مجید – هوووی راوی . داری زیادی حرف میزنی ، یه کم دیگه ادامه بدی آخر داستان را هم تعریف میکنی
راوی – دیگه کم کم باید به آخر داستان برسیم . باید بگم چی میشه
مجید – پس ما اینجا بوقیم ! ؟ الان همه ما نشستیم و منتظریم بریم ادامه داستان ، جنابعالی رفتی تو حس و داری هی هندونه میدی زیر بغـ*ـل این اونتاش خان ... زود بزن ادامه داستان ، هوای شوش گرمه ، پختیم
راوی – آخی ، حواسم نبود . میریم ادامه داستان ...
شاه با دیدن نانا خوشحال شد و دستش را به طرفش دراز کرد و نانا با خوشحالی رفت سمت شاه
شاه – حال بانوی کوچک ما ، نانارسین چطور است ؟ شما را مدتی ندیده بودیم
نانا – سپاسگذارم عالیجناب . مدتی به سفری حیرت انگیز رفته بودم . اینان دوستان جدید من هستند . بانو محبوبه و این مردان جوان نیز مجید و آرش هستند . آنان از شهر شیراز به همراه من آمده اند
شاه – تا به حال کسانی را که مانند شما جامه بپوشند ندیده ایم . شما از چه قومی هستید و شهرتان کجاست ؟
محبوبه – در واقع ما از شش هزار سال بعد از شما اومدیم و اینا لباسهای دوره خودمونه
ملکه – سخن گفتنشان نیز با ما متفاوت است
شاه – آری بانو ، سخن گفتنشان نیز غریب می باشد . اما چیزی که مرا شگفت زده کرده است این است که شما از شش هزار سال پس از سلطنت ما آمده اید ؟ چگونه ؟ غیر قابل باور است
آرش – والا قضیه اش مفصله ، در واقع داستان از اون زمانی شروع شد که من و این پسرخاله ام مجید رفتیم به یه مغازه عتیقه فروشی و یه آینه خریدیم ...
آرش جز به جز داستان را برای شاه و ملکه و بقیه افراد تعریف کرد . همه در سکوت کامل به حرفهای آرش گوش می دادند . شاه متفکرانه به حرفهای آرش گوش می داد . وقتی حرفهای آرش تمام شد ، همه سکوت کرده بودند و چیزی نمی گفتند ، شاه سکوت را شکست و گفت :
شاه – غیر قابل باور است اما ، شما که از آینده آمده اید تا به حال درباره جام جهان بین چیزی نشنیده اید ؟
محبوبه - جام جهان بین !
آرش - جام جهان بین !
مجید – آره من شنیدم . این همون جام جم هست دیگه . ولی قربانت گردم ، ما یه جام جهانی داریـم که اوووف می ترکونه ها ، از تمام دنیا جمع میشن توش و حسابی غوغا می کنند . هر چهارسال یه بار برگزار میشه . امسال ایران هم شرکت داره
آرش – مجید !
شاه – این جام جهانی دیگر چیست ؟ تا به حال نشنیده ایم !
مجید – بابا جام جهانی دیگه . همه جمع میشن فوتبال بازی می کنن دیگه
شاه – فوتبال ! این دیگر چیست ؟ شما چرا اینقدر پیچیده سخن می گویید و از عجایت سخن میگویید ؟!
محبوبه – عالیجناب این برادر من کمی شوخ طبعه و دوست داره سر به سر همه بذاره . لطفاً ادامه بدین چون داشتین از جام جهان بین صحبت می کردین
شاه – آری ، سخنان برادر شما بقدری عجیب است که سخنان خود را فراموش کردیم
مجید – خب من داشتم میگفتم که این جام جهان بین همون جام جم هست . البته نه اونی که آدرس صدا و سیماست ، نه . این همون جامیه که شاه جمشید یکی از پادشاهان اسطوره ای ایران داشت و توش جهان رو می دید . درست میگم عالیجناب ؟
شاه – آری ای مرد جوان . اما کسی نمی داند چه بر سر این جام آمد و من یقین دارم که این جام همان آینه است
محبوبه – منظورتون اینه که ، این آینه همون جام جهان بینه ؟
شاه – آری . این هما جام جهان بین می باشد که گذشته و حال و آینده را نشان می داد . اما بعدها چه بر سر این جام آمد ، کسی آگاه نیست
آرش – پس با این حساب الان جام جهان بین تو خونه منه درسته ؟!
شاه – آری ، یقیناً همینطور است
محبوبه – آرش ، نمی دونی این آینه از کجا تو مغازه عتیقه فروشی اومده بود ؟
آرش – والا پیرمرد عتیقه فروش گفت این آینه مال یه پیرزن بوده که بعد از مرگش ، بچه هاش همه چیزشو فروختن و رفتن . خودش هم نتونسته بود قدمت دقیق این آینه رو بفهمه
محبوبه – پس کی این آینه رو فرستاده و هدفش چی بوده ؟
آرش – نمیدونم والا
مجید – ولی هر کی این آینه رو فرستاد پیش ما اصلاً شوخی خوبی نکرد . چون من خیلی ضربه دیدم
محبوبه – مثلاً آقا چه ضربه ای دیدن ؟
آرش – راست میگه ، شما چه ضربه ای دیدین ؟
مجید – خب ندیدین زندون شدم ؟؟!! نه یک بار ، بلکه دو بار ! حالا برام پرونده سوء پیشینه درست کردن . برا سربازیم گیر میدن و دیگه هیچ اداره ای استخدامم نمی کنه
آرش – صحیـــح ... !!!
نانا – خب از این مبحث بگذریم و قدری بخورید و بنوشانید
مجید – خدا مرگم بده ، نانایی تو هم که حرفای خاک بر سری زدی !!!! مثل خشایارشاه که بهم پیشنهاد نوشاندن نوشید*نی داد
نانا – منظور من نوشیدن شربت گوارایی است که در قصر تهیه می شود
مجید – آ ... قربون تو دخمل ناز ....
راوی – دیگه کم کم باید به آخر داستان برسیم . باید بگم چی میشه
مجید – پس ما اینجا بوقیم ! ؟ الان همه ما نشستیم و منتظریم بریم ادامه داستان ، جنابعالی رفتی تو حس و داری هی هندونه میدی زیر بغـ*ـل این اونتاش خان ... زود بزن ادامه داستان ، هوای شوش گرمه ، پختیم
راوی – آخی ، حواسم نبود . میریم ادامه داستان ...
شاه با دیدن نانا خوشحال شد و دستش را به طرفش دراز کرد و نانا با خوشحالی رفت سمت شاه
شاه – حال بانوی کوچک ما ، نانارسین چطور است ؟ شما را مدتی ندیده بودیم
نانا – سپاسگذارم عالیجناب . مدتی به سفری حیرت انگیز رفته بودم . اینان دوستان جدید من هستند . بانو محبوبه و این مردان جوان نیز مجید و آرش هستند . آنان از شهر شیراز به همراه من آمده اند
شاه – تا به حال کسانی را که مانند شما جامه بپوشند ندیده ایم . شما از چه قومی هستید و شهرتان کجاست ؟
محبوبه – در واقع ما از شش هزار سال بعد از شما اومدیم و اینا لباسهای دوره خودمونه
ملکه – سخن گفتنشان نیز با ما متفاوت است
شاه – آری بانو ، سخن گفتنشان نیز غریب می باشد . اما چیزی که مرا شگفت زده کرده است این است که شما از شش هزار سال پس از سلطنت ما آمده اید ؟ چگونه ؟ غیر قابل باور است
آرش – والا قضیه اش مفصله ، در واقع داستان از اون زمانی شروع شد که من و این پسرخاله ام مجید رفتیم به یه مغازه عتیقه فروشی و یه آینه خریدیم ...
آرش جز به جز داستان را برای شاه و ملکه و بقیه افراد تعریف کرد . همه در سکوت کامل به حرفهای آرش گوش می دادند . شاه متفکرانه به حرفهای آرش گوش می داد . وقتی حرفهای آرش تمام شد ، همه سکوت کرده بودند و چیزی نمی گفتند ، شاه سکوت را شکست و گفت :
شاه – غیر قابل باور است اما ، شما که از آینده آمده اید تا به حال درباره جام جهان بین چیزی نشنیده اید ؟
محبوبه - جام جهان بین !
آرش - جام جهان بین !
مجید – آره من شنیدم . این همون جام جم هست دیگه . ولی قربانت گردم ، ما یه جام جهانی داریـم که اوووف می ترکونه ها ، از تمام دنیا جمع میشن توش و حسابی غوغا می کنند . هر چهارسال یه بار برگزار میشه . امسال ایران هم شرکت داره
آرش – مجید !
شاه – این جام جهانی دیگر چیست ؟ تا به حال نشنیده ایم !
مجید – بابا جام جهانی دیگه . همه جمع میشن فوتبال بازی می کنن دیگه
شاه – فوتبال ! این دیگر چیست ؟ شما چرا اینقدر پیچیده سخن می گویید و از عجایت سخن میگویید ؟!
محبوبه – عالیجناب این برادر من کمی شوخ طبعه و دوست داره سر به سر همه بذاره . لطفاً ادامه بدین چون داشتین از جام جهان بین صحبت می کردین
شاه – آری ، سخنان برادر شما بقدری عجیب است که سخنان خود را فراموش کردیم
مجید – خب من داشتم میگفتم که این جام جهان بین همون جام جم هست . البته نه اونی که آدرس صدا و سیماست ، نه . این همون جامیه که شاه جمشید یکی از پادشاهان اسطوره ای ایران داشت و توش جهان رو می دید . درست میگم عالیجناب ؟
شاه – آری ای مرد جوان . اما کسی نمی داند چه بر سر این جام آمد و من یقین دارم که این جام همان آینه است
محبوبه – منظورتون اینه که ، این آینه همون جام جهان بینه ؟
شاه – آری . این هما جام جهان بین می باشد که گذشته و حال و آینده را نشان می داد . اما بعدها چه بر سر این جام آمد ، کسی آگاه نیست
آرش – پس با این حساب الان جام جهان بین تو خونه منه درسته ؟!
شاه – آری ، یقیناً همینطور است
محبوبه – آرش ، نمی دونی این آینه از کجا تو مغازه عتیقه فروشی اومده بود ؟
آرش – والا پیرمرد عتیقه فروش گفت این آینه مال یه پیرزن بوده که بعد از مرگش ، بچه هاش همه چیزشو فروختن و رفتن . خودش هم نتونسته بود قدمت دقیق این آینه رو بفهمه
محبوبه – پس کی این آینه رو فرستاده و هدفش چی بوده ؟
آرش – نمیدونم والا
مجید – ولی هر کی این آینه رو فرستاد پیش ما اصلاً شوخی خوبی نکرد . چون من خیلی ضربه دیدم
محبوبه – مثلاً آقا چه ضربه ای دیدن ؟
آرش – راست میگه ، شما چه ضربه ای دیدین ؟
مجید – خب ندیدین زندون شدم ؟؟!! نه یک بار ، بلکه دو بار ! حالا برام پرونده سوء پیشینه درست کردن . برا سربازیم گیر میدن و دیگه هیچ اداره ای استخدامم نمی کنه
آرش – صحیـــح ... !!!
نانا – خب از این مبحث بگذریم و قدری بخورید و بنوشانید
مجید – خدا مرگم بده ، نانایی تو هم که حرفای خاک بر سری زدی !!!! مثل خشایارشاه که بهم پیشنهاد نوشاندن نوشید*نی داد
نانا – منظور من نوشیدن شربت گوارایی است که در قصر تهیه می شود
مجید – آ ... قربون تو دخمل ناز ....
آخرین ویرایش: