اخماشو بیشتر تو هم کشید و گفت: اه داد نزن گوشم کر شد"آره 4 روز تا همین چند دقیقه ی پیشم سروم بهت وصل بود!با سروم زنده نگهت داشتیم!
زیر لب با بهت گفتم:پس چرا انقدر زود گذشت؟!
همون لحظه نیاک گفت:چی زود گذشت؟؟
عجب گوشایی داره این بشر!چقدر تیزه.
در جوابش گفتم:خوابمو میگم...البته همیشه همین جوریه"توی خواب زود میگذره دیگه. وبعد این حرف الکی خندیدم.
ولی اون رنگ نگاهش عوض شدو پرسید:چه خوابی؟!
نمیدونم چرا و به چه دلیل ولی احساس کردم کمی نگران شده و توی صداش نگرانی موج میزنه"شایدم اشتباه حس کردم!
دوست نداشتم براش تعریف کنم برای همین لبخند فرمالیته ای زدمو گفتم:چیز مهمی نبود"یه خواب مثل تمام خوابای دیگه.
اما اون با این حرفم کوتاه نیومدو با همون اخمای همیشه توهمش با لحنی جدی و خشک گفت:برام به صورت کامل تعریف کن"بگو در مورد چی بوده!
ای بابا ول کن نیستا"حالا چی بگم بهش.مجبوری گفتم:زیاد یادم نیست ولی توی خوابم چند نفر بودن"یه دختر بچه به نام نگینه بود و زن زیبایی که اسمش فریحا بودو...
هنوز جملمو کامل نکرده بودم که آروم گفت:پس شروع شده!
با تعجب و کنجکاوی بهش نگاه کردمو گفتم:چی شروع شده؟!
جوابی بهم نداد"حسابی توی فکر رفته بود. نگاهش میخ صورتم بود ولی کاملا مشخص بود که فکرش جای دیگس.
داشتم میمردم از کنجکاوی و میخواستم هر چه سریع تر بفهمم منظورش چی بوده" پس بلندتر جمله امو تکرار کردم:چی شروع شده؟!
به خودش اومدو توی چشمام زل زد و گفت:چند ماه از تولد 18 سالگیت گذشته؟؟
با تعجب بیشتری گفتم:5 ماه چطور؟!
نیاک:باید زودتر خودشو نشون میداد ولی الانم دیر نیست!
-منظورتو نمیفهمم!!
گیج شده بودم حسابی.
نیاک:منظورم قدرت هاته"تو قدرت کنترل زمانو داری و قرار بوده قدرتت درست روز تولد 18 سالگیت بیدار بشه و خودشو نشون بده و حالا 5 ماه دیرتر این اتفاق افتاده!الان دیگه باید بیشتر از قبل مراقب باشی!
با این حرفش صورتم مچاله شد"وای خدایا چی داره میگه؟!یعنی یه مصیبت دیگه هم به مصیبتای قبلیم اضافه شد؟!میخوام بدونم از من بدبخت ترم وجود داره؟؟
یهو چشماش با دیدن صورت مچاله شدم برق زدن!
ای بابا اینم که فقط منتظره حال من گرفته بشه و کیف کنه"سادیسمیه بدبخت.
یکم با همون چشمای نورانیش بهم نگاه کرد و بعد حرفاشو ادامه داد:فعلا چون اولشه و تازه قدرتت بیدار شده نمیتونی کنترلش کنی و ممکنه با گرفتن دست یه نفر یا لمس کردنش خاطراتشو یا آیندشو ببینی!حتی ممکنه همین جوری و یه دفع با دیدن یک شخص یا وقتی که خوابی توی زمان سفر کنی!ولی نگران نباش کم کم میتونی کنترلش کنی و هر وقتی که خواستی ازش استفاده کنی.
یکم مکث کرد و برای لحظه ای حالت صورتش غمگین شد اما خیلی زود به حالت قبلش برگشت(همون حالت بی احساس) و گفت:اما استفاده از قدرتت ممکنه یه موقعه هایی یا شاید بیشتر مواقع به خودت یا اشخاصی که آینده و گذشتشونو میبینی آسیب بزنه و تاوان سنگینی داشته باشه"پس مواظب باش!
و بعد این حرف از روی صندلی بلند شد و به طرف در اتاق رفت و بدون اینکه برگرده یا بهم نگاه کنه گفت:به وروجکا میگم برات یکم غذا بیارن حتما گشنته.
و بعد درو باز کردو از اتاق بیرون رفت.
زانوهامو خم کردمو توی خودم مچاله شدم و به چیزا و کسایی که توی خوابم دیده بودم فکر کردم.
یعنی همه ی اونا واقعی بودن؟!قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین چکید و روی صورتم سرازیر شد.
کاش هنوزم یه دختر معمولی بودم و این اتفاقات هیچ وقت برام پیش نمیومد.پس این فیلم ترسناک قراره کی تموم بشه؟؟
زیر لب با بهت گفتم:پس چرا انقدر زود گذشت؟!
همون لحظه نیاک گفت:چی زود گذشت؟؟
عجب گوشایی داره این بشر!چقدر تیزه.
در جوابش گفتم:خوابمو میگم...البته همیشه همین جوریه"توی خواب زود میگذره دیگه. وبعد این حرف الکی خندیدم.
ولی اون رنگ نگاهش عوض شدو پرسید:چه خوابی؟!
نمیدونم چرا و به چه دلیل ولی احساس کردم کمی نگران شده و توی صداش نگرانی موج میزنه"شایدم اشتباه حس کردم!
دوست نداشتم براش تعریف کنم برای همین لبخند فرمالیته ای زدمو گفتم:چیز مهمی نبود"یه خواب مثل تمام خوابای دیگه.
اما اون با این حرفم کوتاه نیومدو با همون اخمای همیشه توهمش با لحنی جدی و خشک گفت:برام به صورت کامل تعریف کن"بگو در مورد چی بوده!
ای بابا ول کن نیستا"حالا چی بگم بهش.مجبوری گفتم:زیاد یادم نیست ولی توی خوابم چند نفر بودن"یه دختر بچه به نام نگینه بود و زن زیبایی که اسمش فریحا بودو...
هنوز جملمو کامل نکرده بودم که آروم گفت:پس شروع شده!
با تعجب و کنجکاوی بهش نگاه کردمو گفتم:چی شروع شده؟!
جوابی بهم نداد"حسابی توی فکر رفته بود. نگاهش میخ صورتم بود ولی کاملا مشخص بود که فکرش جای دیگس.
داشتم میمردم از کنجکاوی و میخواستم هر چه سریع تر بفهمم منظورش چی بوده" پس بلندتر جمله امو تکرار کردم:چی شروع شده؟!
به خودش اومدو توی چشمام زل زد و گفت:چند ماه از تولد 18 سالگیت گذشته؟؟
با تعجب بیشتری گفتم:5 ماه چطور؟!
نیاک:باید زودتر خودشو نشون میداد ولی الانم دیر نیست!
-منظورتو نمیفهمم!!
گیج شده بودم حسابی.
نیاک:منظورم قدرت هاته"تو قدرت کنترل زمانو داری و قرار بوده قدرتت درست روز تولد 18 سالگیت بیدار بشه و خودشو نشون بده و حالا 5 ماه دیرتر این اتفاق افتاده!الان دیگه باید بیشتر از قبل مراقب باشی!
با این حرفش صورتم مچاله شد"وای خدایا چی داره میگه؟!یعنی یه مصیبت دیگه هم به مصیبتای قبلیم اضافه شد؟!میخوام بدونم از من بدبخت ترم وجود داره؟؟
یهو چشماش با دیدن صورت مچاله شدم برق زدن!
ای بابا اینم که فقط منتظره حال من گرفته بشه و کیف کنه"سادیسمیه بدبخت.
یکم با همون چشمای نورانیش بهم نگاه کرد و بعد حرفاشو ادامه داد:فعلا چون اولشه و تازه قدرتت بیدار شده نمیتونی کنترلش کنی و ممکنه با گرفتن دست یه نفر یا لمس کردنش خاطراتشو یا آیندشو ببینی!حتی ممکنه همین جوری و یه دفع با دیدن یک شخص یا وقتی که خوابی توی زمان سفر کنی!ولی نگران نباش کم کم میتونی کنترلش کنی و هر وقتی که خواستی ازش استفاده کنی.
یکم مکث کرد و برای لحظه ای حالت صورتش غمگین شد اما خیلی زود به حالت قبلش برگشت(همون حالت بی احساس) و گفت:اما استفاده از قدرتت ممکنه یه موقعه هایی یا شاید بیشتر مواقع به خودت یا اشخاصی که آینده و گذشتشونو میبینی آسیب بزنه و تاوان سنگینی داشته باشه"پس مواظب باش!
و بعد این حرف از روی صندلی بلند شد و به طرف در اتاق رفت و بدون اینکه برگرده یا بهم نگاه کنه گفت:به وروجکا میگم برات یکم غذا بیارن حتما گشنته.
و بعد درو باز کردو از اتاق بیرون رفت.
زانوهامو خم کردمو توی خودم مچاله شدم و به چیزا و کسایی که توی خوابم دیده بودم فکر کردم.
یعنی همه ی اونا واقعی بودن؟!قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین چکید و روی صورتم سرازیر شد.
کاش هنوزم یه دختر معمولی بودم و این اتفاقات هیچ وقت برام پیش نمیومد.پس این فیلم ترسناک قراره کی تموم بشه؟؟
آخرین ویرایش: