- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
***
افسانه :
گوشه تخت نامرتبمون نشسته بود و دستاش صورتش رو پوشونده بودن. بشقابی که نفیسه داده بود رو کنارش گذاشتم و نشستم. گفتم :
_ انگاری زیادی درگیر یه مسئله ای !
با کلافگی دستش رو از روی صورتش برداشت و گفت :
_ و نمی خوام در موردش صحبت کنم .
لبخند زدم و گفتم :
_ می دونم. برای همین ازت در موردش نپرسیدم .
به آرومی بشقاب رو برداشت و یه لقمه توی دهنش گذاشت. برای این که بهش نزدیک شم باید یه کاری می کردم. پس گفتم :
_ بابت دیشب معذرت .
آهانی گفت و به جویدن لقمه توی دهنش مشغول شد. گفتم :
_ وقتی ما رفتیم وسایلات رو جمع می کنی؟
لقمه تو دهنش رو قورت داد و بعدش با انگشتاش موهای چتریش رو صاف کرد. گفت :
_ نه ! دیشب خوابی دیدم که معنی زیادی داشت. باید در مورد اون و خیلی چیزای دیگه فکر کنم . از جام بلند شدم و گفتم :
_ چون می دونم دوست نداری حرفی بزنیم در موردشون چیزی نمی پرسم .
سرش رو تکون داد و گفت :
_ ممنون .
همون طور که به طرف کمد لباس هامون می رفتم گفتم :
_ خواهش می کنم .
مانتوی مشکیم رو در آوردم. هوا امروز خیلی سرد بود. دلیلشم این بود که فردا وارد زمستون می شدیم. امشب شب یلدا و آخرین شب پاییز بود.
کاپشن چرم خز داری که تازه خریده بودم رو از روی دوش برداشتم و روی تخت گذاشتم. حالا وقت آرایش بود .
***
توی کلاس فقه اسلامی که استاد خواب آلودی داشت، هممون حوصلمون سر رفته بود. نفیسه که مدام سرش تو گوشیش بود و من بیکار نشسته بودم و به استاد خنثی مون نگاه می کردم. امیر توی ردیف سمت راستم نشسته بود. چهره اش بعد از دعوای دیروز تغییری نکرده بود. نه ! بهترشده بود و نه ! بدتر. هنوزم کبودی توی صورتش توی ذوق می زد . باید نیومدن خسرو به دانشگاه رو به حساب خوش شانسیم می ذاشتم. چون گویا دیشب عصبیش کرده بودم. توی راه دانشگاه که گوشیم رو روشن کرده بودم سیزده تماس بی پاسخ و پنج تا اس ام اس ازش داشتم. همش ازم در مورد نفیسه می پرسید. واقعا الان نفیسه داشت با کی اس ام اس بازی می کرد؟ بازم اون کافه چی؟ اوه خسرو، پسر بیچاره. لبخندی شیطانی زدم و به استاد خیره شدم که در حال جمع کردن وسایلش از روی میز بود. گفت :
_ به یاری خدا کلاس امروز تموم شد. خدا نگهدارتون .
آهی کشیدم و از جام بلند شدم. همه بچه ها با خمیازه و حرکات کششی می خواستن به زور خستگی اول صبح رو از تنشون بیرون کنن. کیف خودم و نفیسه رو برداشتم و بلندش کردم. گفتم :
_ بسه دیگه حوصلم رو سر بردی. چرا این خسرو ولت نمی کنه؟
با ترس نگاهم کرد. آب دهنش رو قورت داد و گفت :
_ داره ازم در مورد این که شب یلدا کجا می رم می پرسه .
آهانی گفتم و همراه خودم از کلاس بیرون کشوندمش. بهم دروغ گفته بود. داشتم همین طور با خودم فکر می کردم که توی راهروی شلوغ و پر رفت و آمد دانشگاه یهو خسرو رو دیدم. گاوم زایید. با خودم گفتم :
_ لعنت به این شانس.
خسرو با اخم بهمون رسید و نگاهم رون کرد. نفیسه بهش سلام کرد و جواب اون رو با لحن سردی داد. قبل از این که به من چیزی بگه گفتم :
_ خسرو، بالاخره فهمیدی؟
_ چی رو؟
نفیسه این پا و اون پا کرد. لبخندی زدم و گفتم :
_ همین موضوعی که الان داشتین در موردش با نفیسه اس ام اس بازی می کردین .
خسرو اخم کرد و نیم نگاهی به نفیسه انداخت. بعدش با اخم وحشتناک تری که من رو نمی ترسوند به من خیره شد؛ اما خطاب به نفیسه گفت :
_ از این جا برو. می خوام با افسانه حرف بزنم .
نفیسه با صدایی که می لرزید گفت :
_ کجا برم؟
خسرو با عصبانیت و بی حوصلگی گفت :
_ بوفه، کتابخونه، سالن. هر گوری که دلت بخواد .
ابروهام رو بالا دادم و بعد رفتن نفیسه که با حالت غم و ترس همراه بود، بعد نچ نچی گفتم :
_ این طرز رفتار با کسی که باید عاشق خودت کنیش نیستا! مردم هیچوقت رهبر های دیکتاتوری که ازشون می ترسیدن رو دوست نداشتن .
_ خفه شو!
به طرفی که نفیسه رفته بود اشاره کردم و با خنده گفتم :
_ من مثل اون کبریت بی خطر نیستم. زندگیت به یه جمله من بسته است. پس بفهم موقع حرف زدن با من داری چی می گی .
خسرو سرش رو به طرف چپ متمایل کرد. منظورم رو فهمیده بود. نباید من رو با نفیسه یکی می کرد. با لحن تمسخرآمیزی گفت :
_ پس کبریت پرخطر بیفت جلو و جایی پیدا کن که برای حرف زدنمون مناسب باشه .
چشم غره ای دادم و نگاهم رو ازش گرفتم. از کنارش رد شدم و از گوشه چشم دیدم که داره به ساعت مچی گرون قیمتش نگاه می کنه. انگار یه کار مهم داشت . باید یه جای خلوت برای حرف زدنمون پیدا می کردم. گلوش رو صاف کرد و پشت سرم راه افتاد .
افسانه :
گوشه تخت نامرتبمون نشسته بود و دستاش صورتش رو پوشونده بودن. بشقابی که نفیسه داده بود رو کنارش گذاشتم و نشستم. گفتم :
_ انگاری زیادی درگیر یه مسئله ای !
با کلافگی دستش رو از روی صورتش برداشت و گفت :
_ و نمی خوام در موردش صحبت کنم .
لبخند زدم و گفتم :
_ می دونم. برای همین ازت در موردش نپرسیدم .
به آرومی بشقاب رو برداشت و یه لقمه توی دهنش گذاشت. برای این که بهش نزدیک شم باید یه کاری می کردم. پس گفتم :
_ بابت دیشب معذرت .
آهانی گفت و به جویدن لقمه توی دهنش مشغول شد. گفتم :
_ وقتی ما رفتیم وسایلات رو جمع می کنی؟
لقمه تو دهنش رو قورت داد و بعدش با انگشتاش موهای چتریش رو صاف کرد. گفت :
_ نه ! دیشب خوابی دیدم که معنی زیادی داشت. باید در مورد اون و خیلی چیزای دیگه فکر کنم . از جام بلند شدم و گفتم :
_ چون می دونم دوست نداری حرفی بزنیم در موردشون چیزی نمی پرسم .
سرش رو تکون داد و گفت :
_ ممنون .
همون طور که به طرف کمد لباس هامون می رفتم گفتم :
_ خواهش می کنم .
مانتوی مشکیم رو در آوردم. هوا امروز خیلی سرد بود. دلیلشم این بود که فردا وارد زمستون می شدیم. امشب شب یلدا و آخرین شب پاییز بود.
کاپشن چرم خز داری که تازه خریده بودم رو از روی دوش برداشتم و روی تخت گذاشتم. حالا وقت آرایش بود .
***
توی کلاس فقه اسلامی که استاد خواب آلودی داشت، هممون حوصلمون سر رفته بود. نفیسه که مدام سرش تو گوشیش بود و من بیکار نشسته بودم و به استاد خنثی مون نگاه می کردم. امیر توی ردیف سمت راستم نشسته بود. چهره اش بعد از دعوای دیروز تغییری نکرده بود. نه ! بهترشده بود و نه ! بدتر. هنوزم کبودی توی صورتش توی ذوق می زد . باید نیومدن خسرو به دانشگاه رو به حساب خوش شانسیم می ذاشتم. چون گویا دیشب عصبیش کرده بودم. توی راه دانشگاه که گوشیم رو روشن کرده بودم سیزده تماس بی پاسخ و پنج تا اس ام اس ازش داشتم. همش ازم در مورد نفیسه می پرسید. واقعا الان نفیسه داشت با کی اس ام اس بازی می کرد؟ بازم اون کافه چی؟ اوه خسرو، پسر بیچاره. لبخندی شیطانی زدم و به استاد خیره شدم که در حال جمع کردن وسایلش از روی میز بود. گفت :
_ به یاری خدا کلاس امروز تموم شد. خدا نگهدارتون .
آهی کشیدم و از جام بلند شدم. همه بچه ها با خمیازه و حرکات کششی می خواستن به زور خستگی اول صبح رو از تنشون بیرون کنن. کیف خودم و نفیسه رو برداشتم و بلندش کردم. گفتم :
_ بسه دیگه حوصلم رو سر بردی. چرا این خسرو ولت نمی کنه؟
با ترس نگاهم کرد. آب دهنش رو قورت داد و گفت :
_ داره ازم در مورد این که شب یلدا کجا می رم می پرسه .
آهانی گفتم و همراه خودم از کلاس بیرون کشوندمش. بهم دروغ گفته بود. داشتم همین طور با خودم فکر می کردم که توی راهروی شلوغ و پر رفت و آمد دانشگاه یهو خسرو رو دیدم. گاوم زایید. با خودم گفتم :
_ لعنت به این شانس.
خسرو با اخم بهمون رسید و نگاهم رون کرد. نفیسه بهش سلام کرد و جواب اون رو با لحن سردی داد. قبل از این که به من چیزی بگه گفتم :
_ خسرو، بالاخره فهمیدی؟
_ چی رو؟
نفیسه این پا و اون پا کرد. لبخندی زدم و گفتم :
_ همین موضوعی که الان داشتین در موردش با نفیسه اس ام اس بازی می کردین .
خسرو اخم کرد و نیم نگاهی به نفیسه انداخت. بعدش با اخم وحشتناک تری که من رو نمی ترسوند به من خیره شد؛ اما خطاب به نفیسه گفت :
_ از این جا برو. می خوام با افسانه حرف بزنم .
نفیسه با صدایی که می لرزید گفت :
_ کجا برم؟
خسرو با عصبانیت و بی حوصلگی گفت :
_ بوفه، کتابخونه، سالن. هر گوری که دلت بخواد .
ابروهام رو بالا دادم و بعد رفتن نفیسه که با حالت غم و ترس همراه بود، بعد نچ نچی گفتم :
_ این طرز رفتار با کسی که باید عاشق خودت کنیش نیستا! مردم هیچوقت رهبر های دیکتاتوری که ازشون می ترسیدن رو دوست نداشتن .
_ خفه شو!
به طرفی که نفیسه رفته بود اشاره کردم و با خنده گفتم :
_ من مثل اون کبریت بی خطر نیستم. زندگیت به یه جمله من بسته است. پس بفهم موقع حرف زدن با من داری چی می گی .
خسرو سرش رو به طرف چپ متمایل کرد. منظورم رو فهمیده بود. نباید من رو با نفیسه یکی می کرد. با لحن تمسخرآمیزی گفت :
_ پس کبریت پرخطر بیفت جلو و جایی پیدا کن که برای حرف زدنمون مناسب باشه .
چشم غره ای دادم و نگاهم رو ازش گرفتم. از کنارش رد شدم و از گوشه چشم دیدم که داره به ساعت مچی گرون قیمتش نگاه می کنه. انگار یه کار مهم داشت . باید یه جای خلوت برای حرف زدنمون پیدا می کردم. گلوش رو صاف کرد و پشت سرم راه افتاد .
آخرین ویرایش توسط مدیر: