کامل شده رمان آینه زمان : دختر گمشده تاریخ(قسمت اول)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 10,527
  • پاسخ ها 126
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,835
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
محبوبه – بله ممنون . جناب اردوان ، میشه اینبار رحم کنید و این مجید ما رو آزادش کنید چون ما باید بانو نانارسین رو برسونیم خونه اش
اردوان – آری بانو ، به خاطر شما از گـ ـناه این مرد جوان می گذریم اما باید قول دهند که دیگر تکرار نشود
آرش – شما آزادش کنید خودم تعهد کتبی می گیرم که دیگه حرف بد نزنه
مجید – مگه حالا چکار کردم که همه اتون ریختین رو سر من ؟! فقط یه نور چراغ قوه انداختم تو صورت اون نگهبون زشت
محبوبه – مجید ! ... در هر صورت از لطف شما ممنونم جناب اردوان
اردوان – بانو ، اگر می توانید قدری بیشتر در کنار ما بمانید
محبوبه – جناب اردوان ! ما وقت زیادی نداریم و باید سریع برگردیم به خونه ، نمی تونیم بیشتر از این بمونیم
اردوان – من از شما هیچ درخواستی ندارم فقط قدری بیشتر بمانید

مجید دست محبوبه را گرفت و یه گوشه برد و خیلی آروم بهش گفت :
مجید – محبوب ، این پسره اردوان ؛ غلط نکنم از تو خوشش اومده
محبوبه – چی ؟! از من خوشش اومده ؟ مگه میشه ؟
مجید – راست میگی مگه میشه ؟ چون تو ، تو ایران فعلی هنوز نتونستی نظر پسری رو جلب کنی حالا چی شده که تو ایران باستان داری جلب توجه می کنی ؟!
محبوبه – خفه شو مجید ، صد بار بهت گفتم از این حرفها به من نزن
مجید – عامو شوخی کردم خواستم تا فهمیدی که خواستگارته ، شوکه نشی و یه وقت لال بشی
محبوبه – مجید به خدا می زنم ناقصت میکنم ها !
مجید – خیلی خب ، خیلی خب
آرش – مجید ، محبوبه ! چرا رفتین اونجا ؟ بیایید می خواهیم بریم
مجید – چه زود ، من هنوز طاق کسری رو ندیدم !
اردوان – اگر بخواهید می توانم دستور دهم تمام طاق کسرا را به شما نشان بدهند
مجید – جان اردوان راست میگی ؟! اگه اینکار رو کنی که منم برای جبرانش محبوبه رو میدم به خودت ، داماد گلم
اردوان – جدی می گویید ؟!
مجید – بله قربانت گردم
محبوبه – مجید ! میزنم هلاکِت می کنم
آرش – بسه بچه ها دعوا نکنید . بیایید بریم بیرون
نانا – آرش بیا بریم دیگه
مجید – جناب اردوان اگه دیگه کاری با ما ندارین ما بریم این بچه هم دیگه خسته شده

اردوان دستور داد یکی از سربازان قصر ، بچه ها را همراهی کند . همه از اردوان خداحافظی کردند اما قرار شد یکشب را مهمان اردوان باشند
مجید – وای ، بچه ها چه قصر باشکوهی ! خدا لعنتشون کنه که نذاشتن من و نانای بدبخت درست و حسابی تو قصر بگردیم . یهو عین اجل معلق ریختن رو سرمون و دستگیرمون کردن
آرش – می خواهی باور کنم که با آرامش کامل داشتی تو قصر قدم می زدی ؟!
مجید – خب فقط چند تا گل چیدم ، کار دیگه ای نکردم

آرش- مطمئنی فقط گل چیدی ؟! چون تا اونجایی که تو رو می شناسم فقط به چیدن گل اکتفا نمی کنی معولاً از درخت هم بالا میری
مجید – آها ! بیا اینم شاهد ، به قول معروف ؛ بُز حاضر و دزدم حاضر . از نانا بپرس ، بگو من چکار کردم نانا جون
نانا – مجید داشت گل میچید . بعد رفت تو جوی آب و بقیه راه را تو جوب راه میرفت و آب رو گل آلود می کرد که یه مرتبه سربازا رسیدن
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – حالا دیدی اون بنده خداها تقصیری تو دستگیری شماها نداشتن ! یه کاری کردی که گرفتنت ، مگه نه محبوبه ؟! محبوبه حواست کجاست ؟
    محبوبه – ها !؟ چی ؟ ببخشید تو فکر بودم متوجه حرفت نشدم
    مجید – امروز اینو بیخیال شین چون حواس پرتی گرفته
    آرش – چرا ؟
    مجید – بعد از سالها براش خواستگار پیدا شده
    محبوبه – مجید خجالت بکش ، برگشتیم به بابا میگم چقدر اذیت کردی . بابا هم می فهمه چجوری تنبیهت کنه
    مجید – محبوبه اگه بگی این آرش رو می زنم
    آرش – حالا چرا من ؟! دیوانه ای ، بخدا . راستی گفتی خواستگار ، حالا کی هست ؟
    محبوبه – هیچکس
    مجید – چرا هست ... اردوان
    آرش – اردوان ؟! مگه میشه ؟ کی وقت کرد خواستگاری کنه ؟!!!
    مجید – هنوز بابا و ننه اشو رسمی نفرستاده ، فعلاً بهش شماره داده که بهش زنگ بزنه
    محبوبه – خفه بشی مجید !
    آرش – ولی خیلی جالب میشه ، فکر کن ! خاله زهرا دامادش هزاران سال از دخترش بزرگتره
    محبوبه – کاری نکنین دوتاتونو بکشم
    مجید – راست میگه آرش ، این الان زن فرمانده گارد سلطنتی قصر خسرو انوشیروانه ، راحت میتونه یه بلایی سرمون بیاره
    محبوبه – اصلاً دیگه با شماها حرف نمیزنم . بانوی من بیایید با هم بریم
    محبوبه دست نانا رو گرفت و از کنار مجید و آرش دور شدند . بعد از دیدن قصر ، سراغ شاه را از سرباز گرفتن ، سرباز تعریف کرد که ، شاه کمی مریض احوال شده و حاضر نیست کسی رو ببینه . مثل اینکه خواب بدی دیده بود و بخاطر خوابش خیلی ناراحت و پریشان شده بود
    مجید – سرباز گلم ، من می دونم شاه چی خواب دیده
    سرباز – واقعاً می دانید ؟
    مجید – آره ، تازه می تونم خیلی راحت تعبیرش کنم
    سرباز – جالب است . خیلی زود باز می گردم ، همینجا بمانید
    سرباز بچه را همانجا رها کرد و با شتاب رفت .
    محبوبه – این کجا رفت ؟
    آرش – نمی دونم
    نانا – حتماً می خواد دوباره ما زندونمون کنه
    مجید – نه بابا ، حتماً رفته به یکی خبر بده که من همه چیز رو می دونم
    آرش – منظور ؟
    مجید – منظورم اینه که رفته به یکی بگه من تعبیر خواب بلدم
    محبوبه – از کجا مطمئنی ؟ تو که چیزی حالیت نیست
    مجید – جون تو ؟! من الان تو این دوره یه آدم همه چیز دون هستم . یعنی خیلی راحت می تونم تمام وقایع را به شاه بگم
    آرش – صبر کن ببینم ، تو تاریخ ساسانیان چند گرفتی ؟
    مجید – فکر کنم 14 گرفتم
    آرش – جون دلت ، 10 گرفتی آقا
    مجید – اصلاً به تو چه ؟!
    محبوبه – مجید تو درس چهار واحدی رو 10 گرفتی ؟؟؟!! می دونی چقدر تو معدلت تاثیر منفی داره ؟ شاید به خاطر همین مشروط شدی ؟!
    مجید – حالا این آرش خرخون 75/19 گرفتن چقدر وقایع این زمان حالیشه ؟ تا الان من دارم اطلاعات رو می کنم ، این آقا زرنگه فقط نشسته و نگاه کرده و هر جا که لازم دید فقط تایید کرد
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – منظور ؟
    مجید – منظورم اینه که من برا نمره درس نمی خونم آقا . فقط برا یادگیری درس میخونم اما تو فقط برا نمره های بالا درس می خونی ، مطمئنم هیچی یادت نمیمونه
    محبوبه – بسه بچه ها ، شما هم همینکه یه وقت پیدا می کنید دعواتون میشه
    آرش – خب ببین چی میگه !
    مجید – راست میگم دیگه . فکر میکنه عالم دهر شده
    محبوبه – هر چی هستین الان فقط دو تا بچه کوچولو هستین که سر یه چیز الکی دارین دعوا می کنین
    نانا – مجید دعوا نکن
    مجید – ای الهی قربون اون مجید گفتنت بشم من . باشه گلم دیگه دعوا نمی کنم
    نانا – آفرین سوسک توله
    مجید – دِ نَ دِ ، نشد نانا خانم ، قرار نبود حرفای بی تربیتی به من بزنی
    نانا – مگه این حرف بده ؟
    مجید – نمیدونم از بعضیها که با تربیتن بپرس
    کل کل بچه ها هنوز ادامه داشت ، ناگهان چند تا سرباز با یکی از وزیران قصر به سمتشان آمدند . هر چهار نفرشون ترسیدند ، وزیر جلوتر آمد و گفت :
    وزیر – کدام یک از شما تعبیر خواب بلد هستید ؟
    محبوبه – والا چی بگم ؟
    مجید – حضرت عالی کی باشند ؟
    وزیر – من وزیر بزرگمهر هستم
    آرش – بزرگمهر ؟! مجید این همون وزیره است که ...
    محبوبه – ساکت آرش ! فعلاً چیزی نگو
    مجید – بابا این جناب بزرگمهر از خودمونه . وزیر کاردان خسرو انوشیروان بود دیگه
    بزرگمهر – از شما سپاسگذارم
    آرش – الان چی شده که اومدین دنبال ما ؟
    بزرگمهر – برای تعبیر خواب
    مجید – من تعبیر خواب بلدم ، حاضرم ، حالا باید کجا برم ؟
    بزرگمهر – همه شما با ما بیایید
    بچه ها به همراه وزیر و سربازان به طرف قصر خسرو انوشیروان رفتند . داخل قصر خیلی باشکوهتر از تخت جمشید بود . خسرو انوشیروان ، در سالن اصلی قصر بر روی تخت نشسته بود . از بالای سرش تاج طلای بزرگی آویزون بود و روی سرش قرار داشت . (در زمان شاهان ساسانی ، تاج شاهی بزرگ و سنگین بود و بطور عادی نمی توانستند روی سر بگذارند و تاج را با زنجیر طلا از سقف درست بالای سر شاه آویزان می کردند ، سنگین ترین تاج مربوط به خسرو پرویز بود که 9 کیلو طلای خالص وزنش بود ) *
    مجید – اوووو ، بچه ها ، اینجارو ! چه تاج بزرگ و فوق العاده ای
    محبوبه – آره ، فوق العاده زیباست . کاش تو یکی از حفاریها می تونستیم یه تاج به این بزرگی پیدا کنیم
    نانا – تاج پدر من اینقدر بزرگ نبود . راحت رو سرش می ذاشت
    آرش – تاج رو ول کنین . شما الان جلوی خسرو انوشیروان ایستادین . بزرگ شاه ساسانی
    شاه متوجه این حرف آرش شد و با غرور گفت :
    شاه – جلال و عظمت ما ، شما را شگفت زده کرده است ؟
    مجید – شگفت زده که چه عرض کنم ، دیوونه امون کرده
    آرش – من برا شخصیت شما احترام زیادی قائلم سرورم ، شما شاه عادل سلسله ساسانیان هستین
    با تعریفی که بچه ها از شاه کردند ، خسروانوشیروان دستی به ریشش کشید و ته دلش خوشحال شد . محبوبه از شاه پرسید :
    محبوبه – شاهنشاه با ما چه امری دارند ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه – از یکی از سربازانمان شنیدیم شما تعبیر خواب می دانید . آیا درست است ؟
    مجید – بله عالیجناب ، تعبیر خواب که چه عرض کنم ، پیشگویی هم می کنیم
    شاه – واقعاً شما پیشگویی نیز می دانید ؟! آیا می توانید آینده سلطنت ما را بگویید ؟
    مجید – اگه قول بدی شاه خوبی باشی و ساکت گوش بدی همه چیز رو میگم
    شاه – بسیار خب . هر چه می دانید بگویید
    مجید یه سرفه کوتاه زد و یه نگاه به آرش و محبوبه کرد . اون دوتا با نگرانی نگاهش می کردند چون خسرو انوشیروان گرچه به شاه عادل معروف بود اما در بعضی مواقع اگر چیزی به نفعش نبود بشدت عصبانی میشد و مجازات سختی در نظر می گرفت . برای همین محبوبه و آرش نگران مجید بودند چون ممکن بود جون مجید به خطر بیفتد .
    مجید – خب ، قربانت گردم میشه بپرسم شما چه خوابی دیدین ؟
    شاه – خواب دیدم چند شتر لاغر به چند شتر بزرگ ایرانی حمله کردند و آنها را از پای درآوردند . خواب وحشت آوری بود با پریشان حالی از خواب برخواستم . حال بگو تعبیر این خواب چیست ؟
    مجید – جالبه ، کی این خواب را دیدین ؟
    شاه – دو شب پیش این خواب را دیدم
    مجید – خب حالا میریم سر تعبیر خواب . عرض به حضور مبارکتون ، بزودی آتش هزار ساله معبد خاموش می شود و قسمت زیادی از طاق کسرا خراب میشه یعنی ستونهای کاخ می ریزه و باعث خرابی میشه
    شاه کمی نگران شد و گفت :
    شاه – مگر چنین چیزی ممکن است ؟ قصر ما توسط ماهرترین معماران ساخته شده است امکان ندارد فرو بریزد
    بزرگمهر – جناب شاهنشاه ، آتش ! می گوید آتش مقدس خاموش می شود . امکان ندارد چنین اتفاقی بیفتد
    شاه – هم اکنون پیکی را به معبد بفرستید تا از وجود آتش مقدس مطلع شویم
    بزرگمهر – اطاعت عالیجناب
    مجید – به خودتون زحمت ندین . امشب همه این اتفاقها می افته . در برابر سرنوشت باید تسلیم خداوند باشیم
    شاه – آیا این نشانه واژگونی سلطنت ماست ؟
    مجید – قربانت گردم ، اینها نشونه تولد پیامبر عزیز ماست
    شاه – تولد پیامبر شما ؟ او کیست ؟
    مجید – او بزرگ مرد عالم هستی است که با تولدش تمام آثار شرک و کفر را از بین می برد . همان روزی که ایران دچار تغییرات میشه در یه کشور دیگه بنام عربستان در شهر مکه هم مجسمه های کفر و شرک هم نابود میشن ، خیالتون راحت ، فقط شما نیستی نابود میشی ، عربها هم نابود میشن
    شاه برافروخته از تخت بلند شد و با غضب به سمت مجید رفت . محبوبه و آرش و نانا خیلی ترسیدن اما مجید خیلی خونسرد و با خیال راحت وسط سالن ایستاده بود و به هیچ چیز دیگه ای هم فکر نمی کرد
    شاه – منظور تو از نابودی ما چیست ؟
    مجید – نترسین قربانت گردم ، حرص و جوش براتون خوب نیست خصوصاً تو این سن و سال ممکنه سکته کنید ، حیفه بخدا ، چون بین شاهان ساسانی فقط شما عدالت حالیتونه ، بقیه که هیچ مالی نبودن
    محبوبه با نگرانی وسط حرف مجید پرید و گفت :
    محبوبه – عالیجناب بذارین من بهتر براتون توضیح بدم
    شاه – بسیار خب ، شما بگویید حقیقت چیست ؟
    محبوبه – با اجازه ، سلطنت شما به این زودیها نابود نمیشه ، در زمان خسرو پرویز ، پسر بزرگ هرمز چهارم ، سلطنت ساسانی دچار تغییرات و بعد هم نابودی این خاندان میشه . در زمان شما تنها اتفاق بزرگ بدنیا آمدن آخرین پیغمبر خداست و ریخته شدن قسمت بزرگی از طاق کسرا
    شاه – پس خیالمان راحت باشد ، هیچ خطری سلطنت ما را تهدید نمی کند ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – شما را هیچ خطری تهدید نمی کند اما مواظب باشید چون بزودی قسمت اعظم کاخ فرو می ریزد
    شاه – نگران نباشید ، معماران ما ماهرترین هستند و این کاخ بسیار محکم است و هیچکس و هیچ چیز نمی تواند او را نابود کند
    مجید – حالا می بینی خدا از همه قویتره
    شاه – من به قدرت خداوند بزرگ اعتقاد کامل دارم اما ما نیز قدرتمند هستیم و ...
    هنوز حرف شاه تمام نشده بود که ناگهان زلزله شد و همه جا بلرزه افتاد . شاه از ترس دوان دوان به طرف تخت رفت و سعی داشت در پشت تخت پنهان شود ، تمام افراد حاضر در سالن به هر طرف می دویدند و دنبال راه فرار بودند . بچه ها هم دستهای همدیگر را گرفته بودند و دنبال راه فرار بودند . صدای وحشتناک فرو ریختن چیزی شنیده شد محبوبه بلند خدا رو صدا میزد و مجید و آرش هر کدام بلند بلند صلوات می فرستادند . نانا از ترس فقط نگاه می کرد و چیزی نمی گفت . خلاصه بعد از گذشت لحظات سخت ، زلزله تمام شد ، سکوت سنگینی همه جا رو گرفته بود . کسی چیزی نمی گفت ، شاه آرام و با احتیاط از پشت تخت بیرون اومد ، وزیر بزرگمهر به کنار شاه آمد ، بچه ها یواش یواش از پشت یکی از ستونها بیرون آمدند و نزدیک شاه ایستادند .
    شاه اولین کسی بود که حرف زد :
    شاه – لحظات دشواری بود . جناب وزیر بروید و ببینید صدای فروریختن چه چیزی بود ؟
    مجید – جناب وزیر خودتونو خسته نکنید . قسمت اصلی و مرکزی کاخ ریخت ، چیز دیگه ای نبود
    شاه – امکان ندارد
    مجید – دارد قربانت گردم
    آرش – جناب شاهنشاه . این همان زمانی بود که ما به شما گفتیم . یکی را بفرستید تا از آتش مقدس خبر بیاره
    بزرگمهر – این کار را کرده ایم هنوز کسی خبری نیاورده
    محبوبه – از کرمانشاه تا فیروز آباد خیلی راه هست چجوری اینقدر زود خبر میارن؟
    بزرگمهر – ما چاپارهای چابکی داریم که در هر مسیر مکانی بنام چاپارخانه وجود دارد و آنها اسبهای خود را تعویض می کنند و بدون استراحت دوباره به مسیر خود ادامه میدهند . همیشه خبرها را اینگونه سریع بدست ما می رسانند
    مجید – پس میشینیم و منتظر می مانیم
    آرش – این چاپارخانه ها از دوران شاهنشاه داریوش کبیر بوجود آمدند
    همه در سالن منتظر خبر نشسته بودند ، چند ساعت گذشت ، که ناگهان شخصی وارد شد و با نگرانی به شاه اعلام کرد که قسمت اصلی و مرکزی طاق کسرا با وجود اینکه از همه جا مستحکمتر بوده ، کاملاً ریخته و نابود شده اما کسی آسیبی ندیده . آرش با هیجان گفت :
    آرش – بچه ها اینا همون نشانه ها هستند
    محبوبه – آره ، فقط خدا کنه خبر آتش مقدس هم زودتر بیاد
    مجید – من که از اولش می دونستم این همون خبره برا همین اصلاً نترسیدم
    آرش – من بودم که با ترس بلند بلند صلوات می فرستادم ؟!
    مجید – مگه برا پیامبرمون صلوات بفرستیم بده ؟! در ثانی ، من برا تولدشون صلوات فرستادم نه از ترس
    آرش – آره ! تو گفتی و منم باور کردم !!
    نانا – بچه ها یکی بگه اینجا چه خبره ؟ پس ما کی میریم خونه ما ؟!
    مجید – ای وای بچه ها ، ما به کل نانا رو فراموش کردیم . ببخشید گلم ، بذار این خبر برسه بعد همه دسته جمعی میریم خونه شما به صرف شام
    نانا – باشه . ما شام گوسفند بریان می خوریم
    مجید – همشونو می خورین ؟! بابا بنازم به این شکم !
    آرش – مجید ! خدا خفه ات کنه ، از دست تو آدم دلش می خواد داد بزنه
    مجید – هیس ! پسرها فریاد نمی زنند
    محبوبه – بسه ، جلوی شاه زشته
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – میگم ، به نظرتون خشایارشاه بهتر از این نبود ؟ اون خیلی مهربون بود و همش با لبخند منو نگاه می کرد ، ولی این یکی تا چشمش به می افته ، چشم غره میره
    بعد از گذشت چند ساعت یکنفر هراسان در را باز کرد و دوان دوان وارد سالن شد . شاه و وزیر و افراد حاضر در کاخ با نگرانی به او چشم دوختند. پیک نفس زنان به شاه گفت :
    پیک – شاهنشاه به سلامت باد ، آتش ... آتش مقدس ...
    شاه – بگو چه شده است ؟
    پیک – آتش مقدس خاموش شده است ... هم اکنون پیکی از معبد آناهیتا برایمان پیغام فرستاد و این خبر را رساند
    شاه – چه گفتی ؟ آتش مقدس خاموش شده است ؟! چگونه ؟ این امکان ندارد ، آتش هزارساله به یکباره خاموش شود
    مجید – امکان دارد قربانت گردم . امکان دارد ، اینها به یمن تولد پیامبر بزرگوار ماست . خدایا شکرت این لحظه را دیدم
    محبوبه و آرش هم با خوشحالی خدا رو شکر گفتند که یکی از شاهدان این رویداد مهم بودند . نانا مردد از بچه ها پرسید :
    نانا – من چی بگم ؟ من که مثل شما مسلمون نیستم
    مجید – به ما که مسلمونیم تبریک بگو
    محبوبه – مجید ! ... نانا جان همین که شاهد این اتفاق بزرگ بودین کافیه
    شاه ابراز شادی بچه ها رو که دید با خشم گفت :
    شاه – شما برای چه اینقدر خوشحال هستید ؟ شاید می خواهید حکومت ما را تصاحب کنید . نگهبان ! سریع بیایید و اینها را به زندان بیندازید
    مجید – اِ قربانت گردم ما که کاری نکردیم !
    بزرگمهر – سریع آنها را به زندان ببرید
    مجید – حیف اون همه تعریفی که تو کتابای تاریخی از شما کردن . برگردم بهشون میگم چقدر وزیر بدی هستی
    آرش – جناب شاه ، بخدا ما قصدی نداریم ، تمام این وقایع رو تو کتابای تاریخیمون خوندیم
    محبوبه – آره جناب شاه ، آرش راست میگه ما همه این چیزا رو تو کتابامون خوندیم
    شاه – معطل نکنید آنها را به زندان بیندازی
    چند تا سرباز آمدند و دستهای بچه ها را بستند و آنها را به طرف زندان بردند . سربازها دستهای بچه ها را بستند و به طرف زندان راه افتادند . در بین راه مجید غرولند کنان گفت:
    مجید – به جون خودم وقتی برگشتیم میرم یه کتاب فقط در وصف بدیهای این انوشیروان ناعادل می نویسم حالا می بینید
    محبوبه – هزار بار بهت گفتم وقتی داری از سرنوشتشون حرف می زنی بفهم چی میگی . گوش که نمیدی !
    مجید – خب چکار کنم اینا ظرفیت ندارن . همه که مثل خشایارشاه نیستن ، الهی قربونش برم چقدر دلم براش تنگ شده
    آرش – خب معلومه که هیچکدوم از شاهان سلسله های بعدی مثل چند تا شاه اول هخامنشی نبودن
    نانا – ما رو کجا می برن مجید ؟
    مجید – می برن آب خنک بدن بخوریم
    نانا – من که هنوز تشنه نشدم ، آب نمی خوام ، می خوام برم خونمون
    مجید – همه این آتیشا از گور مهرداد و اون my friend سن بالاشه ، اگه اون روز بهم آدرس اون عتیقه فروشی لعنتی رو نداده بود الان ما هم اینجا نبودیم
    آرش – ها ! چی شد ؟ حالا دیگه my friend مهرداد برات عزیز نیست ؟؟؟ تو که خیلی سنگشو به سـ*ـینه می زدی آقا
    مجید – برگردم می فهمم باهاشون چکار کنم ، اصلاً اونا ما رو انداختن تو این هچل
    محبوبه – نخیر آقا ، اون بنده های خدا تقصیری ندارن ، مقصر جنابعالی هستی که هر بار خواستیم بریم به دوران نانا ، جنابعالی یه دستور دیگه دادی . حالا باید تقاصشو پس بدی
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – میگم محبوب ، بیا از تو زندون برگردیم . آینه که همراهته ؟!
    آرش – محبوبه ، اینبار اگه خواستیم برگردیم منم اسم یه دوره ای رو میارم بلکه آینه دستور مجید رو اجرا نکنه آخه این جز جگر گرفته که آدم نمیشه
    مجید – آرش خیلی پررو شدی ها ، هیچی نمیگم لوس شدی
    سرباز – خاموش باشید . رسیدیم ، این دو بانو با به زندان بانوان ببرید و این دو مرد جوان در همین زندان باشند
    یک مرتبه بچه ها دچار اضطراب شدند و با نگرانی هر کدام جداگانه اعتراض کردند
    آرش – نــــــــــــه ، نه نه ، ما باید با هم باشیم
    مجید – خدا مرگت بده اگه ما رو از هم جدا کنی ، نفرینت می کنم
    محبوبه – وای بدبخت شدیم بچه ها ، اگه ما رو از هم جدا کنن چجوری برگردیم ؟!
    نانا – من می خوام پیش مجید باشم ، جایی دیگه نمیرم
    سرباز – خاموش ! سریع بانوان را به زندان بانوان ببرید
    بچه ها خیلی تلاش کردند اما فایده نداشت ، سربازها ، پسرها را به زندانی دیگر و دخترها را به جایی دیگر بردند . راهشون از هم جدا شد ، محبوبه حسابی نگران شده بود و نمیدونست باید چکار کنه ، مجید و آرش را با تقلای زیاد و در حالیکه داد و بیداد میکردند بردند . محبوبه در حالیکه صداش می لرزید و اشک از چشماش سرازیر شده بود رو کرد به سرباز و گفت :
    محبوبه – تو رو خدا بگین ما رو از هم جدا نکنن ، تو رو خدا . ما فقط اومده بودیم که بانو نانارسین رو برگردونیم خونه اش ، قصد دیگه ای از سفرمون نداشتیم . تو رو خدا رحم کنید ، ما رو جدا نکنید
    بعد با صدای بلند زد زیر گریه ، نانا هم همراه محبوبه گریه می کرد . به زندان بانوان رسیدند ، هر دوتاشونو انداختند تو یکی از سلولها و رفتند . در آن سلولی که دخترا بودن ، چند زن دیگر هر حضور داشتند و هر کدام یک گوشه نشسته بودند و به آنها نگاه میکردند . یکی از زنها بلند شد و بطرف محبوبه و نانا آمد و گفت :
    زن – بلند شوید و گریه نکنید ، اینجا کسی صدای شما را نمی شنود
    محبوبه – ممنون خانم ، بخدا ما کاری نکردیم ، الکی آوردنمون اینجا
    زن – همه ما را بی جهت به اینجا آورده اند . هیچ یک از ما گناهی نداریم ، ما حتی محاکمه هم نشدیم اما مدتهاست که اینجا زندانی هستیم
    یکی دیگر از زنهای زندانی هم به طرفشون آمد و در حالیکه جایی برای نشستن تمیز می کرد پرسید :
    زن دوم – شما کی هستید و برای چه اینجا آورده اند ؟
    محبوبه – من محبوبه هستم و این خانم هم بانو نانارسین هستند . قصه ما طولانیه . شاید اگه براتون تعریف کنم اصلاً باورتون نشه
    زن – اینجا راحت باشید ، ما به حرفهای شما گوش می دهیم . نام من آرشیدا می باشد من را به این جهت به اینجا آورده اند که از یک عیسوی خواندن و نوشتن آموخته ام ، این بانو که می بینید نامش آرام دخت است او را به این جهت آورده اند که در برابر سربازان مالیاتی حکومت ایستادگی کرد . آن بانو که می بینید آرام آنجا نشسته بانو پریدخت از بانوان دربار بوده. خیلی آرام است و با کسی زیاد صحبت نمی کند
    محبوبه – اونو به چه جرمی اینجا آوردن ؟
    آرام دخت – هنوز کسی نمی داند . وقتی که ما را آوردند او نیز اینجا بود
    آرشیدا – تاکنون با کسی در مورد خویش صحبت نکرده است
    محبوبه – شما تا کی باید در زندان باشید ؟
    آرشیدا – مشخص نیست . فقط منتظر روزی هستیم که شاهنشاه در جایگاه عدالت حاضر شوند ، آنوقت ما نیز محاکمه خواهیم شد . اما الان ماههاست که اینجا هستیم و کسی هم نمی تواند به ملاقات ما بیاید . من از خانواده خویش بی اطلاع هستم
    محبوبه – شاه کی میره تو جایگاه عدالت ؟
    آرام دخت – مشخص نیست ، ولی اگر به جایگاه برود ، حکم من سختتر خواهد شد
    محبوبه – چرا ؟
    آرام دخت – روزی که سربازان مالیاتی حکومت آمدند ، تنها دارایی ما که یک گاو و یک کیسه گندم بود را به عنوان مالیات برداشتند اما من جلویشان را گرفتم و التماسشان کردم که با خود نبرند چون فرزندم کوچک بود و شوهرم نیز بخاطر آسیبی که در کوه دیده بود خانه نشین شده بود ، بجز آنها دیگر چیزی در خانه نداشتیم تا شکم خود را سیر کنیم . جلویشان ایستادم و از حق خود دفاع کردم اما آنها مرا دستگیر کرده و به زندان آوردند
    محبوبه – من درباره زنجیر عدالت خسرو انوشیروان کتابهای زیادی خوندم . چرا نرفتید زنجیر رو بصدا در بیارید تا شاه به مشکلتون رسیدگی کنه ؟
    در همین موقع پریدخت که یه گوشه تنها و ساکت نشسته بود و حرفی نمیزد از جا بلند شد و آه بلندی کشید و در جواب محبوبه گفت :
    پریدخت - کدام عدالت وقتی که عادلی در کار نباشد ؟!
    آرام دخت – بانوی من ، شما بالاخره سخن گفتید . تاکنون می اندیشیدم که شما سخن گفتن را نیاموختید
    پریدخت – شما هیچ چیز درباره من نمی دانید چون هیچگاه نخواستم چیزی از بخت سیاه خود بگویم . ولی شما ای بانوی جوان ، از کجا آمده اید که اینگونه غریب سخن می گویید و عجیب لباس پوشیده اید ؟
    آرشیدا – آری بانو ، شما از کجا آمده اید و چرا مانند ما سخن نمی گویید و لباسهایتان عجیب است ؟
    محبوبه – خب چجوری بگم ؟! قضیه اش مفصله
    نانا – من و محبوبه از ایران امروز اومدیم که منو برگردونن خونه خودم . من نانارسین دختر شاه اونتاش هستم و اهل عیلامم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریدخت – شاه عیلام اونتاش ؟! دولت عیلام قرنهاست که نابود شده است . اما این ایران امروز که می گویید دیگر کجاست ؟
    محبوبه – گفتم که قضیه ما مفصله
    آرام دخت – بانو ، عذر تقصیر دارم ، من همیشه دختر کنجکاوی بودم الان هم بی صبرانه منتظرم تا شما درباره خود بگویید و اینکه ایران امروز چگونه سرزمینی است و کجاست ؟
    محبوبه مجبور شد تمام ماجرا را برای آنها تعریف کنه . خانمهای زندانی با تعجب و شگفتی به حرفهای محبوبه گوش میدادند . حتی پریدخت هم کنارشون نشسته بود و با شگفتی به حرفهای محبوبه گوش می داد . حرفهای محبوبه که تمام شد آرشیدا پرسید :
    آرشیدا – بانو ، منظور شما این است که از آینده آمده اید ؟ جای بسی شگفتی است
    آرام دخت – آری ، اما چگونه می خواهید باز گردید ؟ شما الان در زندان اسیر شده اید
    محبوبه – باید راهی پیدا کنم تا بتونم برم پیش برادر و پسر خاله ام
    پریدخت – محبوبه ، شما فقط یک راه در پیش دارید . اگر بتوانید به شخصی دست پیدا کنید راحت می توانید از زندان رها شوید و به کشور خود باز گردید
    محبوبه – چه راهی بانو پریدخت ؟
    پریدخت – جناب اردوان می توانند به شما کمک کنند . اگر بتوانید به وی دسترسی پیدا کنید
    نانا – اردوان ؟! ما اونو می شناسیم . محبوبه همون اردوان که ازت خوشش اومد
    محبوبه – هیس بانوی من ، چیزی نگو زشته
    آرام دخت با شیطنت به محبوبه نگاه کرد و گفت : بانو ، جناب اردوان از شما خوششان آمده است ؟ چیزی به ما نگفتید
    محبوبه – نه چیز خاصی نیست . فقط چجوری میتونم اردوان رو پیدا کنم ؟
    پریدخت – جناب اردوان جوان با ذکاوتی است ، اگر به خاطر ایشان نبود من خیلی قبل اعدام شده بودم
    آرشیدا – بانو پریدخت ، هیچگاه نگفتید چرا شما را به زندان آورده اند ؟
    پریدخت – مرا به جرم خــ ـیانـت زندانی کرده اند
    محبوبه – خــ ـیانـت ؟! به کی ؟
    پریدخت – علیه ... شاه
    همه با تعجب جمع شدند به دور پریدخت و چون کنجکاو شده بودند که پریدخت چه خیانتی کرده .
    محبوبه – علیه شاه ؟ چجوری تونستی خــ ـیانـت کنی ؟
    پریدخت با دلخوری به محبوبه نگاه کرد و گفت : من هرگز چنین جرمی نکرده ام . من هرگز به شاه و مملکتم خــ ـیانـت نخواهم کرد
    آرامدخت – پس چگونه است که شما را به چنین جرمی محکوم کرده اند ؟
    آرشیدا – آری بانو . چگونه ؟
    پریدخت – سرگذشت من بسیار طولانی است و نمی شود تمام آن را کامل تعریف کرد اما این را بدانید که در پس درهای بسته کاخ ، اهریمن هایی هستند که انسانهای بی گـ ـناه را به گـ ـناه نکرده محکوم می کنند . گـ ـناه من نیز عشق بود و بس
    نانا – تو عاشق شده بودی ؟
    پریدخت – آری ای بانوی زیبا
    نانا – عاشق کی شده بودی ؟
    پریدخت – شاهزاده هرمز
    محبوبه – هرمز چهارم ؟
    پریدخت – آری . وی را اولین بار در شکارگاه سلطنتی دیدم ، زمانی که بر اثر دنبال کردن آهویی ، خسته و تشنه به زیر درختی نشسته بود و استراحت می کرد . من نیز آنجا بودم و برای ایشان کمی آب بردم ، همانجا بود که اولین بار عشق را تجربه کردم
    محبوبه – بانو پریدخت ، شما عاشق شاهنشاه بعدی ایران شدین ، طبیعیه که اگر باب دل بزرگان دربار نباشید به جرمهای مختلف زندانیتون می کنند
    نانا – آره ، مجید میگه کبوتر با کبوتر ، باز با باز ، کند همجنس با همجنس پرواز
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – آفرین مجید ! بالاخره نمردیم و دیدیم بجز شرارت یه چیز مثبت هم یادت داده
    نانا – اینو دوتایی از تو اَنترنت خوندیم
    محبوبه – نانا جان انترنت نه ، اینترنت . این درسته
    نانا – ولی مجید بهم گفت بگم انترنت !
    محبوبه – ای خدا بگم این مجید رو چکار کنه ، نانا جان این مجید ما بیش از حد بی ادبه ، شما درستشو یاد بگیر باشه عزیزم ؟!
    نانا – باشه
    آرامدخت – بانو پریدخت ، شاهزاده هرمز از عشق شما با خبر بود ؟
    پریدخت – آری ، میدانست ، اما نمی دانم چرا هیچوقت در صدد برنیامد مرا نجات دهد ؟
    محبوبه – خب معلومه ، عشق قدرت باعث شد شما رو نجات نده ، اگر شما رو نجات میداد باید از سلطنت صرف نظر می کرد . برای همینه که اینکار رو نکرد .
    پریدخت – به هر حال عمر من در مسیر عشق به پایان می رسد و من نیز راضی هستم که عاشق بمیرم
    آرشیدا – بانوی من ، ناامید نباشید . خداوند بزرگ شما را نجات می دهد . هیچ بی گناهی بی جهت نمی میرد
    آرامدخت – آری بانو ، غصه را کنار بگذارید و به فردایی بیندیشید که رها هستید
    پریدخت – شما از بی عدالتیهای دربار چه می دانید ؟ چه می دانید که چه در سر این ظالمان می باشد ؟
    محبوبه – خسرو انوشیروان که شاه عادلی است ، چرا به شاه نمیگی ؟
    پریدخت – شاه عادل ؟ این انوشیروان عادلی که شما به عدالت می شناسید ، من او را به بی عدالتی ، در پس پرده های پنهان می شناسم . شاه فقط ظاهر خود را حفظ کرده است وگرنه او نیز رهرو شاهان ظالم پیشین می باشد
    آرامدخت – آری ، شاه از عدالت فقط نامش را با خود دارد
    آرشیدا – ما از طبقات کشاورز جامعه هستیم ، نظام طبقاتی که در جامعه حاکم است اجازه نمیدهد ما در رفاه زندگی کنیم . ما حق آموختن نداریم ، من از یکی از عیسویانی که از بابل آمده بود آموختن را یاد گرفتم اما به محض اینکه یکی از سربازان شاه متوجه شد مرا بازدادشت کردند
    نانا – چرا ؟
    آرشیدا – زیرا آموختن خاص طبقه شاهزادگان و موبدان و اشراف می باشد نه طبقه کشاورزان
    محبوبه – راست میگه نانا ، در زمان ساسانیان طبقه کشاورزان حق باسواد شدن نداشتند چون شاهان ساسانی می ترسیدن که مردم باسواد بشن و علیه حکومت قیام کنند
    نانا – چه بد !
    آرشیدا – بانو محبوبه ، شما گفتید اردوان را می شناسید درست است ؟!
    محبوبه – آره میشناسم
    آرشیدا – چرا به نگهبان نمی گویید می خواهید با وی ملاقات کنید !؟ امشب نوبت نگهبانی بنام اُرُد می باشد وی جوان مهربان و خوشرویی است و تاکنون با ما به خوبی رفتار کرده است . از او بخواهید به شما کمک می کند
    محبوبه – الان این اُرُد که میگین کجاست ؟
    آرامدخت – همین الان او را صدا می زنم
    آرامدخت بلند شد و به طرف در رفت و با صدای بلند نگهبان را صدا زد . سریع جوانی که می گفتند اسمش اُرُد هست در را باز کرد و داخل شد
    اُرُد – چه شده است ؟ مشکلی برایتان پیش آمده بانو ؟
    آرامدخت – خیر جناب اُرُد ، این بانوی جوان می خواهند با جناب اردوان ملاقات کنند ، ایشان را می شناسد
    اُرُد – شما می خواهید با فرمانده اردوان ملاقات کنید ؟
    محبوبه – بله جناب اُرُد . اردوان منو خوب میشناسه
    اُرُد – بسیار خب . دوباره باز خواهم گشت
    اُرُد رفت و محبوبه امیدوار بود حداقل بتونه یه خبری از مجید و آرش بگیره
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نانا – خدا کنه اردوان ما رو از اینجا بیرون بیاره . محبوبه اینبار که خواستیم برگردیم فقط خودم حرف میزنم و اسم دوره خودمو میارم . دیگه خسته شدم از بس تو دردسر افتادیم . دیگه می خوام خودم دستور بدم و هیچکس هم حق نداره رو حرف من حرف بزنه
    محبوبه با تعجب گفت : چشم بانوی من . این اولین باره که میبینم اینقدر جدی حرف میزنی
    نانا – دیگه خسته شدم . می خوام زودتر برگردم و تکلیف خودمو با شاهزاده هانه روشن کنم . می خوام زودتر قدرت را دست بگیرم
    محبوبه – قدرت ؟! تا حالا ندیده بودم حرف از بدست آوردن قدرت بزنی بانو !
    نانا – می خوام قدرت اینو داشته باشم که کسی به مردم طبقه پایین زور نگه ، همه باسواد بشن ، کسی مالیات سنگین نده ، هر کسی که تو کاخ قدرت داره ، قدرتشو ازش بگیرم . دوست دارم ملکه عیلام بشم و به مردم اینقدر خدمت کنم که اسمم تو تاریخ به خوبی یاد بشه
    محبوبه – الهی قربون این قلب مهربونت برم نانا جون
    نانا – مجید میتونه پیش من بمونه ؟
    محبوبه – والا اگه راه داشت که می ذاشتمش و می رفتم اما نمیشه ، چون الان حدود شش هزار سال از دوره شما می گذره و ما هم نمی تونیم تو دوره شما بمونیم
    نانا – وقتی شما برگردین ، من دیگه مُردم ؟
    محبوبه – وقتی ما برگردیم از دوره شما هزاران سال گذشته ولی همیشه یادت تو قلب ما زنده است و همیشه به یادت هستیم
    نانا – دوست دارم یکی از فرزندان من بعدها وارد خانواده شما بشه
    محبوبه – الان ما همه از نسل شماها هستیم و شاید یکی از فامیلهای شما باشیم
    در همین حین در زندان باز شد و اردوان به همراه اُرُد وارد شدند . اردوان با خوشحالی رفت سمت محبوبه و گفت :
    اردوان – ایزد بزرگ را شکر می گویم که شما سلامت هستید بانو محبوبه
    محبوبه – ممنون جناب اردوان . تو رو خدا بگین حال برادرم و پسر خاله ام چطوره ؟
    اردوان – ایشان در سلامت بسر می برند . ولی من بیش از همه نگران شما بودم . شما برای من بسیار قابل احترام هستید
    محبوبه – ممنون شما لطف دارید . ببخشید ما چجوری میتونیم از اینجا فرار کنیم ؟
    اردوان – فرار جایز نیست ولی می توانم شما را از اینجا بیرون بیاورم . فقط کمی صبر داشته باشید تا دوباره بازگردم
    محبوبه – منتظرتون هستم . خواهش می کنم فقط کاری نکنین که براتون دردسر بشه
    اردوان – شما جان مرا بخواهید بانو ، وگرنه رها کردن شما از زندان کاری ندارد
    اردوان خوشحال و امیدوارم سری تکان داد و از زندان خارج شد . چشمهای بقیه گرد شده بود و با تعجب به اردوانی که همیشه جدی بود ، نگاه می کردند . محبوبه خجالت کشید و بعد از اینکه اردوان خارج شد ، رفت سر جایش نشست و سرشو انداخت پایین . نانا کنارش نشست و گفت :
    نانا – محبوبه باور کن اردوان عاشقت شده . ندیدی چقدر از دیدنت خوشحال شده بود
    محبوبه – نانا این اولین باره که حس میکنم یکی منو دوست داره
    نانا – چرا ؟ مگه قبلاً کسی دوستت نداشت ؟
    محبوبه – میدونی وقتی یه خواستگاری برا آدم میاد ، دوست داری بدونی دوستت داره یا نه ، این خیلی برا یه دختر مهمه که کسی میاد خواستگاریش دوستش داشته باشه اما همه خواستگارای من هدفشون این بود که یا به خاطر پدر و مادرشون می خواستن زن بگیرن یا قصد ادامه تحصیل داشتند و یه زنی می خواستن که کاراشونو انجام بده تا اونا راحت تر درس بخونن ، اونایی هم که مذهبی بودن اصطلاحاً به صرف کامل کردن دینشون و یا اطاعت کردن از دستور خدا و پیغمبر قصد ازدواج داشتند . من عشقو تو هیچکدومشون حس نمی کردم و همین باعث میشد همشونو رد کنم ولی امروز اولین بار عشق را از نزدیک دیدم و احساسش کردم . اردوان با عشق تو چشمام نگاه می کرد نانا !
    نانا – امیدوارم وقتی برگشتی یکی مثل اردوان نصیبت بشه وگرنه اگه بخوای این اردوان را با خودت ببری وقتی خونه رسیدی استخوناش تو دستته
    محبوبه و نانا با این تعبیر ریز خندیدند . یک دفعه یه نفر دست رو شونه محبوبه گذاشت
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا