کامل شده رمان آینه زمان : شاهزاده پارت (قسمت سوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 14,221
  • پاسخ ها 177
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
راسپینا – لااقل مجید و نارسیس اینجا بمانند
آرش – شاهزاده خانم ! این دوتا اگه اینجا بمونن ، فردا کل تاریخ ایران عوض میشه
مجید – دلتم بخواد خوشمزه خان !
آرش – مگه دروغ میگم ؟
مجید – آره
اردوان – بسه دیگه . یکی بره از شاه بپرسه نتیجه جستجو چی شد ؟
محبوبه – اگه خبری شده بود که می فهمیدیم
زهرا خانم – شاید اینجا نباشه ، پاشین آینه رو آماده کنید که بریم دنبال باباتون
محبوبه – چاره نداریم ... باید بریم
راسپینا – مرا نیز با خود ببرید
مجید – نمیشه راسپینا جون ... نمیشه که دوتا شاهزاده رو دستمون بمونه
راسپینا – شاهزاده ؟؟؟ مگر کدامیک از شماها شاهزاده است ؟
مجید و بقیه دستپاچه شدند . مجید از دهانش پرید و حالا نمی دونست چجوری درستش کنه . راسپینا هم دائم اصرار داشت که بدونه کی شاهزاده است .
آرش – کسی بین ما شاهزاده نیست ... مجید شوخی کرد
مجید – آره بابا ... شوخی کردم ، زیاد جدی نگیر
راسپینا – اما من می دانم کدامیک از شما شاهزاده است
نارسیس – هیچکدوم نیستیم
راسپینا یه نگاه به همه کرد و رفت سمت شاهزاده ونون و گفت :
راسپینا – شما ... آری ، شما شاهزاده هستید ... چرا که رفتارتان مانند شاهزادگان دربار است
همه و حتی ونون هم نگران شدند . نمی دونستند باید چکار کنند و راسپینا هم آستین لباس ونون را گرفته بود و اصرار داشت که حقیقت را بگه . محبوبه آینه را از کوله اش بیرون آورد و یواش به همه اشاره کرد که آماده سفر باشند . جوری که راسپینا نفهمه ، دستهای همدیگر رو گرفتند ولی راسپینا هنوز آستین ونون را گرفته بود . باید یه کاری می کردند که راسپینا آستین ونون را ول کنه وگرنه اونم همراهشون می رفت . مجید فکری به ذهنش رسید ، یه پاکت پاستیل از کوله اش بیرون آورد و گفت :
مجید – راستی راسپینا جون ! از اینا بهت ندادم بخوری ؟
راسپینا برگشت سمت مجید و یه نگاه به پاکت پاستیل انداخت
راسپینا – خیر ... این چیست ؟
مجید سر پاکت را باز کرد و گرفت سمت راسپینا
مجید – بیا بخور خوشمزه است . اسمش پاستیله
راسپینا آستین ونون را رها کرد و رفت سمت مجید و پاکت را گرفت . همین موقع محبوبه سریع فرمان فرار داد . نور شدیدی تابید و راسپینا وقتی متوجه شد که دیگه نمی تونست همراهیشون کنه ، چون همه در یک چشم برهم زدن غیب شدند .
راسپینا تنها در تالار ایستاده بود و با بغض به پاکت پاستیل و جای خالی بچه ها نگاه می کرد .
***
حاج رضا به شاه بلاش نگاه کرد و برای چندمین بار پرسید :
حاج رضا – شما مطمئنی که الان دوره اشکانیه ؟؟؟
شاه و وزیرش کلافه به همدیگه نگاه کردند و وزیر جواب داد :
وزیر – آری ... شما هم اکنون در دوران شاهنشاهی شاه بلاش هستید ...
حاج رضا یه نگاه به دور و بر انداخت و با دست زد تو پیشونیش و کلافه رو به شاه گفت :
حاج رضا – دیدی چه بلایی سرم اومد ؟! دیده بودم بچه ها میرن تو آینه ، اما فکر نمی کردم یه روزی خودمم برم ... برگردم خونه حتماً دخلشو در میارم
شاه و وزیر با تعجب به حرفهای حاج رضا گوش می دادند .
شاه – شما از چه چیز صحبت می کنید ؟
حاج رضا – از اون آینه کوفتی ...
شاه – آینه !؟ کدام آینه ؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    حاج رضا – همون آینه ای که باعث شد من الان اینجا جلوی شما بشینم !
    وزیر – سخنانت قابل فهم نیست ، کامل سخن بگویید ، غریبه !
    حاج رضا سَرِ درد و دلش باز شد و سیر تا پیاز ماجراهایی رو که تا الان تجربه کرده بود ، برای شاه و وزیرش تعریف کرد . جالب اینجاست که شاه بلاش هم با دقت و کنجکاو به حرفهای حاج رضا گوش می داد .
    حاج رضا – حالا فهمیدی جناب بلاش خان !؟ فهمیدی من کیم و از کجا اومدم ؟؟
    شاه و وزیر با حیرت به حاج رضا خیره شده بودند و نمی دونستند که حرفهای اونو باور کنند یا نه . حاج رضا متوجه حیرت اونا شد و گفت :
    حاج رضا – عامو باور نداری ؟ بذار پسرم بیاد دنبالم ، اونوقت می فهمین که چی میگم ، چون مجید با خودش وسایلی داره که شماها عمراً اگه دیده باشین
    بعد یه نگاه به سر و وضعش کرد و خجالت زده گفت :
    حاج رضا – فرصت نشد یه لباس مناسب بپوشم ... خدا کنه یکی زودتر بیاد دنبالم ...
    شاه به وزیر گفت : بروید و جستجو کنید ، شاید خانواده این مرد را یافتید
    وزیر – اطاعت سرورم
    شاه – پیشکار !
    پیشکار – بله سرورم ؟
    شاه – لباس مناسبی برای ایشان بیاورید ، دقت کنید که حتماً مناسب باشد
    پیشکار – بله سرورم
    حاج رضا خوشحال شد و گفت :
    حاج رضا – الهی خیر ببینی پسرم ... کاش مجیدم اینجا بود و یه کم تربیت از شما یاد می گرفت
    شاه – گفتید نامتان چیست ؟
    حاج رضا – رضا هستم
    شاه – رضا !؟ تا به حال چنین نامی را در بین ایرانیان نشنیده ام
    حاج رضا – خب ، اسم من مذهبیه . پدر خدابیامرزم عاشق امام رضا بود و وقتی که بدنیا اومدم ، اسممو گذاشت رضا
    شاه دوباره تعجب کرد و گفت :
    شاه – شما بسیار شگفت آور هستید ... از کسانی سخن می گویید که تا به حال آنها را ندیده ایم ... اما یک چیز را باید به من بگویید و آن اینکه ، شما ونون را از کجا می شناسید؟
    حاج رضا – ونون ؟ منظورتون همون شاهزاده ونون هست دیگه ؟
    شاه – آری ... شاهزاده ونون ... او را از کجا می شناسید ؟
    حاج رضا – گفتم که ، وقتی دامادم از بم برگشت ، همون آینه را با خودش آورده بود و بعدش این ونون خان شما از تو آینه در اومد و اتفاقایی که نباید بیفته ، افتاد
    شاه – شما می دانید این ونون کیست ؟
    حاج رضا – بچه هام می گفتند ، یکی از شاهزاده های اشکانی بوده
    شاه – درست است ، وی یکی از شاهزاده های اشکانی است اما ... او با همه فرق داشت
    حاج رضا – ببین جناب شاه ! داری نگرانم می کنی ، راست و حسینی بگو چی از این ونون می دونید ، آخه نبودین ببینین چه شّری برای ما درست کرده بود
    شاه – شاهزاده ونون فرزند ارشد شاه فرهاد چهارم اشکانی بود ... وی را به روم فرستادند
    حاج رضا – اینا رو می دونم ... می خوام بدونم چکار کرده بود که آواره فرنگش کردند
    شاه – وی قبل از ما بود ... مورخ ما می گوید که ، شاه فرهاد ، ملکه ای اختیار کرد بنام تراموزا ... وی کنیزی رومی بود که برای دوستی بین دو کشور ، به عنوان هدیه فرستاده شد ... بعدها تراموزا همسر شاه می شود و عنوان ملکه موزا را به وی می دهند . تمام مشکلات شاهزاده ونون بعد از به قدرت رسیدن این بانو شروع شد
    حاج رضا – نه بابا !؟ از بچه ها همچین چیزی رو نشنیده بودم
    شاه – این بانو بسیار قدرت طلب و سنگدل بود و با حیله از شاه خواست که ونون و دیگر فرزندانش را به خارج از قلمرو پارت بفرستد . وی با روم همدستی کرد و شاهزاده ونون را به روم فرستاد . سالها بعد شاهزاده ونون به ایران بازگشت ...
    حاج رضا – به سر خواهر و برادراش چی اومد ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه – خواهری نداشت اما سه برادر بعد از خود داشت که آنها نیز هر کدام به سرزمین های روم و شام فرستاده شدند . سرنوشت آنها نامعلوم ماند و کسی از آنان خبر ندارد . اما مورخ ما می گوید ، ونون به ایران بازگشت و به سلطنت رسید
    حاج رضا – پس بیخود نبود که می گفت شاه ایرانه ... ما اون بنده خدا رو جدی نمی گرفتیم
    شاه – او یکی از شاهان بی لیاقت این سرزمین بود
    حاج رضا – عامو نگو ، پشت سر مرده خوب نیست حرف بزنی ... خدا قهرش میاد
    شاه – مگر نگفتید به نزد شما آمده بود ؟ پس نمرده است
    حاج رضا – منم گفتم که تو دوره ما ، دیگه خبری از شماها نیست
    شاه – هنوز نتوانسته ایم دوره شما را باور کنیم
    حاج رضا – ایشالا مجید پیداش میشه و اونوقت دوره ما رو باور می کنید
    شاه – اگر تا آن موقع کسی به دنبال شما نیامد چه ؟
    حاج رضا – می دونم که میان . هر چی باشه اونا خانواده من هستن ، ما بدون هم غذا نمی خوریم چه برسه به اینکه از هم دور بشیم
    شاه – اگر بدنبالتان بیایند ... شاهزاده ونون نیز به همراهشان است ؟
    حاج رضا – صد در صد ... شک نکنید که اونم با خودشون میارن
    شاه – مشتاقم که وی را ببینم
    حاج رضا – منم مشتاقم که مجید بیاد ... خیلی کارا باهاش دارم
    ***
    برای چندمین بار مجید یه عطسه محکم زد .
    مجید – آی ... چه عطسه باحالی بود ... فکر کنم حاج بابا دیگه همین جا باشه
    نارسیس – از کجا مطمئنی ؟
    مجید – آخه اون دفعه یه دونه عطسه زدم ، اما الان ده بار عطسه زدم ... باور کن داره بهم فحش آبدار میده ...
    دوتایی خندیدند . بعد از اینکه از دربار مهرداد دوم به نوعی از دست راسپینا فرار کردند ، ناخواسته محبوبه اسم دوره بلاش یکم را برد . چون فقط می خواستند هر جور شده از دست راسپینا فرار کنند . زیاد مطمئن نبودند که واقعاً در دوران بلاش یکم هستند یا نه . بلاش یکم و مهرداد دوم اقدامات فرهنگی مشابهی در ایران انجام دادند . هر دو خط و زبان پارسی را احیاء کردند ، الفبای آرامی را جایگزین الفبای یونانی کردند . تنها تفاوت اقدام فرهنگی بلاش با مهرداد ، تدوین کتاب اوستا بود . در زمان اشکانیان اوستا به صورت سنگ نوشته یا الواح کوچک بود . اوستا در هیچ خانه یا آتشکده ای بصورت یک کتاب واحد نبود . زمانیکه بلاش یکم به سلطنت رسید ، اولین اقدام فرهنگی که انجام داد گردآوری و نوشتن اوستا بر روی کاغذهای مخصوص بود . کاغذ آن دوران از جنس پوست ساقه های نی ، بنام پاپیروس بود . نگهداری پاپیروس کمی سخت تر از ورقه های پوست حیوانات بود ، اما مزیتی که پاپیروس نسبت به پوست داشت این بود که جوهر مرکب دیرتر از روی کاغذ پاک می شد در حالیکه جوهر بر روی پوست بعد از مدتی پخش و ناخوانا می شد . پاپیروس به مدت چندین سال در ایران استفاده می شد تا اینکه در دوران اسلامی ، در کشور چین کاغذ خانبالغ اختراع شد و تجار ایرانی آن را از چین به ایران آوردند و به علت کیفیت مرغوب آن ، جایگزین پوست و پاپیروس شد و تا چندین سال این کاغذ در ایران رواج داشت . (اگر می خواهید کاغذ خانبالغ را ببینید می توانید آن را در حرم رضوی در قسمت موزه نفایس ، قرآن های قدیمی را که بر روی کاغذ خانبالغ نوشته بودند ، ببینید) *
    خلاصه اون روز سرگردان در بازارهای شهر می گشتند . زهرا خانم کلافه رو به محبوبه گفت :
    زهرا خانم – محبوب مادر ! ما رو کجا آوردی ؟
    محبوبه – به آینه گفتم ما رو ببره به دوران بلاش یکم ... باید از مردم اسم شاه رو بپرسیم ببینیم درست اومدیم یا نه ؟
    زهرا خانم – خب از یکی بپرسین دیگه
    عمه سوری – بذار خودم الان از این خانمه می پرسم ...
    عمه سوری جلوی راه خانمی رو گرفت و پرسید :
    عمه سوری - ببخشید خانم !
    زن – با من امری داشتید ؟
    عمه سوری – سلام خانم ، ما مسافریم ، میشه بگین اسم شاه چیه ؟
    زن – مگر شما اهل این سرزمین نیستید ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    عمه سوری – چرا هستیم ... ما از پارس اومدیم ، ولی نمی دونیم اسم شاه چیه ؟!
    زن با تعجب یه نگاه به سرتا پای عمه سوری کرد و جواب داد :
    زن – هم اکنون شاه بلاش یکم شاهنشاه بزرگ این سرزمین می باشند
    عمه سوری – اوه پس محبوبه درست گفت ... زهرا جون ! این خانم میگه اسم شاه ، بلاش یکمه
    زن با تعجب به طرز صحبت کردن سوری نگاه می کرد . خیلی مشتاق شده بود بیشتر با اونا آشنا بشه ، یه لبخند زد و گفت :
    زن – پیداست که اینجا غریب هستید و جایی برای استراحت ندارید ، به سرای کوچک من بیایید بانو
    عمه سوری – وای قربون دست شما ... مزاحم نمی شیم
    زن – بیایید بانو ... بیایید
    عمه سوری یه نگاه به بقیه کرد که کمی دورتر مشغول دیدن بازار بودند ، با شرمندگی خندید و گفت :
    عمه سوری – دوست دارم بیام ، اما ... ما جمعیتمون زیاده
    زن – مگر شما به همراه این بانو نیستید ؟ دو نفر که زیاد نیست !
    عمه سوری – نه خانم جان ، ما یه خورده بیشتر از اینیم ... هشت نفریم !
    زن – هشت نفر ؟؟؟ بقیه تان کجا هستند ؟
    عمه سوری – اونجا ! دوتا دوتا دارن تو بازار می چرخند
    زن – بسیار خب ... همه بیایید ، خوشحال می شویم
    عمه سوری – ممنون خانم جان ... بچه ها ! ... بچه ها ! زود بیایین
    همه رفتند سمت عمه سوری و اونم جریان دعوت را براشون تعریف کرد . با خوشحالی استقبال کردند و آن زن که اسمش جَریره بود ، همه رو با خودش به خانه اش برد . خانه جریره ، زیبا بود . تقریباً یک خانه باغ که در زمان اشکانیان این سبک معماری رواج پیدا کرده بود . جریره کمی مسن بود و به همراه شوهرش تنها زندگی می کردند . شوهر جریره بنام بهمن ، از بچه ها استقبال گرمی کرد . آنها از میوه های باغ چیدند و برای مهمانانشان آوردند .
    زهرا خانم – جریره خانم ! تو رو خدا زحمت نکشین ، شرمنده می کنید
    جریره – شرمنده نباش بانو ... باغ ما میوه های تازه و آبداری دارد
    مجید – واقعاً خوشمزه اس ... بخور ناری جون ! بخدا اگه الان از اینجور میوه های سالم گیرمون بیاد
    نارسیس – واقعاً ... ما همش نیترات می خوریم تا میوه تازه
    محبوبه آهسته به مجید تشر زد که یه وقت آبروریزی نکنه ولی کو گوش شنوا !؟
    جریره –بانو سوری ! کمی خودتان را معرفی کنید تا بیشتر با یکدیگر آشنا شویم
    عمه سوری – چشم ، حتماً ... ایشون همسر برادرم زهرا خانم ، تاج سر همه ما هستن . ایشون هم دختر گلشون محبوبه و شوهر محترمشون جناب اردوان ... این آقا پسر گل هم جناب آرش هستند که پسر خواهر زهرا جونه ... این عروسک خوشگل هم نارسیس جونه که هم خواهر شوهر محبوبه اس و هم عروس زهرا جون ... این آقا پسر بلند بالا و خوش قیافه هم جناب ونون خان هستند ، و اینم ورپریده گروهمون مجید هست
    مجید شاکی شد و گفت :
    مجید – عمه ؟؟؟!!!
    عمه سوری – عمه و کوفت ...
    جریره – جناب مجید با شما چه نسبتی دارند ؟
    عمه سوری – خیر سرش بچه برادرمه ... پسر زهرا جون
    مجید – عمه ؟؟!! این چه طرز معرفیه ؟
    عمه سوری – حقته !
    جریره – شما گفتید ایشان ونون هستند ؟
    عمه سوری – آره ... چطور مگه ؟
    جریره – ما نیز زمانی شاهزاده ای بنام ونون داشتیم
    همه بی اختیار با هم گفتند : می شناسیش ؟!!
    جریره و شوهرش مات به همه اشون نگاه کردند و شوهرش جواب داد :
    بهمن – آری ... وی را خوب می شناسیم ... جوان بودم که ایشان شاه این سرزمین شدند
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاهزاده دیگه نمی تونست ساکت بشینه و مشتاق شده بود بیشتر درباره خودش بدونه . برای همین ، از بهمن پرسید :
    شاهزاده – بیشتر بگویید جناب بهمن ... شما شاه ونون را چه قدر می شناسید ؟
    بهمن سرش رو خاراند و گفت :
    بهمن – وی را هیچگاه از نزدیک ندیدم اما وصف او را از مردم زیاد شنیدم ، اینطور که پدرم می گفت ، شاهزاده ونون با من همسن بودند
    شاهزاده – مردم درباره اش چه می گفتند ؟
    بهمن – می گفتند وی شاه مهربانی بود و در کوچه پس کوچه ها می گشت و با بچه ها بازی می کرد و به افراد سالمند در حمل بارهایشان کمک می کرد ... هیچگاه لباس رسمی شاهنشاهی را بر تن نکرد و همواره ساده پوش بود
    شاهزاده ونون انگار که یه چیزایی یادش می اومد به یه نقطه خیره شد . مجید بعد از حرفهای بهمن ، پوزخندی زد و گفت :
    مجید – میگه ونون آدم خوبی بود و با همه مهربون بود ... زکی ! فقط چُدن خوریش و مشت و لگدش مال ما بود ؟! خدا شانس بده !
    نارسیس – کارد آشپزخونه یادت رفته ؟ هنوزم وقتی یادم می یاد که چجوری می خواست با کارد بزنه تو شکمت ، تمام وجودم می لرزه
    آرش – بسه ، الان جای این حرفا نیست
    جریره – شما از چه چیز سخن می گویید ؟
    نارسیس – هیچی ... هیچی ، ما داریم از پسر همسایه امون حرف می زنیم
    مجید – راست میگه ... داریم درباره سیامک حرف می زنیم
    آرش – بیچاره سیامک ! خبر نداره پشت سرش چرت و پرت میگین
    اردوان – از همگی غذر می خوام ... اگه اجازه بدین یه کار کوچولو با خانمم دارم . یه لحظه میریم یه گوشه از باغ و زود برمی گردیم
    اردوان عذرخواهی کرد و به همراه محبوبه رفتند یه گوشه از باغ تا راحت بتونه درباره شاهزاده صحبت کنه
    اردوان – محبوبه ! یه سئوال دارم
    محبوبه – جانم ؟ بگو
    اردوان – به نظرت چرا وقتی شاهزاده اومد به دوره ما از این چیزایی که آقا بهمن تعریف کرد ، چیزی نمی گفت ؟
    محبوبه – نمی دونم ... ولی یه احتمال می تونم بدم
    اردوان – چی ؟
    محبوبه – شاهزاده چند هزار سال قبل زندگی می کرد ، تو دوره فعلی ما میشه گفت حافظه اش تا حدودی پاک شده بود . یا شایدم فقط قسمت بازگشتش به ایران یادش مونده
    اردوان – چون همش می گفت قراره شاه ایران بشه . اگه شاه بود که می گفت شاه ایران هست
    محبوبه – به نظرت الان حافظه اش داره بر می گرده ؟
    اردوان – با صحبت های بهمن ، احساس می کنم یه چیزایی داره یادش میاد
    محبوبه – آره همینطوره ... نانا هم وقتی اومد تو دوره ما فقط تا اون قسمت از زندگیش که قرار بود با شاهزاده هانه ازدواج کنه رو تعریف می کرد ، بعد از اون رو اصلاً خبر نداشت . حتی نمی دونست که هانه کشته میشه و خودشم همسر یکی دیگه میشه
    اردوان – چه مورد عجیبی برامون اتفاق افتاده !
    محبوبه – آره ... حالا بهتره برگردیم ، اگه دیر کنیم مجبوریم متلک های مجید رو به جون بخریم
    اردوان – آخ آخ ... بدو بریم
    برگشتند و کنار بقیه نشستند . حدسشون درست بود ، چون مجید ساعتها به جفتشون متلک می گفت. شاهزاده بازم کنجکاو بود بدونه چی به سرش اومده . از بهمن پرسید :
    شاهزاده – جناب بهمن ! چه بر سر شاه ونون آمد ؟ با او چه کردند ؟
    بهمن – تا جایی که به خاطر دارم ، در بین مردم شایع شده بود که بزرگان دربار ، وی را از سلطنت خلع کردند . گویا بعد از آن ، شاه به سرزمینی دیگر متواری شد
    شاهزاده – چه کسی بعد از وی بر تخت نشست ؟
    بهمن – نمی دانم ... آن زمان اوضاع نابسامان بود ، هر کس که بر تخت می نشست با وی مخالفت می کردند . ولی اکنون شاه بلاش یکم ، شاهنشاه این سرزمین هستند .
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاهزاده از جا بلند شد و قاطعانه گفت :
    شاهزاده – می خواهم شاه را ملاقات کنم
    آرش نگران جلوی شاهزاده ایستاد و گفت :
    آرش – جناب ونون ، یه کم خودتونو کنترل کنید
    و بعد آهسته دم گوش ونون گفت :
    آرش – این دوتا نباید به شما شک کنند
    شاهزاده به آرش نگاه کرد و نشست اما دیگه حرفی نزد
    مجید خیره به شاهزاده و بهمن نگاه می کرد . نارسیس آهسته ازش پرسید :
    نارسیس – تو چرا زل زدی به این دوتا ؟
    مجید – ناری جونم ! یه نگاه به این دوتا بنداز ! آقا بهمن میگه با ونون همسن بوده . بهمن الان حدوداً نزدیک شصت سال سن داره ، یعنی شاهزاده ونون هم شصت سالشه ؟
    نارسیس – احتمالاً ، ولی خیلی جوون مونده
    مجید – خوشگل خانم ! منظورم اینه که چرا ما الان به دوره بعد از ونون اومدیم ولی اون هیچ تغییر فیزیکی نکرده ؟!
    نارسیس – مگه باید تغییر کنه ؟
    مجید – آخه تو نبودی ، وقتی با کوروش و خانواده اش رفتیم به دورانشون ، کوروش تغییر کرد . تو هر دوره ای که می رفتیم کوروش به سن همون دوره تغییر می کرد . ریش و سبیل در آورد و یه مرد جا افتاده شد ، چرا شاهزاده ونون تغییر نکرد و الان مثل این آقا بهمن ، شصت ساله نشده ؟!
    نارسیس – والا نمی دونم چرا !؟
    محبوبه – شما چی با خودتون می گین ؟
    مجید – هیچی ... مگه هر چی بین زن و شوهر بود به شماها هم مربوطه ؟
    محبوبه – ایشش ...
    مجید – میگم ، دیگه بسه . بیایین بریم
    جریره – کجا می روید ؟
    عمه سوری – زشته ، کجا بریم ؟
    مجید – یادتون رفته اومدیم دنبال بابا ؟
    زهرا خانم – خدا مرگم بده . سوری جون پاشو بریم
    محبوبه – کجا باید دنبالش بگردیم ؟
    آرش – راست میگه ، کجا بگردیم ؟
    اردوان – بریم تو شهر بگردیم ، شاید تونستیم یه سر نخ پیدا کنیم
    زهرا خانم – آره ، پاشین بریم
    عمه سوری – ولی ...
    مجید – ولی نداره ، پاشو عمه
    بهمن – امشب را اینجا بمانید و فردا عازم شوید
    عمه سوری – دست شما درد نکنه ، می بینید که چقدر عجله دارن !
    جریره – هم صحبتی با شما بسیار مسرت بخش بود
    زهرا خانم – قربان شما ... شیراز تشریف بیارید
    جریره – به کجا ؟
    مجید – هیچی ... یعنی پارس که اومدین ، خونه ما هم بیایین
    بهمن – باشد می آییم
    از زن و شوهر مهربان تشکر و خداحافظی کردند و رفتند به سمت مرکز شهر .
    به سمت کاخ شاهی رفتند . نزدیک کاخ بودند که یکی از سربازان صداشون زد :
    سرباز – شما اینجا چه می خواهید ؟
    همه برگشتند سمت صدا . سرباز جوان نزدیکشون اومد و دوباره گفت :
    سرباز – مگر نمی دانید مردم طبقه پایین جامعه حق نزدیک شدن به کاخ شاهنشاه را ندارند ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – عذر می خوام ... آقا ما اهل اینجا نیستیم و قانونتونم نمی دونیم . شما بگین از کجا می تونیم وارد قصر بشیم ؟
    سرباز با تعجب به مجید نگاه کرد و گفت :
    سرباز – شما نیز همانند آن غریبه سخن می گویید !؟
    همه با خوشحالی دور سرباز جمع شدند و هر کسی یه چیزی می گفت و سرباز بیچاره هم مستأصل به همشون نگاه می کرد . زهرا خانم همه رو ساکت کرد و رو به سرباز گفت :
    زهرا خانم – پسرم خیر ببینی الهی ، اون غریبه که گفتی چه شکلی بود و چجوری حرف می زد ؟
    سرباز – آن غریبه مانند ما سخن نمی گفت و جامه ای که بر تن داشت مانند جامه ما نبود
    عمه سوری با خوشحالی گفت : خودشه ، خان داداشمه ... زهرا جون دیدی گفتم پیداش می کنیم ؟ دیدی گفتم ؟!
    زهرا خانم با خوشحالی چادرشو روی سرش مرتب کرد و رو به آسمون گفت :
    زهرا خانم – الهی شکر ... خدایا شکرت که حاجی حالش خوبه
    اردوان – ببخشید آقا ، میشه بگین ایشون الان کجا هستند ؟
    سرباز – او را به زندان بردند
    همه با حیرت گفتند : زندان ؟؟!!
    مجید – ای جونت در بیاد ... بابامو برا چی بردی زندون عوضی !!!
    یقه سرباز بیچاره رو گرفت و بقیه هم سعی داشتند مجید را از سرباز جدا کنند . بالاخره بعد از چند دقیقه ، دعوا تموم شد و عمه سوری همه رو آروم کرد
    عمه سوری – بابا جان ، یه دقیقه ساکت باشین ببینیم این بنده خدا چی میگه ... پسر جان ! بگو ببینم ، برای چی حاج رضا رو زندون کردین ؟
    مجید – بگو وگرنه ...
    عمه سوری – مجید ! یکی می زنم تو دهانت ها !
    زهرا خانم – بذار ببینیم چی میگه
    سرباز – قدری صبر کنید ، می گویم ... او را دیدم که بر زمین افتاده ، بر بالینش رفتنم و تکانش دادم ، بیدار شد و از چیزهایی سخن می گفت که نمی دانستم چیست ، با من به مقعر فرماندهی آمد اما فرمانده ام وی را به زندان برد ... بعد از آن از وی بی خبر هستم
    زهرا خانم – یا خدا !
    اردوان – امکانش هست ما رو به قصر ببرید ؟
    محبوبه – اگه ببرید ممنون میشیم
    سرباز – گمان نمی برم که بتوانم ، با این حال سعی خود را خواهم کرد
    آرش – ببخشید ، اسم شما چیه ؟
    سرباز – نامم روزبه است . پس ایشان پدر شما بودند ؟
    مجید – بله ، بابای عزیزمون هستن
    روزبه – مرد خوبی است ... بسیار مهربان با من رفتار کردند
    آرش – حاج رضا با همه مهربون هستن آقا ... حالا میشه ما رو ببرید داخل قصر
    روزبه – سخت است ، اما سعی خود را خواهم کرد . به دنبال من بیایید
    روزبه راه افتاد سمت دروازه اصلی قصر . همین موقع فرمانده گارد امنیتی قصر متوجه آنها شد . داد زد :
    فرمانده – شما اینجا چه می خواهید ؟ سرباز ! آنها به همراه تو چه می کنند ؟
    روزبه با ترس جواب داد :
    روزبه – جناب فرمانده ! آنان می گویند ، خانواده آن مرد غریبه هستند
    فرمانده با شنیدن این حرف ، سریع به سمت بچه ها اومد و پرسید :
    فرمانده – همان غریبه که الان در نزد شاه است ؟
    روزبه – نزد شاه می باشد ؟
    فرمانده – آری ...
    مجید پرید تو حرف فرمانده و گفت :
    مجید – بابام همنشین شاه شده ، پس زود باش ما رو ببر پیشش
    فرمانده یه نگاه به مجید کرد و با کج خلقی گفت :
    فرمانده – به همراه من بیایید
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – بچه ها بریم
    همه پشت سر فرمانده راه افتادند . مجید دست روزبه را کشید و با خودشون برد . بعد از عبور از راهروها و مکانهای مختلف بالاخره رسیدند به کاخ اصلی
    مجید – ای بابا ! چقدر این اشکانیها قصراشون رو تو در تو می ساختند ، با این کارا هر کی قصد کشتن شاه رو داشت ، پشیمون می شد و از همون راهی که اومده بود ، برمی گشت
    نارسیس – کاش زودتر حاج بابا رو ببینیم و برگردیم
    مجید – حاج خانم ! حاج بابا رو که تحویل گرفتیم ، باید بریم این شازده رو تحویل خانواده اش بدیم ، یادت رفته ؟
    نارسیس – وای ... یعنی هنوز اینجا کار داریم ؟!
    محبوبه – بی تابی نکن عزیزم ، اونم زود تموم میشه و میریم خونه امون
    نارسیس – دلم برا خونه تنگ شده ...
    بالاخره رسیدند به پشت در تالاری که محل دیدار شاه با مهمانان بود . پیشکار اجازه ورود داد و همه وارد تالار شدند . شاه بر روی تخت نشسته بود و کمی پایین تر، حاج رضا بر روی تخت کوچکی نشسته بود . با دیدن حاج رضا ، همه با خوشحالی به سمتش دویدند و مجید دست انداخت دور گردن باباش و سر و صورتش رو غرق بـ..وسـ..ـه کرد . زهرا خانم با چشمای پر از اشک خدا رو شکر می کرد و عمه سوری هم برادرشو بوسید و خدا رو شکر کرد . محبوبه و اردوان و آرش هم حاجی رو با خوشحالی بغـ*ـل کردند . شاهزاده ونون با لبخند به همشون نگاه می کرد . اما شاه چشم از شاهزاده بر نمی داشت . حاج رضا رو به بچه ها گفت :
    حاج رضا – بسه دیگه ... ناسلامتی بجز ما چند نفر دیگه هم اینجا هستند
    مجید – حاج بابا ! حـــــاج بابا !!! نمی دونی چقدر خوشحالم ، انگار خدا دوباره منو به این دنیا فرستاد ... بیا ماچی بده حاج بابا !!!
    حاج رضا – برو اونور بچه ... هر چی می کشم از دست تو می کشم کور شده !
    مجید – اِ ! حاج بابا اینجا هم دست از ضایع کردن من بر نمی داری ؟
    حاج رضا – صبر کنید ببینم ، اول بگین لباس همراتون هست یا نه ؟ مُردم از خجالت با این سر و وضع
    زهرا خانم با عجله ساکی که همراش آورده بود ، باز کرد و گفت :
    زهرا خانم – بیا حاجی ، بیا برات یه دست لباس تمیز و اتو کشیده آوردم ، شونه هم برات گذاشتم ... نگاه باد به موهات خورده ، حالتشون عوض شده
    حاج رضا – دستت درد نکنه خانم ... حالا کجا لباس عوض کنم ؟
    نارسیس – اونجا پشت تخت یه جا برا عوض کردن هست
    حاج رضا زود رفت پشت تخت شاهی که لباساشو عوض کنه . شاه با تعجب به نارسیس و حاج رضا نگاه کرد و حسابی جا خورد وقتی دید حاج رضا پشت تخت شاهی رفت لباس عوض کنه چون اصولاً کسی حق نداشت دست به تخت شاه بزنه ، چه برسه به اینکه بره پشتش و لباس عوض کنه . بقیه تازه یادشون افتاد که بجز خودشون شاه و چند نفر دیگه هم هستند .
    مجید – ببخشید جناب شاه . اینقدر سرگرم خودمون بودیم که شما رو فراموش کردیم . تو رو خدا به دل نگیرین ...
    شاه – شما فرزندان ایشان هستید ؟
    مجید – بله ... من پسرشون مجید هستم ، ایشون مادرم و عمه ام و اون خانم هم خواهرمه و این خانم گل و گلاب هم همسرمه و این آقایون هم آرش و اردوان و ونون هستند
    شاه همینکه اسم ونون را شنید سریع از روی تخت بلند شد و به سمت ونون رفت
    شاه – گفتید نام ایشان ونون می باشد
    مجید – بله ، البته بچه خوبیه ها ولی اگه دوست داشتین ، بردارید برای خودتون . خیرش به ما نرسیده
    شاه از ونون پرسید :
    شاه – آیا شما همان شاهزاده ونون هستید ؟
    سکوت سنگینی بر فضای تالار حاکم شد . بچه ها نمی دونستند چی باید بگن ، چون در طول سفر این اولین بار بود که کسی شاهزاده ونون را شناخت . زبان شاهزاده بند اومده بود و به شاه بلاش یکم خیره مانده بود . شاه بلاش یکبار دیگر سئوالش را تکرار کرد :
    شاه – پرسیدم ، آیا شما همان شاهزاده ونون هستید ؟
    شاهزاده یه نگاه به آرش و بقیه کرد و رو به شاه گفت :
    شاهزاده – آری ... من شاهزاده ونون هستم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه بلاش ، با شگفتی دستهاش رو محکم به هم کوبید و رفت سمت شاهزاده و شانه های او را گرفت و گفت :
    شاه – بسیار خرسندم که شما را ملاقات می کنم . سالهاست که کسی از شما خبر ندارد ، براستی شما کجا رفته بودید جناب ونون ؟
    شاهزاده – من به تازگی از روم بازگشته ام ... تا به حال شما را ندیده ام ...
    حاج رضا لباسهاش رو عوض کرد و در حالیکه موهاشو شانه می زد اومد سمت بقیه و گفت:
    حاج رضا – هیچی مثل یه دست لباس درست و حسابی نمی شه ... دست شما درد نکنه زهرا خانم ...
    شاه برگشت و با تعجب به حاج رضا و لباسی که پوشیده بود نگاه کرد . حاج رضا یه لبخند به شاه زد و گفت :
    حاج رضا – ببینید جناب پادشاه ! دیدی گفتم دوره ما با دوره شما فرق کرده ؟! ما الان اینجوری لباس می پوشیم
    بچه ها که خبر نداشتند حاج رضا سیر تا پیاز ماجراهای خودشون رو برای شاه تعریف کرده ، و چون قرار گذاشته بودند به کسی نگن که از آینده اومدند ، وقتی حاج رضا با شاه حرف می زد ، مجید و بقیه از دور و جوری که شاه نبینه با دست به حاج رضا اشاره می کردند که ساکت باشه و چیزی نگه ؛ اما حاج رضا متوجه حرکاتشون نشد و گفت :
    حاج رضا – این چه کاریه ؟ برای چی بال بال می زنید ؟
    شاه برگشت سمت بچه ها و اونا هم سریع صاف ایستادند و با هم یه لبخند پهن و دندون نما به شاه زدند . شاه از رفتار همه اشون گیج شده بود و در عین حال قصد داشت هر جور که هست از شاهزاده بیشتر بدونه
    شاه – دیگرتمامش کنید ! بنشینید ، زیرا با شما سخنی دارم . شاهزاده ! شما در کنار ما بنشینید
    مجید – عالیجناب ! تو رو خدا اگه قصد پذیرایی دارین ، به این خدمتکاراتون بگین بالاغیرتاً نوشید*نی برامون نیارن . آخه جون منِ بدبخت در خطره
    شاه که از رفتارها و طرز حرف زدن مجید خوشش آمده بود ، خندید و گفت :
    شاه – پیداست که جوان گستاخ و شادی هستی ! ما را به یاد تَلخک دربار می اندازی
    مجید با حرص به شاه نگاه کرد و بقیه هم بلند زدند زیر خنده . مجید آهسته دم گوش نارسیس گفت :
    مجید – بذار از اینجا بریم ، قبل از رفتن نامردم اگه یه ترقه خوشه ای زیر دست و پای این شاهِ خوشمزه نندازم . تلخک خودتی بی تربیت !
    نارسیس آروم خندید و گفت :
    نارسیس – نامردی اگه نندازی ها !
    مجید – حالا می بینی خانم !
    شاه در ادامه گفت :
    شاه – پدرتان می گفت ، شما از دوره ای به غیر از دوره ما آمده اید . آیا مدرکی برای اثبات حرفتان دارید ؟ اما قبل از اینکه جوابمان را بدهید ، بگویید کدامتان مجید است ؟
    همه سرها برگشت سمت مجید و اونم به تک تکشون نگاه می کرد . بلند شد و گفت :
    مجید – من مجیدم ، قبلاً هم خودمو معرفی کردم . حالا فرمایش ؟
    شاه – پدرتان می گفت ، شما می توانید دوره خودتان را برای ما ثابت کنید
    مجید – بله بابام راست می گفت اما الان چیزی ثابت نمی کنم ، بذارید برا موقع خداحافظی . الان باید تکلیف جناب شاهزاده رو روشن کنیم
    شاه – شاهزاده اینجا می مانند
    حاج رضا – خب خدا رو شکر ... پس شاهزاده رو به شما صحیح و سالم تحویل میدیم و رفع زحمت می کنیم ... مگه نه بچه ها ؟
    عمه سوری پرید وسط حرف حاج رضا و با نگرانی گفت :
    عمه سوری – نه چی چی تحویلش میدیم و میریم ؟! شاهزاده از دربار باباش اومده و به دربار باباشم تحویل میدیم . عمراً اگه بذارم اینجا ولش کنید و برگردین
    شاه – شما به چه حقی با تصمیم ما مخالفت می کنید ؟
    عمه سوری – هر چندتا تصمیم که بگیری ، بازم مخالفت می کنم
    رو کرد سمت برادرش و بقیه افراد و انگشتشو به حالت تهدید گرفت سمت همه و با تحکم گفت :
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    عمه سوری – خوب همه تون گوش بدین ، مگر از روی جنازه من رد بشین که شاهزاده رو اینجا بذارین و برگردین ... خون به پا می کنم
    محبوبه – عمه ! نمی تونیم از دستور شاه سرپیچی کنیم
    عمه سوری بلند شد و رفت کنار شاهزاده و بازوی ونون رو گرفت و گفت :
    عمه سوری – تا الان پسرم بوده و تا زمانیکه به باباش تحویل ندادم ، بازم پسرمه . هر کی بهش دست بزنه من می دونم و اون
    زهرا خانم – سوری جون ، اینجا پیش شاه می مونه و جاشم امنه ... دیگه چرا نگرانی ؟
    عمه سوری – شما فکر کردین این آقا ونون را می ذاره لای پر قو ؟ ما که بریم مطمئن باشید یه بلایی سرش میاره
    شاهزاده با حرفهای عمه سوری کمی نگران شد و گفت :
    شاهزاده – اینجا نمی مانم ... همین الان بازگردیم
    مجید – بر می گردیم ... همه بلند شین بریم
    شاه عصبانی شد و داد زد :
    شاه – خاموش باشید ... شاهزاده ونون اینجا می ماند ، اگر کسی مخالفت کند دستور می دهیم گردنش را از تن جدا کنند
    زهرا خانم ترسید و گفت :
    زهرا خانم – وویییی سوری جون ! دیدی شاه چی گفت ؟ بذار این پسرو اینجا بمونه
    آرش – خاله جون ! عمه سوری درست میگن ، نباید شاهزاده رو اینجا بذاریم و بریم ممکنه اتفاقی براش بیفته
    نارسیس – آره ، شاه بلاش می خواد شاهزاده رو بکشه
    شاه که فهمید بچه ها از هدفش آگاه شدند عصبانی شد و داد زد :
    شاه – شاهزاده نباید با شما همراه شوند وگرنه شما را به زندان می اندازیم
    مجید – عامو ما رو از زندون نترسون ... ما خودمون ختم زندونیم مگه نه بچه ها ؟
    آرش – جناب شاه ! اگر به ما بگین که هدفتون از نگه داشتن شاهزاده چیه ، ما هم با شما همکاری می کنیم و بدون شاهزاده میریم
    مجید زد تو پهلوی آرش و گفت :
    مجید – هیچ معلومه چی میگی؟
    آرش – تو کاری نداشته باش ... جناب شاه ! فقط بگین چرا شاهزاده باید اینجا بمونه ، اگه بگین ما هم متقاعد میشیم و بدون اون میریم
    شاه – ما شاه این مملکت هستیم ، لزومی ندارد که تصمیماتمان را به شما بگوییم
    آرش – پس شرمنده ما نمی تونیم شاهزاده رو به شما تحویل بدیم
    نارسیس – آرش ! فکر کنم می خواد شاهزاده رو بکشه چون اینا غاصبین تاج و تخت شاهزاده ونون بودند ... اونی که راه رو براشون باز کرد اردوان سوم بود . خودم تو کتاب خوندم ، اردوان سوم باعث و بانی سقوط سلطنت شاه ونون بود و سه بار تاج و تخت ایران را تصاحب کرد و بعد از اون اینا که ازسلف اردوان بودند به سلطنت رسیدند
    محبوبه – درست میگه . الانم چون شاهزاده برگشته ، فکر می کنید اومده سلطنت را از شما پس بگیره ... برای همینه که می خواهی بکشیش
    شاه – فرمانده ! این گستاخان را به زندان بیندازید
    فرمانده – اطاعت سرورم
    مجید سریع از داخل یکی از جیبهای کوله اش یه ترقه خوشه ای که آماده کرده بود بیرون آورد و گرفت جلوی همه و فندک را هم آماده نگه داشت و با تهدید گفت :
    مجید – نزدیک نشین که من الان حسابی خطریم ... هر کی نزدیک بشه بد می بینه ...
    شاه – مجال ندهید ... او را به بند بکشید
    یکی از سربازها جلو رفت که مجید را بگیره اما مجید بلند گفت :
    مجید – جلو نیا حیف نون ! بچه ها همه بیایین پشت سر من ... محبوب آینه رو آماده کن ... جلو نیا وگرنه ...
    مجید ترقه را روشن کرد و پرت کرد وسط تالار و باعث شد شاه و بقیه حضار بترسند و همین موقع محبوبه هم سریع فرمان سفر داد و در یک چشم به هم زدن نور شدیدی تابید و بچه ها غیب شدند .
    شاه بلاش یکم در زمان سلطنتش اقدامات سازنده ای در ایران انجام داد ازجمله احیای مجدد خط و زبان فارسی و گردآوری اوستا . وی مرزهای ایران را از شورشیان پس گرفت و مناطق مرزی ایران را گسترش داد . اما این را هم نباید از یاد برد که خاندان بلاش یکم کسانی بودند که در غصب تاج و تخت شاه ونون دست داشتند و باعث آواره گی ونون شدند .
    ***
    شاهزاده ونون پسر ارشد فرهاد چهارم بود که در آن زمان به همراه 3 تن از برادرانش بدستور پدرشان به روم فرستاده شدند . پس از آنکه نجبا در طی شورشی اُرُد دوم را به قتل رساندند . مجلس مهستان رای داد که کسی را به نزد قیصر روم فرستاده و ونون را که پسر بزرگتر فرهاد چهارم بود به ایران برگردانند و به سلطنت بنشانند . اگوستوس ، قیصر روم نیز این مسئله را با خشنودی پذیرفت . ونون به ایران آمد اما از آنجا که در روم تربیت شده بود ، ملایمت و حسن خلق بسیار داشت . به شکار ، تجمل و سواری علاقه زیادی نداشت و در کوچه ها ساده و بی ریا راه می رفت و با مردم همدلی و همدردی می کرد ، برای همین چون رفتار ونون با آداب دربار اشکانی همخوانی نداشت ، بزرگان به تدریج نگران شدند و او را لایق سلطنت ندانستند و اعلام کردند که چون او تحت الحمایه قیصر روم بوده ، پس در سیاست نیز مطابق میل او رفتار خواهد کرد .
    سرانجام بزرگان فردی به نام اردوان را به سلطنت دعوت کردند ، اما در جنگی که بین اردوان و ونون روی داد چون مردم حامی ونون بودند ، اردوان شکست خورد اما در جنگ دوم پیروز شد و ونون به سلوکیه فرار کرد ، در آخر با توافقی که بین پادشاه روم و اردوان صورت گرفت ، آگوستوس قیصر روم ، ونون را به سوی کلیکیه فرستاد و وی در آنجا کشته شد .اما چی شد که فرهاد چهارم ، ونون و دیگر پسرانش را به روم فرستاد و اینکه توطئه چه کسی بود در ادامه داستان خواهید خواند .
    بعد از فرار از دربار بلاش یکم ، همه در شهری خلوت ، فرود آمدند . شهر به نسبت شهرهای دیگر که دیده بودند ، شلوغ نبود . مجید رو به بقیه گفت :
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا