کامل شده رمان راز متروکه وحشت| asraid70 A.Mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

asraid70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/07
ارسالی ها
187
امتیاز واکنش
4,005
امتیاز
426
سن
26
محل سکونت
اهواز
سعید

حتی دیگه واسه نفس کشیدنم جون نداشتم ، چشام قرمز و سرم درد می‌کرد همه‌ی بچه‌ها همین وضعیت روداشتن ... با بی‌حالی به داخل چادر رفتم و خیلی سریع خوابیدم ،اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که با صدای فریاد آرمین چشامو با شدت باز کردم و از چادر بیرون رفتم، شهروز و میثم هم به دنبالم ...
یه صحنه‌ی خیلی عجیب ... دور تا دورمون شبیه به یه دایره در حال سوختن بود و ما بینش گیر کرده بودیم ، تمام هفت نفرمون سردرگم و گیج به هم نگاه می‌کردیم شاید کسی راهی به ذهنش برسه برای نجات از این جهنم ...
از بین آتیش موجوداتی عبور کردن و به سمتمون اومد ... موجوداتی که شاید تا حالا هیچ آدمی جز ما ندیده بود و نخواهد دید ... دم‌های خنجری و شاخ‌های تیز ، صورت پر از مو و پاهایی که به هیچ موجودی شبیه نبود ...از آنالیز کردن دست برداشتم و کمی به مغزم فشار آوردم یعنی هیچ راه فراری نیست ؟ ...
با نزدیک شدن اون موجودای مزخرف یکیشون تغییر حالت داد و تبدیل به یه دختر شد بعد از اون بلافاصله همه تغییر کردن و به شکل انسان در اومدن تعداد کمی تبدیل به زن شدن و بیش ترشون به مرد ...
دختری که چشمای قرمز و همرنگ موهاش داشت به سمت فرزام اومد لبخندی به لب داشت که باعث می‌شد احساس خطر کنم ، سرشو کج کرد و به چشمای فرزام خیره شد هرلحظه لبخندش پررنگ‌تر می شد ، انگشتشو به حالت نوازش روی صورتش کشید و گفت:
_ این یکی مال منه ...
یه صدای خیلی نامفهوم و دورگه که بیشتر به یه صدای مردونه شبیه بود ...
فرزام چشاشو بست و یه نفس عمیق کشید مثل همیشه شهروز کنارش بود و با ترس بازوشو گرفته بود اما فرزام سعی می‌کرد تا خونسردیشو حفظ کنه یا شاید می‌خواست این‌طور وانمود کنه ... نمی‌دونم ... من که حسابی ترسیده بودم ... یکی از مردها به سمت شهروز رفت و می‌خواست از فرزام جداش کنه اما هنوز دستش به بازوی شهروز نرسیده انگار که بهش برق وصل کرده باشن به شدت به عقب پرتاب شد ... هم گروه ما و هم گروه اونا با تعجب به شهروز و اون جونور نگاه کردیم ، بعد از لحظه‌ای همون دختر مو قرمز رو به شهروز فریاد کشید:
_ پس اونا تو رو فرستادن ؟ اون احمقا فکر کردن تو می‌تونی ما رو نابود کنی ؟
بعد یه خنده‌ی هیستریک که صدای بلندش باعث شد چشامو محکم روی هم فشار بدم ، اون دختره رو به فرزام ادامه داد:
_ تو رو می‌خوام ... تو باید بهمون کمک کنی ...
لبخندی زد و با دستش موهای فرزام رو به هم ریخت.
_ منم قراره مثل تو بشم ... بعد تا همیشه با هم می‌مونیم ...
با چشمای قرمزش کم مونده بود فرزام رو ببلعه ، اصلا از حرفاش سر در نمی‌آوردم ، نمی‌فهمیدم منظورش چیه ! یعنی چی که قراره مثل فرزام بشه ؟ ...
فرزام_ باشه ... فقط بزار دوستام برن !!! من کنارت می‌مونم.
باز هم دختره خندید:
_ اشتباه نکن ... برای این که مثل تو بشم به دوستات نیاز دارم.
بعد نگاه حریصی به ما انداخت نگاهی مثل نگاه یه شکارچی به شکارش ...
شهروز برای لحظه‌ای بازوی فرزام رو ول کرد بلافاصله اون دختره فرزام رو به سمت خودش کشید و رو به گروهش گفت:
_ همه رو ببرید ...
بعد با انگشتش به شهروز اشاره کرد:
_ جز اون ... فکر نکنم بتونه کاری بکنه ...
دوتاشون به سمتم اومدن می‌خواستم بهشون اجازه ندم که دستشون بهم بخوره اما بی‌فایده بود تمام بچه‌ها تلاش می‌کردن تا از دستشون خلاص بشن اما هیچ فایده‌ای نداشت ... فرزام رو به شهروز چشاشو آروم باز و بسته کرد و زیر لب هجا کرد:
فرزام_ خودتو نجات بده ... برو!
ما رو به سمت یه کوه بردن که وسطش دهنه‌ی یه غار خودنمایی می‌کرد ... اما با وارد شدن ضربه‌ای به سرم چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه‌ی چیزی نشدم ...

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    ساعت تقریبا ده صبح بود ... دیشب هم طبق روال این چند روز میلاد نتونسته بود تا صبح چشم رو هم بزاره و تقریبا نزدیکای اذان صبح به خواب فرو رفته بود اما با دیدن یه کابوس مثل خاطرات اون شب نفرین شده باز هم از خواب پرید ... تصمیمش رو گرفته بود می‌خواست به پلیس خبر بده تا اگر فرزام حماقت کرده و به اون روستا رفته رو بتونه نجات بده ... اما می‌ترسید کسی حرفش رو باور نکنه ، خوب می‌دونست پلیس به خودش مشکوکه و ممکنه فکر بکنن برای رد گم کردن داره این اراجیف رو تحویلشون می ده ...
    اما راهی نبود جز همین ... باید یه کاری می‌کرد ... فوری لباساش رو تعویض کرد و موهاشو با دست کمی مرتب کرد و از اتاقش خارج شد ، همون طور که به سمت جاکفشی می‌رفت با صدای بلندی گفت:
    میلاد_ مامان ... من جایی کار دارم ، فعلا خدافظ.
    کفشاشو پوشید و بدون این‌ که منتظر جواب بمونه از خونه خارج شد ، برای اولین تاکسی که از جلوش رد شد دست بلند کرد و دربست به سمت کلانتری به راه افتاد ...
    مثل بیش تر مواقع کلانتری شلوغ بود یه زن در حال ضجه زدن بود و شوهر معتادش رو نفرین می کرد ... یه پسر جوون با دستبند مدام نفس عمیق می‌کشید و حسرت می‌خورد ... میلاد وقت دید زدن نداشت با خودش فکر می‌کرد شاید الانم دیر شده باشه پس مستقیم به سمت اتاق سرگرد فلاح رفت اما هنوز دستش به دستگیره‌ نرسیده بود که یه سرباز جلوشو گرفت و با صدای کنترل شده‌ای گفت:
    سرباز_ نکنه فکر کردی طویله است همین‌ طور سرتو می‌ندازی پایین و می‌خوای بری داخل ؟
    میلاد_ من باید با سرگرد حرف بزنم.
    سرباز_ الان نمی‌شه ... مگه نمی‌بینی سرگرد سرش شلوغه ...
    هر لحظه ممکن بود بزنه به سیم آخر و یه بلایی به سر این سرباز زبون نفهم بیاره ، با خشم دستشو تو موهاش فرو کرد و نفس عمیقی کشید حس می‌کرد قلبش هر لحظه ممکنه از سـ*ـینه‌اش بیرون بزنه.
    میلاد_ برو به سرگرد بگو اومدم راجع به اون دوازده نفری که ناپدید شدن یه چیزایی بگم ...
    اما باز هم سرباز مخالفت کرد و با بهونه‌ی این‌که سرگرد الان وقت نداره می‌خواست میلاد رو دست به سر کنه ... چاره‌ای نبود باید مثل همیشه سروصدا راه می‌انداخت تا کارش پیش بره... پس صداشو تا می‌تونست بالا برد و فریاد کشید:
    میلاد_ بهت می‌گم با سرگرد یه کار مهم دارم ، واسه صبحانه چی خوردی که حرف تو سرت نمیره ؟ ارث بابات پیش من نیست که این‌جوری باهام رفتار می‌کنی !!!
    سرباز بیچاره زبونش بند اومده بود و از ترس نمی‌دونست چی بگه ، کلی جمعیت دورشون جمع شده بود حتی زنی که با گریه در حال نفرین بود هم ساکت شده بود و با نگاه کنجکاوش به میلاد زل زده بود ...
    سرگرد که در حال بررسی پرونده‌ی مرد معتادی بود که به خاطر نداشتن پول دختر سه‌ساله‌ی خودشو فروخته بود با شنیدن صدای فریاد شخصی از اتاق بیرون رفت و با دیدن میلاد یکی از ابروهاش بالا پرید:
    سرگرد_ این جا چه خبره ؟
    میلاد به سمت سرگرد برگشت و اون سرباز شروع کرد به توضیح دادن:
    سرباز_ هیچی قربان ... یه مسئله کوچیک بود که حل شد شما بفرمایید به کارتون برسید ...
    میلاد_ چی چی رو حل شد ؟ جناب سرگرد من اومدم تا باهاتون حرف بزنم اما این سربازه انگار که من ارث باباشو خوردم ، نمی‌زاره ...
    هر لحظه به تعجب سرگرد افزوده می‌شد:
    سرگرد_ باشه ، بیا داخل ...
    بعد رو به سرباز ادامه داد:
    سرگرد_ شیخی ... دو هفته اضافه می‌خوری تا بفهمی چطور باید با مردم رفتار کرد ...
    میلاد روی یکی از صندلی‌ها نشست و سرگرد هم پشت میزش ... کمی منتظر شد اما هیچ چیزی نشنید.
    سرگرد_ می‌خواستی با من حرف بزنی؟
    به وضوح رنگ میلاد پرید...
    میلاد_ راستش ... اوووم ... نمی‌دونم چطور بگم !
    سرگرد_ راجع به اون دوازده نفره ؟
    میلاد با تردید سرشو به نشونه‌ی مثبت تکون داد.
    سرگرد_ ازشون خبر داری ؟
    میلاد_ فکر کنم بدونم کجان !
    سرگرد کمی به سمت جلو خم شد
    سرگرد_ پس چرا تا حالا چیزی نگفتی ؟
    از صداش تحکم می‌بارید ، همین باعث ترس میلاد می‌شد.
    میلاد_ خب ... می‌ترسیدم حرفمو باور نکنید.
    سرگرد_ چطور ؟ مگه اونا الان کجان ؟
    میلاد کمی جرات پیدا کرد:
    میلاد_ مطمئن نیستم اما به احتمال خیلی زیاد یه روستا نزدیکای ...
    سرگرد_ چرا اون جا ؟
    میلاد_ چون فرزام رو می‌شناسم ، دیونه‌ی ماجراجوییه ... با اون داستانی که من براش تعریف کردم مطمئنم رفته اون جا ...
    سرگرد_ قضیه داره جالب می‌شه ! می‌شه داستانتو برای منم تعریف کنی ؟
    میلاد نفس عمیقی کشید انگار که از یادآوری اون شب نحس واهمه داشت اما چاره‌ای نبود باید می‌گفت ...
    میلاد_ جناب سرگرد این یه جورایی یه اعتراف محسوب می‌شه ، اعتراف واسه مرگ یکی از دوستام که چند ماه پیش ناپدید شد و کسی هم نفهمید چه بلایی به سرش اومده ...
    سرگرد چشاشو ریز کرد و با کنجکاوی منتظر شنیدن شد ، میلاد هم با سری پایین افتاده ادامه داد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    میلاد_ سه ماه پیش بود ... یه شب با دوتا از دوستام رفته بودیم پارک و تا آخرای شب اون جا بودیم ... از هر دری حرف زدیم تا این‌که شهیاد یکی از همون دونفر ماجرایی رو که از پدربزرگش شنیده بود برامون تعریف کرد ، می‌گفت یه روستا می‌شناسه که پر از جنه ...
    سرگرد پوزخندی روی لبش نشست و با تمسخر به میلاد چشم دوخت اما میلاد بدون کوچک‌ترین تغییری به حرفاش ادامه داد ، اون باید می گفت تا خودشو نجات می‌داد از این عذاب وجدان ...
    میلاد_ خیلی از اون روستا حرف زد ، چیزای جالبی می‌گفت ... من و محمد حرفاشو باور نکردیم، دقیقا مثل الان شما ما هم با پوزخندمون مسخرش کردیم ... اما شهیاد رو حرفش خیلی پافشاری می‌کرد. آخرش هم قرار گذاشتیم که آخر هفته هر سه نفرمون به اون روستا بریم تا بفهمیم قضیه از چه قراره ...
    به این‌جا که رسید نفس عمیقی کشید و چشماشو محکم رو هم فشار داد شاید می‌خواست اون خاطره‌ی تلخ رو برای همیشه از حافظه‌ش پاک کنه اما حیف که گاهی اوقات بدترین خاطره‌ها می‌شن ملکه ذهن و این یعنی عذاب ...
    میلاد_ صبح پنج شنبه به راه افتادیم و عصر رسیدیم به اون روستا، روستایی که حتی توی تابستون هم مثل بهشت بود ... باز هم من و محمد به حرفای شهیاد خندیدیم و کلی بابت اوردنمون به اون بهشت ازش تشکر کردیم تا این‌که شب شد ... خوب یادمه کنار هم روی زمین دراز کشیده بودیم و به آسمون نگاه می‌کردیم ، پر از ستاره بود ... یه صداهایی به گوشمون رسید مثل صدای یه مشاجره‌ی دونفره ... من و محمد به سمت صدا رفتیم اما شهیاد که مدام ازمون می‌خواست کنار هم بمونیم و جایی نریم با ما نیومد ... هر قدر که به سمت صدا می‌رفتیم به همون اندازه صدا دورتر و دورتر می شد ، کم‌کم ما دوتا هم ترسیدیم و برگشتیم جایی که شهیاد بود اما اونو پیدا نکردیم ... کلی دنبالش جستجو کردیم اما نبود ... به یاد داستان شهیاد افتادم ، تو ذهنم دوتا کلمه فریاد می‌کشیدن ... شب و قبرستون ...
    قبرستون رو دیده بودم ، دست محمد رو گرفتم و به همون سمت رفتیم اما موقعی رسیدیم که کار از کار گذشته بود ، جلوی چشای من و محمد ، قلب شهیاد رو بیرون کشیدن ، ما دوتا ترسیده بودیم ، پشت یه درخت قایم شدیم و فقط نگاه می‌کردیم که چطور رفیقمون رو تو یه قبر انداختن و روش خاک ریختن ... خیلی فکر کردیم اما به این نتیجه رسیدیم که فعلا تنها راهی که پیش رومون داریم فراره ، باید فرار می‌کردیم و جونمون رو نجات می‌دادیم ... ما دوتا احمق بودیم ، ما می‌ترسیدیم ...
    اشکای میلاد آروم آروم از چشاش پایین می‌چکید اما باز هم ادامه می‌داد
    میلاد_ هر دومون سکوت کردیم ، فقط به‌ خاطر این که مطمئن بودیم کسی حرفمون رو باور نمی‌کنه ، ما نمی‌خواستیم دوستمون بمیره اما ...
    تصمیم گرفتیم این راز رو تو دلمون نگه داریم ، هیچ‌ کس از مسافرتمون خبر نداشت ، خانواده‌ی شهیاد شهرستانی بودن و اون تنها زندگی می‌کرد ... یه هفته بعد از اون ماجرا محمد راهی تیمارستان شد ، الانم اون جاست ... هر دومون از یه کابوس مشترک رنج می‌بریم اما من فقط از اون شب لعنتی تنها عذاب‌های شبونه نصیبم شده و محمد اما ...
    دو ماه گذشت ... یه شب با فرزام تنها بودم ، تا خرخره الـ*کـل خورده بودم حالم زیاد خوب نبود ... تو اون شرایط یه چیزایی راجع به این اتفاقات گفته بودم ، درست یادم نمیاد چی ، اما می‌دونم قضیه رو لو دادم ... روز بعد فرزام کلی پاپیچم شد و ازم خواست تا قضیه رو براش بگم ، منم بعد از کلی انکار بالاخره راضی شدم وهمه چیزو براش تعریف کردم ... می‌دونستم دهنش چفت و بست داره و به کسی چیزی نمی‌گـه واسه همین خیالم بابتش راحت بود تا این‌که ...
    چند شب پیش اومد و ازم خواست تا آدرس اون روستا رو بهش بدم ، می‌گفت فقط کنجکاوه بدونه اون جا کجاست ! من هیچ‌ وقت فکر نمی‌کردم بخواد حماقت کنه و به اون جا بره ...
    سرشو بالا گرفت و به سرگرد چشم دوخت ، تمام مدت سرگرد در حال ضبط صدای میلاد بود و بعد از تمام شدن حرفاش ضبط رو متوقف کرد ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    سرگرد_ از من توقع داری حرفاتو باور کنم ؟
    میلاد_ دلیلی نداره باور نکنید !
    سرگرد_ نکنه الانم توقع داری تمام نیروهامو بفرستم اون جا تا با اجنه‌ها بجنگن ؟
    بعد هم خندید ... میلاد کلافه دستی به صورتش کشید و با ناچاری به سرگرد چشم دوخت
    میلاد_ شما وظیفتونه باور کنید ...
    سرگرد با شنیدن این حرف اخماشو تو هم کشید:
    سرگرد_ تو نمی‌تونی وظایف منو تعیین کنی !
    میلاد_ پس یادتون باشه جناب سرگرد ، دهن من می‌تونه خیلی جاها باز بشه ...
    سرگرد_ اشتباه نکن ... همین الان هم پای خودت به عنوان یه قاتل گیره ...
    میلاد_ پس اگه مرگ شهیاد رو قبول کردید باید باقی حرفامو هم باور کنید ...
    سرگرد_ ن‍ ...
    میلاد_ جناب سرگرد ، هر لحظه که معطل کنید اون دوازده نفر به مرگ نزدیک‌تر می‌شن ... البته ... شاید تا الانم دیر شده ...
    جمله‌ی آخر مثل یه پتک توی سر سرگرد کوبیده شد ... کمی فکر کرد و بعد به دو نفر از سربازها دستور داد تا راجع به محمد تحقیق کنن ... میلاد آدرس خونه و تیمارستان روانی رو بهشون داد و دائما اصرار می‌کرد تا هر چه زودتر به پرونده رسیدگی کنن ...
    تقریبا ساعت چهار بعد از ظهر هر دو سرباز به کلانتری برگشتن و تمام حرفای میلاد رو تایید کردن ... سرگرد بین یه دوراهی بزرگ گیر کرده بود ... سابقه‌ی چندین ساله‌اش در گروی همین پرونده بود ، باید کاری می کرد ...
    بعد از هماهنگی با نیروهای نظامی و تجسس قرار بر این شد ساعت ده شب به سمت روستای نام بـرده حرکت کنن ، میلاد هم بعد از کلی اصرار و خواهش بالاخره تونست سرگرد رو راضی کنه تا همراهشون به اون جا بره ...

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    شهروز

    حتی تصور این که الان بچه‌ها تو چه حالن هم لرزه به تنم می‌انداخت ... هنوز به خاطر حرفای اون دختر گیج و سردرگمم ، یعنی چی که اونا منو فرستادن تا این موجودات رو نابود کنم ؟ منی که حتی عرضه‌ی نگه‌داری از خودمو ندارم چطور ... ؟!
    با این که حسابی می‌ترسیدم اما به خودم نهیب زدم که باید دنبال یه راه برای نجات دوستام باشم، اگه یکی از اونا به جای من بودن حتما این کار رو انجام می‌دادن ... ردپاهایی که ازشون به جا مونده بود رو دنبال کردم تا به یه کوه رسیدم ، کوهی که یه غار خیلی بزرگ وسطش دهان باز کرده بود ...
    با ترس به سمت غار قدم برداشتم ، هر چه نزدیک‌ تر می‌رفتم قلبم محکم تر می‌کوبید و نفسم سنگین‌تر می شد اما باید می‌رفتم تا بفهمم اون‌ جا چه خبره ...
    غار تقریبا تاریک بود و با نور خورشید تا حدودی می‌شد دید پیدا کرد ، همون جلوی دهانه‌ی غار ایستاده بودم و داخل رو نگاه می‌کردم هیچ چیز غیر عادی نظرمو جلب نکرد ... مجبور شدم کمی جلوتر برم تا شاید چیزی دستگیرم بشه اما باز هم جز یه غار خالی و سرد چیزی نبود ، کمی اطرافو نگاه کردم تا این که چشمم به یه سوراخ تقریبا بزرگ خورد ، می‌شد ازش رد شد اما یه ریسک خیلی بزرگ بود ، شاید اون سوراخه یه جونور ساخته تا بتونه اون تو زندگی کنه شاید هم ...
    با فکر به این که هر لحظه باید منتظر مرگ باشم و مطمئنا زنده از این روستا بیرون نمیرم کمی جرات پیدا کردم و به داخل سوراخ رفتم هر چی جلوتر می رفتم سوراخ بزرگتر می‌شد تا این که یه فضای خیلی بزرگ روبه‌روم نمایان شد ... سقف غار یه سوراخ خیلی بزرگ داشت و از اون جا نور خورشید مستقیما داخل می‌شد و فضا رو روشن می‌کرد ، خیلی ترسیده بودم زانوهام خیلی بی‌اختیار می‌لرزیدن و واقعا نفس کشیدن برام سخت شده بود ... می‌خواستم کمی جلوتر برم که یه دسته خفاش به سمتم پرواز کردن و من بی‌اختیار با فریاد بلندی از غار بیرون اومدم و به سمت چادر رفتم ، چادری که مخصوص مسافرتای دوازده نفریمون بود اما حالا از اون دوازده نفر تنها یه نفر باقی مونده ... من ... منی که عرضه‌ی هیچ کاری رو ندارم ، حتی عرضه ندارم دوستامو نجات بدم ...
    روی زمین نشستم و فکر کردم ، شاید می‌خواستم یه راه حل پیدا کنم اما ذهنم خالی بود ... من هیچی راجع به این موجودات نمی‌دونم ... بچه‌ها می‌گفتن اینا جنن اما من شک دارم مگه اجنه می‌تونن به این آسونی آدما رو اذیت کنن ؟ یا اصلا مگه ظاهر اجنه‌ می‌تونه این‌ طور باشه ؟ من که گیج شدم ...
    با یادآوری صحنه‌های دیشب و جنازه‌ی فرهاد و الیاس ترس خیلی بدی تمام وجودمو پر کرد ... یعنی ممکنه امشب همون بلا رو به سر بقیه‌ی بچه‌ها بیارن ؟ خدایا ... خودت کمکم کن تا یه کاری بکنم ... یه راه حل جلوم بذار ... یعنی تموم دوازده نفرمون باید به یه سرنوشت مشترک دچار بشیم ؟ ...
    تمام روز رو بی‌هدف روی زمین نشسته بودم و به این سرنوشت شوم فکر می کردم ... کم‌کم خورشید آتشی شد و آسمون رو به خون کشید بعد هم تاریکی و نور ضعیف ماه ...
    خیلی سرخورده و ناامید به سمت قبرستون به راه افتادم ، اگه قرار باشه دوستام بمیرن پس چه بهتر که منم همراهشون باشم !!!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    با رسیدنم به قبرستون کنار قبر فرهاد نشستم و دستمو روی خاک مزارش کشیدم ، کاش یهویی چشامو باز کنم و مثل همیشه ببینم که باز هم کابوس بوده یه کابوس مثل دوران بچگیم که از ترس کتک خوردن و سروصورت کبود ، هر بار نصیبم می شد ... کاش می شد زمان رو به عقب برگردوند به اون روز نحسی که حامد به خاطر اون دختر شرط‌بندی کرد ، هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادم حامد دنبالش بره و بعد مجبور بشه شرط فرزام رو قبول کنه ... با یادآوری فرزام بغض کردم ، تنها کسی بود که منو می‌فهمید و همیشه کنارم می‌موند ... اما حالا چی ؟ حالا نیستش و من باید تنهایی این جا بشینم و برای گذشته حسرت بخورم ...
    با شنیدن صدای پا ، کنار قبر دراز کشیدم و نفسمو حبس کردم ... کمی با چشم اطراف رو دید زدم اما هیچ چیز به درد بخوری نظرمو جلب نکرد انگار خیالاتی شده بودم ، چشامو بستم و نفسمو با حرص بیرون دادم ، دقیقا همون لحظه یه دست روی دهنم قرار گرفت که باعث شد با تعجب و ترس چشامو باز کنم و به فردی که نمی‌دونستم آدمه یا نه نگاه کنم ... هنوز تو شوک بودم و با چشای پر از سوالم بهش نگاه می‌کردم که فهمید باید چیزی بگه:
    _ این وقت شب این جا چی کار می‌کنی ؟
    صداش برخلاف اون دختره و دار و دسته‌اش دورگه نبود و خیلی واضح حرف می زد ، پس یعنی باید امیدوار می‌شدم که یه آدمه ...
    شهروز_ ت‍ ... تو ... کی هستی ؟
    یه لبخند خیلی نامحسوس کنار لبش جا خوش کرد:
    _ یکی مثل خودت ... یه آدم ...
    کمی به خودم جرات دادم ...
    شهروز_چطور این‌ همه مطمئنی که من آدمم ؟
    _ جز این امکان نداره ...ترس توی چشات داره فریاد می زنه !
    شهروز_ خب که چی ؟
    _ این جا چیکار می کنی ؟ تنهایی ؟
    شهروز_ اومدم هواخوری ، معلوم نیست ؟ ننه بابامم رفتن پشت درختا ماه‌عسل !!!
    با صدای تقریبا بلندی خندید ، یه مرد سی تا سی‌و‌دو‌ساله با ریش بلندی که حسابی به هم ریخته بود و موهایی که معلوم بود چند وقتی می‌شه که رنگ حموم و شونه به خودش ندیده ... با لباسایی که شاید هرگز آب نخورده بودن . ..
    _ با مزه هم هستی !!!
    دستشو به کمرم زد و باز نیشخندی کنار لبش نشست ...
    شهروز_ تو چی تنهایی ؟ تا حالا ندیده بودمت !
    _ پس خیلی وقته اینجایی ، درسته ؟
    شهروز_ جواب سوالمو بده تا جواب سوالتو بگیری !
    _ برخلاف اون ترسی که تو چشاته ، زبون تندی داری !
    بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و منتظر شدم ، به قول معروف آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب ...
    وقتی دید چیزی نمی‌گم باز هم خودش گفت:
    _ تنها اومدم و دست خالی ... اما قرار نیست دست خالی برگردم ...
    بعد هم با یه لبخند به یه نقطه‌ی نامعلوم توی آسمون خیره شد ، من خودم کم مشکل داشتم حالا اینم بهشون اضافه شد ... منظورش رو اصلا نفهمیدم ولی به منم ربطی نداشت که بخوام فضولی کنم ...
    _ حالا تو بگو ... خیلی وقته این‌جایی ؟
    شهروز_ چند روزی می شه ...
    _ تنها ؟
    شهروز_ نه با دوستام ...
    نگاهش رنگ ترس و تعجب گرفت:
    _ پس کجان ؟
    شهروز_ چندتاشون مُردن ... چندتای دیگه هم قراره بمیرن ... فعلا فقط من موندم ...
    _ منو مسخره کردی ؟
    شهروز_ هر طور دلت می خواد فکر کن ...
    کمی سکوت کرد اما باز پرسید:
    _ چطور ممکنه ؟
    شهروز_ نمی‌دونم ... خودمم گیج شدم
    مثل این که از حرفام سر در نمی‌اورد ، با حالت گیجی پرسید:
    _ می‌شه درست توضیح بدی ؟
    شهروز_ فعلا نه ...
    می‌خواستم بحث رو عوض کنم ، زندگی شخصی من و دوستام به هیچ کس ربطی نداشت ...
    شهروز_ نگفتی اسمت چیه ؟
    _ چون نپرسیدی !
    شهروز_ خب حالا بگو ، اسمت چیه ؟
    _ قیام ...
    با تعجب و ابروهای بالا پریده بهش خیره شدم...
    شهروز_ مگه قیام اسمه ؟
    قیام_ آره ، اسمه ... تو چی ؟
    شهروز_ منم شهروزم ...
    قیام_ کی قراره از این جا بری ؟
    شهروز_ هیچ وقت ...
    باز هم تعجب کرد:
    قیام_ پس ...
    شهروز_ پس چی ؟
    قیام_ پس ... می‌تونی به من کمک کنی ؟
    من حتی نمی‌دونستم راجع به چی داره حرف می‌زنه حالا بیام بهش کمک کنم ؟ باز هم با چشای متعجبی که کلی سوال توی خودشون داشتن بهش زل زدم تا بلکه کمی روشنم کنه !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    وقتی دید نیاز به توضیح دارم ، بعد از کمی تاخیر گفت:
    قیام_ تا حالا چیزی راجع به اجنه شنیدی ‍؟
    شهروز_ آره ، تا دلت بخواد ...
    قیام_ تا حالا شنیدی که آدما می‌تونن اونا رو به خدمت بگیرن ؟
    پوزخندی گوشه‌ی لبم نشست ، این یکی امکان نداشت ...
    شهروز_ دروغه ...
    قیام_ اما من می‌خوام کاری انجام بدم تا بفهمی دروغ نیست !
    حسابی عصبانی شدم ، آخه مگه من بچه‌ام که داره این چرندیات رو تحویلم می‌ده ؟
    شهروز_ بفهم چی داری می‌گی ! اونایی که تو داری راجع بهشون حرف می‌زنی تمام دوستای منو ازم گرفتن !
    قیام با چشای متعجبش بهم زل زد و بعد از چند لحظه با لحن مشکوکانه‌ای پرسید:
    قیام_ مطمئنی کار اجنه بوده ؟
    شهروز_ مگه جز اونا موجود دیگه‌ای هم توانایی این کارای وحشیانه رو داره ؟
    قیام_ پس دیگه واجب شد سر از کار این موجودای عجیب در بیارم ، تو هم هستی ؟
    کمی فکر کردم ، شاید با کمک این مرد عجیب بتونم برای دوستام کاری انجام بدم ...
    شهروز_ هستم ... البته فقط به خاطر دوستام ...
    قیام_ باشه ، فقط نگفتی چرا الان اومدی قبرستون ؟ جای بهتری سراغ نداشتی واقعا ؟
    نفسمو خیلی محکم بیرون فرستادم و با بی‌حوصلگی خلاصه‌ای از ماجراهای اخیر رو براش توضیح دادم ، هر لحظه به تعجبش اضافه می‌شد و در آخر گفت:
    قیام_ اما این امکان نداره !
    شهروز_ اگه امکان نداشت من و دوستام الان توی شهر خودمون بودیم نه توی این خراب شده...
    قیام_ اما من تا حالا نشنیده بودم اجنه این کارا رو انجام بدن ؟
    شهروز_ نشنیده بودی چون کسی ندیده بود ، اما حالا که شنیدی ...
    قیام_ حرفات زیادی تلخه ...
    شهروز_ چون این چند روز برام مثل زهر بوده !
    قیام_ بابت دوستات متاسفم ، یعنی نمی‌دونی اونا رو کجا بردن ؟
    شهروز_ ردشون رو گرفتم ، احتمالا بدونم کجان !
    قیام توی فکر فرو رفت ، منم که کلا ذهنم مشغول بود با فکرای بی‌نتیجه و بیهوده ...
    دقیقا نمی‌دونم چقدر گذشته بود که متوجه شدم قیام یه چیزایی رو زیر لب تکرار میکنه ، با کنجکاوی سرمو نزدیک‌تر بردم تا بلکه چیزی بفهمم اما وقتی متوجه من شد فوری ساکت شد و خمیازه‌ای صدا‌دار کشید ...
    قیام_ من که حسابی خوابم میاد ، تو چی ؟
    شهروز_ من تا صبح این جا می‌مونم !
    قیام_ پس بگو چادرتون کجاست ، من برم یه کمی استراحت کنم.
    شهروز_ به نفعته همین‌جا بمونی.
    قیام_ چرا ؟
    شهروز_ اگه تنها باشی ، به احتمال زیاد اونا میان سراغت.
    قیام_ پس چرا سراغ تو نمیان ؟
    شهروز_ نمی‌دونم ...
    و به فکر فرو رفتم ... واقعا چرا اونا به من کاری نداشتن ؟ چرا منو همراه بقیه نبردن ؟ ... ذهنم پر از هیچ بود ، پر از سوالای بی‌جوابی که ازشون متنفر بودم ...
    قیام بین موندن و رفتن مردد بود ، در آخر هم با خستگی کنارم دراز کشید و گفت:
    قیام_ پس من یه چرت کوچیک می‌زنم ، خبری شد بیدارم کن !
    شهروز_ باشه ...
    پنج دقیقه نگذشته بود که صدای نفسای منظمش خبر از خوابیدنش داد ، خدا می دونه چه مدت نخوابیده بود که این همه زود به خواب رفت ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    دقیقا تا طلوع آفتاب بیدار بودم اما هیچ‌ خبری نشد ، خستگی و بی‌خوابی باعث شده بود تا حتی نتونم از روی زمین بلند بشم ، پس خیلی آروم کنار قیام دراز کشیدم و سعی کردم ذهنمو خالی کنم ، خالی از هر چیزی که به این روستای وحشت برمی‌گشت ...
    بالاخره بعد از دقایقی موفق شدم و به خواب عمیقی فرو رفتم ...
    با شنیدن صدای ناله و درخواست کمک کسی چشامو باز کردم و بعد از چند بار پلک زدن به پهلوی دیگه‌م چرخیدم تا از وضعیت قیام باخبر بشم اما تنها با خای خالیش مواجه شدم ، به سرعت از روی زمین بلند شدم و با چشم تمام اطرافم رو نگاه کردم اما مثل این که فقط من توی اون حوالی بودم ...
    باز هم صدای ناله به گوشم رسید ، صدا از سمت اون دوتا خونه‌ی قدیمی که نزدیک قبرستون بودن می‌اومد، همون خونه‌ای که الیاس اون جا حبس شد و اون یکی که فرهاد اون جا جون داد...
    درسته تا بیست و چهار ساعت پیش به اندازه‌ی مرگ از این اتفاقات می‌ترسیدم اما الان با فکر کردن به سرنوشت دوستام ، این که ممکنه هرلحظه شاهد مرگ بقیه هم باشم ، این که ممکنه جز فرهاد و الیاس یکی دیگه از بچه‌ها مثلا حامد یا تیرداد هم توی این قبرستون باشه ، زیر یه عالمه خاک ، این که بعد از فرزام دیگه کسی نیست که حمایتم کنه ، یا بعد از سعید دیگه کسی نیست که باهام کل‌کل کنه ، و این که ممکنه هر لحظه منم بمیرم ، دیگه ترس برام بی‌معنی شده ، فقط کنجکاوم که بفهمم آخر این داستان چی میشه !
    باور کن ...
    مرگ درد ندارد ...
    چون ناگهانیست ...
    اما ...
    فکر کردن به مرگ ...
    درد دارد ...
    دردِ ذره ذره از بین رفتن ...
    دردی به بزرگی یک مرگ ...
    تصمیم گرفتم به سمت منبع صدا برم تا بفهمم چه خبره ، تردید رو کنار گذاشتم و به سرعتم اضافه کردم تا زودتر به اون دو خونه برسم ...
    صدا از همون اتاقی که فرهاد اون جا جون داده بود می‌اومد ‌و همین باعث شد تا چیزی درونم بشکنه ، نفسام تند و نامنظم بشه و دستام سرد بشن اما باید جلوتر می رفتم تا بفهمم این متروکه‌ای که پر از وحشته چه رازی رو توی خودش داره ؟ این چه رازی بود که باعث مرگ دوستام شد ؟
    دستگیره‌ی فلزی رو توی مشتم گرفتم و بعد از یه نفس عمیق به آرومی در رو به عقب هل دادم ، باز هم صدای ناله بلند شد ، توی تاریکی اتاق چشم گردوندم تا بلکه کسی رو پیدا کنم ، با دیدن شخصی که روبروم به دیوار زنجیر شده بود برای چند لحظه نفس کشیدنم متوقف شد ...

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    فرزام

    با احساس درد شدیدی تو ناحیه‌ی سرم چشمامو خیلی سخت ، باز کردم ... توی یه محیط سرد و تاریک بودم ، یه فضایی مثل زیر زمین خونه‌ی عزیزجون که تو دوران بچگیم هر بار که تنبیه می‌شدم منو اون تو حبس می‌کردن ، باز هم چشام بسته شد ، بدنم حسابی کوفته شده بود و سر درد وحشتناکی داشتم ، از تشنگی زیاد گلوم خشک شده بود ...
    با هزار بدبختی باز هم چشامو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم ، هیچی اون‌ جا نبود فقط من بودم و سنگ و خاک ... واین یعنی آخر بدشانسی ...
    مجبور بودم چیزی بگم وگرنه از تشنگی تلف می شدم ، پس با فریاد گفتم
    فرزام_ آهاااای ... کسی تو این خراب شده نیست ؟
    فقط بازتاب صدای خودم به گوشم رسید ... یعنی واقعا کسی این جا نبود ؟ پس بقیه‌ی بچه‌ها کجان ؟ چه بلایی ممکنه به سرشون اومده باشه ؟ یعنی الان حال و روز اونا هم مثل منه ؟ ...
    کمی بدن خسته و پر دردم رو بالا کشیدم و به سنگی که پشت سرم بود تکیه دادم ، باز هم با چشم اطراف رو بررسی کردم یه روزنه‌ی خیلی کوچیک روی دیواره‌ی کنارم بود که نور کمی رو به داخل می‌فرستاد ، یه راه کوچیک روبروم بود ...
    تصمیم گرفتم از این سردابه‌ی خفه راحت بشم و پا بزارم توی اون راه تا شاید از حال و روز بقیه‌ی بچه‌ها باخبر بشم ...
    دستامو روی زمین گذاشتم و بدنمو بالا کشیدم اما با احساس درد شدیدی توی کمرم مجبور شدم بی‌حرکت بمونم و به حالت اولم برگردم ... برای چند لحظه از خودم و این جسم آسیب دیده متنفر شدم اما برای بار دوم عزممو جزم کردم تا شاید بتونم حرکت کنم ...
    اول یه نفس عمیق کشیدم و بعد خیلی آروم با کمک دستام سعی کردم تا از روی زمین بلند بشم ، با این که کمرم حسابی درد می‌کرد و تمام بدنم کوفته شده بود اما بالاخره با هزار مکافات تونستم روی پاهام بایستم ... بعد با قدمای خیلی آروم به سمت اون راه باریک و تاریک رفتم ...
    تمام سعیمو کردم تا نفسامو منظم کنم ، شاید یه ربع ساعت لاک‌پشت وار در حال راه رفتن بودم تا این که به یه محوطه‌ی سنگی خیلی بزرگ رسیدم ، محوطه‌ای پر از آتیش ... احساس می‌کردم رفتم به جهنم ، اما جهنمی که مطمئنا روی زمین بود ...
    سعی می‌کردم هیچ صدایی ازم در نیاد ، خیلی آروم به راهم ادامه می‌دادم که ناگهان صدای همون دختره‌ی مو قرمز رو شنیدم:
    آتریسا_ جایی میری ؟
    به سمتش برگشتم که با چشای قرمزش روبه‌رو شدم ، مطمئنا این رنگ قرمز به خاطر عصبانیت یا بی‌خوابی نبود ، بیشتر شبیه این بود که دوکاسه‌ی خون به جای چشم داره
    فرزام_ تشنمه ... آب می‌خوام.
    با دست به یه راه خیلی کوچیک که اصلا من متوجهش نشده بودم اشاره کرد:
    آتریسا_ از این طرف ...
    چاره‌ای جز اطاعت نداشتم ، الان هم جون خودم و هم جون بقیه‌ی بچه‌ها توی دستای این دختر و گروهش بود و من باید تا جایی که می‌تونستم با شرایط فعلی کنار بیام ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    جالب بود که توی اون جهنم ، آب هم پیدا بشه ... یه چشمه‌ی کوچیک از دل زمین می‌جوشید و به صورت فواره‌ی کوچیکی بالا می‌اومد ، چشامو قسم می‌دادم که سراب نباشه و بتونم اون‌ قدر بخورم تا سیراب بشم ، به آرومی به سمت چشمه رفتم و دستامو پر از آب خنک و زلالش کردم ، چشامو بستم و یه حس خوب رو توی تمام وجودم تجربه کردم ، چندیدن بار دستامو پر کردم و از اون آب نوشیدم تا بالاخره سیر شدم ...
    به سمت موقرمزی برگشتم و متوجه شدم که تمام مدت داشته حرکاتمو کنترل می‌کرده یا شاید هم کارای من براش جالب بوده و می‌خواسته ببینه چه عکس‌العمل‌هایی از خودم نشون می‌دم ...
    نتونستم تنفر رو از نگاهم پاک کنم ، همون طور که اخمام حسابی تو هم بود پرسیدم:
    فرزام_ دوستام کجان ؟
    آتریسا_ جای دوری نیستن ...
    فرزام_ دارم ازت می پرسم کجان ؟ منو ببر پیششون ، می‌خوام با چشای خودم ببینم که حالشون خوبه !
    آتریسا_من نگفتم حالشون خوبه فقط گفتم جای دوری نیستن ...
    مشتمو گره کردم و دندونامو با خشم روی هم ساییدم ، نفسای عصبیم و پلکم که مرتب می‌پرید نشون از عصبانیت زیادم می‌داد.
    فرزام_ منو ببر پیششون ...
    آتریسا_ بهتره نبودنشون رو تمرین کنی ، چون از امشب اینا هم میرن پیش بقیه‌ی دوستات ...
    با فریادی که حسابی گوش خراش بود گفتم.
    فرزام_ خفه شو ، ببند اون دهن کثیفتو
    اما به جای اینکه عصبانی بشه ، پوزخندی کنار لبش نشست و به راهی که اومده بودیم اشاره کرد و گفت:
    آتریسا_ باید برگردیم ، عجله کن ...
    خودش جلوتر از من به راه افتاد منم ناچارا دنبالش رفتم ، بعد از طی کردن یه راه پر پیچ‌و‌خم به یه منطقه پر از تاریکی رسیدیم ، با فاکتور گرفتن از اون مواد مذاب و آتیش‌هایی که بین راهمون دیده بودم ، این مکان که مطمئنا یه غار خیلی بزرگ بود ، عجیب‌ترین ساخته‌ی توی دنیا به حساب می‌اومد ... ساختن همچین مکانی به قول معروف فقط به عقل جن می رسه ...
    موقرمزی با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت:
    آتریسا_ برو واسه بار آخر ببینشون ...
    با قدمای نامطمئن به سمتی که اشاره کرده بود رفتم ، اول که فقط تاریکی بود اما کمی که جلوتر رفتم انگار که نور ضعیفی باعث شد تا بتونم اطرافمو ببینم و به دنبال بچه‌ها دور تا دور اون فضا رو کنکاش کنم ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا