کامل شده رمان ایمی واتس و آینه‌ی اسرارآمیز | Zahra bagheri کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از شخصیت های رمان و بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    53
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
با دیدن درخت‌های تودرتو و سربه‌فلک‌کشیده، قلبش در سـ*ـینه فروریخت و از جا پرید. سپس در میان تشویق و هلهله‌ی بوته‌های وفادار با سرعت دوید و قبل از آنکه روزنه بار دیگر بسته شود، خود را به محوطه‌ی بیرون از آن مکان تاریک پرت کرد. ثانیه‌ای بعد روزنه بار دیگر در مقابل نگاه مشتاقانه‌ی ایمی بسته شد و صدای جیغ و سوت بوته‌ها را در پشت خود خفه کرد.
ایمی که میزان ترس و هیجانش به یک اندازه بود، لبخندی زد و رویش را برگرداند و آنگاه با دیدن منظره‌ی آشنایی که درست روبه‌رویش بود، لبخندش وسیع‌تر شد.
او بالاخره بازگشته بود و اکنون درست در جایی که دو روز قبل ترک کرده بود، ایستاده و با میـ*ـل به اطرافش نگاه می‌کرد. دیگر ناامیدی برایش معنایی نداشت؛ زیرا اکنون از وقت دیگری در آن سه‌روز به دوستانش نزدیک‌تر بوده و انگیزه‌اش برای پیداکردن آن‌ها چندین‌برابر شده بود.
حتی دیگر هرگز به این احتمال که ممکن بود اتفاقی برای آن‌ها افتاده باشد فکر نمی‌کرد. اطمینان داشت که آن‌ها زنده و سلامتند؛ این را در انتهای قلبش احساس می‌کرد. ایمی با شور و نشاط شروع به دویدن کرد و مسافت کوتاهی را مستقیماً پیش رفت؛ اما دیگر زمانی برای جست‌وجوکردن باقی نماند؛ زیرا از قرار معلوم خورشید کاملاً غروب کرده و کم‌کم به تاریکی شب نزدیک می‌شد. ایمی با کلافگی نفسش را بیرون فرستاد و با فرارسیدن شب خود را به تاریک‌ترین نقطه‌ی آن اطراف رساند و با میوه‌هایی که جیبش را پر کرده بودند، از خودش پذیرایی کرد. در آن لحظه به‌هیچ‌وجه نمی‌توانست از لبخندزدن خودداری کند.
***
نور خورشید را از پشت پلک‌های بسته‌اش احساس می‌کرد. گرمای لـ*ـذت‌بخش و بوی نم برگ درختان حس خوبی را در وجودش سرازیر می‌کرد.
سرمای صبحگاهی با وجود گرمای نور خورشید که برخلاف همیشه بر سطح زمین تابیده می‌شد، تناقض روح‌نوازی را تشکیل داده بود.
ایمی روی علف‌های بلند جنگل غلتی زد و بی‌آنکه حتی برای چندثانیه چشم‌هایش را باز کند، بار دیگر به خواب فرورفت.
از خوابیدنش چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که شانه‌هایش بی‌آنکه خودش بخواهد شروع به تکان‌خوردن کرد. ایمی با تکان‌های وحشتناک بدنش از خواب پرید و با حالتی نیمه‌هوشیار چشم‌هایش را باز کرد.
شخصی در فاصله‌ی نزدیکی از او روی زمین نشسته و اسمش را صدا می‌زد.
- ایمی! ایمی بیدار شو!
ایمی با گیجی نگاهی به صورت آشنای مقابلش انداخت و چشم‌هایش را بر هم فشرد؛ سپس بار دیگر آن‌ها را گشوده و با دقت به چهره‌ی پسر نگاه کرد.
رنگ سبز تیره‌ی چشمان آن شخص بسیار آشنا بود؛ صدایش و حتی طره‌ای از موهای خرمایی‌اش که اکنون روی پیشانی‌اش ریخته شده بود. ناگهان قلب ایمی در سـ*ـینه فروریخت و چنان شوکی به او وارد شد که به‌سرعت روی زمین نشست و چشم‌هایش از شدت تعجب گشاد شدند. جارد با سر‌ووضعی آشفته و چهره‌ای پریشان در کنارش نشسته بود و با او حرف می‌زد.
برای چندلحظه مات‌ومبهوت ماند، آنگاه ضربه‌ای به صورتش زد تا هرچه زودتر از آن خواب شیرین بیدار شود؛ اما حتی ضربه‌ی محکم دستانش باعث نشد آن پسر ناپدید شود؛ او همچنان نشسته بود و با نگرانی به ایمی نگاه می‌کرد.
ایمی دست‌های لرزانش را جلو برد و صورت جارد را لمس کرد. پوستش به‌خاطر ته‌ریشی که در طی این مدت درآورده بود، زبر و زمخت بود؛ اما هیچ‌چیزی به جز لمس آن صورت مهربان نمی‌توانست ایمی را هوشیار کند و باعث شود خود را در آغـ*ـوش جارد انداخته و از شدت خوشحالی به گریه بیفتد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جارد نیز دست‌هایش را محکم به دور او حـ*ـلقه کرده بود و لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد. پس از چندین دقیقه و یا شاید ساعت‌ها از یکدیگر جدا شدند. جارد با دقت به تک‌تک اجزای صورت او نگاه کرد و با نگرانی پرسید:
    - چه بلایی سرت اومده؟ اینا خون هستن...
    اما ایمی که به‌سختی می‌توانست جلوی خوشحالی‌اش را بگیرد و مدام بی‌دلیل می‌خندید، میان حرف‌های او پرید و گفت:
    - چیزی نیست، من حالم خوبه.
    سپس یک‌بار دیگر جارد را در آغـ*ـوشش فشرد و رها کرد. جارد با مهربانی به او لبخند زد و سرش را برگرداند و با صدای بلند به شخصی که پشت‌سرش ایستاده بود و موهای طلایی‌اش با حالتی شلخته روی صورتش ریخته شده بود، گفت:
    - دین، میشه قمقمه‌ی آب رو بیاری؟ صورت ایمی پر از لکه‌ی خونه. آخه چی شده؟
    اما ایمی چنان از دیدن دین متحیر شده بود که دست‌هایش را با بی‌خیالی در هوا تکان داد و در‌حالی‌که از جا برمی‌خاست، گفت:
    - گفتم که من خوبم. دین!
    ایمی دوان‌دوان خود را به دین رساند و بی‌درنگ او را نیز در آغـ*ـوش گرفت. لحظای او را فشرد و سپس از او جدا شد و گفت:
    - خداروشکر که حالتون خوبه، همه‌ش نگران بودم که چیزی...
    - ما خوبیم.
    لحن کلام دین چنان سرد و خالی از شور و هیجان بود که ایمی لحظه‌ای مبهوت ماند. سپس با دقت به چهره‌ی پژمرده‌ی او نگاه کرده و تازه متوجه وضع او که حتی بسیار بدتر از جارد بنظر می‌رسید، شد. زیر چشم‌هایش گود افتاده و صورتش پر از لکه بود؛ انگار در آن چهارروز حتی زحمت شستن صورتش را نیز به خود نداده بود. فلاکت و بدبختی از سر‌ و رویش می‌بارید و انگار ده‌سال پیرتر شده بود.
    ایمی با نگرانی پرسید:
    - چی شده؟
    دین جوابش را نداد، فقط قمقمه‌ی پر از آب را جلویش نگه داشت و چشم‌هایش با حالتی غیرعادی به نقطه‌ی نامعلومی خیره ماندند.
    ایمی صدای نفس کلافه‌ی جارد را شنید، برگشت و از او پرسید:
    - چی شده؟ پس، پس...
    ایمی که به‌طور ناگهانی به یاد آدریان افتاده بود، می‌خواست سراغ او را از آن‌ها بگیرد؛ اما با دیدن چهره‌ی اندوهگین جارد و حالت درمانده و فلاکت‌بار دین، حرفش را خورد.
    ناگهان با فکری که به ذهنش آمد، قلبش در سـ*ـینه فروریخت. اما چنین چیزی امکان نداشت، ممکن نبود!
    ایمی با دست دین را کنار زد و جلوتر رفت و در طول مسیر به دنبال آدریان گشت؛ اما خبری از او نبود. در مسیری که ایستاده بودند، به‌جز او، جارد و دین هیچ‌کس دیگری حضور نداشت.
    ایمی بی هیچ انگیزه‌ای لحظه‌ای ایستاد و فکر کرد، سپس رویش را برگرداند و با صدای بلند و لحن غیرعادی گفت:
    - باید بگردیم دنبالش، مطمئنم خیلی زود پیداش می‌کنیم؛ شاید مثل من گم شده باشه، شاید...
    اما خودش هم می‌دانست که چنین فرضی مسخره و محال است؛ زیرا آدریان بهتر از هرکدام از آن‌ها مسیرها را می‌شناخت؛ اما دلش نمی‌خواست چنین چیزی را باور کند.
    ایمی خنده‌ی کوتاهی کرد که به‌سرعت از صورتش محو شد و جای خود را به نگرانی و ترس داد. او با صدای بلند به دو پسری که در فاصله‌ی دوری ایستاده بودند، گفت:
    - با دست روی دست گذاشتن که اتفاقی نمی‌افته! نباید انقدر زود ناامید بشیم، باید پیداش کنیم.
    دین با چشم‌هایی که دیگر کاملاً سرخ شده بودند، به ایمی نگاه کرد و با صدای گرفته‌ای گفت:
    - صدای پرت‌شدن شما رو شنیدم. حتی نتونستم دستش رو توی دست‌هام نگه دارم، حفره کاملاً باز بود. من دیدم.... دیدمش، صورتشو، چشم‌هاشو، واضح‌تر از همیشه دیدم... .
    دین که انگار بار دیگر در خاطرات تلخش غرق شده بود و با خودش حرف می‌زد، دوزانو روی زمین نشست و بی‌آنکه یک قطره اشک بریزد، به آسمان خیره ماند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ‌‌ایمی توان سخن‌گفتن را از دست داده و ناباوری و غم در چهره‌اش سایه انداخته بود. به‌هیچ‌وجه نمی‌توانست حرف بزند؛ حتی وقتی اشک‌هایش را خود را باز کردند و روی صورت کثیفش سرازیر شدند، حتی وقتی صدای هق‌هق خشکش در محوطه پیچید و تا مدت‌ها ادامه یافت. پاهایش در برابر این فاجعه‌ی عظیم سست شده و او نیز همانند دین روی زمین نشست. جارد که در کنار دین نشسته بود و بازویش را می‌فشرد، از همان‌جا به ایمی نگاه کرد و چهره‌اش درهم رفت. سه‌روز بود که از آن واقعه‌ی تلخ می‌گذشت و دیگر کم‌کم داشت با آن کنار می‌آمد؛ اما برای ایمی که تازه متوجه موضوع شده بود، بسیار سخت‌تر بود و حق می‌داد که این‌چنین شوکه و وحشت‌زده شود.
    ایمی نیز نه می‌خواست و نه می‌توانست از جارد بخواهد برای دلداری در کنارش باشد؛ زیرا اطمینان داشت ازدست‌رفتن آدریان بیشتر از هرکس دیگری قلب و اندرون دین را آزار می‌دهد و از آن به بعد او و جارد بودند که باید در غمش شریک شده و لحظه‌ای از او دور نمی‌شدند.
    اتفاقات ناگوار پشت‌سر هم پیش می‌آمدند و همچون ابر سیاهی بر روزهای خوش آن‌ها سایه انداخته بودند. در این میان ایمی نمی‌دانست دیگر چطور می‌تواند نسبت به مسیر پیشِ رو راضی و امیدوار باشد.
    ازدست‌دادن آدریان ضربه‌ی سنگینی بود، هرچند که عمر آشنایی با آن دختر شجاع و مهربان به یک ماه هم نرسیده بود؛ اما ایمی در همان مدت کم چنان احساس صمیمیتی نسبت به او پیدا کرده بود که انگار ده‌سال از آشنایی‌شان می‌گذشت. چیزی که در زندگی او هرگز اتفاق نیفتاده بود. او در تمام عمرش هیچ دوستی نداشت و زمانی گمان می‌کرد نیازی به آن هم ندارد؛ در‌حالی‌که اکنون با از‌دست‌دادن آدریان خلأ بزرگی را در زندگی‌اش احساس می‌کرد.
    در میان تمام خبر‌های بد و ناخوشایند، تنها چیزی که توانست ایمی را سرپا نگه دارد، داشتن آینه بود. و او از اینکه دین در آن موقعیت نیز با چنگ و دندان آینه را حفظ کرده بود، بی‌نهایت شگفت‌زده و سپاسگزار بود و او را برای شجاعت و سرسختی‌اش تحسین می‌کرد.
    شب شده بود و آن‌ها خسته و بی‌رمق در دل جنگل جایی را برای استراحت پیدا کردند. سپس آتشی برپا کردند، هرکدام در گوشه‌ای نشستند و به نقطه‌ی نامشخصی در میان شعله‌های سرخ آتش چشم دوختند.
    دین تمام مدت یک کلمه هم حرف نمی‌زد و در آن لحظه نیز سرش را روی زانوهایش گذاشته بود. جارد و ایمی نگاه نگرانی ردوبدل کردند و پس از چندساعت با صدای آهسته‌ای شروع به صحبت کردند.
    - به‌نظرت حالش خوب میشه؟
    جارد نیم‌نگاهی به دین انداخت که چوبی را با عصبانیت درون آتش فرو می‌کرد و بیرون می‌آورد.
    سپس گفت:
    - فکر نمی‌کنم.
    ایمی با نگرانی به جارد نگاه کرد. جارد که گویی فکرش را خوانده بود، گفت:
    - می‌دونم که این کار ما نیست، شاید از اول هم نباید باهاشون همراه می‌شدیم.
    ایمی لبش را گزید. جارد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - اما حالا که این کارو کردیم، حالا که باهاشون آشنا شدیم و اونا رو شناختیم، به‌هیچ‌وجه از کاری که کردیم پشیمون نیستم.
    ایمی نفس راحتی کشید.
    - ایمی! می‌دونم شاید هرگز راحت نباشه، شاید بارها به خطر بیفتیم و توی مسیر با چیزهایی بدتر از اون چیزایی که واسه‌مون پیش اومد و تو امشب برام تعریف کردی، روبه‌رو بشیم؛ اما... اما ما نمی‌تونیم ولش کنیم، حتی اگه خودش بخواد.
    جارد با تردید و انتظار به ایمی نگاه کرد. می‌دانست خواسته‌اش بزرگ است و از آن دختر که تاکنون نیز بسیار آسیب دیده بود توقع زیادی دارد؛ اما در آن وضعیت چاره دیگری به ذهنش نمی‌رسید.
    ایمی نگاهی به صورت درمانده و رنج‌کشیده‌ی دین انداخت، آنگاه نفس عمیقی کشید و برخلاف تصور جارد، بی‌آنکه اعتراضی کند، قاطعانه گفت:
    - آره، نمی‌تونیم. حتی اگه خودش بخواد، ولش نمی‌کنیم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جارد با شنیدن این حرف ناخودآگاه به او خندید و ایمی نیز در مقابل به او لبخند زد. حالا که صورتش از لکه‌های خون پاک شده بود، دیگر از نزدیک‌شدن به جارد اکراه نداشت. حتی حضور دین را نیز فراموش کرده بود؛ دلش می‌خواست بارها جارد را در آغـ*ـوش بگیرد تا هربار بیشتر از قبل اطمینان یابد که حقیقتاً او را در کنار خود دارد. جارد نیز همین را می‌خواست؛ در چشم‌های او نیز برق عجیبی دیده می‌شد که فقط خواستار نگاه‌کردن به صورت ایمی بود. بی‌آنکه از آن جلوتر برود، فقط همان‌جا بنشیند و به دختری نگاه کند که مدت‌ها در فکرش بوده و اکنون در قلبش جایگاه ویژه‌ای داشت؛ جایگاهی که تا آن زمان هیچ‌کس دیگری در زندگی برایش نداشت.
    درست در همان موقعی که آن دو غرق تماشای یکدیگر بودند، صدای آشنا و دلهره‌آوری به گوش رسید. ایمی با شنیدن ریتم سوتی که یک‌بار دیگر آن را شنیده بود، ناگهان از جا جست. پس از او بلافاصله دین و جارد نیز از جا پریدند‌. ایمی زمانی که متوجه شد دین و جارد آن صدا را شنیده‌اند، خیالش راحت شد که آن سوت زیر و هراس‌انگیز تنها به گوش خودش نرسیده است.
    هرسه‌نفر سراپا گوش شدند تا بار دیگر صدا را بشنوند. دین نیزه‌ی کوتاه و آهنی را در دست نگه داشته بود که ایمی برای اولین‌بار آن را می‌دید.
    اما صدای سوت تنها تا چندثانیه ادامه یافت و لحظه‌ای بعد انعکاسش در میان درختان جنگل گم شد.
    با قطع‌شدن صدا، دین و جارد نفس راحتی کشیدند؛ اما ایمی به‌هیچ‌وجه نمی‌توانست صاحب آن صدا را نادیده بگیرد و به آن زودی صدای سوتش را که همچون زنگ هشداری در محوطه پیچیده بود، از یاد ببرد. اولین‌بار وقتی آن صدا را شنیده بود که آلن او را گمراه کرده و در جنگل رها کرده بود. یعنی امکان داشت که اکنون در همان نزدیکی و در کمین نشسته باشد؟ اگر این‌طور بود، پس چرا جلو نیامده بود و خود را نشان نمی‌داد؟ چرا پنهان شده بود و دورادور آن‌ها را زیر نظر داشت؟ مگر جادوگر خواستار مرگ آن‌ها نبود؟
    - ایمی!
    با قرارگرفتن دست جارد بر روی شانه‌اش، تکان محکمی خورد و نفسش را در سـ*ـینه حبس کرد. دین متوجه این موضوع نشد؛ از این رو جارد با صدای بسیار آهسته‌ای پرسید:
    - حالت خوبه؟
    ایمی با نگرانی اطرافش را از نظر گذراند، سپس رویش را برگرداند و با صدای بلندی که به دین هم برسد گفت:
    - من این صدا رو قبلاً شنیدم، وقتی اون پیرمرد توی جنگل ولم کرد.
    دین چندلحظه به صورت ایمی نگاه کرد و جارد ابروهایش را بالا برد.
    ایمی نفس عمیقی کشید و با صدای لرزانی گفت:
    - صدای آلنه! مطمئنم، اون اینجاست!
    اما دین چنان که باید و شاید تحت‌تأثیر حرف او قرار نگرفت و فقط گفت:
    - هرکی بوده رفته، اگه هم باشه از پسش برمیام.
    دین نیزه‌اش تکان داد و گفت:
    - شما دوتا بخوابین، من نگهبانی میدم.
    سپس رویش را از آن ها برگرداند و دیگر حرفی نزد.
    ایمی آزرده‌خاطر و رنجیده به جارد نگاه کرد و خواست دهانش را برای اصرار بیشتر باز کند؛ اما با اشاره‌ی سر او سکوت کرد و با دل‌خوری برگشت و سر جایش نشست و با لب‌های برهم‌فشرده با دقت مشغول تماشای اطرافش شد.
    به‌جز مکانی که آن‌ها نشسته بودند و با نور آتش روشن شده بود، باقی محوطه کاملاً تاریک بود و هیچ‌چیزی قابل تشخیص نبود. آلن می‌توانست راحت و آسوده پشت یکی از درخت‌های اطراف بنشیند و آن‌ها را بپاید؛ بی‌آنکه حتی متوجه حضورش شوند. با این فکر لرزش خفیفی کرد و خود را بیشتر به جارد نزدیک کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    همچنان که سرش در آغـ*ـوش جارد بود، هرلحظه انتظار داشت آلن با همان سوت همیشگی و عذاب‌آورش از پشت یکی از درخت‌ها بیرون بپرد و با آن چشم‌های سبز و آبی‌اش به او خیره شود. اما مدت‌ها گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. چشم‌های ایمی کم‌کم گرم شد و پلک‌هایش سنگین شدند و خیلی طول نکشید که به خواب عمیقی فرورفت.
    با صدای گام‌های سنگینی از خواب پرید؛ انگار شخصی در اطرافش مشغول دویدن بود. ایمی چشم‌هایش را باز کرد و سرش را از روی شانه‌ی جارد برداشت. گردنش درد گرفته بود و به‌سختی می‌توانست آن را تکان بدهد. آتش نیز خاکستر شده بود و دود غلیظی از آن برمی‌خاست. ایمی از میان دوده‌های سیاه دین را دید که پشت به او ایستاده و به نقطه‌ی دوردستی چشم دوخته بود.
    ایمی با صدای گرفته‌ای گفت:
    - چی شده؟
    دین بلافاصله برگشت و ایمی توانست نگرانی را در چهره‌اش تشخیص دهد. او نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - یکی داشت ما رو دید می زد، خودم دیدمش، دنبالش کردم؛ ولی...
    - آلن بوده!
    ایمی از جا جست و باعث شد جارد از خواب بپرد و جویده‌جویده بپرسد:
    - چی شده؟ چه خبره؟
    دین گفت:
    - یه نفر همین اطراف بود، نتونستم درست‌وحسابی ببینمش؛ ولی شک ندارم که جاسوس بود. اگه از افراد اون جادوگر باشه، حتماً جامونو لو میده. باید فوراً از اینجا بریم.
    دین بعد از این جمله پایش را روی خاکستر آتش گذاشته و چندبار پایش را در همان نقطه کوبید. سپس او و جارد آینه را گرفتند. ایمی نیز کوله را روی دوشش انداخت و هر‌سه‌نفر به راه افتادند.
    ایمی در تمام طول راه مدام با نگرانی به اطرافش نگاه می‌کرد؛ تردیدی نداشت که آلن یک جایی در همان اطراف است، فقط نمی‌فهمید که چرا خود را نشان نمی‌دهد.
    قدم‌زدن با جارد و دین، بدون حضور آدریان عجیب و غم‌انگیز بودو دو پسر جلوتر از ایمی حرکت می‌کردند و گاهی اوقات نیز همچون نگهبان در دوطرفش می‌ایستادند؛ با این حال به‌نظر می‌آمد هیچ‌کدام از آن‌ها حوصله‌ی صحبت‌کردن ندارند و ایمی از اینکه هیچ‌کس را برای هم صحبتی و درددل‌کردن نداشت، ناراحت و عصبی بود.
    با اینکه جارد در هر فرصتی حالش را می‌پرسید و مدام با نگاهش مراقب او بود؛ اما هرچه تلاش می‌کرد، نمی‌توانست جای دوست فوق‌العاده‌ای همچون آدریان را بگیرد. جایگاه عشق و دوستی همیشه با یکدیگر تفاوت داشتند.
    در نتیجه ایمی تمام مدت عبوس و بدخلق بود و گاهی اوقات نیز دور از چشم جارد و دین، آرام‌آرام اشک می‌ریخت. هرچه بیشتر به یاد حرف‌ها و رفتارهای آدریان می‌افتاد، بیشتر دلش برای دین می‌سوخت و با خود می‌گفت اگر هضم این موضوع برای او آن‌قدر سخت است، پس برای دین که مدت‌ها عاشق او بوده و سال‌ها نیز همسرش بوده است چقدر زجرآورتر می‌توانست باشد.
    اندوه شدید دین از چشم‌های قرمز و گودی زیر چشم‌هایش و ظاهرش کاملاً آشکار بود. او که قبلاً مدام با شوخی‌هایش باعث خنده و نشاط آن‌ها می‌شد، اکنون تنها عامل فضای سنگین و غیرقابل‌تحمل میانشان بود. و ایمی کاملاً به او حق می‌داد؛ زیرا هنوز یک‌هفته هم از ازدست‌دادن آدریان نگذشته بود.
    هنگامی که برای اولین‌بار توقف کردند تا دین نگاهی به نقشه‌اش بیندازد، از ظهر گذشته بود.
    ذخیره‌ی غذایی دین رو به اتمام بود و این باعث نگرانی ایمی می‌شد؛ هرچند به‌نظر نمی‌آمد که برای دین اهمیت چندانی داشته باشد. او دیگر نسبت به همه‌چیز بسیار خون‌سرد و بی‌اعتنا بود؛ اگرچه از نظر جارد دین با وجود غم بسیارش هرگز کاری نمی‌کرد که جان خودش و یا دوستانش به خطر بیفتد و در تمام مواقعی که ایمی ابراز نگرانی می‌کرد، با اطمینان می‌گفت که حتماً دین نقشه‌ی خوبی در سر دارد و هردفعه با چشم‌غره‌ی ایمی مواجه می شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ‌‌بالاخره بعد از نیم‌ساعت دین چشم از نقشه‌اش برداشت و به‌آرامی شروع به صحبت کرد:
    _‌- ببینین ما الان دقیقاً تو همین نقطه‌ایم.
    ایمی با دقت به نقطه‌ی پررنگی که در مرکز نقشه بوده و انگشت اشاره‌ی دین بر روی آن بود نگاه کرد.
    - و خونه ی اون جادوگر احتمالاً تو این نقطه‌ست.
    مردمک چشم‌های ایمی به‌سرعت روی نقشه چرخیده و به نقطه‌ی سیاهی رسید که فاصله‌ی چندان با محلی که اکنون آن‌ها در آن ایستاده بودند، نداشت.
    ایمی بی هیچ شور و شوقی گفت:
    - پس خیلی ازش دور نیستیم. خیلی عالیه!
    دین لحظه‌ای به ایمی چشم دوخت و لب‌هایش را جمع کرد؛ انگار می‌خواست جلوی لبخندزدنش را بگیرد. سپس نقشه را در جیبش گذاشت و با لحن عادی گفت:
    - اگه شما نمی‌خواین که جلوتر از این بیاین حق دارین؛ می‌تونین همین‌جا منتظر بمونین که جادوگر از بین بره و بالاخره دریچه باز بشه.
    با اینکه دین این جمله را به‌راحتی ادا کرد؛ اما ایمی زمانی که او و جارد با صراحت گفتند که قصد ترک‌کردن دین را ندارند، متوجه نفس عمیق و راحت او شد.
    دین با لحنی که حس قدردانی در آن محسوس بود، گفت:
    - پس از همین مسیر به راهمون ادامه می‌دیم تا...
    - هیس!
    ایمی ناگهان حرف دین را قطع کرد و دستش را روی بینی‌اش گذاشت و چشم‌هایش از وحشت گشاد شدند‌.
    جارد که بلافاصله فکرش به‌سمت پاروکس‌ها کشیده شده بود، با نگرانی و اضطراب پرسید:
    - چی شد؟ چه صدایی شنیدی؟ خودشونن؟
    جارد و دین با انتظار به ایمی چشم دوختند‌؛ در نگاه یکی نفرت و در نگاه دیگری ترس و عصبانیت بود.
    ایمی چندلحظه به آن‌ها خیره ماند، سپس سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد.
    جارد نفس عمیقی کشید و دین چشم‌هایش را برهم فشرد.
    ایمی که گوشش را تیز کرده بود تا بار دیگر آن صدا را بشنود، بسیار آهسته گفت:
    - انگار صدای کشیده‌شدن بود. فکر کنم... فکر کنم یه نفر به غیر از ما اینجاست.
    با این حرف هرسه‌نفر نگاه سریعی به اطراف انداختند و آماده‌ی دفاع شدند؛ اما تا چنددقیقه بعد هیچ اتفاق خاصی نیفتاد به‌جز آنکه کلاغی قارقارکنان پر زده و باعث شد ایمی از جا بپرد.
    بالاخره پس از مدتی جارد نفس راحتی کشید و به ایمی گفت:
    - فکر کنم اشتباه شنیدی ایمی، اینجا خبری نیست.
    اما ایمی سرش را تکان داد و با اطمینان گفت:
    - من مطمئنم که صدای حرکت یه نفرو شنیدم، شک ندارم!
    دین گفت:
    - در هر حال فرقی نداره، ما باید هرچه زودتر از اینجا بریم تا‌... جارد مواظب باش!
    در یک لحظه‌ی گذرا که در چشم برهم‌زدنی گذشت، دو پای پشمالو دور کمر جارد حـ*ـلقه شده و با نیرو و سرعتی باورنکردنی او را به بالای درخت کشیدند.
    ایمی جیغ بلندی کشید و جارد را صدا زد؛ اما تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای شکستن شاخ و برگ درختان بود.
    دین گفت:
    - داره می‌بردش بالا!
    ایمی با صدای زیری فریاد زد:
    - اون لعنتی چی بود؟
    - جیغ نزن ایمی! باید آروم باشی!
    - چه‌جوری آروم باشم؟ همین الان یه هیولا جارد رو با خودش برد.
    صورت دین از شنیدن فریاد ایمی درهم رفت و گفت:
    - خیلی خب! صبر کن، صبر کن بذار یه‌‌کم فکر کنم.
    - فکرکردن نداره، من از درخت میرم بالا!
    - چی؟ زده به سرت؟!
    ایمی دستش را از دست دین بیرون کشید و جیغ زد:
    - آره!
    - نمی‌تونی این کارو بکنی!
    - چرا می‌تونم! من میرم اون بالا و...
    - هی! بچه‌ها! صدای منو می‌شنوین؟
    ایمی و دین با شنیدن صدای جارد دست از جروبحث برداشتند و هردو یک‌صدا با خوشحالی فریاد زدند:
    - آره!
    جارد با صدای خفه‌ای که انگار از ته چاه درمی‌آمد نعره زد:
    - خوبه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    دین که ناچار بود فریاد بزند تا صدایش به جارد برسد، گفت:
    - جارد! تو الان دقیقاً کجایی؟ چی کشیدت بالا؟
    جارد بلافاصله جواب نداد، لحظه‌ای مکث کرد و سپس با تردید گفت:
    - فکر کنم حسابی با زمین فاصله دارم؛ انگار روی...روی یه تار افتادم! این لعنتیا خیلی چسبونکین! اون موجود، هرچی که بود انقدر سریع رفت که نتونستم درست‌وحسابی ببینمش.
    ایمی با گیجی به دین نگاه کرد و با تعجب پرسید:
    - تار؟!
    دین که رنگ به چهره نداشت، لب‌هایش را برهم فشرد و دوباره فریاد زد:
    - جارد، میشه لطف کنی و بگی اون موجود چندتا پا داشت؟
    ایمی با شگفتی به دین نگاه کرد؛ گویی معنی پرسشش را نفهمیده بود؛ اما جارد در جواب دین کمی فکر کرد و گفت:
    - تا جایی که من دیدم سه‌تا!
    ایمی با صدای ضعیفی تکرار کرد:
    - سه‌تا!
    اما دین به ایمی توجه نکرد؛ او درحالی‌که سعی داشت خون‌سردی‌اش را حفظ کند، با صدای بلندی که به بالای درخت‌ها برسد گفت:
    - جارد، هیچ قصد ترسوندنت رو ندارم؛ اما اوضاعت خیلی بده رفیق!
    جارد در جواب دین نعره زد:
    - ممنون از دل‌گرمیت!
    دین به‌زور لبخندی به صورت نگران ایمی زد و سپس گفت:
    - جارد، قبل از اینکه اون موجود برگرده، با دقت به اطرافت نگاه کن و هرچی که می‌بینی بهم بگو.
    - این کار کمکی هم می‌کنه؟
    - قطعاً!
    - اِ... باشه، پس بذار ببینم.
    جارد که به پشت روی تار سفید و چسبناکی افتاده بود و انگشت‌هایش را برای نیفتادن دور آن‌ها حـ*ـلقه کرده بود، نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد.
    او در بالاترین شاخه‌ی درخت روی تاری که به‌طور حرفه‌ای به درخت دیگری تنیده شده بود، افتاده و در اطرافش به‌جز خودش و آن تار لعنتی هیچ‌چیز دیگری به چشم نمی‌خورد.
    ناگهان صدای دین را از زمین زیر پایش شنید که فریاد زد:
    - پس چی شد؟
    جارد که با هربار فریادزدن گلویش خراشیده می‌شد، با صدای گرفته‌ای گفت:
    - مگه نگفتی با دقت؟ خب یه دقیقه صبر کن!
    بعد از این جمله تا چنددقیقه صدایی از پایین به گوش نرسید تا اینکه دین با صدای بلندی غرولند کرده و جارد به تندی گفت:
    - خیلی خب، هیچی! این بالا هیچی به‌جز من و این تار نیست. البته اگه صاحب این تارها رو حساب نکنیم.
    دین با عصبانیت گفت:
    - هیچی؟ برای همین داشتی یه ساعت فکر می‌کردی؟
    جارد که کمرش درد گرفته و سرش سنگین شده بود، در جواب او گفت:
    - یه ساعت نه و پنج‌دقیقه. بعدش هم لطفاً موقعیت منو در نظر بگیر!
    - کدوم موقعیت؟ تو راحت و آسوده اون بالا دراز کشیدی و ما...
    - من راحت و آسوده این بالا دراز نکشیدم!
    - بسه دیگه! میشه تمومش کنین؟
    جارد و دین به بحث خود خاتمه دادند و ایمی با عصبانیت گفت:
    - به‌جای دعواکردن با همدیگه باید به فکر یه راه‌حل باشیم، فهمیدین؟
    از سکوت دین و جارد کاملاً مشخص بود که جدیت موضوع را فهمیده‌اند.
    ایمی که برای اولین‌بار می‌خواست قبل از بروز هر مشکلی کنترل امور را به دست بگیرد، گفت:
    - باید قبل از برگشتن اون موجود بیاریمت پایین جارد. فکر می‌کنی بتونی خودت رو از تار جدا کنی؟
    جارد انگشت‌هایش را که به تار چسبیده بودند تکان داد؛ اما از تار جدا نشد، آنگاه با فشار و تقلا دستش را کشید و پس از اندکی کشمکش، توانست آن را آزاد کند و گفت:
    - یه‌کمی زور لازم داره؛ ولی... فکر کنم بتونم.
    - خوبه! پس تا دین از درخت میاد بالا، تو سعی کن کاملاً از اون تار جدا بشی.
    دین با بهت و حیرت گفت:
    - چی؟ من باید برم بالا؟!
    ایمی چپ‌چپ به او نگاه کرده و گفت:
    - نکنه توقع داری من برم اون بالا؟ من نصف وزن جارد رو هم ندارم، اگه اون نتونه تعادلش و حفظ کنه و بیفته، احتمالاً له میشم!
    دین چندلحظه به ایمی و سپس به تنه‌ی باریک و طویل درخت نگاه کرد، سپس نفس عمیقی کشید و به‌ناچار پایش را روی کنده‌کاری‌های درخت گذاشت و درحالی‌که زیرلب ناسزا می‌گفت، با سختی و به کندی شروع به بالارفتن از درخت کرد.
    جارد که قلبش به‌شدت در سـ*ـینه می‌تپید، سعی کرد دست دیگرش را از تار چسبناک جدا کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    اینکه نمی‌دانست دین و ایمی چه می‌کنند، کلافه‌اش می‌کرد. هر چندلحظه یک‌بار سرش را بلند می‌کرد و به پایین نگاهی می‌انداخت. مدام انتظار می‌کشید سر دین از لای شاخه‌ها نمایان شود و بالاخره بتواند نفس راحتی بکشد. اما به‌جای دین، چیز دیگری در حال نزدیک‌شدن به او بود. جارد در همان حالی که تلاش می‌کرد از تار جدا شود، خشکش زد. هیبت بسیار عظیمی از شاخه‌های بالای سرش عبور می‌کرد و شاخه‌ها زیر سنگینی پیکر او با حالتی تهدیدآمیز می‌لرزیدند. جارد نفسش را در سـ*ـینه حبس کرد و با صدایی که به زور درمی‌آمد گفت:
    - بچه‌ها، فکر کنم یه مشکلی داریم.
    دین که نیمی از راه را طی کرده و اکنون جرئت نگاه‌کردن به زمین زیر پایش را نداشت، با حالتی عصبی دندان‌هایش را برهم فشرد و پرسید:
    - چه مشکلی؟
    جارد که یک‌لحظه چشم از آن هیبت برنمی‌داشت، آب دهانش را قورت داد و گفت:
    - فکر کنم بالاخره صاحب این تار لعنتی پیداش شد.
    بلافاصله حالت چهره‌ی دین تغییر کرده و با نگرانی گفت:
    - ای لعنتی! جارد یه‌کم طاقت بیار و خورده نشو، الان خودمو می‌رسونم.
    جارد که چشم از عنکبوت غول‌پیکر و پشمالوی مقابلش برنمی‌داشت، با خشم لب‌هایش را برهم فشرد؛ اما جرئت نکرد حرف دیگری بزند، مبادا عنکبوت صدایش را بشنود.
    ایمی که از جنب‌وجوش درختان و زمزمه‌های دین تا حدودی متوجه مشکل بزرگی که پیش آمده بود شده بود، جلوتر رفت و درست زیر پای دین ایستاده و فریاد زد:
    - دین! چه خبر شده؟ پس چرا نمیری بالا؟
    دین که دنبال جای دستی برای نگه‌داشتن خود می‌گشت، نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - ایمی، یه چیزی بهت میگم؛ اما قول بده هول نشی.
    با این حرف قلب ایمی در سـ*ـینه فروریخت؛ با این حال سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. دین که خیالش راحت شده بود، بلافاصله گفت:
    - احتمالاً الان یه عنکبوت غول‌پیکر می‌خواد جارد رو به جای دسر بخوره؛ ولی تو اصلاً نگران نباش؛ چون من یک فکری...
    - چی؟
    قبل از آنکه دین بتواند جلوی ایمی را بگیرد، او جیغ بنفشی کشید و باعث شد دین برای ساکت‌کردنش از هر‌دو دستش استفاده کند؛ اما با جداشدن دست‌هایی که به‌سختی درخت را نگه داشته بودند، تعادل دین به هم خورد و از آن فاصله با پشت به زمین افتاد.
    صدای ناله‌ی دین، با فریاد دردناکی درآمیخت.
    دین درست روی پاهای ایمی فرود آمده بود.
    با سرو‌صدایی که آن‌ها به راه انداختند، طولی نکشید که توجه عنکبوت غول‌آسا به طعمه‌اش که با چشم‌های کاملاً باز مات و متحیر مانده بود، جلب شد. جارد که در دلش لعن و نفرین می‌کرد، با دست‌وپایی که از شدت وحشت منقبض شده بودند، شاهد نزدیک‌شدن عنکبوت به خود بود. با نزدیک‌شدن عنکبوت، بوی گندی به مشامش رسید و نفسش در سـ*ـینه حبس شد. آن بو از بدن پشمالوی عنکبوت به مشامش می‌رسید.
    جارد حسرت خورد که نمی‌تواند با دست بینی‌اش را نگه دارد تا از شرّ بوی آن موجود نفرت‌انگیز خلاص شود؛ زیرا چنان از جیغ ایمی جا خورده بود که بار دیگر دست‌هایش به تار چسبیده بودند.
    جارد نگاهی به عنکبوت که با طمأنینه به‌سمتش می‌آمد انداخت و لب‌هایش را بیشتر از قبل برهم فشرد.
    عنکبوت بسیار آهسته و آرام به او نزدیک شد و دو دست جلویی‌اش را که پر از موهای قهوه‌ای تیره بود، روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و سرش را جلو برد و با هر هشت چشمش به او زل زد.
    نفس جارد بند آمد؛ اما نه از فشاری که عنکبوت بر سـ*ـینه‌اش وارد می‌کرد، بلکه از بوی بدی که در بینی‌اش می‌پیچید و نزدیک بود بیهوشش کند. جارد که جرئت نفس‌کشیدن هم نداشت، به صورت وحشتناک عنکبوت خیره ماند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    هرلحظه منتظر دردی وحشتناک بود؛ اما لحظه‌ای بعد عنکبوت از او دور شد و شروع به بالارفتن از شاخه‌ی درخت‌ها کرد.
    جارد نفس عمیقی کشید و از خوش‌شانسی خود مسرور و حیرت‌زده شد؛ البته خوشحالی‌اش با دیدن تار جدیدی که عنکبوت روی سـ*ـینه‌اش تنیده بود، بلافاصله فروکش کرد. ظاهراً دیگر هیچ راهی برای جداکردن خود نداشت. هرآن انتظار می‌کشید که دین و ایمی به کمکش بشتابند و در نهایت بالاخره صدای آن‌ها را از سطح زمین شنید؛ اما این‌بار صدای ناشناسی نیز به گوشش خورد.
    ظاهراً در حال بحث‌کردن با یکدیگر بودند. دین می‌گفت:
    - ایمی! بیا کنار، ما هیچی از این نمی‌دونیم.
    - این؟ ببخشید، با من بودین؟
    صدای جیغ‌مانند ایمی به گوش رسید که گفت:
    - چاره دیگه‌ای نداریم دین! هرلحظه ممکنه جون جارد در خطر باشه.
    جارد با خشم نفسش را بیرون فرستاد و منتظر نتیجه‌ی بحث آن‌ها ماند. سرانجام صدای ناشناس فریادزنان گفت:
    - هی جارد! حالت چطوره رفیق؟
    جارد که گیج شده بود، دهانش را باز کرد تا جوابی بدهد؛ اما قبل از او صدای غرولند دین به گوش رسید که گفت:
    - اون دوست منه، نه تو!
    - ساکت شو دین!
    جارد از ایمی بسیار متشکر بود که در آن لحظات حساس دین را ساکت نگه می‌دارد. سرانجام در‌حالی‌که خودش نمی‌توانست چشم از عنکبوت که اکنون از شاخه‌ها بالا می‌رفت بردارد، جواب داد:
    - اِ خوبم، تو کی هستی؟
    - من؟ من اسمم رابینه، پسر توماس و اِلِنا، نوه‌ی الکساندرا و جوناس و...
    - داری چی‌کار می‌کنی؟ اون نمی‌خواد شجرنامه‌ی تو رو بدونه، فهمیدی؟
    جارد که هرلحظه بیشتر گیج می‌شد و از طرفی از دست دین عصبانی بود، گفت:
    - خب، فهمیدم.
    رابین که معلوم نبود سروکله‌اش از کجا پیدا شده و کوچک‌ترین توجهی به چهره‌ی مشکوک دین و صورت متعجب ایمی نداشت، کتاب کهنه و قطوری را از کیف دوشی‌اش درآورد و ورق زد.
    سپس طوری که انگار به بزرگ‌ترین آرزویش رسیده باشد، چشم‌هایش برقی زد و فریاد زد:
    - هی جارد، بذار بهت بگم موجودی که الان کنارته دقیقاً چیه.
    - منظورت چیه؟ خب معلومه، اون یه عنکبوته لعنتیه که هیکلش صدبرابر یه عنکبوت معمولیه.
    رابین با خون‌سردی دستش را در هوا تکان داد و درحالی‌که به شاخ و برگ درختان نگاه می‌کرد، گفت:
    - اینکه اون یه عنکبوت غول‌پیکره کاملاً مشخصه؛ ولی بهتره بدونی از کدوم نژاده، کمکت می‌کنه.
    جارد که دیگر به‌سختی نفسش بالا می‌آمد، گفت:
    - اگه دونستن نژاد این هیولا کمکی می‌کنه، خواهش می‌کنم عجله کن.
    رابین لبخندی زد و در مقابل صورت وحشت‌زده‌ی دین و ایمی شروع به خواندن کرد.
    - عنکبوت جهنده یکی از سریع‌ترین نژادها و البته مرگبارترین اون‌ها هست. قد آن حدوداً پنج‌متر و جثه‌ش ده‌برابر یک عنکبوت غول‌پیکر معمولی است‌. عنکبوت جهنده برای خوردن طعمه‌اش ابتدا تار تنیده و پس از به‌دام‌انداختن، خود را به بالاترین نقطه رسانده و از فاصله‌ای دور خود را روی طعمه انداخته و نیش‌هایش را در...
    رابین همچنان مشغول خواندن بود؛ اما جارد دیگر چیزی نشنید. در‌حالی‌که دیگر به‌هیچ‌وجه نمی‌توانست نگاه از عنکبوت بردارد، با نگرانی گفت:
    - از این قسمتش هیچ خوشم نیومد. دین!
    دین با فریاد جارد، رابین را وادار به سکوت کرده و گفت:
    - چی شد؟
    جارد که پاهایش سست شده بود، با صدای ضعیفی گفت:
    - فکر کنم این دقیقاً همون عنکبوتیه که باهاش سروکار داریم.
    دین و ایمی بلافاصله نگاه‌های نگرانی ردوبدل کردند و قلب ایمی در سـ*ـینه فروریخت؛ اما رابین برخلاف آن‌ها با خوشرویی لبخندی زد و گفت:
    - جارد، میشه بگی الان تو چه مرحله‌ای هستی؟
    جارد که نگاهش به یک نقطه ثابت مانده بود، گفت:
    - اگه بخوام دقیق بگم، مرحله‌ی آخر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    این‌بار حتی رنگ رابین نیز پرید و دین بر سرش فریاد زد:
    - حالا چی‌کار کنیم؟
    ایمی که از شدت نگرانی به گریه افتاده بود، به رابین خیره مانده و سرانجام رابین با صدای آهسته‌ای گفت:
    - فقط یه راه داره، نیزه‌ت رو بده به من!
    دین با عصبانیت گفت:
    - چی؟
    - گفتم نیزه‌ت رو بده، این تنها راه‌حله.
    دین مردد مانده بود. ایمی نیز هنوز با اضطراب به این‌سو و آن‌سو می‌رفت. در نهایت دین که چاره‌ی دیگری نمی‌یافت، تسلیم شد و نیزه‌اش را به‌سمت رابین گرفت و او بلافاصله به‌سمت درخت رفت و به‌صورت کاملاً حرفه‌ای خود را از تنه‌اش بالا کشید.
    اکنون عنکبوت خود را به بلندترین شاخه رسانده بود و از آن فاصله با دقت به طعمه‌اش نگاه می‌کرد. هرلحظه ممکن بود خود را روی تارش بیندازد. جارد شک نداشت که در این صورت، با وجود وزن آن موجود، تمام استخوان‌هایش خرد می‌شود.
    در آن فکر بود که هرلحظه دارد به مرگی دردناک نزدیک‌تر می‌شود و دیگر هیچ کمکی از کسی برنمی‌آید؛ تا اینکه به‌طور ناگهانی سر پسر جوانی که کلاه سبزی بر سر داشت و پَری سیاه روی آن به چشم می‌خورد، ظاهر شده و درحالی‌که به پهنای صورتش لبخند می‌زد، گفت:
    - سلام، گفتی تو کدوم مرحله‌ای؟
    جارد که از دیدن پسر غریبه متعجب شده بود، آهسته گفت:
    - آخر.
    رابین ابروی پرپشتش را بالا برد و گفت:
    - اوه!
    سپس چندثانیه به صورت جارد خیره ماند. جارد که برای لحظه‌ای گمان کرد او خشک شده است، با دهان باز به او نگاه کرد.
    سرانجام رابین تکانی به خود داد و گفت:
    - نمی‌خوام ناامیدت کنم رفیق؛ ولی اوضاعت بدجوری خرابه.
    جارد گفت:
    - ممنون از یادآوریت.
    آنگاه منتظر ماند. وقتی رابین همچنان بی‌حرف با حالت عجیبی به او خیره ماند، با صدای بلندی گفت:
    - خب، حالا باید چی‌کار کنم؟ این وضعیت راه‌حلی هم داره؟
    رابین که از صدای بلند جارد جا خورده بود، طوری که انگار چیزی را به خاطر آورده باشد، با هیجان گفت:
    - آهان! نقشه!
    سپس نیزه را چنان بلند کرد که نزدیک بود در چشم‌های جارد فرو برود و گفت:
    - فکر کنم با این بتونی کارشو بسازی.
    جارد که ناباورانه به او نگاه می‌کرد، نیزه را گرفت و با عصبانیت گفت:
    - شوخیت گرفته؟ من با این چی‌کار می تونم بکنم؟ مگه نمی‌بینی کجا و تو چه فاصله‌ای ایستاده؟
    رابین با گیجی سرش را تکان داد و گفت:
    - اِ مگه اون کجا ایستاده؟
    جارد که با خشم به او چشم‌غره می‌رفت، با سر به‌سمت بالا اشاره کرد. رابین رد نگاه او را گرفت، ناگهان رنگ از رخش پریده و چنان از دیدن عنکبوت جهنده هول شد که دست‌هایش از تنه‌ی درخت جدا شد و با فریادی مهیب سقوط کرد و درست جلوی پای دین و ایمی فرود آمد.
    جارد که مبهوت مانده بود، نیزه‌به‌دست به جایی که سر رابین ناپدید شده بود نگاه کرد. صدای جیغ و فریاد از پایین درخت به گوش می‌رسید.
    دیگر چاره‌ای نداشت جز آنکه خودش اقدام کند. سرش را صاف کرد. عنکبوت برای پریدن آماده می‌شد. جارد با دست‌هایی عرق‌کرده و خیس، نفس عمیقی کشید و محکم نیزه را به‌سمت بالا نگه داشت و چشم‌هایش را بست‌.
    همان موقع صدای به‌هم‌خوردن پاهای عنکبوت به گوش رسید. جارد چشم‌هایش را برهم فشرد و دعا کرد که آخرین نقشه‌اش برای نجات جانش عملی شود. اضطراب و ترس تمام وجودش را فراگرفته بود.
    لحظه‌ای بعد صدای مهیبی همراه با جیرجیر ناخوشایندی به گوش رسید و نیزه‌ای که در دست جارد بود، چنان سنگین شد که از دست‌هایش سر خورده و همراه با جسد بی‌جان عنکبوت به زمین سقوط کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا