کامل شده رمان راز شاهزاده شهر جادو (جلد اول)| Ami74 کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر در مورد موضوع این رمان؟


  • مجموع رای دهندگان
    56
وضعیت
موضوع بسته شده است.

AMI74

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/06
ارسالی ها
3,739
امتیاز واکنش
79,331
امتیاز
966
محل سکونت
تهران
اخماشو بیشتر تو هم کشید و گفت: اه داد نزن گوشم کر شد"آره 4 روز تا همین چند دقیقه ی پیشم سروم بهت وصل بود!با سروم زنده نگهت داشتیم!
زیر لب با بهت گفتم:پس چرا انقدر زود گذشت؟!
همون لحظه نیاک گفت:چی زود گذشت؟؟
عجب گوشایی داره این بشر!چقدر تیزه.

در جوابش گفتم:خوابمو میگم...البته همیشه همین جوریه"توی خواب زود میگذره دیگه. وبعد این حرف الکی خندیدم.
ولی اون رنگ نگاهش عوض شدو پرسید:چه خوابی؟!
نمیدونم چرا و به چه دلیل ولی احساس کردم کمی نگران شده و توی صداش نگرانی موج میزنه"شایدم اشتباه حس کردم!

دوست نداشتم براش تعریف کنم برای همین لبخند فرمالیته ای زدمو گفتم:چیز مهمی نبود"یه خواب مثل تمام خوابای دیگه.
اما اون با این حرفم کوتاه نیومدو با همون اخمای همیشه توهمش با لحنی جدی و خشک گفت:برام به صورت کامل تعریف کن"بگو در مورد چی بوده!
ای بابا ول کن نیستا"حالا چی بگم بهش.مجبوری گفتم:زیاد یادم نیست ولی توی خوابم چند نفر بودن"یه دختر بچه به نام نگینه بود و زن زیبایی که اسمش فریحا بودو...

هنوز جملمو کامل نکرده بودم که آروم گفت:پس شروع شده!
با تعجب و کنجکاوی بهش نگاه کردمو گفتم:چی شروع شده؟!
جوابی بهم نداد"حسابی توی فکر رفته بود. نگاهش میخ صورتم بود ولی کاملا مشخص بود که فکرش جای دیگس.

داشتم میمردم از کنجکاوی و میخواستم هر چه سریع تر بفهمم منظورش چی بوده" پس بلندتر جمله امو تکرار کردم:چی شروع شده؟!
به خودش اومدو توی چشمام زل زد و گفت:چند ماه از تولد 18 سالگیت گذشته؟؟
با تعجب بیشتری گفتم:5 ماه چطور؟!
نیاک:باید زودتر خودشو نشون میداد ولی الانم دیر نیست!
-منظورتو نمیفهمم!!
گیج شده بودم حسابی.
نیاک:منظورم قدرت هاته"تو قدرت کنترل زمانو داری و قرار بوده قدرتت درست روز تولد 18 سالگیت بیدار بشه و خودشو نشون بده و حالا 5 ماه دیرتر این اتفاق افتاده!الان دیگه باید بیشتر از قبل مراقب باشی!
با این حرفش صورتم مچاله شد"وای خدایا چی داره میگه؟!یعنی یه مصیبت دیگه هم به مصیبتای قبلیم اضافه شد؟!میخوام بدونم از من بدبخت ترم وجود داره؟؟

یهو چشماش با دیدن صورت مچاله شدم برق زدن!
ای بابا اینم که فقط منتظره حال من گرفته بشه و کیف کنه"سادیسمیه بدبخت.
یکم با همون چشمای نورانیش بهم نگاه کرد و بعد حرفاشو ادامه داد:فعلا چون اولشه و تازه قدرتت بیدار شده نمیتونی کنترلش کنی و ممکنه با گرفتن دست یه نفر یا لمس کردنش خاطراتشو یا آیندشو ببینی!حتی ممکنه همین جوری و یه دفع با دیدن یک شخص یا وقتی که خوابی توی زمان سفر کنی!ولی نگران نباش کم کم میتونی کنترلش کنی و هر وقتی که خواستی ازش استفاده کنی.
یکم مکث کرد و برای لحظه ای حالت صورتش غمگین شد اما خیلی زود به حالت قبلش برگشت(همون حالت بی احساس) و گفت:اما استفاده از قدرتت ممکنه یه موقعه هایی یا شاید بیشتر مواقع به خودت یا اشخاصی که آینده و گذشتشونو میبینی آسیب بزنه و تاوان سنگینی داشته باشه"پس مواظب باش!
و بعد این حرف از روی صندلی بلند شد و به طرف در اتاق رفت و بدون اینکه برگرده یا بهم نگاه کنه گفت:به وروجکا میگم برات یکم غذا بیارن حتما گشنته.
و بعد درو باز کردو از اتاق بیرون رفت.

زانوهامو خم کردمو توی خودم مچاله شدم و به چیزا و کسایی که توی خوابم دیده بودم فکر کردم.
یعنی همه ی اونا واقعی بودن؟!قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین چکید و روی صورتم سرازیر شد.
کاش هنوزم یه دختر معمولی بودم و این اتفاقات هیچ وقت برام پیش نمیومد.پس این فیلم ترسناک قراره کی تموم بشه؟؟





 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    توجه: سلام دوستان:72: ممکنه این دو سه هفته ای که امتحان دارم یه وقتایی اصلا نتونم پست بذارم یا دیر به دیر پست بذارم ولی شما به بزرگی خودتون ببخشید قول میدم بعد امتحانا جبران کنم.:ds6a5d:
    امروزم قراره دوتا پست بذارم براتون.امیدوارم از خوندنشون لـ*ـذت ببرید_guU


    طرف راست بلوز کوچک و آبی رنگ رو دوختمو در آخر نخشو گره زدم و اضافه ی نخو با دندون کندم و بعد بلوزو بالا آوردم مقابل صورتم گرفتم و با شوق بهش نگاه کردم"لبخندی زدمو آرومو زیر لب گفتم:خب بلاخره این یکی هم تموم شد.
    چیز خوبی از آب در اومده بود.خیاطیم بد نبود و میتونستم لباسای راحت و ساده رو به راحتی بدوزم.

    نگاهم همچنان روی بلوز بود ولی ذهنو فکرم پیش...
    نگاهم سر خود به طرفش کشیده شد"یکم اون ورتر روی مبلی نشسته بودو با اخمای توهمش مشغول نگاه کردن یه برنامه ی تلوزیونی بود.
    خیره ی نیم رخ بینقصش شدم"توی دلم احساس ناراحتی میکردم یه نوع درد که خودمم نمیدونستم از کجا سرچشمه میگیره.

    الان یه هفته ای میشه که از اون ماجرا میگذره و نیاک رفتارش تغییر کرده!دیگه باهام کاری نداره و حتی اذیتمم نمیکنه.توی این مدت حرف آنچنانی هم بینمون رد و بدل نشده"انگار که داره ازم دوری میکنه!
    اما چرا و به چه دلیلشو نمیدونم"اون آدمی که اون همه عذابم میداد و سربه سرم میذاشت حالا....!
    نیاک:چیزی روی صورتمه؟؟
    سرش ذره ای تکون نخوره بودو صورتش هنوزم طرف تلوزیون بود!
    با چشمایی گرد شده بهش نگاه کردمو گفتم:هان؟!!
    نیاک:گفتم چیزی روی صورتمه که 2 ساعته بر و بر نگاهش میکنی؟؟
    اصلا بهم نگاه نمیکرد و هنوزم سرش طرف تلوزیون بود!
    یا خدا از کجا فهمیده که دارم بهش نگاه میکنم؟!نکنه یه چشم مخفی هم این طرف صورتش داره؟!از این قول بیابونی هیچ چیزی بعید نیست!

    خودمو جمع و جور کردمو الکی خندیدمو گفتم:من که به تو نگاه نمیکردم!داشتم به این لباس خوشگلی که توی دستمه نگاه میکردم!
    و برای اینکه دیگه بیخیال شه و سوالی نپرسه یا ضایعم نکنه سریع لباسو روی میز عسلی و کنار بقیه لباسای دوخته شده گذاشتمو بعد بلند صدا زدم:الوین.. اشلن بیاید لباساتون آماده شده...
    همون طور که انتظار داشتم نیاک دیگه چیزی نگفت و توی سکوت ادامه ی برنامه رو نگاه کرد.



     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    همون لحظه وروجکا از اتاق بابابزرگ یعنی همون اتاق جدید من بیرون اومدن و با ذوق به طرفم پرواز کردنو وقتی بهم رسیدن هر کدوم یه طرف صورتمو ماچ کردن و وقتی که نگاهشون که به لباسا افتاد طبق معمول هم زمان و با شوق گفتن:آخ جون"مرسی پرنسس.
    یکی از وروجکا نگاهشو از لباسا برداشت و به دستم خیره شدو گفت:این لباسارو با همین دستای ظریف و زیبا درست کردید"درسته؟!
    و بعد این حرف به طرف دست راستم پرواز کرد و روش بـ..وسـ..ـه ای زد!
    با این کارش لبخندی روی ل*ب*هام شکل گرفت"این دوتا بچه چقدر با محبتن.

    یه دفع نیاک با خشم از جاش بلند شد و داد زد:وروجکا انقدر خودتونو به پرنسس نچسبونید و بهش نزدیک نشید!
    به صورتش نگاه کردم"از عصبانیت سرخ شده بود!
    با دادی که کشید وروجکا سریع ازم فاصله گرفتن و با ترس و وحشت زیاد جواب دادن:چشم عالیجناب.

    دیگه نتونستم طاقت بیارم"آروم ولی جدی گفتم:چیکار داری به این بچه ها؟؟چرا الکی سرشون داد میزنی؟؟
    در جواب حرفم پوزخندی زد و با حرص بهم نگاه کرد و گفت:هه جالبه"بچه ها....!
    و بعد زدن این حرف مرموز و گنگ با گام های بلند به طرف اتاقش رفت.
    به خاطر حرفی که زد و طرز نگاهش یه لحظه خشکم زد و جا خوردم.
    یعنی منظورش از اون حرف چی بود؟!چرا اون جوری نگاهم کرد؟؟

    به خودم اومدمو بعد به اون دوتا که هنوزم با فاصله از منو صورت هایی وحشت زده ایستاده بودن و از ترسشون هیچ تکونی نمیخوردن نگاه کردم.
    برای اینکه از اون حال و هوا بیرون بیارمشون دوباره لبخندی زدمو گفتم:خب..خب..کی میخواد لباس جدیدشو بپوشه؟؟
    هنوز حرفم تموم نشده بود که باز ذوق زده شدنو سریع به طرف لباسا پرواز کردن و بعد بهشون خیره شدن.

    -با انگشت به بلوز و شلوار آبی اشاره کردمو گفتم:این برای الوین و بعد به بلوز و شلوار قرمز اشاره کردم و ادامه دادم:اینم برای الشن.
    و بعد خنده آرومی کردمو دوباره بهشون نگاه کردمو گفتم:این جوری دیگه قاطیتون نمیکنم و میفهمم کدومتون الوینه کدومتون الشن!
    با شوق لباسشونو برداشتن و توی دستشون گرفتنو بعد گفتن:ممنونیم پرنسس.
    با مهربونی نگاهشون کردمو گفتم:خواهش میکنم"حالا برید توی اتاق منو لباساتونو عوض کنید.
    تند تند سرشونو تکون دادنو بعد به طرف اتاق پرواز کردن.
    نزدیکای اتاق بودن که دوباره یاد حرف آخر نیاک افتادمو با شک پرسیدم:راستی شما دوتا چند سالتونه؟!

    همون طور که وارد اتاق میشدن سرشونو برگردوندنو و باهم و با صدای بلند گفتن:35 سال!!!!
    و بعد از دیدم خارج شدن.
    مثل سکته ای ها شده بودم"بدنم خشک شده بودو دهنم باز مونده بود و همین جور به جای خالیشون زل زده بودم.اصلا توی باورم نمیگنجید!
    35 سال!!!!!یعنی درست شنیدم؟!شاید گفتن 5 سال یا شایدم گفتن 3 سال!آره حتما اشتباه شنیدم"همچین چیزی امکان نداره!




     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    کف دست راستمو روی پیشونیم گذاشته بودم و به سرامیکای سفید پذیرایی چشم دوخته بودم و به این فکر میکردم که چرا هنوزم که هنوزه با این که این همه اتفاقای عجیب و دور از باور برام افتاده بازم بهشون عادت نکردم و هر بار با دیدن و شندینشون شوکه میشمو میترسم؟
    خودمم دیگه از کارام کلافه شده بودم"همون لحظه و تو همون حال یه تصمیمی گرفتم و با خودم عهد بستم که دیگه این زندگی پر از ترس و هیجانو بپذیرم و خودمو قوی کنم" از همه لحاظ...

    پرنسس..پرنسس...
    به خودم اومدمو نگاهمو به وروجکا دوختم که با ذوق زیاد صدام میکردن و به طرفم می اومدن.
    نگاهمو پایین تر کشیدمو به لباس هایی که به تن کرده بودن نگاه کردم"دقیقا اندازشون بود و به هر دوشون می اومد.

    لبخندی روی لب هام نشوندمو گفتم:اندازتون بود؟
    آلوین که بلوز و شلوار آبی به تن کرده بود" با صدای پر ذوق و لحن شیطونش گفت:خیلی قشنگن"شما خیلی ماهریدا پرنسس.. و بعد از این حرف با چشمای ستاره بارونش بهم نگاه کرد.
    آروم خندیدمو گفتم:خواهش میکنم"قابل تو رو نداشت آلوین جان.
    با این که گفته بودن 35 سالشونه ولی هنوزم سعی میکردم که بهشون به چشم همون بچه های کوچیک نگاه کنم و رفتارم دقیقا مثل گذشته و قبل از دونستن این موضوع باشه.
    نگاهم به آلوین بود که یه دفع از کنار گوشم صدای الشن رو شنیدم:ممنونم پرنسس!
    با این کارش یکم جا خوردم"سریع سرمو برگردوندمو با تعجب بهش نگاه کردم!بیش از اندازه به صورتم نزدیک شده بود و نگاهش فوق العاده شیطون بود!
    نمیدونم چرا" اما با دیدنش از اون فاصله ی نزدیک ناخوداگاه یاد سنش افتادمو خودمو کمی عقب کشیدم.
    حالم دگرگون شده بود" در جوابش با زور و با صدای آرومی گفتم:خواهش میکنم.
    و بعد سرمو پایین انداختمو با لکنت ادامه دادم:خب..خب..من..دیگه باید برم..یه کاری دارمو باید انجامش بدم. و بعد از جام بلند شدمو با سرعت به طرف در اتاقم حرکت کردم.

    احتمالا اوناهم از این کارم تعجب کرده بودن"اما واقعا حرکاتم غیر ارادی بود و اصلا دست خودم نبود!
    حالا میفهمم که سنشون اونقدرها هم توی رفتارم بی تاثیر نیست و فکر نکنم دوباره بتونم مثل سابق باهاشون رفتار کنم و به شکل بچه ببینمشون.
    تا در اتاقو بستم همون لحظه گوشیم زنگ خورد و آهنگ Love Story توی اتاق تنین انداز شد.
    با چشم دنبالش گشتم و طولی نکشید که روی میز کنسول پیداش کردم.
    قدم اولو برداشتم که یه دفع سرم گیج رفت!به طرف دیوار رفتمو دستمو روش گذاشتمو بهش تکیه کردم و به خاطر بهتر شدن حالم برای ثانیه ای چشم هامو بستم.
    با بسته شدن چشمام تصویری توی ذهنم و پشت پلک هام نقش گرفت!
    تصویر یه گربه!یه گربه ی سیاه که توی دامی گیر افتاده بود و تقلا میکرد!تصویر اونقدرا هم واضح نبود.
    قدرت باز کردن چشمامو نداشتم.چند ثانیه ای گذشتو بلاخره تصویر محو شد و دیگه فقط سیاهی مطلق بود و بس.
    سریع چشمامو باز کردم"سر گیجم کاملا خوب شده بود!سعی کردم به روی خودم نیارمو دیگه به اون تصویر فکر نکنم.
    صدای گوشیم قطع شده بود و دیگه زنگ نمیخورد"دوباره به طرف میز کنسول حرکت کردم. بهش رسیدمو بعد گوشیمو برداشتم و صفحه اشو لمس کردم.

    نگاهم روی اسم کسی که زنگ زده بود و تعداد میسکال های به جا مونده ازش ثابت و خیره مونده بود.
    ناهید!!!به کل فراموش کرده بودم و بعد بهوش اومدنمم اصلا گوشیمو چک نکرده بودم.
    حالا چیکار کنم؟!باید بهش چی بگم؟!چطوری بهش بگم که دیگه نمیتونم دانشگاه بیام؟!
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    با بلند شدن دوباره ی صدای زنگ گوشیم"از فکر و خیال بیرون اومدم و عرق سردی روی پیشونیم نشست.
    بازهم خیره ی صفحه ی گوشیم بودم اما نباید بیشتر از این معطل میکردم چون در اون صورت ممکن بود که این تماس رو هم از دست بدم.
    با استرس و دستی لرزان صفحه ی گوشی رو لمس کردم و جواب دادم:الو...
    هنوز این کلمه کامل از بین ل*ب*هام خارج نشده بود که ناهید دیگه فرصت حرف زدن بهم نداد و تند تند پشت هم گفت:الو..نگین"خودتی؟هیچ معلوم هست کجایی؟؟چرا جواب نمیدادی؟؟
    نمیدونستم چی در جوابش بگم"یکم مکث کردم و بعد با صدای آرومی گفتم:سلام عزیزم خوبی؟!خب من...
    باز هم بین حرفم پرید و اینبار با هیجان گفت:آ..آ..راستشو بگیا!تو خونتون چه خبره کلک!؟اون که اون روز گوشیو برداشت کی بود"هان؟!
    و بعد این حرف زد زیر خنده!
    با تعجب و بهت گفتم:چی؟!کیو میگی؟!
    با صدایی که هنوز رگه های خنده توش پیدا بود جواب داد:تقریبا دو هفته پیش بود"وقتی دیدم نیومدی دانشگاه چند بار به گوشیت زنگ زدم ولی جواب ندادی"یکم نگرانت شده بودم به خاطر همین سریع زنگ زدم خونتون که یه شخص خوش صدا و بی نهایت جدی" و بعد با لحن حرص داری ادامه داد:و البته فوق العاده بی تربیت جواب تلفونو داد!ازش در مورد تو پرسیدم اونم با جدیت تمام گفت رفتی جایی و تا یکی دو هفته ی دیگه بر میگردی و بعد سریع و بدون اینکه حرف منو بشنوه تلفونو قطع کرد!
    با حرص بیشتری ادامه داد:تازه میخواستم ازش بپرسم که کجا رفتیو چرا جواب گوشیتو نمیدی و...ولی عجب آدمی بودا"حالا بگو ببینم کی بود این آقای جلتلمن؟!اصلا تو خونه ی شما چیکار میکنه؟نکنه خبرییه؟!
    هم از ضایع شدنشو طرز برخورد نیاک خندم گرفته بود و هم توی شوک بودمو نمیدونستم باید بهش چی بگم.
    به زور جلوی خندمو گرفتم ولی هنوزم حرفی برای گفتن نداشتم.
    وقتی دید حرفی نمیزنم دوباره گفت:الو نگین...؟هستی هنوز؟؟
    به سختی و با من و من گفتم:خب...خب...اون...میدونی...
    وقتی برای فکر کردن نبود پس چیزی که همون لحظه به ذهنم رسیدو سریع به زبون آوردم:اون داییمه!!
    نمیدونم از کجا این نسبت به ذهنم رسید اما ممکن بود با گفتن این نسبت نسبی بیشتر از این کنجکاو نشه ولی برخلاف انتظارم...
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    با تعجب زیاد و صدای نسبتا بلندی گفت:چی؟!داییت؟!مگه تو دایی داشتی؟!
    زورکی خندیدمو گفتم:آره بابا"تا الان آمریکا بوده! و برای این که زودتر جمعش کنم و کاری کنم که بیخیال بشه ادامه دادم:اصلا تو مگه فامیلای منو میشناسی که انقدر تعجب کردی و همچین سوالی میپرسی؟؟
    یکم هول شدو گفت:خب نه نمیشناسم ولی فکر نمیکردم... و بعد مکثی کردو با شرمندگی گفت:راستی ببخشید که در مورد داییت اون جوری حرف زدم.

    هم خندم گرفته بود و هم به خاطر دروغی که بهش گفته بودم عذاب وجدان داشتم.
    به زور خندمو قورت دادمو گفتم:نه بابا این حرفا چیه"خواهش میکنم عزیزم.خب راست گفتی دیگه داییم اخلاقش یه جوریه خودمم میدونم.
    با این حرفم خندیدو گفت:خب پس واجب شد امروز بیام خونتونو این دایی خوش اخلاقتو زیارت کنم!
    با این حرفش انگاری قلبم ایستاد و به خاطر شوکی که بهم وارد شده بود یه دفع کنترلمو از دست دادمو با صدای خیلی بلندی گفتم:نهههه!!!
    از بلندی صدامو کشیدگی نه ای که گفته بودم خودمم تعجب کرده بودم چه برسه به ناهید بدبخت..
    ناهید با لحن مشکوک و مضطربی گفت:چرا داد میزنی نگین؟!اصلا چرا نباید بیام؟!تو که همیشه از خدات بود من بیام خونتون"چیزی شده نه؟؟
    اصلا دروغ گفتم از اولم تصمیم داشتم بیام خودتو ببینم"نگرانت بودم!

    سرمو کمی خم کردمو پیشونیمو با کف دست راستم پوشوندم و به این فکر کردم که حالا باید چی بگم؟چطوری دختر زرنگی مثل ناهیدو راضی کنم؟؟
    ناهید:با توام نگین"چرا حرف نمیزنی؟جواب منو بده؟چرا تازگی ها رفتارت عوض شده؟چرا هیچ چی دیگه بهم نمیگی؟اصلا چرا این چند روز گوشیتو جواب نمیدادی؟مگه کجا بودی نگین؟
    چه جوری باید جواب تمام این چراها رو میدادم؟؟

    بازم الکی خندیدمو گفتم:چیزی نشده که"آخه دختر خوب چرا الکی نگران میشی ؟فقط حواسم جای دیگه ای بودو...
    بین حرفم پریدو با عصبانیت گفت:بسه نگین...بسه..دیگه باور نمیکنم و خودمو نمیزنم به اون راه"باید راستشو بهم بگی وگرنه همین الان قطع میکنم و دیگه نه من نه تو..

    سرم به شدت درد میکرد و نزدیک بود اشکم در بیاد.
    آخه اگه راستشم میگفتم که باور نمیکرد"اصلا شاید فکر میکرد که من دیوونه شدم یا دارم سربه سرش میذارم.
    دیگه وقتی برای برای فکر کردن نداشتم"شاید اگه الان چوپان دروغگو هم با اون همه سابقه جای من بود کم میاورد"اما..
    شایدهم من از چوپان دروغگو خبره تر شده بودم!که با لحن ناراحتی گفتم:خب..میدونی ناهید...بابا بزرگم حالش بد شده بود!
    مکث کردمو بغضمو قورت دادم دوباره گفتم:و این چند روزم توی بیمارستان بودم!اما دکترای اینجا جوابش کردن و به خاطر همین دیروز با یکی از آشناهامون رفت آمریکا تا اونجا عملش کنن.
    اولین قطره ی اشک روی صورتم چکید ولی باز با صدای بغض داری ادامه دادم:داییمم به خاطر این اومده ایران تا مرخصی یه ترممو از دانشگاه بگیره و بعد منم باخودش ببره پیش بابابزرگ!

    شوری اشکو روی ل*ب*هام حس میکردم.دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم و هق بزنم.خدایا منو بکش به خاطر این دروغم"بابابزرگ خواهش میکنم منو ببخش...
    میگن وقتی که شروع میکنی به دروغ گفتن پشت بندش باید دروغ های بزرگتری هم بگی و این دروغ خیلی خیلی بزرگ بود.

    قلبم داشت منفجر میشد.روی زمین زانو زدم"اصلا توان ایستادن نداشتم.
    این روزها همش با خودم فکر میکنم که اگه مثل پینوکیو بودم چی میشد؟!تا الان دماغم به چه اندازه ای شده بود؟؟
    بعضی وقتاهم فکر میکنم که چقدر استعداد بازیگری دارم و بعد تمام این جریان ها باید حتما تستشو بدم!

    وقتی که صدای گریه ناهیدو از پشت گوشی شنیدم قلبم بیشتر از قبل آتیش گرفت و دیگه نتونستم جلوی بلندشدن صدای گریمو بگیرم.
    کاش میمردم و این دروغو نمیگفتم...
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    سلام دوستان امروز قراره به جبران دیروز 2تا پست بذارم براتون"یکی همین الان و اون یکی چند ساعت بعد"امیدوارم از خوندنشون لـ*ـذت ببرید.:aiwan_light_girl_pinkglassesf:


    بعد از چند ثانیه"ناهید با گریه و صدای ضعیفی گفت:همین الان میام خونتون!
    و بعد این حرفش صدای بوق اشغال بود که توی گوشم پیچید.
    با شنیدن حرفش به یک باره دست ها و پاهام یخ بستن و صدای هق هقم قطع شد"شوک بزرگی بود.
    گوشی رو پایین آوردمو وحشت زده به صفحه اش نگاه کردم"اصلا اجازه نداده بود که من چیزی بگم و یا بهونه ای بیارم و سریع تماسو قطع کرده بود.
    وقتی برای تلف کردن نداشتم"حالا که دروغ به این بزرگی گفته بودم باید تا آخرش میرفتم"سریع اشکامو با پشت دست پاک کردمو بعد تمام عزم و توانی که برام باقی مونده بودو استفاده کردم و از روی زمین بلند شدم و به طرف در دویدم و از اتاق خارج شدم.

    همون جور که میدویدم جای جای خونه رو میگشتم تا وروجکا رو پیدا کنم اما هرچی بیشتر میگشتم نا امیدتر از قبل میشدم "هیچ اثری ازشون نبود انگار آب شده بودنو رفته بودن توی زمین.باید پیداشون میکردمو بهشون میگفتم برن توی اتاق منو تا زمانی که ناهید توی خونه اس بیرون نیان"درسته که ناهید نمیدیدشون ولی بازم خیالم راحت نبود.
    داد زدم:آلوین..الشن..کجایید؟؟

    اما هیچ کس جوابمو نداد.
    وقت زیادی برام نمونده بود"از خونه ی ناهید اینا تا خونه ی ما فقط 20 دقیقه راه بود و تا الا 7 یا 8 دقیقه اش گذشته بود.دیگه بیخیال گشتن شدمو مستقیم به طرف اتاق نیاک رفتم و تند تند با دستم چند تقه به در زدمو بعد سریع و بدون اینکه جوابی بشنوم درو باز کردم و وارد اتاق شدم.و تا دهنمو باز کردمو خواستم چیزی بگم همون لحظه چشمم خورد به سـ*ـینه ی ستبرش که دقیقا توی راستای دیدم بود و کاملا لال شدم.

    بدون پیرهن روی تخت نشسته بود و عکسی توی دستاش بود!به نظر میرسید که قبل از این که من بیام مشغول نگاه کردن به اون عکس بوده.
    دهنم همون جور باز مونده بود و دیگه هیچی نمیتونستم بگم.سرمو کمی بالا آوردمو به زور چشممو از بالا تنه ی برهنش گرفتم و بعد به صورتش نگاه کردم و تازه متوجه ی چشمای خشمگین و به رنگ خونش شدم.خیلی وقت بود که این شکلی ندیده بودمش"سریع رنگم پرید و از ترس حدقه ی چشمام گشاد شد..
    تا متوجه ی نگاه ترسیده ی من به خودش شد یه دفع فوران کرد و فریاد زد:چه غلطی کردی الان؟؟ به چه جراتی عین گاو سرتو انداختی پایینو اومدی تو"هان؟!
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    فعلا زمان جرو بحث و درگیری نبود"باید کوتاه میومدم.
    سرمو با شرمی ساختگی پایین انداختمو گفتم:ببخشید ولی یه کار خیلی مهم داشتم!
    با این حرفم دیگه چیزی نگفت و ساکت شد.دوست داشتم سرمو بالا بیارمو چهره اشو ببینم به فهمم الان حالت صورتش چطوریه ولی نمیشد باید به این شرم ساختگی ادامه میدادم و سرمو پایین نگه میداشتم تا فکرکنه که واقعا پشیمونم.

    بعد از چند ثانیه سکوت خیلی جدی گفت:خب بگو میشنوم؟؟
    آثاری از خشونت توی صداش نبود و فقط مثل همیشه لحنش جدی بود"پس شرم ساختگیم جواب داده بود.
    نیاک:نشنیدی چی گفتم؟
    شنیده بودم ولی نمیدونستم باید چی بگم و از کجا حرفمو شروع کنم.
    مجبوری جواب دادم:خب من...یعنی من...
    خب اینو که فهمیدم (تو)"بقیشو بگو؟!
    بلافاصله سرمو بالا آوردمو با تعجب زیاد بهش نگاه کردم.بازم چشماش داشتن میخندیدن"معلوم نیست کی شوخی میکنه و کی جدیه.

    توی چشمام زل زده بودو منتظر بود"استرسم بیشتر شد و تند گفتم:دوستم داره میاد اینجا و الاناست که پیداش بشه!
    یکی از ابروهاشو کمی بالا انداختو گفت:خب؟؟
    دیگه نتونستم نگاهشو طاقت بیارم"دوباره سرمو کمی پایین انداختمو بعد گفتم:خب من بهش گفتم که بابابزرگ مریض شده و برای مداوا رفته آمریکا و به خاطر همین منم میخوام یه ترم مرخصی بگیرمو برم پیشش!

    دیگه نتونستم بهش بگم که تورم به جای دایی خودم جا زدم.
    نیاک:چرا بهش دروغ گفتی؟

    همون جور سر به زیر جواب دادم:خب نمیتونستم واقعیتو بهش بگم چون باور نمیکرد و چیز دیگه ای هم بهتر از این دروغ به فکرم نرسید تا بهش بگم.
    نیاک:خب حالا این چیزارو چرا به من میگی"من باید چیکار کنم؟؟
    سرمو بالا آوردمو با التماس بهش نگاه کردم و گفتم:لازم نیست چیزی بگی یا کاری بکنی فقط ازت خواهش میکنم لوم ندیو هر چی گفتم تایید کنی.

    عکسی که توی دستش بود رو پشت به رو روی تخت گذاشت"با این کارش خیلی کنجکاو شدم و مدام با خودم میگفتم که یعنی اون عکس چیه؟ عکس چه کسیه که من نباید ببینم؟!
    نگاهم خیره عکس روی تخت بود که با انداختن پای راستش روی پای چپش دوباره به خودم اومدمو نگاهم به سمتش کشیده شد.
    داشت باهمون چشمای خندونش که حالا شرارت ازش میبارید بهم نگاه میکرد.
    یکم به همون صورت بهم نگاه کرد و بعد گفت:باشه قبول!!

    اولش تعجب کردم چون باورم نمیشد که به این سرعت قبول کنه ولی بعد با خودم گفتم که شاید اشتباه میکردم و ممکنه که این قول بیابونیم یکم انسانیت سرش بشه.
    تازه داشت نیشم باز میشد که با حرفش از عرش به فرش افتادم و نیشم کلا بسته شد و دوباره به خطی صاف تبدیل شد.
    با تعجب گفتم:چه شرطی؟!
    نیشخندی زد و با لحن موزی گفت:شرطمو بعدا میگم!
    با این حرفش و لحن بیانش ته دلم خالی شد.
    میخواستم اعتراض کنم که همون لحظه صدای زنگ در کوچه بلند شد و دوباره ترس و استرس به سراغم اومد.
    نیاک با نیشخند پررنگ تری گفت:خب مثل اینکه دوستتم اومد"موافقی یا...؟

    عوضی داشت تحدیدم میکرد"اخمام توی هم رفت.چاره ی دیگه ای نداشتم باید قبول میکردم وگرنه آبروم می رفت.
    بتوی چشماش نگاه کردم و بدون ترس گفتم:باشه قبوله.
    پوزخندی زد و گفت:خوبه"حالا میتونی بری درو باز کنی!
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    با دست لرزونم به آرومی چفت درو کشیدم و بازش کردم.
    هنوز در کاملا باز نشده بود که با سرعت وارد حیاط شدو دستاشو دورم حلقه کردو منو توی آغوشش فشرد و زد زیر گریه.
    چشمام پر از اشک شدن.چطور تونسته بودم به تنها دوستم..به آبجی خودم دروغ بگم"اونم چنین دروغ ظالمانه ای...

    بلاخره بعد از چند دقیقه گریه اش قطع شد و ازم فاصله گرفت و با صدای بغض داری گفت:خیلی حالش بده؟؟چرا زودتر بهم نگفتی نامرد؟خیلی ناراحتم کردی.
    صورتم از اشک خیس شده بود"سرمو با شرمندگی پایین انداختم و گفتم:ببخشید.

    و این ببخشید برای خیلی چیزا بود و کلی معنی داشت.
    دستشو بلند کردو چند بار با کف دستش روی شونه ام زد و با مهربونی گفت:حالا چرا سرتو پایین انداختی این کارا از تو بعیده نگین"سرتو بلند کن ببینم.اشکالی نداره نباید ازت گله میکردم"درکت میکنم عزیزم.
    بازم تیر دیگه ای بود که صاف و درست وسط قلبم نشست.
    بدون این که به صورتش نگاه کنم در حیاطو بستمو گفتم:دیگه بریم داخل ناهید جان"میخوام به داییم معرفیت کنم!
    اصلا به صورتش نگاه نمیکردم و فقط نگاهم روی اولین دکمه ی مانتوش بود"چون توان نگاه کردن به چشماشو نداشتم"واقعا شرمنده بودم.
    ***********************************
    ناهید روی مبل دو نفره نشسته بود و نیاکم روی یکی از مبل های یه نفره که درست روبه روی ناهید قرار داشت نشسته بود و من هم داخل آشپزخونه بودمو داشتم با استرس تمام به دستور اون قول بیابونی (نیاک) میوه هایی که معلوم نیست یهو چطوری و از کجا توی آشپزخونه ظاهر شده بودن رو توی دیس میوه میچیدم اما حواسم اصلا به کاری که میکردم نبود و از این که اون دوتا تنها بودن احساس خوبی نداشتم.
    درسته که نیاک قبول کرده بود که حرفی نزنه ولی وقتی ناهید باهاش حرف میزد مجبور میشد جوابشو بده و من باید قبل از اینکه همچین اتفاقی میوفتاد به پذیرایی بر میگشتم.
    پیش دستیو چاقوهارو چند دقیقه پیش بـرده بودم و حالا فقط مونده بود خود میوه ها.

    از ترسم سریع و بدون هیچ تزئینی میوه هارو توی توی دیس گذاشتمو بعد برداشتمشو با قدم های شتاب زده و تند وارد پذیرایی شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    توجه:سلام دوستان گل و خوانندگان عزیز از این پس قراره پست های رمان راز شاهزاده برای مهمان ها مخفی بشه و فقط برای کاربرای عضو انجمن قابل رویت میباشد و از مهمون های عزیز تقاضا دارم اگه قصد خوندن این رمان رو دارن حتما عضو انجمن بشن و منو همراهی کنن.:aiwan_light_give_heart2:
    درضمن به دوستای گلمم این وعده رو بدم که امشب قراره یه پست براشون بذارم"
    پس منتظر باشید عزیزان:aiwan_light_give_rose:


    با عجله وارد پذیرایی شدم و به اون دوتا نگاه کردم"اونقدر برای رفتن پیششون عجله کرده بودمو سرعتم زیاد بود که چندبار نزدیک بود بیوفتم.
    ولی برخلاف انتظارم هردو ساکت روبه روی هم نشسته بودن!اولش تعجب کردم اما وقتی که دقیق تر بهشون نگاه کردم دلیلشو فهمیدم.
    نیاک با اخم زل زده بود به ناهید و مشکوک نگاهش میکرد دقیقا شبیه یه بازپرس که میخواد از مجرم مورد نظرش اعتراف بگیره.
    ناهید هم از ترس و خجالت سرشو پایین انداخته بودو با انگشتاش بازی میکرد.
    نفس آسوده ای کشیدمو بعد خندمو قورت دادمو به طرفشون حرکت کردم.
    دیس میوه رو اول جلوی ناهید گرفتم تا میوه برداره.
    -بفرمایید ناهید جان.
    با تموم شدن جمله ام بلافاصله ناهید سرشو بلند کرد .با دیدن صورتش جا خوردم!رنگش به شدت پریده بود!
    با چشمای مظلومش بهم نگاه کرد و بعد دستشو دراز کردو یدونه سیب از دیس برداشت و با صدایی فوق العاده آرومی گفت:مرسی!
    با تعجب گفتم:خواهش میکنم.
    از تعجب نزدیک بود که شاخام دربیان"برای اولین بار بود که ناهید زلزله رو این شکلی میدیدم! واقعا ترسیده بود!خدا میدونه که توی این چند دقیقه ای که من نبودم اون سادیسمی چه بلایی به سر این دختر آورده.
    به سمت نیاک حرکت کردمو وقتی رسیدم خم شدمو دیس میوه رو جلوش گرفتم تا برداره که گفت:نمیخورم!
    از شدت حرص در مرز ترکیدن بودم"با حرص لب پایینمو به دندون گرفتم و دوباره راست ایستادم.
    کاملا مشخص بود که از قصد زودتر نگفته بود تا من جلوش خم بشمو اون وقت ضایعم کنه.
    از درون حرص میخوردم ولی توی چهره ام بروز نمیدادم چون هم نمیخواستم ناهید بویی ببره و شک کنه و هم نمی خواستم که اون قول بیابونی از حرص خوردن من لـ*ـذت ببره.
    دیس میوه رو روی میز عسلی گذاشتمو بعد رفتمو کنار ناهید نشستم.
    به پیشدستی توی دستش اشاره کردمو گفتم: بخور ناهید.
    اما اون در جوابم با صدای آروم و با لحنی ناراحت گفت:حالش خیلی بده نگین ؟
    چشمام پر از اشک شدن.ناهیدم بابا بزرگو خیلی دوست داشتو بابابزرگم همیشه اونو مثل من نوه ی خودش میدید و بهش علاقه داشت. به خاطر همینم بود که ناهید با شنیدن حال بابابزرگ این همه بهم ریخته بود.
    بدون این که به حرفی که میخواستم بزنم فکر کنم گفتم:کاش میدونستم!
    با تعجب بهم نگاه کردو گفت:یعنی چی؟!
    تازه به خودم اومدمو فهمیدم چه گندی زدم.
    با من و من گفتم:خب..خب...منظورم این بود که دکترا هنوز جواب قطعی راجب حالش بهمون ندادن.
    سرشو به آرومی تکون دادو دیگه چیزی نگفت و فقط با چشمای غمگینش بهم نگاه کرد.
    حالم خیلی بد بود"برای لحظه ای سرمو برگردوندمو نگاهم روی پوزخند بزرگی که روی لب های اون قول بیابونی شکل گرفته بود ثابت موند و دیدن این صحنه باعث شد که حالم بدتر بشه.
    تا متوجه ی نگاه من به خودش شد باهمون پوزخند روی ل*ب*هاش گفت:خب نگین خانم نمیخوای منو به دوستت معرفی کنی؟؟
    با این حرفش یه دفع رنگم پرید و چشمام پر از ترس شد.
    ولی اون همچنان همون پوزخند روی اعصابشو داشت و با لـ*ـذت به من و سرگرمی جدیدش نگاه میکرد و منتظر بود که ببینه من چی میگم و چه عکس العملی نشون میدم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا