کامل شده رمان راز رازک | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را دوست داشتید؟ ( از نظر قوی بودن شخصیت پردازی )

  • رازک

  • سامیار

  • نفیسه

  • افسانه

  • سمیر

  • امیر اسماعیل

  • خسرو

  • سجاد

  • رامبد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
***
افسانه :
گوشه تخت نامرتبمون نشسته بود و دستاش صورتش رو پوشونده بودن. بشقابی که نفیسه داده بود رو کنارش گذاشتم و نشستم. گفتم :
_ انگاری زیادی درگیر یه مسئله ای !
با کلافگی دستش رو از روی صورتش برداشت و گفت :
_ و نمی خوام در موردش صحبت کنم .
لبخند زدم و گفتم :
_ می دونم. برای همین ازت در موردش نپرسیدم .
به آرومی بشقاب رو برداشت و یه لقمه توی دهنش گذاشت. برای این که بهش نزدیک شم باید یه کاری می کردم. پس گفتم :
_ بابت دیشب معذرت .
آهانی گفت و به جویدن لقمه توی دهنش مشغول شد. گفتم :
_ وقتی ما رفتیم وسایلات رو جمع می کنی؟
لقمه تو دهنش رو قورت داد و بعدش با انگشتاش موهای چتریش رو صاف کرد. گفت :
_ نه ! دیشب خوابی دیدم که معنی زیادی داشت. باید در مورد اون و خیلی چیزای دیگه فکر کنم .
از جام بلند شدم و گفتم :
_ چون می دونم دوست نداری حرفی بزنیم در موردشون چیزی نمی پرسم .
سرش رو تکون داد و گفت :
_ ممنون .
همون طور که به طرف کمد لباس هامون می رفتم گفتم :
_ خواهش می کنم .
مانتوی مشکیم رو در آوردم. هوا امروز خیلی سرد بود. دلیلشم این بود که فردا وارد زمستون می شدیم. امشب شب یلدا و آخرین شب پاییز بود.
کاپشن چرم خز داری که تازه خریده بودم رو از روی دوش برداشتم و روی تخت گذاشتم. حالا وقت آرایش بود .
***
توی کلاس فقه اسلامی که استاد خواب آلودی داشت، هممون حوصلمون سر رفته بود. نفیسه که مدام سرش تو گوشیش بود و من بیکار نشسته
بودم و به استاد خنثی مون نگاه می کردم. امیر توی ردیف سمت راستم نشسته بود. چهره اش بعد از دعوای دیروز تغییری نکرده بود. نه ! بهترشده بود و نه ! بدتر. هنوزم کبودی توی صورتش توی ذوق می زد . باید نیومدن خسرو به دانشگاه رو به حساب خوش شانسیم می ذاشتم. چون گویا دیشب عصبیش کرده بودم. توی راه دانشگاه که گوشیم رو روشن کرده بودم سیزده تماس بی پاسخ و پنج تا اس ام اس ازش داشتم. همش ازم در مورد نفیسه می پرسید. واقعا الان نفیسه داشت با کی اس ام اس بازی می کرد؟ بازم اون کافه چی؟ اوه خسرو، پسر بیچاره. لبخندی شیطانی زدم و به استاد خیره شدم که در حال جمع کردن وسایلش از روی میز بود. گفت :
_ به یاری خدا کلاس امروز تموم شد. خدا نگهدارتون .
آهی کشیدم و از جام بلند شدم. همه بچه ها با خمیازه و حرکات کششی می خواستن به زور خستگی اول صبح رو از تنشون بیرون کنن. کیف
خودم و نفیسه رو برداشتم و بلندش کردم. گفتم :
_ بسه دیگه حوصلم رو سر بردی. چرا این خسرو ولت نمی کنه؟
با ترس نگاهم کرد. آب دهنش رو قورت داد و گفت :
_ داره ازم در مورد این که شب یلدا کجا می رم می پرسه .
آهانی گفتم و همراه خودم از کلاس بیرون کشوندمش. بهم دروغ گفته بود. داشتم همین طور با خودم فکر می کردم که توی راهروی شلوغ و پر
رفت و آمد دانشگاه یهو خسرو رو دیدم. گاوم زایید. با خودم گفتم :
_ لعنت به این شانس.
خسرو با اخم بهمون رسید و نگاهم رون کرد. نفیسه بهش سلام کرد و جواب اون رو با لحن سردی داد. قبل از این که به من چیزی بگه گفتم :
_ خسرو، بالاخره فهمیدی؟
_ چی رو؟
نفیسه این پا و اون پا کرد. لبخندی زدم و گفتم :
_ همین موضوعی که الان داشتین در موردش با نفیسه اس ام اس بازی می کردین .
خسرو اخم کرد و نیم نگاهی به نفیسه انداخت. بعدش با اخم وحشتناک تری که من رو نمی ترسوند به من خیره شد؛ اما خطاب به نفیسه گفت :
_ از این جا برو. می خوام با افسانه حرف بزنم .
نفیسه با صدایی که می لرزید گفت :
_ کجا برم؟
خسرو با عصبانیت و بی حوصلگی گفت :
_ بوفه، کتابخونه، سالن. هر گوری که دلت بخواد .
ابروهام رو بالا دادم و بعد رفتن نفیسه که با حالت غم و ترس همراه بود، بعد نچ نچی گفتم :
_ این طرز رفتار با کسی که باید عاشق خودت کنیش نیستا! مردم هیچوقت رهبر های دیکتاتوری که ازشون می ترسیدن رو دوست نداشتن .
_ خفه شو!
به طرفی که نفیسه رفته بود اشاره کردم و با خنده گفتم :
_ من مثل اون کبریت بی خطر نیستم. زندگیت به یه جمله من بسته است. پس بفهم موقع حرف زدن با من داری چی می گی .
خسرو سرش رو به طرف چپ متمایل کرد. منظورم رو فهمیده بود. نباید من رو با نفیسه یکی می کرد. با لحن تمسخرآمیزی گفت :
_ پس کبریت پرخطر بیفت جلو و جایی پیدا کن که برای حرف زدنمون مناسب باشه .
چشم غره ای دادم و نگاهم رو ازش گرفتم. از کنارش رد شدم و از گوشه چشم دیدم که داره به ساعت مچی گرون قیمتش نگاه می کنه. انگار یه
کار مهم داشت . باید یه جای خلوت برای حرف زدنمون پیدا می کردم. گلوش رو صاف کرد و پشت سرم راه افتاد .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سمیر:
    ظرفایی که شسته بودم رو خشک کردم. بابا امروز سرحال بود. این اولین باری بود که دونفری غذا می خوردیم و بابا لبخند می زد. نمی دونم قبل
    صبحانه چه قرصی خورده بود . شاید باید همیشه همون قرص رو بهش می دادم. آخرین پیش دستی رو خشک کردم و توی کابینت گذاشتم. سینک ظرفشویی رو تمیز کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم . چطوری باید ازش خداحافظی می کردم؟ بعد مدت زیادی که تنهاش گذاشته بودم، پیشش برگشتم. حالا به این زودی می خواستم برم. بهش نزدیک شدم. روی مبل تک نفره نشسته بود و قاب شیشه ای نشون های افتخارش رو تمیز می کرد. دوباره به آشپزخونه برگشتم و پارچه خیس مخصوص آشپزخونه رو برداشتم. پیشش برگشتم و یکی از قاب هارو برداشتم . بی اینکه نگاهم کنه و دست از کارش برداره گفت :
    _ مراقب باش کثیفش نکنی .
    خندیدم و گفتم :
    _ فکر می کنی من توی کافه فقط ریاست می کنم؟
    _ پاک کردن بشقاب با پاک کردن نشانی که براش جونت رو به خطر انداختی فرق داره .
    چیزی نگفتم. به نشانش نگاه کردم. اسم بابا روش نوشته بود و ازش به خاطر موفقیت توی یه عملیاتی که من حتی نمی تونستم اسمش رو بخونم
    تشکر کرده بودن. اینا برای بابا خیلی با ارزش بودن. این قاب تقریبا برای بیست سال پیش بود. یعنی زمانی که چهار سال از الان من کوچیک تر بود. من الان چه موفقیتی دارم؟ آهی کشیدم و گفتم :
    _ من دیگه برم .
    چند لحظه بی حرکت موند. ادامه دادم :
    _ می رم کافه .
    دوباره لحنش سرد شد. گفت :
    _ بر می گردی؟
    بهم نگاه نمی کرد. بر می گشتم؟ نمی دونستم. کاش از نگاهش می فهمیدم چی می خواد. غرور بابا بهش اجازه نمی داد که بهم بگه بمونم یا برم. بر
    عکس مامان که حتی گاهی با خواهش ازم می خواست بیام پیشش. یاد کاری که این همه سال در حق مامان کرد افتادم. اگه اون موقع قدرت دستش بود و می‌تونست هرکاری بکنه، الان دیگه اون قدرت رو نداشت . نمی تونست من رو بزنه. پس من الان چنین اجازه ای بهش نمی دادم. هر چند که اون موقع مامان از اون زندگی راضی بود؛ ولی من ناراضی بودم. حداقل باید حق خودم رو می گرفتم. گفتم :
    _ نه !
    طاقت دیدن حالت بابا رو نداشتم. سرم رو پایین انداختم و بعد گرفتن موبایل و سوییچ ماشینم از خونه خارج شدم. کاپشنم زو پوشیدم و از حیاط
    بی گل و گیاهمون گذشتم .
    ***
    توی راه با فکر اینکه امروز نفیسه رو می بینم برای خودم آهنگ می خوندم. صدای آهنگ ضبط رو تا آخر زیاد کرده بودم و باهاش می خوندم و
    بشکن می زدم. آهنگش به زبون مازنی بود. منم این زبون رو بلد بودم. دیگه نتونستم طاقت بیارم و منتظر باشم تا نفیسه بهم زنگ بزنه. فقط یک خیابون تا کافه فاصله داشتم که زدم کنار. گوشیم زو از توی جیب مخفی کاپشنم بیرون آوردم و داشتم شماره اش رو می گرفتم که پیام داد. ذوق کردم و سریع بازش کردم. نوشته بود :
    _ ساعت ده کلاسم تموم می شه. بعدش خودم رو به کافه تون می رسونم .
    چشمم گرد شد. یعنی واقعا همه چی ردیف شد؟ گفتم :
    _ نوکرتم خدا. چه زود جوابم رو دادی .
    براش نوشتم :
    _ شما نیاین. من خودم میام دنبالتون و می ریم هر جایی که شما دوست دارین. نوکرتونم هستیم .
    و از خوشحالی خندیدم. جواب داد. پیامش رو باز کردم :
    _ مگه شما چند نفرین؟
    با چند تا شکلک خنده این رو فرستاده بود. منظورش رو نفهمیدم. برگشتم عقب و پیام قبل خودم رو نگاه کردم. اوه، نوشته بودم نوکرتونم هستیم.
    خنده ام گرفت. سوتی داده بودم .
    براش نوشتم :
    _ برای نوکر شما شدن دوجین می شیم .
    حتما با این پیامم کلی می خندید. کاش این خنده هاش رو می دیدم. پیام داد :
    _ خیلی بدین. من رو این قدر نخندونین. توی کلاس فقه هستم. اگه بخندم بد میشه .
    شکمم رو گرفتم و قهقهه زدم. نوشتم :
    _ عیب نداره نفیسه خانم. بخندین. منم می خندم تا شما بهم بخندین .
    جواب داد :
    _ تا من بهتون بخنده ام؟ چطور این رو می گین؟ منظورتون رو متوجه نمی شم .
    امروز حالم خیلی خوب. داشتم حرف های دلم رو به کسی که توش جا خوش کرده بود می زدم. می‎‌خواستم اون رو ببینم. نوشتم :
    _ می گن بخند تا دنیا به روت بخنده. منم می خنده ام تا شما بهم بخندین .
    و فرستادم. حتما الان خجالت کشیده بود. خجالت کشیدنشم دوست داشتم ببینم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار :
    سجاده رو جمع کردم و روی کاناپه افتادم. انگار سرم علیه بدنم کار می کرد. چون احساس می کردم که داره من رو می کشه. با همون سرگیجه
    از جام بلند شدم و به کمک در و دیوار به آشپزخونه رسیدم. باید یه قرص یا داروی مسکنی اینجا می بود. توی کابینت ها و کشو هارو گشتم؛ اما نبود. آهی کشیدم و برگشتم. حال ناخوشم بهم اجازه درست فکر کردن نمی داد. امروز بازم رازک بهم نگفت که سجاد به چه چیزی تهدیدش کرده. باید می فهمیدم. تو همین فکرها بودم که گوشیم زنگ خورد. خدارو صدا زدم و به سختی از جام بلند شدم . گوشیم رو از روی میز برداشتم و اسم کامیارو روش دیدم. با من چیکار داشت؟! برای چند لحظه پلکام رو روی هم گذاشتم تا سرگیجه ام از بین بره. وقتی حالم بهتر شد موبایلم رو برداشتم و زیر گوشم گذاشتم :
    _ بله؟
    صدای نگران و ترسیده اش توی گوشم پیچید :
    _ سامی؟ چیکار کردی داداش؟
    اخمی کردم و به سختی گفتم :
    _ چی می گی کامیار؟
    _ بابا از دستت خیلی عصبانیه. اونقدر که نمی تونی تصور کنی .
    منظورش رو نمی فهمیدم. با صدایی که برای عادی بودنش تلاش می کردم، گفتم :
    _ کامیار اول آروم باش. بعد بهم بگو چی شده؟
    _ از دیشب اوضاع همینه. تو خونه حکومت نظامی شده. مامان نگرانته. منم الان از قانون تخطی کردم و بهت زنگ زدم .
    آهی کشیدم و یه لحظه حس کردم که چشمام داره سیاهی می ره. حرفی برای زدن نداشتم. چرا بابا ازم عصبی بود؟ کامیار همین طور با
    نگرانی و ترس حرفاش رو ادامه می داد :
    _ سامی، برگرد تهران. باید هم مشکل خودت رو حل کنی و هم مشکل من رو. آزیتا رفته. فقط تو می‌‍تونی کمکم کنی .
    می خواستم باهاش حرف بزنم ؛ اما انگار توانش رو نداشتم. انگشت شصتمو روی قسمت قرمز گذاشتم و صدای کامیار قطع شد. دیگه نمی تونستم
    بشینم. خوابم میومد . از پشت رفتم و روی کاناپه دراز کشیدم. احساس کردم که یه چیز مایع و گرم زیر سرمه. دستم رو زیر سرم گذاشتم و فهمیدم که اون مایع گرم، خونِ. شاید حق با سمیر بود . باید می رفتم درمانگاه. چرا اینقدر خوابم میومد؟ چشمام رو بستم و به مغزم اجازه خاموشی دادم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    خسرو:
    راهی که درپیش گرفته بود به پشت بوفه دانشگاه می رسید. اونجا برای حرفامون، خلوت و مناسب بود. دوباره به ساعت مچیم نگاه کردم. یک
    ساعت دیگه با آقایی با فامیلی مرتضوی قرار داشتم. فقط یک ساعت دیگه می فهمیدم که کی می خواست در موردم تحقیق کنه. افسانه ایستاد و به دیوار سفید پشت بوفه تکیه داد. جز سه یا چهار نفر که دور تر از ما ایستاده بودن، کس دیگه ای اونجا نبود. کنترل کردن خشمم و داد نکشیدن سر اون برام راحت نبود. مثل بچه های پررو که می دونن اشتباه کردن اما نمی‌ترسن، سرش رو بالا گرفت و با لبخند حرص درآری گفت :
    _ خب؟ چی می خواستی بگی پسر عاشق؟
    خواستم بگم خفه شو؛ اما جلوی خودم رو گرفتم. گفتم :
    _ نفیسه الان داشت به کی اس ام اس می داد؟
    شونه هاشو بالا انداخت. صدام رو بالاتر بردم و پرسیدم :
    _ دیشب چرا مثل آدم جوابم رو ندادی؟
    خندید :
    _ آها، پس به خاطر اینکه گوشیم رو روت خاموش کردم داری می سوزی .
    دندونام رو روی هم فشار دادم. از لا به لاشون گفتم :
    _ نفیسه دیشب غیر من با کی در ارتباط بود؟
    دستش رو بالا آورد و همراه با شمردن انگشتاش گفت :
    _ رازک، خاله رازک، مامانش، من ...
    داد کشیدم :
    _ خفه شو دخترِ دلقک. دارم باهات مثل آدم حرف می زنم پس مثل آدم جوابم رو بده .
    از ترس به دیوار چسبید. با ناباوری نگاهم می کرد. آب دهنش رو قورت داد و چندلحظه طول کشید تا دوباره به خودش بیاد. گلوش رو صاف
    کرد و گفت :
    _ همین الان می رم به نفیسه می گم که حتی دیگه باهات حرف ...
    بازوش رو محکم گرفتم و بهش نزدیک شدم. توی چشماش خیره شدم و همزمان که بازوش رو فشار می‌دادم گفتم :
    _ تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی. همین الان بهم بگو با کی غیر از من ارتباط داشت؟ الان به کی اس ام اس می داد؟
    از درد چشماش رو به هم بسته بود و فشارشون می داد. اعضای صورتش جمع شده بودن. گفت :
    _ به رامبد می گم ...
    پوزخندی زدم و فشار دستام رو بیشتر کردم. همه می دونستن که رامبد بی مدرک کسی رو مجازات نمی‌کنه. گفتم :
    _ نمی گی .
    لبش مدام از هم باز می شدن؛ اما صدایی ازشون بیرون نمی اومد. چند بار اسمم رو صدا زد؛ اما فشارو بیشتر کردم. به طرفم خم شده بود. هر
    لحظه ممکن بود یکی برسه؛ اما برای من فقط این مهم بود که بفهمم کی می خواسته به نفیسه نزدیک شه. گفتم :
    _ بگو کی؟ سمیر؟ !
    سرش رو چندبار پشت هم تکون داد. دندونام رو روی هم فشردم و دستش رو ول کردم. فکرش رو می‌کردم که اون پسر سوسول بازم مزاحم کارم
    بشه. اون دستش رو روی بازوش گذاشت و مالشش داد. زیر لب بهم فحش می داد. بی خیالش شدم و با حرص همون راه رو برگشتم. دنبالم اومد و از پشت سرم گفت:
    _ وایسا!
    گفتم :
    _ چته؟
    گفت :
    _ زدی دستم رو له کردی. دیگه نمی ذارم رابـ ـطه دوستیم رو له کنی. اگه الان بری به نفیسه بگی می فهمه کی بهت گفته .
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
    _ فکر نمی کردم اون قدر احمق باشی که منم احمق فرض کنی .
    و دوباره راه افتادم. گفت :
    _ پس کجا داری می ری؟
    ایستادم. گفتم :
    _ سراغ نفیسه .
    جیغ کشید :
    _ پس چی می خوای بگی؟
    برگشتم طرفش و با خشم گفتم :
    _ نیازی نیست چیزی در مورد این مسئله بدونه .
    با چشمای سرمه کشیده اش تو صورتم زل زد و گفت :
    _ بدون اینکه بدونه چه گناهی کرده مجازاتش می کنی؟
    طوری نگاهش کردم که بفهمه برام هیچ ارزشی نداره. برگشتم و به راهم ادامه دادم. حالا حالا ها با نفیسه کار داشتم. باید می فهمید که خــ ـیانـت
    به من چه مجازاتی داره .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک:
    روی تخت سه نفره مون نشسته بودم و نور مریض آفتاب توی صورتم می تابید. جایی که من هر شب می خوابیدم و حالا همون جا نشسته بودم فقط
    چند قدم با پنجره فاصله داشت. امروز بر می گشتم به خونه ای که هنوز هم فکر می کردم رایکا اونجاست. وقتی از اون خونه بیرون اومدم، فکرمی کردم بدترین حالی که می تونه وجود داشته باشه حال همون موقع منه؛ اما نبود. حالی که الان داشتم و باهاش بر می گشتم به اون خونه خیلی بدتر بود. حالا نه ! تنها من درگیرش بودم، بلکه سامیار رو هم درگیر مشکلاتم کرده بودم. صدای زنگ گوشیم باعث شد غصه ام بشه. اصلا حوصله بلند شدن از زیر نور خورشیدو نداشتم. چاره دیگه ای نبود. روی تخت غلت خوردم و خودمو به گوشیم رسوندم. با دیدن اسم کسی که داشت بهم زنگ می زد اخم کردم. امیر بود. کاش می تونستم جوابشو ندم؛ اما کنجکاویم اجازه اینکار رو بهم نمی داد. قسمت سبز رو کشیدم و حرفی نزدم. گفت :
    _ رازک؟
    با عصبانیت گفتم :
    _ منظورت خانم بکتاشِ؟
    آهی کشید و گفت :
    _ همین الان کلاس تموم شد و دوستات رفتن. امیدوار بودم که توهم امروز همراهشون بیای تا اینارو رودر رو بهت بگم .
    _ آها. اون وقت فکر نکردی که ممکنه سامیار تورو ببینه و دوباره کتکت بزنه؟
    با شگفتی گفت :
    _ مگه اخراج نشده؟
    داد کشیدم :
    _ تو خجالت نمی کشی؟ تو الان دانشگاهی و اون اخراج شده. تو مَردی؟ها؟! اون وقت از منم می پرسی که اون اخراج شده یا نه !؟ اگه اخراج
    نشده بود ناراحت می شدی؟ به چه جرئتی به من زنگ زدی؟
    _ رازک رازک رازک ... آروم دختر. من شرمنده ام. برای همین بود که می خواستم ببینمت. باید بهت نکات مهمی در مورد دوستات بگم. الان می تونی بیای دانشگاه؟
    نفس نفس می زدم. من پر از خشم بودم و اون با آرامش ازم می خواست که به دانشگاه بیام. بی اراده انگشتم دکمه قرمز رو لمس کرد و تماس قطع شد. نفس راحتی کشیدم و خودمو روی تخت انداختم. حالا راحت تر می تونستم به این فکر کنم که به دانشگاه برم یا نه ! اون می خواست نکات مهمی در مورد دوستام بهم بگه. چه نکاتی بود که من نمی دونستم؟ در مورد چه کسی؟ پلکام رو روی هم گذاشتم و اون قدر فشارشون دادم که چشمام درد گرفتن. سردرگم بودم. به کی باید اعتماد می کردم؟ موبایلم دوباره شروع کرد به زنگ زدن. زیر لب خودم و امیر رو لعنت کردم و برش داشتم. این بار امیر نبود. این شماره رو توی دفترتلفنم نداشتم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سمیر :
    ساعت ده بود. روی میز مخصوص خودم که ته کافه بود نشسته بودم و با دلهره مدادمو روی کاغذ حرکت می دادم. چقدر دیگه باید منتظر
    می موندم تا نفیسه بیاد؟ اگه نمیومد چی؟ اضطراب داشتم. مدادو از روی کاغذ برداشتم و لای انگشتام گذاشتمش. مدام تکونش می دادم. اون قدر تکونش دادم که پرت شد و توی صورتم خورد و روی زمین افتاد . بینیم درد گرفت. دو دختری که روی میز کناری نشسته بودن با تعجب نگاهم کردن. روی پیشونیم از غم خط افتاده بود. فکر به این که امروز نبینمش نمی ذاشت یک لحظه خیالم راحت باشه. صبح که بهم گفته بود میاد، رفته بودم خونه و دوش گرفته بودم. لباسام رو عوض کرده بودم و از عطری زده بودم که تلفیق بوش با بوی کنت عالی می شد .
    آهی کشیدم و جعبه سیگارم رو از توی جیب شلوار همرنگ با جلیقه ام بیرون آوردم. از توش یه کنت برداشتم و با آتیش شمع روی میز روشنش کردم. دلم می گفت بهش زنگ بزنم؛ اما مغزم نمی ذاشت. زنگ می زدم و بعدش چی می گفتم؟ دلمو به دریا زدم و شماره اشو گرفتم. ضربان قلبم تند شد. باید صبح بخیر می گفتم؟ گلومو صاف کردم و برای یک صدم ثانیه چشمام رو بستم و باز کردم. نفس عمیقی کشیدم. حالا دیگه غمگین نبودم. بلکه شاد بودم .
    _ الو؟
    صداش قشنگ تر از اونی بود که همیشه تصور می کردم. لبخند زدم و گفتم :
    _ سلام نفیسه خانم. حالتون خوبه؟ گفتم بهتون زنگ بزنم تا ببینم میاین یا نه !
    _ سلام. خداروشکر. من نمی تونم بیام آقای سمیر .
    شوکه شدم. سیگارم رو توی جا شمعی گذاشتم و گفتم :
    _ یعنی چی؟ شما گفتین میاین. هنوزم دیر نشده. من میام دنبالتون .
    فورا گفت :
    _ نه ! نیاین. اینجا نیاین .
    _ چرا صداتون گرفته است؟ خسرو اذیتتون کرده؟ چیزی شده؟
    چیزی نگفت. ترسیدم که نکنه درحال گریه باشه. گفتم :
    _ نفیسه خانم؟ بهم بگین. وگرنه پا میشم میام دانشگاه شر به پا می کنم .
    _ نه ! چیزی نیست .
    _ پس چرا نمیاین؟
    آهی کشید و گفت :
    _ باشه. ساعت یازده میام اونجا .
    نفس راحتی کشیدم و لبخند زدم. گفتم :
    _ می خواین بیام سرکوچه دانشگاه دنبالتون؟
    ترسید و گفت :
    _ نه ! نه ! لطفا نیاین. من دارم میام .
    دمغ شدم و گفتم :
    _ ولی بهتون قول می دم روزی می رسه که خودم راننده شخصیتون می شم .
    بازم چیزی نگفت. یکی از مزایای تلفنی صحبت کردن این بود که می تونستم صدای خنده هاش رو بشنوم ؛ اما این بار اصلا نخندیده بود. گفتم :
    _ مراقب خودتون باشین .
    قطع کردم. یک ساعت دیگه میومد. تو این یک ساعت می تونستم به سامی زنگ بزنم و ازش درباره خسرو مشورت بگیرم. آره فکر خوبی بود.
    شماره سامی رو گرفتم. یک زنگ کامل خورد اما برنداشت. ابروهام به هم گره خوردن. شاید بعد از دعوای دیروز خسته بود و خوابیده بود اما سامی هیچ وقت گوشیش رو خاموش نمی کرد. دوباره زنگ زدم. بازم برنداشت. نگران شدم. دیشب درمانگاه هم نرفته بود. چند بار دیگه ام زنگ زدم اما جواب نداد. شاید جلوی خونه رازک بود. یا شایدم اصلا پیش رازک بود. آره باید به رازک زنگ می زدم. توی مخاطبینم گشتم و پیداش کردم. بهش زنگ زدم و همین که گوشی رو برداشت گفتم :
    _ سلام خانم رازک. من سمیرم. از سامی خبر دارین؟
    چند لحظه سکوت کرد. فکر کنم شوکه اش کرده بودم. گفت :
    _ سلام. سامیار؟ چی شده؟
    فورا گفتم :
    _ هر چی بهش زنگ می زنم جواب نمیده. شما می دونین کجاست؟
    با صدای ضعیفی گفت :
    _ ای وای ...
    چندبار این رو زیر لب تکرار کرد. انگار که داشت با خودش حرف می زد. چی شده بود که این رو می گفت؟ گفتم :
    _ چیزی شده؟ شما چیزی می دونین؟
    _ صبح اتفاق خوبی برامون نیفتاد. از این جا رفت. از اون موقع تا به حال ازش خبری ندارم .
    چشمم گرد شد. عینکم رو در آوردم و دستم رو به گردنم کشیدم. رازک ادامه داد :
    _ حالش خوب نیست. اینو مطمئنم. از دیروز تا حالا چیزی نخورده. درمونگاهم نرفته. شما باید کمکش کنین .
    هل شدم و طوری از جام بلند شدم که صندلی از پشت افتاد و صدای مهیبی ایجاد کرد. همون دوتا دختر چشم غره ای دادن و با غیض از جاشون
    بلند شدن و رفتن. با خودم فکر کردم به جهنم که می رن. دوست من در خطره. گفتم :
    _ همین الان من دارم می رم. خونه اش .
    با نگرانی گفت :
    _ منم دارم میام. شما کافه ندا هستین مگه نه !؟ صبر کنین .
    قطع شد. آهی کشیدم و صندلی رو درست کردم. اسدی رو صدا زدم و وقتی اومد گفتم :
    _ من دارم می رم. یک ساعت دیگه بر می گردم. این میز باید خالی بمونه. دوباره تمیزش کن. باشه؟
    سرش رو تکون داد و گفت :
    _ باشه آقا .
    گفتم خوبه و کاپشنم رو برداشتم. داشتم می رفتم که گفت :
    _ می خواین به یکی بگم بره گل بخره؟
    زدم به پیشونیم. چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ گفتم :
    _ آخ آره اسدی. دمت گرم پسر. یه گل رز قرمز و یه عود با بوی قهوه بگیر. وقتی اومدم چراغ ها خاموش و پرده ها کشیده باشن. فقط نور شمع
    کافه رو روشن کنه .
    اسدی لبخند کوتاه و جمع و جوری زد و گفت :
    _ گیر ندن بهتون آقا؟
    _ نه ! گیر نمی دن .
    _ پس من برم به بچه های قهوه خونه بگم آماده باشن .
    دیگه به قهوه خونه گفتناش عادت کرده بود. زیپ کاپشنم رو بالا کشیدم و از کافه خارج شدم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک :
    مقنعه ام رو به سرعت سر کردمو جلوی آینه به موهای چتریم دست کشیدم. پاییناش فر خورده بود و با حالت انگشتام صاف نمی شد. سه بار پشت
    هم تکرار کردم :
    _ لعنت بهت .
    شلوارم رو پوشیده بودم. مانتوم رو پوشیدم و سویی شرت زردمو دست گرفتم. کوله ام رو پشتم گذاشتم و با عجله به طرف در رفتم. کفش بندیم
    رو پام کردم و دویدم. هل شده بودم. لشکر نگرانی به سمتم هجوم آورده بود. مدام اسم سامیارو زیر لب تکرار می کردم. پله هارو یکی دوتا می کردم تا زود تر برسم. بالاخره در آهنی قهوه ای رو باز کردم و از آپارتمان حنا خارج شدم. چه عیبی داشت که یه دختر توی کوچه بدوه؟سرم رو به چپ و راست تکون دادم. هیچ عیبی. پس دویدم. تندی سرعتم حتی از مسابقه های توی مدرسه هم بیشتر بود. همین که به سر کوچه رسیدم سمیرو دیدم. کنار ماشینش ایستاده بود و این پا و اون پا می کرد. به زحمت نفسی کشیدم و به طرفش رفتم. گلوم خشک شده بود. پهلوهام می‌سوختن و قلبم به شدت می زد. عینک آفتابیش رو برداشت و با نگرانی گفت :
    _ چه زود اومدین. سوار شین بریم .
    اونم مثل من هل شده بود.سرم رو تکون دادم و توی ماشین نشستم. خودش ماشین رو دور زد و سوار شد. به سرعت پیچ ها رو رد می کرد و
    میدون هارو دور می زد. طوری از کنار ماشین ها رد می شدیم که نمی تونستم آدمای توشون رو ببینم. چندتاشون در حال توهین به سمیر بودن.
    برگشتم طرفش و نگاهش کردم. شونه هاش رو بالا انداخت و گفت :
    _ برادرم معلوم نیست کجاست. ازم توقع اینکه آروم باشم رو داشته نباشین .
    سرم رو کج کردم. زیر لب تکرار کردم :
    _ داشته نباشم؟ !
    صدای بوق بلند بالای ماشینی ترسوندتم. فورا کمربندم رو بستم و به دستگیره ماشین چسبیدم. از سرعت بالا می ترسیدم. نمی تونستم بهش بگم که
    آروم بره. به دست چپش نگاه کردم که گوشیش رو نگه داشته بود. گفت :
    _ الانم هر چی زنگ می زنم برنمی داره .
    از تعجب چشمام بزرگ شدن. گفتم :
    _ من زنگ می زنم تا نکشتینمون .
    گوشیش رو کنار گذاشت و گفت :
    _ فکر خوبیه .
    نرم و روون رانندگی می کرد؛ اما امنیتی که من توی ماشین سامیار حس می کردم رو اینجا نداشتم. در کوله مو باز کردم و توش دنبال گوشیم
    گشتم اما نبود. دستم رو مشت کردم و زدمش روی کیفم. زمزمه کردم :
    _ تف تو این شانس.
    با تعجب از گوشه چشم نگاهم کرد. گفت :
    _ چیزی شده؟
    _ گوشیم رو جا گذاشتم .
    نفسش رو با یه خیال راحت بیرون داد و گفت :
    _ از موبایل من استفاده کنین .
    قبل از این که خودش موبایلش رو بهم بده، چنگی زدم و از روی داشبرد برش داشتم. وقت رو تلف نکردم و سریع به سامیار زنگ زدم. گوشی رو
    بر نمی داشت. ضربان قلبم بالا بود . دلیلش استرس از این سرعت بالا بود یا نگرانی برای سامیار؟ نمی دونستم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    خسرو :
    تک صندلی رو به روم رو طوری هل دادم که از پشت رفت و خورد به دیوار و صدای مهیبی داد. همون چهارنفری که توی کلاس بودن با تعجب نگاهم کردن. دستام رو بالا بردم و با عصبانیت گفتم :
    _ چیه؟
    شونه هاشون رو بالا دادن و سرش رون رو گردوندن. دوست داشتم بکشمش. آره، باید اونقدر می زدمش تا بفهمه نباید من رو عصبی کنه. من خسرو جهانشیری بودم و اجازه نمی دادم کسی که دوستش داشتم بی اجازه من حتی آب بخوره .
    _ چیکار کردی؟
    به طرف صدا برگشتم. افسانه رو به روم ایستاده بود. گفت :
    _ به صندلی چیکار داری؟
    چشمام رو بستم و گفتم :
    _ فقط بگو چی گفت؟
    چشمام رو باز کردم و دیدم که داره با حالت تمسخر آمیزی نگام می کنه. داد زدم :
    _ فقط بگو چی گفت؟
    روی واژه فقط تاکید کردم. گفت :
    _ کل دانشگاه رو گشتم تا عشقت رو پیدا کنم؛ اما نبود. حالا هم رفتم بهش زنگ زدم و اومدم اینجا نشستم. من مثل نوکرای ... دستم رو روی بینیم گذاشتم و به اون چهار نفر اشاره کردم. ساکت شد. چند لحظه بعد ادامه داد :
    _ خسته ام. با من درست حرف بزن .
    با بی حوصلگی تکرار کردم :
    _ فقط بگو چی گفت .
    چشماش رو برام درشت کرد و گفت :
    _ می دونی که اگه نخوام حرف بزنم نمی زنم .
    لبخند کجی زدم :
    _ می دونی که اگه بخوام حرف بکشم، پس می کشم .
    خواست چیزی بگه ؛ اما نمی تونست. کم آورده بود. من هنوزم به خاطر رفتن نفیسه عصبی بودم و هر لحظه آمادگی این زو داشتم که به جای اون، افسانه رو بزنم. گفت :
    _ گفت که از دست تو ناراحته. دیگه نمی تونسته تحمل کنه پس از این جا رفته بیرون تا دیگه ریخت نحس تو رو نبینه .
    جمله آخر رو با چنان انزجاری گفت که تعجب کردم. نمی دونستم واقعا این همه نفرت از کجا اومده. من بابا یا ننه اش رو کشته بودم؟ اون یه
    روان پریش به تمام معنا بود. گفتم :
    _ نپرسیدی کدوم گوری داره می ره؟
    _ نه ! .
    کیفش رو تو بغلش پرت کردم و داشتم از کلاس خارج می شدم که گفت :
    _ هوی، شتر می شینه و بارت رو تحویل می ده. فقط یکی مثل تو می تونه مثل خر امانت مردم رو پرت کنه .
    کنترلم رو از دست دادم. دستم رو بالا بردم و برگشتم بزنمش که خودش رو عقب کشید و کیفش رو جلوی صورتش گرفت. پوزخندی زدم و گفت :
    _ موش ترسو .
    کت چرمم رو روی دوشم مرتب کردم و از کلاس خارج شدم. نفیسه باید دعا می کرد که پیداش نکنم. گوشیم رو در آوردم و براش نوشتم :
    _ اگه پیدات کنم تیکه بزرگه ات گوشته .
    از پله ها پایین رفتم و سر راهم آقای مرتضوی رو دیدم. هه ... رئیس نسبتا محترم دانشگاه. پس امیر کجا بود؟ کافی بود توی سالن بزرگ
    دانشگاه سر بچرخونم تا پیداش کنم . آخه روی صورتش چهار جای کبودی داشت. پوزخند زدم. اون اینجا نبود. بهش زنگ زدم و همین که گوشی رو برداشت گفتم :
    _ کجایی؟
    _ یه جایی هستم .
    اگه می خواستم بفهمم که با اون قرار دارم یا نه ! باید جای دقیقش رو می فهمیدم. پس با بالا بردن صدام روی سوالم تاکید کردم :
    _ الان کجایی؟
    پوفی کشید و گفت :
    _ همین دور و برام .
    یک تای ابروم بالا رفت. گفتم :
    _ چرا نرفتی خونه؟
    _ بابام شدی که سوال پیچم می کنی؟ چت شده تو؟
    _ جواب من رو بده .
    _ با یکی قرار دارم. اینم می خوای بدونی با کی؟
    لبخند زدم و گفتم :
    _ نه ! لازم نیست .
    قطع کردم. چه احتیاجی به دونستن بود؟ وقتی که اون نفر خودم بودم. پس رفیقم بعد مدت ها در مورد من کنجکاو شده بود و می خواست در
    موردم تحقیق کنه. آستین کتم رو بالا دادم و به ساعتم نگاه کردم. ساعت قرار ملاقات که توی یه پارک نزدیک دانشگاه بود، نزدیک تر می شد.
    امروز با دیدن امیر سر قرار، مجبور به کاری می شدم که اصلا دوست نداشتم انجامش بدم. بعد اون هم نفیسه رو پیدا می کردم و بهش می فهموندم که یه من ماست چقدر کره داره .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار :
    سرم گیج می رفت. توی یکی از واگن های چرخنده شهربازی نشسته بودم و اون، دیوونه وار من رو می چرخوند. صداهای آشنایی می شنیدم .
    صدای آژیر نمی ذاشت که از هم تشخیصشون بدم. صدای آژیر برای چی بود؟ می خواستم چشمام رو باز کنم؛ اما نمی شد. تشنه ام بود. واگن
    همچنان می چرخید. حالت تهوع داشتم. من که هیچ وقت با این چیزا حالم بد نمی شد! دستم رو به گوشه واگن زدم و داد کشیدم :
    _ این رو قطع کن. تمومش کن .
    بازم دستم رو بهش کوبیدم و حرفم رو تکرار کردم. تمومش نمی کردن. سر گیجه ام امونم رو بریده بود. کمربندم رو باز کردم و همون طور که
    واگن می چرخید، ایستادم تا صدام به اون پسری که پشت دکمه ها نشسته بود برسه. داشتم صداش می زدم که یهو سر خوردم و سرم به گوشه واگن خورد .
    ***
    _ از دکتر دلیل هذیونش رو پرسیدم. گفت به خاطر ضربه ایِ که دیروز به سرش خورده .
    دکتر؟! چرا دکتر؟ چقدر این صدا برام آشنا بود. صدای پای یه نفرو شنیدم. با عصبانیت گفت :
    _ باید از امیر و آقای مرتضوی شکایت کنیم. تقصیر اوناس .
    این صدای رازکم بود. اینجا چیکار می کرد؟ خواستم چیزی بگم؛ اما گلوم خشک شده بود. به سختی چشمام رو باز کردم و بعد اون همه سیاهی،
    نور چراغ بالای سرم چشمم رو اذیت کرد.
    _ دلیل این که دستش رو به تخت می کوبید رو پرسیدین؟
    _ آره ..
    آهی کشیدم و بالاخره چشمام رو باز کردم. اینجا بیمارستان بود. سمیر و رازکم رو بالای سرم دیدم. سعی کردم بپرسم که چرا اینجام ولی
    نمی تونستم. به زحمت گفتم :
    _ آب ..
    سمیر گفت :
    _ می رم بیارم .
    به طرف در دوید و فورا بیرون رفت. سرم رو به طرف رازک گردوندم و با دیدن چهره نگران و موهای فر خورده اش لبخند زدم. چشماش خیس
    شده بودن. گفت :
    _ چطور می تونی اینقدر آروم باشی؟ می دونی تو چه وضعیتی پیدات کردیم؟
    لبخنده ام بزرگ تر شد. سرم رو به آرومی تکون دادم. تا اونجایی که یادم میومد، سرم در حال خونریزی بود که از هوش رفتم. رازک ادامه داد:
    _ می دونی اگه دیر تر می رسیدیم چی می شد؟
    _ خوب شد به موقع رسیدیم .
    این صدای سمیر بود. با لیوان پلاستیکی آب بهمون نزدیک شد. رازک لیوان رو ازش گرفت و کمک کرد بخورمش. دستام سالم بودن. در واقع
    هیچ جایی غیر از سرم درد نمی کرد و می تونستم به راحتی آبم رو بخورم ؛ اما دوست داشتم رازک اون رو بهم بده. آخرین جرعه رو قورت دادم و بعد صاف کردن گلوم گفتم :
    _ ممنون .
    سمیر خندید و گفت :
    _ بازم بیارم؟
    و زیر چشمی به رازک اشاره کرد. خودش می خواست خودش رو پی نخود سیاه بفرسته. گفتم :
    _ آره .
    لبخند عریضی زد و در حالی که داشت از اتاق بیرون می رفت، گفت :
    _ چاکر داداشمونم هستیم .
    بالشت پشتم رو صاف کردم و نشستم. پشت سرم یه باند گذاشته بودن. گفتم :
    _ نگرانم بودی؟
    اخم کرد و روی صندلی که کمی دورتر از تخت بود نشست. گفت :
    _ درد داری؟
    خندیدم. به سوال هایی که به نفعش نبود جواب نمی داد. گفتم :
    _ فقط سرم ...
    حرفم رو قطع کرد و گفت :
    _ به خاطر من دعوا کردی. فکر می کردی اگه بلایی سرت میومد می تونستم آروم بشینم؟
    با شگفتی نگاهش کردم. تعجب کرده بودم. به نوعی به این که نگرانم بود اعتراف کرد. این چیز ساده ای نبود. خندیدم. سردردم رو فراموش
    کرده بودم و می خندیدم. اونم با تعجب نگاهم می کرد. هنوزم اون اخم روی صورتش بود. شعری که به ذهنم رسید رو براش خوندم :
    _ لبخند بزن رفع کسالت بکند
    تا ماه به این لحظه حسادت بکند
    با زور ادا هم شده گاهی بگذار
    لب های تو خنده را زیارت بکند
    ( مهرداد اسماعیل نژاد )
    صدای تق تق خوردن دستی به در من رو به خودم آورد و باعث شد از نگاه به صورت رازک دست بردارم. سمیر وارد شد و بی مقدمه گفت :
    _ سامی من باید برم .
    هل بود. خواستم دلیلش رو بپرسم که صدای زنگ موبایلی که توی دست رازک بود مانعم شد. رازک برش داشت و خواست به سمیر بدتش که با
    دیدن چیزی روی صفحه موبایل اخم کرد. سمیر موبایلش رو از رازک گرفت و با نگرانی تشکر کرد. گوشی رو زیر گوشش گذاشت و از اتاق خارج شد .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    نفیسه :
    یکی از گارسون ها بهم گفته بود که پشت این میز بشینم. منم نشسته بودم و با اضطراب منتظر آقای تال بودم. خسرو رو قال گذاشته بودم و اومده
    بودم اینجا. ساعت یازده بود. فشارِ روم اونقدر زیاد بود که نمی تونستم زیبایی های اینجا رو ببینم. من نمی خواستم حتی یک نفرو از خودم ناراحت کنم. حالا خسرو ازم عصبی و ناراحت بود و حتما افسانه رو به خاطر من اذیت کرده بود. از این که کسی من رو اینجا ببینه می‌ترسیدم. انگشتام رو مدام روی میز می زدم و برای اومدن آقای تال لحظه شماری می کردم. نمی‌تونستم صبر کنم. گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم. مدتی طول کشید تا برداره. نفس زنون گفت:
    _ سلام نفیسه خانم .
    _ سلام. شما کجایین؟ من الان اینجام .
    _ منم ... منم دارم میام اونجا. شرمنده ام که منتظرتون گذاشتم. قول می دم تا ده دقیقه دیگه اونجا باشم ..
    ترسیدم که نکنه به خاطر من اذیت شده باشه، به خاطر همین گفتم :
    _ نمی خواد. عجله نکنین. من می رم. بذاریمش برای یه وقت دیگه .
    فورا گفت :
    _ نه ! نه ! نه ! نرین. همون جا باشین. من الان خودم رو می رسونم .
    _ شما کجایین؟
    _ من تو بیمارستانم .
    حس کردم که قلبم ایستاده. گفتم :
    _ بیمارستان؟ برای چی؟
    آقای تال هم مثل من ترسیده بود. گفت :
    _ اصلا چیز خاصی نیست. میامو براتون توضیح می دم. فقط شما همون جا بشینین و از عود و شمع لـ*ـذت ببرین. به بچه ها بگین براتون هر چی
    دوست دارین بیارن. من الان میام اونجا. شما همون جا باشین .
    نگرانیم بر طرف شد. گفتم :
    _ چشم آقای تال. من همین جا می مونم. شما هم آروم آروم بیاین لطفا .
    لحنش آروم تر شد. گفت :
    _ چشمتون بی بلا. ممنونم. خداحافظ .
    خداحافظی کردم و منتظر شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا