با دیدن درختهای تودرتو و سربهفلککشیده، قلبش در سـ*ـینه فروریخت و از جا پرید. سپس در میان تشویق و هلهلهی بوتههای وفادار با سرعت دوید و قبل از آنکه روزنه بار دیگر بسته شود، خود را به محوطهی بیرون از آن مکان تاریک پرت کرد. ثانیهای بعد روزنه بار دیگر در مقابل نگاه مشتاقانهی ایمی بسته شد و صدای جیغ و سوت بوتهها را در پشت خود خفه کرد.
ایمی که میزان ترس و هیجانش به یک اندازه بود، لبخندی زد و رویش را برگرداند و آنگاه با دیدن منظرهی آشنایی که درست روبهرویش بود، لبخندش وسیعتر شد. او بالاخره بازگشته بود و اکنون درست در جایی که دو روز قبل ترک کرده بود، ایستاده و با میـ*ـل به اطرافش نگاه میکرد. دیگر ناامیدی برایش معنایی نداشت؛ زیرا اکنون از وقت دیگری در آن سهروز به دوستانش نزدیکتر بوده و انگیزهاش برای پیداکردن آنها چندینبرابر شده بود.
حتی دیگر هرگز به این احتمال که ممکن بود اتفاقی برای آنها افتاده باشد فکر نمیکرد. اطمینان داشت که آنها زنده و سلامتند؛ این را در انتهای قلبش احساس میکرد. ایمی با شور و نشاط شروع به دویدن کرد و مسافت کوتاهی را مستقیماً پیش رفت؛ اما دیگر زمانی برای جستوجوکردن باقی نماند؛ زیرا از قرار معلوم خورشید کاملاً غروب کرده و کمکم به تاریکی شب نزدیک میشد. ایمی با کلافگی نفسش را بیرون فرستاد و با فرارسیدن شب خود را به تاریکترین نقطهی آن اطراف رساند و با میوههایی که جیبش را پر کرده بودند، از خودش پذیرایی کرد. در آن لحظه بههیچوجه نمیتوانست از لبخندزدن خودداری کند.
***
نور خورشید را از پشت پلکهای بستهاش احساس میکرد. گرمای لـ*ـذتبخش و بوی نم برگ درختان حس خوبی را در وجودش سرازیر میکرد. سرمای صبحگاهی با وجود گرمای نور خورشید که برخلاف همیشه بر سطح زمین تابیده میشد، تناقض روحنوازی را تشکیل داده بود.
ایمی روی علفهای بلند جنگل غلتی زد و بیآنکه حتی برای چندثانیه چشمهایش را باز کند، بار دیگر به خواب فرورفت.
از خوابیدنش چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که شانههایش بیآنکه خودش بخواهد شروع به تکانخوردن کرد. ایمی با تکانهای وحشتناک بدنش از خواب پرید و با حالتی نیمههوشیار چشمهایش را باز کرد. شخصی در فاصلهی نزدیکی از او روی زمین نشسته و اسمش را صدا میزد.
- ایمی! ایمی بیدار شو!
ایمی با گیجی نگاهی به صورت آشنای مقابلش انداخت و چشمهایش را بر هم فشرد؛ سپس بار دیگر آنها را گشوده و با دقت به چهرهی پسر نگاه کرد. رنگ سبز تیرهی چشمان آن شخص بسیار آشنا بود؛ صدایش و حتی طرهای از موهای خرماییاش که اکنون روی پیشانیاش ریخته شده بود. ناگهان قلب ایمی در سـ*ـینه فروریخت و چنان شوکی به او وارد شد که بهسرعت روی زمین نشست و چشمهایش از شدت تعجب گشاد شدند. جارد با سرووضعی آشفته و چهرهای پریشان در کنارش نشسته بود و با او حرف میزد.
برای چندلحظه ماتومبهوت ماند، آنگاه ضربهای به صورتش زد تا هرچه زودتر از آن خواب شیرین بیدار شود؛ اما حتی ضربهی محکم دستانش باعث نشد آن پسر ناپدید شود؛ او همچنان نشسته بود و با نگرانی به ایمی نگاه میکرد.
ایمی دستهای لرزانش را جلو برد و صورت جارد را لمس کرد. پوستش بهخاطر تهریشی که در طی این مدت درآورده بود، زبر و زمخت بود؛ اما هیچچیزی به جز لمس آن صورت مهربان نمیتوانست ایمی را هوشیار کند و باعث شود خود را در آغـ*ـوش جارد انداخته و از شدت خوشحالی به گریه بیفتد.
ایمی که میزان ترس و هیجانش به یک اندازه بود، لبخندی زد و رویش را برگرداند و آنگاه با دیدن منظرهی آشنایی که درست روبهرویش بود، لبخندش وسیعتر شد. او بالاخره بازگشته بود و اکنون درست در جایی که دو روز قبل ترک کرده بود، ایستاده و با میـ*ـل به اطرافش نگاه میکرد. دیگر ناامیدی برایش معنایی نداشت؛ زیرا اکنون از وقت دیگری در آن سهروز به دوستانش نزدیکتر بوده و انگیزهاش برای پیداکردن آنها چندینبرابر شده بود.
حتی دیگر هرگز به این احتمال که ممکن بود اتفاقی برای آنها افتاده باشد فکر نمیکرد. اطمینان داشت که آنها زنده و سلامتند؛ این را در انتهای قلبش احساس میکرد. ایمی با شور و نشاط شروع به دویدن کرد و مسافت کوتاهی را مستقیماً پیش رفت؛ اما دیگر زمانی برای جستوجوکردن باقی نماند؛ زیرا از قرار معلوم خورشید کاملاً غروب کرده و کمکم به تاریکی شب نزدیک میشد. ایمی با کلافگی نفسش را بیرون فرستاد و با فرارسیدن شب خود را به تاریکترین نقطهی آن اطراف رساند و با میوههایی که جیبش را پر کرده بودند، از خودش پذیرایی کرد. در آن لحظه بههیچوجه نمیتوانست از لبخندزدن خودداری کند.
***
نور خورشید را از پشت پلکهای بستهاش احساس میکرد. گرمای لـ*ـذتبخش و بوی نم برگ درختان حس خوبی را در وجودش سرازیر میکرد. سرمای صبحگاهی با وجود گرمای نور خورشید که برخلاف همیشه بر سطح زمین تابیده میشد، تناقض روحنوازی را تشکیل داده بود.
ایمی روی علفهای بلند جنگل غلتی زد و بیآنکه حتی برای چندثانیه چشمهایش را باز کند، بار دیگر به خواب فرورفت.
از خوابیدنش چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که شانههایش بیآنکه خودش بخواهد شروع به تکانخوردن کرد. ایمی با تکانهای وحشتناک بدنش از خواب پرید و با حالتی نیمههوشیار چشمهایش را باز کرد. شخصی در فاصلهی نزدیکی از او روی زمین نشسته و اسمش را صدا میزد.
- ایمی! ایمی بیدار شو!
ایمی با گیجی نگاهی به صورت آشنای مقابلش انداخت و چشمهایش را بر هم فشرد؛ سپس بار دیگر آنها را گشوده و با دقت به چهرهی پسر نگاه کرد. رنگ سبز تیرهی چشمان آن شخص بسیار آشنا بود؛ صدایش و حتی طرهای از موهای خرماییاش که اکنون روی پیشانیاش ریخته شده بود. ناگهان قلب ایمی در سـ*ـینه فروریخت و چنان شوکی به او وارد شد که بهسرعت روی زمین نشست و چشمهایش از شدت تعجب گشاد شدند. جارد با سرووضعی آشفته و چهرهای پریشان در کنارش نشسته بود و با او حرف میزد.
برای چندلحظه ماتومبهوت ماند، آنگاه ضربهای به صورتش زد تا هرچه زودتر از آن خواب شیرین بیدار شود؛ اما حتی ضربهی محکم دستانش باعث نشد آن پسر ناپدید شود؛ او همچنان نشسته بود و با نگرانی به ایمی نگاه میکرد.
ایمی دستهای لرزانش را جلو برد و صورت جارد را لمس کرد. پوستش بهخاطر تهریشی که در طی این مدت درآورده بود، زبر و زمخت بود؛ اما هیچچیزی به جز لمس آن صورت مهربان نمیتوانست ایمی را هوشیار کند و باعث شود خود را در آغـ*ـوش جارد انداخته و از شدت خوشحالی به گریه بیفتد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: