راسپینا – لااقل مجید و نارسیس اینجا بمانند
آرش – شاهزاده خانم ! این دوتا اگه اینجا بمونن ، فردا کل تاریخ ایران عوض میشه
مجید – دلتم بخواد خوشمزه خان !
آرش – مگه دروغ میگم ؟
مجید – آره
اردوان – بسه دیگه . یکی بره از شاه بپرسه نتیجه جستجو چی شد ؟
محبوبه – اگه خبری شده بود که می فهمیدیم
زهرا خانم – شاید اینجا نباشه ، پاشین آینه رو آماده کنید که بریم دنبال باباتون
محبوبه – چاره نداریم ... باید بریم
راسپینا – مرا نیز با خود ببرید
مجید – نمیشه راسپینا جون ... نمیشه که دوتا شاهزاده رو دستمون بمونه
راسپینا – شاهزاده ؟؟؟ مگر کدامیک از شماها شاهزاده است ؟
مجید و بقیه دستپاچه شدند . مجید از دهانش پرید و حالا نمی دونست چجوری درستش کنه . راسپینا هم دائم اصرار داشت که بدونه کی شاهزاده است .
آرش – کسی بین ما شاهزاده نیست ... مجید شوخی کرد
مجید – آره بابا ... شوخی کردم ، زیاد جدی نگیر
راسپینا – اما من می دانم کدامیک از شما شاهزاده است
نارسیس – هیچکدوم نیستیم
راسپینا یه نگاه به همه کرد و رفت سمت شاهزاده ونون و گفت :
راسپینا – شما ... آری ، شما شاهزاده هستید ... چرا که رفتارتان مانند شاهزادگان دربار است
همه و حتی ونون هم نگران شدند . نمی دونستند باید چکار کنند و راسپینا هم آستین لباس ونون را گرفته بود و اصرار داشت که حقیقت را بگه . محبوبه آینه را از کوله اش بیرون آورد و یواش به همه اشاره کرد که آماده سفر باشند . جوری که راسپینا نفهمه ، دستهای همدیگر رو گرفتند ولی راسپینا هنوز آستین ونون را گرفته بود . باید یه کاری می کردند که راسپینا آستین ونون را ول کنه وگرنه اونم همراهشون می رفت . مجید فکری به ذهنش رسید ، یه پاکت پاستیل از کوله اش بیرون آورد و گفت :
مجید – راستی راسپینا جون ! از اینا بهت ندادم بخوری ؟
راسپینا برگشت سمت مجید و یه نگاه به پاکت پاستیل انداخت
راسپینا – خیر ... این چیست ؟
مجید سر پاکت را باز کرد و گرفت سمت راسپینا
مجید – بیا بخور خوشمزه است . اسمش پاستیله
راسپینا آستین ونون را رها کرد و رفت سمت مجید و پاکت را گرفت . همین موقع محبوبه سریع فرمان فرار داد . نور شدیدی تابید و راسپینا وقتی متوجه شد که دیگه نمی تونست همراهیشون کنه ، چون همه در یک چشم برهم زدن غیب شدند .
راسپینا تنها در تالار ایستاده بود و با بغض به پاکت پاستیل و جای خالی بچه ها نگاه می کرد .
***
حاج رضا به شاه بلاش نگاه کرد و برای چندمین بار پرسید :
حاج رضا – شما مطمئنی که الان دوره اشکانیه ؟؟؟
شاه و وزیرش کلافه به همدیگه نگاه کردند و وزیر جواب داد :
وزیر – آری ... شما هم اکنون در دوران شاهنشاهی شاه بلاش هستید ...
حاج رضا یه نگاه به دور و بر انداخت و با دست زد تو پیشونیش و کلافه رو به شاه گفت :
حاج رضا – دیدی چه بلایی سرم اومد ؟! دیده بودم بچه ها میرن تو آینه ، اما فکر نمی کردم یه روزی خودمم برم ... برگردم خونه حتماً دخلشو در میارم
شاه و وزیر با تعجب به حرفهای حاج رضا گوش می دادند .
شاه – شما از چه چیز صحبت می کنید ؟
حاج رضا – از اون آینه کوفتی ...
شاه – آینه !؟ کدام آینه ؟
آرش – شاهزاده خانم ! این دوتا اگه اینجا بمونن ، فردا کل تاریخ ایران عوض میشه
مجید – دلتم بخواد خوشمزه خان !
آرش – مگه دروغ میگم ؟
مجید – آره
اردوان – بسه دیگه . یکی بره از شاه بپرسه نتیجه جستجو چی شد ؟
محبوبه – اگه خبری شده بود که می فهمیدیم
زهرا خانم – شاید اینجا نباشه ، پاشین آینه رو آماده کنید که بریم دنبال باباتون
محبوبه – چاره نداریم ... باید بریم
راسپینا – مرا نیز با خود ببرید
مجید – نمیشه راسپینا جون ... نمیشه که دوتا شاهزاده رو دستمون بمونه
راسپینا – شاهزاده ؟؟؟ مگر کدامیک از شماها شاهزاده است ؟
مجید و بقیه دستپاچه شدند . مجید از دهانش پرید و حالا نمی دونست چجوری درستش کنه . راسپینا هم دائم اصرار داشت که بدونه کی شاهزاده است .
آرش – کسی بین ما شاهزاده نیست ... مجید شوخی کرد
مجید – آره بابا ... شوخی کردم ، زیاد جدی نگیر
راسپینا – اما من می دانم کدامیک از شما شاهزاده است
نارسیس – هیچکدوم نیستیم
راسپینا یه نگاه به همه کرد و رفت سمت شاهزاده ونون و گفت :
راسپینا – شما ... آری ، شما شاهزاده هستید ... چرا که رفتارتان مانند شاهزادگان دربار است
همه و حتی ونون هم نگران شدند . نمی دونستند باید چکار کنند و راسپینا هم آستین لباس ونون را گرفته بود و اصرار داشت که حقیقت را بگه . محبوبه آینه را از کوله اش بیرون آورد و یواش به همه اشاره کرد که آماده سفر باشند . جوری که راسپینا نفهمه ، دستهای همدیگر رو گرفتند ولی راسپینا هنوز آستین ونون را گرفته بود . باید یه کاری می کردند که راسپینا آستین ونون را ول کنه وگرنه اونم همراهشون می رفت . مجید فکری به ذهنش رسید ، یه پاکت پاستیل از کوله اش بیرون آورد و گفت :
مجید – راستی راسپینا جون ! از اینا بهت ندادم بخوری ؟
راسپینا برگشت سمت مجید و یه نگاه به پاکت پاستیل انداخت
راسپینا – خیر ... این چیست ؟
مجید سر پاکت را باز کرد و گرفت سمت راسپینا
مجید – بیا بخور خوشمزه است . اسمش پاستیله
راسپینا آستین ونون را رها کرد و رفت سمت مجید و پاکت را گرفت . همین موقع محبوبه سریع فرمان فرار داد . نور شدیدی تابید و راسپینا وقتی متوجه شد که دیگه نمی تونست همراهیشون کنه ، چون همه در یک چشم برهم زدن غیب شدند .
راسپینا تنها در تالار ایستاده بود و با بغض به پاکت پاستیل و جای خالی بچه ها نگاه می کرد .
***
حاج رضا به شاه بلاش نگاه کرد و برای چندمین بار پرسید :
حاج رضا – شما مطمئنی که الان دوره اشکانیه ؟؟؟
شاه و وزیرش کلافه به همدیگه نگاه کردند و وزیر جواب داد :
وزیر – آری ... شما هم اکنون در دوران شاهنشاهی شاه بلاش هستید ...
حاج رضا یه نگاه به دور و بر انداخت و با دست زد تو پیشونیش و کلافه رو به شاه گفت :
حاج رضا – دیدی چه بلایی سرم اومد ؟! دیده بودم بچه ها میرن تو آینه ، اما فکر نمی کردم یه روزی خودمم برم ... برگردم خونه حتماً دخلشو در میارم
شاه و وزیر با تعجب به حرفهای حاج رضا گوش می دادند .
شاه – شما از چه چیز صحبت می کنید ؟
حاج رضا – از اون آینه کوفتی ...
شاه – آینه !؟ کدام آینه ؟
آخرین ویرایش: