کامل شده رمان آینه زمان : شاهزاده پارت (قسمت سوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 14,171
  • پاسخ ها 177
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
مجید – البته جناب شاه ، این آرش ما پیشگو هم هست و خیلی خوب می تونه قبل و بعد از شما رو بگه ، مگه نه آرش ؟
آرش در حالیکه با چشم غره به مجید نگاه می کرد ، با تحکم جواب داد :
آرش – بله ...
شاه با حیرت از آرش پرسید :
شاه – شما براستی پیشگو هستید ؟ آیا می توانید درباره آینده حکومت ما بگویید ؟
آرش با درماندگی گفت :
آرش – بله عالیجناب ...
همین موقع نارسیس برای کمک به آرش ، رو به شاه گفت :
نارسیس – البته جناب شاه ، بذارین آرش اول از گذشته و حال بگه ، بعد ، از آخر و عاقبت حکومتتون میگه
شاه – بسیار خب ... شما بگویید و ما می شنویم
آرش یه بسم ا... تو دلش گفت و شروع کرد :
آرش – عالیجناب ! شما از سال 124 ق . م تا 78 ق . م ، حکومت کردید . چون مقتدر بودید و به امور ایران نظم و سامان دادید ، بهتون لقب بزرگ دادند . زمانیکه شاه ایران شدین ، کشور از هر طرف مورد هجوم اقوام مختلف بود ، شما با دلاوری و درایت خودتان ، تونستین همه مناطق اشغال شده رو پس بگیرید و مرزهای ایران را از شرق تا کوههای هیمالیا و از غرب تا بین النهرین گسترش بدین . در زمان شما ، ایران و روم هم مرز شدند ، شما اولین شاه اشکانی هستید که مثل شاهان هخامنشی به خودتون لقب شاه شاهان دادید. بعد از اینکه ...
شاه حرف آرش را قطع کرد و از روی تخت بلند شد و با خوشحالی گفت :
شاه – گفتید ما ایران را با روم هم مرز می کنیم ؟؟؟
آرش – ب... بله عالیجناب و این افتخاریست که هیچکدوم از شاهان اشکانی نداشتند
شاه با خوشحالی بلند خندید و گفت :
شاه – بسیار عالی است... ما هم اکنون بین النهرین را به تصرف خود در آورده ایم ، اما هنوز در حال گسترش مرزهای ایران هستیم . پس ما بزودی با روم هم مرز می شویم ... از این پیشگویی شما بسیار خرسند و شاد شدیم ... حال به پاس این پیشگویی بزرگ ، جشن می گیریم ... پیشکار ! دستور می دهیم از میهمانان ما به گرمی پذیرایی کنید ، چرا که آنان حاوی خبرهای بزرگ برای ما هستند
پیشکار – اطاعت سرورم
شاه – تو ای آرش ! تا مقدمات جشن فراهم می شود ، به سخنان خود ادامه دهید
آرش – اطاعت عالیجناب
زهرا خانم بلند شد و به شاه گفت :
زهرا خانم – عذر می خوام پسرم ! میشه حالوُ بذاری برا یه وقت دیگه ؟ طفلک گلوش خشکه . ما خیلی راه رفتیم تا رسیدیم به اینجُو ... بذار یه چیزی بخوره و گلویی تازه کنه اونوقت خودم بهش میگم براتون تعریف کنه
شاه نگاهی به زهرا خانم کرد و چون یه جورایی زهرا خانم را مثل مادر خودش می دید دلش نیومد بگه نه ، پس قبول کرد بعداً آرش همه چیز رو تعریف کنه . زهرا خانم خوشحال شد و به شاه گفت :
زهرا خانم – الهی خیر ببینی مادر ! عزیزم بگو آشپزخونه کجاست تا برات غذا بپزم ؟
همه با تعجب به زهرا خانم نگاه کردند . مجید یواش به مادرش گفت :
مجید – مادر می خوایی کلفتی این یارو رو کنی ؟ بشین سر جات خانمی کن !
زهرا خانم – نه مادر کلفتی چیه ؟ اینم مثل پسرم ، چه عیبی داره ؟ تازه می خوام کلم پلو درست کنم ...
مجید – کلم پلو ؟؟؟؟
زهرا خانم – ها عامو ... این همه شما خودی نشون دادین ، بذارین منم یه خودی نشون بدم و بگم تو ایران الان ما چی چیا می خوریم
مجید – مامان فدایی داری !!!!
محبوبه – چیه ؟ تا اسم کلم پلو اومد از موضع خودت کنار کشیدی !
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – مامان راست میگه ، همه ما تا الان همش از پیشرفتهای ایران امروز یه چیزی نشون دادیم ، بذار مامان هم به روش و هنر خودش یه چیزی نشون بده . مامان ! منم باهات میام تو آشپزخونه
    زهرا خانم بلند شد و رفت سمت شاه و گفت :
    زهرا خانم – ببخشید پسرم ! آشپزخونه قصرتون کجاست ؟
    شاه با تعجب جواب داد :
    شاه – آنجا چه کاری دارید ؟
    زهرا خانم – عامو می خوُوم برات یه غذای شیرازی درست کنم که انگشتاتم بخوری
    شاه – غذای شیرازی ؟ نامش چیست ؟
    زهرا خانم – ما بهش میگیم کلم پلو ... شما رو نَمی دونم چی چی میگین ؟! حالوُ بگو کجاست تا برم
    شاه از وزیر خواست که زهرا خانم را راهنمایی کنه
    شاه – جناب وزیر ! ایشان را تا خورشت خانه همراهی کنید
    وزیر – اطاعت
    زهرا خانم با وزیر همراه شد ، مجید دست نارسیس رو گرفت و سریع رفتند کنار زهرا خانم
    مجید – صبر کن مامان ! ما هم میاییم
    محبوبه و شوهرش و پشت سر اونا آرش و عمه سوری هم گفتند که می خوان به آشپزخونه برن . شاهزاده ونون که نمی تونست تنها باشه و یه جورایی به وجود بچه ها هم عادت کرده بود ، دنبالشون رفت . سکوت در تالار حکمفرما شد و شاه به جای خالی بچه ها نگاه می کرد ...
    ***
    وزیر به همراه بقیه وارد آشپزخانه سلطنتی شدند . چند نفر مرد و زن در آشپزخانه مشغول تدارک غذا بودند . وزیر تمام کارکنان آشپزخانه را متوجه خودش کرد و گفت :
    وزیر – ایشان از میهمانان شاهنشاه هستند . این بانو قصد دارند برای شاه غذایی مخصوص محیا کنند . هر آنچه خواستند در اختیارشان قرار دهید .
    آشپزباشی یا به عبارت امروزی خودمان ، سرآشپز جلو آمد و بعد از اطاعت امر ، زهرا خانم را با احترام به جایگاه آشپزی هدایت کرد . بعد از رفتن وزیر همه مشغول کار خودشان شدند . شاهزاده و اردوان به همراه آرش یه گوشه نشستند و به بقیه نگاه کردند . محبوبه و نارسیس و عمه سوری هم رفتند سمت زهرا خانم تا دست تنها نباشه . اما مجید بهتر دید بجای نشستن کمی کنجکاوی کنه
    زهرا خانم ساکشو داد دست آرش و گفت :
    زهرا خانم – اینو بگیر و از جونت بیشتر مواظبش باش . نبینم بذاری رو زمین خاکی بشه ها !
    آرش – چشم خاله
    زهرا خانم – خب ... دخترا بیایین کمک ببینم ... ببخشید آقا ، میشه این چیزایی که میگم برام آماده کنید ؟!
    آشپزباشی – بله بانو ! چه موادی می خواهید تا برایتان فراهم کنم ؟
    زهرا خانم – والا می خوام کلم پلو درست کنم ، موادشو شما دارین ؟
    آشپزباشی – کلم پلو ؟؟!! تا به حال چنین خوراکی ندیده ام
    مجید – پس کل عمرت در فناست ... اصلاً تو بگو کلم می شناسی ؟ البته کلم قُمری
    آشپزباشی – کلم قمری ؟
    مجید – گوشت چرخ شده چطور ؟ اونم نمی شناسی ؟!
    آشپزباشی – خیر ... چگونه گوشتی است ؟
    محبوبه – اذیت نکن دیگه ! تو این دوره چرخ گوشت کجا بوده ؟ هیچی آقا ، شما یه کم برنج و گوشت و کلم و یه مقدار ادویه به ما بدین دیگه کاری نداریم
    آشپزباشی – این چیزها که می گویید نمیشناسم
    مجید – آخ که از اول زندگیت تا الانت همه بر باد فناست !
    عمه سوری – مجید !! آقا هر چی سبزیجات دارین بیارید ، خودمون یه چیزی از توش پیدا می کنیم ... زهرا جون ! حالا حتماً باید کلم پلو درست کنی ؟
    زهرا خانم – باید کلم پلو باشه ، آخه به شاه قول دادم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – خب به شاه میگیم هیچکدوم از وسایلش تو آشپزخونه گیر نیومد و شما هم یه چیز دیگه درست کردین
    نارسیس – مامان زهرا ! شما آشپزیتون عالیه ، چرا مرغ ترش درست نمی کنی ؟
    مجید – وَی ... مرغ هورمونی !
    نارسیس – تو این دوره که مرغ هورمونی گیر نمیاد آقا !
    مجید – اگه به شانس ما باشه ، پیدا میشه
    آرش از اون طرف آشپزخونه بلند پیشنهاد داد :
    آرش – خاله جان ! ماکارونی درست کن
    مجید با طعنه به آرش گفت :
    مجید – دو کلمه هم از مادر عروس بشنوید ! جناب دکتر آی کیو ! ماکارونی تو این دوره ؟؟!! نه تو این دوره ؟!
    اردوان زد زیر خنده و آرش کمی خجالت کشید . شاهزاده پیشنهاد خورشت بادمجان داد که خیلی خوشش اومده بود .
    عمه سوری – زهرا جون ! جناب ونون راست میگه . خورشت بادمجون درست کن ، هم موادش تو این دوره گیر میاد و هم آدم انگشتاشو می خوره ... آخی ، جای حسین آقا خالیه ، هر وقت می اومدیم شیراز ازت می خواست که براش خورشت بادمجون درست کنی . الهی بمیرم براش ، الان داره تنهایی چکار می کنه ؟
    مجید – هیچی ، با دوست دختراش خوشه
    عمه سوری – زبونتو گاز بگیر نکبت !
    زهرا خانم – دعوا نکنید ... باشه خورشت بادمجان درست می کنم . اگر شاه درباره کلم پلو چیزی گفت ، میگم موادش تو قصر نبود
    آشپزباشی با کمک یکی از خانمهای آشپزخونه ، دوتا سبد بزرگ سبزیجات آوردند .
    آشپزباشی – بفرمایید بانو ! هر قدر سبزی خواستید در این سبدها موجود است
    مجید دست کرد تو سبد و دنبال کلم قمری گشت ، یک مرتبه در بین سبزیجات چند تا دید . یکی را برداشت و با خوشحالی گفت :
    مجید – ایناهاش ... ایناهاش ... خودشه ! چطور نمی دونی کلم قمری چیه ؟
    آشپزباشی – شما منظورتان کلم قُنبید است ؟! اگر همان موقع می گفتید آن را در اختیار می گذاشتیم
    مجید با خنده گفت :
    مجید – کلم قنبید ! ... کلم قنبید! ... چه اسم خنده داری
    آشپزباشی – نام دیگر آن کلم سنگی نیز می باشد . ما از آن برای تهیه آش استفاده می کنیم
    مجید با خنده زیر لبی به نارسیس گفت :
    مجید – وای که چه آشی هم بشه ... کلم پلو رو اگه مواظب نباشی فاجعه ببار میاره ، حالا ببین آشش چی بشه ...
    دوتایی ریز خندیدند . زهرا خانم با خوشحالی دنبال مواد کلم پلو گشت و بجز گوشت چرخ شده ، بقیه مواد را پیدا کرد . اما متوجه یه مشکل دیگه هم شدند و اینکه هیچ برنجی در آشپزخانه دربار ندیدند .
    طبق نظر مورخین و باستان شناسان ، موطن اصلی برنج ، کشورهای هند و چین و اندونزی بودند . در هند و چین ، برنج سابقه ای هفت هزار ساله دارد و شلتوک برنج از کشور هند و چین به دیگر کشورهای آسیایی فرستاده شد از جمله به ایران . کشت برنج در آسياي مرکزي در حدود قرن هفتم پيش از ميلاد رواج داشته است ، که همزمان بود با پیدایش دو تمدن بزرگ آسیای مرکزی بنامهای سومر و عیلام . در دوران هخامنشی کشاورزی رونق زیادی داشت و عمده ترین محصولاتی که در آن دوره کشت می شدند شامل گندم ، جو ، ارزن و انگور بود . برنج هم کشت می شد اما رونق چندانی نداشت و جزو غلات اصلی مردم حساب نمی شد . در دوران اشکانیان هم برنج رونق چندانی نداشت و فقط در شهرهای شمالی ایران کشت می شد . در دوران ساسانیان ، برنج در دیگر نقاط ایران از جمله فارس و خوزستان نیز کشت می شد اما همچنان بعد از گندم مصرف می شد . لائوفر مورخ فرانسوی معتقد است که برنج بعد از تسلط اعراب بر ایران ، رونق گرفت ، بطوریکه به عنوان یکی از مواد غذایی اصلی مردم ایران قرار گرفت .
    به هر حال ، زهرا خانم از آشپزباشی خواست که کمی برنج براش آماده کنه . آشپزباشی بعد از کمی تأمل گفت :
    آشپزباشی – عذر تقصیر دارم بانو . گمان نمی کنم برنج داشته باشیم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    زهرا خانم – اوا ! کلم پلو بدون برنج که نمی شه ! اصلاً اسمش روشه ، کلم پلو!
    مجید رو به آشپزباشی گفت :
    مجید – تو که سه سوته این همه سبزیجات آوردی ، برو بگرد ببین برنج هم پیدا می کنی یا نه ؟ والا تو این قصر به این بزرگی محاله برنج پیدا نشه
    آشپزباشی درمانده یه نگاه به مادر و پسر انداخت و رفت .
    اردوان – مگه قرار نشد خورشت بادمجان درست کنید ؟ چرا بازم اصرار دارید همون کلم پلو را بپزید ؟
    مجید – چون مامانم اینجوری تشخیص دادند ... شما به کارت برس آقا !
    اردوان – چه کاری ؟
    مجید – نذار جلو محبوب بگم داری چشم چرونی می کنی !
    محبوبه – خجالت بکش مجید !
    زهرا خانم – اگه برنج پیدا نکرد ، مجبورم همون بادمجونو بپزم
    مجید – یعنی خورشت بادمجون با نون بخوریم ؟!
    زهرا خانم – چاره چیه ...نگاه ! انگار سوری جون دوست پیدا کرده ...
    عمه سوری با چند تا از خانمهای داخل آشپزخونه دوست شده بود و حسابی گرم گرفته بود . آشپزباشی بالاخره اومد . یه ظرف کوچیک دستش بود ، ظرف را برد و گذاشت روی میز جلوی زهرا خانم و گفت :
    آشپزباشی – بفرمایید بانو ! همین مقدار را پیدا کردم
    زهرا خانم کمی برنج شلتوک دار در ظرف دید .
    زهرا خانم – برنجتون نامرغوبه ، اما کاچی بِه از هیچی ...
    زهرا خانم مشغول پختن کلم پلو شد . به جای گوشت چرخ شده ، از تکه های کوچک گوشت گوسفند استفاده کرد . همه مشغول بودند ، مجید هم آشپزباشی رو کرده بود سوژه خودش . یه دونه کلم برداشت و پوستشو گرفت و سه قسمتش کرد و یکی را داد دست آشپزباشی و گفت:
    مجید – جناب آشپزباشی ، بیا بخور ، خوشمزه اس
    آشپزباشی – سپاسگزارم
    کلم را از دست مجید گرفت و آروم آروم خورد . مزه تند کلم ، کمی ناخوشایند بود اما خیلی زود بهش عادت کرد . مجید با لبخند دندان نما به خوردن آشپزباشی نگاه می کرد ، فکر کنم شیطنت می کرد . کلم خوردن مرد بیچاره که تموم شد مجید گفت :
    مجید – خوشت اومد جناب سرآشپز ؟
    آشپزباشی – آری ، اما ... شکمم کمی دچار درد شده است
    مجید – دلت درد گرفته ؟ چیزی نیست ... طبیعیه
    آشپزباشی – بسیار خب ، باید برای شاهنشاه غذا حاضر کنم
    آشپزباشی مشغول کارش بود ولی هر از گاهی صاف می ایستاد و می شکمش را ماساژ می داد . مجید هم زیر نظرش داشت . بعد از مدتی مجید از آشپزباشی پرسید :
    مجید – جناب سرآشپز ! چیزی شده ؟ چرا همش شکمتو ماساژ میدی ؟
    آشپزباشی – چیزی نیست ... احساس می کنم چیزی درون شکمم را فشار می دهد
    مجید – خیلی فشار میده ؟
    آشپزباشی – آری ... درمانی برای آن دارید ؟
    مجید – اون که بــــله !!
    آشپزباشی – چه درمانی ؟
    مجید – هیچی ... عامو ولش بده یه کم بخندیم
    آشپزباشی – چه گفتید ؟
    اردوان که مواظب کارای مجید بود زود پرید تو حرفشون و گفت :
    اردوان – چیزی نیست جناب آشپزباشی ... این برادر زن من یه کم شوخه
    آشپزباشی – احساسم می گوید ، وی گستاخ می باشد
    آرش جواب داد :
    آرش – چجورم ! یه مغول درجه یکه
    مجید – تو بازم خوشمزه شدی ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاهزاده – بهترین کار این است که وی را از خورشت خانه بیرون نمایید
    اردوان – گل گفتی جناب ونون ... باید بیرونش کنیم تا همه راحت آشپزی کنند
    آرش – مجید ! برو بیرون
    آشپزباشی – آری ... بیرون بروید و بگذارید به کارمان برسیم
    مجید – بهتر ! اینجا بمونم که قیافه بی ریخت شما رو ببینم !؟
    زهرا خانم – مجید جان ! بیا برو بیرون ، بذار ما هم به کارمون برسیم
    مجید – من بدون نارسیس نمیرم
    زهرا خانم – باشه ، نارسیس جون ! عزیزم با مجید دوتایی برین بیرون
    نارسیس – چشم مامان زهرا ... مجید بیا بریم
    دوتایی خوشحال از آشپزخونه رفتند بیرون . چون از میهمانان شاه بودند ، اجازه داشتند آزادانه در باغ قصر قدم بزنند
    نارسیس – وای چه باغ باصفایی ! چه عطری ! چقدر رمانتیک ! چی بود اون آشپزخونه ، خدا رو شکر بیرونمون کردن
    مجید – منم برای همین ، یه کاری کردم که بیرونم کنند . میگم ناری ! بیا عکس بگیریم
    نارسیس – قبوله ، اول من می گیرم
    مجید – باشه ... برو اونجا ، کنار اون درختو بشین ، کنارش جوی آب هم هست خیلی خوشگله
    مشغول عکاسی بودند که یه مرتبه یه نفر با سرعت موبایل مجید رو از دستش کشید و رفت. هر دوتاشون گیج و منگ به هم نگاه کردند . نارسیس ترسید و بازوی مجید رو محکم گرفت
    نارسیس – چی بود ؟ جن که نبود ، بود ؟
    مجید – نمی دونم ... بسم ا... ، بسم ا...
    نارسیس – مجید ! من می ترسم ... بیا بریم
    مجید – نه کجا بریم ؟! موبایل عزیزمو دزدیده ... بیا بریم پیداش کنیم
    نارسیس – جن نباشه ؟
    مجید – نه بابا جن کجا بود ؟ چه جنی بدتر از من ؟ بیا بریم ...
    راه افتادند به سمتی که احساس می کردند شخص مرموز اونجا باید باشه . پاورچین پاورچین جلو رفتند تا اینکه پشت یه درخت ، دختری را دیدند که با لبخند ، موبایل را در دست گرفته و وارسی می کرد . دختر متوجه اونا نبود . مجید با یه حرکت سریع پرید و موبایل را از دست دختر کشید و زود کرد تو جیبش . دختر بیچاره که غافلگیر شده بود با وحشت به مجید نگاه کرد . مجید با پوزخند گفت :
    مجید – چیه ؟ غافلگیر شدی دزد کوچولو !
    دختر خودش رو جمع و جور کرد و با دست موهای بلند و مشکی اش را مرتب کرد . سرش رو بالا گرفت و پشت چشمی نازک کرد و با حالت شاهانه ای گفت :
    دختر – خیر ... به چه حقی ما را آزار می دهید ؟ مگر نمی دانید ما کی هستیم ؟
    مجید – اوهو !!! چه طلبکاره ... می خوایی به شاه بگم تا پدرتو در بیاره ؟
    دختر – به شاه بگویید ؟ ها ها ... بروید و به شاه بگویید که دختر عزیزش را آزرده خاطر کرده اید ... ببینید شاه چگونه با شما رفتار می کند !
    دوتایی با تعجب گفتند : دختر شاه ؟؟؟
    دختر شاه – آری ... من راسپینا ، شاهدخت شاهنشاه بزرگ ایران ، مهرداد بزرگ هستم . کسی حق ندارد مرا آزرده خاطر سازد
    نارسیس – راسپینا ؟! چه اسم خوشگلی داری ... راسپینا خانم
    یه مرتبه دختر شاه نرم شد و دستای نارسیس رو محکم گرفت و گفت :
    راسپینا – راست می گویید بانو ؟ نام من زیباست ؟ آه ... امروز زور بسیار زیبایی است ... نظر شما چیست که کمی در باغ قدم بزنیم ؟ بیایید ... کسی با شما کاری ندارد ... بیایید
    دست نارسیس رو گرفت و دنبال خودش کشاند و مجید هم دوید دنبالشون
    شاهدخت راسپینا ، دائم صحبت می کرد و از هر چیزی با احساس حرف می زد . از زمانیکه نارسیس و مجید را دیده بود ، اجازه صحبت کردن به اونا نداده بود و همش خودش حرف می زد . مجید یواش به نارسیس گفت :
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – دخترِ وراج شاه منو به یاد آن شرلی میندازه ، به نظر تو شبیه آن شرلی نیست ؟
    نارسیس – نخیر ... خیلی هم دوست داشتنی و مهربونه . به نظر طبع شعر داره ولی بلد نیست ازش استفاده کنه . می خوام بهش یاد بدم
    مجید – تو یاد بدی ؟
    نارسیس – یادت رفته منم شاعرم ؟؟؟ زمانی که شوش بودیم ، تمام کلاسای مشاعره رو شرکت می کردم
    مجید – نه بابا ؟!
    نارسیس – بله آقا
    مجید – وای خدا ! فکر کنم تقاص کاری که سر آشپزباشی در آوردم ، دارم پس میدم ... با دوتا آن شرلی باید هم صحبت بشم ...
    نارسیس – مجید !! چرا ایستادی ؟ بیا بریم
    مجید – اومدم ...
    به لطف شاهدخت راسپینا ، ساعتها تو باغ قصر از این طرف به اون طرف رفتند و کل باغ به اون بزرگی رو گشتند . مجید حسابی خسته شده بود اما نارسیس و راسپینا چون با هم خیلی دوست شده بودند و با انرژی بیشتری می گشتند و عکس دو نفره هم می گرفتند . مجید نشست روی یک تخته سنگ و خسته و کلافه گفت :
    مجید – عامو من خسته شدم ... یه کم به فکر منم باشین ، مثل دوتا خرگوش اینور و اونور می پرین
    دخترا خندیدند و نارسیس با خنده گفت :
    نارسیس – پیر شدی آقا مجید !
    راسپینا – جناب مجید ! اینجا باغ کاخ بود ، بعد از آن باید داخل کاخ را نیز به شما نشان دهم
    مجید – چی ؟؟؟؟ عامو وِلُم بکن ، کی حال داره تو قصر بگرده . خودتون برید و بگردید
    نارسیس – مجید ! دیگه لوس نشو . تا اینجا اومدیم ، خرابش نکن جان جدت !
    مجید – اگه می خوایین بیام ، باید بذارین استراحت کنم
    دخترا با هم گفتند : باشه
    مجید – آفرین دخترای گل و گلاب ... حال من یه کم استراحت می کنم شماها هم برید حرف بزنید
    راسپینا – قدری صبر کنید ! در این نزدیکی جایی است که من آن را خلوتگاه خود کرده ام ، جوی آبی در آنجا روان است که بسیار دلچسب و آرامش بخش است . بیایید برویم
    سه تایی به سمت محل مخفی راسپینا رفتند . یه قسمت از باغ که محل تردد افراد نبود و جایی دنج ، خلوت و زیبا بود . راسپینا جوی آب را نشان داد و گفت :
    راسپینا – بیایید اینجا بنشینید و پاهای خود را درون آب قرار دهید ... من هر روز بدور از دید همگان ، این کار را انجام می دهم . نگاه کنید !
    نشست وکفشهاش رو در آورد و آروم پاهاشو گذاشت توی آب و با خوشحالی پاهاشو تکون داد . نارسیس هم همین کار رو کرد و با خوشحالی گفت :
    نارسیس – مجید ! بیا خیلی باحاله ... بیا
    مجید – باشه میام ، شما مشغول باشین تا یه گشتی بزنم ببینم کسی این حوالی نیست ... الان میام
    مجید رفت یه گشتی دور و بر بزنه ببینه کسی تعقیبشون کرده یا نه . راسپینا و نارسیس همینطور که آب بازی می کردند با هم صحبت هم می کردند
    راسپینا – بانو نارسیس ! مجید با شما چه نسبتی دارد ؟
    نارسیس – یه نسبت جالب
    راسپینا – چه هست ؟
    نارسیس – باورت میشه مجید شوهرمه ؟!
    راسپینا – مجید شوی شما می باشد ؟؟!!
    نارسیس – تعجب کردی ؟
    راسپینا – آری ، اگر می گفتید برادر یا شخص دیگری از خانواده ات است ، این چنین حیرت زده نمی شدم ... چگونه است که بانویی با شوی خود این چنین صمیمانه رفتار می کند ، گویی که خواهر و برادر هستند ؟!
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس – خب ، یکی از امتیازات مجید همین بود . یادمه با یه گروه مسافر خارجی رفته بودیم زیگورات چغازنبیل که مجید و پسرخاله اش ، آرش را دیدم . از همون اول که حرف زد و شوخی کرد ازش خوشم اومد
    راسپینا – شما ساکن شوش هستید ؟ آنجا را می شناسم
    نارسیس – چه خوب ! اهل شوش هستم اما شیراز زندگی می کنم . از وقتی با مجید ازدواج کردم ، ساکن شیراز شدم
    راسپینا – شیراز کجاست ؟
    نارسیس – همون سرزمین پارس هست
    راسپینا – سرزمین پارس ! داستانهای زیادی از پارس شنیده ام ، سرزمین رویاهای من است ... می گویند آنجا سرزمین گلها و درختان سرسبز و معطر است . آبشارهای زیبایی از دل کوهها جاریست . آرامگاه شاهان بزرگ در آن سرزمین قرار دارد ... آرزوی من این است که روزی به آن سرزمین بروم و آزادانه زندگی کنم
    نارسیس – مگه الان آزاد نیستی ؟
    راسپینا – از سرزمین پارت بیزارم ، شاهزادگان به قصد تصاحب تاج و تخت ، یکدیگر را نابود می کنند ... یکی از برادرهای من نیز ، اینچنین نابود شد
    نارسیس – برادرت رو کشتند ؟؟؟
    راسپینا – آری ، نامش اردوان بود ، پسر عمویم خواهان جانشینی پدرم بود . وی در شکارگاه برادرم را هدف تیر قرار داد و کشت
    نارسیس – الهی بمیرم ! اسم داداش منم اردوانه ... الان بابات دیگه جانشین نداره ؟
    راسپینا – نمی دانم ... نگران شاه هستم ، کاش می دانستم چه بر سر او می آید ...
    نارسیس یاد مطلبی که درباره مهرداد دوم خونده بود ، افتاد . نمی دونست برای راسپینا تعریف کنه یا نه اما دلش نیومد چیزی نگه . صداشو صاف کرد و گفت :
    نارسیس – راسپینا جون ! اگه بخوایی ، می تونم یه چیزایی درباره آینده شاه بگم
    راسپینا با تعجب گفت :
    راسپینا – مگر شما پیشگویید ؟
    نارسیس – نه ... ولی ، خب یه چیزایی می دونم
    راسپینا – بسیار خب ... زود بگویید چه می شود ؟!
    نارسیس – باشه الان میگم ... ببین راسپینا جون ! بعد از سلطنت شاه ، یه نفر بنام گودرز شورش می کنه و حکومت ایران را بدست می گیره
    راسپینا – گودرز ؟
    نارسیس – آره گودرز ... می شناسیش ؟
    راسپینا – خیر ، تا به حال نامش را نشنیده ام
    نارسیس – گودرز سه ماه بیشتر حکومت نمیکنه ، چون یه نفر دیگه بنام اُرُد که به ارد یکم معروفه ، تاج و تخت را از گودرز می گیره و اونو می کشه
    راسپینا شگفت زده ایستاد و با چشمای گرد شده و دهان باز به نارسیس نگاه کرد . نارسیس هم ایستاد و شانه های راسپینا رو گرفت و با ترس پرسید :
    نارسیس – چی شد شاهزاده خانم ؟ چرا خشکتون زده ؟
    راسپینا – شما گفتید ارد به حکومت می رسد ؟
    نارسیس – آره ... ارد یکم پادشاه خوبی بود و اقدامات سازنده ای برای ایران انجام داد و چون خون خالص اشکانی داشت ، مورد احترام خیلی از بزرگان دربار بود
    راسپینا – بانو نارسیس ! شاهزاده ارد برادر ناتنی من است
    نارسیس – چی ؟ ارد برادر شماست ؟
    راسپینا – آری ... شاه از همسر اولشان دو پسر داشتند ، اردوان و ارد . اردوان توسط پسرعمویمان کشته شد اما ارد به جایی فرستاده شد که در سلامت باشد ... پس روزی ارد خواهد آمد و شاهنشاه این سرزمین می شود !؟
    نارسیس – ایشون جانشین شاه میشن
    راسپینا – ارد چند سال حکومت می کند ؟
    نارسیس – حکومتشان زیاد طولانی نیست اما طی چند ماه که شاه بودند قلمرو ایران را نظم می بخشه و قبایل شورشی رو سرکوب می کنند . کاری که شاه مهرداد دوم انجام دادند . اما ...
    راسپینا – اما چه ؟ حتماً می خواهید بگویید ارد را نیز خواهند کشت ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس – شرمنده شاهزاده خانم ... سیناتروک ، برادرتون رو می کشه و خودش میشه شاه
    راسپینا – سیناتروک ؟ او کیست ؟
    نارسیس – سیناتروک پسر مهرداد یکم و برادر فرهاد دوم هست ... از عموزادگان شماست ، نمی شناسیش ؟
    راسپینا – خیر ، نمی شناسم ... او چگونه حکومت می کند ؟
    نارسیس – نمی دونم ... چون منابع زیادی ازش در دسترس نیست ، فقط می دونم چون خیلی پیر و ناتوان شده بود . تیگران ارمنی از کشور ارمنستان حمله می کنه و آذربایجان را که جزو تصرفات مهم ایران هست ، تصرف می کنه . همین موقع فرهاد سوم ، پسر سیناتروک ، شاه ایران میشه و به تحـریـ*ک رومیان ، به ارمنستان حمله می کنه و تیگران را شکست میده
    راسپینا – بعد چه شد ؟ چه کسی پیروز این جنگ ها می شود ؟
    نارسیس – تو دوره شما ، روم خیلی جنگ طلب بود و دوست داشت آقای جهان باشه و الان تو دوره ما کشوری هست بنام آمریکا که خیلی دلش می خواد آقای جهان باشه . روم هم آرزو داشت ایران را شکست بده و قدرتمند در جهان باشه ، برای همین لشکر روم به فرماندهی شخصی بنام پومپه ، از درگیری بین تیگران و فرهاد سوم استفاده کرده و ارمنستان را تصرف می کنه و حتی به عنوان بی احترامی ، فرهاد سوم را به عنوان شاه به رسمیت نمی شناسه و همین باعث کدورت بین ایران و روم میشه . خلاصه اینقدر ایران و روم باهم جنگ و درگیری داشتند که بخدا حوصله تعریف کردنشو ندارم
    راسپینا – بانو نارسیس ؟
    نارسیس – بله ؟
    راسپینا – شما الان گفتید دوره ما و دوره شما ... منظورتان از این سخن چه بود ؟
    نارسیس تازه فهمید چه بی احتیاطی کرده . قرار گذاشته بودند کسی نفهمه از آینده به دوره اشکانی اومدند . مونده بود چی بگه که مجید به موقع اومد
    مجید – والا نارسیسِ ما سواد درست و حسابی نداره ، به شهرها میگه دوره ... شما جدی نگیر
    برگشت سمت نارسیس و دید با غضب داره نگاش می کنه . دوباره رو کرد سمت راسپینا و گفت :
    مجید – ما یه اصطلاح داریم که در مواقع خطر ازش استفاده می کنیم و اونم کلمه مقدس یا حضرت عباسه ... الانم از اون مواقع هست که باید گفت : یا حضرت عباس ! نارسیس برزخی شده
    نارسیس – من بی سوادم ؟؟؟ منی که پنج تا زبون زنده دنیا رو بلدم ، بی سوادم ؟؟؟ الان نشونت می دم کی بی سواده
    مجید فرصت نکرد خودشو جمع و جور کنه ، نارسیس غافلگیرش کرد و هولش داد، افتاد داخل آب . راسپینا با خوشحالی می پرید و دست می زد و نارسیس هم می خندید . مجید از فرصت استفاده کرد و پایین دامنشون رو گرفت و هر دو را کشوند به داخل آب . دخترا جیغ می زدند و مجید روی سر و صورتشون آب می پاشید و می خندید . خلاصه سه تایی با آب بازی لحظات شادی رو سپری کردند و آخر سر که از آب بیرون اومدند ، زیر نور آفتاب نشستند تا کمی خشک بشند .
    راسپینا – امروز ، روز بسیار شادی را سپری کردم ... کاش همیشه اینجا بمانید ، هیچگاه به اندازه امروز شاد نبودم
    مجید – عامو بیخیال ، تو شهر خودمون زندگی راحت تره ، اینجا همش باید با ادب باشی
    نارسیس – کاش می تونستیم بمونیم اما نمی شه ، دنبال بابامون می گردیم
    راسپینا – پدرتان را پیدا کردید بازگردید
    مجید – اگه تونستیم چشم
    نارسیس – خیلی وقته اینجاییم ... فکر کنم تا الان مامان زهرا غذا رو آماده کرده باشه
    مجید – بهتره برگردیم ... دلم تنگ شده یه کم سر به سر اردوان و آرش بذارم
    راسپینا – برویم ، مشتاقم مادرتان را ببینم
    راه افتادند سمت قصر . زهرا خانم کلم پلو و خورشت بادمجان را با هم آماده کرده بود و عمه سوری و محبوبه هم غذاها را تزئین کردند و خدمه دربار میز غذا را چیدند و همه منتظر شاه سر میز ایستاده بودند . مجید و نارسیس و راسپینا با سر و روی خیس وارد شدند . زهرا خانم با دیدن وضعیت بچه ها زد تو صورتش و گفت :
    زهرا خانم – وویی روم سیاه ... این چه قیافه ایه که برا خودتون درست کردین ؟
    مجید – چیزی نیست ، آب بازی کردیم
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس – خیلی هم خوش گذشت
    راسپینا – ایشان مادرتان هستند ؟
    زهرا خانم – این خانم کیه ؟
    نارسیس – ایشون شاهدخت راسپینا هستند ... دختر شاه مهرداد دوم
    عمه سوری – عزیزم !!! چقدر نازه ...
    عمه سوری رفت سمت راسپینا و محکم بغلش کرد و بوسیدش . راسپینا و بقیه افراد حاضر در سالن ، تعجب کردند . راسپینا دست گذاشت روی صورتش و گفت :
    راسپینا – این چه کاریست ؟ تا به حال کسی با من چنین کاری نکرده بود
    عمه سوری – بوسیدمت عزیزم ... بوسیدن یعنی نشون دادن عشق و علاقه . کوچولوی من ! شما اینقدر ناز و خوشگلی که ترغیب شدم بوست کنم
    راسپینا – سپاسگزارم بانو ...
    همین موقع اعلام کردند که شاه به همراه ملکه وارد سالن غذاخوری شدند ... همه از جمله راسپینا به احترام ایستادند و تعظیم کردند . شاه و ملکه روشنک در بالای میز نشستند و بقیه افراد ، هر کدام بر حسب مقام و منصبش نشست . راسپینا هنوز ایستاده بود و به شاه و ملکه نگاه می کرد . ملکه همینکه چشمش به راسپینا افتاد با تعجب گفت :
    ملکه – شاهدخت ! شما را چه می شود ؟ چرا اینگونه حاضر شده اید ؟ لباسهایتان برای چه خیس و کثیف هستند ؟
    راسپینا – مادر ! با دوستانم در آب قدری شادمانی کرده ایم ...
    ملکه – کافیست ! به اتاقتان بروید ... شما هیچگاه در خور و شأن یک شاهزاده اشکانی نبودید
    راسپینا سرش رو انداخته بود پایین و با ناراحتی به سرزنش های مادرش گوش میداد . نارسیس خیلی ناراحت شد و مجید هم دلش می خواست یه متلک جانانه نثار ملکه کنه ، اما نمی شد
    ملکه با تحکم رو به ندیمه دخترش گفت :
    ملکه – شاهدخت را به اتاقشان ببرید ، با ما غذا نمی خورند
    شاه چیزی نمی گفت و بقیه افراد هم وساطت نکردند . بچه ها ناراحت و غصه دار به راسپینا نگاه می کردند . یه مرتبه عمه سوری رفت سمت راسپینا و دست انداخت دور شانه اش و گفت :
    عمه سوری – ملکه خانم ، امروز ببخشدش ، قول میده دیگه نره آب بازی ... البته همش تقصیر این مجید خیرندیده است ، مطمئنم که اون انداختش تو آب ...
    نارسیس هم پرید وسط حرفش و گفت :
    نارسیس – خانم نگاه کنید ! ببینید ، منم خیس شدم ... بخدا فقط بازی می کردیم ... البته تقصیر منم بود ، اگه ...
    مجید مجال نداد و در ادامه گفت :
    مجید – اگه نارسیس منو هول نمی داد ، منم به تلافی هر دوی اینا رو هول نمی دادم تو آب ... ملکه خانم ! بخدا آب تنی اینقدر حال میده که بیا و ببین ... از آب تنی بهتر ، ترقه بازیه که دیگه گفتن نداره ...
    نارسیس – خانم ! تو رو خدا تنبیه اش نکنید ... اون مقصر نیست ... همش تقصیر ما بود
    عمه سوری – ملکه خانم ! زشته آدم بچه اشو جلو غریبه ها دعوا کنه ... خصوصاً شما که ماشاا... هزار تا خدم و حشم دور و برتونه
    شاه با لبخند به بچه ها نگاه می کردند و ملکه دیگه کلافه شده بود و گفت :
    ملکه – بسیار خب ! شاهدخت را به اتاقش ببرید تا لباسهایشان را عوض کرده و باز گردند
    مجید و نارسیس و عمه سوری با خوشحالی دست زدند و نارسیس یه هورای بلند گفت و راسپینا هم لبخند زد و به همراه ندیمه اش برای عوض کردن لباسش رفت
    شاه با لبخند خطاب به ملکه گفت :
    شاه – بانو ! تا به حال شاهدخت را اینگونه شاد ندیده بودیم ، بهتر است شما هم از تنبیه وی چشم پوشی کنید
    ملکه – ما هر تصمیمی که می گیریم ، فقط برای زندگی بهتر ایشان است ، وگرنه کدام مادر خواهان غصه فرزندش است ؟!
    زهرا خانم – ملکه خانم ! گاهی وقتها باید به بچه ها اجازه داد بچگی کنن ، اینجوری بهتر می تونند رشد کنن و بزرگ بشن
    عمه سوری – دیگه عقده ای بار نمیان
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    همه سر میز نشستند و کمی بعد ، راسپینا هم با خوشحالی وارد شد و در کنار مجید و نارسیس نشست . شاه و ملکه و درباریان از دستپخت زهرا خانم خیلی خوششون اومد ، مادامی که غذا می خوردند ، مجید مرتب از دور با ایما و اشاره چیزایی به عمه سوری می گفت و اونم از دور در جوابش با اشاره چشم ، یه فحشِ کوتاه بهش می داد . محبوبه و بقیه هم آهسته تذکر می دادند که زشته و تمومش کنند . بعد از صرف غذا به تالار استراحت رفتند . راسپینا دائم دست تو دست نارسیس و عمه سوری بود و یه دقیقه هم ازشون جدا نمی شد
    محبوبه – اردوان !
    رادوان – بله ؟
    محبوبه – طفلک راسپینا ، مشخصه که کمبود محبت داره ... نگاه چجوری به نارسیس و عمه سوری چسبیده ؟!
    رادوان – بنده خدا ، مادرش همش براش سخت می گیره
    مجید به جمع سه نفره راسپینا و بقیه پیوست و دور هم نشسته بودند و حرف می زدند و هر از گاهی صدای خنده شان به گوش می رسید .
    شاه به همراه ملکه در جایگاه بالاتر نشسته بودند و زهرا خانم و آرش و شاهزاده و محبوبه و شوهرش هم در کنارشون نشسته بودند . مجید و بقیه هم یه گوشه دورتر از همه نشسته بودند . همین موقع در تالار باز شد و چند تا از خدمه ها سینی های بزرگ با خودشان آوردند و روی میزهای کوچک گذاشتند . تُنگ به همراه جام بود .
    زهرا خانم با دقت به تُنگ نگاه کرد . مجید یکی ازتُنگها رو برداشت و محتوی داخلش رو بو کرد و یه نگاه به مادرش کرد و یه نگاه به شاه و گفت :
    مجید – قربانت گردم ، این آب شَنگولیه ؟؟!! (منظورش نوشید*نی بود)
    شاه – ما از میهمانان خاصمان با نوشیدنی های معطر پذیرایی می کنیم . شربت بهار نارنج یکی از آن نوشیدنی های معطر است . چرا که بعد از صرف خوراک ، برای قوای جسم بسیار مفید است
    زهرا خانم – عامو خیالم راحت شد ... گفتم نکنه برامون نوشید*نی آورده باشین !
    شاه – نوشید*نی در دربار ما ممنوع است ... چرا که بعد از نوشیدن نوشید*نی دچار بیماری می شویم
    مجید آهسته به عمه سوری گفت :
    مجید – منظورش اینه ، اگه بخورن ، گیلی ویلی میرن
    عمه سوری آروم خندید . بعد از صرف شربتهای معطر شاه به اتاق استراحت خودش رفت و ملکه هم به اتاقش رفت و بچه ها در تالار نشستند . راسپینا همچنان در کنارشون نشسته بود . مجید یه چیزایی به راسپینا یاد داد و اونم با استعدادی که داشت زود یاد گرفت
    مثلاً وقتی محبوبه براش میوه قاچ کرد ، راسپینا در جوابش گفت :
    راسپینا – دست گلت درد نکنه آبجی
    و یا ...
    راسپینا – داش مجید بیا میوه تیار کن
    آرش – مجید ! خیرندیده ... مهرداد دوم بعد از اینکه به قدرت رسید اولین اقدام فرهنگی که انجام داد ، حذف زبان و خط و فرهنگ یونانی از زبان و فرهنگ ایرانی بود . کلی زحمت کشید تا فرهنگ ایرانی رو دوباره احیا کرد ... ولی تو دخترشو از فرهنگ ایرانی بیرون آوردی
    مجید – عامو بیخیال ... دنیا دو روزه ... برو خوش باش
    بیشتر از همه محبوبه حرص این کارای مجید رو می خورد . ساعات زیادی در قصر ماندند و این زهرا خانم را نگران کرد
    زهرا خانم – بچه ها ! یادتون رفته ما دنبال باباتون می گردیم ؟
    عمه سوری – وای خدا مرگم بده ... من که پاک فراموش کرده بودم
    محبوبه – خیلی وقته که می خوام بگم ، بریم
    آرش – شاه قبل از غذا قول داده بود کسی رو به دنبال حاج عمو بفرسته ... هر چی صبر کردم خبری نشد
    زهرا خانم – پاشین بریم ... پاشین
    راسپینا – کجا می روید بانو ؟ قول می دهم مانند مجید سخن نگویم ، اما شما نروید
    عمه سوری – الهی قربونت برم عزیزم ... به خاطر حرف زدن شما نیست ، ما دنبال داداشم می گردیم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا