کامل شده رمان آینه زمان : فرزند خورشید (قسمت دوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 11,769
  • پاسخ ها 103
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
نارسیس تو اتاق تنها نشسته بود و به دور و برش نگاه می کرد دختران زیادی در اتاق حضور داشتند و هر کدامشان گوشه ای نشسته بودند و گریه می کردند . از زمانیکه آن دری که در اکباتان دیده بود را باز کرد ، اتفاقات زیادی برایش افتاده بود . با خودش فکر کرد یه بار دیگه اتفاقاتی را که پشت سر گذاشته بود مرور کند :
کوروش یه در را نشون داد که مدام باز و بسته میشد ... هر کسی یه نظری داد و نارسیس خودش داوطلبانه رفت در را باز کرد و نور شدیدی تابید و نیرویی اونو با سرعت به داخل کشاند . وقتی چشم باز کرد متوجه شد وسط میدانی ایستاده ، هرج و مرج شده بود و مردم به هر طرف فرار می کردند . سربازان زیادی با لباسهایی شبیه یونانیها ، سوار بر اسبهاشون داخل شهر می تاختند . اوضاع بهم ریخته بود . نارسیس از ترس نمیدونست باید چکار کنه ، همینکه خواست به طرف دروازه شهر فرار کنه و خارج بشه ناگهان یک سرباز یونانی جلویش را گرفت ...
سرباز – کجا می روی ؟
نارسیس – می خوام برم خونمون ، به تو چه ؟
سرباز – گستاخ ! دستگیرش کنید و به نزد سرورمان ببریدش
دو نفر سرباز دیگه سریع آمدند و نارسیس را علیرغم مقاومت با خودشان بردند به کاخ شاهی
از همان لحظه تا الان نارسیس همینجور در این اتاق حبس بود . یکی از دخترها نگاهی به نارسیس کرد و با دیدن سر و وضع و لباسهای او با تعجب پرسید :
دختر – شما کی هستید بانو ؟
نارسیس – شماها کی هستین ؟ چرا اینجایین ؟
دختر – ما ندیمه های قصر هستیم . ما را در این اتاق زندانی کرده اند
نارسیس – اینا سربازای یونانی نیستند ؟
دختر – آری سربازان یونانی هستند که بتازگی به ایران حمله کرده اند
نارسیس – ما الان در زمان کدوم شاه هخامنشی هستیم ؟
دختر – شاهنشاه بزرگ داریوش سوم
نارسیس – داریوش سوم ؟! من چرا اینقدر جلو رفتم ؟؟؟
دختر – منظورتان چیست ؟
نارسیس – منو بقیه می خواستیم بریم دوره کوروش کبیر ، اما یه حماقتی کردم و زودتر از بقیه از درِ دروازه زمان گذشتم و حالا سالها از دوره کوروش کبیر هم جلوتر افتادم . حالا چجوری برگردم ؟؟؟؟
دختر – متوجه حرفایت نمی شوم ، شما از کجا آمده اید ، عجیب سخن می گویید و نوع پوششتان نیز عجیب می باشد
نارسیس – اگه بگم باور می کنید ؟
دختر – تا چه باشد ؟
نارسیس – ماجرای من عجیبه اما اینو بدون که من از 2500 سال بعد از همه شما اومدم ، ایرانی هستم
دختر – آخر چگونه ؟
نارسیس – نمی دونم ، خودمم حیرونم که چجوری این اتفاقها داره میافته !!!
دختر – نام من مَهرخ می باشد ، نام شما چیست ؟
نارسیس – منم نارسیس هستم . از آشناییتون خوشبختم
مهرخ – من نیز از آشنا شدن با شما مسرور می باشم
نارسیس – چرا همتون اینجایین ؟
مهرخ – ما اسیر این مردان بیگانه شده ایم
نارسیس – چرا کاری نمی کنین ؟
مهرخ – کاری از ما بر نمی آید . باید به انتظار تقدیر خویش بنشینیم
نارسیس – ای بابا ! یه دوتا چَک بهشون بزنین تا حساب کار بیاد دستشون . می خوایین خودم کتکشون بزنم ؟
مهرخ – چگونه ؟
بقیه دخترانی که در اتاق بودند کنجکاو شدند ، کمی جلوتر رفتند و به دور نارسیس حلقه زدند . حرفها و حرکات نارسیس براشون جالب بود ، اینکه نارسیس یه دختر شجاع بود و خیلی راحت از کتک زدن یک مرد صحبت می کرد . همین موقع در با شدت باز شد و سرباز یونانی وارد شد ، لبخند چندش آوری زد و گفت : بیایید بیرون . دختران سراسیمه و نگران به هم نگاه کردند و ترسیدند بروند بیرون
نارسیس – تو کی هستی و به چه جرأتی اینجوری با ما صحبت می کنی ؟
سرباز – خاموش باش ! باید همه شما بیایید . سرورمان می خواهد شما را ببیند
سرباز به همراه دو نفر دیگه دخترها را با خشونت به تالار اصلی کاخ بردند . کل کاخ را سربازان یونانی اشغال کرده بودند . تمام زنان دربار اسیر دست آنها شده بودند و از ترس جرأت نداشتند چیزی بگویند . نارسیس یه نگاه به دور تا دور تالار کرد تا اینکه نگاهش میخکوب شد به تخت شاهی . مردی با لباس یونانی که لباسش شامل بالاپوش کوتاه حلقه آستین ، بدون شلوار با پاپوشهای چرمی بنددار و یک زره حلقه آستین کوتاه که بر روی لباسش پوشیده بود ، بر روی تخت نشسته بود و با چشمهای رنگی و درشتش خیره به نارسیس نگاه می کرد . نارسیس فهمید که اون مرد کیه و بلند گفت :
نارسیس – من تورو می شناسم
مرد یونانی – تو مرا می شناسی ؟
نارسیس متوجه شد راحت می تونه به زبان آنها صحبت کنه و جالب اینجا بود که آنها هم زبان نارسیس را می فهمیدند . نارسیس با شجاعت گفت : تو همون عفریته یونانی ، اسکندر مقدونی هستی
اسکندر – تو مرا به چه چیزی خطاب کردی ؟؟؟؟
نارسیس – بهت گفتم عفریته ! ع ... ف ... ر ... ی...ته گرچه تو و بقیه غُربتیهایی که سالها در ایران حکومت کردند از عفریته هم بدتر هستین . شما غاصب این سرزمین متمدنید ، کوفتتون بشه این مرز و بوم
اسکندر – ما فاتحان یونانی هستیم و با فتح این سرزمین کل دنیا را به تسخیر خودمان در آورده ایم
نارسیس پوزخندی زد و گفت : جالبه ! شما اینقدر مغزتون کوچیکه که فکر می کنید با پیروزی بر ایران ، کل دنیا را فتح کردید در صورتیکه دنیا اینقدر بزرگه که ایران جزئی از این دنیاست . یعنی ایران اینقدر به چشم شما بزرگه که با کل دنیا برابری می کنه ؟؟!! ای بیچاره ها !
اسکندر با عصبانیت گفت : تو دختر گستاخی هستی . به تو اجازه نمی دهم به ما توهین کنی . ما متمدن تر از شماها هستیم
نارسیس – متمدن ؟! هه هه .... جناب اسکندر ، اگه تمـدن شماها مجسمه های برهنه تان و زنان بی بندوبارتان هست که ایول به اعتماد به نفستون
اسکندر – ما ملت آزادی هستیم و همه را در این آزادی شریک کرده ایم
نارسیس – اگه آزادی شما داشتن روابط نامتعارفه که باید بگم ، در حال حاضر مردمان شما دارای فرزندان بی پدر و بدون ریشه و هویت هستند . معلوم نیست تا چند وقت دیگه دولتتون پایدار باشه ؟
اسکندر – دولت پایدار جهان ما هستیم نه شما
نارسیس – بی خود زحمت نکش ، چند وقت دیگه تو اولین نفری هستی که میمیری و این دولت به اصطلاح پایدارت تقسیم میشه
با این حرفی که نارسیس زد ، همه کسانی که در تالار بودند اعم از ایرانی و یونانی ، با ترس به همدیگر نگاه کردند . اسکندر که از حاضر جوابی نارسیس کلافه شده بود با حرص گفت :
اسکندر – تو پیشگو هستی ؟
نارسیس – نخیر ... من یه دختر آگاه به تاریخ هستم
همین موقع صدای تیز زنی آمد که بلند گفت :
زن – او را گردن بزنید سرورم ، او دختر شومی است
اسکندر به زن نگاه کرد و با لبخند گفت :
اسکندر – بانوی عزیز ما ! شما نیز اینجایید ؟! بیایید در کنار ما بنشینید
نارسیس ، زنی را دید که از بین جمعیت راه باز کرد و به کنار اسکندر آمد . موهایش را جمع کرده و بالای سرش بسته بود ، لباس حریر نازک و بلندی پوشیده بود که یقه آن هم از جلو و هم از پشت باز بود . وقتی به اسکندر رسید با ناز و عشـ*ـوه به اسکندر نگاه کرد و لبخند زد . نارسیس زن را شناخت و با تمسخر گفت :
نارسیس – تو همان بـدکـاره معروف ، تائیس نیستی ؟؟؟
اسکندر با عصبانیت گفت :
اسکندر – ایشان معشـ*ـوقه من است نه چیز دیگر . وقتی درباره عشقم صحبت می کنید از بهترین کلمات استفاده کنید !
نارسیس – عمــــراً ... ما ایرانیها نه تنها از تو ، بلکه از این زن فاسد هم کینه شتری داریم
تائیس – من از تو و تمام این دختران ، از مقام و منزلت بالاتری برخوردارم
نارسیس – یه تار موی گندیده ما دختران ایرانی به سر تا پای تو می ارزه بدبخت !
مهرخ و بقیه دختران ایرانی با این حرف با خوشحالی دست زدند و نارسیس را تشویق کردند . تائیس با خشم به نارسیس نگاه کرد . خواست چیزی بگه که زنی متین و باوقار وارد تالار شد . با روبنده ای از حریر سفید نازک نیمی از صورتش را پوشانده بود . لباس بلند و پوشیده ای به تن داشت و با حریر قرمزی موهای بلندش را پوشانده بود . مشخص بود که شاهزاده هخامنشی است چون تمام زنان و دختران ایرانی در برابرش تعظیم کردند . زن جلو آمد و با متانت گفت :
زن – دیگر کافیست ! اجازه نمی دهم در مورد زنان و دختران نجیب سرزمینمان اینگونه سخن بگویید
نارسیس – شما شاهزاده رکسانا نیستید ؟
رکسانا – آری
نارسیس با احترام خم شد و به بانو ادای احترام کرد و گفت : از آشنایی با شما خوشبختم بانو
تائیس با دیدن بانو رکسانا ، اخمهایش را در هم کشید و رفت روی تخت نشست . اسکندر محو وقار و متانت و زیبایی رکسانا شده بود و نارسیس هم این را خوب احساس کرد و به قول مجید به رگ غیرتش بر خورد . با تندی به اسکندر گفت :
نارسیس – یارو چشماتو درویش کن !
اسکندر – چه گفتی ؟
نارسیس – گفتم چشم از شاهزاده عزیز ما بردار وگرنه خودم از کاسه درشون میارم
اسکندر – این دختر زیاد گستاخ است . ببریدش و در یکی از اتاقها زندانی اش کنید
سرباز – اطاعت قربان . ببریدش
نارسیس – به من دست نزن بی هویت ! گمشو .... همتون برید گمشین ... بانوی من کمک ...
نارسیس را بزور بردند ...
***
 
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    همه چیز از حرکت ایستاد . چشماشونو باز کردند و دیدند یه جایی در یک دشت بزرگ و سر سبز هستند . محبوبه با شگفتی گفت :
    محبوبه – چه جای قشنگی ! ما کجا هستیم ؟
    مجید – دیدی آخرش مُردیم ؟! اینجا بهشته ، من هنوز روی زمین کار داشتم ، هنوز زود بود بمیرم ، میگم بچه ها، خدا چقدر بخشنده است ! من رو زمین اونهمه مردم آزاری کردم با این حال الان اومدم بهشت ، وگرنه حقِ من جهنم بود ، خدایا خیلی شرمنده ام کردی ... نوکرتم
    اردوان – نترس نمردی ، چون تو اگه بمیری بواسطه شیطنتهایی که کردی سریع و بدون محاکمه میری جهنم ، هیچکس هم حاضر نیست شفاعت تو رو بکنه
    مجید – دست شما درد نکنه ! اصلاً شما یه طرف برید و من و کوروش جون هم یه طرف دیگه میریم ، مگه نه کورو....
    مجید همینکه برگشت تا با کوروش حرف بزنه از تعجب خشکش زد و گفت : کوروش !!!!؟؟
    محبوبه و اردوان هم وقتی به کوروش نگاه کردند متعجب شدند ، چون کوروش بزرگ شده بود و تقریباً 20 ساله به نظر می آمد
    مجید – قربانت گردم ، الان که اونورِ دروازه بودیم شما 10 سالت بود ، چرا این همه ریش و سبیل در آوردی ؟ الان چند سالته ؟ ماشاا...
    کوروش – من هم اکنون شاهنشاه بزرگ ایران هستم
    محبوبه – ولی .... وقتی اومدیم شما هنوز یه پسربچه بودین ...
    اردوان – فکر کنم زمان داره بسرعت می گذره
    محبوبه – آره راست میگه . مجید با جناب کوروش درست حرف بزن ! چون الان شاهنشاه ایران جلوی ما ایستاده . زشته با بی ادبی باهاش رفتار کنی
    مجید – خودم حواسم هست . حالا باید چکار کنیم ؟
    کوروش – شما را به چادر شاهی راهنمایی می کنم . از این طرف لطفاً ...
    اردوان – اخلاقش خیلی عوض شده !
    محبوبه – آره ، خیلی
    مجید – بچه ها بیایین دنبالش بریم
    کوروش جلوتر راه افتاد و بقیه هم پشت سرش رفتند . چادر شاهی بزرگ و باشکوه بود و مخصوص استراحت شاه بود . سپاهیان در بیرون از چادر مشغول بودند
    مجید – مثل اینکه از جنگی ، چیزی برگشتن
    محبوبه – احتمالاً
    اردوان – فکر کنم بعد از شکست آستیاگ دارن به یه جنگ دیگه میرن
    مجید – چشم بسته غیب میگی ؟ خب وقتی کوروش آستیاگ را شکست داد بعد از اون تاج گذاری کرد و به بابل رفت برای تصرف بابل
    همین موقع پیرمردی که لباس مخصوص وزرای دربار را پوشیده بود به سمتشان آمد و با احترام گفت :
    هارپاگ – نام من هارپاگ می باشد . در دوره حکومت شاه آستیاگ ، وزیر او بودم و هم اکنون در خدمت شاهنشاه بزرگ ، کوروش شاه هستم
    مجید – ازآشناییتون خوشبختم ، منم مجیدم و اینم خواهرم محبوبه و اینم نوکرتون ، اردوان
    اردوان - اِ اِ اِ .... بچه پررو
    هارپاگ – من نیز از دیدار شما خوشنود می باشم . سرورمان کوروش بزرگ فرمان دادند شما را به چادر شاهی ببرم تا از شما بطور شایسته پذیرایی شود
    مجید – قربون این سرورتون برم. همین حالا میاییم ، بچه ها بریم
    به اتفاق هارپاگ به چادر شاهی رفتند . کوروش بر روی تخت مخصوص نشسته بود و میز بزرگی جلویش بود . انواع غذاها را بر روی میز چیده بودند . هارپاگ کنار میز ایستاد و محترمانه اشاره کرد که بنشینند
    هارپاگ – بفرمایید بنشینید
    مجید – ممنون ، دست شما درد نکنه ، راضی به زحمت نبودیم ، نون و پنیر هم می آوردین قبول بود دیگه چرا اینقدر زحمت کشیدین ؟!
    محبوبه یواش گفت : حالا تو بشین بعد تعارف تیکه پاره کن
    مجید – کوروش جون ... یعنی جناب کوروش ، ما الان کجاییم ؟
    کوروش کبیر – ما هم اکنون در راه کشور بابل هستیم
    مجید – ما هم می تونیم با شما بیاییم و از نزدیک ببینیم چجوری اونجا رو تصرف می کنید ؟
    کوروش کبیر – آری . می توانید با ما بیایید
    مجید زیر لب گفت : اینجوری حرف نزن غریبیم می کنه
    هارپاگ – حال مشغول شوید تا بعد از استراحت به سمت کشور بابل برویم
    بعد از صرف غذا خدمه ها مشغول جمع کردن چادر و تجهیزات استراحت شدند .
    مجید – چه زود جمع کردن ! بابا بعد از ناهار یه چرت حسابی می چسبه حالا چرا اینقدر زود ؟!
    محبوبه – یادت رفته باید دنبال نارسیس بگردیم ؟
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – آخ گفتی نارسیس ... غذا کوفتم شد . نارسیس ... نارسیس .... من نارسیسمو می خوام
    اردوان – یه جوری خواهر بدبخت منو صدا می زنه انگار عروسکشو گم کرده !
    محبوبه – خداییش اینقدر نگران نارسیس هستی ؟
    مجید – یه خورده اش بخاطر نارسیسه اما بقیه اش بخاطر اون ترقه هاییه که تو جیب مانتوش بود چون میترسم الکی خرجشون کنه ، بزحمت جنس خوب پیدا کرده بودم
    محبوبه و اردوان با ترس گفتند : ترقه ؟؟؟!!!!
    مجید – آره ... ترقه تو جیبش بود ... آخه ما قرار گذاشته بودیم که ترقه ها رو تو جیبمون نگه داریم اینجوری بیشتر احساس امنیت می کنیم . الانم چون خیالم راحته که مسلح رفته زیاد غصه نمی خورم اما از این ناراحتم که ممکنه همه رو یه جا نابود کنه چون تا حالا نذاشته بودم ترقه بازی کنه . دستم بشکنه ! چند بار التماس کرد بهش یاد بدم اما من زیر بار نرفتم ، اما نه ! بذار خودش تجربی یاد بگیره ... مگه من چجوری یاد گرفتم ؟!
    اردوان با نگرانی سر مجید داد زد و گفت :
    اردوان – دیوانه ! مگه نمی دونی ترقه اگه تو جیب گرم بشه امکان داره بترکه ؟ خواهر بیچاره من الان تو خطره . حالا چند تا بسته همراهش کرده بودی ؟
    مجید – زیاد بهش نداده بودم فقط چهارتا بسته . شک ندارم الانم هر جا که هست داره حسابی می ترکونه
    ***
    در داخل کاخ حادثه عجیبی اتفاق افتاده بود . دقیقه به دقیقه از یه نقطه صدای ترکیدن چیزی شنیده میشد و همه با ترس و داد و فریاد فرار می کردند . نارسیس بوسیله چند تا ترقه توانسته بود خودش را نجات دهد و دست مهرخ و چند تا دختر ایرانی دیگه را هم گرفته بود و فراریشون داده بود . مهرخ که خودش یکی از بانوان قصر بود تمام نقاط مختلف قصر را می شناخت و جلوتر از همه می دوید و آخر از همه نارسیس بود که با پرتاب کردن ترقه ها باعث میشد سربازهای یونانی نتوانند دستگیرشان کنند .
    مهرخ – از این طرف بیایید ... سریعتر
    نارسیس – هر جا مهرخ میگه برین ، من حواسم به این غربتیهای بو گندو هست
    بالاخره بعد از چند ساعت مبارزه توانستند از قصر فرار کنند و به یک جای امن بروند . همه تند تند نفس میزدند و بعد از اینکه کمی حالشان بهتر شد به همدیگه نگاه کردند و با خوشحالی زدند زیر خنده
    مهرخ – شما بانوی بی باکی هستید
    نارسیس – من یه دختر امروزی هستم دیگه
    مهرخ – این وسیله مرگبار که دارید چیست ؟
    نارسیس – اینو میگی ؟ اسمش ترقه است . اینو نامزد زبر و زرنگم مجید بهم داده
    مهرخ – ایشان نیز مانند شما ازاین وسیله استفاده می کنند ؟
    نارسیس – آره ، اون از من ماهرتره . این اولین بار بود که من ازشون استفاده می کردم ولی مجید چندین بار استفاده کرده
    مهرخ – من نگران بانو رکسانا می باشم . چه بر سرِ ایشان می آید ؟
    نارسیس – اون بنده خدا بزودی همسر اسکندر میشه و یه پسر شیرین عقل بنام اسکندر دوم بدنیا میاره
    مهرخ – با این یونانی متعفن ازدواج می کنند ؟ محال است ! این مایه ننگ یک ایرانی است
    نارسیس – طفلک چکار کنه ؟ بهتر از هتک حرمته
    مهرخ – چه بر سر اسکندر می آید ؟
    نارسیس – اسکندر الان 33 سالشه و بزودی از بیماری صرع میمیره
    مهرخ – چه تاریخی ؟
    نارسیس – مدتی بعد از ازوداج با بانو
    مهرخ – چه بر سر ما می آید ؟
    نارسیس – شما رو نمی دونم چون اسمتونو تو تاریخ نخوندم اما فکر کنم شماها هم مثل بقیه زنان و دختران دربار بزور به ازدواج خودشون در میارن
    مهرخ – هرگز ... هرگز ... من حاضرم خود را نابود کنم اما تن به خواسته آنها ندهم . من یک دخت پارسی هستم ، هرگز راضی به ازدواج با یک بیگانه نمی شوم
    نارسیس – شاید بتونیم یه گوشه از تاریخ را عوض کنیم ... چطوره شماها فرار کنید شاید اینجوری سرنوشتتون هم عوض بشه
    مهرخ – آری ، ما فرار می کنیم و به دیگر شهرهای پارس می رویم . جایی که دست آنان به ما نرسد
    نارسیس – برین به شهر ما ، من اهل شوش هستم ، فکر نکنم دولت سلوکیان که بعد از جنگ یونانیها تشکیل میشه به جنوب کشور برسه ، اونجا هوا گرمه و اینا هم به هوای گرم عادت ندارن . بهتره که به اونجا برید
    مهرخ – ما سرزمین شوش را می شناسیم ، بهتر است چنین کنیم . دوستان ! شما هم حاضرید به آنجا برویم؟
    تمام دخترانی که همراهشان بودند رضایت خودشان را اعلام کردند و قرار شد به شوش فرار کنند
    نارسیس – حالا چجوری به اونجا میرین ؟ شما که وسیله ای ندارین
    مهرخ – پدر من کشاورز است . به منزل او می رویم و درشکه اش را امانت گرفته و رهسپار می شویم
    نارسیس – خوبه . منم با شما میام ، می خوام ببینم شهرمون در دوران هخامنشی چجوری بوده
    همه به اتفاق نارسیس به طرف منزل پدر مهرخ راه افتادند .
    ***
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید و محبوبه و اردوان به همراه کوروش کبیر به بابل رفتند . کوروش کبیر بعد از شکست آستیاگ ، تاجگذاری کرد و چند روز پس از اعلام پادشاهی به قصد کشورگشایی به طرف کشور بابل رفت . کوروش کبیر بعد از اینکه به دروازه های شهر بابل رسید مردم و نگهبانان داوطلبانه دروازه های شهر را بروی وی باز کردند ، زیرا پادشاه آن زمان ، بخت النصر بود . او فردی ظالم و خودخواه بود و هیچکس دل خوش از وی نداشت ، این یکی از علتهای پیروزی کوروش کبیر بود و همچنین بعد از تصرف بابل ، کوروش به معبد بِل مردوک رفت و به خدای بابلیها ادای احترام گذاشت و همچنین در آن زمان بخت النصر یهودیان زیادی را به زندان انداخته بود که پس از تصرف ، شاهنشاه ایران دستور آزادی آنها را داد و با احترام به دیار خودشان فرستاد . تا به امروز یهودیان احترام زیادی برای کوروش قائلند و در کتاب تورات هم نام وی را مکرراً ذکر کرده اند . کوروش کبیر اولین پادشاه ایران بود که آزادی ، برابری و تساهل دینی را برقرار کرد و نظام بـرده داری را برانداخت . یکی از اقدامات کوروش کبیر که تا به امروز هم هنوز اجرا می شود ، اجباری کردن سربازی برای پسران 18 سال به بالا بود
    مجید – تو ایران فعلی بیشتر اقدامات کوروش کبیر منسوخ شد الا این سربازی ِ کوفتی
    محبوبه – ولی خداییش اگه سربازی نبود شما پسرا آدم نمی شدین
    مجید – نه که خیلیها بعد از سربازی آدم میشن ؟!
    اردوان – من خیلی به سربازی رفتن علاقه داشتم ، بعد از دیپلمم داوطلبانه رفتم ثبت نام کردم اما از بد روزگار تصادف کردم و جفت پاهام دچار شکستگی شدن و برام معافیت رد کردند . بعد از بهبودی رفتم دانشگاه و باستان شناسی خوندم . حسرت این سربازی به دلم موند
    مجید – ناشکر ! منِ فلک زده چند بار خودمو به کَری و کوری و دیوانگی زدم تا معاف بشم اما نامردا رفتند تو محل تحقیق کردند و این همسایه های آدم فروش هم برا اینکه از شّر من راحت بشن منو لو دادند و اونام بزور منو بردند سربازی ، 2 سال تمام مجبور بودم سکوت کنم و شیطنت هم نکنم . این کتاب 2 قرن سکوت درباره اوضاع و احوال من در دوران سربازی بود که اندازه 2 قرن برام گذشت ولی خداییش تنها سربازی بودم که اضافه خدمت نخوردم
    محبوبه – دیدم وقتی برگشتی انگار از قفس آزاد شده بودی
    کوروش – تمام پسران این سرزمین سربازان کشور هستند . همه باید آموزشهای لازم را ببینند تا در مواقعی که دشمن قصد حمله داشت بتوانند در برابر دشمنان از خانه و خانواده های خود دفاع کنند
    محبوبه – تحویل بگیر آقا مجید !
    مجید – قربانت گردم ، شما که یه همچین عقیده ای داشتین ، تو یکی از این کتیبه هاتون می نوشتید که بعد از شما دیگه کسی سربازی نره چون راضی نیستین . چرا ننوشتی آخه ؟؟
    کوروش – خوشحالم که هنوز بعضی از فرامین من در ایران اجرا می شود
    مجید – بله جناب کوروش ، تو بگیر بخواب ، بلند نشو ، ما فعلاً بیداریم و تو اینترنت مشغول پیدا کردن راههایی جهت دور زدن فرامین دولت
    محبوبه – با شاهنشاه درست حرف بزن !
    مجید – منو کوروش جون از این حرفا نداریم مگه نه ؟!
    کوروش – بگذارید راحت باشد . از همصحبتی با مجید خوشحال می شوم
    اردوان – دیدی ! از بس مسخره بازی در میاری همه تو رو برا سرگرمی میخوان . یادم باشه برگشتیم یه تجدید نظر در مورد ازدواج شما دوتا داشته باشیم
    مجید – پای نارسیسو وسط نکش که رگ غیرتم تکه پاره میشه ، می زنم زنتو می کُشم
    محبوبه – آره تو که بدت نمیاد منو بکُشی
    مجید – نه تازه خوشحالم میشم
    اردوان – کوفت ! نخند ، برو خواهر منو پیدا کن که هر چی می کشم از دست تو می کشم
    مجید – خیالت راحت ، اگه نامزد منه ، بدون که جاش امنه
    اردوان – خدا کنه
    همه آماده شدند و راه افتادند به طرف سرزمین بابل . یکروز تو راه بودند تا رسیدند، چون بقیه راه بسرعت گذشته بود فقط یک روز برای آنها طول کشید وگرنه کوروش چهار روز در مسیر رسیدن به بابل بود .
    همانطور که در تاریخ نوشته شده ، به محض رسیدن سپاه ایران به پشت دروازه های شهر ، نگهبانان دروازه داوطلبانه درها را باز کردند و خودشان هم به سپاه ایران ملحق شدند . تمام مردم بابل ادای احترام کردند . شاه بخت النصر در بین درباریان تنها ماند و راهی برای فرار نداشت ، خیلی زود مجبور شد تسلیم شود . او را به زندان انداختند و کوروش بعد از ادای احترام به خدای بِل مردوک ، در آن شهر تاجگذاری کرد و خود را شاه آنجا خواند و از آن زمان به بعد بابل جزئی از قلمرو ایران شد . در این تصرف ، هیچکس کشته نشد و کسی هم از شاه ایران شاکی نبود . کوروش آزادی را به مردم ستمدیده بابل هدیه داد . او یکی از وزرای عادل آن شهر را به عنوان والی بابل به جای خود انتخاب کرد و به طرف ایران بازگشت .
    مجید – عجب واقعه باشکوهی بود . به به ، حض کردم . بنازم به ایران و شاهنشاه ایران . به به
    محبوبه – حالا چجوری بریم دنبال نارسیس ؟
    اردوان – دیگه کم کم دارم نگران میشم
    مجید – تازه داری کم کم نگران میشی ؟؟؟!!! من چی بگم خیلی وقته نگرانم !؟
    اردوان – می بینم چقدر نگرانی ! اصلاً یادت رفته که نارسیسی هم وجود داره
    محبوبه – حالا چرا اینجوری افتاده بودی به جون بخت النصر ؟
    مجید – انتقام ! آخه هر وقت می خوام یه چیزی بخورم ، بابا بهم میگه بخور بختُ النصر تا بلکه آدم بشی ، برا همین یه کینه شتری از این بخت النصر تو دلم بود ، تا دیدمش افتادم بجونش . بابا اسم این میمون رو من گذاشته ! ؟ چطور دلش اومد ؟
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – کاش می فهمیدیم تو تاریخ کی شبیه تو بود
    اردوان – این شبیه جوکره
    مجید – جوکر ؟
    اردوان – آره همونی که پشت پاسوره
    مجید – چشمم روشن
    محبوبه – چطور ؟
    مجید – هیچی . بریم وقت تنگه
    حاج رضا اصولاً به خاطر عقایدی که داره با پاسور و خیلی چیزای دیگه مخالف بود و بشدت برخورد می کرد مجید با خودش گفت بهتره که برای اذیت هم شده یه کم حال اردوان و محبوبه رو بگیره اما به وقتش
    کوروش – محبوبه خانم ، کتاب را نگاه کنید ببینید نقشه چه محلی را نشان می دهد و کجا باید به دنبال نارسیس برویم ؟
    محبوبه کتاب را باز کرد و نقشه را دید که یک فلش به صورت متحرک داره به نقطه ای اشاره می کرد
    محبوبه – نگاه کنید ! این یه نقشه متحرکه !
    مجید – آدم یاد جومانجی می افته
    اردوان – اینجا که اشاره می کنه کجاست ؟
    کوروش - فکر می کنم اینجا باید سرزمین اَنشان باشد
    محبوبه – مطمئنید ؟
    کوروش – آری ، اینجا را می شناسم
    اردوان – پس بیایین بریم دنبال درِ دروازه بگردیم
    مجید – آخه کجا بگردیم ؟
    محبوبه – باید یه جایی همین جاها باشه
    کوروش – پس برویم و جستجو کنیم
    همه ازجمله هارپاگ و سربازان هم دنبال چیزی که به عنوان درِ دروازه باشه گشتند ولی چیزی پیدا نکردند
    مجید – هیچی ندیدیم . تو سفر قبلی یه آینه داشتیم ولی الان فقط داریم مَچَلِ یه دروازه میشیم
    محبوبه – گفتی آینه ! بذارین اینبار از یه آینه استفاده کنیم
    کوروش – الان از یکی می خواهم که آینه ای برایتان بیاورد
    کوروش دستور داد و آینه بزرگی رو آوردند
    محبوبه – نمی دونم چقدر کار می کنه اما بیایین مثل سفر قبلی یه فرمان بهش بدیم شاید کار کرد
    اردوان – باشه من حاضرم
    کوروش – من نیز به همراه شما می آیم
    مجید – شما نیایی که سفر خوش نمی گذره قربانت گردم
    همه دستهای همدیگر را گرفتند و محبوبه مانند سفر قبلی به آینه فرمان داد که آنها را به همان جایی ببرد که نارسیس هست . ناگهان نوری از آینه تابید و چهار نفرشان به درون آینه کشیده شدند ....
    ***
    اردوان – اینجا کجاست ؟
    محبوبه – نمی دونم ، ولی خیلی جای آروم و قشنگیه
    کوروش – اینطور که پیداست ما در کاخ شاهی هستیم
    مجید – میگم بچه ها ! این آینه ، مثل آینه قبلی ، فرمان دوم هم اجرا می کنه ؟
    محبوبه – نمی دونـ ... صبر کن ببینم ، نکنه باز تو یه فرمان دوم دادی ؟؟
    مجید – نه خب ... چیزه ... حالا ما که تا اینجا اومدیم ، بذارین یه چندتا دوره دیگه هم بریم ببینیم
    محبوبه – می کشمت مجید !!! ما اینبار داریم دنبال نارسیس می گردیم ... معلوم نیست اون طفل معصوم الان کجاست و داره چکار می کنه
    اردوان – آخه من از دست تو چه کار کنم ؟ چرا یه کم بفکر نارسیس نیستی ؟
    مجید – حالا ببینیم اینجا کجاست بعد زود میریم دنبال نارسیس می گردیم ، عامو مشکلی پیش نمیاد
    کوروش – اسم کدام دوره را آورده ای ؟
    مجید – خب من بخاطر شما این کار رو کردم جناب کوروش . دوست داشتم بچه هاتونو ببینین
    کوروش – فرزندان من ؟!
    مجید – بله ، شما دوتا پسر و سه تا دختر داشتین . کمبوجیه دوم و بردیا پسراتون بودند و آرتیستون ، رکسانا و آتوسا هم دختراتون . ماشاا... چه دختر خانمهای نجیب و زرنگی هم داشتین مخصوصاً آتوسا خانم که واقعاً ماشاا... به جونش
    کوروش – پس همسرم چه شده است ؟
    مجید – بانو کاساندان هم الان در قصر منتظر شما هستند ، بفهمند که از سفر برگشتین خیلی خوشحال میشن
    کوروش با شوق گفت : پس بیایید به کاخ برویم که خانواده ام منتظرم هستند
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – نگاه تا فهمید زن و بچه داره چه خوشحال شد و زود رفت داخل کاخ
    محبوبه – مگه بَده یه مرد عاشق خانواده اش باشه ؟
    مجید – نه بد نیست اما کاش شوهرت یاد بگیره
    اردوان – مگه من با خواهرت بد رفتاری می کنم که اینجوری میگی ؟
    مجید – با خواهرم نه ولی با خودم بد رفتاری زیاد می کنی
    اردوان – نگو مجید ! من اگه با تو بد رفتار بودم که خواهر دسته گلمو نمی دادم به تو
    مجید – اینو خوب اومدی ! حالا بیایین بریم که اگه از کوروش عقب بمونیم گارد سلطنتی بزور اجازمون میده وارد قصر بشیم
    سه تایی دنبال کوروش رفتند به داخل قصر . وقتی وارد شدند کوروش با خانمی مشغول صحبت بود و سه تا دختربچه هم کنارشان ایستاده بودند و با لبخند به آنها نگاه می کردند
    مجید – نگاه کنید ! ایشون بانو کاساندان هستن
    محبوبه – سلام بانو
    کاساندان – درود بر شما . به سرای ما خوش آمدید
    کوروش – بانو ، ایشان از دوستان من هستند . از آنان به خوبی پذیرایی کنید
    کاساندان – بله سرورم . ندیمه ! مهمانانمان را به تالار پذیرایی هدایت کنید
    ندیمه – اطاعت بانوی من
    کوروش به همراه همسرش دست دخترانش آتوسا و آرتیستون و رکسانا را گرفته بودند و با خنده به سمت تالار رفتند ، پشت سرشان مجید و محبوبه و اردوان به همراه ندیمه ها بودند . تالار قصر بسیار بزرگ بود و با پرده های ابریشمی زیبایی تزئین شده بود . گلدانهای بزرگ و سفید پر از گل در گوشه های تالار قرار داشت ، تختهای کوچکی دورتادور تالار گذاشته بودند و در قسمت بالای تالار تخت بزرگ شاهی قرار داشت . کوروش بر روی تخت شاهی نشست و در کنارش ملکه کاساندان نشست . دختربچه ها به همراه ندیمه خودشان به بیرون از اتاق رفتند . مجید بین اردوان و محبوبه نشسته بود و یواشکی به دوتاشون گفت
    مجید – این رسمِ آدم حساب نکردنِ بچه های ایرانی ، ریشه تاریخی داره . دیدین چجوری بچه ها رو دست به سر کردن ؟
    اردوان – هیس ... یواشتر ممکنه جناب کوروش بشنوه
    مجید – بابا اون که دیگه ازخودمونه . کم تو خونه ما شیطونی نکرد
    محبوبه – حالا هر چی ، الان دیگه شاهنشاه ایران شده باید بهشون احترام بذاریم
    اردوان – راست میگه . یه خورده دست رو دلت بذار
    مجید – عامو ! مگه حرف بدی زدم ؟
    کوروش – شما با خودتان چه می گویید ؟ اگر مشکلی دارید به من نیز بگویید تا آن را برطرف کنم
    مجید – نه قربانت گردم ، مشکل چیه ؟ ما که مشکلی نداریم فقط نگران نارسیس هستیم ، همین
    کاساندان – این بانو که می گویید الان کجاست ؟
    محبوبه – والا خودمونم نمی دونیم الان کجا رفته ؟
    کاساندان – پس چگونه می خواهید او را بیابید ؟
    مجید – این دیگه دست شما رو می بـ..وسـ..ـه . لطفاً به خدمه هاتون دستور بدین که دنبالش بگردن
    کاساندان – بگذارید کسی را بفرستم ، شاید در آشپزخانه سلطنتی باشد
    مجید با تعجب گفت :
    مجید – آشپزخونه ؟؟؟!!! دست شما درد نکنه ، اینه جواب خوبیهای من ؟ نارسیس کم به آقا کوروش محبت کرده بود که فرستادینش تو آشپزخونه ؟ دست شما درد نکنه ...
    کوروش – صبر کنید مجید ، بانو که نارسیس را نمی شناسند ، فقط گمان کردند که ممکن است آنجا باشد
    محبوبه – چه زود ناراحت میشی ؟ بانو فقط حدس زدن
    مجید – یه لحظه غصه ام گرفت ، آخه نارسیسم دست به سیاه و سفید نمیزنه چه برسه که بره تو آشپزخونه کار کنه
    بانو کاساندان از یکی از ندیمه خواست که به آشپزخانه برود و ببیند نارسیس آنجاست یا نه . پس از مدتی همان ندیمه وارد شد و گفت : بانوی من ، بانویی بنام نارسیس نه تنها در آشپزخانه ، بلکه در هیچ کجای قصر نمی باشند
    کاساندان – سپاسگزارم . می توانید بروید
    مجید – خدا رو شکر ، دیدی گفتم !؟ من این نارسیسو می شناسم . آدمی نیست که بخواد یه جا بمونه و کار کنه
    اردوان – مجید خان ! پس این خواهر من چجوری می خواد در آینده تو آشپزخونه سلطنتی شما آشپزی کنه؟
    مجید – حالا کو تا ما بریم زیر یه سقف . وقتی رفتیم یه فکری می کنیم . اصلاً چطوره محبوبه بیاد کارهای ما رو انجام بده ؟
    محبوبه – بذار برگردیم ، ریختن خونت حلاله
    کوروش با خیال راحت گفت :
    کوروش – حال که فهمیدیم بانو نارسیس اینجا نمی باشند ، برویم تالار پذیرایی برای صرف غذا
    کاساندان – بله ، برویم سرورم
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – اینا که چپ و راست میرن تالار پذیرایی و غذا می خورن . یکی به داد دلِ نگرانِ من برسه
    محبوبه – حالا بیا بریم غذا بخوریم تا بعد
    مجید – ای کوفت بخوری ... تو که همش می خوری
    محبوبه – خیلی خب ... زشته اینجوری بلند حرف نزن ...
    همه به سمت تالار پذیرایی رفتند . میز بزرگی وسط تالار بود . چندین خدمتکار و ندیمه کنار صندلیها ایستاده بودند . دو پسر و سه دختر پشت میز نشسته بودند . کوروش و همسرش هم کنار بچه ها نشستند و به سه نفرشان تعارف کرد که بنشینند
    کوروش – بفرمایید بنشینید دوستان
    مجید – مرسی ... مرسی ... به به چه غذاهایی ، به به چه بچه های باادبی ... ماشاا...
    یکی از پسرها که ازبقیه بزرگتر بود و چهره گرفته و جدی داشت کمبوجیه دوم پسر بزرگ کوروش بود گفت :
    کمبوجیه – پدر جان ! ما با این غریبه ها باید غذایمان را صرف کنیم ؟
    کوروش – اینان غریبه نیستند ، از مردم پارس هستند و دوستانمان می باشند
    کمبوجیه – ولی جامه هایشان مانند ما نیست ، چگونه است که از مردم پارس هستند ؟
    مجید – ببین کامبیز جون ! اینجور که معلومه پسر ناجور جناب کوروش شما هستین ؟!
    کمبوجیه – پدر جان ! من تاب تحمل بی حرمتی این جوان گستاخ را ندارم
    مجید – خودت شروع کردی ، مگه من شروع کردم ؟ تازه حرف بدی هم که نزدم
    محبوبه – ولش کن مجید زشته
    اردوان – جناب کمبوجیه ، فکر بد نکنید ما دشمن نیستیم
    کمبوجیه – اگر قرار باشد با اینان بر سر یک میز بنشینم سخت در اشتباه هستید . من می روم
    کاساندان – پسرم ! در برابر پدرت گستاخ مباش !
    مجید – ولش کن بابا ، این اصلاً مُخش تاب داره
    محبوبه – مجید !
    مجید – خب مگه بد میگم ؟ هنوز هیچی نشده داره می توپه
    کوروش- کمبوجیه ! بنشین و با میهمانانمان در شأن یک شاهزاده پارسی رفتار کن
    کمبوجیه – اما پدر...
    کوروش – همین که گفتم
    کمبوجیه – اطاعت
    پسر کوچکتر کوروش ، بردیا نام داشت . بردیا پسر مهربان و خونگرمی بود و با مردم خوش برخورد رفتار می کرد ولی برعکس او ، کمبوجیه دوم ، پسری بشدت نافرمان و خودخواه که همانطور که در منابع تاریخی نوشته شده ، کمبوجیه فرزند محبوب کوروش نبود ولی بعد از مرگ کوروش ، به علت مقررات ولیعهدی ، کمبوجیه شاه ایران شد و قصد کشورگشایی به طرف کشور مصر داشت اما قبلش برادرش را کشت چون می دانست بردیا مورد علاقه همه مردم و درباریان است و ممکنه به محض خروجش از ایران ، قدرت را بدست گیرد و برای همین برادرش را به قتل رساند . در منابع آمده که کمبوجیه ، بردیا را مخفیانه به قتل رساند و به همه اعلام کرد که وی را به عنوان والی به یکی از شهرهای ایران فرستاده .
    اونروز کمبوجیه طبق اخلاقی که داشت نتونست وجود مجید اینا رو تحمل کنه و بنای ناسازگاری گذاشت .
    مجید – جناب کوروش ، هر چی این کمبوجیه یاغیه در عوض بردیا عاقل و آقاست
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – مجید !
    اردوان – یه کم دست رو دلت بذار ، نمی میری که !
    مجید – خب ببینید داره چجوری رفتار می کنه ! انگار ما نوکر باباشیم
    کوروش – بسیار خب . تمامش کنید . بهتر است با آرامش غذایمان را صرف کنیم
    مجید – بله جناب کوروش ، اونم با چه آرامشی غذامونو بخوریم . من که غذا کوفتم شد بقیه رو نمی دونم
    مجید در ذهنش بد نقشه ای برای کمبوجیه کشید . کاش کمبوجیه ، یه کم مجید را می شناخت آنوقت با او کل کل نمی کرد . مجید با خودش گفت :
    مجید – صبر کن آقا کامبیز دوم ، ببین چی از آسمون برات میاد . صبر کن ! هنوز منو نشناختی ، به من میگن مجید ، کابوس کهکشانها ...
    این چیزی بود که مجید با هر بار دیدن کمبوجیه ، با خودش تکرار می کرد
    محبوبه – تو چرا تو فکری ؟ غذاتو بخور
    مجید – سیر شدم . ببخشید قربانت گردم ، من دیگه غذا نمی خورم میشه برم بیرون ؟
    کوروش – بله حتماً . هر کجای قصر که دوست داشتید بروید
    مجید – ممنون . خب بچه ها من میرم یه گشتی این دور و بر بزنم . غذاتون تموم شد صدام کنید تا یه نگاه رو نقشه بندازیم . محبوب ، پرخوری نکنی ها زشته
    محبوبه – من کی تا حالا پرخوری کردم که این دفعه دوممه ؟؟؟
    اردوان – بیخیال یه چیزی برا خودش گفت که تو رو عصبی کنه . باشه تو فقط برو ، هر وقت خواستیم بریم خبرت می کنیم
    مجید – خدانگهدار همگی
    مجید از تالار پذیرایی بیرون رفت . در راهروی تالار هیچکس نبود ، می توانست یک انتقام اساسی از کمبوجیه بگیره . تو فکر بود اتاقش رو کجا می تونه پیدا کنه که یکی از ندیمه های قصر را دید . فکری به سرش زد و رفت جلو . با خوش رویی و خنده بلند گفت :
    مجید – سلام بر بانوی قصر
    ندیمه کمی جا خورد و با تعجب گفت :
    ندیمه – لطفاً به من نگویید بانوی قصر ، من ندیمه ای بیش نیستم
    مجید – مگه یه ندیمه آدم نیست که بانوی قصر باشه ؟ در ضمن دخترکی زیبارو مانند شما برای چی بانو نباشه ؟!
    ندیمه با خجالت سرش را پایین انداخت و آروم گفت :
    ندیمه – شما می گویید من زیبارو هستم ؟
    مجید – مگه دروغ میگم ؟ دختر به این خوشگلی ، نازی ، خانمی ، از همه مهمتر خوش اندام و قد بلند ، به به ... دیگه چی از این بهتر ؟!
    ندیمه از خجالت سرخ شد و گفت : شما خودتان خوب هستید سرورم
    مجید مانند جنتلمن ها دستش را دراز کرد و گفت :
    مجید – افتخار میدین یه کم با هم صحبت کنیم ؟
    ندیمه سرش را پایین انداخت و آروم گفت : بله سرورم
    مجید – آه ... راستی بانو ! من مجید هستم ، اسم شما چیه ؟
    ندیمه – نام من میترا می باشد
    مجید – به به ، چه اسم قشنگی ! ماشاا... ، ماشاا... . تو ایران ما هم دخترای زیادی هستند که اسمشون میتراست . چقدر من این اسمو دوست دارم ... ماشاا...
    میترا – سپاسگزارم سرورم
    مجید – خب بیا بریم تو باغ تا یه کم حرف بزنیم . من اینقدر بچه خوبییَم که نگو . یه عالمه کارهای هیجان انگیز بلدم ... بیا که از همصحبتی با من ضرر نمی کنی ...
    میترا – جدی می گویید ؟
    مجید – دروغم چیه ؟ من اینقدر باهوشم ، تو یه چشم بهم زدن می تونم یه عالمه کارهای خارق العاده انجام بدم
    میترا – راست می گویید ؟
    مجید – جونِ تو ...
    دوتایی آروم آروم تو باغ قدم می زدند و مجید هم مدام از خودش تعریف می کرد و دخترک بیچاره گول حرفاش رو می خورد
    مجید – من یه چیزایی دارم که شماها ندارین ، می تونم تو یه چشم برهم زدن از خودم نور تولید کنم
    میترا – براستی ؟
    مجید – مرگِ تو ...
    راوی - کارت خیلی زشته مجید ! اگه می خوای از کمبوجیه انتقام بگیری چرا این دختر بیچاره رو بازیچه کردی؟
    مجید – تو صبر کن ببین می خوام چکار کنم . همینجوری که نمی تونم برم تو اتاق کمبوجیه . باید از یکی کمک بگیرم یا نه ؟
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    راوی – نه از این دختر بدبخت
    مجید – حالا ببین همین دختر بدبخت چکارا که نمی تونه انجام بده . اینا به همه سوراخ سنبه های قصر وارِدَن
    راوی – خود دانی ، اگه بخوایی سربه سرش بذاری رسوات می کنم
    مجید – حالا تو صبر کن ببین می خوام چکار کنم . الان تنها هدف من نه پیدا کردن نارسیسه و نه پیدا کردن راز سفرمون . بلکه دادن یه گوشمالی درست و حسابی به این کمبوجیه گور به گور شده است . جزِ جگر حاضر جوابی منو می کنه ، فکر نمی کنه من مجیدم نه برگ چغندر . تو برو ادامه داستان رو تعریف کن تا ببینم چه کار می تونم انجام بدم
    مجید با میترا ، یکی از بانوان دربار ، سر صحبت و دوستی را باز کرد تا بلکه بتونه یه گوشمالی حسابی به کمبوجیه بده .
    مجید – میگم میترا جون ، اتاق جناب کمبوجیه کجاست ؟
    میترا – آنجا را برای چه می خواهید ؟ ایشان ولیعهد پارس هستند
    مجید – خب عزیزم ، منم می خوام با یه هدیه خوشگل غافلگیرش کنم . حالا دختر خوبی باش و اتاقشو بهم نشون بده
    میترا – برای رفتن به اتاق جناب ولیعهد باید به ضلع شرقی کاخ برویم
    مجید – اونجا دیگه کجاست ؟
    میترا – آن سوی کاخ می باشد
    و به قسمتی از قصر اشاره کرد . ضلع شرقی کاخ کمی از کاخ اصلی دور بود
    مجید – اوه اوه ، پسره چشم سفید از اونجا بلند میشه میاد اینجا آتیش می سوزونه ! دارم برات کامبیز خان
    میترا – شما چیزی گفتید ؟
    مجید – نه ، نه ، من چیزی نگفتم ، فقط گفتم میشه بریم اونجا ؟
    میترا – باشد ، شما را به آنجا می برم ، با من بیایید
    دوتایی به طرف ضلع شرقی رفتند . بعد از چند دقیقه رسیدند پشت در اتاق کمبوجیه
    مجید – میترا جون ، شما همینجا بمون و مواظب باش کسی نیاد تا من هدیه ام را بذارم تو اتاق ولیعهد ، اگه کسی هم اومد سرگرمش کن تا من بیام بیرون
    میترا – باشد ، همینجا منتظر شما هستم تا بازگردید
    مجید رفت داخل اتاق . اتاق بزرگ و قشنگی بود ، با دقت همه را نگاه کرد و دست بکار شد . اول قوطی شوخی رو گذاشت روی میز ، طوریکه جلب توجه کند ، بعد رتیل و مار عروسکی که برابر با اصل حقیقی آنها بودند را روی تخت و زیر ملافه گذاشت و در آخر جعبه شوخی که وقتی سرش باز شود یک مارمولک زشت بیرون می پرید ، روی میز کنار تخت گذاشت
    مجید – خب تموم شد . اما با اینا هم که بترسه بازم دلم خنک نمیشه . باید چُغلیشو به باباش کنم ، بگم یه روز برادرشو می کشه ، اینجوری باباش سمت ولیعهدی رو ازش می گیره . آی حال میده ، آی پوزش کِش میاد
    میترا در زد و سرش را از لای در داخل کرد و گفت :
    میترا – جناب مجید ! کارتان تمام نشد ؟
    مجید – چرا تموم شد . بزن بریم
    سریع از ضلع شرقی آمدند بیرون و به باغ رفتند
    مجید – وقتی داخل اتاق بودم کسی که نیومد ؟
    میترا – نه کسی نیامد
    مجید – چه مسخره ! مثلاً کاخ ولیعهده ولی هیچکس نیست که به عبور و مرور افراد رسیدگی کنه
    میترا – شاید به این دلیل است که کسی از جناب ولیعهد راضی نمی باشد
    مجید – جونم ؟؟؟!!! کسی از ولیعهد خوشش نمیاد ؟ چرا اونوقت ؟
    میترا – زیرا وی بسیار تندخو و مغرور هستند
    مجید – پس کاشکی ترقه هم گذاشته بودم
    میترا – ترقه دیگر چیست ؟
    مجید – یه چیز باحال ... راستی دوست داری یه گُل آتیش داشته باشی ؟
    میترا – گل آتش ؟ آتش را که نمی توان با خود حمل کرد
    مجید – پس هنوز نمی دونی فشفشه چیه !
    میترا – فشفشه ؟؟ این دیگر چیست ؟
    مجید دست کرد داخل کوله اش و از پاکت فشفشه یه دونه برداشت و با کبریت روشنش کرد . شکل زیبای فشفشه میترا را شگفت زده کرد . با خوشحالی گفت :
    میترا – چه زیباست ! این همان گل آتش است ؟ بسیار زیباست
    مجید – به این میگن فشفشه ، ولی من بهش میگم گل آتش ، چون آتیش مثل یه گل دو دستته . بیا مال تو
    میترا – آن را به من می دهید ؟
    مجید – بله که میدم ، چون دختر خوبی هستی و باهام همکاری کردی ، اینو میدم به تو
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    میترا با خوشحالی فشفشه را از دست مجید گرفت و با ذوق بهش نگاه می کرد . مجید با دیدن چهره ذوق زده میترا با خودش فکر کرد که برای اولین بار هست که یکی رو اینجوری خوشحال کرده و یه حس خوب بهش دست داد
    مجید – خیلی خوشت اومده ؟
    میترا – آری جناب مجید ، این زیباترین هدیه ایست که تا به حال گرفته ام ، هیچوقت کسی به من هدیه نداده بود
    مجید – دیدی گفتم من یه کارایی بلدم که هیچکس بلد نیست ؟!
    میترا – شما بسیار شگفت انگیز هستید
    مجید – یادم باشه وقتی برگشتم ، برم برا بازی تو فیلم چهار شگفت انگیز درخواست بدم
    میترا – شما از کدام سرزمین آمده اید ؟
    مجید – از همین بغـ*ـل گوشتون اومدم ، از شیراز
    میترا – شیراز ؟ تا به حال این نام را نشنیده ام
    مجید – بابا شیراز دیگه ! من ایرانی هستم و اسم شهری که اونجا زندگی می کنم شیرازه . افتاد ؟!
    میترا – شما اگر ایرانی هستید پس برای چه جامه ای که پوشیده اید با ما فرق دارد ؟
    مجید – چون من از 2500 سال بعد از شما اومدم . یعنی از آینده اومدم
    میترا – از آینده ؟ مگر می شود شخصی از آینده بیاید ؟ غیر قابل باور است
    مجید – تو اگه یک ساعت دیگه با من باشی اونوقت می فهمی چی میگم . حالا بیا بریم برات تعریف کنم
    محبوبه و اردوان بعد از صرف غذا ، به همراه کوروش و همسرش به اتاق استراحت رفته بودند . محبوبه چند بار نقشه را چک کرد اما نقشه فعلاً هیچ علامتی را نشان نداده بود
    محبوبه – نمی دونم چرا دیگه نقشه چیزی رو نشون نمیده ؟
    اردوان – اینو ولش کن ، مجید کجا رفته ؟ چرا خبری ازش نیست ؟ می ترسم یه دسته گلی به آب بده
    محبوبه – شک نکن که یه کارایی کرده ... بذار یه ساعت دیگه گندش بالا میاد
    اردوان – خیلی دیر کرده . این اگه ساکت بشه باید بترسیم
    محبوبه – نگران این هیولا نباش ، طوریش نمیشه
    مجید – سلام به همگی . من اومدم
    اردوان – معلوم هست کجایی ؟ یک ساعته ازت خبری نیست
    مجید – به موبایلم زنگ می زدی
    اردوان – به نظرت 2500 سال پیش آنتن موبایل اختراع شده بود ؟!
    مجید – نه والا
    محبوبه – حالا کجا رفته بودی ؟
    مجید – رفتم یه کم این دلِ بی صاحابمو خنک کنم
    محبوبه – شّر که درست نکردی ؟
    مجید – هنوز نه
    اردوان – هنوز نه ؟ یعنی چی اونوقت ؟
    مجید – یعنی هنوز صداش در نیومده ، وقتی در اومد می فهمین . راستی ، یادم رفت معرفی می کنم دوست دخترم ، سرکار خانم میترا جون
    اردوان – دوست دخترت ؟؟؟؟
    محبوبه – مجید ؟!!
    مجید – خب معلوم نیست این نارسیسو کی و کجا پیدا کنم ، بهتر دیدم با یکی دوست بشم تا غم از دست دادن نارسیس راحت تر بشه برام
    اردوان – ای خائن !
    محبوبه – زبونتو گاز بگیر بچه ! نارسیس هم صحیح و سالم پیدا میشه
    مجید – من که دیگه اصلاً نگرانش نیستم چون هر لحظه که می گذره خیالم از بابتش راحت تر میشه
    اردوان – یعنی اصلاً نگرانش نیستی ؟
    مجید – نه اصلاً . مگه بچه است که نگران بشم . برا خودش شیر زنیه
    بعد رفت یه گوشه نشست و مویه کنان گفت :
    مجید – نارسیس ... نارسیس ... من نارسیسمو می خوام
    اردوان بهتر دید که مخفیانه از این حرکات مجید فیلم بگیره چون بعداً بدون شک بدردش می خورد
    ***
    نارسیس – چقدر دیگه مونده برسیم ؟
    مهرخ – راهی نمانده ، کمی دیگر راه برویم خواهیم رسید
    نارسیس – من خسته شدم . کاش منو تو هم با بقیه رفته بودیم تو اون آبادی
    مهرخ – آنها با رفتن به آن آبادی جان خود را به خطر انداختند . ما به جای امن تری می رویم
    نارسیس و مهرخ بعد از اینکه توانستند از قصر فرار کنند ، به طرف شهری که خانه پدر مهرخ آنجا بود رفتند . در بین راه دخترهایی که همراهشان بودند از آن دو جدا شده و در یک آبادی نزدیک به پایتخت ماندگار شدند اما مهرخ زیر بار نرفت و به همراه نارسیس به طرف خانه پدری اش رفت . قرار بود به شوش فرار کنند که آن هم منتفی شد
    نارسیس – اسم شهر شما چیه ؟
    مهرخ – اصطخر
    نارسیس – اصطخر ؟ این اسمو بارها شنیدم
    مهرخ – براستی شما از هزاران سال پس از ما آمده اید ؟
    نارسیس – آره ، اما شهر شما دیگه تبدیل شده به یه شهر مخروبه باستانی و دیگه همچین شهری وجود نداره ، مردم زیادی هر روز برای بازدید از شهر شما به استان فارس میان و با اشتیاق شهرتون رو تماشا می کنند
    مهرخ – زندگی شما به چه صورت است ؟
    نارسیس – زندگی ما الان خیلی پیشرفته شده . ما تو خونه می نشینیم و با کل دنیا ارتباط برقرار می کنیم . مثلاً من تو ایران با دوستانم در آمریکا چت می کنم
    مهرخ – آمریکا ؟ آنجا یک کشور است ؟
    نارسیس – آره یه کشور که خیلی از ایران دوره ، اونور دریاها و اقیانوسهاست
    مهرخ – این چت که گفتی چیست ؟
    نارسیس – چت یعنی گَپ ، یه گفتگوی دوستانه ، یه نوع ارتباطه که اینروزها مردم دنیا از این طریق با هم در ارتباطند
    مهرخ – لباس شما شبیه لباس ما نیست ، برای چه لباس خود را تغییر داده اید ؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا