نارسیس تو اتاق تنها نشسته بود و به دور و برش نگاه می کرد دختران زیادی در اتاق حضور داشتند و هر کدامشان گوشه ای نشسته بودند و گریه می کردند . از زمانیکه آن دری که در اکباتان دیده بود را باز کرد ، اتفاقات زیادی برایش افتاده بود . با خودش فکر کرد یه بار دیگه اتفاقاتی را که پشت سر گذاشته بود مرور کند :
کوروش یه در را نشون داد که مدام باز و بسته میشد ... هر کسی یه نظری داد و نارسیس خودش داوطلبانه رفت در را باز کرد و نور شدیدی تابید و نیرویی اونو با سرعت به داخل کشاند . وقتی چشم باز کرد متوجه شد وسط میدانی ایستاده ، هرج و مرج شده بود و مردم به هر طرف فرار می کردند . سربازان زیادی با لباسهایی شبیه یونانیها ، سوار بر اسبهاشون داخل شهر می تاختند . اوضاع بهم ریخته بود . نارسیس از ترس نمیدونست باید چکار کنه ، همینکه خواست به طرف دروازه شهر فرار کنه و خارج بشه ناگهان یک سرباز یونانی جلویش را گرفت ...
سرباز – کجا می روی ؟
نارسیس – می خوام برم خونمون ، به تو چه ؟
سرباز – گستاخ ! دستگیرش کنید و به نزد سرورمان ببریدش
دو نفر سرباز دیگه سریع آمدند و نارسیس را علیرغم مقاومت با خودشان بردند به کاخ شاهی
از همان لحظه تا الان نارسیس همینجور در این اتاق حبس بود . یکی از دخترها نگاهی به نارسیس کرد و با دیدن سر و وضع و لباسهای او با تعجب پرسید :
دختر – شما کی هستید بانو ؟
نارسیس – شماها کی هستین ؟ چرا اینجایین ؟
دختر – ما ندیمه های قصر هستیم . ما را در این اتاق زندانی کرده اند
نارسیس – اینا سربازای یونانی نیستند ؟
دختر – آری سربازان یونانی هستند که بتازگی به ایران حمله کرده اند
نارسیس – ما الان در زمان کدوم شاه هخامنشی هستیم ؟
دختر – شاهنشاه بزرگ داریوش سوم
نارسیس – داریوش سوم ؟! من چرا اینقدر جلو رفتم ؟؟؟
دختر – منظورتان چیست ؟
نارسیس – منو بقیه می خواستیم بریم دوره کوروش کبیر ، اما یه حماقتی کردم و زودتر از بقیه از درِ دروازه زمان گذشتم و حالا سالها از دوره کوروش کبیر هم جلوتر افتادم . حالا چجوری برگردم ؟؟؟؟
دختر – متوجه حرفایت نمی شوم ، شما از کجا آمده اید ، عجیب سخن می گویید و نوع پوششتان نیز عجیب می باشد
نارسیس – اگه بگم باور می کنید ؟
دختر – تا چه باشد ؟
نارسیس – ماجرای من عجیبه اما اینو بدون که من از 2500 سال بعد از همه شما اومدم ، ایرانی هستم
دختر – آخر چگونه ؟
نارسیس – نمی دونم ، خودمم حیرونم که چجوری این اتفاقها داره میافته !!!
دختر – نام من مَهرخ می باشد ، نام شما چیست ؟
نارسیس – منم نارسیس هستم . از آشناییتون خوشبختم
مهرخ – من نیز از آشنا شدن با شما مسرور می باشم
نارسیس – چرا همتون اینجایین ؟
مهرخ – ما اسیر این مردان بیگانه شده ایم
نارسیس – چرا کاری نمی کنین ؟
مهرخ – کاری از ما بر نمی آید . باید به انتظار تقدیر خویش بنشینیم
نارسیس – ای بابا ! یه دوتا چَک بهشون بزنین تا حساب کار بیاد دستشون . می خوایین خودم کتکشون بزنم ؟
مهرخ – چگونه ؟
بقیه دخترانی که در اتاق بودند کنجکاو شدند ، کمی جلوتر رفتند و به دور نارسیس حلقه زدند . حرفها و حرکات نارسیس براشون جالب بود ، اینکه نارسیس یه دختر شجاع بود و خیلی راحت از کتک زدن یک مرد صحبت می کرد . همین موقع در با شدت باز شد و سرباز یونانی وارد شد ، لبخند چندش آوری زد و گفت : بیایید بیرون . دختران سراسیمه و نگران به هم نگاه کردند و ترسیدند بروند بیرون
نارسیس – تو کی هستی و به چه جرأتی اینجوری با ما صحبت می کنی ؟
سرباز – خاموش باش ! باید همه شما بیایید . سرورمان می خواهد شما را ببیند
سرباز به همراه دو نفر دیگه دخترها را با خشونت به تالار اصلی کاخ بردند . کل کاخ را سربازان یونانی اشغال کرده بودند . تمام زنان دربار اسیر دست آنها شده بودند و از ترس جرأت نداشتند چیزی بگویند . نارسیس یه نگاه به دور تا دور تالار کرد تا اینکه نگاهش میخکوب شد به تخت شاهی . مردی با لباس یونانی که لباسش شامل بالاپوش کوتاه حلقه آستین ، بدون شلوار با پاپوشهای چرمی بنددار و یک زره حلقه آستین کوتاه که بر روی لباسش پوشیده بود ، بر روی تخت نشسته بود و با چشمهای رنگی و درشتش خیره به نارسیس نگاه می کرد . نارسیس فهمید که اون مرد کیه و بلند گفت :
نارسیس – من تورو می شناسم
مرد یونانی – تو مرا می شناسی ؟
نارسیس متوجه شد راحت می تونه به زبان آنها صحبت کنه و جالب اینجا بود که آنها هم زبان نارسیس را می فهمیدند . نارسیس با شجاعت گفت : تو همون عفریته یونانی ، اسکندر مقدونی هستی
اسکندر – تو مرا به چه چیزی خطاب کردی ؟؟؟؟
نارسیس – بهت گفتم عفریته ! ع ... ف ... ر ... ی...ته گرچه تو و بقیه غُربتیهایی که سالها در ایران حکومت کردند از عفریته هم بدتر هستین . شما غاصب این سرزمین متمدنید ، کوفتتون بشه این مرز و بوم
اسکندر – ما فاتحان یونانی هستیم و با فتح این سرزمین کل دنیا را به تسخیر خودمان در آورده ایم
نارسیس پوزخندی زد و گفت : جالبه ! شما اینقدر مغزتون کوچیکه که فکر می کنید با پیروزی بر ایران ، کل دنیا را فتح کردید در صورتیکه دنیا اینقدر بزرگه که ایران جزئی از این دنیاست . یعنی ایران اینقدر به چشم شما بزرگه که با کل دنیا برابری می کنه ؟؟!! ای بیچاره ها !
اسکندر با عصبانیت گفت : تو دختر گستاخی هستی . به تو اجازه نمی دهم به ما توهین کنی . ما متمدن تر از شماها هستیم
نارسیس – متمدن ؟! هه هه .... جناب اسکندر ، اگه تمـدن شماها مجسمه های برهنه تان و زنان بی بندوبارتان هست که ایول به اعتماد به نفستون
اسکندر – ما ملت آزادی هستیم و همه را در این آزادی شریک کرده ایم
نارسیس – اگه آزادی شما داشتن روابط نامتعارفه که باید بگم ، در حال حاضر مردمان شما دارای فرزندان بی پدر و بدون ریشه و هویت هستند . معلوم نیست تا چند وقت دیگه دولتتون پایدار باشه ؟
اسکندر – دولت پایدار جهان ما هستیم نه شما
نارسیس – بی خود زحمت نکش ، چند وقت دیگه تو اولین نفری هستی که میمیری و این دولت به اصطلاح پایدارت تقسیم میشه
با این حرفی که نارسیس زد ، همه کسانی که در تالار بودند اعم از ایرانی و یونانی ، با ترس به همدیگر نگاه کردند . اسکندر که از حاضر جوابی نارسیس کلافه شده بود با حرص گفت :
اسکندر – تو پیشگو هستی ؟
نارسیس – نخیر ... من یه دختر آگاه به تاریخ هستم
همین موقع صدای تیز زنی آمد که بلند گفت :
زن – او را گردن بزنید سرورم ، او دختر شومی است
اسکندر به زن نگاه کرد و با لبخند گفت :
اسکندر – بانوی عزیز ما ! شما نیز اینجایید ؟! بیایید در کنار ما بنشینید
نارسیس ، زنی را دید که از بین جمعیت راه باز کرد و به کنار اسکندر آمد . موهایش را جمع کرده و بالای سرش بسته بود ، لباس حریر نازک و بلندی پوشیده بود که یقه آن هم از جلو و هم از پشت باز بود . وقتی به اسکندر رسید با ناز و عشـ*ـوه به اسکندر نگاه کرد و لبخند زد . نارسیس زن را شناخت و با تمسخر گفت :
نارسیس – تو همان بـدکـاره معروف ، تائیس نیستی ؟؟؟
اسکندر با عصبانیت گفت :
اسکندر – ایشان معشـ*ـوقه من است نه چیز دیگر . وقتی درباره عشقم صحبت می کنید از بهترین کلمات استفاده کنید !
نارسیس – عمــــراً ... ما ایرانیها نه تنها از تو ، بلکه از این زن فاسد هم کینه شتری داریم
تائیس – من از تو و تمام این دختران ، از مقام و منزلت بالاتری برخوردارم
نارسیس – یه تار موی گندیده ما دختران ایرانی به سر تا پای تو می ارزه بدبخت !
مهرخ و بقیه دختران ایرانی با این حرف با خوشحالی دست زدند و نارسیس را تشویق کردند . تائیس با خشم به نارسیس نگاه کرد . خواست چیزی بگه که زنی متین و باوقار وارد تالار شد . با روبنده ای از حریر سفید نازک نیمی از صورتش را پوشانده بود . لباس بلند و پوشیده ای به تن داشت و با حریر قرمزی موهای بلندش را پوشانده بود . مشخص بود که شاهزاده هخامنشی است چون تمام زنان و دختران ایرانی در برابرش تعظیم کردند . زن جلو آمد و با متانت گفت :
زن – دیگر کافیست ! اجازه نمی دهم در مورد زنان و دختران نجیب سرزمینمان اینگونه سخن بگویید
نارسیس – شما شاهزاده رکسانا نیستید ؟
رکسانا – آری
نارسیس با احترام خم شد و به بانو ادای احترام کرد و گفت : از آشنایی با شما خوشبختم بانو
تائیس با دیدن بانو رکسانا ، اخمهایش را در هم کشید و رفت روی تخت نشست . اسکندر محو وقار و متانت و زیبایی رکسانا شده بود و نارسیس هم این را خوب احساس کرد و به قول مجید به رگ غیرتش بر خورد . با تندی به اسکندر گفت :
نارسیس – یارو چشماتو درویش کن !
اسکندر – چه گفتی ؟
نارسیس – گفتم چشم از شاهزاده عزیز ما بردار وگرنه خودم از کاسه درشون میارم
اسکندر – این دختر زیاد گستاخ است . ببریدش و در یکی از اتاقها زندانی اش کنید
سرباز – اطاعت قربان . ببریدش
نارسیس – به من دست نزن بی هویت ! گمشو .... همتون برید گمشین ... بانوی من کمک ...
نارسیس را بزور بردند ...
***
کوروش یه در را نشون داد که مدام باز و بسته میشد ... هر کسی یه نظری داد و نارسیس خودش داوطلبانه رفت در را باز کرد و نور شدیدی تابید و نیرویی اونو با سرعت به داخل کشاند . وقتی چشم باز کرد متوجه شد وسط میدانی ایستاده ، هرج و مرج شده بود و مردم به هر طرف فرار می کردند . سربازان زیادی با لباسهایی شبیه یونانیها ، سوار بر اسبهاشون داخل شهر می تاختند . اوضاع بهم ریخته بود . نارسیس از ترس نمیدونست باید چکار کنه ، همینکه خواست به طرف دروازه شهر فرار کنه و خارج بشه ناگهان یک سرباز یونانی جلویش را گرفت ...
سرباز – کجا می روی ؟
نارسیس – می خوام برم خونمون ، به تو چه ؟
سرباز – گستاخ ! دستگیرش کنید و به نزد سرورمان ببریدش
دو نفر سرباز دیگه سریع آمدند و نارسیس را علیرغم مقاومت با خودشان بردند به کاخ شاهی
از همان لحظه تا الان نارسیس همینجور در این اتاق حبس بود . یکی از دخترها نگاهی به نارسیس کرد و با دیدن سر و وضع و لباسهای او با تعجب پرسید :
دختر – شما کی هستید بانو ؟
نارسیس – شماها کی هستین ؟ چرا اینجایین ؟
دختر – ما ندیمه های قصر هستیم . ما را در این اتاق زندانی کرده اند
نارسیس – اینا سربازای یونانی نیستند ؟
دختر – آری سربازان یونانی هستند که بتازگی به ایران حمله کرده اند
نارسیس – ما الان در زمان کدوم شاه هخامنشی هستیم ؟
دختر – شاهنشاه بزرگ داریوش سوم
نارسیس – داریوش سوم ؟! من چرا اینقدر جلو رفتم ؟؟؟
دختر – منظورتان چیست ؟
نارسیس – منو بقیه می خواستیم بریم دوره کوروش کبیر ، اما یه حماقتی کردم و زودتر از بقیه از درِ دروازه زمان گذشتم و حالا سالها از دوره کوروش کبیر هم جلوتر افتادم . حالا چجوری برگردم ؟؟؟؟
دختر – متوجه حرفایت نمی شوم ، شما از کجا آمده اید ، عجیب سخن می گویید و نوع پوششتان نیز عجیب می باشد
نارسیس – اگه بگم باور می کنید ؟
دختر – تا چه باشد ؟
نارسیس – ماجرای من عجیبه اما اینو بدون که من از 2500 سال بعد از همه شما اومدم ، ایرانی هستم
دختر – آخر چگونه ؟
نارسیس – نمی دونم ، خودمم حیرونم که چجوری این اتفاقها داره میافته !!!
دختر – نام من مَهرخ می باشد ، نام شما چیست ؟
نارسیس – منم نارسیس هستم . از آشناییتون خوشبختم
مهرخ – من نیز از آشنا شدن با شما مسرور می باشم
نارسیس – چرا همتون اینجایین ؟
مهرخ – ما اسیر این مردان بیگانه شده ایم
نارسیس – چرا کاری نمی کنین ؟
مهرخ – کاری از ما بر نمی آید . باید به انتظار تقدیر خویش بنشینیم
نارسیس – ای بابا ! یه دوتا چَک بهشون بزنین تا حساب کار بیاد دستشون . می خوایین خودم کتکشون بزنم ؟
مهرخ – چگونه ؟
بقیه دخترانی که در اتاق بودند کنجکاو شدند ، کمی جلوتر رفتند و به دور نارسیس حلقه زدند . حرفها و حرکات نارسیس براشون جالب بود ، اینکه نارسیس یه دختر شجاع بود و خیلی راحت از کتک زدن یک مرد صحبت می کرد . همین موقع در با شدت باز شد و سرباز یونانی وارد شد ، لبخند چندش آوری زد و گفت : بیایید بیرون . دختران سراسیمه و نگران به هم نگاه کردند و ترسیدند بروند بیرون
نارسیس – تو کی هستی و به چه جرأتی اینجوری با ما صحبت می کنی ؟
سرباز – خاموش باش ! باید همه شما بیایید . سرورمان می خواهد شما را ببیند
سرباز به همراه دو نفر دیگه دخترها را با خشونت به تالار اصلی کاخ بردند . کل کاخ را سربازان یونانی اشغال کرده بودند . تمام زنان دربار اسیر دست آنها شده بودند و از ترس جرأت نداشتند چیزی بگویند . نارسیس یه نگاه به دور تا دور تالار کرد تا اینکه نگاهش میخکوب شد به تخت شاهی . مردی با لباس یونانی که لباسش شامل بالاپوش کوتاه حلقه آستین ، بدون شلوار با پاپوشهای چرمی بنددار و یک زره حلقه آستین کوتاه که بر روی لباسش پوشیده بود ، بر روی تخت نشسته بود و با چشمهای رنگی و درشتش خیره به نارسیس نگاه می کرد . نارسیس فهمید که اون مرد کیه و بلند گفت :
نارسیس – من تورو می شناسم
مرد یونانی – تو مرا می شناسی ؟
نارسیس متوجه شد راحت می تونه به زبان آنها صحبت کنه و جالب اینجا بود که آنها هم زبان نارسیس را می فهمیدند . نارسیس با شجاعت گفت : تو همون عفریته یونانی ، اسکندر مقدونی هستی
اسکندر – تو مرا به چه چیزی خطاب کردی ؟؟؟؟
نارسیس – بهت گفتم عفریته ! ع ... ف ... ر ... ی...ته گرچه تو و بقیه غُربتیهایی که سالها در ایران حکومت کردند از عفریته هم بدتر هستین . شما غاصب این سرزمین متمدنید ، کوفتتون بشه این مرز و بوم
اسکندر – ما فاتحان یونانی هستیم و با فتح این سرزمین کل دنیا را به تسخیر خودمان در آورده ایم
نارسیس پوزخندی زد و گفت : جالبه ! شما اینقدر مغزتون کوچیکه که فکر می کنید با پیروزی بر ایران ، کل دنیا را فتح کردید در صورتیکه دنیا اینقدر بزرگه که ایران جزئی از این دنیاست . یعنی ایران اینقدر به چشم شما بزرگه که با کل دنیا برابری می کنه ؟؟!! ای بیچاره ها !
اسکندر با عصبانیت گفت : تو دختر گستاخی هستی . به تو اجازه نمی دهم به ما توهین کنی . ما متمدن تر از شماها هستیم
نارسیس – متمدن ؟! هه هه .... جناب اسکندر ، اگه تمـدن شماها مجسمه های برهنه تان و زنان بی بندوبارتان هست که ایول به اعتماد به نفستون
اسکندر – ما ملت آزادی هستیم و همه را در این آزادی شریک کرده ایم
نارسیس – اگه آزادی شما داشتن روابط نامتعارفه که باید بگم ، در حال حاضر مردمان شما دارای فرزندان بی پدر و بدون ریشه و هویت هستند . معلوم نیست تا چند وقت دیگه دولتتون پایدار باشه ؟
اسکندر – دولت پایدار جهان ما هستیم نه شما
نارسیس – بی خود زحمت نکش ، چند وقت دیگه تو اولین نفری هستی که میمیری و این دولت به اصطلاح پایدارت تقسیم میشه
با این حرفی که نارسیس زد ، همه کسانی که در تالار بودند اعم از ایرانی و یونانی ، با ترس به همدیگر نگاه کردند . اسکندر که از حاضر جوابی نارسیس کلافه شده بود با حرص گفت :
اسکندر – تو پیشگو هستی ؟
نارسیس – نخیر ... من یه دختر آگاه به تاریخ هستم
همین موقع صدای تیز زنی آمد که بلند گفت :
زن – او را گردن بزنید سرورم ، او دختر شومی است
اسکندر به زن نگاه کرد و با لبخند گفت :
اسکندر – بانوی عزیز ما ! شما نیز اینجایید ؟! بیایید در کنار ما بنشینید
نارسیس ، زنی را دید که از بین جمعیت راه باز کرد و به کنار اسکندر آمد . موهایش را جمع کرده و بالای سرش بسته بود ، لباس حریر نازک و بلندی پوشیده بود که یقه آن هم از جلو و هم از پشت باز بود . وقتی به اسکندر رسید با ناز و عشـ*ـوه به اسکندر نگاه کرد و لبخند زد . نارسیس زن را شناخت و با تمسخر گفت :
نارسیس – تو همان بـدکـاره معروف ، تائیس نیستی ؟؟؟
اسکندر با عصبانیت گفت :
اسکندر – ایشان معشـ*ـوقه من است نه چیز دیگر . وقتی درباره عشقم صحبت می کنید از بهترین کلمات استفاده کنید !
نارسیس – عمــــراً ... ما ایرانیها نه تنها از تو ، بلکه از این زن فاسد هم کینه شتری داریم
تائیس – من از تو و تمام این دختران ، از مقام و منزلت بالاتری برخوردارم
نارسیس – یه تار موی گندیده ما دختران ایرانی به سر تا پای تو می ارزه بدبخت !
مهرخ و بقیه دختران ایرانی با این حرف با خوشحالی دست زدند و نارسیس را تشویق کردند . تائیس با خشم به نارسیس نگاه کرد . خواست چیزی بگه که زنی متین و باوقار وارد تالار شد . با روبنده ای از حریر سفید نازک نیمی از صورتش را پوشانده بود . لباس بلند و پوشیده ای به تن داشت و با حریر قرمزی موهای بلندش را پوشانده بود . مشخص بود که شاهزاده هخامنشی است چون تمام زنان و دختران ایرانی در برابرش تعظیم کردند . زن جلو آمد و با متانت گفت :
زن – دیگر کافیست ! اجازه نمی دهم در مورد زنان و دختران نجیب سرزمینمان اینگونه سخن بگویید
نارسیس – شما شاهزاده رکسانا نیستید ؟
رکسانا – آری
نارسیس با احترام خم شد و به بانو ادای احترام کرد و گفت : از آشنایی با شما خوشبختم بانو
تائیس با دیدن بانو رکسانا ، اخمهایش را در هم کشید و رفت روی تخت نشست . اسکندر محو وقار و متانت و زیبایی رکسانا شده بود و نارسیس هم این را خوب احساس کرد و به قول مجید به رگ غیرتش بر خورد . با تندی به اسکندر گفت :
نارسیس – یارو چشماتو درویش کن !
اسکندر – چه گفتی ؟
نارسیس – گفتم چشم از شاهزاده عزیز ما بردار وگرنه خودم از کاسه درشون میارم
اسکندر – این دختر زیاد گستاخ است . ببریدش و در یکی از اتاقها زندانی اش کنید
سرباز – اطاعت قربان . ببریدش
نارسیس – به من دست نزن بی هویت ! گمشو .... همتون برید گمشین ... بانوی من کمک ...
نارسیس را بزور بردند ...
***