کامل شده رمان آینه زمان : فرزند خورشید (قسمت دوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 11,769
  • پاسخ ها 103
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
مجید – خب دیگه ...
ماندانا و کمبوجیه رفتند خونه محبوبه تا چند دست لباس بگیرند . از همان روز آموزش زبان فارسی عامیانه شروع شد و این کار را مجید بر عهده گرفت البته با نظارت شدید حاج رضا چون ممکن بود مجید چیزایی خلاف ادب بهشون یاد بده
نارسیس و محبوبه هم طرز رفتار زنانه امروزی رو به ماندانا یاد دادند ، زهرا خانم هم آشپزی و شیرینی پزی رو به ماندانا و دخترا یاد می داد . خلاصه بعد از دو هفته تلاش شبانه روزی ماندانا و کمبوجیه هم توانستند مثل ایرانیهای امروزی شوند .
کمبوجیه یک دست لباس مردونه امروزی پوشیده بود که خیلی شیک شده بود و بهش می اومد . رفت روبروی آینه ایستاد و خودش را برانداز کرد . ماندانا هم یک پیراهن شیک که محبوبه بهش داده بود پوشیده بود و موهاشو بالای سرش جمع کرده بود و کمی هم آرایش کرده بود . کمبوجیه با دیدن ماندانا با خوشحالی گفت :
کمبوجیه – بانوی من چقدر شما زیبا شدی ... نه باید بگم ... چقدر خوشگل شدی خانم !
ماندانا – سپاس ... نه نه ... مرسی آقا
کمبوجیه – زبان فارسی امروزی خیلی سخت است ولی شیرین است
کوروش – نه بابا ، باید بگین شیرینه
کمبوجیه – آها ! باشه ... شیرینه
مجید و محبوبه و نارسیس وارد خونه شدند . مجید یاالله گفت و وارد شد و با دیدن کمبوجیه یه سوت بلند زد :
مجید – اوه مامانم اینا... می خوام از اینا ! چه خوشتیپ شدی امشب آقا کمبوجیه !
کمبوجیه – ممنون
مجید – راستی اینو باید حتماً بهتون بگم ، اسم شما الان تو ایران باب نیست یعنی مورد استفاده نیست اما بجاش معادل اسمت داره استفاده میشه . اسم شما الان به اسم کامبیز تغییر کرده
کمبوجیه – کامبیز ؟!
مجید – آره ، این اسم واژه فرانسوی کمبوجیه است . یعنی الان اگه شما بری فرانسه باید بگی اسم من کامبیز هست (ژو سویی کامبیز= Je suis Cambyses) چون اگه بگی کمبوجیه متوجه نمیشن . تو ایران دیگه هیچکس نمیذاره کمبوجیه همه کامبیز میذارن . از این به بعد ما هم شما رو کامبیز صدا می زنیم تا براتون جا بیفته . قبوله ؟!
(در زبانهای مختلف دنیا اسم کامبیز بر اساس تلفظ فرانسوی آن که سالها قبل توسط مادام دیولاوا باستان شناس فرانسوی از روی یکی از لوحهای یونانی تلفظ کرد باب شد ، حالا این اسم در ایران جا افتاده ، بطوریکه نام بیشتر پسرهای ایرانی کامبیز است و این همان کمبوجیه است)
اردوان – خب پس با اجازتون منم کامبیز صداتون میزنم ، مشکلی نیست ؟
کمبوجیه – باشه من با این اسم مشکلی ندارم اما وقتی برگشتم به دوره خودم دیگه کسی نباید منو با این اسم صدا بزنه
مجید – اون که حَلِه . خودم گوش اونی رو که بهتون بگه کامبیز می برم
محبوبه – بانو ماندانا ، اسم شما هنوز هم به همین نام هست و بیشتر دخترای ایرانی اسمشون مانداناست
ماندانا – من اسمم را خیلی دوست دارم . چون مادرم این اسم را برام انتخاب کرده بود
مجید – اسم مادرتون چی بود بانو ؟
ماندانا – ایشان شاهدخت آریـِنیس بودند که دختر شاه لیدیه آلیاتِس بود
محبوبه – شما خواهر کرزوس هستین ؟
ماندانا – بله اما مادران ما یکی نبود ، ما از پدر یکی بودیم
مجید – کرزوس کیه ؟
محبوبه – کرزوس همونیه که گنجِش تو ایران معروفه
مجید – خب کیه ؟
نارسیس – خنگه ! قارون دیگه . تو تا حالا گنج قارون نشنیدی ؟
مجید – آهاااااا ... پس این گنج قارون که میگن همین کرزوسه ؟ بانو شما خواهر قارون هستی ؟
ماندانا – بودم ، چون چند سال پیش از دنیا رفت
مجید – بچه که بودم یه شیر پاک خورده ای بهم گفت شب یلدا گنج قارون میاد و اگه هر کی که اونو دید یه میخ بندازه رو گنج ، گنج برا همیشه مال خودش میشه ، منِ ساده لوح تا ساعتها بیدار می موندم و یه میخ بزرگ هم تو دستم می گرفتم و منتظر بودم تا گنج قارون دیده بشه ، دریغ از یه بار که گنج رو ببینم ، فقط خوابمو زهر می کردم وگرنه کیه که بدش بیاد تو طولانی ترین شب سال راحت بخوابه ؟؟؟؟
نارسیس – چه نفهم بودی مجید !
مجید – دست شما درد نکنه ، برو خونه بابات ، بدو برو
نارسیس بلند می خندید و به مجید اشاره می کرد . محبوبه هم به طرفداری از نارسیس گفت :
محبوبه – خب راست میگه دیگه ، تازه یه وقتایی هم خر درونت یونجه زیادی می خورد و شارژ میشد
مجید – خیلی ممنون از لطف بیکران همه شما
کوروش – مجید امروز منو می بری همونجایی که قولش رو داده بودی ؟
مجید – آره داداش ، می برمت
محبوبه – کجا می خوایی ببریش ؟
مجید – همون جایی که یه بار نانا رو بردم
محبوبه – شهربازی ؟
مجید – آره ، دوتایی مثل دوتا برادر می ریم شهربازی و کلی خوش می گذرونیم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس – منم میام
    مجید – تو هم بیا . عصر سه تایی میریم
    نارسیس و کوروش با خوشحالی گفتند : آخ جووووون
    عصر همان روز
    ماندانا – محبوبه این چیه ؟
    محبوبه – این تلویزیونه . ما با این وسیله می تونیم فیلم ببینیم . بذار روشنش کنم تا ببینید چجوری کار میکنه
    محبوبه تلویزیون را روشن کرد و دوتایی نشستند تا فیلم ببینند . ماندانا با شگفتی به تصاویری که از تلویزیون پخش می شد ، نگاه می کرد . با شگفتی پرسید :
    ماندانا – اینها چجوری رفتند داخل این جعبه ؟
    محبوبه – توضیحش مفصله ولی فقط یه خلاصه بهتون میگم ...
    خیلی کلی برای ماندانا توضیح داد تلویزیون چیه و چجوری کار می کنه . دوتایی مشغول تماشا بودند که تلفن زنگ زد :
    محبوبه – الو ... بفرمایید
    نارسیس – الو ... محبوبه ؟
    محبوبه – بله ؟
    نارسیس – می تونی به اردوان بگی بیاد دنبالمون ؟ مجید حالش بده
    محبوبه – چرا ؟ مگه چیزی شده ؟
    نارسیس – چیز مهمی نیست فقط یه خورده حالش بهم خورده همین . ما ماشین نیاوردیم برا همین گفتم که به اردوان بگی بیاد دنبالمون
    محبوبه – باشه ، الان میگم بیاد دنبالتون
    ماندانا – برا کوروش اتفاقی افتاده ؟
    محبوبه – نه ، مجید حالش بهم خورده . این داداش منم یه چیزیش میشه ، هر وقت میره شهربازی حالش بد میشه اما بازم میره . من برم به اردوان بگم بره دنبالشون ...
    اردوان به همراه کمبوجیه رفتند دنبال بچه ها ، وقتی برگشتند خانه ، اردوان آنها رو رساند و با کمبوجیه دوباره رفتند بیرون ، مجید سرگیجه داشت و حالش بد بود اما باز هم دست از مسخره بازی برنمی داشت و هر بار که یکی حرف میزد با لحن جیغ جیغی جواب می داد :
    محبوبه – مجید حالت خیلی بده ؟
    مجید – پ ن پ ، دارم برا نامزدم ناز می کنم وگرنه چیزیم نیست
    محبوبه – نارسیس جون برو یه لیوان عرق شاهتره درست کردم تو یخچاله بیار براش
    نارسیس – باشه
    مجید – نارسیس جون ، قربونت یه شیرینی چیزی هم بذار کنارش ، آی ، وای ، ای امان از این بچه های دیروز و امروز و فردا و پس فردا ... ای امااااان !!!
    محبوبه – حالا مگه چی شده ؟ تقصیر خودته که هر وقت مهمون داریم با خودت می بریشون شهربازی . تو که اینقدر ترسویی و زود حالت بد میشه برا چی میری ؟
    مجید – دلم می خواد ، ایرادی داره ؟! آی ... آی .... سرم داره می ترکه .... همه اعضای داخل بدنم داره از تو حلقم می ریزه بیرون
    محبوبه – کوروش جون تو بگو چی شده ؟
    کوروش – ما رفتیم سوار چند تا وسیله بازی شدیم . من و نارسیس می خندیدیم اما مجید همش جیغ میکشید
    مجید – بچه چرا چرت و پرت میگی ؟ من کی جیغ کشیدم ؟
    کوروش – من دروغ نمیگم . دروغ گـ ـناه بزرگی است
    محبوبه – راست میگه آقا ! کوروش اهل دروغ نیست
    نارسیس – اینم شوهره من دارم ؟! همش از ارتفاع می ترسه اَه اَه حالم بد شد
    مجید – بذار خوب بشم من می دونم و تو
    نارسیس – باشه ، حالا تا حالت خوب میشه بیا اینو بخور خوب بشی ، بلکه یه کم نترس بشی
    مجید – یه چیزیت میشه ها ؟! عامو اصلاً من نمی دونم این شهرک دیوانه بازی رو کی اختراع کرد ؟ اونجا فقط آدم آدرنالین خونش میره بالا و بس
    نارسیس – گاهی وقتها برای فراموش کردن مشکلات ، هیجان خوبه
    کوروش – ولی جای خیلی خوبیه ، دوست دارم یه بار دیگه هم برم ، اما دفعه دیگه دوست دارم با پدر و مادرم هم برم چون بچه های اونجا همه با پدر و مادرشون اومده بودن
    ماندانا – من و پدرت هم حتماً باهات میاییم . با آقای مجید میریم
    مجید اینو که شنید در حین خوردن شربت بود که یک مرتبه به سرفه افتاد و شربتها پاشیده شد به اطراف و همه به این حالت مجید خندیدند . شب کمبوجیه و اردوان از بیرون برگشتند ، مجید دیگه حالش خوب شده بود و به قول معروف کبکش خروس می خوند
    مجید – احوال شادوماد و آقا کامبیز
    کمبوجیه – این یعنی سلام ؟؟
    مجید – ای یه جورایی یعنی سلام
    کمبوجیه – بهتر نیست بگید سلام ؟
    مجید یه کم خودش رو جمع و جور کرد و گفت : سلام آقای کمبوجیه
    کمبوجیه – سلام بر شما آقای مجید
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید رو کرد به اردوان و گفت : تو تاریخ نوشته بود که پدر کوروش مرد مؤدب و متینی بود اما دیگه نمی دونستم اینقدر بچه مثبت بوده
    اردوان – باید یه چند وقتی از ایشون یاد بگیری یه مرد واقعی باید چجوری باشه
    مجید – بخوای متلک بگی و اینو و انو بزنی تو سرم دست آبجیمو می گیرم و میرم ها !!!!
    اردوان – باشه منم دست آبجیمو می گیرم و میرم ها !!!!
    مجید – بیخود آبجی تو نامزد منه
    اردوان – تو هم بیخود چون آبجی تو زن منه
    مجید – اصلاً با خانومامون شوخی نداریم ، قبول ؟!
    اردوان – قبول . خب بگو ببینم احوالاتت چطوره ؟
    مجید – توپ
    اردوان – حاضری یه سفر با ما بیایی ؟
    مجید – ای جانم ، حالا کجا باید بریم ؟
    اردوان – میریم همدان
    مجید – خونه مش رمضان ، واسه خوردن آش خاله جان ...
    اردوان – یه کم جدی باش ! می خواییم بریم همدان ، همون جایی که کوروش را پیدا کردیم
    مجید – نگو می خوایین برین یه سفر زمان که نه تنها سکته قلبی و مغزی ، بلکه چند تا سکته جدید التأسیس هم پیدا می کنم و می زنم
    اردوان – چاره چیه ؟ باید بریم نمیشه که این بنده های خدا رو همینجور آواره نگه داریم
    مجید – خیلی خب ، میریم . جهنم ضرر ، اما گفته باشم من بدون نارسیس و بسته ترقه هام جایی نمیرم
    اردوان – یعنی تو خواهر منو به اندازه بسته های ترقه ات دوست داری ؟
    مجید – خب آدم که نمی تونه بین زن و بچه اش فرق بذاره ، می تونه ؟؟؟؟
    اردوان – برو خجالت بکش ، تو ترقه هاتو مثل بچه ات دوست داری ؟!
    مجید – حالا ....
    نارسیس آمد و کنار مجید نشست ، اردوان به نارسیس گفت که قصد دارند به سفر بروند ، نارسیس هیجان زده گفت :
    نارسیس – آخ جون ، خیلی دوست دارم منم به یه همچین سفری برم ، منم میام ، هر جایی که خواستین برین منم هستم . راستی مجید ترقه یادت نره !
    مجید یه نگاه به اردوان کرد و به حالت پُز دادن براش ابرو بالا پراند و گفت :
    مجید – تحویل بگیر آقا اردوان !
    اردوان – نه مثل اینکه خدا در و تخته رو بدجوری برای هم آفریده !!! این خواهر منم از راه بدر کردی
    مجید – من که گفتم هیچ فرقی بین زن و بچه ام نمی ذارم
    اردوان – فکر کنم در آینده وقتی شما ازدواج کردین بچه اتون بشه جن
    مجید – الهی قربون زن و بچه ام بشم ، بیا یه بـ*ـوس گنده بده به بابا
    نارسیس – اَه ... برو گمشو بی تربیت ، زودتر بیایین شام حاضره من رفتم ...
    مجید – یعنی این محبت خواهرت تو حلقم !
    اردوان – کارش درست بود ...
    سر سفره شام همه درباره سفر حرف می زدند . هر کسی یه نظر می داد ، تا اینکه قرار شد تا یکماه دیگه برن همدان
    محبوبه – مادر شما هم بیایین خوش می گذره
    زهرا خانم – نه مادر شما برین من و بابات بمونیم تو خونه بهتره چون ممکنه خاله ات از تهران بیاد خودش بهم زنگ زد و گفت قراره با شوهرش بیان تهران
    مجید – آرش چی ؟ اونم میاد ؟
    زهرا خانم – والا فکر نکنم آرش بیاد چون رفته کرمانشاه
    مجید – اینم دیگه شورشو در آورده ، یادم باشه شب عروسیشون حسابی ترقه بازی کنم
    حاج رضا – شما غلط می کنی باباجون
    مجید – خیلی ممنون ، یعنی محبت کل خونواده تو حلقم !
    همه زدند زیر خنده .
    ***
    از آمدن کوروش و پدر و مادرش چند هفته گذشت . در این مدت خانواده کوروش دچار یک سری تغییرات شده بودند . مثلاً ماندانا کاملاً با اوضاع و شرایط فعلی خو گرفته بود و کمبوجیه هم دست کمی از زنش نداشت . هر دو عاشق زرق و برق جامعه امروزی شده بودند و بدتر از همه اینکه عاشق برنامه های ماهواره هم بودند و این محبوبه را نگران میکرد :
    محبوبه – خیلی نگران رفتارهای ماندانا و کمبوجیه هستم . حالا کوروش چون هنوز بچه است تغییر زیادی نکرده فقط گیر داده به تبلت مجید ، روزها هم میره تو کوچه با بچه های همسنش فوتبال بازی میکنه اما ماندانا دیگه داره حسابی درگیر میشه
    اردوان – مثلاً چکار می کنه ؟
    محبوبه – مثلاً یه لحظه هم از پای برنامه های ماهواره بلند نمیشه . می ترسم این تغییرات لطمه به تمدنشون بزنه
    اردوان – مهم نیست وقتی برگردن همه چیز مثل سابق میشه
    محبوبه – خب چرا قبل از برگشتنشون جلوی این تغییر رفتار رو نگیریم ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    اردوان – میگی چکار کنیم ؟ نمی تونیم که ماهواره رو از جلوشون برداریم
    محبوبه – خب برو دیشو دستکاری کن و بگو برا همیشه خراب شده
    اردوان – نمیشه خانم ، زشته ، اینا مهمان چند صباح ما هستن ، بی احترامی بهشون گـ ـناه داره
    محبوبه – تازگیها حواسشونم به پسرشون نیست ، هر چی هم مامان بهش آشپزی یاد میده از یه گوش می شنوه و از یه گوش در می کنه . وقتی تلویزیون برنامه نداره می خواد بره بازار و جدیدترین لباسهای روز رو بخره
    اردوان – به مجید بگو . بالاخره اون راحت تر می تونه این مشکلو حل کنه
    محبوبه – مگر مجید بتونه یه کاری کنه
    محبوبه موضوع را با مجید در میان گذاشت .
    مجید – والا خواهر دروغ چرا ؟ خودمم متوجه این تغییرات شدم و می ترسم روی این نارسیس چشم و گوش بسته هم تأثیر بذاره ، بچه ام گـ ـناه داره
    محبوبه – مجید !!!!! من چی میگم ، تو چی میگی ؟! دارم میگم یه کاری کن اینا دست از این ماهواره کوفتی بردارن ، تو اول بفکر خودتی ؟
    مجید – خدا به سر شاهده که من فقط بفکر این نارسیس طفل معصوم هستم نه چیز دیگه
    محبوبه – مجید !!!!!! خدا بگم چکارت کنه ؟؟!!! وایستا ببینم
    مجید – اگه مردی بیا منو بگیر ... ، باشه باشه نزن ، باشه نزن دیگه ، گفتم که میرم یه کاری میکنم
    محبوبه – خب بگو چکار میکنی ؟
    مجید – میرم همین الان تو خونه و یه شوت زیر رسیور میزنم و در میرم
    محبوبه – برو تو آدم بشو نیستی ، خودم یه کاری میکنم
    مجید – خب تقصیر تو هم هست دیگه ، اگه مثل بچه آدم می نشستی مامان یه خورده هنر قلاب بافی ، خیاطی و گلدوزی ، خلاصه کلی هنر دستی دیگه یادت می داد الان بجای کاسه چه کنم چه کنم یا سوزن گلدوزی دستت بود یا قلاب بافتنی و داشتی به ماندانا خانم چیز یاد می دادی . از روز اول خودت نشستی جلو تلویزیون و هی گفتی این سریال قشنگه ، اون یکی قشنگتره ، الان فلان ساعت کوزی گونی می ذاره و فلان ساعت حریم سلطان که ای خدا بگم همشونو چکار کنه که با سریالای مبتذلشون افتادن به جون ملت
    محبوبه – نه که تو نگاه نمی کنی ؟
    مجید – من کور بشم اگه یه بار نشسته باشم کوزی گونی یا شمیم عشق ببینم . من عاشق این شبکه های مستند هستم که زندگی چهارتا حیوون رو نشون میده
    محبوبه – چه خوبم اسماشونو بلدی !
    مجید – از بس تو میشینی و نگاه می کنی منم اسماشونو یاد گرفتم راستی حالا تونستن بفهمن دنیز فیلم و عکسای باریش رو کجا قایم کرده بود ؟ شرف رمز مورد نظر رو کشف کرد ؟
    محبوبه – برو پی کارت منو مسخره کردی !؟
    مجید با خنده از دست محبوبه فرار کرد و گفت :
    مجید – جون محبوب فقط رادیویی گوش می دادم . من رفتم بای
    مجید رفت خونه آرش که حالا دیگه خانواده کوروش آنجا زندگی می کردند . احساس کرد صدای بگومگو میاد . رفت داخل و خواست سلام کنه که دید ماندانا و شوهرش دارن سر کنترل تلویزیون با هم بحث می کنند :
    ماندانا – نمیدمش یکساعت دیگه سریال مورد علاقه ام شروع میشه
    کمبوجیه – بابا بده به من هنوز کو تا سریالت شروع بشه . بذار اخبار که تموم شد با هم سریال می بینیم
    ماندانا – نخیر می زنی زیرش دیگه نمی ذاری سریالمو ببینم تازه بعدشم میخوای اخبار نگاه کنی
    مجید با چشمای گرد شده به دوتاشون نگاه می کرد
    مجید – ببینم شما دارین دعوا می کنید ؟
    ماندانا – من می خوام سریال نگاه کنم ولی آقا نمی ذاره
    کمبوجیه – منم می خوام اخبار پرس تی وی ببینم خانم نمی ذاره
    مجید – مگه شما زبون انگلیسی هم بلدی قربانت گردم ؟؟؟!
    کمبوجیه – ای یه چیزایی یاد گرفتم و می فهمم
    مجید با تعجب گفت : به حق چیزای ندیده و نشنیده که حالا هم دیدیم و هم شنیدیم !! ای روحت شاد جناب کمبوجیه
    کمبوجیه – چیه ؟ خودت که بلد نیستی نمی تونی ببینی یکی دیگه بلده ؟
    مجید – والا چی بگم ؟!
    ماندانا – مجید ! کامبیز رو ببر خونه خودتون تا من بتونم سریالمو ببینم
    مجید با حرص گفت :
    مجید – ای تو روح این سریالای ماهواره ! کاری که این غربیها با ماهواره هاشون علیه تمدن ایران کردند ، عربها نتونستن بکنند . بابا بیخیال شما یه پسر نوجوان دارین باید به فکر فرداش باشین . حالا کجاست این آقا کوروش ؟
    ماندانا – تو اون یکی اتاق نشسته داره کارتون می بینه
    مجید – کارتون چی ؟؟؟!
    ماندانا – چه می دونم همین کارتون بِن تِن اگه اشتباه نکنم
    مجید – ای بابا نذارین پسرتون این کارتون رو ببینه ، برا روحیه اش خوب نیست . والا از وقتی بچه های محله ما این کارتون رو نگاه می کنند همشون خشن و پرخاشگر شدن . بابا این غربیها مخشون پاره سنگ برمی داره حالا تمدن ما رو هم نشونه گرفتن که بشیم یکی لنگه خودشون
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    کمبوجیه – مگه بَده بچه آروم یه گوشه نشسته داره کارتون می بینه ؟!
    مجید – کارتون ببینه اما نه بِن تِن یا هر کارتون خشن دیگه ای . من میرم با اجازتون کوروش رو ببرم بیرون تا یه کم از حال و هوای خشونت این پسرۀ روانی ، بِن تِن ، در بیاد
    مجید رفت تو اتاق کوروش و دید تلویزیون رو خاموش کرده و به یه نقطه خیره شده
    مجید – آقا کوروش چیزی شده ؟
    کوروش – نه ، دارم فکر می کنم
    مجید – به چی ؟
    کوروش – به نظر تو هیولا وجود داره ؟
    مجید – چی ؟ هیولا ؟! نه وجود نداره اما یه هیولا وجود داره که داره هر چی خانواده تو ایران هست می خوره تا نسل خانواده از بین بره
    کوروش – جدی ؟ اسمش چیه ؟
    مجید – چند تا اسمش داره ، بستگی داره که به چه اسمی صداش کنی ، مثلاً اسمایی که میشه صدا زد : ماهواره ، غرب ، آمریکا ، مواد مخـ ـدر و کلی اسم دیگه که شما هنوز خیلی سِنِت کمه برا آشنایی با این اسامی
    کوروش – بگو جاش کجاست خودم برم نابودش کنم ؟
    مجید – نمی تونی آقا . سالهاست با هزار ترفند خواستن نابودش کنند نتونستن حالا تو یه الف بچه میخوایی بری به جنگش ؟ حالا برو آماده شو می خواییم بریم بیرون یه کم قدم بزنیم دلم گرفته از این روزگار بی مروت
    کوروش – باشه بریم
    روز بعد مجید رفت پیش محبوبه
    مجید – محبوبه باید در مورد یه چیزی باهات صحبت کنم
    محبوبه – چه موضوعی ؟
    مجید – برو کتابچه رو یه بار دیگه با دقت بخون شاید یه چیزایی دستگیرت شد
    محبوبه – حالا چطور شده که به یاد کتابچه افتادی ؟
    مجید – دارم کم کم نگران میشم . اینروزها اوضاع زندگی کوروش اینا جالب نیست . پدر و مادرش حسابی درگیر زندگی تجملاتی امروزی شدن
    محبوبه – دیدی گفتم ؟! چرا خودت یه نگاه به کتابچه نمی ندازی ؟
    مجید – مگه من بلدم خطش رو بخونم ؟
    محبوبه – شما که رشته زبانهای باستانی قبول شدی . شاید تونستی
    مجید – هنوز که ترم اولمم شروع نشده ولی ضرر نداره ، بده برم بلکه تونستم یه چیزی پیدا کنم
    محبوبه کتابچه رو داد به مجید و اونم رفت که به قول خودش حسابی تحقیق کنه ببینه چی می فهمه . همینجور که کتابچه رو ورق می زد و سعی می کرد خطوط باستانی رو بخونه ، با حرص غرولند می کرد :
    مجید – خدا نویسنده این کتاب رو بُکُشه ! چقدر سخته خاک بر سر ! صبر کن ببینم ، اینجا رو می تونم بخونم؟ ای خدا چرا اینقدر گنگ همه چیز رو نوشته ، ای بمیری ... بمیری ...
    نارسیس با پاکت پفک رفت تو اتاق مجید :
    نارسیس – مجید ! پفک آوردم . بیا بخوریم
    مجید – دستت مرسی . میگم ناری ؟! تو بلدی رمز گشایی کنی ؟
    نارسیس – آره تا حدودی بلدم چون تو این بازیهای کامپیوتری یاد گرفتم
    مجید – ببین می تونی از این کلمات سر در بیاری ؟
    نارسیس نگاهی به صفحه کتاب کرد و بعد یه نگاه به مجید کرد
    نارسیس – شوخیت گرفته ؟
    مجید – نه والا ، خب بگو چیه ؟
    نارسیس – مجید ! یعنی تو معنی این تصاویر رو نمی فهمی یا خودتو زدی به نفهمی ؟
    مجید – خدایا ! دختر خوب مگه بیکارم تو رو بذارم سر کار ؟ حالا درسته پرونده شیطنتام سیاهه اما دیگه تو رو سیاه نمی کنم که
    نارسیس – قول !؟
    مجید – قول . خب حالا بگو این چیه ؟ یه جورایی شکل یه دروازه است
    نارسیس – خب اینجاش رو درست گفتی . این یه دروازه است و این اشکالی که اطرافش کشیده شده میدونی چیه ؟
    مجید – اگه می دونستم که از تو جِغِله نمی پرسیدم
    نارسیس – اینا اشکال صور فلکی هستند آقا ! یه جورایی با علوم غریبه در ارتباطه
    مجید – علوم غریبه ؟! آفرین ! خودم بلد بودم فقط می خواستم ببینم تو چقدر حالیته . آفرین
    نارسیس – اِاِ ... نه بابا ؟! کم آوردی نه ؟
    مجید – نخیر خانم
    نارسیس – حالا که بلدی بگو هر کدوم از این اشکال چی هستن
    مجید – چیزه ... گشنمه بیا بریم شام بخوریم
    نارسیس – الان وقت شامه ؟؟؟؟ ساعت تازه 6 عصره
    مجید – خب گشنمه دیگه ، بیا پفک بخوریم
    نارسیس – نمی خواد خودم همشونو خوردم
    مجید – ای کوفت بخوری ! چرا برا من نذاشتی ؟ دو روز با کوروش پریدی یَل شدی !
    نارسیس – دلم می خواد
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – وایستا ببینم ...
    دوتایی افتادند دنبال همدیگه ، زهرا خانم مشغول پاک کردن نخود و لوبیا بود که خوردند بهش و تمام نخود و لوبیاها ریخت روی زمین
    زهرا خانم – ای امان از دست شما دو تا وروجک ! گفتم این پسره چش سفید رو زنش بدم آدم بشه ، زنشم مثل خودش در اومد . زود همشون رو دونه دونه جمع کنین ، زود !
    مجید – ای بابا گاومون زایید ، اونم 10 قولو
    نارسیس – هیچی نگو ، بیا زود جمعشون کنیم
    دوتاییشون مجبور شدند دونه دونه هر چی نخود لوبیا بود از روی زمین جمع کنند . زهرا خانم به دوتاشون نگاه می کرد و لبخند میزد . حاج رضا اومد تو آشپزخونه و گفت :
    حاج رضا – به چی میخندی حاجیه خانم ؟
    زهرا خانم – به این دوتا وروجک . دختره از پسره شیطونت تره
    حاج رضا – عیب نداره . بذار تا جوونند ، جوونی کنن ، بعداً که پیر شدن حسرت این روزا رو نداشته باشن
    زهرا خانم – راست میگی حاجی . ما که نفهمیدیم جوونی چی بود بذار اینا خوش باشن
    ***
    خیلی زود موعد سفر رسید . همه آماده تو کوچه ایستاده بودند و منتظر مجید بودند ، مجید هنوز داشت ساکشو آماده می کرد . محبوبه کلافه گفت :
    محبوبه – داره چکار می کنه ؟ چرا دیر کرده ؟
    اردوان – شاید فرصت نکرده بود زودتر ساکش رو ببنده ؟
    محبوبه – برا سفر قبلی زودتر از همه آمده شده بود
    اردوان – نارسیس ! برو ببین چرا دیرکرده
    نارسیس – باشه
    نارسیس رفت دنبال مجید
    نارسیس – مجید ؟ داری چکار می کنی چرا اینقدر دیر کردی ؟
    مجید – اِ خوب شد اومدی ، بیا یه کم کمک کن ، هر کار می کنم نمی تونم اینا رو جا بدم
    نارسیس – بذار ببینم چی برداشتی ؟ وااااای اینا برا چیه ؟
    مجید – هیچی نگو ، بالاخره بدرد میخوره
    نارسیس – اینا رو از کجا آوردی ؟
    مجیدی – از یکی از بچه ها گرفتم ، ممکنه تو دوره کوروش اینا بدردمون بخوره
    نارسیس – محبوبه بفهمه زنده ات نمیذاره
    مجید – عامو بیخیال ، حالا کی از محبوبه می ترسه ؟ با اون دماغش ! این وسایل شوخی بدرد می خورن
    نارسیس – دیگه چی آوردی ؟ ترقه ها کو ؟
    مجید – ترقه ها رو گذاشتم ته ساک که کسی نفهمه ، اینبار خوشه ای هم خریدم ، به کسی نگی باشه ؟
    نارسیس – باشه نمیگم اما باید بذاری منم یه بار ترقه بندازم
    مجید – باشه . میگم ناری ! چیپسا رو برداشتی ؟
    نارسیس – آخ خوب شد گفتی ، نه یادم رفته بود ، الان میرم از تو یخچال میارمشون
    مجید – یخچال ؟؟؟؟؟!!!! اونجا چرا ؟
    نارسیس – تا کسی پیداشون نکنه
    مجید – ای خدا یه عقل به تو بده و یه پول قلمبه به من که برم لامبورگینی بخرم . بدو برو زود بردار تا آبرومون نرفته ...
    اردوان – گفتم نارسیس بره دنبالش ، حالا یکی هم باید بره دنبال نارسیس
    بالاخره هر دوتاشون آمدند
    مجید – خب من حاضرم ، بریم
    محبوبه – چه عجب ! می خواستی یه روز دیگه بیایی
    مجید – اگه ناراحتی ، برم ؟
    اردوان – ای بابا ، تو هم کوتاه بیا محبوب . خب ما دیگه باید بریم حاج آقا ، حاج خانم خدانگهدار
    حاج رضا – خدانگهدار بابا ، مواظب خودتون باشین
    زهرا خانم – خدا پشت و پناهتون
    حاج رضا – محبوبه ! مواظب این مجید باش
    مجید – اِ حاج بابا !!!
    همه خداحافظی کردند و سوار ماشین اردوان شدند و رفتند به سمت همدان . هیچکس خبر نداشت چه ماجرایی رو باید پشت سر بگذارند ، همه بی خبر از همه جا شاد و هیجان زده بودند
    مجید – ماشین شاسی بلند هم عالمی داره مگه نه ؟
    اردوان – چطور ؟
    مجید – آخه همه توش جا شدیم . آقا کامبیز و کوروش جلو نشستن و محبوب و نارسیس و ماندانا خانم هم عقب ، منم که طبق معمول قاطی مرغها
    با این حرف ، صدای اعتراض خانمها بلند شد ، تا نیمه های راه مجید دائم سر به سر همه می گذاشت و بقیه هم جوابش رو میدادند ، در بین ماشینهایی که تو جاده عبور می کردند فقط از داخل ماشینِ آنها سر و صدای کل کل می آمد . رسیدند به پلیس راه ، یکی از مأموران پلیس راه بعد از چک کردن کارت ماشین پرسید :
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پلیس – کجا به سلامتی ؟
    مجید – میریم مرودشت
    اردوان – نه جناب میریم همدان
    مجید – سر راه مرودشت هم میریم
    محبوبه – نه آقا میریم همدان
    مجید – نقش رستم هم میریم
    پلیس – ای بابا !!!
    مجید – ما چاکریم ، همه ساکت جناب پلیس عصبانی شد
    پلیس که خنده اش گرفته بود و سعی داشت خودش رو کنترل کند دوباره پرسید :
    پلیس – مقصد اصلیتون کجاست ؟ آخه تا یه محدوده ای جاده در دست تعمیره باید به مسافرا خبر بدیم
    مجید – پس جناب ما میریم همون مرودشت
    اردوان – تا چه محدوده ای جاده در دست تعمیره ؟ ما مسیر شیراز به همدان میریم از جاده آباده باید رد بشیم
    پلیس – اتفاقاً همین جاده آباده خراب شده ، یه دو روزی طول میکشه
    مجید – مشکلی نیست ، ما میریم مرودشت خیالتون راحت جناب
    محبوبه – تو چکار مرودشت داری ؟ هی میگی میریم مرودشت !
    مجید – خب بریم مرودشت که کوروش هم تخت جمشید رو ببینه و هم پاسارگاد ، هم نقش رستم . تازه سر قبر خودش و فک و فامیلشم میره
    محبوبه با چشم غره به مجید نگاه کرد و گفت : هیس ! حرف نزن الان پلیس شک می کنه
    اردوان – خب بچه ها چکار کنیم ؟ راه دیگه ای نداریم چون مسیرمون فقط از جاده آباده است
    کمبوجیه – چرا نمیریم همان مرودشتی که مجید میگه ؟!
    پلیس – جاده مرودشت بازه ، مشکل تردد نداره ، الان هم به نسبت بقیه جاده ها خلوت تره
    اردوان – چاره ای نداریم مجبوریم بریم مرودشت ، راست میگه ، بهتره کوروش اینا اول یه سر برن اونجا تا اصلی ترین قسمت زندگیشون رو ببینند
    محبوبه – باشه من مشکلی ندارم یه دو روز مرودشت باشیم بعد از اون میریم همدان . ماندانا خانم شما حرفی ندارید ؟
    ماندانا – من که حرفی ندارم شما چطور سرورم ؟
    کمبوجیه – منم مشکلی ندارم . میریم مرودشت تا پسرم اونجا رو ببینه
    مجید – پس جناب ، ما میریم مرودشت ، شما چیزی نمی خوایی ؟
    پلیس با خنده گفت : نه خدا پشت و پناهتون سفر به سلامت . کمربند ایمنی هم فراموش نشه
    مجید – چشم قربان ما علاوه بر کمربند ایمنی ، کمربند شلوارمونم محکم بستیم
    همه با خنده از آنجا دور شدند و مسیرشان را به طرف جاده مرودشت کج کردند .
    مجید – به به ! چه هوایی ، چه مناظری ! به به !
    نارسیس – خیلی هوای فروردین خوب و مطبوعه
    ماندانا – در زمان ما هم هوای فروردین ماه خوب بود
    کمبوجیه – ما جشنهای زیادی در این ماه داشتیم
    محبوبه – خوش به حال اونایی که تو این ماه بدنیا میان
    مجید – آره خوش به حال من
    اردوان – چرا تو ؟
    نارسیس – آره راست میگه ، مجید تو این ماه بدنیا اومده ، پس بگو چرا همش به به و چَه چَه می زنه؟!
    مجید – چه عجب بالاخره یادتون افتاد تولدم نزدیکه !!
    محوبه – این فروردینیها آدمای مردم آزاری هستن ، کیلو کیلو آزار می رسونن
    مجید – دلتونم بخواد
    کوروش – مادر من چه ماهی بدنیا اومدم ؟
    ماندانا – شما در بهار سال 601 بدنیا آمدی اما پدر بزرگت آستیاگ تو را از من گرفت و به دروغ گفت که تو مرده ای
    کوروش – مجید ! مگه نمیگی من سالها قبل بدنیا آمدم و زندگی کردم و مُردم ؟
    مجید – درسته !
    کوروش – بگو من چجور شاهنشاهی بودم ؟
    مجید – قبل از هر چیز بذار یه چیزی بپرسم . بچه ها موافقین تا می رسیم مرودشت ، یه کم درباره تاریخ زندگی کوروش حرف بزنیم ؟
    محبوبه – کوروش جان اگه یه چیزایی گفت ناراحت نمیشی ؟
    کوروش – نه ناراحت نمیشم چون دوست دارم بدونم چجور مردی بودم
    اردوان – بانو ماندانا و جناب کمبوجیه شما چی ؟ شما اگه یه جاهایی چیزایی که شنیدین ناراحت نمیشین ؟
    کمبوجیه – تقدیر همه ما دست خداوند است و بجز او کسی نمیتونه تقدیرشو عوض کنه
    ماندانا – بله حق با سرورم است
    مجید – خب پس با این حساب با یه سری آدم با شخصیت و خداشناس و منطقی روبرو هستیم ، روح همتون شاد !
    نارسیس – من کمتر از شماها تاریخ خوندم دوست دارم بیشتر ازتون اطلاعات تاریخی یاد بگیرم آخه خودتون خوب می دونید راهنمای توریست هستم دیگه
    مجید – خب حالا با اجازه بزرگترا درس تاریخ را شروع می کنیم . عرضم به حضورتون جناب کوروش شما از همون بچگی آدم عاقل و عادلی بودین
    کوروش – اینو پدر خوانده ام میترادات هم بهم می گفت . همیشه می گفت تو بزرگ بشی شخص عادلی میشی
    مجید – بله این که معلوم بود . شما در سال 601 بدنیا اومدین و در سال530 ق.م هم به رحمت خدا رفتین
    نارسیس – بعد از اینکه کوروش میره تو دربار پدرش ، چکار میکنه ؟
    مجید – هیچی یه مدت تعلیم و تربیت می بینه و تا سن 17 سالگی هم تو قلمرو هخامنشی بود تا اینکه وقتی میبینه آدم قدرتمندی شده به طرف قلمرو ماد لشکرکشی می کنه و چند شبانه روز با آستیاگ می جنگه ، یه بار آستیاگ برنده میشه و یه بار کوروش . این وسط هم هارپاگ مدام طرف کوروش بوده و تمام نقطه ضعفهای آستیاگ را به کوروش می گفته و اونم هم می رفت آستیاگو کتک می زد و بر می گشت
    محبوبه – درست تعریف کن ، یعنی چی می رفته کتکش میزده ؟
    مجید – خب می خوام یه جوری تعریف کنم کسی حوصله اش سر نره
    کمبوجیه – چه به سر من و بانو میاد ؟
    مجید – جناب کمبوجیه شما بر اثر بیماری فوت می کنید . کوروش اون زمان یه جوان برازنده بود ، ماشاا... هزار ماشاا... برا خودش آقایی شده بود
    ماندانا – سرورم من از دوری شما می میرم
    مجید – نخیر بانو ، شما هیچم نمی میرین، چون بعد از مرگ شوهرتون از مقام ملکه به مقام ملکه مادر تغییر می کنید و یه چند سالی هم زنده می مونید
    کوروش – مادرم میشه شَهمام (یعنی مادر شاه)
    مجید – آفرین پسر گل و گلاب
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – آخرین جنگ شما با آستیاگ تو منطقه پاسارگاد بود که همونجا آستیاگ شکست میخوره اما شما طبق جوانمردی که داشتین ، پدربزرگتونو نمی کشین ولی تبعیدش می کنید در شهر انشان و اونجا آستیاگ برای همیشه بدون قدرت فقط عنوان یک اشراف زاده را داشت
    کوروش – وقتی شاه میشم چی میشه ؟ بازم به جنگ کسی میرم ؟
    مجید – اوووو قربانت گردم شما کل زندگیتون به کشورگشایی سپری شد اما بیشتر کشورگشاییهاتون بدون خونریزی بود و 30 سال هم حکومت می کنید
    اردوان – هر جایی را که فتح می کردین با مردم آنجا و حتی خدایانی که می پرستیدند با احترام برخورد می کردید
    کوروش – ما الان که بریم مرودشت کجا میریم ؟
    مجید – میریم پاسارگاد ، تخت جمشید و نقش رستم را بهتون نشون بدیم
    نارسیس – چقدر مونده تا برسیم ؟
    اردوان – دیگه چیزی نمونده
    مجید – بقیه تاریخ رو بذاریم وقتی رسیدیم چون هیجانش بیشتره . میگم اردوان ! ماشینت خیلی سوت و کوره ، یه آهنگی چیزی نداری ؟
    اردوان – چرا دارم ، حالا چی می خوایی ؟
    مجید – بگو چی داری ، فقط تو رو خدا سنتی نذار که منم حساس !!!
    اردوان – یه آهنگ شاد از علیرضا افتخاری دارم ، می خوایی بذارم آقای حساس !؟
    مجید – تا اونجایی که خبر دارم ایشون با اون صدای آسمانیشون سنتی می خونن حالا اسم این آهنگ شادت چیه ؟
    اردوان – بودن و نبودن
    مجید – ای داد ! من این آهنگ رو که گوش میدم یاد شیطنتهایی می افتم که می تونستم انجام بدم و ندادم . بذار خودم یه سی دی شاد دارم . آخه می دونستم آهنگ درست و حسابی نداری . بیا اینو بذار تو پخش تا بخونه
    اردوان سی دی مجید رو گذاشت . آخر ترکوندن بود ، همش آهنگهای رپ از خواننده های زیرزمینی
    محبوبه – اینا دیگه چی هستن که تو گوش میدی ؟ یه چیزی بذار معنا دار باشه ، حرف دل بزنه . مغزت خرابه بخدا
    مجید – خاموشش کن ، شما لیاقت ندارین . اصلاً خودم یه دهن براتون می خونم که معناگرا هم باشه
    مجید صداش رو صاف کرد و شروع کرد به خواندن :
    مجید – یه امشب شب عشقه ، همین امشبو داریم ...
    صدای اعتراض همه بلند شد و هر کدامشان یه چیزی گفتند :
    محبوبه – اَه اَه ... بِبُر اون صداتو ... چقدرم که خش داره
    کوروش – مجید جون خودت نخون !
    نارسیس – هایده تو گور لرزید
    اردوان – لرزه که چه عرض کنم تا خودِ قیامت رو ویبره رفت
    کمبوجیه – کاش تا رسیدن به مقصد ساکت بشینیم
    ماندانا – راست میگه
    مجید طلبکارانه جواب داد :
    مجید – لیاقت ندارین بدبختا ! چند بار دعوتنامه رسمی از برنامهAmerican Idles برام فرستادند و توش کلی جنیفر لوپز اشک و آه و التماس کرده بود که فقط یه مرحله برم شرکت کنم ، ولی من قبول نکردم
    نارسیس – چرا اونوقت ؟!
    مجید – خب معلومه ! به این زنیکه اعتمادی نیست ، هر روز داره یه پسر کم سن و سال رو تور میزنه و اغفال می کنه ، من برم که میگه تو دیگه باید شوهرم بشی . مگه از دست این زنهای آمریکایی میشه در رفت ؟! حالا اگه آنجلینا جولی بود یه چیزی ، اَه ، خوشگلی هم برا من شده دردسر ، برم خودمو یه جا گم و گور کنم راحت بشم
    نارسیس – حالا نه که خیلی هیکل داری ؟!
    مجید – مگه چشه ؟ هیکل به این خوبی
    اردوان – آره ولی عضله های مورچه از تو بزرگتره
    محبوبه – راست میگه ، دور کمرت 35 ، دور بازو 20 ، اینم شد قیافه ؟! نمی دونم نارسیس از چیِ تو خوشش اومد ؟
    مجید – دلتونم بخواد ، کل آدمای دنیا دارن خودشونو روی تردمیل هلاک می کنن که اندامشون بشه مثل من ، شما چاقالوها از حسودیتونه که دارین منو مسخره می کنین. نارسیس خانم شما جواب محبوبه رو بده تا بفهمه چرا منو انتخاب کردی
    اردوان – آره نارسیس ، بگو از چیه مجید خوشت اومد ؟
    نارسیس یه نگاه به مجید کرد و یه نگاه به بقیه که با کنجکاوی منتظر جوابش بودند ، بعد در حالیکه سعی میک رد جلوی خنده اش را بگیرد گفت :
    نارسیس – چون قحطی شوهر بود
    همه زدند زیر خنده . حتی مجید هم می خندید . بالاخره ساعت 10:30 رسیدند به شهر تاریخی مرودشت
    اردوان – موافقین یه استراحت تو شهر کنیم بعد بریم به طرف تخت جمشید ؟
    همه با هم موافقتشون رو اعلام کردند . رفتند به طرف پارک شهر و در نزدیکی پارک یه بستنی فروشی بود
    اردوان – کیا بستنی میخوان ، کیا فالوده ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – برا من فالوده بگیر
    ماندانا – منم فالوده بیشتر دوست دارم ، قرمز باشه
    نارسیس – من فالوده بستنی می خوام
    کوروش – من دو تا بستنی و دو تا فالوده می خوام
    اردوان – مجید تو چی می خوایی ؟
    مجید – من یه بستنی زعفرونی ، یه وانیلی ، یه شکلاتی ، یه توت فرنگی ، یه پسته ای ...
    اردوان – چه خبرته ؟ خب بگو از هر کدوم یه گلوله برات بذاره
    مجید – باشه بگو از هر کدوم دوتا گلوله بذاره
    نارسیس – فالوده نمی خوری ؟
    مجید – نخیر ! من فالوده دوست ندارم چون احساس می کنم دارم کِرم می خورم
    با گفتن این حرف همه صدای اعتراض خانمها بلند شد
    محبوبه – از دلمون نبر دیگه
    اردوان به همراه کمبوجیه به طرف بستنی فروشی رفتند
    مجید – چه این دوتا با هم جور شدن ! بدون هم جایی نمیرن !
    محبوبه – چون جناب کمبوجیه خیلی متین و آقامنش رفتار می کنن
    ماندانا – ممنونم عزیزم
    مجید – چه اینا دل و جگر به هم تعارف می کنن . مواظب LDL خونِتون باشین ! گوشت قرمز براتون خوب نیست !
    کوروش ساکت نشسته بود و تو فکر بود . مجید با دست زد پشت کمر کوروش و پرسید :
    مجید – چته کوروش ؟ چرا ساکتی داداش ؟
    کوروش – دارم به چیزی که گفتی فکر می کنم
    مجید – به کدوم حرفم ؟
    کوروش – به مقبره ام
    مجید – آهان ! اینقدر جای خوبیه که نگو . هر روز بازدید کننده داری . هر روز مردم میان سر قبرت . خدا رحمتت کنه
    نارسیس – مجید ! اول ببین کوروش به چه چیز مقبره اش فکر می کنه بعد اینجوری حرف بزن
    مجید – خب کوروش جان ، بگو به چه چیز مقبره ات داری فکر می کنی ؟ خوب شد ؟!
    کوروش – به اینکه آیا وصیتی هم بالای مقبره ام نوشتم یا نه ؟
    مجید – وصیت نوشتی اما من یادم نیست چیه
    نارسیس – حالا میریم می بینی . تازه چند متر اون طرفتر کاخ پاسارگادهِ البته دیگه بقایایی از این کاخ بزرگ نمونده چون طی سالیان دراز کاخ پاسارگاد بر اثر جنگهای زیاد از بین رفت
    کوروش – این کاخ را خودم دستور دادم بسازند ؟
    نارسیس – آره . یکی از بزرگترین کاخهای هخامنشی است . بعد از اون تخت جمشید کاخ بزرگ دوره هخامنشی است
    مجید – بذار بستنی بخوریم همه با هم میریم اونجا و می تونی از نزدیک ببینی
    کوروش – مجید ! من چجوری می میرم ؟ اصلاً سلسله ما رو کی سرنگون می کنه ؟
    مجید – والا چی بگم !؟ راستش شما تو جنگ با قوم ماساژت کشته میشین و بعدها سلسله هخامنشی رو یه آدم زبون نفهمِ مغرور و جاه طلب و دیوانه بنام اسکندر مقدونی از کشور یونان نابود می کنه
    نارسیس – البته بعد از اینکه به ایران حمله می کنه و همه چیز رو از بین می بره خودش هم می میره . به نظر من حقش بود
    کوروش – چی میشه که به ایران حمله می کنه ؟
    مجید – خب اگه بخواییم این دشمنی رو ریشه یابی کنیم باید بگم در زمان پدرِ این اسکندرِ نامرد که اسمش فیلیپ بود ، دولت خشایارشاه در ایران حکومت می کرد . در اون زمان یونانیها به قصد کشورگشایی یه دست درازی به ایران کردند ، خشایارشاه این وحشی بازی یونانیها رو بی جواب نمی ذاره و اونم کتکشون میزنه و بیرونشون می کنه . این یونانیهای بی تربیت دوباره میان به مرزهای ایران حمله می کنند که اینبار خشایارشاه طاقت نمیاره میگه ما اینجا زن و بچه داریم ، می خوان تو خونه اشون راحت باشن ، اینجوری که نمیشه شما بدون گرفتن اجازه سرتون رو میندازین پایین و همینجوری وارد میشین ، برای همین میگه حالا ببینید یهو حمله کردن چجوریه؟! ، اینجوری میشه که اونم به یونان حمله میکنه و اینبار آتن پایتخت یونان رو به آتش میکشه . اینجوری میشه که این پسره چش سفید کینه ای میشه و به تلافی این کار خشایارشاه، یه روز به ایران حمله می کنه و تخت جمشید رو آتش میزنه و دولت هخامنشی رو هم از بین می بره
    کوروش – چرا ملتهای غیر ایرانی اینقدر با ما بد هستن ؟ ما که به اونا کاری نداریم
    مجید – ای بابا کجای کاری کوروش جان ؟! اگه بدونی اینروزها دارن چه به روز این مردم بدبخت میارن که میشینی و خون گریه می کنی ، اونا به شما هم رحم نکردند و کلی فیلم جعلی از شما ساختن که نشون بدن شماها یه آدم وحشی بودین و خودشون مردم خوبی بودن . چقدر پشت سر این خشایارشاه بدبخت بدگویی کردند نمونه اشم همین فیلم 300 بود که پشت سر ایرانیا بد و بیراه گفتن . من حلالشون نمی کنم الهی به زمین گرم بخورند
    کوروش – نمیشه ، من نمی ذارم ، باید یه کاری کنیم که این مشکل حل بشه ، من اجازه نمیدم کسی به ایران و ایرانی توهین کنه
    مجید – قربون تو پسر گل و گلاب برم من . اگه بازم یکی مثل تو بدنیا می اومد که ایران الان گلستان بود
    نارسیس – اردوان داره اشاره می کنه بریم داخل بستنی فروشی
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – بچه ها بیایین ، اردوان میگه سفارشها زیاده بریم همونجا بخوریم
    مجید – مگه چند تا سفارش داده بودیم ؟
    همه رفتند داخل بستنی فروشی .
    مجید – چرا نیومدین بیرون بخوریم ؟
    اردوان – اینجا بهتره . هوای این ساعت مرودشت یه حال خوبی به آدم میده . من عاشق یه همچین حال و هوایی هستم ، حیفه بشینیم و تو ماشین بستنی بخوریم
    مجید صداشو نازک کرد و گفت : مثلاً چه حال و هوایی عزیزم ؟
    محبوبه – خودتو مسخره کن بچه !
    ماندانا – خب آقای اردوان راست میگن ، هوا اینقدر خوبه که آدم دوست داره بره تو دامن طبیعت
    کمبوجیه – آره منم همین حس رو دارم
    نارسیس – یه توپ کم داریم که یه فوتبال حسابی بازی کنیم
    کوروش – من فوتبال دوست ندارم
    مجید – راست میگه ! منم فوتبال دوست ندارم ، چیه این فوتبال ؟!!!
    محبوبه – تو نبایدم دوست داشته باشی چون همیشه گل می خوردی
    محبوبه خندید و مجید در جواب خنده او با حرص گفت :
    مجید – هِرهِرهِر ... نمی دونم چرا اینروزا اینقدر نمک خیرات می کنی بانو محبوبه ؟!
    محبوبه – بی مزه
    نارسیس – موافقین بعدش بریم چلوکباب بگیریم و بریم بیرون از شهر طرف خیمه های عبرت بشینیم و ناهار بخوریم ؟
    همه با این نظر نارسیس موافقتشون رو اعلام کردند
    مجید – آقا چی شد این بستنیها ؟؟؟
    بستنی فروش – الان حاضر میشه یه کم دیگه صبر کنید
    مجید – زودتر بیار تا این دامادمون پشیمون نشده پولش رو حساب کنه
    محبوبه – مجید !
    مجید – دروغ میگم اردی خان ؟
    اردوان – نه والا ... دارم یه نقشه می کشم که بقیه رو قاچاقی رد کنم برن بیرون و پول همشون بیفته گردن خودت
    مجید – دیدی گفتم خانم ؟! اگه اینکار رو کنی که منم به نارسیس کباب نمی دم
    نارسیس – اگه این کار رو کنی باید بری با همون نانا خانم ازدواج کنی !
    مجید – اوهو چه زود ناراحت میشه !
    اردوان – آخه این نارسیس ما کباب کوبیده که میبینه دین و ایمون یادش میره چه برسه به شوهر
    نارسیس – مجید ! شب نور و صدا هم تو تخت جمشید اجرا میشه ، بمونیم باشه !
    اجرای نور و صدا ، یه اجرای فوق العاده زیباست که در تخت جمشید برگزار میشه ، در ماههای عادی فقط پنجشنبه و جمعه هاست اما در ایام عید و فصل تابستان هر شب از ساعت 9 شب این برنامه اجرا میشه
    راوی – چیه ؟ چرا همتون اینجوری به من نگاه می کنین ؟
    مجید – هیچی چشامون اینجوری می بینه . خب بنده خدا مگه خودمون زبون نداریم که داری در مورد نور و صدا خودت توضیح میدی ؟
    راوی – خب دیدم خودم توضیح بدم بهتره چون یه بار رفتم و دیدم ، می دونم چجوریه
    محبوبه – ما بیشتر از تو رفتیم
    راوی – خیلی خب ادامه داستان شما توضیح بدین
    مجید – چشم ناری جون ، نور و صدا هم میریم ، کوروش تو هم این برنامه رو ببینی بد نیست ، شما هم همینطور جناب کمبوجیه و ماندانا خانم
    ماندانا – چجور برنامه ای هست ؟
    مجید – کلیه قسمتهای تخت جمشید را با تعریف کردن تاریخ مورد نظر و با صدای هنرمندان واحد دوبلاژ ، معرفی می کنند . با معرفی کردن هر قسمت ، نور همون قسمت را روشن می کنند تا بازدید کننده ها متوجه بشن
    کمبوجیه – باید جالب باشه !؟
    محبوبه – محشره . من خیلی رفتم واقعاً هیجان داره
    نارسیس – اولین بار که رفتم با یه گروه توریستی بودیم ، اینقدر ذوق زده شده بودم که حواسم به گروه نبود بعد از اتمام برنامه ، شدیداً از طرف مسئول تور توبیخ شدم . خوشی برام زهر شد
    مجید – عزیزم بگو کی بود که آبا و اجدادش رو بیارم جلوی چشمش و یه نر و ماده نثارش کنم
    نارسیس سرش رو انداخت پایین و آروم با انگشتش به اردوان اشاره کرد . مجید همنطور که اخم داشت رد اشاره نارسیس رو گرفت و اردوان را دید . سریع اخماشو باز کرد و یه لبخند گشاد زد :
    مجید – اردوان جون شما مسئول تور بودین ؟؟؟؟
    اردوان با اخم جواب داد : خب که چی ؟
    مجید – هیچی ، می خواستم بگم خیلی کار بدی کرد یه مشت توریست رو ول کرد و رفت پی خوشی خودش مگه نه محبوب ؟
    اردوان – اگه من برا نارسیس سخت نمی گرفتم که الان راهنمای قابلی نبود
    مجید – اینو خوب اومد ناری !
    نارسیس – ولی آبرومو بردی جلوی بچه ها
    اردوان – ببین خواهرم ، اون روز حقت بود
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا