نارسیس – فکر کنم ملکه و پسرش ، فرهاد چهارم را مسموم کردند و خودشون قدرت را بدست گرفتند
حاج رضا – به نظرتون الان مجید تو چه مرحله ای از زندگی شاهزاده است ؟
زهرا خانم – عامو کار ندارم الان تو کدوم موقعیته ... من میرم دنبال تک پسرم تا یه وقت ملکه بلایی سرش نیاورده
از روی زمین بلند شد که بره . محبوبه جلوی مادرش رو گرفت و گفت :
محبوبه – مامان ! می خوایی فکر نکرده کجا بری ؟ بهتره با یه نقشه درست و حسابی برگردیم به قصر ... مجید بلده از خودش محافظت کنه ، شما نگران نباشید
زهرا خانم نشست روی زمین و با گریه گفت :
زهرا خانم – بیچاره مجید ... همه میگن شیطونه ، تخسه ، ولی هیچوقت از کمک به دیگران دریغ نکرده ... حالا خودش به کمک نیاز داره ، ما تنهاش گذاشتیم ...
چادرش رو گرفت جلوی صورتش و سوزناک گریه کرد . نارسیس هم زد زیر گریه ، آرش نشست جلوی زهرا خانم و گفت :
آرش – خاله جون ! گریه نکن قربونت برم ، خودم الان میرم دنبالش ، شما گریه نکن باشه!
اردوان – آره مامان زهرا ، شما گریه نکن ، منم همراه آرش میرم
حاج رضا – حاج خانم ! از اون لحظه ای که مجید رو فراری دادم که بره شما رو پیدا کنه ، همون موقع سپردمش دست خدا ، حالا هم مطمئنم خدا همراهشه ... شما ناراحت نباش
عمه سوری برای اینکه کمی جو رو عوض کنه با شوخی گفت :
عمه سوری – زهرا جون ! من مطمئنم الان ملکه موزا و پسرش و بقیه دشمنان شاهزاده ، دارن از دست مجید گریه می کنند
بله ، حرف درست رو عمه سوری زد ، چون مجید زمین و زمان رو برای ملکه موزا و پسرش ناامن کرده بود . می پرسین چطور ؟! خودتون بخونید :
ملکه موزا برای چندمین بار از ته دل جیغ کشید .
ملکه – شیاطین به قصر ما حمله کرده اند ...
تمام سربازان قصر ، گوشه و کنار تالار اصلی و اتاقهای دیگر را می گشتند تا بلکه بتوانند شیطانی را که وارد قصر شده بود نابود کنند . شیطان کسی نبود جز مجید ، چون ماسک ترسناکی بر روی صورتش گذاشته بود ، فکر می کردند شیطان وارد قصر شده . مجید هم از این کارش حسابی لـ*ـذت می برد . با سرعت به اطراف می دوید و از خودش صداهای عجیب و غریبی تولید می کرد . بیشتر زنان دربار با دیدنش غش کرده بودند . سربازها که جرأت نزدیک شدن بهش نداشتند اما ناچار بودند دنبالش کنند . فرهاد پنجم هم از ترس ، در کنار مادرش بود ، مجید دوباره خودش رو به اتاق اصلی شاه رسوند و یه جایی قایم شد و از پشت اون نقاب ترسناک همه چیز رو زیر نظر داشت . وقتی ملکه و پسرش رو تنها دید با همون صدای کذایی گفت:
مجید – هاااا ملکه ! بازم که اینجایی ؟؟؟
ملکه جیغ کشید و با فریاد گفت :
ملکه – از ما چه می خواهی ای شیطان ؟ کجا پنهان شده ای ؟
مجید – داد نزن صدای زشتت الان می خوابه ... هاااا ملکه ، من اومدم جون تو رو بگیرم ... جون اون پسر چُلمنتم می خوام بگیرم ... هااااا ...
فرهاد پنجم در حالیکه دور و بر اتاق را نگاه می کرد و دنبال منبع صدا می گشت با ترس گفت :
فرهاد پنجم – از ما چه می خواهی ؟ ما را آسوده بگذار ...
مجید – هااااا ... دهانت را ببند ای فرهادکِ بدبخت ... تو سلطنت شاه ونون را غصب کردی ای بیچاره ... آماده باش که می خوام جانت را بگیرم ...
مجید یه گلوله دودزا پرتاب کرد و دود غلیظی همه جا را گرفت . ملکه و پسرش به سختی می توانستند جایی را ببینند ، مجید از فرصت استفاده کرد و رفت جلوشون ایستاد . وقتی کمی از غلظت دود کاسته شد ، هر دو نفرشان مجید را بسیار نزدیک به خودشان دیدند . جفتشون از وحشت زبانشان بند اومده بود ، مجید با اون ماسک ترسناکش آروم آروم جلو می اومد ، به اصطلاح قهقهه ای شبیه به جادوگران تو فیلمها ، سر داد و گفت :
مجید – از دیدنتون خوشحالم ... ها ها ها
ملکه دیگه طاقت نیاورد و غش کرد . فرهاد پنجم مونده بود مادرش رو نجات بده یا خودش رو ، مجید رو کرد سمت فرهاد و گفت :
مجید – دیدی چطور نابودش کردم ؟ حالا نوبت خودته
فرهاد – نه ... نه ... صبر کن ای موجود پلید ! هر چه بخواهی به تو می دهم اما با من کاری نداشته باش
مجید – چه خائن ! بدبخت مادرت داره به درک واصل میشه ، اونوقت تو نگران جون خودتی ؟! ای حیف نون !
فرهاد – تو کی هستی و اینجا چه می خواهی ؟
مجید – جون تو رو می خوام
فرهاد با ترس گفت :
فرهاد – جان مرا ؟ آخر برای چه ؟
مجید – چون ازت خوشم نمیاد ... زشتی
فرهاد – ما را رها کن ... شاید تو را ونون فرستاده است ؟
مجید – نخیر . بنده با میل خودم تشریف آوردم ... حالا زود انتخاب کن ، خودتو اول بکشم یا مادرت ؟
فرهاد عقب عقب رفت و افتاد کنار تخت سلطنت . دید راه فرار نداره و با ناامیدی گفت :
فرهاد – تو را به ایزد بزرگ قسم می دهم با ما کاری نداشته باش
مجید با دلخوری گفت :
آخرین ویرایش: