کامل شده رمان آینه زمان : دختر گمشده تاریخ(قسمت اول)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 10,584
  • پاسخ ها 126
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
مجید – هوووی راوی . داری زیادی حرف میزنی ، یه کم دیگه ادامه بدی آخر داستان را هم تعریف میکنی
راوی – دیگه کم کم باید به آخر داستان برسیم . باید بگم چی میشه
مجید – پس ما اینجا بوقیم ! ؟ الان همه ما نشستیم و منتظریم بریم ادامه داستان ، جنابعالی رفتی تو حس و داری هی هندونه میدی زیر بغـ*ـل این اونتاش خان ... زود بزن ادامه داستان ، هوای شوش گرمه ، پختیم
راوی – آخی ، حواسم نبود . میریم ادامه داستان ...
شاه با دیدن نانا خوشحال شد و دستش را به طرفش دراز کرد و نانا با خوشحالی رفت سمت شاه
شاه – حال بانوی کوچک ما ، نانارسین چطور است ؟ شما را مدتی ندیده بودیم
نانا – سپاسگذارم عالیجناب . مدتی به سفری حیرت انگیز رفته بودم . اینان دوستان جدید من هستند . بانو محبوبه و این مردان جوان نیز مجید و آرش هستند . آنان از شهر شیراز به همراه من آمده اند
شاه – تا به حال کسانی را که مانند شما جامه بپوشند ندیده ایم . شما از چه قومی هستید و شهرتان کجاست ؟
محبوبه – در واقع ما از شش هزار سال بعد از شما اومدیم و اینا لباسهای دوره خودمونه
ملکه – سخن گفتنشان نیز با ما متفاوت است
شاه – آری بانو ، سخن گفتنشان نیز غریب می باشد . اما چیزی که مرا شگفت زده کرده است این است که شما از شش هزار سال پس از سلطنت ما آمده اید ؟ چگونه ؟ غیر قابل باور است
آرش – والا قضیه اش مفصله ، در واقع داستان از اون زمانی شروع شد که من و این پسرخاله ام مجید رفتیم به یه مغازه عتیقه فروشی و یه آینه خریدیم ...
آرش جز به جز داستان را برای شاه و ملکه و بقیه افراد تعریف کرد . همه در سکوت کامل به حرفهای آرش گوش می دادند . شاه متفکرانه به حرفهای آرش گوش می داد . وقتی حرفهای آرش تمام شد ، همه سکوت کرده بودند و چیزی نمی گفتند ، شاه سکوت را شکست و گفت :
شاه – غیر قابل باور است اما ، شما که از آینده آمده اید تا به حال درباره جام جهان بین چیزی نشنیده اید ؟
محبوبه - جام جهان بین !
آرش - جام جهان بین !
مجید – آره من شنیدم . این همون جام جم هست دیگه . ولی قربانت گردم ، ما یه جام جهانی داریـم که اوووف می ترکونه ها ، از تمام دنیا جمع میشن توش و حسابی غوغا می کنند . هر چهارسال یه بار برگزار میشه . امسال ایران هم شرکت داره
آرش – مجید !
شاه – این جام جهانی دیگر چیست ؟ تا به حال نشنیده ایم !
مجید – بابا جام جهانی دیگه . همه جمع میشن فوتبال بازی می کنن دیگه
شاه – فوتبال ! این دیگر چیست ؟ شما چرا اینقدر پیچیده سخن می گویید و از عجایت سخن میگویید ؟!
محبوبه – عالیجناب این برادر من کمی شوخ طبعه و دوست داره سر به سر همه بذاره . لطفاً ادامه بدین چون داشتین از جام جهان بین صحبت می کردین
شاه – آری ، سخنان برادر شما بقدری عجیب است که سخنان خود را فراموش کردیم
مجید – خب من داشتم میگفتم که این جام جهان بین همون جام جم هست . البته نه اونی که آدرس صدا و سیماست ، نه . این همون جامیه که شاه جمشید یکی از پادشاهان اسطوره ای ایران داشت و توش جهان رو می دید . درست میگم عالیجناب ؟
شاه – آری ای مرد جوان . اما کسی نمی داند چه بر سر این جام آمد و من یقین دارم که این جام همان آینه است
محبوبه – منظورتون اینه که ، این آینه همون جام جهان بینه ؟
شاه – آری . این هما جام جهان بین می باشد که گذشته و حال و آینده را نشان می داد . اما بعدها چه بر سر این جام آمد ، کسی آگاه نیست
آرش – پس با این حساب الان جام جهان بین تو خونه منه درسته ؟!
شاه – آری ، یقیناً همینطور است
محبوبه – آرش ، نمی دونی این آینه از کجا تو مغازه عتیقه فروشی اومده بود ؟
آرش – والا پیرمرد عتیقه فروش گفت این آینه مال یه پیرزن بوده که بعد از مرگش ، بچه هاش همه چیزشو فروختن و رفتن . خودش هم نتونسته بود قدمت دقیق این آینه رو بفهمه
محبوبه – پس کی این آینه رو فرستاده و هدفش چی بوده ؟
آرش – نمیدونم والا
مجید – ولی هر کی این آینه رو فرستاد پیش ما اصلاً شوخی خوبی نکرد . چون من خیلی ضربه دیدم
محبوبه – مثلاً آقا چه ضربه ای دیدن ؟
آرش – راست میگه ، شما چه ضربه ای دیدین ؟
مجید – خب ندیدین زندون شدم ؟؟!! نه یک بار ، بلکه دو بار ! حالا برام پرونده سوء پیشینه درست کردن . برا سربازیم گیر میدن و دیگه هیچ اداره ای استخدامم نمی کنه
آرش – صحیـــح ... !!!
نانا – خب از این مبحث بگذریم و قدری بخورید و بنوشانید
مجید – خدا مرگم بده ، نانایی تو هم که حرفای خاک بر سری زدی !!!! مثل خشایارشاه که بهم پیشنهاد نوشاندن نوشید*نی داد
نانا – منظور من نوشیدن شربت گوارایی است که در قصر تهیه می شود
مجید – آ ... قربون تو دخمل ناز ....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ملکه – شاهنشاه به سلامت باد ، از رفتار این جوان با دخترمان هیچ خرسند نمی باشم
    مجید – مگه من چمه ؟ نانا بیشتر از همه به من علاقه داشت ، مگه نانا ؟
    نانا سر به زیر انداخت و چیزی نگفت . ملکه تحت شرایط آن روزگار نسبت به همه بی اعتماد بود و این بی اعتمادی در مورد بچه ها هم طبیعی بود ولی بیشتر از هر چیزی حرص مجید رو در می آورد و چند باری هم مجید می خواست از اون متلکهای آبدار نثارش کنه . ملکه ناپیرسو در بین ملکه های عیلامی از همه زیباتر بود ، قد بلند و کشیده ای داشت . مجید یه نگاه به ملکه کرد و سر کرد تو گوش محبوبه و آرش و همینطور که یواش صحبت می کرد گفت :
    مجید – عامو ، من از این ننۀ نانا خوشم نمیاد . شیطونه میگه یه چیزی بهش بگم نه تنها دلش بلکه تمام روح و روانش هم بهم بریزه و هم بسوزه
    محبوبه – نه مجید اینکارو نکنی ، این یکی با بقیه فرق داره . ممکنه یه بلایی سرت بیاره
    آرش – راست میگه مجید ، اگه از دست پریزاد تونستیم در بریم در عوض ممکنه این یکی کار دستت بده
    مجید – خودم مواظبم . ملکه منو یاد یکی میندازه ، هر چی فکر میکنم کجا دیدمش یادم
    آرش – آره ، منم از لحظه ای که دیدمش به همین فکر میکردم که کجا دیدمش نگو فکر تو رو هم مشغول کرده
    محبوبه – خب این امکان هست که گذشتگان ما نسل به نسل بگذرند و ما شبیه اونا بشیم
    مجید – یعنی من الان شبیه پدرِ پدرِ پدرِ پدرِ پدرِ .... چند میلیون پدرِ پدر بزرگ بذارین کنار هم ، هستم ؟!
    آرش – پس با این حساب تو الان شبیه پدر بزرگت تیرانازوروس رکس هستی . همون دایناسور گوشتخوار و قاتل ماقبل تاریخ
    مجید – اِاا نه بابا ، تو هم دُم در آوردی آرش خان ! اینجوری نباید تو رو ببینن ، تو 10 تات زیر زمینه
    محبوبه – خدا خفه ات نکنه آرش ، الان اگه بخندم همه فکر بد میکنن
    مجید – خب نخند ! حسابتو میرسم آرش خان ، بذار برگردیم . نگاه چطور نیشش تا بناگوش باز شده ، ببند اون دهانتو حالم بد شد
    نانا – مجید ، چرا بلند صحبت نمی کنید ؟
    مجید – اِ ... دورت بگردم ، این آرش داشت چرت و پرت می گفت ، اگه بلند می گفت که همه می فهمیدند چقدر بی تربیته
    آرش – مجید !
    نانا – مجید ، یه لحظه می خواستم با همه شما تنها صحبت کنم
    نانا بچه ها را به قسمتی از باغ هدایت کرد و وقتی مطمئن شد کسی کنارشون نیست به زبان فارسی عامیانه شروع کرد :
    نانا – شماها کی از اینجا میخوایین برید ؟
    مجید – دست شما درد نکنه نانا جون ، هنوز عرقمون خشک نشده میخوایی درِمون کنی بریم خونمون ! اینه مهمانوازی عیلامیها ؟!
    نانا – نه نه ، منظورم اینه که تو نرو باشه !
    مجید – چی ؟؟؟؟ من نرم ؟ چرا اونوقت ؟
    نانا – خب ... خب دلم تنگ میشه
    محبوبه – الهی ! نانا جون شما دیگه برگشتی تو خونه خودت و دوران خودت . ما هم باید برگردیم به دوران خودمون
    آرش – نانا جان ، ما نمی تونیم تو دوره ای که یه زمانی تمام شده بمونیم ، حداقل تا 24 ساعت می تونیم بمونیم
    نانا – چرا من چند ماه تو خونه شما موندم ؟
    مجید – راست میگه ، چرا نانا چند ماه موند ولی ما باید 24 ساعت بمونیم ؟؟؟؟
    آرش – نمیدونم
    محبوبه – فهمیدم چرا !
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه ها – چرا ؟؟؟؟
    محبوبه – خب میدونی چیه نانا ؟! البته ناراحت نشی باشه ! قبلاً من و آرش داشتیم در مورد یه موضوعی در مورد شما تحقیق می کردیم و همین باعث شد به این سفر بیاییم . نمی دونم چجوری بگم ؟ تو بگو آرش
    آرش – خب ، من و محبوبه فهمیدیم تو در یکی از دوره های تاریخی سرگردان شدی و اثری هم ازت نیست . اینو از کتابچه ای که پشت آینه پنهان شده بود فهمیدیم . در واقع آینه باعث شد تو بیایی تو دنیای ما و ما تو رو از سرگردانی نجات بدیم
    محبوبه – آره ، راست میگه . من دوره پادشاهی پدرتو بررسی کردم و فهمیدم بعد از شاه اونتاش ، زمانیکه حکومت بدست کیدین هوتران ، پسر عموت ، می افته ، تو ناپدید میشی و کسی هم از سرنوشتت چیزی نمی دونه
    نانا – مگه من با شاهزاده هانه ازدواج نمی کنم ؟
    آرش – نه ، چون شاهزاده هانه قبل از عروسیتون ، یه جایی تو کوههای زاگرس کشته میشه
    نانا – هانه کشته میشه ؟؟؟؟ نه ، این غیر ممکنه ، نمی تونم باور کنم
    محبوبه – بانوی من ، تقدیر همه ما دست خداست . هر چی اون برامون بخواد همون میشه . ما فقط می خواییم بدونیم شما بعد از اون کجا رفتید ؟
    نانا – من که از سرنوشت خودم باخبر نیستم . از کجا بدونم کجا رفتم ؟
    مجید – راست میگه دیگه ، از کجا خبر داشته که نامزدش کشته میشه و خودش هم غیبش میزنه ؟!
    آرش – شاید ما باید تا روز حادثه اینجا باشیم ؟
    مجید – گیریم چند سال قبل از میلاد طول بکشه ، ما باید اینجا باشیم ؟! عامو پس فردا امتحان میان ترم مغول داریم !
    محبوبه – ممکنه همین امروز اتفاق بیفته !
    آرش – امروز ؟ چطور مگه ؟
    محبوبه – خب ، نانا به حساب دوره خودشون چند روز دیگه عروسیشه درست ؟ نانا دقیقاً چند روز دیگه قراره ازدواج کنی ؟
    نانا – خب ... دقیقاً سه روز دیگه
    محبوبه – خب سه روز دیگه مراسم ازدواجه اما قبلش ، خبر کشته شدن هانه میرسه و ازدواج بهم می خوره . امروز سه روز قبل از عروسیه ، پس با این حساب .... نانا ! امروز خبر کشته شدن هانه رو براتون میارن
    نانا – نه ! من ... من طاقتشو ندارم
    آرش – آروم باش نانا ، نباید ضعیف باشی . ما اینجاییم تا بهت کمک کنیم
    مجید – نانا جون ، یادته چی بهت میگفتم ؟ اون روز که کفتر پسر همسایه رو زدیم و بعد مرد ؟؟ اون روز که پسر همسایه شاکی شد ؟؟؟ اون روز بهش نگفتم ولش کن فدای سرت ، خدا بهت سلامتی بده !؟ خب حالا هم میگم ولش کن ، خدا سایه پدر و مادرتو بالا سرت نگه داره ، خدا بهتون سلامتی بده . غصه نداره ، این شوهر نشد ، یکی دیگه ...
    محبوبه – صبر ببینم ورپریده ، تو کبوتر پسر همسایه رو کشتی ؟؟؟؟ خدا لعنتت کنه ، بابای بیچاره 200 هزار تومان غرامت داد بهش و کلی عذرخواهی کرد
    مجید – ای خدا بگم این سیامک رو چکار کنه ، بهش گفتم یکی بهترشو برات میگیرم ها ، مرتیکه سوسول رفته گذاشته کف دست بابا
    آرش – حالا هر چی بود تموم شد. باید ببینیم با این اوضاع می تونیم چکار کنیم ؟
    مجید – بذار این قضیه تموم بشه ، برگشتیم من می دونم و اون سیامک بچه ننه
    محبوبه – کاری نکنی شرش بیفته گردنمون
    مجید – نه ، میرم شبونه در قفسهاشو باز می کنم تا هر کی بره خونه خودش
    همین موقع پیکی با سرعت به باغ اومد و نامه ای را به شاه داد . شاه با خواندن نامه هراسون از تخت بلند شد و با خشم و ناراحتی گفت :
    شاه – شاهزاده هانه را کشتند
    ملکه – عالیجناب !
    مجید – بیا اینم از سق سیاه محبوبه ، حالا خودت برو دلداریشون بده
    آرش – نانا !؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نانا روی زمین نشسته بود و گریه می کرد . تا حالا نانا رو اینجوری ندیده بودند ، همشون تحت تأثیر وضعیت قرار گرفته بودن ، حتی مجید هم ناراحت و بهت زده فقط نگاه میکرد
    محبوبه – بانوی من ! بهتون تسلیت میگم
    آرش – نانا جان ، نباید خودتو ببازی ، قوی باش دختر
    مجید – نانا ! نانایی ، منو نگاه
    نانا – هیچی نمی تونه منو آروم کنه ، هیچی ، من اگه می خواستم با شاهزاده هانه ازدواج کنم بخاطر این بود که حکومت پدرم مستحکم میشد و دیگه بدست کسی مثل پسر عموم نمی افتاد . حالا اون میتونه خیلی راحت قدرت را بدست بگیره و ما رو نابود کنه . نه ، من نمی ذارم اون قدرت رو بدست بگیره
    محبوبه – می خوایی چکار کنی ؟
    نانا – یه کاری می کنم که اگه قدرتو دست گرفت فقط یه مدت کوتاه حکومت کنه و بعدش کشته بشه
    آرش – می خوایی خودت قدرت رو به دست بگیری ؟
    مجید – نانا جون این کار رو نکن خطرناکه . زورت نمیرسه می زنن ناکارت می کنن
    نانا – نمی ذارم . بلدم چکار کنم . از یه قدرت بزرگتر استفاده می کنم و اونو میکشم
    مجید – ای بابا شماهام دارین شیون قبل از مرگ می زنین . حالا از کجا معلوم همین الان این یارو پسر عموهه بیاد شاه اونتاش رو بکشه !؟؟
    نانا – تو اونو ندیدی . یه آدم عقده ای و حسوده که عاشق قدرته . همیشه از تسلط هانه میترسید ، حالا هم که هانه کشته شده ، خیلی راحت میاد و قدرت رو دست می گیره ، شک ندارم کشتن هانه هم کار خودشه
    محبوبه – مگه بابات قدرتمند نبوده ؟
    نانا – شاه دیگه پیر شده و فکر نکنم بتونه مثل سابق در برابرش بجنگه
    آرش – نانا ، ناامید نشو . خدا بزرگه
    مجید آرش رو یه گوشه کشید کنار و گفت :
    مجید – چی چی ناامید نباش !؟ تاریخ ، تاریخه . خیلی راحت و تلخ وقایع اتفاق می افتن . اینا هم تو این جنگ کشته میشن
    آرش – ولی نانا کشته نمیشه
    مجید – خب ما هم اومدیم که بفهمیم اگه نانا کشته نمیشه ، پس کجاست و سرنوشتش چی شده که سرگردونه ؟
    محبوبه – بچه ها ، بیایین اینجا مثل اینکه بازم خبری شده
    مجید و آرش رفتند که ببینند چی شده . یه پیک دیگه خبر لشکرکشی کیدین هوتران به شوش را داده بود و شاه و ملکه و درباریان هراسان شده بودند
    شاه – سریع بروید و دروازه های شهر را ببندید . برج و باروها رو با سربازان مسلح آماده کنید
    ملکه – عالیجناب ! ما را چه می شود ؟ من دوست ندارم بدست دشمنان اسیر شوم . اگر این اتفاق رخ دهد بدون درنگ خود را از بین خواهم برد
    شاه – ملکه زیبای من ! خاطر خویش را پریشان نکنید . من با شما هستم و در کنارتان می مانم حتی اگر مرگ در کنارمان باشد . شما مراقب فرزندمان نانارسین باشید ، ما بجز او دیگر فرزندی نداریم ، پس باید از او برای تداوم نسلمان مراقبت کنید بانو
    نانا – عالیجناب ، در همه حال در کنارتان هستم و من نیز در برابر دشمن ایستادگی خواهم کرد
    شاه – میدانم که دختر ما شیر زنی است که در برابر تمام مشکلات با درایت خواهد ایستاد
    در کاخ هرج و مرج بوجود آمده بود و هر کس به کاری مشغول بود . تمام زنان دربار از جمله نانا و ملکه در قسمت امن کاخ رفته بودند . این وسط بچه ها معطل و حیران فقط به اوضاع پیش آمده نگاه می کردند
    مجید – انگار نه انگار ما هم اینجاییم
    آرش – نانا هم دنبال بقیه رفت . پس تکلیف ما چیه ؟
    محبوبه – باید ببینیم قراره چی پیش بیاد
    مجید – میگم ، دقت کردین یه چیزی خیلی مشکوک میزنه ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – چی ؟
    مجید – اینکه تمام وقایع چه زود اتفاق می افته
    محبوبه – مثل چی ؟
    مجید – مثل همین دیگه ، اول که اومدیم ، تو دوره هخامنشی بودیم و هنوز چیزی نگذشته بود که آماستریس کشته شد . بعد فهمیدیم یکسال تا پایان حکومت خشایارشاه بیشتر نمونده بود . بعد رفتیم دوره ساسانی و بدنیا اومدن حضرت محمد (ص) اتفاق افتاد و خاموش شدن آتش هزار ساله ، بعد قضیه پریدخت و الان هم تا رسیدیم هانه کشته شد و چه زود کیدین هوتران لشکرکشی کرد و حالا اگه مواظب نباشیم ، بدون اینکه بفهمیم نانا ناپدید میشه. حالا این یعنی چی که وقایع داره اینقدر سریع اتفاق می افته ؟
    آرش – آره راست میگه . ما به هر دوره ای که می رسیم ، اتفاق مهم اون دوره رخ میده . اگه هم مواظب نباشیم بازم نمی فهمیم نانا چی میشه و کجا میره
    محبوبه – باید حواسمون جمع باشه چون اگه نفهمیم ، یعنی هیچ کاری نکردیم
    آرش – بیایین بریم پیش نانا
    هر سه نفرشون رفتند به قسمتی از کاخ که ملکه و نانا رفته بودند . تو شهر اوضاع خراب تر بود ، دشمن پشت دروازه های شهر رسیده بود و جنگ از همان پشت دروازه شروع شده بود . مردم دنبال جایی برای پناه بودند . در کاخ ، شاه لباس جنگ را پوشیده بود و تمام افراد قصر هر کدام مسئولیتی را به عهده گرفته بودند . خلاصه اوضاع کم کم رو به وخامت می رفت .
    محبوبه – نانا ، شما اینجایی ؟
    نانا – محبوبه ، خدا رو شکر که اینجایی . من میترسم ، چکار کنم ؟
    محبوبه – نترس عزیزم ، من اینجام ، کنارتم
    نانا – محبوبه ، چی به سرمون میاد ؟ کیدین هوتران چجوری ما رو نابود می کنه ؟ آخرش چی میشه ؟
    محبوبه – قوی باش نانا جان ، من مطمئنم بلایی سر شما نمیاد ، این کیدین هوتران هم زیاد حکومت نمی کنه چون یه نفر بنام هولتاش اینشوشیناک اونو میکشه و خودش شاه میشه
    نانا – باورم نمیشه سلطنت پدرم اینجوری دست به دست بشه . چرا هیچ شاهی به مرگ طبیعی نمی میره ؟ چرا خانواده شاه کشته شده امنیت ندارن ؟
    محبوبه – من مطمئنم که برا شما هیچ اتفاقی نمی افته ، خدا تو رو نجات میده
    مجید – یاالله ، یاالله ، کسی بی روسری نباشه دارم میام تو ، محبوبه ! محبوبه ! یه دقیقه بیا بیرون
    محبوبه – چیه ؟ چی شده ؟
    مجید – محبوبه ! کاسه و کوزه اتو جمع کن برگردیم ، کیدین هوتران وارد شهر شد ، داره همه جا رو تصرف می کنه
    محبوبه – نـــه ! آرش ... آرش کجاست ؟
    مجید – دیوونه داره فیلم می گیره ، میگم بیا فرار کنیم ، میگه بذار یه فیلم کامل بگیرم بعد . آخه الان وقت این کاراست ؟؟!!
    محبوبه – شاه کجاست ؟
    مجید – با سپاهش رفتند بیرون از قصر
    محبوبه – تو کیدین هوتران رو دیدی ؟
    مجید – نه ندیدم ، محبوبه ! تو زندگیم این اولین باره که می خوام به ترسم اعتراف کنم . محبوبه ! من از این جنگ میترسم ، خیلی می ترسم ، اگه سالم برگشتیم میرم شاهچراغ و قول میدم دیگه کسی رو اذیت نکنم ... فقط سالم برگردم دیگه چیزی از خدا نمی خوام
    محبوبه – مجید !؟
    مجید – همیشه صحنه های جنگ رو تو فیلمها می دیدم و کلی جوگیر میشدم اما الان از نزدیک که دیدم ترس برم داشت . اونا حتی به بچه های کوچولو هم رحم نمی کنند
    محبوبه – خیلی خب ، حالا بیا بریم پیش نانا
    مجید و محبوبه رفتند تو اتاق نانا ، اما کسی اونجا نبود . همه جا رو گشتند ، اما اثری ازش نبود
    محبوبه – یعنی کجا رفته ؟
    مجید – بابا این قصر هزارتا سوراخ سنبه داره . حتماً رفته تو یکی از این سوراخا خودشو قایم کرده
    همه جا رو گشتند اما نتونستند نانا رو پیدا کنند . تا غروب جنگ ادامه داشت تا اینکه سربازی سراسیمه وارد قصر شد و نفس زنان فریاد زد :
    سرباز – شاه کشته شد . کیدین هوتران شهر را اشغال کرد و به داخل کاخ رسیده است
    تمام زنهای قصر جیغ می زدند و به هر طرف می دویدند . بقیه افراد حاضر در قصر برای نجـات جانشان فرار می کردند . وضع آشفته ای تو قصر بوجود آمده بود ، محبوبه از لابه لای افراد با زحمت رد میشد و دنبال نانا می گشت . اما خبری از نانا نبود ، یک مرتبه به فکر ملکه افتاد ، سریع رفت به طرف اتاق ملکه و وقتی در را باز کرد با صحنه وحشتناکی روبرو شد . ملکه ناپیراسو با خوردن زهر خودکشی کرده بود . محبوبه با ترس فقط خیره به ملکه نگاه می کرد و چیزی نمی تونست بگه ، مجید و آرش هم رسیدند و با دیدن این صحنه شوکه شدند
    آرش – محبوبه ، تو اینجایی ؟ خدا رو شکر سالمی ، خبری از نانا نشـ ...
    مجید – چی شده ؟ وای ... خدایا ! این ملکه ناپیراسو نیست ؟
    محبوبه – چرا خودشه ... مثل اینکه خیلی وقته خودشو کشته ... صورتش کبود شده
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – خدا رحمتش کنه . بعد از تسخیر قصر ، چه به سر جنازه اش میاد ؟
    مجید – لابد کیدین هوتران ، جنازه این بیچاره رو میندازه جلوی حیوونا !؟
    محبوبه – بچه ها ، بیایین جنازشو بذاریم رو تخت و با احترام روشو بپوشیم
    مجید – چی میگی دختر ؟ این الان نجسه . دست بزنیم یه غسل میت به گردنمون می افته . من که نیستم
    آرش – مجید ! این برا ما واقعی نیست چون ما الان ناظر یه رویداد تاریخی هستیم که هزاران سال پیش اتفاق افتاده پس مشکلی نیست
    مجید – ولی من دلم نمیاد ، تا همین چند ساعت پیش سالم روبرومون نشسته بود اما الان شده جنازه
    آرش – اینو ولش کن ، بیا محبوب خودم کمکت میدم
    آرش و محبوبه دوتایی ملکه را برداشتند و روی تخت خواباندند و با یه ملحفه رویش را پوشاندند
    محبوبه – حالا باید دنبال نانا بگردیم
    آرش – معلوم نیست کجا رفته ! مجید ، تو آخرین بار کی نانا رو دیدی ؟ مجید ؟ مجید حواست هست ؟ دارم باهات حرف می زنم !
    مجید خیره به یه نقطه نگاه می کرد و حرفی نمی زد . محبوبه رد نگاه مجید رو گرفت و فهمید به یه جایی بیرون از قصر نگاه می کنه
    محبوبه – مجید ! داری بیرون از قصر چی می بینی ؟
    مجید – بچه ها ... نانا .... اون اونجاست
    و با دست به جایی اشاره کرد . آرش و محبوبه سریع رفتند کنار پنجره و نانا رو دیدند که با یک نفر فرار می کرد
    آرش – چرا وایستادین ؟ بیایین زودتر بریم تا بهش برسیم
    سه تایی بدون فوت وقت از اتاق بیرون رفتند و دوان دوان به طرف جایی رفتند که نانا داشت فرار می کرد . خوشبختانه مسیر زیاد طولانی نبود و خیلی زود توانستند به نانا برسند
    مجید – نانا ! نانا ! نانارسین !
    نانا – مجید !
    مجید زودتر به نانا رسید و همینطور که تند نفس میزد بریده بریده ادامه داد :
    مجید – نانا ... داری ... کجا ... میری ؟؟؟
    آرش و محبوبه هم رسیدند و همین سئوال رو پرسیدند :
    محبوبه – بانوی من داری کجا میری ؟
    نانا – من باید برم ، ایشون از طرف یه دوست اومدن دنبالم. من باید برم
    آرش – نانا ، مطمئنی داری کار درستی می کنی ؟
    نانا یه نگاه به خانمی که همراهش بود کرد و گفت :
    نانا – این خانم از طرف یه دوست اومده دنبالم . باید باهاش برم ، منو میبره یه جای امن تا زمانیکه قدرتمند بشم و برگردم و انتقام بگیرم
    مجید – اگه تو رو نبرد جای امن چی ؟ اگه تو رو تحویل دشمن داد چی ؟
    نانا – میدونم از طرف کی اومده . اون از طرف حاکم انشان اومده
    آرش – پس همه ما هم باهات میاییم . مگه نه بچه ها ؟!
    مجید – آره آره . ما هم باهات میاییم
    محبوبه – منم موافقم . نانا جان ما همراهت باشیم بهتره
    نانا – باشه . خوشحال میشم شما هم همراهم باشین . اسم این بانو ، رکساناست . رکسانا ! اینها دوستان عزیز من هستند با ما می آیند
    رکسانا – بانوی من ، ما زمان چندانی نداریم باید هر چه زودتر تا قبل از اینکه سربازان کیدین هوتران ما را بیابند ، از اینجا فرار کنیم
    نانا – باشه . بچه ها شما هم با ما بیایید
    همگی سریع از راه مخفی از قصر خارج شدند و بدون اتلاف وقت می دویدند تا اینکه رسیدند به یک دشت بزرگ . محبوبه اولین نفری بود که اعلام خستگی کرد :
    محبوبه – تو رو خدا یه کم استراحت کنیم .... دیگه نفس برام نمونده .... دیگه نمی تونم راه برم پاهام می لرزه
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – راست میگه .... منم دیگه نای دویدن ندارم
    نانا – باشه ... باشه ... رکسانا ! همینجا قدری استراحت می کنیم
    رکسانا – اطاعت بانو
    مجید – نانا ! ما داریم کجا میریم ؟
    نانا – میریم پیش یکی که با پدرم خیلی دوست بود . به محض اینکه فهمید کیدین هوتران حمله کرده و پدرمو کشته یه عده رو برا نجات مادرم و من فرستاد
    محبوبه – این دوست پدرت کیه ؟
    نانا – فکر کنم شما می شناسیدش . اسمش هولتاش اینشوشیناک هست
    آرش - هولتاش اینشوشیناک ؟! مجید این همونی نیست که قدرت را دست می گیره؟
    مجید – آره خودشه . پس با این حساب تو در امانی نانا
    رکسانا – بانو در قلمرو جناب هولتاش اینشوشیناک در امان هستند و کسی نمی تواند به ایشان گزندی وارد کند
    محبوبه – خدا کنه . هولتاش اینشوشیناک بزودی به کیدین هوتران حمله می کنه و اونو میکشه اما چون پادشاه اونتاش فرزند پسر نداشته ، خودش سلطنت می کنه و سلسله شوتروکید را پایه گذاری می کنه که یکی از بزرگترین و قویترین سلسله های عیلامی است و 50 سال هم این سلسله حکومت می کنند و از شاهان معروف این سلسله هم شوتروک ناهونته و کوتیر ناهونته هستند
    مجید – رکسانا خانم ، تو چه سمتی تو قصر داری ؟ چجوری می تونی از نانا مواظبت کنی ؟
    رکسانا – من یکی از بانوان قصر ملکه ناپیراسو هستم و ایشان قبل از مرگشان به من دستور دادند بانو نانارسین را به نزد هولتاش اینشوشیناک ببرم و تا آخر عمر ندیمه ایشان باشم و من نیز اطاعت امر کردم و عهد کرده ام تا آخر عمر در کنار بانو باشم
    آرش – قول بده نذاری کسی بهش آسیبی برسونه
    رکسانا – من به عهد خویش پایبندم
    محبوبه – بچه ها ، اونجارو ! اونا کی هستن که دارن به طرف ما میان ؟
    رکسانا – پریشان خاطر نباشید اینان از سپاهیان هولتاش اینشوشیناک هستند برای کمک به ما آمده اند
    سپاه هولتاش رسید . پسر جوانی که جلودار سپاه بود از اسب پیاده شد و به طرف نانا رفت و در برابر نانا تعظیم کرد و گفت :
    پسر جوان – درود بر بانو نانارسین . من شوتروک پسر هولتاش اینشوشیناک هستم و دستور دارم شما را تا قصر شاه همراهی کنم
    نانا – از لطف شما سپاسگذارم اما زمانی با شما همراه می شوم که دوستانم نیز با من همراه شوند
    شوتروک – شما می توانید همراهانتان را نیز با خود به قصر بیاورید . ما برای آنان نیز اسب به اندازه کافی داریم
    نانا – بسیار خب . بچه ها اسب به اندازه کافی دارن ، شما هم می تونید با ما به قصر بیایین
    مجید – اسب !!!! یعنی ما سوار اسب میشیم ؟؟؟؟؟ آخ جون ، بالاخره آرزوم برآورده شد و میتونم سوار اسب بشم . حالا می تونم زورو بشم ، هوررررررراااا
    آرش – مجید ! تو رو خدا اینقدر آبرو ریزی نکن . تو تاحالا سوار اسب نشدی از کجا میفهمی میتونی سوار اسب بشی ؟
    مجید – من از مادر سوارکار بدنیا اومدم ، پس چی فکر کردی !!؟
    محبوبه – نانا جون ! من تا حالا سوار اسب نشدم ، می ترسم
    نانا – کاری نداره ، چجوری سوار ماشین میشین ؟ خب همونجورم سوار اسب بشین دیگه
    آرش – آخه نانا جون ، ماشین سواری با اسب سواری زمین تا آسمون فرق داره
    مجید – حالا یه بار امتحان کنیم بد نیست . من رفتم سوار بشم . آهای سرباز این اسب من کو ؟؟؟؟
    مجید یه اسب از یکی از سربازان گرفت و سعی کرد سوار بشه . اینقدر بالا و پایین پرید و تلاش کرد تا همون سرباز رفت کمکش کرد سوار شد . محبوبه چون خیلی می ترسید رفت تو کجاوه ای که برای نانا تدارک دیده بودند نشست و بقیه هم سوار اسب شدند . تو راه مجید چند بار از مسیر منحرف شد چون اسب سواری بلد نبود و جو زورو بودن هم گرفته بودش و مدام از مسیر گروه منحرف میشد و همین باعث کلافه شدن شوتروک شده بود
    شوتروک – مرد جوان اینگونه که پیداست تا به حال سوارکاری نکرده اید ؟
    مجید – آره تا حالا سوار نشده بودم . یه وقتایی می رفتیم مرودشت که بریم تخت جمشید ، کنار در ورودی چند تا اسب هست برا سواری و عکاسی اما بابام اجازه نمی داد نزدیک اسبا بشم ولی در عوض ما یه چیزی داریم بنام ماشین که آی حال میده ، آی حال میده ، اینقدر سریع میره که این اسبای شما هم بهش نمیرسن
    شوتروک – جالب است ، تا به حال موجودی سریعتر از اسب ندیده و نشنیده ام . شما از کجا آمده اید ؟
    مجید – ما از ایران شش هزار سال پس از شما اومدم
    شوتروک – شش هزار سال پس از ما ؟ چگونه ؟
    مجید – ای خدا ! آرش تو بیا براش توضیح بده من دیگه حوصله ندارم قضیه خودمونو برا کسی توضیح بدم
    آرش که تا حدودی به اسب سواری مسلط شده بود به طرف شوتروک رفت و تمام ماجرا رو براش تعریف کرد
    شوتروک خیلی تعجب کرده بود و همش می گفت نمی تونه باور کنه . بالاخره به قصر هولتاش رسیدند و به همراه شوتروک رفتند داخل قصر
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شوتروک جلوتر از همه راه می رفت و دست نانا را هم در دست گرفته بود . در دو ردیف مقامات ایستاده بودند و شاه بر روی تخت نشسته بود . شوتروک به همراه نانا جلوی شاه که رسیدند به احترام زانو زدند . شاه با خوشرویی از نانا استقبال کرد و ازش خواست کنارش بشینه . نانا کنار شاه رفت و شوتروک هم طرف دیگه شاه رفت . شاه بعد از خوش آمدگویی متوجه بچه ها شد و با دیدن ظاهرشان و اینکه مثل آنها لباس نپوشیده اند تعجب کرد و پرسید :
    شاه – آنان که هستند و در قصر ما چه می کنند ؟
    شوتروک – عالیجناب ، آنان از دوستان بانو نانارسین هستند و به گفته خودشان از شش هزار سال پس از ما آمده اند
    شاه – یعنی از آینده ؟! آخر چگونه می شود که از آینده بیایند ؟
    آرش – والا خودمون هم نمی دونیم چجوری اومدیم ، اما می دونم مأموریت داریم تا بانو نانارسین رو پیدا کنیم و نجاتش بدیم
    شاه – حرفهایتان را نمی توانم باور کنم . باید راستش را بگویید وگرنه مجبور خواهم شد دستور حبس شما را بدهم
    مجید – ای بابا ، تو دوره ساسانی کم حبس کشیدیم حالا اینجا هم باید بکشیم . دیگه کلاً باید دور استخدامو خط بکشم و برم یه گوشه از خیابون دستفروشی کنم
    محبوبه – عالیجناب بذارید براتون تعریف کنم چی شده ...
    محبوبه آرام و شمرده تمام ماجرا رو برای شاه تعریف کرد . شاه باز هم قانع نشد اما دستور زندانی کردن بچه ها را هم نداد . همه در سالن قصر ساکت به شاه نگاه می کردند و چیزی نمی گفتند تا اینکه شاه به حرف آمد :
    شاه – چیزی برای اثبات گفته هایتان دارید ؟
    آرش – بله عالیجناب من دارم که بهتون نشون میده ما از آینده اومدیم
    آرش سریع رفت کنار شاه و موبایلش رو بیرون آورد و فیلمها و عکسهایی را که گرفته بودند به شاه نشان داد . شاه با شگفتی به موبایل نگاه می کرد ، ناگهان دست شاه رفت رو یکی از فیلمها و شاه با تعجب زیاد یه فیلمی که پخش شد نگاه کرد و کمی بعد زد زیر خنده . افراد حاضر در سالن با تعجب به شاه نگاه کردند و شاه از خنده حسابی سرخ شده بود و نمی توانست خنده اش را کنترل کند ، اشک از چشمان شاه سرازیر شد . آرش یه نگاه به موبایل انداخت و از خجالت سرخ شد . آخه شاه همون فیلمی رو که نانا از مجید گرفته بود دیده بود... همون فیلم شرم آور مجید . محبوبه با تعجب از آرش پرسید :
    محبوبه – آرش ! شاه داره به چی میخنده ؟
    آرش – داره برا فیلم مجید می خنده
    مجید شتابزده پرسید :
    مجید – کدوم فیلم ؟ نکنه همون فیلمی که نانا ازم گرفت ؟
    آرش – روم سیاه ، ببخشید
    مجید – درست حدس زدم ؟ همون فیلمه ؟
    آرش – بله ... خودشه
    مجید – ای خدا لعنتت کنه آرش ، مگه قول نداده بودی پاکش کنی ؟؟ تو از منِ بدبخت کلی بیگاری کشیدی که بجاش پاکش کنی ، می کشمت خائن !
    آرش – مجید جداً اینبار پاکش می کنم . قول میدم
    مجید – لازم نکرده خودت پاکش کنی ... خودم اینبار نابودش می کنم
    شاه همانطور که اشکهایش را پاک می کرد پرسید :
    شاه – این مرد گستاخ هم اکنون کجاست ؟
    آرش – عالیجناب اسمش مجیده ، ایناهاش همین جا ایستاده . مجید بیا جلو
    مجید که حسابی از دست آرش عصبانی شده بود با اخم جلوتر ایستاد و با حرص جواب داد :
    مجید – قربانت گردم منِ بخت برگشتۀ گردن شکسته هستم ، امری دارید ؟
    شاه – تو هستی ؟ چرا خود را برهنه کرده بودی ؟
    مجید – خب قربانت گردم از حموم اومده بودم که این نانای چشم سفیدِ جونم مرگ ازم فیلم گرفت
    شاه دوباره خندید و با خنده گفت :
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شاه – ما را از ته قلب خنداندی . حال بگو چه می خواهی تا به تو به عنوان پاداش بدهیم ؟
    مجید با تعجب گفت :
    مجید – پاداش خنداندن ؟ این یعنی چی ؟!
    شاه – آری ، پاداش خنداندن . زیرا ما پس از مرگ ملکه مان تاکنون نخندیده بودیم
    شوتروک – آری ای مجید ! جناب شاه پس از مرگ مادرمان تا به امروز نخندیده بودند حال شما باعث خنداندن ایشان شده اید
    مجید – پس چون این فیلم باعث خندیدن شما شده ، شما میخوایین به من پاداش بدین ؟ ایول ، فدایی داری !!!
    شاه – آری . هر چه بخواهید به شما می دهیم
    مجید – خب بذار ببینم چی می خوام ؟
    محبوبه – مجید زشته
    آرش – بابا یه تعارفی کردن تو دیگه لوس نشو
    مجید – ای بابا ، تو عمرمون باعث خندیدن یه شاه شدیم حالا می خواد جایزه بده شما میگین تعارف کنم و چیزی نگیرم ؟ بابا من اگه از اینا چیزی بگیرم که وقتی برگشتیم پولم از پارو بالا میره
    محبوبه – مجید !
    مجید – برو بابا . راستی جناب شاه ، شما که زنتون به رحمت خدا رفته چرا دوباره زن نگرفتین ؟
    شاه – ما ملکه مان را دوست داشتیم و نمی توانیم کسی دیگر را جای وی ببینیم
    مجید – عامو پس یه حرمسرایی چیزی ندارین ؟ حتی یک شعبه کوچولو ؟!
    شاه – حرمسرا ؟ این دیگر چیست ؟
    آرش – شاهان بجز یک ملکه زنهای دیگه ای هم داشتند که براشون یه ساختمونی درست می کردند و همشونو اونجا می فرستادند و هر وقت که دوست داشتند می رفتند پیش یکیشون
    شاه – ما تا به حال بجز ملکه از دست رفته مان ، زن دیگری نداشتیم . نه تنها ما بلکه شاهان قبل از ما نیز چنین چیزی نداشتند
    مجید – اِ چه جالب ! پس بقیه شاهامون کجا رفتند که اینقدر هیز شدند و حرمسرا اختراع کردن ؟؟؟
    محبوبه – مجید ! زودتر بگو چی می خوایی تا برگردیم شیراز
    مجید – آهان یادم رفت . ببخشید جناب شاه ، چیز خاصی از شما نمی خوام فقط میخوام بدونم ما که رفتیم ، تکلیف نانارسین چی میشه ؟
    شاه – شما نگران ایشان نباشید . بزودی ایشان به عقد فرزندم شوتروک در می آیند و ملکه آینده می شوند ، بانو نانارسین برایمان بسیار محترم هستند و از سالها قبل ایشان را برای فرزندم در نظر گرفته بودم اما شرایط اکنون فراهم شده است
    محبوبه – نانا با شاهزاده شوتروک ازدواج می کنند ؟ واقعاً ؟
    شاه – آری
    محبوبه – نانا ، نظر خودت چیه ؟
    نانا – محبوبه ، یه لحظه بیا اینجا کارت دارم . با اجازه از شما عالیجناب
    نانا دست محبوبه را گرفت و با خودش برد یه گوشه از سالن که کسی دید نداشت
    نانا – محبوبه ، من با این ازدواج موافقم چون می تونم انتقاممو از کیدین هوتران بگیرم . بعدها میشم ملکه و قدرت رو می تونم دست بگیرم . محبوبه ، نگو اشتباه می کنم ، آخه هانه که مرده ، پدر و مادرم هم که مرده اند ، دیگه کسی رو ندارم که بتونم قدرتمند بشم . من می خوام دوباره به اون کاخ برگردم و دوباره اونجا رو مثل قبل پر از شادی کنم
    محبوبه – بانوی من ، هر جور که خودت صلاح میدونی انجام بده چون من نمی تونم سرنوشت شما رو تغییر بدم فقط اومدم که شما رو از سرگردانی نجات بدم و بفهمم آینده شما چی شده
    نانا – پس همینجا بمونید تا مراسم ازدواج ما انجام بشه
    محبوبه – نمی دونم چقدر وقت داریم اما باشه ، اینجا هستیم تا مراسمت انجام بشه

    نانا – ممنونم محبوبه . تو همیشه مثل خواهر بزرگتر من بودی ، خواهری که نداشتم ولی خدا یه فرصت دوباره به من داد که داشته باشم . دوستت دارم محبوبه
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه – قربونت برم عزیزم تو هم مثل خواهر کوچولوی منی البته خواهر کوچولوی شش هزار ساله من
    دوتایی زدند زیر خنده و همدیگر رو بغـ*ـل کردند و برگشتند سمت شاه و درباریان
    شاه – حال به افتخار این میهمانان عزیز جشنی برپا می کنیم . وزیر! دستور دهید مراسم پذیرایی برپا شود
    همه به همراه شاه به سالن پذیرایی رفتند . در راه مجید خودش رو به نانا رسوند و ازش یواش پرسید :
    مجید – نانا ! می خوایی عروس بشی ؟
    نانا – آره
    مجید – خب ، با این لندهور میخوایی ازدواج کنی ؟
    نانا – کجاش لندهوره ، پسر به این خوشگلی و خوش تیپی
    مجید – دماغش به یه عمل چند مرحله ای نیاز داره
    نانا – مجید ! من دلیلمو به محبوبه گفتم . من راضی ام
    مجید – نانا ، تو خونه ما می موندی ، مگه جات بد بود ؟
    نانا – نه بد نبود خیلی هم خوب بود اما من به دوره خودم تعلق دارم ، مگه یه بار نگفتی من مُردم ؟! خب پس من چجوری می تونستم برای همیشه تو دوره شما بمونم ؟
    مجید – نانا ، کاش برگردی تو دوره ما و دوباره با هم شیطونی کنیم
    نانا – مجید ! تو بهترین دوست من بودی و هستی ، هیچوقت فراموشت نمی کنم . هیچوقت یادم نمیره که چی بهم یاد دادی و چه جاهایی منو بردی . مجید دوستت دارم تو برام یه برادر خوب هستی
    مجید – منم دوستت دارم نانا . نمی دونم برادر بزرگت هستم یا کوچیکت اما برام همیشه همون نانا کوچولوی شش هزار ساله خودم هستی
    نانا – ما چاکر داش مجیدم هستیم ، وُلِک
    مجید – اِاااا اینو از کجا یاد گرفتی ؟
    نانا – خب خودت وقتی با دوستت حرف میزدی شنیدم بهش گفتی ولک
    مجید – آها ، پس از اون لحاظ یاد گرفتی ؟!
    همه به سالن پذیرایی رسیدند . شاه از همه دعوت کرد بنشینند پشت میز . وسایل پذیرایی خیلی سریع قبل از آمدن آنها آماده شده بود . هر نوع غذایی روی میز دیده میشد . مجید با شگفتی گفت :
    مجید – چقدر غذا اینجاست !! ولی من اشتها ندارم
    آرش – تو که سابقاً اینقدر غذا می خوردی که صاحبخونه غذای خودشم به عنوان باج بهت می داد که یه وقت خودشو نخوری ، حالا چی شده که اشتها نداری ؟
    مجید – ول کن آرش حوصله ندارم
    آرش – نه بابا ، تو اینجوری هم میشی و به کسی نمیگی ؟
    مجید – الان اصلاً حوصله بگو مگو ندارم . من میرم بیرون . عالیجناب اجازه هست برم بیرون ؟
    شاه – مگر چیزی نمی خورید ؟ این جشن برای تشکر از شماست
    مجید – ممنون . ولی یه سر میرم بیرون و برمی گردم . می خوام یه کم هوا بخورم حالم زیاد خوب نیست
    شاه – باشد بروید اما زود برگردید
    مجید – حتماً
    مجید از سر میز بلند شد و رفت بیرون . یه جای خلوت پیدا کرد و نشست . تو دلش یه غصه بود که نمی دونست چیه ، هیچوقت خودش رو اینجوری ندیده بود . در کل خودش هم عادت به این اخلاق جدیدش نداشت . همینطور که نشسته بود و آسمان رو نگاه می کرد دستی بر روی شانه اش حس کرد . با عجله برگشت و دید شاهزاده شوتروک پشت سرش ایستاده و لبخند میزنه
    شوتروک – شما را ترساندم ؟ عذر تقصیر دارم
    مجید – نه ، فقط یه کم جا خوردم . با من کاری دارید ؟
    شوتروک – کار خاصی که ندارم اما می خواهم بدانم چرا ناراحت هستید ؟ اینطور که من فهمیده ام شما جوانی شوخ طبع هستید درست است ؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا