کامل شده رمان آینه زمان : شاهزاده پارت (قسمت سوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 14,176
  • پاسخ ها 177
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
نارسیس – یه چیزی اونورتر از معما
آرش – یه سئوال سخت برامون پیش اومده که اگه اونو حل کنیم ، مهمون هم میره
مجید – نه آرش اشتباه گفت ... راستش ما دنبال یه راهی می گردیم که بتونیم این آقا رو زودتر به شهر و دیار خودش و بلکه دوره خودش برگردونیم
آقای ملاحی – ای بابا ... من که چیزی از حرفای شما نفهمیدم ، شما فهمیدی خانم؟
خانم ملاحی – نه والا... بچه های این دوره و زمونه عجیب و غریب صحبت می کنند
آقای ملاحی – خب اگه اجازه بدین من یه کار بانکی دارم که برم انجام بدم ، خانم شما بیرون کاری ندارین ؟
خانم ملاحی - بذار منم باهات بیام یه کم خرید دارم
پدر و مادر نارسیس از بچه ها خداحافظی کردند و اونا هم از خدا خواسته نشستند دور هم تا یه فکری کنند
نارسیس – خب مامان اینا هم رفتند ، حالا باید یه فکر اساسی کنیم
مجید – آرش کتابچه رو بده به ناری جون
آرش – بفرما نارسیس خانم ، گفتن شما رمز اول آینه رو پیدا کردین ، شاید اینبار هم شما بتونید رمز دوم رو پیدا کنید
مجید – ناری جونم ! یادت میاد چی گفتی که ونون پیداش شد ؟
نارسیس – راستش من یه شعر از خودم ساختم ... ولی یادمه اسم جلال الدین را آوردم
آرش – جلال الدین دیگه کیه ؟
مجید – جلال الدین بن حسن بن اطروش ... اردوان تو یکی از صفحات کتابچه یادداشت این آقا رو دیده که مدعیه به احوالات گذشته دست پیدا کرده و همه رو تو یه آینه قرار داده
نارسیس – بیا ببین ، تو این صفحه نوشته
نارسیس صفحه مربوطه رو نشون آرش داد
آرش – خیلی عجیبه ! یادمه اون پیرمرده چند سال پیش گفت آینه مال یه پیرزن بوده که بعد از مرگش بچه هاش تمام وسایلشو و این آینه رو فروختن و رفتن
نارسیس – شاید این پیرزن از نواده های جلال الدین بوده ؟!
آرش – شاید
مجید – آرش ! ممکنه بتونیم اون عتیقه فروشی رو دوباره پیدا کنیم ؟
آرش – مطمئن نیستم . چون میگین اردوان اینبار تو شهر بم این پیرمرد رو دیده
مجید – امتحانش ضرر نداره . ما که آماده ایم ، ناری جونم تو هم برو آماده شو تا با هم بریم خیابان زرهی
نارسیس – آخ جون باشه
سه تایی آماده شدند و راه افتادند سمت خیابان زرهی که همون عتیقه فروشی ایران زمین را پیدا کنند
آرش – آدرسش کجا بود ؟ یادت میاد ؟
مجید – اگه بگم ، مثل اونوقت جیغ نمی کشی ؟
آرش – یعنی چه ؟ آدرس رو بگو
مجید – یادمه آدرسش این بود : اول خیابان زرهی – سمت چپ – مغازه ایران زمین
آرش – ببخشید جلوی خانمت میگم ، مجید !!! تو آدم بشو نیستی ، یادمه اون سال هم با این آدرس دادنت ما تا فرهنگ شهر رفتیم
مجید – دیدی گفتم مثل همون وقت جیغ می کشی !
آرش – این کار تو نیست باید خودم برم سمت همون آدرسی که رفتم
نارسیس رو صندلی عقب ماشین نشسته بود و فقط به این دوتا پسر خاله نگاه می کرد و اونا هم دائم با هم کل کل می کردند ، انگار نه انگار که دیگه دارن به مرز 30 سالگی نزدیک می شن .
آرش – همینجا نگه دار ... چرا رد شدی ؟؟؟
مجید – اینجا نبود
آرش – بود ، همینجا بود
مجید – میگم نبود ، مغازه اش بزرگ بود و چارچوب بیرون مغازه قرمز بود
آرش – داخلش قرمز بود
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – تو که شیراز زندگی نمی کنی ، جایی رو بلد نیستی
    آرش – من نزدیک به شش سال اینجا درس خوندم ، همه جا رو مثل کف دستم بلدم
    مجید – آره ارواح عمه ات !
    نارسیس – وایییییییی !!! چقدر شماها بحث می کنید ، سرم رفت
    مجید – الهی بمیرم ! ساکت شو آرش ! نارسیس سرش رفت
    آرش – من چرا ؟ خودت همش کل کل می کنی
    نارسیس – اصلاً همینجا نگه دار من می خوام پیاده شم
    مجید زد رو ترمز و کنار خیابان نگه داشت
    مجید – کجا می خوایی بری ؟
    نارسیس – می رم تو همین مغازه ای که اینجاست
    یه اشاره به مغازه کنار خیابان کرد . مغازه بزرگی بود که پشت ویترینش وسایل دکوری لوکس داشت و چارچوب بیرونی مغازه قرمز رنگ بود . روی شیشه مغازه نوشته شده بود : "عتیقه فروشی ایران زمین" آرش و مجید خیره به مغازه با هم گفتند :
    آرش و مجید – خودشه !!!!!!
    اونا زودتر از نارسیس از ماشین پیاده شدند و دویدند سمت مغازه . نارسیس بلند گفت :
    نارسیس – کجا ؟؟؟ بیا در ماشین رو قفل کن
    مجید برگشت و قفل فرمون را بست و درها رو هم قفل کرد و زد رو دزد گیر و راه افتاد
    آرش – آخه پراید دزیدن داره ؟!
    مجید – تو پولت از پارو بالا می ره و شتر سوار می شی ، من با وام این پراید رو خریدم
    آرش – تو به ماشین شاسی بلند من میگی شتر ؟؟؟؟
    مجید – خب دیگه چی بگم ؟ وقتی می خوایی سوارش بشی انگار داری سوار شتر میشی ، لِنگ آدم باید بره رو هوا تا بتونه سوار بشه . همین پراید از همه عالی تره ، راحت و بی دردسر
    نارسیس خندید و آرش هم یه چشم غره برا مجید رفت ولی مجید روشو کرد یه طرف و دست نارسیس رو گرفت و رفتند داخل مغازه
    تو مغازه یه پسر جوون نشسته بود و مشغول یه بازی اندرویدی بود
    آرش – سلام ، روزتون بخیر
    پسر– سلام
    مجید – عذر می خوام آقا ما یه چیزی می خواستیم
    پسر همینجور که سرش تو گوشیش بود جواب داد :
    پسر– برو بگرد هر چی دیدی همونو بردار بیار تا حساب کنم برات
    مجید آروم گفت : چه پررو !
    آرش – ببخشید آقا ، ما در واقع دنبال یه نفر می گردیم
    پسر سرشو گرفت بالا و گفت : دنبال کسی می گردی برو کلانتری
    مجید – چه بچه پررویی تو ! یه دقیقه سرتو بگیر بالا ببین چی می خواییم بعد برو
    Clash of Clans بازی کن
    پسر– نخیر آقا ، دارم شاهزاده ایرانی بازی می کنم
    آرش دست مجید را کشید و گفت :
    آرش – دیگه اینجا موندن فایده نداره ، نمی تونه کمکمون کنه ، بیایین بریم
    مجید –صبر کن ، جون مجید یه دقیقه صبر کن یه سئوال دارم
    پسر– بفرما ؟
    مجید – داری شاهزاده ایرانی بازی می کنی ؟
    پسر– بله ، چطور مگه ؟
    مجید – هیچی فقط می خوام بدونم چجوری می شه بُکشیش ؟
    آرش و نارسیس ریز خندیدن . پسر چپ چپ به مجید نگاه کرد و گفت :
    پسر– اگه اینجا چیزی می خوایین بگین ، وگرنه برید و بذارید به کارم برسم
    مجید – چقدرم که سرت شلوغه !
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – ببینید آقا ، ما دنبال یه آقای مسن که سابقاً صاحب اینجا بودند می گردیم ، شما ایشون رو می شناسید ؟
    پسر– من دو تا عکس اونجوُ ، رو اون دیوارو آویزون کِردم ، ببینید کدومشونه
    مجید – کجا ؟
    پسر– اوناها ، اون دوتا قابو که آویزون کِردم اون بالوُ (بالا)
    سه تایی به دوتا قاب عکس نگاه کردند . عکس دوتا پیرمرد بود که یکیش مسن تر بود
    یه مرتبه آرش و مجید شگفت زده به هم نگاه کردند و گفتند :
    آرش و مجید – آره خودشه !!!!
    پسر– عامو پیداش کِردین ؟
    آرش – بله بله ، ایشون هستند
    و اشاره کرد به اون عکس که یه پیرمرد مسن تر با ریش بلند و سفید بود . پسر یه نگاه به عکس انداخت و بلند زد زیر خنده و بچه ها با تعجب نگاش کردند
    مجید – ما گفتیم دنبال این آقا می گردیم ، دیگه چرا می خندی ؟
    پسر – آخه شما دارین دنبال کسی می گردین که خودمم تا حالا ندیدمش
    آرش – شما با ایشون نسبت دارید یا نه ؟
    پسر – پدر من صاحب این مغازه است اما نه اینایی که عکسشون رو گذاشتیم اینجا ، این آقا که مو نداره و ریش کوتاه داره پدربزرگمه که وقتی کوچیک بودم عمرشو داد به شما
    مجید – و این یکی ؟
    پسر – اینو دیگه عمراً اگه دیده باشم . پدرِ پدربزرگمه که وقتی بابام کوچیک بوده مرده ، یه چیزی دور و بر شصت هفتاد سال پیش
    چشمای آرش و مجید در اومده بود . آخه چطور ممکنه سالها از مرگ اون پیرمرد بگذره ، دوتاشون هنوز تو شوک بودن که نارسیس یه سئوال بجا پرسید :
    نارسیس – ببخشید ، می شه بگین اسمشون چی بود ؟
    پسر – جلال الدین
    نارسیس – جلال الدین بن حسن بن اطروش ؟
    پسر – از کجا بدونم اسم بابای اون فسیل چی بوده ، فقط می دونم اسم پدر پدر بزرگم جلال الدین بوده
    نارسیس – آقا شما خیلی بی ادبی که به اون مرحوم میگی فسیل ، کارت خیلی زشته ، نباید پشت سر مرده حرف زد
    پسر – ببخشید انوقت شما چکاره ایشون می شین که اینجوری گارد گرفتین ؟ نکنه ارث خورش هستین ؟
    نارسیس – این چه طرز حرف زدن با یه خانومه ؟
    نارسیس و پسره با هم جر و بحث می کردند ولی آرش و مجید بهت زده به هم خیره شده بودند ، چون اواخر دوره لیسانس اولین بار تو همین عتیقه فروشی ملاقاتش کرده بودند و تو سفر دوم هم که چند ماه پیش بود ؛ یه بار مجید تو همدان اون پیرمرد رو دیده بود و یه بارم آرش تو کرمانشاه اونو دیده بود . اردوانم که تو بم دیده بود. نارسیس که خونش از دست پسره بجوش اومده بود داد زد :
    نارسیس – مجید !!! چرا ساکتی و جوابشو نمی دی ؟
    مجید بخودش اومد ، رو کرد سمت نارسیس و آروم گفت :
    مجید – نارسیس ! بیا بریم . آرش تو هم بیا
    پسر – خیر پیش ، چه آدمایی پیدا می شن !
    سه تایی بدون اینکه جواب پسر بی ادب رو بدن ، رفتند بیرون . در حین رانندگی هیچکس حرف نمی زد ، ماشین در سکوت کامل بود . نارسیس که از قضیه خبر نداشت ، حوصله اش سر رفت و سکوت ماشین رو شکست
    نارسیس – شما دوتا نمی خوایین چیزی بگین ؟
    کسی حرفی نزد
    نارسیس داد زد : آهای !!!! با شمام ، یه چیزی بگین دیگه
    مجید – اِ ... ببخشید ناری جون . ذهنم حسابی مشغول شده
    آرش – منم دست کمی از مجید ندارم ... میگم مجید ! واقعاً پسره داشت راستشو می گفت یا ما رو اذیت می کرد ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – والا اون عکسی که من دیدم بعید می دونم دروغ گفته باشه . آخه عکسه خیلی قدیمی بود
    نارسیس – شماها هنوز دارین در مورد اون پیرمرده صحبت می کنین ؟ راستی دیدی گفت اسمش جلال الدین بود !!!؟؟
    مجید – آره اسمشم جلال الدین بود
    آرش – ممکنه همونی باشه که تو کتابچه یه یادداشت نوشته بود ؟
    نارسیس – نه غیر ممکنه ، چون سالی که تو کتابچه نوشته شده سال 550 هجری قمری است ولی این یکی جلال الدین شصت هفتاد سال پیش مرده ، تازه اگه بخوایین حساب کنید دوران زندگی اون خیلی که باشه تو دوره قاجار بوده ولی این سال مربوط به قرن پنجم هجری است
    آرش – دوره قاجار اواخر قرن سیزدهم و اوایل قرن چهاردهم بوده
    نارسیس – مگر اینکه طرف عمر نوح داشته که از قرن پنجم تا حالا زنده بوده
    آرش – اون جلال الدین که در سال 550 این کتابچه و آینه رو ساخته ، خودش یه مرد بزرگ و بالغ بوده
    نارسیس – و عمر زیادی هم ازش باقی نمانده بود
    آرش – درسته ... یه احتمال دیگه هم هست و اینکه این جلال الدین از نواده های اون جلال الدین بوده
    نارسیس – این فرضیه قوی تره ، مگه نه مجید ؟ مجید ! ... مجید ؟! تو چرا حرف نمی زنی؟
    مجید – نه ... اینجوری نمی شه ، باید برگردیم و بریم همون مغازه
    نارسیس – بریم اونجا چکار ؟ بگیم آقا دلمون برا فحشایی که دادی تنگ شد اومدیم بیشتر بخوریم ؟
    آرش خندید و گفت : راست میگه ، بریم اونجا دوباره پسره گستاخی می کنه
    مجید – خودم تنها می رم ، شماها بشینید تو ماشین ... باید با باباش حرف بزنم
    آرش – اگه شماره باباشو نداد چی ؟
    مجید – غلط کرده پسره بگم چی ... هنوز منو نشناخته ، بخواد طفره بره یا حرفی بزنه تقاص حرفایی که به نارسیس زد ، سرش در میارم
    نارسیس – پس گوش می دادی و چیزی نمی گفتی ؟ دست شما درد نکنه !!
    مجید – ناراحت نباش به وقتش حسابشو می رسم
    مجید نزدیک مغازه ایستاد و تنها رفت سمت مغازه ، دید یه آقایی پشت میز نشسته و داره با اون پسر بحث می کنه . داخل مغازه رفت ، پسر با دیدن مجید با تعجب گفت:
    پسر – تو دوباره برگشتی ؟ دیگه چی می خوایی ؟
    مجید – با تو کاری ندارم ، با این آقا کار دارم ... ببخشید شما صاحب اصلی این مغازه هستید ؟
    مغازه دار – بله ، امری دارید ؟
    مجید – آقا من باید در مورد این عکس با شما صحبت کنم
    و اشاره کرد به عکس پیرمرد
    پسر – بازم شما گیر دادین به این عکس ؟ آقا برو اینقدر مزاحم نشو
    مجید – مگه من با تو حرف زدم ؟ تا بزرگترت اینجاست تو چرا حرف می زنی ؟
    مغازه دار رو کرد به پسرش و گفت :
    مغازه دار – سعید !!! ساکت باش بذار آقا حرفشو بزنه ... برو بشین سر کاری که بهت گفتم
    سعید – آخه اینا از صبح گیر دادن به این عکس
    مغازه دار – تو به این کارا ، کار نداشته باش برو
    سعید با غضب به مجید نگاه کرد و رفت پشت میز
    مغازه دار – خب آقا ، حالا بگین چکار دارید ؟
    مجید – می شه یه کم از ایشون برام بگید ، اینکه چکاره بودند و چند سالشون بود که فوت کردند ؟
    مغازه دار – شما با اون مرحوم چکار دارید ؟
    مجید – شما یه کم از ایشون بگید ، بعد من بهتون میگم چکار دارم
    مغازه دار – خیلی خب باشه ... والا من 7 ساله بودم که آقاجون فوت کرد ، یه عمه داشتم که می گفت آقاجون عاشق تاریخ ایران بود و همیشه کتابای تاریخی رو جمع می کرد و تو تمام مراسم و مهمانیها ، افراد رو دور خودش جمع می کرد و از تاریخ ایران داستانهای زیادی تعریف می کرد . می گفتند عاشق تاریخ بوده . پدر بزرگم خیلی مرد باسوادی بود ، با وجود اینکه سواد مکتبی داشت
    مجید – چه جالب ! از پدربزرگتون کتابی ، کتابچه ای ، دست نوشته ای چیزی نمونده؟
    مغازه دار – والا نمی دونم ... خب من بچه بودم که به رحمت خدا رفت و چیز زیادی یادم نیست
    مجید –من می تونم عمه اتون رو ببینم ؟
    سعید –عمه زری ؟! ایشالا که بری ببینیش
    مغازه دار – حرف نزن بچه !
    مجید – یعنی چی ؟ ایشون شیراز زندگی نمی کنند ؟
    سعید – نه ، رفته
    مجید – کجا ؟
    مغازه دار – اون خدابیامرز ، چند سال پیش عمرشو داد به شما
    مجید – وای نه ... مگه می شه ؟!
    مغازه دار – اون بنده خدا هم راه آقاجون رو ادامه داد ، پدرم می گفت آقاجون قبل از مرگش اموالشو بین همه تقسیم کرد اما یه آینه به عمه زری داد و یادمه عمه تا آخر عمر مثل جونش از اون آینه نگه داری می کرد ، حالا چرا ؟! خدا می دونه
    مجید – دیگه چیزی به عمه اتون نداد ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مغازه دار – نمی دونم بجز آینه دیگه چی به عمه داد ، همون آینه هم خیلی براش ارزشمند بود و به هیچکدوم از ماها اجازه نمی داد بهش دست بزنیم
    سعید وسط حرف باباش پرید و گفت : عمه زری خدا رحمتش کنه ، همیشه می گفت این یه آینه معمولی نیست . خدا ببخشه چقدر ما به این حرفش می خندیدیم
    مجید – نکنه تو اون خدابیامرز رو دیدی ؟
    سعید – بله که دیدم ، همین هشت سال پیش مُرد
    مجید تو ذهنش یه حساب سرانگشتی کرد و فهمید همون موقع بوده که اولین بار پیرمرد و آینه رو دیده بودند
    مغازه دار – خب جوون ، نگفتی این چیزا رو برای چی می پرسی ؟
    مجید – خب ... راستش ... چجوری بگم ، چند سال پیش من و پسر خاله ام گذرمون به این مغازه افتاد ، پسر خاله ام از این آقا جون شما یه آینه خرید ... همین خدا بیامرز که عکسش رو قاب کردین
    سعید – خدایا !!! بازم میگه اون خدابیامرز رو دیده ، مگه بابام الان نگفت وقتی بچه بوده ، پدر بزرگش مرده ؟؟؟
    مجید – من با تو حرف می زنم ؟
    مغازه دار – سعید ! برو بشین سر کارت
    مجید – والا جوونم ، جوونای قدیم ... من به این سن رسیدم ، هنوز از بابام حساب می برم
    مغازه دار – ببینید آقا ، شاید شما با کسی دیگه ملاقات کردین که شبیه پدر بزرگ من بود؟
    مجید – نه آقا ، خودِ خودش بود ، تو همین مغازه اولین بار دیدمش
    مغازه دار – عجیبه ! آخه مگه همچین چیزی ممکنه ؟
    مجید – می شه یه آدرسی ، چیزی از بچه های عمه خدابیامرزتون به من بدین ؟
    مغازه دار – والا چه عرض کنم ؟! بچه هاش چند سالی می شه که خارج زندگی می کنند ، یه پسرش فرانسه رفته ، اون یکی پسرش آمریکاست و دخترش هم بلژیک زندگی می کنه
    مجید – مثل اینکه کاری از دستم ساخته نیست . ممنون ، ببخشید مزاحمتون شدم
    مغازه دار – خواهش می کنم . موفق باشید
    مجید رفت سمت در مغازه ، اما دوباره برگشت سمت مغازه دار و گفت :
    مجید – آهان ، راستی یه چیزی ...
    ***
    مجید از مغازه اومد بیرون و رفت سمت ماشین . آرش و نارسیس نگاهشون سمت مجید بود که دیدند مغازه دار یه چوب برداشت و افتاد به جون پسره . مجید بدون اینکه برگرده و پشت سرش رو نگاه کنه با یه لبخند شیطنت آمیز نشست تو ماشین
    آرش – رفتی شّر درست کردی و برگشتی ؟
    نارسیس – نگاه پسره رو چجوری می زنه ! تا شب دیگه چیزی ازش نمی مونه
    مجید – حقشه ، تا باشه به خانم خوشگلم بد و بیراه نگه
    آرش – اونجا چه کار داشتی که رفتی و پشت سرت هم غوغا کردی ؟
    مجید – یه چند تا سئوال از اون آقا که صاحب اصلی مغازه بود پرسیدم . قبل از خروج هم یه چُغُلی مشت از پسرش کردم . البته خودم یه چاشنی درست و حسابی هم بهش اضافه کردم
    نارسیس با خوشحالی دست زد و با ذوق گفت : به افتخار مجید ، هوراااااا !!!!
    سه تایی با خنده و شادی رفتند سمت پارک خُلدِ بَرین (یکی از پارکهای شیراز)
    تو پارک نشسته بودند و بستنی می خوردند ، مجید تمام چیزایی که مغازه دار تعریف کرده بود ، برای اون دوتا هم تعریف کرد
    آرش – چه ماجرای عجیبی ! نکنه من و تو روح پیرمرد رو دیدیم ؟
    مجید – والا خودمم ذهنم درگیر همین شده . من و تو و اردوان ، هر سه تامون روح پیرمرد رو دیدیم
    نارسیس – کاش منم می دیدم
    مجید – نمی ترسی ؟
    نارسیس – نه برا چی بترسم ؟ عاشق اینم که یه بار روحی ، جنی ، پری ، چیزی ببینم
    آرش – چه خانم شجاعی ! پریدخت اسمشو هم بشنوه می ترسه
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – خوشم میاد ناریِ من تکه تو ایران
    نارسیس – مجیدِ منم تکه
    مجید – ای جووووونم
    آرش – مجید ، دقت کردی جمع الانمون شبیه اون سالی شده که نانا پیشمون بود؟! اونم همینجوری با من و تو صمیمی بود . یادت میاد ؟
    مجید – وای یادش بخیر ، ولی خداییش نانا از نارسیس شیطون تر بود
    نارسیس – واقعاً ؟
    مجید – آره ، کاملاً اهل ریسک بود . هر چی بهش یاد می دادم تمام و کمال انجام می داد ، بدون کوچکترین نقض
    نارسیس – چه جالب ! کاش می تونستم ببینمش
    آرش – ولی وقتی ازش می پرسیدیم کی این کار رو بهت یاد داده ، سریع می گفت مجید
    نارسیس بلند خندید
    مجید – بنده خدا دروغ یاد نگرفته بود ، برا همین زود راستشو می گفت
    نارسیس – ولی خداییش خیلی دلم می خواد یه بار جن یا روح ببینم
    مجید – یعنی تو اصلاً از جن نمی ترسی ؟
    نارسیس – نه برای چی بترسم ؟ تو قرآن درباره جن آیه زیاد هست ، جنها کافر و مسلمان دارند ، حتی در ادیان دیگه هم جن مسیحی و کافر هست . وای خیلی دلم می خواد با یه جن دوست بشم
    آرش – ناراحت نباش ، چون آرزوت برآورده شده و با یه جن ازدواج کردی
    نارسیس – راست میگی ، اصلاً بهش فکر نکرده بودم
    مجید – دست شما درد نکنه آرش خان ! داشتیم نارسیس خانم ؟!
    سه تایی خندیدند . بعد از خوردن بستنی ، سوار ماشین شدند و سمت خونه حرکت کردند
    آرش – مجید ، برو سمت سعدی
    مجید – اونجا چرا ؟
    آرش – حالا که بیرون اومدیم چطوره یه سر بریم سعدی ، خیلی دلم هوای اونجا رو کرده
    نارسیس – راست میگه ، بریم سعدی ، ما که فعلاً خونه نداریم و آواره خونه بابامونیم
    مجید – باز یادم انداختین ، یادم باشه یه پدری از این شاهزاده ونون در بیارم که تا روز انقراض سلطنتش بشینه گریه کنه
    راهشون رو کج کردند و رفتند سمت آرامگاه سعدی . فضای روح بخش آرامگاه ، آب زلال و خنک رکن آباد ، ماهی های درشت داخل آب ، باغ زیبای آرامگاه ، همه و همه آرامش لـ*ـذت بخشی رو به بازدید کنندگان هدیه میده . بچه ها بعد از زیارت قبر شیخ اجل ، سعدی شیرازی ، به طرف چایخونه سنتی رفتند
    نارسیس – چه روز خوبی ! چقدر داره خوش می گذره
    مجید- باز خدا رو شکر ما تو شیراز یه سعدی و حافظ داریم که برای لحظاتی بیاییم و آرامش بگیریم
    آرش – دستم درد نکنه پیشنهاد دادم
    نارسیس – آره دست شما درد نکنه ، فکر خوبی بود . اما کاش الان مشهد بودیم و تو زیارت امام رضا آرامش می گرفتیم
    مجید – ناری جونم ، بذار شّرِ این قضیه از سرمون کم بشه ، می برمت زیارت آقا
    نارسیس – مرسی مجید جونم
    آرش – یادمه وقتی بچه بودیم ما می اومدیم شیراز و با خاله اینا دسته جمعی می رفتیم مشهد
    مجید – بماند که من چقدر اذیت می کردم و کتک می خوردم
    آرش – بابام بخاطر اینکه تو دچار عقده حقارت نشی ، منِ بدبختم بخاطر تو کتک می زد
    مجید – به این میگن مرد ، برا همینه که همیشه برا بابات یه احترام ویژه قائلم
    نارسیس – من هر وقت زیارت می رفتم هر دعایی می کردم برآورده می شد
    مجید – من کلاً تو حرم امام رضا دو تا دعا کردم و هر دوتاشون برآورده شدند
    آرش – همش دوتا ؟! حالا چی بودند ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – اولین دعام بعد از کنکور بود ، رفتم مشهد و تو حرم دعا کردم کنکور قبول بشم ، دومین دعام هم این بود که خدا بهم یه زن بده که پایه خودم باشه
    نارسیس – بجز این دوتا ، دیگه هیچوقت دعا نمی کردی ؟
    مجید – نه همه عشقم این بود برم تو حرم و رو سنگ های گرانیتی حرم سرسره بازی کنم ، اما وقتی بابام می گفت می خواهیم برگردیم ، حسابی دعا می کردم برگشتیم کتک نخورم
    آرش – یادمه یه بار که مشهد رفته بودیم ، مجید از بس اذیت کرد ، شب که رفتیم شهربازی ، حاج رضا مجید رو بست به نیمکت و خودشم نشست کنارش ، ماها هم رفتیم سوار وسایل شدیم . تا زمانیکه شهربازی بودیم مجید همش جلز و ولز کرد
    نارسیس – جداً ؟؟؟
    زد زیر خنده . مجید دید اوضاع جالب نیست گفت :
    مجید – بسه دیگه ، پاشین بریم شاهچراغ که یه دعای سوم هم دارم
    نارسیس – نماز هم همونجا بخونیم
    اون روز بچه ها تا شب بیرون از خونه بودند ، بعد از اینکه نارسیس رو رسوندند ، برگشتند خونه . جو خونه یه جوری شده بود ، همه در سکوت کامل مشغول کار خودشون بودند
    مجید – سلام ، ما برگشتیم ... چیه ؟ چی شده ؟
    آرش یواش دم گوش مجید گفت : فکر کنم یه چیزی شده
    حاج رضا – سلام ... خوش اومدین
    زهرا خانم – شام خوردین ؟
    آرش – بله خاله جون ، بیرون غذا خوردیم
    مجید – عمه سوری کو ؟
    حاج رضا – والا چه عرض کنم ؟! خونه محبوبه ایناست
    مجید – اونجا چرا رفته ؟
    زهرا خانم – گفت هر وقت مجید و آرش برگشتند ، بگین بیان اونجا
    حاج رضا – برید ببینید چکارتون داره
    آرش – شاهزاده کجاست ؟
    حاج رضا – تو خونه مجیده
    مجید – بریم ببینم عمه چکارمون داره
    آرش – بریم ... با اجاز ما بریم ، زود بر می گردیم
    دوتایی وقتی می خواستند از جلوی در خونه مجید رد بشن ، پاورچین پاورچین می رفتند
    ***
    محبوبه – در می زنند ، فکر کنم مجید اومده
    اردوان – من باز می کنم
    مجید و آرش وارد شدند
    مجید – سلام ، چی شده عمه ؟ نبینم عمه سوری یه گوشه کِز کرده باشه
    عمه سوری – سلام ... مجید ! همین امشب باید تکلیف این شاهزاده رو روشن کنیم
    آرش – مگه شاهزاده کاری کرده ؟
    اردوان – والا چه عرض کنم ؟! گویا با تندی با عمه خانم رفتار کرده
    مجید – با عمه من تند رفتار کرده ؟ حقشو می ذارم کف دستش
    محبوبه – حالا نمی خواد زود جو گیر بشی . اول گوش کن ببین چی شده ، بعد برو
    مجید – خب یکی درست تعریف کنه ببینم چی شده
    عمه سوری – هیچی ... پسره نمک نشناس به من میگه برم کلفتش بشم ... آخه در مورد من چی فکر کرده ؟
    اینو گفت و زد زیر گریه
    مجید – عمه گریه نکن ، الهی آرش بمیره برات ، خودم حسابشو می رسم
    آرش – تو آخرش یاد نگرفتی که از خودت مایه بذاری
    مجید – این ونون چپ و راست دنبال کلفت می گرده ، شاید واقعاً کاری بلد نیست ؟
    آرش – بیا برو یه سر به خونه ات بزن ، این کاری بلد نیست ، خسارت رو دستت می ذاره
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – راست میگه ، برو یه سر به خونه بزن ، شاهزاده تو زمان خودش امکانات الان رو نداشته . کمترین آسیبی که می تونه به خونه ات وارد کنه ، خراب کردن حمام و دستشوییه
    مجید – ای داد ، اصلاً حواسم به این یه مورد نبود ... اگه شیرآلات سرویس بهداشتی رو خراب کنه که بیچارگیش مال خودمه
    آرش – پس بدو برو
    مجید – بیا بریم ، اردوان تو هم با ما بیا
    محبوبه – اردوان برا چی بیاد ؟
    مجید – من و آرش بقدر کافی کتک خوردیم ، اگه خواست کتک کاری راه بندازه شوهرت کمکمون کنه
    آرش – راست میگه منم دیگه نای کتک خوردن ندارم
    اردوان خندید و گفت : باشه منم باهاتون میام ... محبوب جان ! مواظب عمه خانم باش ما زود بر می گردیم
    عمه سوری – یکیتون موبایل با خودش ببره که اگه اتفاقی افتاد ماها رو خبر کنه
    آرش – همه موبایل همراهمون هست نگران نباشید
    رفتند خونه و در زدند . شاهزاده با قیافه جدی در را باز کرد . یه نگاه به سه تاشون کرد و گفت :
    شاهزاده ونون – چه می خواهید ؟
    مجید پوفی کرد و با کلافگی گفت :
    مجید – اومدیم ببینیم چی کم داری
    آرش – ببین جناب شاهزاده ، اومدیم اگر نیاز به کمک داری ، کمکتون کنیم
    شاهزاده ونون – بسیار خب ، داخل شوید
    شاهزاده جلوتر راه افتاد و اون سه نفر هم پشت سرش . مجید آهسته زد تو سر آرش و گفت :
    مجید – خاک بر سرِ بدبخت و ذلیلت کنند ، آدم اینقدر خوار و ذلیل ؟!
    آرش – هیس ! یه وقت می شنوه
    اردوان – آخه الان وقت کل کله ؟!
    شاهزاده ایستاد و برگشت سمت بچه ها ، بعد از کمی مکث گفت :
    شاهزاده ونون – بسیار خب ، در مورد کارتان توضیح دهید
    مجید – عرضم به حضورتون ، براتون کلفت آوردیم
    شاهزاده ونون – کجاست ؟
    مجید – همینجا ، جلوی چشمتون ایستاده
    اشاره کرد سمت آرش ، شاهزاده با تعجب نگاه کرد ، چشمای آرش از تعجب گرد شد ، اردوان هم انگشتشو گاز گرفت و روشو گردوند یه طرف که جلوی خنده اش رو بگیره
    شاهزاده – این شخص که می گویید ، مرد است . من کلفت زن می خواهم
    مجید – جناب ، این آرش اندازه صد نفر کار می کنه ، میگی نه ؟ نگاه کن !
    آرش دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه دست مجید رو گرفت و کشوند یه طرف
    آرش – خدا بگم چکارت کنه ، ما برا بازدید خونه اومدیم نه این حرفا
    مجید – خب چه عیبی داره یه چند وقتی اینجا کار کنی ؟ تازه ، یه زمانی اینجا خونه خودت بوده و به سوراخ سنبه هاش واردی
    آرش – من زن دارم ، زنم بارداره ، الانم منتظره که برگردم
    مجید – دیگه بهانه نیار . یه مدت اینجا باش و شاهزاده رو زیر نظر بگیر ، تا ببینیم چه خاکی تو سرمون بریزیم
    اردوان اومد سمتشون و گفت :
    اردوان – چرا پچ پچ می کنید ؟ شاهزاده بهتون مشکوک شده
    مجید سـ*ـینه صاف کرد و رفت جلو و گفت :
    مجید – خب جناب شاهزاده ، اسم ایشون آرش هست ، از کی می تونه کارش رو شورع کنه ؟
    شاهزاده یه نگاه به قیافه درمانده آرش کرد و گفت :
    شاهزاده ونون – از همین الان . باید اول آنجا را سامان دهد
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    اشاره کرد سمت سرویس بهداشتی
    اردوان – بله حدس می زدم دستشویی رو داغون کرده
    مجید – وای آرش ، جون خودت اونجا رو حسابی رو به راه کن ، من خیلی وسواسی هستم
    اردوان با نگرانی گفت :
    اردوان – جناب شاهزاده ، این آقا آرش ما برا خودش کسیه ، خونه و زندگی داره ، باید برگرده شهر خودش
    شاهزاده ونون – اگر اعتراض داشت قبول نمی کرد . حال قبول کرده و اینجا می ماند
    آرش – آخه ...
    مجید – جناب شاهزاده ، ایشون از خداشه اینجا در خدمت شما باشه ، خودش داوطلبانه حاضر شد بیاد کلفت شما بشه . آرش جون ، پیشبند تو آشپزخونه اس برو بردار ، جوهر نمک و ضد لک سرامیک هم تو کابینت زیر ظرفشویی هست . جون خودت همه جا رو خوب تمیز کن ، وای حالت تهوع بهم دست ... اردی بیا زود بریم
    آرش درمانده و ملتمسانه فقط نگاه می کرد و نمی تونست از خودش دفاع کنه . مجید دست اردوان رو کشید و رفتند بیرون اما قبلش سرش رو از لای در آورد داخل و گفت :
    مجید – موبایل که همراهت هست ؟ چیزی لازم داشتی زنگ بزن برات میارم . خوش باشی پسر خاله جون
    یه چشمک هم زد و رفت .
    شاهزاده ونون – آهای مردک ، بیا اینجا کارت دارم
    آرش – چ... چشم
    وقتی برگشتند خونه محبوبه با تعجب گفت :
    محبوبه – سه نفر رفتید و دو نفر برگشتید ، پس آرش کو ؟
    مجید – یه جایی استخدامش کردم ، با حقوق و مزایای خوب
    محبوبه – یعنی چه ؟
    اردوان – طفلک آرش رو داد دست شاهزاده و برگشت
    مجید – البته برگشتیم
    اردوان – من که نمی خواستم بدون آرش برگردم ، بزور منو کشوندی و آوردی
    عمه سوری – یکیتون درست حرف بزنه ببینم ! چه بلایی سر بچه مردم آوردین ؟!
    اردوان – رفتیم اونجا که اوضاع خونه رو بررسی کنیم ، این آقا آرش رو به عنوان خدمه تقدیم جناب شاهزاده کرد
    عمه سوری – تو چکار کردی ؟؟؟
    مجید – مگه بَده تو همین شیراز خودمون براش کار جور کردم ؟!
    محبوبه – مجید !!!! می کشمت پسره چشم سفید
    با دمپایی افتاد دنبال مجید که کتکش بزنه و اونم فرار کرد، عمه سوری جلوشو گرفت و گفت :
    عمه سوری – الان وقت دعوا و کتک کاری نیست ، باید ببینیم هدف مجید از این کار چی بوده
    مجید همینطور که نفس نفس می زد گفت :
    مجید – عمه راست میگه ، من هیچکدوم از کارام بی منظور نیست ، حتماً یه نقشه ای دارم که الان آرش به عنوان کلفت تو اون خونه است
    اردوان – کلفت به زن میگن نه به مرد ، مرد نوکره
    مجید – دیگه بدتر ، به عنوان نوکر
    محبوبه که اشک تو چشماش جمع شده بود مانتو و شالش رو پوشید و با بغض گفت :
    محبوبه – خودم الان می رم دنبالش ... بخدا ظلمه ... تو فامیل کی مظلوم تر از آرش ... خیر نبینی مجید
    اردوان – صبر کن ، الان نمی تونیم بریم دنبالش ، بذار یه بهانه جور کنیم و آرش رو از خونه بکشیم بیرون بعد فراریش می دیم
    محبوبه – آخه چجوری ؟
    عمه سوری – خیر ندیده ! حالا چه نقشه ای داری که اون طفل معصوم رو اسیر شاهزاده کردی ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    مجید – آها ! این شد یه سئوال درست و حسابی
    محبوبه – وای بر احوالت اگه فقط برا اذیت کردن آرش این نقشه رو کشیده باشی
    مجید – شماها صبر کنید ببینید من چه نقشه ای دارم بعد حکم قصاص منو اجرا کنید
    اردوان – خب بگو دیگه ، همه ما رو جون به سر کردی
    مجید – آرش کمتر از من با شاهزاده درگیر شده ، یعنی در واقع اون فقط نقش سیبل نشونه گیری شاهزاده رو داشته ، پس خیلی بهتر و راحت تر می تونه اعتماد شاهزاده رو بدست بیاره . اگه دائم کنارش باشه هم اخلاقش دستش میاد و هم می تونه در مورد وضعیت ونون یه چیزایی بفهمه . اینجوری راحت تر می تونیم شاهزاده رو برگردونیم به دوره خودش
    عمه سوری – اگه نتونه چی ؟
    مجید – آرش می تونه . خوبم می تونه ، من این بَبو گلابی رو می شناسم ، رگ خواب افراد خیلی راحت میاد تو دستش
    محبوبه – الهی بمیرم ، حالا باید تمام کارای شاهزاده رو انجام بده
    مجید – تو چرا خودتو ناراحت می کنی ؟
    محبوبه – آخه مگه ما چند تا پسر خاله داریم ؟ این آرش بدبخت از بچگی زبون دفاع از خودش رو نداشته ، الانم تو یه همچین مخمصه ای افتاده . مطمئنم هر چی شاهزاده بهش بگه از ترسش نه نمی گـه
    عمه سوری – جواب مادر و خانمشو چی بدیم ؟
    اردوان – اگه زنش زنگ بزنه چی ؟
    مجید – شما اصلاً خودتونو ناراحت نکنید ، بنده از راه دور تحت نظرش می گیرم و مواظبش هستم
    مجید یه زنگ به موبایل آرش زد . بعد از ده تا زنگ بالاخره جواب داد
    آرش – الو ...
    مجید – سلام بر پسرخاله عزیزم
    آرش – سلام و زهرمار ... مگر نبینمت
    مجید ژست ارسطویی گرفت و گفت : حساس نشو ، حساس نشو ... خوب گوش بده ببین چی میگم ... آرش ! تو رو اونجا فرستادم تا اعتماد شاهزاده رو جلب کنی ، باید بری زیر زبونش و اطلاعات زیادی ازش بدست بیاری . باید بفهمیم چجوری می شه برگردونیمش به دوره خودش
    آرش – پس منو فرستادی جاسوسی کنم ؟
    مجید – تو تاریخ ایران باستان خوندی ، بهتر از ما می تونی از شاهزاده اطلاعات بکشی ، فقط یادت باشه ، جلوی اون با موبایلت حرف نزنی چون ممکنه از موبایلت خوشش بیاد و تصاحبش کنه ، دیگه همه بدبخت می شیم
    آرش – خیلی خب ... باشه ...باید به پری زنگ بزنم و بگم یه مدت بیشتر شیراز می مونم ، همینجوری هم دیر کردم
    مجید – باشه زنگ بزن و بگو بره کرمانشاه خونه باباش اینا تا تنها نباشه
    آرش – من تا کی اینجا باید بمونم ؟
    مجید – هر وقت مأموریتتو خوب انجام دادی اونوقت می تونی بیایی
    آرش – مجید ! شما که رفتین شاهزاده ازم خواست حمومش کنم
    مجید – حتماً بلد نبودی و یه فصل کتک خوردی ؟
    آرش – بلد بودم اما باب میلش نبود و هزارتا حرف کم و زیاد به من زد
    مجید – نوش جونت ... تا تو باشی ، مردم رو خوب کیسه بکشی
    آرش – خفه نشی پسر ... وای ! من برم شاهزاده صداش در اومد
    مجید – ببین ، یه چیزی ، برو براش تلویزیون رو روشن کن و بزن یه شبکه ای که فیلم نشون بده یا برو یه سی دی فیلم براش بذار . ترجیحاً ترسناک باشه
    آرش – مغز خراب ! ... فعلاً
    مجید خندید و تماس رو قطع کرد .
    محبوبه – در چه حال بود ؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا