کامل شده رمان آینه زمان : شاهزاده پارت (قسمت سوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 14,175
  • پاسخ ها 177
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها

نارسیس – فکر کنم ملکه و پسرش ، فرهاد چهارم را مسموم کردند و خودشون قدرت را بدست گرفتند
حاج رضا – به نظرتون الان مجید تو چه مرحله ای از زندگی شاهزاده است ؟
زهرا خانم – عامو کار ندارم الان تو کدوم موقعیته ... من میرم دنبال تک پسرم تا یه وقت ملکه بلایی سرش نیاورده
از روی زمین بلند شد که بره . محبوبه جلوی مادرش رو گرفت و گفت :
محبوبه – مامان ! می خوایی فکر نکرده کجا بری ؟ بهتره با یه نقشه درست و حسابی برگردیم به قصر ... مجید بلده از خودش محافظت کنه ، شما نگران نباشید
زهرا خانم نشست روی زمین و با گریه گفت :
زهرا خانم – بیچاره مجید ... همه میگن شیطونه ، تخسه ، ولی هیچوقت از کمک به دیگران دریغ نکرده ... حالا خودش به کمک نیاز داره ، ما تنهاش گذاشتیم ...
چادرش رو گرفت جلوی صورتش و سوزناک گریه کرد . نارسیس هم زد زیر گریه ، آرش نشست جلوی زهرا خانم و گفت :
آرش – خاله جون ! گریه نکن قربونت برم ، خودم الان میرم دنبالش ، شما گریه نکن باشه!
اردوان – آره مامان زهرا ، شما گریه نکن ، منم همراه آرش میرم
حاج رضا – حاج خانم ! از اون لحظه ای که مجید رو فراری دادم که بره شما رو پیدا کنه ، همون موقع سپردمش دست خدا ، حالا هم مطمئنم خدا همراهشه ... شما ناراحت نباش
عمه سوری برای اینکه کمی جو رو عوض کنه با شوخی گفت :
عمه سوری – زهرا جون ! من مطمئنم الان ملکه موزا و پسرش و بقیه دشمنان شاهزاده ، دارن از دست مجید گریه می کنند
بله ، حرف درست رو عمه سوری زد ، چون مجید زمین و زمان رو برای ملکه موزا و پسرش ناامن کرده بود . می پرسین چطور ؟! خودتون بخونید :
ملکه موزا برای چندمین بار از ته دل جیغ کشید .
ملکه – شیاطین به قصر ما حمله کرده اند ...
تمام سربازان قصر ، گوشه و کنار تالار اصلی و اتاقهای دیگر را می گشتند تا بلکه بتوانند شیطانی را که وارد قصر شده بود نابود کنند . شیطان کسی نبود جز مجید ، چون ماسک ترسناکی بر روی صورتش گذاشته بود ، فکر می کردند شیطان وارد قصر شده . مجید هم از این کارش حسابی لـ*ـذت می برد . با سرعت به اطراف می دوید و از خودش صداهای عجیب و غریبی تولید می کرد . بیشتر زنان دربار با دیدنش غش کرده بودند . سربازها که جرأت نزدیک شدن بهش نداشتند اما ناچار بودند دنبالش کنند . فرهاد پنجم هم از ترس ، در کنار مادرش بود ، مجید دوباره خودش رو به اتاق اصلی شاه رسوند و یه جایی قایم شد و از پشت اون نقاب ترسناک همه چیز رو زیر نظر داشت . وقتی ملکه و پسرش رو تنها دید با همون صدای کذایی گفت:
مجید – هاااا ملکه ! بازم که اینجایی ؟؟؟
ملکه جیغ کشید و با فریاد گفت :
ملکه – از ما چه می خواهی ای شیطان ؟ کجا پنهان شده ای ؟
مجید – داد نزن صدای زشتت الان می خوابه ... هاااا ملکه ، من اومدم جون تو رو بگیرم ... جون اون پسر چُلمنتم می خوام بگیرم ... هااااا ...
فرهاد پنجم در حالیکه دور و بر اتاق را نگاه می کرد و دنبال منبع صدا می گشت با ترس گفت :
فرهاد پنجم – از ما چه می خواهی ؟ ما را آسوده بگذار ...
مجید – هااااا ... دهانت را ببند ای فرهادکِ بدبخت ... تو سلطنت شاه ونون را غصب کردی ای بیچاره ... آماده باش که می خوام جانت را بگیرم ...
مجید یه گلوله دودزا پرتاب کرد و دود غلیظی همه جا را گرفت . ملکه و پسرش به سختی می توانستند جایی را ببینند ، مجید از فرصت استفاده کرد و رفت جلوشون ایستاد . وقتی کمی از غلظت دود کاسته شد ، هر دو نفرشان مجید را بسیار نزدیک به خودشان دیدند . جفتشون از وحشت زبانشان بند اومده بود ، مجید با اون ماسک ترسناکش آروم آروم جلو می اومد ، به اصطلاح قهقهه ای شبیه به جادوگران تو فیلمها ، سر داد و گفت :
مجید – از دیدنتون خوشحالم ... ها ها ها
ملکه دیگه طاقت نیاورد و غش کرد . فرهاد پنجم مونده بود مادرش رو نجات بده یا خودش رو ، مجید رو کرد سمت فرهاد و گفت :
مجید – دیدی چطور نابودش کردم ؟ حالا نوبت خودته
فرهاد – نه ... نه ... صبر کن ای موجود پلید ! هر چه بخواهی به تو می دهم اما با من کاری نداشته باش
مجید – چه خائن ! بدبخت مادرت داره به درک واصل میشه ، اونوقت تو نگران جون خودتی ؟! ای حیف نون !
فرهاد – تو کی هستی و اینجا چه می خواهی ؟
مجید – جون تو رو می خوام
فرهاد با ترس گفت :
فرهاد – جان مرا ؟ آخر برای چه ؟
مجید – چون ازت خوشم نمیاد ... زشتی
فرهاد – ما را رها کن ... شاید تو را ونون فرستاده است ؟
مجید – نخیر . بنده با میل خودم تشریف آوردم ... حالا زود انتخاب کن ، خودتو اول بکشم یا مادرت ؟
فرهاد عقب عقب رفت و افتاد کنار تخت سلطنت . دید راه فرار نداره و با ناامیدی گفت :
فرهاد – تو را به ایزد بزرگ قسم می دهم با ما کاری نداشته باش
مجید با دلخوری گفت :
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    مجید – دِ نَ دِ ، قرار نشد منو به خدا قسم بدی ... در ضمن تو الان به شاه فاسد اشکانی مشهوری ، اینجا که رسید برا ما خداشناس شدی ؟ اون روز که پدرتو می کشتی ، چرا از خدا نترسیدی ؟ یا وقتی با مادرت ازدواج کردی ، بازم از خدا نترسیدی ؟ وقتی به شرابخواری و خوشـی‌ و نوش مشغول بودی ، بازم نترسیدی ؟
    فرهاد پنجم زد زیر گریه و با التماس گفت :
    فرهاد – مرا نکش ، بگذار زنده بمانم و جبران کنم
    مجید – برات متأسفم که اینقدر ضعیف النفس و بدبخت هستی ، باشه کاریت ندارم چون تو بزودی کشته میشی ... مادرتم کشته میشه ، جای تو کسی دیگه میاد
    فرهاد با نگرانی گفت :
    فرهاد – بزرگان مهستان ، سلطنت را به ونون واگذار می کنند ؟
    مجید – شاید ...
    فرهاد با تندی از روی زمین بلند شد و گفت :
    فرهاد – اجازه چنین کاری را به آنها نمی دهم ، شاهنشاه این سرزمین من هستم ، ونون در این مملکت هیچ جایگاهی ندارد
    مجید کمی جلوتر رفت و به فرهاد گفت :
    مجید – ای بیچاره ! آخه آدم با برادرش این رفتار رو داره ؟ اونم برادر بزرگترش ! درسته مادرتون یکی نیست ، اما پدرتون که یکیه ... هر دوی شما نوه اُرُد دوم هستید ، هر قدر که تو از این سلطنت حق می بری ، ونون از تو بیشتر می بره ، هر چی باشه اون ولیعهد ارشد این مملکته ... تو فریب مادرت رو خوردی ... می دونی چرا تو رو از سلطنت خلع می کنند؟
    فرهاد با نگرانی گفت : چرا ؟
    مجید – چون تو پادشاه نالایقی بودی ... یه عنصر فاسد در دولت اشکانی ... تو اولین کسی هستی که عزت و اقتدار ایران را در برابر روم ، کم می کند
    مجید به طرف در خروجی رفت اما قبلش برگشت و به فرهاد گفت :
    مجید – بذار یه چیزی بهت بگم ، همین رفتارهایی که داری باعث میشه یه مدت درگیری و شورش در دربارت داشته باشی و بعدش هم کشته میشی ... منم خیلی دوست دارم جونت رو بگیرم اما به احترام عیسی مسیح (ع) که در دوران سلطنت تو ظهور کردند ، از کشتنت صرف نظر می کنم . به احترام پیغمبر خدا ، برو توبه کن ... گر چه دیگه خیلی دیره و تو سالهاست که مُردی ...
    مجید اینو گفت و بیرون رفت ، هنوز صدای فرهاد پنجم را می شنید که با التماس صداش می زد ، هر جور بود تونست خودش رو به باغ قصر برسونه . هنوز در داخل قصر به خاطر آشوبی که به پا کرده بود ، سر و صدا بود . با احتیاط کامل بالاخره رسید به دروازه قصر ، چند تا سرباز در کنار دروازه بودند . از حال و روز بقیه خبر نداشت و نمی دونست که اونا از قصر خارج شدند ، از پشت بوته ها ، دور و بر قصر را زیر نظر داشت ، یه مرتبه فکری به ذهنش رسید ، تصمیم گرفت هر جور شده از سربازها در مورد بچه ها بپرسد . ماسک را روی صورتش مرتب کرد و یه نفس عمیق کشید و رفت به سمت دروازه . همینکه سربازها متوجه مجید شدند با ترس عقب رفتند ، مجید بلند گفت :
    مجید – نترسید ! اگه بچه های خوبی باشین کاری باهاتون ندارم
    یکی از سربازها با ترس و لرز گفت :
    سرباز – از ما چه می خواهی ؟ ما را نابود نکن
    مجید – باشه کاریت ندارم ولی به شرطی که بهم بگین اون غریبه ها کجا هستند ؟
    سربازها به همدیگه نگاه کردند و همان سرباز پرسید :
    سرباز – با آنها چه کار دارید ؟
    مجید صداش رو خشن تر کرد و با تندی جواب داد :
    مجید – مگر فضولی ؟؟ می خواهم اول آنها را نابود کنم ، اگر به من نگویید آنها کجا هستند ، همین حالا شما را نابود می کنم
    سربازها بیشتر ترسیدند و یکی دیگه از سربازها گفت :
    سرباز – آنها ما را کتک زدند و از قصر بیرون رفتند ... همه آنها از قصر خارج شدند ... از همین دروازه خارج شدند
    مجید با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد اما خودش رو جمع و جور کرد و گفت :
    مجید – بسیار خب ، دروازه را باز کنید تا بروم و آنها را نابود کنم ... بگویید از کدام مسیر رفتند ؟
    سربازها سریع دروازه را باز کردند و سرباز با ترس و انگشت لرزان ، مسیر فرار بچه ها رو به مجید نشون داد . مجید بیرون رفت ولی نامرد قبلش یه ترقه دودزا جلوی سربازهای بیچاره انداخت و با خنده فرار کرد ...
    همینطور که می دوید ماسک را از روی صورتش برداشت و با خوشحالی گفت :
    مجید – وویی چه ماسک گرمی ... آخیش ... هوای خنک ... ای خدا شکرت ، هوراااا !!! زنده باد آزادی !!!
    بقیه راه را می دوید و می پرید و شادی می کرد و بلند بلند هورا می کشید . از اونطرف حاج رضا و بقیه از مخفیگاهشون بیرون اومده بودند و به سمت قصر می رفتند که مجید را نجات بدن . همینطور که آروم راه می رفتند و صحبت می کردند ، صدایی شنیدند :
    حاج رضا – این صدای چی بود ؟
    عمه سوری – نکنه سربازها دارن تعقیبمون می کنند ؟!
    آرش – نه مثل صدای سربازا نیست ... انگار یکی داره شادی می کنه
    نارسیس یه کم با دقت بیشتری گوش داد و بعد با خوشحالی و ذوق گفت :
    نارسیس – مجید ! این مثل صدای مجیده ... یعنی مجید از قصر بیرون اومده ؟!
    دیگه مجال نداد و با خوشحالی دوید به سمت صدا ، بقیه هم دنبالش رفتند . در بین راه بالاخره تونستند مجید را ببینند . همه از خوشحالی دویدند سمتش و مجید هم با بهت و شادی نگاهشون می کرد . نارسیس پرید بغلش کرد و گردنش رو محکم فشار می داد و با ذوق یکسره می گفت :
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    نارسیس – مجید !!!! مجید !!! خدا رو شکر ... مجید !!!!!
    زهرا خانم و عمه سوری هم همین کار را کردند و این وسط مجید حسابی دچار خفگی شده بود . با هر بدبختی بود کنارشون زد و با سختی نفس کشید و گفت :
    مجید – عامو یه کم اَمون بدین ! خفه شدم ... اگه سربازا نتونستن منو بکشن در عوض شما می کشین
    زهرا خانم – بذار مادر نگاهت کنم ... چیزیت که نشده ؟
    مجید – نه قربونت برم ... هنوز از مادر زاده نشده اونی که روی مجید خط بندازه
    همه خندیدند . اردوان و حاج رضا و محبوبه هم ابراز خوشحالی کردند . یه مرتبه مجید گفت :
    مجید – یه دقیقه صبر کنید ! این حیف نون کدوم گوریه ؟
    آرش خندید و پرید پشت سر حاج رضا پناه گرفت . مجید همینطور که سعی داشت جلوی خنده اش رو بگیره ، دنبال آرش کرده بود و دوتایی دور حاج رضا می چرخیدند و بقیه هم از خنده ریسه می رفتند
    مجید – حیف نون ! حیف اون دکترا ! به تو گفتم مواظب مامانم و ناری باش ، رفتی اسیرشون کردی !!!
    آرش – صبر کن برات توضیح میدم ... صبر کن ، صبر کن ... جون مجید ، توضیح میدم ...
    بعد از کمی شوخی و خنده ، مجید متوجه شاهزاده شد که یه گوشه ایستاده بود و لبخند می زد . مجید با شگفتی گفت :
    مجید – وای !!! جناب ونون شما اینجا چکار می کنید ؟
    شاهزاده – نمی دانم
    مجید با تعجب گفت :
    مجید – نمی دونی ؟ یعنی چه ؟!!
    آرش – وقتی رفتیم تو مخفیگاه ، جناب ونون اونجا بودند ... گویا اردوان سوم تاج و تخت را ازشون گرفته
    مجید – حالا همه اتون دیدین ؟! هر چی آتیشه از گور همین اردوان بلند میشه
    اردوان با تعجب گفت :
    اردوان – چرا من ؟ مگه چکار کردم ؟!!
    مجید – ای بابا ، مگه فقط تو اردوان هستی ؟ اردوان سوم نه تو ... تو که اردوان میلیونوم هستی
    آرش – جناب ونون از سلطنت خلع شدند
    مجید با تعجب گفت :
    مجید – خلع شده ؟؟؟!!! کی ؟ اون که با ما بود ، فقط یه چند ساعتی از ما دور شده بود
    اردوان – تو همون چند ساعت که ما مشغول بودیم ، گویا این اتفاق افتاده
    نارسیس – فکر کنم زمانیکه ما در دوره فرهاد پنجم سرگرم بودیم ، شاهزاده به دوره خودش برگشته بود
    مجید – عامو گیج شدم ... یکی درست توضیح بده ببینم
    محبوبه – هیچکدوممون هنوز نفهمیدیم چی شده
    آرش – باید بریم به دوره سلطنت خودِ شاهزاده ونون ... ما تا حالا همش دوره های قبلش رو بررسی می کردیم ... باید اینبار از آینه بخواهیم ما رو ببره به دوره ونون
    اردوان – من موافقم
    حاج رضا – نمیشه من و مادرتون برگردیم شیراز و شماها بعداً بیایین ؟
    زهرا خانم با شنیدن این حرف ، با حاضر جوابی گفت :
    زهرا خانم – اوا حاجی ! تا الان همراهشون بودیم ... از این به بعدشم هستیم ... شما که رفیق نیمه راه نبودی حاجی ؟!
    عمه سوری – راست میگه ... تا الان همه با هم بودیم ... از این به بعدشم با هم هستیم
    حاج رضا با حالت تسلیم گفت :
    حاج رضا – والا من که حریف زبون شما خانومها نمیشم ... باشه بریم ببینیم آخر و عاقبت این بنده خدا چی میشه
    مجید – پس همه آماده اید ؟
    همه با خوشحالی گفتند : بلـــه
    محبوبه فرمان را به آینه داد اما هیچ اتفاقی نیافتاد . چند بار تکرار کرد ، بازم هیچ تغییری نکرد . مجید با تعجب گفت :
    مجید – چرا نرفتیم ؟ نکنه یه وقت شیراز هم نتونیم برگردیم
    زهرا خانم – وای خاک به سرم ... من اگه شیراز نرم که می میرم
    نارسیس – شاید الان تو دوره شاهزاده هستیم
    همه به نارسیس نگاه کردند و آرش هم در تایید حرف نارسیس گفت :
    آرش – درسته ، منم همین نظر رو دارم ... شاید تا زمانیکه تو قصر بودیم ، تو دوره فرهاد بودیم اما وقتی بیرون اومدیم ، وارد دوره جناب ونون شدیم
    نارسیس – شاید به خاطر همین بود که شاهزاده بعد از مدت کمی اونجا غیب شد
    مجید – تازه ، وقتی تو قصر بودم ، فهمیدم فرهادک و مادرش ، فرهاد چهارم رو مسموم کردند و کشتند
    محبوبه – از اون به بعدش جنگهای داخلی شروع میشه و بعد از مدتی ونون دوباره برمی گرده
    عمه سوری – الهی بمیرم برات ... تو این همه دست تنها زجر کشیدی پسرم ؟
    مجید – نه عمه ، خیلی راحت تونستم با همه اشون بجنگم
    عمه سوری – آخه کی با تو بود ؟ من با شاهزاده دارم حرف می زنم نه تو
    مجید – خیلی ممنون ! می دونستم کسی نگران من نمیشه
    اردوان رو به همه گفت :
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    اردوان – بهتره دوباره برگردیم به قصر ... شاید الان اردوان سوم بر تخت نشسته
    آرش – آره بهتره بریم تو قصر
    زهرا خانم – وای من دیگه نای دویدن ندارم ... گوشتِ جونُم در اومد
    حاج رضا – نمیشه ما یه گوشه باشیم تا شماها برگردین ؟
    مجید – نه نمیشه ، باید همه با هم باشیم ، شاید مجبور شدیم سریع و دسته جمعی برگردیم
    حاج رضا – باشه ... پس بیایین بریم به قصر
    همه با هم راه افتادند سمت قصر . در بین راه مجید تمام اتفاقاتی رو که پشت سر گذاشته بود برای بقیه تعریف کرد . با دیدن ماسک ترسناک ، زهرا خانم با ترس گفت :
    زهرا خانم – وویی یا خدا ! اینا دیگه چی چیه که تو می خری ؟ یه کم پولتو جمع کن تا وقتی بچه دار شدی ، بتونی رخت و لباس بخری براش
    مجید – بیخیال مامان ... به وقتش پولم جمع می کنم
    بالاخره بعد از مدتی راهپیمایی ، رسیدند به قصر . شاهزاده ایستاد و گفت :
    شاهزاده – صبر کنید ! نیازی نیست به قصر بروید
    مجید برگشت سمت شاهزاده که علت را ازش بپرسه ، ناگهان شگفت زده شد . با تعجب و شگفتی گفت :
    مجید – وای جناب ونون ! شما چقدر عوض شدین !!!
    همه برگشتند سمت شاهزاده و دیدند قیافه اش خیلی تغییر کرده . دیگه مثل قبل نبود ، وقتی شاهزاده رو دیدند یک جوان نوزده ساله و زیبا بود ، اما الان کمی شکسته شده بود و آثار چین و چروک دور چشمها و بر روی پیشانی اش دیده میشد و به نظر چهل ساله می اومد . موهایش هم جو گندمی شده بود . همه با تعجب به شاهزاده نگاه می کردند . عمه سوری با بغض گفت :
    عمه سوری – الهی بمیرم ، روزگار با تو چه کرد پسرم ؟
    شاهزاده آهی کشید و جواب داد :
    شاهزاده – روزگار بر من جفای بسیار کرد ، همانطور که بر پیشینیان من کرده بود . من از اردوان سوم شکست خوردم . دیگر در این سرزمین جایی ندارم ... من باید مردمم را ترک کرده و به دیار غربت بروم
    آرش – نه کجا میرید جناب ونون ؟ شما باید بمانید و از حقتون دفاع کنید
    شاهزاده – سه مرتبه از حق خویش دفاع کردم ... اما نتوانستم آن را باز پس گیرم ... حال باید از اینجا بروم ... از شما سپاسگزارم که سختی راه را به جان خریدید و مرا یاری کردید
    اردوان – این حرفو نزنید جناب ونون ... ما با شماییم که بتونیم مشکلتونو حل کنیم
    آرش – بله جناب ونون ، همه ما اینجا هستیم که شما رو یاری کنیم
    شاهزاده – آرش ! مگر شما نگفتید که من از گذشته ای دور به سرای شما آمده بودم ؟
    آرش – بله ، همینطوره ، چطور مگه ؟
    شاهزاده – پس هم اکنون شما زنده هستید و من سالهاست که زندگی را بدرود گفته ام ، پس فقط یک تاریخ گمشده هستم
    عمه سوری گریه کرد و با صدای دورگه گفت :
    عمه سوری – اینجوری حرف نزن پسرم ... تا دیر نشده بریم که نجاتت بدیم ، خودم گردن اردوان رو می شکنم تا دیگه نتونه اذیتت کنه
    شاهزاده به طرف عمه سوری رفت و با مهربانی به او نگاه کرد و گفت :
    شاهزاده – گریه نکنید بانو ... همین که نامم را به مردم روزگارتان بگویید ، مرا از گمنامی نجات داده اید ... شما را همانند مادر خویش دوست دارم و فراموشتان نخواهم کرد ... مادر !
    عمه سوری و زهرا خانم زدند زیر گریه و نارسیس هم با چشمهای پر از اشک به اونا نگاه می کرد . جو سنگینی حاکم شده بود ، همه بغض داشتند و کسی نمی تونست حرف بزنه .
    حتی مجید هم بغض کرده بود ، حاج رضا آهی کشید و از شاهزاده پرسید :
    حاج رضا – جناب ونون ! الان شما قصد دارید کجا برید ؟ با چی میخوایی بری ؟
    شاهزاده – به همراه تعدادی از همراهانم به ارمنستان می روم . شاید بتوانم آنجا قوای نظامی تشکیل داده و به ایران لشکرکشی کنم
    نارسیس یواش زیر گوش محبوبه گفت :
    نارسیس – بیچاره خبر نداره وقتی میره ارمنستان ، اردوان سوم به اونجا حمله می کنه و مجبور میشه به روم فرار کنه .
    محبوبه یواش پرسید :
    محبوبه – بعدش چی میشه ؟
    نارسیس – هیچی ... بدست قیصر روم کشته میشه
    محبوبه با دستمال اشکهاشو پاک کرد و رو به شاهزاده گفت :
    محبوبه – وسیله ای برای رفتن دارین ؟
    شاهزاده – همراهانم با اسب منتظر من ایستاده اند ، آن طرف هستند
    و به نقطه ای که همراهانش ایستاده بودند اشاره کرد . مجید دست کرد تو کوله اش و یه مقدار خوراکی که باقیمانده بود بیرون آورد و داد دست شاهزاده و گفت :
    مجید – اینا آخرین چیزایی هستند که برام مونده . یه کارتن پاستیل خریده بودم ، بقیه اش مال شما ...
    شاهزاده – سپاسگزارم جناب مجید ... مرا ببخشید که سرای شما را بزور ستاندم
    مجید – نه این چه حرفیه ! منزل خودتونه ، دفعه دیگه تشریف آوردین ، تو کابینت آشپزخونه کنار همون ماهی تابه چُدن ، یه قابلمه چُدن هست که هم سنگین تره و هم خوش دست تر ... اینو گفتم که اگه دوست داشتی ، بزنی تو سر آرش
    یه مرتبه اردوان خندید و بقیه هم خنده همراه با گریه کردند . شاهزاده از تک تکشون خداحافظی کرد . بچه ها به همراه ونون تا کنار اسبها رفتند ، ونون سوار اسب شد و قبل از خداحافظی رو به بچه ها گفت :
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    شاهزاده – یادتان نرود ، نام مرا به آیندگان بگویید ... به آنان بگویید من همواره عاشق ایران و مردم سرزمین خویش هستم ... هیچگاه راضی به آزار مردمم نخواهم بود . بدرود ای همراهان مهربان من ... بدرود
    شاهزاده دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد و به همراه افرادش از آنجا دور شد . بچه ها تا لحظه ای که شاهزاده دور شد ، ایستادند و با نگاهشون بدرقه اش کردند .
    نارسیس گفت :
    نارسیس – اینم از سرنوشت تلخ شاهزاده
    آرش – بنده خدا تو زندگیش حتی فرصت نکرد عاشق بشه و ازدواج کنه ...
    اردوان – بچه هم نداشت
    مجید با متلک گفت :
    مجید – پَ نَ پَ ... می خواستی بدون ازدواج بچه داشته باشه ؟! مگه اینجا روم یا زبونم لال آمریکاست ؟
    اردوان – باز ما خواستیم یه حرف احساسی بزنیم ، شما هم زود زدی تو برجکمون
    مجید – بس که سوسولی !
    آرش – تو چرا یه آدم باشخصیت می بینی زود اذیتش می کنی ؟
    مجید – خوبه که داری میگی آدم باشخصیت ! مگه من اینجا یه همچین آدمی می بینم البته بلانسبت بابا و مامان و عمه و نارسیس جونم ...
    محبوبه – خجالت بکش ! بجز نارسیس ، بقیه از تو بزرگترن
    مجید – عامو بیخیال ...
    آرش – راستی ، محبوبه ! یادته تو سفر اولمون مجید و نانا موقع خداحافظی از هم جدا نمی شدند ؟
    محبوبه – چی ؟ ... آهان ... آره یادمه ، نانا همچین مجید رو بغـ*ـل کرده بود که فکر کردیم مجید هم باهاش میره
    مجید – من کی همچین کاری کردم ؟
    نارسیس – مجید اینا چی میگن ؟!
    مجید – عامو بُهتون می زنن نامردا ... من کی نانا رو بغـ*ـل کردم ؟!
    محبوبه – می خوایی بگی آرش و من ، دروغ میگیم ؟
    مجید – کم دروغ نمی گین ... کی من و نانا همدیگر رو بغـ*ـل کردیم ؟ پشت سر مرده خوب نیست حرف بزنید
    آرش – نارسیس خانم ! دیدین چجوری ازش دفاع می کنه ؟ پس یه چیزی بوده
    مجید – آرش غلط نکن !
    حاج رضا – کور شده تو یه همچین آدمی بودی و رو نمی کردی ؟
    مجید – اِ حاج بابا شما دیگه چرا ؟
    اردوان که متوجه فتنه محبوبه و آرش شده بود ، نمی تونست جلوی خنده اشو بگیره و با خنده گفت :
    اردوان – خواهرمو دستی دستی بدبخت کردم ... کاش بیشتر در موردت تحقیق کرده بودیم
    زهرا خانم – جریان چیه ؟ نانا و مجید کی همدیگر رو بغـ*ـل کردن ؟
    مجید – مادرِ من ، باور نکن دارن چرت و پرت میگن
    نارسیس – مجید ! واقعاً که ...
    خلاصه بعد از رفتن شاهزاده ، برای اینکه جو عوض بشه سر شوخی و خنده رو باز کردند ، اونم با کی ؟! با مجید ... خدا بهشون رحم کنه !
    بزرگان ایران از شاه ونون یکم که از سال ۷ یا ۸ میلادی شاه ایران بود، ناراضی بودند . شاه ونون به دلیل اقامت در روم ، تربیتی رومی داشت و از عهدهکارها آنچنان که انتظار می‌رفت، برنمی آمد. در سال ۱۲ میلادی بزرگان کشور اردوان سوم را به شاهی برگزیدند و وی با برانداختن ونون بر تخت شاهی نشست . ونون به ارمنستان رفت و آنجا را تصرف کرد، ولی اردوان سوم او را از آنجا راند . ونون از آنجا به سوریهفرار کرد و تحت حمایت رومیان قرار گرفت. اما پس از مدت کوتاهی توسط قیصر روم کشته شد . خوشبختانه در منابع از وی به عنوان شاه فاسد یا نالایق یاد نکردند ، زیرا ونون شاه مهربان و مردم دوستی بود و در طول زندگی کوتاهش با کسی بدرفتاری نکرد . وی تنها شاه اشکانی بود که ازدواج نکرده بود و هیچ نسلی از وی باقی نماند .
    اشکانیان پس از مرگ بلاش یکم یعنی از سال ۷۸ میلادی همواره دچار نبردهای داخلی بودند که برخی میان اعضای خاندان اشکانی برای رسیدن به شاهی و برخی دیگر بر اثر شورش ‌های فرمانروایان محلی بود. این مشکلات داخلی، اشکانیان را به مرور زمان ضعیف کرد. در این دوران رومیان که اشکانیان را دچار آشوب ‌های داخلی می‌دیدند، از فرصت استفاده کرده و همواره دست به تهاجم به مرزهای ایران می‌زدند. به غیر از نبردی که اردوان پنجم با رومیان کرد، در همه نبردهایی که در این دوره میان ایران و روم درگرفت، پیروزی با رومیان بود و آنان در تمام این نبردها خرابی‌ های زیادی را بوجود آوردند . این مشکلات بحران ‌های اقتصادی را نیز به همراه داشت ، زیرا ارزش پول اشکانیان به شدت پایین آمد. به این ترتیب در زمان پادشاهی اردوان پنجم دولت اشکانی از همه نظر آماده سقوط بود.
    اردوان تلاش های بسیاری برای نجات دولت اشکانی کرد، ولی سرانجام این تلاش ‌ها بی‌نتیجه ماند. وی پس از این که مشکل رومیان را از میان برداشت ، دچار شورش ‌های متعددی در مناطق مختلف ایران شد. او بر بیشتر این شورش‌ ها پیروز شد و شورشیان را از بین برد ، ولی شورشی که در پارس صورت گرفت، سرانجام به شاهنشاهی اشکانی پایان داد. طبق منابع تاریخی ، این شورش در سال ۲۲۰ میلادی و به دست اردشیر بابکانآغاز شد. جنگ اردشیربابکان و سپاهیانش با اردوان پنجم و فرمانروایان ایالت ‌ها چندین سال طول کشید. اردشیر ابتدا مناطقی در شرق ایران مانند کرمان را تصرف کرد و سپس به ماد و آدیابن حمله کرد و آنجا را نیز به تصرف خودش آورد . هنگامی که اردشیر و سپاهش تصرف بین النهرین را شروع کردند ، اردوان پنجم به مقابله با آنان پرداخت، ولی در سه نبرد پشت سر هم شکست خورد. مرگ و یا به گفته مورخین ، کشته شدن اردوان پنجم بین سال‌های ۲۲۴ و ۲۲۶ میلادی در تاریخ ثبت شده‌ است و با مرگ او شاهنشاهی اشکانی رسماً پایان یافت . به این ترتیب شاهنشاهی اشکانی جای خود را به ساسانیان داد .
    ***
    محبوبه فرمان بازگشت را به آینه داد . در یک چشم برهم زدن رسیدند ، وقتی خودشونو وسط هال و پذیرایی دیدند از خوشحالی همه جیغ زدند . حاج رضا با خوشحالی نشست روی مبل و گفت :
    حاج رضا – راست گفتن که هیچ جا خونه آدم نمیشه ... الهی شکر که به سلامت رسیدیم
    زهرا خانم – رسیدم خونه خستگی از تنم رفت ... برم برا همه اتون چایی بریزم
    مجید – نه مامان ... ما چای نمی خوریم ... ناری بریم خونه امون ...
    نارسیس – خونه خودموووووون !!!!
    دوتایی با خوشحالی دویدند به سمت خونه اشون . در نیمه باز بود ، چون آخرین بار که زهرا خانم رفت اونجا و با کتک شاهزاده رو آورد ، در را نبسته بود . هر دو پریدند داخل خونه ، به در و دیوار دست می کشیدند و با خوشحالی می گفتند : آخ جون خونه امون !!!
    نارسیس دوید تو آشپزخونه و گفت :
    نارسیس – آشپزخونه امون !!!!
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    مجید در دستشویی رو باز کرد و گفت :
    مجید – دستشویـــــــی مون !!!!
    آرش که پشت سرشون وارد شده بود تا وسایلشو برداره ، با خنده به جفتشون نگاه می کرد و با خنده سر تکون می داد
    مجید – تو چرا اینجا ایستادی ؟ کی بهت اجازه داد بیایی داخل ؟؟ بی تربیت !
    آرش – اومدم وسایلمو بردارم ... می خوام همین امشب برگردم تهران
    مجید – آرش ! جون خودت ، تا نرفتی بیا دستشویی رو تمیز کن ، بدجور بهم ریخته اس
    آرش – به من چه ، خونه خودته
    مجید – یه زمانی خونه تو هم بوده ها !
    آرش زود وسایلشو برداشت و با عجله رفت بیرون اما مجید همچنان بهش گیر داده بود
    مجید – یه دقیقه بیا تمیزش کن بعد برو ... ناسلامتی یه مدت دست تو و شاهزاده بود
    آرش – به من مربوط نیست ... میرم خونه خاله دوش می گیرم و میرم فرودگاه ... مگه نوکرتم ؟!
    مجید – آرش ! ... آرش ...
    آرش توجه نکرد و رفت خونه خاله اش و در را بست . مجید به در بسته نگاه کرد و گفت :
    مجید – ای تو روحت آرش ! ...
    خلاصه ، سفر تمام شد . هر کسی رفت سر خونه و زندگی خودش ، آرش همان شب با آخرین پرواز برگشت تهران ، عمه سوری هم صبح روز بعد برگشت سروستان . بچه ها هم برگشتند سر کار و زندگیشون . محبوبه و اردوان و مجید صبح ها می رفتند اداره و عصرها بر می گشتند . حالا محبوبه بهتر از قبل می تونست درس تاریخ اشکانیان را تدریس کنه و اردوان زمانیکه به حفاری می رفت با دقت بیشتری آثار کشف شده را بررسی می کرد تا بلکه بتونه نشانی از استخوان های شاه ونون پیدا کنه . گرچه تا به حال یه همچین کشفی اتفاق نیفتاده . مجید طبق معمول هم کار می کرد و هم آتیش می سوزاند و همکارانش رو سرگرم می کرد . حاج رضا هم صبح تا ظهر می رفت حجره و زهرا خانم و نارسیس هم دوتایی در کنار هم کارهای خونه رو انجام می دادند .
    زهرا خانم – نارسیس جون ! اگه تو کنارم نبودی ، تا حالا دق کرده بودم
    نارسیس – خدا نکنه مامان زهرا ... حالا چرا دق کنی ؟
    زهرا خانم – آخه خونه یه مرتبه خالی میشه
    نارسیس – در عوض شبها حسابی پُر میشه
    زهرا خانم – آره والا ... همش انتظار اینو می کشم که کی شب میشه و همه دور هم جمع بشیم ... میگم مادر ! از وقتی برگشتیم ، یه سر رفتی پیش مامانت اینا یا نه ؟
    نارسیس – آره ، چند بار رفتم ... دیشب هم با مجید برای شام رفتیم اونجا
    زهرا خانم – خب خدا رو شکر ... راستی نارسیس جون ! با آینه چکار کنیم ؟
    نارسیس با تعجب گفت :
    نارسیس – کدوم آینه ؟
    زهرا خانم – همونی که شاهزاده از توش در اومد
    نارسیس – مگه تا حالا غیب نشده ؟
    زهرا خانم – نه . مگه قراره غیب بشه ؟
    نارسیس با چشمای گرد شده به زهرا خانم نگاه کرد و گفت :
    نارسیس – الان کجاست ؟
    زهرا خانم – با حاجی گذاشتیمش تو اتاق قبلی مجید . هنوزم همونجاست
    نارسیس دوید سمت اتاق و آینه رو دید . زهرا خانم یه پارچه سفید انداخته بود روی آینه تا گرد و خاک روش نشینه . نارسیس جلو رفت و پارچه رو کنار زد و دستی بهش کشید . احساس عجیبی داشت ، زمزمه وار رو به آینه گفت :
    نارسیس – ای آینه ! دوباره می خوایی چه کسی رو بفرستی اینجا ؟! آخرش نفهمیدم جلال الدین کی بود و با تو چه سر و سّری داشت . بالاخره یه روز معمای تو رو می فهمم
    نارسیس رفت بیرون . پنجره اتاق نیمه باز بود و نسیم ملایمی وزید ، پارچه را کمی کنار زد ، کسی اونجا نبود که آینه مواج را ببیند ...
    شب ، نارسیس ظرفایی رو که شسته بود ، خشک می کرد و مجید هم روی مبل لم داده بود و طبق معمول برنامه مستند حیوانات را نگاه می کرد .
    مجید – ناری جونم ! بیا چهارتا حیوون ببین یه چیزی یاد بگیری ، چقدر ظرف می شوری ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    نارسیس – الان تموم میشه ... در ضمن من فقط از مستند پرندگان خوشم میاد نه شیر و شغال
    مجید – دلت میاد ؟ اصلاً می زنم یه کانال دیگه
    نارسیس – راستی مجید !؟ می دونستی آینه هنوز تو خونه شماست ؟
    مجید – نه بابا ؟! مگه غیب نشده بود ؟
    نارسیس – نه ... امروز دیدمش ، تو اتاق قبلی تو گذاشتنش
    مجید – قانوناً باید غیب بشه ولی اگه دوست داره تو اتاق من باشه ، مشکلی نیست ... باشه
    نارسیس – یه وقت اتفاقی نیفته ؟
    مجید – چه اتفاقی ؟ زبونتو گاز بگیر
    نارسیس – حالا من زبونمو گاز بگیرم یا نگیرم ، احساسم میگه آینه یه معمایی داره
    مجید – ذهنتو درگیر نکن ... بیا به این آهنگ گوش بده خیلی قشنگه ... راوی ! تو هم تا شّر درست نکردی زودتر داستانو تموم کن
    راوی – این داستان هم تموم شد
    مجید – آفرین ... بچه ها خدانگهدار ...
    ***
    دوستان عزیز ، مجید خبر نداره ، شما ادامه رو بخونید ...
    چند روز بعد
    زهرا خانم – نارسیس جون ! انگار در می زنن ، برو در رو باز کن
    مجید – چرا نارسیس بره ؟ خودم میرم باز می کنم
    زهرا خانم – فکر کردم خسته ای ، برا همین به خانمت گفتم ، حالا اگه دوست داری ، تو برو در رو باز کن
    مجید در را باز کرد و چند دقیقه بعد ملیکا با یه مرد جوان که لباسهای قدیمی پوشیده بود وارد شدند . ملیکا با همان چهره خندان و جذابش بلند سلام کرد
    ملیکا – سلام
    مجید – علیک ... ایشون کی هستن ؟
    ملیکا – ایشون ؟ خودمم هنوز نفهمیدم ... آدرسی که میداد ، آدرس خونه شما بود ، منم با خودم آوردمش اینجا ... فکر کنم ایشون هنرمند موسیقی هستند
    مجید – هنرمند موسیقی ؟
    نارسیس – موسیقی ؟
    مجید – ببخشید ، اسمتون چیه آقا ؟
    مرد جوان – باربُد ...
    مجید – چی ؟ ...
    این داستان ادامه دارد ...
    یا حق
     
    آخرین ویرایش:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    خسته نباشید
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا