محبوبه – بله ممنون . جناب اردوان ، میشه اینبار رحم کنید و این مجید ما رو آزادش کنید چون ما باید بانو نانارسین رو برسونیم خونه اش
اردوان – آری بانو ، به خاطر شما از گـ ـناه این مرد جوان می گذریم اما باید قول دهند که دیگر تکرار نشود
آرش – شما آزادش کنید خودم تعهد کتبی می گیرم که دیگه حرف بد نزنه
مجید – مگه حالا چکار کردم که همه اتون ریختین رو سر من ؟! فقط یه نور چراغ قوه انداختم تو صورت اون نگهبون زشت
محبوبه – مجید ! ... در هر صورت از لطف شما ممنونم جناب اردوان
اردوان – بانو ، اگر می توانید قدری بیشتر در کنار ما بمانید
محبوبه – جناب اردوان ! ما وقت زیادی نداریم و باید سریع برگردیم به خونه ، نمی تونیم بیشتر از این بمونیم
اردوان – من از شما هیچ درخواستی ندارم فقط قدری بیشتر بمانید
مجید دست محبوبه را گرفت و یه گوشه برد و خیلی آروم بهش گفت :
مجید – محبوب ، این پسره اردوان ؛ غلط نکنم از تو خوشش اومده
محبوبه – چی ؟! از من خوشش اومده ؟ مگه میشه ؟
مجید – راست میگی مگه میشه ؟ چون تو ، تو ایران فعلی هنوز نتونستی نظر پسری رو جلب کنی حالا چی شده که تو ایران باستان داری جلب توجه می کنی ؟!
محبوبه – خفه شو مجید ، صد بار بهت گفتم از این حرفها به من نزن
مجید – عامو شوخی کردم خواستم تا فهمیدی که خواستگارته ، شوکه نشی و یه وقت لال بشی
محبوبه – مجید به خدا می زنم ناقصت میکنم ها !
مجید – خیلی خب ، خیلی خب
آرش – مجید ، محبوبه ! چرا رفتین اونجا ؟ بیایید می خواهیم بریم
مجید – چه زود ، من هنوز طاق کسری رو ندیدم !
اردوان – اگر بخواهید می توانم دستور دهم تمام طاق کسرا را به شما نشان بدهند
مجید – جان اردوان راست میگی ؟! اگه اینکار رو کنی که منم برای جبرانش محبوبه رو میدم به خودت ، داماد گلم
اردوان – جدی می گویید ؟!
مجید – بله قربانت گردم
محبوبه – مجید ! میزنم هلاکِت می کنم
آرش – بسه بچه ها دعوا نکنید . بیایید بریم بیرون
نانا – آرش بیا بریم دیگه
مجید – جناب اردوان اگه دیگه کاری با ما ندارین ما بریم این بچه هم دیگه خسته شده
اردوان دستور داد یکی از سربازان قصر ، بچه ها را همراهی کند . همه از اردوان خداحافظی کردند اما قرار شد یکشب را مهمان اردوان باشند
مجید – وای ، بچه ها چه قصر باشکوهی ! خدا لعنتشون کنه که نذاشتن من و نانای بدبخت درست و حسابی تو قصر بگردیم . یهو عین اجل معلق ریختن رو سرمون و دستگیرمون کردن
آرش – می خواهی باور کنم که با آرامش کامل داشتی تو قصر قدم می زدی ؟!
مجید – خب فقط چند تا گل چیدم ، کار دیگه ای نکردم
آرش- مطمئنی فقط گل چیدی ؟! چون تا اونجایی که تو رو می شناسم فقط به چیدن گل اکتفا نمی کنی معولاً از درخت هم بالا میری
مجید – آها ! بیا اینم شاهد ، به قول معروف ؛ بُز حاضر و دزدم حاضر . از نانا بپرس ، بگو من چکار کردم نانا جون
نانا – مجید داشت گل میچید . بعد رفت تو جوی آب و بقیه راه را تو جوب راه میرفت و آب رو گل آلود می کرد که یه مرتبه سربازا رسیدن
اردوان – آری بانو ، به خاطر شما از گـ ـناه این مرد جوان می گذریم اما باید قول دهند که دیگر تکرار نشود
آرش – شما آزادش کنید خودم تعهد کتبی می گیرم که دیگه حرف بد نزنه
مجید – مگه حالا چکار کردم که همه اتون ریختین رو سر من ؟! فقط یه نور چراغ قوه انداختم تو صورت اون نگهبون زشت
محبوبه – مجید ! ... در هر صورت از لطف شما ممنونم جناب اردوان
اردوان – بانو ، اگر می توانید قدری بیشتر در کنار ما بمانید
محبوبه – جناب اردوان ! ما وقت زیادی نداریم و باید سریع برگردیم به خونه ، نمی تونیم بیشتر از این بمونیم
اردوان – من از شما هیچ درخواستی ندارم فقط قدری بیشتر بمانید
مجید دست محبوبه را گرفت و یه گوشه برد و خیلی آروم بهش گفت :
مجید – محبوب ، این پسره اردوان ؛ غلط نکنم از تو خوشش اومده
محبوبه – چی ؟! از من خوشش اومده ؟ مگه میشه ؟
مجید – راست میگی مگه میشه ؟ چون تو ، تو ایران فعلی هنوز نتونستی نظر پسری رو جلب کنی حالا چی شده که تو ایران باستان داری جلب توجه می کنی ؟!
محبوبه – خفه شو مجید ، صد بار بهت گفتم از این حرفها به من نزن
مجید – عامو شوخی کردم خواستم تا فهمیدی که خواستگارته ، شوکه نشی و یه وقت لال بشی
محبوبه – مجید به خدا می زنم ناقصت میکنم ها !
مجید – خیلی خب ، خیلی خب
آرش – مجید ، محبوبه ! چرا رفتین اونجا ؟ بیایید می خواهیم بریم
مجید – چه زود ، من هنوز طاق کسری رو ندیدم !
اردوان – اگر بخواهید می توانم دستور دهم تمام طاق کسرا را به شما نشان بدهند
مجید – جان اردوان راست میگی ؟! اگه اینکار رو کنی که منم برای جبرانش محبوبه رو میدم به خودت ، داماد گلم
اردوان – جدی می گویید ؟!
مجید – بله قربانت گردم
محبوبه – مجید ! میزنم هلاکِت می کنم
آرش – بسه بچه ها دعوا نکنید . بیایید بریم بیرون
نانا – آرش بیا بریم دیگه
مجید – جناب اردوان اگه دیگه کاری با ما ندارین ما بریم این بچه هم دیگه خسته شده
اردوان دستور داد یکی از سربازان قصر ، بچه ها را همراهی کند . همه از اردوان خداحافظی کردند اما قرار شد یکشب را مهمان اردوان باشند
مجید – وای ، بچه ها چه قصر باشکوهی ! خدا لعنتشون کنه که نذاشتن من و نانای بدبخت درست و حسابی تو قصر بگردیم . یهو عین اجل معلق ریختن رو سرمون و دستگیرمون کردن
آرش – می خواهی باور کنم که با آرامش کامل داشتی تو قصر قدم می زدی ؟!
مجید – خب فقط چند تا گل چیدم ، کار دیگه ای نکردم
آرش- مطمئنی فقط گل چیدی ؟! چون تا اونجایی که تو رو می شناسم فقط به چیدن گل اکتفا نمی کنی معولاً از درخت هم بالا میری
مجید – آها ! بیا اینم شاهد ، به قول معروف ؛ بُز حاضر و دزدم حاضر . از نانا بپرس ، بگو من چکار کردم نانا جون
نانا – مجید داشت گل میچید . بعد رفت تو جوی آب و بقیه راه را تو جوب راه میرفت و آب رو گل آلود می کرد که یه مرتبه سربازا رسیدن
آخرین ویرایش: