آرش: میخوایی چکار کنی؟
مجید: خانمها باید هر جور شده دعوا راه بندازن تا یه جوری بتونیم از اینجا فرار کنیم، ترقهها رو باید بیرون از زندون پرت کنم وگرنه خودمون هم اینجا دچار سوختگی میشیم.
پریدخت: آرش! بهش بگو من هرگز تن به همچین نقشهای نمیدم.
نارسیس: مجید! بهش بگو منم حاضر نیستم به خودم آسیب وارد کنم.
پریدخت: چه آسیبی؟ مگه من تا حالا بهت آسیب رسوندم؟
نارسیس: کم نه، یادت رفته چه جوری موهام رو کشیدی؟
پریدخت: من موهات رو کشیدم؟! مگه من وحشی هستم که مو بکشم؟!
نارسیس: اِ اِ، تو خونهی خودم موهام رو کشیدی حالا منکرش شدی!
پریدخت: همین که گفتم من اهل مو کشیدن نیستم، چرا خودت رو نمیگی که با چنگولات کشیدی روی صورتم.
نارسیس بُراق شد و گفت:
- من چنگول زدم یا تو؟ تو اون گردنبند نازنینم رو خراب کردی و بعدش با داد و هوار خواستی همه چیز رو به نفع خودت تموم کنی.
بین نارسیس و پریدخت ناخواسته تنش ایجاد شد، همه ساکت به آن دو نگاه میکردند، مجید و آرش کنار هم نشسته بودند و چیزی نمیگفتند. مجید آهسته به آرش گفت:
- کور از خدا چی میخواست، دو چشم بینا، دعوا میخواستیم که به حمدلله شروع شد، خدا کنه دعواشون بالا بگیره و نگهبان سر برسه.
آرش: از دعوا خوشم نمیاد اما اینبار واقعاً منتظر یه همچین دعوایی بودم.
مجید: حالا خدا کنه تبدیل به جنگ جهانی نشه که همهی نقشههامون دود میشه و میره هوا.
آرش: نه نمیذاریم کار به اونجا بکشه، یه کم جیغ و داد کنن کافیه.
مجید: عامو من از بچگی از دعوای دو تا خانم دوری میکردم چون آتیشش پاچهی شلوار خودم رو هم میگرفت، خودت یه فکری کن.
دعوای بین نارسیس و پریدخت بالا گرفت. هر دو نفرشان حالا مقابل هم ایستاده بودند و با هم کل کل میکردند، ملیکا با ترس بین دو نفرشان ایستاده بود و مواظب بود یک وقت به هم نپرند. باربد هم ترسیده بود و چیزی نمیگفت چون یک بار دعوای آنها را در خانهی مجید دیده بود، حالا هم ترجیح میداد فقط نظاره گر باشد.
پریدخت: تمام اتفاقات این سفر تقصیر تو و اون شوهرته.
نارسیس: چرا همهی تقصیرها رو میندازی گردن ما؟ در ضمن حق نداری به من و شوهرم توهین کنی.
پریدخت: اگه اون شوهر مسخرهات دست به آینه نمیزد ما هم الان تو این وضع نبودیم.
مجید آروم به آرش گفت:
- خیلی ممنون! مثل اینکه این شوهر مسخره همین جا نشستهها! خوشم میاد زنت غیبت نمیکنه.
آرش به مجید نگاه کرد و سعی کرد جلوی خندهاش را بگیرد. نارسیس با این حرف پریدخت برافروخته شد و گفت:
- به شوهر من میگی مسخره؟ به قیافهی مسخرهی خودت نگاه نکردی !
اینبار آرش آهسته گفت:
- من هم خوشم میاد نارسیس در همه حال احترام من رو نگه میداره، حالا هر کی بود میگفت شوهر خودت مسخرهاس.
مجید: نارسیسه دیگه، هر چی تلاش میکنم فحش یاد نمیگیره.
دوتایی ریز خندیدند. یک مرتبه ملیکا با جیغ گفت:
- تو را به علی تمومش کنید!
از صدای جیغ ملیکا ناگهان در زندان باز شد و نگهبان هراسان وارد شد و بلند گفت:
- چه خبر است؟ چرا صدایتان را اینگونه بلند کردهاید؟
مجید و آرش از خدا خواسته سریع از روی زمین بلند شدند و مجید گفت:
- به دادمون برسید، جنگ جهانی شده.
نگهبان: چه شده است؟!
مجید: جنگ شده، جنگ جهانی بین دوتا خانم.
نگهبان بدون لحظهای درنگ سریع به طرف مجید رفت اما همین که نزدیک شد نارسیس از فرصت استفاده کرد و با یک حرکت سریع محکم زد وسط پاهای نگهبان. بیچاره نگهبان که حسابی غافلگیر شده بود، افتاد روی زمین و از شدت درد به خودش پیچید. مجید با خنده گفت:
- ایول! ایول! ببین قهرمان من چکار کرد.
آرش: خیلی خب وقت نداریم، باید زودتر فرار کنیم، زود باشید تا کسی نیومده.
مجید: خانمها باید هر جور شده دعوا راه بندازن تا یه جوری بتونیم از اینجا فرار کنیم، ترقهها رو باید بیرون از زندون پرت کنم وگرنه خودمون هم اینجا دچار سوختگی میشیم.
پریدخت: آرش! بهش بگو من هرگز تن به همچین نقشهای نمیدم.
نارسیس: مجید! بهش بگو منم حاضر نیستم به خودم آسیب وارد کنم.
پریدخت: چه آسیبی؟ مگه من تا حالا بهت آسیب رسوندم؟
نارسیس: کم نه، یادت رفته چه جوری موهام رو کشیدی؟
پریدخت: من موهات رو کشیدم؟! مگه من وحشی هستم که مو بکشم؟!
نارسیس: اِ اِ، تو خونهی خودم موهام رو کشیدی حالا منکرش شدی!
پریدخت: همین که گفتم من اهل مو کشیدن نیستم، چرا خودت رو نمیگی که با چنگولات کشیدی روی صورتم.
نارسیس بُراق شد و گفت:
- من چنگول زدم یا تو؟ تو اون گردنبند نازنینم رو خراب کردی و بعدش با داد و هوار خواستی همه چیز رو به نفع خودت تموم کنی.
بین نارسیس و پریدخت ناخواسته تنش ایجاد شد، همه ساکت به آن دو نگاه میکردند، مجید و آرش کنار هم نشسته بودند و چیزی نمیگفتند. مجید آهسته به آرش گفت:
- کور از خدا چی میخواست، دو چشم بینا، دعوا میخواستیم که به حمدلله شروع شد، خدا کنه دعواشون بالا بگیره و نگهبان سر برسه.
آرش: از دعوا خوشم نمیاد اما اینبار واقعاً منتظر یه همچین دعوایی بودم.
مجید: حالا خدا کنه تبدیل به جنگ جهانی نشه که همهی نقشههامون دود میشه و میره هوا.
آرش: نه نمیذاریم کار به اونجا بکشه، یه کم جیغ و داد کنن کافیه.
مجید: عامو من از بچگی از دعوای دو تا خانم دوری میکردم چون آتیشش پاچهی شلوار خودم رو هم میگرفت، خودت یه فکری کن.
دعوای بین نارسیس و پریدخت بالا گرفت. هر دو نفرشان حالا مقابل هم ایستاده بودند و با هم کل کل میکردند، ملیکا با ترس بین دو نفرشان ایستاده بود و مواظب بود یک وقت به هم نپرند. باربد هم ترسیده بود و چیزی نمیگفت چون یک بار دعوای آنها را در خانهی مجید دیده بود، حالا هم ترجیح میداد فقط نظاره گر باشد.
پریدخت: تمام اتفاقات این سفر تقصیر تو و اون شوهرته.
نارسیس: چرا همهی تقصیرها رو میندازی گردن ما؟ در ضمن حق نداری به من و شوهرم توهین کنی.
پریدخت: اگه اون شوهر مسخرهات دست به آینه نمیزد ما هم الان تو این وضع نبودیم.
مجید آروم به آرش گفت:
- خیلی ممنون! مثل اینکه این شوهر مسخره همین جا نشستهها! خوشم میاد زنت غیبت نمیکنه.
آرش به مجید نگاه کرد و سعی کرد جلوی خندهاش را بگیرد. نارسیس با این حرف پریدخت برافروخته شد و گفت:
- به شوهر من میگی مسخره؟ به قیافهی مسخرهی خودت نگاه نکردی !
اینبار آرش آهسته گفت:
- من هم خوشم میاد نارسیس در همه حال احترام من رو نگه میداره، حالا هر کی بود میگفت شوهر خودت مسخرهاس.
مجید: نارسیسه دیگه، هر چی تلاش میکنم فحش یاد نمیگیره.
دوتایی ریز خندیدند. یک مرتبه ملیکا با جیغ گفت:
- تو را به علی تمومش کنید!
از صدای جیغ ملیکا ناگهان در زندان باز شد و نگهبان هراسان وارد شد و بلند گفت:
- چه خبر است؟ چرا صدایتان را اینگونه بلند کردهاید؟
مجید و آرش از خدا خواسته سریع از روی زمین بلند شدند و مجید گفت:
- به دادمون برسید، جنگ جهانی شده.
نگهبان: چه شده است؟!
مجید: جنگ شده، جنگ جهانی بین دوتا خانم.
نگهبان بدون لحظهای درنگ سریع به طرف مجید رفت اما همین که نزدیک شد نارسیس از فرصت استفاده کرد و با یک حرکت سریع محکم زد وسط پاهای نگهبان. بیچاره نگهبان که حسابی غافلگیر شده بود، افتاد روی زمین و از شدت درد به خودش پیچید. مجید با خنده گفت:
- ایول! ایول! ببین قهرمان من چکار کرد.
آرش: خیلی خب وقت نداریم، باید زودتر فرار کنیم، زود باشید تا کسی نیومده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: