آقای ملاحی – بله درسته ... یه روز دیگه میاییم . تخت جمشید که فرار نمی کنه
حاج رضا – شما برو تو ماشین و منم برم به خانمها بگم
خلاصه مجبور شدند زودتر برگردند شیراز . نارسیس برای اینکه اعتراضش رو نشون بده رفت تو ماشین حاج رضا و به هیچکس محل نداد ، حتی به مجید
مجید آروم دم گوش عمه گفت :
مجید – من حال این پسرو رو می گیرم ... از وقتی پیداش شده ، زن و زندگی برا من نذاشته ، حالا می بینی عمه !
عمه سوری – هر غلطی دلت خواست بکن ، منم پشتتم
مجید – وا ! چه بی تربیت !
ظهر رسیدند شیراز . هر کی رفت خونه خودش . نارسیس وسایلشو جمع کرد و راه افتاد که بره
مجید – ناری جونم ! تو کجا ؟
نارسیس – خونه بابام
مجید – ای بابا ! از قدیم گفتن ، خونه کجاست ؟ همونجا که شوهر آدم باشه
نارسیس – نخیر ، گفتن خانه آنجاست که دل آنجا باشد . آخه مگه دیگه دلی هم برای من مونده که اونجا باشم ؟
مجید – بخدا راست میگی ... درکت می کنم
نارسیس – مجید ! خوب گوش کن چی میگم ، من از الان قهرم تا فردا ... نه ، تا شب باهات قهرم ، زنگ نمی زنی ، پیام نمی فرستی ، به محبوبه هم نمی گی زنگ بزنه به من . فهمیدی ؟؟؟ حالا بیا این کوله رو بردار سنگینه دستم درد گرفت
مجید – بده به من ... بریم تو رو تحویل بابات بدم
نارسیس – من نیستم با شاهزاده درگیر نمی شی ، دعوا نمی کنی ، غذا بخوری ها !
مجید – باشه چشم
نارسیس – حاج بابا رو هم حرص نمی دی
مجید – اونم بروی چشم ... کی برمی گردی ؟
نارسیس – من الان اعصاب ندارم ، معلوم نیست چه ساعتی برگردم
مجید – خب پس قهرت ساعتیه ... حرف که می زنی ؟
نارسیس – نخیر !!!
مجید – اوه آمپرش رفت بالا ... باشه باشه ، فقط یادت نره نماز اول وقت بخونی ها !
نارسیس هم رفت خونه باباش . زهرا خانم از حاج رضا و مجید پرسید که ناهار می خورند یا نه ، هر دو تاشون گفتند اشتها ندارند و نماز خوندن و خوابیدند .
تو خونه روبرویی ، شاهزاده روی تخت دراز کشیده بود . آرش یه زنگ به خانمش زد که حالش رو بپرسه ، بیچاره پریدخت حسابی شاکی بود که چرا آرش دیر کرده و اونم مجبور شد جریان را با کمی سانسور برای پریدخت تعریف کنه . پریدخت هیچ علاقه ای نشون نداد که بیاد شیراز و شاهزاده رو از نزدیک ببینه و این خیال آرش رو راحت کرد .
آرش – خب خانمی ، شما مواظب خودت باش ، من زود برمی گردم
پریدخت – آرش ! تو به این ماجرا کاری نداشته باش ، برگرد بیا اینجا
آرش – نمیشه ، در حال حاضر شاهزاده فقط با من رابـ ـطه خوبی داره ، با بقیه فقط جنگ و دعوا داره
پریدخت – باشه ... مواظب خودت باش
آرش – تو هم مواظب خودت باش . خدانگهدار
تماس که قطع شد ، احساس کرد صدایی از تو اتاق شاهزاده شنید . رفت ببینه چی بود ، دید شاهزاده داره تو خواب حرف می زنه . جلوتر رفت تا متوجه بشه چی میگه ، شاهزاده دائم یه اسم تکرار می کرد
شاهزاده – تراموزا ! تراموزا !
آرش – شاهزاده ! شاهزاده ! بیدار شین ، دارین خواب بد می بینید
شاهزاده از خواب پرید و نشست . دور و بر را نگاه کرد و آرش را دید
شاهزاده – تراموزا ... من تراموزا رو دیدم
آرش – تراموزا ؟ اون کیه ؟ اصلاً شما وقتی تو اتاقک سرک کشیدین چی دیدین ؟
شاهزاده – به ناگه ، تمام خاطراتم در ذهنم مجسم شدند
حاج رضا – شما برو تو ماشین و منم برم به خانمها بگم
خلاصه مجبور شدند زودتر برگردند شیراز . نارسیس برای اینکه اعتراضش رو نشون بده رفت تو ماشین حاج رضا و به هیچکس محل نداد ، حتی به مجید
مجید آروم دم گوش عمه گفت :
مجید – من حال این پسرو رو می گیرم ... از وقتی پیداش شده ، زن و زندگی برا من نذاشته ، حالا می بینی عمه !
عمه سوری – هر غلطی دلت خواست بکن ، منم پشتتم
مجید – وا ! چه بی تربیت !
ظهر رسیدند شیراز . هر کی رفت خونه خودش . نارسیس وسایلشو جمع کرد و راه افتاد که بره
مجید – ناری جونم ! تو کجا ؟
نارسیس – خونه بابام
مجید – ای بابا ! از قدیم گفتن ، خونه کجاست ؟ همونجا که شوهر آدم باشه
نارسیس – نخیر ، گفتن خانه آنجاست که دل آنجا باشد . آخه مگه دیگه دلی هم برای من مونده که اونجا باشم ؟
مجید – بخدا راست میگی ... درکت می کنم
نارسیس – مجید ! خوب گوش کن چی میگم ، من از الان قهرم تا فردا ... نه ، تا شب باهات قهرم ، زنگ نمی زنی ، پیام نمی فرستی ، به محبوبه هم نمی گی زنگ بزنه به من . فهمیدی ؟؟؟ حالا بیا این کوله رو بردار سنگینه دستم درد گرفت
مجید – بده به من ... بریم تو رو تحویل بابات بدم
نارسیس – من نیستم با شاهزاده درگیر نمی شی ، دعوا نمی کنی ، غذا بخوری ها !
مجید – باشه چشم
نارسیس – حاج بابا رو هم حرص نمی دی
مجید – اونم بروی چشم ... کی برمی گردی ؟
نارسیس – من الان اعصاب ندارم ، معلوم نیست چه ساعتی برگردم
مجید – خب پس قهرت ساعتیه ... حرف که می زنی ؟
نارسیس – نخیر !!!
مجید – اوه آمپرش رفت بالا ... باشه باشه ، فقط یادت نره نماز اول وقت بخونی ها !
نارسیس هم رفت خونه باباش . زهرا خانم از حاج رضا و مجید پرسید که ناهار می خورند یا نه ، هر دو تاشون گفتند اشتها ندارند و نماز خوندن و خوابیدند .
تو خونه روبرویی ، شاهزاده روی تخت دراز کشیده بود . آرش یه زنگ به خانمش زد که حالش رو بپرسه ، بیچاره پریدخت حسابی شاکی بود که چرا آرش دیر کرده و اونم مجبور شد جریان را با کمی سانسور برای پریدخت تعریف کنه . پریدخت هیچ علاقه ای نشون نداد که بیاد شیراز و شاهزاده رو از نزدیک ببینه و این خیال آرش رو راحت کرد .
آرش – خب خانمی ، شما مواظب خودت باش ، من زود برمی گردم
پریدخت – آرش ! تو به این ماجرا کاری نداشته باش ، برگرد بیا اینجا
آرش – نمیشه ، در حال حاضر شاهزاده فقط با من رابـ ـطه خوبی داره ، با بقیه فقط جنگ و دعوا داره
پریدخت – باشه ... مواظب خودت باش
آرش – تو هم مواظب خودت باش . خدانگهدار
تماس که قطع شد ، احساس کرد صدایی از تو اتاق شاهزاده شنید . رفت ببینه چی بود ، دید شاهزاده داره تو خواب حرف می زنه . جلوتر رفت تا متوجه بشه چی میگه ، شاهزاده دائم یه اسم تکرار می کرد
شاهزاده – تراموزا ! تراموزا !
آرش – شاهزاده ! شاهزاده ! بیدار شین ، دارین خواب بد می بینید
شاهزاده از خواب پرید و نشست . دور و بر را نگاه کرد و آرش را دید
شاهزاده – تراموزا ... من تراموزا رو دیدم
آرش – تراموزا ؟ اون کیه ؟ اصلاً شما وقتی تو اتاقک سرک کشیدین چی دیدین ؟
شاهزاده – به ناگه ، تمام خاطراتم در ذهنم مجسم شدند
آخرین ویرایش: