کامل شده رمان آینه زمان : شاهزاده پارت (قسمت سوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 14,168
  • پاسخ ها 177
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
آقای ملاحی – بله درسته ... یه روز دیگه میاییم . تخت جمشید که فرار نمی کنه
حاج رضا – شما برو تو ماشین و منم برم به خانمها بگم
خلاصه مجبور شدند زودتر برگردند شیراز . نارسیس برای اینکه اعتراضش رو نشون بده رفت تو ماشین حاج رضا و به هیچکس محل نداد ، حتی به مجید
مجید آروم دم گوش عمه گفت :
مجید – من حال این پسرو رو می گیرم ... از وقتی پیداش شده ، زن و زندگی برا من نذاشته ، حالا می بینی عمه !
عمه سوری – هر غلطی دلت خواست بکن ، منم پشتتم
مجید – وا ! چه بی تربیت !
ظهر رسیدند شیراز . هر کی رفت خونه خودش . نارسیس وسایلشو جمع کرد و راه افتاد که بره
مجید – ناری جونم ! تو کجا ؟
نارسیس – خونه بابام
مجید – ای بابا ! از قدیم گفتن ، خونه کجاست ؟ همونجا که شوهر آدم باشه
نارسیس – نخیر ، گفتن خانه آنجاست که دل آنجا باشد . آخه مگه دیگه دلی هم برای من مونده که اونجا باشم ؟
مجید – بخدا راست میگی ... درکت می کنم
نارسیس – مجید ! خوب گوش کن چی میگم ، من از الان قهرم تا فردا ... نه ، تا شب باهات قهرم ، زنگ نمی زنی ، پیام نمی فرستی ، به محبوبه هم نمی گی زنگ بزنه به من . فهمیدی ؟؟؟ حالا بیا این کوله رو بردار سنگینه دستم درد گرفت
مجید – بده به من ... بریم تو رو تحویل بابات بدم
نارسیس – من نیستم با شاهزاده درگیر نمی شی ، دعوا نمی کنی ، غذا بخوری ها !
مجید – باشه چشم
نارسیس – حاج بابا رو هم حرص نمی دی
مجید – اونم بروی چشم ... کی برمی گردی ؟
نارسیس – من الان اعصاب ندارم ، معلوم نیست چه ساعتی برگردم
مجید – خب پس قهرت ساعتیه ... حرف که می زنی ؟
نارسیس – نخیر !!!
مجید – اوه آمپرش رفت بالا ... باشه باشه ، فقط یادت نره نماز اول وقت بخونی ها !
نارسیس هم رفت خونه باباش . زهرا خانم از حاج رضا و مجید پرسید که ناهار می خورند یا نه ، هر دو تاشون گفتند اشتها ندارند و نماز خوندن و خوابیدند .
تو خونه روبرویی ، شاهزاده روی تخت دراز کشیده بود . آرش یه زنگ به خانمش زد که حالش رو بپرسه ، بیچاره پریدخت حسابی شاکی بود که چرا آرش دیر کرده و اونم مجبور شد جریان را با کمی سانسور برای پریدخت تعریف کنه . پریدخت هیچ علاقه ای نشون نداد که بیاد شیراز و شاهزاده رو از نزدیک ببینه و این خیال آرش رو راحت کرد .
آرش – خب خانمی ، شما مواظب خودت باش ، من زود برمی گردم
پریدخت – آرش ! تو به این ماجرا کاری نداشته باش ، برگرد بیا اینجا
آرش – نمیشه ، در حال حاضر شاهزاده فقط با من رابـ ـطه خوبی داره ، با بقیه فقط جنگ و دعوا داره
پریدخت – باشه ... مواظب خودت باش
آرش – تو هم مواظب خودت باش . خدانگهدار
تماس که قطع شد ، احساس کرد صدایی از تو اتاق شاهزاده شنید . رفت ببینه چی بود ، دید شاهزاده داره تو خواب حرف می زنه . جلوتر رفت تا متوجه بشه چی میگه ، شاهزاده دائم یه اسم تکرار می کرد
شاهزاده – تراموزا ! تراموزا !
آرش – شاهزاده ! شاهزاده ! بیدار شین ، دارین خواب بد می بینید
شاهزاده از خواب پرید و نشست . دور و بر را نگاه کرد و آرش را دید
شاهزاده – تراموزا ... من تراموزا رو دیدم
آرش – تراموزا ؟ اون کیه ؟ اصلاً شما وقتی تو اتاقک سرک کشیدین چی دیدین ؟
شاهزاده – به ناگه ، تمام خاطراتم در ذهنم مجسم شدند
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – نگفتین این تراموزا کیه ؟
    شاهزاده – او ملکه ای در دربار ما بود ... او را کامل به خاطر نمی آورم
    آرش – شما استراحت کنید ، میرم براتون یه شربت آرامبخش بیارم ... شما بخوابید
    آرش شربت را زود آماده کرد و به شاهزاده داد و وقتی مطمئن شد شاهزاده دوباره خوابیده ، سریع رفت خونه حاج رضا
    حاج رضا – مجید ! ... مجید !!! ... پاشو دارن در می زنن
    مجید – ها ... الان می رم بذار یه کم دیگه بخوابم
    حاج رضا – دِ پاشو دیگه ، نگاش کن پهن شده وسط اتاق
    مجید – چرا خودت نمیـ ... وای ببخشید ، حاج بابا شما دارین صدام می کنید ؟!
    حاج رضا – برو در رو باز کن ... بعداً به خدمتت می رسم
    مجید در را باز کرد . آرش بود
    مجید – تو کار و زندگی نداری مزاحم خواب بعد از ظهرمون شدی ؟
    آرش – برو کنار ، یه خبر خوب دارم برات
    مجید – چیه ، چیه ؟ بگو ...
    آرش – سلام حاج عمو ، ببخشید مزاحمتون شدم
    حاج رضا – سلام بابا ، خبری شده ؟
    مجید – حالا اگه گفت !
    آرش – شاهزاده تو خواب حرف می زد ، بیدارش کردم ، گفت خواب ملکه تراموزا رو می دیده
    مجید – اون دیگه کیه ؟
    آرش – گویا یکی از ملکه های دربار اشکانی بوده ... فکر کنم شاهزاده یه جورایی ازش حساب می بره
    مجید – این تراموزا خانم کجاست که شخصاً برم دنبالش و بیارمش اینجا
    آرش – چکارش داری ؟
    مجید – تا این شاهزاده نتونه پا از پا خطا کنه . مُردیم از بس کتک خوردیم
    حاج رضا همینطور که دراز کشیده بود و به حرفهای اون دوتا گوش میداد خیلی خونسرد گفت :
    حاج رضا – برین این خانم رو بیارید تا مجید ما رو هم آدم کنه
    مجید – خودم آدم هستم !
    حاج رضا – دارم می بینم ... زمین و زمان بهت گیر میدن
    آرش – مجید ! تو چیزی درباره ملکه تراموزا شنیدی ؟
    مجید – تو بگو دیروز ناهار چی خوردی ... تو داری دکترای تاریخ ایران باستان می خونی ، من چرا باید بشناسم ؟!
    آرش – یه چیزایی می دونم اما شک دارم
    مجید – همون شکّیات رو بگو ... اگه اشتباه گفتی ، کسی اینجا نیست ، پیش خودمون می مونه
    آرش – بریم پیش محبوبه اینا
    مجید – ما رو که بدخواب کردی ، دیگه به اونا چکار داری ؟
    آرش – تو که بدت نمیاد اونا رو اذیت کنی
    مجید – اول یه کاری برای من انجام بده ، بعد با هم می ریم خونه محبوب اینا
    آرش – بگو چه کاری
    مجید – ببین ! نارسیسم قهر کرده ، اگه بتونی یه کاری کنی بیاد اینجا ، منم حسابی برات سنگ تموم میذارم
    آرش – باشه الان برات ردیفش می کنم
    آرش موبایلش رو در آورد و شماره نارسیس رو گرفت
    نارسیس – بله ؟
    آرش – سلام نارسیس خانم ... آرش هستم
    نارسیس – سلام ... کاری داشتین ؟
    آرش – خواستم بگم آب دستتونه ، بذارین زمین و زود بیایین اینجا
    نارسیس – یا خدا ! چیزی شده ؟ مجید طوریش شده ؟
    آرش – نه مجید حالش خوبه ، یه سرنخ پیدا کردیم ، زود بیایین
    نارسیس – باشه الان میام
    مجید – چی گفت ؟
    آرش – گفت الان میاد اینجا
    مجید – چرا بهش گفتی چیزی نشده ؟
    آرش – چون فکر کرد برای تو اتفاقی افتاده و نگرانت شد
    مجید – الهی !!! ببین چه خانم خوبی دارم ، زنت کجاست که یه کم از ناری جونم یاد بگیره
    آرش – تو چکار به پریدخت داری ؟ بخدا اخلاقش خوبه ، فقط یه کم دیر جوشه
    مجید – مشکل ما هم همینه . ما گرم و صمیمی هستیم اما خانم جنابعالی میزنه تو ذوقمون
    آرش – خیلی خب ، بسه ، بیا بریم خونه محبوبه اینا
    مجید – علیرغم اینکه دیدن محبوبه مساوی است با دادن کفاره ، ولی میام ، آخه اونجا خوش می گذره
    آرش – اون بیچاره ها دارن بخاطر تو هر روز کفاره میدن . اول بیا بریم یه سر به شاهزاده بزنیم بعد بریم اونجا
    مجید – بریم ولی تضمین می کنی نزنه یه جامونو ناقص کنه !؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    هنوز دم در بودند که نارسیس رسید
    مجید – سلام نارسیس جونم ! چه زود خودتو رسوندی
    نارسیس – سلام ... سرنختون کو ؟
    آرش – اول یه سر به شاهزاده می زنیم و بعد میریم خونه محبوبه اینا تا سرنخ رو بررسی کنیم
    نارسیس – باشه
    سه تایی آروم و آهسته رفتند داخل خونه . از لای در سرک کشیدند ، شاهزاده خوابیده بود و متوجه سه نفرشون نشد
    مجید – نگاه تو رو خدا ! تو خونه خودت باید آهسته و پاورچین پاورچین راه بری
    آرش – خیلی خب تو هم ، یه وقت سر و صدا راه نندازی شاهزاه بیدار بشه
    نارسیس – شاهزاده که خوابیده ... زود بیایین بریم
    آرش – بریم
    سریع خارج شدند و رفتند خونه محبوبه و در زدند
    اردوان – اومدم ... چه خبره ؟ مگه سر آوردین ؟
    مجید – نه ، سرنخ آوردیم
    آرش – سلام
    نارسیس –سلام
    اردوان – علیک سلام ... خوش اومدین
    مجید – محبوب کجاست ؟
    محبوبه – من اینجام
    مجید – بیا بشین که یه سرنخ قلمبه آوردیم
    محبوبه – بفرما
    اردوان – حالا این سر نخی که گفتین چیه ؟
    آرش – تراموزا !
    سه تایی با هم گفتند : تراموزا ؟!
    آرش – بله ، تراموزا ... وقتی شاهزاده خواب بود ، دائم تو خواب این اسم رو تکرار می کرد . بیدارش کردم و ازش درباره این اسم پرسیدم ، اونم گفت این اسم یکی از ملکه های درباری زمانش خودش بود . ملکه تراموزا
    محبوبه – عجیبه ، من تا حالا نشنیده بودم
    اردوان – منم همینطور ... آخه ما تو رشته خودمون زیاد به تاریخ اشخاص و وقایع کار نداریم ، بیشتر درباره معماری و سبک زندگی و بررسی میدانی خوندیم
    نارسیس – ببین این ملکه تراموزاست یا ملکه موزا ؟
    مجید – تو چیزی می دونی ؟
    نارسیس – تو کتابی که دارم می خونم نوشته ملکه موزا ... فکر کنم تراموزا تلفط رومی اون باشه
    همه با شگفتی به نارسیس نگاه کردند و مجید با خوشحالی گفت :
    مجید – بنازم به این ناری خودم که از همه تون باسوادتره
    اردوان – خودتم شامل میشی ها !
    آرش – فعلاً جای بحث نیست ... نارسیس خانم میشه هر چی می دونید ، به ما هم بگین ؟
    نارسیس – بله ... این ملکه موزا یا تراموزا ، یه کنیز رومی بود که اگوستوس امپراتور روم ، اونو در ازای پس فرستادن پرچم های رومی که کراسوس اونا رو در جنگ حّران از دست داده بود و هنوز تو ایران بودند ، به شاه اشکانی ، فرهاد چهارم ، هدیه داد . فرهاد چهارم ، موزا رو به عنوان همسر انتخاب می کنه و میشه ملکه دربار ایران ، و چند سال بعد هم پسری بدنیا میاره بنام فرهاد پنجم یا فرهادک .
    مجید – این وسط نقش ونون چی بود ؟
    نارسیس – ملکه موزا چون دوست داشت پسر خودش جانشین شاه بشه ، یه بهانه جور می کنه که باعث میشه شاه بقیه پسراشو که از زنی دیگه داشت از دربار بیرون بفرسته و در این بین ونون بیشتر سلطنت فرهاد پنجم را تهدید می کرد چون ونون فرزند ارشد فرهاد چهارم بود ، احتمال اینکه شاه بعدی بشه زیاد بود . برای همین ملکه موزا نقشه می کشه که ونون هم از قصر خارج بشه
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – مگه نگفتی قیصر روم ، ونون را به عنوان گروگان می بره روم ؟
    نارسیس – خب یکی از نقشه های ملکه موزا همین بود دیگه ، یه جوری وانمود کرد که اگر ونون در روم باشه ، امپراتوری روم در برابر حمله ایران مصون می مونه
    محبوبه – طفلک شاهزاده ونون
    آرش – پس با این حساب چون ونون در روم بزرگ شده ، تربیت ایرانی هم یاد نگرفته ، برای همینه که خوی ایرانی نداره
    مجید – حالا این تراموزا خانم ، که برای پسر عزیز دردانه اش این همه اقدامات انجام داد آخرش تونست پسرش رو به تخت بنشونه ؟
    نارسیس – آره ، تونست اما چون می ترسید که فرهاد چهارم یه روز یکی از پسراشو ولیعهد کنه ، وقتی فرهادک به سن بلوغ رسید به تحـریـ*ک مادرش ، پدرش رو با زهر کشت و خودش پادشاه شد
    مجید – یا حضرت عباس ! چه جنایتکار بودن این مادر و پسر !
    نارسیس – تازه کجاشو دیدی ؟! این مادر و فرزند یه کار ناپسند دیگه هم کردند
    همه با هم گفتند : چه کاری ؟
    نارسیس – علیرغم دستورات دین زرتشت و آداب ایرانیها ، این دوتا با هم ازدواج کردند .
    البته این کار در یونان ناپسند نبود و میشه گفت رایج هم بود اما در ایران بشدت ناپسند بود و باعث اعتراض بسیاری از درباریان شد ، برای همین بعد از این اتفاق ، درباریان ایرانی که نمی تونستند یه همچین کاری رو تحمل کنند دست به شورش زدند که باعث شد هر دوتاشون از ایران به روم فرار کنند و بعضی مورخین گفتند که در راه کشته شدند .
    محبوبه – با مادرش ازدواج کرد ؟؟؟؟ چه کار ننگینی !
    اردوان – یادمه یه همچین کاری رو یه مدت به دربار هخامنشی هم نسبت دادند اما با منابعی که بدست اومد ، مشخص شد جز تهمت ، چیزی دیگه نبوده
    آرش – حتی به هموطنان زرتشتی هم این تهمت را زدند ولی مشخص شد ازدواج با محارم ندارند
    مجید – تو کتاب کلوپاترا خوندم که حکومت رومی مصر ، از این کارای زشت زیاد می کردند البته فراعنه هم زیاد از این کارهای خاک بر سری می کردند
    آرش – بعد از فرهاد پنجم ، شاهزاده ونون اومد ایران ؟
    نارسیس – نه ، اول یه مدت اُرُد سوم حکومت کرد و بعد از کشته شدن ارد ، مجلس مهستان رأی صادر کرد که شاهزاده ونون از روم به ایران برگرده
    مجید – و ایشون هم شاه بازی بلد نبود و از قصر انداختنش بیرون ... فقط بلده بزنه سر و کله ما رو بشکونه !
    آرش – سر منو شکوند نه سر تو رو
    مجید – منم ازش ضربه دیدم ، تو یه نگاه به چشمای من بنداز ! دور جفتشون یه حلقه سیاه نمی بینی ؟؟؟ زده خوشگلم کرده و فرستاده تو جامعه ...
    اردوان – وقتی سرگذشت این شاهان و شاهزاده ها رو می خونم ، با خودم میگم چه خوب شد یه شهروند عادی هستم
    محبوبه – به قول عمه سوری ، فکر کردین این شاهزاده ها خوشبخت هستند ، همشون از ما بدبخت ترند
    نارسیس – واقعاً
    مجید – ناری جونم ! رو سفیدم کردی با این همه معلوماتت . دستت درد نکنه
    اردوان – خواهر منه
    محبوبه – خواهر شوهر منه
    مجید – من از همه بیشتر بهش افتخار می کنم ، خانم خودمه
    نارسیس – من هنوز با تو آشتی نکردم ها !
    محبوبه – مگه قهر کرده بودی ؟ چرا ؟
    مجید – چون بنا به خواست اون شاهزاده افاده ای ، مجبور شدیم زود برگردیم ، ناراحت شد و با من قهر کرد
    محبوبه – منم ناراحت شدم زود برگشتیم اما اشکال نداره ، عصر میریم تو همین شیراز خودمون و خوش می گذرونیم
    مجید – مگه الان عصر نیست ؟
    اردوان – هنوز نه
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید - هنوز نه ؟ مگه ساعت چنده ؟
    آرش – تازه شده چهار بعد از ظهر
    مجید – چهار بعدازظهر ؟؟؟؟ ای خدا لعنتت کنه آرش ! دائم مثل خروس بی محل بالای سر منی . تو خواب ناز بودم اومد در زد
    همه خندیدند و مجید از اینکه نتونسته بود درست بخوابه با حرص به آرش نگاه می کرد
    نارسیس – بهتره دیگه بریم
    مجید – ناری جونم بیا خونه خودمون
    نارسیس – من پیش تو نمیام تا خونه خودمونو پس بگیری ... میرم خونه بابام اینا خداحافظ
    بلند شد و رفت
    مجید – دیدین ؟ رفت !
    آرش – مرد باش و خونه اتو پس بگیر ، مجید خان !
    محبوبه – کابوس کهکشانها !
    مجید – آخه مگه با وجود شاهزاده میشه ؟
    اردوان – پس یه راهی برای فرستادن شاهزاده به دوران خودش پیدا کن
    مجید – چجوری ؟
    آرش – سخت نیست ، فقط با دقت کتابچه رو بخون
    مجید – کاش یه بار دیگه می رفتیم تو اون عتیقه فروشی
    آرش – بابا بیخیال ! اون دفعه که رفتیم به یه مورد عجیب برخوردیم کافی نبود ؟
    اردوان – موضوع چیه ؟ کدوم عتیقه فروشی ؟
    آرش ماجرا رو برای اردوان تعریف کرد . اردوان گفت :
    اردوان – میشه منم به یه بهانه ای برم تو عتیقه فروشی و ببینم پیرمردی که دیدم همونی بود که شما دیدین یا نه ؟
    آرش – باشه ... فکر خوبیه
    محبوبه – من و اردوان با هم میریم تا شک نکنن از طرف شما اومدیم
    مجید – خدا کنه باز همون پسره باشه و منم دوباره براش یه کتک مفصل جور کنم
    آرش – شر نشو مجید !
    محبوبه – ساعت چند بریم ؟
    اردوان – امروز جمعه اس . بذار فردا عصر میریم
    مجید – خب پس تا فردا عصر ... محبوب یه بالشت بهم بده همینجا بخوابم
    محبوبه – پاشو برو دنبال زنت و از دلش در بیار تنبل !
    اردوان – پاشو برو دستشو بگیر و همین دور و بر یه قدمی با هم بزنید
    آرش – اگه پریدخت اینجا بود همین الان می رفتیم و قدم می زدیم
    مجید – ای بابا ... اگه گذاشتن یه کم استراحت کنیم
    همین موقع حاج رضا زنگ زد . اردوان جواب داد
    محبوبه – کی بود ؟
    اردوان – بابات بود ... آرش ! برو خونه ، مثل اینکه شاهزاده دنبالت می گرده
    مجید – انگار آرش مادرشه ، پاشو برو بچه ات بیدار شده وقت شیرشه
    آرش – خفه نشی مجید ! بی تربیت !!!
    دوتایی با خنده رفتند . از بالای راه پله شاهزاده رو دیدند که دم در ایستاده بود و منتظر آرش بود
    مجید – ماشاالله ... هزار ماشاالله ... آرش خانم پسرتون خیلی بزرگ شده ، دیگه وقتشه براش آستین بالا بزنی
    آرش – مرض ! بی ادب
    رسیدند دم درخونه ، شاهزاده طلبکارانه پرسید :
    شاهزاده – کجا رفته بودی ؟
    آرش – شما خواب بودین ، منم رفتم پیش بقیه
    شاهزاده – مگر نگفته بودم بدون اجازه من حق نداری جایی بروی ؟
    آرش – جناب شاهزاده ، تنها تو خونه حوصله ام سر میره
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – جناب ونون خان ! ایشون نوکر شما نیستند که همش بهش دستور میدی
    شاهزاده – او در خدمت ماست و باید از ما اطاعت کند
    مجید – اینجوریه ؟! اصلاً دلش خواست ... حرفیه ؟
    شاهزاده درنگ نکرد و چنان محکم با مشت کوبید تو شکم مجید که دادش تو کل ساختمون پیچید . همه هراسون از خونه اومدن بیرون که دیدند مجید رو زمین افتاده و داره از درد به خودش می پیچه
    زهرا خانم – خدا مرگم بده ، مجید ! چی شده مادر ؟؟؟
    آرش – اردوان بیا کمک کن ببریمش تو خونه
    حاج رضا – چی شده ؟
    عمه سوری – خدا مرگم ... مجید !!!
    آقایون کمک کردند و مجید رو بردند تو خونه و یه گوشه خواباندند . بیچاره از درد همش به خودش می پیچید . محبوبه سریع نارسیس رو خبر کرد و اونم هراسون و گریه کنان خودشو رسوند
    نارسیس – مجید !!!! خدا مرگم بده ، چی شده ؟
    اردوان یواش از آرش پرسید : کار شاهزاده بود ؟
    آرش – بله ... البته حاضر جوابی مجید باعث این دردسر شد
    اردوان – این که معلومه
    عمه سوری – داداش ببریمش بیمارستان
    حاج رضا – حاضر بشین بریم بیمارستان
    حاج رضا و زهرا خانم و نارسیس به همراه اردوان ، مجید رو بردند بیمارستان ، بقیه تو خونه ماندند .
    محبوبه – از اول تعریف کن ببینم چی شد
    آرش کل ماجرا رو تعریف کرد
    عمه سوری – الهی بمیرم ... خدا کنه طوریش نشده باشه ... البته خودِ ورپریده اش هم بی تقصیر نبود
    محبوبه – کلاً هر چی سرش میاد ، بخاطر زبون خودشه
    عمه سوری – برو شاهزاده رو بیار باهاش چند کلمه حرف حساب دارم
    آرش – باشه الان میرم دنبالش
    آرش رفت دنبال شاهزاده و با هم اومدند خونه حاج رضا . عمه سوری گفت :
    عمه سوری – بشین ببینم
    شاهزاده روبروی عمه سوری نشست
    عمه سوری – هر سئوالی ازت پرسیدم ، راستشو بگو
    شاهزاده – سئوالتان را بپرسید
    عمه سوری – از روز اول که اومدی اینجا ، ما با تو بد حرف زدیم ؟
    شاهزاده – منظورتان چیست ؟
    عمه سوری – منظورم اینه که ، این همه برات احترام قائل شدیم ... غذاهای خوب و خوشمزه برات آماده کردیم ... این آرش بدبخت ، زن و زندگیشون تو تهرون ول کرده و شده غلام حلقه به گوش تو ، اونوقت اینجوری جواب محبتای ما رو میدی ؟
    شاهزاده سکوت کرد
    عمه سوری – این همه محبت در حقت کردیم ، اما تو چکار کردی ؟ اول مجید و زنشو آواره خونه این و اون کردی ... بعد زدی این طفل معصوم رو ناکار کردی ... اینبار محکم زدی تو شکم مجید و رو روانه بیمارستان کردی ... آخه تو چته ؟ هان ! مشکلت چیه که این کارها رو می کنی ؟
    شاهزاده – من بهتر از هر کسی تصمیم می گیرم . هر زمان که لازم باشد مجرمان را مجازات می کنم
    عمه سوری – آخه تو چجوری تربیت شدی ؟ تو اون کشور خراب شده بردنت، یه نفر ایرانی نبود که بهت ادب و تربیت یاد بده ؟
    شاهزاده – به من اهانت نکنید ، من شاهزاده و شاه آینده این سرزمین هستم
    عمه سوری – پاشو جمع کن اون بساط شاهزاده بازیتو ... دو تا از بچه های عزیزمونو ناکار کردی و برای من ژست شاهزاده بازی در میاری
    محبوبه – عمه ، تو رو خدا جوش نیار
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – به اعصابتون مسلط باشین . من که حالم خوب شده ، مجید هم ان شاالله چیزیش نشده
    عمه سوری رفت حشره کش دستی رو برداشت و گرفت سمت شاهزاده و گفت :
    شاهزاده – تو اگه راست میگی و شاهزاده این سرزمینی و اجرای حکم می کنی ، پس می تونی با اینم کنار بیایی
    خواست به سمت شاهزاده حمله کنه که آرش جلوشو گرفت
    آرش – عمه تو رو خدا نزنیدش ، اون بین ما تنهاست ... کسی رو نداره ، از زمان فعلی ما خبر نداره ، تو رو خدا بهش کاری نداشته باشید
    عمه سوری ، کمی نرم شد و حشره کش را انداخت یه گوشه و رو به شاهزاده گفت :
    عمه سوری – ببین پسرم ... ایران فعلی ، با ایران زمان شما فرق کرده . تو این دوره شما نمی تونید هر کار که دوست دارید انجام بدین . ما اینجا قانون داریم ، شما دیگه شاهزاده ایران فعلی نیستین ...
    شاهزاده کمی به فکر رفت و بعد برگشت خونه مجید
    عمه سوری زد زیر گریه
    محبوبه – چرا گریه می کنید عمه ؟
    عمه سوری – دلم برای شاهزاده ونون می سوزه ... بیچاره تربیت ایرانی نداره ... رفتاراش بی ادبانه است ، مشخصه که خودشم زجر می کشه
    محبوبه – چه میشه کرد ؟ تنها کاری که می تونیم انجام بدیم ، اینه که زودتر بفرستیمش به گذشته
    آرش – خودتونو ناراحت نکنید ، بالاخره یه رمزی پیدا می کنیم و شاهزاده رو می فرستیم بره به دوران خودش
    عمه سوری – ان شاالله ...
    هیچکدومشون خبر نداشتند بزودی چه اتفاقی قراره بیفته و حتی به ذهنشون هم خطور نمی کرد که قراره رمز آینه به دست کسی که فکرشم نمی کردند باز بشه .
    حاج رضا و بقیه افرادی که مجید رو بـرده بودند بیمارستان تا ساعت 9 شب بیمارستان بودند . وقتی برگشتند همه شون خسته و کوفته بودند . مجید کمی بیحال بود و نارسیس کمکش کرد که بره بخوابه
    محبوبه – سلام ... چی شد ؟
    حاج رضا – دکتر گفت ضربه یه کم به معده اش آسیب رسونده اما تا یکی دو ماه دیگه اگه داروهاشو به موقع بخوره خوب میشه
    زهرا خانم – بچه امو زد ناقص کرد ، این پسرۀ عهد بوق
    آرش – خاله جون ! شما که اهل این حرفها نبودین
    زهرا خانم – یکی روی بچه خودت دست بلند کنه ناراحت نمی شی ؟
    آرش – ناراحت میشم اما قضیه شاهزاده با بقیه فرق داره
    زهرا خانم – اون الان تو این دوره است و هیچ فرقی با بقیه نداره ، فهمیدی !
    آرش – بله ، شما راست میگین ... قانع شدم
    اردوان – محبوبه خانم ، ما دیگه رفع زحمت کنیم ، فردا باید بریم اداره
    حاج رضا – دستت درد نکنه بابا ، شما هم تو زحمت افتادی
    اردوان – خواهش می کنم ... وظیفه ام بود
    محبوبه – شبتون بخیر ... خدانگهدار
    اردوان و محبوبه رفتند و حاج رضا هم رفت که یه دوش بگیره . عمه سوری از زهرا خانم پرسید :
    عمه سوری – زهرا جون ، مجید خیلی از دست شاهزاده عصبانیه ؟
    زهرا خانم – والا دور از چشم حاج رضا ، وقتی درد می کشید یه چهار پنج تا فحش اونجوری به شاهزاده داد
    عمه سوری – منم می خواستم شاهزاده رو کتک بزنم ولی آرش نذاشت
    زهرا خانم – ولش کن سوری جون ، این بنده خدا مهمان چند صباح ماست ، حالا درسته که همش شّر به پا کرده اما خودِ مجید هم بی تقصیر نبوده
    عمه سوری – راست میگی خواهر ... برم یه سر به مجید بزنم ببینم حالش چطوره ...
    عمه سوری رفت تو اتاق و دید مجید دراز کشیده و نارسیس هم داره گریه می کنه
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    عمه سوری – اوا ! خدا مرگم بده تو چرا هنوز داری گریه می کنی عمه ؟!
    نارسیس – مجید حالش بده ... داره وصیت می کنه
    عمه سوری – وصیت می کنه ؟ آره بچه ؟! تو داری وصیت می کنی ؟
    مجید با ناله گفت : آخ ... وای ... عمه ... من نارسیسمو به شما سپردم ... آخ ...
    نارسیس گریه اش بیشتر شد
    عمه سوری – تو غلط می کنی ، پسره چشم سفید ... پاشو ببینم
    دست مجید رو کشید و بلندش کرد ، اونم دادش رفت هوا و نیم خیز شد و گفت :
    مجید – آخ !!! عمه چکار می کنی ، می خوایی منو بکشی ؟
    عمه سوری – تو که داری میمیری ، اینجوری بهتر می تونی وصیت کنی
    مجید – حالا چی بگم ؟
    عمه سوری – الان داشتی خوب وصیت می کردی ، البته قبل از وصیت باید حلالیت بطلبی
    مجید – حلالیت ؟ از کی ؟
    عمه سوری – یه ملت شیرازی از دست آزار و اذیت های تو به تنگ رسیدن ، اونوقت تو با این حجم سنگین گـ ـناه می خوایی بری اون دنیا ؟!
    مجید یه مرتبه صاف نشست و گفت :
    مجید – نخیر ، کی گفته می خوام برم اون دنیا ؟ من حالم خوبه ، نیازی هم نیست که از کسی حلالیت بطلبم
    عمه سوری – حالا دیدی حالت خوبه و فقط داری ناز می کنی ؟!
    نارسیس – آخ جون مجید حالت خوب شده !
    مجید دکمه پیراهنشو باز کرد و کبودی روی شکمش رو به عمه سوری نشون داد
    مجید – عمه نگاه ! ببین اون پسره وحشی چه مهر استانداردی روی شکمم گذاشت
    عمه سوری – وای چه کبودی ناجوری !!
    نارسیس – دکتر وقتی دید خیلی تعجب کرد
    مجید – یکی از پرستارها ترسید . به حاج بابا گفتم نذاره مامان بفهمه وگرنه غش می کرد
    نارسیس – منم خیلی ترسیدم
    مجید – الهی بمیرم ، ناری جونم امشب خیلی غصه خورد
    عمه سوری – گشنه اتون نیست ؟
    مجید – من که اشتها ندارم ، دلم درد می کنه
    نارسیس – منم اشتها ندارم ، بهتره استراحت کنی چون فردا باید بری اداره
    مجید – شبتون بخیر
    عمه سوری – شب خوش
    روز بعد حال مجید بهتر شده بود و رفت اداره . عمه سوری و نارسیس به زهرا خانم تو جمع کردن سفره صبحانه کمک می کردند که یه نفر در زد
    عمه سوری – نارسیس عمه ! برو در رو باز کن
    نارسیس – چشم
    بعد از چند دقیقه نارسیس به همراه یه دختر اومد داخل
    زهرا خانم – کی بود مادر ؟
    نارسیس – ملیکا جون اومده
    ملیکا – سلام عمه زهرا
    زهرا خانم – سلام دختر خوشگل خودم ... خوش اومدی عزیزم
    ملیکا دختر دایی مجید و محبوبه و آرش بود . یه دختر که بعد از چهار تا پسر بدنیا اومده بود و بسیار عزیز دردانه خانواده اش بود . ملیکا شیطنتهای دخترانه خودش رو داشت و بسیار کنجکاو و شیرین زبون بود ، احساساتش را براحتی به زبان می آورد و یه کوچولو چرب زبانی هم برای مواقع حساس از مجید یاد گرفته بود ، در واقع میشه گفت شاگرد ممتاز مجید بود . نارسیس و ملیکا با هم خیلی دوست شده بودند ، گرچه ملیکا سال دوم متوسطه بود و از نارسیس کوچکتر بود ولی این تفاوت سنی نتونسته بود فاصله ای بین آنها ایجاد کند .
    ملیکا – مجید رفته اداره ؟
    نارسیس – آره ، کارش داشتی ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ملیکا – نه کارش ندارم ، بیا بریم وسایلشو بهم بریزیم
    نارسیس – ما فعلاً تو خونه خودمون نیستیم
    ملیکا – چرا ؟
    نارسیس – خب ... فعلاً یه مهمون داریم که تو خونه ما داره زندگی می کنه
    ملیکا – مجید چجوری اجازه داده ؟ الان مهمونتون اونجاست ؟
    نارسیس – آره ، آرش کنارشه
    ملیکا – آرش اومده شیراز ؟
    نارسیس – خیلی وقته اومده
    ملیکا – پریدخت هم اومده ؟
    نارسیس – نه ، اون رفته کرمانشاه ، آرش اینجا کار داشت که فعلاً مجبوره پیش مهمونمون بمونه
    ملیکا – بهتر ، چیه اون دختره افاده ای !؟ بیا بریم اونجا
    نارسیس – نه کجا بریم ؟ پسره خیلی بداخلاقه
    ملیکا – یعنی از داداش محسن من بداخلاقتره ؟ بیا بریم ، بلدم چجوری رفتار کنم
    ملیکا دست نارسیس رو گرفت و کشید به طرف در خروجی
    ملیکا – عمه زهرا ! من و نارسیس میریم بیرون و زود برمی گردیم
    زهرا خانم – باشه عزیزم برو
    پشت در خونه ایستادند و ملیکا یه نفس عمیق کشید و در زد
    آرش – بله ؟... سلام ملیکا جون ، حالت چطوره ؟
    ملیکا – سلام ... خوبی ؟ کی اومدی ؟
    آرش – والا خیلی وقته اومدم ... بیایین داخل ، بیرون بده ، نارسیس خانم تشریف بیارین منزل خودتونه
    نارسیس – خدایا شکرت ، تو خونه خودم باید دعوت بشم
    ملیکا – برو داخل غر نزن
    ملیکا با لبخند به همه جای خونه نگاه می کرد . برق خاصی تو چشماش بود ، یک مرتبه متوجه شاهزاده ونون شد . شاهزاده با تعجب خیره به ملیکا نگاه می کرد . ملیکا سلام کرد . اما شاهزاده همینطور خیره فقط نگاه می کرد
    ملیکا – گفتم سلام عرض شد آقا ! ... جواب سلام واجبه ها !
    شاهزاده – تو کی هستی ؟
    ملیکا – چه لفظ قلم حرف می زنه ! از کجا اومده ؟
    آرش و نارسیس دستپاچه شدند و نمی دونستند چی جواب بدن
    آرش – راستش ...
    نارسیس – چیزه ... ایشون اهل خراسان هستند
    ملیکا – وای !!! شما مشهدی هستین ؟
    شاهزاده – مشهد ؟ آنجا دیگر کجاست ؟
    ملیکا – مشهد دیگه ، همونجا که امام رضا هست ... مگه مشهدی نیستی ؟
    شاهزاده – خیر ، من از سرزمین پارت آمده ام
    آرش و نارسیس از ترس اینکه یه وقت ملیکا رازشون رو بفهمه نگران شدند ولی ملیکا همینطور خونسرد و کنجکاو به سئوال پرسیدن ادامه می داد
    ملیکا – سرزمین پارت دیگه کجاست ؟ ما تو ایران از این شهرها نداریم
    شاهزاده – پرسیدم تو کی هستی و اینجا چه می خواهی ؟
    ملیکا – اوووه ... یه جوری حرف می زنه انگار داره تئاتر بازی می کنه ، خیلی خب بابا ، گیریم تو از شهرستان پارت اومدی ، اسمتون چیه ؟ من ملیکا هستم ، شما ؟
    شاهزاده – یه نگاه به سرتا پای ملیکا انداخت و با بی حوصلگی جواب داد :
    شاهزاده – نام من ونون است ... من شاهزاده سرزمین پارت هستم
    ملیکا – ونون ؟؟ چه اسم عجیبی !
    بعد بلند زد زیر خنده و گفت :
    ملیکا – آرش ! بی خود نیست مجید دست زنش رو گرفته و از اینجا فرار کرده ... مهمونتون یه تخته اش کمه ... میگه شاهزاده است ... خب جناب شاهزاده ، منم دختر رئیس جمهور هستم
    و دوباره زد زیر خنده . شاهزاده با تعجب گفت :
    شاهزاده – تو دختر همان رئیس جمهور هستی که تصویرش را در شهر آویخته اند ؟
    دوباره ملیکا بلند خندید و گفت :
    ملیکا – وای خدا ... چه بامزه اس ... فکر می کنه من واقعاً دختر رئیس جمهورمون هستم
    آرش دو دستی زد تو سر خودش و با درماندگی گفت :
    آرش – ملیکا جان ... بهتره تمومش کنی ... ایشون اهل شوخی نیستند
    نارسیس – ملیکا جون بیا بریم
    ملیکا کنار شاهزاده ایستاد و گفت :
    ملیکا – نه نمیام ، تازه داره از این آقا پسر خوشم میاد ... راستی گفتی اسمت چی بود ؟
    شاهزاده با کلافگی گفت : ونون !
    ملیکا – ونون ... مردم چه اسمهایی برا بچه هاشون انتخاب می کنند ... ونون !! وای خدا چه بامزه ای تو پسر
    و با دست محکم زد روی شانه شاهزاده ، بطوریکه شاهزاده چند قدم به جلو پرت شد
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاهزاده – چه می کنید ؟ این چگونه حرکتی است که انجام می دهید ؟؟؟
    آرش – خدا رحم کنه ! بیا برو دختر الان شر درست می کنی
    ملیکا – من جایی نمیرم ... خب آقا ونون بیا یه کم از شهرتون برام تعرف کن ... راستی تو شهر شما همه اینجوری لفظ قلم صحبت می کنن ؟
    نشست روی مبل و شاهزاده را هم وادار کرد کنارش بشینه . ناگفته نماند چون ملیکا خواهر نداشت و همبازی برادرهاش بود ، در مواجهه شدن با یه پسر اصلاً خجالت نمی کشید و در برخورد با شاهزاده هم خیلی راحت رفتار می کرد
    ملیکا – خب ونون خان ، معنی اسمت چیه ؟
    شاهزاده – نمی دانم
    ملیکا – اوا ! بچه ها میگه معنی اسمشو نمی دونه ، ما همه معنی اسممون رو می دونیم
    شاهزاده – اگر می دانی ، معنای نام خودتان چیست ؟
    ملیکا – خب معلومه ... معنی اسم من یعنی فرشته و در زبان آشوری یعنی ملکه . من ملکه قلب خانواده ام هستم آقا !
    شاهزاده – شما ملکه هستید بانو ؟!
    ملیکا – بله آقــــــا پسر !!
    نارسیس – ملیکا جان ، دیگه بسه ، بیا بریم
    ملیکا – نمیام ... شما دوتا هم بیایین بشینین کنار ما ، زشته سر پا ایستادین
    آرش یواش به نارسیس گفت :
    آرش – نارسیس خانم بهتره ما هم کنار ملیکا بشینیم و مواظبش باشیم
    نارسیس – بله حق با شماست ... دست کمی از مجید نداره
    آرش – شاگرد ممتازشه دیگه
    ملیکا – پچ پچ نکنید و بشینید ... راستی ونون خان ، چرا لباست این شکلیه ؟ تو شهر شما از این لباس محلیها می پوشند ؟
    شاهزاده – این لباس سلطنتی ماست ... بغیر از این لباس دیگری بر تن نمی کنیم
    ملیکا – مثل اینکه تو نمایشتون یه نقش کار درست داری که اینجوری جو گیر شدی ... لباس سلطنتی دیگه وجود نداره ، چرا کت و شلوار نمی پوشی ؟ خیلی شیک و خوش قیافه تر میشی
    شاهزاده – خوش قیافه ؟!
    ملیکا – بله ... آرش ! مگه بهش نگفتین که خیلی زیبا و خوش قیافه اس ؟
    شاهزاده – زیبا ؟ من زیبا هستم ؟؟
    آرش – اینم یکی دیگه از اون حرفاییه که بلدی ؟ (منظورش چرب زبانی بود)
    ملیکا – نه ... دارم جدی میگم ... گداها ! یه دست کت و شلوار خوب بهش می دادین تا حسابی شیک بگرده ، نه اینکه این لباسای مزخرف و قدیمی رو بپوشه
    شاهزاده – مزخرف ؟ لباس های سلطنتی ما هرگز مزخرف نیستند
    ملیکا – پس خیاطتون کج سلیقه بوده که یه مدل زشتشو برات دوخته
    آرش – چیزه ... ملیکا ! پاشو برو خونه
    ملیکا – نمیرم ...
    شاهزاده – بگذارید بماند ... اون بانویی زیبا و مهربان است
    شاهزاده برای ملیکا لبخند زد و ملیکا یه کم خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین . اما چهره آرش و نارسیس دیدن داشت ، چون تا حالا اونا بجز اخم و عصبانیت ، دیگه چیزی تو چهره شاهزاده ندیده بودند . آرش تک سرفه ای زد و گفت :
    آرش – بهتره شماها برگردین خونه ، من و جناب ونون می خواهیم یه کم درباره کارهامون صحبت کنیم
    ملیکا – چه کاری ؟
    آرش – خب ... خب ، یه پروه هست که باید درباره اش حرف بزنیم
    ملیکا – پروژه ؟ تو که مهندس نیستی !
    آرش – بابام که مهندس هست
    ملیکا – شاعر میگه : گیریم پدر تو را فاضل ... از بهر پدر تو را چه حاصل ؟! ... بابات مهندسه عمرانه ، تو که تاریخ خوندی ، چجوری می تونی تو پروژ های عمرانی به بابات کمک کنی ؟؟؟
    آرش دندوناشو محکم فشار داد و همونجوری هم گفت : گیر نده برو بیرون
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا