کامل شده رمان آینه زمان : دختر گمشده تاریخ(قسمت اول)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 10,584
  • پاسخ ها 126
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
دختر جواب نداد و روی زمین به حالت چهار دست و پا نشست و آروم آروم حرکت کرد به سمت آرش ، بیچاره گلوش خشک شده بود و فکر میکرد هنوز خوابه و نمی دونست کجا فرار کنه و دختر هم همینطور بهش نزدیک میشد . دقیقاً مثل صحنه فیلم حلقه شده بود ، یه مرتبه آرش غش کرد و افتاد
نانا – مجیـــــد ، آرش مُرد
مجید چراغها رو روشن کرد و با خنده دوید بیرون
مجید – ناز شصتت دختر ببین چکار کردی
مجید از آرش که غش کرده بود فیلم و عکس میگرفت و می خندید . بالاخره تونستند آرش را بهوش بیارن ولی بیچاره بدجور شوکه شده بود و نمی تونست درست نفس بکشه . با صدای بچه ها خاله زهرا و محبوبه هم بیدار شدن و اومدن خونه آرش .
خاله زهرا – خدا مرگم بده ، چی شده ؟ چرا آرش اینجوری شده ؟
مجید – نترس مامان یه کم ترسیده
زهرا خانم – محبوبه مادر! یه کم آب قند براش درست ، این بچه امانت خواهرمه . خدا بگم چکارت مجید ، این آتیشا از گور تو بلند میشه
مجید – اِ من چه تقصیر ؟! این از خاله ترسو زاده شده من چه تقصیر دارم . آدم باید جنبه داشته باشه

آرش کم کم حالش جا اومد ، یه نگاه به همه کرد و جریان را برا خاله زهرا و محبوبه تعریف کرد
محبوبه – چقدر بیشعوری مجید ، اصلاً نمی دونم چرا اینقدر شیطونی می کنی ، مگه مردم آزاری چه حسی داره هان ؟!
مجید – اینقدر کیف داره ، اینقدر حال میده ، حیف که از این حس محرومی
زهرا خانم – ببند اون دهنتو . من بچه اینجوری بزرگ کردم ؟ دستت درد نکنه . نانا خانم شما دیگه چرا ؟
نانا – مگه من چکار کردم ! فقط موهامو ریختم تو صورتم ، اینجوری

نانا اینو گفت و دوباره به همون حالتِ موهای ساکورا دختر تو فیلم حلقه ، موهاشو ریخت تو صورتش ، یه مرتبه آرش از جا بلند شد و رفت سمت آپزخونه و داخل کشوی کابینت یک قیچی برداشت و برگشت و با عصبانیت گفت :
آرش – من الان این موهای شش هزار ساله اتو می چینم تا دیگه هـ*ـوس نکنی ساکورا بشی برا من
نانا – اِ نه نه نه باشه باشه ، معذرت می خوام ، معذرت می خوام ...

نانا دور تا دور هال می دوید و آرش هم دنبالش . زهرا خانم واسطه شد و نذاشت دیگه آرش موهای نانا رو بچینه و ختم به خیر شد .
مجید – یعنی خاک ! الان اگه اون موها رو می چیدی فردا پولت از پارو بالا می رفت
محبوبه – تو که به تاریخ علاقه نداری و اینقدر زود حاضری باهاش معامله کنی چرا انتخابش کردی ؟ حکمتش چیه؟
مجید – حکمتش اینه که توش نه اثری از ریاضی هست و نه فیزیک و شیمی و جبر و هندسه و دیفرانسیل و ...
آرش – بسه بسه . تنبل خان تو اگه درس خون بودی که ترم اول مشروط نمی شدی
محبوبه و زهرا خانم – مشـــــــروط ؟؟؟؟!!!
زهرا خانم – چشمم روشن ، مشروط شدی و از ما پهنون کردی
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – اِ آرش خدا بکشتت چرا گفتی . دهن لق عوضی
    آرش – اِ یادم نبود اینجا به غیر از ما دوتا ، چند نفر دیگه هم هستن ببخشید
    زهرا خانم – فردا صبح با بابات باید یه تصمیمی برات بگیریم اینجوری نمیشه
    مجید – مامان غلط کردم ببخشید در عوض جبران کردم بیا دانشگاه بپرس . خدا خفه ات کنه آرش ، مامان جبران کردم بخدا دیگه تکرار نمیشه ، خوب سال اولی بودم زیاد از درسای دانشگاه سر در نمی آوردم ، ای خدا بگم چجوری لت و پارت کنه آرش ...

    اون شب آرش هم به نوعی انتقامشو از مجید گرفت . خلاصه همه چیز تموم شد . ولی روز بعد برای مجید روز سختی بود چون زهرا خانم به حاج رضا گفت چی شده و حاج رضا هم برای تنبیه مجید بهش دستورات مختلف داد که مجید حاضر بود بمیره اما این دستورات را انجام نده . اول اینکه ماشین حاج رضا را بشوره اونم فقط با یه سطل آب ، دوم بره نانوایی و نون بخره (کاری که مجید بیزار بود) سوم نه کامپیوتر و نه موبایل و نه تلویزیون و نه تبلت هیچکدوم را تا سه روز حق نداشت استفاده کنه ، از صبح ساعت 7 تا 12 شب هم اصلاً با هیچکس حرف نزنه و بعد از هر کار کردن باید از اتاقش خارج نشه . اینا تنبیهاتی بود که مجید ازشون فرار می کرد خصوصاً که بدون کامپیوتر و اینترنت و موبایلش اصلاً زنده نمی موند .
    آرش – خب نانا خانم دیدی مجید چطوری تنبیه شد ، اگه بازم به حرفاش گوش بدی منم یه تنبیه اساسی برات در نظر میگیرم
    نانا – مثلاً چکار می کنی ؟
    آرش – هیچی ، فقط میشینم جلوی شما و شیر می خورم و تو هم دلت آب بشه
    نانا – نه آرش قول میدم . من شیر دوست دارم ، این کارو نکن
    آرش – باشه ولی دیگه تکرار نشه
    نانا – تو هم بذار من تلویزیون ببینم
    آرش – خیلی خب باشه ولی شب باید زود بخوابی
    نانا – باشه . ممنون سوسک توله
    آرش – اینو دیگه از کی یاد گرفتی ؟
    نانا – شکیب میگه
    آرش – نه مثل اینکه باید خودم یه دور بشینم برنامه های تلویزیون رو ببینم وگرنه شما خیلی چیزهای دیگه یاد می گیری خانوم خانوما

    ***
    محبوبه – اِ بانوی من دوربینو بگیر اونور من آماده نیستم ازم فیلم بگیری
    نانا – قشنگ شدی ، بذار ازت فیلم بگیرم
    محبوبه – آرش چیزی نمیگه موبایلشو برداشتی ؟
    نانا – نه خودش بهم داد ، ولی گفته مواظبش باشم
    محبوبه – این آرش ما ، خیلی رو وسایلش حساسه ، خدا نکنه بلایی سر یکی از وسایلش بیاد دیگه دنیا رو خراب میکنه . بچه هم بود بین بچه های فامیل فقط اسباب بازیهای آرش سالم بود

    اون روز آرش رفته بود بازار تا کمی خرید کنه و نانا رو گذاشته بود خونه خاله اش ، نانا از محبوبه و زهرا خانم که آش می پختند با موبایل آرش فیلم می گرفت ، حاج رضا رفته بود سر کار و مجید هم حمام بود . همه مشغول بودند که مجید با سر و صدا از حمام اومد بیرون در حالیکه فقط یه حوله دور کمرش پیچیده بود .
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – هزار بار به خودم گفتم پسره نره غول یاد نره حمام میری لباس ببر اما کو گوش شنوا ! همش یادم میره
    زهرا خانم – مجید زشته جلو نانا خانم اینجوری اومدی بیرون ، زود برو تو اتاقت لباس بپوش
    محبوبه – اَه مجید یه چیزی بپوش حالم بهم خورد با این قیافه بد شکلت
    مجید – مگه چه شه ؟ عضله به این قشنگی بذار یه فیگور برات برم ، نیگا نیگا آ ... آ ...

    همین که بازوهاشو گرفت بالا و خواست فیگور بدنسازی بگیره یه مرتبه حوله اش باز شد و ...
    زهرا خانم – خدا مرگم بده بچه چرا لبـاس زیر نپوشیدی ؟؟؟ رو سیاه شده !
    محبوبه با جیغ – اَاَاَاَاَ مجید برو گمشو
    مجید – وای وای وای وای

    خلاصه بد آبرو ریزی شد ، خانمها جیغ می کشیدن و چشماشونو گرفته بودند و بدتر از همه مجید بود که با سرعت به طرف اتاقش می دوید و می خندید و جیغ می زد . خلاصه صحنه ناجوری بود اما این وسط یه اتفاق دیگه هم افتاد . نانا در حالیکه چشماشو گرفته بود ولی موبایل یه جوری تو دستش بود که از تمام صحنه ها فیلم گرفت و کسی هم خبر دار نشد حتی خودش . بعد از دقایقی که این اتفاق تمام شد نانا متوجه فیلم شد اما بلد نبود پاکش کنه و گوشی رو فقط خاموش کرد . ظهر حاج رضا و آرش خسته و گشنه برگشتند خونه و همگی دور هم آش خوردن ، نانا اولین بار بود آش می خورد و خیلی خوشش اومده بود
    نانا – ممنون خاله زهرا ، وقتی خواستم برگردم به قصرمون یه ظرف آش میدی ببرم ؟
    زهرا خانم – آره عزیزم یه قابلمه میدم ببری خونتون ، هم بابات بخوره و هم مامانت
    نانا – به قول مجید دست گلت درد نکنه
    مجید – مادرم یه دیگ نذری بده ببره تا کل عیلام بخورن و یه فاتحه هم به روح خودشون بفرستند
    آرش – مجید !!!! لال شی
    نانا – آرش بریم خونه
    آرش – باشه ، خب خاله جون دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود . ببخشید ما دیگه باید بریم
    مجید – عصر هم بیا دوباره آش بخوریم آخه عصرا بیشتر می چسبه ، اصلاً چرا تو بیایی ؟! خودم میام
    محبوبه – همیشه خودتو یه جایی دعوت کن بی تربیتِ بد شکلِ بد قواره
    مجید – اینا برن من می دونم و تو
    حاج رضا – مجید با خواهرت درست حرف بزن از تو بزرگتره
    مجید – باشه بابا . ببخشید خانم بزرگ که اینجوری باهاتون حرف زدم

    عصر مجید با یه ظرف بزرگ آش رفت خونه آرش . نانا با خوشحالی یه کاسه آش برا خودش کشید و مشغول خوردن شد .
    مجید – میگم آرش ، این نانا یه کم دیگه اینجا بمونه تپل میشه و لقب اولین شاهزاده تپل ایران را می گیره
    آرش – کسی چه میدونه شاید همه شاهزاده ها لاغر نبودند
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – الان معلوم میشه ، نانا جون ، تو دوره شما زن چاق هم هست ؟
    نانا – زیاد نیست ، همشون لاغر و قد بلندن
    مجید – واجب شد یه سر برم عیلام و یه زن از اونجا بگیرم . میگه همشون لاغرن
    آرش – مجید این قضیه عضله تو چی بود که محبوبه همش از قیافه ات میگفت ؟
    مجید – هیچی بابا ، من از حموم اومدم بیرون یکی حولمو کشید و دیدن چه قیافه خوبی دارم و حسودیشون شد
    نانا – نه کسی حولتو نکشید ، خودش افتاد
    مجید – چرت و پرت نگو دختر ، یکی از شماها حولمو کشیدین
    نانا – نه کسی نکشید من خودم دیدم
    آرش – مجید چرا چرت میگی باز چکار کردی که داری می ندازی گردن یکی دیگه ؟
    مجید – اینا حولمو کشیدن و آبرومو بردن
    نانا – نخیر کسی حولتو نکشید من دیدم ، تازه فیلم هم گرفتم
    آرش – دیدی ! اینا حولتو نکشیدن تازه میگه فیلمـ ...

    یه مرتبه آرش و مجید برگشتند و به نانا نگاه کردن . نانا یه نگاه به هر دوتاشون کرد و آروم گفت : گفتم که ، فیلم گرفتم ...
    چشمای مجید گرد شده بود ، آرش یه تای ابروشو زد بالا و یه لبخند موذیانه هم زد و آروم و شمرده پرسید :

    آرش – تو فیلم گرفتی ؟؟؟ برو بیار ببینیم تا معلوم بشه مجید راست میگه یا نه ؟
    نانا موبایل را به آرش داد و سه تایی فیلم مورد نظر را دیدند . آرش از بس خندید اشک از چشماش سرازیر شد
    مجید – آ... ر ... ش ، میخوا.. یی ... با ... این ... فیلم چکار ...کنی ؟
    آرش با خنده جواب داد :
    آرش – تو به اونش کار نداشته باش هر کاری دوست دارم می کنم . اصلاً میخوام بذارم تو فیس بوک ، مطمئن باش میلیاردها لایک می خوره
    مجید – نه ... آرش ، تو رو خدا من آبرو دارم . بچه های فیس بوک منو خوب می شناسن ، تو رو خدا ، بی حیثیت میشم
    آرش – دست نانا درد نکنه با این فیلمی که گرفته . میشه ازش یه مستند خنده دار ساخت

    بنده خدا مجید اشکش داشت در می اومد ، با ترس و التماس زل زده بود به آرش ، نانا هم فقط اون دو تا رو نگاه می کرد و می خندید . اونشب مجید ساعتها برا حفظ آبروش به آرش التماس کرد و انواع قولها رو داد . آرش یه قول سرسری بهش داد تا بره خونه اش اما خودش تا نیمه های شب مدام فیلم رو میزد عقب و نگاه می کرد و می خندید .
    ***
    از چند روز پیش دوستان آرش بهش گفته بودن که قراره یه سر برن پیشش . پنج نفر بودن و خیلی با آرش جور بودند ولی با مجید زیاد دوست نبودن چون از بچه های بسیج دانشگاه بودند و یه بار بابت یه قضیه ای مجید را بـرده بودن حراست دانشگاه و از اون روز مجید به خاطر اون قضیه خیلی اذیتشون می کرد و دائم بهشون متلک می گفت . کلاً آبشون با مجید تو یه جوب نمی رفت .

    آرش – مجید ، یه خواهشی ازت دارم
    مجید – تو جون بخواه پسر خاله عزیز
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – ببین فردا بچه ها یه سر میان پیشم . نمی خوام نانا رو ببینند ، میشه سرگرمش کنی تا اونا بیان و برن
    مجید – اوه اوه ، خدا رحم کنه . برادران دانشگاه دارن میان ، کاری داری تا منم بیام ؟
    آرش – نخیر ، لازم نکرده . شما فقط نانا رو سرگرم کن ، اصلاً فردا مجاز هستی هر چی دوست داری به نانا یاد بدی من هیچی نمیگم
    مجید – آرش منو تو این کار آزاد نذار مگه از عواقبش نمی ترسی ؟!
    آرش – مجید ! خودت که اینا رو خوب میشناسی ، می دونی چقدر سفت و سخت محرم و نامحرم را رعایت می کنن ، بودن نانا تو خونه می تونه برام دردسر بشه . آخه اونا می دونن من تک فرزندم نمیشه بهشون بگیم خواهرمه
    مجید – خب بگو نامزدته
    آرش – می دونن نامزد ندارم
    مجید – باشه حالا یه کاریش می کنم ، اما یادت باشه قول دادی فردا هر چی دوست دارم به نانا یاد بدم
    آرش – ولی وای به حالت بخوای چیزای بی ادبی یادش بدی
    مجید – حالا ...

    خلاصه قرار شد نانا تا زمانیکه دوستای آرش میان و میرن ، بره خونه مجید اینا . آرش اینبار بخاطر اومدن دوستاش استرس داشت ، آخه دفعات قبل فقط خودش بود ولی اینبار نانا هم تو خونه اش بود و آرش دلش نمی خواست دوستاش چیزی از وجود نانا بفهمند . دوستای آرش بچه های خوبی بودن ولی شدیداً خشکی مذهب بودن . به هیچ دختری نگاه نمی کردن و هر بار که مجبور میشدن با دختری حرف بزنن سرشونو پایین می انداختند و صحبت می زدند . مجید کلاً با اینا جور نبود و زیاد اذیتشون می کرد . پنجشنبه رسید ، آرش تمام وسایلی را که برای پذیرایی تهیه کرده بود آماده چیده بود روی میز ، خونه رو مرتب کرده بود و فقط مونده بود نانا که باید راضیش می کرد بره خونه خاله زهرا .
    آرش – نانا جان شما امروز تا چند ساعت باید خونه خاله زهرا باشی تا دوستای من برن
    نانا – چرا ؟
    آرش – خب ، اونا اخلاقشون یه جوریه که ... چجوری بگم ؟ ببین اونا مذهبی هستند به یه دختر نگاه نمی کنند
    نانا – مذهبی ؟ خب مذهبی باشن چرا به دخترا دیگه نگاه نمی کنن ؟!
    آرش – نانا جون وقت ندارم توضیح بدم الان میان ، بعداً مفصل بهت میگم ، حالا بیا برو ، آفرین دختر خوب
    نانا – من نمیرم
    آرش – لج نکن دختر ، بیا برو . راستی ، مجید خونه است برو هر چی دوست داری با مجید شیطونی کن
    نانا – نمی خوام ، می خوام خونه بمونم
    آرش – نانا بخدا وقت ندارم الان میان . تو رو ببینن بد میشه . آفرین دختر خوب ، اگه بری یه کارتن شیر توت فرنگی برات میخرم
    نانا – شیر نمی خوام ، من نمیرم . ن م ی ر م .
    آرش – نانا ، تو رو خدا بیا ...

    یه مرتبه زنگ در رو زدن . آرش کم مونده بود سکته کنه . نانا هم لج کرده بود و نمیخواست بره . برای همین مجبور شد یه تصمیم دیگه بگیره
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – خیلی خب باشه نرو ولی قول بده از اتاقت بیرون نیایی
    نانا – چرا نیام ؟ مگه نمیگی آدم باید به همه سلام کنه ؟ خب منم میخوام بهشون سلام کنم
    آرش – نه تو رو خدا ، اینبار بیخیال سلام کردن به دوستام شو . نانا تو رو خدا بمون تو اتاقت و بیرون نیا . وای اومدن ، برو تو ، برو تو

    آرش سریع نانا رو کرد تو اتاقش و در و بست و رفت استقبال دوستاش
    آرش – سلام به همه ، خیلی خوش اومدین . بفرمایین از این طرف
    عماد – سلام . مزاحم که نشدیم ؟
    حسین – مزاحم کجا بود ؟ ! اگه مزاحم بودی که نمی یومدی

    دوستان آرش مدام شوخی می کردن و می خندیدن . آرش می خندید اما ته دلش نگران بود چون نانا تو یکی از اتاقها بود . یه چند دقیقه ای گذشت و همه گرم صحبت و خنده بودن ، آرش یه لحظه احساس کرد تو راهرویی که قسمت اتاقها بود سایه باز شدن در رو دید . با عجله گفت :
    آرش – بچه ها از خودتون پذیرایی کنید الان میام
    علی – کجا داداش ؟ بیا بشین همه چیز هست
    سجاد – راست میگه عامو ، بیا بشین ، چیزی خواستیم خودمون میریم بر میداریم
    آرش – نه تو اتاق کاری دارم الان میام

    سریع رفت طرف اتاق دید بله حدسش درست بود ، نانا خانم خیلی آروم در رو نیمه باز کرده و داره از لای در سرک میکشه ، پرید تو اتاق و خیلی آروم طوری که دوستاش نشنوند گفت :
    آرش – نانا چرا در رو باز کردی ؟ مگه نگفتم بیرون نیا ؟
    نانا – اِاِاِاِاِ خب میخوام ببینمشون
    آرش – نانا جون ، اینا دیدن ندارن ، برو بشین رو تختت و بیرون نیا . اصلاً بیا این کتابو بخون ، ببین چه عکسای قشنگی داره !
    نانا –من که بلد نیستم خط شما رو بخونم
    آرش – اِ راست میگی ، خب بیا با این عروسکایی که برات خریدم بازی کن . به به چه خرس نازی ، بیا عزیزم ، بیا خودتو سرگرم کن با اینا
    عماد – کجا رفتی پسر ؟! مهمون دعوت کردی و خودت رفتی تو اتاق ؟!
    آرش – وای ، خدا منو مرگ بده با این اوضاع و احوالی که دارم . آفرین دختر خوب ، بیا خودتو سرگرم کن ، من دیگه باید برم

    برای اینکه دوستاش شک نکنن در رو بست و دوباره برگشت کنار دوستاش . همینطور مشغول بودند ، دوباره احساس کرد یه سایه دید . نانا بازم در رو باز کرده بود و داشت سرک می کشید . آرش یه نگاه به عماد کرد ، دید عماد روبروی راهرو نشسته و اگر نانا رو ببینه فاجعه میشه چون عماد از اون مذهبیهای دو آتشه بود ، بهتر دید جای خودشو با عماد عوض کنه تا خودش روبروی راهرو باشه برای همین بلند شد و رو کرد به عماد و گفت :
    آرش – عماد ، داداش ، بیا اینجا جای من بشین
    عماد – برا چی ؟ جای خودم خوبه که !
    آرش – نه خوب نیست بیا بشین اینجا دیگه
    عماد – نمیخواد آرش جون ، بخدا جام خوبه

    آرش در حالیکه دست عماد را گرفته بود با چشم غره گفت :
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – دِ میگم بیا بشین اینجا ، بگو چشم
    دستشو گرفت و کشید سر جای خودش . عماد با اعتراض گفت :
    عماد – ای بابا ، جای خودم خوب که
    آرش – خب حالا خیالم راحت شد . از اینجا می تونم همتونو خوب ببینم
    حسین – حالا مگه اینجا با اونجا چه فرقی داشت ؟!
    آرش – حتماً یه فرقی داشت که جامو عوض کردم دیگه

    تو دلش گفت ، اگه بدونین چه فرقی داره که بیچاره ام می کنین
    مرتضی – خب آرش جون ، یه چند وقتیه که دیگه تو دفتر فرهنگی بسیج نمیایی ! خبریه ؟
    آرش – نه جون مرتضی ، چه خبری ؟
    عماد – نکنه کاری کردی که سرگرمی ؟!
    آرش – نه بابا چه کاری ؟!! یه کم درسهام سخت شده باید بیشتر بخونم ، کلی تحقیق هم رو دستم مونده که باید اونا رو هم انجام بدم
    حسین – هفته آینده نامزدی این داداش سجادمونه . امروز اومدیم آخرین روزای مجردیشو جشن بگیریم
    آرش – اِ مبارکه ، حالا کی هستن این خانم خوشبخت ؟
    سجاد – غریبه نیست ، همین خانم فلاحتی خودمونه
    آرش – خانم فلاحتی ؟ اِ جدی میگی ؟ ای ول داداش ، می بینم که بالاخره یکی تونست دل این حاج خانم رو بدست بیاره
    علی – مگه به این سادگیا بود ؟! بیچاره سجاد کلی به آب و آتیش زد تا تونست بله رو از خانم بگیره
    آرش – جدی؟! بهتون تبریک میگم . بهم میایین . هم تو مرد خوبی هستی و هم ایشون خانم خوب و محترمی هستن
    عماد – پس برای سلامتی و خوشبختی سجاد جون یه صلوات

    همه با هم بلند صلوات فرستادن و آرش همینکه بلند شد بره میوه بیاره دید اینبار نانا دم در ایستاده و سعی میکنه تو پذیرایی رو دید بزنه . ظرف میوه را محکم گذاشت وسط میز ، طوریکه همه یکه خوردن ، خودش زود رفت سمت اتاق . نانا وقتی دید آرش مستقیم داره میاد سمتش سریع پرید تو اتاق
    عماد – اِ این چِش شد یه دفعه ؟!!
    سجاد – نمی دونم ؟!
    حسین – فضولی نکنین ، میوه بخورین

    تو اتاق آرش با حرص و آهسته به نانا گفت :
    آرش – نانا ، من یه حرفو چند بار باید بهت بگم دختر ؟! مگه نمیگم تو اتاق بمون تا اینا برن ، بعد بیا بیرون !!؟؟
    نانا – خب میخوام ببینمشون . کاری نکردم
    آرش – آخه تو با این قیافه ؟! روسری که نمی پوشی ، عادت کردی لباسای حلقه آستین و دامن شلواری تا روی زانو بپوشی ، اگه بری جلوی اینا ، کمترین اتفاقی که براشون می افته سکته ناقصه . یه کم دندون رو جیـ*ـگر بذار تا اینا برن
    نانا – اصلاً میخوام برم خونه مجید اینا
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – الان میخوای بری ؟! قبل از اومدن اینا چقدر بهت گفتم بیا برو ولی گفتی میخوایی بمونی
    نانا – خب الان دیگه میخوام برم ، برو کنار ...

    آرش جلوی در ایستاد و گفت :
    آرش – نه نمیشه اینا تحت هیچ شرایطی نباید تو رو ببینن . اصلاً تو بشین ، خودم میرم دنبال مجید میگم بیاد اینجا . فقط سرو صدا نکنی ها !
    نانا – خب باشه . آخ جون مجید میاد
    آرش – خیلی خب ، من رفتم . تو هم بشین و جایی نرو تا بگم مجید بیاد
    علی – کجایی آرش ؟ بیا دیگه . خیر سرت مهمون داری
    آرش – اومدم ، اومدم
    مرتضی – چیه مرد مؤمن ؟ ! مشکوک می زنی !!
    آرش – چیزی نیست . بچه ها تا از خودتون پذیرایی کنید من یه سر برم خونه خاله ام بگم مجید بیاد ، دارم از اینترنت یه چیزی دانلود میکنم فکر کنم خراب شده . مجید رو که میشناسید ! متخصص دانلود و این حرفاست دیگه
    عماد – بشرطی نیاد اینجا سر به سر ماها بذاره که من اعصابشو ندارم
    آرش – نه نمیذاره ، اینروزها بخاطر تحقیق تمومه کُرکُ و پَرِش ریخته . مشغول شین تا من بیام

    آرش رفت خونه خاله اش دنبال مجید .
    آرش – مجید ، تو رو خدا بیا برو پیش نانا ، دیگه نمی تونم جلوشو بگیرم . بیا برو پیشش سرگرمش کن تا اینا برن
    مجید – یعنی میگی تا چند ساعت خودمو تو اتاق حبس کنم ؟ نه داداش من آدمی نیستم که یه جا بند بشم
    آرش – مجید تو رو خدا ، جان من بیا . داره آبروم میره
    مجید – دم این نانا گرم ، خوب می تونه پوستتو بکنه . گیریم اومدم ، خب اینا تا اذان مغرب اونجا هستن ، تازه میخوان نماز جماعت هم برگزار کنند ، لابد به امامت عماد !؟
    آرش –نمی دونم این عماد بنده خدا چه هیزم تری به تو فروخته که اینقدر ازش بیزاری ؟!
    مجید – چه هیزمی ؟ آره ؟ الان میگم ، پارسال یادته تو دانشگاه داشتم با این دختره فرهادی حرف می زدم و جزوه ازش میگرفتم !؟ اومده کنارمون میگه آقا و خانم چه نسبتی با هم دارن ؟؟!! بعدش جفتمونو با خودش برد حراست دانشگاه و از جفتمون تعهد کتبی گرفت . حالا من هیچی ، اون دختر بدبخت داشت قالب تهی می کرد ، خب یکی نیست بهش بگه پدر بیامرز ، اینجا دانشگاهه نه پارک ، خب معلومه که دانشجوهای دختر و پسر سر موضوعات مختلف با هم حرف می زنن ، هیچکی نفهمه ، فکر میکنه آقا رئیس حراست و کمیته انضباطیه . خیلی دلم می خواد یه روز حالی ازش بگیرم که نتونه کمر راست کنه . جوجه فوکولی دو آتیشه
    آرش – خب ، حالا اینبار کوتاه بیا ، خودم جبران میکنم . به خاطر نانا بیا باشه !
    مجید – خیلی خب ، فقط بخاطر نانا ، بریم ببینم چکار می تونم بکنم ؟!

    دوتایی برگشتن خونه آرش ، یه مرتبه با صحنه ای که نباید اتفاق می افتاد روبرو شدند . دوستان آرش هر پنج تا رو یکی از مبلها مچاله نشسته بودن و سرهاشونو تا جایی که ممکنه بود پایین گرفته بودن و نانا هم با یه لبخند گشاد و عمیق روبروشون ایستاده بود و فقط نگاشون می کرد
    مجید – یالله ، یالله ، کسی سرش بدون پوشش نباشه ، اگر پوشش ندارین خودم بپوشم . اِ !!
    آرش – نانا !!!
    عماد – آرش ، به این خانم بگو بره یه چادری چیزی سرش کنه ، استغفرالله ...
    مجید – ناراحت نباش برادر ، یه نظر حلاله
    آرش – مجید !
    نانا – آرش اینا چرا به من نگاه نمی کنند ؟!
    مجید – چون تو می خوای بخوریشون

    نانا رفت جلوتر و خواست نزدیکشون بشه و به یکیشون دست بزنه که همشون پریدن یه طرف و همچنان روی زمین را نگاه می کردن
    مجید – ای بابا این خانم نانا هستن نه اورانیوم غنی شده یا بمب اتم
    آرش – بخدا شرمنده ، ببخشید بچه ها ، نمی دونم چجوری توضیح بدم ؟! نانا بیا اینور
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    سجاد – توضیح نمی خواد داداش ، ما دیگه رفع زحمت می کنیم . بچه ها بیایین بریم
    حسین – واقعاً که ! معنای دانلود را هم فهمیدیم
    مرتضی – آره آرش جون ، دیگه مزاحم نمیشیم
    مجید – کجا حالا ؟! تازه داره بهمون خوش میگذره ، عماد خان حداقل شما بیشتر بمون
    عماد – تو دیگه حرف نزن ، بچه ها بریم
    آرش – تو رو خدا صبر کنید توضیح بدم ، چجوری بگم ؟! ایشون ...
    مجید – ناراحت نشین ایشون نانا خانم ، دختر عمه آرش هستن که یه چند روزی برای گردش و دیدن شیراز از کشور پِرشِن ، شهر عِلامتو اومدن ، هنوز با فرهنگ ایرانی امروزی آشنا نشدن . غریبه نیست ، خودیه
    *(نام لاتین عیلام در کتب تاریخی عِلامتو است)
    علی – این کشور کجاست ؟ تا حالا اسمشو نشنیدم !
    مجید – مگه تو تاریخ بلد نیستی ؟! اِ یادم رفت شما رشته اتون با ما فرق داره
    حسین – به هر حال ما دیگه میریم . آرش بابت مهمونی ممنون خوش گذشت
    مجید – آره چقدر هم خوش گذشت
    عماد – آقا مجید شما باید هم بخندی ... الله اکبر . خدا نگهدار
    مجید – بازم تشریف بیارید ، اینبار به نانا میگم یه چیزی بندازه رو سرش تا شماها جهنم نرین

    دوستای آرش با عصبانیت ، یکی یکی خداحافظی کردند و زود رفتند . آرش با شرمندگی بدرقه اشون کرد و با عصبانیت برگشت . مجید روی مبل لم داده بود و با صدای بلند میخندید . نانا هم هنوز خنده رو لبش بود . آرش نمی دونست از عصبانیت چی بگه
    آرش – راستشو بگین ، نقشه کدومتون بود آبروی من بره ؟!
    مجید – جون آرش من بی تقصیرم ، ولی دست شما درد نکنه نانا جونم ، عجب انتقامی ازشون گرفتی ، دلم خنک شد
    آرش – مجید ! ، نانا چی شد که اینا تو رو دیدن ؟
    نانا – یه لحظه رفتم بیرون وقتی منو دیدن همشون کنار هم رو یکی از مبلها پریدن و نشستن و نگام نمی کردن . یکیشون می گفت خانم برو یه چیزی رو سرت بنداز . یکی دیگه می گفت حداقل یه شلوار پات کن

    مجید غش کرد از خنده ، اینقدر خندید تا چشماش اشک زد . آرش هم خنده اش گرفته بود و نمی دونست باید بخنده یا تنبیهش کنه .
    مجید – داداش بخند ، ولش کن دیگه ، همه چی تموم شد ، اصلاً نمی دونم تو چجوری با اونا دوست شدی ؟! اینا از اون افراطیها هستن . خندم می گیره از اونی که بهش گفته لااقل برو یه شلوار پات کن ، فکر کنم به سر بدون پوشش راضی شده بود
    خلاصه اونشب بخیر گذشت و آرش هم دیگه سعی کرد اتفاقی که افتاده بود را فراموش کنه اما همچنان اصرار داشت این نقشه مجید بوده و مجید هم همچنان منکر میشد
    آرش – نانا ، راستشو بگو ، این نقشه مجید بود ؟
    نانا – نه ، اصلاً نقشه نبود ، خودم اومدم تا ببینمشون
    آرش – خیلی خب باشه ، حالا که اینطور شد ، امشب ساعت 9 شب باید بخوابی ، تا چند روز هم اثری از شیر نیست ، تا اطلاع ثانوی خونه خاله زهرا نمیری . فهمیدی !؟
    نانا – آرش خواهش میکنم ببخش ، من شیر دوست دارم ، خونه خاله زهرا اگه نرم چجوری با مجید شیطونی کنم؟
    آرش – همینکه گفتم . حالا برو مسواک بزن و برو تو تختت . زود !
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نانا – اَه ، باشه ، بداخلاق !
    ***
    محبوبه – آرش ، خونه ای ؟
    آرش – آره فقط آروم تر حرف بزن ، نانا خوابیده
    محبوبه – ببخشید . راستی ، یه چیز مهم کشف کردم . تو این کتاب نوشته ، میشه از داخل آینه به زمانهای مختلف سفر کرد
    آرش – چجوری ؟ مگه ممکنه ؟
    محبوبه – آره . نوشته این یه آینه زمان هست و میشه به هر زمانی که دوست داری سفر کنی . اگه بتونم سفر کنم ، خیلی چیزها در زمینه باستان شناسی می تونم کشف کنم
    آرش – بیا یه بار امتحان کنیم
    محبوبه – منم همینو می خواستم بگم . اینجا نوشته چجوری میشه رفت و برگشت . فقط مجید و نانا رو چکار کنیم ؟ به مامانم اینا چی بگیم ؟
    آرش – خب اونا رو هم می بریم ، به خاله اینا هم راستشو میگیم چون هر چی باشه اونا هم از راز نانا خبر دارن
    محبوبه – فقط از مجید می ترسم . مثل بچه آدم نیست ، یه وقت بریم یه دوره ای ، اونجا رو بهم بزنه ، چکار کنیم ؟
    آرش – باید مهارش کنیم . میگم چطوره بریم دوره نانا اینا !؟
    محبوبه – یعنی بریم دوره اونتاش ؟
    آرش – آره . هم نانا برمی گرده و هم می تونیم بفهمیم سرانجامش چی میشه
    محبوبه – باشه اینم خوبه . خب من برم ببینم چکار میشه کرد ، تو هم برو به بچه ها بگو
    آرش – باشه . پس فعلاً
    محبوبه – فعلاً

    آرش آروم رفت تو اتاقِ نانا تا بیدارش کنه و بهش در مورد سفرشون بگه
    آرش – نانا ! نانا خانم ! بیدار شو دیگه زیادی خوابیدی ها ، نانا خانم !!
    پتو رو از روی نانا کشید که یه دفعه دید چند تا بالش چیدن و روش پتو کشیدن و اثری هم از نانا نیست . آرش در حالیکه به جای خالی نگاه می کرد با تعجب گفت:
    آرش – اِ این دیگه چیه ؟! پس نانا کو ؟
    سریع زنگ زد خونه خاله اش که ببینه اونجاست یا نه اما فهمید مجید هم خونه نیست ، مطمئن شد نانا و مجید با هم رفتن بیرون . زنگ زد به موبایل مجید تا ببینه کجا رفتن
    مجید – الو ... الو ... آرش بلندتر حرف بزن اینجا خیلی شلوغه صدات نمیرسه
    آرش – الو ... مجید ، در به در ! معلوم هست کجایی ؟ نانا با تو هست ؟
    مجید – آره ، ما اومدیم شهربازی . الان تو صف غربالیم
    آرش – غربال !؟ وای نه مواظب نانا باش ، اون وسیله باعث میشه بترسه حالش بد بشه
    مجید – تو نگران نباش تازه از رِنجِر بیرون اومدیم خیلی ذوق داره ، اِ آرش من باید قطع کنم چون نوبتمون شد بای
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا