفت : خب آره دیگه با تو بود ، برو جلوتر شاید زن بعدیش تویی فقط بپا نوشید*نی تو حلقت نریزه

    محبوبه یواش یه چشم غره برای مجید گرفت و کمی جلوتر رفت و گفت :
    محبوبه – بله عالیجناب
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه – قدری جلوتر بیایید
    محبوبه با ترس آروم آروم به سمت شاه رفت . شاه با جذبه به او نگاه می کرد و همین باعث شد محبوبه قالب تهی کنه . تو دلش به خودت لعنت فرستاد که چرا حاضر شد رمز اون کتابچه را پیدا کنه
    شاه – شما گفتید از ایران امروز آمده اید و مسلمان هستید ؟
    محبوبه – بـ ... بله عالیجناب
    شاه – نترس واضح توضیح بده که این ایران امروز کجاست و دین شما چه نوع دینی است؟ می توانید آرام توضیح دهید اما اگر دروغی از شما بشنوم ، همه شما را بشدت مجازات خواهم کرد
    محبوبه – چ ... چشم عالیجناب
    شاه – بسیار خب می شنوم
    محبوبه – ج ... جناب شاه ، ما از ... خب ما از ... آینده به دوران شما ... اومدیم
    شاه با تعجب – آینده ؟؟!! منظورت چیست ؟
    محبوبه – خب ، چه جوری بگم ، ما بر حسب یک اتفاق از آینه ای عبور کردیم و وارد دوران شما شدیم . یعنی از 2500 سال بعد از شما
    شاه – چه می گویی ؟ 2500 سال پس از حکومت ما ؟
    مجید – قربانت گردم ، منظور خواهرم اینه که شما الان تو کشور ما 2500 ساله که مُردین
    آرش – آخ مجید ، گند زدی به همه چیز ، الان دیگه همه ما رو اعدام می کنند
    محبوبه – نه عالیجناب ، مجید یه چیزی گفت باور نکنید
    شاه – شماها چه می گویید ؟! 2500 سال بعد من مُردم ؟؟؟
    مجید – پ َ ن َ پ َ ، می خوای همینجوری سُرُ مُرُ گُنده بمونید ؟
    آرش – مجید ، بدبخت ، هممونو به کشتن میدی

    شاه که بشدت حیرت زده شده بود و کمی هم ترسیده بود ، سعی داشت از بچه ها حرف بکشه اما مجید با پارازیتهایی که می پراند همه چیز را بهم می ریخت و این بیشتر شاه را می ترساند . تمام درباریانی هم که آنجا بودند همه متعجب شده و با حیرت به بچه ها نگاه می کردند . یکی از وزرا جلو آمد و پرسید :
    وزیر – شما پیشگو هستید ؟
    آرش – نه قربان من و این پسره که اسمش مجیدِ دانشجوی رشته تاریخ هستیم و این خانم که اسمش محبوبه هست باستان شناسه ، این خانم اسمش نانارسین هست که دختر پادشاه عیلامه . ما همه برای برگرداندن نانارسین به قصرش اومدیم که سر از دوران هخامنشی و کاخ شما در آوردیم . کل ماجرا همینه
    محبوبه – بله قربان کل ماجرا همینه
    وزیر – دانشجو ؟ دانشجو دیگر چه سمتی است ؟
    مجید – آقا جون ، دانشجو به یه سری بدبخت بیچاره میگن که باید از صبح تا عصر برن تو دانشگاه بشینن رو صندلیهای سخت و سفت چوبی کلاس ، زل بزنند به استاد گرامی و او را تحمل کنند و در آخر هر ترم یه سری امتحانای سخت بدن و اگر قبول نشدن باید تا یک هفته آویزون این استاد و اون استاد بشن تا بلکه بتونن چند صدم نمره به عنوان صدقه بگیرن . دانشجو یعنی تحمل بدبختی برای زندگی آینده ، دانشجو یعنی زجر همه عالم و آدم ، دانشجو یعنی جِز جیـ*ـگر گرفتن ، دانشجو یعنی ...
    آرش – بسه دیگه . به قدر کافی بیچاره شدیم و تو هم بیچاره ترمون نکن
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه – خب ، من با این چیزها که شما گفتید قانع نشده ام . یکبار دیگر از شماها می پرسم ، شماها چه کسی هستید و از کجا آمده اید ؟
    مجید یه نگاه به ساعتش انداخت و دید دیگه چیزی به شب نمونده و زمان داره سریع میگذره برای همین تصمیم گرفت همه واقعیتها را به شاه و بقیه افراد بگه . اگر شاه خواست دستوری بده فرصت فرار دارند چون زمان رفتن نزدیک بود . محبوبه و آرش مشغول توجیه شاه و درباریان بودن و نانا هم فقط به اونا نگاه می کرد و کسی متوجه مجید نبود . برای همین مجید از جا بلند شد و رفت وسط اتاق ایستاد و همه را به سکوت دعوت کرد .
    مجید – آقایون و خانومها ، جناب شاه . همه ساکت می خوام یه چیزی بگم
    محبوبه و آرش با ترس به مجید نگاه کردند چون می دونستند می خواد حرفی بزنه که ممکنه دردسر بشه . مجید یه نگاه به اون دوتا انداخت و با لبخند به ساعتش اشاره کرد . محبوبه متوجه منظور مجید شد و خوشحال درگوشی به آرش گفت که زمان داره تموم میشه و آرش هم خیالش راحت شد .
    شاه – بگو ببینم . چه می خواهید بگویید
    مجید – قربانت گردم میخوام هر چی که باید بدونید را به شما بگم اما قبلش باید قول بدین کسی کاری به کارم نداشته باشه تا بفهمید اصل ماجرا چیه . قول میدین ؟

    شاه سکوت کرده بود
    مجید - نشنیدم کسی قول بده ها !!

    شاه – باشد کسی به شما آسیبی نمی رساند . فقط حقیقت را بگو
    مجید – اوکی . خب عرضم به حضور شاهنشاه خوشگل ایران خودمون . در زمان سلطنت شما این یونانیهای چشم چرون خیلی نظر به سرزمین ایران داشتند و هر از گاهی به ایران دست درازی می کردند اما شاهنشاه بزرگ ، اونا رو کتک می زد و از مرزهای کشور بیرون می کرد
    شاه – خب اینها که کاملاً واضح است و نیازی به گفتن ندارد . همه این را می دانند که یونانیان قصد کشورگشایی در سرزمین پارس را دارند
    یکی از وزرا – شاهنشاه بزرگ ، این جوان بی خرد قصد فریب شما را دارد دستور دهید همین الان او را گردن بزنیم
    مجید – برو عامو ، اسمت چیه ای مردک بی ریخت که الکی دستور قتل منو میدی ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    وزیر – نام من مردونیه است . من ...
    مجید – اوه اوه ، مردونیه ، تو آسمونا دنبالت می گشتم ، رو زمین پیدات کردم . باور کن بعد از خوندن تاریخ هخامنشی ، تو هم یکی از کسایی بودی که ازت متنفر شدم . دلم میخواد با همین دستان خودم خفه ات کنم
    مردونیه – مگر تو مرا می شناسی ؟ چطور جرأت می کنید قصد جان مرا کنید ؟!
    مجید – بله که می شناسم . تو جونور ، داماد خشایارشاه خودمونی . دلم می خواد خفه ات کنم با اون همه نقشه های خرکی که می کشیدی و سپاه ایران رو می نداختی تو هچل
    مردونیه – ولی من همیشه یکی از یاران باوفای شاهنشاه بودم و هیچگاه خیانتی مرتکب نشدم . من فرمانده سپاه ایران نیز هستم و همیشه در تمامی جنگها بخوبی نبرد کرده ام و افتخارات زیادی برای شاهنشاه بدست آورده ام

    آرش یواش به مجیدگفت : مجید درست حرف بزن این شوهر خواهر خشایاره ، بدبخت ، پدرتو در میاره ، تازه این بنده خدا که در دوران سلطنت شاه کار بدی نکرده بود
    مجید– غلط کرده مردک ابله . الان میخوام دستشو برا برادر زنش رو کنم تا بفهمه کی باعث شکستش تو جنگ با یونان شد
    محبوبه– مجید ، تو رو خدا خرابکاری نکن . جون مامان ولکن دیگه
    مجید – بچه ها حواستون به ساعت باشه زمان سفرمون داره نزدیک میشه . محبوبه آینه را آماده نگه دار که سر فرصت باید همه بپریم تو آینه

    نانا آهسته به مجید گفت : مجید ، اینا تو رو نکشن . چی میخوایی بگی بهشون ؟
    مجید – اِ خوشگلم تو هم زبون باز کردی . قربونت بشم الان یه چیزی میگم و بعد همه با هم میریم خونه بابات
    شاه – شماها با یکدیگر چه نجوایی می کنید ؟ تو ای مجید سخنت را ادامه بده . امروز باید روشن شود که چه کسی خواهان برانداختن سلطنت ما می باشد
    مجید – قربانت گردم این مردک ، مردونیه را میگم همش می پره تو حرفم
    شاه – جناب مردونیه خاموش بنشیند و بگذارید حرفهایش را بگوید
    مردونیه – اطلاعت جناب شاهنشاه بزرگ
    مجید – دست شما درد نکنه ، خونده بودم که شما شاه عادل و خوبی بودین الان از نزدیک دیدم ... آفرین ! ماشاا...
    شاه – تعریف و تمجید را کنار بگذارید و سخن اصلی را بگویید . شما از ما و سلطنت ما چه می دانید ؟
    مجید – قربانت گردم ، این مردونیه که می بینی ، یکی از این روزها رو مخ شما میره که چی ؟ که به تلافی جنگ ماراتن که باباتون جناب داریوش را اونجا کشتن ، شما هم به یونان حمله کنید . شما پادشاهی هستید که دوست ندارید به جایی حمله کنید و نفرین بجونتون بخرین اما این یارو نذاشت و اینقدر تو گوشتون خوند تا شما هم رفتین به جنگ . خب ؟!
    شاه – خب ؟
    مجید – خب به جمالت ، شما هم به یونان حمله کردین . اسم جنگتون هم که خیلی مهم بوده سالامیس بود
    شاه – سالامیس ؟! آنجا که یکی از جزایر یونان می باشد . ما باید با نیروی دریایی به آنجا برویم
    مجید – خب بله جناب شاه ، شما با نیروی دریایی به اونجا رفتین
    شاه – خب ، نتیجه چه می شود ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – با عرض معذرت باید بگم ، چون کشتیهای یونانیها با آراستگی کامل و در صفهای منظم رو در روی نیروهای شما قرار گرفتند و نیروهای شما پراکنده بودند و آبراه هم کوچک بود شما شکست خوردید
    شاه – چه گفتید ؟ ما شکست خوردیم ؟؟؟؟ ما همیشه نیروهای یونانیان را بسختی شکست داده ایم حال چگونه است که نیروی دریایی نیرومند ما شکست خورد !
    مجید – قربانت گردم ، خب شکست خوردی دیگه ، به من چه ، ما تو کتابامون خوندیم شکست خوردین . تازه کجاشو دیدی ، شما دو نفر بین این وزیر وزراتون دارید که خیلی نفوذ دارن اسم یکیشون مردخای هست .
    مردخای – من از وزیران برجسته دولت پارس می باشم ؟!
    مجید – خب جناب ! تو با اون عرایضت این خشایار بیچاره رو به کشتن دادی
    مردخای – ما هرگز چنین خیانتی را مرتکب نشدیم
    مجید – نیازی نیست خــ ـیانـت کنید . راستی ، نانا مردخای همشهریهای تو هست ، عیلامیه
    نانا – راست میگی ، شما منو می شناسین ؟
    مردخای – نه من شما را نمی شناسم
    مجید – نانا جون ، مردخای چند سال بعد از سلطنت پدرت هستن . اون همش شاه رو تشویق می کرد تا همیشه تغییراتی تو کاخ تخت جمشید انجام بده . بنده خدا شاه همش به خاطر این مجبور میشد دکوراسیون تخت جمشید رو عوض کنه . بس که اینا رو مد بودن . تازه عزل و نصب وزیران هم زیر نظر همین آقا بود . همین یارو شاه رو فرستاد به جنگ ، حالا وقتی که شاه شکست خورد ، دوباره شاه را ترغیب کرد اینبار برا نبرد پلاته
    مردخای – هرگز ، شاهنشاه ، این جوان ، علیه ما توطئه کرده است و قصد نابودی ما را دارد
    شاه – زبان به کام کشید و بگذارید واقعیت را بگوید . مجید ادامه دهید
    مجید – ای الهی روحت شاد بشه جناب شاه . خب داشتم می گفتم . مردونیه تو همین جنگ پلاته فرمانده سپاه بود که یه نفر بهش تیر می زنه و اونم کشته میشه . روحت شاد
    مردونیه – می خواهید بگویید ما در نبرد پلاته کشته می شویم ؟
    مجید – پ ن پ عمه من کشته میشه ! تو کشته میشی و سپاه ایران روحیه اشو از دست میده و شکست می خوره
    مردونیه – شاه ... شاه چه می شود ؟ آیا سالم می ماند ؟
    مجید – جناب شاه ، شما بیست سال سلطنت می کنید و بعد از اون ...
    شاه – بعد از آن چه می شود ؟
    مجید – خب چی بگم والا ؟ از قدیم گفتن مرگ حقه و این شتریه که دم در خونه هر کسی نشسته ، حالا اول بگین ، شما اینجا یه خواجه به نام مهرداد ندارید ؟
    مردونیه – مهرداد ؟
    آرش – بذارید من بگم ، به زبان شما میشه میترادات
    مردونیه – آری داریم . من او را چند بار در حرمسرای شاهنشاه دیدم
    مجید – به به چشمم روشن ، از شما دیگه توقع نداشتم جناب شاه ، شما هم حرمسرا داشتید و رو نمی کردید !!
    مردخای – تمامی شاهان ایرانی حرمسرا داشتند این جزیی از رسومات حکومتی است
    مجید – عذر می خوام اینو می پرسم ، قربانت گردم شما یارانه هم دریافت می کنید ؟ آخه خیلی عیالوار تشریف دارید !
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا