نارسیس – ملیکا جون ، آرش از باباش کار یاد گرفته ... حالا بیا بریم ببینیم مامان زهرا کاری نداره
ملیکا – عمه سوری کنارشه ... کاری باشه براش انجام میده
نارسیس – اصلاً ، دوست داری عکسای عروسیمونو ببینی ؟
ملیکا – دیدم ... فیلمشم دیدم ...
شاهزاده – بگذارید بماند ... بانو با من بمانید و زندگی کنید ... تو را خوشبخت خواهم کرد
ملیکا – این چی گفت ؟
آرش – همینو می خواستی ؟ ازت خواستگاری کرد ... به دایی جواد میگم
ملیکا – نـــــه !!! من تازه رفتم کلاس دوم دبیرستان ... می خوام برم دانشگاه و دکتر بشم ... من عروس نمیشم
بلند شد و دوید سمت در . نارسیس یه نگاه به آرش کرد و دوتایی خندیدند و رفت دنبالش
نارسیس – ملیکا جون ، یه کم دیگه می نشستی ... زود داری میری
ملیکا – نخیر ... تا این پسره هیز اینجاست من نمیام ... بی تربیت زشت ...
آرش با خنده گفت : تو که گفتی خوشگله
ملیکا – نمیشه از این پسرا تعریف کرد ، تا بهشون میگن خوشگل ، دور برمی دارن
شاهزاده – بانو نروید ... بازگردید
ملیکا رفت . شاهزاده با ناراحتی به در بسته نگاه کرد
آرش – جناب شاهزاده ، ملیکا درباره شما چیزی ندونه بهتره ، نباید بفهمه شما از گذشته به اینجا اومدین
شاهزاده – برای چه ؟ از آن بانو خوشمان آمده بود ، بگویید بازگردد
آرش سرش رو گرفت بالا و با عجز گفت :
آرش – خدایا ، بازم یه دردسر دیگه ، خودت رحم کن !
عصر همان روز
نارسیس تمام ماجرای ملیکا رو برای مجید تعریف کرد
مجید – خوشم میاد ملیکا اَمون نداده ، یه ریز حرف زده و مسخره اش کرده
نارسیس – من هم خنده ام گرفته بود و هم ترسیده بودم . نگران این بودم که یه وقت شاهزاده تو گوش ملیکا نزنه
مجید – کجای کاری خانم ؟! فکر کردی کتک زدن ملیکا به همین راحتیه ؟ یکی بزنی ، ده تا می خوری ازش ...
نارسیس – آفرین ملیکا !
مجید – حالا واقعاً شاهزاده از ملیکا خوشش اومده بود ؟
نارسیس – آره ، باورت میشه به ملیکا لبخند زد ؟ شاهزاده و لبخند ؟؟؟؟
مجید – عجب جادویی داره این ملیکا !؟ الحق شاگرد خودمه
همین موقع سر و صدایی از بیرون از اتاق شنیدند
نارسیس – یعنی چی شده ؟
مجید – نمی دونم ... بیا بریم
رفتند بیرون و دیدند آرش با چشم کبود نشسته روی مبل و زهرا خانم هم ایستاده بود کنارش و با گریه نفرین به جون یه نفر می کرد
مجید – چی شده ؟ آرش چی به سرت اومده ؟
آرش – شاهزاده ... زد
عمه سوری – دیگه یه جای سالم تو بدن شماها نذاشته
مجید – چی گفتی که زد ؟
آرش – وادارم کرد برم ملیکا رو براش بیارم ... مخالفت کردم که یه مرتبه برق از تو چشمم رد شد ... نفهمیدم چجوری اومدم اینجا
زهرا خانم – دستش بشکنه که بچه خواهرمو داغون کرده ... اول سرشو شکوند ، حالا هم چشمشو داغون کرده
عمه سوری – این طفل معصوم هم بی نصیب نمونده
ملیکا – عمه سوری کنارشه ... کاری باشه براش انجام میده
نارسیس – اصلاً ، دوست داری عکسای عروسیمونو ببینی ؟
ملیکا – دیدم ... فیلمشم دیدم ...
شاهزاده – بگذارید بماند ... بانو با من بمانید و زندگی کنید ... تو را خوشبخت خواهم کرد
ملیکا – این چی گفت ؟
آرش – همینو می خواستی ؟ ازت خواستگاری کرد ... به دایی جواد میگم
ملیکا – نـــــه !!! من تازه رفتم کلاس دوم دبیرستان ... می خوام برم دانشگاه و دکتر بشم ... من عروس نمیشم
بلند شد و دوید سمت در . نارسیس یه نگاه به آرش کرد و دوتایی خندیدند و رفت دنبالش
نارسیس – ملیکا جون ، یه کم دیگه می نشستی ... زود داری میری
ملیکا – نخیر ... تا این پسره هیز اینجاست من نمیام ... بی تربیت زشت ...
آرش با خنده گفت : تو که گفتی خوشگله
ملیکا – نمیشه از این پسرا تعریف کرد ، تا بهشون میگن خوشگل ، دور برمی دارن
شاهزاده – بانو نروید ... بازگردید
ملیکا رفت . شاهزاده با ناراحتی به در بسته نگاه کرد
آرش – جناب شاهزاده ، ملیکا درباره شما چیزی ندونه بهتره ، نباید بفهمه شما از گذشته به اینجا اومدین
شاهزاده – برای چه ؟ از آن بانو خوشمان آمده بود ، بگویید بازگردد
آرش سرش رو گرفت بالا و با عجز گفت :
آرش – خدایا ، بازم یه دردسر دیگه ، خودت رحم کن !
عصر همان روز
نارسیس تمام ماجرای ملیکا رو برای مجید تعریف کرد
مجید – خوشم میاد ملیکا اَمون نداده ، یه ریز حرف زده و مسخره اش کرده
نارسیس – من هم خنده ام گرفته بود و هم ترسیده بودم . نگران این بودم که یه وقت شاهزاده تو گوش ملیکا نزنه
مجید – کجای کاری خانم ؟! فکر کردی کتک زدن ملیکا به همین راحتیه ؟ یکی بزنی ، ده تا می خوری ازش ...
نارسیس – آفرین ملیکا !
مجید – حالا واقعاً شاهزاده از ملیکا خوشش اومده بود ؟
نارسیس – آره ، باورت میشه به ملیکا لبخند زد ؟ شاهزاده و لبخند ؟؟؟؟
مجید – عجب جادویی داره این ملیکا !؟ الحق شاگرد خودمه
همین موقع سر و صدایی از بیرون از اتاق شنیدند
نارسیس – یعنی چی شده ؟
مجید – نمی دونم ... بیا بریم
رفتند بیرون و دیدند آرش با چشم کبود نشسته روی مبل و زهرا خانم هم ایستاده بود کنارش و با گریه نفرین به جون یه نفر می کرد
مجید – چی شده ؟ آرش چی به سرت اومده ؟
آرش – شاهزاده ... زد
عمه سوری – دیگه یه جای سالم تو بدن شماها نذاشته
مجید – چی گفتی که زد ؟
آرش – وادارم کرد برم ملیکا رو براش بیارم ... مخالفت کردم که یه مرتبه برق از تو چشمم رد شد ... نفهمیدم چجوری اومدم اینجا
زهرا خانم – دستش بشکنه که بچه خواهرمو داغون کرده ... اول سرشو شکوند ، حالا هم چشمشو داغون کرده
عمه سوری – این طفل معصوم هم بی نصیب نمونده
آخرین ویرایش: