نارسیس – یه چیزی اونورتر از معما
آرش – یه سئوال سخت برامون پیش اومده که اگه اونو حل کنیم ، مهمون هم میره
مجید – نه آرش اشتباه گفت ... راستش ما دنبال یه راهی می گردیم که بتونیم این آقا رو زودتر به شهر و دیار خودش و بلکه دوره خودش برگردونیم
آقای ملاحی – ای بابا ... من که چیزی از حرفای شما نفهمیدم ، شما فهمیدی خانم؟
خانم ملاحی – نه والا... بچه های این دوره و زمونه عجیب و غریب صحبت می کنند
آقای ملاحی – خب اگه اجازه بدین من یه کار بانکی دارم که برم انجام بدم ، خانم شما بیرون کاری ندارین ؟
خانم ملاحی - بذار منم باهات بیام یه کم خرید دارم
پدر و مادر نارسیس از بچه ها خداحافظی کردند و اونا هم از خدا خواسته نشستند دور هم تا یه فکری کنند
نارسیس – خب مامان اینا هم رفتند ، حالا باید یه فکر اساسی کنیم
مجید – آرش کتابچه رو بده به ناری جون
آرش – بفرما نارسیس خانم ، گفتن شما رمز اول آینه رو پیدا کردین ، شاید اینبار هم شما بتونید رمز دوم رو پیدا کنید
مجید – ناری جونم ! یادت میاد چی گفتی که ونون پیداش شد ؟
نارسیس – راستش من یه شعر از خودم ساختم ... ولی یادمه اسم جلال الدین را آوردم
آرش – جلال الدین دیگه کیه ؟
مجید – جلال الدین بن حسن بن اطروش ... اردوان تو یکی از صفحات کتابچه یادداشت این آقا رو دیده که مدعیه به احوالات گذشته دست پیدا کرده و همه رو تو یه آینه قرار داده
نارسیس – بیا ببین ، تو این صفحه نوشته
نارسیس صفحه مربوطه رو نشون آرش داد
آرش – خیلی عجیبه ! یادمه اون پیرمرده چند سال پیش گفت آینه مال یه پیرزن بوده که بعد از مرگش بچه هاش تمام وسایلشو و این آینه رو فروختن و رفتن
نارسیس – شاید این پیرزن از نواده های جلال الدین بوده ؟!
آرش – شاید
مجید – آرش ! ممکنه بتونیم اون عتیقه فروشی رو دوباره پیدا کنیم ؟
آرش – مطمئن نیستم . چون میگین اردوان اینبار تو شهر بم این پیرمرد رو دیده
مجید – امتحانش ضرر نداره . ما که آماده ایم ، ناری جونم تو هم برو آماده شو تا با هم بریم خیابان زرهی
نارسیس – آخ جون باشه
سه تایی آماده شدند و راه افتادند سمت خیابان زرهی که همون عتیقه فروشی ایران زمین را پیدا کنند
آرش – آدرسش کجا بود ؟ یادت میاد ؟
مجید – اگه بگم ، مثل اونوقت جیغ نمی کشی ؟
آرش – یعنی چه ؟ آدرس رو بگو
مجید – یادمه آدرسش این بود : اول خیابان زرهی – سمت چپ – مغازه ایران زمین
آرش – ببخشید جلوی خانمت میگم ، مجید !!! تو آدم بشو نیستی ، یادمه اون سال هم با این آدرس دادنت ما تا فرهنگ شهر رفتیم
مجید – دیدی گفتم مثل همون وقت جیغ می کشی !
آرش – این کار تو نیست باید خودم برم سمت همون آدرسی که رفتم
نارسیس رو صندلی عقب ماشین نشسته بود و فقط به این دوتا پسر خاله نگاه می کرد و اونا هم دائم با هم کل کل می کردند ، انگار نه انگار که دیگه دارن به مرز 30 سالگی نزدیک می شن .
آرش – همینجا نگه دار ... چرا رد شدی ؟؟؟
مجید – اینجا نبود
آرش – بود ، همینجا بود
مجید – میگم نبود ، مغازه اش بزرگ بود و چارچوب بیرون مغازه قرمز بود
آرش – داخلش قرمز بود
آرش – یه سئوال سخت برامون پیش اومده که اگه اونو حل کنیم ، مهمون هم میره
مجید – نه آرش اشتباه گفت ... راستش ما دنبال یه راهی می گردیم که بتونیم این آقا رو زودتر به شهر و دیار خودش و بلکه دوره خودش برگردونیم
آقای ملاحی – ای بابا ... من که چیزی از حرفای شما نفهمیدم ، شما فهمیدی خانم؟
خانم ملاحی – نه والا... بچه های این دوره و زمونه عجیب و غریب صحبت می کنند
آقای ملاحی – خب اگه اجازه بدین من یه کار بانکی دارم که برم انجام بدم ، خانم شما بیرون کاری ندارین ؟
خانم ملاحی - بذار منم باهات بیام یه کم خرید دارم
پدر و مادر نارسیس از بچه ها خداحافظی کردند و اونا هم از خدا خواسته نشستند دور هم تا یه فکری کنند
نارسیس – خب مامان اینا هم رفتند ، حالا باید یه فکر اساسی کنیم
مجید – آرش کتابچه رو بده به ناری جون
آرش – بفرما نارسیس خانم ، گفتن شما رمز اول آینه رو پیدا کردین ، شاید اینبار هم شما بتونید رمز دوم رو پیدا کنید
مجید – ناری جونم ! یادت میاد چی گفتی که ونون پیداش شد ؟
نارسیس – راستش من یه شعر از خودم ساختم ... ولی یادمه اسم جلال الدین را آوردم
آرش – جلال الدین دیگه کیه ؟
مجید – جلال الدین بن حسن بن اطروش ... اردوان تو یکی از صفحات کتابچه یادداشت این آقا رو دیده که مدعیه به احوالات گذشته دست پیدا کرده و همه رو تو یه آینه قرار داده
نارسیس – بیا ببین ، تو این صفحه نوشته
نارسیس صفحه مربوطه رو نشون آرش داد
آرش – خیلی عجیبه ! یادمه اون پیرمرده چند سال پیش گفت آینه مال یه پیرزن بوده که بعد از مرگش بچه هاش تمام وسایلشو و این آینه رو فروختن و رفتن
نارسیس – شاید این پیرزن از نواده های جلال الدین بوده ؟!
آرش – شاید
مجید – آرش ! ممکنه بتونیم اون عتیقه فروشی رو دوباره پیدا کنیم ؟
آرش – مطمئن نیستم . چون میگین اردوان اینبار تو شهر بم این پیرمرد رو دیده
مجید – امتحانش ضرر نداره . ما که آماده ایم ، ناری جونم تو هم برو آماده شو تا با هم بریم خیابان زرهی
نارسیس – آخ جون باشه
سه تایی آماده شدند و راه افتادند سمت خیابان زرهی که همون عتیقه فروشی ایران زمین را پیدا کنند
آرش – آدرسش کجا بود ؟ یادت میاد ؟
مجید – اگه بگم ، مثل اونوقت جیغ نمی کشی ؟
آرش – یعنی چه ؟ آدرس رو بگو
مجید – یادمه آدرسش این بود : اول خیابان زرهی – سمت چپ – مغازه ایران زمین
آرش – ببخشید جلوی خانمت میگم ، مجید !!! تو آدم بشو نیستی ، یادمه اون سال هم با این آدرس دادنت ما تا فرهنگ شهر رفتیم
مجید – دیدی گفتم مثل همون وقت جیغ می کشی !
آرش – این کار تو نیست باید خودم برم سمت همون آدرسی که رفتم
نارسیس رو صندلی عقب ماشین نشسته بود و فقط به این دوتا پسر خاله نگاه می کرد و اونا هم دائم با هم کل کل می کردند ، انگار نه انگار که دیگه دارن به مرز 30 سالگی نزدیک می شن .
آرش – همینجا نگه دار ... چرا رد شدی ؟؟؟
مجید – اینجا نبود
آرش – بود ، همینجا بود
مجید – میگم نبود ، مغازه اش بزرگ بود و چارچوب بیرون مغازه قرمز بود
آرش – داخلش قرمز بود
آخرین ویرایش: