کامل شده رمان آینه زمان ظهور و سقوط (قسمت چهارم) | fatima Eqb کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 62,820
  • پاسخ ها 283
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
خسرو پرویز با اخم به آرش زل زده بود، شیرین هم با بهت و حیرت خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت. خسرو با صدایی که نشانگر خشمش بود از آرش پرسید:
- گفتید شیرویه ما را می‌کشد؟ جانشین ما هرگز چنین کاری نخواهد کرد.
آرش: شرمنده که اون حرف رو زدم، ان شاالله که همچین اتفاقی نیفته.
خسرو: دستور می‌دهم گردنت را بزنند تا اینگونه درباره‌ی فرزندم سخن نگویید.
آرش: ولی جناب شاه...
مجید: قربانت گردم، گردن منم می‌خوایی بزنی؟
خسرو: فقط گردن او را خواهم زد.
مجید: خب خدا رو شکر، آرش! میگه فقط تو رو اعدام می‌کنه، اشکال نداره اگه خاله پرسید کجا رفتی، خودم یه جوری می‌پیچونمش.
آرش: یه دقیقه ساکت شو ببینم، عالیجناب! به خدا منظوری از حرف‌هام نداشتم، تو کتاب‌های تاریخی‌مون این چیزها نوشته شده.
نارسیس: راست میگه جناب خسرو، الان تو دوره‌ی ما یه عالمه کتاب تاریخی هست که درباره‌ی شما خیلی چیزا نوشتن.
پریدخت که تا آن لحظه ساکت نشسته بود و فقط به حرف‌های بقیه گوش می‌داد گفت:
- عالیجناب! شما اینبار ببخشید، خودم بهتون قول میدم این پیشگویی که کرده رو پس بگیره.
خسرو: تو با این نادان چه نسبتی داری؟
پریدخت: من همسرش هستم، فکر کنم قبلاً بهتون معرفی شدم.
خسرو: بگو چگونه پیشگویی اش را پس می‌گیرد؟
پریدخت به آرش نگاه کرد و گفت:
- شوهر من پیشگوی خوبی نیست، همیشه هر چی گفته یه جور دیگه از آب در اومده، خیالتون راحت باشه.
مجید: بله حق با ایشونه، عامو این آرش ما خُل‌تر از این حرف‌هاست، شما ببخش خسرو خان !
خسروپرویز به شیرین نگاه کرد، شیرین گفت:
- سرورم! به یمن امروز که روز بسیار نیکویی است، ایشان را ببخشید، بگذارید با شاه عادلی چون شما بیشتر آشنا شوند.
باربد: آری سرورم، اگر ایشان را ببخشید عدالت خود را نشان داده‌اید.
خسروپرویز کمی فکر کرد و گفت:
-: بسیار خب، شما را می‌بخشم اما باید هر چه درباره ما می‌دانید بگویید.
مجید: ای داد و بیداد! خسرو خان شرط سختی گذاشتید، بهتره گردنش رو بزنید، اینجوری بهتره.
آرش: تو یه دقیقه حرف نزن، جناب خسرو! شما چی دوست دارین درباره خودتون بدونید؟
خسرو: آینده ما را بگو.
آرش: باشه میگم اما هر جا که به نفع شما نبود تقصیر من نیست، هیچکس نمی‌تونه جلوی سرنوشت خودشو بگیره.
مجید: راست میگه، هر چی گفت یه وقت شاخ بازی در نیاری قربانت گردم.
نارسیس: مجید!
خسرو: بسیار خب.
آرش در دلش بسم الله گفت و شروع کرد:
- بیشتر وقایع زندگی شما رو تا چند دقیقه قبل تعریف کردیم فقط مونده قسمت‌های دیگه که الان براتون میگم، شما سعی کردید مثل خسرو انوشیروان حکومت کنید اما...
خسرو: اما چه؟
آرش: اما چون از تمام شاهان قبل از خودتان زیباتر بودید، کمی مغرور هم بودین، البته ببخشید این رو میگم، شما یه جورایی خود رای شده بودین چون از هر چیزی بهترین‌ها رو داشتید، شما هفت گنج معروف را داشتید.
خسرو: تو از هفت گنج ما می‌دانی؟
آرش: بله قربان، هفت گنج شما در دوره ما خیلی معروفه.
ملیکا: ولی من چیزی درباره اش نشنیدم.
نارسیس: من تو کتاب خوندم که هفت گنج جناب خسرو شامل: گنج گاو، دستمال نسوز، تاج یاقوت‌نشان، تخت طاقدیس، طلاى مشت فشار، گنج بادآورد و شطرنجى از یاقوت و زمرد بود، حتی یه جا نوشته شده بود شبدیز و باربد و شیرین هم جزو عجایب دوره‌ی شما بودند.
آرش: قصر تیسفون، درفش کاویانی و فیل سفید هم از دیگر عجایب بودند.
مجید: اگه من این همه گنج داشتم! آخ چی میشد.
نارسیس: هیچ گنجی بهتر از رزق حلال نیست آقا مجید، یادت رفته حاج بابا چی بهت می‌گفت؟
مجید: نه یادم نرفته، فقط اگه یه خورده گنج داشتم خیلی خوب بود.
آرش: گنج اصلاً خوب نیست چون برای هیچکس نمی‌مونه، حاج عمو راست میگن، رزق حلال از هر گنجی بالاتره.
نارسیس: دقیقاً
مجید: خیلی خب، باشه.
ملیکا: جناب خسرو! اون دستمال نسوز چی بود؟
خسرو: پس از تناول خوراک، دستهایم را با آن پاک کرده و چون چرکین می‌شود آن را درون آتش انداخته، پاک می‌شود بدون اینکه بسوزد.
ملیکا: عجب دستمالی !
آرش: فکر کنم از الیاف پنبه کوهی درست شده، چون پنبه کوهی نمی‌سوزه.
نارسیس: الانم یه همچین چیزی داریم، بهش میگن نخ نسوز.
آرش: درسته، گنج بعدی تخت طاقدیس بود. شكل این تخت شبیه طاق بود و جنسش از عاج و نرده‌هایش از نقره و طلا بود. سقف این تخت از زر و لاجورد ساخته شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    صور فلكی، كواكب، بروج سماوی، هفت اقلیم، صورت ‌هاى پادشاهان، مجالس بزم و شكار، بر روی سقف حك شده بود. روى اون وسیله‌اى براى تعیین ساعت روز نصب شده بود. چهار یاقوت، هر یك به تناسب یكى از فصول سال دیده مى‌شد. بر بالاى آن وسیله اى بود كه قطراتى مثل قطرات باران مى‌ریخت و صدایى شبیه به رعد و برق از آن شنیده میشد.
    ملیکا: چه جالب! میشه بعداً بریم ببینیمش؟
    مجید: خودم می‌برمت تا با هم ببینیم.
    خسرو: بدون اجازه ما حق رفتن به قصر را ندارید.
    مجید: عامو بیخیال ما میریم.
    آرش: مجید !
    باربد: تخت طاقدیس در تالار اصلی قرار دارد. هیچکس نمی‌تواند بدون حضور شاه به آنجا برود.
    آرش: حالا شیرفهم شدی مجید خان !؟
    مجید: ای بابا، مگه طلاش می‌ریزه !
    نارسیس: یکی دیگه از عجایب، شطرنجی بود که از یاقوت و زمرد ساخته شده بود.
    ملیکا: اون چجوری بود؟
    آرش: تمام مهره‌ها از یاقوت و زمرد ساخته شده بود.
    مجید: جای من خالی که با شطرنج پلاستیکی خودم عوضش کنم.
    خسرو: نگهبانان زیادی از آن محافظت می‌کنند، اگر به آن دست بزنی دستور می‌دهم دستانت را قطع کنند.
    مجید: باشه بابا نخواستیم، نوبرش رو آوردن، همون شطرنج پلاستیکی خودم خوبه.
    نارسیس: تو چه شطرنج یاقوت داشته باشی چه پلاستیکی، بازم از من شکست می‌خوری.
    مجید: ناری!
    همه خندیدند. خسرو به نارسیس گفت:
    - شما می‌توانید شطرنج بازی کنید؟
    نارسیس: بله، همیشه حریفم رو شکست می‌دادم، حتی داداشمم رو که بهم یاد داده بود چند بار شکست دادم.
    خسرو: برایمان شگفت آور است که یک بانو می‌تواند شطرنج بازی کند و مردان را شکست بدهد. باید همین حالا با من نیز بازی کنید بانو، دستور می‌دهم شطرنج را بیاوردند.
    خسروپرویز به یکی از خدمه‌ها دستور داد تا شطرنج معروفش را بیاورند. همه با تعجب به شاه نگاه کردند. شاه رسماً نارسیس را به شطرنج بازی دعوت کرد، مجید با دستپاچگی گفت:
    - قربانت گردم! اگه یه وقت شما رو شکست بده باهاش چکار می‌کنید؟
    خسرو: به او هزار سکه طلا می‌دهم ولی اگر من او را شکست دهم باید در قصر بماند و ندیمه شیرین بانو شود .
    بچه‌ها با نگرانی به هم نگاه کردند، مجید به نارسیس گفت:
    - ناری جونم! تو رو خدا پیروز شو، نه بخاطر هزار سکه، به خاطر اینکه با هم برگردیم خونه، دلمون برا خونه تنگ شده مگه نه؟
    نارسیس: مجید! اگه پیروز نشدم چی؟
    آرش به جای مجید به صورت رمزی جواب داد:
    - اگر پیروز نشدی، خودت را در آینه نگاه کن تا یک بار دیگه خانه را ببینی.
    مجید: یعنی چی؟ ناری! این الان چی گفت؟
    نارسیس که متوجه منظور آرش شده بود لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت:
    - باشه همه تو آینه نگاه می‌کنیم.
    مجید تازه فهمید منظور آرش چی بود. با خیال راحت گفت:
    - ناری جونم! برو خدا پشت و پناهت.
    ملیکا: نارسیس! من برات آیه الکرسی می‌خونم تا پیروز بشی.
    نارسیس: قربانت ملیکا جون.
    پریدخت: همه‌اش تقصیر خودته که از هنرنمایی‌هات همه جا تعریف می‌کنی.
    نارسیس کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
    - باز این حرف زد، بذار برگردیم من می‌دونم و تو. خائن !
    پریدخت: چی؟ به من میگی خائن؟ آرش! ببین فامیلت به من چی میگه.
    آرش: ما همه فامیل هستیم، یادت باشه.
    پریدخت: امیدوارم شکست بخوری.
    نارسیس: به کوری چشم حسود پیروز میشم.
    دوباره بین این دو نفر جنگ لفظی در گرفت. همه حتی خسرو و شیرین هم با تعجب به آنها نگاه می‌کردند. باربد که قبلاً هم چندین بار دعواهای آنها را دیده بود مداخله کرد:
    - خانم ها! تمامش کنید، شما در پیشگاه سرورمان خسروپرویز هستید، مناسب حال شما نیست که با هم دعوا کنید.
    آرش: پری بسه دیگه.
    مجید: ناری جونم، بهتره انرژیت رو بذاری برای مسابقه با شاه.
    خسرو: اگر تمامش نکنید دستور می‌دهم هر دوی شما را به زندان بیندازند.
    همه ساکت شدند. همین موقع چند نفر شطرنج معروف خسروپرویز را آوردند و آن را بر روی میزی که جلوی خسرو بود گذاشتند. یک چهارپایه کوچک هم برای نارسیس گذاشتند. خسرو به نارسیس اشاره کرد که جلو برود و بر روی چهارپایه بنشیند. نارسیس به مجید و بقیه نگاه کرد، مجید چشمکی به او زد و با دست علامت پیروزی را نشان داد، نارسیس لبخندی زد و روبروی شاه نشست. شاه گفت:
    خسرو: به رسم معمول دربار، ابتدا شاه حرکت اول را انجام می‌دهد.
    نارسیس: بله هر چی شما بگید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    خسرو و نارسیس بازی را شروع کردند، مجید و بقیه هم در حالیکه نفسشان حبس شده بود خیره به صفحه شطرنج نگاه می‌کردند. ملیکا زیر لب تند تند آیه الکرسی می‌خواند و فوت می‌کرد سمت نارسیس. پریدخت بی تفاوت گوشه‌ای نشست و ترجیح داد از دور به آنها نگاه کند. شاه حرکت اول را انجام داد، نارسیس کمی فکر کرد و حرکت دوم را انجام داد. کمی بعد شاه یکی دیگر از مهره‌ها را حرکت داد، نارسیس پس از چند دقیقه با یه حرکت یکی از سربازهای شاه را زد. شاه اینبار مهره قلعه را حرکت داد و کمی بعد نارسیس با اسب قلعه را زد، بازی کم کم هیجان انگیز شد. شاه احساس کرد نارسیس با بقیه رقبایش فرق دارد، چون قبلاً با هر کسی که بازی می‌کرد طرف مقابل سعی داشت شاه پیروز شود اما نارسیس به موقعیت شاه توجه نداشت و همچنان بازی خودش را می‌کرد و این برای شاه جالب بود که یک رقیب واقعی داشت. نیم ساعت از شروع بازی آنها گذشت، در این مدت شاه توانسته بود سه تا از مهره های نارسیس را بزند اما نارسیس بجز چهار تا سرباز، توانسته بود قلعه و اسب شاه را هم بزند. بازی همچنان ادامه داشت تا اینکه نارسیس با مهره فیل اعلام کیش داد. شاه کمی دستپاچه شد و سعی داشت راهی برای فرار از شکست پیدا کند، در این فاصله شاه وزیرش را هم از دست داد و بالاخره بازی با پیروزی نارسیس به پایان رسید. مجید با خوشحالی بلند شد و دست زد و به نارسیس تبریک گفت. آرش و ملیکا هم با خوشحالی به نارسیس تبریک گفتند. شاه متعجب به نارسیس نگاه می‌کرد و نمی‌تونست حرفی بزند، شیرین به کنار شاه رفت و آروم گفت:
    - سرورم! آزرده خاطر نباشید، این فقط یک بازی است، پیروزی مهم شما در جایی دیگر است.
    خسرو: آزرده نیستم، این بانو مرا شگفت زده کرده است، عجب بانوی زیرک و باهوشی است، تمام مدت میدان بازی را در دست گرفته بود و نفس را در سـ*ـینه من بند آورده بود.
    نارسیس و بقیه مشغول خنده و شوخی بودند و احساس شاه را نفهمیدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: ملیکا! بیا یه عکس از من و نارسیس بگیر می‌خوام تو دفتر خاطراتم این واقعه‌ی مهم رو ثبت کنم.
    نارسیس: مگه تو دفتر خاطرات داری؟
    مجید: اوه چه جورم، از بچگی تا الان همه وقایع زندگیم رو توش نوشتم، برگشتیم با هم می‌خونیم، الانم می‌خوام بنویسم نارسیس تنها دختر ایرانیه که تونسته خسروپرویز رو تو بازی شطرنج شکست بده.
    آرش: مردم هم باور کردن!؟
    مجید: نکنن، خودمون که دیدیم، بچه! بازی در نیار، گفتم زودتر یه عکس بنداز ببینم.
    ملیکا: اِ ! خیلی خب.
    بچه‌ها مشغول شادی بودند که یک مرتبه یکی از خدمه‌ حضور کسی را اعلام کرد.
    خدمه: شاهزاده شیرویه اجازه ورود می‌خواهند.
    خسرو: می‌توانند وارد شوند.
    بچه‌ها منتظر دیدن شیرویه ساکت ایستادند. کمی بعد شیرویه به همراه چند نفر از همراهانش رسید. شیرویه قد بلند و شانه های پهنی داشت، به اصطلاح امروز، چهارشانه بود، با وجود اینکه بسیار جوان بود اما ظاهرش بیشتر از سنش نشان می‌داد. با نگاه غرورآمیزش به بچه‌ها نگاه کرد و بعد در مقابل پدرش تعظیم کرد.
    شیرویه: شاهنشاه به سلامت باد !
    خسرو: خوش آمدید، چه چیز باعث شده است که به اینجا بیایید؟
    شیرویه: جاسوسانمان خبر آورده‌اند که در مرزهای هیاطله شورشی رخ داده است، اجازه فرمان جنگ با آنان را خواستارم.
    خسرو: بسیار خب، می‌توانید برای سرکوب آنان بروید.
    شیرویه دوباره به بچه‌ها نگاه کرد. باربد را خوب می‌شناخت اما بقیه را تا حالا ندیده بود، لباس‌های مجید براش جلب توجه کرد و به سمت او رفت و پرسید:
    - از اهالی کدام سرزمین هستید؟ جامه‌تان با همراهانتان فرق دارد.
    مجید: ما همه از شیراز اومدیم، اینم لباسیه که تو شهرمون مرسومه، خیلی هم راحت و شیکه.
    شیرویه: پیداست که گستاخ هستید، می‌دانید گستاخی در برابر ما چه بر سرتان می‌آورد؟
    مجید: بله در جریان همه چیز هستم، دفعه اولم نیست هی چپ و راست بهم گیر میدن، تازه تا دلتون بخواد زندون رفتم، الان هم برا خودم یه پا خلافم، اگه کسی هم بهم گیر بده طرف رو می‌فرستم رو هوا.
    شیرویه با تعجب به مجید نگاه کرد. مجید هم چشم‌هایش را بسته بود و یکریز از خودش تعریف می‌کرد. بقیه سعی می‌کردند جلوی خنده‌شان را بگیرند اما خسرو و شیرین با چهره‌ای گرفته به شیرویه نگاه می‌کردند، چون آرش برایشان تعریف کرده بود که شیرویه چه بر سر آنها می‌آورد. شیرین از شاه اجازه گرفت و سریع آنجا را ترک کرد. شیرویه با نگاه رفتن شیرین را دنبال کرد و بعد رو به پدرش گفت:
    - برای چه بانو رفتند؟
    خسرو: ماندن را جایز ندانستند، بروید و تدارک جنگ با شورشیان را ببینید.
    شیرویه: بسیار خب، با اجازه‌ی شما من می‌روم.
    شیرویه آرام و شمرده قدم بر می‌داشت و همانطور که از جلوی بچه‌ها رد می‌شد به تک تک آنها نگاه کرد. مجید با اخم بهش نگاه کرد اما شیرویه اهمیتی نداد، ناگهان چشم شیرویه به ملیکا افتاد. ایستاد و خیره به او نگاه کرد، به گونه‌ای که ملیکا سرش را پایین انداخت و بازوی نارسیس را محکم چسبید. مجید متوجه شد و به شیرویه گفت:
    - حاجی چشم‌هات رو درویش کن، بدبخت رو با نگاهت خوردی.
    شیرویه: نامت چیست بانو؟
    مجید: اسم نداره، خیر پیش.
    آرش: مجید! دنبال شر می‌گردی؟
    ملیکا با ترس جواب داد:
    - ملیـ. ..کا
    شیرویه: ملیکا! نام زیبایی است، مانند خودتان زیباست.
    مجید: ای لعنت بر شیطون !
    آرش: مجید!
    شیرویه: شما باید به اقامتگاه من بیایید بانو ملیکا.
    بچه‌ها با شنیدن این حرف جا خوردند، مجید با خشم گفت:
    - مگر از روی جنازه من رد بشی، ملیکا دختردایی منه، عمراً اگه بذارم بهش دست بزنی، فهمیدی؟!
    آرش: جناب شیرویه! تو دوره‌ی ما به این درخواست‌ها میگن پیشنهاد بی‌شرمانه، ملیکا نه تنها دختر دایی ماست بلکه مثل خواهر کوچکترمون هم هست، بهش دست بزنید با من و مجید طرفید.
    خسرو که دیگه با بچه‌ها به خوبی آشنا شده بود و تا حدودی از وجودشان لـ*ـذت می‌برد با خشم به شیرویه گفت:
    - شیرویه! آنها از دوستان باربد هستند، دوستان باربد، دوستان من نیز می‌باشند، آنها را آزرده خاطر مکن، برای کاری که گفتم بروید .
    مجید: شنیدی بابات چی گفت، برو دیگه.
    شیرویه با غضب به مجید نگاه کرد، انگشت اشاره‌اش را به حالت تهدید جلوی مجید گرفت و گفت:
    - تو را به سزای اعمالت خواهم رساند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: من رو می‌ترسونی؟ بچه ها! ببینید کی رو داره می‌ترسونه، ببین آقازاده! تو دوره‌ی ما همه از من می‌ترسن، تو دوره‌های قبلی هم یه چشمه برا همه رفتم، دوست داری یه ناز شَست هم برا شما برم؟!
    آرش: جناب شیرویه! بهتره کاری که شاهنشاه گفتن رو انجام بدین.
    نارسیس: راست میگه، الان مرزها شلوغ شده‌ها !
    شیرویه به پدرش نگاه کرد و با عصبانیت رفت. مجید با خوشحالی دستهایش را به هم زد و خندید. خسروپرویز رو به آرش گفت:
    - نامت آرش بود، درست است؟
    آرش: بله قربان.
    خسرو: بیایید بنشینید و درباره‌ی آینده‌ی ما بیشتر بگویید.
    آرش: بله جناب شاه.
    آرش کنار خسروپرویز نشست و گفت:
    - عالیجناب! تا به حال کسی که پیغامی برای شما از سرزمین‌های دور داشته باشه، اینجا نیومده؟
    خسروپرویز کمی فکر کرد و گفت:
    - نمی‌دانم از چه چیز سخن می‌گویید؟
    مجید: منظورش اینه که تا الان پیکی که حاوی پیام باشه نیومده پیش شما؟
    خسرو: هر روز فرستادگانی به نزد ما می‌آیند و پیغام می‌آورند.
    آرش: منظورمون اینه که یه نفر که پیغام خاصی آورده باشه
    خسرو: پیغام خاص؟! آری مدت‌ها پیش فرستاده‌ای پیغامی از یک مرد حجازی برای ما آورد، پیغامش گستاخانه بود، ما آن را نخوانده پاره کردیم.
    آرش به مجید نگاه کرد و گفت:
    - خودشه، مجید! ما بعد از فرستاده، اومدیم اینجا.
    مجید: آخ خسرو خان، خسرو خان! بد کردی، به خودت و سلطنتت بد کردی.
    خسروپرویز کمی نگران شد و گفت:
    - مگر شما آن فرستاده را می‌شناسید؟
    مجید: اون فرستاده از طرف پیامبر ما بود.
    خسرو: آن مرد حجازی رو می‌گویید؟
    مجید: مرد حجازی نه و حضرت محمد (ص)، در ضمن مقام و منزلت ایشون خیلی والاست، وقتی می‌خواین درباره ایشون صحبت کنین لطفاً ادب و احترام را رعایت کنین.
    خسرو: او پیامش را با نام ما شروع نکرده بود، ما نیز نامه‌اش را نخوانده و پاره کردیم.
    آرش: پیامش حاوی دعوت از شما به دین اسلام بود، شما با پاره کردن اون نامه، در واقع پایه‌های حکومتی خودتون رو نابود کردین.
    مجید: چون به نفرین پیامبر ما دچار شدین، ایشون وقتی شنیدند شما نامه‌ای رو که حاوی پیام صلح و دعوت به اسلام بود رو پاره کردین، گفتند:"خداوند سلطنتش را پاره کند "
    آرش: بعد از اون بود که سلطنت شما رو به زوال رفت.
    خسرو: امکان ندارد، سخنان شما بیهوده است، سلطنت ما همچنان پابرجاست و هیچکس نمی‌تواند آن را نابود کند، ما به آن مرد حجازی اجازه نمی‌دهیم سلطنتمان را نفرین کند.
    مجید: چه اجازه بدین، چه ندین، سلطنتتون پاره شد رفت.
    نارسیس: عالیجناب! ببخشید این حرف رو می‌زنم، اما اگه شما یه کم از غرورتون کم می‌کردین و مثل خسروانوشیروان یک حکومت عادلانه برقرار می‌کردین بعدها اعراب به کشورمون حمله نمی‌کردند، ما سالیان دراز زیر سلطه حکومت اعراب بودیم، از مسلمان شدنمون اصلاً ناراحت نیستیم برعکس خیلی هم خوشحالیم؛ اما از اینکه سلسله‌هایی بعد از شما روی کار اومدند و به جز کشتار ایرانی‌ها کار دیگه‌ای نداشتند، خیلی ناراحتیم.
    آرش: ما سالها برای غرور کشورمون جنگیدیم.
    مجید: خسرو خان! بین تمام سرزمین‌ها، ایران تنها کشوری بود که با دل و جان از دین اسلام استقبال کرد، درسته اعراب در زمان نوه‌ی شما به ایران حمله‌های گسترده کردن، اما ما اسلام رو با آغـ*ـوش باز پذیرفتیم، حالا شما هی نامه پاره کن و هی توهین کن.
    خسروپرویز با عصبانیت از روی تخت بلند شد و گفت:
    - کافیست! از اینجا بروید، نمی‌خواهم هیچکدامتان را ببینم، بروید، باربد! آنها را به همانجایی که آورده ای بازگردان.
    باربد: اطاعت امر.
    مجید: اوه بچه ها! داریم میریم شیراز.
    خسرو: خاموش باش ای مردک گستاخ !
    مجید: عامو چطوُ شد؟! تا الان که خوب بودین، یهویی برزخی شدین خسرو خان !
    همین موقع پریدخت به حرف آمد و گفت:
    پریدخت: جناب شاه! خودتون رو ناراحت نکنید، من که به شما گفتم...
    خسروپرویز اجازه نداد پریدخت ادامه بدهد و گفت:
    - تو نیز خاموش باش ای زن تندخو، از اینجا بروید.
    پریدخت: واقعاً که! بریم آرش، من یه دقیقه‌ی دیگه هم اینجا نمی‌مونم.
    نارسیس و ملیکا به هم نگاه کردند و آرام خندیدند. مجید به بچه‌ها گفت:
    - بچه‌ها بریم، باربد جون راه خروج از کدوم طرفه؟
    باربد: به همراه من بیایید.
    مجید قبل از رفتن رو به خسروپرویز کرد و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - جناب خسرو! ما که رفتیم اما یادت باشه بین تمام شاهان ساسانی، تو یکی چوب غرورت رو خوردی، هر چی خسروانوشیروان زحمت آبادانی این مملکت رو کشید در عوض شما نابودشون کردین، من اگه خدا بهم هفت تا پسر کور و کچل هم بده اسم هیچکدومشون رو خسرو یا پرویز نمیذارم، گفته باشم !
    خسروپرویز با عصبانیت جام شرابی رو که روی میز بود برداشت و به سمت مجید پرتاب کرد، مجید با سرعت جا خالی داد و دست نارسیس را گرفت و به بقیه گفت:
    - عامو دَر رین، طرف برزخی شد.
    همه با سرعت از باغ خسروپرویز خارج شدند. خسروپرویز که از عصبانیت تند تند نفس می‌کشید بر روی تخت نشست و چشم‌هایش را بست، او قبول نداشت که شاه مناسبی برای ایران نبوده.
    مورخین در منابع تاریخی نوشته اند: خسرو پرویز خود را انسانی جاودان در میان خدایان و خدایی توانا در میان آدمیان می‌نامید. وی مردم را حقیر می‌شمرد و برای اندوختن ثروت، مردم و بزرگان را در فشار قرار می‌داد. وی زمانی دستور داد ۳۶۰۰۰ زندانی را از دم تیغ بگذرانند و همچنین قصد داشت همه سپاهیانی که از هراکلیوس شکست خورده بودند را بکشد، البته این دستور با وساطت بزرگان انجام نشد. خسرو پرویز دلبستگی زیادی به مال‌اندوزی داشت. وی در تیسفون نزدیک به ۸۰۰ میلیون مثقال طلا جمع کرده بود. وی بسیار کینه‌توز و دسیسه‌گر بود و از طریق همین دسیسه‌‌ها توانست دشمنانش را از پای درآورد. در سال ۶۰۴ میلادی به توصیه منجمان و پیشگویان پایتختش را از تیسفون به دستگرد منتقل کرد، شهری که چند سال بعد به دست رومیان تصرف شد و غنایم بسیاری از گنج‌های خسرو به دست آنان افتاد.
    سرانجام خسروپرویز در سال 628 میلادی به دست پسرش شیرویه به قتل رسید و دفتر زندگی او نیز مانند دیگر شاهان ساسانی، برای همیشه بسته شد. در مورد محل دفن خسروپرویز اختلاف نظر زیادی بین باستان شناسان و مورخین وجود دارد. عده ای محل دفن او را در جایی به نام «قصر شیرین» می‌دانند ولی عده ای دیگر گوردخمه او را در جایی به نام «دربند صحنه» واقع در کرمانشاه می‌دانند. در این مکان گوردخمه‌ای در بالای کوهی واقع شده است که بنا به تحقیق باستان شناسان داخلی و خارجی، آنجا محل دفن خسرو و شیرین است و محلی‌های آنجا به آن دخمه‌ی شیرین هم می‌گویند. این مکان احتمال قوی تری نسبت به قصر شیرین دارد.
    بچه‌ها به همراه باربد به بیرون از باغ رفتند. باربد با ناراحتی به آنها گفت:
    - شما نباید شاهنشاه را آزرده خاطر می‌کردید، ایشان شاه بزرگ این سرزمین هستند.
    مجید: باربد جون تو دیگه چرا این حرف رو می‌زنی؟ خودت که دیدی ما چیز بدی نگفتیم، فقط درباره سرگذشتش صحبت کردیم.
    آرش: باربد! من نگران تو هستم.
    باربد با تعجب گفت:
    باربد: برای چه؟ مشکلی برای من پیش نمی‌آید
    - می‌دونم شاه تو رو خیلی دوست داشت و براش ارزشمند بودی اما کمی بعد از مرگ خسروپرویز تو هم کشته میشی.
    باربد با تعجب گفت:
    باربد: من نیز پس از شاهنشاه خواهم مُرد؟
    مجید: مگه باربد بعد از خسرو می‌میره؟
    نارسیس: مگه در زمان خسرو به دست سرکیس مسموم نمیشه؟
    ملیکا: یادمه تو خونه‌ی محبوبه اینا گفتین خسرو از مرگ باربد خیلی ناراحت میشه.
    آرش: نه اون حرف‌ها اشتباهه، سندیت تاریخی نداره، در واقع باربد بعد از مرگ خسرو به دست سرکیس مسموم میشه، چون فکر می‌کرد بعد از خسرو هم باز باربد خنیاگر مهم دربار میشه، برای همین با زهر اَنگبین که کشنده‌ترین زهر هست، مسمومش می‌کنه.
    نارسیس: آخی، آقا باربد چیزی از دست سرکیس نگیر.
    ملیکا: الهی بمیرم، آقا باربد تو هم بیا با ما برگردیم شیراز، اینجوری زنده می‌مونی.
    باربد لبخند تلخی زد و گفت:
    - خودتان را ناراحت نکنید بانو، سرنوشت من این چنین بوده است، من در دوره شما فقط یک سایه از تاریخ هستم، نمی‌توانم به زندگی ادامه دهم، تقدیر من هر چه هست آن را می‌پذیرم.
    نارسیس: یعنی ناراحت نیستی از اینکه قراره بمیری؟ اونم با زهر انگبین.
    باربد: خیر بانو، هیچگاه از مرگ هراسی نداشته‌ام، پس از شاهنشاه دیگر برای چه کسی می‌توانم بنوازم؟ من تمام سی لحن را فقط برای خسروپرویز نواختم زیرا ایشان شاه مورد علاقه‌ی من بودند، مردن بسی بهتر از این است که برای شاهی بنوازم که به جای خسروپرویز بر تخت وی نشسته است.
    مجید: عجب! خیلی خب پس ما دیگه میریم.
    آرش: دلمون برات تنگ میشه باربد !
    باربد: من نیز دلتنگتان می‌شوم، ای کاش حاج رضا، زهرا خانم، محبوبه و اردوان نیز اینجا بودند.
    مجید: تو رو خدا اسم محبوبه رو نیار یه جوریم میشه، یه وقت فکر نکنید دلم براش تنگ شده، نه نشده، اصلاً تنگ نشده، عامو غلط کرده این دل که برای محبوبه تنگ بشه.
    آرش: این یعنی دلت برا محبوبه تنگ شده چون تو سفرهای قبلی همراهمون بود، الان جای خالیش خیلی حس میشه.
    مجید: نخیر اینجور نیست.
    آرش: چرا، هست.
    مجید: نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    همه زدند زیر خنده و آرش و مجید همچنان سر این موضوع با هم کل کل می‌کردند. هنوز خداحافظی نکرده بودند که یک مرتبه تیری به سمت مجید پرتاب شد و اگر باربد متوجه نمی‌شد و خبرش نمی‌کرد، حتماً به مجید اصابت می‌کرد. مجید با عصبانیت تیر را از روی زمین برداشت و گفت:
    - این کار کدوم آدم بی عقلی بود؟ نگفت یه وقت بخوره تو چشمم؟!
    از پشت بوته‌ها شیرویه بیرون آمد و گفت:
    - کار من بود.
    مجید: تو؟ ببینم نگفتی یه وقت بخوره تو چشم و چارم؟ نگفتی یه وقت آسیب ببینم؟
    شیرویه: تو را به قصد آسیب، هدف قرار دادم.
    مجید: چی؟؟ عامو از مادر زاده نشده اونی که بخواد به من آسیب بزنه، من مجیدم، مجید!
    شیرویه: هر که می‌خواهی باش، هراسی از تو ندارم، تو را ادب خواهم کرد تا زین پس در برابر خواسته ما نافرمانی نکنی.
    مجید: اوهوکی! اگه بابت اون رفتارته که فکر کردی دختر دایی دسته گلمو، دو دستی تقدیمت می‌کنم؟! عمراً.
    شیرویه: نشانت می‌دهم نافرمانی از ما چه عواقبی دارد.
    شیرویه شمشیرش را کشید و افتاد دنبال مجید، بقیه با ترس و نگرانی به آنها نگاه می‌کردند، مجید می‌دوید و شیرویه هم پشت سرش می‌دوید و با شمشیر سعی داشت که به او ضربه ای بزند. نارسیس در حالیکه جیغ می‌زد به آرش گفت:
    نارسیس: آقا آرش! تو رو خدا یه کاری کن، تو رو خدا.
    آرش دوید دنبالشان و هر جور که بود از پشت سر، دست شیرویه را گرفت. شیرویه با عصبانیت گفت:
    - چه می‌کنی گستاخ؟! دستم را رها کن.
    آرش: قربان! شما یه دقیقه صبر کنید، یه دقیقه ببینید چی میگم.
    شیرویه دستش را از دست آرش بیرون کشید، لباسش را مرتب کرد و با خشم گفت:
    - چه می‌گویی؟
    آرش: قربان! شما الان از دست پسرخاله ام عصبانی هستین، بیایین یه دقیقه بشینید، یه کم راجع به سلطنت شما صحبت کنیم، دوست دارین بدونید کی شاه این سرزمین میشین؟
    شیرویه با اخم یه آرش نگاه کرد، آرش لبخندی زد و گفت:
    - جناب شیرویه! من از آینده سلطنت شما خبر دارم، شما مجید را ول کنید و منم براتون از آینده سلطنتتون میگم، چطوره؟
    هنوز شیرویه در فکر بود و جوابی به آرش نداده بود که مجید از همان فاصله دور داد زد:
    - آرش !! بهش بگو شاه بی لیاقتی میشه.
    با شنیدن این حرف، شیرویه با عصبانیت خنجری را که زیر کمربندش پنهان کرده بود، در آورد و به سمت مجید پرتاب کرد، مجید با یک حرکت جا خالی داد، خنجر به درختی برخورد کرد اما پای خودش لیز خورد و در رودخانه‌ای که در باغ قصر جریان داشت افتاد. نارسیس با نگرانی جیغ زد و مجید را صدا زد، اما چون رودخانه کم عمق بود، مجید برای فرار از دست شیرویه خودش را به جریان رودخانه سپرد. آرش زیر لب گفت:
    - حقته پسره‌ی چشم سفید، یه دقیقه نمی‌تونه جلوی دهنش رو بگیره.
    شیرویه که افتادن مجید در آب را دید، خنده ای کرد و گفت:
    - مردک گستاخ! سرانجام به سزای اعمالش رسید، بسیار خب، به اقامتگاه من می‌رویم و شما هر آنچه درباره سلطنت من می‌دانید، بگویید.
    شیرویه به سمت اقامتگاهش حرکت کرد و آرش مستأصل نگاهی به رودخانه کرد و بعد نگاهی به شیرویه، نمی‌دانست باید چکار کند. نارسیس، ملیکا و باربد به کنار رودخانه رفته بودند و مجید را صدا می‌زدند، پریدخت به آرش گفت:
    - چرا معطلی؟ الان بهترین فرصته که به آینه فرمان بدی و برگردیم خونه.
    آرش: پریدخت! ما که نمی‌تونیم بقیه رو بذاریم و بریم.
    پریدخت: بقیه، بقیه، هی به فکر این و اونی، یه کم به فکر خودت باش، اگه تو نری، خودم میرم.
    آرش: باشه برو اما اینم بدون که چون کتابچه دست منه، آینه فقط از من فرمان می‌گیره.
    پریدخت: من می‌خوام همین الان برم خونه، خسته شدم از این سفر احمقانه.
    آرش: پری بسه، حوصله کل کل ندارم. از یه طرف معلوم نیست مجید کجا رفته و از طرف دیگه باید برم پیش شیرویه، بذار یه کم فکر کنم.
    پریدخت: باشه، بشین فکر کن، اما به خاتمه‌ی زندگی خودمون هم فکر کن.
    آرش با حرص گفت:
    - باشه، به اون هم فکر می‌کنم.
    پریدخت دیگر چیزی نگفت، تخته سنگی پیدا کرد و روی آن نشست. آرش کلافه دست به کمر ایستاد و بعد به طرف جایی رفت که نارسیس و بقیه به دنبال مجید رفته بودند.
    نارسیس با نگرانی و بغض در امتداد رودخانه می‌دوید و مجید را صدا می‌زد:
    - مجید! کجایی؟ مجید!
    ملیکا: نکنه تمساح‌ها خوردنش؟
    نارسیس: آخه تمساح کجا بود؟ تو این دوره که تمساح نگه نمی‌داشتند، مجید!
    ملیکا: آقا باربد! این رودخونه تهش به کجا میره؟
    باربد: به سمت جنگل می‌رود.
    نارسیس: ای وای! خدا میدونه الان چه به سر مجید اومده، وای خدا! چقدر باید از دستش حرص بخورم، پیداش کنم اینقدر می‌زنمش تا یاد بگیره دردسر درست نکنه.
    همان موقع باربد به جایی اشاره کرد و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - آنجا را ببینید! چیزی در آنجا حرکت می‌کند.
    سه نفری به سمت محلی که باربد نشان داده بود دویدند. مجید بود که به زحمت خودش را از لابه لای علف‌های کنار رودخانه بیرون می‌کشید. باربد و نارسیس به سمتش رفتند و کمکش کردند که بیرون بیاید. نارسیس محکم زد روی شانه مجید و گفت:
    - خیر ندیده! نمیشه یه کم زبونت رو نگه داری تا از این اتفاق‌ها برات پیش نیاد؟
    مجید خسته و نفس زنان گفت:
    - کو؟ کجا رفت این حَرمَله؟
    نارسیس: منظورت کیه؟
    مجید: اون پسره‌ی چشم سفید، شیرویه رو میگم.
    نارسیس: بابا بی‌خیال، ولش کن، بذار راحت برگردیم شیراز.
    باربد: با جناب شیرویه در افتادن، عاقبت سختی دارد.
    مجید: منو از یه الف بچه می‌ترسونی؟ حالا اون موش مرده کجا رفت؟
    ملیکا خندید و گفت:
    - آرش رو میگه.
    نارسیس: با آرش چکار داری؟ بنده‌ی خدا برای اینکه نجاتت بده مجبور شد از پشت به شیرویه حمله کنه.
    مجید: خودم دیدم بچه سوسول چی بهش گفت.
    نارسیس: بالاخره راضیش کرد که دست از سرت برداره، بیا لباسات رو تمیز کن که بریم.
    مجید: نگاه تو رو خدا، همه‌ی جونم خیس شده، کسی حوله با خودش نیاورده؟
    ملیکا: نه تو سفر حوله می‌خواییم چکار؟
    مجید: واقعاً که! یعنی تو سفر میری، حمام نمیری؟ همینجور چِرکو و پِلَشت اینور و اونور می‌گردی؟
    ملیکا: نخیر آقا، نارسیس! نگاه چی میگه.
    نارسیس: مجید! سر به سرش نذار.
    باربد: بهتر است به خانه من برویم، آنجا می‌توانید لباس‌هایتان را تمیز کنید.
    ملیکا: آخ جون میریم خونه باربد.
    مجید: صبر کن ببینم، خونه‌ات تو قصره یا بیرون از قصر؟
    باربد: در بیرون از قصر سرای کوچکی دارم، خوشحال می‌شوم دعوت مرا بپذیرید و به آنجا بیایید.
    مجید: عامو از قدیم گفتن، نیکی و پرسش؟ بچه‌ها بریم خونه باربد، میگم باربد جون اونجا نِت داری یا نه؟
    نارسیس: از دست این بشر !
    ملیکا: والا.
    مجید: بریم به آرش و زنشم بگیم.
    همین موقع آرش را دیدند که به سمتشان می‌دوید. با دیدن بچه‌ها با خوشحالی گفت:
    - خدا رو شکر که همه هستین، مجید! طوریت که نشده؟
    مجید: نه نشده فقط سردمه.
    ملیکا: آرش! باربد دعوتمون کرده که بریم خونه‌اش، تو هم میایی؟
    آرش: اما شیرویه گفت که برم به اقامتگاهش، نمیشه که روی حرفش، حرف زد.
    مجید: عامو بیخیال، بذار اینقدر منتظر بمونه تا علف زیر پاش سبز بشه و همون علف‌ها هم زیر پاش خشک بشن.
    نارسیس: ممکنه سربازاش رو بفرسته دنبالمون.
    مجید: بذار یه کم حیرون بمونه، نمی‌میره که، البته الان چند هزار ساله که مرده.
    ملیکا: تو رو خدا نریم تو قصر شیرویه، من ازش می‌ترسم.
    مجید: نه که نمیریم، باربد! خونه‌ات از کدوم طرفه؟
    باربد: همراه من بیایید
    بچه‌ها به همراه باربد به سمت خانه‌اش رفتند. سر راه پریدخت را هم با خودشان بردند. پس از مدتی به خانه باربد رسیدند. خانه اش کوچک و ساده بود، در گوشه‌ای از اتاقش چند وسیله موسیقی بود، ملیکا و مجید با کنجکاوی به ابزار موسیقی نگاه می‌کردند، باربد یکی از لباس‌های خودش را به مجید داد و گفت:
    - مجید! این لباس را بپوشید و لباسهای خودت را بده تا برایت تمیز کنم.
    مجید: ای جانم، مواظب باش یه وقت لباسام پاره نشه.
    نارسیس: وای مجید! خدا مرگم بده این چه حرفیه، آقا باربد خودم لباساش رو خشک می‌کنم شما زحمت نکشید.
    مجید: راست میگه، بده به نارسیس بلده چکار کنه.
    باربد: بسیار خب.
    مجید لباس‌هایش را عوض کرد و داد به نارسیس. با خنده نشست کنار آرش و گفت:
    - چطوری؟
    - می‌خوای چطور باشم؟
    - سگرمه هات تو همه، کتک خوردی؟
    - نه، فقط تو فکرم، الان شیرویه منتظرم نشسته.
    - ای بابا، اون پسره وحشی رو بی‌خیال شو، از کجا می‌دونه ما الان کجاییم؟!
    - آخرین بار ما رو همراه باربد دید، می‌ترسم یه وقت سربازاش بریزن تو خونه باربد و همه ما رو دستگیر کنن، برای باربد هم بد بشه.
    - غلط می‌کنن، مگه شهر هرته؟! یه دوتا ترقه خرجشون می‌کنم، حساب کار دستشون میاد.
    - خودمون هیچ، نگران باربد و جایگاهش هستم.
    - نگران نباش، باربد خنیاگر مخصوص شاهه، شاه اجازه نمیده کسی بهش آسیب برسونه.
    - خدا کنه.
    همین موقع باربد با سبد کوچکی که در آن میوه چیده بود، وارد اتاق شد.
    باربد: این میوه‌ها از درختان باغ قصر هستند، آنها را باغبان مخصوص شاهنشاه به من داده‌اند.
    مجید: بگو میوه سلطنتی آوردی، آخ جون! بچه‌ها بزنین تو رگ.
    باربد: آری، بسیار شیرین و خوشمزه هستند، نوش جان کنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه‌ها با شوخی و خنده میوه می‌خوردند و سر به سر مجید می‌گذاشتند، باربد با لبخند به آنها نگاه می‌کرد. غمی در دلش احساس می‌کرد، نمی‌دانست غم جدایی از بچه هاست یا غم از دست دادن خسروپرویز و کشته شدن خودش. پریدخت گوشه‌ای نشسته بود و به بقیه نگاه می‌کرد. مجید در حالیکه حاضر جوابی آرش و نارسیس را می‌کرد به پریدخت گفت:
    - اوا! خدا مرگم بده پری خانم، شما چرا یه گوشه نشستین و چیزی نمی‌خورین؟ بیایین تو جمع، قول میدم بهتون خوش می‌گذره.
    پریدخت: ممنون، همینجا راحتم.
    مجید: پرتقال می‌خورین بگم نارسیس براتون بیاره؟
    پریدخت: نخیر، نمی‌خورم.
    مجید: خب نخورین، حداقل بیایین تو جمع، یه گوشه نشستین خوبیت نداره.
    پریدخت: گفتم که، همینجا راحتم.
    نارسیس: مجید! وقتی میگه راحتم، لابد با ما بهش خوش نمی‌گذره و تنهایی راحت تره، چرا اینقدر اصرار می‌کنی؟
    پریدخت: موضوع این نیست، ما کی برمی گردیم خونه؟
    مجید: برمی گردیم.
    پریدخت: خب کی؟
    مجید: برمی گردیم.
    پریدخت از جوابهای مجید کلافه شد و با اخم به آرش نگاه کرد. آرش که متوجه کلافگی زنش شده بود به مجید گفت:
    - ول کن مجید، اینقدر سر به سرش نذار.
    ملیکا: پری خانم! ما الان بهترین موقعیت گیرمون اومده، شما تو ایران کسی رو می‌شناسین که مثل ما به زمان‌های گذشته سفر کرده باشه؟ نه، هیچکس نیست، به نظرم این اتفاق رو باید به فال نیک بگیریم و حسابی از سفرمون بهره ببریم، شاید دیگه هیچوقت این فرصت دستمون نیاد.
    نارسیس: داستان سفر ما شبیه یه افسانه‌ست، من که خیلی خوشحالم سه بار به یه همچین سفری اومدم.
    مجید: پری خانم بهتره تا می‌تونید از این سفر استفاده کنید چون وقتی برگشتیم می‌خوام آینه رو سر به نیست کنم.
    ملیکا و نارسیس با اعتراض گفتند:
    نارسیس: چرا؟؟ مجید می‌کشمت اگه یه همچین کاری بکنی.
    ملیکا: مجید غلط می‌کنی، خودم می‌کشمت، من می‌خوام با آینه به خیلی جاها سفر کنم.
    مجید: لازم نکرده سفر کنی، این همه تو دردسر افتادیم بس نبود؟! نخیر، برگشتیم آینه بی آینه
    نارسیس: مجید!
    مجید: جونم؟
    نارسیس: زهرمار !
    مجید: قربون محبت شما !
    آرش: به نظرم مجید درست میگه، وقتی برگشتیم باید یه فکری برای آینه بکنیم.
    مجید: باید بشکنیمش.
    آرش: نه به نظرم بریم تو همون عتیقه فروشی و تحویلش بدیم.
    مجید: من می‌شکنمش.
    نارسیس: مجید گردنت رو می‌شکنم.
    مجید: باشه، میدم آرش ببره عتیقه فروشی، خوب شد؟
    نارسیس: این بهتره.
    ملیکا: منم بابام رو زور می‌کنم که بره از عتیقه فروشی بخره، بعد شماها رو صدا می‌زنم تا با هم بریم به سفر زمان.
    مجید و آرش با هم گفتند: باز برمی گردیم سر خونه اول !
    باربد: به نظر من این آینه سخنی برای گفتن دارد، نباید آن را به راحتی از دست دهید، بگذارید کلام آخرش را بگوید.
    نارسیس: با این حرف باربد موافقم، باید ببینیم آینه برای چی ظاهر شده، اونم تو خونه‌ی ما.
    مجید: همش تقصیر اون مهرداد گور به گور شده‌اس، همون بود که آدرس اون عتیقه فروشی رو به ما داد
    آرش: به تو داد.
    مجید: ما با هم رفتیم اونجا، یادت نیست؟
    آرش: بله یادمه، اما من نمی‌خواستم برم.
    مجید: تو آینه رو خریدی.
    آرش: تو من رو زور کردی که بخرم، یادته می‌گفتی: "آرش بخرش حیفه، عتیقه‌اس"
    مجید: اون موقع که نمی‌دونستم قراره چه بلایی به سر ما بیاره، فکر می‌کردم یه آینه معمولیه.
    باربد: نخستین بار چه کسی از آینه ظاهر شد؟
    مجید: یه دختری به نام نانارسین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش: دختر شاه اونتاش هومبان، پادشاه عیلام باستان بود.
    مجید: عجب دختری بود، با نانا خیلی خوش می‌گذشت، یادش بخیر.
    نارسیس با غیض گفت:
    - مجید!
    مجید: باشه باشه، راستی باربد! یه نگاه به نارسیس بنداز، نانا دقیقاً شبیه نارسیس بود، مثل یه سیب که از وسط دو نصف کرده باشن، فقط نارسیس یه کم من رو دعوا می‌کنه ولی نانا پایه شیطونی‌هام بود.
    آرش: اگه جلوی تو رو نارسیس خانم نگیره که دنیا رو قورت میدی.
    ملیکا: بعدی کی بود؟
    آرش: کوروش کبیر و خانواده‌اش.
    نارسیس: کوروش خیلی باحال بود، ما با هم بیرون می‌رفتیم، یادش بخیر سفرمون به پاسارگاد و تخت جمشید، همدان هم خیلی خوش گذشت.
    ملیکا: بعدی کی بود؟
    مجید: یه نفر که دمار از روزگارمون در آورد.
    ملیکا: خب کی بود دیگه؟
    آرش: یه شاهزاده اشکانی به نام ونون یکم، یه پدری از همه‌مون در آورد که نگو.
    ملیکا: مگه چکار کرد؟
    آرش و نارسیس به مجید نگاه کردند و خندیدند، مجید با تهدید به جفتشون نگاه کرد اما خنده آنها بیشتر شد. ملیکا با تعجب پرسید:
    - برای چی می‌خندین؟
    مجید: چیزی نشده، اینا به خودشون می‌خندن.
    آرش: می‌دونی قضیه چی بود؟ شاهزاده ونون، مجید رو چند بار کتک زد.
    ملیکا با چشم‌های گرد شده و متعجب به آرش نگاه کرد و گفت:
    - مجید رو کتک زد؟! مگه مجید کتک هم می‌خوره؟ تا جایی که یادمه مجید کتک می‌زنه.
    مجید: بله بله، مجید هیچ وقت کتک نمی‌خوره و نخواهد خورد.
    آرش: حرف نباشه، شاهزاده چند بار کتکت زد، حتی یه بار راهی بیمارستان شدی.
    مجید: نه که جنابعالی کتک نخوردی؟ من بودم که ماهی تابه چُدن خورد تو سرم؟! ملیکا! خودش هم کتک خورد، ونون با ماهی تابه چدن محکم زد تو سر آرش، اون هم غش کرد و بردیمش بیمارستان.
    پریدخت: آرش! چرا این چیزا رو به من نگفتی؟
    آرش: نمی‌خواستم به خانواده‌ام در این مورد چیزی بگم.
    مجید: نمی‌خواست آبروش پیش شما بره.
    ملیکا: حالا کتک خوردن آرش چیز تازه‌ای نیست، اما کتک خوردن مجید خیلی برام جالبه، وای اگه داداش علی بفهمه.
    ملیکا بلند زد زیر خنده و هر بار که به مجید نگاه می‌کرد شدت خنده‌اش بیشتر می‌شد. مجید با حرص به آرش نگاه کرد و گفت:
    - خوبت شد؟ همین رو می‌خواستی که تمام اعتبار و قدرتم بره زیر سئوال؟! اگه به علی بگه، اونم میره به کل محل میگه و دیگه کسی ازم حساب نمی‌بره.
    باربد و نارسیس هم خندیدند و پریدخت هم دور از چشم بقیه به مجید خندید. بچه‌ها تا شب گفتند و خندیدند و لحظات شاد و به یاد ماندنی را سپری کردند. شب هم در خانه باربد خوابیدند.
    صبح روز بعد بچه‌ها به همراه باربد مشغول خوردن صبحانه بودند که سر و صدایی شنیدند.
    نارسیس: این صدای چیه؟
    آرش: انگار خبرایی شده.
    باربد: صدای سواران شاهنشاه است، شاید اتفاقی رخ داده است؟
    مجید: نکنه زمان زود گذشت و به زمان مرگ خسروپرویز رسیدیم؟!
    ملیکا: یعنی به یه شب تا صبح اتفاق افتاد؟ ما که دیروز تمام وقت پیش خسرو و شیرین بودیم.
    مجید: خبر نداری خانم، آینه تمام اتفاقات رو زود به زود نشون میده.
    نارسیس: یعنی دیشب خسرو به دست شیرویه کشته شد؟
    آرش: احتمال داره، کاش می‌تونستیم از یکی بپرسیم.
    باربد: بسپارید به من، زود باز می‌گردم.
    باربد نگران بلند شد و از خانه بیرون رفت. نارسیس با نگرانی گفت:
    - بچه ها! اگه خسرو کشته شده باشه، پس باربد هم به زودی می‌میره؟
    ملیکا: وای نه، من طاقت دیدن مرگ باربد رو ندارم.
    آرش: باربد بلافاصله پس از شاه کشته نشد، یه مدت کوتاه زنده موند بعداً به دست سرکیس کشته شد.
    نارسیس: مجید یه کاری کن.
    مجید: آخه چه کاری از دستم برمیاد؟ تاریخ همینه، خون و خونریزی، بی گـ ـناه کشته میشه و گناهکار فرار می‌کنه.
    ملیکا: طفلک باربد، کاش نمیره.
    پریدخت: به خاطر این چیزاست که میگم از این سفر خوشم نمیاد، باید شاهد کشته شدن مردم باشیم، آرش! بیا هر چه زودتر برگردیم خونه.
    آرش: نمیشه، تا باربد نیاد من هیچ جا نمیرم.
    کمی بعد باربد برگشت. رنگ به چهره نداشت، یک گوشه نشست، سازش را در دست گرفت و با چشمان پر از اشک به نقطه‌ای خیره شد. بچه‌ها دورش جمع شدند و نارسیس پرسید:
    نارسیس: حدسمون درست بود؟ شاه کشته شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا