کامل شده رمان آینه زمان ظهور و سقوط (قسمت چهارم) | fatima Eqb کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 62,820
  • پاسخ ها 283
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
آرش: میشه جنابعالی چیزی نگی؟
مجید: نه نمیشه.
آرش با اشاره به مجید فهماند که شاه حسابی نگران شده. دیگر کسی چیزی نگفت و سکوت تا مدتی حاکم شده بود. بالاخره شاه سکوت را شکست و گفت:
- بسیار خب، حال که می‌دانم ماهویه چنین خیانتی می‌کند، به جنگ با وی می‌روم، باید دستور دهم تا سپاهیان آماده شده و برای نابودی وی اقدام کنم.
آرش: جناب شاه! لطفاً عجله نکنید.
شاه: کنار بروید، من شاهنشاه این مملکت هستم، باید خائنین را به سزای عملشان برسانم، بروید کنار.
آرش و مجید نتوانستند جلوی شاه را بگیرند، شاه به سرعت در حالی که با صدای بلند وزیرش را صدا می‌زد از اتاق بیرون رفت. بچه‌ها ماندن را جایز ندانستند و از اتاق خارج شدند. طولی نکشید که شاه و سپاهش آماده شدند. شاه با لباس فاخر شاهی بر روی اسب سفیدی نشسته بود و در رکابش وزیران و سربازانش هم آماده ایستاده بودند. مجید از شاه پرسید:
- قربانت گردم می‌خوایی چکار کنی؟ بی‌گدار به آب نزن.
آرش: درسته جناب شاه، باید برای جنگ با ماهویه یه نقشه‌ی درست و حسابی بکشید.
شاه بدون توجه به حرف‌های بچه‌ها فرمان حرکت داد و همه به سرعت از قصر خارج شدند. بچه‌ها نگران ایستاده بودند و دور شدن شاه و سپاهیانش را نگاه می‌کردند. همین موقع صدای زنی را شنیدند که از پشت سرشان می‌آمد. همه برگشتند و دختری زیبا و بلند قد دیدند. از لباس‌هایش مشخص بود که شاهزاده است. ملیکا با تحسین گفت:
- چه خانم خوشگلی! چه لباس خوشگلی پوشیدین، اسمتون چیه؟
هنوز شاهزاده خانم جواب ملیکا را نداده بود که ندیمه‌ای به آنها نزدیک شد و با تَشَر به آنها گفت:
- چرا ایستاده‌اید؟ در برابر بانو شهربانو احترام بگذارید، ایشان دختر شاهنشاه هستند.
همه با خوشحالی به شهربانو سلام کردند.
نارسیس: سلام بانو، از دیدنتون خیلی خوشحالم.
ملیکا: واقعاً نام شهربانو برازنده‌ی شماست.
آرش: باعث افتخاره که با شما ملاقات می‌کنیم.
مجید: ما چاکر شهربانو خانم هستیم.
شهربانو لبخندی زد و گفت:
- شما که هستید و اینجا چه می‌کنید؟
مجید: ما یه چند ساعتی مهمون باباتون بودیم نمی‌دونم چی شد که یهو رفتن جنگ.
شهربانو: به جنگ با چه کسی رفتند؟ برای دیدار با ایشان آمدم اما به ایشان نرسیدم.
آرش: والا ما هم نفهمیدیم کی اینقدر زود آماده شدن و رفتن.
پریدخت: ما هم باید بریم، زودتر آماده شین تا برگردیم.
ملیکا: صبر کن ببینیم آخرش چی میشه.
نارسیس: راست میگه، هر چی باشه الان این افتخار نصیب ما شده که با شهربانو ملاقات کنیم، مگه نمی‌دونی ایشون نزد ما ایرانی‌ها چقدر عزت و احترام دارن؟
آرش: بهتره بگید که نزد ما شیعیان، وگرنه اینجا همه ایرانی هستیم.
شهربانو: شما درباره چه چیز سخن می‌گویید؟ شما از کجا آمده‌اید؟
مجید: راستش ما از فارس اومدیم، شیراز، شهر گل و بلبل، به قول حافظ ...
بچه‌ها در اعتراض به حرف‌های تکراری مجید، نگذاشتند به حرف و تعریفش از شیراز ادامه بدهد.
مجید: بی تربیتا! اون وقت من دوتا فحش کوچولو که می‌دم بهم می‌گین بی تربیت، خودتون که بدترین بدبختا!
نارسیس: مجید جان! حرفات تکراریه عزیزم.
مجید: برای بانو که تکراری نیست.
شهربانو خندید و گفت:
- پیداست که جوان شوخ طبعی هستید، بگذارید سخن بگوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: دیدین دماغتون سوخت!
    باربد: بهتر است به دنبال شاه برویم، دلم گواه بد می‌دهد.
    مجید: چه عجب باربد هم حرف زد! فکر می‌کردم برای همیشه قدرت تکلمش رو از دست داده.
    باربد: حال وقت مزاح نیست، بهتر است به دنبال شاهنشاه برویم.
    مجید: ما که آدرس اون جایی که رفته بلد نیستیم، فقط می‌دونیم رفته مرو.
    شهربانو: شاه به مرو رفتند؟ مقعر فرماندهی جناب ماهویه آنجاست.
    آرش: ما هم برای همین نگرانیم، شاه و ماهویه قراره با هم جنگ کنند.
    شهربانو: برای چه؟ ماهویه که از فرماندهان وفادار شاه هستند، ما باید نگران حمله اعراب باشیم نه ماهویه.
    نارسیس: بانو راست میگن، حمله اعراب از همه چیز خطرناک‌تره، آخه زندگی بانو رو هم درگیر می‌کنن.
    شهربانو با تعجب پرسید:
    - زندگی من؟ برای چه؟ مگر اعراب چه بر سر کشورمان می‌آورند؟
    نارسیس: اعراب به زودی به ایران حمله و ایران رو تصرف می‌کنن و همه اعضای این کاخ و هر کسی که در دربار هست رو به اسارت می‌برن.
    شهربانو با ترس گفت:
    - شما از کجا می‌دانید؟
    نارسیس: ما همه چیز می‌دونیم چون ...
    آرش: چون مال دوره‌ی شما نیستیم.
    شهربانو: چه سخن عجیبی گفتید!
    آرش به طور خلاصه همه چیز را برای شهربانو تعریف کرد. شهربانو با شگفتی گفت:
    - سخنانتان عجیب است اما باید چیزی نشانم دهید تا سخنانتان را باور کنم.
    مجید: ای بابا، حالا باید به ایشون هم مدرک نشون بدیم.
    نارسیس و بقیه هر چی مدرک داشتند به شهربانو نشان دادند. شهربانو با شگفتی به بچه‌ها نگاه کرد و گفت:
    - پس هر آنچه که گفتید اتفاق خواهد افتاد؟ باید کسی را به دنبال شاه بفرستیم، جان شاه در خطر است.
    مجید: جون تموم ایرانی‌ها در خطره، جون خودتونم در خطره خانم.
    پریدخت: چرا به بانو نمیگین عاقبتشون چی میشه؟
    نارسیس: بانو اگه همه چیز رو براتون تعریف کنیم، ناراحت نمیشین؟
    شهربانو: هر چه می‌دانید بگویید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: چی بگیم؟
    شهربانو با تعجب به مجید نگاه کرد و چیزی نگفت، نارسیس سریع دخالت کرد و گفت:
    - می‌خوایین درباره آینده خودتون صحبت کنیم؟
    چشم‌های شهربانو برقی از خوشحالی زد و گفت:
    - آری، خوشحال می‌شوم از سرگذشت خود آگاه شوم، با من به داخل قصر بیایید و هر آنچه که می‌دانید بگویید، بیایید.
    شهربانو جلوتر از همه راه افتاد و به سمت اتاقش رفت. گلاب، ندیمه‌ی شهربانو که زنی نسبتاً میانسال و کمی چاق بود، قبل از اینکه همه به داخل بروند جلوی بچه‌ها را گرفت و با جدیت و اخم، انگشت تپلش را جلوی بچه‌ها به نشانه تهدید گرفت و گفت:
    - گوش دهید ببینید چه می‌گویم، اگر بخواهید بانو را فریب دهید، می‌دانم چگونه نابودتان کنم، پس فکر پلید نداشته باشید، فهمیدید؟!
    گلاب این را گفت و جلوتر از همه راه افتاد و رفت، بچه‌ها با تعجب به او نگاه کردند، مجید گفت:
    - حالا خوب شد!، ایول سوژه خودش رسید، بریم که حسابی می‌تونیم با این گلاب خانم سرگرم بشیم.
    همه خندیدند و با خنده رفتند سمت اتاق شهربانو. وارد اتاق شدند، اتاق بسیار بزرگ و زیبایی بود، پرده‌های حریر از هر طرف اتاق آویزان بود، گلدان‌های بزرگ گل و وسایل دیگر که نشان دهنده‌ی اتاق یک شاهزاده خانم ساسانی بود. شهربانو بر روی تخت کوچکی نشسته بود و با لبخند به آنها نگاه ‌کرد.
    شهربانو: بفرمایید بنشینید.
    همه به اطراف نگاه کردند و صندلی یا تختی برای نشستن ندیدند. مجید از شهربانو پرسید:
    - عذرخواهی می‌کنم بانو، اسم این ندیمه شما چیه؟
    شهربانو: نامش گلاب است.
    مجید: آها بله، مجدداً عذرخواهی می‌کنم، ما بر روی سَرِ این گلاب خانم بنشینیم؟ آخه جایی برای نشستن نیست.
    با این حرف همه خندیدند، حتی شهربانو هم خندید. گلاب با حرص گفت:
    - در برابر بانو باید بر روی زمین بنشینید، گستاخ! بنشین و سخن مگوی.
    مجید: صحیح! بچه‌ها بسم الله، همه بشینید رو زمین، بفرمایید، بفرمایید.
    چاره‌ای نبود همه نشستند روی زمین و به شهربانو نگاه کردند. نارسیس گفت:
    - خب بانو، حالا از کجا شروع کنیم؟
    شهربانو: شما گفتید که می‌توانید شرح حال مرا بگویید، پس شروع کنید.
    آرش: ما فقط اطلاعات جزئی از شما می‌دونیم وگرنه چیز خاصی نمی‌دونیم.
    قبل از اینکه شهربانو چیزی بگوید، گلاب پیش دستی کرد و گفت:
    - پس شما هم از آن دسته از شیادانی هستید که می‌خواهید اموال بانو را غارت کنید و بروید.
    مجید: نگاه! یاد بگیر تا وقتی رئیست حرف نزده تو به جاش حرف نزنی، الانم مثل یه دختر خوب و مؤدب همینجور دست به سـ*ـینه ساکت باش و بذار بانو خودش حرف بزنه.
    گلاب با حرص به مجید نگاه کرد و گفت:
    - می‌دانم با تو چکار کنم، مواظب خودت باش.
    مجید: نه بابا؟! بچه‌ها! بالاخره یه نفر از مادر زاده شد که من رو تهدید کنه.
    بچه‌ها که فهمیده بودند مجید دوست دارد سر به سر گلاب بگذارد دیگه نتوانستند جلوی خنده‌شان را بگیرند و زدند زیر خنده. گلاب با حرص به آنها نگاه می‌کرد و حرص می‌خورد. شهربانو از نارسیس پرسید:
    - شما هر آنچه که درباره‌ی سرنوشت من می‌دانید بگویید، ناراحت نمی‌شوم.
    نارسیس: خب، می‌دونید چیه؟ تا چند وقت دیگه یه جنگ بزرگ بین اعراب و ایران اتفاق می‌افته و متأسفانه ایران شکست سختی می‌خوره و عرب‌ها ایران رو تسخیر می‌کنن. شاه مجبور میشه خانواده‌اش رو رها و به مرو فرار کنه.
    شهربانو که خیلی آرام و بدون هیچ واکنشی به حرف‌های نارسیس گوش می‌داد، پرسید:
    - برای چه به مرو فرار می‌کنند؟ مگر نگفتید که هم اکنون شاه برای جنگ با ماهویه به مرو رفتند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش: والا ما این چیزها رو برای شاه تعریف کردیم ولی یکمرتبه شاه عصبانی شدن و سریع لشکر آماده کردن و به جنگ با ماهویه رفتن.
    مجید: شما نمی‌دونید راه مرو از کدوم طرفه؟
    شهربانو: خیر، نمی‌دانم، زیرا تا به حال به آنجا نرفته‌ام.
    گلاب: اما من یکبار به آنجا رفته‌ام.
    مجید: آفرین تپلی من.
    گلاب: زبانت را در کام بکش گستاخ!
    مجید خندید و آهسته به نارسیس گفت:
    - این گلاب من رو یاد اون زنه، جنت کالفا میندازه.
    نارسیس: جنت کالفا؟ اون کیه؟
    مجید: بابا اون سریاله که محبوبه‌ی خیر ندیده خودش رو کشت از بس نگاهش کرد، هر بار هم صد تا فصل جدید ازش می‌سازند، همون سریال ترکی.
    نارسیس: آها، حالا فهمیدم کدوم سریال رو میگی، خدا خفه‌ات نکنه مجید.
    نارسیس با دست جلوی دهانش را گرفت و ریز خندید و مجید هم با خنده به گلاب نگاه کرد. گلاب که حسابی نسبت به رفتارهای مجید حساس شده بود با اخم به آنها نگاه کرد و گفت:
    - شما دو نفر با خود چه می‌گویید؟ مگر نمی‌دانید در حضور بانو نباید پنهان سخن گویید؟
    مجید: زنمه، دلم می‌خواد باهاش در گوشی صحبت کنم، مشکلی دارین؟
    شهربانو به گلاب گفت:
    - گلاب! با مهمانانمان کاری نداشته باش، از ایشان پذیرایی کنید.
    گلاب: بسیار خب بانو، هر چه شما امر بفرمایید.
    گلاب قبل از اینکه از اتاق خارج شود با چشم غره به مجید نگاه کرد و انگشتش را با تهدید تکان داد و رفت. مجید با خنده گفت:
    - بانو، این گلاب عجب زن بانمکیه.
    شهربانو: ایشان از کودکی دایه من بودند، او را همانند مادرم دوست می‌دارم.
    مجید: مادر این شکلی باشه که پناه بر خدا، تداعی کننده جنت کالفاست.
    شهربانو: او دیگر کیست؟
    مجید: حالا! ندونید بهتره.
    آرش: ببخشید بانو، این پسرخاله‌ی من آدم شوخیه، هر چی میگه شما اهمیت ندین.
    مجید: راست میگه، شما گوش نکن.
    شهربانو: حال نمی‌خواهید درباره زندگی من صحبت کنید؟
    مجید: چرا، چرا صحبت می‌کنیم، ناری جون! بفرمایید.
    نارسیس: بعد از حمله اعراب و تسخیر ایران، کاخ هم به تصرف عرب‌ها در میاد، اونها به کاخ حمله می‌کنن و همه اهالی کاخ از جمله شما رو دستگیر می‌کنن و به اسیری می‌برن.
    شهربانو: یعنی من اسیر عرب‌ها می‌شوم، اگر اینگونه باشد، بدون درنگ به زندگی خود خاتمه خواهم داد.
    نارسیس: نه بانو، عجله نکنید، چون این اسارت برای شما خوش یمن بود.
    شهربانو: برای چه؟ مگر چه اتفاقی خواهد افتاد که برای من خوش یمن است؟
    نارسیس: وقتی شما و بقیه اسیرها رو به دربار خلافت عمر می‌برن، اونجا به شما بی‌حرمتی می‌کنن ولی حضرت علی (ع) که امام اول ما شیعیان هستن، اجازه بی‌حرمتی به شما رو نمی‌دن، ایشون به همراه فرزندان گرامیشون با شما و بقیه با احترام رفتار می‌کنن، کمی بعد از اسارت شما مسلمان و همسر امام حسین (ع) می‌شین و بعدها پسری به دنیا می‌آرین که امام چهارم ما می‌شن. البته خودتون بعد از تولد ایشون از دنیا می‌رین.
    آرش: البته روی این قضیه هنوز بین علما و مورخین شک و شبهه‌ست. یه عده میگن این موضوع درسته ولی یه عده دیگه میگن اینها همه‌اش داستان پردازیه.

    ***
    بعد از نبرد بزرگ نهاوند و شکست ایران از اعراب، مسلمان‌ها به کاخ کسری حمله کرده و تمام زنان و مردان ساکن در کاخ را اسیر کردند. طبق رسم عرب‌ها، اسرا را به مرکز خلافت بردند تا آنجا تکلیف اسیران را مشخص کنند. عمربن خطاب که خلیفه وقت بود، از شهربانو می‌خواهد که رویش را باز کند، شهربانو از این کار امتناع کرده و باعث عصبانیت عمر می‌شود. عمر قصد تنبیه شهربانو را داشت که امام علی (ع) که در آن زمان قاضی القضات بودند، مانع این کار می‌شوند و از عمر می‌خواهند که با اسیران ایرانی با احترام رفتار کنند، امام به عمر گفتند که چون شهربانو روزگاری شاهدخت بوده نباید حرمت وی را شکست، در طی مدتی که شهربانو و دیگر زنان و کودکان در مرکز خلافت بودند، امام حسین از طرف امام علی مأموریت داشتند که از اسیران مراقبت کنند و نگذارند کسی آنها را اذیت کند، شهربانو با دیدن رفتارهای امام ترغیب می‌شود که مسلمان شود و روزی در حضور امام علی (ع) مسلمان می‌شود و کمی بعد به عقد امام حسین (ع) در می‌آید. یک سال پس از ازدواج، شهربانو صاحب پسری به نام علی بن حسین (ع) یا همان امام سجاد می‌شود اما بلافاصله پس از زایمان پس از دیدن فرزند مبارکشان از دنیا می‌رود .
    مورخین و علمای شیعی، درباره ازدواج شهربانو با امام حسین تا به امروز اختلاف نظر دارند. با اين كه منابع در تعداد زنان و اولاد آن حضرت اختلاف دارند ولي هر كدام به نوبه خود داراي اعتبار و ارزش هستند، با توجه به منابع مذكور، اسامي آنها همراه با نام هر يك چنین است:
    علي بن الحسين، و كنيه او ابو محمد و ملقب به زين العابدين است و مادرش شاه زنان، شهربانو دختر يزدگرد شاه ايران بود .
    علي اكبر كه در كربلا شهيد شد و مادرش ليلي، دختر ابو مرّة بن غزوة بن مسعود ثقفيه بود .
    جعفر بن الحسين، مادرش قضاعيه از قبيله قضاعه، جعفر در کودکی مرده است .
    عبد الله بن الحسين، و نام مادرش رباب، دختر امرء القيس، كه همان عبدالله رفيع (شيرخوار) است و به علي اصغر معروف بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    سكينه بنت الحسين، مادر او نيز رباب، دختر امرء القيس بود .
    فاطمه، نام مادرش ام اسحاق دختر طلحه بن عبيد الله تيميه. ایشان همان حضرت رقیه (س) بودند.
    محمد، كه در كربلا شهيد شد و مادر او رباب، دختر امرء القيس بود .
    زينب، نام مادر او معلوم نيست.

    ***
    نارسیس تمام چیزهایی که درباره‌ی شهربانو می‌دانست، تعریف کرد. شهربانو متفکرانه به نقطه‌ای خیره شده بود چیزی نمی‌گفت. گلاب وارد شد و پشت سرش هم چند ندیمه‌ی دیگر که سینی‌های بزرگ پر از میوه حمل می‌کردند، وارد شدند. گلاب تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
    - به دستور بانو، با این میوه‌های تازه که از باغ سلطنتی چیده شده‌اند، از شما پذیرایی می‌کنیم.
    به ندیمه‌ها اشاره کرد که میوه‌ها را جلوی بچه‌ها گذاشتند. مجید به گلاب گفت:
    - گلاب خانم!
    گلاب پشت چشمی نازک کرد و جواب داد:
    - چه می‌خواهید؟
    مجید: گلاب خانم! ما این میوه‌ها رو چه جوری بخوریم؟ بذاریم کف دستمون یا گاز بزنیم؟
    گلاب: منظورت چیست؟ زودتر میوه‌هایتان را بخورید و از اینجا بروید.
    مجید: ما اگه تمام میوه‌های باغ قصر رو هم بخوریم، از اینجا نمیریم.
    گلاب: گستاخ! میوه‌ات را بخور و اینقدر هم گزافه گویی مکن.
    مجید: اگه میوه نخورم چی؟
    گلاب: باید بخورید.
    مجید: من کیک می‌خوام، برو برام کیک بیار.
    گلاب با تعجب گفت:
    - کیک؟! آن دیگر چیست؟
    مجید: نمی‌دونی چیه؟ اشکال نداره، پس برو برام کلم پلو درست کن.
    گلاب: کلم پلو؟!
    مجید: تا حالا به گوشت نخورده؟ حیف شد، تمام عمرت بر فنا شد، آخی، گلاب، گلاب خانم، وای بر تو.
    گلاب: معلوم است چه می‌گویی؟! وای بر خودت مردک گستاخ.
    مجید: فعلاً که وای بر تو شده.
    گلاب: بانوی من! دستور دهید او را به زندان بیندازند.
    مجید: اوهو، من اینقدر زندونی کشیدم که نگو، لطفاً منو از یه چیز دیگه بترسون.
    شهربانو: گلاب! او را راحت بگذار و هر چه می‌خواهد فراهم کن، ایشان مهمان ما هستند.
    مجید - قربون آدم چیز فهم، حالا دیدی بانو هیچی به من نمیگه؟!
    گلاب پشت چشمی نازک کرد و دستش را در هوا تکان داد و گفت:
    - چه می‌شود کرد.
    مجید با نیش باز به گلاب خندید و او هم با حرص رویش را برگرداند. بچه‌ها به زحمت جلوی خنده شان را گرفته بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    گلاب با حرص به مجید گفت:
    - میوه‌ات را بخور گستاخ!
    مجید: عامو حالا چه اصراری داری که میوه بخورم؟ نکنه زهری چیزی ریختی تو میوه که مسمومم کنی؟
    گلاب: پناه بر خداوند بزرگ، همه در قصر می‌دانند من ندیمه‌ای پاک و سخاوتمند هستم، برای چه تو را بکشم؟
    مجید: هیچی، گفتم نکنه از دستم عصبانی شدی و می‌خوایی من رو بکشی.
    گلاب به طرف مجید رفت و سیبی را که مجید برداشته بود با حرص از دستش کشید و خودش سیب را گاز زد و شروع به خوردن کرد. بعد از اینکه کمی از آن سیب خورد بقیه‌ی سیب را داد به دست مجید و گفت:
    - حال خیالت راحت شد که سیب زهرآلود نیست؟ پس سیب را بخور و دَم نزن.
    مجید: میگم گلاب خانم! گلاب به روتون، این سیب دهنی شده، دلم نمی‌گیره، نمی‌خورمش.
    گلاب کلافه شد و گفت:
    - خب آن را نخور، حق نداری به میوه‌های دیگر دست بزنی، خداوندا! اینان که هستند که به اینجا آمده‌اند؟!
    شهربانو: گلاب! میهمانانمان را راحت بگذار، آنها می‌توانند به میل خود رفتار کنند.
    گلاب: اطاعت بانو.
    گلاب دیگر چیزی نگفت و به مجید نگاه کرد و با تکان دادن انگشتش، مجید را تهدید کرد. مجید و نارسیس هم خندیدند.
    شهربانو: بسیار خب، بهتر است ادامه سخنانتان را بگویید، مشتاقم بیشتر از آینده ایران بدانم.
    آرش: آینده ایران به دست اعراب تغییر پیدا می‌کنه، اعراب بعد از حمله به ایران و سرنگون کردن سلسله ساسانی، چندین حکومت محلی تشکیل دادن. در کل، ایران پایگاه مهمی برای اعراب شد.
    نارسیس: اونا حتی خط و زبان عربی رو هم بین ایرانیان رواج دادن.
    مجید: من آخرش پی به این حکمت خدا نبردم، چرا هر چیزی که تو ایران رواج پیدا می‌کرد، زود به دست فراموشی سپرده می‌شد الا این زبان عربی، هنوز که هنوزه تو ایران رواج داره، تازه داره بیشتر هم میشه.
    آرش: خب زبان عربی در اون زمان خیلی رایج بود و این هم به خاطر فتح کشورهای منطقه به دست اعراب بود.
    مجید: عامو از اول راهنمایی عربی تو حلقمون کردن و تا الان هم هر جایی که میریم باید عربی بلد باشیم.
    نارسیس: آخه عربی زبان اسلامه.
    مجید: حالا نمیشد زبان اسلام انگلیسی میشد؟ آخه خیلی راحت تره.
    ملیکا: حداقل اگه کره‌ای میشد جذاب تر بود.
    آرش: زبان عربی از زبان کره‌ای و انگلیسی کاملتره، اما زبان فارسی از تمام زبان‌های دنیا کاملتره، حتی از زبان عربی، برای همینه که تو دنیا ایرانی‌ها زودتر و بهتر از هر کسی می‌تونن زبان یاد بگیرن و بهتر از خودشون صحبت کنن چون زبانمون تمام آواها و حروف رو کامل و جامع داره.
    مجید: ولی اگه انگلیسی بود برا من هم راحت بود.
    آرش: حالا نه که تو خیلی انگلیسی بلدی!؟
    مجید: به تو چه بچه پررو!
    بچه‌ها مشغول صحبت بودند که یک مرتبه سر و صدایی شنیدند. همه به سمت پنجره رفتند که ببینند چه اتفاقی افتاده. صحنه‌ای که دیدند باور کردنی نبود، به قصر حمله شده بود، اعراب در هر طرف قصر می‌تاختند و با ضربه شمشیر سربازان و خدمه‌ی قصر را از پای در می‌آوردند. زنان جیغ می‌کشیدند و به هر طرف می‌دویدند. بچه‌ها نگران به شهربانو نگاه کردند، مجید گفت:
    - اعراب حمله کردن، باید بانو رو برداریم و فرار کنیم، اونا بانو رو اسیر می‌کنن.
    گلاب: هیچکس حق ندارد دستان کثیفش را به بانو بزند، خودم از ایشان مراقبت خواهم کرد.
    آرش: الان وقت این حرف‌ها نیست، باید یه جایی قایم بشیم، مجید! ما فرار می‌کنیم، تو هم که می‌دونی باید چکار کنی؟
    مجید: آره، شیطونه میگه یه چهارشنبه سوری نشونشون بدم که تا عمر دارن یادشون نره.
    بچه‌ها به همراه شهربانو به طرف مکانی امن فرار کردند و مجید هم در حالیکه ترقه‌هایش را آماده کرده بود پشت سرشان رفت. عرب‌ها وارد قصر شده بودند و هر چه می‌دیدند یا تخریب می‌کردند و یا آن را به عنوان غنیمت جنگی بر‌می‌داشتند. هر کسی را که سر راهشان می‌دیدند اسیر می‌کردند. تاج بزرگی که از سقف آویزان بود و یادگار دوران خسروپرویز بود، با ضربه‌ی شمشیر، زنجیر طلای تاج را پاره کردند و تاج به زمین افتاد، آنها تاج را شکستند و هر کدام یک قطعه از تاج را برداشتند، بعد از آن نوبت به فرش بزرگ و معروف بهارستان رسید. فرش بهارستان از رشته‌های طلای ناب و ابریشم خالص بافته شده بود و بسیار گرانبها و زیبا بود. عرب‌ها فرش را تکه تکه کردند و آتش زدند. فرش بهارستان یکی دیگر از چیزهایی بود که بعد از تاج زرین، توسط اعراب نابود شد. عرب‌ها بعد از فتح ایران خسارات زیادی به ایران وارد کردند. آنها تمام ثروت‌های ایران را غارت کردند و تمام زنان و خدمه‌ی دربار را به اسارت بردند. بچه‌ها با حیرت و ناباورانه به غارت اعراب نگاه می‌کردند و هیچ کاری نمی‌توانستد انجام دهند. حتی مجید هم مات و مبهوت ایستاده بود و با افسوس نگاه می‌کرد .
    همین موقع یکی از سربازان عرب متوجه بچه‌ها شد و به طرف آنها حمله آورد. نارسیس و ملیکا از ترس جیغ کشیدند اما مجید با خشم پرید جلو و یه ترقه محکم پرت کرد سمت سرباز. ترقه با صدای بلندی منفجر شد و سرباز در حالیکه صورتش را گرفته بود و داد می‌زد از سمتشان دور شد. نارسیس با وحشت گفت:
    نارسیس: مجید! ما رو از اینجا ببر بیرون، معلوم نیست چه به سرمون بیارن.
    مجید: آرش! من چند تا ترقه دیگه منفجر می‌کنم تا اینا سرگرم بشن، تو هم خانم‌ها رو از اینجا بیرون ببر.
    آرش: باشه
    گلاب: به دنبال من بیایید، من با مخفیگاه‌های قصر آشنا هستم.
    مجید: هر جایی که گلاب رفت، شما هم برید.
    مجید دو ترقه‌ی دیگه هم پرتاب کرد که با صدای بلندی منفجر شدند و باعث عقب رفتن عرب‌ها شد. گلاب جلوتر از همه تند می‌دوید و راه را به بقیه نشان می‌داد، مجید هم کمی دورتر پشت سرشان می‌دوید و ترقه پرتاب می‌کرد. اوضاع حسابی بهم ریخته شده بود و دود همه جا را گرفته بود و این باعث شده بود که عرب‌ها نتوانند بچه‌ها را بگیرند .
    تا بچه‌ها فرار می‌کنند ما هم به طور جداگانه سرنوشت شاهنشاه یزدگرد سوم را برویم و ببینیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    شاه به همراه سپاهیانش که از حمله اعراب به خوبی با خبر شده بود و وقتی پیشگویی بچه‌ها درباره خیانتی که ماهویه به او می‌کند را شنید به این بهانه از قصر فرار کرد و به مرو رفت. در بین راه به او خبر رسید که قصر توسط اعراب تسخیر شده. او در تلاش بود که از ماهویه و ترکان کمک بگیرد و به جنگ با اعراب برود. به قصر ماهویه رسید و وی با احترام با شاه رفتار کرد. شب بعد از پذیرایی شام، ماهویه از شاه درخواستی کرد که باعث عصبانیت شاه شد:
    - شاهنشاه به سلامت باد! قربانت گردم مدتهاست که قصد دارم مطلبی را به شما بگوییم.
    شاه: بگویید جناب ماهویه.
    ماهویه: اگر شاهنشاه اجازه دهند، شاهدخت شهربانو را به عقد خویش در آورم، ایشان بانویی بسیار نیکوسرشت و زیبا هستند، مدتهاست که دل در گرو ایشان دارم.
    شاه با شنیدن این حرف عصبانی شد و جام شرابی که در دست داشت را به سمت ماهویه پرتاب کرد و با تندی گفت:
    - می‌دانید چه می‌گویید جناب ماهویه؟ تو به چه حقی خواهان شاهدخت ما می‌باشید؟ او از نسل شاهان است اما تو از طبقه‌ای فرومایه.
    ماهویه که از رفتار شاه ناراحت شده بود تصمیم گرفت هر طور که شده از شاه انتقام بگیرد اما آخر شب به طور اتفاقی شنید که شاه به خُره فرخ زاد برادر رستم فرخ زاد گفت که قصد برکناری ماهویه را دارد. این باعث شد که ماهویه به فکر قتل شاه بیفتد. ماهویه به شخصی به نام بیژن که والی ترکستان بود، نامه نوشت و فرار یزدگرد و آمدن وی را خبر داد و با آنها پیمان بست که بر ضد یزدگرد همکاری کنند. بیژن با سپاه خود به سوی مرو آمدند و یزدگرد با یاران خویش به مقابله آنها رفت و جنگ کرد. ماهویه در ابتدا همراه با یزدگرد با بیژن می‌جنگید ولی چون دید بسیاری از سربازان بیژن کشته شدند، به سپاه بیژن پیوست و سپاهیان یزدگرد که توان جنگیدن را در خود ندیدند، از محل درگیری گریختند.
    شاه شبانه به محلی رسید که آسیابی در آنجا وجود داشت. با عجله خود را به آنجا رساند و در انبار غله پنهان شد. خسته و درمانده بود، لباسهایش کمی خاکی شده بود، احساس سرمای شدیدی می‌کرد، خود را لابه لای کیسه‌های آرد قرار داد تا کمی گرم شود. همانطور که در میان کیسه‌ها نشسته بود خاطرات گذشته را با خود مرور کرد. زمانی که تاجگذاری کرد و شاهنشاه ایران شد، تولد فرزندانش، به یاد دخترش شهربانو بود، با خود گفت:
    - من چگونه شاهنشاهی هستم که نتوانستم از فرزندانم حمایت کنم، شهربانو، دختر زیبایم، تو را نجات خواهم داد، نمی‌گذارم دست آن عرب‌های کثیف به تو برسد، پروردگارا! مرا یاری کن تا بتوانم دوباره تاج و تختم را به دست آورم.
    شاه کم کم به خواب رفت. صبح روز بعد آسیابان به انبار غله آمد و متوجه حضور یزدگرد شد، با تعجب پرسید:
    - که هستید و اینجا چه می‌خواهید؟
    شاه: بگذار چند روزی را در اینجا بمانم، روزی جبران خواهم کرد.
    آسیابان: بسیار خب، می‌توانید بمانید، حال به کناری بروید می‌خواهم کیسه‌های گندم را بردارم.
    شاه در گوشه‌ای نشست و آسیابان مشغول کارش شد. یزدگرد سه شبانه روز در خانه‌ی آسیابان ماند و در این مدت لب به چیزی نزد. روز سوم یکی از همسایه‌های آسیابان کیسه‌ی گندمش را آورده بود که به آسیابان دهد .
    مرد همسایه: درود بر تو، امروز کیسه‌ای آورده‌ام که برایم آسیاب کنی.
    آسیابان: درود بر تو، کیسه را به من بده و خودت در گوشه‌ای بنشین.
    مرد همسایه در گوشه‌ای نشست و همینطور که به اطراف نگاه می‌کرد متوجه حضور کسی در پشت کیسه‌های آرد شد، آهسته کمی نزدیک تر رفت تا درست ببیند کیست، همین که نزدیک تر شد توانست شاه را ببیند. با حیرت به شاه نگاه کرد و با خود گفت:
    - به گمانم او همان کسی است که جناب ماهویه برای یافتنش مژدگانی تعیین کرده است، باید هر چه سریعتر به نزد وی بروم و خبر دهم و مژدگانی را دریافت کنم.
    مرد همسایه با عجله از آسیابان خداحافظی کرد و سریع خود را به فرماندهی رساند و خبر را به ماهویه داد. ماهویه چند نفر از سربازانش را مأمور کرد که به خانه آسیابان بروند و سر بریده شاه را برای او بیاورند. سربازها به همراه مرد همسایه به خانه آسیابان رفتند، شاه با دیدن سربازان خودش را در درون آب رودخانه‌ای که در کنار آسیاب جریان داشت، پنهان کرد. سربازان وارد خانه شدند و به دنبال شاه همه جا را زیر و رو کردند. آنها از آسیابان پرسیدند:
    - شاه را کجا پنهان کرده‌ای؟
    آسیابان: من در این جا شاهی ندیده‌ام.
    سرباز: می‌دانی سزای دروغ چیست؟ پس حقیقت را بگو وگرنه تو را خواهیم کشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آسیابان: من حقیقت را گفتم، شاه برای چه قصر خود را رها می‌کند و به خانه‌ی محقر من می‌آید؟ این به دور از عقل است.
    سرباز: بسیار خب، او را شکنجه کنید.
    سربازهای ماهویه، آسیابان را بسته و شکنجه دادند اما آسیابان هرگز به آنها نگفت که شاه کجا پنهان شده. اما در آن لحظه یکی از سربازها گوشه‌ای از لباس شاه را در آب دید و به رئیس سربازها اطلاع داد، آنها به بالای سر شاه رفتند و او را از آب بیرون کشیدند، شاه را دستگیر کردند ولی هیچکدام حاضر نبودند شاه را بکشند چون به همراه آنها ماهویه موبدی را فرستاده بود و همان موبد با حرفی که زد سربازها را نسبت به کشتن شاه ترساند. موبد به سربازها گفت:
    - حق این کار را ندارید، چون دین و شاهی به هم پیوسته است و یکی بدون دیگری پایدار نخواهد ماند. اگر چنین کنید حرمت را شکسته‌اید، او را نکشید.
    سرباز: پس آسیابان باید او را بکشد.
    آنها آسیابان را مجبور کردند که شاه را بکشد. پس از مرگ یزدگرد، بدنش را در درون رودخانه انداختند و سر بریده او را به نزد ماهویه بردند. ماهویه این پیروزی را جشن گرفت و خود را شاهنشاه ایران خواند .
    روز بعد مردم جنازه‌ی بدون سری را دیدند که در کنار رودخانه به تیرک چوبی گیر کرده بود. همه از هم می‌پرسیدند که جنازه متعلق به چه کسی است ولی کسی نمی‌دانست اما کشیشی که خبردار شده بود و به کنار رودخانه آمده بود، از جنس پارچه لباس جسد که فاخر و خاص شاهان بافته شده بود شاه را شناخت و گفت که این شاهنشاه ایران است. کشیش به پاس احترامی که یزدگرد به مسیحیان می‌گذاشت و خدمات زیادیکه برای آنها انجام داده بود، جسد شاه را با احترام به کلیسای کوچکی برد و همانجا دفن کرد. پس از مدتی مقبره کوچکی برای یزدگرد ساختند. ماهویه از وجود مقبره با خبر شد و دستور داد مقبره را بسوزانند و با خاک و خاکستر یکسان کنند، بدین ترتیب اثری از قبر یزدگرد سوم به جا نماند .
    اما برخی مورخین داستان مرگ یزدگرد را جوری دیگر بیان کرده‌اند. آنها معتقدند پس از اینکه آسیابان از وجود یزدگرد آگاه شد، با دیدن لباس فاخر و جواهراتش طمع کرد و تصمیم گرفت او را بکشد. یزدگرد گردنبندش را به آسیابان داد و گفت که اگر او را نکشد بیشتر از این به او خواهد داد اما آسیابان قبول نکرد و وی را کشت تا صاحب لباس و جواهراتش شود. همان موقع سربازان ماهویه می‌رسند و با دیدن جسد شاه خوشحال می‌شوند. آنها بعد از اینکه سر شاه را بریدند؛ آسیاب را بر سر آسیابان و همسرش ویران کردند .
    اما ماهویه که بود؟ ماهویه یا ماهویه سوری، مرزبان نیرنگ باز مرو بود که چون یزدگرد سوم پس از شکست از سپاه سعد وقاص به مرو فرار کرد، به بیژن نامه نوشت و او را به نبرد یزدگرد فرا خواند. بیژن، پسرش بَرسام را با سپاهیان به جنگ شاه فرستاد. پس از مرگ یزدگرد، ماهویه خود را شاهنشاه ایران خواند. ماهویه سپس برای به دست آوردن سرزمین‌های سمرقند و بخارا و چاچ با بیژن به جنگ رفت، امّا طولی نکشید که از بیژن شکست سختی خورد. به فرمان بیژن، ماهویه و دودمان او را، آتش زدند و نابود کردند .
    ***
    برگردیم پیش بچه‌ها، بالاخره بعد از تلاشهای زیاد توانستند خود را به بیرون از شهر برسانند و بر بالای تپه کوچکی رفتند. همه خسته و کوفته نشستند. از دور دود سیاه رنگی که در اثر سوختن کاخ بلند شده بود می‌دیدند، کاخ کسری که روزی بزرگترین کاخ باشکوه دوره ساسانیان بود، تبدیل به ویرانه شده بود. متأسفانه در حین فرار شهربانو و ندیمه‌اش از بچه‌ها جدا افتادند و در میان دود و آتش گم شدند، کمی بعد دیدند که او هم مانند دیگر اعضای قصر اسیر دست اعراب شده و روانه‌ی مرکز خلافت شد. بچه‌ها بیشتر از آن نتوانستند کاری کنند چون نیروی عجیبی مانع از هرگونه اقدام آنها شده بود .
    آرش سرفه‌ای کرد و گفت:
    - این اولین بار بود که نتونستیم یکی از شاهزاده‌ها رو نجات بدیم.
    پریدخت: نمی‌تونستیم تاریخ رو عوض کنیم، ما نمی‌تونستیم سرنوشت شهربانو رو عوض کنیم، اگه واقعاً این حقیقت داشته باشه، شهربانو بعد از اسارت، همسر امام حسین و مادر یکی از امامان آینده میشه. پس اگر واقعاً این سرنوشتش بود ما هم باید از این سرنوشت استقبال کنیم.
    نارسیس: با وجود اینکه همیشه با حرفات مخالفم اما اینبار موافقم، اگه واقعاً شهربانو همسر امام حسین شده باشه پس خوش به سعادتش با این سرنوشت زیبا.
    ملیکا: اصلاً از این قسمت تاریخ خوشم نیومد، نگاه کنید! شهر چه جوری بهم ریخته، چرا اعراب اینجوری به ما حمله کردند، مگه نمی‌گفتین ایرانی‌ها به میل خودشون مسلمان شدن؟ پس چرا اینجوری بهشون حمله کردن؟
    مجید: تا اونجایی که یادمه تو کتابمون نوشته بود اعراب قصر رو خراب کردن ولی به مردم شهر زیاد آسیب نرسوندن، حتی به دستور امام علی، هیچکس حق نداشت ایرانی‌ها رو به زور مسلمون کنه، این اختیار رو به ایرانی‌ها دادن که هر کی خواست مسلمون بشه و هر کی هم نخواست همون زرتشتی بمونه فقط باید جزیه پرداخت کنه. الانم تو ایران غیر مسلمون‌ها به دولت جزیه پرداخت می‌کنن که نوعی مالیات هست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    باربد بلند شد و رو به بچه‌ها گفت:
    - من نیز باید بروم، از اینکه همراهی‌ام کردید از همه‌ی شما سپاسگزارم.
    ملیکا: کجا می‌خوای بری؟ تو که تو دوره‌ی خودت نیستی.
    باربد: نیرویی مرا صدا می‌زند، باید بروم بانو، شما نیز باید به دوره خودتان بازگردید و تاریخی جدید بسازید.
    ملیکا: اما ما که هنوز ...
    باربد لبخندی زد و تارش را گرفت سمت ملیکا و گفت:
    - بانو ملیکا! این تار را به رسم یادگار به شما تقدیم می‌کنم. باشد که هر وقت آن را نواختید، نوای من به گوش همه برسد.
    ملیکا در حالیکه چشمانش پر از اشک شده بود تار را گرفت و با بغض گفت:
    - ممنونم آقا باربد، کاش شما همیشه کنار ما می‌موندین، کاش شما مجبور نبودین هیچ وقت از کنار ما برین.
    باربد: من زندگی‌ام را کرده‌ام و هم اکنون به دنیایی دیگر تعلق دارم، این شما هستید که باید دنیای خودتان را به خوبی و شادی بسازید، من از دوران زندگی‌ام راضی هستم و خوب زیستم، شما نیز سعی کنید همواره شاد و نیک باشید، خودتان را بی‌جهت ناراحت نکنید و به فکر شادی خود و خانواده‌تان باشید، درست همان کاری که من در زندگی خود کردم.
    آرش: باربد! شما الان قصد رفتن داری؟
    باربد: آری، باید بروم چون من نیز تمام شده‌ام.
    آرش با بغض لبخندی زد و گفت:
    - از آشنایی با شما خوشحال شدم، این باعث افتخار من بود که با یکی از بزرگان هنر موسیقی ملاقات کردم.
    مجید: باربد جون روحت شاد، بچه خوبی بودی، می‌خوای بهت ترقه بدم تا اگه خواستن ببرنت تو جهنم، جهنم رو همونجا بیاری جلوی چشم‌هاشون؟!
    همه زدند زیر خنده. باربد قبل از خدا حافظی به بچه‌ها گفت:
    - دوستان! در دوره شما که بودم شعری را از آن جعبه شنیدم که یک قسمت از شعر بسیار زیبا بود که می‌گفت: "پیام شد گلوله باران، به خون نشسته شد خیابان، کلام آخر این شد، که جان من فدای ایران". من این قسمت از شعر را بسیار دوست دارم، آری جان من فدای ایران.
    مجید: این که شعر همون سریالیه که جمعه شب‌ها با هم نگاه می‌کردیم، چطور یادت مونده؟
    باربد: من شعری را که مرا دگرگون کند همواره به یاد خواهم داشت، بسیار خب من باید بروم.
    باربد به ملیکا نگاه کرد و دوباره شعری را خواند:
    - از پس شیشه تو را می‌بینم که گرفتی مرا در بر خویش، من وضو با نفس خیالِ تو می‌گیرم، و تورا می‌خوانم، و به شوق فردا که تو را خواهم دید، چشم به راه می‌مانم، می‌مانم و می‌خوانم برای ایران.
    ملیکا: به شوق فردا که تو را خواهم دید، چشم به راه می‌مانم.
    اشک بچه‌ها در اومده بود. نارسیس با بغض گفت:
    - خدانگهدار آقا باربد
    مجید سعی کرد بر خودش مسلط باشد، با آستینش چشم‌هایش را پاک کرد و بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
    - خدا رحمتت کنه، عجب روح لطیفی داشتی، وای چرا اینقدر خاک رفته تو چشمم؟!
    پریدخت: خدانگهدار آقا باربد، گرچه اومدن به این سفر رو دوست نداشتم ولی به شما عادت کرده بودم. خدانگهدار.
    آرش: خدانگهدار، امیدوارم یه روز دوباره ببینمت.
    ملیکا: آقا باربد! از این ساز بیشتر از جونم مواظبت می‌کنم، خدانگهدار.
    باربد: خدا نگهدار همه‌ی شما باشد دوستان، از حاج رضا، زهرا خانم، بانو محبوبه و اردوان نیز به خاطر تمام خوبی‌هایشان سپاسگزارم، بدرود دوستان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    باربد خداحافظی آخر را کرد و آرام آرام از بچه‌ها دور شد. همینطور که دور می‌شد کم کم، کمرنگ شد تا اینکه کاملاً ناپدید شد. بچه‌ها تا آخرین لحظه ایستادند و رفتن باربد را تماشا کردند. بعد از رفتن باربد، مجید رو به بقیه کرد و گفت:
    - خب، خانم‌ها و آرش! دیگه وقت رفتن رسیده، همگی آماده بشین که بریم شیراز، شهر گل و بلبل، به قول حافظ که میگه ...
    بچه‌ها با هم گفتند:اِهه، این بازم شروع کرد.
    ملیکا: اینقدر پاچه خواری حافظ رو نکن دیگه.
    مجید: پاچه خواری چیه؟ دارم واقعیت رو میگم، حسودای بدبخت، چشم ندارین یکی از حافظ تعریف کنه، ان شاالله بیاد تو خوابتون و یه فصل کتکتون بزنه.
    نارسیس: خیلی خب، دیگه وقت رفتنه، آقا آرش زودتر فرمان بده که برگردیم.
    ملیکا: پس تکلیف تاریخ ایران چی شد؟
    مجید: یعنی تو هنوز نفهمیدی؟ کوری بدبخت؟
    ملیکا: کور خودتی، خب یکی بگه آخرش چی شد؟
    آرش: هیچی، ایران به دست اعراب شکست خورد و سلسله باستانی برای همیشه تموم شد. گر چه یه چند نفری از نواده‌های پسری یزدگرد سعی کردن دوباره سلطنت رو به دست بیارن اما نتونستن چون قدرت زیادی نداشتن.
    ملیکا: مگه یزدگرد نوه هم داشت؟
    آرش: بعدها دوتا از نوه‌هاش که به چین فرار کرده بودن سعی کردن با کمک ارتش چین، ایران رو تصرف کنن که نشد و تو همون چین زندگی کردن تا اینکه همونجا هم مردن.
    مجید: پس بگو این چین چرا از تو ایران ریشه کن نمیشه، نگو که از شازده‌های ایرانی اونجا رفته بودن و راه رو براشون باز کرده بودن.
    پریدخت: دوران ایران باستان از الان دیگه تموم شد، ما دیگه اینجا کاری نداریم بهتره برگردیم.
    آرش: باشه، خب همه حاضر باشین چون می‌خواییم برگردیم
    یک مرتبه ملیکا با ترس گفت:
    - بچه‌ها! نگاه کنید چند تا سرباز عرب دارن سمت ما میان، نکنه می‌خوان ما رو هم اسیر کنن؟!
    مجید: ای امان از دست اینا، آرش زودتر فرمان رو بخون، زود باش.
    آرش: همه دست‌های هم رو بگیرین، زود باشین.
    آرش سریع فرمان بازگشت را به آینه داد. همین موقع نور شدیدی تابید، حرکت سریع، بی وزنی و دیگر هیچ ...
    ***
    زهرا خانم: خوب کردی همراه بچه‌ها نرفتی مادر، هر چی باشه شوهرت الان حال و روزش خوب نیست، بمونی کنارش بهتره.
    محبوبه: خودم هم به همین فکر کردم، برای همین با بچه‌ها نرفتم.
    همین موقع صداهایی شنیده شد. زهرا خانم با تعجب گفت:
    -: این صدای چیه؟
    محبوبه: نمی‌دونم، فکر کنم صدا از تو اتاق قبلی مجید میاد.
    محبوبه و زهرا خانم سریع دویدند سمت اتاق و همینکه وارد شدند، بچه‌ها را دیدند که از داخل آینه بیرون آمدند و آخر از همه مجید بیرون آمد و با عجله گفت:
    - همه برید کنار، برید کنار.
    مجید آینه را برداشت و از پنجره پرت کرد بیرون. آینه با صدای بلندی شکست و هزار تکه شد. حتی قاب آینه هم چند تکه شد. تکه‌های خورد شده‌ی آینه به طرز عجیبی در هوا پراکنده شدند و مانند پَر معلق بودند تا اینکه ناپدید شدند. همه به هم دیگر نگاه کردند و کمی بعد زهرا خانم با خوشحالی گفت:
    - خدا رو شکر، پسرم برگشت، قند عسلم برگشت.
    زهرا خانم در حالیکه گریه می‌کرد مجید را گرفت تو بغـ*ـل و مادر و پسر همدیگر را غرق بـ ــوسه کردند. محبوبه هم با خوشحالی از بقیه استقبال کرد .
    زهرا خانم: الهی شکر، پسرم صحیح و سالم برگشت، می‌دونستم سالم برمی گردی.
    مجید: مادر، مادرم، نمی‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود، بیا یه ماچ خوشمزه بده ببینم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا