آرش: میشه جنابعالی چیزی نگی؟
مجید: نه نمیشه.
آرش با اشاره به مجید فهماند که شاه حسابی نگران شده. دیگر کسی چیزی نگفت و سکوت تا مدتی حاکم شده بود. بالاخره شاه سکوت را شکست و گفت:
- بسیار خب، حال که میدانم ماهویه چنین خیانتی میکند، به جنگ با وی میروم، باید دستور دهم تا سپاهیان آماده شده و برای نابودی وی اقدام کنم.
آرش: جناب شاه! لطفاً عجله نکنید.
شاه: کنار بروید، من شاهنشاه این مملکت هستم، باید خائنین را به سزای عملشان برسانم، بروید کنار.
آرش و مجید نتوانستند جلوی شاه را بگیرند، شاه به سرعت در حالی که با صدای بلند وزیرش را صدا میزد از اتاق بیرون رفت. بچهها ماندن را جایز ندانستند و از اتاق خارج شدند. طولی نکشید که شاه و سپاهش آماده شدند. شاه با لباس فاخر شاهی بر روی اسب سفیدی نشسته بود و در رکابش وزیران و سربازانش هم آماده ایستاده بودند. مجید از شاه پرسید:
- قربانت گردم میخوایی چکار کنی؟ بیگدار به آب نزن.
آرش: درسته جناب شاه، باید برای جنگ با ماهویه یه نقشهی درست و حسابی بکشید.
شاه بدون توجه به حرفهای بچهها فرمان حرکت داد و همه به سرعت از قصر خارج شدند. بچهها نگران ایستاده بودند و دور شدن شاه و سپاهیانش را نگاه میکردند. همین موقع صدای زنی را شنیدند که از پشت سرشان میآمد. همه برگشتند و دختری زیبا و بلند قد دیدند. از لباسهایش مشخص بود که شاهزاده است. ملیکا با تحسین گفت:
- چه خانم خوشگلی! چه لباس خوشگلی پوشیدین، اسمتون چیه؟
هنوز شاهزاده خانم جواب ملیکا را نداده بود که ندیمهای به آنها نزدیک شد و با تَشَر به آنها گفت:
- چرا ایستادهاید؟ در برابر بانو شهربانو احترام بگذارید، ایشان دختر شاهنشاه هستند.
همه با خوشحالی به شهربانو سلام کردند.
نارسیس: سلام بانو، از دیدنتون خیلی خوشحالم.
ملیکا: واقعاً نام شهربانو برازندهی شماست.
آرش: باعث افتخاره که با شما ملاقات میکنیم.
مجید: ما چاکر شهربانو خانم هستیم.
شهربانو لبخندی زد و گفت:
- شما که هستید و اینجا چه میکنید؟
مجید: ما یه چند ساعتی مهمون باباتون بودیم نمیدونم چی شد که یهو رفتن جنگ.
شهربانو: به جنگ با چه کسی رفتند؟ برای دیدار با ایشان آمدم اما به ایشان نرسیدم.
آرش: والا ما هم نفهمیدیم کی اینقدر زود آماده شدن و رفتن.
پریدخت: ما هم باید بریم، زودتر آماده شین تا برگردیم.
ملیکا: صبر کن ببینیم آخرش چی میشه.
نارسیس: راست میگه، هر چی باشه الان این افتخار نصیب ما شده که با شهربانو ملاقات کنیم، مگه نمیدونی ایشون نزد ما ایرانیها چقدر عزت و احترام دارن؟
آرش: بهتره بگید که نزد ما شیعیان، وگرنه اینجا همه ایرانی هستیم.
شهربانو: شما درباره چه چیز سخن میگویید؟ شما از کجا آمدهاید؟
مجید: راستش ما از فارس اومدیم، شیراز، شهر گل و بلبل، به قول حافظ ...
بچهها در اعتراض به حرفهای تکراری مجید، نگذاشتند به حرف و تعریفش از شیراز ادامه بدهد.
مجید: بی تربیتا! اون وقت من دوتا فحش کوچولو که میدم بهم میگین بی تربیت، خودتون که بدترین بدبختا!
نارسیس: مجید جان! حرفات تکراریه عزیزم.
مجید: برای بانو که تکراری نیست.
شهربانو خندید و گفت:
- پیداست که جوان شوخ طبعی هستید، بگذارید سخن بگوید.
مجید: نه نمیشه.
آرش با اشاره به مجید فهماند که شاه حسابی نگران شده. دیگر کسی چیزی نگفت و سکوت تا مدتی حاکم شده بود. بالاخره شاه سکوت را شکست و گفت:
- بسیار خب، حال که میدانم ماهویه چنین خیانتی میکند، به جنگ با وی میروم، باید دستور دهم تا سپاهیان آماده شده و برای نابودی وی اقدام کنم.
آرش: جناب شاه! لطفاً عجله نکنید.
شاه: کنار بروید، من شاهنشاه این مملکت هستم، باید خائنین را به سزای عملشان برسانم، بروید کنار.
آرش و مجید نتوانستند جلوی شاه را بگیرند، شاه به سرعت در حالی که با صدای بلند وزیرش را صدا میزد از اتاق بیرون رفت. بچهها ماندن را جایز ندانستند و از اتاق خارج شدند. طولی نکشید که شاه و سپاهش آماده شدند. شاه با لباس فاخر شاهی بر روی اسب سفیدی نشسته بود و در رکابش وزیران و سربازانش هم آماده ایستاده بودند. مجید از شاه پرسید:
- قربانت گردم میخوایی چکار کنی؟ بیگدار به آب نزن.
آرش: درسته جناب شاه، باید برای جنگ با ماهویه یه نقشهی درست و حسابی بکشید.
شاه بدون توجه به حرفهای بچهها فرمان حرکت داد و همه به سرعت از قصر خارج شدند. بچهها نگران ایستاده بودند و دور شدن شاه و سپاهیانش را نگاه میکردند. همین موقع صدای زنی را شنیدند که از پشت سرشان میآمد. همه برگشتند و دختری زیبا و بلند قد دیدند. از لباسهایش مشخص بود که شاهزاده است. ملیکا با تحسین گفت:
- چه خانم خوشگلی! چه لباس خوشگلی پوشیدین، اسمتون چیه؟
هنوز شاهزاده خانم جواب ملیکا را نداده بود که ندیمهای به آنها نزدیک شد و با تَشَر به آنها گفت:
- چرا ایستادهاید؟ در برابر بانو شهربانو احترام بگذارید، ایشان دختر شاهنشاه هستند.
همه با خوشحالی به شهربانو سلام کردند.
نارسیس: سلام بانو، از دیدنتون خیلی خوشحالم.
ملیکا: واقعاً نام شهربانو برازندهی شماست.
آرش: باعث افتخاره که با شما ملاقات میکنیم.
مجید: ما چاکر شهربانو خانم هستیم.
شهربانو لبخندی زد و گفت:
- شما که هستید و اینجا چه میکنید؟
مجید: ما یه چند ساعتی مهمون باباتون بودیم نمیدونم چی شد که یهو رفتن جنگ.
شهربانو: به جنگ با چه کسی رفتند؟ برای دیدار با ایشان آمدم اما به ایشان نرسیدم.
آرش: والا ما هم نفهمیدیم کی اینقدر زود آماده شدن و رفتن.
پریدخت: ما هم باید بریم، زودتر آماده شین تا برگردیم.
ملیکا: صبر کن ببینیم آخرش چی میشه.
نارسیس: راست میگه، هر چی باشه الان این افتخار نصیب ما شده که با شهربانو ملاقات کنیم، مگه نمیدونی ایشون نزد ما ایرانیها چقدر عزت و احترام دارن؟
آرش: بهتره بگید که نزد ما شیعیان، وگرنه اینجا همه ایرانی هستیم.
شهربانو: شما درباره چه چیز سخن میگویید؟ شما از کجا آمدهاید؟
مجید: راستش ما از فارس اومدیم، شیراز، شهر گل و بلبل، به قول حافظ ...
بچهها در اعتراض به حرفهای تکراری مجید، نگذاشتند به حرف و تعریفش از شیراز ادامه بدهد.
مجید: بی تربیتا! اون وقت من دوتا فحش کوچولو که میدم بهم میگین بی تربیت، خودتون که بدترین بدبختا!
نارسیس: مجید جان! حرفات تکراریه عزیزم.
مجید: برای بانو که تکراری نیست.
شهربانو خندید و گفت:
- پیداست که جوان شوخ طبعی هستید، بگذارید سخن بگوید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: