محبوبه پرید تو حرف آرش و گفت :
محبوبه - ما امروز برای از دست دادن ملکه مهربانمان اندوهگین هستیم
شاه – شما یک بانو در ارتش ایران هستید ؟
محبوبه – بانو در ارتش ایران ؟؟؟
محبوبه یه نگاه به سر تا پای خودش و بچه ها انداخت و بعد فهمید که چه دسته گلی آب دادند . بچه ها لباسهای ارتش را پوشیده بودند و با لباس ارتش اومده بودند بین بقیه و این می تونست براشون دردسر بشه ، چون در آن زمان یک ارتشی حق نداشت با لباس رسمی خود به هر جای قصر که میخواست برود و فقط سربازان محافظ قصر با لباس مخصوص خودشون در قصر حضور داشتند و زمانی یک ارتشی با لباس ارتش وارد قصر میشد که یک وضع فوق العاده پیش اومده باشه یا دشمن مستقیم به قصر حمله کرده باشه در غیر اینصورت یک ارتشی باید در پست خود می ماند و خارج نمی شد .
مجید – شاهنشاه به سلامت باد ، این بانو خواهر بنده است که به پوشیدن لباس ارتش ایران علاقه وافری دارد و می خواهد در آینده وارد ارتش شاهنشاه گرامی شود . ببخشیدش
آرش – چی میگی مجید ؟ کار رو از این خرابتر نکن
نانا – پادشاه ما رو ببخشید ما نگران بانوی شما بودیم برای همین با این لباسها سراسیمه وارد قصر شدیم
مجید – بفرما آرش خان ، نانا خانمتون که کلاً گند زد به همه چیز
شاه – شما چهار نفر بعد از مراسم به اتاق مخصوص من بیایید . حال ما برای مراسم سوگ بانویمان می رویم
شاه به همراه تمام افراد حاضر در تالار به طرف برج خاموشان رفتند .
محبوبه – وای بچه ها گاومون زایید . یعنی شاه با ما چکار داره ؟
آرش – میگم چطوره برگردیم خونه یا سریع بریم دوره نانا اینا
محبوبه – نمیشه ، بدبختانه باید 24 ساعت بگذره . الان ساعت چنده ؟
مجید – یک ربع به استخون
آرش – خفه مجید ! هر چی میکشیم از دست این آقای خیر ندیده می کشیم .الان ساعت 10:30 صبح
محبوبه – هنوز خیلی مونده
مجید – بچه ها ساعت تو این دوره کار میکنه ؟! یعنی زمان برامون درست میگذره ؟ آخه ما ساعت 15:30 بعدازظهر حرکت کردیم . چون محبوبه تا ساعت 13:00 دانشگاه بود و ما هم تا آماده شدیم و محبوبه هم برگشت ، ساعت 15:00 شده بود و تا خداحافظی کردیم و قرآن بوسیدیم و مامان برامون دعا خوند و ما هم رفتیم تو آینه ساعت 15:30 شده بود . هنوز یکساعت نشده اومدیم دوره هخامنشی بعد ساعت داره این زمان رو نشون میده
آرش – آره راست میگه ، ما بعدازظهر بود که راه افتادیم ولی الان داره ساعت 10 صبح رو نشون میده . ساعت منم داره همین زمان رو نشون میده
نانا – یعنی چی ؟
مجید – یعنی نانا جون رسماً بدبخت شدیم
محبوبه – بیایین بریم یه گوشه تا یه فکری کنیم ببینیم چجوری می تونیم فرار کنیم ، راستی نکنه ساعت داره زمان مرگ بانو آماستریس رو نشون میده ؟! یعنی ممکنه ساعت زمان دقیق رویدادها رو نشون بده ؟
محبوبه - ما امروز برای از دست دادن ملکه مهربانمان اندوهگین هستیم
شاه – شما یک بانو در ارتش ایران هستید ؟
محبوبه – بانو در ارتش ایران ؟؟؟
محبوبه یه نگاه به سر تا پای خودش و بچه ها انداخت و بعد فهمید که چه دسته گلی آب دادند . بچه ها لباسهای ارتش را پوشیده بودند و با لباس ارتش اومده بودند بین بقیه و این می تونست براشون دردسر بشه ، چون در آن زمان یک ارتشی حق نداشت با لباس رسمی خود به هر جای قصر که میخواست برود و فقط سربازان محافظ قصر با لباس مخصوص خودشون در قصر حضور داشتند و زمانی یک ارتشی با لباس ارتش وارد قصر میشد که یک وضع فوق العاده پیش اومده باشه یا دشمن مستقیم به قصر حمله کرده باشه در غیر اینصورت یک ارتشی باید در پست خود می ماند و خارج نمی شد .
مجید – شاهنشاه به سلامت باد ، این بانو خواهر بنده است که به پوشیدن لباس ارتش ایران علاقه وافری دارد و می خواهد در آینده وارد ارتش شاهنشاه گرامی شود . ببخشیدش
آرش – چی میگی مجید ؟ کار رو از این خرابتر نکن
نانا – پادشاه ما رو ببخشید ما نگران بانوی شما بودیم برای همین با این لباسها سراسیمه وارد قصر شدیم
مجید – بفرما آرش خان ، نانا خانمتون که کلاً گند زد به همه چیز
شاه – شما چهار نفر بعد از مراسم به اتاق مخصوص من بیایید . حال ما برای مراسم سوگ بانویمان می رویم
شاه به همراه تمام افراد حاضر در تالار به طرف برج خاموشان رفتند .
محبوبه – وای بچه ها گاومون زایید . یعنی شاه با ما چکار داره ؟
آرش – میگم چطوره برگردیم خونه یا سریع بریم دوره نانا اینا
محبوبه – نمیشه ، بدبختانه باید 24 ساعت بگذره . الان ساعت چنده ؟
مجید – یک ربع به استخون
آرش – خفه مجید ! هر چی میکشیم از دست این آقای خیر ندیده می کشیم .الان ساعت 10:30 صبح
محبوبه – هنوز خیلی مونده
مجید – بچه ها ساعت تو این دوره کار میکنه ؟! یعنی زمان برامون درست میگذره ؟ آخه ما ساعت 15:30 بعدازظهر حرکت کردیم . چون محبوبه تا ساعت 13:00 دانشگاه بود و ما هم تا آماده شدیم و محبوبه هم برگشت ، ساعت 15:00 شده بود و تا خداحافظی کردیم و قرآن بوسیدیم و مامان برامون دعا خوند و ما هم رفتیم تو آینه ساعت 15:30 شده بود . هنوز یکساعت نشده اومدیم دوره هخامنشی بعد ساعت داره این زمان رو نشون میده
آرش – آره راست میگه ، ما بعدازظهر بود که راه افتادیم ولی الان داره ساعت 10 صبح رو نشون میده . ساعت منم داره همین زمان رو نشون میده
نانا – یعنی چی ؟
مجید – یعنی نانا جون رسماً بدبخت شدیم
محبوبه – بیایین بریم یه گوشه تا یه فکری کنیم ببینیم چجوری می تونیم فرار کنیم ، راستی نکنه ساعت داره زمان مرگ بانو آماستریس رو نشون میده ؟! یعنی ممکنه ساعت زمان دقیق رویدادها رو نشون بده ؟
آخرین ویرایش: