کامل شده رمان روزگار(جلددوم آزاد) | shaghayegh_h96 کاربر انجمن نگاه دانلود

سلام همراهان من:تا چه اندازه از قلم و موضوع رمان روزگار(shaghayegh_h96)راضی هستید و دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    123
وضعیت
موضوع بسته شده است.

shaghayegh_h96

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/03
ارسالی ها
918
امتیاز واکنش
45,027
امتیاز
901
سن
28
محل سکونت
شیراز
با صدای قدم‌های من هردو سرشون رو بلند کردند. رشا لبخندی زد و از جاش بلند شد.
_سلام داداشی.
به سمتم اومد. باهاش دست دادم و گونه‌اش رو ب.و.س.ی.د.م. این دختر کوچولوی شونزده ساله عشق برادرش بود. نگاهم به تابان افتاد که با حالت بدی نگاهم می‌کرد.
_چی‌کار می‌کردین؟
رشا: آلبوم عکس‌هامون رو به تابان نشون می‌دادم.
سرم رو تکون دادم. هنوز تابان خیره نگاهم می‌کرد.
_رشا یه چای میاری؟
لبخندی زد.
_چشم داداش.
به سمت تابان برگشت.
_تابان جون چای می‌خوری؟
تابان: نه.
رشا سری تکون داد و پایین رفت .کیفم رو روی مبل گذاشتم و رو به روی تابان نشستم. تابان بی توجه به من مشغول دیدن عکس‌های آلبوم شد. دستم رو زیر چونه‌ام زدم و بهش خیره شدم.
_چرا به من زل زدی؟
_دارم فکر می‌کنم چی تو ذهنت می‌گذره.
_چرا؟
_چی شده که دختر مردم‌گریزی مثل تو تصمیم گرفته به رشا نزدیک بشه؟
_حوصله‌ام سر رفته بود، رشا پیشنهاد داد عکس‌هاتون رو نگاه کنم، من هم قبول کردم.
تو دلم گفتم (من اگه تو رو نشناسم که به درد لای جرز دیوار می‌خورم!)
_این دخترِ کیه؟
_کدوم؟
آلبوم رو به سمت من برگردوند. عکس من در کنار دختر عمو سبحان، نادیا، بود.
_نادیا، دختر دوست پدرمه.
_خوشگله. به نظر باهات صمیمی میاد.
_دختر دوست داشتنیه، نمیشه باهاش صمیمی نبود.
ابرویی بالا انداخت و مشغول دیدن بقیه عکس‌ها شد. متوجه شدم که چند ثانیه‌اس به عکس فرنام (پسر عمو فرزان) خیره شده.
_این پسر خوش تیپِ کیه؟
با این که می‌دونستم می‌خواد تلافی حرفی رو که در مورد نادیا زدم بکنه، ولی بی اختیار دستم مشت شد.
_پسر عمومه.
سرش رو بلند کرد.
_پسر عموت اسم نداره؟
_فرنام.
_اسمش هم مثل خودش خوشگله! چند سالشه؟
_می‌خوای شجره‌نامه‌اش رو برات بیارم؟
_بیاری بد نیست! زیادی جذابه.
یک‌بار دیگه به عکس فرنام نگاه کرد. کم کم داشتم عصبانی می‌شدم. آلبوم رو از دستش کشیدم. سرش رو بلند کرد، با چشم‌های مشکی بی‌تفاوتش نگاهم کرد و از روی مبل بلند شد. سریع بلند شدم و رو به روش ایستادم.
_بار آخرت باشه!
پوزخندی زد.
_چرا بی‌خود غیرتی میشی؟
_بی خود نیست!
_هست. تو با من نسبتی نداری.
پوزخندی زدم.
بهش نزدیک‌تر شدم. صدام رو آروم‌تر کردم.
_لازمه که بهت یه چیزای رو ثابت کنم؟ ولی بهتره که بدونی تعریف از پسرهای دیگه غیرت من رو قلقلک نمیده.
_پس چرا عصبانی شدی؟
_چون هنوز نمی‌دونی چه راهی درسته و چه راهی غلط. این که برای آزار من راه غلط رو انتخاب می‌کنی اعصاب خُرد کنه.
_ازت متنفرم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • shaghayegh_h96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/03
    ارسالی ها
    918
    امتیاز واکنش
    45,027
    امتیاز
    901
    سن
    28
    محل سکونت
    شیراز
    (تابان)
    نگاهم رو ازش گرفتم و به اتاقم برگشتم. در رو محکم به هم کوبیدم. لعنت بهت روزگار! تقصیر خودمه، اگه از اول بهش رو نداده بودم حالا این‌طوری نمی‌شد. آخه من احمق از کجا می‌دونستم که روزگار پلیسه؟ اوف که هر لحظه گره‌های زندگی من کورتر می‌شد. به سمت بالکن رفتم. در رو باز کردم. از بالا به پایین نگاه کردم. فکر می‌کنم ارتفاع بین چهار یا پنج متر بود؛ یعنی می‌تونستم پایین بپرم؟
    باید یه فکری می‌کردم. عصبی توی اتاق قدم می‌زدم و به این فکر می‌کردم که چه‌طور می‌تونم از این‌جا بیرون برم. صدای در اتاق اومد. در باز شد و روزگار داخل شد.
    _اجازه دادم بیای داخل؟
    _اجازه لازم نیست.
    _دیگه داری پات رو از گلیمت دراز تر می‌کنی!
    ابروش رو بالا داد.
    _من؟
    _خیلی پررویی!
    قبل از این که روزگار عکس‌العملی نشون بده، به سمت بالکن رفتم و از نرده‌ها آویزون شدم. خودم هم دقیقا نمی‌دونستم هدفم چیه، شاید فقط می‌خواستم کاری انجام داده باشم.
    _چه غلطی می‌کنی؟
    خواست به سمتم بیاد که جیغ کشیدم: جلو نیا لعنتی.
    _این چه کاریه؟ دیونه شدی؟
    _آره دیونه شدم، خسته شدم، حوصله‌ام رو سر بردی.
    _بیا کنار دیونه بازی در نیار.
    _ببینم از من به چی می‌خوای برسی؟ا اصلا به فکر من هم هستی؟ دیر یا زود دست بامداد و بامشاد بهم می‌رسه اون وقت هیچ کس نمی‌تونه جلوشون رو بگیره، نه تو و نه هیچ‌کس دیگه.
    نفس عمیقی کشیدم. به چشم های روزگار زل زدم، فکش منقبض شده بود و عصبی نگاهم می‌کرد.
    _به زندگی خودت نگاه نکن. من یه دختر تنها و بدبختم که هیچ‌کس نمی‌تونه کمکم کنه. من هم نمی‌تونم بهت کمک کنم. من نمی‌دونم که بامداد و بامشاد کجا هستند، اما می‌دونم که بر می‌گردند و من رو نابود می‌کنند
    یه قطره اشک روی گونه‌ام نشست. بازوی کبودم رو نشونش دادم.
    _نمی‌بینی که با من چی‌کار کردند؟ فقط به فکر خودتی لعنتی!
    _تابان داری چی‌کار می‌کنی دختر؟ واسه چی اون‌جا ایستادی؟
    با صدای مادر روزگار سرم رو چرخوندم. پایین ایستاده بود و متعجب و نگران به من نگاه می‌کرد.
    _برو اون طرف، می‌افتی پایین عزیزم.
    هنوز به مادر روزگار نگاه می‌کردم که روزگار محکم بازوهام رو گرفت.
    جیغ کشیدم: ولم کن.
    اما اون محکم‌تر من رو گرفت و به سمت خودش کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    shaghayegh_h96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/03
    ارسالی ها
    918
    امتیاز واکنش
    45,027
    امتیاز
    901
    سن
    28
    محل سکونت
    شیراز
    جیغ دیگه ای کشیدم و تو بغلش پرت شدم.
    فریاد کشید: دخترِ احمق فکر کردی اگه خودت رو بکشی اون‌ها ناراحت میشن؟
    من هم مثل خودش جیغ کشیدم: خودم که از این زندگی خلاص میشم. خسته شدم، خسته شدم.
    دستم رو روی صورتم گذاشتم و به اشک‌هام اجازه باریدن دادم.

    *وقتی چاره ای نمی‌ماند؛

    وقتی فقط می‌توانی بگویی؛

    هرچه بادا باد ...

    حتی اگر؛

    دلِ کوه را هم داشته باشی؛

    گریه‌ات می‌گیرد...*

    روزگار من رو تو آغوشش جا داد. آروم کمرم رو نوازش می‌کرد. دیگه حرفای قشنگ آرومم نمی‌کرد، دیگه هیچ چیز آرومم نمی‌کرد، حتی این آغـ*ـوش امن.
    نفس عمیقی کشیدم. اشک روی گونه‌ام رو پاک کردم و از روزگار فاصله گرفتم. در اتاق باز شد و مادر روزگار وارد شد. نگاه نگرانی به من کرد، به سمتم اومد و کنارم نشست. دستش رو به سمتم دراز کرد.
    آروم گفت: اجازه هست؟
    سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و عطر تنش رو نفس کشیدم. کاش من هم مادری مثل مهرماه داشتم، کاش! روی موهام رو ناز کرد.
    _گاهی اوقات با خودت فکر می‌کنی جز مردن هیچ راه دیگه‌ای نیست، اما باور کن که هست؛ باور کن که خدا همیشه هوات رو داره.
    _شما هیچ چی از من و زندگیم نمی‌دونید.
    _تو هم نمی‌دونی من چه سختی‌هایی کشیدم. من هم مثل تو ناامید بودم، اما الان یه زندگی خوب دارم.
    _من دیگه امیدی به این زندگی ندارم.
    با دستش اشک‌های روی گونه‌ام رو پاک کرد.
    _ آدم‌ها که بی امید نمی‌تونن زنده بمونن.
    _من هم زنده نیستم!
    روزگار لیوان آبی به سمتم گرفت. از دستش گرفتم و یه کم خوردم. به دیوار زل زدم.
    مهرماه بلند شد.
    _ این حرف رو نزن. همیشه برای شروع دوباره وقت هست، اگه خواستی با کسی درد و دل کنی می‌تونی روی من حساب کنی.
    از اتاق بیرون رفت.
    زانوهام رو بغـ*ـل کردم. روزگار کنارم نشست. به چشم‌هاش نگاه کردم. اولین بار که دیدمش، جذب همین چشم‌هاش شدم. چشم‌هایی که به من می‌گفت شاید راه نجاتم باشه.
    _من نمی‌خوام ازت سوء استفاده کنم. اگر این جایی، برای امنیت خودته.
    _من همه چیزم رو باختم. دیگه هیچی مهم نیست. تو هم هر کاری دوست داری انجام بده.
    _مطمئن باش اجازه نمیدم بهت آسیبی برسه.
    _هه! آسیب؟ از نظر تو آسیب چیه؟ فکر می‌کنی از من چیزی مونده ؟یه دخترِ هفده ساله‌ی معتاد...
    روزگار حرفم رو قطع کرد و با حالت عصبی گفت: تمومش کن!
    پوزخندی زدم.
    _حقیقت زندگی من تلخ‌تر از زَهره، زهری که ذره ذره جونم رو می‌گیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    shaghayegh_h96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/03
    ارسالی ها
    918
    امتیاز واکنش
    45,027
    امتیاز
    901
    سن
    28
    محل سکونت
    شیراز
    نگاهم رو ازش گرفتم. بلند شدم و روی تخت خوابیدم و پتو رو روی تنم انداختم. چشم هام رو بستم و به این فکر کردم که کِی برای همیشه چشم‌هام بسته میشه؟
    صدای قدم های روزگار و بعد صدای بسته شدن در اتاق اومد .
    زیر آب گرم ایستادم. قطرات آب روی بدنم می‌رقصید. همیشه آب گرم رو به آب سرد، حتی تو گرمترین روز تابستون ترجیح می‌دادم. بعد از گرفتن یه دوش چند دقیقه‌ای، حوله رو دور تنم پیچیدم و بیرون اومدم. روزگار رو تخت خوابم نشسته بود و به کتابی که تو دستش بود نگاه می‌کرد. سرش رو بلند کرد.
    _عافیت باشه.
    _ممنون.
    جلوی آینه ایستادم و با حوله کوچیک دستی موهام رو خشک کردم.
    _این رو برای تو آوردم.
    به سمتش چرخیدم.
    _تو کل عمرم یک بار یک کتاب رو کامل نخوندم! حالا چی هست؟
    _یه رمانه، مال رشاست. میگه داستانش قشنگه، شاید خوشت بیاد.
    _همون جا بذارش. بعدا یه نگاهی بهش می‌اندازم.
    سری تکون داد و کتاب رو روی پاتختی گذاشت. بلند شد و به سمت من اومد. بروس رو از روی میز توالت برداشت و به صندلی اشاره کرد.
    _بشین.
    روی صندلی نشستم. آروم مشغول صاف کردن موهام شد.
    _اولین باره که یکی داره موهام رو صاف می‌کنه
    _ولی من خیلی این کار رو کردم.
    ابروهام رو بالا دادم.
    _داستان داره جالب میشه. حالا این لیدی‌هایی که موهاشون رو صاف کردی کی بودند؟
    خندید.
    _خوشگل، جذاب و..
    یکی توی شکمش زدم.
    _من رو که نمیگی؟
    _چه خودت رو تحویل می‌گیری!
    _آهان فهمیدم، نادیا خانم بوده؟
    _چه خوب اسمش رو هم یادته.
    _ آلزایمر که ندارم.
    موهام رو که صاف کرد و با گل سر بست.
    _نه خیر اون نبوده.
    دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و به طرفم خم شد.
    _رشا بوده، از وقتی به دنیا اومد و چند تار مو داشت من براش صاف می‌کردم تا الان که شونزده سالشه. البته بد نبود شما یه کم غیرتی بشید.
    خندیدم.
    _آخه می‌دونم شوهرم از این عرضه‌ها نداره.
    _این‌طوریاست؟!
    _بله، همین‌طوریاست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    shaghayegh_h96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/03
    ارسالی ها
    918
    امتیاز واکنش
    45,027
    امتیاز
    901
    سن
    28
    محل سکونت
    شیراز
    از توی آینه به قیافه روزگار نگاه کردم که با حالت بامزه‌ای نگاهم می‌کرد. شاید این رفتار کمی از روزگار بعید بود، اما حس می‌کردم دوست داره من رو خوشحال کنه. چیزی که شاید هیچ‌کس برام انجامش نداده بود. اون هم خیره نگاهم می‌کرد.
    _تابان هیچ وقت ناامید نشو.
    _ناامید؟ ناامید نیستم، فقط هدفی ندارم.
    _تو یه دختر نوجوان هستی، مگه میشه هدف نداشته باشی؟
    _نمی‌دونم.
    _اما من می‌دونم. هیچ‌وقت برای شروع دوباره دیر نیست.
    _شاید.
    به سمت در اتاق رفت.
    _لباس بپوش ،سرما می‌خوری.
    بیرون که رفت، بلند شدم و لباس پوشیدم. روی تخت نشستم و کتاب رمانی که روزگار برام آورده‌بود رو برداشتم. اسم رمان "مرسی که هستی" بود. با این که هیچ‌وقت اهل کتاب خوندن نبودم، ولی برای وقتای بی‌حوصلگی خوب بود.

    (روزگار)
    کلافه خودم رو روی تخت پرت کردم. فکر‌های مختلف توی سرم رژه می‌رفت. نمی‌دونستم راهی که انتخاب کردم به کجا می‌رسه، اما من اهل عقب نشینی نبودم. صدای زنگ موبایلم بلند شد.
    _بله؟
    _سلام جناب سرگرد.
    _سلام محمودی، چیزی شده؟
    سابقه نداشت ستوان محمودی با موبایل من تماس بگیره.
    _راستش سروان امیری گلوله خوردند.
    روی تخت نشستم.
    _چی؟
    سریع گفت: حالشون خوبه، نگران نباشید. ازم خواستند بهتون اطلاع بدم.
    _آدرس بیمارستان رو برام بفرست.
    _چشم.
    تماس رو قطع کردم. موبایلم رو روی تخت انداختم و بلند شدم سریع لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. رشا که از پله‌ها با یه ظرف میوه داشت بالا می‌اومد، نگاهی به من کرد.
    _داداش کجا میری؟
    به ظرف میوه تو دستش اشاره کرد.
    _ برات میوه آوردم.
    _باید برم بیمارستان.
    _چرا؟ چی شده؟
    همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفتم گفتم: کاویان گلوله خورده.
    از خونه بیرون اومدم. سوار ماشینم شدم و به سمت بیمارستان روندم.

    (تابان)
    کتاب رو دوباره روی پاتختی گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. صدای حرف زدن روزگار و رشا می‌اومد. نزدیک‌تر رفتم. شنیدم که روزگار گفت: " کاویان گلوله خورده"
    و بعد صدای شکستن چیزی اومد.
    از بالای پله ها به پایین نگاه کردم. روزگار نبود. رشا روی پله نشسته بود و به یه نقطه خیره بود. پایین رفتم و کنار رشا ایستادم. او‌ن‌قدر تو فکر بود که متوجه من نشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    shaghayegh_h96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/03
    ارسالی ها
    918
    امتیاز واکنش
    45,027
    امتیاز
    901
    سن
    28
    محل سکونت
    شیراز
    _چی شده؟
    رشا با صدای من از جاش پرید و نگاهی به من کرد.
    _چی؟
    _گفتم چی شده؟
    نگاهی به ظرف میوه ای که روی پله‌ها پخش شده بود کردم. رشا به نظر شوکه می‌اومد و این شاید به خاطر شنیدن خبر گلوله خوردن دوست روزگار بود. کنارش نشستم و دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم.
    _این‌قدر دوست روزگار برات مهمه؟!
    متعجب گفت: چی؟
    از این رفتارش خنده‌ام گرفته بود.
    _حالت خوبه؟
    دستی به موهاش کشید.
    _بله خوبم.
    _رنگت پریده، به نظر ناراحت میای.
    _نه من خوبم.
    ابروهام رو بالا دادم.
    _مطمئنی؟
    سرش رو تکون داد. دستم رو زیر چونه‌ام زدم.
    _حالا حالش چه‌طوره؟
    _کی؟
    _کاویان دیگه.
    _تو می‌شناسیش؟
    _نه.
    _پس از کجا اسمش رو می‌دونی؟
    _از روزگار شنیدم.
    سری تکون داد و دوباره به فکر فرو رفت.
    _خیلی دوستش داری؟
    _کی رو؟
    _کاویان.
    _نه من...
    _هر کی این حالت رو ببینه می‌فهمه چته.
    سرش رو پایین انداخت.
    _روزگار هم می‌دونه؟
    _نه اصلا! من به هیچ‌کس چیزی نگفتم. دلم هم نمی‌خواد کسی چیزی بدونه
    سرش رو بلند کرد. تو چشم‌های خرماییش اشک جمع شده بود. به خاطر سفید بودن پوستش گونه‌هاش سرخ شد.
    _نکنه چیزیش بشه؟
    _نگران نباش.
    فکری به ذهنم رسید.
    _برو موبایلت رو بیار.
    _برای چی؟
    _مگه نمی‌خوای بدونی حال کاویان چه‌طوره؟
    _نه، من نمی‌تونم به روزگار زنگ بزنم.
    _من می‌خوام زنگ بزنم.
    بلند شد و از پله‌ها پایین رفت. موبایلش رو آورد و به سمت من گرفت. از دستش گرفتم.
    _مامانت خونه‌ست؟
    _نه رفته آموزشگاه.
    _آموزشگاه چی‌کار می‌کنه؟
    _زبان انگلیسی تدریس می‌کنه.
    حدس می‌زدم هنوز روزگار به بیمارستان نرسیده باشه. برای همین چند دقیقه صبر کردم و شماره روزگار رو گرفتم.
    _بله؟
    _روزگار؟
    _تابان؟ تویی؟ موبایل رشا دست تو چی‌کار می‌کنه؟
    _کجایی؟
    _گفتم موبایل رشا دست تو چی‌کار می‌کنه؟ خودش کجاست؟
    _همین جاست.
    _چرا زنگ زدی؟
    _کارت داشتم.
    _وقتی اومدم خونه حرف می‌زنیم. قطع کن کار دارم.
    _کار من هم مهمه، کجایی؟
    _بگو کارت چیه؟
    _داروهام تموم شده.
    _چی؟ زنگ زدی این رو بگی؟
    _نه، زنگ زدم حال دوستت رو بپرسم.
    _حال دوستم؟
    _آره شنیدم داشتی با رشا حرف می‌زدی.
    _چی شده که حال دوست من مهم شده؟
    بدون این که اجازه بده من حرف بزنم، ادامه داد: تابان الآن اصلا حوصله ندارم. اومدم خونه حرف می‌زنیم.
    _روزگار صبر کن...
    موبایل رو به سمت رشا گرفتم.
    _قطع کرد.
    _نگفت حال کاویان چه‌طوره؟
    _نه، اصلا نذاشت من حرف بزنم.
    موبایلش رو گرفت. میوه و تکه‌های شکسته شده‌ ظرف‌هایی که روی پله‌ها ریخته بود رو جمع کرد و رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    shaghayegh_h96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/03
    ارسالی ها
    918
    امتیاز واکنش
    45,027
    امتیاز
    901
    سن
    28
    محل سکونت
    شیراز
    موبایل رو روی مبل انداخت و خودش به سمت آشپزخونه رفت.
    نگاهم به موبایل بود. آروم بلند شدم و به سمت موبایل رفتم. رشا مشغول شستن چیزی بود و انگار که فکرش جای دیگه بود. موبایل رو برداشتم و از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم. پشت در ایستادم. حالا باید چی‌کار می‌کردم؟ می‌دونستم که اگه کار روزگار با من تموم بشه قطعا رهام می‌کنه، اما برگشتن پیش بامداد و بامشاد هم آسون نبود. اون‌ها زندگی من رو نابود کرده بودند، اما دلم نمی‌خواست از هفده سالگی تو زندان بی‌افتم و ندونم تا کی اون توئم. تا الان منتظر یه فرصت بودم، اما حالا نمی‌دونستم کارم درسته یا نه.
    اوف! تابان تصمیمت رو بگیر! بیشتر از چند دقیقه با خودم کلنجار می‌رفتم که آیا تماس بگیرم یا نه. بالاخره تصمیمم رو گرفتم.
    به سمت تخت رفتم. روش نشستم و موبایل رو روشن کردم. خدا رو شکر رمز نداشت. شماره بامداد رو گرفتم. چشم‌هام رو بستم و به این فکر کردم که چی باید به بامداد بگم.
    چند تا بوق خورد. صدای بامداد توی گوشی پیچید.
    _بله؟
    _ا...
    در اتاق محکم باز و موبایل از دستم کشیده شد و با دیوار برخورد کرد و سمت راست صورتم سوخت!
    _داداش!
    روزگار فریاد زد: رشا برو بیرون!
    رشا رو از اتاق بیرون کرد و در رو بست. به سمتم اومد و یقه‌ام رو گرفت و بلند کرد.
    _خوب بلدی نقش بازی کنی.
    صورتش رو نزدیک صورتم آورد.
    _البته از دختر فرهادی انتظار دیگه‌ای نمیره.
    به عقب هلم داد. موبایلش رو از جیب شلوارش بیرون آورد و شماره‌ای رو گرفت.
    _الو، امیری پرینت این شماره _________ رو بگیر. رد آخرین شماره گرفته شده‌اش رو پیدا کن.
    قطع کرد و رو به روم ایستاد. با چه سرعتی خودش رو به خونه رسونده بود خدا می‌دونه!
    _به چی پوزخند می‌زنی؟
    با انگشت شستم خون گوشه لبم رو پاک کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    shaghayegh_h96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/03
    ارسالی ها
    918
    امتیاز واکنش
    45,027
    امتیاز
    901
    سن
    28
    محل سکونت
    شیراز
    _به این که ادعا می‌کردی می‌خوای به من کمک کنی.
    _خودت نخواستی.
    _بهونه خوبیه.
    به سمت کمد رفت. مانتو و شلوارم رو بیرون آورد و به سمتم پرت کرد.
    _بپوش!
    به طرف پنجره رفت و به بیرون خیره شد. لباس‌ها رو برداشتم و بی‌حرف پوشیدم. البته حرفی هم برای گفتن نمونده بود.
    نگاهم کرد. وقتی دید لباس‌ها رو پوشیدم، کوله پشتیم رو برداشت و به سمت در رفت . در رو باز و به من اشاره کرد. از در بیرون رفتم. روزگار هم پشت سرم اومد.
    _داداش؟
    هر دو به سمت رشا برگشتیم که با چشم های گریون به ما نگاه می‌کرد. روزگار به طرفش رفت. صورتش رو با دست‌هاش قاب گرفت و با انگشت شستش اشک روی گونه‌اش رو پاک کرد.
    _ببخشید سرت داد کشیدم. بابت موبایلت هم معذرت می‌خوام. یکی بهترش رو برات می‌گیرم، فقط تا من برنگشتم لطفا به بابا و مامان چیزی نگو. خودم براشون توضیح میدم، باشه؟
    رشا سری تکون داد. چه‌قدر رابـ ـطه بینشون قشنگ بود.
    _باشه.
    روزگار به سمتش خم شد و گونه‌اش رو ب.و.س.ی.د.
    _قربونت برم گریه نکن.
    به سمت پله‌ها رفتم. حسود نبودم، اما هیچ‌وقت هیچ‌کس این‌طوری به من محبت نکرده بود. هیچ‌کس با من خوب نبود و برای ناراحت شدنم قربون صدقه‌ام نمی‌رفت.

    *معشـ*ـوقه ای پیدا کرده‌ام
    به نام روزگار
    این روزها مرا درآغوش خویش
    سخت به بازی گرفته است.*

    پایین پله ها ایستادم. روزگار اومد. دنبالش رفتم و سوار ماشینش شدم. از خونه بیرون اومدیم. از پنجره به بیرون خیره شدم. به رفت‌و‌آمد آدم‌ها. یعنی اون‌ها هم تو زندگیشون مشکل داشتند؟ یا فقط من بودم که دیگه هیچ امیدی نداشتم؟ یا بهتره بگم بی هدف بودم.
    چشم‌هام رو بستم و به صندلی تکیه دادم. کم کم چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم .
    نگاهی به دور و برم کردم. تو یه اتاق تقریبا بزرگ با تم سورمه ای روی تخت خواب خوابیده بودم. سمت چپم یه پنجره بزرگ با پرده های حریر سفید قرار داشت، رو به روم کمد دیواری، سمت راستم میز توالت که تقریبا نزدیک در بود. پتو رو کنار زدم و از روی تخت بلند شدم. از اتاق بیرون اومدم. روزگار روی مبل نشسته بود و با لپ تاپش کار می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    shaghayegh_h96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/03
    ارسالی ها
    918
    امتیاز واکنش
    45,027
    امتیاز
    901
    سن
    28
    محل سکونت
    شیراز
    کنارش نشستم. سرش رو بلند کرد.
    _این‌جا کجاست؟
    _خونه‌ی من.
    _خونه‌ی تو؟
    _عجیبه؟
    _نه. چرا این‌جا اومدیم؟
    _بردنت پیش خانواده‌ام از اول هم اشتباه بود.
    _چیه ترسیدی آسیبی بهشون بزنم؟
    _از آدم‌هایی مثل تو بعید نیست.
    با این که با این حرفش دلم شکست، ولی به روی خودم نیاوردم.
    _خوبه که من رو دست کم نمی‌گیری.
    بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
    _حالا تا کی این‌جا هستم؟
    _تا وقتی که تصمیم بگیری حرف بزنی.
    در یخچال رو باز کردم. یه چیزایی توش بود. یه سیب برداشتم.
    _پس حالا حالا‌ها این جام!
    _این دیگه بستگی به خودت داره.
    سیب رو شستم و یه گاز بهش زدم.
    _فقط یادت باشه که مواد من داره تموم میشه، لطفا برام جورش کن.
    لپ تاپ رو روی میز گذاشت و به سمت من که به اپن آشپزخونه تکیه داده بودم، اومد.
    _این‌جا نیومدی که خوش بگذرونی.
    _من گفتم که داره به من خوش می‌گذره؟
    _تا وقتی که حرف نزنی خبری از مواد نیست.
    سیب از دستم افتاد. ابرویی بالا انداخت و به سمت اتاق رفت. دنبالش رفتم.
    _این حرف یعنی چی؟
    _یعنی فکر نمی‌کردم این‌قدر خنگ باشی که معنی یه جمله ساده رو نفهمی. کافیه هرچی کوتاه اومدم. از این به بعد همه چیز اون‌طوری میشه که من می‌خوام.
    یه حوله از توی کمد برداشت و به سمت من که به در تکیه داده بودم، اومد. روبه روم ایستاد.
    _حرفام واضح بود؟
    به چشم‌هاش نگاه کردم. انگار هیچ‌حسی توشون نبود. خیلی خوب بلد بود بی‌رحم باشه.
    _تو نمی‌تونی من رو شکنجه بدی.
    _می‌خوام کمکت کنم.
    ازم فاصله گرفت و به سمت در روبه‌روی اتاق که فکر می‌کنم سرویس بهداشتی بود، رفت..به سمت کوله پشتیم رفتم و بازش کردم، خالی بود. روی زمین نشستم. روزگار می‌خواست با من چی‌کار کنه؟ همه‌ی مواد رو از توی کوله‌ام برداشته بود. حالا باید چی‌کار می‌کردم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    shaghayegh_h96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/03
    ارسالی ها
    918
    امتیاز واکنش
    45,027
    امتیاز
    901
    سن
    28
    محل سکونت
    شیراز
    صدای در حمام که اومد، بلند شدم و بیرون رفتم.
    _روزگار؟
    بهم نگاه کرد.
    _چرا این‌قدر پریشونی؟
    _چرا برداشتیشون؟
    _گفتم که تا حرف نزنی...
    پریدم وسط حرفش.
    _باور کن من فقط همون شماره رو داشتم. اون هم نمی‌دونستم که واقعا شماره وجود داره یا نه.
    _چرا از اول بهم ندادی؟
    _نمی‌خوام تا آخر عمرم زندان بیفتم.
    _چرا تو باید زندان بیفتی؟
    _من رو مسخره می‌کنی؟
    _خودت چی فکر می‌کنب؟
    _من اصلا فکر نمی‌کنم. روزگار من رو عذاب نده.
    یه تای ابروش رو بالا داد.
    _این من نیستم که عذابت میدم.
    مچ دستم رو گرفت و بالا آورد.
    _ببین چه‌طور می‌لرزند.
    دستم رو کشید و داخل اتاق برد و رو به روی آینه نگه داشت.
    _خودت رو ببین. این قیافه‌ی یه دختر هفده ساله‌ست؟ زیر چشمات گود رفته. شدی پوست و استخون، رنگت پریده، روی بازوت یه جای سالم نداری. ببین! خوب ببین. این تویی که خودت رو عذاب میدی، نه من. این رو بفهم.
    _تو جای من نبودی.
    _دلیلت مزخرفه!
    ازم فاصله گرفت. به سمت کمد رفت و از توش یه دست لباس بیرون آورد. از اتاق بیرون رفتم و روی مبل کنار پنجره نشستم. هوا بارونی بود. از همون‌هایی که من عاشقش بودم. تنها چیزی که آرومم می‌کرد راه رفتن زیر بارون بود.
    روزگار لباس پوشیده از اتاق بیرون اومد. صدای زنگ موبایلش اومد.
    _سلام مامان.
    _....
    _بله حق با شماست.
    چشم‌هام رو بستم و سعی کردم به صدای روزگار گوش نکنم. چه‌قدر خوب بود که یه مادر مهربون داشت؛ کسی که به فکرش بود. من که حتی یادم نمی‌اومد مادرم چه شکلیه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا