کامل شده رمان آینه زمان : شاهزاده پارت (قسمت سوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 14,221
  • پاسخ ها 177
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
نارسیس – ملیکا جون ، آرش از باباش کار یاد گرفته ... حالا بیا بریم ببینیم مامان زهرا کاری نداره
ملیکا – عمه سوری کنارشه ... کاری باشه براش انجام میده
نارسیس – اصلاً ، دوست داری عکسای عروسیمونو ببینی ؟
ملیکا – دیدم ... فیلمشم دیدم ...
شاهزاده – بگذارید بماند ... بانو با من بمانید و زندگی کنید ... تو را خوشبخت خواهم کرد
ملیکا – این چی گفت ؟
آرش – همینو می خواستی ؟ ازت خواستگاری کرد ... به دایی جواد میگم
ملیکا – نـــــه !!! من تازه رفتم کلاس دوم دبیرستان ... می خوام برم دانشگاه و دکتر بشم ... من عروس نمیشم
بلند شد و دوید سمت در . نارسیس یه نگاه به آرش کرد و دوتایی خندیدند و رفت دنبالش
نارسیس – ملیکا جون ، یه کم دیگه می نشستی ... زود داری میری
ملیکا – نخیر ... تا این پسره هیز اینجاست من نمیام ... بی تربیت زشت ...
آرش با خنده گفت : تو که گفتی خوشگله
ملیکا – نمیشه از این پسرا تعریف کرد ، تا بهشون میگن خوشگل ، دور برمی دارن
شاهزاده – بانو نروید ... بازگردید
ملیکا رفت . شاهزاده با ناراحتی به در بسته نگاه کرد
آرش – جناب شاهزاده ، ملیکا درباره شما چیزی ندونه بهتره ، نباید بفهمه شما از گذشته به اینجا اومدین
شاهزاده – برای چه ؟ از آن بانو خوشمان آمده بود ، بگویید بازگردد
آرش سرش رو گرفت بالا و با عجز گفت :
آرش – خدایا ، بازم یه دردسر دیگه ، خودت رحم کن !
عصر همان روز
نارسیس تمام ماجرای ملیکا رو برای مجید تعریف کرد
مجید – خوشم میاد ملیکا اَمون نداده ، یه ریز حرف زده و مسخره اش کرده
نارسیس – من هم خنده ام گرفته بود و هم ترسیده بودم . نگران این بودم که یه وقت شاهزاده تو گوش ملیکا نزنه
مجید – کجای کاری خانم ؟! فکر کردی کتک زدن ملیکا به همین راحتیه ؟ یکی بزنی ، ده تا می خوری ازش ...
نارسیس – آفرین ملیکا !
مجید – حالا واقعاً شاهزاده از ملیکا خوشش اومده بود ؟
نارسیس – آره ، باورت میشه به ملیکا لبخند زد ؟ شاهزاده و لبخند ؟؟؟؟
مجید – عجب جادویی داره این ملیکا !؟ الحق شاگرد خودمه
همین موقع سر و صدایی از بیرون از اتاق شنیدند
نارسیس – یعنی چی شده ؟
مجید – نمی دونم ... بیا بریم
رفتند بیرون و دیدند آرش با چشم کبود نشسته روی مبل و زهرا خانم هم ایستاده بود کنارش و با گریه نفرین به جون یه نفر می کرد
مجید – چی شده ؟ آرش چی به سرت اومده ؟
آرش – شاهزاده ... زد
عمه سوری – دیگه یه جای سالم تو بدن شماها نذاشته
مجید – چی گفتی که زد ؟
آرش – وادارم کرد برم ملیکا رو براش بیارم ... مخالفت کردم که یه مرتبه برق از تو چشمم رد شد ... نفهمیدم چجوری اومدم اینجا
زهرا خانم – دستش بشکنه که بچه خواهرمو داغون کرده ... اول سرشو شکوند ، حالا هم چشمشو داغون کرده
عمه سوری – این طفل معصوم هم بی نصیب نمونده
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    اشاره کرد به مجید . حاج رضا که تو حمام بود ، شتابزده لباس پوشید و اومد بیرون و گفت:
    حاج رضا – چی شده ؟ این سر و صداها برای چیه ؟
    زهرا خانم قضیه رو تعریف کرد . حاج رضا که دیگه خونش به جوش اومده بود از این همه دردسر ، سریع رفت تو آشپزخونه و با یه گوشتکوب برگشت . همه متعجب پرسیدند :
    زهرا خانم – اینو برای چی می خوایی حاجی ؟
    حاج رضا – اینکاریه که باید از اول می کردم ... حالا برین کنار و جلوی راهمو نگیرین
    عمه سوری – داداش یه وقت با گوشتکوب شاهزاده رو نزنی ، ممکنه بلایی سر همه ما بیاد
    مجید – حاج بابا !!! حاج بابا !!!
    حاج رضا – برو کنار ببینم
    آرش – حاج عمو ، تو رو خدا به اعصابتون مسلط باشین ، اتفاقی نیفتاده
    حاج رضا – مرد نیستم اگر این آینه رو نشکونم
    حاج رضا رفت سمت آینه و با گوشتکوب زد به اون . اما ناگهان آینه مواج شد و حاج رضا کشیده شد داخل آینه .
    همه با هم جیغ زدند و گفتند : حاج رضا !!!!!!
    ***
    همه وحشت زده به آینه نگاه می کردند . اشک تو چشمای خانومها جمع شده بود ، زهرا خانم نشست روی زمین و زد تو سر خودش و گریه کرد ، عمه سوری کنارش نشست که دلداریش بده اما خودش بلندتر از اون گریه کرد . مجید با بغض به آرش نگاه کرد

    مجید – آ... آرش ... بابام ...

    آرش دستش رو گذاشت روی شونه مجید و خواست دلداریش بده که دوتایی همدیگر رو بغـ*ـل کردند و زدند زیر گریه . نارسیس مات و مبهوت به همه نگاه می کرد اما یه مرتبه به ذهنش رسید که به اردوان و محبوبه هم خبر بده ، چون اونجا نبودند . سریع رفت سمت تلفن و زنگ زد
    اردوان – بله ؟
    نارسیس – داداش !!!!
    اردوان – چی شده ؟ چرا نگرانی ؟
    نارسیس – داداش ، حاج رضا ! حاج رضا !
    اردوان – حاج رضا چی ؟ درست حرف بزن ببینم ... اتفاقی براش افتاده ؟؟
    محبوبه صدای نگران اردوان رو که شنید هراسون رفت کنارش و گفت :
    محبوبه – چی شده اردوان ؟ برای بابام اتفاقی افتاده ؟
    اردوان – صبر کن ... نارسیس درست توضیح بده ببینم چی شده
    نارسیس – حاج رضا افتاد تو آینه
    اردوان – چی ؟؟؟ یعنی چه افتاد تو آینه ؟!
    نارسیس – خودتون بیایین اینجا ببینید
    اردوان – باشه ، باشه ... الان میاییم
    محبوبه حسابی نگران شده بود دوباره پرسید :
    محبوبه – چی شده اردوان ؟ برای بابام اتفاقی افتاده ؟
    اردوان – از حرفهای نارسیس که چیزی نفهمیدم ، میگه بابات افتاده تو آینه ... بیا بریم ببینیم چی شده
    محبوبه – یعنی چی که افتاده تو آینه ؟
    اردوان – نمی دونم ... بیا بریم
    دوتایی رفتند خونه حاج رضا . در خونه باز بود ، وقتی وارد شدند دیدند عمه سوری و زهرا خانم یه گوشه نشستن و گریه می کنند و مجید و آرش هم یه گوشه دیگه ایستادن و دارن تو سر خودشون می زنند . نارسیس وقتی متوجه شان شد سریع رفت کنارشون و دست اردوان رو گرفت و گفت :
    نارسیس – داداش !!! حاج رضا افتاد تو آینه ... حالا چکار کنیم ؟
    اردوان – آخه چجوری افتاد تو آینه ؟!
    محبوبه – مامان چی شده ؟ چرا شماها دارین گریه می کنید ؟؟؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجال نداد کسی توضیح بده و خودشم زد زیر گریه. نارسیس و اردوان کنار هم ایستاده بودند و بهت زده به بقیه نگا می کردند . اردوان دیگه طاقت نیاورد و رفت سمت آرش
    اردوان – آرش ، تو بگو چی شده ؟ چرا کسی درست توضیح نمیده ؟
    آرش با گریه گفت :
    آرش – چی بگم ؟ دیدی حاج رضا رو از دست دادیم !؟ حاج رضا !!!
    مجید اسم باباشو که شنید ، دستاشو برد بالا و محکم زد تو سر خودش و با گریه گفت :
    مجید – حاج بابا !!!!
    اردوان از خواهرش قضیه رو پرسید و اونم تمام جریان را براش تعریف کرد . اردوان متفکرانه به آینه نگاه کرد ، با خودش گفت :
    اردوان – تو سفر اول بنا به گفته محبوبه ، اینا از این آینه عبور کردن و رفتن به دوران گذشته ... طوریشون هم نشد ... تو سفر دوم که منم بودم ، از یه آینه عبور می کردیم ... اون موقع هم طوریمون نشد ... الان حاج رضا افتاده تو آینه ... این یعنی اینکه الان صحیح و سالم به یکی از دوره های تاریخی رفته ... آینه تا حالا کسی رو نکشته و فقط مثل یه دروازه عمل کرده ... پس با این حساب حاج رضا زنده است ...
    با خوشحالی دستاشو زد به هم و گفت : گریه و زاری بسه ... حاج رضا زنده اس ...
    همه با تعجب به اردوان نگاه کردند . اونم با خوشحالی ادامه داد :
    اردوان – آینه باعث مرگ کسی نمیشه ... فقط مثل یه دروازه افراد رو از این دوران به دورانی دیگه عبور میده ... وقتی حاج رضا خواسته آینه رو بشکنه ، آینه فقط یه واکنش نشون داده و حاج رضا و فرستاده به یکی از دوره های تاریخی ...
    زهرا خانم – می خوایی بگی حاج رضا نمرده ؟ می تونیم دوباره ببینیمش ؟
    عمه سوری – واقعاً خان داداشم زنده اس ؟!
    اردوان – بله عمه خانم ... حاج رضا زنده اس ، فقط باید بریم دنبالش
    محبوبه – پس دوباره یه سفر به گذشته داریم ؟
    اردوان – بله خانم ... بازم یه ماجرای دیگه در پیش داریم
    آرش – باید شاهزاده رو هم با خودمون ببریم
    نارسیس – داداش ! ما نمی دونیم باید به کدوم دوره بریم ... الان معلوم نیست حاج رضا به کدوم دوره رفته
    اردوان – مشکل همین جاست که نمی دونیم دقیقاً کجاست ، ولی همونم حله
    محبوبه – شاید به دوره اشکانیان رفته
    اردوان – احتمالش هست
    زهرا خانم اشکاشو پاک کرد و گفت :
    زهرا خانم – عامو پا شین زود حاضر شین که بریم ... من یه دقیقه هم بدون حاجی نمی تونم سر کنم
    اردوان یه لحظه چشمش به مجید افتاد که هنوز گریه می کرد ، نتونست جلوی خنده اشو بگیره و در حالیکه انگشتش را به نشانه اجازه سمت زهرا خانم گرفته بود گفت :
    اردوان – با اجازه زهرا خانم ... ببخشید نمی تونم جلوی خودمو بگیرم
    و بعد بلند زد زیر خنده و به مجید اشاره کرد . مجید برزخی شد و گفت :
    مجید – زهرمار ! همیشه خدا نیشش تا بناگوش بازه ... داماد مسخره
    اردوان همینطور که غش می خندید گفت :
    اردوان – آخه ... قیافه ات خیلی جالب شده ... کاش فیلم گرفته بودم ...
    مجید امان نداد و افتاد دنبال اردوان و اونم با خنده فرار کرد و پرید تو آشپزخونه و در رو محکم بست . حرفهای اردوان باعث دلگرمی بقیه شد ، بعد از چند دقیقه گریه و زاری ، لبخند زدند و مشتاقانه رفتند که آماده سفر بشن
    مجید – آرش ! به اون شاهزاده از خودراضی بگو زودتر آماده بشه ... می برمش تحویل همون ملکه تراموزای عزیزش میدم تا بزنه ناقصش کنه
    آرش – اِ !!! مجید ! دوباره می خوایی دردسر درست کنی ؟
    مجید – تا حالا تو عمرم اینقدر لت و پار نشده بودم ... پسره بعد از چند هزار سال اومد کلی نقش و نگار رو بدنمون درست کرد
    نارسیس – خیلی خب ... دیگه داره همه چیز تموم میشه ... بیا بریم وسایل مورد نظر رو جمع کنیم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – آرش ! زود آماده میشی ها !
    آرش – باشه ... باشه ...
    همه رفتند آماده بشن . زهرا خانم با یه ساک کوچیک زودتر از بقیه آماده شد . عمه سوری با تعجب گفت :
    عمه سوری – زهرا جون تو هم می خوایی بیایی ؟
    زهرا خانم – اوا ! حق ندارم بیام ؟ عامو شوهرم معلوم نیست کجا گیر افتاده ... اونوقت من بشینم تو خونه ؟ کاش موبایل همراش بود می تونُست یه زنگ بزنه
    عمه سوری – باشه زهرا جون ... من که حرف بدی نزدم ... فقط پرسیدم ...
    زهرا خانم به نشانه پیروزی در برابر خواهر شوهر ، چادرشو روی سرش مرتب کرد و پشت چشمی نازک کرد و منتظر نشست
    مجید و نارسیس تند تند آماده می شدند
    مجید – ناری جونم ! بیا این ترقه ها سهم تو ... این تفنگ ترقه ای رو هم بگیر ، خیلی خوش دسته
    نارسیس – آخ جون !!!! چه باحاله !
    مجید – فقط هر وقت بهت اشاره کردم ازشون استفاده می کنی ... سر خود استفاده کنی ازت می گیرمش ها !
    نارسیس – باشه ... وای چه خوشگله ...
    مجید – زود باش بریم
    نارسیس – بریم
    دوتایی رفتند تو سالن که دیدند عمه سوری و زهرا خانم هم منتظر نشستند
    مجید – شما کجا ؟
    عمه سوری – حرف نزن که اوضاع بدجور قمر در عقربه
    و یه اشاره نامحسوس به زهرا خانم کرد و مجید تا آخرش رو خوند
    مجید – مادرم ! این ساک برای چیه ؟
    زهرا خانم – عامو باباتون با زیرپوش و زیرشلواری رفته اونجا ... بنده خدا الان داره کلی خجالت می کشه ...
    دوباره زد زیر گریه و همینطور که چادرش رو جلوی صورتش گرفته بود مویه کنان گفت :
    زهرا خانم – حاجی عادت نداره جلوی مردم با زیرشلواری بگرده ... کفشم پاش نبود ... دمپایی رو فرشی پوشیده بود ... حاجی ....
    مجید – خیلی خب مادر ، فقط سئوال پرسیدم ... چرا دیگه گریه می کنی ؟
    همین موقع اردوان و محبوبه هم رسیدند . اردوان دوباره با دیدن مجید خنده اش گرفت
    مجید – زهرمار ! باز این گل قهقهه پیداش شد
    اردوان با خنده گفت : از دست تو زمین و زمان هم می خنده
    محبوبه – آرش و شاهزاده نیومدند ؟
    مجید – نه ... فکر کنم آرش داره باهاش کشتی می گیره تا راضیش کنه بره به دوره خودش
    نارسیس با شیطنت گفت : شایدم داره دوباره کتک می خوره ...
    همه خندیدند . خب بریم ببینیم واقعاً چرا دیر کردند
    آرش – جناب شاهزاده ، مطمئن باشید هیچ خطری شما رو تهدید نمی کنه
    شاهزاده – همین که گفتم ، شما را در این سفر همراهی نخواهم کرد
    آرش کلافه دستی کشید روی صورتش و برای بار هزارم تکرار کرد
    آرش – جناب شاهزاده لج نکنید ، بیایید بریم
    شاهزاده – هرگز !
    چاره نداشت باید می رفت و به بقیه خبر می داد که شاهزاده حاضر نیست به این سفر بیاد
    رفت خونه خاله اش و دید بقیه حاضر و آماده منتظرشون نشستند .
    آرش – با عرض شرمندگی سلام
    مجید – مثلاً گفتم دیر نکنی ... دو ساعته ما رو اینجا کاشتی
    آرش – شاهزاده لج کرده ، میگه نمیاد
    همه با تعجب گفتند : لج کرده ؟!
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – بله
    زهرا خانم عصبانی بلند شد و گفت :
    زهرا خانم – عامو غلط کرده نَمیاد ... مگه شهر هرته ؟ خودم میارمش ... حاجی بخاطر این پسره فسیل معلوم نیست الان کجاست ...
    با عصبانیت همینطور که غرولند می کرد ، رفت سمت خونه مجید . محبوبه خواست جلوی مادرشو بگیره اما مجید نذاشت
    مجید – تو دخالت نکن ... بذار مامان خوب می دونه چجوری راضیش کنه
    بعد از چند دقیقه صدای داد و هوار از خونه روبرویی بلند شد و بعد از چند دقیقه در با شدت باز شد و شاهزاده پرت شد وسط خونه و زهرا خانم هم پشت سرش داخل شد .
    زهرا خانم – حالوُ مثل بچه آدم با ما میایی وگرنه اَلو میندازم به جونت (اَلو = آتش)
    همه بهت زده به زهرا خانم و شاهزاده نگاه می کردند . شاهزاده جرأت اینکه جواب زهرا خانم رو بده نداشت
    مجید – ایول مامان ! بزن تو چشمش که مثل من خوشگل بشه
    عمه سوری – مجید !!!
    اردوان – دیگه بسه حاج خانم ... باید زودتر بریم
    محبوبه – آره مامان ، شاهزاده میاد ... مگه نه جناب شاهزاده ؟
    شاهزاده درمانده گفت : آری با شما می آیم
    زهرا خانم – خب از اول می گفتی تا کتک نخوری
    مجید – خب ، خانوم ها و آقایون ، آرش ! کمربندها رو ببندید که هواپیما می خواد بلند بشه
    آرش – یه جوری اسم منو جدا از بقیه میگه که انگار آدم نیستم
    همه دسته جمعی آماده شدند ، یک مرتبه نارسیس گفت :
    نارسیس – ما که نمی دونیم حاج بابا الان تو کدوم دوره اس ، چه فرمانی می خواهید به آینه بدین ؟
    محبوبه – راست میگه ... ما که نمی دونیم از کدوم دوره شروع کنیم
    اردوان – مجبوریم از دوران اشک اول شروع کنیم تا برسیم به حاج رضا
    آرش – منم موافقم ... محبوبه تو قبلاً هم به آینه فرمان می دادی ، الانم بگو ما رو ببره به دوره اشک اول
    زهرا خانم – مجید ! قبلاً برام تعریف کردن که تو دلت یه فرمان دیگه می دادی ، وای بر احوالت اگه اینبار هم فرمان بدی ... الان پای جون بابات در میونه ... فهمیدی ؟
    مجید – چشم مادرم ... به خاطر گل روی شما هم شده بنده لال می شم و هیچی نمی گم . محبوبه به آینه بگو همه تشریف می بریم منزل جناب اشک اول
    اردوان – جمعیتمون زیاده ، همه دستهای همدیگه رو بگیرید
    همه دستهای همدیگه رو گرفتند و محبوبه گفت :
    محبوبه – ای آینه زمان ! ما را ببر به دوران اشک اول اشکانی ...
    همه منتظر به آینه نگاه کردند ، بعد از چند لحظه نوری تابید و شدیدتر شد و همه رو کشید داخل خودش . سرعت ، بی وزنی و دیگر هیچ چیز ...
    ***
    صدای بلبل باعث شد که تک تکشون آروم چشماشون رو باز کنند . دل تو دل هیچکدومشون نبود . خصوصاً بچه ها که این تجربه سومشون بود البته تجربه دوم اردوان و نارسیس بود . هر کدام یه گوشه افتاده بودند
    مجید در حالیکه کتفش رو ماساژ می داد گفت :
    مجید – آخ چقدر بدنم درد گرفته ... ای بابا این آینه نمی تونه یه کم ملایم تر ما رو بندازه تو تاریخ ؟؟؟!!! به قصد مرگ پرتمون می کنه
    محبوبه – اولش اینجوریه بعد خوب می شیم
    مجید – آره ارواح عمه آینه ...
    آرش کمک کرد شاهزاده بلند بشه
    آرش – دستتونو بدین به من جناب شاهزاده
    شاهزاده – ما در کدام قصر فرود آمدیم ؟
    اردوان – اگه اشتباه نکنم باید قصر اشک اول باشه
    محبوبه – مجید ! تو واقعاً هیچ فرمانی ندادی ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – نه بخدا ... به جون مامان هیچی نگفتم ، من قول شرف به مادرم دادم ... چی فکر کردی ؟!
    آرش – تو قول شرف هم بلدی ؟
    مجید – بذار برگردیم ، جواب این خوشمزه بازیتو میدم
    عمه سوری که حسابی ذوق زده شده بود گفت :
    عمه سوری – تا کی می خوایین اینجا بمونید ؟ بیایین بریم داخل قصر
    آرش – عمه سوری ! به همین راحتی نمی تونیم بریم ، باید مواظب سربازها باشیم
    مجید – بله عمه ... همینجوری نمیشه رفت ، زود دستگیرمون می کنند
    زهرا خانم – برای من این چیزا مهم نیست ... باید بفهمم باباتون الان کجاست
    محبوبه – به اونجا هم می رسیم مادر ... اردوان ببین کسی این دور و بر نیست
    اردوان به همراه مجید و آرش ، اطراف را وارسی کردند ، کسی اون اطراف نبود
    اردوان – فعلاً که خبری نیست ... شاید جلوتر که بریم کسی رو ببینیم
    مجید – پس همه با هم راه بیفتیم ، آرش ! دست شاهزاده رو بگیر که یه وقت فرار نکنه
    شاهزاده – جایی نمی روم ... حال که اینجا هستم، تاج و تخت خود را از دشمنانم می ستانم
    مجید – خدا کنه ... ما که بخیل نیستیم
    محبوبه – مجید !!!
    نارسیس همین موقع به یه قسمت اشاره کرد و گفت :
    نارسیس – اونا کی هستن که دارن میان سمت ما ؟
    مجید – بفرما ! تا اسمشونو میاریم پیداشون میشه ... احتمالاً سربازان قصر هستند ... همگی برای زندونی شدن آماده شین
    اون افراد به نزدیک بچه ها رسیدند ، یکیشون که مشخص بود سردسته است جلو آمد و گفت :
    سوار – درود بر شما ! که هستید و از کجا آمده اید ؟
    اردوان جواب داد :
    اردوان – ما مسافریم ... از شیراز اومدیم ... اینجا قصر کدوم پادشاهه ؟
    سوار – شما قصد دارید با شاهنشاه دیدار کنید ؟ شاهنشاه ، ارشک بزرگ بسختی افراد را ملاقات می کنند
    مجید – جناب ! ببخشید اول میشه خودتونو معرفی کنید ؟
    سوار – نام من وَردان می باشد . از فرماندهان دولتی می باشم
    مجید – پس چرا لباستون نظامی نیست ؟
    وردان – برای انجام کاری به شهری دیگر رهسپار هستیم
    آرش – جناب وردان ! امکانش هست یه جوری ما رو بفرستی داخل قصر
    وردان – خیر . تا ندانیم شما که هستید و از کجا آمده اید ، هرگز شما را به داخل قصر نمی فرستیم . شما جامه هایتان و طرز صحبتتان با ما متفاوت است
    زهرا خانم – عامو بخاطر اینا نَمی خوویی ما رو بفرستی داخل ؟
    عمه سوری – اگه نذاری بریم ، خودمون بزور میریم
    زهرا خانم – ها ، خودمون زورکی میریم
    وردان شمشیرش رو از غلاف بیرون کشید و گرفت جلوی زهرا خانم و عمه سوری ، اون دوتا حسابی ترسیدند . بچه ها عصبانی شدند و مجید گفت :
    مجید – غلاف کن اون ماس ماسکتو ! از مادر زاده نشده اونی که روی مادر من شمشیر بکشه
    اردوان – جناب وردان ! ما نه جاسوسیم و نه دشمن ... ما هم ایرانی هستیم و شاهزاده ونون همراه ماست
    وردان – کدام یک از شما شاهزاده است ؟
    مجید – اینه ، این ...
    اشاره کرد سمت ونون . وردان با دقت به سر تا پای ونون نگاه کرد . لباس یک شاهزاده اشکانی را پوشیده بود اما تا حالا اونو ندیده بود
    وردان – ایشان را تا به حال ندیده ام . شما دیده اید سربازان ؟
    سربازهایی که با فرمانده وردان بودند همه با هم تایید کردند که تا حالا ندیده اند
    شاهزاده – شما مرا نمی شناسید ؟ من شاهزاده ونون ، شاهنشاه آینده این سرزمین هستم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    وَردان با عصبانیت گفت : به چه جرأت این چنین سخن می گویید ؟ شاهنشاه بزرگ سرزمین پارت ، ارشک بزرگ هستند
    محبوبه – بچه ها شاهزاده ونون بعدها بدنیا میاد . تو دوره اشک اول که هنوز بدنیا هم نیومده بود
    آرش – راست میگه ... بهتره هر جور شده بریم یه جای دیگه ، فعلاً نمیشه رفت به قصر
    عمه سوری – جناب وردان ، اصلاً ، ما نمی خواییم بریم تو قصر ، بگو کجا می تونیم یه جا برای استراحت پیدا کنیم ؟
    زهرا خانم – بله ، بله ... کجا می تونیم یه هتلی ، جایی ، پیدا کنیم ؟
    وردان – باید با ما بیایید به فرماندهی قصر
    مجید – مواظب باشید !! می خواد زندونمون کنه
    اردوان – ببخشید جناب فرمانده ولی ما هیچ جا با شما نمیاییم
    مجید دست کرد تو کوله پشتی اش و یه ترقه بیرون آورد و رو به فرمانده وردان گفت :
    مجید – نگاه ! تو دوره ما ، به این می گیم ترقه ، یا می رین کنار یا با اینا صحرای محشر رو جلوی چشمتون میارم
    وردان – امان ندهید ، دستگیرشان کنید
    سربازها اطاعت کردند و همینکه نزدیکشون شدند ، مجید به بقیه گفت سریع فرار کنند و خودش اولین ترقه رو انداخت . صدای انفجار باعث وحشت سربازها شد ، مجید پشت سر هم سه تا ترقه انداخت ، وردان و سربازها با وحشت سوار اسبها شدند و عقب نشینی کردند . مجید و بقیه از این فرصت استفاده کرده و فرار کردند . بعد از مدتی رسیدند به محل آرامی . یک کلبه کوچک در آن محل وجود داشت و کسی هم در آن اطراف نبود
    محبوبه – کسی اینجا زندگی نمی کنه ؟
    عمه سوری – چه جای باصفایی ! بریم تو کلبه رو ببینیم ...
    زهرا خانم – نه یه وقت بدون اجازه نرید تو خونه مردم که خدا رو خوش نمیاد
    مجید – حداقل بریم در بزنیم ، شاید تو خونه باشند
    نارسیس – نگاه کنید ! یه خانمی داره میاد اینطرف
    زن میانسالی ، در حالیکه هیزم بر دوش داشت ، آرام آرام به سمت کلبه می آمد . از دور متوجه اونا نشده بود ، اما وقتی نزدیک شد با تعجب بهشون نگاه کرد . تک تک بهش سلام کردند اما زن با ترس پشته هیزم را زمین انداخت و داسش را از گوشه ای برداشت و گرفت جلوی زهرا خانم و بچه ها و با ترس گفت :
    زن – رومیان ! رومیان ! جلو نیایید ای غارتگران بی اصل و نصب
    مجید با تعجب گفت : خانم چرا تهمت می زنی ؟ ما که رومی نیستیم ...
    اردوان – خانم ما هم ایرانی هستیم
    زن با صدای بلند داد زد :
    زن – جلو نیایید ... آهای ! رومیان به سرایم حمله کرده اند ... آهای !!!
    همین موقع چند تا زن و مرد از دور دوان دوان و داس بدست به سمت اونا اومدند
    مجید – ای بابا ! ما که رومی نیستیم ...
    عمه سوری – نگاه تو رو خدا ! تا الان همه جا ساکت و آروم بود ، اینا دیگه از کجا پیدا شدند ؟!
    اهالی اونجا دور تا دورشون حلقه شدند . زهرا خانم با ترس ساکش و چادرش رو محکم گرفته بود و بقیه هم نمی دونستند باید چکار کنند ، شاهزاده با تحکم رو به اهالی گفت :
    شاهزاده – کنار بروید گستاخان ! من شاهزاده این سرزمین هستم ... دور شوید تا دستور ندادم سر از بدنتان جدا کنند
    یکی از مردها گفت : تو اگر شاهزاده سرزمینمان هستی ، پس چرا با رومیان به اینجا آمده ای ؟
    شاهزاده – آنان رومی نیستند ... بلکه مردمانی از سرزمین پارس هستند ... از شهری دور آمده اند
    مجید – ایول ! می بینم که شاهزاده از ما داره طرفداری می کنه
    آرش رو به اهالی گفت : ما هم مثل شما ایرانی هستیم ... کاری به شما نداریم
    شاهزاده – ما در راه قصر بودیم که در اینجا فرود آمدیم
    اهالی داسهاشون رو پایین گرفتند . نارسیس فکری به سرش زد و گفت :
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس – ایشون شاهزاده ونون هستند ... شاهنشاه آینده ایران ، اومدند ببینند مردم چه مشکلاتی دارند . ما هم همراهیشون کردیم
    زن – براستی ؟
    نارسیس – بله خانم ... مگه نه جناب شاهزاده ؟
    شاهزاده با تعجب گفت : بله ...
    اردوان – حالا فهمیدین ما رومی نیستیم ؟
    عمه سوری – حالا بجای اینکه ما رو بزنید ، یه لیوان آب برامون میارین ؟ از بس دویدم گلوم خشک شده
    زن با شرمندگی گفت : عذر مرا بپذیرید ... به سرای محقر ما بیایید ...
    با تدبیر به موقع شاهزاده و بعضاً نارسیس ، همه چیز ختم به خیر شد . زن ، آنها را به کلبه اش دعوت کرد . برای هر کدام یک لیوان شیر تازه گاو آورد
    عمه سوری – چه شیر خوشمزه ای ! غیر قابل مقایسه با شیرهای دوره خودمونه
    مجید – خب معلومه که قابل مقایسه نیست ، تو شیرهای خودمون روغن پالم می ریزن اما اینا خالصند
    نارسیس – تو دوره خودمون شیر بخور ، سکته بزن
    آرش – تو دوره خودمون فست فود بخور ، سرطان بگیر و بِبَر
    محبوبه – اصلاً اینروزا اگه سرطان نگیری ، بی کلاسی
    عمه سوری – دقیقاً
    زهرا خانم – بجای این چرت و پرتا ، زودتر بریم دنبال حاجی
    زن – مرا ببخشید که بیشتر از این نمی توانم از شما پذیرایی کنم ، جناب شاهزاده لطفاً مرا ببخشید ، چیز زیادی در سرایم ندارم که از شما به خوبی پذیرایی کنم
    شاهزاده – دلیلش چیست که کلبه تو محقر است و چیزی نداری ؟ پس چگونه اموراتت را می گذرانی ؟
    زن – شوی من در جنگ با رومیان کشته شده است ، فرزندی هم ندارم ، به تنهایی از پس مشکلاتم بر می آیم
    شاهزاده – از ما هر چه بخواهی به تو می دهیم
    زن – من از شما چیزی نمی خواهم ، ایزد بزرگ همواره نگهبان و یاری رسان من است
    زهرا خانم – بله ، به ایشون میگن بنده مؤمن . خدا حفظتون کنه خانم
    زن – سپاسگزارم بانو
    آرش – خب دیگه بریم ... نمی تونیم هر جا که میریم مدت زیادی بمونیم
    اردوان – بله بهتره بریم . ببخشید خانم ، مزاحمتون شدیم
    زن – به سرای محقر من خوش آمدید . شما را به ایزد بزرگ می سپارم
    موقع خداحافظی ، زن روستایی یک کاسه آب پشت سرشان پاشید
    زهرا خانم – اوا ! دیدین ؟ اونم مثل ما پشت سر مسافر آب پاشید
    محبوبه – تو تمام دوره های ایرانی این یه رسم بوده و تا الان ادامه داره
    عمه سوری – چون عقیده دارند آب روشنایی میاره
    شاهزاده – معطل نکنید ، باید هر جور شده است وارد قصر شویم
    مجید – حالا چجوری بریم تو قصر ؟
    نارسیس – من یه فکری دارم ؟ همه بیایید بریم
    همه به سمت قصر رفتند تا ببینند نارسیس چه نقشه ای داره . بعد از دو ساعت راهپیمایی رسیدند به شهر اَترَک که در زمان اشک یا همان ارشک اول ، مدت کوتاهی پایتخت بود . شهر نسبتاً کوچکی بود ، مردم در شهر سرگرم امورات خود بودند ، بچه ها در کوچه و بازار می دویدند و بازی می کردند . دیدن مردم آن زمان برای عمه سوری و زهرا خانم خیلی جالب بود . عمه سوری ذوق زده شد و گفت :
    عمه سوری – وای چقدر جالبه ! من خوابم یا بیدار ؟ واقعاً الان تو دوره باستان هستم ؟
    زهرا خانم هم دست کمی از عمه سوری نداشت ، در جواب سوری گفت :
    زهرا خانم – منم هنوز نتونُستم باور کنم ، کاش یه شکلاتی چیزی همرام بود به این طفل معصومها می دادم ... نگاه چه خوشگلن با این لباسای محلیشون
    محبوبه – احساس می کنم کم کم مردم دارن به ما خیره میشن
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    اردوان – چون لباس پوشیدنمون با اینا فرق داره . بچه ها یادتون باشه دیگه نگید از آینده اومدیم . اگه پرسیدند فقط بگید از سرزمین پارس هستیم
    نارسیس – مگه اون زمان پارس از پارت جدا بود ؟
    آرش – جدا نبود ، ولی کشور تقسیم بندی شده بود . به غرب می گفتند سرزمین ماد ، به قسمتهای جنوبی و نیمه مرکزی تا قسمتی از جنوب شرقی و جنوب غربی می گفتند سرزمین پارس و به قسمتهای شرق و شمال شرقی تا قسمتی از شمال می گفتند سرزمین پارت
    مجید – پس نتیجه می گیریم که دولت پارس بزرگتر بود
    مردم تقریباً بهشون خیره شده بودند ، حتی بعضی از افراد اونا رو به هم نشون می دادند و با هم چیزی می گفتند .
    محبوبه – کاش زودتر برسیم به قصر ... اصلاً از این نگاهها خوشم نمیاد
    نارسیس – آره منم موافقم
    عمه سوری – عامو بیخیال ، بذارین هر چی دوست دارن درباره ما بگن ، این بنده های خدا الان دیگه وجود خارجی ندارند
    زهرا خانم – آره راست میگه ... خدا همشونو رحمت کنه ... بذارین یه فاتحه براشون بخونم
    بالاخره رسیدند به دروازه قصر
    مجید – ناری جون ! شما الان چه نقشه ای دارین ؟
    اردوان – راست میگه ، نقشه ات چیه ، بگو تا ما هم با تو هماهنگ باشیم
    نارسیس – شاهزاده باید قول بده که لو نده
    آرش – شاهزاده قول میده ، مگه نه جناب شاهزاده ؟!
    شاهزاده – آری ... با شما عهد می بندم که چیزی نگویم اما نباید خلاف با منافع ما باشد
    نارسیس – نه نیست . هنوزم از خودراضیه
    محبوبه – خیلی خب ، عصبانی نشو
    اردوان – حالا نقشه ات رو بگو
    نارسیس – ببینید ! اردوان هم گفت که اینا نباید بفهمند ما از آینده اومدیم آخه کم دردسر نداشتیم تو سفرای قبلی ... من اون کتاب رو خوب خوندم و آرش هم رشته اش تاریخ ایران باستان بوده و بهتر از بقیه بلده ... من و آرش خودمون رو پیشگو معرفی می کنیم ، و هر جا که رفتیم هم می گیم از پارس اومدیم
    آرش – من چجوری با شما باید هماهنگ بشم ؟
    نارسیس – وقتی شروع کردم و از چیزی صحبت کردم شما کاملش کن
    مجید – و اگه آرش هماهنگ نبود چی ؟
    نارسیس – از چیزی صحبت کنه که به حرفهای من ربط داشته باشه
    آرش – باشه ، من با این فکر موافقم
    اردوان – نقش ما چیه ؟ شاهزاده رو چی معرفی کنیم ؟
    نارسیس – شما به عنوان همسفران ما هستید و مثلاً بادیگاردمون هستین
    مجید – آخ جون ... من می میمیرم برا بادیگارد بودن ... اینجوری بهتر می تونم از ترقه هام استفاده کنم
    عمه سوری – شاهزاده رو چکار کنیم ؟
    مجید – یه چادر سرش کنید همه چیز درست میشه
    عمه سوری – مرض ! یه بارم که شده جدی باش
    زهرا خانم – خب بگیم شاهزاده ، پسر سوری جونه دیگه
    مجید – اگه تو یکی از دوره ها شاهزاده شناخته بشه که سوری جون شما هم می افتند تو دردسر ، مامانی !
    عمه سوری – فکر خوبیه . هر جا دیدیم شاهزاده رو شناختند نهایتش میگیم پسر مجیده
    مجید – چــــــی ؟؟؟
    همه خندیدند . نارسیس محکم در زد ، نگهبانی از بالای دروازه بلند گفت :
    نگهبان – کیستید ؟ و چه می خواهید ؟
    نارسیس – دروازه رو باز کنید ، من باید با شاهنشاه ملاقات کنم
    نگهبان – تا نگویید چه کسی هستید دروازه را باز نمی کنم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    اردوان – این بانو ، پیشگوی اعظم هستند ، بگذارید داخل شوند
    مجید – اوهو چه لفظ قلم حرف زدی !
    اردوان – از الان ما از سرزمین پارس اومدیم و باید طرز صحبت کردنمون هم مثل خودشون باشه . سعی کنید مثل خودشون صحبت کنید
    محبوبه – سخته
    نارسیس – سخته ولی چاره ای نداریم ... فقط بخاطر حاج رضاست
    زهرا خانم – بخاطر حاج رضا من حاضرم همه کار انجام بدم
    عمه سوری – باشه ، به امتحانش می ارزه ولی بعضی از واژه ها رو من بلد نیستم
    اردوان – مشکل نیست ، یاد می گیرید
    نگهبان بعد از چند دقیقه دروازه قصر را باز کرد .
    چند نگهبان دیگه هم پشت در ایستاده بودند . رئیس نگهبانان جلو آمد و گفت :
    رئیس نگهبانان – کدام یک از شما پیشگو هستید ؟
    نارسیس – من هستم و ایشان هم با من هستند
    آرش – من نیز پیشگو هستم
    رئیس نگهبانان – به دنبال من بیایید
    همه پشت سر رئیس نگهبانان راه افتادند . مجید آهسته به آرش گفت :
    مجید – یه وقت زندونمون نکنند !؟
    آرش – فکر نکنم ... در دوران باستان پیشگویی مهم بوده
    مجید – اگه یه وقت نارسیس یه جایی کم آورد کمکش کن ، البته می دونم که تو بیشتر به کمک نیاز داری تا ناری جونم !
    آرش – خیلی ممنون از حسن نیت شما !!
    مجید – خواهش می کنم ...
    عمه سوری و زهرا خانم هم با تعجب به گوشه و کنار قصر نگاه می کردند . زهرا خانم یواش به عمه سوری گفت :
    زهرا خانم – سوری جون ! به نظرت حاج رضا اینجاست ؟
    عمه سوری – نمی دونم ، شاید اینجا باشه
    زهرا خانم – اگه اینجا باشه ، یه وقت تو زندون نباشه !؟
    عمه سوری شیطنتش گل کرد و گفت :
    عمه سوری – نگران نباش ، داداشم اینقدر خوش قیافه اس که هزارتا از این زنانهای درباری براش می میرن
    زهرا خانم برزخی شد و گفت :
    زهرا خانم – اوا ! غلط کردن دور و بر حاجی من می پلکند . خودم چشماشونو از کاسه در میارم
    عمه سوری ریز خندید ، زهرا خانم هم آتیشی به راهش ادامه داد
    مجید – عامو چرا نمی رسیم ؟ چقدر طول و درازه !
    اردوان – هیس ! مگه نگفتم درست حرف بزن که شک نکنن؟!
    رئیس نگهبانان – رسیدیم ... اینجا بارگاه شاهنشاه می باشد . مواظب رفتارتان باشید ، کوچکترین بی احترامی برابر است با مرگتان . متوجه شدید ؟!
    همه با هم گفتند : بله
    رئیس نگهبانان اجازه ورود خواست و همه وارد سالن بزرگی شدند . چند نفر با لباس نظامی جلویشان ایستاده بودند . یکی از نظامیان که لباسش با بقیه فرق داشت ، جلو اومد و گفت :
    نظامی - من فرمانده گارد امنیتی هستم ... شما اینجا چه می خواهید ؟
    مجید – مگه الان تو سالن ملاقات با شاه نیستیم ؟
    فرمانده گارد – خیر ، شما در قسمت امنیت و اطلاعات قصر هستید
    عمه سوری – کجا ؟
    مجید – یه جایی مثل وزارت اطلاعات خودمون
    عمه سوری – یا خدا !
    فرمانده گارد – پرسیدم شما برای چه منظوری قصد ملاقات با شاه را دارید ؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا