سعید
حتی دیگه واسه نفس کشیدنم جون نداشتم ، چشام قرمز و سرم درد میکرد همهی بچهها همین وضعیت روداشتن ... با بیحالی به داخل چادر رفتم و خیلی سریع خوابیدم ،اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که با صدای فریاد آرمین چشامو با شدت باز کردم و از چادر بیرون رفتم، شهروز و میثم هم به دنبالم ...
یه صحنهی خیلی عجیب ... دور تا دورمون شبیه به یه دایره در حال سوختن بود و ما بینش گیر کرده بودیم ، تمام هفت نفرمون سردرگم و گیج به هم نگاه میکردیم شاید کسی راهی به ذهنش برسه برای نجات از این جهنم ...
از بین آتیش موجوداتی عبور کردن و به سمتمون اومد ... موجوداتی که شاید تا حالا هیچ آدمی جز ما ندیده بود و نخواهد دید ... دمهای خنجری و شاخهای تیز ، صورت پر از مو و پاهایی که به هیچ موجودی شبیه نبود ...از آنالیز کردن دست برداشتم و کمی به مغزم فشار آوردم یعنی هیچ راه فراری نیست ؟ ...
با نزدیک شدن اون موجودای مزخرف یکیشون تغییر حالت داد و تبدیل به یه دختر شد بعد از اون بلافاصله همه تغییر کردن و به شکل انسان در اومدن تعداد کمی تبدیل به زن شدن و بیش ترشون به مرد ...
دختری که چشمای قرمز و همرنگ موهاش داشت به سمت فرزام اومد لبخندی به لب داشت که باعث میشد احساس خطر کنم ، سرشو کج کرد و به چشمای فرزام خیره شد هرلحظه لبخندش پررنگتر می شد ، انگشتشو به حالت نوازش روی صورتش کشید و گفت:
_ این یکی مال منه ...
یه صدای خیلی نامفهوم و دورگه که بیشتر به یه صدای مردونه شبیه بود ...
فرزام چشاشو بست و یه نفس عمیق کشید مثل همیشه شهروز کنارش بود و با ترس بازوشو گرفته بود اما فرزام سعی میکرد تا خونسردیشو حفظ کنه یا شاید میخواست اینطور وانمود کنه ... نمیدونم ... من که حسابی ترسیده بودم ... یکی از مردها به سمت شهروز رفت و میخواست از فرزام جداش کنه اما هنوز دستش به بازوی شهروز نرسیده انگار که بهش برق وصل کرده باشن به شدت به عقب پرتاب شد ... هم گروه ما و هم گروه اونا با تعجب به شهروز و اون جونور نگاه کردیم ، بعد از لحظهای همون دختر مو قرمز رو به شهروز فریاد کشید:
_ پس اونا تو رو فرستادن ؟ اون احمقا فکر کردن تو میتونی ما رو نابود کنی ؟
بعد یه خندهی هیستریک که صدای بلندش باعث شد چشامو محکم روی هم فشار بدم ، اون دختره رو به فرزام ادامه داد:
_ تو رو میخوام ... تو باید بهمون کمک کنی ...
لبخندی زد و با دستش موهای فرزام رو به هم ریخت.
_ منم قراره مثل تو بشم ... بعد تا همیشه با هم میمونیم ...
با چشمای قرمزش کم مونده بود فرزام رو ببلعه ، اصلا از حرفاش سر در نمیآوردم ، نمیفهمیدم منظورش چیه ! یعنی چی که قراره مثل فرزام بشه ؟ ...
فرزام_ باشه ... فقط بزار دوستام برن !!! من کنارت میمونم.
باز هم دختره خندید:
_ اشتباه نکن ... برای این که مثل تو بشم به دوستات نیاز دارم.
بعد نگاه حریصی به ما انداخت نگاهی مثل نگاه یه شکارچی به شکارش ...
شهروز برای لحظهای بازوی فرزام رو ول کرد بلافاصله اون دختره فرزام رو به سمت خودش کشید و رو به گروهش گفت:
_ همه رو ببرید ...
بعد با انگشتش به شهروز اشاره کرد:
_ جز اون ... فکر نکنم بتونه کاری بکنه ...
دوتاشون به سمتم اومدن میخواستم بهشون اجازه ندم که دستشون بهم بخوره اما بیفایده بود تمام بچهها تلاش میکردن تا از دستشون خلاص بشن اما هیچ فایدهای نداشت ... فرزام رو به شهروز چشاشو آروم باز و بسته کرد و زیر لب هجا کرد:
فرزام_ خودتو نجات بده ... برو!
ما رو به سمت یه کوه بردن که وسطش دهنهی یه غار خودنمایی میکرد ... اما با وارد شدن ضربهای به سرم چشام سیاهی رفت و دیگه متوجهی چیزی نشدم ...
***
حتی دیگه واسه نفس کشیدنم جون نداشتم ، چشام قرمز و سرم درد میکرد همهی بچهها همین وضعیت روداشتن ... با بیحالی به داخل چادر رفتم و خیلی سریع خوابیدم ،اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که با صدای فریاد آرمین چشامو با شدت باز کردم و از چادر بیرون رفتم، شهروز و میثم هم به دنبالم ...
یه صحنهی خیلی عجیب ... دور تا دورمون شبیه به یه دایره در حال سوختن بود و ما بینش گیر کرده بودیم ، تمام هفت نفرمون سردرگم و گیج به هم نگاه میکردیم شاید کسی راهی به ذهنش برسه برای نجات از این جهنم ...
از بین آتیش موجوداتی عبور کردن و به سمتمون اومد ... موجوداتی که شاید تا حالا هیچ آدمی جز ما ندیده بود و نخواهد دید ... دمهای خنجری و شاخهای تیز ، صورت پر از مو و پاهایی که به هیچ موجودی شبیه نبود ...از آنالیز کردن دست برداشتم و کمی به مغزم فشار آوردم یعنی هیچ راه فراری نیست ؟ ...
با نزدیک شدن اون موجودای مزخرف یکیشون تغییر حالت داد و تبدیل به یه دختر شد بعد از اون بلافاصله همه تغییر کردن و به شکل انسان در اومدن تعداد کمی تبدیل به زن شدن و بیش ترشون به مرد ...
دختری که چشمای قرمز و همرنگ موهاش داشت به سمت فرزام اومد لبخندی به لب داشت که باعث میشد احساس خطر کنم ، سرشو کج کرد و به چشمای فرزام خیره شد هرلحظه لبخندش پررنگتر می شد ، انگشتشو به حالت نوازش روی صورتش کشید و گفت:
_ این یکی مال منه ...
یه صدای خیلی نامفهوم و دورگه که بیشتر به یه صدای مردونه شبیه بود ...
فرزام چشاشو بست و یه نفس عمیق کشید مثل همیشه شهروز کنارش بود و با ترس بازوشو گرفته بود اما فرزام سعی میکرد تا خونسردیشو حفظ کنه یا شاید میخواست اینطور وانمود کنه ... نمیدونم ... من که حسابی ترسیده بودم ... یکی از مردها به سمت شهروز رفت و میخواست از فرزام جداش کنه اما هنوز دستش به بازوی شهروز نرسیده انگار که بهش برق وصل کرده باشن به شدت به عقب پرتاب شد ... هم گروه ما و هم گروه اونا با تعجب به شهروز و اون جونور نگاه کردیم ، بعد از لحظهای همون دختر مو قرمز رو به شهروز فریاد کشید:
_ پس اونا تو رو فرستادن ؟ اون احمقا فکر کردن تو میتونی ما رو نابود کنی ؟
بعد یه خندهی هیستریک که صدای بلندش باعث شد چشامو محکم روی هم فشار بدم ، اون دختره رو به فرزام ادامه داد:
_ تو رو میخوام ... تو باید بهمون کمک کنی ...
لبخندی زد و با دستش موهای فرزام رو به هم ریخت.
_ منم قراره مثل تو بشم ... بعد تا همیشه با هم میمونیم ...
با چشمای قرمزش کم مونده بود فرزام رو ببلعه ، اصلا از حرفاش سر در نمیآوردم ، نمیفهمیدم منظورش چیه ! یعنی چی که قراره مثل فرزام بشه ؟ ...
فرزام_ باشه ... فقط بزار دوستام برن !!! من کنارت میمونم.
باز هم دختره خندید:
_ اشتباه نکن ... برای این که مثل تو بشم به دوستات نیاز دارم.
بعد نگاه حریصی به ما انداخت نگاهی مثل نگاه یه شکارچی به شکارش ...
شهروز برای لحظهای بازوی فرزام رو ول کرد بلافاصله اون دختره فرزام رو به سمت خودش کشید و رو به گروهش گفت:
_ همه رو ببرید ...
بعد با انگشتش به شهروز اشاره کرد:
_ جز اون ... فکر نکنم بتونه کاری بکنه ...
دوتاشون به سمتم اومدن میخواستم بهشون اجازه ندم که دستشون بهم بخوره اما بیفایده بود تمام بچهها تلاش میکردن تا از دستشون خلاص بشن اما هیچ فایدهای نداشت ... فرزام رو به شهروز چشاشو آروم باز و بسته کرد و زیر لب هجا کرد:
فرزام_ خودتو نجات بده ... برو!
ما رو به سمت یه کوه بردن که وسطش دهنهی یه غار خودنمایی میکرد ... اما با وارد شدن ضربهای به سرم چشام سیاهی رفت و دیگه متوجهی چیزی نشدم ...
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: