کامل شده رمان آینه زمان : دختر گمشده تاریخ(قسمت اول)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 10,584
  • پاسخ ها 126
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
نانا رفت کنار آرش که جلوی آینه ایستاده بود ، ایستاد . فقط تصویر آرش تو آینه بود و تصویر نانا تو آینه نبود . آرش از این موضوع حسابی متعجب شده بود و به نانا گفت که تا صبحانه اشو می خوره یه سر میره خونه خاله اش و برمیگرده .
آرش – محبوبه ، مجید ، بیایین یه مورد عجیب اتفاق افتاده
مجید – باز چی شده صبح اول صبح مثل بختک افتادی تو خونه ما ؟
محبوبه – سلام ، چی شده ؟
آرش – محبوبه ، نانا ، نانا
محبوبه – نانا طوریش شده ؟
مجید – نانا رفته خونشون ، چرا بی خبر ؟ چرا بدون خداحافظی ؟ خدایا حالا چجوری به نبودش عادت کنم ؟؟؟
آرش – یه دقیقه مسخره بازی در نیار . محبوبه نانا نه تو عکس دیده میشه نه تو فیلم و نه تو آینه
محبوبه – یعنی چی ؟ درست توضیح بده ببینم چی شده
آرش – از نانا هم عکس گرفتم و هم فیلم اما تو هیچکدومشون دیده نشد ، ازش خواستم با من جلوی آینه ایستاد ولی فقط من تو آینه دیده میشدم و اثری از تصویر نانا نبود . این یعنی چی ؟
محبوبه – خب ممکنه .... یعنی ... یعنی شاید فقط ما می تونیم اونو ببینیم و کسی دیگه نتونه
آرش – نه بابا ، یه بار فرستادمش مغازه برام چیزی بخره و اونم رفت و خرید . تازه فرداش مغازه دار منو دید گفت چه خواهر با ادبی داری
مجید – بازتاب نور
آرش و محبوبه – چی ؟ بازتاب نور !!!
آرش – یعنی چی بازتاب نور ؟
مجید – یعنی اینکه نانا بازتاب نور نداره . همه می تونند اونو ببینن ولی نوری نداره که بازتاب داشته باشه و همین باعث میشه عکسش تو اجسام صیقلی منعکس نشه . من شبیه همچین موضوعی رو تو یکی از این انیمه های ژاپنی دیدم همون انیمه مورد علاقه ام که اسمش فوشیگی یوگی بود . یادته محبوب چقدر نگاش می کردم ؟ یادش بخیر
محبوبه – یادمه خودتو دیگه داشتی کور می کردی از بس نگاش کردی . ولی این چه ربطی به موضوع نانا داره ؟
مجید – خب موضوع اون کارتون هم بی شباهت به قضیه ما نیست ، اونجا هم یه دختری به اسم میاکا از طریق یه کتاب قدیمی میره به چین باستان و با پسری بنام تاماهومه آشنا میشه و بعد از یه سری اتفاقات با پسره برمی گرده ژاپن امروزی و تو یه رستوران می فهمه تاماهومه بازتاب نور نداره و متوجه میشن که کسی که از یه دوره تموم شده میاد دوره فعلی ، حقیقی نیست و فقط بصورت یه خاطره هست ، پس نانا هم حقیقی نیست و بازتاب نور نداره ، نانا فقط یه خاطره است که تموم شده
آرش – آخی طفلک نانا . اگه بفهمه ناراحت میشه
محبوبه – از این دلم می سوزه که نانا قبلاً مرده و خودش خبر نداره که الان حقیقی نیست . ولی چرا آینه نانا را از تاریخی که دیگه وجود خارجی نداره بیرون کشیده ؟
آرش – محبوبه این جمله که تو کتابچه نوشته بود هنوز یادته ؟ "مرا دریاب و برهان از این سرگردانی"
محبوبه – آره یادمه ولی هنوز نفهمیدم چه معنی میده
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – شاید نانا گم شده و خودش الان چیزی یادش نمیاد و آینه جادویی ساخته شد تا ما معمای نانا را حل کنیم
    آرش – آفرین ، همینه ، این مجید با این عقل ناقصش فهمید
    مجید – متشکرم با این حسن نیت شما نسبت به بنده ، بی عقل خودتی ، نکبت ، بُزمیش ...

    راوی - ببخشید مجید به قسمتهای بی ادبانه رسید خودمون مجبور شدیم سانسور کنیم و زحمتشو بر عهده هیأت سانسور نذاریم .
    محبوبه – من فکر می کنم نانا تو دوره خودش طی اتفاقاتی گم شده و دنبالش می گشتن . شاید ما پیداش کردیم تا بفهمیم این قسمت از تاریخ چی شده . به نظرم باید یه سفر بریم
    مجید – کجا ؟ منم میام
    آرش – خب تو هم . حالا کجا باید بریم ؟
    محبوبه – شوش . باید بریم شوش و کتیبه های زیگورات را بخونیم تا ببینیم چی نوشتن
    آرش – اونجا کلی کتیبه از اونتاش هست ، تازه بیشترشون دیگه قابل خوندن نیستن
    مجید – به نظرم بیایید بریم تخت جمشید . اونجا یه جایی هست که چند تا کتیبه مربوط به دوران عیلام هم هست
    آرش – چرت نگو ! اونجا که همش کتیبه های هخامنشیه ، حتی تو موزه کاخ هم کتیبه های هخامنشی هست ، بگو دلت می خواد بری تخت جمشید و کمی با توریستهای اونجا خوش و بش کنی . والا پارسال اردو رفتیم اونجا اینقدر ضایع بازی در آورد که استاد عباسی با عصبانیت گروه را جمع کرد و برگردوند شیراز
    مجید – خب حالا ، چرا می زنی !
    محبوبه – من بیشتر از صد بار برای کارهای تحقیقاتی ام رفتم شوش و می دونم اونجا چه کتیبه هایی هست و کدومشون قابل خوندن هستن . راستی ، یه سری کامل از ترجمه های چاپ شده کتیبه های زیگورات دارم بذارید همونا رو بررسی کنیم ببینیم چیزی در مورد یه دختر گمشده نوشتن یا نه ؟!
    مجید – پس سفر لغو شد ؟ برم چمدونمو باز کنم ؟
    آرش – آقا رو ! چه زود چمدون بست
    محبوبه – فعلاً سفر تا اطلاع ثانوی لغو شد ، من رفتم دنبال ترجمه ها
    مجید – این محبوبه ما ، اگه این جزوه ها و کتاباشو نداشت که حتی دیپلم هم نمی تونست بگیره ، موندم تو کار سازمان سنجش که اینو چجوری مجازش کردن تا آزمون دکترا بده چه برسه به قبولی !!
    آرش – خب محبوبه اینا کارشون بررسی میدانیه و باید همیشه از کتابهاشونم کمک بگیرن ، بنده خدا برای اطمینان کامل بررسی دقیق می کنه مگه عیبی داره ؟
    مجید – عامو همش کشکه ، این دختره از عهد شاه بیزبیزک هم که ازش بپرسی ها ، میگه بذارید ببینم تو کتابام چی نوشته
    آرش – مجید اینقدر خواهرتو دست کم نگیر . من برم ببینم نانا داره چکار می کنه

    آرش برگشت خونه و دید نانا جلوی تلویزیون نشسته و داره با لـ*ـذت به برنامه ها نگاه میکنه و اینقدر سرگرم شده بود که نفهمید آرش کی برگشت خونه
    آرش – خب نانا خانم ، خوش می گذره ؟
    نانا – آره خوش می گذره
    آرش – تلویزیون چی نشون میده ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نانا – همه چی ، راستی آرش هَپیما چیه ؟
    آرش – هَپیما نه ، هواپیما . یه وسیله ایه که باهاش میرن سفر . بهترین و پرسرعت ترین وسیله است برای رفتن به سفر . یه جور پرواز هم هست
    نانا – یعنی شما وقتی می خواهید برید سفر پرواز می کنید ؟
    آرش – با هواپیما پرواز می کنیم . من هر وقت می خوام برم تهران با هواپیما میرم
    نانا – تهران ؟! اونجا کجاست ؟
    آرش – تهران یکی از شهرهای ایرانه و من با پدر و مادرم تهران زندگی می کنیم . الان هم اونا اونجا هستند و منم چون دانشگاه شیراز قبول شدم اومدم شیراز . راستی تو تا حالا به کدوم شهرها سفر کردی ؟
    نانا – یه بار به همراه پدر و مادرم و هیئت وزرا به کَلده رفتیم
    آرش – کَلده ؟ شما با دولت کلده مناصبات دارید ؟
    نانا – آره ، ولی با دولت آشور دشمن هستیم
    آرش – دیگه کجا رفتی ؟
    نانا – به ماداکتو و اهواز هم رفتم
    آرش – چی ؟ اهواز ؟؟!! یعنی این اهواز خودمون که الان یکی از شهرهای ایرانه همون اهواز دوره شماست ؟
    نانا – من نمی دونم شما الان کدام اهواز را می گین ولی این اهواز که من رفتم بسیار گرم بود ، حتی گرمتر از شوش که شهر ما هست
    آرش – نانا این همین اهواز امروزی ماست. آره گرمه ، خیلی هم گرمه . پس شهر اهواز از دوره عیلامیها اسمش اهواز بوده . خیلی جالبه ، خیلی خیلی جالبه . خب میشه اسم شهرهایی که می شناسی بگی
    نانا – شهر خودمون شوش ، انشان ، ماداکتو ، خالدالو ، اور ، آکد . فقط همینها را می شناسم . شاهزاده هانه اهل انشان هست
    آرش – اَنشان ، چه جالب ، نانا می دونی الان اسم شهر اَنشان چی شده ؟ استان فارس و همین شیراز شده
    نانا – یعنی الان شاهزاده هانه در شیراز هست ؟ من می تونم برم ببینمش ؟
    آرش – خب معلوم نیست الان کجاست چون انشان اینقدر وسیع و بزرگ شده که تبدیل شده به استان فارس و دقیقاً نمی دونیم کجای این استان باید دنبالش بگردیم
    نانا – یعنی هیچ کاری نمی تونیم بکنیم
    مجید – می تونیم به موبایلش زنگ بزنیم
    آرش – اِ ، مجید تو چجوری اومدی ؟
    مجید – من شاه کلید کل این آپارتمان رو دارم ، چی فکر کردی ؟!
    آرش – شنیدی نانا چی گفت ؟ میگه شاهزاده هانه اهل انشان هست
    مجید – شنیدم اما بهش گفتی انشان شده فارس ؟
    آرش – آره ولی کاش می تونستیم یه نشونه از شاهزاده هانه پیدا کنیم
    مجید – این استان فارس بیشترین بناهای باستانی رو داره چجوری می تونیم بریم بگردیم دنبالش حتی یه رد کوچیک هم از خاک و گورش هم نمی تونیم پیدا کنیم
    آرش – هیس ، آرومتر ، نانا می شنوه ناراحت میشه
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – خب بذار بدونه الان شش هزار سال بعد از دوره اوناست بخدا اینجوری راحت تره . اصلاً شایدم از این دوره خوشش اومد و موندگار شد
    آرش – مجید ، این دختر الان تو دوره خودش گم شده ، شایدم دوتا کشور به خاطرش افتادن به جون هم و جنگ خونین در گرفته ، ما باید یه راهی رو پیدا کنیم تا بتونیم برش گردونیم تو تاریخ خودش
    مجید – خدایا کَرَمت شکر ، هدفت از آفرینش این پسرخاله ما چی بود ؟ نه ، چی بود؟!
    آرش – این بود که یه احمقی مثل تو رو آدم کنم
    مجید – آره جون بابات ، منم آدم شدم

    دوتایی دنبال هم کردند و خندیدند ، نانا هیچی از حرفهای آرش و مجید نفهمید چون اونا داشتند آروم حرف می زدند ، وقتی دنبال هم دویدن نانا هم دنبالشون می دوید و می خندید . خلاصه لحظات شیرینی را سپری کردند . همینطور مشغول بودن تا اینکه محبوبه اومد خونه و از آرش خواست یه چند لحظه باهاش بره . مجید خونه آرش موند تا نانا را سرگرم کنه به شرطی که هر چی کشف کردند مجید را هم در جریان بذارن
    محبوبه – آرش می دونی چی پیدا کردم ؟
    آرش – نه فقط امیدوارم کشف بدی نکرده باشی
    محبوبه – کشف جالبی هم نیست ولی خب ، خودت که می دونی تاریخ همش حقیقت تلخه
    آرش – بگو ، من آماده شنیدنش هستم
    محبوبه – این شاهزاده هانه بزودی توسط خــ ـیانـت یکی از وزرای دربار کشته میشه . یعنی بنده خدا بعد از یه نبرد فاتحانه تو راه برگشت تو کوههای زاگرس کشته میشه . جنازه اش را هم معلوم نیست کجا دفن می کنند . مثل اینکه قصد ازدواج با دختر اونتاش را داشته که ... ناکام میشه
    آرش – یعنی نانا هیچوقت با هانه ازدواج نمی کنه ؟
    محبوبه – اینطور که تو این کتاب نوشته شده ، نه
    آرش – اسم این کتاب چیه ؟
    محبوبه – دنیای گمشده عیلام ، اگه بخواهی همه چیز رو درباره عیلام بدونی این کتاب جامع ترین کتاب درباره عیلامه .
    آرش – میدی بخونم ؟ نمی ذارم نانا ببینه
    محبوبه – نترس خوشبختانه نانا نمی تونه خط فارسی امروزی رو بخونه . بیا بگیر تا هر وقت خواستی پیشت باشه هر چی باشه تو بیشتر از ما با اون سر و کار داری . راستی ، نانا همین دختر گمشده هست که باید از سرگردانی نجاتش بدیم . باید کتابچه رو درست بخونیم تا بفهمیم چجوری می تونیم نانا رو برگردونیم
    آرش – شاید نانا با کسی دیگه ازدواج می کنه ؟ آخه اون تا اینجا که هانه ازش خواستگاری کرده رو می دونه ولی از آینده اش خبر نداره ، اینجا هم نوشته هانه کشته میشه در صورتیکه قصد داشته ازدواج کنه ، پس همسر نانا کسی دیگه بوده ، میگم محبوبه ، بیا با نانا صحبت کنیم ، شاید خودش چیزی رو داره از ما پنهان می کنه !
    محبوبه – صحبت کردن فایده نداره ، چون اینجور که معلومه نانا از هیچی خبر نداره و همچنان منتظره که برگرده و با هانه ازدواج کنه
    آرش – خیلی خب ، باشه به نانا چیزی نمی گم ... من برم ببینم مجید دسته گل تازه ای به آب داده یا نه
    محبوبه – باشه ، بیا با هم بریم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    هر دو برگشتند خونه آرش که دیدند بله ، هیچوقت نمیشه این مجید رو با کسی تنها گذاشت ، اما اینبار داشت به نانا فیلمبرداری یاد میداد اونم با گوشی آرش . نانا هم با خوشحالی هر چی مجید می گفت انجام می داد .
    آرش – چکار می کنی مجید ؟
    مجید – دارم بهش فیلمبرداری یاد میدم ، میگم این my friend شش هزار ساله شما خیلی با استعداده ها
    آرش – بده من اون گوشیو ، دیگه همینم مونده به گوشی منم دست بزنید
    نانا – نه آرش ، بذار یه کم دیگه دستم باشه
    آرش – آخه چیه این برا تو جالبه ؟ هان !
    نانا – من می تونم مجید رو ببرم توش
    مجید – خنگه تو داری از من فیلم می گیری نه اینکه من برم توش
    محبوبه – مجید با بانو درست صحبت کن
    آرش – همین ته مونده آبروی ایران امروزی را هم آقا بـرده . راستی آقا مجید یه خبر خوش
    مجید – یا خدا ، چی شده ؟
    آرش – نمرات میان ترم عیلام و هخامنشی را استاد اعلام کرده
    مجید – وای نه ، قلبم داره وایمیسته . تو چند شدی ؟
    آرش – من نمره کامل را آوردم
    مجید – من ؟
    آرش – از 6 نمره ، ۳ گرفتی
    مجید – چی ؟ شدم ۳ ؟؟؟؟ اینو داده مرتیکه شکم گنده . من بیشتر می گرفتم
    آرش – نخیر آقا ، بنده خدا استاد به من گفت که به این پسرخاله ات بگو کمتر شیطنت کنه و بشینه یه کم درس بخونه . گفت اگه دید خیلی از بچه ها میان ترم خراب دادن ممکنه دوباره امتحان بگیره
    مجید – من دیگه حوصله ندارم درس بخونم
    آرش – نمیشه مجید ، این درس 4 واحده به 10 هم نمی تونی قانع باشی
    مجید – آها ، یه فکری . از نانا کمک می گیرم
    آرش – چه کمکی ؟ چکار می خواهی کنی ؟ شّر درست نکنی ها !
    مجید – نه خیالت راحت . یه سری اطلاعات از دورانش می گیرم و تحویل استاد میدم
    آرش – بابا جان ، نانا مال دوره ی ایگید هالکیدها بود . بعد از اون که نبود در ضمن دوران هخامنشی رو چکار می کنی ؟
    مجید – شیطونه میگه برم تو آینه و دست این کوروش کبیر و اونتاش هومبان رو بگیرم و ببرم تو دست استاد بذارم و بگم بیا اینم از اینا حالا دیگه حرف حسابت چیه ؟
    آرش – مسخره ، بشین مثل بچه آدم درس بخون این مشکلات رو هم نداری
    مجید – میگم آرش ! بیا یه بار نانا رو ببریم دانشگاه
    آرش – دیگه چی ؟ می خوای دردسر درست کنی ؟؟؟؟ نخیر لازم نکرده . بفهمم بُردیش دانشگاه شهیدت می کنم مجید . فهمیدی ؟!
    مجید – خیلی خب حالا چرا می زنی !
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – مجید شّر درشت نکنی که ... الله اکبر
    مجید حرفی زد که آرش نتونست جدی نگیره . اصولاً مجید هر حرفی که میزد بدون شک عملیش می کرد ، حالا امروز نشد ، یه روز دیگه .
    محبوبه و مجید برگشتند خونه اشون ، آرش همانطور که به نانا قول داده بود می خواست بهش فیلمبرداری و عکسبرداری یاد بده . نانا از تکنولوژی امروزی خیلی خوشش اومده بود و سریع همه چیز رو یاد می گرفت ، فیلمبرداری را هم خیلی خوب یاد گرفته بود .

    نانا – آرش من این فیلمبرداری رو خیلی دوست دارم . تو چجوری یاد گرفتی ؟
    آرش – بچه بودم یاد گرفتم . بابام برام یه دوربین خرید بود و منم دائم از همه چیز فیلم می گرفتم ، اینه که الان خیلی خوب یاد گرفتم . کاش میشد تو دوره شما رفت و حسابی از تو و پدر و مادرت عکس و فیلم گرفت
    نانا – آرش میذاری موبایل تو رو داشته باشم ؟
    آرش – باشه ولی گمش نکنی ها !
    نانا – باشه ، این بازی کجاست ؟
    آرش – حتماً مجید اینم بهت یاد داده نه ؟!
    نانا – آره . مجید خیلی خیلی باحاله
    آرش – نانا خانم ، این طرز حرف زدنِ یه شاهزاده نیست ، یادت باشه
    نانا – باشه . آرش من شیر میخوام
    آرش – ای که تا بهش میگی حالت چطوره ، میگه شیر می خواد

    آرش تا ساعت 10 شب بیدار بود و به خودش لعنت می فرستاد که چرا تلویزیون را به نانا معرفی کرد . نانا یکسره جلوی تلویزیون نشسته بود و نمی خوابید و صدای تلویزیون را خیلی بلند کرده بود . آرش پشت سر نانا روی مبل نشسته بود و با حرص به اون نگاه میکرد ، متوجه شد کنترل تلویزیون کنارش روی مبل هست ، یه لحظه یه فکری به سرش زد و از فکرش خنده اش گرفت . نانا غرق دیدن سریال اونشب بود و با ذوق نگاه میکرد یه مرتبه کانال عوض شد و چیزی دیگه نشون داد . با تعجب برگشت و به آرش نگاه کرد و دوباره به تلویزیون نگاه کرد ، دوباره یه کانال دیگه اومد . دوباره نانا متعجب به آرش نگاه کرد و گفت :
    نانا – چی شد ؟ چرا اونا رفتن ؟
    آرش – کیا رفتن ؟
    نانا – همونا که یه خانواده بودن ؟
    آرش – نمی دونم ، شاید از بس نگاشون کردی رفتن
    نانا – مگه میشه ؟! من فقط نگاشون می کردم ، کاری دیگه نمی کردم
    آرش – شاید دیدن داری نگاشون می کنی ، ناراحت شدن تو زندگیشون سرک بکشی
    نانا – خب پس چرا باهاشون حرف زدم صدامو نشنیدن ؟
    آرش – مگه تو با افراد داخل تلویزیون حرف هم می زنی ؟
    نانا – آره ، صبحها یه خانمی هست که میگه با ما حرف بزنید ما صداتونو می شنویم

    آرش از خنده داشت روده بُر میشد ولی مجبور بود هر جور شده جلوی خنده شو بگیره ، همینکه نانا دوباره به تلویزون نگاه کرد ، آرش دکمه خاموش رو زد و صفحه سیاه شد
    نانا – چی شد؟ کجا رفتن ؟
    آرش – آخه تو رو شناختن فرار کردن . دیگه باید بری بخوابی
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نانا – من خوابم نمیاد . آرش تو رو خدا بهشون بگو برگردن ، نفهمیدم طاها چی به نادر گفت
    آرش – نمیشه ، اینا اگه برن دیگه بر نمیگردن . اگه بخوابی فردا دوباره میان
    نانا – اگه برم بخوابم فردا دوباره می بینمشون ؟
    آرش – آره ، برو بخواب تا اونا هم بیان
    نانا – باشه . شب بخیر
    آرش – نانا ! مسواک ! بدو برو
    نانا – ای بابا ، گیر عجب سوسک توله ای افتادیم
    آرش – چــــی ؟ اینو از کجا یاد گرفتی ؟ از مجید ؟؟؟
    نانا – نه ، از شکیب یاد گرفتم . شب بخیر
    آرش – عجب . شب خوش

    صبح فردا
    آرش با عجله آماده شد بره دانشگاه چون امروز باید می رفت کتابخونه ، به نانا سفارش کرد که بره خونه خاله زهرا و خودش رفت . نانا خوشحال از اینکه مجید هم خونه است رفت خونه خاله زهرا .

    نانا – سلام خاله
    زهرا خانم – سلام عزیزم ، صبحت بخیر ، صبحونه خوردی ؟
    نانا – شیر خوردم ، آرش رفته بیرون گفت که بیام پیش شما . مجید خونه است ؟
    زهرا خانم – آره عزیزم خوابیده ، هر چی صداش می زنم بیدار نمیشه ، برو بیدارش کن که اونم بیاد دور هم صبحونه بخوریم
    نانا – چشم خاله

    نانا رفت تو اتاق مجید و دید که آقا حسابی خودشو با پتو قنداق کرده و غرق خوابه و یه لبخند هم روی لبشه مثل اینکه داشت یه خواب خوش می دید . یادش افتاد مجید بهش گفته بود که اگر یه مرتبه بپری رو تخت ، طرف چنان با هیجان بیدار میشه که کلی میخندی . خب نانا هم از خودِ مجید یاد گرفته بود دیگه . پس از همون دم در چنان پرید روی تخت که مجید با ترس زیاد و چشمای از حدقه در اومده از خواب پرید و بلند گفت : یا حضــرت عبــاس !
    نانا حسابی خندید . مجید وقتی حالش جا اومد با تعجب به نانا نگاه کرد .
    راوی - چطوری آقا مجید !؟ دیگه به کسی یاد میدی که اینجوری رو تخت بپرند و آدم رو بیدار کنند ؟؟؟
    مجید - ببینم تو به نانا گفتی بیاد منو اینجوری بیدار کنه ؟

    راوی – نخیر ، قبلاً خودتون بهش یاد داده بودین که مردم رو اینجوری میشه بیدار کرد
    مجید – آخه تو آدمی ؟ خب ، جلوشو می گرفتی
    راوی – آقا مجید ، چیزی که عوض داره ، گله نداره
    مجید – برو ادامه داستانتو تعریف کن منم برم یه آب قندی چیزی بخورم زَهرَم ترکید

    خب بگذریم ، نانا مجید رو بدجور بیدار کرد و رفت پیش خاله زهرا سر سفره نشست
    زهرا خانم – خب عزیزم تعریف کن ببینم با مادرت هم می نشستی سر سفره ؟
    نانا – نه ما سفره نداریم ، ما پشت میز میشینیم ، من همیشه سر میز کنار مادرم می نشستم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – سلام مامان ، صبح بخیر
    زهرا خانم – سلام پسرم ظهرت بخیر

    مجید یه نگاه به ساعت دیوار انداخت و با تعجب گفت :
    مجید – ای بترکی مادرِ من ، هنوز ساعت 7:30 صبحه
    راوی – این چه طرز حرف زدن با مادرته ؟ بی تربیت
    زهرا خانم – ولش کن مادر این آدم بشو نیست تو داستانتو تعریف کن

    خلاصه صبحانشونو خوردند و زهرا خانم رفت که ناهار درست کنه ، نانا هم رفت تو اتاق مجید تا یه شیطنت دیگه یاد بگیره . نانا قضیه تلویزیون را برای مجید تعریف کرد و اونم فهمید آرش بخاطر اینکه بتونه بخوابه نانا را گول زده ، تصمیم گرفت یه حال اساسی از آرش بگیره
    مجید – دیدی نانا خانم این آرش خان چجوری اذیتت کرد ؟ حالا هی بگین مجید اِلِ بِلِ جیم بِلهِ
    نانا – حالا چکار کنیم ؟ من از دست آرش ناراحتم
    مجید – غصه نخور قربونت برم ، گوگولیِ مجید . یه نقشه با هم میکشیم تا آرش زهره ترک بشه
    نانا – آخ جون شیطونی ، منم می خوام آرشو بترسونم
    مجید – یه نقشه خوب دارم که باید تو هم باهام همکاری کنی
    نانا – باشه به قول تو من پایه ام
    مجید – الهی قربون آبجی نانا بشه این آرش
    نانا – قربونت سوسک توله
    مجید – چی ؟ چی ؟ چی گفتی الان ؟
    نانا – سوسک توله
    مجید – هووی راوی ، اینو من بهش یاد ندادم ، یه وقت کسی معترض نشه ها !
    راوی – خیالت راحت ، خودش تو یکی از این سریالها دید و یاد گرفت
    مجید – خیالم راحت شد ، والا کم کاسه و کوزه رو سرم می شکنه ، شانس که نیست
    راوی – اعتراض بسه ، بریم ادامه داستان
    مجید – بریم ... خب نانا جون بیا بهت بگم باید چکار کنیم . ببین این آرش ما از یه فیلمی خیلی می ترسه اسم فیلم حلقه است و ...

    مجید ماجرای فیلم حلقه را برای نانا تعریف کرد و نانا هم با هیجان گوش می داد . قرار شد برای محکم کاری نانا یه بار فیلم حلقه رو ببینه تا حسابی بتونند آرش رو اذیت کنند . ناگفته نماند آرش از این فیلم تا حدودی می ترسید و هر وقت یکی از شبکه ها این فیلم رو نشون می داد آرش نگاه نمی کرد و کانال رو عوض میکرد . همیشه سعی داشت مجید این موضوع را نفهمه اما نمی دونست که مجید هفت خط تر از این حرفهاست و از خیلی وقت متوجه شده بود . حالا چجوری می خواستند آرش رو بترسونند بهتره خودتون بخونید
    مجید – خب فیلمو که دیدی ، خودت هم دیگه خوب می دونی باید چکار کنی ، یادت باشه در خونه رو آروم روی هم میذاری تا من بتونم بیام تو ، شیر آب آشپزخونه رو یه کم شل می کنی تا چکه چکه صدا کنه ، توی هال اون قسمتی که سرامیکه یه کم آب میریزی و بعد...
    نانا – و بعد خودم میرم تو اتاق و منتظر می شینم و صدامم در نمیاد
    مجید – آ بارک ا... ، اون پیراهن سفیده که محبوبه بهت داده ، نصف شب می پوشی
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نانا – باشه
    مجید - منم با سالاد الویه میام خونه شما و میذاریم آرش هر قدر خواست بخوره ، می دونم این نصف شب بخاطر خوردن سالاد تشنه میشه و میاد که آب بخوره
    نانا – ظرف آب نذاره کنار تختش !
    مجید – نه جانم ، این آرش رو من میشناسم ، عادت داره آب یخ بخوره و تازه بدش میاد آبی که بیرون از یخچال مونده بخوره ، به هر حال خوب حواستو جمع کن که نقشه امون لو نره
    نانا – باشه حواسم هست
    مجید – من ساعت 11 شب میام پشت در یه تق میزنم ، تو بیا در رو باز کن . خودت بعد از چند دقیقه بهانه بگیر و بگو می خواهی امشب بری پیش محبوبه بخوابی ولی فقط تظاهر کن که داری میری باید بری تو کمد اتاقت قایم بشی ، منم می دونم خودمو کجا مخفی کنم
    نانا – تو کجا مخفی میشی ؟
    مجید – من میرم تو تراس قایم میشم ولی در تراس رو نبندی ها !
    نانا – باشه
    مجید – خب ، حالا برو خونه الان آرش میاد ببینه اینجایی نقشه امون لو میره
    نانا – باشه ، من رفتم بـ*ـوس ، بای
    مجید – ای جوووونم ، بـ*ـوس ، بای

    آرش بعد از ظهر برگشت خونه ، بعد از خوردن ناهار خواست بخوابه که نانا نذاشت و مجبورش کرد درباره وسایلی که تو خونش هست توضیح بده ، در واقع با این کار میخواست آرش رو حسابی خسته کنه که شب زود بخوابه . آرش از همه جا بی خبر هم با حوصله برای نانا همه چیز رو توضیح میداد . خلاصه عصر شد و مجید اومد خونه آرش ، حسابی سر به سر آرش گذاشت و کلی جوک تعریف کرد و خندیدند . محبوبه به مدت 3 روز با گروه دانشگاه رفته بودند برای یه حفاری به شهر تاریخی بیشابور و تازه رسیده بود ، خسته بود و زود خوابید . ساعت 9 شب بود ، مجید گفت میره سالاد الویه ای که مادرش درست کرده بیاره تا با هم بخورن .
    آرش – دست خاله درد نکنه ، ولی چرا نریم همه دور هم بخوریم ؟
    مجید – دِ نَ دِ ، قرار نشد که همش خونه ما غذا بخوری ، مگه خونه خاله رستورانه که همش میری اونجا ، خودم میشم گارسون براتون میارم . نانا برو میز رو آماده کن تا من با ظرف سالاد بر می گردم
    نانا – آخ جون ، باشه

    مجید سریع رفت خونه و ظرف سالاد را برداشت و به بقیه گفت شما شام بخورین ما خونه آرش اینا شام می خوریم . سریع برگشت و دید نانا میز رو چیده و هر دو نشستن سر میز .
    مجید – خب ، اینم سالاد مخصوص سرآشپز . بخورید نوش جونتون . نانا تو دوره شما از این چیزا نبود حسابی بخور
    آرش – دست خاله درد نکنه ، من خیلی دوست دارم اما حیف که بعدش تشنه میشم
    نانا – آخ جــــــون مجید ، گفت تشنه میشه
    مجید با چشم غره گفت – ای زهــــــــرمار ، شامتو بخور
    نانا – اوه ، باشه باشه
    آرش – مجید ! این چه طرز حرف زدن با ناناست ؟!
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – هیچی بهش یادآوری کردم که شامشو بخوره و اینقدر حرف اضافه نزنه
    سه تایی با شوخی و خنده شام خوردن و یه کم که گذشت مجید شب بخیر گفت و رفت اما قبلش یه چشمک به نانا زد تا یادآوری کنه که به موقع حاضر باشه .
    آرش – نانا تو هم برو بخواب خیلی خسته شدی ، نمی دونی وقتی سالاد می خورم چقدر تشنه میشم حتی نصف شب هم مجبور میشم بیدار بشم و برم آب بخورم
    نانا – تو برو بخواب من یه کم اینجاها رو مرتب میکنم بعد میرم می خوابم
    آرش – باشه ، شب بخیر
    نانا – شب بخیر ، خوب بخوابی

    آرش رفت تو اتاقش و همینکه سر گذاشت رو بالش عمیقاً به خواب رفت . نانا اول آروم یه سر به آرش زد که ببینه چقدر خوابه و وقتی مطمئن شد ، اول در تراس را آروم باز کرد و بعد لباسشو عوض کرد و موهای بلندش را هم باز کرد و دورش ریخت و چراغارو هم خاموش کرد و منتظر مجید پشت در نشست ، ساعت 11 مجید اومد پشت در و نانا در رو براش باز کرد .
    مجید – چرا نیومدی خونه ؟ مگه قرار نشد بهانه بگیری بیایی اونجا ؟!
    نانا – آرش بعد از رفتن تو خوابید و سریع خواب رفت منم دیدم فرصت خوبیه رفتم به کارام رسیدم
    مجید – خیلی خب ، حالا بیا بریم بقیه کارا رو انجام بدیم

    مجید و نانا دست بکار شدن ، اول شیر ظرفشویی را کمی شل کردند تا چکه کنه و یه ظرف کوچیک هم زیرش گذاشتن که صدا دار باشه ، بعد از کنار در حمام تا یه قسمتهایی از هال که سرامیک بود آب ریختند تا حسابی خیس بشه .چراغها رو خاموش کردند و فقط چراغ هالوژن اُپنِ آشپزخونه را روشن گذاشتند که باعث شد سایه وسایل خونه بیفته روی در و دیوار و بعد منتظر نشستن تا آرش بیدار بشه و نقشه را عملی کنند . حدود دو ساعت نشستند و به نوبت کشیک دادن تا ببینند آرش کی بیدار میشه
    مجید – اَه ، اینم مثل خرس خوابیده انگار نه انگار سالاد کوفت کرده و دیگه وقتشه تشنه بشه
    نانا – الان تشنه میشه میاد بیرون ، خودش بهم گفت وقتی سالاد بخوره نصف شب هم از خواب بیدار میشه
    مجید – الان دیگه ساعت نزدیک 2:00 نصف شبه و هنوز بیدار نشده

    دوتایی همینطور آروم حرف می زدند که صدای باز شدن در اتاق اومد . از لای در نگاه کردند و دیدن آرش بیدار شده و خواب آلود راه افتاده داره میره سمت آشپزخونه ، مجید به نانا گفت که آماده باشه و هر وقت گفت ، بره بیرون . آرش بعد از اینکه آب خورد احساس کرد یه صدایی تو خونه پیچیده و متوجه شیر آشپزخونه شد
    آرش – اَه ،چقدر به این نانا بگم شیر آب رو درست ببند حالیش که نیست دختره شش هزار ساله
    داشت از کنار مبل رد میشد که احساس کرد پاش خیس شد
    آرش – این چیه ؟!! چرا اینجا اینقدر آب ریخته!!!
    آرش همینطور رد خیسی آب رو گرفته بود و می رفت که یه مرتبه یه سایه دید . همونجا میخکوب شد چون یه مرتبه یه دختر با موهای بلند که کاملاً جلوی صورتش ریخته بود و پیراهن سفید و بلندی پوشیده بود جلوش ظاهر شد . دختر حرکت نمی کرد و همینجور ایستاده بود . آرش با ترس پرسید :
    آرش – تو ... تو ... تو کی هستی ؟؟؟؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا