***
کمبوجیه – خدای بزرگ را بسیار شکرگزار هستیم به جهت شنیدن خبر سلامتی فرزندمان
ماندانا – آری سرورم ، سالها خبر فوت کودکم را باور نداشتم ، همیشه ندایی در قلبم می گفت که کودکم زنده است . مشتاقانه منتظر دیدارش هستم
کمبوجیه – من نیز بی صبرانه منتظر دیدار پسرمان هستم
کمبوجیه و ماندانا در ایوان قصر نشسته بودند و منتظر ورود کوروش بودند اما چند روز بود که دیرکرده بودند . بالاخره گروهی به قصر رسیدند ، ماندانا و شوهرش شتابزده به طرف آنها رفتند اما فقط هارپاگ را تنها دیدند . ماندانا با نگرانی پرسید :
ماندانا – جناب هارپاگ ، فرزندمان کجاست ؟ چرا او را با خود نیاورده ای ؟
کمبوجیه – اتفاقی برایش افتاده ؟
هارپاگ شرمنده سرش رو پایین گرفت و گفت :
هارپاگ – عذر تقصیر دارم ، جناب کوروش را گم کرده ام
ماندانا با نگرانی گفت : او را گم کرده ای ؟ آخر چگونه ؟
هارپاگ – بانو ما در محلی اطراق کردیم ، تمام خدمتگزاران مشغول برپا کردن بساط بودند ، جناب کوروش گفتند که می خواهند کمی در اطراف پرسه بزنند و رفتند . بعد از آن هر چه در اطراف جستجو کردیم ایشان را نیافتیم . مرا بکشید سرورم ، من لیاقت زنده ماندن ندارم
کمبوجیه – آرام باشید جناب هارپاگ ، باید همه ما برویم و دگر بار آنجا را جستجو کنیم ، او کودکی بیش نیست و ممکن است به دنبال حیوانی رفته باشد . همه آماده می شویم
هارپاگ – اطاعت سرورم
ماندانا – من نیز با شما خواهم آمد ، دل نگران فرزندم هستم
کمبوجیه – مانعی ندارد ، شما نیز با ما بیایید
به دستور کمبوجیه ، گروهی آماده شدند تا برای پیدا کردن کوروش به همان محلی که اطراق کرده بودند بروند . بالاخره بعد از دو روز به محل مورد نظر رسیدند ، به چند دسته تقسیم شدند ، هارپاگ به همراه چند نفر دیگه و کمبوجیه و ماندانا و چند سرباز به جایی دیگه رفتند . کمبوجیه و ماندانا به کنار همان صخره رفتند و همینطور که صخره را دور می زدند به دخمه رسیدند ، کمبوجیه گفت :
کمبوجیه – ممکن است به داخل این دخمه رفته باشد ؟!
ماندانا – آری ، ممکن است زیرا آنطور که شنیده ام او کودکی است جسور و باهوش
کمبوجیه – پس با هم به داخل می رویم ، سرباز ! سرباز !
سرباز – بله سرورم ؟
کمبوجیه – مشعلی روشن کنید و به من بدهید
سرباز مشعلی روشن کرد و به کمبوجیه داد و او هم دست ماندانا را گرفت و با هم وارد دخمه شدند ، دخمه با نور مشعل کمی روشن شد ، دوتایی با احتیاط به داخل رفتند . بیرون چند سرباز ایستاده بودند و هارپاگ هم رسید :
هارپاگ – چه شده است ؟ چرا اینجا جمع شده اید ؟
سرباز – جناب هارپاگ ، سرورمان به همراه بانو به درون دخمه رفته اند
هارپاگ –به درون دخمه رفته اند ؟ آخر برای چه ؟
کمبوجیه و ماندانا همینطور که می گشتند کوروش را صدا می زدند که ناگهان چیزی برق زد ، دوتایی رفتند به قسمتی که شئی براق را دیدند
کمبوجیه – آن شئی براق را دیدید بانو ؟
ماندانا – آری دیدم . به نظر شما چه چیز می باشد ؟
کمبوجیه همینکه دست کرد شئی براق را لمس کند یک مرتبه نور شدیدی تابید ، کمبوجیه ماندانا را محکم گرفت که سپر همسرش بشه ، ناگهان بی وزنی ، حرکت سریع و دیگر هیچ ...
***
نارسیس – مجید چی شده که ترسیدی ؟
مجید – کی من ؟ من ترسیدم ؟ نخیر خانم ، فقط ...
نارسیس – فقط چی ؟
مجید – فقط ... فقط بدبخت شدیم نارسیس !!!!!
نارسیس – چرا ؟ مگه تو این پسر رو می شناسی ؟
مجید – آره می شناسم . این کوروشه
نارسیس – کوروش ؟! کدوم کوروش ؟ نکنه پسر یکی ازفامیلاتونه ؟
مجید – نه دختر ، پسر فامیل چیه ؟! این کوروش کبیره ، بزرگ شاهنشاه ایران ، البته الان هنوز بچه اس
نارسیس – کوروش کبیر ؟! برو بابا ، هالو گیر آوردی ؟!
مجید – بخدا مسخره نمی کنم ، یادته در مورد نانا و اون آینه برات تعریف کردم ؟ یادته عکسها و فیلمهاشونو بهت نشون دادم ؟ یادته گفتم آینه یه شبه گم شد ؟
نارسیس – خب حالا که چی ؟
مجید – خب اون آینه الان یه جایی همینجاهاست که باعث شده کوروش بیاد تو این دوره
نارسیس – شاید اشتباه می کنی ، بذار خودم الان ازش می پرسم . ببینم آقا پسر ، دقیق بگو اسمت چیه و از کجا اومدی ؟
کوروش با تعجب به آنها نگاه می کرد ، طرز لباس پوشیدن و حرف زدنشان برایش عجیب بود ، یه نگاه به نارسیس کرد و با احتیاط جواب داد :
کوروش – من کوروش فرزند شاهزاده کمبوجیه و شاهدخت ماندانا هستم . امروز به همراه وزیر پدر بزرگم شاه آستیاگ به قلمرو پدرم ، انشان می رفتیم
کمبوجیه – خدای بزرگ را بسیار شکرگزار هستیم به جهت شنیدن خبر سلامتی فرزندمان
ماندانا – آری سرورم ، سالها خبر فوت کودکم را باور نداشتم ، همیشه ندایی در قلبم می گفت که کودکم زنده است . مشتاقانه منتظر دیدارش هستم
کمبوجیه – من نیز بی صبرانه منتظر دیدار پسرمان هستم
کمبوجیه و ماندانا در ایوان قصر نشسته بودند و منتظر ورود کوروش بودند اما چند روز بود که دیرکرده بودند . بالاخره گروهی به قصر رسیدند ، ماندانا و شوهرش شتابزده به طرف آنها رفتند اما فقط هارپاگ را تنها دیدند . ماندانا با نگرانی پرسید :
ماندانا – جناب هارپاگ ، فرزندمان کجاست ؟ چرا او را با خود نیاورده ای ؟
کمبوجیه – اتفاقی برایش افتاده ؟
هارپاگ شرمنده سرش رو پایین گرفت و گفت :
هارپاگ – عذر تقصیر دارم ، جناب کوروش را گم کرده ام
ماندانا با نگرانی گفت : او را گم کرده ای ؟ آخر چگونه ؟
هارپاگ – بانو ما در محلی اطراق کردیم ، تمام خدمتگزاران مشغول برپا کردن بساط بودند ، جناب کوروش گفتند که می خواهند کمی در اطراف پرسه بزنند و رفتند . بعد از آن هر چه در اطراف جستجو کردیم ایشان را نیافتیم . مرا بکشید سرورم ، من لیاقت زنده ماندن ندارم
کمبوجیه – آرام باشید جناب هارپاگ ، باید همه ما برویم و دگر بار آنجا را جستجو کنیم ، او کودکی بیش نیست و ممکن است به دنبال حیوانی رفته باشد . همه آماده می شویم
هارپاگ – اطاعت سرورم
ماندانا – من نیز با شما خواهم آمد ، دل نگران فرزندم هستم
کمبوجیه – مانعی ندارد ، شما نیز با ما بیایید
به دستور کمبوجیه ، گروهی آماده شدند تا برای پیدا کردن کوروش به همان محلی که اطراق کرده بودند بروند . بالاخره بعد از دو روز به محل مورد نظر رسیدند ، به چند دسته تقسیم شدند ، هارپاگ به همراه چند نفر دیگه و کمبوجیه و ماندانا و چند سرباز به جایی دیگه رفتند . کمبوجیه و ماندانا به کنار همان صخره رفتند و همینطور که صخره را دور می زدند به دخمه رسیدند ، کمبوجیه گفت :
کمبوجیه – ممکن است به داخل این دخمه رفته باشد ؟!
ماندانا – آری ، ممکن است زیرا آنطور که شنیده ام او کودکی است جسور و باهوش
کمبوجیه – پس با هم به داخل می رویم ، سرباز ! سرباز !
سرباز – بله سرورم ؟
کمبوجیه – مشعلی روشن کنید و به من بدهید
سرباز مشعلی روشن کرد و به کمبوجیه داد و او هم دست ماندانا را گرفت و با هم وارد دخمه شدند ، دخمه با نور مشعل کمی روشن شد ، دوتایی با احتیاط به داخل رفتند . بیرون چند سرباز ایستاده بودند و هارپاگ هم رسید :
هارپاگ – چه شده است ؟ چرا اینجا جمع شده اید ؟
سرباز – جناب هارپاگ ، سرورمان به همراه بانو به درون دخمه رفته اند
هارپاگ –به درون دخمه رفته اند ؟ آخر برای چه ؟
کمبوجیه و ماندانا همینطور که می گشتند کوروش را صدا می زدند که ناگهان چیزی برق زد ، دوتایی رفتند به قسمتی که شئی براق را دیدند
کمبوجیه – آن شئی براق را دیدید بانو ؟
ماندانا – آری دیدم . به نظر شما چه چیز می باشد ؟
کمبوجیه همینکه دست کرد شئی براق را لمس کند یک مرتبه نور شدیدی تابید ، کمبوجیه ماندانا را محکم گرفت که سپر همسرش بشه ، ناگهان بی وزنی ، حرکت سریع و دیگر هیچ ...
***
نارسیس – مجید چی شده که ترسیدی ؟
مجید – کی من ؟ من ترسیدم ؟ نخیر خانم ، فقط ...
نارسیس – فقط چی ؟
مجید – فقط ... فقط بدبخت شدیم نارسیس !!!!!
نارسیس – چرا ؟ مگه تو این پسر رو می شناسی ؟
مجید – آره می شناسم . این کوروشه
نارسیس – کوروش ؟! کدوم کوروش ؟ نکنه پسر یکی ازفامیلاتونه ؟
مجید – نه دختر ، پسر فامیل چیه ؟! این کوروش کبیره ، بزرگ شاهنشاه ایران ، البته الان هنوز بچه اس
نارسیس – کوروش کبیر ؟! برو بابا ، هالو گیر آوردی ؟!
مجید – بخدا مسخره نمی کنم ، یادته در مورد نانا و اون آینه برات تعریف کردم ؟ یادته عکسها و فیلمهاشونو بهت نشون دادم ؟ یادته گفتم آینه یه شبه گم شد ؟
نارسیس – خب حالا که چی ؟
مجید – خب اون آینه الان یه جایی همینجاهاست که باعث شده کوروش بیاد تو این دوره
نارسیس – شاید اشتباه می کنی ، بذار خودم الان ازش می پرسم . ببینم آقا پسر ، دقیق بگو اسمت چیه و از کجا اومدی ؟
کوروش با تعجب به آنها نگاه می کرد ، طرز لباس پوشیدن و حرف زدنشان برایش عجیب بود ، یه نگاه به نارسیس کرد و با احتیاط جواب داد :
کوروش – من کوروش فرزند شاهزاده کمبوجیه و شاهدخت ماندانا هستم . امروز به همراه وزیر پدر بزرگم شاه آستیاگ به قلمرو پدرم ، انشان می رفتیم
آخرین ویرایش: