کامل شده رمان روزگار(جلددوم آزاد) | shaghayegh_h96 کاربر انجمن نگاه دانلود

سلام همراهان من:تا چه اندازه از قلم و موضوع رمان روزگار(shaghayegh_h96)راضی هستید و دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    123
وضعیت
موضوع بسته شده است.

shaghayegh_h96

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/03
ارسالی ها
918
امتیاز واکنش
45,027
امتیاز
901
سن
28
محل سکونت
شیراز
roozgar.png

به نام یزدان پاک

نام رمان : روزگار(جلد دوم آزاد)
نام نویسنده : shaghayegh_h96 کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار: ZrYan
ژانر :عاشقانه_پلیسی

سرگرد روزگار توتونچی پسر آزاد توتونچی(رمان "آزاد"
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
) آدمی هست که کارش براش خیلی مهمه، پرونده‌ای رو قبول می‌کنه که اون رو درگیر می‌کنه؛ درگیر دختری که پر از نقطه‌های تاریک هست. دختری که یه کلاف سردرگم هست! ببینیم کدوم می تونند موفق بشند و مسیر زندگی دیگری رو تغییر بدن؟ سرنوشت اون‌ها رو به کجا می‌کشونه؟

سلام دوستان عزیزم..سپاس از همراهیتون ♥♥عکس شخصیت های رمان"روزگار"رو می‌توانید در صفحه اینستاگرام من(shaghayegh_h9422)مشاهده کنید.
برای خواندن رمان "آزاد"جلد اول رمان "روزگــار"روی لینک زیر کلیک کنید.
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

instagram:shaghayegh_h9422
خوش حال میشم رمان روزگار رو بخونید و نقد هاتون رو تو صفحه نقد برام بنویسید، ممنون.
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

نکته①:دوستان می تونید در بالای صفحه پیگیری موضوع رو بزنید تا هر موقع پست جدید ارسال کردم بهتون اطلاع داده بشه.
نکته②:لطفا با تشکراتتون خوشحالم کنید و بهم انرژی بدید.
نکته③:اگر موضوعی در رابـ ـطه با رمان روزگار داشتید در صفحه پروفایل من بنویسید.
نکته④:ممنون از همراهیتون♥♥
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش



    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود


    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    shaghayegh_h96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/03
    ارسالی ها
    918
    امتیاز واکنش
    45,027
    امتیاز
    901
    سن
    28
    محل سکونت
    شیراز
    رمان روزگار(جلد دوم رمان آزاد)
    ***********
    یه شبایی اصلا نگذشت، اما ما ازش گذشتیم...!
    یه شبایی هم بد گذشت، سخت گذشت.
    یه شب هایی داد زدیم، اما جز دلمون هیچ‌کس صدامون رو نشنید...!
    یه شبایی همه چیز بود به جز اونی که باید می‌بود!
    یه شبایی هوا عجیب دو نفره بود، اما همون شبا ما بودیم و تنهاییمون.
    یه شبایی نفسمون برید از این همه بغض.
    یه شبایی نفس کم آوردیم، اما دووم آوردیم!
    یه شبایی فقط زنده بودیم...زندگی نکردیم...!
    یه شبایی زنده هم نبودیم..فقط بودیم..همین!
    حالا یک دقیقه سکوت به خاطر همه این شب‌هایی که با اندوه سپری کردیم.
    شب‌هایی که شاید بارها و بارها توی تنهایی‌هامون شکستیم و هیچ‌کس نفهمید، جز دلمون. دلی که بازی خورده بود و بوی سوختگی می‌داد.


    _پیاده شو!
    +چرا اومدیم این‌جا؟
    _خودت چی فکر می‌کنی؟
    کمربندش رو باز کرد.
    _فکر می‌کنم اون قدر عاشقمی که دوری‌ام رو نمی‌تونی تحمل کنی!
    یه تای ابروم رو بالا دادم. پوزخندی زد و از ماشین پیاده شد. ماشین رو دور زد و در سمت من رو باز کرد. نگاهی به چهره‌ی خشکش کردم و پیاده شدم. نگاهم به ساختمون افتاد، یه ساختمون دو طبقه با نمایی سفید که به زیبایی ساخته شده بود. روزگار جلوتر از من راه می‌رفت. من هم پشت سرش بودم. به در ورودی که رسیدیم، در باز شد و دختری با خنده از در بیرون اومد و توی بغـ*ـل روزگار پرید و با صدای جیغ جیغی گفت: سلام داداشی، وای دلم برات یه ذره شده بود! و تند تند گونه‌ی روزگار رو بوسید. اه! دخترِ چندش، حالم بد شد. من هم که اون‌جا حکم مجسمه رو داشتم. خوب که قربون صدقه روزگار رفت، به سمت من برگشت.
    _سلام.
    +سلام.
    _خوش اومدید من رشا، خواهر روزگار، هستم.
    سری تکون دادم و نگاهم رو از چشم های خرماییش گرفتم. رشا به داخل اشاره کرد.
    _بفرمایید.
    اول من داخل رفتم. بعد هم روزگار و رشا که مثل کنه بهش چسبیده بود داخل اومدند. نگاهم به زن میانسالی افتاد که خانومانه لباس پوشیده بود و به سمت ما می‌اومد.
    +سلام.
    _سلام دخترم خوش اومدی.
    +من دختر شما نیستم.
    روزگار چشم غره‌ای بهم رفت. بی خیال شونه‌ام رو بالا انداختم و مشغول نگاه کردن به دور و برم شدم. همه جا با وسایل زیبا و البته گرون قیمت تزیین شده بود. بعد از چند دقیقه که سلام و احوالپرسی روزگار با مادرش تموم شد، رشا رفت و ما روی مبل‌های خاکستری سالن نشستیم. سرم پایین بود و به فرش دست‌بافت گرون قیمتی که زیر پامون پهن بود نگاه می‌کردم.
    _روزگار مامان نمی‌خوای این دختر خانم رو به ما معرفی کنی؟
    رشا با سینی چای به سالن اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    shaghayegh_h96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/03
    ارسالی ها
    918
    امتیاز واکنش
    45,027
    امتیاز
    901
    سن
    28
    محل سکونت
    شیراز
    به من چای تعارف کرد، برنداشتم؛ کلا علاقه‌ای به چای نداشتم.
    _تابان، همون دختری که در موردش براتون گفته بودم، قراره یه مدت پیش ما بمونه.
    _خوشوقتم عزیزم. من مهرماه هستم، مادر روزگار و رشا.
    سری تکون دادم.
    _روزگار میشه اتاق من رو بهم نشون بدی؟ خسته‌ام.
    روزگار یه چشم غره بهم رفت. از روی مبل بلند شدم. وقتی دید من ایستادم، اون هم بلند شد.
    _مامان با اجازه‌تون من اتاق تابان رو بهش نشون بدم برمی‌گردم پیشتون.
    _برو پسرم
    روزگار جلوتر حرکت کرد. من هم پشت سرش راه افتادم. از سالن که بیرون اومدیم و از دید مادر و خواهرش پنهان شدیم، به سمتم برگشت، بازوم رو تو دستش گرفت و من رو به خودش نزدیک کرد.
    _بهت ادب یاد ندادن؟ این چه طرز رفتاره؟
    _همینی که هست!
    صورتش رو جلوتر آورد.
    _خودم آدمت می‌کنم.
    پوزخندی زدم.
    _یکی باید تو رو آدم کنه.
    به عقب هلم داد.
    _به زودی معلوم میشه که کی باید آدم بشه.
    _قطعا تو.
    دستم رو گرفت و کشید.
    _به موقعش می‌فهمی موش کوچولو.
    _مامانته!
    ایستاد و به سمتم برگشت.
    _چی؟
    _فکر می‌کردم گوش‌هات قوی تر از این حرف‌هاست.
    ابروهام رو بالا دادم. رگ گردنش متورم شده بود و من خوب می‌دونستم که چه‌قدر عصبانیه.
    _خیلی دلت می‌خواد یه مشت بزنی تو دهنم؟ خودخوری نکن. هنوز زوده من رو بشناسی، هر چی باشه دختر فرهادی ام، پرونده‌اش که دستته؟!
    نمی‌دونم چرا دلم می‌خواست همه‌ی حرصم رو سر روزگار خالی کنم.
    _هه! اگر تو دختر فرهادی هستی، به من هم میگن سرگرد روزگار توتونچی. کارم به تله انداختن آدم‌هایی مثل بابای توئه.
    راه افتاد و از پله ها بالا رفت. من هم دنبالش رفتم. طبقه دوم کوچک‌تر از طبقه اول بود. یه راهرو تقریبا بزرگ با در‌هایی با رنگ‌های مختلف. سمت چپ راهرو یه پنجره بزرگ رو به حیاط داشت که یه ست مبل زرشکی همرنگ با پرده ها چیده شده بود. ته راهرو هم یه اتاق بود. درش رو باز کرد.
    _این‌جا اتاق توئه.
    سرکی به داخل اتاق کشیدم. اتاق مجهز و خوبی با تم سفید بود. وارد اتاق شدم.
    _اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو.
    سری تکون دادم. روزگار در رو بست و رفت. روی تخت یک نفره که کنار پنجره قرار داشت، نشستم. مانتو و شالم رو از تنم بیرون آوردم. روی تخت خوابیدم و چشم‌هام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو از اتفاقات اخیر خالی کنم؛ چون اگر می‌خواستم به اتفاقات پیش اومده فکر کنم، قطعا دیونه می‌شدم و جام تو تیمارستان بود!
     

    shaghayegh_h96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/03
    ارسالی ها
    918
    امتیاز واکنش
    45,027
    امتیاز
    901
    سن
    28
    محل سکونت
    شیراز
    با صدای در از خواب بیدار شدم. چشم‌هام رو باز کردم. در باز شد و رشا تو چارچوب در قرار گرفت.
    _شام حاضره، مامان گفت صدات کنم.
    سری تکون دادم رشا بیرون رفت و در رو بست. از روی تخت بلند شدم. اول خواستم مانتوم رو بپوشم، ولی پیراهنم خوب بود؛ پس بی خیال شدم و فقط شالم رو روی موهام انداختم و از اتاق بیرون رفتم. یه میز بزرگ غذا‌خوری گوشه سالن نزدیک آشپزخونه بود که همه اون‌جا نشسته بودند. مردی میانسال با موهای جو گندمی بالای میز نشسته بود که به نظر پدر روزگار بود. روزگار سمت چپ و مادر روزگار و رشا سمت راست نشسته بودند. به میز نزدیک شدم. نگاه همه به سمتم چرخید. یه سلام آروم کردم و کنار روزگار نشستم. مهرماه برام غذا کشید و تو سکوت مشغول خوردن شدیم. سرم رو بلند کردم تا نمکدون رو بردارم که متوجه نگاه پدر روزگار به خودم شدم. رد نگاهش رو دنبال کردم. اه! خاک بر سرت تابان که یک بار نشد کاری رو درست انجام بدی.
    _جای سوزن انسولینه.
    صدای قاشق و چنگال ها قطع شد و نگاه همه به سمت من چرخید. نگاهی به کبودی های روی بازوم انداختم.
    _دیابت دارم.
    از پشت میز بلند شدم. سرم پایین بود و نمی‌خواستم نگاه هیچ‌کس رو ببینم.
    _خیلی خوشمره بود ممنون. شب به‌ خیر.
    چرخیدم و از سالن بیرون اومدم .شالم رو از سرم برداشتم و روی تخت خواب پرت کرد.م به سمت بالکن رفتم و درش رو باز کردم. هوای سرد پاییزی به صورتم برخورد کرد. چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. صدای باز شدن در اتاق اومد. چشم‌هام رو باز کردم و برگشتم.
    _کاری داری؟
    چند دست لباس تو دست‌هاش بود، روی تخت گذاشت.
    _لباس‌هات رو عوض کن.
    _مال کیه؟
    _مال رشا هست، اما همشون نو هستند.
    به سمت لباس ها رفتم و یکی رو برداشتم. یه تاپ آستین کوتاه بنفش که روش قلب‌های سفید داشت.
    _خوبه، به نظر اندازه میاد.
    سری تکون داد و به سمت در رفت.
    _شب به خیر
    قبل از این که من حرفی بزنم در و بست و رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghayegh_h96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/03
    ارسالی ها
    918
    امتیاز واکنش
    45,027
    امتیاز
    901
    سن
    28
    محل سکونت
    شیراز
    لباس رو روی تخت انداختم. من نمی‌تونستم این‌جا بمونم. به هر قیمتی که شده بود باید می‌رفتم. چون عصر خیلی خوابیده بودم خوابم نمی‌اومد. روی تخت نشستم و منتظر شدم.
    ساعت دو شده بود. حتما تا حالا همه خوابیده بودند. مانتوم رو پوشیدم، شالم رو برداشتم و روی سرم انداختم. آروم در اتاق رو باز کردم. خونه تو سکوت فرو رفته بود. از اتاق بیرون اومدم. آروم قدم بر می‌داشتم تا صدای راه رفتنم نیاد. به نزدیکی اتاق روزگار رسیدم. باید از جلوی در اتاقش رد می‌شدم و به راه پله می‌رسیدم. نفس عمیقی کشیدم و تو دلم دعا کردم که کاش گیر نیوفتم. چند قدم برداشتم و از جلوی در اتاق روزگار رد شدم. پام رو روی اولین پله گذاشتم.
    _جایی تشریف می‌بری؟
    ای لعنت به این شانس! به سمت روزگار چرخیدم. یه تای ابروش رو بالا داده بود و به من نگاه می‌کرد. شلوار و تیشرت آبی تنش بود و به چارچوب در تکیه داده بود.
    _میرم آب بخورم.
    پوزخندی زد.
    _با مانتو و کوله پشتی؟
    _خب...
    نذاشت جمله ام رو کامل کنم. به سمتم اومد دستم رو کشید و من رو توی اتاق خودش انداخت و در رو قفل کرد.
    _سر هر کی رو شیره بمالی سر من رو نمی‌تونی موش کوچولو.
    کلافه دستی به شالم کشیدم.
    _آخه از من چی به تو می‌رسه ؟بذار برم پی کارم.
    رو‌به‌روم ایستاد.
    _کدوم کار؟ هوم؟
    _تو حق نداری من رو زندانی کنی! من نمی‌خوام این‌جا بمونم؛ دست از سرم بردار.
    _متاسفم، اما تا وقتی که من نخوام تو جایی نمیری.
    جیغ زدم.
    _من میرم تو هم نمی‌تونی جلوم رو بگیری.
    به سمت در رفتم.
    _بازش کن
    سری تکون داد و روی تخت خوابش نشست.
    _می‌تونی بازش کن!
    لگدی به در زدم.
    _این در لعنتی رو باز کن.
    بدون توجه به من روی تخت خوابید.
    _لازمه که بهت بگم این خونه عایق صدا هست؛ هر چه‌قدر می‌خوای جیغ جیغ کن! راستی در سیستم امنیتی پیچیده‌ای داره، اگر می‌تونی برو.
    لگد دیگه ای به در زدم. دست‌هام از عصبانیت می‌لرزید.
    _روزگار از جون من چی می‌خوای؟ آخه من به چه دردت می‌خورم؟
    کنار در نشستم. روزگار از روی تخت بلند شد و به سمت من اومد. روبه‌روم نشست. نگاهش که به دست‌های لرزونم افتاد، اون‌ها رو رو محکم توی دستش گرفت، اما لرزش دست‌های من متوقف نشد.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghayegh_h96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/03
    ارسالی ها
    918
    امتیاز واکنش
    45,027
    امتیاز
    901
    سن
    28
    محل سکونت
    شیراز
    _من می‌خوام کمکت کنم.
    دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم.
    _هیچ‌کس نمی‌تونه به من کمک کنه.
    التماس گونه گفتم:
    _بذار برم.
    _من نمی‌تونم بذارم بری، می‌فهمی؟
    _این تویی که نمی‌فهمی.
    بلند شد و دوباره روی تخت خوابید.
    _بهتره بیای بخوابی، بحث بی فایده‌است.
    لب‌هام رو روی هم فشردم. حالم خیلی بد بود. به سختی بلند شدم و روی مبل نشستم. از کوله پشتیم سرنگ رو بیرون آوردم و پُرش کردم. آستین دست چپم رو بالا زدم. دستهام می‌لرزید. یه بند دور بازوم بستم و سرنگ رو برداشتم. نمی‌تونستم سوزن رو تو رگم بزنم. چند جای بازوم رو زخم کردم و باز سعی می‌کردم سرنگ رو تو رگم فرو کنم.
    _چه غلطی می‌کنی؟
    سرنگ رو از دستم بیرون کشید. دست لرزونم رو به طرفش گرفتم. الان تنها چیزی که بهش نیاز نداشتم غیرتی شدن بی‌موقع روزگار بود.
    _بِده حالم بَده.
    _نمی‌بینی با دستت چی‌کار کردی؟ سوراخ سوراخش کردی.
    _به جهنم، بده من!
    کلافه بود و این رو به راحتی از رفتارش می‌شد فهمید، اما هیچ چیز قابل تغییر نبود.
    یه دستمال برداشت و روی بازوم گذاشت. بند رو از دور بازوی چپم باز کرد و دور بازوی راستم بست. سرم رو به مبل تکیه دادم و چشم هام رو بستم. سوزش سوزن رو حس کردم و بعد کم کم آروم شدم. با صدای شکسته شدن چیزی چشم‌هام رو باز کردم. روزگار گلدون روی میز رو به زمین کوبیده بود. عصبی به موهاش چنگ می‌زد.
    _من چی‌کار کردم؟ وای!
    _تو مقصر نیستی.
    عصبی تو اتاق راه می‌رفت. رگ گردنش متورم و صورتش سرخ شده بود.
    _بهتره بخوابیم.
    روی مبل دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. صدای قدم‌های روزگار رو شنیدم که از من دور می‌شد. بهش نگاه کردم. لبه‌ی تختش نشست.
    _گاهی آدم‌ها هر چه‌قدر هم که تلاش کنن نمی‌تونن چیزی رو تغییر بدن.
    سکوت کرد. سکوتی که پر از حرف بود، حرف‌های نگفته‌ای که گاهی بهتر بود گفته نشه، حرف‌هایی که قلب رو به آتش می‌کشید.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghayegh_h96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/03
    ارسالی ها
    918
    امتیاز واکنش
    45,027
    امتیاز
    901
    سن
    28
    محل سکونت
    شیراز
    _تابان بلند شو.
    پتو رو روی سرم کشیدم.
    _اه! روزگار بذار بخوابم.
    دوباره پتو رو کنار زد.
    _پاشو برو تو اتاق خودت بخواب.
    _همین جا خوابیدم دیگه.
    _اگه خانواده‌ام بفهمن تو دیشب این‌جا خوابیدی برام بد میشه، بلند شو.
    دستم رو گرفت و من رو نشوند.
    _ساعت شش صبح واسه این از خواب بیدار شدی؟
    ازم فاصله گرفت. کوله پشتیم رو برداشت و به سمت در اتاق رفت. در رو باز کرد و نگاهی به بیرون کرد.
    _بیا کسی نیست.
    از روی مبل بلند شدم. وسایلم رو از روزگار گرفتم و از اتاقش بیرون اومدم. به اتاقی که مثلا مال من بود رفتم. خودم رو روی تخت انداختم و دوباره خوابیدم.
    نگاهی به ساعت کردم، اوه! ده شده بود. یه تونیک و شلوار از بین لباس‌هایی که روزگار بهم داده بود برداشتم و پوشیدم. دست و صورتم رو شستم و پایین رفتم. خونه ساکت بود. به نظر می‌رسید کسی خونه نباشه. به سمت آشپزخونه رفتم که صدای در سالن رو شنیدم. برگشتم.
    _کی بیدار شدی؟
    _همین حالا.
    _تا الان خواب بودی؟
    _بله، کسی خونه نیست؟
    _نه بابا رفته کارخونه، مامان آموزشگاه، رشا هم مدرسه‌ است.
    _تو کجا بودی؟
    _اداره بودم.
    به سمت پله‌ها رفت.
    _یه چای دم کن تا من بیام.
    _پررو دستور میده.
    به آشپزخونه برگشتم و چای ساز رو روشن کردم. تو کابینت‌ها دنبال چای خشک می‌گشتم.
    _دنبال چی می‌گردی؟
    با صدای ناگهانی روزگار برگشتم که پیشونیم به لبه‌ی در کابینت برخورد کرد.
    _آخ.
    _چی شدی؟
    _چته مثل جن ظاهر میشی؟
    دستم رو گرفت و من رو روی صندلی نشوند. یه دستمال برداشت.
    _دستت رو بردار.
    دستم رو از روی زخم برداشتم. دستمال رو روی زخم فشار داد.
    _یه زخم سطحیه.
    دستمال رو ازش گرفتم.
    _برو آب جوش اومده چای دم کن.
    سری تکون داد و رفت.
    _واسه چی برگشتی خونه؟
    _خیلی دلت می‌خواست نیومده بودم؟
    _هر چی کمتر ببینمت اعصابم راحت تره.
    _یعنی من اعصابت رو به هم می‌ریزم؟
    _دقیقا به هدف زدی.
    از تو یخچال وسایل صبحانه رو روی میز چید و به سمتم خم شد.
    _فکر از این جا بیرون رفتن رو نکن. تمام در‌ها و پنجره‌های این جا سیستم امنیتی قوی دارند.
    پوزخندی زدم و نگاهم رو از چشم های آبیش گرفتم.
    _یادت رفته برای چی از مدرسه اخراجم کردند؟
    _نه یادم نرفته، هک سایت مدرسه اون‌قدر‌ها هم سخت نیست.
    _البته من هم نگفتم که کار سختی بود.
    _بهتر نیست از این عقلت یه جای بهتر استفاده کنی؟
    _یک بار ازش استفاده کردم و تو نتیجه‌اش شدی..
    _یعنی با عقلت من رو انتخاب کردی؟
    _پس چی؟ فکر کردی عاشق سـ*ـینه چاکت بودم؟ لازمه که بهت بگم من از همه‌ی مردها متنفرم، از همشون. فکر می‌کردم تو راه نجاتم هستی، اما اشتباه می‌کردم؛ تو همه چیز رو بدتر کردی.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghayegh_h96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/03
    ارسالی ها
    918
    امتیاز واکنش
    45,027
    امتیاز
    901
    سن
    28
    محل سکونت
    شیراز
    _خوبه که به من حسی نداری. از وقتی وارد این پرونده شدم همیشه عذاب وجدان داشتم که دارم با احساسات یه دختر بازی می‌کنم.
    _واقعا فکر می‌کنی بازی نکردی؟ تو همون یه ذره امیدی که من برای خلاصی از این جهنم داشتم ازم گرفتی.
    _من مجبور بودم.
    سری تکون دادم. حرف بی فایده بود، با این حرف ها به هیچ‌جا نمی‌رسیدم. بدون این که لقمه ای غذا بخورم از پشت میز بلند شدم.
    _بشین، تو که چیزی نخوردی.
    _میل ندارم.
    _گفتم بشین!
    و با ابروش به صندلی اشاره کرد. بی میل نشستم. از این‌جا بودن راضی نبودم. حس می‌کردم مجبور به انجام کارهایی هستم که دوست ندارم. اگرچه همیشه اجبار تو زندگی من وجود داشت. یه لقمه درست کرد و به سمت من گرفت. دستش رو کنار زدم و مشغول صبحانه خوردن شدم. لقمه رو کنار بشقاب گذاشت و بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت. من هم چند تا لقمه خوردم. میز رو جمع کردم و بیرون رفتم. در سالن قفل بود؛ برای همین کنار پنجره نشستم و به حیاط خیره شدم. یه حیاط بزرگ با درخت‌های سر به فلک کشیده که یه استخر بزرگ به شکل بیضی وسطشون قرار داشت. درخت‌ها اکثرا برگ‌هاشون ریخته و هوا هم کمی ابری بود.
    نیم ساعتی همون‌جا نشستم. بی حوصله بلند شدم و به اتاقم برگشتم. از کوله پشتیم یه سرنگ بیرون آوردم، پُرش کردم و روی تخت نشستم. چشم‌هام رو بستم. دوباره لرزش دست‌هام شروع شده بود، لعنت به این زندگی!
    سرم رو که چرخوندم، روزگار پشت سرم ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. تو نگاهش چیزی بود که باعث می‌شد حالم از خودم به هم بخوره. سرنگ رو روی زمین انداختم.
    _این طوری نگاهم نکن.
    بی حرف برگشت و از اتاق بیرون رفت. چشم‌هام رو بستم و روی تخت دراز کشیدم.

    (روزگار)
    در اتاقم رو محکم به هم کوبیدم. وقتی تابان رو تو این حالت می‌دیدم حالم بد می‌شد. از این که نمی‌تونستم هیچ‌کاری کنم از خودم بدم می‌اومد. لباس‌هام رو عوض کردم و از پله ها پایین رفتم. مامان از آموزشگاه برگشته بود.
    _سلام مامان.
    مامان با لبخندی که رو لب هاش بود گفت:
    _سلام پسرم.
    _کی اومدید؟
    _همین چند دقیقه پیش.
    مقنعه اش رو از سرش بیرون آورد و روی مبل انداخت. کنارش نشستم.
    _مامان؟
    _جانم عزیزم؟
    _می‌دونم که تا الان خیلی لطف در حقم کردید و اجازه دادید تابان رو بیارم این‌جا، اما می‌خوام ازتون خواهش کنم مراقب تابان باشید که یه وقت از خونه بیرون نره.
    _نگران نباش حواسم بهش هست.
    _تابان شاید سنش کم باشه، اما زبر و زرنگه. نمی‌خوام برای شما دردسر درست کنم، اما این موضوع خیلی مهمه برام.
    _باشه بیشتر مراقبش هستم.
    روی موهای مامان رو ب.و.س.ی.دم.
    _قربونت برم. می‌دونی که عشق منی؟
    _غلط کردی بچه!
    لبخندی زدم و به سمت بابا برگشتم. کتش رو از تنش بیرون آورد و به سمت ما اومد. بازوم رو گرفت و بلندم کرد.
    _از پیش زن من بلند شو! این‌قدر هم قربون صدقه‌اش نرو، وگرنه با من طرفی.
    من رو از روی مبل بلند کرد و کنار مامان که با لبخندی که من عاشقش بودم و به ما نگاه می‌کرد، نشست. رو به مامان کرد.
    _خوبی خانم من؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    shaghayegh_h96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/03
    ارسالی ها
    918
    امتیاز واکنش
    45,027
    امتیاز
    901
    سن
    28
    محل سکونت
    شیراز
    _این‌طوریاست؟
    بابا:برو بچه.
    مامان:سر کار می‌خوای بری؟
    _بله.
    _ناهار نمی‌خوری؟
    _نه میل ندارم.
    خم شدم و گونه‌ی مامان رو ب.و.س.ی.دم.
    بابا:برو دیگه، چه‌قدر زن من رو می‌ب.و.س.ی!
    مامان خندید: آزاد بچه‌ام رو اذیت نکن.
    بابا هم خندید: چشم خانم.
    به سمت در رفتم.
    _خداحافظ.
    از خونه بیرون اومدم. سوار ماشینم شدم و راه افتادم. یک ساعت بعد تو اتاقم پشت میزم نشسته بودم و به این فکر می‌کردم که چه‌طور می‌تونم بامداد و بامشاد فرهادی رو دست گیر کنم؟
    در اتاقم باز شد، کاویان وارد اتاق شد و روی مبل نشست. ابروهام رو بالا دادم.
    _به اتاق همه‌ی مافوق‌هات همین‌طوری وارد میشی؟
    _بی خیال روزگار، جون تو جون احترام گذاشتن رو ندارم.
    _چی شده؟
    _اوف! دیشب عملیات داشتم. ۲۷ ساعته که نخوابیدم.
    چشم‌های قهوه‌ایش رو بست و به پشتی مبل تکیه داد.
    _دارم بی‌هوش میشم.
    _تو که نمی‌خوای این‌جا بخوابی؟
    _منتظر خبر بچه ها هستم. باید این پرونده رو تموم کنم. راستی تو چی‌کار کردی؟ تونستی ردی ازشون پیدا کنی؟
    _هنوز نه. انگار آب شدن رفتن تو زمین، هیچ ردی ازشون نیست.
    _اون دخترِ چی؟ اسمش چی بود؟ تابه، هان تابان! ردی ازشون نداره؟
    _هنوز باهاش حرف نزدم.
    یکی از چشم‌هاش رو باز کرد.
    _اون وقت چرا؟
    _به راحتی نمیشه ازش حرف کشید.
    _مطمئنی فقط همینه؟
    _منظورت چیه؟
    _هیچی فعلا فقط می‌خوام یه چُرت بزنم، بعدا حرف می‌زنیم.
    چند ثانیه بعد صدای خر‌و‌پفش کل اتاق رو برداشته بود. هر چه‌قدر هم که سرش شلوغ بود و فکرش درگیر بازم راحت می‌خوابید، اما من کافیه ذهنم درگیر یه موضوعی بشه، دیگه خواب از چشم هام فراری میشه!
    از پله‌ها بالا رفتم. تابان و رشا روی مبل‌های کنار پنجره نشسته بودند. نزدیکتر رفتم. چی شده که تابان تصمیم گرفته به رشا نزدیک بشه رو فقط خدا می‌دونه! البته خودم هم یه حدس‌هایی می‌تونستم بزنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا