خسرو پرویز با اخم به آرش زل زده بود، شیرین هم با بهت و حیرت خیره شده بود و چیزی نمیگفت. خسرو با صدایی که نشانگر خشمش بود از آرش پرسید:
- گفتید شیرویه ما را میکشد؟ جانشین ما هرگز چنین کاری نخواهد کرد.
آرش: شرمنده که اون حرف رو زدم، ان شاالله که همچین اتفاقی نیفته.
خسرو: دستور میدهم گردنت را بزنند تا اینگونه دربارهی فرزندم سخن نگویید.
آرش: ولی جناب شاه...
مجید: قربانت گردم، گردن منم میخوایی بزنی؟
خسرو: فقط گردن او را خواهم زد.
مجید: خب خدا رو شکر، آرش! میگه فقط تو رو اعدام میکنه، اشکال نداره اگه خاله پرسید کجا رفتی، خودم یه جوری میپیچونمش.
آرش: یه دقیقه ساکت شو ببینم، عالیجناب! به خدا منظوری از حرفهام نداشتم، تو کتابهای تاریخیمون این چیزها نوشته شده.
نارسیس: راست میگه جناب خسرو، الان تو دورهی ما یه عالمه کتاب تاریخی هست که دربارهی شما خیلی چیزا نوشتن.
پریدخت که تا آن لحظه ساکت نشسته بود و فقط به حرفهای بقیه گوش میداد گفت:
- عالیجناب! شما اینبار ببخشید، خودم بهتون قول میدم این پیشگویی که کرده رو پس بگیره.
خسرو: تو با این نادان چه نسبتی داری؟
پریدخت: من همسرش هستم، فکر کنم قبلاً بهتون معرفی شدم.
خسرو: بگو چگونه پیشگویی اش را پس میگیرد؟
پریدخت به آرش نگاه کرد و گفت:
- شوهر من پیشگوی خوبی نیست، همیشه هر چی گفته یه جور دیگه از آب در اومده، خیالتون راحت باشه.
مجید: بله حق با ایشونه، عامو این آرش ما خُلتر از این حرفهاست، شما ببخش خسرو خان !
خسروپرویز به شیرین نگاه کرد، شیرین گفت:
- سرورم! به یمن امروز که روز بسیار نیکویی است، ایشان را ببخشید، بگذارید با شاه عادلی چون شما بیشتر آشنا شوند.
باربد: آری سرورم، اگر ایشان را ببخشید عدالت خود را نشان دادهاید.
خسروپرویز کمی فکر کرد و گفت:
-: بسیار خب، شما را میبخشم اما باید هر چه درباره ما میدانید بگویید.
مجید: ای داد و بیداد! خسرو خان شرط سختی گذاشتید، بهتره گردنش رو بزنید، اینجوری بهتره.
آرش: تو یه دقیقه حرف نزن، جناب خسرو! شما چی دوست دارین درباره خودتون بدونید؟
خسرو: آینده ما را بگو.
آرش: باشه میگم اما هر جا که به نفع شما نبود تقصیر من نیست، هیچکس نمیتونه جلوی سرنوشت خودشو بگیره.
مجید: راست میگه، هر چی گفت یه وقت شاخ بازی در نیاری قربانت گردم.
نارسیس: مجید!
خسرو: بسیار خب.
آرش در دلش بسم الله گفت و شروع کرد:
- بیشتر وقایع زندگی شما رو تا چند دقیقه قبل تعریف کردیم فقط مونده قسمتهای دیگه که الان براتون میگم، شما سعی کردید مثل خسرو انوشیروان حکومت کنید اما...
خسرو: اما چه؟
آرش: اما چون از تمام شاهان قبل از خودتان زیباتر بودید، کمی مغرور هم بودین، البته ببخشید این رو میگم، شما یه جورایی خود رای شده بودین چون از هر چیزی بهترینها رو داشتید، شما هفت گنج معروف را داشتید.
خسرو: تو از هفت گنج ما میدانی؟
آرش: بله قربان، هفت گنج شما در دوره ما خیلی معروفه.
ملیکا: ولی من چیزی درباره اش نشنیدم.
نارسیس: من تو کتاب خوندم که هفت گنج جناب خسرو شامل: گنج گاو، دستمال نسوز، تاج یاقوتنشان، تخت طاقدیس، طلاى مشت فشار، گنج بادآورد و شطرنجى از یاقوت و زمرد بود، حتی یه جا نوشته شده بود شبدیز و باربد و شیرین هم جزو عجایب دورهی شما بودند.
آرش: قصر تیسفون، درفش کاویانی و فیل سفید هم از دیگر عجایب بودند.
مجید: اگه من این همه گنج داشتم! آخ چی میشد.
نارسیس: هیچ گنجی بهتر از رزق حلال نیست آقا مجید، یادت رفته حاج بابا چی بهت میگفت؟
مجید: نه یادم نرفته، فقط اگه یه خورده گنج داشتم خیلی خوب بود.
آرش: گنج اصلاً خوب نیست چون برای هیچکس نمیمونه، حاج عمو راست میگن، رزق حلال از هر گنجی بالاتره.
نارسیس: دقیقاً
مجید: خیلی خب، باشه.
ملیکا: جناب خسرو! اون دستمال نسوز چی بود؟
خسرو: پس از تناول خوراک، دستهایم را با آن پاک کرده و چون چرکین میشود آن را درون آتش انداخته، پاک میشود بدون اینکه بسوزد.
ملیکا: عجب دستمالی !
آرش: فکر کنم از الیاف پنبه کوهی درست شده، چون پنبه کوهی نمیسوزه.
نارسیس: الانم یه همچین چیزی داریم، بهش میگن نخ نسوز.
آرش: درسته، گنج بعدی تخت طاقدیس بود. شكل این تخت شبیه طاق بود و جنسش از عاج و نردههایش از نقره و طلا بود. سقف این تخت از زر و لاجورد ساخته شده بود.
- گفتید شیرویه ما را میکشد؟ جانشین ما هرگز چنین کاری نخواهد کرد.
آرش: شرمنده که اون حرف رو زدم، ان شاالله که همچین اتفاقی نیفته.
خسرو: دستور میدهم گردنت را بزنند تا اینگونه دربارهی فرزندم سخن نگویید.
آرش: ولی جناب شاه...
مجید: قربانت گردم، گردن منم میخوایی بزنی؟
خسرو: فقط گردن او را خواهم زد.
مجید: خب خدا رو شکر، آرش! میگه فقط تو رو اعدام میکنه، اشکال نداره اگه خاله پرسید کجا رفتی، خودم یه جوری میپیچونمش.
آرش: یه دقیقه ساکت شو ببینم، عالیجناب! به خدا منظوری از حرفهام نداشتم، تو کتابهای تاریخیمون این چیزها نوشته شده.
نارسیس: راست میگه جناب خسرو، الان تو دورهی ما یه عالمه کتاب تاریخی هست که دربارهی شما خیلی چیزا نوشتن.
پریدخت که تا آن لحظه ساکت نشسته بود و فقط به حرفهای بقیه گوش میداد گفت:
- عالیجناب! شما اینبار ببخشید، خودم بهتون قول میدم این پیشگویی که کرده رو پس بگیره.
خسرو: تو با این نادان چه نسبتی داری؟
پریدخت: من همسرش هستم، فکر کنم قبلاً بهتون معرفی شدم.
خسرو: بگو چگونه پیشگویی اش را پس میگیرد؟
پریدخت به آرش نگاه کرد و گفت:
- شوهر من پیشگوی خوبی نیست، همیشه هر چی گفته یه جور دیگه از آب در اومده، خیالتون راحت باشه.
مجید: بله حق با ایشونه، عامو این آرش ما خُلتر از این حرفهاست، شما ببخش خسرو خان !
خسروپرویز به شیرین نگاه کرد، شیرین گفت:
- سرورم! به یمن امروز که روز بسیار نیکویی است، ایشان را ببخشید، بگذارید با شاه عادلی چون شما بیشتر آشنا شوند.
باربد: آری سرورم، اگر ایشان را ببخشید عدالت خود را نشان دادهاید.
خسروپرویز کمی فکر کرد و گفت:
-: بسیار خب، شما را میبخشم اما باید هر چه درباره ما میدانید بگویید.
مجید: ای داد و بیداد! خسرو خان شرط سختی گذاشتید، بهتره گردنش رو بزنید، اینجوری بهتره.
آرش: تو یه دقیقه حرف نزن، جناب خسرو! شما چی دوست دارین درباره خودتون بدونید؟
خسرو: آینده ما را بگو.
آرش: باشه میگم اما هر جا که به نفع شما نبود تقصیر من نیست، هیچکس نمیتونه جلوی سرنوشت خودشو بگیره.
مجید: راست میگه، هر چی گفت یه وقت شاخ بازی در نیاری قربانت گردم.
نارسیس: مجید!
خسرو: بسیار خب.
آرش در دلش بسم الله گفت و شروع کرد:
- بیشتر وقایع زندگی شما رو تا چند دقیقه قبل تعریف کردیم فقط مونده قسمتهای دیگه که الان براتون میگم، شما سعی کردید مثل خسرو انوشیروان حکومت کنید اما...
خسرو: اما چه؟
آرش: اما چون از تمام شاهان قبل از خودتان زیباتر بودید، کمی مغرور هم بودین، البته ببخشید این رو میگم، شما یه جورایی خود رای شده بودین چون از هر چیزی بهترینها رو داشتید، شما هفت گنج معروف را داشتید.
خسرو: تو از هفت گنج ما میدانی؟
آرش: بله قربان، هفت گنج شما در دوره ما خیلی معروفه.
ملیکا: ولی من چیزی درباره اش نشنیدم.
نارسیس: من تو کتاب خوندم که هفت گنج جناب خسرو شامل: گنج گاو، دستمال نسوز، تاج یاقوتنشان، تخت طاقدیس، طلاى مشت فشار، گنج بادآورد و شطرنجى از یاقوت و زمرد بود، حتی یه جا نوشته شده بود شبدیز و باربد و شیرین هم جزو عجایب دورهی شما بودند.
آرش: قصر تیسفون، درفش کاویانی و فیل سفید هم از دیگر عجایب بودند.
مجید: اگه من این همه گنج داشتم! آخ چی میشد.
نارسیس: هیچ گنجی بهتر از رزق حلال نیست آقا مجید، یادت رفته حاج بابا چی بهت میگفت؟
مجید: نه یادم نرفته، فقط اگه یه خورده گنج داشتم خیلی خوب بود.
آرش: گنج اصلاً خوب نیست چون برای هیچکس نمیمونه، حاج عمو راست میگن، رزق حلال از هر گنجی بالاتره.
نارسیس: دقیقاً
مجید: خیلی خب، باشه.
ملیکا: جناب خسرو! اون دستمال نسوز چی بود؟
خسرو: پس از تناول خوراک، دستهایم را با آن پاک کرده و چون چرکین میشود آن را درون آتش انداخته، پاک میشود بدون اینکه بسوزد.
ملیکا: عجب دستمالی !
آرش: فکر کنم از الیاف پنبه کوهی درست شده، چون پنبه کوهی نمیسوزه.
نارسیس: الانم یه همچین چیزی داریم، بهش میگن نخ نسوز.
آرش: درسته، گنج بعدی تخت طاقدیس بود. شكل این تخت شبیه طاق بود و جنسش از عاج و نردههایش از نقره و طلا بود. سقف این تخت از زر و لاجورد ساخته شده بود.
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش توسط مدیر: