کامل شده رمان آینه زمان : فرزند خورشید (قسمت دوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 11,769
  • پاسخ ها 103
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
***
کمبوجیه – خدای بزرگ را بسیار شکرگزار هستیم به جهت شنیدن خبر سلامتی فرزندمان
ماندانا – آری سرورم ، سالها خبر فوت کودکم را باور نداشتم ، همیشه ندایی در قلبم می گفت که کودکم زنده است . مشتاقانه منتظر دیدارش هستم
کمبوجیه – من نیز بی صبرانه منتظر دیدار پسرمان هستم
کمبوجیه و ماندانا در ایوان قصر نشسته بودند و منتظر ورود کوروش بودند اما چند روز بود که دیرکرده بودند . بالاخره گروهی به قصر رسیدند ، ماندانا و شوهرش شتابزده به طرف آنها رفتند اما فقط هارپاگ را تنها دیدند . ماندانا با نگرانی پرسید :
ماندانا – جناب هارپاگ ، فرزندمان کجاست ؟ چرا او را با خود نیاورده ای ؟
کمبوجیه – اتفاقی برایش افتاده ؟
هارپاگ شرمنده سرش رو پایین گرفت و گفت :
هارپاگ – عذر تقصیر دارم ، جناب کوروش را گم کرده ام
ماندانا با نگرانی گفت : او را گم کرده ای ؟ آخر چگونه ؟
هارپاگ – بانو ما در محلی اطراق کردیم ، تمام خدمتگزاران مشغول برپا کردن بساط بودند ، جناب کوروش گفتند که می خواهند کمی در اطراف پرسه بزنند و رفتند . بعد از آن هر چه در اطراف جستجو کردیم ایشان را نیافتیم . مرا بکشید سرورم ، من لیاقت زنده ماندن ندارم
کمبوجیه – آرام باشید جناب هارپاگ ، باید همه ما برویم و دگر بار آنجا را جستجو کنیم ، او کودکی بیش نیست و ممکن است به دنبال حیوانی رفته باشد . همه آماده می شویم
هارپاگ – اطاعت سرورم
ماندانا – من نیز با شما خواهم آمد ، دل نگران فرزندم هستم
کمبوجیه – مانعی ندارد ، شما نیز با ما بیایید
به دستور کمبوجیه ، گروهی آماده شدند تا برای پیدا کردن کوروش به همان محلی که اطراق کرده بودند بروند . بالاخره بعد از دو روز به محل مورد نظر رسیدند ، به چند دسته تقسیم شدند ، هارپاگ به همراه چند نفر دیگه و کمبوجیه و ماندانا و چند سرباز به جایی دیگه رفتند . کمبوجیه و ماندانا به کنار همان صخره رفتند و همینطور که صخره را دور می زدند به دخمه رسیدند ، کمبوجیه گفت :
کمبوجیه – ممکن است به داخل این دخمه رفته باشد ؟!
ماندانا – آری ، ممکن است زیرا آنطور که شنیده ام او کودکی است جسور و باهوش
کمبوجیه – پس با هم به داخل می رویم ، سرباز ! سرباز !
سرباز – بله سرورم ؟
کمبوجیه – مشعلی روشن کنید و به من بدهید
سرباز مشعلی روشن کرد و به کمبوجیه داد و او هم دست ماندانا را گرفت و با هم وارد دخمه شدند ، دخمه با نور مشعل کمی روشن شد ، دوتایی با احتیاط به داخل رفتند . بیرون چند سرباز ایستاده بودند و هارپاگ هم رسید :
هارپاگ – چه شده است ؟ چرا اینجا جمع شده اید ؟
سرباز – جناب هارپاگ ، سرورمان به همراه بانو به درون دخمه رفته اند
هارپاگ –به درون دخمه رفته اند ؟ آخر برای چه ؟
کمبوجیه و ماندانا همینطور که می گشتند کوروش را صدا می زدند که ناگهان چیزی برق زد ، دوتایی رفتند به قسمتی که شئی براق را دیدند
کمبوجیه – آن شئی براق را دیدید بانو ؟
ماندانا – آری دیدم . به نظر شما چه چیز می باشد ؟
کمبوجیه همینکه دست کرد شئی براق را لمس کند یک مرتبه نور شدیدی تابید ، کمبوجیه ماندانا را محکم گرفت که سپر همسرش بشه ، ناگهان بی وزنی ، حرکت سریع و دیگر هیچ ...
***
نارسیس – مجید چی شده که ترسیدی ؟
مجید – کی من ؟ من ترسیدم ؟ نخیر خانم ، فقط ...
نارسیس – فقط چی ؟
مجید – فقط ... فقط بدبخت شدیم نارسیس !!!!!
نارسیس – چرا ؟ مگه تو این پسر رو می شناسی ؟
مجید – آره می شناسم . این کوروشه
نارسیس – کوروش ؟! کدوم کوروش ؟ نکنه پسر یکی ازفامیلاتونه ؟
مجید – نه دختر ، پسر فامیل چیه ؟! این کوروش کبیره ، بزرگ شاهنشاه ایران ، البته الان هنوز بچه اس
نارسیس – کوروش کبیر ؟! برو بابا ، هالو گیر آوردی ؟!
مجید – بخدا مسخره نمی کنم ، یادته در مورد نانا و اون آینه برات تعریف کردم ؟ یادته عکسها و فیلمهاشونو بهت نشون دادم ؟ یادته گفتم آینه یه شبه گم شد ؟
نارسیس – خب حالا که چی ؟
مجید – خب اون آینه الان یه جایی همینجاهاست که باعث شده کوروش بیاد تو این دوره
نارسیس – شاید اشتباه می کنی ، بذار خودم الان ازش می پرسم . ببینم آقا پسر ، دقیق بگو اسمت چیه و از کجا اومدی ؟
کوروش با تعجب به آنها نگاه می کرد ، طرز لباس پوشیدن و حرف زدنشان برایش عجیب بود ، یه نگاه به نارسیس کرد و با احتیاط جواب داد :
کوروش – من کوروش فرزند شاهزاده کمبوجیه و شاهدخت ماندانا هستم . امروز به همراه وزیر پدر بزرگم شاه آستیاگ به قلمرو پدرم ، انشان می رفتیم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس – خب چی شد که الان سر از اینجا در آوردی ؟
    کوروش – به هنگام استراحت قدری در اطراف پرسه می زدم که به این دخمه رسیدم به داخل آن رفتم که شئی نورانی دیدم و همینکه قصد کردم آن را لمس کنم به ناگاه نوری شدید تابید و دیگر هیچ نفهمیدم تا اینکه شما را دیدم
    نارسیس – من که نمی فهمم این چی میگه ، بیا تو باهاش حرف بزن
    مجید – خب نارسیس خانم ، نباید هم بفهمی ، اگه تجربه سفر قبلی منو داشتی الان می فهمیدی این چی میگه
    کوروش – بگذارید به درون غار بروم می خواهم به کشور خود باز گردم
    مجید – پسرم ، عزیزم ، جونم ، کوروشم ، غار نه و دخمه . اینجا یه دخمه است
    کوروش – دخمه ؟ پس می خواهم دوباره به داخل دخمه بازگردم
    مجید – صبر کن ، بذار اول برم ببینم همون شئی نورانی هنوز هست یا نه
    مجید دوباره برگشت داخل دخمه تا ببینه چیزی پیدا میکنه یانه ، اما هر چی گشت چیزی پیدا نکرد .
    مجید – کوروش جونم ، چیزی پیدا نکردم به احتمال قوی یه چند وقتی مهمون مایی ، دیگه چاره چیه؟
    کوروش – باشد همراه شما می آییم
    مجید – حالا ما یه تعارف کردیم چه زود برداشت !
    نارسیس – مجید ؟! یعنی منم قراره همون تجربه ای که تو داشتی ، داشته باشم ؟
    مجید – اینجور که بوش میاد بله ، ولی نباید به کسی در این مورد حرفی بزنی بجز محبوبه و اردوان
    نارسیس – به مامانت اینا هم نگیم ؟
    مجید – مامانم اینا در مورد نانا و سفرمون همه چیز رو می دونن به کسی هم نگفتن . بالاخره باید بیاد خونه ما ، طبیعتاً اونا هم باید در جریان باشن
    مجید به همراه نارسیس و کوروش رفتند هتل . قبلش رفتند دیدن محبوبه و اردوان تا قضیه رو تعریف کنند
    مجید – محبوبه ! یه لحظه وقت داری ؟
    محبوبه – بگو
    مجید – اردوانم باید باشه چون خواه نا خواه اونم باید در جریان باشه
    اردوان – خب بگو می شنویم
    مجید – محبوبه ! فکر کنم آینه یه جایی داره کار می کنه
    محبوبه – کدوم آینه ؟
    مجید – همون آینه دیگه ! همونی که باهاش سفر کردیم به گذشته
    محبوبه – آینه زمان ؟! نه ؟! الان کجاست ؟
    مجید – معلوم نیست کجاست اما اولین دسته گُلِش رو برامون فرستاد
    محبوبه – چی فرستاده ؟
    مجید اشاره کرد به نارسیس و اونم دست در دست کوروش رفتند به سمتشان
    مجید – معرفی می کنم ، ایشون شاهنشاه بزرگ ایران کوروش کبیر هستند
    محبوبه – کوروش کبیر ؟! این که فقط یه پسر بچه است !
    مجید – آی کیو ! مگه کوروش کبیر از مادرش ، یه مردِ گنده و با ریش و سبیل بدنیا اومد ؟؟؟ خب اونم اول یه نوزاد بود که کم کم بزرگ شد . اینم الان سن 10 سالگیشه
    محبوبه – جدی جدی این پسر همون کوروش کبیره ؟
    مجید – آره بابا . ببین چقدر با ابهت حرف میزنه
    اردوان – باورم نمیشه ، محبوبه ! این غیر قابل باوره ... این به اون آینه ای که گفتی مربوطه ؟
    محبوبه – بله ... بازم قضیه آینه داره تکرار میشه
    مجید – و شما هم چه بخوای و چه نخوای پات گیر این ماجرا شده آقای داماد !
    نارسیس – اردوان نباید به هیچکس بگی حتی به مامان و بابا
    اردوان – زهرا خانم و حاج رضا چی ؟
    محبوبه – اونا از اول در جریان آینه و اتفاقاتش بودن ، این یکی رو هم باور می کنن
    اردوان – خب پس زودتر برگردیم شیراز ، خیلی هیجان زده شدم
    مجید – خودتو کنترل کن اردی جون ، هنوز مزه دردسرهای آینه رو نچشیدی که اینقدر هیجان زده شدی
    محبوبه – الان باید گشنه باشین ؛ بیایین یه چیزی سفارش بدیم
    مجید – بله که گشنه ایم ، کباب کوبیده سفارش بده
    محبوبه – منظورم جناب کوروش بود نه شما
    مجید – چه خسیس ! من برادرتم اینم نامزد برادرته ، ما هم آدمیم
    اردوان – اصلاً برای همه کوبیده سفارش میدم
    رفتند رستوران هتل و کوبیده سفارش دادند . مردمی که آنجا حضور داشتند با تعجب به سر و وضع کوروش نگاه می کردند ، حتی یکی پرسید کوروش جزو گروه نمایشه یا نه که با حاضر جوابی مجید روبرو شد
    مجید – مردم بمیرن هم دست از فضولی بر نمیدارن والا ...
    همایش تموم شد و بچه ها هم برگشتند شیراز ، محبوبه در همان آپارتمانی که خانواده اش زندگی می کردند ، در واحد طبقه بالا زندگی می کرد ، نارسیس هر از گاهی از شوش می آمد شیراز و چند روزی در منزل حاج رضا در کنار مجید می ماند و بعد بر میگشت . اینبار دوست نداشت برگرده چون دوست داشت اونم باشه و تجربه سابق بچه ها رو تجربه کند . واحدی که آرش قبلاً در آن زندگی می کرد خالی بود چون از وقتی آرش دکترا دانشگاه تهران قبول شده بود از این خانه رفته بود . آرش با پریدخت نامزد شده بودند و قرار عروسی رو گذاشته بودند برای عید . آرش هم استاد دانشگاه بود و هم مسئول یکی از موزه های تهران .
    حاج رضا و زهرا خانم ، روبروی کوروش نشسته بودند و بقیه هم کنارشان با استرس نشسته بودند
    حاج رضا دستی به ریشش کشید و گفت :
    حاج رضا – عامو موندم چتوُ شده که ما باید ازاین رازا نگه داریم ؟ اینو دیگه از کجا در آوردی بچه ؟!
    مجید – اینو دیگه از دخمه در آوردم
    حاج رضا – دخمه ؟ کدوم دخمه ؟
    مجید – یه دخمه تو همدان ، نزدیک اکباتان
    محبوبه – مثل اینکه آینه باعث شده بیاد اینجا ، حالا چرا اومده دیگه با خداست ؟!
    نارسیس – حاج بابا ، حالا بذارین بمونه ، باشه !
    حاج رضا – بمونه ، مهمون حبیب خداست ، منم حرفی ندارم ؛ اما فردا پس فردا صاحاب پیدا کرد چی ؟
    مجید – نترس حاج بابا ، هیچی نمیشه
    حاج رضا – خیلی خب باشه ... خدا رو خوش نمیاد بذاریم بچه مردم تو کوچه ها پلاس بشه
    نارسیس – آخ جون ، مرسی حاج بابا ، کوروش رو می بریم خونه قبلی آرش
    مجید – بگو خونه آرش خدابیامرز
    زهرا خانم – زبونتو گاز بگیر بچه ! بیا مادر ، بیا بریم چند دست از لباسای قدیمی مجید رو نگه داشتم بدم بپوشی
    مجید – مادرم اونا که اندازه اش نیست ، بزرگه
    زهرا خانم – ماشاا... هیکلش بزرگتر از 10 ساله است ، قدِ یه 14 ، 15 ساله اس ، لباسات اندازه اش میشه
    مجید – مامان اون تی شرت مشکیه رو ندی بهش که خودمو می کشم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    زهرا خانم – برو اونور ببینم ، بیا کوروش جان ، اول برو یه دوش بگیر که خستگی راه از تنت در بیاد و بعد برات لباس میارم
    خلاصه ، قرار شد کوروش برای مدتی نا معلوم تو خانه حاج رضا مهمان باشد . مجید اتاق محبوبه رو براش آماده کرد ، حاج رضا هم رفت بازار و چند دست لباس و یک جفت کفش براش خرید . زهرا خانم با کوروش همون رفتاری را داشت که با نانا داشت
    زهرا خانم – ماشاا... هزار ماشاا... چه پسر دسته گلی ، مادرت حتماً خیلی خوشگل بوده که یه پسر به این خوشگلی بدنیا آورده
    مجید – پس باباش چی ؟ تازه از کجا معلوم که به باباش نرفته ؟!
    نارسیس – اصولاً مادرا که خوشگل باشن ، بچه هم خوشگل میشه
    مجید – باز تو پاپتی پریدی وسط ؟!
    زهرا خانم – این چه طرز حرف زدن با دخترمردمه ؟
    مجید – دخترمردم کجا بود ؟ زن خودمه
    زهرا خانم – هنوز که ازدواج نکردین ، تازه تا هر وقت هم که زن و شوهر بشین بازم دختر مردمه
    مجید – میگم نارسیس ؟ بیا به کوروش یاد بدیم مثل خودمون حرف بزنه چون زشته اینجوری که حرف میزنه مردم می خندن
    نارسیس – اتفاقاً داره درست حرف میزنه ، این ما هستیم که حرف زدنمون رو تغییر دادیم
    مجید – قبول کن زبون الانمون راحت تره ، قبول کن
    نارسیس – ای بگی نگی
    مجید به کوروش سعی داشت زبان عامیانه ایران امروز را یاد بده ولی در بعضی موارد کوروش لجبازی می کرد و یاد نمی گرفت
    مجید – بچه بیا بشین ببین چی دارم یادت میدم ، چقدر لجبازی تو !!!!
    کوروش – قرار است بزودی شاهنشاه ایران شوم لزومی ندارد که مانند تو سخن بگویم ، تو گستاخانه سخن می گویی
    مجید – اِ ... خیلیم دلت بخواد مثل من حرف بزنی . آفرین بچه خوب ! بیا بشین هر چی میگم تکرار کن . اگه بچه خوبی باشی می برمت سر قبرت ببینی چه جایی آرامگاهت بوده
    کوروش – تو قبل از ما می میری
    مجید لابه لای انگشت شصت و شاره اش را گاز گرفت و گفت : زبونتو گاز بگیر بچه ! ای روحت شاد نانا که از این دردسرها برام نداشتی ، هر چی یادش می دادم با دل و جون یاد می گرفت
    همین موقع نارسیس با یک پلاستیک پر از خوراکی رسید
    نارسیس – چی شده ؟ صداتون داره تا سر کوچه میاد
    مجید – تو کجا رفته بودی ؟
    نارسیس – رفته بودم سوپرمرکت سر کوچه بستنی و لواشک بخرم
    مجید – بده بده اون لواشک رو که الان چشمام چهارتا میشه
    نارسیس – نخیر ، اینا مال کوروشه . بیا کوروش جان بگیر بخور خیلی خوشمزه اس
    مجید – نارسیس !!!! اصلاً برو خونه بابات
    نارسیس – اوهوکی ! نمیرم . با کوروش می خواییم بریم لواشک و بستنی بخوریم
    مجید – بهش نده ، کوروش از 2500 سال پیش اومده یه وقت مریض میشه کار دستمون میده
    کوروش – چیزی نمیشه نگران نباش . نارسیس اون لواشک رو بده بیا
    مجید از طرز حرف زدن عامیانه کوروش حیرت زده شد و گفت :
    مجید – نگاه تو رو خدا ! تا الان داشت به زبون قدیمی خودشون حرف میزد همینکه چشش به لواشک افتاد زبونش عوض شد فقط بلدی منو اذیت کنی ؟!
    سه نفرشون با شوخی و خنده لواشک و بستنی خوردند . کوروش هم دیگه یاد گرفته بود عامیانه حرف بزنه اما روحیه شاهانه اش را همچنان حفظ کرده بود .
    ***
    کمبوجیه – اینجا دیگر کجاست ؟
    ماندانا – ما به کجا آمده ایم سرورم ؟ در آن دخمه چه پیش آمد ؟
    کمبوجیه – نمی دانم بانو ، باید به راه خود ادامه دهیم شاید بتوانیم راهی پیدا کنیم و از این مکان ناشناخته بیرون برویم
    کمبوجیه و ماندانا نمی دانستند که از آن دخمه مرموز به 2500 سال پس از خودشان سفر کردند . آنها زمانیکه به شیراز فعلی رسیده بودند شب شده بود و همه جا خلوت بود .
    ماندانا – سرورم ، اینجا کجاست ؟ برای چه خانه ها بر روی هم ساخته شده اند ؟ (منظورش آپارتمانها بود)
    کمبوجیه – نمی دانم ما الان به کدام سرزمین آمده ایم زیرا در سرزمین خود هرگز چنین خانه هایی نداشته ایم
    آنها در کوچه پس کوچه های شهر راه می رفتند و به در و دیوار با تعجب نگاه می کردند . همین موقع یک نفر در خونه اشو باز کرد و یک کیسه زباله پرت کرد دم در خونه ، اما کیسه زباله قل خورد و افتاد جلوی پای کمبوجیه و چون کیسه سوراخ شده بود آب زباله ریخت روی چکمه اش . بوی مشمئز کننده زباله و آب آن باعث ناراحتی هر دو نفر شد و کمبوجیه با تعجب گفت :
    کمبوجیه – این دیگر چیست ؟ بوی متعفنی می دهد
    ماندانا – مردم اینجا پاکیزگی را حفظ نمی کنند ، حالمان از این بوی آزار دهنده بد شد
    کمبوجیه خطاب به آن مرد گفت :
    کمبوجیه – آهای مردک ناپاک ! برای چه ناپاکی سَرایت را بر روی ما می اندازی ؟
    صاحبخانه – پس می خواستی کجا بندازم ؟ می خواستی نیای جلوی آشغالا
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    کمبوجیه – اگر من جلوی بانویم نیامده بودم ، ناپاکی خانه تو بر سر وی سرازیر میشد
    صاحبخانه – اوهو ، چه هوای زنشو داره مرتیکه زن ذلیل ، برو عامو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه ، برو مزاحم ما هم نشو ... معلوم نیست این غربتیها از کجا اومدن با این لباسشون
    صاحبخونه این حرف را با تحقیر زد و در رو بست. کمبوجیه هنوز متعجب به طرز حرف زدن اون فکر می کرد و جمله آخر او خیلی کمبوجیه را ناراحت کرد . ماندانا با نگرانی پرسید :
    ماندانا – چه شده است سرورم ؟ چه چیز آن مرد گستاخ شما را آزرده است ؟
    کمبوجیه – این مرد به طرز غریبی سخن می گفت ، براستی اینجا کجاست که ما آمده ایم ؟ گمان نمی کنم اینجا پارس باشد ، چرا که مردمان سرزمین پارس هرگز چنین گستاخانه با کسی سخن نمی گویند و ناپاکی خانه هایشان را بر سر و روی یکدیگر نمی اندازند . خداوند ما را از این سرزمین غریبی که در آن گرفتار شده ایم رها کند
    ماندانا – آری ، من نیز به درگاه ایزد بزرگ دعا می کنم که از این سرزمین رها شویم
    ماندانا با دستمال کوچکی که همراه داشت چکمه شوهرش را پاک کرد و راه افتادند و رفتند تا اینکه بطور تصادفی رسیدند به کوچه ای که منزل حاج رضا هم در آن کوچه بود . در منزل حاج رضا قانون و مقرراتی برای شب بیدار ماندن وجود نداشت و به اصطلاح شب نشینی رسم این خانه بود .آن شب مجید به کوروش طرز صحبت کردن عامیانه را یاد می داد و زهرا خانم هم تخمه برشته می کرد تا همه دور هم بخورند
    مجید – ببین کوروش جون ، برا امروز دیگه بسه ، فردا با هم یه سر میریم بیرون تا درست ببینی مردم چجوری با هم حرف می زنن و تو هم یاد بگیر
    کوروش – اینکار لازم است ؟
    مجید – نه نشد کوروش جون ، باید بگی اینکار لازمه !
    کوروش – خب باشه ، این کار لازمه ؟
    مجید – حالا شد، بله آقا این کار لازمه ، چون اگه بخوای به زبون خودت حرف بزنی نه تنها مسخره ات می کنند ، بلکه بهت غربتی هم میگن
    نارسیس – مجید ! کوروش ! بیایین تخمه ها آماده شد
    مجید – آخ جون ! بریم تخمه بخوریم
    کوروش – تخمه دیگه چیه ؟
    مجید – آ بارک ا... دیدی راه افتادی ؟! خب تخمه یعنی تخمه دیگه ، بیا بخور ببین چه حالی داره
    دوتایی رفتند کنار بقیه برای تخمه خوردن . مجید یک مشت تخمه برداشت و بصورت عملی طرز خوردنش را به کوروش یاد داد
    مجید – ببین اول یه مشت بر می داری ... اینجوری ..... بعد اینجوری با دندون می شکنی و می خوری ... دیدی چه راحت بود ؟!
    کوروش دست کرد یه مشت تخمه برداشت و دونه دونه می جویید
    مجید – اینجوری چرا می خوری ؟؟؟؟ بدبخت اگه اینجوری بخوری بعداً دچار مشکل سوء هاضمه میشی
    کوروش – از این تخمه خوشم نیومد
    زهرا خانم – بذار مادر برم برات پسته بیارم ، خوردنش راحت تره و مقوی تر از تخمه است
    زهرا خانم یه ظرف پسته برشته شده برای کوروش آورد و مغز می کرد و می داد به کوروش تا بخوره . مجید با کم توقعی گفت :
    مجید – مادرم ! یادم نمیاد از این کارا برا منم کرده باشی
    زهرا خانم – آخه پسرم تو اینقدر تخس بودی که مجال نمی دادی برات پوست بگیرم ، خودت چنگ میزدی و در می رفتی
    نارسیس بلند زد زیر خنده و مجید با حرص گفت :
    مجید – کوفت ! رو آب بخندی
    نارسیس – آخه مامانت میگه تخس بودی ... به نظر من تو هیولا بودی ...
    مجید – آخه مادر چرا دیگه جلوی نارسیس گفتی ؟؟؟؟؟
    زهرا خانم – نمی گفتمم خودش می فهمید چه جونوری هستی
    حاج رضا – حاج خانم یه کم از اون پسته ها برا منم بیار
    زهرا خانم – چشم شما جون بخواه حاج آقا
    مجید – تعارف کُپَکی ، عق ....
    زهرا خانم – مگه بَده زن با شوهرش خوب صحبت کنه ؟
    مجید – نه بد نیست فقط بد آموزی برا بعضیا داره
    یه اشاره به نارسیس کرد که چهار چشمی به مادر و پسر نگاه می کرد
    زهرا خانم – ببین نارسیس جون ، مرد اگه با زنش درست حرف بزنه ، زنم با شوهرش خوب حرف میزنه مگه غیر از اینه ؟
    نارسیس – نه مامان جون شما خیلی هم درست گفتین ، آقا مجید یاد بگیر !
    مجید – ننه دیدی گفتم ؟؟؟!!! از فردا اینم توقع داره باهاش مثل قناری رفتار کنم
    کوروش – کسی به مادرش نمیگه ننه ، ننه به پیرزنها میگن نه به زهرا خانم که جوانه
    زهرا خانم با خوشحالی با دست دو طرف صورتش را گرفت و با ذوق گفت :
    زهرا خانم – وویی عزیزُم ، دیدی مجید ؟! این بچه هم از تو بهتر حالیشه
    مجید – داشتیم آقا کوروش ؟! اصلاً من رفتم بخوابم ، شب بخیر
    حاج رضا – آشغالا رو برو بذار دم در الان ماشین شهرداری میاد بعد برو بخواب
    مجید – بگین آشغالانس . مادر عزیز و جوانم ، این کیسه باقیمانده زحمات شما کجاست ؟ آیا بوی خوش زندگی هم می دهند ؟؟؟ اگر می دهند بدان که گربه های نانازی محل به دور این بوی خوش زندگی کنفرانس بین المللی تشکیل خواهند داد
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    زهرا خانم – مسخره بازی رو بذار کنار ، برو سطل اونجاست کیسه زباله رو بردار
    مجید کیسه زباله ها رو برداشت و رفت که بگذارد تو سطل دم در
    مجید – به به امشب چه هواییه ، چقدر خنکه !
    چند تا گربه افتاده بودند به جون هم و سر و صدا راه انداخته بودند ، مجید سنگی برداشت و پرت کرد سمتشون و گفت :
    مجید – هووی چه خبرتونه مردم خوابن . اینا هم شدن مثل کنفرانس ژنو ! قوی ترها می ریزند رو سر ضعیف ترها ، اینام افتادن به جون گربه های لاغرتر . دعوا نکنین ، با هم بخورین
    یه گربه اومد طرف کیسه ای که دست مجید بود و سعی داشت آن را پاره کند . مجید شاکی شد و گفت :
    مجید – تو دیگه چی می خوایی ؟ برو اونور ببینم . ای بابا ، گربه هم گربه های قدیم ، برو اونور نکبت !
    همین موقع چشمش به زن و مردی افتاد که گوشه ای ایستاده بودند و به دور و بر نگاه می کردند . لباسهایشان به نظر محلی می آمد . مجید زود کیسه زباله رو گذاشت تو سطل و کفشش را در آورد و یکی زد تو سر گربه بیچاره و رفت ببینه اون خانم و آقا کی هستند
    مجید – ببخشید آقا ! مشکلی پیش اومده ؟ کمکی ازم بر بیاد انجام میدم
    این زن و مرد همان کمبوجیه و ماندانا بودند
    کمبوجیه – درود ای مرد جوان ، ما راه گم کرده هستیم و نمی دانیم به کدام سرزمین آمده ایم
    مجید – صبر کن ببینم ، میشه اسمتونو بگین ؟
    کمبوجیه – آری ... من شاهزاده کمبوجیه هستم و ایشان همسرم شاهدخت ماندانا
    مجید با تعجب گفت :
    مجید – گل بود و سبزه نیز آراسته شد ! اگه بدونم این آینه کدوم گوریه ، میرم هزار تیکه اش می کنم
    کمبوجیه – شما در مورد چه چیز سخن می گویید ؟
    مجید – هیچی ، هیچی . گفتم خوش اومدین قربانت گردم . حتماً اومدین دنبال گل پسرتون جناب کوروش ؟
    ماندانا – آری ، آری ، شما او را دیده اید ؟
    مجید – بابا این شازده اتون الان تو خونه ما نشسته داره پسته می خوره ، تشریف بیارید با هم بریم منزل تا پسرتون رو تحویل بدم
    کمبوجیه – سپاسگزارم ، بانو برویم که ایزد بزرگ صدای ما را شنید و فرزندمان را به ما بازگرداند
    مجید – خدا قربونش برم صدای همه ما رو می شنوه
    مجید به همراه کمبوجیه و ماندانا رفتند خونه
    مجید – یاالله ... یاالله ... مهمون داریم . مادر ! نارسیس ! یه چیزی سرتون کنین . بفرمایید خواهش می کنم از این طرف لطفاً
    حاج رضا همینطور که دور و بر را مرتب می کرد با حرص گفت :
    حاج رضا – به این بچه گفتم بره آشغالا رو بذاره تو کوچه ، رفته با مهمون برگشته . یعنی کیه این وقت شب ؟
    زهرا خانم – سلام بفرمایید ... خوش آمدین
    حاج رضا – بفرمایید ، بفرمایید ... نارسیس زود این بساطو جمع کن زشته
    نارسیس – چشم . کوروش بیا کمک کن
    کمبوجیه – درود بر شما
    حاج رضا – سلام ! بفرمایید بنشینید ، ببخشید من الان میام خدمتتون
    حاج رضا مجید رو کشید یه گوشه و گفت : اینا کین بچه ؟ از کجا اومدن ؟ اینجا چکار دارن ؟
    مجید – پدر من یه کم نفس بکش ، هی پشت سر هم می پرسی . اینا کمبوجیه و ماندانا ، پدر و مادر کوروش هستند
    حاج رضا – نه بابا ؟!
    مجید – آره بابا !
    حاج رضا – از کجا اومدن ؟ این بنده های خدا که الان دیگه استخونشونم پوک شده
    مجید – این دیگه بخت ماست که باید با پادشاهان پیشین نشست و برخاست کنیم ، اونم از نوع 2500 ساله اش
    زهرا خانم چای آورد و تعارف کرد و نارسیس هم شیرینی و میوه زود آماده کرد . اما کوروش ساکت در آشپزخانه نشسته بود و استرس داشت . مجید رفت کنارش و گفت :
    مجید – کوروش جونم چرا نمیری پیش بابا و مامانت ؟
    کوروش – یه کم استرس دارم ، تا حالا ندیده بودمشون
    مجید – بیا بریم ، خودم باهات میام
    کوروش – باشه بریم
    دوتایی رفتند تو پذیرایی . ماندانا با دیدن پسرش زد زیر گریه و دستهایش را باز کرد به نشونه اینکه کوروش بره تو بغلش . کمبوجیه هم ایستاده بود و با لبخند و چشمهای پر از اشک به کوروش نگاه می کرد . کوروش رفت تو بغـ*ـل مادرش و مادرش هم محکم او را در بغـ*ـل گرفته بود و گریه می کرد . زهرا خانم با دیدن این صحنه با گوشه چادرش اشکاش رو پاک می کرد . مجید با افسوس گفت :
    مجید – ای لعنت خدا بر این آستیاگ که باعث شد دل یه پدر و مادر سالها بسوزه
    نارسیس – حالا چرا آستیاگ ؟
    مجید – چون آستیاگ پدر این ماندانا خانوم بود که بچه طفل معصوم رو موقع تولد از مادرش جدا کرد و داد که برن بکشنش
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس – خدا مرگش بده
    مجید – اون که الان گور به گور شده . تو دیگه راحتش بذار
    زهرا خانم – شکر خدا ، پسرتونم پیدا شد ، حالا بفرمایید بنشینید ، چایتون یخ کرد
    ماندانا – از شما سپاسگزارم که با فرزندم همانند فرزند خودتان رفتار کردید
    مجید – خواهش می کنم ، وظیفه امون بود . هر چی باشه ایشون بزرگ شاهنشاه ایران بودند
    همه نشستند ، کمبوجیه همینکه استکان چای رو جلوی دهانش گرفت ، داغی چای لب و سر زبونش را سوزاند و باعث شد یکه بخورد و تمام چای ریخت روی لباسش ، بخاطر داغی چای داد زد :
    کمبوجیه – سوختم ، سوختم . چه لزومی دارد که این نوشیدنی جهنمی را می نوشید ؟
    مجید – باباجون بذار یه کم خنک بشه ، فکر کردین دهنتون آستَرکشیه ؟ جهنمی نیست و اسمش چاییه، ما برا مهمونامون میاریم تازه خودمون در طول روز صدتا لیوان ازش می خوریم تا خستگیمون در بره . اصلاً یه ایرانی اگه چای نخوره که ایرانی نیست ! همین مادرِ من ، روزانه یه فلاکس چای از پا در میاره
    ماندانا – ما از این نوشیدنیها در قصرمان نداریم
    نارسیس – بجاش چی می خورین ؟
    ماندانا – انواع شربتهای گوارا می نوشیم
    مجید – یه چیز دیگه هم می خورین
    نارسیس – چیه ؟
    مجید – یه چیزی که تو سفر قبلیم ، پسر این فک و فامیلتون که بعدها شاه میشه بهم تعارف کرد . اگه بگم چی بود که پدرم ، پدرمو در میاره
    حاج رضا با جدیت پرسید : بگو چی بود بچه ؟
    مجید – البته نخوردم آ ... گفت ... بیا با من نوشید*نی بنوشان ن ن ن ...
    بعد شتابزده و تند تند در دفاع از خودش گفت :
    مجید - بخدا حاج بابا از محبوب بپرس نخوردم بهش گفتم که ما میگیم حرومه ، ما مسلمونیم ، نمی خوریم ، عیبه ، گـ ـناه داره ، خدا گفته نخورین ...
    زهرا خانم چشمانش را تنگ کرد و گفت : تو نخوردی ؟؟؟ یه بار که تو این ماهواره کوفتی طرز درست کردنشو دیدی ، گفتی که دوست داری یه بار امتحان کنی
    مجید – عامو من به ریش پدرم خندیدم اگه خورده باشم
    نارسیس با دستپاچگی سریع گفت :
    نارسیس – مجید !!!! بابات اینجاست بی ادب !
    مجید که تازه فهمیده بود چه سوتی داده ، به حاج رضا نگاه کرد و یه لبخند پهن زد و گفت :
    مجید – سلام بابایی ...
    حاج رضا – سلام و زهرمار ! که به ریش پدرت خندیدی ها ؟!
    مجید – چیزه ... حالا من یه چیزی گفتم
    نارسیس – حالا خوردی یا نه ؟
    مجید – نه . گفتم که ، بخدا نخوردم
    زهرا خانم – خیلی خب باور کردم . خب ماندانا خانم ، شما جایی هم برا موندن دارین ؟ اگه ندارین که برم واحد روبرو رو براتون آماده کنم یه چند وقتی اونجا باشین
    مجید – مامان از آرش اجازه گرفتی ؟ اگه بفهمه که خودشو میکشه
    نارسیس – آرش چیزی نمیگه
    مجید – تو از کجا می دونی ؟ من این کولی رو می شناسم ، چنان جیغ می کشه ، بیا و ببین
    زهرا خانم – هیچی نمیگه
    نارسیس – مامان زهرا راست میگه ، هیچی نمیگه ، الکی پشت سر مردم حرف نزن
    مجید – حالا اگه خودشو جِر نداد هر چی خواستین بگین
    حاج رضا – بسه دیگه جلو مهمونا زشته . خب آقا کوروش اینم از پدر و مادرت ، دیگه دلتنگی نکنی ها باشه پسرم ؟!
    مجید – مگه تا حالا دلتنگی هم می کرد ؟! همش یا لواشک می خورد یا بستنی یا پسته و یا با این تبلت بخت برگشته من انگری بردز بازی می کرد . کلاً اینا آبا و اجدادی به این بازی علاقه دارن ، خشایارشاه هم خیلی از این بازی خوشش اومده بود
    کمبوجیه – ایشان چه کسی هستند ؟
    مجید – خشایارشاه ، پسر داریوش کبیر از نسل آریارمنه هستند
    کمبوجیه – آریارمنه عموی من است
    مجید – آره ، خشایارشاه میشه : پسرِ داریوش و داریوش پسرِ ویشتاشب و ویشتاسب پسرِ آرشام که پسر عموی شماست .
    کمبوجیه - ویشتاسب هم اکنون 14 بهار از عمرش می گذرد
    مجید – خب قربانت گردم ، همیشه که 14 بهار از عمرش نمی گذره ! بالاخره بزرگ میشه ، پشت لبش سبز میشه ، چرا اینروزا همه فکر می کنن بچه همینطور کوچولو می مونه ؟؟؟؟
    نارسیس – مجال که نمیدی ! خب منظورشون اینه که الان این جناب ویشتاسب تو فامیلشون بدنیا اومده و الانم 14 سالشه
    مجید – آهان ! خب مبارکه ، الهی دامادیشونو ببینیم
    زهرا خانم از واحد روبرو برگشت و رو به ماندانا گفت :
    زهرا خانم – خب ماندانا خانم ، تشریف بیارید واحد روبرویی ، اونجا رو براتون آماده کردم تا یه چند وقتی که اینجایید ، تو اون واحد زندگی کنید . بفرمایید خواهش می کنم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    زهرا خانم ، کوروش و پدر و مادرش را به خونه آرش برد
    زهرا خانم – بفرمایید . اینجا رو خونه خودتون بدونید البته اگه کم و کسری داشت ببخشید بالاخره از قدیم گفتن ؛ هیچ جا خونه آدم نمیشه
    ماندانا – سپاس زهرا بانو
    کمبوجیه – شما بانویی مهربان هستید و ما را پناه دادید
    زهرا خانم – خواهش می کنم ، همه ما در پناه خدا هستیم ، فردا صبح صبحانه تشریف بیارید خونه ما ، سفره رو آماده می چینم تا شما هم بیایین ، شبتون بخیر
    ماندانا – در کنار شما بودن برای ما موهبتی است
    زهرا خانم – قربان شما
    زهرا خانم برگشت خونه . مجید روبروی حاج رضا نشسته بود ، مثل اینکه داشت یه سری جواب پس میداد
    حاج رضا – چرا جواب نمیدی بچه ؟
    مجید – اِ خب چی بگم ؟
    حاج رضا – میگم این دوتا زن و شوهر از کجا اومدن ؟
    مجید – پدر من ، پسرشون از کجا اومد ؟ خب لابد اونا هم از همونجا اومدن دیگه . من چه تقصیر ؟
    حاج رضا – نخیر ، تو آدم بشو نیستی ! برو بخواب که فردا صبح باید خیلی کارا انجام بدی
    مجید – جون مامان اذیت نکنی ! الان همه چیز رو توضیح میدم ، من فقط رفتم بیرون آشغالا رو بذارم تو کوچه ، ، یه گربه لوس و ننر دیدم که همش می اومد طرف کیسه زباله و منم یکی خوابوندم تو سرش که بره ، بعد چشمم افتاد به این دوتا . بعداً فهمیدم که پدر و مادر کوروش هستن . همه اش همین بود
    حاج رضا – برو ، برو بخواب ، فردا هم برو دانشگاهتون بگو می خوای رشته اتو عوض کنی . هر چی می کشیم از این رشته گور به گور شده تو می کشیم
    مجید – آخه مگه میشه آدم بعد ازفارغ التحصیلی بره رشته اشو عوض کنه ؟ نارسیس تو یه چیزی بگو
    نارسیس – خب ما تو دانشگاهمون یه بند "ج " داریم که باهاش رشته امون رو تغییر میدیم
    مجید – آی کیو ! تو دانشگاه پیام نور میری ، من دانشگاه دولتی بودم . دانشگاه شما از این بندها زیاد داره ولی دانشگاه ما یه بند داشت اونم طبق اون بند باید تا آخر تو یه رشته درس می خوندیم
    نارسیس – مگه دانشگاه ما چشه ؟
    مجید – هیچیش نیست فقط تا روز قیامت باید درس بخونی تا بلکه فارغ التحصیل بشی
    نارسیس – در عوض ما باسوادتریم
    مجید – خیلی خب بابا تسلیم . برو بخواب ، فردا پس فردا اگه مریض شدی مامانت نگه بچه امو مریض کردی و هزار گلایه دیگه کنه
    نارسیس – باشه شب بخیر
    مجید – شب بخیر
    صبح روز بعد
    محبوبه – سلام مامان
    زهرا خانم – سلام صبحت بخیر عزیزم
    محبوبه – صبح شما هم بخیر . چه خبر ؟
    زهرا خانم – سلامتی ، راستی دیشب دوتا خانم و آقا اومدن خونمون ، مثل اینکه پدر و مادر کوروش هستن
    محبوبه – پدر و مادر کوروش ؟ یعنی کمبوجیه و ماندانا اومدن ؟
    زهرا خانم – آره ، الانم خونه آرش هستن
    محبوبه – جدی ؟ آخ جون زود برمی گردم
    محبوبه سریع رفت واحد روبرو و در زد :
    ماندانا – کیستید ؟
    محبوبه – باز کنید بانو
    ماندانا – کاری داشتید ؟
    کوروش – مادر ایشون محبوبه هستن خواهر مجید ، در را باز کنید
    ماندانا در را باز کرد و محبوبه وارد شد و با خوشحالی گفت : خیلی خوش اومدین بانو ماندانا . خیلی دوست داشتم شما رو ببینم البته مجسمه شما رو تو یکی از حفاریها پیدا کردیم ولی از نزدیک یه چیز دیگه است
    ماندانا – مجسمه ما را یافتید ؟ مگر گم شده بود ؟
    محبوبه – خب می دونید ، الان شما تو دوره ای هستین که 2500 سال یا شایدم بیشتر از زمان شما میگذره . ما به دوره شما میگیم دوران باستان
    ماندانا – اگر 2500 سال از زمان ما می گذرد ، پس ما هم اکنون به جهان زیرین آمده ایم ؟!
    محبوبه – نه شما الان در 2500 سال بعد از خودتون هستید نه در جهان زیرین
    ماندانا – پس چگونه است که ما به دیار شما آمده ایم ؟
    محبوبه – اینو دیگه نمی دونم . شاید قسمت ماست که با بزرگانی مثل شما از نزدیک آشنا بشیم و یا ... نکنه یه سفر تاریخی دیگه در پیش داریم ؟
    کوروش – مادر ، بانو محبوبه به من لطف زیادی دارند و برایم وسایل زیادی خریده اند
    ماندانا – از شما بابت تمام مهربانیهایتان سپاسگزارم . اما ما چگونه می توانیم باز گردیم ؟
    محبوبه – اینو دیگه باید برم از تو کتابچه ای که نگه داشتم بخونم و ببینم چجوری میشه شما رو برگردوند ، خب مزاحم نباشم ، برم ببینم چجوری میشه شما رو برگردوند . راستی بانو ! با جناب کمبوجیه تشریف ببرید صبحونه بخورین ، مادرم منتظرن
    ماندانا – باشد می آییم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه زود رفت خونه اش تا کتابچه را بررسی کند . کتابچه تنها چیزی بود که بعد از غیب شدن آینه ناپدید نشده بود و همین می توانست کمک بزرگی برای آنها باشد . محبوبه کتابچه را ورق زد تا رسید به یه جمله که نوشته شده بود : "ما را رها کن از خصومت و فراموشی"
    با تعجب گفت :
    محبوبه – این یعنی چی ؟
    همین موقع اردوان از آشپزخانه بیرون آمد ، از اینکه محبوبه آن وقت صبح مطالعه می کند متعجب شد و گفت :
    اردوان – این وقت صبح به جای اینکه صبحونه بخوری ، داری کتاب می خونی ؟!
    محبوبه – ببین این همون کتابچه ایه که گفتم پشت آینه مخفی کرده بودن ، قبلاً هم توش یه جمله نوشته بود که مربوط میشد به تاریخ زندگی نانارسین دختر اونتاش هومبان ، اما امروز این جمله رو توش میبینم
    اردوان – ببین من زیاد در جریان نانارسین نیستم و شاید نتونم کمک زیادی بهت کنم اما می تونم یه حدسهایی بزنم
    محبوبه – هر چی باشه خوبه چون تو هم باستان شناس هستی و بلدی از حدسیاتت استفاده کنی
    اردوان – می دونی شاید این جمله برمی گرده به زندگی کوروش کبیر
    محبوبه – خب اگه اینطوره چرا نوشته رهاش کنیم از خصومت و فراموشی ؟ ما که با کوروش کبیر دشمنی نداریم ، فراموششم نکردیم
    اردوان – از کجا می دونی ؟ هستند کسانی که داخل و خارج از کشور با این پادشاه نیک نام ایران دشمنی دارند و حتی سعی می کنند به نوعی اون رو بدست فراموشی بسپارند
    محبوبه – حالا خارج از کشور یه چیزی اما دیگه چرا داخل کشور ؟
    اردوان – خب تو یه نگاه به آثار باستانیمون بنداز ، کدومشون امنیت دارن ؟ همین تخت جمشید ، هر روز یه چیزیش داره کم میشه . خب کی باید مواظبشون باشه ؟ اینطور که اینا دارن سرقت میشن بزودی یه صبح که از خواب بیدار بشیم می بینیم قبر کوروش هم سر جاش نیست ، داخل کشور باید یکی باشه که ارزش برای این آثار قائل باشه یا نه ؟ یا باید یکی باشه که از تاریخمون و هویتمون دفاع کنه تا غربیها درباره تاریخ غنی کشورمون این فیلمهای مغرضانه را نسازند ؟ یکیشم همین فیلم مبتذل 300 بود که علیه سلسله متمدن هخامنشی ساخته شد ، الان هم داره فصل دوم این فیلم ساخته میشه اما از ایران کسی شکایت بین المللی نکرد فقط به یه اعتراض خشک و خالی بسنده کردن
    محبوبه – راست میگی ، حالا چه کاری از من و تو بر میاد ؟
    اردوان – زنده کردن افکار . ما با زنده کردن افکار مردم می تونیم جلوی فراموش شدن شاهان عادل گذشته رو بگیریم . محبوبه ! هیچ می دونی بیشتر مردم ایران از تاریخ کشورشون زیاد خبر ندارن ؟! تنها چیزایی که می دونند اینه که : یه دوره عیلامی بوده که بوسیله آشور بانی پال نابود میشه ، بعد دوره ماد میاد و بدست کوروش کبیر سرنگون میشه و دوره هخامنشی تأسیس میشه و اسکندر میاد این دوره را نابود می کنه و اَرَشک اول میاد سلوکیها رو بیرون می کنه و دوره پارت بوجود میاد و بعد سلسله ساسانیان بوجود میاد و بعد از اونم اسلام وارد ایران میشه . مردم تاریخ دوره های اسلامی رو بیشتر می دونند تا باستان
    محبوبه – جالب اینجاست که از هر دوره فقط یکی دوتا از شاهان اون دوره را می شناسند
    اردوان – دقیقاً ! مثلاً از دوره عیلام هیچی نمی دونند و دوره ماد فقط از دیااکو و آستیاگ اطلاعات دارند و از دوره هخامنشیان فقط کوروش و داریوش و خشایارشاه رو بلدند تا داریوش سوم ، متأسفانه از دوره پارت فقط دوتا شاه اول رو می شناسند و از دوره ساسانیان هم فقط خسرو انوشیروان و خسرو پرویز و یزگرد سوم را می شناسند و دیگه هیچ
    محبوبه – چرا اینجوری شد ؟
    اردوان – چون به تاریخ باستانمون کسی اهمیت نداده . من فکر می کنم این آینه اومده که ما رو آگاه کنه چی بودیم و چی شدیم ، یه جایی خوندم که نوشته بود : اگر ایرانیها از تاریخ کشورشون آگاه بشن ، دیگه کسی جلودارشون نیست چون می فهمند برترین مردم در جهان هستند
    محبوبه – چرا دیگه حرف از فراموشی زده ؟
    اردوان – تو برو تو تقویم یه نگاه بنداز ، هر چی بگردی نمی تونی نام یه رویداد مهم باستانی یا یه شخصیت مهم باستانی رو پیدا کنی . ما تو تقویممون روز هوای پاک – روز بهره وری – روز طبیعت – روز روابط عمومی و خلاصه یه سری روزهای فرعی دیگه رو ذکر کردیم اما نه روز بزرگداشت کوروش داریم نه داریوش و خیلی کسان دیگه که روزی برای ایران کارهای بزرگی انجام دادند ، حتی سالروز تولد مولانا رو هم درست اطلاع رسانی نکردن اما در عوض بیا ببین ترکیه اون روز چه کارا که نمی کنه . طبیعیه که مردم کم کم مردان بزرگ را فراموش می کنند
    محبوبه – می دونم چی میگی . این خودش داره به یه معضل تبدیل میشه و کسی هم اعتراض نمی کنه
    اردوان – هر چی بیشتر در این مورد حرف بزنیم بیشتر اعصاب خودمونو خراب می کنیم . بیا بریم پیش مامانت اینا و یه خورده هم سر به سر مجید بذاریم
    محبوبه – باشه بریم اما گفته باشم ، سر به سر مجید نذار که خودت کم میاری
    اردوان – مشکلی نیست . مهم اینه که کمی شاد میشیم
    محبوبه – درسته . بریم
    دوتایی رفتند خونه حاج رضا ، مجید طبق معمول همه رو دور خودش جمع کرده بود و معرکه گرفته بود . کوروش از مجید خوشش آمده بود و با علاقه به حرفها و کارهایی که انجام می داد دقت می کرد. آن روز صبح مجید با دیدن اردوان ، بساط شوخی و خنده را گرم تر کرد . حاج رضا از رفتارهای مجید در برابر کوروش ، نگران بود . بعد از صبحانه ، زمانیکه همه به اصطلاح متفرق شدند ، حاج رضا مجید را به اتاقش برد و گفت :
    حاج رضا : سعی کن درست رفتار کنی چون یه ضبط صوت کنارته که داره همه اعمال و رفتارتو مو به مو ضبط می کنه
    مجید – اینکه خوبه ، تازه کشف کردم این کوروش تمام کارهای بزرگی که انجام داد ، همه رو از من تقلید کرده بود
    حاج رضا – نه بابا !؟ میگم چرا نتونست بچه درست تربیت کنه ! نگو اونم از تو تقلید کرده بود !؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – اولاً من هنوز بچه ندارم ، دوماً ، بابا مگه شما هم تاریخ خوندی ؟
    حاج رضا – اختیار داری ، از اون روزی که نانا وارد زندگیمون شد کار منم شده خوندن کتابای تاریخی ، تو یکی از همین کتابا بود که خوندم پسرای کوروش چطور پسرایی بودن . ولی خداییش اون پسر بزرگش کمبوجیه خیلی ناجور بود ، اگه پسر من بود زیر دست و پام لهِش می کردم
    مجید – اووووو ... ایول بابا ، حاج رضا رو ایول ...
    حاج رضا – ساکت بچه ، همش کارت شده مسخره بازی ، اگه آدم بودی اینقدر تو دوره نامزدی نمی موندی و دست این دختر مردمو می گرفتی و می رفتی سر خونه و زندگیت
    مجید – خب نارسیس خودش میگه بذار درسم تموم بشه بعد ، من چه تقصیر ؟؟
    حاج رضا – خیلی خب ، چه زود جوش میاره ، پاشو برو 2 تا نون بخر بیا
    مجید – من نمیرم
    حاج رضا – پاشو برو ، دست این کوروشم بگیر و با خودت ببر . برو ببین داشتن یه برادر کوچکتر چه حالی داره ؟
    مجید – خیلی خب ولی کوروش رو می فرستم تو صف
    حاج رضا – وای به حالت اگه این کار رو کنی ... گفته باشم !
    مجید با کوروش رفتند نانوایی . تو راه کلی در مورد نانوایی توضیح داد و گفت که باید چی بگه و چکار کنه
    مجید – خب کوروش جون ، بیا برو تو صف خدا رو شکر هنوز شلوغ نشده
    کوروش – باشه
    تو صف ایستاده بودند ، همین موقع یک پسر حدوداً 17 ساله رسید و خارج از صف داد زد که سه تا نون می خواد ، بعضیها اعتراض کردند و بهش گفتند اگه نان می خواهد باید بره تو صف ولی پسره توجهی نکرد و بازم اصرار داشت که بدون نوبت نون بخره . صدای اعتراض همه در آمد ، نانوا که پسر را می شناخت با اسم صداش زد و گفت :
    شاطر – مرتضی ، بیا برو تو صف ، بیشتر از یک نون باید بری تو صف اذیت نکن دیگه
    مرتضی – من این چیزا حالیم نیست ، 3 تا نون می خوام ، نوبت هم سرم نمیشه ، هر کی اعتراض داره بره یه نونوایی دیگه
    مجید بلند و با حالت تهدید به مرتضی گفت :
    مجید – ببین آقا مرتضی ، یا میری ته صف یا ...
    مرتضی با قلدری و اخم به مجید گفت :
    مرتضی – یا چی ؟
    مجید دید این پسره قلدرتر از این حرفاست برای همین یه کم شل شد و گفت :
    مجید – یا ... یا من میرم ته صف ...
    چند نفر از آقایون در صف یواش خندیدند . کوروش که حسابی از رفتار مرتضی عصبانی شده بود بلند گفت :
    کوروش – ببین مرتضی ، یا میری ته صف یا همینجا عدالتو اجرا می کنم
    مرتضی – تو چی میگی جوجه جغله ؟!
    کوروش – به من توهین می کنی ؟؟ حقتو می ذارم کف دستت
    مرتضی – مثلاً می خوایی چکار کنی ؟ هان ؟!
    مجید – کوروش بیخیال . بذار نونشو بگیره بره شرّش کم شه
    کوروش – تو کاری به این کارا نداشته باش ، این باید ادب بشه
    شاطر و مشتریها همه به کوروش نگاه می کردند و منتظر بودند ببینند می خواد چکار کنه . کوروش سبد نون را داد دست مجید و خودش چنگ انداخت و یقه مرتضی رو گرفت و خارج از صف خارج شدند . مرتضی با این حرکت غافلگیر شده بود ، کوروش ، مرتضی را با یک حرکت بلند کرد و محکم زد زمین و لگد محکمی زد تو شکمش ، داد و فریاد مرتضی هوا رفت
    مرتضی – آخ خ خ خ خ خ .... مادر
    کوروش – بعد از این اگه یه بار دیگه بیایی و خارج از نوبت بخوای چیزی بخری با من طرفی ، فهمیدی ؟!
    مرتضی – آخ ... حسابتو ... می رسم ... پسره نره غول
    کوروش – نشنیدم قول بدی ! دوباره گوشزد می کنم ، اگه یه بار دیگه ، فقط یه بار دیگه زور بگی و حق مردمو رعایت نکنی از درخت آویزونت می کنم همانطور که پسر آرتمبارس را از درخت آویزون کردم . فهمیدی ؟؟؟!!!
    مرتضی که حسابی ترسیده بود با ترس و تته پته قول داد و زود بلند شد و خمیده و نالان از آنجا رفت . تمام کسانیکه آنجا بودند مات به این صحنه نگاه می کردند ، بعد از چند لحظه شاطر پرسید :
    شاطر – اسمت چیه جوون ؟
    کوروش جواب داد : نامم کوروش است
    شاطر – زنده باشی جوون . خیلی وقته از دست این پسره شارلاتان عاجزیم و نمی تونیم کاری کنیم آخه دختر دم بخت دارم ، می ترسم به تلافی بلایی سرشون بیاره
    کوروش – شما نگران نباشید ، خودم از شما و کل مردم اینجا محافظت می کنم تا این پسر و پسرهای دیگه نتوانند به کسی آزار برسانند
    مجید یواش در گوش کوروش گفت : کوروش داری لفظ قلم حرف می زنی ، مواظب باش که لو نری
    کوروش – باشه باشه ، حواسم نبود ببخشید
    مجید – قربان شما
    بچه ها نان خریدند و برگشتند خونه . مجید با آب و تاب جریان را برای بقیه تعریف کرد . حاج رضا برزخی شد و گفت :
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    حاج رضا – صبر کن ببینم ، ورپریده ! مگه نگفتم خودت نون بخر ، اونوقت رفتی این بچه طفل معصوم رو فرستادی تو صف ؟
    مجید – بابا طفل معصوم کجا بود ؟! این بچه ای که شما میگین ، هر لِنگِش 2500 سال قدمتشه و دوتاشون با هم میشه 5000 سال ، اونوقت اومده با قدرت 5000 سال این پسره مرتضی رو ناکار کرده . این کجاش طفل معصومه ؟؟؟ طفل معصوم منم که هر وقت تنبیه ام می کنی ، می فرستیم تو صف نونوایی
    حاج رضا – به هر حال دفعه آخرت باشه کوروش رو می فرستی جای خودت تو صف نونوایی ، فهمیدی ؟!
    مجید – ای بابا ، باشه دیگه با خودم نمی برمش اما شما هم بالا غیرتاً دیگه منو نفرستین برم نون بگیرم ، میترسم مرتضی مزاحمم بشه
    زهرا خانم – خب راست میگه حاجی ، شما خودت برو نون بخر به این بچه چکار داری ؟
    مجید – قربون مادرم برم حالا ناهار چی داریم ؟
    زهرا خانم – کلم پلو
    مجید – ای جاااااااااانم ، ای دورت بگردم ماااااااادرم
    زهرا خانم – والا هیچکس رو مثل تو اینقدر عاشق کلم پلو ندیدم
    مجید – هر کسی که مثل من خوش سلیقه نیست
    نارسیس – ولی من دوست ندارم
    مجید – بی سلیقه !
    زهرا خانم – عزیزم برا شما قورمه سبزی پختم
    نارسیس – وای مرسی . این غذا رو خیلی دوست دارم
    مجید – چه خوب ، منم دوست دارم ، از قورمه سبزی روی کلم پلوم میریزم و می خورم . اینجوری دوتا غذا خوردم
    کوروش – منم از این دوتا غذا می خوام
    زهرا خانم – اون که بله . هم شما و هم پدر و مادرتون تا چند وقت مهمونای عزیزمون هستین
    موقع ناهار همه سر یه سفره بزرگ نشسته بودند و می گفتند و می خندیدند و مجید هم حسابی شوخی می کرد
    ماندانا – این بار نخست است که چنین غذایی صرف می کنیم . بسیار خوش طعم و شادی بخش بود
    کمبوجیه – آری ، از شما سپاسگزاریم بانو زهرا که چنین غذای خوش طعمی تهیه کردید
    زهرا خانم – نوش جونتون ، شما هر چی خواستین براتون می پزم
    کوروش – دست شما درد نکنه زهرا خانم خیلی خوشمزه بود . درست حرف زدم مجید ؟!
    مجید – آ قربون گل پسر !
    نارسیس – اما مامان زهرا ، این مجید نذاشت من درست غذا بخورم همش قاشق میزد تو بشقابم و از غذای منم می خورد
    حاج رضا – این مجید آدم بشو نیست بابا ، یه جوری خودتو وفق بده با شرایطش
    نارسیس – چشم
    همه زدند زیر خنده ، چون حاج رضا با این حرفش علناً اعتراف کرد کسی حریف مجید نمیشه
    مجید – همه ساکت ، یه دقیقه همه ساکت می خوام یه چیزی بگم ، اِ ! اردی داماد ! ساکت بچه !
    اردوان – مگه من حرف زدم ؟
    مجید – به هر حال باید ساکت میشدی یا نه ؟
    محبوبه – خب حالا چی می خوایی بگی ؟
    مجید – می خوام بگم ، حالا که قراره بانو ماندانا و جناب کمبوجیه یه چند وقتی اینجا باشند ، باید همه بهشون یاد بدیم که چجوری به زبان عامیانه صحبت کنند و چجوری لباس بپوشن و چجوری رفتار کنن . چون اگه بخوان اینجوری باشن که مردم بهشون شک می کنن و دردسر میشه برا همه ما
    نارسیس – آره راست میگه ، منم موافقم چون اینروزا اگه یه نفر لفظ قلم حرف بزنه بهش میگن غربتی
    محبوبه – بانو شما موافقید ؟
    ماندانا و کمبوجیه به همدیگر نگاه کردند و ماندانا در جواب محبوبه گفت :
    ماندانا – باشد ایرادی ندارد . ما تمام سعی خود را خواهیم کرد
    کمبوجیه – من نیز سعی خود را خواهم کرد
    اردوان – خب جناب کمبوجیه ، قبل از هر چیز شما بیایید خونه ما تا چند دست از لباسای خودم بهتون بدم چون با این لباسا نمی تونید تو شهر بگردید ، محبوبه هم از لباسای خودش به بانو میدن
    محبوبه – بله بانو ، به منزل ما بیایین تا بهتون از لباسای خودم بدم
    اردوان – بعد از خوردن چای بریم خونه ما
    کمبوجیه – بسیار سپاسگزارم ، اما من دیگر از این نوشیدنی جهنمی نمی نوشم
    اردوان – چرا ؟ چیزی شده ؟
    مجید – آخه شب اول که اومدند خونه ما ، بهشون چای تعارف کردیم ، همینطور داغِ داغ خورد و لب و لوچه اش سوخت
    حاج رضا – درست حرف بزن بچه ! ایشون جناب کمبوجیه هستن
    مجید – خب دیگه ، باید یاد بگیره مثل خودمون باشه
    کمبوجیه – تمام سعی خود را خواهم کرد اما مایل نیستم از ادب خود دور شوم
    حاج رضا – تحویل بگیر آقا مجید !
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا